همونطور بیحرکت روی زمین نشسته و سرم رو روی شونهی مامان گذاشته بودم.
-میخوای بریم خونه؟
با صدای پر از آرامش مامان نگاهی به حیاط پوشیده از برف انداختم و گفتم:
-نه، فقط میشه کیفم رو بیاری؟
-آره عزیزم، چند دقیقه صبر کن برم بیارمش.
سرم رو از شونهش برداشتم، مامان بلند شد و به سمت خونه رفت. سرمای عجیبی بود، لرز تموم وجودم رو گرفت. از جام بلند شدم و پایین پلهها ایستادم و منتظر مامان شدم.
چند دقیقه گذاشت تا مامان همراه کیفم از خونه خارج شد.
-زود صورتت رو درست کن بیا، کسی متوجه نبودنت نشده.
تشکرکردم لبخندی به صورتش زد، به سمت دستشویی گوشهی حیاط به راه افتادم.
از تو آینه نگاهی به خودم انداختم؛ با دیدن قرمزی چشمهام دوباره کاسهی چشمهام پر از آب شد. لبم رو گاز گرفتم تا از ریزشش جلوگیری کنم. آب بینیم رو بالا کشیدم و شیر آب رو باز کردم و با احتیاط، کمی به صورتم آب زدم تا آرایش چشمهام به هم نریزه.
آه بلندی کشیدم، زیپ کیفم رو باز کردم و کرم رو برداشتم و کمی به صورتم زدم. نگاهی به لبهای رنگپریدهام انداختم، رژم رو هم از داخل کیفم بیرون آورده و کمی روی لبهام مالیدم.
از دستشویی بیرون اومدم و به سمت خونه حرکت کردم. در قهوهای عریض چوبیرنگ رو باز کردم و وارد خونه شدم. سیل عظیمی از هوای گرم به صورتم برخورد و صدای مهمونا گوشم رو پر کرد. نگاهی گذرا به مهمونا کردم، هر کسی با بغلیش مشغول صحبت بود، فکر نکنم کسی متوجه غیبت من شده بود.
نگاهم به صورت خندون میلاد کشیده شد که با صدای بلندی در حال خندیدن بود، کنار سارا نشسته و دستش رو دور گردن سارا حلقه کرده بود. با دیدن این صحنه قلبم فشرده شد، آب دهنم رو با صدا بلعیدم. پوفی کشیدم و به جای خالی خودم برگشتم و روش نشستم.
نمیدونم چرا هیچوقت نتونستم با دخترای این جمع ارتباط برقرار کنم. خانوادهی ملکی، خانوادهی آزادی بودند و طرز پوششون کمی باز بود. نگاهم به نرگس خانم کشیده شد که موهای بادمجونیرنگش زیر اون روسری حریر سفید تضاد جالبی ایجاد کرده بود، چشمای شکلاتیرنگش هم شبیه پسرش بود.
یک دور چشمهام رو بین مهمونا گردوندم و در آخر چند ثانیه روی مهسا، خواهر میلاد، مکث کردم. کنار آروین ایستاده بود و با عشـ*ـوه و ناز در حال صحبت با آروین بود. آروین هم هر از گاهی سرش رو تکون میداد و لبخند مسخرهای به حرفای مهسا میزد. اونم شبیه مادرش بود. سارافون تنگی پوشیده بود که اندازهاش به زور تا زانوهاش میرسید؛ جوری که تمام برجستگیهای بدنش بیرون زده بود. شال مشکیرنگ کمقوارهای هم روی موهاش بود؛ ولی نصف موهاش از پشت و جلو بیرون ریخته بود. لبها و بینی متناسبش شبیه مادرش بود، پیشونی بلندی هم داشت. یاد جمله مامانی، مادر بزرگ مادریم افتادم:« اونایی که پیشونیشون بلنده بخت بلندی هم دارند!»
پوزخندی به این حرف زده و با خودم گفتم:
-حتما مهسا هم بخت بلندی با آروین داره!
نگاه خیرهی آروین رو روی خودم متوجه شدم، نگاهی به من کرد و یکی از ابروهای پهن و سیاهش رو بالا انداخت و چشمکی نثار من کرد.
نگاهم رو از اونا گرفتم، پسرهی هیز معلوم نیست با چند نفر داره خوش میگذرونه!
خدایا؛ کی این مهمونی لعنتی تموم میشه؟!
با صدای نرگس خانم به خودم اومدم:
- خانما و آقایون بفرمایید، شام حاضره توروخدا بفرمایید، چیزی بمونه حروم به خدا میشه.
از جام بلند شدم به طرف میزی که غذاها رو روش گذاشته بودند به راه افتادم. من وقتی ناراحت میشدم، غذا زیاد میخوردم و الان هم یکی از اون موقعها بود. بشقاب رو برداشتم، برای خودم غذا کشیدم و سرِ جام برگشتم. همینطور با غذام مشغول بودم که با نشستن آروین بیتوجه بهش به خوردن ادامه دادم.
-انگار از این به بعد قراره بیشتر همدیگه رو ببینیم؟
نگاهی پرتعجب بهش انداختم که گفت:
-من تو شرکت پدرت کار میکنم.
پربهت بهش نگاه کردم و با تعجبی که توی کلامم مشهود بود، گفتم:
-چی؟!
خندهای کرد، لبهای صورتی و گوشتیش رو داخل دهنش بـرده و بیرون آورد:
-تعجب کردین؟
حالت معمولی به خودم پیدا کردم و بیخیال گفتم:
-آره؛ ولی استخدامشدن شما تو شرکت بابا چه ربطی به من داره؟
-همینطوری گفتم! مگه باید ربطی به شما داشته باشه؟
-چه میدونم؟ این رو به خودتون بگید؛ چه ربطی به من داره که این موضوع رو مطرح کردید؟
جاخوردنش رو برای بار چندم دیدم و تو دلم خندیدم. دیگه حرفی نزد و آروم به خوردن غذاش ادامه داد.
***
-میخوای بریم خونه؟
با صدای پر از آرامش مامان نگاهی به حیاط پوشیده از برف انداختم و گفتم:
-نه، فقط میشه کیفم رو بیاری؟
-آره عزیزم، چند دقیقه صبر کن برم بیارمش.
سرم رو از شونهش برداشتم، مامان بلند شد و به سمت خونه رفت. سرمای عجیبی بود، لرز تموم وجودم رو گرفت. از جام بلند شدم و پایین پلهها ایستادم و منتظر مامان شدم.
چند دقیقه گذاشت تا مامان همراه کیفم از خونه خارج شد.
-زود صورتت رو درست کن بیا، کسی متوجه نبودنت نشده.
تشکرکردم لبخندی به صورتش زد، به سمت دستشویی گوشهی حیاط به راه افتادم.
از تو آینه نگاهی به خودم انداختم؛ با دیدن قرمزی چشمهام دوباره کاسهی چشمهام پر از آب شد. لبم رو گاز گرفتم تا از ریزشش جلوگیری کنم. آب بینیم رو بالا کشیدم و شیر آب رو باز کردم و با احتیاط، کمی به صورتم آب زدم تا آرایش چشمهام به هم نریزه.
آه بلندی کشیدم، زیپ کیفم رو باز کردم و کرم رو برداشتم و کمی به صورتم زدم. نگاهی به لبهای رنگپریدهام انداختم، رژم رو هم از داخل کیفم بیرون آورده و کمی روی لبهام مالیدم.
از دستشویی بیرون اومدم و به سمت خونه حرکت کردم. در قهوهای عریض چوبیرنگ رو باز کردم و وارد خونه شدم. سیل عظیمی از هوای گرم به صورتم برخورد و صدای مهمونا گوشم رو پر کرد. نگاهی گذرا به مهمونا کردم، هر کسی با بغلیش مشغول صحبت بود، فکر نکنم کسی متوجه غیبت من شده بود.
نگاهم به صورت خندون میلاد کشیده شد که با صدای بلندی در حال خندیدن بود، کنار سارا نشسته و دستش رو دور گردن سارا حلقه کرده بود. با دیدن این صحنه قلبم فشرده شد، آب دهنم رو با صدا بلعیدم. پوفی کشیدم و به جای خالی خودم برگشتم و روش نشستم.
نمیدونم چرا هیچوقت نتونستم با دخترای این جمع ارتباط برقرار کنم. خانوادهی ملکی، خانوادهی آزادی بودند و طرز پوششون کمی باز بود. نگاهم به نرگس خانم کشیده شد که موهای بادمجونیرنگش زیر اون روسری حریر سفید تضاد جالبی ایجاد کرده بود، چشمای شکلاتیرنگش هم شبیه پسرش بود.
یک دور چشمهام رو بین مهمونا گردوندم و در آخر چند ثانیه روی مهسا، خواهر میلاد، مکث کردم. کنار آروین ایستاده بود و با عشـ*ـوه و ناز در حال صحبت با آروین بود. آروین هم هر از گاهی سرش رو تکون میداد و لبخند مسخرهای به حرفای مهسا میزد. اونم شبیه مادرش بود. سارافون تنگی پوشیده بود که اندازهاش به زور تا زانوهاش میرسید؛ جوری که تمام برجستگیهای بدنش بیرون زده بود. شال مشکیرنگ کمقوارهای هم روی موهاش بود؛ ولی نصف موهاش از پشت و جلو بیرون ریخته بود. لبها و بینی متناسبش شبیه مادرش بود، پیشونی بلندی هم داشت. یاد جمله مامانی، مادر بزرگ مادریم افتادم:« اونایی که پیشونیشون بلنده بخت بلندی هم دارند!»
پوزخندی به این حرف زده و با خودم گفتم:
-حتما مهسا هم بخت بلندی با آروین داره!
نگاه خیرهی آروین رو روی خودم متوجه شدم، نگاهی به من کرد و یکی از ابروهای پهن و سیاهش رو بالا انداخت و چشمکی نثار من کرد.
نگاهم رو از اونا گرفتم، پسرهی هیز معلوم نیست با چند نفر داره خوش میگذرونه!
خدایا؛ کی این مهمونی لعنتی تموم میشه؟!
با صدای نرگس خانم به خودم اومدم:
- خانما و آقایون بفرمایید، شام حاضره توروخدا بفرمایید، چیزی بمونه حروم به خدا میشه.
از جام بلند شدم به طرف میزی که غذاها رو روش گذاشته بودند به راه افتادم. من وقتی ناراحت میشدم، غذا زیاد میخوردم و الان هم یکی از اون موقعها بود. بشقاب رو برداشتم، برای خودم غذا کشیدم و سرِ جام برگشتم. همینطور با غذام مشغول بودم که با نشستن آروین بیتوجه بهش به خوردن ادامه دادم.
-انگار از این به بعد قراره بیشتر همدیگه رو ببینیم؟
نگاهی پرتعجب بهش انداختم که گفت:
-من تو شرکت پدرت کار میکنم.
پربهت بهش نگاه کردم و با تعجبی که توی کلامم مشهود بود، گفتم:
-چی؟!
خندهای کرد، لبهای صورتی و گوشتیش رو داخل دهنش بـرده و بیرون آورد:
-تعجب کردین؟
حالت معمولی به خودم پیدا کردم و بیخیال گفتم:
-آره؛ ولی استخدامشدن شما تو شرکت بابا چه ربطی به من داره؟
-همینطوری گفتم! مگه باید ربطی به شما داشته باشه؟
-چه میدونم؟ این رو به خودتون بگید؛ چه ربطی به من داره که این موضوع رو مطرح کردید؟
جاخوردنش رو برای بار چندم دیدم و تو دلم خندیدم. دیگه حرفی نزد و آروم به خوردن غذاش ادامه داد.
***