- عضویت
- 2018/01/02
- ارسالی ها
- 374
- امتیاز واکنش
- 13,265
- امتیاز
- 793
امروز خونه خودم بودم و سونیا خانوم لطف کرده بود و تا ظهر بهم مرخصی داده بود. برای رفتن به سمینار آماده شده بودم. موهام رو کمی کج کردم، آرایش کردم. دلم میخواست خوب به نظر بیام. با طرلان رفتیم سالن سمینار. آروم راه میرفتم. طرلان زودتر از من رفت و یه جای دیگه نشست تا اگه سونیا ما رو دید، شک نکنه. پنج دقیقه بعد منم وارد شدم. دورترین نقطه به میز سخنران نشستم و گلی که خریده بودم رو گذاشتم کنارم و بهش زل زدم. واقعا داشت میرفت؟ بهاین زودی؟ دوباره؟ ناراحت بودم از اینکه داره میره؛ اما یه طرف دیگه وجودم داد میزد: «احمق! این همونه که روحت رو کشت، ولت کرد و رفت. همون که هیچی حسابت نکرد و با دوتا بچه تنهات گذاشت و بیخیال رفت》، اما باز وقتی توی اون کت و شلوار مشکی میدیدمش قلبم به تپش میافتاد. داشت میرفت و منم عین هفت سال پیش دلم میخواست همراهش برم. با غم سری تکون دادم که یهو حس کردم کسی کنارم نشست. نگاهش کردم. نازی بود. لبخندی زد و سلام کرد که جوابش رو آروم دادم. اون توضیح علمیمیداد و من دلم پر میکشید برای جدی حرف زدنش. دیگه طاقت نیاوردم و خسته شدم از این همه احمق بازی و حماقت. هرچی بیشتر مینشستم و فکر میکردم، حالم بدتر میشد و کمتر به نتیجه میرسیدم. خبرنگارها داشتن سوال میپرسیدن. یکی از خبرنگارهایی که ردیف جلوی من بود، سوال پرسید. بهش نگاه میکرد و گوش میداد. ایستادم. اول لحظهای بهم زل زد و بعد حواسش جمع شد. گل رو بالا گرفتم و لب زدم:
- ممنونم.
کماکان زل زده بود بهم. سریع گل رو گذاشتم کنار نازی و زدم بیرون. نفسم بالا نمیاومد. جلوی در نشسته بودم که صدایی از بالای سرم اومد:
- پس راست میگن.
ترسیدم. هینی کشیدم و یهو ایستادم و به سروش زل زدم. با لبخند گفت:
- ببخش ترسوندمت.
سری تکون دادم و در حالی که دستم رو روی قلبم گذاشته بودم، گفتم:
- مهم نیست ولی متوجه نشدم چی گفتید.
بازم با لبخند گفت:
- گفتم پس مردم راست میگن.
گیج پرسیدم:
- چی رو؟
جواب داد:
- همین عشق اول و اینارو.
با این که میدونستم بیشتر زندگی من رو میدونه؛ اما به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- منظورتون چیه؟
خندید و گفت:
- دارمان رو خیلی وقته میشناسم. همیشه بهترینها رو خواسته و داشته. هیچ وقت نخواستم چیزی رو داشته باشم که اون داره. فقط تو... .
نگاهش کردم که ادامه داد:
- شاید خیلی مسخره و عاشقانه و تکراری به نظر برسه؛ ولی تو تنها چیزی هستی که همیشه حسرت داشتنش رو داشتم.
خندید و ادامه داد:
- توی سالن دیدمت. دارمان احمقه اگه نیاد دنبالت و به دستت نیاره.
سری تکون دادم و گفتم:
- ببین در واقع... .
نذاشت ادامه بدم و پرسید:
- فقط یه چیز. میخوام یهبار دیگه شانسم رو امتحان کنم، پس... .
مکثی کرد، با چشمای میشیش داخل چشمام زل زد و گفت:
- میشه بدونم با تمام این چیزا. میتونم یه شانس هر چند کوچک داشته باشم یا نه؟
با درد نگاهش کردم. نمیدونستم چی بگم. چطوری بگم اون مرد لعنتی که الان توی سمینار نشسته و زندگیم رو تباه کرده همه آرزوی من بوده و فک نکنم این نسبت تغییری هم بکنه. موبایلم زنگ خورد. منم که منتظر بودم یکی پیدا بشه و من رو از جواب دادن نجات بده، ببخشیدی گفتم و رفتم کمی دورتر و سریع جواب دادم:
- الو.
صدای آرومی گفت:
- سلام. خانوم دکتر.
اخم کردم. صداش ناآشنا بود و فکر کردم که نمیشناسم. پرسیدم:
- ببخشید شما؟
مکث طولانی کرد و گفت:
- آرام.
وای خدا! سریع گفتم:
- عزیزم. دلارام جان. خوبی؟ کجایی تو؟
مکثی کرد و بعدش هم بازم عین اون روز آروم و بی حال گفت:
- خوب نیستم. الانم تهران نیستم. میتونم ببینمتون؟
سریع جواب دادم:
- معلومه. کی؟
جواب داد:
- سه شنبه.
چند بار زیر لب سه شنبه رو زمزمه کردم و آخر گفتم:
- حتما عزیز دلم. بریم رستوران، اونجا میبینمت.
سریع گفت:
- نه. میشه بیام همون بیمارستان شما؟
مکثی کردم. من که نمیتونستم برم بیمارستان. داشتم فکر میکردم، چیکار کنم که گفت:
- خواهش میکنم دکتر.
پوفی کردم و گفتم:
- باشه.
تشکر آرومیگفت و قطع کرد. باز پوفی کردم و برگشتم سمت سروش. نبود. رفته بود. با درد چشمام رو بستم. همه چی قاتی شده بود و من گیجتر از همیشه شده بودم. غمگین و افسرده برگشتم عمارت. هنوز سمینار تموم نشده بود و کسی هم عمارت نبود. خونه مرتب و تمیز شده بود. رفتم داخل آشپزخونه و نشستم روی صندلی و چشمام رو بستم. با صدای خاله خانوم آروم چشمام باز شد.
- طناز ! خوبی؟ رفتی سمینار؟ چطور بود؟
در سکوت نگاهش کردم و بعد از چند ثانیه در حالی که به میز نگاه میکردم، گفتم:
- رفتم سمینار. همهچی خوب بود. همهچی و همهکس جز من.
نگران نشست کنارم و گفت:
- چته دختر؟ نکنه مریض شدی.
لبخندی زدم بهش و گفتم:
- نه خوبم.
و خواستم ادامه بدم که عمو گلی اومد داخل آشپزخونه. سرش پایین بود و داشت چندتا پلاستیک میوه رو میآورد. در همون حال با خنده گفت:
- زری خانوم. خانوم گل. میوه آوردم براتون.
و با ریتم خوند:
- شیرین و آبدار و تازه، برای زری خانومِ نازه.
من لبخند آرومی زدم که عمو گلی حواسش به من جمع شد. دستی به کلاهش کشید و تند گفت:
- اِ طناز.
و ساکت شد و سرش رو انداخت پایین. خاله خانوم هم قرمز شده بود و چشمای رنگیش به زمین بود. خندیدیم و گفتم:
- ممنون عمو گلی. ولی چرا اینهمه میوه گرفتید؟ زیاد نیست؟
سرش رو آورد بالا و گفت:
- نه بابا. مهمونای امشب خودشون یه قبیله هستن.
متعجب نگاهم رو به خاله خانوم دوختم و گفتم:
- مهمونی؟ امشب مگه چه خبره؟
خاله خانوم، روسریش رو مرتب کرد و گفت:
- فکر کنم به خاطر تموم شدن و موفقیتآمیز بودن عمل و سمینار دارمان باشه.
سری تکون دادم و گیج گفتم:
- پس امشب همه هستن.
عمو گلی هم عینکش رو از روی چشماش برداشت و در حالی که داشت تمیزش میکرد، گفت:
- آره. صبح آقا دارمان داشت به سعید میگفت حدودا صد و خردهای تا دویست نفر هستن.
با استرس بلند شدم و گفتم:
- پس من باید برم. کسی نباید من رو اینجا ببینه.
خاله خانوم آروم گفت:
- بشین طناز. نگران چی هستی؟ این همه خدمتکاراینجاست. مشکلی پیش نمیاد.
سرگردون نشستم که عمو گلی عینکش رو روی چشماش زد و گفت:
- من برم بقیه میوهها رو بیارم.
و رفت. بالاخره شب شد و من تمام مدت داخل آشپزخونه بودم و از دور مهمونی رو میدیدم. یهو سونیا وارد شد. چقدر برازنده و خوشگل شده بود. یه لباس شب آبی آسمونی پوشیده بود و آرایش قشنگی کرده بود. چشمای سبز-آبیش با اون ابروهای کمونی خیلی ترکیب قشنگی داشتن. نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- خانوما لطفا پذیرایی رو شروع کنید.
سعی کردم خودم رو مشغول نشون بدم تا متوجه من نشه اما مثل همیشه از شانس بدم گفت:
- آرام تو هم شربتها رو بیار.
با ترس بهش نگاه کردم. منتظر گفت:
- چیه؟ چیزی شده؟
آب دهنم رو قورت دادم که خاله خانوم از پشت سر سونیا گفت:
- سونیا خانوم! آرام مریض شده. امروز همینطور سرفه میکرده. اگه الان لیوانهای شربت رو ببره ممکنه مشکل ساز بشه.
سونیا قدمی به عقب برداشت و به خاله خانوم گفت:
- آره حق با شماست. هرکاری صلاحه انجام بدید.
الان اگر سحر بود، کولی بازی راه میانداخت و آبروم رو میبرد، ولی این زن حسابی مؤدب و مبادی آداب بود. سونیا که رفت، من نفس عمیقی کشیدم و مدتی روی صندلی نشستم. داشتم یواشکی به پسرام نگاه میکردم که حسابی معذب بودن و حرص میخوردم که اتفاقی چشمم افتاد به صدر مجلس و اردشیر خان رو دیدم. با لبخند غمگینی بهش زل زدم. چقدر شکسته شده بود، چقدر پیر شده بود. فراموش نمیکنم اولین باری رو که دیدمش. جاذبه و کشش و ابهت خاصی داشت که هنوزم که هنوز من رو وادار میکنه مثل یه پدر با عشق بهش نگاه کنم. با اون چشمهای سیاهش به همه نگاه میکرد. صورتش چروک شده بود اما قامت بلندش هنوز بدجوری خودنمایی میکرد. 10 سال پیش که بهعنوان همسر نوه ش وارد عمارتش شدم، خوب بهم زل زد و سری برام تکون داد. با شادی رفتم جلو و پر انرژی گفتم:
- سلام آقاجون.
همه سکوت کردن. چند ثانیه بهم نگاه کرد و بعد بلند شد و رفت. متعجب از رفتارش، پرسیدم:
- چی شد؟ چرا اینجوری کرد؟
و کیانا آروم بهم گفت:
- اردشیر خان به هیچ کس اجازه نداده که آقا جون صداش کنن. حتی پسراش هم اردشیر خان صداش نمیکنن.
گیج سری تکون دادم و ناراحت نشستم. یادمه بعد از اون خیلی میرفتم اونجا. به هر بهانهای میرفتم داخل اتاقش و اون جوابم رو نمیداد و من ازش اجازه میگرفتم که بگم آقا جون و اون هیچ وقت اجازه نداد. داشتم بهش نگاه میکردم و در گذشته سیر میکردم که میکروفون رو آقا سعید، دستش داد. اردشیر خان نگاهی نافذ به جمع انداخت و شروع کرد به صحبت کردن:
- همگی. خوش آمدید. من سریع میرم سر اصل موضوع. همون طور که میدونید دارمان، نوه من، خارج از کشور بوده و برای سمینار امروز و عمل چند روز پیش، برگشته و تا چند هفته آینده قرارهایران رو ترک کنن.
نگاهی تیز و با دقت به همه انداخت و ادامه داد:
- پس من، تصمیم دارم که هرچه سریعتر ازدواج دارمان رو اعلام کنم.
مات نگاهش کردم. توی سالن هم همهمه شده بود. همه بچههای آشپزخونه و تدارکات هم جمع شده بودن پشت من و داشتن به دقت گوش میکردن و گاهی هم صدای پچپچ کردنشون رو میشنیدم.
اردشیر خان محکم و با اقتداری که از یه پیرمرد بعید بود، گفت:
- همینطور که خیلیها میدونن. خانوم دکتر سونیا رادان این شریک خواهند بود. قبل از سفر...
بقیه حرفها رو متوجه نشدم. آرومآروم نفس میکشیدم. تموم شد؟ داره میره؟ اینبار با یه دختر، با زنش. دنیا دور سرم میچرخید. تموم شد. همه چی تموم شد. ناباور به اردشیر خانِ مصمم رو به روم نگاه میکردم. اگه اردشیر خان بگه تمومه، حتی مهین تاج خانوم هم نمیتونه اعتراضی بکنه. گیج همه خدمهها رو کنار زدم و روی صندلی نشستم و گردنم رو که تیر میکشید، گرفتم و چشمام رو بستم.
- ممنونم.
کماکان زل زده بود بهم. سریع گل رو گذاشتم کنار نازی و زدم بیرون. نفسم بالا نمیاومد. جلوی در نشسته بودم که صدایی از بالای سرم اومد:
- پس راست میگن.
ترسیدم. هینی کشیدم و یهو ایستادم و به سروش زل زدم. با لبخند گفت:
- ببخش ترسوندمت.
سری تکون دادم و در حالی که دستم رو روی قلبم گذاشته بودم، گفتم:
- مهم نیست ولی متوجه نشدم چی گفتید.
بازم با لبخند گفت:
- گفتم پس مردم راست میگن.
گیج پرسیدم:
- چی رو؟
جواب داد:
- همین عشق اول و اینارو.
با این که میدونستم بیشتر زندگی من رو میدونه؛ اما به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- منظورتون چیه؟
خندید و گفت:
- دارمان رو خیلی وقته میشناسم. همیشه بهترینها رو خواسته و داشته. هیچ وقت نخواستم چیزی رو داشته باشم که اون داره. فقط تو... .
نگاهش کردم که ادامه داد:
- شاید خیلی مسخره و عاشقانه و تکراری به نظر برسه؛ ولی تو تنها چیزی هستی که همیشه حسرت داشتنش رو داشتم.
خندید و ادامه داد:
- توی سالن دیدمت. دارمان احمقه اگه نیاد دنبالت و به دستت نیاره.
سری تکون دادم و گفتم:
- ببین در واقع... .
نذاشت ادامه بدم و پرسید:
- فقط یه چیز. میخوام یهبار دیگه شانسم رو امتحان کنم، پس... .
مکثی کرد، با چشمای میشیش داخل چشمام زل زد و گفت:
- میشه بدونم با تمام این چیزا. میتونم یه شانس هر چند کوچک داشته باشم یا نه؟
با درد نگاهش کردم. نمیدونستم چی بگم. چطوری بگم اون مرد لعنتی که الان توی سمینار نشسته و زندگیم رو تباه کرده همه آرزوی من بوده و فک نکنم این نسبت تغییری هم بکنه. موبایلم زنگ خورد. منم که منتظر بودم یکی پیدا بشه و من رو از جواب دادن نجات بده، ببخشیدی گفتم و رفتم کمی دورتر و سریع جواب دادم:
- الو.
صدای آرومی گفت:
- سلام. خانوم دکتر.
اخم کردم. صداش ناآشنا بود و فکر کردم که نمیشناسم. پرسیدم:
- ببخشید شما؟
مکث طولانی کرد و گفت:
- آرام.
وای خدا! سریع گفتم:
- عزیزم. دلارام جان. خوبی؟ کجایی تو؟
مکثی کرد و بعدش هم بازم عین اون روز آروم و بی حال گفت:
- خوب نیستم. الانم تهران نیستم. میتونم ببینمتون؟
سریع جواب دادم:
- معلومه. کی؟
جواب داد:
- سه شنبه.
چند بار زیر لب سه شنبه رو زمزمه کردم و آخر گفتم:
- حتما عزیز دلم. بریم رستوران، اونجا میبینمت.
سریع گفت:
- نه. میشه بیام همون بیمارستان شما؟
مکثی کردم. من که نمیتونستم برم بیمارستان. داشتم فکر میکردم، چیکار کنم که گفت:
- خواهش میکنم دکتر.
پوفی کردم و گفتم:
- باشه.
تشکر آرومیگفت و قطع کرد. باز پوفی کردم و برگشتم سمت سروش. نبود. رفته بود. با درد چشمام رو بستم. همه چی قاتی شده بود و من گیجتر از همیشه شده بودم. غمگین و افسرده برگشتم عمارت. هنوز سمینار تموم نشده بود و کسی هم عمارت نبود. خونه مرتب و تمیز شده بود. رفتم داخل آشپزخونه و نشستم روی صندلی و چشمام رو بستم. با صدای خاله خانوم آروم چشمام باز شد.
- طناز ! خوبی؟ رفتی سمینار؟ چطور بود؟
در سکوت نگاهش کردم و بعد از چند ثانیه در حالی که به میز نگاه میکردم، گفتم:
- رفتم سمینار. همهچی خوب بود. همهچی و همهکس جز من.
نگران نشست کنارم و گفت:
- چته دختر؟ نکنه مریض شدی.
لبخندی زدم بهش و گفتم:
- نه خوبم.
و خواستم ادامه بدم که عمو گلی اومد داخل آشپزخونه. سرش پایین بود و داشت چندتا پلاستیک میوه رو میآورد. در همون حال با خنده گفت:
- زری خانوم. خانوم گل. میوه آوردم براتون.
و با ریتم خوند:
- شیرین و آبدار و تازه، برای زری خانومِ نازه.
من لبخند آرومی زدم که عمو گلی حواسش به من جمع شد. دستی به کلاهش کشید و تند گفت:
- اِ طناز.
و ساکت شد و سرش رو انداخت پایین. خاله خانوم هم قرمز شده بود و چشمای رنگیش به زمین بود. خندیدیم و گفتم:
- ممنون عمو گلی. ولی چرا اینهمه میوه گرفتید؟ زیاد نیست؟
سرش رو آورد بالا و گفت:
- نه بابا. مهمونای امشب خودشون یه قبیله هستن.
متعجب نگاهم رو به خاله خانوم دوختم و گفتم:
- مهمونی؟ امشب مگه چه خبره؟
خاله خانوم، روسریش رو مرتب کرد و گفت:
- فکر کنم به خاطر تموم شدن و موفقیتآمیز بودن عمل و سمینار دارمان باشه.
سری تکون دادم و گیج گفتم:
- پس امشب همه هستن.
عمو گلی هم عینکش رو از روی چشماش برداشت و در حالی که داشت تمیزش میکرد، گفت:
- آره. صبح آقا دارمان داشت به سعید میگفت حدودا صد و خردهای تا دویست نفر هستن.
با استرس بلند شدم و گفتم:
- پس من باید برم. کسی نباید من رو اینجا ببینه.
خاله خانوم آروم گفت:
- بشین طناز. نگران چی هستی؟ این همه خدمتکاراینجاست. مشکلی پیش نمیاد.
سرگردون نشستم که عمو گلی عینکش رو روی چشماش زد و گفت:
- من برم بقیه میوهها رو بیارم.
و رفت. بالاخره شب شد و من تمام مدت داخل آشپزخونه بودم و از دور مهمونی رو میدیدم. یهو سونیا وارد شد. چقدر برازنده و خوشگل شده بود. یه لباس شب آبی آسمونی پوشیده بود و آرایش قشنگی کرده بود. چشمای سبز-آبیش با اون ابروهای کمونی خیلی ترکیب قشنگی داشتن. نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- خانوما لطفا پذیرایی رو شروع کنید.
سعی کردم خودم رو مشغول نشون بدم تا متوجه من نشه اما مثل همیشه از شانس بدم گفت:
- آرام تو هم شربتها رو بیار.
با ترس بهش نگاه کردم. منتظر گفت:
- چیه؟ چیزی شده؟
آب دهنم رو قورت دادم که خاله خانوم از پشت سر سونیا گفت:
- سونیا خانوم! آرام مریض شده. امروز همینطور سرفه میکرده. اگه الان لیوانهای شربت رو ببره ممکنه مشکل ساز بشه.
سونیا قدمی به عقب برداشت و به خاله خانوم گفت:
- آره حق با شماست. هرکاری صلاحه انجام بدید.
الان اگر سحر بود، کولی بازی راه میانداخت و آبروم رو میبرد، ولی این زن حسابی مؤدب و مبادی آداب بود. سونیا که رفت، من نفس عمیقی کشیدم و مدتی روی صندلی نشستم. داشتم یواشکی به پسرام نگاه میکردم که حسابی معذب بودن و حرص میخوردم که اتفاقی چشمم افتاد به صدر مجلس و اردشیر خان رو دیدم. با لبخند غمگینی بهش زل زدم. چقدر شکسته شده بود، چقدر پیر شده بود. فراموش نمیکنم اولین باری رو که دیدمش. جاذبه و کشش و ابهت خاصی داشت که هنوزم که هنوز من رو وادار میکنه مثل یه پدر با عشق بهش نگاه کنم. با اون چشمهای سیاهش به همه نگاه میکرد. صورتش چروک شده بود اما قامت بلندش هنوز بدجوری خودنمایی میکرد. 10 سال پیش که بهعنوان همسر نوه ش وارد عمارتش شدم، خوب بهم زل زد و سری برام تکون داد. با شادی رفتم جلو و پر انرژی گفتم:
- سلام آقاجون.
همه سکوت کردن. چند ثانیه بهم نگاه کرد و بعد بلند شد و رفت. متعجب از رفتارش، پرسیدم:
- چی شد؟ چرا اینجوری کرد؟
و کیانا آروم بهم گفت:
- اردشیر خان به هیچ کس اجازه نداده که آقا جون صداش کنن. حتی پسراش هم اردشیر خان صداش نمیکنن.
گیج سری تکون دادم و ناراحت نشستم. یادمه بعد از اون خیلی میرفتم اونجا. به هر بهانهای میرفتم داخل اتاقش و اون جوابم رو نمیداد و من ازش اجازه میگرفتم که بگم آقا جون و اون هیچ وقت اجازه نداد. داشتم بهش نگاه میکردم و در گذشته سیر میکردم که میکروفون رو آقا سعید، دستش داد. اردشیر خان نگاهی نافذ به جمع انداخت و شروع کرد به صحبت کردن:
- همگی. خوش آمدید. من سریع میرم سر اصل موضوع. همون طور که میدونید دارمان، نوه من، خارج از کشور بوده و برای سمینار امروز و عمل چند روز پیش، برگشته و تا چند هفته آینده قرارهایران رو ترک کنن.
نگاهی تیز و با دقت به همه انداخت و ادامه داد:
- پس من، تصمیم دارم که هرچه سریعتر ازدواج دارمان رو اعلام کنم.
مات نگاهش کردم. توی سالن هم همهمه شده بود. همه بچههای آشپزخونه و تدارکات هم جمع شده بودن پشت من و داشتن به دقت گوش میکردن و گاهی هم صدای پچپچ کردنشون رو میشنیدم.
اردشیر خان محکم و با اقتداری که از یه پیرمرد بعید بود، گفت:
- همینطور که خیلیها میدونن. خانوم دکتر سونیا رادان این شریک خواهند بود. قبل از سفر...
بقیه حرفها رو متوجه نشدم. آرومآروم نفس میکشیدم. تموم شد؟ داره میره؟ اینبار با یه دختر، با زنش. دنیا دور سرم میچرخید. تموم شد. همه چی تموم شد. ناباور به اردشیر خانِ مصمم رو به روم نگاه میکردم. اگه اردشیر خان بگه تمومه، حتی مهین تاج خانوم هم نمیتونه اعتراضی بکنه. گیج همه خدمهها رو کنار زدم و روی صندلی نشستم و گردنم رو که تیر میکشید، گرفتم و چشمام رو بستم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: