کامل شده رمان سرآغاز یک فرجام | nora adib کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

nora adib

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/01/02
ارسالی ها
374
امتیاز واکنش
13,265
امتیاز
793
امروز خونه خودم بودم و سونیا خانوم لطف کرده بود و تا ظهر بهم مرخصی داده بود. برای رفتن به سمینار آماده شده بودم. موهام رو کمی کج کردم‌‌، آرایش کردم. دلم می‌خواست خوب به نظر بیام. با طرلان رفتیم سالن سمینار. آروم راه می‌رفتم. طرلان زودتر از من رفت و یه جای دیگه نشست تا اگه سونیا ما رو دید‌‌‌‌، شک نکنه. پنج دقیقه بعد منم وارد شدم. دورترین نقطه به میز سخنران نشستم و گلی که خریده بودم رو گذاشتم کنارم و بهش زل زدم. واقعا داشت می‌رفت؟ به‌این زودی؟ دوباره؟ ناراحت بودم از‌ اینکه داره میره؛ اما یه طرف دیگه وجودم داد می‌زد: «احمق! ‌این همونه که روحت رو کشت‌‌‌‌، ولت کرد و رفت. همون که هیچی حسابت نکرد و با دوتا بچه تنهات گذاشت و بی‌خیال رفت، اما باز وقتی توی اون کت و شلوار مشکی می‌دیدمش قلبم به تپش می‌افتاد. داشت می‌رفت و منم عین هفت سال پیش دلم می‌خواست همراهش برم. با غم سری تکون دادم که یهو حس کردم کسی کنارم نشست. نگاهش کردم. نازی بود. لبخندی زد و سلام کرد که جوابش رو آروم دادم. اون توضیح علمی‌می‌داد و من دلم پر می‌کشید برای جدی حرف زدنش. دیگه طاقت نیاوردم و خسته شدم از ‌این همه احمق بازی و حماقت. هرچی بیشتر می‌نشستم و فکر می‌کردم‌‌‌‌، حالم بدتر می‌شد و کمتر به نتیجه می‌رسیدم. خبرنگار‌‌ها داشتن سوال می‌پرسیدن. یکی از خبرنگار‌‌هایی که ردیف جلوی من بود‌‌‌‌، سوال پرسید. بهش نگاه می‌کرد و گوش می‌داد.‌ ایستادم. اول لحظه‌ای بهم زل زد و بعد حواسش جمع شد. گل رو بالا گرفتم و لب زدم:
‌‌- ممنونم.
کماکان زل زده بود بهم. سریع گل رو گذاشتم کنار نازی و زدم بیرون. نفسم بالا نمی‌اومد. جلوی در نشسته بودم که صدایی از بالای سرم اومد:
‌‌- پس راست میگن.
ترسیدم. هینی کشیدم و یهو‌ ایستادم و به سروش زل زدم. با لبخند گفت:
‌‌- ببخش ترسوندمت.
سری تکون دادم و در حالی که دستم رو روی قلبم گذاشته بودم‌‌‌‌، گفتم:
‌‌- مهم نیست ولی متوجه نشدم چی گفتید.
بازم با لبخند گفت:
‌‌- گفتم پس مردم راست میگن.
گیج پرسیدم:
‌‌- چی رو؟
جواب داد:
‌‌- همین عشق اول و‌ اینارو.
با‌ این که می‌دونستم بیشتر زندگی من رو می‌دونه؛ اما به روی خودم نیاوردم و گفتم:
‌‌- منظورتون چیه؟
خندید و گفت:
‌‌- دارمان رو خیلی وقته می‌شناسم. همیشه بهترین‌‌ها رو خواسته و داشته. هیچ وقت نخواستم چیزی رو داشته باشم که اون داره.
فقط تو... .
نگاهش کردم که ادامه داد:
‌‌- شاید خیلی مسخره و عاشقانه و تکراری به نظر برسه؛ ولی تو تنها چیزی هستی که همیشه حسرت داشتنش رو داشتم.
خندید و ادامه داد:
‌‌- توی سالن دیدمت. دارمان احمقه اگه نیاد دنبالت و به دستت نیاره.
سری تکون دادم و گفتم:
‌‌- ببین در واقع... .
نذاشت ادامه بدم و پرسید:
‌‌- فقط یه چیز. می‌خوام یه‌بار دیگه شانسم رو امتحان کنم‌‌‌‌، پس... .
مکثی کرد‌‌‌‌، با چشمای میشیش داخل چشمام زل زد و گفت:
‌‌- میشه بدونم با تمام ‌این چیزا. می‌تونم یه شانس هر چند کوچک داشته باشم یا نه؟
با درد نگاهش کردم. نمی‌دونستم چی بگم. چطوری بگم اون مرد لعنتی که الان توی سمینار نشسته و زندگیم رو تباه کرده همه آرزوی من بوده و فک نکنم‌ این نسبت تغییری هم بکنه. موبایلم زنگ خورد. منم که منتظر بودم یکی پیدا بشه و من رو از جواب دادن نجات بده‌‌‌‌، ببخشیدی گفتم و رفتم کمی دورتر و سریع جواب دادم:
‌‌- الو.
صدای آرومی ‌گفت:
‌‌- سلام. خانوم دکتر.
اخم کردم. صداش ناآشنا بود و فکر کردم که نمی‌شناسم. پرسیدم:
‌‌- ببخشید شما؟
مکث طولانی کرد و گفت:
‌‌- آرام.
وای خدا! سریع گفتم:
‌‌- عزیزم. دلارام جان. خوبی؟ کجایی تو؟
مکثی کرد و بعدش هم بازم عین اون روز آروم و بی حال گفت:
‌‌- خوب نیستم. الانم تهران نیستم. می‌تونم ببینمتون؟
سریع جواب دادم:
‌‌- معلومه. کی؟
جواب داد:
‌‌‌‌- سه شنبه.
چند بار زیر لب سه شنبه رو زمزمه کردم و آخر گفتم:
‌‌- حتما عزیز دلم. بریم رستوران‌‌‌‌، اونجا می‌بینمت.
سریع گفت:
‌‌- نه. میشه بیام همون بیمارستان شما؟
مکثی کردم. من که نمی‌تونستم برم بیمارستان. داشتم فکر می‌کردم‌‌‌‌، چی‌کار کنم که گفت:
‌‌- خواهش می‌کنم دکتر.
پوفی کردم و گفتم:
‌‌- باشه.
تشکر آرومی‌گفت و قطع کرد. باز پوفی کردم و برگشتم سمت سروش. نبود. رفته بود. با درد چشمام رو بستم. همه چی قاتی شده بود و من گیج‌تر از همیشه شده بودم. غمگین و افسرده برگشتم عمارت. هنوز سمینار تموم نشده بود و کسی هم عمارت نبود. خونه مرتب و تمیز شده بود. رفتم داخل آشپزخونه و نشستم روی صندلی و چشمام رو بستم. با صدای خاله خانوم آروم چشمام باز شد.
‌‌‌‌- طناز ! خوبی؟ رفتی سمینار؟ چطور بود؟
در سکوت نگاهش کردم و بعد از چند ثانیه در حالی که به میز نگاه می‌کردم‌‌‌‌، گفتم:
‌‌‌‌- رفتم سمینار. همه‌چی خوب بود. همه‌چی و همه‌کس جز من.
نگران نشست کنارم و گفت:
‌‌- چته دختر؟ نکنه مریض شدی.
لبخندی زدم بهش و گفتم:
‌‌- نه خوبم.
و خواستم ادامه بدم که عمو گلی اومد داخل آشپزخونه. سرش پایین بود و داشت چندتا پلاستیک میوه رو می‌آورد. در همون حال با خنده گفت:
‌‌- زری خانوم. خانوم گل. میوه آوردم براتون.
و با ریتم خوند:
‌‌‌‌- شیرین و آبدار و تازه، برای زری خانومِ نازه.
من لبخند آرومی‌ زدم که عمو گلی حواسش به من جمع شد. دستی به کلاهش کشید و تند گفت:
‌‌- اِ طناز.
و ساکت شد و سرش رو انداخت پایین. خاله خانوم هم قرمز شده بود و چشمای رنگیش به زمین بود. خندیدیم و گفتم:
‌‌- ممنون عمو گلی. ولی چرا‌ این‌همه میوه گرفتید؟ زیاد نیست؟
سرش رو آورد بالا و گفت:
‌‌- نه بابا. مهمونای امشب خودشون یه قبیله هستن.
متعجب نگاهم رو به خاله خانوم دوختم و گفتم:
‌‌- مهمونی؟ امشب مگه چه خبره؟
خاله خانوم، روسریش رو مرتب کرد و گفت:
‌‌‌‌- فکر کنم به خاطر تموم شدن و موفقیت‌آمیز بودن عمل و سمینار دارمان باشه.
سری تکون دادم و گیج گفتم:
‌‌- پس امشب همه هستن.
عمو گلی هم عینکش رو از روی چشماش برداشت و در حالی که داشت تمیزش می‌کرد‌‌‌‌، گفت:
‌‌- آره. صبح آقا دارمان داشت به سعید می‌گفت حدودا صد و خرده‌ای تا دویست نفر هستن.
با استرس بلند شدم و گفتم:
‌‌- پس من باید برم. کسی نباید من رو ‌اینجا ببینه.
خاله خانوم آروم گفت:
‌‌- بشین طناز. نگران چی هستی؟‌ این همه خدمتکار‌اینجاست. مشکلی پیش نمیاد.
سرگردون نشستم که عمو گلی عینکش رو روی چشماش زد و گفت:
‌‌- من برم بقیه میوه‌‌ها رو بیارم.
و رفت. بالاخره شب شد و من تمام مدت داخل آشپزخونه بودم و از دور مهمونی رو می‌دیدم. یهو سونیا وارد شد. چقدر برازنده و خوشگل شده بود. یه لباس شب آبی آسمونی پوشیده بود و آرایش قشنگی کرده بود. چشمای سبز‌‌‌‌-آبیش با اون ابروهای کمونی خیلی ترکیب قشنگی داشتن. نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
‌‌- خانوما لطفا پذیرایی رو شروع کنید.
سعی کردم خودم رو مشغول نشون بدم تا متوجه من نشه اما مثل همیشه از شانس بدم گفت:
‌‌- آرام تو هم شربت‌‌ها رو بیار.
با ترس بهش نگاه کردم. منتظر گفت:
‌‌- چیه؟ چیزی شده؟
آب دهنم رو قورت دادم که خاله خانوم از پشت سر سونیا گفت:
‌‌- سونیا خانوم! آرام مریض شده. امروز همین‌طور سرفه می‌کرده. اگه الان لیوان‌‌های شربت رو ببره ممکنه مشکل ساز بشه.
سونیا قدمی ‌به عقب برداشت و به خاله خانوم گفت:
‌‌- آره حق با شماست. هرکاری صلاحه انجام بدید.
الان اگر سحر بود‌‌‌‌، کولی بازی راه می‌انداخت و آبروم رو می‌برد، ولی ‌این زن حسابی مؤدب و مبادی آداب بود. سونیا که رفت، من نفس عمیقی کشیدم و مدتی روی صندلی نشستم. داشتم یواشکی به پسرام نگاه می‌کردم که حسابی معذب بودن و حرص می‌خوردم که اتفاقی چشمم افتاد به صدر مجلس و اردشیر خان رو دیدم. با لبخند غمگینی بهش زل زدم. چقدر شکسته شده بود‌‌‌‌، چقدر پیر شده بود. فراموش نمی‌کنم اولین باری رو که دیدمش. جاذبه و کشش و ابهت خاصی داشت که هنوزم که هنوز من رو وادار می‌کنه مثل یه پدر با عشق بهش نگاه کنم. با اون چشمهای سیاهش به همه نگاه می‌کرد. صورتش چروک شده بود اما قامت بلندش هنوز بدجوری خودنمایی می‌کرد. 10 سال پیش که به‌عنوان همسر نوه ش وارد عمارتش شدم‌‌‌‌، خوب بهم زل زد و سری برام تکون داد. با شادی رفتم جلو و پر انرژی گفتم:
‌‌- سلام آقاجون.
همه سکوت کردن. چند ثانیه بهم نگاه کرد و بعد بلند شد و رفت. متعجب از رفتارش‌‌‌‌، پرسیدم:
‌‌‌‌- چی شد؟ چرا‌ این‌جوری کرد؟
و کیانا آروم بهم گفت:
‌‌- اردشیر خان به هیچ کس اجازه نداده که آقا جون صداش کنن. حتی پسراش هم اردشیر خان صداش نمی‌کنن.
گیج سری تکون دادم و ناراحت نشستم. یادمه بعد از اون خیلی می‌رفتم اونجا. به هر بهانه‌ای می‌رفتم داخل اتاقش و اون جوابم رو نمی‌داد و من ازش اجازه می‌گرفتم که بگم آقا جون و اون هیچ وقت اجازه نداد. داشتم بهش نگاه می‌کردم و در گذشته سیر می‌کردم که میکروفون رو آقا سعید‌‌‌‌، دستش داد. اردشیر خان نگاهی نافذ به جمع انداخت و شروع کرد به صحبت کردن:
‌‌- همگی. خوش آمدید. من سریع می‌رم سر اصل موضوع. همون طور که می‌دونید دارمان‌‌‌‌، نوه من‌‌‌‌، خارج از کشور بوده و برای سمینار امروز و عمل چند روز پیش‌‌‌‌، برگشته و تا چند هفته‌ آینده قراره‌ایران رو ترک کنن.
نگاهی تیز و با دقت به همه انداخت و ادامه داد:
‌‌- پس من، تصمیم دارم که هرچه سریع‌تر ازدواج دارمان رو اعلام کنم.
مات نگاهش کردم. توی سالن هم همهمه شده بود. همه بچه‌‌های آشپزخونه و تدارکات هم جمع شده بودن پشت من و داشتن به دقت گوش می‌کردن و گاهی هم صدای پچ‌پچ کردنشون رو می‌شنیدم.
اردشیر خان محکم و با اقتداری که از یه پیرمرد بعید بود‌‌‌‌، گفت:
‌‌‌‌- همین‌طور که خیلی‌‌ها می‌دونن. خانوم دکتر سونیا رادان‌ این شریک خواهند بود. قبل از سفر...
بقیه حرف‌‌ها رو متوجه نشدم. آروم‌آروم نفس می‌کشیدم. تموم شد؟ داره میره؟‌ این‌بار با یه دختر، با زنش. دنیا دور سرم می‌چرخید. تموم شد. همه چی تموم شد. ناباور به اردشیر خانِ مصمم رو به روم نگاه می‌کردم. اگه اردشیر خان بگه تمومه‌‌‌‌، حتی مهین تاج خانوم هم نمی‌تونه اعتراضی بکنه. گیج همه خدمه‌‌ها رو کنار زدم و روی صندلی نشستم و گردنم رو که تیر می‌کشید‌‌‌‌، گرفتم و چشمام رو بستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    سلام عزیزان دل عیدتون مبارک . به مناسبت عید سعید فطر و خوشحالی بنده امشب دو پست خدمت شما عرضه می گردد. ❤❤ :-):-)
    با پنجاهمین پست در خدمتتون هستم.و اینکه پنجاه تا پست گذاشتم و هنوز منتظر نظراتتون هستم. بالاخره باید یه نظری داشته باشن دوستان بعد از پنجاه پست یا نه؟
    ***


    دو روز از مهمونی گذشته بود و امروز شنبه بود. اصلا حوصله نداشتم. گردنم هم باز خیلی درد گرفته بود. به‌سختی با قرص‌‌های سروش سر پا می‌موندم. تمام دو روز گذشته رو خونه بودم. خاله خانوم هم به سونیا گفته بود که مریضیم خیلی شدیده و حالم فعلا خوب نیست. ساعت سه بعد از ظهر‌ بود، تازه بیدار شده بودم و داشتم یه لیوان آب می‌خوردم که زنگ ‌آیفون رو زدن. احتمالا بچه‌‌ها بودن. امروز ظاهرا باباشون نمی‌تونسته بره دنبالشون، برای همین کیوان رفته دنبال بچه‌‌ها. بچه‌‌ها هم معلوم نیست کارشون چطوریه! یهو میگن بریم خونه مامان، اما از خونه بابا سر در میارن و یه وقتایی هم بر عکس.‌ آیفون رو زدم. شالی انداختم روی سرم و در‌‌هال رو باز کردم و منتظر بچه‌‌ها و کیوان شدم، اما با دیدن جناب کیانمهر ‌اول متعجب و بعد نگران رفتم جلو و پرسیدم:
    ‌‌- چی شده؟
    حالش مثل همیشه نبود. به اطراف نگاه کرد و پرسید:
    ‌‌- بچه‌‌ها ‌اینجان؟
    متعجب تکرار کردم:
    ‌‌- بچه‌‌ها؟
    و بعد پرسیدم:
    ‌‌- مگه با کیوان نبودن؟
    کلافه دستی پشت گردنش کشید و جواب داد:
    ‌‌- کسی ندیده بچه‌‌ها با کیوان برن. کیوان هم گوشیش خاموشه.
    مات پرسیدم:
    ‌‌- یعنی چی؟
    در حالی که می‌رفت سمت در خروج، گفت:
    ‌‌- دارم میرم دنبالشون.
    و در رو باز کرد که طی تصمیم ناگهانی، داد زدم:
    ‌‌- صبر کن. منم میام.
    و سریع مانتویی پوشیدم و در همون حال زیر لب مدام ذکر می‌گفتم. سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه کیوان. نگهبان‌ ایستاده بود. تا ما رو دید بلند شد و گفت:
    ‌‌- به‌به ! سلام آقا خیلی خوش آمدید.
    و سلام کوتاهی به من گفت. سری براش تکون دادم و نگران گفتم:
    ‌‌- آقا. کیوان بالاست؟
    نگهبان نگاهی بهمون انداخت و گفت:
    ‌‌- نه‌خیر. آقا کیوان از دیشب تا الان نیومدن.
    با نگرانی و ترس نگاهش کردم و گفتم:
    ‌‌- مطمئنین؟
    تاسید کرد. وا رفتم که‌ این‌بار جناب دکتر از نگهبان پرسید:
    ‌‌- شما از دیشب‌ اینجایی؟
    گفت:
    ‌‌- بله آقا. مطمئن باشید.
    مات و مبهوت به نگهبان خیره شده بودم. با استرس گفتم:
    ‌‌- آقا! میشه کلید یدک رو بدید یه نگاهی بندازیم؟
    سریع گفت:
    ‌‌- بله.
    و کلید رو آورد و داد بهمون. من جلوتر رفتم. وارد خونه شدیم، خبری نبود. مثل همیشه فقط شلوغ و درهم بود؛ اما از کیوان و بچه‌‌ها خبری نبود. ناچار بدون گرفتن نتیجه رفتیم پایین. جلوی اتاقک نگهبانی داشتیم رد می‌شدیم که نگهبان اومد جلو و گفت:
    ‌‌- راستی آقا. چند ماه پیش کارم رو خوب انجام دادم دیگه؟ کلید رو دادم به آقا کیوان و گفتم یه خانوم داده. همون طور که دستور داده بودید.
    مات موندم. اول به نگهبان بعد به جناب دکتر که کنارم ‌ایستاده بود، نگاه کردم. پس کار خودش بود. می‌دونستم! نمی‌خواسته کیوان بفهمه ما هم رو دیدیم و دلیلش هم مشخص بود. به همون دلیل که من نمی‌خواستم کیوان متوجه بشه. دست کرد داخل جیبش و 10 تومن به نگهبان داد. سوار ماشین شدیم. من بودم که سکوت رو شکستم و بی طاقت گفتم:
    ‌‌- کجا میری؟
    کوتاه گفت:
    ‌‌- خونه آریان و شیدا.
    متعجب پرسیدم:
    ‌‌- چرا زنگ نمی‌زنی؟
    آروم جواب داد:
    ‌‌- آریان بیمارستانه. شیدا هم تلفن خونه رو جواب نمیده.
    سری تکون دادم. با استرس پاهام رو تکون می‌دادم و فقط می‌تونستم، منتظر بشم. هوا یهو ابری شده بود. جلوی در خونه آریان، ماشین متوقف شد و با هم پیاده شدیم. جلوی آیفون ‌ایستادیم و من زنگ زدم. اونجا هم نبودن. جلوی در خونه آریان، داخل ماشین نشسته بودیم و در سکوت به سر می‌بردیم. صداش اومد:
    ‌‌- خونه دوستاش کجاست؟
    نیم‌نگاهی بهش انداختم و جواب دادم:
    ‌‌- فقط در مورد دانیال درست می‌دونم.
    ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. جلوی در خونه دانیال، فقط من پیاده شدم. داخل ماشین نشست و داشت با تلفن حرف می‌زد. در زدم. دانیال و مامانش اومدن جلوی در. بعد از احوالپرسی کوتاهی که به‌خاطر حال بدم بود، رو به دانیال پرسیدم:
    ‌‌- عزیزم امروز بچه‌‌ها رو ندیدی؟
    گفت:
    ‌‌- چرا. داخل مدرسه با هم فوتبال بازی کردیم.
    باز پرسیدم:
    ‌‌- خب. بعدش چی؟
    کمی‌فکر کرد و جواب داد:
    ‌‌- بعدش بابا اومد دنبالم. درست یادم نیست.
    پوفی کردم. چشمام رو بستم. تشکر کردم و ناامید نشستم داخل ماشین و کوتاه گفتم:
    ‌‌- خبری نبود.
    ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد. بی‌حال پرسیدم:
    ‌‌- کجا؟
    آروم جواب داد:
    ‌‌- آدرس بعدی.
    تا نه شب ‌هر‌جا که به ذهنمون می‌اومد رو گشتیم. کنار خیابون ماشین رو نگه داشته بود. بارون نم نم می‌اومد. سرم رو به شیشه تکیه زده بودم و آروم‌آروم اشک می‌ریختم. اونم مدام زنگ می‌زد به همه. به کیوان، به آریان، به خاله خانوم، به ‌هر‌کس می‌شناختیم. حتی به مدیر مدرسه. بچه‌‌های عزیزم معلوم نیست کجا رفتن. کجا غیبشون زده. نکنه باز مثل اون دفعه... . یهو با ترس بهش نگاه کردم. با حرکت ناگهانیم برگشت سمتم. موبایلش رو آورد پایین و قطع کرد. سریع پرسید:
    ‌‌- چی شده؟ چیزی یادت اومد؟
    اشک تو چشمام جمع شد و آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
    ‌‌- نکنه... مثل اون دفعه... .
    چیزی نگفت و بهم زل زد. ادامه دادم:
    ‌‌- یهو فرار کرده باشن از خونه.
    و بهش نگاه کردم که سری تکون داد و آروم گفت:
    ‌‌- نه.
    با شک گفتم:
    ‌‌- تو که چیزی بهشون نگفتی؟ دعوا که نکردید؟
    کمی‌ سکوت کرد و بعد قاطع گفت:
    ‌‌- نه.
    نا امید گفتم:
    ‌‌- پس چی؟ چی شدن آخه؟
    و باز گریه. سری تکون داد و حرکت کرد. اولین کلانتری‌ ایستاد و پیاده شد رو به من گفت:
    ‌‌- بشین. برمی‌گردم.
    یه ربع گذشته بود و من نگران شده بودم. طاقت نیاوردم و رفتم داخل. مات به یه سری آدم که دست‌بند به دست داشتن دعوا می‌کردن، زل زده بودم. صدای داد بلندی از سمت راستم اومد و من از ترس هینی گفتم و ناخواسته برگشتم عقب که خوردم به کسی. سریع عذرخواهی کردم و آدمی‌که بهش خوردم رو ندیده، خواستم فقط از اونجا برم بیرون که مچ دستم گرفته شد. خواستم جیغ بکشم اما با دیدن غریبه ی آشنای تمام زندگیم که با اخم نگاهم می‌کرد، خفه شدم. چند قدم که جلو رفتیم، آروم مچ دستم رو ول کرد و رفت جلو. راه افتادم دنبالش. جلوی در کلانتری، کنار ماشین ‌ایستادیم که پرسیدم:
    ‌‌- چی شد؟
    برگشت و به ماشین تکیه زد، نگاهم کرد و گفت:
    ‌‌- گفتم بشین یا نه؟
    نفس عمیقی کشیدم. کم نیاوردم و جواب دادم:
    ‌‌- که چی؟
    سری تکون داد و گفت:
    ‌‌- چرا گوش نمیدی؟
    با تمسخر گفتم:
    ‌‌- مگه ‌هر‌چی تو گفتی باید بشه؟
    و با پوزخند ادامه دادم:
    ‌‌- گذشت زمانی که تو حاکم شهر ‌بودی.حالا برو بشین و حاکمیت من رو تماشا کن.
    و رفتم که سوار بشم که با تمسخر گفت:
    ‌‌- یه چشمه از حاکمیت شما رو اون تو دیدم. نزدیک بود پس بیفتی.
    من در سمت صندلی شاگرد راننده رو باز کرده بودم و‌ایستاده بودم. اونم به در راننده تکیه زده بود و بهم نگاه می‌کرد. زدم روی سقف ماشینش و با خشم گفتم:
    ‌‌- این حاکم، هفت ساله زندگی یه خانواده چهار نفره رو می‌گردونه. کاری که تو عرضه انجامش رو نداشتی و فرار کردی.
    پوزخند زد و گفت:
    ‌‌- من عرضه ندارم؟ حق نداری در مورد زندگی من نظر بدی، گرفتی؟
    خنده عصبی کردم و گفتم:
    ‌‌- زندگی؟ چیزی که تو برای خودت ساختی اسمش زندگیه؟
    با اخم جواب داد:
    ‌‌- زندگی من، مال منه. به خودم مربوطه.
    صدام رو کمی‌ بلند کردم و گفتم:
    ‌‌- زندگی تو همش شده یه بازی، بازی‌ای که تو و خانوادت سر پول و ارث و میراث راه انداختین و ‌هر‌روز هم تعداد قربانی‌‌های بازیتون داره بالاتر میره.
    پوفی کردم و حرصی داد زدم:
    ‌‌- لعنت به زندگیت. لعنت به‌ این بازی که راه انداختی.
    پوزخندی زد و گفت:
    ‌‌- بی ادب شدی.
    جواب دادم:
    ‌‌‌‌- خیلی چیزای دیگه هم شدم که تو نمی‌دونی. که نمی‌فهمی. که هیچ وقت نخواستی بفهمی. نگاهم کن.
    داغ کردم. باز داد زدم:
    ‌‌- پیر شدم. داغون شدم. مرده متحرک شدم و تو داری توی گندابی که بهش میگی زندگی دست و پا می‌زنی و منم می‌کشونی داخلش.
    کمی‌نگاهم کرد و بعد با پوزخند گفت:
    ‌‌- به تو چه؟ زندگی گند منه.
    منم پوزخندی زدم و گفتم:
    ‌‌- تو؟ مالِ تو؟ ظاهرا همه چیزِ زندگی من 11 سال پیش به زندگیِ لعنتیِ تویِ لعنتی گره خورده.
    و با درد بهش نگاه کردم که پوزخندش پررنگ تر شد و گفت:
    ‌‌‌‌- چیه؟ می‌خوای بگی مجبور شدی؟ تو که از خدات بود بیای تو‌ی این زندگی.
    مات و بعد غمگین نگاهش کردم و محکم جواب دادم:
    ‌‌- خیلی پستی. خیلی زیاد.
    چونه‌م لرزید و دیگه تحمل نداشتم. سوار ماشین شدم. چند دقیقه بعد اونم سوار شد. آروم شده بودم. آروم شده بودیم. در سکوت آروم‌آروم اشک می‌ریختم. داشت عشقی که بهش داشتم رو به رخم می‌کشید، اونم به بدترین نحو ممکن. ازش متنفر بودم. متنفر. چند دقیقه بعد موبایلش رو بیرون آورد و رفت بیرون از ماشین. اشک‌‌هام رو پاک کردم و از داخل ماشین بهش زل زدم که همین طور راه می‌رفت و بارون داشت خیسش می‌کرد. مشخص بود عصبیه. کنجکاو شدم. نکنه راجع به بچه‌‌ها باشه. پشتش به من بود. نزدیکش شدم که صداش اومد:
    ‌‌‌‌- ممنون میشم. پس خبر پزشکی قانونی با شما باشه.
    چند ثانیه بعد گفت:
    ‌‌‌‌- بله منتظرم.
    و قطع کرد و برگشت سمتم. مات به رو به رو زل زدم. دیگه طاقت‌ این یکی رو نداشتم. مات به رو به رو نگاه می‌کردم. از ترس پلک نمی‌زدم. کلافه بهم نگاه کرد و کمی‌ اومد جلو. از ترس تکون نخوردم. نزدیک می‌شد و من نمی‌تونستم تکون بخورم. نزدیک اومد و دستش رو جلوی صورتم تکون داد و پرسید:
    ‌‌- خوبی؟
    بارون تند بود. خیس شده بودم. جوابی ازم نشنید تا داد زد:
    ‌‌- با توام.
    همین شوک کافی بود تا اشک‌‌هام بریزه. نابارور زمزمه می‌کردم:
    ‌‌- پزشکی قانونی، پزشکی قانونی.
    انگار معنی کلمه رو درست درک نمی‌کردم. با تنفر بهش زل زدم و داد زدم:
    ‌‌- زندگیم رو خراب کردی لعنتی. حالا هم می‌خوای بچه‌‌هام رو نابود کنی؟ لعنت بهت. بچه‌‌هام رو می‌خوای بکشی؟
    داد می‌زدم و گریه می‌کردم. داد می‌زدم و ‌هر‌ از گاهی مشتی به بازوهاش می‌زدم. فکرشم دیوونم کرده بود. زده بود به سرم و فقط داد می،زدم و اشک می‌ریختم. نزدیک 10 دقیقه زار زدم تا بی‌جون داشتم می‌افتادم روی آسفالت که گرفتم. کمکم کرد تا با اون وضع خیس، سوار ماشین بشم. نیم‌ساعتی گذشته بود و آروم شده بودم. اما هنوزم نمی‌تونستم جلوی اشکام رو بگیرم. صداش رو شنیدم:
    ‌‌- ترجیح میدم زندگی رو بازی بدونم.
    نگاهش نکردم و به مردمی‌که ساعت 11‌‌- 12 شب هم می‌دویدن داخل پاسگاه زل زدم. ادامه داد:
    ‌‌- همیشه از بازی خوشم می‌اومده. خصوصا اگه مثل پلی استیشن، هیجانی باشه.
    چشمام رو بستم. با گفتن با منظور پلی استیشن، یاد گذشته افتادم و اون کادوی تولد. یادم میاد تیام یک سالش بود که ماجرای پلی استیشن رو فهمید. بغـ*ـلم کرد، تشکر کرد و من چقدر ذوق کرده بودم اون شب و عجب شب عجیبی بود اون شب برای من. من از خوش‌حالی توی آسمون سیر می‌کردم. چشمام رو باز کردم. ادامه داد:
    ‌‌- برگشتم که بازی رو تموم کنم. دو تا آبنبات‌‌ها رو صحیح و سالم به دختر کوچولو برسونم و برم. برای همیشه.
    اشکم با شدت بیشتری سرازیر شد. خنده آرومی‌ زد و گفت:
    ‌‌- چقدر ‌این دختر کوچولو گریه می‌کنه.
    اشکام رو پس زدم و به بیرون زل زدم که گفت:
    ‌‌- قول می‌دم آب‌نبات‌‌ها رو صحیح و سالم برگردونم. مطمئن باش.
    نگاهش کردم و اروم گفتم:
    ‌‌‌‌- قول؟ اطمینان؟
    و سری تکون دادم که گفت:
    ‌‌- یه کیانمهر ‌هیچ‌وقت زیر قولش نمی‌زنه.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    ‌‌- تو زیرش زدی. زیر سخت‌ترین و محکم‌ترین قولی که ‌هر‌کس می‌تونه به یه نفر بده.
    آروم نگاهم کرد. عصبی نشد و فقط نگاهم کرد و آروم گفت:
    ‌‌- من هیچ وقت زیر قولم نزدم.
    نگاهش کردم که زمزمه کرد:
    ‌‌‌‌- صبوری کن دختر کوچولوی قصه.
    منم زمزمه کردم:
    ‌‌- خیلی وقته صبوری شده کار‌ این دختر کوچولوی قصه.
    زل زده بودیم به هم. موبایلش زنگ خورد. نیم نگاهی به من انداخت و بعد از تماس، حرکت کرد. سکوت کرده بودم و چیزی نمی‌گفتم. رو به روی بیمارستان که نگه داشت. روح از بدنم جدا شد. پیاده شد و اومد سمت من. در رو باز کرد. خم شد و گفت:
    ‌‌- نیا.
    لجباز شدم و گفتم:
    ‌‌- میام.
    نگاهم کرد و محکم گفت:
    ‌‌- اصلا.
    خواهش کردم:
    ‌‌- بذار بیام. من بیرون می‌ایستم، قول میدم.
    کلافه دستی به پشت گردنش کشید و با هم رفتیم داخل. اون رفت داخل سردخونه و من مات به زن‌هایی که ضجه می‌زدن نگاه می‌کردم و بغض داشت گلوم رو فشار می‌داد. نمی‌تونستم با دیدن وضعیتشون گریه نکنم. خودم رو توی موقعیت اونا گذاشتم. به دیوار تکیه زده بودم و یه عمر گذشت تا در باز شد. دویدم سمتش که سری به نشونه منفی تکون داد و من خدا رو شکر کردم. سریع اومدیم بیرون و از اونجا رفتیم. می‌دونستم چقدر رنگم پریده و حالم بده. بچه‌‌های عزیزم توی‌ این شهر‌ بی در و پیکرگم شده بودن و من داشتم می‌مردم از نبودشون. دلم برای صیام و شیطنت‌‌هاش، بستنی خواستن‌‌هاش تنگ شده بود. برای تیام و درس خوندناش، حرفای بزرگونه زدناش. آروم گریه می‌کردم و گاهی زیر لب اسمشون رو صدا می‌زدم، اما فایده نداشت. خبری ازشون نبود. خیابون انقلاب بودیم که حالت تهوع شدیدی گرفتم و آروم گفتم:
    ‌‌- نگه دار.
    سریع ماشین رو نگه داشت. بی حال پیاده شدم و کنار جدول خیابون نشستم. چند دقیقه‌ای نشستم تا ‌اینکه کیک و آبمیوه‌ای گرفت سمتم. دستش رو پس زدم. آروم پرسید:
    ‌‌- ناهار خوردی؟
    زمزمه کردم:
    ‌‌- نه.
    نشست کنارم و به بدبختی مجبورم کرد که آبمیوه و کیک رو بخورم.
    اشکام خشک شده بود. زمزمه کردم:
    ‌‌- ساعت سه شد. یعنی بچه‌‌هام شام چی خوردن؟ کجا خوابیدن؟ خواب بد نبینن یه وقت.
    چیزی نمی‌گفت. بعد از حرفای من، فقط آروم گفت:
    ‌‌- بچه‌‌های من قوین. ‌هر‌دوتاشون.
    با درد نگاهش کردم. نگاهم کرد. توی چشماش، کنار جدول‌‌های خیابون انقلاب، دنبال مردی می‌گشتم که همین چند ساعت پیش ازش متنفر بودم. نبود! ‌هر‌چی گشتم نبود که نبود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    سرم رو انداختم پایین و چیزی در جوابش نگفتم. لبم و اشک چشمام خشک شده بود. بی‌جون و بی‌حال نشسته بودیم کنار خیابون و بارون هنوز نم‌نم ‌می‌بارید. ساعت چهار صبح بود که به‌خاطر شدت بارون سوار ماشین شدیم و باز در سکوت نشستیم. هیچ کار مثبتی در جهت پیدا کردن بچه‌ها انجام نمی‌دادیم؛ ولی انگار یه نیرویی باعث ‌می‌شد که بخوایم در اون لحظات سخت کنار هم باشیم. شاید یه مشکل مشترک باعثش شده بود یا شایدم یه درد مشترک.
    صدای آرومش رو شنیدم‌:
    - اون روزم اومدی. نه؟
    آروم سرم رو تکون دادم و چشم‌های نیمه بازم رو بهش دوختم و پرسیدم:
    - کدوم روز‌؟
    بازم زمزمه‌وار جواب داد:
    - روز عمل، بیمارستان.
    تائید کردم. همون طور که به بیرون نگاه ‌می‌کرد، گفت:
    - چرا؟
    نگاهش کردم و پرسیدم:
    - تو بگو چرا‌؟
    نگاهم کرد که تکون خوردم و سرم رو از پشتی صندلی جدا کردم و ادامه دادم‌:
    - ماشینم رو تو خریدی؟ نه؟
    بازم در سکوت نگاه کرد که بازم تکرار کردم:
    - چرا‌؟
    سری تکون داد و جواب داد‌:
    - هنوزم فضولی.
    بهش زل زدم و منتظر جواب سوالم بودم که سرش رو برگردوند و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. نفس عمیقی کشیدم و نشستم. ‌می‌شناختمش. اگر نمی‌خواست جواب بده، نمی‌داد. توی خیابون‌ها می‌چرخید و بی‌هدف رانندگی ‌می‌کرد. خیابون‌ها خیس خیس بودن. کسی هم داخل خیابونا نبود. چراغ‌ها یکی در میون روشن بودن. کنار یه پارک‌ ایستاد. کمربندش رو باز کرد. برگشت سمتم و گفت:
    - بخواب.
    بی‌رمق نگاهش کردم و گفتم:
    - خوابم نمیاد.
    و چشمام رو درشت کردم که یعنی من بیدارم و خسته نیستم. خنده تلخ و آرو‌می‌ زد و گفت:
    - دروغ‌؟
    بی‌حرف بهش زل زدم. به خنده اش نگاه کردم. ‌این خنده رو هفت سال بود که ندیده بودم. لبخند تلخی زدم و گفتم:
    - آره. دروغ گفتن رو هم یاد گرفتم.
    جدی نگاهم کرد. با درد بهش زل زدم. زمزمه کرد‌:
    - یاد نگیر. دختر کوچولویِ قصهِ من همیشه باید ساده بمونه.
    مات نگاهش کردم. دختر کوچولوی قصه من؟ دوست داشتم باور کنم. ‌اینکه به من گفت دختر کوچولوی قصه من، اما من خاطره خوبی از خوب شدن رفتار‌ این مرد نداشتم. هفت سال پیش هم اون اواخر که ‌می‌خواست بره خیلی خوب شده بود. پس اردشیر خان راست گفته بود. داره ‌میره. موهام رو داخل شالم کردم و ناخواسته و یهویی با آروم‌ترین صدایی که از خودم سراغ داشتم، پرسیدم‌:
    - واقعا ‌می‌خوای بری؟
    نگاهش که به سمت پنجره بود رو برنگردوند و گفت‌:
    - اومدم که برم.
    با حرص گفتم:
    - اگه ‌می‌خواستی بری چرا برگشتی اصلا؟
    برگشت سمتم و با لبخند گفت‌:
    - دلم تنگ شده بود.
    قلبم تندتند ‌می‌زد. از نگاه خیرش سرم رو انداختم پایین. قلبم دیگه آروم و قرار نداشت. خندید و ادامه داد‌:
    - مراقب خانواده‌ات باش. ‌این رو هیچ وقت فراموش نکن.
    همون طور که سرم زیر بود، آروم گفتم‌:
    - بچه‌ها عادت کردن بهت، به بودنت.
    زیر چشمی‌ منتظر عکس‌العملش شدم. خندید و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:
    - ‌این یعنی بمونم؟
    تند نگاهش کردم و با اخم گفتم:
    - اصلا. من فقط به‌خاطر بچه‌ها گفتم.
    باز نگاهم کرد و‌ این‌بار بلند خندید. چقدر امشب ‌می‌خندید! ‌این یعنی قراره همه‌چی تموم بشه. قراره بازم بره. سرش رو جلو آورد. با چشم‌های درشت شده نگاش ‌می‌کردم. ‌می‌خواست چی‌کار کنه؟ چند سانتی با صورتم فاصله داشت که متوقف شد و با چشم‌های شیطون گفت‌:
    - دروغ‌؟
    مات به چشم‌های سیاهش که هنوزم عاشقش بودم، زل زدم. آروم کشیدم عقب و عصبی از رفتارها و افکار بچگانه و مسخرم گفتم:
    - نه. بهتره بری.‌ اینجوری منم یه نفس راحت ‌می‌کشم و برای زندگیم تصمیم درستی ‌می‌گیرم و زندگی جدیدی رو شروع ‌می‌کنم.
    و سرم رو به‌سمت پنجره برگردوندم. زمزمه کرد‌:
    - بهزاد‌؟
    بدون‌اینکه سرم رو برگردونم گفتم‌:
    - شاید... .
    چند دقیقه بعد صدای آرومش اومد:
    - خوبه. بهزاد مرد درستیه.
    و کاش ‌می‌فهمید با ‌این جمله‌اش چقدر داغون شدم. ‌می‌خواست بگه که مهم نیستی برام و من هنوزم دلخوش بودم به همون دختر کوچولوی قصه منی که بهم گفته بود. سرم رو به پنجره سرد ماشین تکیه زدم و به همه چیز فکر کردم. ساعت هفت صبح بود که چشمام رو یهو باز کردم. از شیشه ماشین به اطراف نگاه کردم. کوچه آشنا بود. صدایی از سمت چپ گفت:
    - برو.
    برگشتم سمتش و خواب آلود گفتم‌:
    - بچه‌ها چی شدن؟ خبری نشد‌؟
    سری تکون داد. چشماش قرمز بودن. گفت:
    - هنوز نه. تو برو، من ‌می‌رم دنبالشون.
    در حالی که صاف ‌می‌نشستم، گفتم‌:
    - منم میام.
    محکم گفت:
    - برو و بخواب.
    نگاهش کردم و گفتم:
    - نه. نمیشه.
    پوفی کرد و پیاده شد. در رو برام باز کرد و گفت‌:
    - بیا پایین. خبر ‌میدم بهت.
    نگاه مرددی بهش انداختم و پیاده شدم. در رو بست و گفت:
    - طرلان خونه ما بود. خونتون کسی نبود که ببرمت.‌ اینجا خونه دوستت بود دیگه نه؟
    نگاهی به خونه نازی‌ اینا انداختم و تایید کردم که گفت‌:
    - خوبه. برو دیگه.
    سری تکون دادم و باز تاکید کردم‌:
    - خبرم کن.
    تائید کرد و من رفتم جلو در زدم. و اون به ماشین تکیه زده بود. بی‌حال و خسته داشتم بهش نگاه ‌می‌کردم. چند دقیقه بعد صدای باز شدن در اومد و بعد. بهترین صحنه دنیا، دیدن تیام و صیام بود. مات بهشون نگاه کردم و زانو زدم. تند پریدن بغـ*ـلم. پشتشون نازی و کیوان از خونه بیرون اومدن. ناباور بهشون زل زده بودم. از شدت تعجب و ناباوری زبونم بند اومده بود و نمی‌دونستم چی بگم. یه ساعت بعد داخل خونه نازی‌اینا، روی مبل سه نفره‌ای نشسته بودیم. یه خونه ی نسبتا بزرگ بود. از در که وارد ‌می‌شدی، سمت چپ یه‌اینه ی قدی بود و بعد مستقیم که ‌می‌رفتی، سمت راست راهرو درازی بود که دو تا اتاق داخلش بود. سمت چپ یه‌هال بود. زیر راه پله‌ای که به پشت بام ‌می‌خورد، آشپزخونه و کنارش اتاق نازی بود. تا ما اومدیم، مادر و پدر نازی رفتن بیرون. کیوان نگاهی بهمون انداخت و گفت‌:
    - متاسفم.
    دندون‌هام رو محکم روی هم فشار دادم و با صدای بلندی که بیشتر مثل داد بود، گفتم‌:
    - تو ‌می‌دونی ما چی کشیدیم از دیشب تا حالا‌؟
    سرش رو انداخت پایین که با حرص بهش زل زدم رو به نازی گفتم:
    - تو چرا هیچی نگفتی که کیوان بچه‌ها رو آورده ‌اینجا؟ اصلا من نمی‌فهمم‌ اینجا چی‌کار ‌می‌کنن ‌این دو تا بچه؟
    متعجب نگاهم کرد و گفت:
    - طناز خانوم محض اطلاع من دیشب به تو زنگ زدم. جواب ندادی. کلی پیام دادم، ندادم؟
    لعنتی زیر لب گفتم. موبایلم از دیروز گم شده بود. مرد خندان دیشب، در سکوت نشسته بود و فقط به کیوان نگاه ‌می‌کرد. بچه‌ها داخل اتاق نازی داشتن فیلم ‌می‌دیدن. بلند شد. پوفی کرد و رو به هر دوتاشون گفت:
    - فیلم زیاد ‌می‌بینید. نه‌؟
    متعجب نگاهش کردم. چه ربطی داشت الان؟ ادامه داد:
    - راهش ‌این نبود.
    و رفت به سمت در. متعجب به کیوان و نازی که نگاهی بهم انداختن و کیوان دوید دنبالش نگاه ‌می‌کردم. یه چیزی هست که من بی خبرم. رو به نازی پرسیدم‌:
    - چی‌کار کردین شما دوتا؟ ‌این چه وضعیه آخه‌؟
    سریع گفت‌:
    - هیچی.
    از تند جواب دادنش، بیشتر مشکوک شدم. چشمام رو باریک کردم و گفتم:
    - نازی! حرف بزن. اصلا تو چرا انقدر با کیوان خوب شدی‌؟
    به خودش اشاره کرد و گفت:
    - من؟ من خوب شدم؟ اصلا.
    ابروم رو بالا بردم و مچ‌گیرانه نهیب زدم‌:
    - نازی!
    نگاهم کرد. سریع بلند شد و دستپاچه گفت‌:
    - من کار دارم. مامان درست کردن غذا رو به عهده من گذاشته.
    و رفت داخل آشپزخونه. سری تکون دادم.‌ اینا یه ریگی به کفششون بود. آخه چطوری ‌میشه؟ کیوان ‌می‌گـه بچه‌ها رو آورده ‌اینجا چون دل بچه‌ها برای نازی تنگ شده بوده و بچه‌ها هم گفتن که ‌می‌خوان اونجا بمونن و من هم خبر دارم. هر چند نازی گفت خیلی به من زنگ زده و پیام داده، اما نمی‌فهمم یعنی‌این دو تا یه تلفن در دسترس‌شون نبود که یه زنگ حداقل به بابای بچه‌ها بزنن؟ اصلا هم اینکه بچه‌ها امکان نداره دروغ بگن. خصوصا‌ اینکه گفتن من خبر دارم. به هر حال اصلا قانع نشده بودم و هنوز معتقد بودم که ‌این دو تا یه جای کارشون ‌می‌لنگه. اما خوش‌حال و سرمسـ*ـت از پیدا شدن بچه‌ها، بی خیال دعوا و پیگیری شدم و با بچه‌ها بازی کردم و بالاخره بعد از یک ساعت با بچه‌ها رفتیم خونه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    صبح سه شنبه بود و من لباس پوشیده بودم و داشتم ‌می‌رفتم بیمارستان، به‌خاطر قراری که با دلارام داخل کافه بیمارستان داشتم. البته به ‌این هم فکر کردم که ریسکش بالاست که ممکنه سونیا ببینه، اما از اونجایی که بیمارستان بزرگ بود، خیالم راحت بود که کسی نمی‌بینه. بعد از اون روز و اتفاقات و گم شدن بچه‌‌ها خیلی پیگیر شدم ببینم چه ریگی به کفش کیوان و نازی بود، اما نفهمیدم. منم موکولش کردم برای یه زمان دیگه. وارد بیمارستان شدم و رفتم سری به ویدا بزنم. سلا‌می‌به همه کردم و رو به ویدا گفتم:
    ‌- چطوری؟
    با لبخند جواب داد:
    ‌- خوبم. تو چطوری؟ کجا رفتی تو؟ یهو غیبت زد.
    خندیدم و گفتم:
    ‌- جای خاصی نبود. به‌هر‌حال فعلا که استراحتم.
    خندید و با حرص گفت‌:
    ‌- کوفتت بشه.
    سری تکون دادم و با خنده در حالی که دستم رو داخل چال چونه اش ‌می‌کردم، گفتم‌:
    ‌- حسودی نکن.
    چشمای قهوه‌ایش رو از زیر عینک مالید و پرسید:
    ‌- خب. پس از ‌این طرفا؟
    جواب دادم‌:
    ‌- با یکی از مریض‌‌هام داخل کافه قرار دارم.
    سری تکون داد و گفت‌:
    ‌‌- تو این بیمارستان رو ول نمی‌کنی‌، نه؟
    خندیدم که ادامه داد‌:
    ‌‌- برو به سلامت.
    سری براش تکون دادم و رفتم سمت کافه. نیم‌ساعتی منتظر دلارام بودم، اما نیومد. بهش زنگ زدم، اما جواب نداد. دیگه داشتم ‌می‌رفتم که یهو ویدا رو دیدم که داره ‌می‌دوه و من رو صدا ‌میزنه. بلند شدم و در حالی که متعجب شده بودم، گفتم‌:
    ‌- چی شده؟
    نفس‌نفس‌زنان گفت:
    ‌- دلارام. دلارام.
    نگران گفتم‌:
    ‌- دلارام چی؟ چی شده؟
    به‌سختی گفت:
    ‌- رفته بالای پشت‌بوم. ‌می‌خواد خودش رو بندازه پایین.
    با چشم‌های درشت شده نگاهش کردم و سکوت کردم که ادامه داد‌:
    ‌- ‌می‌خواد ببینتت.
    از شوک بیرون اومدم، سری تکون دادم و دویدم سمت پله‌‌ها. بی توجه به اطرافم فقط ‌می‌دویدم. درِ پشت‌بوم رو باز کردم. دیدمش که روی لبه پشت‌بوم‌ ایستاده. حواسش به پایین بود. رفتم جلو و صداش زدم:
    ‌- آرام!
    آروم برگشت و نگاهم کرد. بی رنگ و رو تر از اون روز که برای اولین‌بار دیده بودمش شده بود. خسته‌تر، لاغرتر و داغون‌تر. رفتم جلو که لبخند غمگینی زد و گفت‌:
    ‌- اومدی خانوم دکتر؟ ببخشید که سر قرار نیومدم، اما... .
    و اشکی از چشم‌های ناز و قهوه‌ای روشنش چکید. یه قدم رفتم جلوتر و گفتم:
    ‌- آرام، داری چی‌کار ‌می‌کنی عزیزم؟ بیا با هم حرف بزنیم.
    اشکی که داشت ‌می‌اومد روی گونش رو گرفت و گفت‌:
    ‌‌- بهترین کار ممکن رو دارم ‌می‌کنم.
    ابروهام رو بردم بالا و بلند گفتم‌:
    ‌- بهترین کار ممکن ‌اینه؟ آره؟
    پوزخندی زد و گفت‌:
    ‌- از نظر من آره.
    نذاشت چیزی بگم و خودش ادامه داد:
    ‌- نگفتم که بیاین ‌اینجا که راضیم کنید ‌این کار رو نکنم، چون خیلی وقته به فکرش هستم. درست از قبل از‌ اینکه به دیدنتون بیام.
    آروم گفتم:
    ‌- الان وقت‌ این حرفا نیست. فعلا بیا پایین آرام جان. صحبت ‌می‌کنیم. مگه ما قرار نبود هم رو ببینیم و حرف بزنیم؟
    بلند گفت جواب داد:
    ‌‌- کار من از ‌این چیزا گذشته. فقط گفتم بیاید ‌اینجا تا حداقل حرف‌هایی که دلم ‌می‌خواست به یه نفر بگم رو به شما بگم.
    سری به نشونه تائید تکون دادم و در حالی که جلو ‌می‌رفتم، گفتم:
    ‌- باشه. اما اول باید آروم بشی دلارام جان... .
    تا دلارام رو شنید، چشماش رو بست و داد زد:
    ‌‌- به من نگو دلارام.
    شوکه‌ایستادم که با تمام وجودش داد زد‌:
    ‌- برو عقب.
    تندتند سرم رو تکون دادم و گفتم‌:
    ‌- باشه. باشه.
    و چند قدم عقب رفتم. موهای طلاییش توی هوا پخش شده بودن. در همون حال، با گریه داد زد:
    ‌- اونم ‌می‌گفت دلارام. به‌خاطر همین از اسم دلارام متنفرم. از اسمم متنفرم، متنفرم، متنفر!
    با متنفرم آخری که گفت حس کردم گلوش از شدت دادی که زد، زخم شد. متعجب نگاهش ‌می‌کردم. کی توی گذشته ‌این دختر بوده که ‌این‌جوری زمینش زده؟ بلند بلند گریه ‌می‌کرد، در سکوت داشتم فکر ‌می‌کردم و دنبال چاره ‌می‌گشتم. پشت بوم بزرگ بود و البته ارتفاعش زیاد. صدای آتش‌نشانی و آژیر پلیس بلند شده بود. نگاهی به زیر پاش انداخت و اشک‌‌هاش رو وحشیانه پس زد و رو به من داد زد‌:
    ‌- ‌اینا چرا ‌اینجان؟ بگو برن. بگو همشون برن.
    سری تکون دادم و گفتم‌:
    ‌- تو بیای پایین اونا هم ‌می‌رن. بیا پایین دختر خوشگل.
    باز داد بلندی زد که گوشم کر شد.
    ‌- گفتم بگو برن، زود.
    و از عصبانیت داشت ‌می‌لرزید. ترسیدم کاری بکنه یا ناخودآگاه بیفته. پس دستم رو تند تند تکون دادم و گفتم:
    ‌- باشه. باشه.
    و موبایلم رو از جیبم بیرون آوردم. نمی‌دونستم با کی باید هماهنگ کنم. تنها کسی که فکر کردم ‌می‌تونه کمکم کنه، دکتر عرب نژاد بود. تندتند شمارش رو گرفتم و گفتم:
    ‌- الو دکتر.
    اونم شناخت و تند گفت‌:
    ‌- سمیعی!‌ این پرستار‌‌ها ‌میگن تو بالایی. آره؟
    لبم رو خیس کردم و گفتم‌:
    ‌- آره.
    مکثی کردم و ادامه دادم:
    ‌- استاد لطفا بگید کمی ‌پایین رو خلوت کنن.
    چند ثانیه چیزی نگفت اما بعد گفت‌:
    ‌- چطوری؟ ‌این همه آدم رو چطور جمع کنم؟ در ضمن‌ اینا دارن وظیفه شون رو انجام ‌می‌دن.
    سری تکون دادم و گفتم‌:
    ‌- استاد خواهش ‌می‌کنم. آرام ‌می‌خواد همشون برن. خواهش ‌می‌کنم تلاشتون رو بکنید.
    مکثی کرد و جواب داد‌:
    ‌- سعی ‌می‌کنم. ببینم حالا حالش خوبه؟
    کوتاه جواب دادم:
    ‌- نه.
    با صدای آرامش بخشی گفت:
    ‌- به تو ‌می‌سپارمش سمیعی.
    سری تکون دادم و با زمزمه آرو‌می‌گفتم:
    ‌- استاد. لطفا برای رفع ‌هر‌گونه خطری یه دکتر بفرستید بالا .
    دلارام داد زد‌:
    ‌- چیکار ‌می‌کنی؟
    استاد صدا رو شنید و تند گفت‌:
    ‌‌- باشه. موفق باشی.
    و من از ترس دلارام تند قطع کردم. آب دهنم رو قورت دادم. پنج دقیقه بعد صداها کمتر شده بود و ‌این یعنی یه قسمتی از نیروها رفته بودن. صدای در پشت بوم رو شنیدم. دلارام فوری سرش رو برگردوند و رو به در گفت:
    ‌- وایسا همون‌جا. تو کی هستی؟
    تا خواستم برگردم، دلارام باز داد زد و من جوابش رو دادم‌:
    ‌- دکتره. من گفتم بیاد.
    داد زد‌:
    ‌- چرا؟
    با درد نگاهش کردم و جواب دادم‌:
    ‌- حالم خوب نیست. فکر کنم فشارم افتاده. ‌می‌فهمی؟
    با شک به من و بعدم به پشتم نگاه کرد که برای ‌اینکه حواسش از دکتری که اومده بود پرت بشه، گفتم‌:
    ‌- چرا با من حرف نمی‌زنی پس؟ بگو دیگه. مگه نه گفتی بالاخره ‌می‌خوای یه چیزایی رو بگی؟
    سری تکون داد و با چشم‌های باد کرده از گریه گفت:
    ‌‌- از چی بگم؟
    جواب دادم:
    ‌- از اونی که بهت ‌میگه دلارام.
    با خشم نگاهم کرد و داد زد‌:
    ‌- نگو دلارام .
    صبرم تموم شد و با عصبانیت بهش گفتم‌:
    ‌‌- پس حرف بزن. بگو چه مرگته دختر؟
    از نگاه عصبانیم متعجب شد و بعد از اون نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت‌:
    ‌‌- 1 ساله داره ‌می‌گذره. دوسش داشتم، خیلی زیاد. ‌می‌گفت دوستم داره، اما نداشت. همیشه من بودم که منت کشی ‌می‌کردم، من بودم که عذرخواهی ‌می‌کردم، من بودم که کادو ‌می‌خریدم و از دلش در ‌می‌آوردم، همش من! توی‌ این مدت هیچ وقت نبود که اون مایه‌ی آرامش من باشه. فقط من بودم و من و عشق لعنتی که بهش داشتم و آخرشم... .
    هق هق کرد و گفت:
    ‌- رفت. تنهام گذاشت. گفت ‌میرم، برای همیشه.
    مکثی کرد و با لبخند تلخ گفت:
    ‌- دروغ ‌می‌گفت. یه ماه پیش با یه دختر دیدمش، خوشحال و خندون.
    بعد از چند ثانیه با درد گفت:
    ‌- بدبختی‌ اینه که یه عالمه خاطره دارم ازش. نمی‌تونم که از ذهنم بیرونش کنم. یادگاری‌‌هاش رو هم نمی‌تونم بندازم داخل سطل زباله، چون یادگاری اون هستن.
    و عین دیوونه شروع کرد به راه رفتن روی لبه بام. در سکوت فقط نگاهش ‌می‌کردم. چقدر شباهت بین من و دختر رو به روم بود. گفتم‌:
    ‌- چقدر؟
    نگاهم کرد و چیزی نگفت که ادامه دادم:
    ‌- چقدر باهاش بودی؟
    اشک‌‌هاش رو پاک کرد و آب دهنش رو قورت داد و گفت:
    ‌- 10 ماه.
    پوزخندی زدم که عصبی شد و داد زد‌:
    ‌- چیه؟ تو هم عین بقیه، نمی‌فهمی‌.
    دستاش رو بالا آورد و جای خودکشی که روز اول هم روی مچش دیده بودم رو نشون داد و گفت‌:
    ‌- ‌می‌بینی؟ به‌خاطرش خودکشی کردم. ‌می‌فهمی؟
    دندونام رو محکم فشار دادم که داد زد:
    ‌- چون عاشقش بودم لعنتی.
    صبرم تموم شد و منم داد زدم:
    ‌- منم بودم.
    نگاهم کرد که ادامه دادم‌:
    ‌- فقط 10 ماه؟ من سه سال تمام، ‌هر‌روز ‌می‌دیدمش و ‌می‌مردم از بی مهری و سردی نگاهش. یک سال گذشته از آشنایی‌تون؟ من 11 ساله آزگارِ که با خاطره‌‌ها دارم زندگیم رو ‌می‌گذرونم، 11 ساله دارم با بغض نفس ‌می‌کشم، من 11 سال پیش باهاش آشنا شدم. می‌گفت دوست داره، اما نداشت!
    پوزخندی زدم و باز ادامه دادم:
    ‌‌- حتی نمی‌گفت دوستم داره. نهایتش یه لبخند کم‌رنگ. 11 ساله همینه که مونده تو خاطرم. یه لبخند کم‌رنگ. 11 ساله! تو منتش رو ‌می‌کشیدی؟
    به خودم اشاره کردم و داد زدم:
    ‌‌- منم منت ‌می‌کشیدم. تمام اون سه سال زندگی لعنتی رو منم منت کشی کردم. سالگرد ازدواجم، سالگرد تولدم رو یادآوری کردم. سه سال تموم شب‌‌ها نشستم به امید یه شاخه گل و یه دسته گل که بخره و نخرید. بلد نبود. بلد نیست. بلدم نمیشه... .
    سری تکون دادم. بغضم رو کنار زدم و با درد ادامه دادم:
    ‌- دو ماهه رفته؟ هفت سال پیش کسی که فکر ‌می‌کردم تمام زندگیمه، تنهام گذاشت و رفت. ‌می‌گفت به خاطر‌ اینکه درس بخونه، اما... .
    مکثی کردم و با لبخند تلخی گفتم‌:
    ‌‌- دروغ ‌می‌گفت.
    و با غم ادامه دادم‌:
    ‌- ‌می‌شناختمش. هیچ وقت دروغ نمی‌گفت. یاد نگرفته بود. ‌هر‌چی رو بلد بود الا دروغ، اما اون شب دروغ گفت. چشماش داشت داد ‌می‌زد، داشت هوار ‌می‌کشید‌.
    اشک‌‌هام صورتم رو پر کردن. دیگه ‌این من بودم که نیاز به کنترل شدن داشتم. داشت در سکوت بهم نگاه ‌می‌کرد. گاهی متعجب و گاهی با ترحم. حالم داشت بد ‌میشد، ما ادامه دادم‌:
    ‌‌- دو روز بعد با یه دختر دیدیش؟ من ‌هر‌روز با یه دختر تصورش ‌می‌کنم و ‌می‌بینمش.
    نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم‌:
    ‌- ازش یادگاری داری؟ منم دارم. چی ازش یادگاری داری؟ دست‌بند، گردن‌بند، گل خشک، کتاب؟ من دو تا یادگاری دارم که هفت ساله به امیدشون دارم زندگی ‌می‌کنم. هفت ساله ‌هر‌روز دوتا بچه‌‌هام رو ‌می‌بینم. ‌هر‌روز به دو تا پسرام زل ‌می‌زنم. به تنها یادگاری‌‌های زندگیم .
    با صدای دورگه شده از خشم داد زدم‌:
    ‌- آره، منم عاشقش بودم.
    و باز داد زدم‌:
    ‌- حالا تو بگو. من چندبار باید خودکشی ‌می‌کردم تا حالا؟
    هنوز در سکوت نگاهم ‌می‌کرد. آروم اشکام رو با آستین پاک کردم و رفتم جلو.‌ اینبار داد نزد و فقط تماشا ‌می‌کرد. کنارش‌ ایستادم و زمزمه کردم‌:
    ‌- بیا پایین و بجنگ. با سرنوشتت بجنگ و موفق شو. کاری کن که پشیمون بشه. بذار روزی برسه که اون، به خاطر نداشتن تو پشیمون بشه و خودش رو به آب و آتش بزنه. انتقامت رو‌ این جوری بگیر.
    وقتی دیدم داره به حرفام گوش ‌می‌ده، اضافه کردم‌:
    ‌- این کاری که ‌می‌خوای بکنی، درسته انتقام ‌می‌گیری اما نه از اون. داری از خانوادت انتقام ‌می‌گیری چون فقط خانوادت نابود ‌می‌شن. همونایی که به خاطرشون اومدی پیش من. همونایی که عاشقشونی و نگرانی دق کنن. و ‌می‌دونم که هنوزم هستی، اما اگه در آینده و زندگی که پیش رو داری موفق بشی، اون رو نابود کردی.
    و دستم رو دراز کردم سمتش که با درد نگاهم کرد. چشمام رو روی هم گذاشتم که آروم زمزمه کرد:
    ‌‌- هنوز دوستش دارم .
    لبخندی زدم و گفتم:
    ‌- به‌خاطر همین تلاش کن. تا اون باشه که به پات ‌می‌افته و التماس عشقت رو ‌می‌کنه. برو و موفق شو.
    و دستم رو تکون دادم. به دستم نگاه کرد و آروم گرفتش و پایین اومد. لبخند تلخی زدم. روبه‌روم ‌ایستاد و پرسید:
    ‌- کمکم ‌می‌کنی؟
    لبخندی زدم و جواب دادم‌:
    ‌- ‌هر‌کمکی که بخوای.
    یهو بغـ*ـلم کرد. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که در پشت بوم باز شد و دوتا از پرستار‌‌ها اومدن تا ببرنش. داشت ‌می‌رفت که لحظه آخر برگشت و پرسید‌:
    ‌- زندگیت خوبه؟
    لبخند غمگینی زدم و گفتم‌:
    ‌- شبیه قصه‌س، نه؟
    تائید کرد که جواب دادم‌:
    ‌- آره، خوبه. خیلی خوبه! حالم الان خوبه، خیلی زیاد.
    سری تکون داد و گفت‌:
    ‌- بهم سر بزن.
    لبخندی زدم و زمزمه کردم‌:
    ‌- حتما.
    لبخندی بهم زد و با پرستار‌‌ها رفت پایین. نفس عمیقی کشیدم. من مردم و زنده شدم امروز. رفتم جلو و از پشت بام به بالا و آسمون نگاه کردم. پوفی کردم و برگشتم. اصلا حواسم به دکتری که اومده بود، نبود. ازش تشکر کردم و رفتم پایین. آروم آروم از پله‌‌ها ‌می‌رفتم پایین. بی‌حال و بی‌جون. به در بیمارستان که رسیدم، متوجه شلوغی شدم. ویدا به مامان و بابای دلارام زنگ زده بود و الان دلارام داشت زار ‌می‌زد توی بغـ*ـل مامانش. لبخند غمگینی زدم. حسودیم شد بهش. داشت آرامش ‌می‌گرفت و من چند سال بود که آرامشم رو از دست داده بودم. ویدا اومد کنارم و گفت:
    ‌- خسته نباشی دکتر.
    لبخندی به چشم‌‌های خندون و چال چونه اش انداختم و بغـ*ـلش کردم که دکتر عرب نژاد رو دیدم. لبخندم پهن‌تر شد و گفتم‌:
    ‌- چطور بود؟
    سری تکون داد. عینکش رو تکون داد و گفت:
    ‌‌- با اغماض بد نبود.
    خندیدم که ویدا گفت:
    ‌- اِ دکتر؟ کارش عالی بود.
    دکتر سری تکون داد و رو به ویدا گفت‌:
    ‌‌- وقتی عالی ‌می‌شه که‌ این رد اشک رو روی صورتش نبینم. راستی دکتر کیانمهر ‌که اومد بالا رو دیدی؟ مفید بود؟ تنها دکتری که کنارم بود، اون بود. همون موقع فرستادمش بالا.
    متعجب نگاهش ‌می‌کردم. چی ‌می‌گفت؟ اون بالا که نبود پس... . گیج گفتم‌:
    ‌- نه. دکتر سعدی اومده بود بالا.
    سری تکون داد. متعجب پرسید‌:
    ‌- واقعا؟ به ‌هر‌حال من کیانمهر ‌رو فرستادم احتمالا تنبلیش شده و دکتر سعدی رو فرستاده.
    و رفتم توی فکر. نکنه اومده بوده بالا و شنیده باشه. بعد خودم جواب دادم‌: «کجا اومده؟ اونجا نبود اصلا. من با دو تا چشمای خودم دکتر سعدی رو دیدم. شایدم تا فهمیده من بالا هستم، نیومده.» آروم سری تکون دادم که دکتر گفت‌:
    ‌- فعلا. من باید برم هماهنگ کنم ببرنش واحد مشاوره .
    گیج سری تکون دادم که رفت. نفس عمیقی کشیدم که صدای مبهوت سونیا باعث شد زیر لب زمزمه کنم:
    ‌- خدا!
    آروم گفت‌:
    ‌- آرام.
    چشمام رو بستم. وای خدا. از همون چیزی که ‌می‌ترسیدم، اتفاق افتاد. اون لحظه فقط فکر کردم که حالا تکلیف بچه‌‌ها چی ‌میشه؟ گند زده بودم اساسی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    آروم برگشتم سمتش و به ‌این فکر کردم که هنوز دو هفته هم نشده بود که استخدام شده بودم. فقط نگاهش می‌کردم که مات گفت:
    - تو؟ چجوری آخه؟
    ویدا اشاره‌ای بهمون کرد و گفت:
    - شما هم رو می‌شناسید؟
    نگاهی به ویدا انداختم و گفتم:
    - ویدا می‌شه تنها باشیم؟
    نگاه گیجی به هر دومون انداخت و در نهایت گفت:
    - حتما.
    و رفت. شانس آوردم حس فضولیش گل نکرده بود. یه گوشه از سالن اصلی بیمارستان‌‌، کنار در ورودی‌ ایستاده بودیم رو به روی هم. لبخند غمگینی زدم و جواب سوالش رو دادم:
    - راستش رو بگم؟
    منتظر نگاهم کرد که ادامه دادم:
    - خب راستش ‌اینه که من آرام نیستم. من طناز سمیعی هستم، مامان تیام و صیام.
    چند ثانیه چیزی نگفت و بعد متعجب گفت:
    - همون که... .
    پوزخندی زدم. متوجه منظورش شدم و جواب دادم:
    - آره همون که ظاهرا قبلا غیر از نامزد فعلی تو با... .
    صدای محکمش بلند شد:
    - بسه دیگه.
    سونیا سریع برگشت سمتش و من سرم رو انداختم پایین. صدای سونیا با اعتراض آرومی‌ اومد:
    - دارمان جان‌‌، چه خبره ‌اینجا؟
    هنوزم آروم و خانومانه حرف می‌زد. به من اشاره کرد و گفت:
    - ‌ایشون آرام نیستن. تو می‌دونستی؟
    نفس عمیقی کشید و کلافه گفت:
    - باورم نمی‌شه. ‌ایشون تو خونه ما بودن و هیچ کس چیزی به من نگفته؟
    صداش نیومد و من ترجیح دادم خودم جواب بدم و از خودم دفاع کنم:
    - بله. شما داشتید برای بچه‌‌های من پرستار می‌گرفتید. قرار بود کسی وارد اون خونه بشه که هیچ آشنایی با روحیه و وضع بچه‌ها نداشت. نگران بودم.
    مکثی کردم و رو بهش گفتم:
    - من مادر اون بچه‌‌هام. فکر کنم حق داشتم دخالت کنم، نه؟
    مکثی کرد. نگاهم کرد و چیزی نگفت و با گیجی رو به جناب دکتر که سکوت کرده بود‌‌، گفت:
    - فکر کنم باید حرف بزنیم.
    سری تکون دادم. دیگه با من کاری نداشتن. سرم رو انداختم پایین و رفتم بیرون. شلوغی کمتر شده بود و همه ماشین‌‌ها و آدم‌‌ها داشتن می‌رفتن. آروم‌آروم راه افتادم داخل خیابون. ماشین رو همون‌جا‌‌، رو به روی بیمارستان گذاشتم. مثل چند روز اخیر‌‌، بارون نم نم می‌زد. دستام رو کردم داخل جیب پالتوم و سرم رو انداختم پایین و فقط راه رفتم. همین که به ‌ایستگاه اتوبوس نزدیک شدم‌‌، اتوبوس حرکت کرد. آهی کشیدم و به شیشه پشت اتوبوس که بخار گرفته بود زل زدم. ناامید کنار‌ ایستگاه اتوبوس‌ ایستادم و با نفسم‌‌، دست‌هام رو کمی‌ گرم کردم. نگاهی به ساعتم انداختم. دیگه باید می‌رفتم دفتر یه سری پرونده رو بر می‌داشتم. هنوز کلی راه مونده بود. باز شروع کردم به راه رفتن. هنوز چند قدم برنداشته بودم که صدای بوق ماشینی از سمت چپم اومد. برنگشتم. مزاحم زیاد بود توی‌این شهر بی‌دروپیکر. باز راه رفتم و باز بوق زدن. سری تکون دادم و بی توجه باز هم ادامه دادم. چند دقیقه خبری نبود تا ‌اینکه کفشی جلوی چشمام که پایین بود رو گرفت. متعجب سرم رو بالا آوردم. کت و شلوار مشکی و پیراهن طوسی. چشمام که بهش افتادن‌‌، نفس عمیقی کشیدم. خواستم از کنارش رد بشم که گفت:
    - سوار شو.
    ایستادم و گفتم:
    - راحتم.
    پشت به همدیگه‌ ایستاده بودیم. صداش اومد:
    - دو دقیقه وقت داری سوار شی.
    پوفی کردم و گفتم:
    - ماشین جلوی در بیمارستانه.
    اونم عادی گفت:
    - شد یک دقیقه.
    و رفت داخل ماشین. خسته سری تکون دادم. نگاهی به ‌ایستگاه اتوبوس و مجددا به ساعتم انداختم. باید زود می‌رفتم دفتر. دیگه حوصله پیاده روی تا بیمارستان و برداشتن ماشین رو نداشتم. و از همه مهم‌تر حوصله و قدرت جر و بحث هم باهاش نداشتم. نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت ماشین و سوار شدم. چند دقیقه سکوت بود. بعد به جای پرسیدن مقصد‌‌، تنها گفت:
    - میرم خونه.
    آروم گفتم:
    - می‌خوام برم دفتر. کار دارم.
    ماشین رو روشن و حرکت کرد. نگاهی به بیرون انداختم و سکوت کردم. سر چهارراه چراغ قرمز بود. نگه داشت. نگاهی به دخترک‌‌های سر چهارراه انداختم که توی‌ این بارون می‌دویدن و گل و چیزای دیگه می‌فروختن. یاد دلارام افتادم. در حالی که به دختر بچه گل فروش نگاه می‌کردم‌‌، با غم گفتم:
    - دلارام چی شد؟
    جواب داد:
    - بردنش واحد مشاوره.
    سری تکون دادم و بازم نگاهش نکردم. بازم سکوت کرد و باز من پرسیدم:
    - سونیا قهر کرد؟
    عادی و بدون حس خاصی که تقریبا جزو شخصیتش بود‌‌، گفت:
    - فکر نکنم.
    پوزخندی زدم و در حالی که به جلو خیره شده بودم‌‌، تکرار کردم:
    - فکر نکنی؟
    ماشین‌‌ها کمی ‌به جلو حرکت کردن. اونم حرکت کرد و در همون حال گفت:
    - من که اونجا نبودم.
    با پوزخند برگشتم سمتش و فکر کردم: «پس حتما اونی که کنارش ‌ایستاده بود‌‌، من بودم.» زل زدم بهش و با پوزخند گفتم:
    - پس کجا بودی؟
    لحظه‌ای برگشت سمتم و گفت:
    - اومده بودم دنبال تو.
    مات نگاهش کردم و بعد از چند ثانیه زمزمه کردم:
    - دنبال من؟
    و بلندتر گفتم:
    - چرا اومدی دنبالم؟
    نگاهم کرد و جواب داد:
    - چون هوا بارونی بود.
    گیج بهش نگاه کردم و مچ گیرانه گفتم:
    - هوا برای سونیا هم بارونی بود.
    سری تکون داد و در حالی که به جلو نگاه می‌کرد‌‌، گفت:
    - مطمئن باش فقط یه احمق وجود داره که وقتی دلش گرفته سوار ماشین نمیشه و پیاده زیر بارون راه میره.
    اخم کردم و زیر لب گفتم:
    - خودت احمقی.
    لبخند کجی زد. پوفی کرد و سرش رو به‌سمت پنجره سمت خودش تکون داد. اخمم کم‌رنگ شد و با لحن خودم اما عین بچه‌‌ها گفتم:
    - بعدشم من اصلا دلم نگرفته بود.
    این‌بار خنده آرومی‌کرد و زمزمه کرد:
    - آمار دروغ گفتن‌هات داره می‌زنه بالا خانوم دکتر.
    چشم‌غره‌ای بهش رفتم و چیزی نگفتم. جلوی دفتر پیاده شدم که شیشه رو کشید پایین و گفت:
    - منتظرم.
    سریع گفتم:
    - نیازی نیست.
    محکم گفت:
    - می‌دونی که می‌ایستم. پس بجنب.
    بهش زل زدم که پوفی کرد و گفت:
    - برو دیگه.
    سری تکون دادم و رفتم داخل. وارد دفتر که شدم‌‌، دیدم مریم نشسته داره گریه می‌کنه و کلی دستمال کنارش ریخته و نازی هم ساکت کنارش نشسته. متعجب جلو رفتم و آروم سلام کردم. نازی حواسش به من جمع شد و سری برام تکون داد؛ اما مریم به گریه ادامه داد. متعجب پرسیدم:
    - چی شده؟
    مریم لحظه‌ای سرش رو بلند کرد و دستمالی برداشت و باز به گریه کردنش ادامه داد. چشمای قهوه‌ایش مثل کاسه‌ی خون شده بود. نگاهی به نازی انداختم و رفتم کنارش نشستم و گفتم:
    - با توام. چی شده؟ چشه مریم؟
    پوفی کرد و گفت:
    - می‌بینی که.
    با حرص گفتم:
    - چی رو می‌بینم؟ فقط می‌بینم که‌ این داره زار می‌زنه.
    سری تکون داد و بی حوصله گفت:
    - دقیقا. حالا‌ این اصولا برای چی زار می‌زنه؟
    گیج نگاهشون کردم و بعد از چند ثانیه گفتم:
    - اَه. نازی عین آدم بگو‌‌، از نگرانی سکته کردم.
    بی تفاوت سری تکون داد و گفت:
    - هیچی بابا. مسیح خان نامزد کرده.
    صدای گریه مریم دو برابر شد. متعجب نگاهشون کردم و پرسیدم:
    - مسیح دیگه کیه؟
    نازی پوفی کرد و با حرص گفت:
    - همون خواننده‌ای که‌ این احمق عاشقش بود.
    مریم سرش رو بالا آورد. چشماش قرمز بود. با گریه گفت:
    - به خدا مسیح خوب بود. ‌این دخترا مخش رو زدن.
    نازی چشم‌غره‌ای بهش رفت و گفت:
    - یه وقت کم نیاری.
    مریم در حالی که دستمال دیگه‌ای بر می‌داشت‌‌، گفت:
    - مؤدب باش. مگه دروغ می‌گم؟
    نازی چپ چپ بهش نگاه کرد. صداش رو کمی‌ بالا برد و گفت:
    - خودش توی مصاحبه‌ش گفته که دو سالی هست که نامزد کردن و عاشق دختره بوده.
    مریم باز گریه‌ش شدت گرفت و سرش رو انداخت پایین. سری تکون دادم و رو به مریم گفتم:
    - مریم جان. الان دقیقا چرا داری گریه می‌کنی؟
    سرش رو بالا آورد و در حالی که داشت بینی کوچکش که از شدت گریه اندازه هندوانه شده بود رو با دستمال تمیز می‌کرد‌‌، گفت:
    - به‌خاطر عشق از دست رفتم.
    پرسیدم:
    - کدوم عشق؟ ‌این پسره که خودش گفته دو ساله نامزد داشته و عاشقش بوده.
    با گریه داد زد:
    - پس من چی؟
    متعجب نگاهش کردم و گفتم:
    - باورم نمیشه. مریم مگه تو بچه‌ای؟‌ این چیزی که تو توی وجودت داری و اسمش رو گذاشتی عشق فقط یه توهم از عشقه.
    چیزی نگفت و اشکاش رو پاک کرد که ادامه دادم:
    - خیلی وقت پیش باید ‌این رو بهت می‌گفتم اما اشتباه از خودم بود‌‌، دیر اقدام کردم.
    بلند شدم و کنار مریم نشستم و گفتم:
    - عزیزم! تو سال‌هاست که داری ‌این توهم عشق رو با خودت می‌کشی. روز اول فلان بازیگر بود. روز دوم فلان بازیکن فوتبال. روز سوم فلان خواننده و هر سری که ‌اینا سر و سامون گرفتن و ازدواج کردن‌‌، تو همین بساط رو داشتی.
    آروم با غم نگاهم می‌کرد. جدی پرسیدم:
    - ‌اینا همش برمی‌گرده به توقعات بالایی که از طرف مقابلت داری. آخه تا کی؟ کی قراره قبول کنی که یه خرده هم توی حال زندگی کنی. به آدم‌های اطرافت بیشتر دقت کنی. به اون همه خواستگار خوب که بیخودی ردشون کردی، فکر کنی. اونم به خاطر لبخندی که فلان خواننده توی کنسرت بهت زده بود؟
    دیگه گریه نمی‌کرد ولی با دقت گوش می‌داد. بازم جدی ادامه دادم:
    - ازت خواهش می‌کنم مریم. تو می‌تونی از یه زندگی ساده برای خودت یه‌ ایده‌آل بسازی.
    پوفی کردم و هشدار دادم:
    - سال‌هاست که‌ این روش رو پیش گرفتی. البته تقصیر ما هم هست که با شوخی و خنده خیلی چیزا رو رد کردیم‌‌، رفت و‌ این موضوع رو جدی نگرفتیم. باور کن حتی دیگه مادرت هم نگرانته.
    خوب می‌دونستم قسمتی از ‌این توهم عشق مریم از اونجایی میاد که پدرش رو خیلی وقته از دست داده و عملا همه اون افراد معروف نقش تکیه گاه و حامی‌ رو براش دارن. نقش یک فرد‌ ایده‌آل که افراد مشهور از دور حسابی به ‌این مورد نزدیک هستن.
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - به خودت بیا. خیلی آدما اطرافت هستن که عاشقتن و منتظر یه گوش چشم از طرف تو. بهش فکر کن.
    آروم نشسته بود و به میز کوچک داخل سالن زل زده بود. نازی هم مهربون و آروم گفت:
    - مریم. قربونت برم. کاش باور می‌کردی که من‌‌، خوبی تو رو می‌خوام. در واقع هر دومون خوشبختی تو رو می‌خوایم.
    مریم لبخند تلخی زد و قطره اشک کوچکی که پایین می‌اومد رو گرفت و گفت:
    - ممنون، اما... .
    مکثی کرد و گفت:
    - حالا چیکار باید بکنم؟ شما راست می‌گین، اما من واقعا تنها دل‌خوشیم همین بود، اما حالا... .
    آروم لبخند زدم و بغـ*ـلش کردم. نازی هم خندید و گفت:
    - ‌این لوس بازی‌‌ها رو... .
    یهو ساکت شد. با خنده از مریم جدا شدم و رو به نازی گفتم:
    - چیه؟
    نازی نگاهی بهم انداخت و بلند شد. متعجب نگاهش کردم که گفت:
    - سلام.
    نگاهم رفت به‌سمت در. با دیدنش آخی گفتم و سریع اضافه کردم:
    - متاسفم.
    اومد داخل. مریم هم بلند شده بود و تندتند اشکاش رو پاک می‌کرد و آروم سلام کرد. کنار میز مریم‌ ایستاد و رو به مریم گفت:
    - تو من رو یاد دختر خالم می‌ندازی.
    تعجب و گیجی هممون رو که از حرف ناگهانیش دید‌‌، توضیح داد:
    - اتفاقی قسمتی از حرفاتون رو شنیدم.
    مریم سری تکون داد و اون ادامه داد:
    - دختر خاله منم همین طوری بود.
    متعجب نگاهش کردم. چی می‌خواست بگه؟ مریم سرش رو آروم بالا آورد و آروم پرسید:
    - ببخشید چطوری بود؟
    به میز تکیه زد و دست‌به‌سـ*ـینه جواب داد:
    - عاشق خواننده‌‌ها و بازیگرها بود. همه اتاقش پر از عکسشون بود. روزی نبود که به‌خاطر امضا گرفتن ازشون داخل دفتر با محل فیلم‌برداری‌شون نباشه. و بعد از هر شنیدن خبر هر ازدواج به شدت افسرده می‌شد.
    من همچنان متعجب و مبهم نگاهش می‌کردم. مریم که انگار موضوع براش جذاب بود خوب گوش داد و عین کسی که می‌خواد سرگذشت خودش رو بدونه‌‌، کنجکاو پرسید:
    - خب بعدش چی شد؟ منظورم ‌اینه که الان دختر خاله‌تون چی‌کار می‌کنه؟
    سری تکون داد و گفت:
    - ازدواج کرد و خیلی زود فهمید که ازدواج با یه نقاش ساده خیلی ارزشمندتر و با آرامش‌تر از ازدواج با یه سلبریتی.
    نگاهی به مریم انداختم. سرش رو انداخته بود پایین و می‌تونستم بفهمم که الان داره فکر می‌کنه و زندگی آیندش رو اون طوری که شنیده‌‌، تصور می‌کنه.
    باز صداش اومد:
    - البته باید بگم که همسرش از اونجا که نقاش ماهری بود‌‌، نقاشی‌‌هاش و خودش بسیار معروف شدن.
    مریم لبخند بزرگی زد و پرسید:
    - واقعا؟
    و منتظر جواب نشد و با خودش گفت:
    - چقدر خوب.
    و جلو رفت و با لبخند بزرگی تند تند گفت:
    - ممنون. واقعا ممنون دکتر.
    سری برای مریم تکون داد و رو به من گفت:
    - منتظرم.
    و رفت بیرون. مریم رفت سمت کیفش و موبایلش رو برداشت و مشغول صحبت با مامانش شد. مریم‌‌، از همون اوایل ازدواج ما می‌گفت: «طناز‌ این شوهرت خیلی با شخصیته.» و همیشه حرفاش رو گوش می‌کرد چون می‌گفت منطقی حرف می‌زنه. می‌گفت بهم ثابت شده که وقتی یه چیزی می‌گـه درسته. عجیب بود. بعد از یه عمر دوستی با مریم‌‌، اون مرد، باید کسی باشه که از مخمصه توهمش نجاتش می‌ده. خیلی عجیب بود اما‌ این روزها دیگه همه چی ممکن شده بود. حضور ‌این مرد،‌ اینجا‌‌، داخل دفتر من‌‌، اونم برای آروم کردن دوست من‌‌، بیش از حد غیرقابل پیش‌بینی بود.
    نازی کنارم ‌ایستاد و زیر گوشم زمزمه کرد:
    - جل الخالق.
    با خنده گفتم:
    - چیه؟
    به چشمای سبزش که متعجب بهم نگاه می‌کرد‌‌، زل زدم. به در اشاره کرد و گفت:
    -‌این که الان ‌اینجا بود، دارمان کیانمهر بود دیگه؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - فکر کنم.
    خندید و گفت:
    - بابا کارش درسته. چقدر آدم شده.
    پوزخندی زدم که ادامه داد:
    - شک داری؟
    پرسیدم:
    - به چی؟
    جواب داد:
    - به ‌این که عوض شده.
    آروم زمزمه کردم:
    - نمی‌دونم.
    و رفتم توی فکر که نازی زد به بازوم و گفت:
    - برو دیگه. الان باز میاد بالا‌‌، کولاک می‌کنه.
    خندیدم و اروم رفتم سمت در که یهو برگشتم و گفتم:
    - نازی. گفتی علی نامزدیش بهم خورد. نه؟
    بی توجه‌‌، پرسید:
    - چط... .
    هنوز کامل کلمش رو نگفته بود که یهو خودش با خنده گفت:
    -‌ایول. گرفتم. حله، برو خیالت راحت.
    و من سری تکون دادم و رفتم پایین. داخل ماشین منتظر بود. سوار شدم. حرکت کرد. چند دقیقه گذشته بود که با کمی ‌شیطنت گفتم:
    - از کی تا حالا مهین تاج خانوم خواهر دار شده؟
    سری تکون داد و گفت:
    - تنها راهی که به ذهنم رسید.
    لبخند آرومی‌ زدم و سرم رو چرخوندم. مهین تاج خانوم خواهر نداشت پس ‌ایشون هم اصلا دختر خاله نداشت. پس همه چیزهایی که گفت ساخته ذهنش بود. داشتم به همین چیزا فکر می‌کردم که خیلی ناگهانی پرسید:
    - علی هنوز سر تصمیمش هست؟
    متعجب نگاهش کردم و ناخودآگاه با ضمیر مفرد‌‌، پرسیدم:
    - تو علی رو یادته؟
    لحظه‌ای نگاهم کرد و لبخند کجی زد و جواب داد:
    - علی عکاس خوبیه.
    چند ثانیه نگاهش کردم. بعد انگار توی ذهن خودم دارم همه چی رو کم‌کم تحلیل می‌کنم‌‌، زیر لب گفتم:
    - پس اون نقاش که معروف شده‌‌، همون علیِ عکاسِ که قراره با عکساش حسابی مشهور بشه.
    و از کلکی که زده بود‌‌، آروم خندیدم. بعد از چند ثانیه با لحن شیطونی گفت:
    - خب فکر کنم که کارم بد نبود.
    منم که حسابی حالم خوب شده بود و توی حال و هوای گذشته نبودم با شیطنت گفتم:
    - توقع تشکر که نداری؟
    بازم لحظه‌ای بهم نگاه کرد و گفت:
    - چرا نداشته باشم؟ فکر کنم کار مهمی ‌انجام دادم.
    بازم لحظه ای بهم نگاه کرد و گفت :
    -چرا نداشته باشم ؟ فکر کنم کار مهمی انجام دادم.
    از پررویی‌ش خندم گرفت، اما لبخند کمرنگی زدم و چیزی نگفتم. بازم گذشته جلوم قد علم کرده بود و داشت شادی‌های لحظه‌ای که داشتم رو ازم می دزدید. جلوی در خونه پیاده شدم. اونم پیاده شد. نفس عمیقی کشیدم و سرم رو انداختم پایین و آروم گفتم:
    - وسایلم داخل همون اتاقه. بده سعید برام بیاره. ماشینم رو هم باید سعید ترتیبش رو بده. از همه عذرخواهی کن، چون فکر نکنم دیگه بتونم بعد از اومدن سونیا ببینمشون. ضمن یادآوری، پس فردا باید بری مدرسه بچه‌ها. برنامه‌ت رو تنظیم کن.
    مکثی کردم و ادامه دادم:
    - ممنون بابت کمک به مریم و ممنون بابت اینکه تا اینجا رسوندیم و متاسفم به خاطر تاخیرم جلوی دفتر.
    نفس راحتی کشیدم. حرفام تموم شد. سرم رو آروم آوردم بالا. از دیدن لبخندش قلبم یه جوری شد. با لبخند به ماشین تکیه زده بود و نگاهم می کرد. پوزخند نبو ، تلخند نبود، حتی لبخند کج هم نبود. خودِ خودِ لبخند بود. نفهمیدم چه‌جوری خداحافظی کردم و رفتم داخل. پشت در حیاط ایستادم. کلی خودم رو سرزنش کردم که ضایع بازی درآوردم. مرده شور دل من رو ببرن که نمی‌فهمه من باید از این مرد متنفر باشم و همش ساز مخالف می‌زنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    نگاهی به طرلان انداختم و با استرس گفتم:
    - چطور شدم؟
    خندید و در حالی که روی تخت می‌نشست، گفت:
    - عالی.
    و با لبخند ادامه داد:
    - یه بانوی فوق العاده.
    سری تکون دادم و روسریم رو مرتب کردم و برای دهمین بار به‌ آینه زل زدم. مانتو شلوار رسمی‌ و کرمی ‌با روسری ساده کرم قهوه‌ای. از داخل‌ آینه به طرلان نگاه کردم و پرسیدم:
    - صیام نگفت کی میان؟
    طرلان هم از داخل‌ آینه نگاهم کرد و با لبخندی که روی لبش جا خوش کرده بود، نگاهم کرد و جواب داد:
    - گفت بابا آماده بشه، میایم.
    سری تکون دادم و برگشتم سمت طرلان. به ساعتم نگاه کردم و کلافه گفتم:
    - دیر کردن.
    کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون که طرلان هم دنبالم اومد. با هم روی مبل منتظر بچه‌‌ها نشستیم. امروز، روزی بود که قرار شد بریم مدرسه بچه‌‌ها. بالاخره روزی که به‌خاطرش‌ این همه اتفاق افتاد رسیده بود و بعدش قولی که من دادم، تموم می‌شد. قولی که دادم تا بچه‌‌ها با باباشون آشنا بشن و‌ این قول باعث شد تا خودم هم بُعد‌‌های جدیدی از مردی که فکر می‌کردم خوب می‌شناسمش، کشف کنم. دیشب تیام و صیام رفتن عمارت و قرار بود که با باباشون بیان دنبال من و به اتفاق هم بریم مدرسه. ساعت پنج بعد از ظهر مراسم شروع می‌شد و الان چهار بود. با صدای بوق آرومی‌ سریع بلند شدم و برای هزارمین‌بار با نگرانی دستی به روسریم کشیدم و پرسیدم:
    - خوبم؟
    طرلان پوفی کرد. سری تکون داد و اونم برای هزارمین بار جواب داد:
    - بله بانو، بله.
    پوفی کرد و هلم داد به‌سمت در. خودش هم کفشم رو جلوی پام گذاشت و بهش اشاره کرد و گفت:
    - یالا.
    سریع کفشم رو پام کردم و داخل حیاط دویدم. پشت در‌ایستادم و نفس عمیقی کشیدم و در خونه رو باز کردم. در رو که پشت سرم بستم و سریع سوار شدم. صندلی جلو نشسته بودم. سلام کردم که بچه‌‌ها بلند جوابم رو دادن و جناب دکتر سری تکون داد و زمزمه وار سلام کرد. سریع حرکت کرد. جلوی در مدرسه که نگه داشت. من اول از همه پیاده شدم. موبایلم زنگ خورد. از داخل کیفم پیداش کردم و برداشتم. نازی بود.
    - الو.
    با لحن شاد و خوش‌حالی و بلند گفت:
    - سلام. چطوری دکی؟
    از لحنش خندم گرفت و گفتم:
    - دکی خودتی.
    خندید و جوابی نداد که پرسیدم:
    - چیه؟ شنگول می‌زنی.
    بازم با ذوق جواب داد:
    - مژده بده.
    متعجب گفتم:
    - واسه چی؟
    جواب داد:
    - حدس بزن.
    باز می‌خواست شیطنت کنه. پوفی کردم و گفتم:
    - نازی اذیت نکن و عین آدم بگو.
    بازم خندید و تند گفت:
    - مریم اجازه داده که علی بره خواستگاریش.
    و خودش جیغ کشید:
    - هورا.
    چند ثانیه چیزی نگفتم و بعد با خوش‌حالی، متعجب گفتم:
    - واقعا؟ چه عالی.
    اونم خوش‌حال تایید کرد و من که دیگه به در مدرسه رسیده بودم، یهو با دیدن تابلو مدرسه یادم افتاد کجا هستم و سریع گفتم:
    - حالا فعلا خداحافظ که کار دارم بعد زنگ می‌زنم بهت.
    باشه‌ای گفت و فوری خداحافظی کرد. موبایلم رو گذاشتم داخل کیفم و برگشتم ببینم چرا نمیان؟ از دیدنشون که دست‌به‌سـ*ـینه به در ماشین تکیه زده بودن، قلبم لرزید و لبخند کم‌رنگی زدم. هر سه تاشون منتظر نگاهم می‌کردن. بچه‌‌های کوچولوم هم مثل باباشون کت و شلوار خاکستری و پیراهن سفید پوشیده بودن و زیادی خواستنی بودن. با همون لبخند گفتم:
    - چرا معطلید؟ یالا.
    و خودم اول وارد شدم. وارد سالن که شدیم، ساعدی اومد جلو و کلی تحویلمون گرفت. چهارتا صندلی ردیف اول برامون خالی گذاشته بود. با لبخند برای همه والدین سر تکون می‌دادم و جواب سلام می‌دادم. کنار هم نشستیم. صیام و تیام سمت بچه‌‌ها نشسته بودن و ما هم کنار هم نشستیم. با لبخند کوچکی به احترام همه سری تکون دادم. زیر چشمی ‌بهش نگاه کردم. مثل همیشه با غرور نشسته بود و در حال صحبت با بابای دانیال بود. نفس عمیقی کشیدم که با شروع برنامه و شروع سخنرانی آقای ساعدی همه حواسشون جمع شد.
    - سلام به همه حضار محترم و بچه‌‌های عزیز. خیلی خوشحالم که امروز با جلسه‌ای در خدمتون هستیم که در آن مفتخر به حضور جناب دکتر دارمان کیانمهر، جراح مغز و اعصاب و یکی از پزشکان خوب و جوان ‌این عرصه و از شاگردان پروفسور طالبی فرد هستیم. خیلی خوشحالم که ‌ایشون در کنارمون هستن. بحث امروز، صرفا درباره‌ی انتخاب‌‌های بچه‌‌های شما و تاثیر حضور شما در ‌این انتخاب هست. خواهش می‌کنم تشویق بفرمایید دکتر کیانمهر رو.
    همه دست زدن. بلند شد، کتش رو مرتب کرد. چند لحظه نگاهم کرد و رفت بالا و پشت تریبون‌ ایستاد و میکروفون رو فیکس کرد. همه منتظر بودن. نگاهی به جمع انداخت و شروع کرد. تمام مدت بهش زل زده بودم و فکر می‌کردم به‌ اینکه هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یه روز همه ‌اینقدر برام احترام قائل بشن.‌ این والدینی که یه روز اصلا محل من و بچه‌‌هام رو نمی‌دادن. و البته آقای ساعدی که‌ این قدر ازمون استقبال می‌کنه و بهمون می‌رسه. یعنی حضور ‌این مرد داخل زندگی من این‌قدر تاثیر داره؟ این‌قدر که رفتار اطرافیانم هم نسبت بهم تغییر کنه؟ این‌قدر که احترام داشته باشم و راحت زندگی کنم؟
    با صدای میکروفون که قطع و وصل شد، سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم. خون‌سرد ادامه داد:
    - پس تلاش کنید. و فراموش نکنید که تلاش کلید موفقیته.
    رو به والدین با جدیت گفت:
    - بذارید خودشون انتخاب کنن. در هر شرایط، انتخاب با خودشونه.
    و ادامه داد:
    - همین. صحبت‌‌ها تمام شدن. فقط... .
    مکثی کرد که سرم رو انداختم پایین و با بند کیفم بازی کردم. مکثش زیاد ادامه پیدا نکرد و گفت:
    - فقط ‌اینکه سالهاست به یه نفر، یه تشکر بدهکارم .
    دستم ‌ایستاد. سرم پایین بود اما هنوز دستم به بند کیفم بود. صدای محکمش داخل سالن طنین انداز شد:
    - تشکر به خاطر تحمل تنهایی‌ای که همیشه ازش می‌ترسید.
    بند کیفم رو فشار دادم داخل دستم. جرئت نکردم سرم رو بالا کنم. ترسیدم چشم پر از اشکم رو ببینه. ادامه داد:
    - همین.
    و بعد از چند ثانیه صدای دست حضار اومد و من از فرصت استفاده کردم و چشم‌‌هام رو مالیدم تا جلوی پایین اومدن قطره اشکم گرفته بشه. سرم رو بالا کردم. همه ‌ایستاده بودن. نفس عمیقی کشیدم و منم‌ ایستادم. دست نزدم، نخندیدم، فقط‌ ایستادم. فقط نگاهش کردم. اونم نگاهم می‌کرد. هفت ساله منتظر‌ این بودم که یه روز برگرده و بگه غلط کردم، که اشتباه کردم، اما نمی‌گفت. مردی که من می‌شناختم، هیچ وقت ‌این کارو نمی‌کرد. ‌اینکه الان، ‌اینجا، جلوی‌ این‌همه آدم، تشکر می‌کنه، حتی بدون ‌اینکه اسمم رو بگه. برام هم عجیبه هم حسی رو در وجودم زنده می‌کنه که داشتم باهاش مبارزه می‌کردم، اما حیف. با وجود‌این تشکر و اون حس لعنتی، بازم ‌این مرد کاری با گذشتم کرده که خیلی باید تلاش کنه تا از ذهنم پاک بشه و حیف که حالا دیگه مطمئن شدم داره می‌ره.‌ این‌بار شاید برای همیشه. با صدای بچه‌‌ها به خودم اومدم. بلند بلند می‌خندیدن و دویدن سمت باباشون. لبخندی زد و بچه‌‌ها رو بغـ*ـل کرد و دستی داخل موهاشون کشید. بچه‌‌ها با خنده می‌اومدن ‌این سمت. آب دهنم رو قورت دادم. منتظر‌ ایستادم. بهم رسیدن. بچه‌‌ها اومدن سمتم که با شوق خم شدم و بغـ*ـلشون کردم و لبخندی از خوش‌حالی‌شون زدم. دنیا رو می‌دادم برای لبخندهاشون. بچه‌‌ها از بغـ*ـلم بیرون اومدن و دویدن سمت دانیال که صداشون می‌کرد. منم ‌ایستادم و بچه‌‌ها رفتن بیرون. فقط نگاهش می‌کردم، فقط نگاهم می‌کرد. آروم زمزمه کردم:
    - خسته کننده بود.
    با لبخند کوچکی، تاییدکنان زمزمه کرد:
    - بود.
    با صدای آقای ساعدی چشم از چشماش گرفتم و سرم رو انداختم پایین:
    - ممنون واقع آقای دکتر. باعث افتخار بود.
    سری براش تکون داد که آقای ساعدی رو به من و یه‌نفس ادامه داد:
    - ممنون از شما خانوم دکتر. واقعا ممنون که آقای دکتر رو راضی کردید. بدون کمک شما موفق نمی‌شدم. بی شک شما واقعا بانوی هنرمندی هستید که چنین همسر و زندگی موفقی دارید.
    لال شده بودم. نمی‌دونستم چی بگم. فقط با غم نگاهش کردم و آروم گفتم:
    - من... .
    نذاشت ادامه بدم و صداش رو شنیدم:
    - جناب ساعدی... .
    ساعدی با لبخند گفت:
    - جانم دکتر.
    خیلی جدی گفت:
    - امیدوارم دیگه نیازی به تجسس در خانواده ما نداشته باشید.
    متعجب نگاهش کردم. من که بهش نگفته بودم که ساعدی بهم چی گفته. حتما کار کیوان دهن لق بوده. ساعدی با شرمندگی گفت:
    - بله، من واقعا عذرخواهی می‌کنم جناب دکتر.
    پوفی کرد و گفت:
    - از من نه، از ‌ایشون.
    و به من اشاره کرد. به ساعدی نگاه کردم. با شرمندگی نگاهم کرد و گفت:
    - متاسفم خانوم دکتر. کار اشتباه کردم.
    سری تکون دادم و لبخندی زدم که لبخند کجی زد و گفت:
    - حالا شد. خب. فعلا جناب ساعدی.
    ساعدی تندتند سری تکون داد و گفت:
    - به سلامت دکتر جان.
    سری براش تکون دادم. من خداحافظی آرومی ‌کردم و رفتم دنبالش. شونه به شونه راه می‌رفتیم. اعتماد به نفسم بالا رفته بود. ساعدی دیگه جرأت نمی‌کنه بگه بالای چشمت ابرو. از‌ این فکر لبخندی زدم. سوار ماشین شدیم و سریع حرکت کرد. مطمئن شدم که داشت می‌رفت.‌ اینکه با ساعدی‌ اینطوری حرف زد، یعنی داره جای پای من رو محکم می‌کنه. یعنی داره بچه‌‌ها رو بالا می‌بره، یعنی داره می‌ره. آهی کشیدم که توی سر و صدای بچه‌‌ها گم شد. یهو صیام سرش رو بین دو صندلی جلو آورد و گفت:
    - بابا، مامان. بریم پیتزا بخوریم.
    سریع گفتم:
    - نه مامان جان همه خسته‌ایم. بریم خونه بهتره.
    اینبار تیام اصرار کرد:
    - مامان، صیام راست میگه. گرسنه‌ایم. بریم.
    نفس عمیقی کشیدم که صیام باز اصرار کرد:
    - لطفا دیگه. بریم. زود برمی‌گردیم.
    سری تکون دادم و چیزی نگفتم که مسیر عوض شد و به اصرار بچه‌‌ها رفتیم فست فود همیشگی. وارد که شدیم، بلافاصله صیام و تیام دویدن و سر میز همیشگی نشستن و ما هم دنبالشون رفتیم. نشستیم. نمی‌دونم چرا استرس داشتم. کف دستم عرق کرده بود. آروم به اطراف نگاه کرد و پرسید:
    - خیلی میاید ‌اینجا؟
    آروم تایید کردم. چیزی نگفت و چند ثانیه بعد گارسون اومد و منو رو آورد و سکوت بین‌مون رو شکست. صیام با لبخند گفت:
    - همون همیشگی.
    لبخند کوچکی زدم که تیام هم ادامه داد:
    - دو تا از همون همیشگی.
    لبخندم پررنگ شد و گارسون بیچاره پرسید:
    - ببخشید. کدوم همیشگی؟
    به اخم صیام نگاه کردم. فوری گفت:
    - بگید آقای نادری بیان لطفا.
    متعجب بهش نگاه کردم که تیام جدی ادامه داد:
    - لطفا بگید بیان.
    گارسون نگاهی بهشون انداخت و پرسید:
    - بگم کی تشریف آورده و کارشون داره؟
    صیام با اخم جواب داد:
    - شما بگید، وقتی اومدن می‌فهمن.
    گارسون هم مات رفت که باباشون گفت:
    - نادری کیه؟
    تیام جواب داد:
    - رئیس ‌اینجا. دوستمونه.
    از روی حرص سری تکون دادم که آقای نادری اومد و با دیدن بچه‌‌ها خندید و گفت:
    - به‌به، اقایون تیام خان و صیام خان. خوش آمدید.
    و کلی باهاشون خوش و بش کرد. به من هم سلام کرد و با خنده، گفت:
    - خیلی خوش آمدید خانوم.
    سری تکون دادم که رو به جناب دکتر با خنده گفت:
    - شما باید خانِ بزرگ باشید، پدر بچه‌‌ها.
    تائید کرد که نادری ادامه داد:
    - واقعا باید افتخار کنید به داشتن همچین پسر‌‌های شیرین زبونی. خدا بهتون ببخشه.
    سری تکون داد و تشکری کرد. بچه‌‌ها باز اعتراض کردن و آقای نادری پیشنهاد داد بهترین پیتزا رو براشون بیارن. نادری که رفت و غذا رو که خوردیم، رفتیم سمت خونه. جلوی در خونه که نگه داشت. بچه‌‌ها سریع خداحافظی کردن و بیرون پریدن. و من موندم و مرد عجیب ‌این روزها که اوصولا خودش و رفتارهای ضد و نقیضش رو درک نمی‌کردم. گاهی خوب بود و گاهی منفور. گاهی با لبخند و گاهی با اخم. گاهی عاشق بچه‌‌ها و گاهی بی‌مهر. در حالی که به بیرون زل زده بودم، آروم زمزمه کردم:
    - تموم شد.
    صداش رو شنیدم:
    - ظاهرا.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - فکر کنم تمام بند‌‌های قرارداد هم انجام شد.
    منظورم قول و قرارمون بود. بازم زمزمه کرد:
    - ظاهرا.
    سرم رو برگردوندن و گفتم:
    - پس، فعلا.
    دستم رفت روی دستگیره که چیزی یادم اومد. برگشتم و نمی‌دونم چرا بی‌حواس و با ذوق گفتم:
    - راستی. تولد کیوان دو روز دیگه ست، باید یه مهمونی درست و حسابی بگیریم. کلی کادوی رنگارنگ و کلی غذا. کلی هم مهمون باید دعوت کنم. آخ یادم نبود من... .
    و برگشتم سمتش. یهو با دیدن چشمهاش و لبخند تلخش، به خودم اومدم. ناخودآگاه داشتم تندتند حرف می‌زدم و ذوق می‌کردم. فراموش کرده بودم که سال‌ها گذشته و من دیگه نمی‌تونم ‌این‌جوری باهاش حرف بزنم. فراموش کرده بودم که‌ این مرد سال‌هاست همدم درد‌‌های من نیست. فراموش کرده بودم که داشت ازدواج می‌کرد و بعدم یه بار دیگه و برای همیشه از ‌ایران می‌رفت.
    پوزخند آرومی ‌زدم و گفتم:
    - فعلا.
    و سریع پیاده شدم و رفتم داخل خونه. حس عجیبی بود. حال خودم رو درک نمی‌کردم. مستقیم رفتم داخل اتاقم. مثل همیشه بدون ‌اینکه لباسم رو عوض کنم، نشستم روی تخت. فکر بزرگی بود، درد بزرگی بود. چقدر من احمق بودم که هنوز از شنیدن خبر رفتنش غمگین می‌شدم، استرس می‌گرفتم. چقدر احمق بودم که هنوز از لبخندهاش دلم می‌ریخت و از تشکر امروزش انگار همه درد‌‌های گذشته شاید مدت کمی‌؛ اما به‌هرحال از بین رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    دوستان سلام. داخل پست امروز قسمتی در مورد زلزله زده ها هست که حرف دلمه. الان چندین ماهه که از فاجعه زلزله کرمانشاه و سر پل ذهاب میگذره و هنوزم اونجا زلزله و پس لرزه های شدیدی اتفاق میفته . فقط خواستم بگم که فراموش نکنیم که هنوز ممکنه چقدر بهمون نیاز داشته باشن و کمک بخوان چه روحی چه مالی.
    امیدوارم از پست امروز لـ*ـذت ببرید.


    چقدر من احمق بودم که هنوز از شنیدن خبر رفتنش غمگین می‌شدم‌‌، استرس می‌گرفتم. چقدر احمق بودم که هنوز از لبخندهاش دلم می‌ریخت و از تشکر امروزش انگار همه درد‌های گذشته شاید برای مدت کمی‌‌، اما به هر حال از بین رفت. برای فرار از ‌‌این افکار احمقانه‌‌، بلند شدم و لباسم رو عوض کردم و رفتم بیرون از اتاق. بچه‌ها داشتن بستنی می‌خوردن و همزمان فیلم می‌دیدن. به اطراف نگاه کردم‌‌، خبری از طرلان نبود. رو به بچه‌ها پرسیدم:
    - بچه‌ها‌‌، طرلان کجاست؟
    تیام فقط نیم نگاهی بهم انداخت و جواب داد:
    - داخل حیاط.
    سری تکون دادم و متعجب رفتم داخل حیاط. نگاهش کردم. داشت با تلفن حرف می‌زد و می‌خندید. اخم کردم. طرلان رو خودم بزرگ کرده بودم. بهش شک نداشتم؛ ولی ‌‌این مدت واقعا رفتارش عجیب شده بود. زیاد با تلفن حرف می‌زد و کمتر از قبل با من درد دل می‌کرد. خیلی وقت بود دیگه نمی‌تونستم درست و حسابی باهاش باشم. سری تکون دادم. چقدر جدیدا من برای اطرافیانم کم می‌ذارم. یادم به روز خواستگاریش افتاد که قرار بود یه چیزی بهم بگه و ظاهرا هنوز صلاح نمی‌دونه. طرلان‌‌، خواهر عزیزم‌‌، داشت یه چیزی رو ازم مخفی می‌کرد و هنوز وقتش نرسیده بود که من بفهمم؛ اما مطمئن بودم که بالاخره می‌فهمم. سری تکون دادم و آروم رفتم داخل. داشتیم شام می‌خوردیم که تلفن زنگ خورد. تا خواستم بلند بشم‌‌، صیام دوید و برداشت. آروم سر جام نشستم. بعد از چند دقیقه برگشت و نشست و مشغول خوردن شد. من و طرلان متعجب نگاهی به هم انداختیم و تیام پرسید:
    - کی بود؟
    در حالی که جاش رو درست می‌کرد و به غذا نگاه می‌کرد‌‌، گفت:
    - چرا غذای من کم شده؟
    و رو به تیام پرسید:
    - تو ازش خوردی؟
    تیام چپ‌چپ نگاهش کرد و جواب داد:
    - خودِ شکموت خوردی همش رو.
    و به غذای خودش اشاره کرد و ادامه داد:
    - بعدشم‌‌، می‌بینی که هنوز خودم غذا دارم.
    صیام با نارضایتی سری تکون داد که طرلان پرسید:
    - صیام نگفتی کی بود؟
    یه قاشق پر از برنج کرد و در حالی که داخل دهنش می‌کرد‌‌، گفت:
    - کی‌‌، کی بود؟
    طرلان پوفی کرد و گفت:
    - تلفن رو میگم.
    سری تکون داد و جواب داد:
    - بابا.
    و ساکت شد. منتظر نگاهش می‌کردم. چیزی نگفت. عین باباش خوب بلد بود حرص آدم رو در بیاره. با حرص گفتم:
    - خب چی گفت؟
    لقمه ش رو قورت داد و جواب داد:
    - گفت فردا میاد دنبالتون برید عمارت برای تولد عمو کیوان خونه رو آماده کنید. ما رو هم از مدرسه میاره.
    فقط نگاهش کردم و بعد از چند ثانیه سرم رو انداختم پایین و خودم رو مشغول غذا نشون دادم. می‌خواست چیکار کنه؟ نمی‌فهمیدم از جونم چی می‌خواد. اگه داره می‌ره که بره اگه نه که‌‌ این کارا یعنی چی. نمی‌فهمیدمش. سرم رو تکون دادم‌‌. خیلی وقت‌ها نمی‌فهمیدم چی می‌خواد.‌‌این مورد جزو همون دفعه‌ها بود. نفس عمیقی کشیدم که طرلان گفت:
    - با توئم طناز.
    نگاهش کردم و گفتم:
    - جانم.
    گفت:
    - میگم کادو چی می‌خوای بخری؟ من تازه یادم اومد تولد کیوانه.
    در حالی که با غذام بازی می‌کردم‌‌، گفتم:
    - هنوز نمی‌دونم.
    سری تکون داد و با ذوق گفت:
    - پس من برای هر دومون می‌خرم. باشه؟
    سری تکون دادم و با لبخند گفتم:
    - باشه. پول که داری؟
    تائید کرد و با لبخند گفت:
    - آره.
    و بلند شد و تند رفت بیرون از آشپزخونه. صبح رفتم بیمارستان. بعد از ماجرای دلارام‌‌، رئیس بیمارستان ازم خواست که برگردم و منم از خدا خواسته برگشتم؛ چون دیگه با اون افتضاح مواجه شدن با سونیا نمی‌تونستم برم عمارت و بیکار بودم. مریض‌ها تموم شده بود. وسایلم رو جمع کردم و رفتم پایین. ویدا خیلی سرش خلوت بود. رفتم جلو و سلام کردم. با لبخند سلام کرد و با خنده گفت:
    - خدا خیرت بده که اومدی. حوصلم سر رفته بود‌‌.
    سری تکون دادم و با خنده گفتم:
    - چطور؟
    جواب داد:
    - خیلی از دکتر‌ها از طرف بیمارستان برای کمک به زلزله زده‌ها‌‌، داوطلبانه رفتن اونجا. بیمارستان خالی شده.
    متعجب گفتم:
    - زلزله؟ کی؟ کدوم زلزله؟
    غمگین جواب داد:
    - همین دو روز پیش. متوجه نشدی؟
    سرم رو به علامت منفی تکون دادم. دیگه حتی اخبار هم نمی‌دیدم. با ناراحتی پرسیدم:
    - چند تا دکتر رفتن مگه؟
    جواب داد:
    - خیلی. آخه خیلی وضع خراب بوده. دکتر بهاری‌‌، دکتر صانع‌‌، دکتر سروش‌‌، دکتر رادان‌‌... .
    نذاشتم ادامه بده و متعجب گفتم:
    - سونیا؟
    تائید کرد. ‌‌این زن واقعا عالی بود. نمی‌دونستم کار خیر هم می‌کنه. کاش منم می‌تونستم برم برای کمک به زلزله زده‌ها. تازه با ویدا که حرف زدم‌‌، فهمیدم چقدر وضعشون بده. چقدر هم از لحاظ روحی و هم از لحاظ مالی نیاز به کمک دارن.
    پرسیدم:
    - الان چی میشه؟ چه بلایی سرشون میاد حالا؟
    اونم سری تکون داد و با لبخند تلخی جواب داد:
    - چند ماه دیگه همه فراموش می‌کنن، اما کاش بدونن چقدر اونجا به همه نیاز هست، در همه زمینه‌ها. حتی به خود تو.
    نگاهش کردم و با غم گفتم:
    - حیف که نمی‌تونم برم وگرنه می‌دونم که اونا الان به خاطر از دست دادن خانواده‌هاشون بیشتر نیاز به امثال من دارن تا به بقیه‌‌.
    ویدا تائید کرد و من رفتم سمت اتاقم. فردا بعد از ظهر آقا سعید اومد دنبالمون و با بچه‌ها رفتیم عمارت و من فهمیدم که چون سونیا رفته بود کمک به زلزله زده‌ها ما تونستیم بریم عمارت. با کمک الهام و دینا و بقیه خونه رو تزیین کردیم و همه چی حاضر بود. زنگ زدم به دخترا و دعوتشون کردم که در کمال تعجب نازی زود قبول کرد. همه کارها با خودم بود. تا شب راه می‌رفتم و می‌گفتم هر چیزی رو کجا بذارن. خیلی شلوغ شده بود. همه عمارت معطل من بودن. نازی و مریم و شیدا هم اومدن و اونا هم حسابی همکاری کردن. شیدا به چند تا از دوستان کیوان زنگ زد. قرار بود مهمونی دوستانه باشه و از خاندان کیانمهر‌ها جز پسر‌ها کسی نبود. مریم هم که حسابی رنگ‌وروش باز شده بود و دیشب هم خواستگاریش بود‌‌، حسابی با موبایل پچ‌پچ می‌کرد و ما هم حسابی اذیتش می‌کردیم. نازی هم شیرینی و میوه‌ها رو با سلیقه می‌چید. خاله خانوم و الهام هم دنبال تهیه غذا بودن. تیام و صیام هم که از مدرسه اومده بودن‌‌، با دینا مشغول شیطنت بودن. به طرلان هم زنگ زدم که گفت داره میره دنبال خرید کادوها. خسته کنار شیدا نشستم و نگاهی به نازی انداختم که روی میز خم شده بود و داشت میوه‌ها رو با دقت داخل بشقاب‌ها می‌ذاشت. آروم زیر گوش شیدا که سرش پایین بود و دنبال شماره دوست کیوان می‌گشت‌‌، گفتم:
    - عجیب نیست؟
    همون‌طور که سرش پایین بود‌‌، پرسید:
    - چی عجیبه؟
    نگاهش کردم و گفتم:
    - نازی.
    سرش رو بالا آورد و با دیدن نازی خندید و گفت:
    -‌‌این داره کمک می‌کنه واقعا؟
    خندیدم و گفتم:
    - ظاهرا آره؛ ولی معلوم نیست چه نقشه‌‌ای داره.
    آروم خندید و زیر گوشم گفت:
    - خدا به داد کیوان برسه. نکنه سم کرده داخل میوه‌ها. ببین با چه دقتی هم می‌ذاره‌‌.
    بلند خندیدم که حواسش جمع شد و دست‌به‌کمر گفت:
    - چی پچ‌پچ می‌کنید شما دو تا؟
    خندم شدیدتر شد که اخم کرد و گفت:
    - کوفت.
    در باز شد. همه بلند شدیم. خاله خانوم هم تند از آشپزخونه بیرون اومد و با لبخند گفت:
    - سلام علیکم، آقا دارمان‌‌.
    جوابش رو داد و سامسونتش رو دستش داد و نگاهی به اطراف انداخت. نگاهش که به ما افتاد. نازی سریع گفت:
    - سلام جناب دکتر.
    آروم جوابش رو داد و شیدا هم خندید و گفت:
    - سلام برادر شوهرِ گرام.
    لبخند نادری به شیدا زد و گفت:
    - علیک، زنِ آریان. منوّر کردی‌‌.
    شیدا خندید و گفت:
    - دیگه چی‌کار کنم. گفتم مستفیض بشی. سری تکون داد و نگاهی به من انداخت که آروم سلام کردم. جوابم رو با لبخند کجی داد. مریم هم تلفنش رو قطع کرد و سلام کرد که بازم جواب داد و بچه‌ها رسیدن و پریدن بغلش. نگاهی به اطراف انداختم. همه با لبخند بهشون نگاه می‌کردن. مگه هدفم همین لبخند‌ها نبود؟ پس چرا من لبخند نزنم؟ منم لبخند زدم.
    داشتم با خاله خانوم در مورد کیک حرف می‌زدم که یهو خاله خانوم گفت:
    - یه لحظه صبر کن.
    و بلند گفت:
    - دارمان جان بیا‌‌.
    و وقتی اومد‌‌، خاله خانوم باز گفت:
    - کیک رو قراره چی‌کار کنی؟
    در حالی که دستاش رو داخل جیب شلوارش می‌کرد‌‌، جواب داد:
    - خودم می‌خرم‌‌.
    سری تکون دادم که نازی یهو نمی‌دونم از کجا پیداش شد و گفت:
    - میشه کیک رو من بخرم؟
    متعجب نگاهش کردم. معلوم نبود قراره چی‌کار کنه. با اخم گفتم:
    - نه خیر. لازم نکرده‌‌.
    نازی با اعتراض گفت:
    - اِ چرا؟
    بعدم خواهشی نگاهم کرد و گفت:
    - خواهش می‌کنم.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - نه. مگه از جونمون سیر شدیم.
    خاله خانوم خندید و نازی سریع گفت:
    - نه به خدا. خیالت راحت. اگه چیز بدی بود‌‌، باهام دیگه حرف نزن.
    نگاهش کردم و چیزی نگفتم. نازی که سکوتم رو دید‌‌، گفت:
    - میشه من بگیرم دکتر؟
    نگاهش کرد و در حالی که می‌رفت بیرون گفت:
    - به سعید می‌گم ماشین رو آماده کنه.
    نازی جیغ کوتاهی کشید و رفت. خندیدم و رفتم سراغ بقیه کارها. ساعت هفت همه مهمونا اومده بودن و من تازه داشتم آماده می‌شدم. کارم که تموم شد‌‌، بیرون اومدم. داشتم با شالم ور می‌رفتم که داخل پولک‌های لباس شب سورمه‌‌ای بلندم گیر کرده بود. یهو عصبی ‌‌ایستادم تا درستش کنم. بعد از‌‌ اینکه تموم شد‌‌، با لبخند رضایتی سرم رو بلند کردم که در باز شد و باهاش چشم تو چشم شدم. کت و شلوار قشنگی پوشیده بود. هول شدم. مثل همیشه گند زدم و سریع گفتم:
    - سلام. نه، یعنی‌‌... .
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - من داشتم‌‌، ‌‌اینجا... .
    خواستم ادامه بدم که گفت:
    - بیا داخل.
    و رفت داخل اتاقش. نگاهی به اطراف انداختم. کسی نبود. آروم رفتم داخل. نگاهی بهم انداخت و پرسید:
    - نمی‌خوای در رو ببندی؟
    گیج گفتم:
    -‌هان؟ چرا.
    و در رو بستم. کراواتی داد دستم و گفت:
    - ببند‌‌.
    قلبم تند می‌زد. از دستش گرفتم و رفتم جلوتر. آروم یقه کتش رو درست کردم و کراوات رو انداختم دور گردنش و زمزمه کردم:
    - کی قراره یاد بگیری کراوات ببندی؟
    آروم و کلافه گفت:
    - فکر کنم هیچ‌وقت.
    سری تکون دادم و کراوات رو گره زدم. زمزمه کردم:
    - حداقل تمرین کن دکتر کیانمهر. برای یه کیانمهر زشته که نمی‌تونه‌‌ این کار رو بکنه.
    گره رو که محکم کردم که زمزمه کرد:
    - یه کیانمهر ممکنه نتونه خیلی کارها رو بکنه.
    به چشماش زل زدم و گفتم:
    - حداقل تلاشش رو که می‌تونه بکنه.
    سرش رو بهم نزدیک کرد و گفت:
    - مطمئنی نکرده؟
    گیج کراوتنش رو ول کردم و گفتم:
    - تموم شد.
    عقب رفت و مرتبش کرد که سریع گفتم:
    - من رفتم.
    و پریدم بیرون‌‌. هول شدم. نمی‌دونم چرا سرخ شده بودم اما فهمیدم که باز یه چیزی رو بهم نمیگه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    سلام دوستان گلم. یه خواهش دارم که لطفا همکاری کنید. دوست دارم هر کس که رمان رو دنبال میکنه لطف کنه و بگه دوست داره ، رمان چطور تموم بشه. در صفحه خودم و خصوصی جوابگو هستم . ممنون از همکاریتون. برام خیلی مهمه. از همه توقع دارم. منتظر نظرات هستم.❤❤

    سری تکون دادم و رفتم پایین. بالاخره کیوان هم اومد و از دیدن اون همه آدم سوپرایز شد. طرلان و نازی هنوز نیومده بودن. نگران نگاهی به ساعت انداختم و به طرلان زنگ زدم که جواب نداد. دوباره داشتم شماره طرلان رو می‌گرفتم که در باز شد و نازی با لبخند وارد شد. یه جعبه هم داخل دستش بود. بعد از نازی هم، سعید وارد شد و داخل دست اون هم یه جعبه دیگه بود. متعجب نگاهشون کردم. چه خبر بود ‌اینجا؟ معلوم نیست باز چه نقشه‌ای دارن.
    سعید جعبه رو به‌سمت میز برد و با خنده گفت:
    -‌ این از طرف آقا دارمان.
    کیوان با خنده و شرمندگی الکی گفت‌‌:
    - بابا داداش تو زحمت افتادی. راضی نبودم.
    خندیدیم که در کیک رو باز کرد و خنده‌ش رفت. یکی از دوستاش که کنارش ‌ایستاده بود، کیک رو بلند کرد و نشون داد. با دیدن کیک هممون خندیدیم. عکس بچگی کیوان بود که دستش داخل دماغش بود. یادم میاد ‌این عکس رو من داده بودم بهش. با خنده جمله زیرش رو هم زمزمه کردم‌‌:
    - سمج‌ترین رفیق، مبارک باشه.
    یعنی نهایت محبت بین‌ این دوتا پسر عمو که مثل برادر بودن همینه. نازی هم آروم رفت جلو و جعبه رو گرفت سمتس و با لبخند شرمگینی که بعید بود، گفت:
    - بفرما‌ اینم از طرف من.
    کیوان متعجب اول به نازی نگاه کرد و بعد به جعبه کیک و گفت:
    - بمب که نیست.
    نازی با لبخند جواب داد:
    - نه بابا. بفرما.
    کیوان نگاهی به آسمون کرد و بسم‌اللهی گفت و جعبه رو ازش گرفت و آروم‌آروم درش رو باز کرد. با حرص به نازی زل زد که نازی شونه‌ای براش بالا انداخت و خندید. آریان خودش رو رسوند به کیوان و با خنده روی کیک رو خوند‌‌:
    - احمق‌ترین و مسخره‌ترین کیانمهر، گنده شدنت مبارک.
    بلند زدم زیر خنده. بالاخره کار خودش رو کرد. نمی‌دونم چطوری‌ این‌همه کلمه رو جا داده بود روی کیک. در عین ناباوری، کیوان لبخندی زد و گفت‌‌:
    - ممنونم خانوم. واقعا هدیه فاخری بود.
    تا نازی خواست حرف بزنه، کیک روی صورتش فرود اومد و همین شد آغاز کیک‌بازی. با خنده بهشون نگاه می‌کردم. شیدا با عشق نگاهی به آریان انداخت و گفت:
    - ببخشید عزیزم.
    و کیک رو کوبوند داخل صورت آریان. بلند زدم زیر خنده که مریم کیکی به سمتم پرتاب کرد. منم سریع کیکی برداشتم و پرت کردم که جا خالی داد و خورد به یه نفر دیگه. کیک روی تمام صورتم پخش شده بود. درست نمی‌دیدم. چشمام رو تمیز کردم و رفتم جلو، ببینم کیه. با خنده گفتم:
    - ببخشید آقا، من... .
    با دیدنش لال شدم و لعنت به شانس گندم فرستادم. همون‌طور که نگاهش می‌کردم. خواستم حرف بزنم که آروم با شیطنت زمزمه کرد:
    - شروع بازی.
    و کیک رو کرد داخل دهنم. داشتم خفه می‌شدم. با حرص کیکی برداشتم و کوبوندم روی صورتش و از قیافش بلند خندیدم. لبخند زد. مات لبخندش بودم که صدای صیام اومد:
    - مامان، بابا.
    تا سرمون رو برگردوندیم. صدای چیک چیکی اومد. نگاهی به دینا انداختم که دوربین دستش بود و از ما عکس گرفته بود. با خنده نگاهی به چشمای پر از شیطنت دینا کردم و گفتم‌‌:
    - وای به حالت دینا.
    و دویدم دنبالش. آن‌قدر دویدیم که صورت سفید دینا، قرمز قرمز شده بود. یه ساعت بعد جو آروم‌تر شده بود و طرلان تازه اومده بود. همه داشتن کیک می‌خوردن که طرلان من رو کشید کنار و با استرس گفت‌‌:
    - طناز یه چیزی شده.
    نگران گفتم‌‌:
    - چی؟
    همون‌طور که از استرس دستش رو تکون می‌داد، گفت:
    - کادوی تو رو سفارش داده بودم، امروز که رفتم بیارمش گفت آماده نیست. هر چی گشتم نه تنها دیگه مثل اون پیدا نکردم که دیگه چیز خوبی هم که مناسب باشه پیدا نکردم.
    متعجب پرسیدم‌‌:
    - یعنی الان من کادو ندارم؟
    سرش رو انداخت پایین و جواب داد‌‌:
    - نه، ببخشید. همش تقصیر من بود. من نباید... .
    نذاشتم ادامه بده و سریع گفتم:
    - خب حالا دیگه شده. اشکال نداره. تو برو لباس عوض کن. من برم ببینم چی می‌شه.
    هر چی گشتم چیزی نداشتم که بتونم بهش بدم. مستأصل روی تخت نشسته بودم که در زدن. بفرما آرومی‌گفتم که خاله خانوم وارد شد. بلند شدم که گفت:
    - بشین عزیزم.
    آروم نشستم که نشست کنارم و گفت‌‌:
    - طناز گلم.
    با لبخند گفتم‌‌:
    - جانم.
    چیزی که داخل دستش بود رو جلوم گرفت و گفت‌‌:
    - ‌این رو بگیر.
    متعجب به جعبه نگاه کردم و پرسیدم‌‌:
    - ‌این دیگه چیه؟
    لبخندی زد که چشمای چند رنگش برق زد و جواب داد:
    - کادویی که قراره به کیوان بدی.
    متعجب نگاهش کردم و پرسیدم:
    - شما از کجا فهمیدی؟
    با لبخند معناداری گفت‌‌:
    - من نفهمیدم.
    گیج نگاهش کردم که دستم رو گرفت و با همون لبخند، گفت:
    - دارمان داد.
    مات نگاهش کردم که گفت‌‌:
    - سریع بیا پایین. منتظریم.
    و جعبه رو گذاشت روی تخت و رفت. یعنی چی؟ یعنی حواسش بوده که چی شده؟ حواسش به من بود؟ با لبخند عجیبی، جعبه رو باز کردم. ساعت بود. لبخند رضایت مندی زدم و رفتم پایین و با خودم گفتم بعدا پولش رو بهش می‌دم. کادو‌‌ها رو که دادیم، کیوان همه رو ساکت کرد و با لبخند شروع کرد به سخنرانی:
    - ممنون از همه، به خاطر حضورتون. خیلی غافلگیر شدم. می‌دونم همش کار طنازه، دختر خاله و هم‌بازی بچگی. ممنون طناز.
    لبخندی براش زدم و سری تکون دادم که ادامه داد‌‌:
    - و ممنون از دارمان. رفیق، همراه، غم‌خوار، هم پا. خیلی ماهی.
    اونم لبخند کجی زد و سری براش تکون داد و کیوان باز با لبخند گفت‌‌:
    - و ممنون از بقیه. خصوصا‌ ایشون که مزیّن فرمودن مجلس رو.
    و به نازی اشاره کرد. که همه خندیدن و نازی با حرص نگاهش کرد. کیوان ادامه داد‌‌:
    - فقط می‌خوام خبر خوبی رو بهتون بدم که خودم رو هم بی‌نهایت خوش‌حال کرد.
    مکثی کرد و رو به همه گفت:
    - خانواده من طی چند روز آینده برمی‌گردن.
    من و طرلان اون‌قدر خوشحال شدیم که جیغ کشیدیم. واقعا بهترین خبر دنیا در‌این شرایط بود. برگشتن خاله و کیانا بهترین خبر بود، بهترین اتفاق. چیزی که بهش نیاز داشتم. همه داشتیم شام می‌خوردیم و تعریف می‌کردیم که ‌آیفون به صدا در اومد. کیوان نگاهی به‌ایفون انداخت و با غرور گفت‌‌:
    - دارمان خان، در می‌زنن.
    دکتر، ابروهاش رو بالا داد و با اخم نگاهش کرد که کیوان با لبخند گنده‌ای، دستی به ریش نداشته‌ش کشید و گفت:
    - امشب تولدمه. ضایع نکن. برو.
    سری تکون داد.‌ ایستاد و جوابش رو داد:
    - حیف که مهمون خودمه، وگرنه... .
    و ادامه نداد و رفت که کیوان پوفی کرد و رو به بقیه گفت‌‌:
    - می‌بینید خیلی به حرف من گوش میده.
    خندیدیم و من سری تکون دادم و در باز شد و اول علی اومد داخل و بعد خودش. لبخندی زدم. فکر همه جا رو کرده بود. مریم با خجالت سلام کرد و با هم نشستن به حرف زدن. ساعت 11 بود که همه رفته بودن. نازی و مریم که ماشین نیاورده بودن با هزار بدبختی با کیوان رفتن و طرلان هم باهاشون رفت خونه نازی. نمی‌دونم چه اصراری داشت که امشب بره اونجا. شیدا و آریان هم که رفتن خونشون. بچه‌‌ها خوابشون بـرده بود و الهام و آقا سعید و خاله خانوم و دینا هم که چند ساعت قبل از همه رفتن. داشتم میز رو تمیز می‌کردم و پارچه می‌کشیدم که صداش اومد‌‌:
    - بچه‌‌ها فردا تمیزش می‌کنن.
    سری تکون دادم و خسته گفتم:
    - فردا همه خسته هستن.‌ این‌جوری بهتره.
    چیزی نگفت و منم نگاهش نکردم و به کارم ادامه دادم. پوفی کرد و اومد روی مبل رو به روی میز نشست و بهم زل زد. اخم کوچکی روی پیشونیم نشست. معذب شدم. با حرص نگاهش کردم و گفتم‌‌:
    - خب. الان دیگه می‌رم. نیاز نیست بیرونم کنی.
    و بلند شدم و رفتم سراغ کیفم که گفت:
    - بچه‌‌ها صبح بلند بشن، دوست ندارن تنها باشن.
    ایستادم. برگشتم و پرسیدم‌‌:
    - تو از کجا در مورد بچه‌‌ها می‌دونی؟
    بلند شد، ‌ایستاد. با لبخند کجی گفت‌‌:
    - از همون‌جا که تو شب یلدا در موردشون می‌دونستی.
    لبخند مسخره‌ای زدم که گفت:
    - شب بخیر.
    داشت می‌رفت بالا که بازم نتونستم تشکر نکنم و گفتم:
    - خوش گذشت. ممنون به‌خاطر امشب و کادوی کیوان که بعدا پولش رو می‌دم، اما... .
    نذاشت ادامه بدم و برگشت و با پوزخند، گفت‌‌:
    - می‌دونم. به‌خاطر اتفاقات گذشته نمی‌تونی من رو ببخشی.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - خوبه که می‌دونی.
    و جلوتر از اون رفتم بالا. اون شب، هر کدوممون یه جا خوابیدیم. و من تمام مدت به‌ این فکر می‌کردم که خانواده‌ای که می‌تونست چهارنفره باشه و همه همیشه در کنار هم باشن، چقدر از هم دور هستن. عین برق و باد چند روز گذشت و امروز رفتیم فرودگاه دنبال خاله‌اینا. گردن می‌کشیدم تا پیداشون کنم. داشتم نگاه می‌کردم که کیوان خندید و از پشتم گفت:
    - طناز بیا عقب، عین زرافه شدی.
    چشم غره‌ای بهش رفتم که شیدا بی تاب گفت‌‌:
    - اه پس چرا نمیان.
    آریان با لبخند گفت:
    - یه‌کم صبر کن عزیز دلم.
    و رو به کیوان گفت‌‌:
    - نمی‌فهمم.‌ این دارمان یهو کجا رفت؟
    کیوان شونه‌‌هاش رو به نشونه نمی‌دونم تکون داد که طرلان جواب داد:
    - رفت گل بگیره.
    کیوان خندید و گفت:
    - اون که کار عروسِ طرلان خانوم.
    طرلان چپ چپ نگاهش کرد و گفت‌‌:
    - بامزه.
    و آریان سری به نشونه تأسف برای کیوان تکون داد و گفت‌‌:
    -‌این کار وظیفه تو بود.
    کیوان هم لبخند بزرگی زد و گفت:
    - من و دارمان نداریم.
    صداش اومد:
    - پس برو حساب کن.
    کیوان برگشت سمتش و گفت‌‌:
    - اِ داش دارمان. تو‌ اینجایی؟ ممنون. خیلی مردی.
    و خواست گل رو بگیره که دستش رو که گل داخلش بود، عقب کشید و نذاشت دستش بهش بخوره و گفت:
    - برو حساب کن دیگه.
    من و طرلان و شیدا از استیصال کیوان خندیدیم و آریان با لبخند گفت‌‌:
    - حقته.
    یهو طرلان گفت‌‌:
    - اومدن.
    نظر همه‌مون به اون سمت جلب شد. خاله از لحاظ ظاهری عین مامان بود، اما ‌این چند وقت خیلی لاغر شده بود. کیانا اما آب زیر پوستش رفته بود و حامد هم همین طور. پریناز خیلی شبیه کیانا بود. با همون چشم‌‌های قهوه‌ای سوخته و لب‌های کوچک و موهای مشکی و فر. عمو رضا خیلی شاد و شنگول شده بود و خلاصه همه چی خوب بود. اون شب تا صبح با طرلان و شیدا و کیانا و خاله حرف می‌زدیم. از همه چیز، از همه کس. حسابی نیاز داشتم به ‌این حرف‌‌ها و ‌این افراد که تنها دارایی‌‌های زندگیم بودن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    یه هفته از اومدن خاله ‌اینا گذشته بود. یا من و بچه‌‌ها خونشون بودیم یا اونا هر روز خونه ما بودن. سونیا و دکتر سروش و بقیه هم از مناطق زلزله زده برگشته بودن بیمارستان. سونیا خیلی طبیعی باهام برخورد می‌کرد، انگار نه انگار من هویتم رو ازش پنهون کردم، انگار نه انگار من زن سابق نامزدشم. اون‌روز داخل بیمارستان بودم که کیانا بهم زنگ زد. با شوق برداشتم. بعد از احوالپرسی حسابی. اول من‌من کرد و بعد گفت:
    - راستش یه چیز عجیبیه که می‌خوام باهات در موردش حرف بزنم.
    کنجکاو گفتم:
    - خب. منتظرم.
    آروم گفت:
    - کیوان دیشب اومد خونه و بهمون گفت که براش بریم خواستگاری.
    از شدت تعجب نمی‌دونستم چی بگم. لال شده بودم. باورم نشد. کیانا بلند گفت:
    - الو. طناز کجا رفتی؟
    به خودم اومدم و تند گفتم:
    - هستم. حالا کی هست دختره؟
    پوفی کرد و با حرص آمیخته به تعجب، گفت:
    - کیوان بی ادب که حتی نگفت دختره کیه. فقط اطلاع داد تا آماده باشیم.
    سری تکون دادم و گیج گفتم:
    - خب حالا میگی چی‌کار کنیم؟
    بازم مکثی کرد و گفت:
    - می‌خوام بفهمی ‌چه خبره. اصلا ‌این دختر کیه که دل و‌ ایمون ‌این پسر رو بـرده.
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - حتما. زنگ می‌زنم بهت .
    و خداحافظی کردیم. از کنجکاوی و فضولی داشتم می‌مردم، نمی‌دونم چطور صبر کردم تا کارم تموم شد و بعد بلافاصله، رفتم دفترش.
    خندان ازم استقبال کرد که باز با عجله رو‌به‌روش نشستم و گفتم:
    - بیا بشین کارت دارم کیوان .
    زیر لب گفت:
    - یا امام هشتم. باز دیگه چی شده؟
    چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
    - والا من باید بپرسم چی شده.
    چشمام رو باریک کردم و گفتم:
    - شنیدم که دلت گیر کرده. آره؟
    با خنده سری تکون داد و گفت:
    - کیانا ی دهن لق.
    سری تکون دادم و با حرص گفتم:
    - من غریبم؟
    جواب داد:
    - می‌دونی که نیستی.
    با لبخند گفتم:
    - پس بگو.
    سرش رو خاروند و گفت:
    - چی بگم؟
    چشمام رو باریک کردم و با فضولی پشت سر هم پرسیدم:
    - کیه؟ چی‌کاره‌ست؟ باهاش کجا آشنا شدی؟ من می‌شناسمش؟ خوشگ... .
    نذاشت ادامه بدم و با خنده گفت:
    - صبر کن بابا. یکی‌یکی.
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - خب یکی یکی جواب بده. کیه؟
    نگاهم کرد و با لبخند شرمگینی که تا حالا ازش ندیده بودم، گفت:
    - نمیشه از آخر جواب بدم؟
    چشم‌غره‌ای بهش رفتم و با حرص، زیر لبی پرسیدم:
    - خوشگله؟
    سرش رو به نشانه آره، بالا و پایین کرد. پرسیدم:
    - من می‌شناسمش؟
    بازم سرش رو بالا و پایین کرد. با اخم نگاهش کردم و گفتم:
    - باهاش کجا آشنا شدی؟
    آروم گفت:
    - یادم نیست. خیلی وقته.
    با چشمهای گشاد شده نگاهش کردم. یعنی چی خیلی وقته؟ سریع پرسیدم:
    - چی‌کارست؟
    مکثی کرد و جواب داد:
    - دوستت و از بین کسایی هست که توی دفترتون کار می‌کرده و کی کنن.
    با چشم‌های گشاد شده و پر از سوال نگاهش می‌کردم. کسی رو نمی‌شناختم با‌ این خصوصیت که کیوان بشناسه. داشتم فکر می‌کردم که یهو اخمام باز شد. متعجب سرم رو بالا آوردم و گفتم:
    - نه.
    خندید و گفت:
    - آهان. خودِ خودشه.
    چند بار پشت سر هم پلک زدم و گفتم:
    - مطمئنی؟
    خندید و بلند شد و رفت پشت میزش نشست و گفت:
    - با 33 سال سن. آره، مطمئنم.
    بازم مات نگاهش می‌کردم که خندید. اخم کردم و گفتم:
    - چیه؟
    با خنده گفت:
    - ‌این‌قدر شوکه کننده بود؟
    با ابروهای بالا رفته گفتم:
    - نبود؟
    خندید و گفت:
    - والا فکر کنم برای خودش هم ‌این‌قدر شوکه کننده نباشه.
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - من فعلا گیجِ گیجم. فعلا .
    و بلند شدم، برم که گفت:
    - برای پس فردا شب قرار بذار.
    برگشتم و با خشم گفتم:
    - من خودم هنوز درکش نکردم. به اون بدبخت چی بگم، سکته می‌کنه.
    سری تکون داد که اومدم بیرون. ربع ساعت داخل ماشین داشتم حرف‌‌های کیوان رو برای خودم تحلیل می‌کردم. رفتم دفتر.‌ این بهترین کار بود. با بی‌حالی وارد شدم. ساعت استراحت بود. نشستم کنارشون و به هر دوشون نگاه کردم. مریم گفت:
    - چته؟ چرا ماتت بـرده؟
    نگاهش کردم و تند گفتم:
    - کیوان عاشق شده.
    صدای سرفه نازی باعث شد برگردم سمتش. داشتیم نگاهش می‌کردیم که با خنده تمسخر‌آمیزی گفت:
    - واقعا؟
    تائید کردم. که باز خندید. متعجب نگاهش کردم. مریم سری از روی تأسف براش تکون داد و رو به من گفت:
    - حالا عاشق کی شده؟ می‌شناسیش؟ اصلا چی شد یه دفعه؟
    نشونه‌ای بالا انداختم و جواب دادم:
    - والا من خودمم نمی‌دونم. از شناختن هم که می‌شناسمش.
    نازی هم ساکت داشت باز چاییش رو می‌خورد که طی یه تصمیم ناگهانی، گفتم:
    - سمانه .
    مریم نیم‌نگاهی بهم انداخت و گفت:
    - چی؟
    جواب دادم:
    - سمانه رو می‌خواد. ما هم چند شب دیگه داریم می‌ریم خواستگاری.
    نازی باز سرفه کرد و مریم با دهن باز نگاهم می‌کرد. مریم پرسید:
    - سمانه خودمون؟
    سری تکون دادم و گفتم:
    - آره عجیب نیست؟ بین‌ این‌همه دختر، سمانه. فکر کنم اون چند وقتی که توی دفتر بوده، دیدتش.
    بعد از چند ثانیه نازی پوزخندی زد و عصبی گفت:
    -‌این یارو شعور نداره که سمانه نامزد داره؟
    شونه‌ای بالا انداختم و جواب دادم:
    - اولا روزبه که هنوز نامزدش نیست. دوما عشق دیگه، کیوان‌ این‌جوری خواسته. چه اشکالی داره؟ ما می‌ریم خواستگاری، فوقش می‌گن نه.
    و مریم هنوز مات بود. نازی عصبی بلند شد و گفت:
    - من جواب روزبه رو چی بدم؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - جواب روزبه به تو چه؟ اصلا اون با من.
    سمانه دوست دوران دانشگاه ما بود که تازه از خارج برگشته و یه وقتایی با نازی داخل دفتر کار می‌کرده و می‌کنه و تازگی با روزبه، پسر دایی نازی نامزد کرده. نازی با حرص رفت داخل اتاقش و در رو بست. لبخند کجی زدم. نگاهی به مریم که مات بود انداختم و بعد از یه صحبت طولانی، متوجهش کردم. همون شب رفتم خونه و با خاله ‌اینا در میون گذاشتم و خیلی زود قرار خواستگاری گذاشتیم و رفتیم خواستگاری. عمو رضا، خاله، کیانا، حامد، من و کیوان و پسر عموی دکترش نشسته بودیم و داشتیم حرف می‌زدیم و هنوز عروس رو هم ندیده بودیم؛ ولی خب اون لحظه دیدنی بود. لحظه‌ای که نازی با سینی چای وارد شد و ما رو دید. مات، عصبانیت، حرص همه چی بود. من لبخندی بهش زدم که اومد جلو و چای تعارف کرد. به کیوان که رسید، کیوان با لبخند چیزی زیر لب بهش گفت که اونم جوابی داد و لبخند کیوان خیلی پررنگ شد و من بال در آوردم از ‌این لبخند‌‌ها. با کیانا داشتیم پچ‌پچ می‌کردیم و حامد هم با دکتر حرف می‌زدن و بزرگ‌تر‌‌ها هم راجع به همه‌چی نظر می‌دادن. داشتم آروم می‌خندیدم که اومدن. با استرس بهشون نگاه کردم. کیانا گفت:
    - خب. نازی خانوم. بخوریم شیرینی رو؟
    نازی سرش پایین بود. کیوان هم عرقش رو پاک کرد که نازی گفت:
    - من... راستش کمی‌ باید فکر کنم.
    و ببخشیدی گفت و رفت داخل اتاقش. اول همه آروم بودن تا کیوان آروم رو به همه گفت:
    - درست میشه.
    اون شب، به اصرار مادر نازی، من موندم خونشون تا کنار نازی باشم. شوکه شده بود. لبخندی زدم و کنارش روی تخت نشستم و گفتم:
    - بگو.
    آروم بهم نگاه کرد و با کمی‌حرص گفت:
    - چی بگم؟ شما که جایی برای حرف زدن نذاشتی.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - لازم بود. باید می‌فهمیدم باید بیایم جلو با نه.
    پوزخندی زد و گفت:
    - حالا فهمیدی؟
    خندیدم و جواب دادم:
    - معلوم نیست؟
    بعد جدی گفتم:
    - نازی، وقتی دوستش داری. چرا قبول نمی‌کنی؟
    زل زد داخل چشمام و فهمید کار از انکار کردن گذشته پس جواب داد:
    - کیوان، پسر عموی دارمانه. نیست؟
    لبخند غمگینی زدم و جواب دادم:
    - آریان هم برادرشه. نیست؟
    پوفی کردم و ادامه دادم:
    - آدما مثل هم نیستن. خوب نیست که... .
    نذاشت ادامه بدم و گفت:
    - منظورم‌ این نبود .
    پرسیدم:
    - پس... .
    ادامه داد:
    - مشکل پسر عموی دارمان و آریان و اصلا کیانمهر بودنه.
    پرسیدم:
    - مشکلش چیه؟
    کلافه بلند شد و گفت:
    - تو یه عمر با همه‌ این‌ها زندگی کردی. خاندان کیانمهر، دهن پر کن هست ولی پدر آدم در میاد. همش تظاهره. من نمی‌تونم تاب بیارم. می‌فهمی؟
    تائید کردم که در حالی که راه می‌رفت، ادامه داد:
    - یادم میاد تو و شیدا چقدر سختی کشیدید. فراموش نمی‌کنم. اونا به کسایی که انتخاب خودشون نباشن، نه تنها احترام نمی‌ذارن که خردشون هم می‌کنن.
    فقط گوش می‌دادم. همش راست بود؛ اما هرکس با کس دیگه فرق می‌کنه. نگاهش کردم و گفتم:
    - کیوان پسر خوبیه. من باهاش بزرگ شدم. ندیدم هیچ وقت حقش رو نگیره.
    پوزخندی زد، باز روی تخت نشست و گفت:
    - نه عزیزم. الان هفت ساله که دیگه نمی‌تونه حقش رو بگیره.
    متعجب نگاهش کردم و پرسیدم:
    - منظورت چیه؟
    سرش رو انداخت پایین و گفت:
    - امشب گفت.
    کنجکاو پرسیدم:
    - چی گفت؟
    سرش رو آورد بالا و گفت:
    - گفت: هفت سال پیش برادر و حامی‌داشتم. دارمان بود اما حالا نیست. الان هفت ساله که منتظر دارمان برگرده که باز حقش رو بگیره.
    بعد از یه درنگ کوتاه، پرسیدم:
    - تو چی گفتی؟
    سری تکون داد و گفت:
    - هیچی. گفتم تا کی باید صبر کنید. گفت تا وقتی دارمان بگه.
    سرم رو انداختم پایین. پس هنوزم رئیس اون بود. پس چرا هیچ اقدامی‌نمی‌کرد؟ سری تکون دادم و با لبخند رو به نازی گفتم:
    - پس منتظر باش نازی. نباید خیلی دور باشه اون روز. بی صبرانه منتظر وقتی هستم که حسابی حال سر دسته شون، مهین تاج رو می‌گیرن.
    و نگاهش کردم و گفتم:
    - و اما تو... به حرف قلبت گوش بده، چون زیاد با حرف عقلت مغایرت نداره. کیوان عالیه.‌ این رو من می‌گم، طناز سمیعی دوست چندین سالت.
    و بـ*ـوسـه‌ای روی گونش کاشتم که خندید و گفت:
    - راستی نفهمیدم، چرا سمانه آخه؟
    خندیدم و براش تعریف کردم:
    - خواستم ببینم تو چه عکس‌العملی داری که خوشبختانه دیدم عاشق پسر خاله بنده شدی و کوتاه نمیای.
    پوزخندی زد و گفت:
    - خیلی دلتم بخواد که من عروستون بشم.
    آروم زمزمه کردم:
    - دلم می‌خواد.
    دو روز بعد جواب مثبت نازی مثل بمب صدا کرد. خیلی زود نامزد کردن. قرار بود امروز کیوان و نازی برای هماهنگی کارهاشون بیان خونه ما تا منم بتونم کمکتون کنم. ساعت پنج اومدن. در رو باز کردم که نازی با خنده وارد شد و بچه‌‌ها از همه خوش‌حال‌تر بودن. بچه‌‌ها دویدن جلو و سلام کردن که نازی دستی داخل موهای صیام کشید و تیام رو بـ*ـوس کرد که صداشون در اومد. نازی بلند خندید و به من سلام کرد. جوابش رو دادم که کیوان وارد شد. با خنده سلام کرد که صیام با اخم رو به کیوان گفت:
    - عمو به زنت بگو کاری به موهای من نداشته باشه.
    و تیام اضافه کرد:
    - و همچنین لپ‌‌های من.
    کیوان خندید و نگاهی به نازی انداخت و آروم گفت:
    - من جرأت ندارم رو حرف‌ ایشون حرف بزنم.
    خندیدم و بچه‌‌ها رفتن روی مبل نشستن و طرلان که تازه اومده بود، گفت:
    - کیوان خان یه خرده برای زن ذلیل شدن زود نیست؟
    نازی اعتراض کرد:
    - راه یادش نده خیر ندیده. برو به درست برس.
    خندیدیم و نشستیم. داشتیم درباره مراسم عقد حرف می‌زدیم که متوجه پچ‌پچ‌‌های صیام و تیام که عجیب ساکت نشسته بودن کنارمون، شدم. صیام تا چند ثانیه به نازی زل زده بود. متعجب با لبخند نگاهش کردم که نازی از نگاهم متوجه شد و به صیام نگاه کرد و با خنده گفت:
    - چته وروجک؟ چرا‌ این‌طوری نگاهم می‌کنی؟
    صیام سری تکون داد و متفکر پرسید:
    - می‌گم یعنی شما الان زن عمو کیوان شدی؟
    خندیدیم که کیوان آروم گفت:
    - آره عمو. دیدی بالاخره دمش رو چیدم؟
    و آروم تر ادامه داد:
    - از شما چه پنهون با‌این چشمای سبزش سحر و جادوم کرد.
    نازی بلند تهدید کرد:
    - بله بله؟ دیگه چی؟ حرفای جدید می‌شنوم.
    کیوان با ترس مسخره‌ای گفت:
    - چشم خانوم. شرمنده.
    و طرلان با خنده زمزمه کرد:
    - زن ذلیل.
    و‌ این‌بار کیوان و نازی هر دو همزمان چشم غره رفتن بهش و من همچنان می‌خندیدم. بعد از رفتن اونا داشتم به بچه‌‌ها دیکته می‌گفتم که طرلان اومد کنارم نشست. لبخندی بهش زدم و گفتم:
    - جانم.
    نگاهی به بچه‌‌ها کرد و گفت:
    - کارت که تموم شد، برات می‌گم.
    سری تکون دادم. دیکته که تموم شد، بچه‌‌ها رفتن و طرلان گفت:
    - ببین طناز! یه مسافرت هست که قرار گذاشتیم که همه بچه‌‌ها بیان.
    عینکم رو از روی چشمام برداشتم و پرسیدم:
    - مکان‌ این اردو کجا هست؟
    با شوق گفت:
    - مشهد.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - خوش به حالتون. گفتی کیا هستن؟
    جواب داد:
    - همه بچه‌‌ها .
    گفتم:
    - عجیبه که همه می‌خوان بیان.
    سری تکون داد و گفت:
    - نه عجیب نیست. آخه‌ این آخرین سفر دوره‌ست. دیگه بعد از‌ این دانشگاه تموم میشه و همه می‌خوان پایان نامه‌‌ها رو تحویل بدن.
    سری تکون دادم و چیزی نگفتم که طرلان گفت:
    - خواهش طناز.
    نگاهش کردم و بازم دلم نیومد اذیتش کنم و نه بگم. پس گفتم:
    - برو به سلامت.
    خوش‌حال بغـ*ـلم کرد و داشت می‌رفت که گفتم:
    - فقط... .
    برگشت که پرسیدم:
    - چندروزه میری؟
    جواب داد:
    -دو هفته.
    سری تکون دادم و با غم گفتم:
    - من دو هفته بدون تو چی‌کار کنم آخه؟
    باز برگشت و بغـ*ـلم کرد و گفت:
    - من قربون تو برم.
    سری تکون دادم. فردا صبحش براش پول ریختم و پس فردا راهیش کردم. با اتوبوس می‌رفتن. دوستاش رو که دیدم، خیالم راحت شد که تنها نیست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    سلام دوستان ! واقعا ممنون از نظراتی که راجع به روند داستان ندادید و افتخار ندادید. واقعا ممنون.
    ***


    همون شب که طرلان رفته بود سفر‌‌، بارون شدیدی می‌اومد و من داشتم تلفنی با نازی حرف می‌زدم و اونم داشت تعریف می‌کرد که با کیوان اون روز چی‌کار کردن که یهو زنگ در رو زدن. بچه‌‌ها داشتن مشق می‌نوشتن. سریع از نازی خداحافظی کردم. به ‌آیفون نگاه کردم و چند بار گفتم:
    - کیه؟
    اما جوابی نیومد. نگاهی به‌ آیفون انداختم و فکر کردم شاید به خاطر بارون‌‌، اتصالی کرده و خراب شده‌‌. سری تکون دادم و با چتر‌‌، رفتم جلوی در. در رو که باز کردم. داخل تاریکی شب‌‌، دیدمش. متعجب داشتم بهش نگاه می‌کردم که خیس خیس شده بود. آروم گفت:
    - من قرمه‌سبزی می‌خوام.
    متعجب و مات نگاهش می‌کردم. عین صیام شده بود وقتی بستنی می‌خواست. با صدای بچه‌‌ها که می‌پرسیدن کیه؟ به خودم اومدم. از جلوی در کنار رفتم. اونم وارد شد و بچه‌‌ها از دیدنش جیغی کشیدن. در رو آروم بستم و رفتم داخل. یه دست لباس کیوان رو که‌اینجا بود‌‌، بهش دادم. نگاهی به لباس‌‌ها انداخت که آروم گفتم:
    - مال کیوانه. بپوش. سرما می‌خوری.
    و رفتم داخل آشپزخونه. نمی‌دونستم چی‌کار کنم. باید قرمه‌سبزی درست می‌کردم الان؟ چرا؟ مگه هر چی اون گفت باید بشه؟ نباید فکر کنه که من هر چی اون میگه انجام میدم. اصلا به من چه که اون قرمه سبزی می‌خواد؟ توی همین فکرا بودم که صدای خنده بلند شد. رفتم جلو و از اپن به ‌‌هال نگاه کردم. داشتن بازی می‌کردن و می‌خندیدن. لبخند کوچکی از شادی بچه‌‌ها به لبم اومد. من همیشه دنبال‌ این خانواده شاد بودم که اتفاقا همین مرد هم خرابش کرد. برگشتم، وسط آشپزخونه‌ ایستادم و فکر کردم‌‌، من که می‌خواستم غذا درست کنم‌‌، خب برای اونم درست می‌کنم. حداقل به خاطر همین چند دقیقه خندوندن و شاد بودن بچه‌‌ها‌‌، به حرفش گوش می‌دم. پوفی کردم و مشغول شدم. در سکوت کار می‌کردم. برگشتم که دستم رو بشورم که دیدم ‌ایستاده و به اپن تکیه زده. اول چند ثانیه نگاهش کردم و بعد مسیرم رو ادامه دادم. آروم گفتم:
    - خاله خانوم حالش خوبه؟
    نمی‌دیدمش اما صداش رو شنیدم:
    - آره. چطور؟
    برگشتم سمتش و گفتم:
    - اگه خاله خانوم خوبه‌‌، پس چرا اومدی‌ اینجا قرمه سبزی بخوری؟
    لبخند کوچکی زد و گفت:
    - چون قرمه سبزی تو رو می‌خواستم.
    قلب بی‌جنبه من شروع کرد به تندتند زدن. نمی‌دونستم چی‌کار کنم و الان باید چه عکس‌العملی نشون بدم. پس سریع برگشتم و رفتم سمت گاز. در حالی که سبزی رو تفت می‌دادم به خودم نهیب زدم: «بیخود از‌ این فکرها نکن.‌ این مرد الان به چشم یه آشپز به تو نگاه می‌کنه. گرسنه شده و فقط برای تنوع اومده قرمه سبزی بخوره وگرنه دلیلی نداره که ‌اینجا باشه.» با شنیدن صداش‌‌، کنار گوشم هینی کشیدم. سری تکون داد. اومده بود جلو و کنارم ‌ایستاده بود. همون طور که دستم روی قلبم بود‌‌، سوالی نگاهش می‌کردم که گفت:
    - داشتم می‌گفتم کمک نمی‌خوای؟
    دیگه‌این رو باور نمی‌کردم. دارمان کیانمهر‌‌، کمک کنه؟ اونم داخل آشپزی؟ متعجب بهش نگاه کردم. چشمام رو باریک کردم و از سر تا پاش رو نگاه کردم که گفت:
    - چیه؟
    آروم گفتم:
    - تو خودشی؟
    آروم لبخند زد و جواب داد:
    - فکر کنم.
    متعجب تر شدم وقتی لبخندش رو دیدم. همون طور نگاهش می‌کردم که با خنده گفت:
    - سوخت.
    دستپاچه تندتند سبزی رو هم زدم و رو بهش گفتم:
    - اون بشقاب رو بده.
    نگاهی به اطراف کرد و گفت:
    - کدوم بشقاب؟
    صدای صیام اومد:
    - ‌این بشقاب بابا.
    و صیام دوید و بشقاب رو بهش داد و اونم سریع بشقاب رو به من رسوند. منم بالاخره سبزی‌‌ها رو از سوختن نجات دادم. با صدای بلند صیام‌‌، نگاهشون کردم. صیام و تیام داشتن لوبیا پاک می‌کردن و باباشون داشت پیاز خرد می‌کرد. صیام با غرغر گفت:
    - تیام همه رو قاطی کردی. من‌اینا رو تمیز کرده بودم.
    تیام با حرص گفت:
    - چی میگی تو؟ مثل‌ اینکه تو‌این آشغال‌‌ها رو قاطی لوبیا‌‌ها کردی.
    صیام با اخم گفت:
    - نه‌خیرشم. من‌‌... .
    باباشون نذاشت به ‌این جنگ و جدل ادامه بدن و در حالی که با چندش به پیاز‌‌ها دست می‌زد‌‌، گفت:
    - برید خدا رو شکر کنید که مثل من پیاز خرد نمی‌کنید.
    آروم لبخندی زدم و سعی کردم بلند نخندم. مردی که به تمام قسمت مغز و نخاع و درون سر و بدن آدما دست می‌زد‌‌، الان با یه وسواس و چندش خاصی به پیاز نگاه می‌کرد و حتی با نوک چاقو لمسشون می‌کرد. شرط می‌بندم در تمام عمرش حتی یه‌بار هم‌این تجربه رو نداشته. داشتم نگاهش می‌کردم که یهو اخم کرد و رو به بچه‌‌ها گفت:
    - ببینم. همه ی پیاز‌‌ها‌ این‌جوری هستن؟
    تیام و صیام متعجب بهش زل زدن و من ناخودآگاه بلند زدم زیر خنده و یه دل سیر خندیدم. بعد از شب تولد کیوان، ‌این دومین بار بود که ‌این‌قدر می‌خندیدم. خندم که تموم شد بهشون زل زدم. با لبخند بهم نگاه می‌کردن. سریع خودم رو جمع کردم‌‌، جدی شدم و گفتم:
    - یالا. غذا دیر شد.
    و برگشتم و لبخند آرومی ‌زدم. همیشه آرزوی‌ این زندگی رو داشتم. بی شک‌ این همون چیزی بود که واقعا می‌خواستم. صیام و تیام داشتن فیلم می‌دیدن و باباشون هم نمی‌دونم کجا بود. منم که داشتم میز رو می‌چیدم. رفتم بیرون که دستمال کاغذی از اتاقم بیارم که صداش رو شنیدم که داشت با تلفن حرف میزد:
    - نه همون هفته ی دیگه خوبه. اوکی کن.
    و بعد از چند ثانیه مکث‌‌، باز گفت:
    - آره. فقط بهم بگو پرواز ساعت چنده. یادت نره.
    سری تکون دادم و اخم کردم. سریع رفتم داخل اتاق و در رو بستم. داشت می‌رفت. اومده بود لحظه آخر باز داغ دلم رو تازه کنه و بره.‌ این تنها چیزی بود که از مکالمه ش فهمیدم. سر میز سکوت کامل بود. ساعت 10 بود که بچه‌‌ها رفتن برای خواب و از باباشون قول گرفتن که نره عمارت و همینجا بخوابه. نگاهش کردم که گفت:
    - من داخل اتاق طرلان می‌خوابم.
    در حالی که چراغ آشپزخونه رو می‌بستم‌‌، گفتم:
    - نمی‌شه.
    نگاهم کرد و جدی پرسید:
    - پس کجا باید بخوابم؟
    با ابرو اشاره‌ای به‌‌ هال کردم و جواب دادم:
    - کاناپه.
    متعجب به خودش اشاره کرد و گفت:
    - من روی کاناپه بخوابم؟
    تائید کردم و با لبخند مسخره‌ای گفتم:
    - درست حدس زدی دکتر کیانمهر.
    و بی توجه بهش رفتم داخل اتاق. یک ساعت گذشته بود و خوابم نمی‌برد. بلند شدم‌‌، پتویی برداشتم و رفتم بیرون. روی کاناپه خوابیده بود. فقط یه چراغ کوچک باز بود. آروم رفتم بالای سرش. پتو رو انداختم روی بدنش و مرتبش کردم و چند ثانیه نگاهش کردم. پوفی کشیدم و خواستم برگردم که صدای خش دارش اومد:
    - بشین.
    ایستادم. نفس عمیقی کشیدم. ظاهرا امشب همه چی به میل اون بود. البته بی انصافی می‌شه که بگم منم نمی‌خواستم. برخلاف تمام نخواستن‌‌هایی که عقلم بهم فرمان می‌داد‌‌، اما دلم می‌خواست و همین برای ویرانی من کافی بود. همین کافی بود تا دلم بریزه و به حرفش گوش بدم. آروم برگشتم‌‌، نشستم. اونم از حالت خوابیده خارج شد و نشست. نگاهم کرد و در حالی که دستی داخل موهاش می‌کشید‌‌، گفت:
    - خوابم نمی‌بره.
    چیزی نگفتم که گفت:
    - فردا عمل دارم.
    نگاهش کردم و آروم گفتم:
    - پس بخواب.
    کلافه جواب داد:
    - نمی‌تونم.
    منم کلافه گفتم:
    - خب الان من باید چی‌کار کنم دقیقا؟
    مکثی کرد و بعد کوسن مبل رو بغـ*ـل کرد و جواب داد:
    - همین جا بشین تا من بخوابم.
    سری تکون دادم و چپ‌چپ نگاهش کردم که فکر نکنم توی اون تاریکی دید و گفتم:
    - دیگه چی؟
    لبخندی زد و گفت:
    - دیگه فعلا همین.
    باز نگاهم کرد و جدی گفت:
    - سخت نگیر. فقط امشبه. فردا همه‌چی رو فراموش می‌کنم.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - اره. عین همیشه. تو خوب بلدی زود فراموش کنی.
    نگاهم کرد و پرسید:
    - چرا تو انقدر درباره زندگی من مطمئنی؟
    چیزی نگفتم و از حرص و فکر تا صبح روی مبل خوابم نبرد. امروز پنجشنبه بود. از دیشب تا حالا بی‌وقفه بارون می‌اومد. صبح بعد از صبحانه لباس پوشیده بودم که برم. بچه‌‌ها خواب بودن. داشتم می‌رفتم بیرون که صداش اومد:
    - منم میام.
    نگاهش کردم که ادامه داد:
    - ماشین نیاوردم‌‌.
    متعجب پرسیدم:
    - پس دیشب چطوری اومدی؟
    شونه‌ای بالا انداخت و در حالی که کت و شلوارش که دیگه خشک شده بود رو مرتب می‌کرد‌‌، گفت:
    - پیاده روی گاهی لازمه.
    سری تکون دادم و رفتم بیرون. اونم سوار ماشین شد که گفتم:
    -‌ای وای‌‌، موبایلم رو نیاوردم.
    و رفتم داخل خونه. سریع موبایلم رو برداشتم‌‌، کفشم رو پوشیدم و در رو بستم. در ماشین رو که باز کردم و نشستم داخل‌‌، صدای آهنگ بلند شد. اما همین که کیفم رو گذاشتم صندلی عقب با شنیدن تنها آهنگی که سال‌ها بود همدم تنهاییم شده بود‌‌، مات و متعجب به ضبط زل زدم. خواننده با حس خوند.
    «ندونسته دلمو به غریبه سپردم
    اون غریبه رو ساده شمردم
    گول چشم سیاهشو خوردم
    رفت از‌ این شهر که دلم رو به خون بکشونه
    جون من رو به لب برسونه
    جای دیگه آتیش بسوزونه»
    سرم رو برگردوندم و به اون سمت خیابون زل زدم. و خواننده ادامه داد: «ندونستم که غریبه، هرچی باشه یه غریبه‌ست»
    واقعا شرح حال من بود.‌ این آهنگ رو سال‌هاست هر روز‌‌، روزی هزاربار دارم گوش میدم. به ‌اینجای آهنگ که رسید‌‌، دستم رو بردم که ببندمش که صداش اومد:
    - بذار باشه.
    برگشتم‌‌، نگاهش کردم. آروم دستش رو آورد جلو و موهای خیس روی پیشونیم رو کنار زد و زمزمه کرد:
    - کاش قبل از اون شرط دیده بودمت‌‌، قبل از اون ماجراها.
    مکثی کرد و با لبخند تلخی ادامه داد:
    - اون‌ وقت دیگه شرط نبودی‌‌، گزینه نبودی. انتخاب خودم بودی. مال خودم‌‌، کنار خودم. بی‌شرط‌‌، بی‌نگرانی. اما حیف‌‌! به قول تو دیره.
    اشک داخل چشمام جوشید و خواننده باز می‌خوند و می‌خوند. سال‌ها بود تک آهنگی که داخل ماشین می‌ذاشتم‌‌، همین بود. یه ساعت بعد جلوی بیمارستان توقف کردم. ماشین رو خاموش کردم. سرم رو انداختم پایین و بعد از چند دقیقه زمزمه کردم:
    - دیشب اتفاقی شنیدم داری می‌ری.
    و سرم رو بالا نیاوردم و شنیدم که گفت:
    - اومده بودم که بمونم؟
    پوزخندی زدم و نگاهش کردم و زمزمه کردم:
    - نه. فراموش کرده بودم.‌این مدت...
    و با نگاه کردن به چشماش سکوت کردم. اونم گفت:
    - مگه نه برای تو بهتره؟ روزهای اول که حسابی شاکی بودی. زندگی بهتری بدون من خواهی داشت. شاید با بهزاد... .
    باز نگاهش کردم و سریع گفتم:
    - نه، من‌‌... .
    نذاشت ادامه بدم و گفت:
    - من عمل دارم.
    و پیاده شد و رفت. نذاشت براش توضیح بدم. توضیح بدم؟ چرا برای اون؟ خسته از کشمکش‌‌های درونی همیشگیم‌‌، سرم رو روی فرمون گذاشتم. نمی‌فهمیدم چرا دارم خودم رو گول می‌زنم. چقدر بگم ازش متنفرم‌‌، دوستش ندارم‌‌، بره گمشه. در حالی که عاشقشم‌‌، در حالی که به حضورش حتی با وجود اون همه بدبختی نیاز دارم. وقتی هنوز ازش سوال دارم. وقتی هنوز نفهمیدم چرا من رو دوست نداشت و چرا به خاطر درس خوندن من رو ول کرد و رفت. چرا همه می‌گفتن من رو نمی‌خواد. و چرای جدیدی که امروز به ذهنم اومد. گفت من یه شرط بودم؟ یه انتخاب؟ چرا ‌اینطوری گفت؟ منظورش چی بود آخه؟‌ این چرا‌‌ها و هزار تا چرای دیگه که جوابش رو فقط ‌این مرد می‌دونه. با ذهنی درگیر وارد بیمارستان شدم. داشتم می‌رفتم سمت اتاقم که صدا زدن‌‌های ویدا مانعم شد. برگشتم و بی‌حال نگاهش کردم. نفس‌نفس‌زنان گفت:
    - چته تو امروز؟ چرا هرچی صدات می‌زنم نمی‌ایستی؟
    سری تکون دادم‌‌، کیفم تو دستم جابه‌جا کردم و گفتم:
    - هیچی. چیز مهمی‌نیست. کاری داری؟
    با لبخند گفت:
    - آره یه خبر توپ.
    سریع کنجکاو شدم و پرسیدم:
    - خیر باشه. چه خبری؟
    با لبخند بزرگی جواب داد:
    - خیره. امروز یه خانومی‌ اومد پذیرش و سراغ دکتر کیانمهر رو ازم گرفت‌‌.
    تند گفتم:
    - خب.
    ادامه داد:
    - گفت خانواده اون بچه‌ای هست که دکتر کیانمهر در موردش با مسئول‌‌ها صحبت کرده بود. یادته؟
    سری تکون دادم و با استرس گفتم:
    - خب.
    اونم سری تکون داد و گفت:
    - هیچی دیگه الان رفته پیش دکتر کیانمهر‌‌.
    گفتم:
    - خب.
    حرصی گفت:
    - کوفت و خب. برو دیگه.
    متعجب پرسیدم:
    - کجا؟
    پوفی کرد و جواب داد:
    - یالا دیگه. بخش مغز و اعصاب. برو ببین‌ این زنه کیه. مگه نمی‌خواستی‌ این‌همه مدت بدونی خانواده ‌این دختر کی هستن؟
    سرم رو تند تند تکون دادم که گفت:
    - پس بجنب تا دیر نشده.
    سری تکون دادم و سریع خودم رو رسوندم به بخش. خدا رو شکر منشی نبود. سریع در زدم و رفتم داخل. سلام کردم که خانومی‌تقریبا 50 ساله‌‌، برگشت سمتم و نگاهم کرد و با لبخند گفت:
    - سلام‌‌.
    منم لبخندی زدم و رو بهش که پشت میز نشسته بود، گفتم:
    - من.. راستش اومده بودم که... .
    اشاره‌ای به صندلی رو به رو خودش و کنار خانوم کرد و گفت:
    - بشین.
    سری تکون دادم و با لبخند نشستم. خانوم با لبخند گفت:
    - بله می‌گفتم آقای دکتر. یکی از اقوام ما در تهران ساکن هستن. آگهی شما رو که داخل روزنامه دیده بود‌‌، فورا من رو خبر کرد و من هم از شهرستان اومدم.
    متعجب نگاهش کردم. آگهی داده بود؟ مثل همیشه حساب شده کار می‌کنه. اون‌قدر که گاهی توی کارش می‌مونم که چطوری ذهنش به‌ اینجاها می‌رسه و‌اینهمه دقیق میشه و همه جوانب رو می‌سنجه. فقط نمی‌دونم چرا تو زندگی با من ‌این‌قدر همه‌چی حساب شده نبود. سری تکون دادم و گوشم رو دادم به ادامه حرف‌هاشون. دکتر پرسید:
    - بله. جسارتا شما چه نسبتی با‌‌... اسم خانوم کوچولو چی بود؟
    زن با لبخند گفت:
    - اسمش فرشته ست. من خاله‌ی فرشته هستم.
    با لبخند زمزمه کردم:
    - فرشته.
    و بلند گفتم:
    - اسم قشنگیه.
    لبخند غمگینی زد و رو بهم گفت:
    - بله. خواهرم براش انتخاب کرده بود‌‌.
    غمگین گفتم:
    - خدا رحمتشون کنه.
    سری تکون داد و اشکش رو پس زد و محزون گفت:
    - ممنونم. راستش من تنها عضو زنده خانواده فرشته هستم.
    سری تکون دادم که زن بی تاب گفت:
    - حالا می‌تونم فرشته رو ببینم؟
    جناب دکتر گفت:
    - طبق قوانین من باید مدارک شناساییتون رو چک کنم.
    زن تند سری تکون داد و دست کرد داخل کیفش و مدارک رو بهش داد. خوب که مدارک رو بررسی کرد. رو به ما گفت:
    - درسته.
    و زن باز گفت:
    - خب الان بگید فرشته کجاست.
    نگاهی به من انداخت و در حالی که برگه‌‌ها رو به زن می‌داد‌‌، گفت:
    - داخل بیمارستان نیست. باید با من بیاید.
    خاله ی فرشته‌‌، سریع بلند شد و گفت:
    - پس بریم.
    اونم بلند شد و گفت:
    - قبلش باید گوشزد کنم که ‌این ملاقات فقط برای رفع دلتنگی و نگرانی شماست و بعد از اون کارهای اداری زیادی باید انجام بشه. خاله ی فرشته هم بنده خدا سریع گفت:
    - بله متوجهم. الان می‌تونیم بریم؟
    نگاهی بهش انداخت و گفت:
    - من ماشین... .
    نذاشتم ادامه بده و گفتم:
    - منم میام. می‌تونیم با ماشین من بریم.
    تا خواست مخالفت کنه. خاله ی فرشته گفت:
    - تصدقت برم جان دلم. بریم دیگه دکتر. لطفا معطل نکنید.
    به دکتر که پشت میز‌ایستاده بود‌‌، نگاه کردم و رو به خاله ی فرشته گفتم:
    - بیچاره یه ماشین نمی‌تونه بخره. همش به من التماس می‌کنه که ماشینم رو بهش بدم.
    خاله ی فرشته نگاهم کرد و آروم گفت:
    - آخی، چه بیچاره. حالا یادم باشه بعد از پیدا شدن فرشته یه مبلغی بهش کمک کنم.
    غمگین گفتم:
    - آره واقعا لطف می‌کنید.
    سری تکون داد که من برگشتم سمت دکتر که برعکس آروم گفتم ما‌‌، اون شنیده بود و مات شده بود. تند تند ابرویی برای دکتر بالا انداختم و خودمم از شیطنتم تعجب کردم. نه به بی‌حالی صبح‌‌، نه به شیطنت الان! خلاصه از روی لطف و محبت اجازه دادم دکتر پشت فرمون بشینه و بالاخره راه افتادیم. خاله‌ی فرشته فامیلش کریمی ‌بود. و برام قسمتی از زندگیشون رو تعریف کرد. قبل از ‌این اتفاق خانواده کوچکی داشتن که ظاهرا با اون اتفاق الان کوچکتر هم شده. با شنیدن صداش که می‌گفت رسیدیم. متعجب پیاده شدم و به مات به تابلوی پرورشگاه نگاه کردم. خانم کریمی ‌از خوشحالی سریع رفت داخل و من چند دقیقه مات اونجا میخکوب بودم. چند دقیقه بعد‌‌، توی حیاط‌ایستاده بودم و خاطره اون روز برام تداعی شد که به توصیه شیدا و آریان اومدیم‌ اینجا و همسفر قدیمی‌ من هم برام یه غافلگیری حسابی راه انداخت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا