- عضویت
- 2016/08/08
- ارسالی ها
- 592
- امتیاز واکنش
- 62,180
- امتیاز
- 961
❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤
"آهانی" گفت و چهره اش حالت عادی گرفت.
سه تامون،همون طور مثله ماست وایساده بودیم!دیدم خیلی بده اگه تعارفش نکنم،آخه برادرش داره میاد خونمون، اینم می دونه بعد من یه تعارف خشک و خالی نزنم؟
لبخند الکی که می دونستم مزخرف ترین قیافه ممکن رو بهم میده زدم:
_بفرمایید شماهم... مادر خوشحال می شن!
" آره خوشحال می شن! تو از کجا می دونی آخه؟ "
" یه تعارفه دیگه! الان میگه نه! "
" میگه آره! "
" میگه نه! بیا و ببین "
_ممنون پس بریم!
همونطور دهنم از پروییش باز موند! چه زود تعارفمو رو هوا زد! جلوی وجدانم آبرومو برد!
یادم باشه دفعه دیگه تعارف خواستم بکنم قبلش به پاسخ های احتمالی طرف مقابلمم فکر کنم!
از شرکت که بیرون اومدیم سوار آسانسور شدیم. دستمو بردم سمت دکمه طبقه همکف که یه دست مردونه همزمان با دست من به سمت دکمه اومد! نگاهمو از دست و حلقه ی توی انگشتش بالا کشیدم ورسیدم به یه جفت چشم خندون! فکر کنم تا آخر عمر باید روی دکمه آسانسور با رئیسم جدال داشته باشم!
دستشو عقب کشید و منم دکمه رو زدم.
نگاهم به آینه آسانسور خورد. موهام یکمبیرون اومده بودن و روی پیشونیم ریخته بودن. با وسواس خاصی همه رو داخل دادم و کیفمو روی شونم مرتب کردم. دوباره چشمم خورد به مهندس رادفر. با حلقه ی توی دستش ور می رفت. لابد دلتنگ زنش بود!
آسانسور که ایستادو صدای نازکی اعلام طبقه کرد، بیرون اومدیم و سوار ماشین ارسلان شدیم. من عقب و اون دوتا برادر جلو.
"آهانی" گفت و چهره اش حالت عادی گرفت.
سه تامون،همون طور مثله ماست وایساده بودیم!دیدم خیلی بده اگه تعارفش نکنم،آخه برادرش داره میاد خونمون، اینم می دونه بعد من یه تعارف خشک و خالی نزنم؟
لبخند الکی که می دونستم مزخرف ترین قیافه ممکن رو بهم میده زدم:
_بفرمایید شماهم... مادر خوشحال می شن!
" آره خوشحال می شن! تو از کجا می دونی آخه؟ "
" یه تعارفه دیگه! الان میگه نه! "
" میگه آره! "
" میگه نه! بیا و ببین "
_ممنون پس بریم!
همونطور دهنم از پروییش باز موند! چه زود تعارفمو رو هوا زد! جلوی وجدانم آبرومو برد!
یادم باشه دفعه دیگه تعارف خواستم بکنم قبلش به پاسخ های احتمالی طرف مقابلمم فکر کنم!
از شرکت که بیرون اومدیم سوار آسانسور شدیم. دستمو بردم سمت دکمه طبقه همکف که یه دست مردونه همزمان با دست من به سمت دکمه اومد! نگاهمو از دست و حلقه ی توی انگشتش بالا کشیدم ورسیدم به یه جفت چشم خندون! فکر کنم تا آخر عمر باید روی دکمه آسانسور با رئیسم جدال داشته باشم!
دستشو عقب کشید و منم دکمه رو زدم.
نگاهم به آینه آسانسور خورد. موهام یکمبیرون اومده بودن و روی پیشونیم ریخته بودن. با وسواس خاصی همه رو داخل دادم و کیفمو روی شونم مرتب کردم. دوباره چشمم خورد به مهندس رادفر. با حلقه ی توی دستش ور می رفت. لابد دلتنگ زنش بود!
آسانسور که ایستادو صدای نازکی اعلام طبقه کرد، بیرون اومدیم و سوار ماشین ارسلان شدیم. من عقب و اون دوتا برادر جلو.
آخرین ویرایش: