کامل شده رمان انعکاس یک قصاص | NAZ-BANOW کاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

NAZ-BANOW

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/11
ارسالی ها
850
امتیاز واکنش
23,352
امتیاز
671
سن
27
محل سکونت
تبریز
همون‌طور بی‌حرکت روی زمین نشسته و سرم رو روی شونه‌ی مامان گذاشته بودم.
-می‌خوای بریم خونه؟
با صدای پر از آرامش مامان نگاهی به حیاط پوشیده از برف انداختم و گفتم:
-نه، فقط میشه کیفم رو بیاری؟
-آره عزیزم، چند دقیقه صبر کن برم بیارمش.
سرم رو از شونه‌ش برداشتم، مامان بلند شد و به سمت خونه رفت. سرمای عجیبی بود، لرز تموم وجودم رو گرفت. از جام بلند شدم و پایین پله‌ها ایستادم و منتظر مامان شدم.
چند دقیقه گذاشت تا مامان همراه کیفم از خونه خارج شد.
-زود صورتت رو درست کن بیا، کسی متوجه نبودنت نشده.
تشکرکردم لبخندی به صورتش زد، به سمت دستشویی گوشه‌ی حیاط به راه افتادم.
از تو آینه نگاهی به خودم انداختم؛ با دیدن قرمزی چشم‌هام دوباره کاسه‌ی چشم‌هام پر از آب شد.
لبم رو گاز گرفتم تا از ریزشش جلوگیری کنم. آب بینیم رو بالا کشیدم و شیر آب رو باز کردم و با احتیاط، کمی به صورتم آب زدم تا آرایش چشم‌هام به هم نریزه.
آه بلندی کشیدم، زیپ کیفم رو باز کردم و کرم رو برداشتم و کمی به صورتم زدم. نگاهی به لب‌های رنگ‌پریده‌ام انداختم، رژم رو هم از داخل کیفم بیرون آورده و کمی روی لب‌هام مالیدم.
از دستشویی بیرون اومدم و به سمت خونه حرکت کردم. در قهوه‌ای عریض چوبی‌رنگ رو باز کردم و وارد خونه شدم.
سیل عظیمی از هوای گرم به صورتم برخورد و صدای مهمونا گوشم رو پر کرد. نگاهی گذرا به مهمونا کردم، هر کسی با بغلیش مشغول صحبت بود، فکر نکنم کسی متوجه غیبت من شده بود.
نگاهم به صورت خندون میلاد کشیده شد که با صدای بلندی در حال خندیدن بود، کنار سارا نشسته و دستش رو دور گردن سارا حلقه کرده بود. با دیدن این صحنه قلبم فشرده شد، آب دهنم رو با صدا بلعیدم. پوفی کشیدم و به جای خالی خودم برگشتم و روش نشستم.
نمی‌دونم چرا هیچ‌وقت نتونستم با دخترای این جمع ارتباط برقرار کنم. خانواده‌ی ملکی، خانواده‌ی آزادی بودند و طرز پوششون کمی باز بود. نگاهم به نرگس خانم کشیده شد که موهای بادمجونی‌رنگش زیر اون روسری حریر سفید تضاد جالبی ایجاد کرده بود، چشمای شکلاتی‌رنگش هم شبیه پسرش بود.
یک دور چشم‌هام رو بین مهمونا گردوندم و در آخر چند ثانیه روی مهسا، خواهر میلاد، مکث کردم. کنار آروین ایستاده بود و با عشـ*ـوه و ناز در حال صحبت با آروین بود. آروین هم هر از گاهی سرش رو تکون می‌داد و لبخند مسخره‌ای به حرفای مهسا می‌زد. اونم شبیه مادرش بود. سارافون تنگی پوشیده بود که اندازه‌اش به زور تا زانوهاش می‌رسید؛ جوری که تمام برجستگی‌های بدنش بیرون زده بود. شال مشکی‌رنگ کم‌قواره‌ای هم روی موهاش بود؛ ولی نصف موهاش از پشت و جلو بیرون ریخته بود. لب‌ها و بینی متناسبش شبیه مادرش بود، پیشونی بلندی هم داشت. یاد جمله مامانی، مادر بزرگ مادریم افتادم:« اونایی که پیشونیشون بلنده بخت بلندی هم دارند!»
پوزخندی به این حرف زده و با خودم گفتم:
-حتما مهسا هم بخت بلندی با آروین داره!
نگاه خیره‌ی آروین رو روی خودم متوجه شدم، نگاهی به من کرد و یکی از ابروهای پهن و سیاهش رو بالا انداخت و چشمکی نثار من کرد.
نگاهم رو از اونا گرفتم، پسره‌ی هیز معلوم نیست با چند نفر داره خوش می‌گذرونه!
خدایا؛ کی این مهمونی لعنتی تموم میشه؟!
با صدای نرگس خانم به خودم اومدم:
- خانما و آقایون بفرمایید، شام حاضره توروخدا بفرمایید، چیزی بمونه حروم به خدا میشه.
از جام بلند شدم به طرف میزی که غذاها رو روش گذاشته بودند به راه افتادم.
من وقتی ناراحت می‌شدم، غذا زیاد می‌خوردم و الان هم یکی از اون موقع‌ها بود. بشقاب رو برداشتم، برای خودم غذا کشیدم و سرِ جام برگشتم. همین‌طور با غذام مشغول بودم که با نشستن آروین بی‌توجه بهش به خوردن ادامه دادم.
-انگار از این به بعد قراره بیشتر همدیگه رو ببینیم؟
نگاهی پرتعجب بهش انداختم که گفت:
-من تو شرکت پدرت کار می‌کنم.
پربهت بهش نگاه کردم و با تعجبی که توی کلامم مشهود بود، گفتم:
-چی؟!
خنده‌ای کرد، لب‌های صورتی و گوشتیش رو داخل دهنش بـرده و بیرون آورد:
-تعجب کردین؟
حالت معمولی به خودم پیدا کردم و بی‌خیال گفتم:
-آره؛ ولی استخدام‌شدن شما تو شرکت بابا چه ربطی به من داره؟
-همین‌طوری گفتم! مگه باید ربطی به شما داشته باشه؟
-چه می‌دونم؟ این رو به خودتون بگید؛ چه ربطی به من داره که این موضوع رو مطرح کردید؟
جاخوردنش رو برای بار چندم دیدم و تو دلم خندیدم. دیگه حرفی نزد و آروم به خوردن غذاش ادامه داد.
***
 
  • پیشنهادات
  • NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    چند دقیقه‌ای می‌شد از خواب بیدار شده بودم. کسل بودم؛ همیشه این حس بعد از بیدارشدن از خواب همراهم بود؛ مخصوصا وقتایی که شبا دیر می‌خوابیدم.
    نگاهم به سمت پنجره کشیده شد، پرده‌ی حریر کنار رفته بود و چشم‌هام روی دونه‌های برف خیره موند. با دیدن این صحنه به خودم لرزیدم. حس سرما تموم وجودم رو پر کرد؛ برای همین دست‌هام رو دور خودم حلقه کردم.
    «به خدا بگو
    زمستانش سرد نیست
    جمع کند تکرار فصل‌هایش را
    من در تابستان هم از بی‌وفایی دندان به دندان ساییده‌ام.»
    از جام بلند شدم. نگاهم به ساعت روی دیوار خیره موند؛
    ساعتِ ده صبح رو نشون می‌داد. خمیازه‌ای کشیدم و نرمشی به دست‌هام داده و از اتاق خارج شدم. به سمت دستشویی که در انتهای راهرو قرار داشت حرکت کردم. شیر آب رو باز کردم و دستم رو زیر آب بردم، مشتم رو پر کردم و به سمت صورتم آوردم. بعد از شستن دست و صورتم از اون‌جا خارج شدم.
    مقابل اتاق مامان اینا ایستادم و چند تقه به در زدم.
    -بیا تو نازنین.
    با صدای خواب‌آلود مامان دستگیره رو کشیدم و وارد اتاق شدم.
    تنها بود، روی تخت دراز کشیده بود و معلوم بود که هنوز خوابش می‌اومد. نزدیک تخت رفته و روی تشکش نشستم. نگاه خیره‌ام رو بهش دوختم و اونم نگاه خواب‌آلودش رو بهم دوخت. از جاش بلند شد، زاویه بالشتش رو تغییر و به پشتی تخت تکیه داد.
    -از کی؟
    نگاهم رو به گوی شیشه‌ای روی میز دوختم، با ناراحتی نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    -از همون اولش.
    مادر با کمی مکث تو جاش جا‌به‌جا شد، بدون حسی در حرفش گفت:
    -همون اولش دقیقا کی میشه؟
    یکی از انگشتای دستم رو با اضطراب شکستم و گفتم:
    -از وقتی که یادم میاد، از وقتی فهمیدم اون یه پسره و من یه دختر هستم.
    تو چشماش نگاه کردم و بغضم رو قورت دادم:
    -از وقتی که فهمیدم بزرگ شدم، حس‌هام بهش قوی شد و اون رو به عنوان عشق شناختم.
    -اشتباه بود!
    بازوم رو میون دستاش حبس کرد و جدی‌تر از قبل گفت:
    -دخترجون اشتباه کردی.
    گوشه‌ی لبم رو جویدم، بازوم رو از بین دستاش بیرون آوردم.
    -چی اشتباه بود؟ اونم یه آدمه عین بقیه، دلم از دستم در رفت نتونستم نگم که عاشق نشه.
    اخمی بین ابروهاش به وجود اومد:
    -تو به چه حقی عاشق میلاد شدی؟
    این حرصی‌بودنش رو نفهمیدم، درک نکردم.
    -مگه حق و ناحق داره مامان جون؟!
    -داره! تو نباید هیچ‌وقت عاشق اون می‌شدی!
    پوزخندی زدم و گفتم:
    -از دیروز پسرم پسرم می‌گفتی، حالا که فهمیدی عاشقشم شد اون؟
    -حرف اضافه نزن؛ چه پسرم باشه چه نباشه، تو نباید عاشق اون می‌شدی، خودت میگی می‌گفتم پسرم تو چرا عاشق برادر خودت شدی؟
    «وقتی دلتنگم
    بشقاب‌ها را نمی‌شکنم
    شیشه‌ها را نمی‌شکنم
    غرورم را نمی‌شکنم
    دلت را نمی‌شکنم
    در این دلتنگی‌ها زورم تنها به چیزی که می‌رسد،
    این بغضـ لعنتی است!»
    خشم تموم وجودم رو پر کرد، از جام بلند شدم و با عصبانیت یک دور به دور خودم چرخیدم. نگاه پر از حرصم رو به مامان دوختم، کمی صدام رو بلند کردم و با صدایی که بغض توش خفه شده بود گفتم:
    -بهش نگو برادرِ من! اون فقط و فقط عشقه! چیز دیگه نیست.
    کاسه‌ی چشم‌هام پر از اشک شد و گفتم:
    -اون سارای احمق همه چی رو خراب کرد، من می‌خواستم بهش بگم چه‌قدر دوستش دارم.
    مامان از جاش بلند شد و به سمت من اومد، دوباره با دوتا دستش بازوهام رو گرفت و با خشم فشار داد و گفت:
    -تو اشتباه می‌کنی این‌قدر محکم میگی هنوزم عاشقشی! فکر می‌کنی اگه می‌فهمیدم عاشقشی و دوستش داری تو رو به اون می‌دادم؟
    اشکام همین‌طوری راه خودشون رو پیدا کرده بودند، همین‌طوری رو گونه‌هام می‌ریختند؛ ولی مامان بی‌توجه به گریه‌ام هنوزم با صدای بلندش می‌گفت:
    -بد‌بخت اون الان زن داره، فکر می‌کنی مثل قبل هر روز میاد دم خونه تو رو ببره دَدر و دودور؟ اون الان دیگه آدمم حسابت نمی‌کنه، اگه هم آدم حسابت کرد فقط به‌خاطر سارا بود می‌خواست به اون نزدیک بشه.
    بازوهام رو به زور از دستش جدا کردم، قدمی به عقب برداشته و با اشکایی که هنوزم داشتند پایین می‌ریختند، با صدای آرومی که انگار از ته چاه شنیده می‌شد گفتم:
    -تو دیگه به من بدبخت نگو!
    آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
    -بدبخت نگو!
    شدت پایین‌اومدن اشک‌هام زیاد شدند و با صدای بلندی داد زدم:
    -احمق نگو، بدبخت نگو!
    با مشتام کوبیدم به قلبم و گفتم:
    -من عاشقشم برای همیشه، حتی اگه زن داشته باشه.
    و صدام رو بازم بلند کردم و تقریبا جیغ کشیدم:
    -اون برای همیشه مال منه!
    و روی زمین نشستم و هق‌هق کردم.
    مامان لبش رو گاز گرفت به سمت من اومد و بغلم کرد.
    -آروم باش دخترم، آروم باش.
    من رو تو بغلش تکون داد و با صدای ناراحتی گفت:
    -ببخش اگه ناراحتت کردم، ببخش اگه باهات بد حرف زدم.
    و همون‌طور زیر لب می‌گفت:
    - آروم باش.
    و به آرومی پشتم رو نوازش کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    کمی که گذشت، هر دو آروم شده بودیم. بوسه‌ای روی پیشونیم زد و دست‌هاش رو دور صورتم گذاشت، با مهربونی گفت:
    - پاشو بریم صبحونه بخوریم که روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد!
    با شنیدن صدای شکمش، خنده کوچیکی روی لب‌هام شکل گرفت.
    خودش بلند شد و دستش رو دراز کرد منم بلند شدم.
    ***
    توی اتاقم نشسته بودم و همون‌طور بی‌هدف به در و دیوار زل زده بودم.
    اتاق مربعی‌شکلی داشتم، تختم رو کنار پنجره گذاشته بودیم. مقابل دیوار روبرویی کمد لباس‌هام و میز تحریر قرار داشت. سمت راست تختم میز آرایشم جای گرفته بود و در همون ردیف، گوشه‌ی اتاق در ورودی نصب شده بود. سمت چپ اتاق هم قفسه کتاب‌ها و عروسک‌هام قرار داشت. رنگ همه‌ی وسایل های اتاق سفید و طلایی بود؛ یعنی ترکیبی از این دو رنگ بود.
    روی تخت دراز کشیدم و لپ‌تاپم رو از روی میز عسلی کنارش برداشتم و روی پاهام گذاشتم. وارد فولدر عکس های «ما» یعنی من و میلاد شدم. نمی‌تونم حس و حال این روزهام رو درک کنم. هر روز ضعیف‌تر از روز قبل میشم، دیگه نمی‌تونم خودم رو تحمل کنم. منی که به زور اشکم در می‌اومد، حالا هر روز منتظر اینم که یه چیزی، یه رفتاری، یه حرکتی من رو یاد میلاد بندازه و شروع به عزاگرفتن برای کسی که نمرده کنم!
    عکس‌هامون رو که با میلاد بود، یکی‌یکی از توی فولدرام پاک می‌کنم. با پاک‌کردن هر کدوم تپش قلبم زیاد می‌شد. لب‌هام رو محکم روی هم فشار دادم تا مبادا آب از چشمام پایین بچکه.
    «گاهیـ عکسیـ را میـ سوزانیمـ
    گاهیـ عکسیـ ما را میـ سوزاند
    گاهـ با دیدن یکـ عکسـ ساعتـ ها گریهـ می‌کنیمـ
    گاهیـ سال‌ها با یک عکسـ زندگی می‌کنیمـ»

    نمی‌تونم خودم رو کنترل کنم. محکم درِ لپ‌تاپم رو بستم، دستم رو شونه‌وار بین موهام کشیدم. انگشت‌هام رو روی شقیقه‌ام فشار دادم و با خودم زمزمه کردم:
    -فراموشش کن لعنتی فراموشش کن!
    چند دقیقه گذشت تا اینکه با صدای گوشیم به خودم اومدم. با صدایی که بغض از لابه‌لای حنجره‌ام بیرون می‌اومد، جواب دادم:
    -جانم ساغر؟
    کمی سکوت برقرار شد، صدای ساغر رو که لحن دلسوزی داشت، شنیدم:
    -سلام نازنین، خوبی؟
    و این خوبی کلیدی برای انفجار آتشفشان درونم بود! اولین اشک از چشم‌هام پایین اومد. لب‌هام رو محکم گاز گرفتم تا صدام به گوش ساغر نرسه.
    -آره خوبم ساغری، تو چه‌طوری؟
    مشکوک با لحنی که قانع نشده بود گفت:
    -مطمئنی خوبی؟
    -آره بابا خوبم.
    خنده‌ای مصنوعی کردم و گفتم:
    -خیلی‌ هم خوبم.
    -نازنین؟
    -جانم عزیزم؟
    -کی می‌خوای تمومش کنی؟
    آه پربغضی کشیدم و گفتم:
    -ساغر مگه تموم‌شدنیه؟
    -آره عزیزم، اگه بخوای تموم میشه، اگه بخوای فراموش می‌کنی! تو داری با زندگیِ خودت بازی می‌کنی، داری خودت رو نابود می‌کنی؛ هیچ متوجه هستی؟
    با صدایی بغض‌آلود گفتم:
    -ساغر؟
    با ناراحتی گفت:
    -جانم؟
    -خیلی می‌خوامش! ساغر دلم داره آتیش می‌گیره، ساغر دلم می‌سوزه، دیگه تحمل زندگی بدون اون رو ندارم.
    -قربونت برم عزیزم، الهی من پیش‌مرگت بشم تو زندگی خودت رو بکن، می بینی که اونم چه راحت داره زندگیش رو می‌کنه.
    -آره اون بی من داره زندگی می‌کنه و شاده. من دارم بی‌اون زندگی می‌کنم؛ ولی دارم می‌میرم! این انصاف نیست.
    -خوشگل من انصاف اینه که تو خودت رو اذیت نکنی؟ به فکر خانواده‌ت باش. فکر می‌کنی تو الان که داری خودت رو نابود می‌کنی فقط به زندگیِ خودت آسیب می‌رسونی؟ نه عزیزم، تو هم به خودت هم به اونا ظلم می‌کنی.
    خنده‌ای کرد و ادامه داد:
    -الانم پاشو خوشگل کن بیرون بریم، می‌خوام یه جای توپ و دنج ببرمت.
    ***
    توی ماشین نشسته بودیم و ساغر رانندگی می‌کرد. وقتی از خونه در اومدم، با خودم عهد بستم که امروز دیگه بهش فکر نکنم.
    -کجا بریم؟
    با صدای ساغر به سمتش برگشتم و گفتم:
    -تو که گفتی می‌خوام یه جای دنج و توپ ببرمت؟
    -آره اون رو که برا گول‌زدن تو گفتم! من جای دنج و توپم کجا بود.
    بی‌شعوری نثارش کردم، اونم بلند و با صدای بلند خندید.
    چراغ قرمز بود و شیشه‌های ماشین پایین، توی ماشین بغلی چند تا پسر نشسته بودند که با صدای خندیدن ساغر یکیشون که جلف‌تر از همه‌شون بود با لحنی کشیده گفت:
    -جون، خنده‌هات رو!
    ساغر خنده‌ای کرد و گفت:
    -عبضی!
    همون موقع چراغ سبز شد و ماشین‌ها به راه افتادند.
     

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    ساعاتی رو بدون فکرکردن به هیچ‌چیزی خوش گذروندیم.
    -کجا؟
    - خیرِ سرم دارم میرم خونه!
    -شب رو این‌جا بمون.
    -نه میرم خونه، یه عالمه کار دارم.
    - پس با ماشین من برو، شبه خودتم اذیت میشی.

    -نه بابا آژانس می‌گیرم و میرم.
    اخمی کردم و محکم‌تر از قبل گفتم:
    -تو برو من فردا میام ماشین رو ازت می‌گیرم.
    خنده‌ای کرد، من هم سوییچ ماشین رو به طرفش پرتاب کردم و به سمت خونه رفتم.
    چراغ‌های خونه خاموش بود؛ امروز چه زود خوابیده بودند! آروم به سمت اتاقم رفتم و به همون آهستگی درِ اتاق رو بستم.
    با عوض‌کردن لباس‌هام توی تخت خواب خزیدم.
    دمر دراز کشیدم و رو به نقطه‌ای نامعلوم خیره شدم. نمی‌دونستم که چه اتفاقاتی داره توی دلم اتفاق می‌افته، نمی‌دونستم! کسی شاید خبر نداشت چه آشوبی توی دلم به پا بود. چشم‌هام خود به خود بسته شدند و به خوابی عمیق فرو رفتم.
    ***

    دستمال توی دستم هنوز از اشک چشم‌هام خیس بود. این چند روزه اون‌قدر گریه کرده بودم و ضجه زده بودم سـ*ـینه‌ام خس‌خس می‌کرد.
    با صدای قاضی نگاهم به اون سمت کشیده شد:
    -وکیل متهم رو نمی‌بینم.
    با نگاهم دنبال وکیل همیشگیش گشتم. هیچ صدایی از هیچ‌جا به گوش نمی‌رسید، همه ساکت شده بودند.
    -جناب قاضی اجازه می‌فرمایید؟
    نگاهم جذب صدای دختر جوونی شد که از بین صندلی‌هایی که تو اتاق چیده شده بودند بلند شد.
    قاضی با تعلل و مکث چند ثانیه‌ای جواب داد:
    -بفرمایین.
    صدای تق‌تق کفش‌های پاشنه‌بلندش توی دادگاه پیچید. این صدا ناقوسی بود برای من که انگار با مته مغزم رو سوراخ می‌کرد.
    دختر جوون آروم‌آروم به سمت جایگاهی که وکلا برای دفاع از متهمین می‌رفتند، حرکت کرد و در اون‌جا قرار گرفت.
    خبرنگارها بدون از دست دادن لحظه‌ای شروع به عکس‌گرفتن کردند. قاضی با دقت دختر جوان رو که با مقنعه سیاه و چند تار از موهای سیاهش بیرون زده بود کنکاش می‌کرد. عینکش رو کمی با دستش جلو آورد و دقیق‌تر نگاه کرد.
    دخترک با لرزشی که توی صداش بود، شروع به حرف‌زدن کرد:
    -جناب قاضی متهم تصمیم گرفتن به جای *وکیل تسخیری از حق خودشون برای انتخاب وکیل خصوصی استفاده کنند، وکالت نامه‌ی من تحویل شعبه دادگاه شده، فکر می‌کنم الانم در پرونده موجود باشه.
    پوزخندی به لحنی که سعی در ادبی بودنش داشت زدم. همه‌ی وکیل‌ها همین‌طوری بودند؛ برای دفاع از حق متهمین، حتی اگه خودِ قاتل هم باشند.
    قاضی دوباره نگاهی به دخترِ که قدی معمولی با اون مانتوی سیاه و شلوار همرنگش داشت کرد و دو‌باره با جدیت گفت:
    -شما برای این پرونده خیلی جوونید!
    دخترِ هم که هنوز اسمش رو نمی دونستم گفت:
    -بله درسته.
    قاضی دقیق‌تر به کاغذ‌های توی پرونده نگاه کرد و گفت:
    -تاریخ پروانه‌ی وکالت میگه که تازه‌کارید.
    دختره کمی بهت‌زده شد؛ انگار انتظار این حرف رو نداشت؛ ولی خودش رو نباخت و گفت:
    -بله!
    نفس عمیقی کشید و به آقای تقریبا چاق جوونی که در ردیف اول نشسته بود اشاره کرد و گفت:
    -آقای شادمان به عنوان وکیل همکارم وکالت نامه انضمامی رو امضا کردن.
    -بسیار خب. می‌تونیم شروع کنیم، نماینده دادستانی؟
    نمی‌دونم چرا این‌قدر خونسرد بودم؛ انگار داشتم فیلم نگاه می‌کردم، منتظر بودم ببینم این دخترِ تازه‌وارد چه نقشی توی زندگیش داره.
    دختر قبل از اینکه نماینده دادستانی حرفی بزنه گفت:
    -جناب قاضی، موکل من به جهت بررسی دقیق‌تر موارد و شواهد موجود در پرونده توسط وکیل مدافع جدید از محضر دادگاه تقاضای *استمهال دارم.
    -شما فرصت مطالعه‌ی پرونده رو داشتین.
    -بله؛ ولی فرصت مکالمه با موکلم رو نداشتم. در ضمن دلیل اصلی تقاضای این استمهال ادعای موکل من جهت سوء دفاع توسط وکیل تسخیری ایشون هست.
    دادستان که مردی لاغر با قد بلند، موهای بور و عینکی ته‌استکانی که روی چشم‌هاش بود گفت:
    -جناب قاضی این شیوه تأخیری وکلاست. مدارک و شواهدم چیزی برای خدشه‌دار بودن نداره. دادستانی مخالفِ این قضیه هست.
    بغض داشت خفه‌ام می‌کرد؛ من نمی‌ذاشتم خونش پایمال بشه. به زور خودم رو نگه داشتم تا چیزی نگم.
    نفهمیدم اون دخترِ چی گفت که با صدای محکم قاضی به اون سمت نگاه کردم.
    -با تقاضای استمهال موکل برای یک هفته موافقت میشه.
    احساس کردم نفسم بند اومد؛ من این رو نمی‎خواستم. نه، امکان نداره! با وحشت بغض دهنم رو قورت دادم.
    با بلندشدن یهویی مامان از کنارم از شوک بیرون اومدم.
    از جاش بلند شد و آروم‌آروم به سمت قاضی رفت. صورتش رو که اشک پوشونده بود با دستش پاک کرد و با بغضی که توی صداش بود گفت:
    -چرا دست دست می‌کنید؟ این مرتیکه قاتل شوهرمه.
    صداش رو بلند کرد و شدت گریه‌اش بیشتر شد:
    -قاتل پدر بچه‌امه، هر روزم یه بامبول در میاره.
    تقریبا جیغ کشید و گفت:
    -حکم رو بدین دیگه!
    قاضی با صدای بلندی گفت:
    -ساکت! مأمورین این خانم رو به بیرون راهنمایی کنند.

    مأمورهای خانم که هر کدومش چادرهاشون رو محکم گرفته بودند، بازوهای مامان رو در حالی گرفتند که هنوزم داشت گریه می‌کرد. حین اینکه داشتند مامان رو بیرون می‌بردند، دوباره داد کشید:
    -شوهرم رو کشته آقای قاضی تو رو به حضرت عباس نذار خونش پایمال شه!
    هق‌هقی کرد و گفت:
    -خدا جای حق نشسته.

    * وکیل مدافع (یا در مواردی هئیت وکلای مدافع) است برای دفاع از کسانی که از عهده دفاع از خود یا گرفتن وکیل خصوصی در امور کیفری برنمی‌آیند. وکیل تسخیری همچنین می‌تواند از منافع ملی، حقوق بازداشت‌شدگان تبعه یک کشور در کشور دیگر و در موارد خاص از حقوق اساسی و منافع یک کشور دفاع کند.
    * استمهال به معنای مهلت‌گرفتن از دادگاه است.
     

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    قاضی بعد از بیرون‌بردن مامان توسط مأمورها دوباره گفت:
    - دفعه بعد هرکس نظم دادگاه رو رعایت نکنه، از یک الی تا سه روز به حبس محکوم میشه!
    دوباره سکوت همه‌جا رو فرا گرفته بود. آروم سرِ جای خودم نشسته بودم و منتظر بودم ببینم این بازی کی تموم میشه.
    توی این فضای مستطیل‌شکل احساس خفگی می‌کردم. دیوار‌های سفیدش نفسم رو بند می‌آورد. صندلی‌های قهوه‌ای‌رنگی که پشت سر هم به ردیف گذاشته شده بودند، حوصله‌ام رو سر می‌برد.
    نگاهم به سارا که از شدت گریه چشم‌هاش پف کرده بود کشیده شد. پوزخندی زدم؛ ببین از کجا به کجا کشیده شده بود. دلم گرفت از اینکه دیگه بابا رو توی زندگیم نداشتم.
    -خانم وکیل، دو روز قبل از شروع مجدد دادگاه اعلام آمادگیتون رو به دفتر شعبه اطلاع بدید، ختم جلسه!
    همهمه‌ی عجیبی توی دادگاه ایجاد شد. گریه‌ی سارا رو اعصابم بود، از جام بلند شدم و به سمتشون رفتم. وکیلش کنارش بود و داشت باهاش صحبت می کرد.
    صدای دورگه‌شده‌اش رو به سمت اون دخترِ شنیدم:
    -برای جلسه اول بد نبود.
    -امیدوارم.
    بعد از چند ثانیه مکث دوباره صداش رو شنیدم:
    -من اون مرد رو نکشتم.
    دخترِ اخماش رو تو هم کشید و گفت:
    -منم می‌خوام همین رو ثابت کنم.
    -کارت سخته!
    -می‌دونم.
    -می‌تونی از پسش بر بیای؟
    -برمیام!
    -جونم رو کف دستت گذاشتم.
    لبخندی زد و گفت:
    -سفت گرفتمش، خیالتون راحت باشه.
    مأمورها سفت بازوهاش رو چسبیده بودند که راه افتادند. داشتند نزدیک من می‌شدند. محکم سرِ جام ایستادم، مستقیم تو چشم‌هاش نگاه کردم. نم اشک تو چشم‌هاش مشخص بود. مقابلم ایستاد. سرش رو پایین انداخت. لب‌هام رو روی هم فشار می‌دادم تا گریه‌ام نگیره.
    صدای ضعیفش رو شنیدم:
    -من این کار رو نکردم، همه‌ش یه اتفاق بود!
    جوابش رو ندادم که دوباره سرش رو بالا آورد و با سوز گفت:
    -نازنین حداقل تو باورم کن!
    نفس عمیقی کشیدم و بغضم رو قورت دادم.
    پشتم رو بهش کردم و گفتم:
    -تو دادگاه بعدی می‌بینمت.
    و قطره اشک سمجی از گوشه چشمم پایین اومد. سرعت قدم‌هام رو بیشتر کردم تا از اون فضای خفقان‌آور خلاص بشم. در بزرگ و عریض قهوه‌ای‌رنگ رو باز کردم و خارج شدم. مامانم رو دیدم که روی صندلی تو راهرو نشسته بود.
    سرش رو به صندلی تکیه داده بود و آروم‌آروم داشت گریه می‌کرد. نزدیکش شدم کنار پاهاش رو زمین زانو زدم و دست‌هاش رو توی دستم گرفتم. سرد بود؛ مثل این روزای من. آروم صداش زدم:
    -مامان؟
    سریع نگاهش رو به سمت من آورد و گفت:
    -چی‌شد؟ حکمش رو بریدن؟
    -خودت که شنیدی مامان، برای هفته‌ی بعد موند.
    دستش رو گرفتم و از روی صندلی بلندش کردم:
    -پاشو بریم بسه دیگه، این‌قدر گریه‌زاری نکن اون عکسم بذار تو کیفت چرا بغلش کردی، ولش کن.
    از جاش بلند شد که همون لحظه هم آروین رو دست‌بند به دست با جمعیتی که پشت سرش بودند از در بیرون آوردند و به سمت دیگر سالن روانه کردند.
    مامان عکس بابا رو محکم تو بغلش فشار داد و به اون سمت دوید که از پشت دست‌هاش رو گرفتم. دوباره کنترلش رو از دست داد و فریاد کشید:
    -نمی‌ذارم زنده بمونی، ولم کنید. نمی‌ذارم زنده بمونی!
    از پشت بغلش کردم و دم گوشش گفتم:
    -مامانم آروم باش، همه دارن نگاهمون می‌کنن بسه دیگه.
    همون‌طور بی‌حال تو بغلم افتاد که به کمک خانمی که اون‌جا بود روی صندلی نشوندیمش.
    هق‌هق می‌کرد و دل من رو می‌سوزوند.
    سارا رو دیدم که به سمت ما اومد. تردید داشت. جلوی من ایستاد، با بغض و با اون قیافه‌ی داغونش گفت:
    -تورو خدا بگذر نازنین، به حق اون نون و نمکی که خوردیم ببخش.
    بلند زد زیر گریه و گفت:
    -هر کاری بگی می‌کنم؛ ولی نذار جوونیش از بین بره!
    خم شد و روی زانوهاش نشست و به سمت پاهام اومد که یک قدم به عقب برداشتم.
    -تو روخدا این‌طوری تلافی نکن!
    دوستش به سمتش اومد و از بازوهاش گرفت و بلندش کرد.
     

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    اشکِ توی چشم‌هاش من رو یاد خودم می‌انداخت، یاد روزای دلتنگیم.
    پشتم رو بهش کردم و همراه مامان از اون‌جا خارج شدیم. به سمت ماشینم که بیرون محوطه دادگاه پارک شده بود حرکت کردیم.
    تو سکوت رانندگی می‌کردم، هر از گاهی صدای فین‌فین دماغ مامان به گوشم می‌رسید. آه عمیقی کشیدم و شیشه‌ی ماشین رو پایین آوردم تا کمی هوای سرد داغی صورتم رو کم کنه.
    هیچ‌وقت باور نمی‌کردم زندگی بدون بابا داشته باشم. صدای خنده‌های سه‌تاییمون توی گوشمه،‌ بغـ*ـل پدرونه‌ای که همیشه برام باز بود.
    انگار خون به مغزم نمی‌رسید، تموم تنم نبض می‌شد وقتی به بابایی که نیست فکر می‌کردم، گلوم از بغض بدون گریه سوخت.
    آه‌هایی عمیق پشت سر هم می‌کشیدم، لب‌هام خشک شده بود.
    با نزدیک‌شدن به خونه و دیدن پارچه‌های سیاهی که دور تا دور ورودی خونه رو پوشونده بودند، برای بار چندم حالم رو خراب کرد.
    ماشین رو جلوی خونه نگه داشتم. مراسم هنوز ادامه داشت و همه در تکاپو بودند. به آرومی از ماشین پیاده شدم و برای بار هزارم پاهام برای واردشدن به اون خونه سست شد. عکس بزرگ بابا که میون گل‌های بزرگ قرار گرفته بود، نفسم رو حبس کرد. رفتن برای پدر 49ساله‌ام زود بود.
    چه‌قدر قیافه‌ش این‌جا خندون بود. لب‌هام رو تند تند گاز می‌گرفتم، با دستم گلوم رو فشار می‌دادم تا این بغض لعنتی رو فرو بدم. وارد حیاط شدم؛ همه یکدست لباس سیاه پوشیده بودند.
    عمه سهیلا رو دیدم که روی صندلی توی حیاط نشسته بود و با صورت بی‌روح به روبروش خیره شده بود. دلم گرفت، سوگلی بابا بود. با اون وضعش نمی‌دونم چه‌طور تحمل می‌کرد. نزدیکش شدم و جلوی پاهاش زانو زدم. حواسش هنوز بهم نبود. دستش رو توی دستم فشار دادم و گفتم:
    -عمه جون چرا توی حیاط نشستی؟ هوا سرده پاشو بریم خونه واسه‌ت خوب نیست با این وضع این‌جا نشستی.
    ولی هیچ صدایی ازش در نیومد. دستش رو نزدیک لبم آوردم و بـ..وسـ..ـه‌ای روی دستش زدم و دوباره آروم صداش زدم:
    -عمه سهیلا؟
    آروم گردنش رو حرکت داد و من رو نگاه کرد. لرزش لب‌هاش رو دیدم و قطره اشکی که روی صورتش فرود اومد، قلبم رو به درد آوررد.
    سرش رو به چپ و راست تکون داد و دوباره به روبرو خیره شد. پدرام، همسر عمه، نزدیک شد و رو کرد به من و گفت:
    -نازنین جان تورو خدا تو یه چیزی بهش بگو! از صبح نشسته این‌جا هر چه‌قدرم میگم بلند شو بریم خونه نمیاد. دکتر گفته استرس براش خوب نیست؛ نه برای سهیلا نه برای بچه توی شکمش.
    از جام بلند شدم و دستم رو روی شونه‌ی عمه گذاشتم وگفتم:
    -عمه جون پاشو بریم خونه، پاشو عزیزم بریم.
    از بازوش گرفتم و به آرومی بلندش کرده و کمکش کردم بره خونه. پذیرایی شلوغ بود، به سمت اتاقم بردمش تا کمی استراحت کنه. در اتاقم رو باز کردم و به سمت تختم راهیش کردم. ایستادم تا روی تخت دراز بکشه. لحاف رو روش کشیدم و از اتاق خارج شدم.
    با صدای جیغ و داد مامان دلهره تموم وجودم رو در برگرفت، سرعت قدم‌هام رو بیشتر کردم و تقریبا به طرف طبقه پایین دویدم.
    مامان رو دیدم که کنار شومینه جلوی عکس بابا نشسته بود و داشت تقریبا خودش رو می‌زد.
    -حمیدم کجا رفتی؟
    بعد جیغی کشید و گفت:
    -ای وای من بدون اون چیکار کنم؟
    مامانی سعی در آروم‌کردنش داشت. همیشه از این صحنه‌ها می‌ترسیدم و نمی‌تونستم نزدیک بشم.
    وقتی کسی این‌طوری برای عزیزش داد می‌کشید، مو به تنم سیخ می‌شد. حالا بیاد اون کس مادرم باشه، دیگه تحملش برام سخته شده بود.
    ***
    همه رفته بودند؛ یعنی به زور همه رو فرستادم برن خونه‌ی خودشون، فقط مامانی به‌خاطر مامان موند.
    مقابل پنجره ایستاده بودم و خیره به بیرون اتفاقات امروز رو مرور می‌کردم. عجیب بود، این روز‌ها دیگه میلاد رو نمی‌دیدم.
    یاد حرکت سارا افتادم و یاد اون حرفش که ساعت‌هاست دارم درموردش فکر می‌کنم و تو گوشم زنگ می‌زنه:«
    هر کاری بگی می‌کنم.»
    هر کاری بگم می‌کنه که برادرش نجات پیدا کنه؛ یعنی اگه ازش جونش رو بخوام میده یا نه.
    نفس عمیقی کشیدم و سرِ جام خوابیدم تا درباره موضوعی که ذهنم رو در گیر کرده بود کمتر فکر کنم.
     

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    از خواب بیدار شده بودم؛ ولی هنوز بی‌حرکت روی تخت نشسته بودم. پاهام رو بغـ*ـل کرده و به عکس کوچک قاب گرفته شده‌ی من و بابا نگاه می‌کردم. آه پرسوزی کشیدم و دوباره به روزای خوبمون فکر کردم؛ روزایی که من رو پدر با هم وقت‌های خوبی رو می‌گذروندیم و داد مامان رو در می‌آوردیم.
    یاد روزی افتادم که از شرکت بابا زنگ زدند و خبر مصدومیت بابا رو دادند؛ اینکه سرِ یه مسئله کوچیک با آروین بحثشون میشه و آروین کنترلش رو از دست میده و پدر رو هُل میده.
    سرِ پدر به کنار میز برخورد می‌کنه و همون لحظه جونش رو از دست میده.
    آروین خیلی پشیمون بود، نمی‌خواست که این‌طوری بشه و این رو بار‌ها به زبون آورده بود؛ ولی من ازش کینه‌ی عجیبی به دل گرفته بودم، این حس باعث می‌شد مامان رو راضی کنم تا به جای رضایت، آروین رو قصاص کنه.
    با بازشدن در نگاهم به اون سمت کشیده شد. ساغر بود؛ با لبخندی روی لبش وارد اتاق شد و به سمت من اومد. کنارم روی تخت نشست و دستم رو توی دست‌هاش گرفت و با لحن آروم و مهربونی گفت:
    -خوبی عزیزم؟
    نزدیکش شدم و سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
    -ساغر، من هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که یه روز کسایی رو که از ته دل دوسشون دارم یهویی از دست بدم و اینکه اونا زود‌تر از من از این دنیا برن.

    -منم همچین فکری می‌کردم؛ ولی وقتی بهزاد تنهام گذاشت به این نتیجه رسیدم که گاهی فکرام با من یار نیست.
    -خیلی دوستش داشتی؟
    سرم رو از روی شونه‌اش برداشتم و به ساغر که خیره‌ی عکس دو نفره‌ی من و بابا بود نگاه کردم.
    -خیلی دوستش داشتم. بعضی وقتا به این فکر می‌کردم که یه روز از دوست‌داشتن زیادیش بمیرم!
    لحنش خیلی سوزنده بود؛ انگار زخم بزرگی رو با خودش همراه داشت.
    -ولی وقتی رفت خیلی ناراحت شدم، خیلی! خودت که شاهد بودی.
    سرش رو پایین انداخت و با گوشه‌ی شالش مشغول بازی شد و دوباره با همون لحن گفت:
    -اولا شبا خیلی گریه می‌کردم؛ اونـقدر که از شدت گریه زاری بی‌هوش می‌شدم.
    لبخندی زد و گفت:
    -یه شب بهزاد اومد تو خوابم، خیلی ناراحت بود از دستم. همه‌ش اخم داشت و اصلا باهام حرف نمی‌زد. چند روز گذشت که دوباره اومد تو خوابم باهام حرف زد، گفت که خیلی از دستم ناراحته، پرسید چرا هر شب براش گریه می‌کنم. ازم قول گرفت که دیگه هیچ‌وقت گریه نکنم و هر وقت به یادش افتادم فقط لبخند بزنم.
    دست‌هام رو توی دستش گرفت و گفت:
    -و اینم گفت وقتی عزیزام تو این دنیا به‌خاطر من گریه می‌کنند عذاب می‌کشم.
    بـ..وسـ..ـه‌ای روی گونه‌ام زد و گفت:
    -توام گریه نکن. درسته بابات پیشت نیست؛ ولی همیشه به یادت هست. تو هم هر وقت دل تنگش شدی بخند نازنین، نذار اون دنیا عذاب بکشه.
    لبخندی بهش زدم، از جاش بلند شد و من رو هم وادار کرد بلند بشم.
    -پاشو بریم پایین صبحونه بخوریم، من به‌خاطرت اومدم مثل قدیما دوتایی صبحونه بخوریم.
    -باشه تو برو منم لباسم رو عوض کنم و بیام.
    بعد از خارج‌شدن ساغر از اتاق لباس راحتیم رو با یک بلوز و شلوار ساده مشکی عوض کردم،
    مقابل آینه ایستادم و شونه‌ای به موهام زده و با کش بستم. از اتاق خارج شده و به دستشویی داخل راهرو رفتم تا دست و صورتم رو بشورم.
    بعد از شستن از پله‌ها به آرومی پایین اومدم. مامانی روی مبل نشسته بود و قرآن به دست داشت آیه‌ای رو می‌خوند.
    نزدیکش شدم و بـ..وسـ..ـه‌ای به سرش زدم و با صدایی آرومی گفتم:
    -مامان خوابه؟
    -آره دخترم. این‌قدر دیشب گریه کرد که تازه تازه خوابش گرفته، همه‌ش بی‌تابی می‌کرد.
    سرم رو تکون دادم و ازش پرسیدم:
    -صبحونه خوردی؟
    -آره عزیزم من خوردم، توام برو بخور.
    -باشه پس مامانی من رفتم.
     

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    بعد از خوردن صبحونه در فضایی کاملا آرام همراه ساغر، مادرش باهاش تماس گرفت و گفت که حتما خودش رو برسونه خونه، اونم از من عذر‌خواهی کرد که نتونست بیشتر باهام بمونه.
    امروز دهمین روزی بود که بابا رو نداشتیم. ده روز گذشت، ده روز مثل برق و باد گذشت.
    مقابل اتاق مامان اینا ایستادم و چند تقه به در زدم. صدایی از مامان نشنیدم، آهسته در رو بازم کردم و داخل اتاق شدم.
    هنوز خواب بود؛ دستش رو روی چشماش گذاشته بود و آروم نفس می‌کشید.
    دلم نیومد بیدارش کنم؛ برای همین بـ..وسـ..ـه‌ای روی گونه‌اش زدم و از اتاق بیرون اومدم. وارد اتاق خودم شدم تا پیش وکیلم برم ببینم چند روز دیگه باید تا روز حکم صبر کنم.
    یک جایی از قلبم می‌گفت قصاص و اون طرف قلبم می‌گفت ازش بگذر! این روزها احساساتم با هم قاطی شده بود.
    وارد اتاقم شدم و بعد از پوشیدن لباس‌های یکدست سیاه به همراه پانچوی همرنگشون از اتاق خارج شدم.
    یاد حرفای ساغر افتادم وقتی خوابش رو تعریف می‌کرد. خیلی دوستش داشتم واقعا دختر خوبی و یک همدم برای من بود. پوست سفیدش و لب‌های قلوه‌ای کوچیک صورتی‌رنگش از اون یک فرشته ساخته بود. نمی‌دونم چرا بعد از گذشت این همه سال قلبش رو برای عشق دیگه‌ای باز نمی‌کرد.
    کوکب خانم توی آشپزخونه مشغول بود، با خداحافظی از مامانی و اون از خونه خارج شدم.
    حیاط رو با چشم‌های بسته طی کردم؛ نمی‌خواستم وسایل‌های مربوط به مراسم بابا رو ببینم. با ریموت ماشین قفل درها رو باز کردم، دستم رو بردم تا در ماشین رو باز کنم؛ ولی قبل از رسیدن دستم به دستیگره‌ی ماشین دستی روی دستم قرار گرفت.
    سرم رو بالا آوردم و با چشم‌های خشمگین میلاد مواجه شدم. پوزخندی زدم و دستم رو عقب بردم، منتظر نگاهش کردم تا حرفش رو بزنه؛ بعد از این همه مدت پیداشدنش عجیب نبود.
    چند ثانیه‌ای صبر کردم، وقتی دیدم حرفی نمی‌زنه به آرومی و با لحنی که تمسخر توش موج می‌زد گفتم:
    -این‌جا چیکار می‌کنی؟ بالاخره جرأتش رو پیدا کردی که این‌جا بیای؟
    نفس عمیقی کشید و با لحنی که سعی در کنترل‌کردن عصبانیتش داشت گفت:
    -بیا بریم تو ماشین من حرف بزنیم!
    قدمی به عقب برداشتم و با قلبی که به شدت به عشقش می‌تپید؛ ولی سعی در نادیده‌گرفتنش داشت گفتم:
    -من با تو چه حرفی دارم؟
    دوباره پوزخندی زدم و از کفش‌های مردونه‌ی سیاه‌رنگش تا موهای خرمایی‌رنگش رو نگاه کرده گفتم:
    -نکنه زنت تو رو فرستاده بیای رضایت بگیری؟
    قدمی به سمتم برداشته، باهام سـ*ـینه به سـ*ـینه شد و گفت:
    -برای من ادای آدمایی که نمی‌دونن چی می‌خوام بگم رو در نیار، پس قبل از اینکه اون روی سگم رو بالا بیاری بیا سوار ماشین شو!
    آب دهنم رو قورت داده و برای اینکه بحثی پیش نیاد با ریموت دوباره ماشین رو قفل کردم و به سمت ریوی سیاه‌رنگش به راه افتادم.
    روی صندلی کناریش نشسته و منتظر بودم حرفش رو بزنه.
    -چرا رضایت نمی‌دین؟
    مستقیم نگاهش کردم و گفتم:
    -منتظر اجازه‌ی تو بودم حالا که نظر دادی می‌ریم رضایت می‌دیم!
    کلافه دستش رو پشت گردنش گذاشت و گفت:
    -نازنین باهات جدی حرف می‌زنم.
    لب‌هام رو کج کردم و گفتم:
    -منم جدی جوابت رو دادم.
    نفسی تازه کرد و گفت:
    -سارا خیلی داغونه از اینکه داداشش تو زندون افتاده.
    دلم شکست که بعد از این همه سال فقط به فکر سارا بود. احساس کردم مایعی تلخ به سمت گلوم در حال حرکته؛ ولی به زور ظاهرم رو حفظ کردم.
    -منم داغونم از اینکه بابام نیست.
    نگاه گنگش رو به من دوخت. انگار به عمق فاجعه فکر نکرده بود. با لحن بغض‌داری گفتم:
    -این خانواده تک‌تک چیزایی رو که داشتم به نوبت دارن ازم می‌گیرن، منم دارم فقط انتقامش رو از اونا می‌گیرم.
    -نازنین؟!
    با لحنی که تعجب توش موج می‌زد صدام کرد. به طرفش برگشتم و با چهره‌ی متعجب‌تر از لحنش مواجه شدم که دوباره گفت:
    - منظورت از تک‌تک چیزایی که داشتی چی بود؟
     

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز

    روم رو ازش برگردونم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم.
    «گـریان شده است دلم
    همچون دخترکی لجباز
    پا به زمین می‌کوبد
    تو را می‌خواهد، فقط تو را»

    دستش رو دراز کرد و روی دستم گذاشت، فوری دستم رو عقب کشیدم. جمله اون روز مامان تو ذهنم چرخید:« اون زن داره بدبخت!»
    -تو متعهدی، چرا به من دست می‌زنی؟
    ناباور بهم نگاه کرد و گفت:
    -یعنی چی نازنین؟

    -همون که شنیدی؛ تو نامحرمی، چرا بهم دست می‌زنی؟
    قورت‌دادن آب گلوش رو به گوش خودم شنیدم. لب‌هاش رو روی هم فشار داد تا حرفی نزنه؛ ولی طاقت نیاورد و گفت:
    -جواب سوالم رو بده، منظورت کیا بودن؟
    -تو!
    -من چی؟
    -منظورم تو بودی!
    بغض گلوم رو قورت دادم و گفتم:
    -سارا تو رو از من گرفت؛ می‌فهمی یا نه؟
    با ناباوری بهم نگاه کرد، نه حرفی می‌زد نه حرکتی می‌کرد. آروم لب‌هاش رو روی هم کشید و گفت:
    -یعنی چی من رو از تو گرفت، هیچ می‌فهمی داری چی میگی؟
    نمی‌دونستم وقتی اعتراف کنم دوستش دارم این‌طوری باهام رفتار کنه. خشم تموم وجودم رو گرفت و دست‌هام رو مشت کردم و بهش گفتم:

    -آره لعنتی، آره من عاشق توام، عاشق تو!
    با خشم سرم داد کشید و گفت:
    -بسه نازنین، بسه!
    مشت‌هام رو به بازوش کوبیدم و جیغ کشیدم:
    -لعنتی بفهم دوست دارم، همیشه دوست داشتم، همیشه می‌خواستمت.
    گریه‌ام شدت پیدا کرد و گفتم:
    -از وقتی فهمیدم دوستت داشتم، لامصب تو زندگیم رو نابود کردی.
    همین‌طوری با صدای بلند گریه می‌کردم و جیغ می‌زدم. میلاد آهسته دستام رو از بازوش جدا کرد و توی دستاش گرفت.
    -آروم باش نازنین آروم باش خانمی!
    هق می‌زدم، دلم می‌سوخت، سرم می‌سوخت، نمی‌تونستم نفس بکشم.
    میلاد با تردید بهم نزدیک شد و گفت:
    -آروم باش عروسک، آروم، هیش!
    چند دقیقه‌ای گذشت تا به خودم اومدم. لب‌هام رو روی هم فشردم و دندونام رو هم روی هم ساییدم و پشتم رو بهش کردم و گفتم:
    -هیچ‌وقت به‌خاطر اینکه از دوست‌داشتن من گذشتی نمی‌بخشمت!
    و از ماشین پیدا شدم و یه تاکسی گرفتم تا خودم رو به خونه برسونم.
    ***
    توی اتاقم نشسته بودم و تندتند نفس می‌کشیدم. شب شده بود و من هنوز نتونستم اتفاقی رو که صبح افتاده بود فراموش کنم.
    دست‌هام رو تندتند شونه وار داخل موهام می‌کشیدم. پاهام رو از روی تخت آویزون کردم تا کمی آرامش به وجودم برگرده.
    بعد از مراسم ظهر که برای بابا گرفته بودند، مامانی همراه خاله و مامان به خونه اونا رفتند. منم که این روزا کاری به کارشون نداشتم بی سوال و جواب گفتم:

    -خونه می‌مونم.
    مامانم که این روزا حواسش به هیچی نبود، قبول کرد و همراه خاله پروانه به خونه‌شون رفت.

    انگشت دستم رو نزدیک دهنم بردم و ناخنم رو جویدم تا از استرس وجودم کم بشه.
    نفس عمیقی کشیدم و گوشی رو از روی میز رو برداشتم. با یه تصمیم ناگهانی شماره‌ی سارا رو گرفتم.
    یک بوق، دو بوق، سه بوق و خشی خشی کرده، صدای «بله» مغموم سارا رو شنیدم:
    -فردا باید ببینمت.
    -ببخشید شما؟
    -یه‌کم به مغزت فشار بیار می‌فهمی.
    کمی مکث ایجاد شد و بعد از اون صدای سارا روشنیدم:
    -نازنین تویی؟!
    بعد از صدای اون دورتر از سارا صدای متعجب میلاد رو شنیدم:
    -نازنینه؟
    دوباره جدی و محکم گفتم:
    -شنیدی چی گفتم؟ فردا باید ببینمت!
    -باشه؛ اما برای چی؟
    -وقتی اومدی می‌فهمی.
    -کجا بیام؟
    -فردا آدرس رو برات می‌فرستم، فقط یادت باشه که تنها بیای.
    گوشی رو قطع کردم. روی تخت دراز کشیدم و به فکری که توی سرم داشتم لبخند زدم.
    ***
     

    NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    مقابل آینه ایستاده بودم و با دقت به قیافه‌ام که عاری از هر نوع آرایشی بود نگاه کردم. موهام رو دم‌اسبی از بالای سرم بسته بودم؛ به‌خاطر همین چشم‌هام کشیده‌تر نشون داده می‌شد. مانتوی کوتاه مشکی که دکمه‌های طلاییش اون رو از سادگی در آورد بود، شلوار راسته سیاهم هم به پام بود. شال ضخیم مشکی‌رنگ ساده‌ای هم به سرم کرده بودم.
    این روز‌ها دانشگاه رو به کل فراموش کرده بودم. می‌دونستم این ترم مشروط میشم؛ ولی بیخیالش شده بودم.
    پانجوی دوست‌داشتنی سیاه بافتنیم رو هم روی دوشم انداخته و عطر مورد علاقه‌ام رو زده و از اتاق خارج شدم. از پله‌ها پایین رفتم و با سکوت تلخ و مزخرف خونه مواجه شدم. سرم رو به چپ و راست با حالت تاسف تکون داده و از جا کفشی بوت‌های کوتاه سیاه‌رنگم رو در آوردم و با دمپایی‌های ساده‌ی پام عوضشون کردم.
    درون ماشین نشسته بودم و در سکوت رانندگی می‌کردم. حین رانندگی گوشیم رو از کیف کوچک مشکی‌رنگم در آوردم و آدرس جایی روکه می‌خواستم برم برای سارا پیام زدم.
    با آرامش رانندگی می‌کردم. تقریبا بعد از یک ربع به محل مورد نظرم رسیدم. یک کافی‌شاپ با فضایی کاملا ساده بود.
    ماشین رو در جای مناسب پارک کردم و پیاده شدم.
    در شیشه‌ای کافی‌شاپ رو باز کردم که همزمان صدای زنگوله‌ای فضای ساکت اطراف رو پر کرد، نگاه چند نفر از مشتری‌های کافه روی من نشست. ریلکس به طرف میزی با صندلی دونفره رفتم و روی صندلی‌های فلزی سفید چرک‌گرفته نشستم.
    بلافاصله گارسون با اون پیش‌بند سفید و شلوار کتان سیاه و بلوز سفیدرنگ به سمتم اومد.
    -چی میل دارین؟
    -هنوز هیچی، مهمون دارم، بیاد با هم سفارش میدیم.
    -اشکال نداره.
    راهش رو گرفت و رفت. از پشت به اندام لاغرش نگاه کردم.
    به ساعت نقره‌ای روی مچم نگاهی انداختم؛ ساعت یازده صبح رو نشون می‌داد؛ ولی هنوز از سارا خبری نبود.
    با بلندشدن صدای زنگوله‌ی کافه نگاهم به سمت ورودی کافه کشیده شد. سارا بود؛ با قیافه‌ای مضطرب به سمت من اومد. نگاهم به چشم‌های پف‌کرده‌ی سبزرنگش افتاد که همرنگ چشمای آروین بود. صورتی گرد و لب‌های نازک و بینی سربالا که نتیجه‌ی عمل بود. شال آبی تیره‌ای با مانتو سیاه، شلوار و کفش همرنگ مانتوش به تنش داشت.
    از جام بلند نشدم، فقط سرم رو تکون دادم. سارا هم با استرس نزدیک شده و روی صندلی نشست. کیف کوچیک مشکی‌رنگش رو روی میز گذاشت و آهسته سلام کوتاهی کرد.
    مستقیم بهش نگاه کردم. این اولین ملاقات تنهای ما بود. با صدای جدی و بی‌احساس گفتم:
    -چرا؟
    سرش رو با یک حرکت سریع بلند کرد و مستقیم من رو نگاه کرد و با لحن لرزونش گفت:
    -چی چرا؟!
    -چرا وقتی می‌دونستی من میلاد رو دوست دارم نزدیکش شدی؟
    چشم‌هاش رو محکم روی هم فشار داد، نفس عمیقی کشید و گفت:
    -چون دوستش داشتم!
    به سمت دیگه‌ای نگاه کرد و گفت:
    -اون دوستت نداشت نازی، چرا باور نمی‌کنی؟
    قلبم فشرده شد، احساس کردم روی تموم تنم آب یخی ریختند.
    -نازنین!
    متعجب به لحن محکمم ناباور گفت:
    -چی؟!
    -اسمم رو کامل تلفظ کن، من نازنینم نه نازی، فهمیدی؟
    سرش رو تکون داد و چیزی نگفت.
    -می‌دونی برای چی اومدی این‌جا؟
    نگاهم کرد؛ ولی چیزی نگفت، فقط با اضطراب دست‌هاش رو توی هم می‌پیچوند.
    -می‌خوای برادرت آزاد شه مگه نه؟
    با نگاه خوشحالش نگاهم کرد و خواست حرفی بزنه که همزمان انگشت اشاره‌ام رو به علامت سکوت بالا آوردم و گفتم:
    -بذار حرفام رو بزنم بعد هرچی خواستی بگو.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    -تو داری داداشت رو از دست میدی؛ اما من پدرم رو از دست دادم. تو هنوز تو دلت داغی نداری چون آروین زنده است؛ ولی تو دل من یه داغ بزرگ هست به وزن خودت، اون‌قدر سنگینه که از این به بعد باید حسرت شنیدن کلمه‌ی دخترم رو از زبون پدرم داشته باشم.
    قلبم درد گرفت، با دستم کمی مالشش دادم و خیره به سارا با لحنی که عجیب بدون بغض بود گفتم:
    -من این‌جام درد می‌کنه.
    قلبم رو بهش نشون دادم و گفتم:
    - تو عشقم رو ازم گرفتی و برادرت پدرم رو گرفت.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا