کامل شده رمان یک دقیقه یلدایم باش | زهرا بهاروند کاربر انجمن نگاه دانلود

دوست دارید شخصیت مرد و زن داستان چه نوع روحیه ای داشته باشن؟به ترتیب:

  • مغرور،لجباز

  • شوخ طبع و حمایتگر،مهربون اما جدی و سرسخت


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

زهرابهاروند

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
592
امتیاز واکنش
62,180
امتیاز
961
❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


"آهانی" گفت و چهره اش حالت عادی گرفت.
سه تامون،همون طور مثله ماست وایساده بودیم!دیدم خیلی بده اگه تعارفش نکنم،آخه برادرش داره میاد خونمون، اینم می دونه بعد من یه تعارف خشک و خالی نزنم؟
لبخند الکی که می دونستم مزخرف ترین قیافه ممکن رو بهم میده زدم:
_بفرمایید شماهم... مادر خوشحال می شن!
" آره خوشحال می شن! تو از کجا می دونی آخه؟ "
" یه تعارفه دیگه! الان میگه نه! "
" میگه آره! "
" میگه نه! بیا و ببین "
_ممنون پس بریم!
همونطور دهنم از پروییش باز موند! چه زود تعارفمو رو هوا زد! جلوی وجدانم آبرومو برد!
یادم باشه دفعه دیگه تعارف خواستم بکنم قبلش به پاسخ های احتمالی طرف مقابلمم فکر کنم!
از شرکت که بیرون اومدیم سوار آسانسور شدیم. دستمو بردم سمت دکمه طبقه همکف که یه دست مردونه همزمان با دست من به سمت دکمه اومد! نگاهمو از دست و حلقه ی توی انگشتش بالا کشیدم و‌رسیدم به یه جفت چشم خندون! فکر کنم تا آخر عمر باید روی دکمه آسانسور با رئیسم جدال داشته باشم!
دستشو عقب کشید و منم دکمه رو زدم.
نگاهم به آینه آسانسور خورد. موهام یکم‌بیرون اومده بودن و روی پیشونیم ریخته بودن. با وسواس خاصی همه رو داخل دادم و کیفمو روی شونم مرتب کردم. دوباره چشمم خورد به مهندس رادفر. با حلقه ی توی دستش ور می رفت. لابد دلتنگ زنش بود!
آسانسور که ایستادو ‌ صدای نازکی اعلام طبقه کرد،‌ بیرون اومدیم و سوار ماشین ارسلان شدیم. من عقب و اون دوتا برادر جلو.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    هنوز نصفه مسیرو هم نیومده بودیم که موبایل مهندس زنگ‌ خورد...با یه صدای خوشحال جواب داد.
    _به به فرشته خانم!
    خدا شاهده نمی خواستم فضولی کنم!فرشته زنشه یعنی؟
    اون صدای خوشحالش جاشو به یه صدای حرصی داد:
    _بس کن فرشته!باز که شروع کردی!
    اوه اوه!دعوای زن و شوهری!
    با لحنی که دستوری بود اما مهربونی توش موج‌ می زد ادامه داد:
    _بببن!تا سه می شمارم بعدش میگی‌علی جون اشتباه کردم که حرف رفتن زدم!یک..دو...آباریکلا!
    بعد از این حرفش یه‌ خداحافظ گفت و قطع کرد.
    چه مکالمه ی جالبی!
    حدود ربع ساعت بعد سرکوچه ی ما ایستادیم.
    پیاده شدم و اوناهم پایین اومدن.
    هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که نحس ترین صدای ممکن رو شنیدم:
    _به به!یلدا خانوم!
    دندونامو روی هم فشار دادم و به اون که توی تاریک و روشن کوچه ایستاده بود نگاه کردم.واسه توجیه‌حضورش و صدا کردن اسمم‌ به این لحن مزخرف و کشیده روبه ارسلان و مهندس لبخند کجکی زدم و رو کردم به این آدم منحوس:
    _سلام آقای فرخی!کاری داشتین؟
    لحنش پر از شرارت شد:
    _کارمو اینجا بگم؟
    اشاره ی نامحسوسی به دو مرد کنارم کرد.لعنتی با همه ی قوا واسه آبروریزی اومده بود!
    سعی کردم لحنم حرصی و عصبی نباشه،ولی نشد:
    _من فردا میام خدمتتون...بفرمایید شما.
    دستشو پشت گردنش کشید و من آرزو کردم کاش بشکنه!
    _پس منتظرتم.
    رفت و‌منو گذاشت و تعجب دو مرد کنارم بابت مفرد خطاب شدن‌ یهوییم و خدا لعنتت کنه فرید!
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    _کی بود این یلداخانم؟
    پوف کلافه ای کشیدم ونگاهمو از مسیر رفتن سیامک‌فرخی گرفتم.
    برگشتم سمت ارسلان که این سوالو ازم پرسید.لبای خشک ازاسترسمو که نکنه پیش خودشون فکر ناجور دربارم کنن،با زبونم تر کردم.صدام انگار از ته چاهی عمیق میومد:
    _دوست فرید
    تعجب صداش بیشتر شد:
    _دوست جدیده؟چون‌من نمی شناسمش!
    _آره...دوست جدیدشه!
    برای اینکه جلوی هرگونه کنجکاوی دیگه ای رو ازش بگیرم،دستمو سمت خونمون دراز کردم و تعارف زدم:
    _بفرمایید داخل.
    خودمم با ببخشیدی جلوتر رفتم و کلید انداختم و در و باز کردم.
    نگرانی واسه لباس و‌سر و وضع نیلوفر نداشتم،چون می دونستم الان کلاس کنکوره و تا هشتم برنمی گرده!
    داخل حیاط شدم و در و باز کردم و با صدای بلندی که به مامان برسه گفتم:
    _سلام مامان جان!مهمون داریم!
    بعدم پرده ی توری و سفید رنگی که جلوی در بود رو کنار زدم تا ارسلان و مهندس وارد شن.
    تعجب ارسلان برام تازگی نداشت!هر کی بعد از مرگ بابا میومد خونمون،همین طور متعجب می شد!
    خونه بعد از بابا مثل خونه های متروکه شده بود!باغچه دیگه اون طراوت و تازگیشو نداشت.
    گلای محمّدی خشک شده بودن!
    تخت گوشه ی حیاط بلا استفاده مونده بود.
    کلا خانواده ی ما انگار تو ده ماه پیش،جامونده بودن!
    داخل خونه که شدن،در و بستم و به سمت اتاق مامان راهنماییشون کردم.
    ارسلان با دیدن مامان گرم و صمیمی شروع به احوال پرسی کرد و خاله معصومه خاله معصومه،از دهنش نمی افتاد!
    مهندسم مثل پسربچه ی هفت ساله ای که بار اولشه معلمشو می بینه،سر به زیر سلام کرد.
    ببخشیدی گفتم و رفتم سمت آشپزخونه تا چیزی واسه خوردن آماده کنم.
    یه برگه یادداشت کوچیک با دست خط نیل روی یخچال بود:
    "سلام به عکاس جان!
    عاغا ما تا هشت کلاسیم!داروهای مامانو دادم،غذای بسی خوشمزه هم بار نهادم!
    الفدا"
    لبخند بزرگی زدم!این الفدا گفتنو نمی تونم از روی زبون این دختر بندازم!
    روی گازو نگاه کردم و چشمم به قابلمه ی قرمه سبزی افتاد!
    پس اون بویی که موقع اومدنم حس کردم توهم نبود!
    چای هم تازه دم بود و با بوی دارچینیش فهمیدم مامان بازم زده زیر قول و قرارای مبنی بر استراحت کردنش و‌بلند شده و کار کرده!
    چهار تا استکان از استکانای کمر باریک مامان برداشتم و توشونو پر کردم.
    یه قندونم از پولکیایی که سوغاتی پری خانم،همسایمون بود برداشتم و رفتم سمت اتاق.
    چایی ها رو تعارف کردم و نشستم کنار مامان و به حرفاشون که حول محور کار و بار ارسلان می چرخید گوش دادم.همون حین تلفنم زنگ خورد.
    نگاهی به شماره انداختم.
    دوستم ستاره بود!خوب شد زنگ زد.ستاره و شوهرش یه مغازه ی بزرگ موبایل و دوربین و خلاصه وسایلی از این دست داشتن!می تونم الان جریان دوربینمو بهش بگم احتمالا می خرش!چون دست دوم هم دارن توی مغازشون.
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    ببخشیدی گفتم و بلند شدمو رفتم توی هال.
    _الو؟به به ستاره خانم!
    صدای جیغ مانندش به گوشم‌رسید:
    _سلام و‌زهر مار!دختره ی ورپریده!معلوم هست کدوم گوری هستی؟حتی نگینم می گـه چند وقته ندیده ریخت نحستو!می میری یه سر به ما بزنی؟
    خندمو کنترل کردم:
    _ستاره جونه شوهرت یواش تر!باشه باشه من بیشعور! به خدا سرم شلوغ بود.
    _چی کار می کردی مثلا؟
    _دنبال کار...بدبختی...آس و پاسی...طلب و بدهی های فرید...بی پولی...بازم بگم؟
    صداش مهربون شد:
    _بازم زدی تو خط نا امیدی؟
    _نا امیدی کجا بود؟ بدبختم دیگه!
    _تو چرا نیمه ی پر لیوانو نمی بینی؟
    _دِ مشکل همینجاست!لیوان زندگی من خیلی وقته شکسته و تیکه تیکه شده!
    خواست دوباره چیزی بگه که سریع گفتم:
    _ببینم دوربینمو میخری؟
    _دوربینت؟
    _آره...
    _ببین اگه پول احتیاج داری من...
    نذاشتم ادامه بده من زیر بار دین کسی نمی رفتم،حتی ستاره و نگین!
    _میخری یا نه؟
    پوف کلافشو حس کردم:
    _لجباز...فردا بیا مغازه!
    _پس تا فردا...
    _به خاله و نیل سلام برسون،‌ خداحافظ.
    _توام به آقا آرش سلام برسون. خدانگهدار.
    برگشتنم همانا و از ترس سکته کردنم همانا! مهندس دقیقا پشت سرم بود...هیع خفیفی کشیدم!
    _ببخشید ترسوندمتون!
    به خودم اومدم‌و نفس عمیقی کشیدم:
    _نه...اشکالی نداره...چیزی می خواستید؟
    _آب!
    _الان میارم.شما بفرمایید!
    برگشتم و خواستم برم سمت آشپزخونه که دوباره صداش به گوشم رسید:
    _نره تو پاتون!
    متعجب گفتم:
    _هان؟
    _لیوان شکسته ی زندگیتونو می گم!نره تو پاتون!
    بعدم با یه لبخند رفت پیش مامان و ارسلان!
    رسما گوش وایساده بوده!
    بی فرهنگ!
    بدون آب برگشتم پیششون!
    من کوفتم واسه کسی که فالگوش وایساده نمیارم!چه برسه به مایه ی حیات!
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    به پشتی که روبروی ارسلان بود تکیه دادم و نگاهمو سمت گلای فرش انداختم.
    فردا باید می رفتم پیش ستاره.
    پس فرخی رو چکار کنم؟
    ولش کن به خاطر این بی شعور بازیش که داشت آبرومو می برد یکم معطلش می کنم و پس فردا می رم!
    مامان حسابی با مهندس گرم گرفته بود و داشت باهاش حرف می زد.
    منم همون طور عین مجسمه زل زده بودم به فرش!
    _آخ جـــــــون!داداش فریـــــد؟
    از شدت تعجب ابروهام بالا پرید و نگاهمو سمت ساعت مچیم کشوندم.
    هشت!
    نیلوفر اومده!
    این الان گفت داداش فرید؟فرید کجا بود آخه؟
    تا خواستم بلند شم و برم صداشو ساکت کنم،توی اتاق پرید.
    مانتو شلوار مشکی تنش بود و مقنعه ی مشکی.ده ماه گذشته ولی هنوز مشکیشو در نیاورده!برعکس ظاهر خندونش،می دونم قلبش پر از غمه.
    همون طور نگاهش بین مهندس و ارسلان می چرخید و دستش که سمت مقنعش رفته بود تا درش بیاره،رو هوا خشک شده بود!
    با صدایی که نشون می داد جاخورده ولی از رو نرفته گفت:
    _سلام!یلداجان نگفته بود مهمون داریم!
    به دنبال این حرفشم به من که نزدیک در نشسته بودم،با پاش ضربه ی محکمی زد که از خنده ی مهندس تابلو بود دیده!
    ارسلان که نیشش تا بناگوش بازشده بود گفت:
    _خوبی نیل؟
    نیلوفر اخم غلیظی کرد و با کنایه گفت:
    _خوبم آقای رادفر!ممنون‌.
    ارسلان که بادش خوابیده بود،نیششو جمع کرد!
    نیلوفر متنفر بود که پسرا باهاش صمیمی برخورد کنن.
    تقریبا نیم ساعت بعد عزم رفتن کردن.تا توی حیاط بدرقشون کردم که ارسلان بی مقدمه گفت:
    _خاله معصومه مشکلی دارن؟
    نگاهی به مهندس که مثلا داشت کفشاشو می پوشید ولی مطمئناً حواسش به حرفای ما بود کردم و گفتم:
    _نه.چه مشکلی؟
    _از دفعه ی قبلی که دیدمشون شکسته و لاغر تر شدن...گفتم شاید خدایی نکرده بیماری دارن...
    هیچ دوست نداشتم یه شبه کل زندگیم واسه رئیسم و برادرش رو بشه؛بخاطر همین نه دوباره ای گفتم.
    ارسلانم که بیخیال شد و بعد از خداحافظی‌ رفت!
    مهندسم که ته بی فرهنگی و دنبال برادرش بدون خداحافظی روونه شد.فکر کنم ،‌ارسلان جای دوتاشون‌ خداحافظی کرد!
    از سوز سرما یکم تو خودم جمع شدم و سریع رفتم داخل و خودمو به خدا سپردم که نکنه نیلوفر بخورتم بابت سوتی که داده!
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    (علی)

    قهوه ی روی میزم بهم چشمک می زد،ولی من دلم فقط و فقط چایی می خواست!
    نگاهی به ساعتم انداختم،پنج بود،کاری نداشتم و می تونستم برم.
    دلم می خواست برم پیش عمو حیدر و همه چیو براش تعریف کنم.
    از دیشب که اون عکسو توی خونه نادری دیدم،نمی دونم خوشحال باشم یا ناراحت!
    خوشحال بخاطر اینکه مَردی که زندگیمو نجات داده رو پیدا کردم و ناراحت بابت اینکه همون مَرد،دیگه نیست.
    برام خیلی عجیبه که نادری دختر سجاد نادریه.
    من فرم استخدامشو ندیدم وگرنه حداقل شک می کردم.
    از دیشب که فهمیدم،ناخودآگاه احترام زیادی براش قائل شدم،اون دختر مَردیه که منو از تاریکیای زندگیم بیرون کشید!
    داشتم همون طور فکر می کردم که دوتا تقه به در خورد و هنوز بفرمایید و نگفته،نادری وارد شد!
    منتظر اجازه نمی موند،از غرورش بود!
    منتظر و با ابروهای بالارفته نگاهش کردم،با لحنی که خشک و جدی بود گفت:
    _من امروز می تونم زودتر برم؟
    لحنش جوری بود که انگار می گفت:
    (اگه نذاری هم خودم می رم بی فرهنگ!)
    از کلمه ی بی فرهنگ خوشم اومده بود انگار!
    _بفرمایید،مشکلی نیست، خداحافظ .
    تشکری کرد و « خدانگهدار » زیرلبی گفت.
    از رفتنش که مطمئن شدم،‌خودمم بلند شدم و با پوشیدن کتم و برداشتن سوئیچ و موبایلم از شرکت بیرون زدم.
    می دونستم می خواد بره پیش دوستش واسه فروختن دوربینش.
    گفته بودم که حرفاشو ناخواسته شنیدم؟
    از ارسلان شنیده بودم که عکاسی خونده!
    حتما خیلی مشکلش حاده که راضی به فروختن دوربینش شده!آدم هیچوقت از علایقش نمی گذره،مگه تو شرایط سخت!
    یاد حرف عمو حیدر افتادم که یه بار گفت:
    _یه نقاش،وقتی حاضر میشه بوم و قلمشو بفروشه،که می خواد با پولش تابلوی زندگیِ عزیزانشو رنگ کنه!هرچقدرم مات و کمرنگ،مهم نیست!اون قوانین خودش رو داره!
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    0y6v_8.jpg

    ‌سوار ماشینم شدم و آروم دنبالش رفتم.
    توی پیاده رو بود و دستاشو توی جیبش فرو کرده بود و آروم آروم راه می رفت.
    با این سرعتی که داشت تا فردا صبحم نمی رسید!
    خواستم برم سوارش کنم که دیدم این طوری بقیه ی برنامه هام‌لو می ره،
    پس همون جور آروم پشت سرش حرکت کردم.
    بالاخره سوار یه تاکسی شد و چند دقیقه بعد جلوی یه پاساژ که فقط مخصوص موبایل و‌ این جور وسایل بود پیاده شد.
    منم ماشینو پارک کردم و دنبالش رفتم.طبقه ی دوم پاساژ،رفت تو یه مغازه ی بزرگ و خیلی شیک!
    همون جور به ستونی که وسط پاساژ بود تکیه دادمو منتظر موندم تا بیاد بیرون.
    حدود ربع ساعت بعت از مغازه بیرون زد.
    وقتی مطمئن شدم که از پاساژم بیرون رفت،وارد مغازه شدم.
    رفتم سمتی که یه خانم،همسن و سال نادری،پشت میز بود و داشت یه دوربینو نگاه می کرد.
    دوربینی که احتمالا ماله نادری بود و خانمی که قطع به یقین همون دوستش!
    رفتم سمتش و سرفه ای کردم تا متوجهم بشه.
    نگاهم کرد و گفت:
    _سلام،می تونم کمکتون کنم؟
    لبخند کمرنگی زدم:
    _سلام...راستش دنبال یه دوربین خوب و دست دومم.
    یه برق شادی توی چشماش نشست!
    دوربینی که دستش بود و نشونم داد:
    _اتفاقا اینو پیش پای شما،دوستم گذاشتن پیشم برای فروش!دوربین خوبیم هست و..
    و شروع کرد از ویژگیاش گفتن.
    بی حوصله گفتم:
    _قیمتش؟
    _ واللّه چون دست دومه،نصف یه دوربین نو پولشه.
    _دوربین نو چقدر؟
    _حدودا یک ‌و هشتصد!
    کارت عابرمو از توی کیف پولم درآوردو گفتم:
    _پس لطف کنید یک و هشتصد از این کارت بکشید!
    با تعجب نگاهم کرد:
    _مگه دوربین دست دوم نمی خواید؟
    _چرا همینو می برم!
    _پس..
    _شما فکر کنید می خوام به دوستتون کمک کنم وَ..
    کنجکاو شد:
    _وَ؟
    لبخند دوستامه ای زدم:
    _و شما به یلداخانم چیزی نمی گید!
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    (یلدا)


    _آبجی تو رو خدا ...
    کلافه گفتم:
    _بس کن دیگه نیل...میگم حوصله ندارم....
    لب برچید و خودشو مظلوم کرد:
    _آخه من قول دادم به مینو...گفتم آبجیم یه عکاس حرفه ایه...
    _هست...ولی حوصله جشن تولد نداره که بیاد از یه دختر بچه هیجده ساله چیلیک چیلیک عکس بگیره...
    خواست دوباره چیزی بگه که سریع گفتم:
    _اصلا من دوربین ندارم!گذاشتمش برای فروش...
    چشماش پر از بهت شد...
    _یادگاری بابا بود برات...چرا فروش؟
    _نیاز دارم به پولش..
    به آنی اشک توی کاسه ی چشمای آبیش که همرنگ چشمای بابا بود جمع شد...
    سریع تشر زدم:
    _گریه نکنیا...تا بیام باهات...
    بین گریه لبخند زد...ابرو بالا انداختم:
    _حلا این مینو خانمتون دوربین دارن؟
    با حسرت گفت:
    _اره بابا بچه پولدارن...
    _پس بپر بریم یه تیپ درست درمون بزنیم!
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤

    ***

    توی آینه نگاهی به خودم انداختم،یه مانتوی سورمه ای که تا کمر یه خورده تنگ بود و از کمر به پایین حالت دامن میشد.
    قدش تا زیر زانو بود.جلوی سـ*ـینه اش،
    یه پارچه گلدار سورمه ای،آبی و سفید می‌‌ خورد و آستین هاش مدل مردونه بود.یه شال ابی کمرنگ پوشیدم و دسته هاشو بلند گذاشتم و یکیشو روی شونم انداختم.چون مانتوی بلندی بود،با یه جوراب شلواری ضخیم مشکی پوشیدمش و کفشای تخت مشکیمو که براق بودن هم پام کردم.همه ی این لباسا کادوی تولد از طرف نگین بود.اولین بار بود می پوشیدمشون،بعد از تولد پارسالم بابا رفت و ما مشکی پوش موندیم.
    نگین همیشه میگفت کفش پاشنه بلند بپوشم چون قدم کوتاهه!ولی مگه صد و شصت کوتاهه؟
    کیفمو برداشتم و عقب گرد کردم که از اتاق بیرون برم،نیلوفرو دیدم که یه مانتوی مشکی با نقشای طلایی پوشیده،با روسری ساتن مشکی و شلوار و کفش مشکی..هزاربار باهاش حرف زدم که مشکیشو دربیاره اما زیر بار نمیره که نمیره.
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    اخم کمرنگی روی پیشونیم نشوندم،اشاره ای به سرتاپایِ مشکی پوشش کردم:
    _این چه وضعشه نیل؟کِی می خوای مشکیتو دربیاری؟هوم؟
    کیفشو روی شونش انداخت و همون طور که سمت هال می رفت و دستشو توی هوا تکون می داد گفت:
    _قبلا راجع‌ بهش حرف زدیم...بیخیال!
    بعدم بی توجه به من رفت توی حیاط!این دختر خیلی کله شقه!
    _یلدا؟مادر بیا یه لحظه...
    با صدای مامان،خودمو به اتاقش رسوندم.قلاببافتنی توی دستش بود و داشت یه شال گردن می بافت.
    _جونِ دلم معصومه بانو؟
    لبخند شیرینی زد،انقدر شیرین که از ته ته قلبم خداروشکر کردم بابت بودنش.
    نگاهی به قد و بالای یک و شصتیم کرد و چشماشو به نشونه ی تایید روی هم گذاشت:
    _برید مادر، خدا پشت و پناهتون ...
    _من به پری خانم می گم بیاد پیشتون...
    _لازم نیست که...حالم خوبه..
    رفتم نزدیکش و رویدستاش که قلاب بافتنی رو گرفته بودن آروم بـ..وسـ..ـه ای زدم،لبخند از ته دلی زدم و گفتم:
    _بله حالت خوبه الحمداللّه ... اما این طوری خیال من راحتتره!

    ***

    از آژانس پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم،نیلوفر که کنارم ایستاد،همون طور که به قصر روبه روم خیره بودم گفتم:
    _عجب خونه ای! اینا تو این خونشون گم نمی شن؟
    خنده ی آهسته ای کرد:
    _نه،عادت دارن به بزرگی...
    _همون طور که ما عادت کردیم به یه خونه دو اتاقی!
    با لحنی که حس می کردم ده سال ازم بزرگتره گفت:
    _ خداروشکر همونم داریم...خیلیا هستن که الان دارن دعا می کنن بارون نیاد تا بی سرپناهی خیسشون نکنه! ناشکری نکن آبجی بزرگه...
    چند ثانیه بهش خیره شدم که با لبخند گفت:
    _چیه؟
    _حس می کنم این ده ماه خیلی بزرگ شدی!
    خندید،یادِ بابا افتادم!
    _بریم تو؟
    خواستم بگم آره بریم،که یهو چیزی یادم افتاد:
    _کادو مادو براش گرفتی؟
    همون طور که دستمو می کشید سمت زنگ آیفون جوابمو داد:
    _آره...پولامو جمع کرده بودم یه نیم ست نقره براش گرفتم!
    زنگ آیفونو فشار داد،با صدای ظریف خانمی که کیه گفت،دستی به لبه ی شالم کشیدم!نمی دونم چرا!شاید برای ورود خودمو آماده کردم!
    _نیلوفرم،دوست مینوجون!
    در با صدای تیکی باز شد و ما وارد حیاط یا بهتر بگم باغِ خونه شدیم!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا