کامل شده رمان یک قانون مخفی | سید محمد موسوی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

sm.mousavi70

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/19
ارسالی ها
204
امتیاز واکنش
7,118
امتیاز
516
سن
32
محل سکونت
اهواز
«بسم الله النّور»
نام
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
: یک قانون مخفی
نویسنده: سید محمد موسوی (sm.mousavi70) کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر داستان: معمایی، جنایی، تخیلی
نام ناظر:
-کـآف جـانـا-
ویراستار: هدافتحی
خلاصه داستان:
فرهان، پسر جوانی که عاشق اینترنت و فضای مجازی است، به دنبال ارتباط مسائل روانشناسی با دنیای مجازی می‌گردد. او در نتیجه تحقیقاتش به مرگ‌هایی غیرقابل‌باور برمی‌خورد که فکرش را هم نمی‌کرد باعث شود روزی میان عقل و دلش حائلی ایجاد کند... .

7giw_1_ghanoone_makhfi.png
لینک نقد رمان:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • - کـیـمـیا -

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/25
    ارسالی ها
    5,643
    امتیاز واکنش
    45,406
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    بندر انزلی

    bcy_نگاه_دانلود.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این مواردد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    سخنی با خوانندگان:
    سلام
    برخود لازم دیدم که چند نکته را همین اول کار برای شما خوانندگان محترم توضیح بدهم که ابهامی وجود نداشته باشد و همین اول کار حسابمان با هم صاف شود:
    1. اول از همه از اینکه داستان مرا دنبال خواهید کرد، پیشاپیش تشکر می‌کنم.
    2. طبق عادت مرسوم داستان‌های معمایی، سؤالات و ابهاماتی در طول داستان ایجاد می‌شود که تا آخر داستان به آن‌ها پرداخته خواهد شد.
    3. تمام عناوین، اسامی، آدرس‌ها، IPها، آیدی‌ها و... که در این داستان ذکر شده است، ساخته ذهن بی‌آلایش نویسنده بوده و هرگونه تشابهی، صددرصد تصادفی است.
    4. تعداد پست‌هایی که قرار داده می‌شود، به فراخور فصل‌ها ممکن است تغییر کند. همچنین سعی بر این است که روزی یک یا دو فصل (بسته به حجم فصل) در انجمن بارگذاری شود.
    5. صمیمانه تقاضا دارم تا لطفاً هر نکته‌ای، نقدی، پیشنهادی، نظری و... داشتید، به بنده اطلاع دهید. یادتان نرود.
    6. این نوشته ناچیز را تقدیم می‌کنم به ساحت مبارک امام زمان‌(عج)؛ شاید خوششان آمد.
    ***
    مقدمه:
    مقدمه! حالم از این چیزها به هم می‌خورد! مقدمه مال قصه‌هاست. نویسندگان تا کِی می‌خواهند با مقدمه‌چینی، خواننده‌هایشان را به خواب فرو ببرند؟ آی، ای خفتگان دنیای قصه‌ها! تا کِی می‌خواهید کسی برای شما قصه بگوید تا خوابتان ببرد؟ من اما قصه نمی‌گویم که بخوابید؛ داستانی می‌نویسم که بیدارتان کنم. پس بدون مقدمه سراغ اصل مطلب می‌روم، سراغ داستان زندگی شما. بله، خود شما! مطمئنم که این داستانِ همه شماست، اگر همین‌طور در خواب کودکانه خود بمانید. خواب دیگر بس است. ساعت، ساعت بیداری و آشنایی با حقیقت این دنیای مجازی است که تمام شما را در خواب کودکانه‌ای فرو بـرده است.
    ***

    فصل ۰۱: هیپنوتیزم (96/01/21)
    هوای ساعت هشت صبح تهران، خوش‌طبع و بهاری است. دانشگاه هم طراوت خود را با حضور دوباره دانشجویان بازیافته است. کلاسی که امروز دانشجویان کارشناسی ارشد روانشناسی بالینی، در آن کلاس دارند، کلاس 101 است. همه دانشجویان سر کلاس درس نشسته‌اند و منتظر حضور استاد «آقاجانی»، مدرس درس «اصول روانشناسی بالینی» هستند. استادی که نسبت به سایر اساتید این دانشکده جوان‌تر است. تازه تعطیلات عید نوروز و ضمائم آن تمام شده است و این اولین جلسه بعد از عید است.
    - بفرمایید.
    این صدای استاد است که وارد کلاس شده؛ کیف و موبایلش را روی میز می‌چیند و آماده می‌شود تا درس جدید را شروع کند. عینکش را روی پُل بینی‌اش جابه‌جا می‌کند و نگاهی به جمعیت هجده‌نفری دانشجویان (که بیشترشان پسر هستند) می‌اندازد و صحبت را شروع می‌کند:
    - سلام. امیدوارم تعطیلات خوبی رو گذرونده باشید؛ اما بعد از این تعطیلات باید درس رو به‌طور جدی ادامه بدیم؛ چراکه نیمه‌ی دوم همیشه مشکل زمان رو داریم. خب درس امروز ما در مورد طب رفتاری و هیپنوتیزمه. کسی تا حالا هیپنوتیزم انجام داده یا هیپنوتیزم شده؟
    دانشجویان یکی‌یکی جواب‌هایی می‌دهند که یکی‌در‌میان شوخی و جدی است.
    - بله استاد! من الانم هیپنوتیزمم!
    این را کیارش مصدق می‌گوید؛ دانشجوی قدکوتاه شوخی که ردیف آخر نشسته است. اما زینب نظیری، دختر چادری و نسبتاً قدبلند کلاس، نظر دیگری دارد.
    - به‌نظرم هیپنوتیزم یه روش قدیمیه و فکر می‌کنم میشه از روش‌های جدیدتری استفاده کرد که ذهن افراد رو به نوعی کنترل کرد.
    مجید خاکساری، پسری با موهای خامه‌ای و تیپ اسپرت -که پشت سرش نشسته است- به شوخی و با صدای خیلی آرامی ادای زینب را درمی‌آورد.
    - روش‌های جدیدتر!
    - کوفت!
    نازنین چراغی، دختری با مانتوی سرمه‌ای جلوباز و شلوار جین طوسی که بغـ*ـل‌دست زینب نشسته است، جوابش را با صلابت، ولی به‌آرامی‌ می‌دهد.
    استاد با ماژیک سه‌بار روی تخته وایت‌برد می‌زند.
    - خب دیگه بسه. نوبت منه که بگم.
     
    آخرین ویرایش:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    استاد شروع به تدریس بحث هیپنوتیزم می‌کند. دانشجویان این بحث را قبلاً در کارشناسی به‌طور خلاصه در یکی از واحدهای درسی‌شان خوانده بودند. تقریباً می‌دانستند چیست؛ اما توضیحات بیشتر و جذاب‌تر استاد آقاجانی، کلاس را نسبت به دوره کارشناسی مفیدتر و زیباتر کرده بود؛ اگرچه دانشجویانی هم بودند که با دنده‌ی سنگین خوابیده یا چشم به استاد و گوش به هندزفری بودند. حدود یک ساعتی که از کلاس می‌گذرد، استاد به موبایلش نگاه می‌کند تا ساعت را بررسی کند؛ ساعت 9:10 بود. ادامه می‌دهد:
    - خب حالا...
    حرفش را می‌خورد. بعد مثل اینکه تصمیم جدیدی گرفته باشد، می‌گوید:
    - دیگه درس تموم شد. بقیه درس باشه واسه فردا.
    و شروع به جمع‌کردن وسایلش می‌کند. دانشجویان از این کار او متعجب می‌شوند؛ چراکه قرار بود از این به بعد کلاس‌ها طولانی‌تر باشند.
    - استاد؟
    زینب سؤالی می‌پرسد تا شاید جوابی بشنود؛ اما خبری نیست. استاد وسایلش را جمع کرده و در حال بیرون‌رفتن از کلاس است.
    - استاد! ولی شما که هنوز چیزی درس ندادید.
    زینب هنوز باورش نشده؛ ولی سؤالش باز هم بی‌جواب مانده است.
    استاد از کلاس درس بیرون می‌رود. همهمه‌ای کلاس را پر می‌کند.
    - امروز چقدر زود کلاس تموم شد!
    - یعنی چرا استاد این‌طوری کرد؟
    - حتماً هیپنوتیزم شده!
    - من که میگم راجع به امروز چیزی بهش نگیم؛ شاید ناراحت بشه.
    - آره اگه این‌طوری پیش بره، همه کلاس‌ها یه‌ساعته تموم میشن.
    - بچه‌ها شاید استاد امشب تو وبلاگش راجع به کلاس امروز چیزی گفت. یادتون نره چک کنید حتماً. همه که تو وبلاگ عضو هستید.
    - آره حتماً. خوب چیزی گفتی.
    همه‌ی دانشجویان کلاس را ترک می‌کنند.
    ***

    فصل ۰۲: هانیه (96/01/21)
    زینب کامپیوترش را روشن می‌کند و سراغ وبلاگ استاد آقاجانی می‌رود. می‌داند استاد امشب هم مثل سایر دوشنبه‌های هرهفته، داستانی روانشناسانه می‌نویسد. وارد وبلاگ که می‌شود، می‌بیند آدرس وبلاگ عوض شده است. وارد وبلاگ جدید می‌شود. درست حدس زده بود؛ رأس ساعت ۲۱:۰۰، پستی جدید قرار داده شده بود. متن را می‌خواند.
    «هانیه، دختری 27 ساله، فارغ‌التحصیل رشته مترجمی‌ زبان انگلیسی و ساکن امیریه ‌تهران است. مدتی است که دارد طعم افسردگی را می‌چشد. امروز از وقتی بیدار شده، هندزفری سفیدش را در گوشش گذاشته و موسیقی غمگین «ترکم نکن» را گوش می‌دهد. درِ اتاق کوچکش را بسته و به مادرش اجازه ورود نمی‌دهد.
    - مادر حداقل بیا صبحونه‌ت رو بخور. گرسنه می‌مونی‌ها.
    مادرش خیلی دوستش دارد؛ اما نمی‌داند چه اتفاقی برایش افتاده است.
    - نه مامان مرسی. امروز حوصله ندارم.
    او هم مادرش را خیلی دوست دارد؛ اما امروز روزش نبود. مادرش به این فکر می‌کند که نکند پس از مرگ نامزدش هنوز درگیری ذهنی‌اش برطرف نشده است. با خودش می‌گوید: «این همه پول میدم روانشناس، آخرش هیچی به هیچی. تنها بچه‌م داره از دستم میره. کاش پدرش زنده بود! شاید اون می‌تونست غم سهراب رو واسه‌ش کمتر کنه. از بعد سهراب دیگه دانشگاه هم نمیره که بلکه حال‌و‌هواش عوض بشه.»
    هانیه تا دم غروب از اتاقش بیرون نمی‌رود. اذان مغرب که گفته می‌شود، از اتاقش بیرون می‌زند. مادرش خوشحال می‌شود و سر شوخی را با او باز می‌کند.
    - نمازخون شدی!
    هانیه با بی‌حوصلگی جوابش را می‌دهد:
    - حوصله ندارم مامان.
    مادرش هم درک می‌کند.
    - باشه عزیزم. غذا می‌‌خوری واسه‌ت بکشم؟
    گرسنگی شکمش بر بی‌حوصلگی‌اش غلبه می‌کند.
    - آره، ممنون.
    مادر می‌رود و برایش غذا می‌کشد. کمی ‌بهتر شده است. تا شب هم آرام است و شب هم زود می‌رود که بخوابد. مادرش صدایش می‌زند:
    - میری بخوابی؟ زود نیست؟
    هانیه جوابش را به‌آرامی‌ می‌دهد:
    - شب به‌خیر.
    مادر هنوز ناراحت است؛ ولی به روی خودش نمی‌آورد.
    - شبت خوش عزیزم!
    هانیه در را می‌بندد. مادرش پشت در، خیره به آخرین جایی است که دخترش ایستاده بود.
    - خدایا خودت خوبش کن!»
    آخر متن وبلاگ هم استاد نکته‌ای نوشته بود:
    «این هم قسمت اول از داستانی که از امروز آن را شروع کردم. هرهفته بعد از کلاس، داستان این دختر را در همین وبلاگ بخوانید. نکات روانشناسی خوبی یاد خواهید گرفت.»
    زینب عضو وبلاگ می‌شود تا نظر خود را راجع به این داستان بدهد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    فصل ۰۳: خاطرات (96/01/26)

    فرهان، پسر جوانی بود که وقت زیادی را صرف دنیای مجازی می‌کرد. همیشه دنبال اخبار و اطلاعات بود. اخیراً هم به دلیل علاقه‌اش به مباحث روانشناسی، مشتاق شده بود تا رابـ ـطه‌ای بین دنیای مجازی و مباحث روانشناسی، خصوصاً خودکشی‌ها پیدا کند. تحقیقاتش را همین دیروز شروع کرده بود. در سایت‌ها دنبال مطلب بود، کتاب می‌خواند و با دوستانش تبادل نظر می‌کرد. از برنامه‌های مفید هم برای رسیدن به مقصودش استفاده می‌کرد تا مبادا چیزی از قلم بیفتد.
    حالا که شب شده است و کارهایش برای امروز انجام شده، در اتاق خود نشسته و به دفترچه خاطراتش نگاه می‌کند. دفترچه‌ای که می‌خواست ادامه بدهد و تمام خاطراتش را در آن بنویسد؛ اما خیلی زود از آن خسته شده و فقط همین چند صفحه را نوشته است:
    «من، فرهان آشتی زاده، متولد اهواز، از ترم 2 به توصیه یکی از دوستان هم‌کلاسی‌ام به مسجد صاحب الزمان (عج) رفتم. از آن به بعد شدم یک بچه مسجدی و خُلقیاتم عوض شد؛ ولی بعدها که سرم شلوغ شد و درس و این‌ها، آهسته‌آهسته مسجدرفتنم کم شد. تا اینکه با وجود آزادبودن وقتم، هفته‌ای یک‌بار به مسجد می‌رفتم؛ آن هم شب‌های جمعه و آن هم برای دعای کمیل. البته راستش را بگویم، برای دعای کمیل هم نبود، برای سخنرانی حاج‌آقا عارف بود؛ امام‌جمعه مسجدمان که سِنی از او گذشته بود. اگرچه با این سن طبیعتاً برایش سخت بود؛ ولی هرهفته خودش دعای کمیل مسجد را به‌طور کامل می‌خواند. کسی هم کمکش نمی‌کرد؛ چون می‌‌دانستند او این کار را خیلی دوست دارد. تازه بعد از آن هم برای کسانی که مایل بودند، سخنرانی مختصری می‌کرد. همین سخنرانی‌هایش بود که من را جذب می‌کرد. اصلاً همه‌ی مردم را جذب می‌کرد. اگر بی‌احترامی نبود، می‌گفتم حتی دعای کمیل را هم خود همین سخنرانی‌‌ها جذاب کرده بود.
    این پنچ‌شنبه که گذشت، حاج‌آقا نیامده بود و کسی دیگر به جای او دعای کمیل می‌خواند (که به حرمت دعای کمیل نباید خواندنش ترک می‌شد)؛ اما به احترام حاج‌آقا هیچ‌کس سخنرانی نمی‌کرد و به چشم خود می‌دیدم چطور افرادی که همیشه تا آخر دعا می‌ماندند، امشب وسط دعا بلند شدند و رفتند. خب این البته درست نیست؛ اما چیزی است که هست! خود من هم وسط دعا پا شدم و رفتم. رفتم خانه تا فایل صوتی جلسه هفته گذشته حاج‌آقا را برای بار سوم گوش کنم. به‌هرحال باید جای خالی سخنرانی حاج‌آقا را به نحوی پُر می‌کردم و بعد از آن هم می‌رفتم تا تمرین روزانه‌ام را ادامه بدهم. تمرینی که چند روزی هست آن را شروع کرده‌ام و می‌خواهم آن را تا جایی که می‌توانم، ادامه بدهم.»
    فرهان دفترچه خاطراتش را می‌بندد. روی جلد دفترچه نگاهی می‌اندازد؛ به خط خودش نوشته بود:«خاطراتم به قلم خودم!» او خاطرات زیادی داشت که دوست داشت همه آن‌ها را بنویسد؛ اما نه حوصله‌اش را داشت، نه آن‌قدرها هم حافظه‌اش قوی بود. بماند خاطراتی که اصلاً دوست نداشت دوباره آن‌ها را به یاد بیاورد.
    دفترچه را روی تخت گذاشته، موبایلش را در دست می‌گیرد و دنبال سخنرانی هفته گذشته حاج‌آقا می‌گردد.
     
    آخرین ویرایش:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    فصل ۰۴: اخلاص (96/01/26)

    فرهان فایل صوتی سخنرانی هفته پیش حاج‌آقا را در موبایلش پیدا می‌کند. حجم زیادی نداشت؛ چون حاج‌آقا معمولا تمایلی به صحبت‌کردن زیاد، مخصوصاً بعد از دعای کمیل نداشت. دوست نداشت مستمعین خود را خسته کند. البته او هم مویی سفید کرده بود و توان صحبت زیاد هم نداشت. فرهان شروع به گوش‌دادن صوت آن جلسه می‌کند.
    - بسم الله الرحمن الرحیم، والصلاه والسلام علی سیدنا محمد و آله الطاهرین.

    - اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
    - امشب می‌خوام راجع به اخلاص صحبت کنم. اخلاص یعنی خدایا! همه‌چیِ من واسه تو؛ هرچی دارم و ندارم. هرکاری که می‌کنم. حتی هر نیتی که می‌کنم. خُب این یعنی چطور؟ مگه میشه ما هم اخلاص این‌طوری داشته باشیم؟ ما که امام معصوم نیستیم. میشه؟ آره میشه. اصلاً اگه نمی‌شد که خدا این همه امام مخلص نمی‌فرستاد. به ما دستور نمی‌داد: «وَ ما اُمِرُوا اِلاّ لِیَعْبُدُوا اللّهَ مُخْلِصینَ لَهُ الدِّینَ»(۱)؛ اما اخلاص مرحله داره. این‌طور نیست که آدم شب بخوابه، صبح بیدار شه، ببینه شده جزو مخلصین! حضرت یوسف هم جزو مخلَصین بود. حضرت یوسف یه‌شَبه مخلص شد؟ یه‌شبه شد آدمی‌ که از زلیخا رو برگردوند؟ نه نشد. با تلاش در اخلاص به اون مرحله رسید. اخلاص تلاش می‌خواد.
    بیاید یاد بگیریم رو خودمون تمرین کنیم. هرشب. نمی‌تونید؟ هرهفته. روح هم مثل جسم تمرین می‌خوادها! اگه تنبل‌بازی دربیاری، شیطون مُچِت رو خوابونده. اخلاص که داشته باشی، شیطون نمی‌تونه بهت تسلطی داشته باشه. قرآن میگه: «قَالَ فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ * إِلَّا عِبَادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ»(۲)، منظورم از شیطون، فقط ابلیس نیست ها؛ شیطون انسان داریم، شیطون جن داریم. «مِنَ الْجِنَّةِ وَالنَّاسِ»(۳). انواع و اقسام شیاطین رو داریم. واسه همینه که تو ماه رمضون، وقتی دست‌و‌پای ابلیس بسته میشه، بازم شیطون هست؛ ولی با اخلاص دیگه هیچ‌کدوم تسلطی روی شما ندارند.
    هفته پیش به مناسبت ولادت امام محمد باقر(ع) و لیله‌الرغائب گفتم به شما عزیزان که عهد ببندید یه کاری رو همیشه واسه خدا انجام بدید. امشب هم باز تکرار می‌کنم، روزی، هفته‌ای یه بار یه کار مستحبی واسه خدا انجام بدید. واسه خدا البته ها! یه نماز شبی، یه صدقه‌ای، یه زیارت عاشورایی، چیزی. بدون تمرین نباشید. اخلاص تمرین می‌خواد. بعدش هم باید بشینی خودت رو ارزیابی کنی. بله! ارزیابی که نکنی، فکر می‌کنی مخلصی؛ ولی نه، می‌بینی نیستی. اخلاص محاسبه می‌خواد. تا حساب کار دستت بیاد.
    خدایا! خداوندا! به حق این شب عزیز، این شب جمعه، ما رو جزو مخلصین قرار بده.
    - الهی آمین!
    - والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته.
    - اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
    ***
    (۱)- بینه / 5
    (۲)- ص / 82 و 83
    (۳)- ناس / 6
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    فصل ۰۵: چت با غریبه‌ها (96/01/27)

    معمولاً دختران جوان دوست دارند تا با شخص دیگری در دنیای مجازی چت کنند. طبیعی هم هست. رها، دختر جوانی که اهل تکنولوژی و موبایل و اینترنت و این چیزهاست هم طبیعتاً به مقدار بیشتری از این قاعده سهم می‌برد. برای همین هم موبایلش را در دست می‌گیرد و دنبال فردی برای چت‌کردن با او می‌گردد. برنامه «چت با غریبه‌ها» را باز می‌کند و منتظر شخص مناسبش برای چت می‌شود. برنامه، فردی را پیدا می‌کند. رها پیامی می‌فرستد.
    - سلام خوبی؟ اصل(۱) میدی؟
    - حجت 18 مشهد.
    چت را قطع می‌کند و دنبال فرد دیگری می‌گردد.
    - سلام خوبی؟ اصل میدی؟
    - سلام گلم. مهدی 25.
    باز هم چت را قطع می‌کند. دنبال نفر دیگری می‌گردد.
    - سلام خوبی؟ اصل میدی؟
    - اصل؟
    - ؟
    - اصل؟
    حوصله این یکی را هم ندارد. چندبار دیگر هم همین اتفاق تکرار می‌شود. دستی به موهای بلند خرمایی‌اش می‌کشد و با خود می‌گوید: «امروز هم چیزی عایدم نمیشه! چقدر سخت شده پیداکردن یه پسر مناسب.» دوست دارد زودتر پسر موردنظرش را پیدا کند؛ اما این‌طوری نمی‌شود. البته خب طبیعی است، با برنامه‌ی «چت با غریبه‌ها» هم نمی‌شود به این آسانی فرد دل‌خواه را پیدا کرد؛ ولی مزیتش این است که هویت اصلی و اطلاعاتت لو نمی‌رود، مگر زمانی که خودت بخواهی. او هم که تا موردش پیدا نشود که «اصل» نمی‌دهد! باز هم دنبال یک نفر دیگر می‌گردد. تا برنامه‌ فرد دیگری را برای او پیدا کند، می‌رود و یک لیوان آب می‌خورد. در همین حین پیامی می‌رسد.
    - سلام. اصل؟
    یک نفر زودتر از او این سؤال را پرسیده است. جوابش را می‌دهد.
    - سلام خوبی؟ اصل میدی؟
    - من اول پرسیدم! ولی باشه. فرهان 27 اهواز. تو چی؟
    - رها 27 ساری.
    - اِ! من که زدم دنبال یه پسر بگرده؛ شما که دختری!
    - اشکالی داره؟ من که مشکلی ندارم.
    - نه خب؛ ولی دنبال یه پسر بودم که راجع به اینترنت و یه سری مسائل دیگه باهاش چت کنم.
    - میشه بپرسم چرا؟
    - خب من عاشق نِتم(2)! این برنامه رو هم یکی از دوستانم بهم داد؛ گفت که می‌تونی باهاش با غریبه‌ها چت کنی. من هم دیدم نیاز دارم تا با افراد مختلفی راجع به مباحثی که مد نظرمه صحبت کنم.
    - و حالا دنبال یه پسر غریبه‌ای، واسه چت راجع به اینترنت؟
    - بله.
    - اتفاقا من هم عاشقم اینترنتم؛ ولی دخملم. اشکالی نداره باهم بیشتر چت کنیم؟ شاید به درد هم خوردیم.
    منتظر جواب بود. فرهان هنوز جوابش را نداده بود. شاید دارد فکر می‌کند. تا اینکه بالاخره جواب می‌دهد.
    - شما واسه چی دارید چت می‌کنید؟
    - واسه فان(3)! خواستم با یه پسر که هم‌سن‌و‌سالم باشه راجع به مسائل مختلف صحبت کنم. که پیدا کردم.
    - حالا چرا پسر؟
    - آخه نظرات دخترها رو پرسیده بودم، حالا می‌خواستم ببینم نظر پسرها چیه.
    - خب من خیلی دوس ندارم با جنس مخالف صحبت کنم.
    - جنس مخالف؟!
    - آره خب! من پسرم و شما دختر.
    - و تو فک می‌کنی پسر و دختر مخالف هم هستند؟
    - پس چی؟
    - ببین، پسر و دختر مثل قطب مثبت و منفی، مثل بالا و پایین، مثل سیاه و سفید نیستند که مخالف هم باشند. درک می‌کنی چی میگم؟
    - آره خب؛ ولی معروف شده به جنس مخالف.
    - خب اشتباه شده! نباید معروف می‌شد. پسر و دختر جنس مکمل هستند، نه جنس مخالف. ما مکمل هم هستیم، نه مخالف هم. چرا می‌خوان با این حرف‌ها ما رو مقابل و مخالف هم نشون بدن؟
    - نکته جالبی بود! باید بهش فک کنم.
    - من از این نکات جالب خیلی بلدم! حالا چی؟
    - خب باشه. این‌طوری بیشتر از همدیگه مطلب یاد می‌گیریم.
    - آره. راستی تو متولد چه روزی هستی؟ آخه جفتمون 27 سالمونه.
    - من هنوز 27 سالم نشده، 22 اردیبهشت میشم 27 سال؛ ولی همین‌طوری هم میشه بگم 27 سالمه دیگه! مگه نه؟
    - آره تا حدودی. رشته‌ت چیه؟
    فرهان با کمی تعلل جوابش را می‌دهد.
    - ببخشید، من باید برم. کاری واسه‌م پیش اومد.
    - باوشه. پس آیدیت(۴) رو بده که از این برنامه که رفتیم بیرون بتونم بهت پیام بدم.
    - آیدیم اینه: farhan_۶۹
    - الان بهت (pm (۵ میدم.
    - باشه. خدانگهدار.
    پسر موردنظرش را پیدا کرد. حالا وقت چت بود؛ چت با یک غریبه.

    ***
    (۱)- اصل یا ASL در واقع مخفف سن (A)، جنسیت (S) و محل زندگی (L) است در چت‌ها به کار می‌رود. البته در چت‌های فارسی معمولاً به جای جنسیت، اسم خود را می‌نویسند که به نوعی جنسیت هم مشخص می‌شود.
    (۲)- NET یا همان Internet
    (۳)- FUN (سرگرمی)
    (۴)- آیدی مربوط به یک برنامه مخصوص تلفن‌های همراه؛ ولی آن چیزی که فکر می‌کنید نیست!
    (۵)- Private Message (پیام خصوصی)، منظور همان پیام‌دادن به آیدی شخص موردنظر است. این اصطلاح معمولاً در گفتگوهای چندنفره به این منظور استفاده می‌شود که دو نفر با هم به‌صورت خصوصی صحبت کنند. البته در این دوره زمانه کیست که این اصطلاح را بلد نباشد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    فصل ۰۶: نقاشی (96/01/28)

    این هفته که با استاد آقاجانی کلاس داشتند، استاد چیزی راجع به هفته پیش نگفت. خود دانشجویان هم قرار شد چیزی به او نگویند. برای همین استاد مثل روال سابق درسش را ادامه داد؛ ولی این‌دفعه کلاس را تا آخر ادامه داد. بعد از کلاس هم به دانشجویان یادآوری کرد که مطالب این هفته وبلاگ را نیز دنبال کنند.
    شب، دوباره زینب به وبلاگ استاد آقاجانی سر می‌زند و ادامه داستان هانیه را می‌خواند.
    «هانیه روی تختش خوابیده است. با درزدنِ مادرش، از خواب بیدار می‌شود. پشت دستی به چشمان عسلی‌اش می‌کشد و نگاهی به ساعت موبایلش می‌اندازد؛ حدود 10 صبح بود. مادرش صدایش می‌زند:
    - هانیه! بیداری عزیزم؟
    هانیه بیدار بود؛ ولی هنوز خستگی را در تنش احساس می‌کرد. نمی‌دانست چرا تا به این حد خسته است. در را برای مادرش باز می‌کند. مادرش با لبخند می‌گوید:
    - صبحونه می‌خوری؟
    - آره می‌خورم. زیاد درست کن که خیلی گرسنمه!
    - نوش جونت! الان میرم درست می‌کنم.
    مادرش از اینکه دیده بود حالش خیلی بهتر است، خوشحال بود. البته راجع به دیروز چیزی به او نگفت. هیچ‌وقت تلخی‌ها را به یاد دخترش نمی‌آورد. هانیه هم رفت تا موبایلش را چک کند.
    - 3 پیام مشاهده‌نشده. 4 تماس بی‌پاسخ. مثل اینکه دیشب سنگین خوابیدم.
    پیام‌ها و تماس‌ها را بررسی می‌کند.
    - خوبه، خیلی هم مهم نبودند. همون بهتر که خواب بودم. اصلاً یادم نیست دیشب ساعت چند خوابیدم.
    می‌رود و دفتر نقاشی‌اش را باز می‌کند؛ دفتری که از زمان ورودش به دانشگاه با خودش دارد. عادت به نقاشی‌اش بعد از عشق و عاشقی‌اش در دانشگاه برای مدتی ترک شد؛ ولی از وقتی که دانشگاه را نصفه‌و‌نیمه رها کرد، دوباره آن را ادامه داد. نقاشی‌هایش بیشتر پرتره(۱) بودند. بیشتر هم دخترهای غمگین و بعضاً عاشق. نقاشی‌هایی که هیچ مردی در آن‌ها نیست. به آخرین نقاشی‌اش نگاه می‌کند؛ نقاشی دختری که زانوهایش را در بـ*ـغل گرفته و موهای طلایی‌اش روی دامن سفیدش سرازیر شده است. موهایش عین موهای خود هانیه بود. دفترش را می‌بندد. انگار از این نقاشی خوشش نیامده است. می‌رود تا صبحانه بخورد.
    - ببینم مادر گلم چی درست کرده؟
    - سرشیر، خامه، عسل، نیمرو...
    - چه کردی! دستت درد نکنه.
    می‌نشیند و با میـ*ـل شروع به خوردن صبحانه می‌کند. طوری می‌خورد که انگار یک سال است غذا گیرش نیامده است! مادرش هم با لـ*ـذت نگاهش می‌کند. انگار یک سال است غذا نخورده است!
    - نوش جونت عزیزم!
    - مرسی. نمی‌خوری مامان؟
    - تو بخور عزیزم.
    مادرش می‌رود یک لیوان چای بریزد. بعد برایش چای را می‌آورد.
    - بیا جانم. اینم یه لیوان چای گرم.
    اما هانیه دست از غذاخوردن برداشته است و به سفره خیره شده است. چیزی نمی‌گوید. لیوان چایی در دست مادر به لرزه می‌افتد.
    - هانیه! دخترم! چیزی شده؟ غذا خوشمزه نیست؟ بگو چی واسه‌ت درست کنم؟ اگه...
    هانیه از سر سفره غذا بلند می‌شود و به‌سمت اتاقش می‌رود. مادرش بهت‌زده و نگران نگاهش می‌کند. صدایش می‌زند:
    - هانیه! هانیه!
    اما هانیه بدون پاسخ به اتاقش می‌رود و در را پشت سرش می‌بندد. مستقیم سراغ دفتر نقاشی‌اش می‌رود و آن را باز می‌کند. در آخرین صفحه نقاشی‌‌شده دفترش شروع به کشیدن یک نقاشی می‌کند. نقاشی یک چهارراه شلوغ و دختری که وسط چهارراه خیره به آسمان ایستاده است. مادرش پشت در ایستاده و او را صدا می‌زند.»
    باز هم آخر داستان از طرف استاد چیزی نوشته شده بود.
    «این هم دومین پست وبلاگی «هانیه». امیدوارم از این پست هم خوشتان آمده باشد. پس از اتمام این داستان، تمام نکات روانشناسی که مربوط به درس هست را خدمتتان ارائه خواهم کرد. البته مطمئنم که خود شما تا همین‌جای داستان هم توانسته‌اید حدس بزنید که چه مسائلی در آن پرداخته شده است!»
    ***

    (۱)- Portrait: نقاشی چهره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    فصل ۰۷: شاهرخ (96/01/31)

    - سلام شاهرخ.
    - سلام آقافرهان.
    شاهرخ نظیری، دوست و هم‌کلاس قدیمی ‌فرهان بود که در تهران زندگی می‌کرد. شاهرخ الان در حال خواندن رشته حسابداری مدیریت در دانشگاه کرج است.‌‌ آن‌ها هر از چند گاهی با هم تماس تلفنی داشتند. این‌بار هم فرهان تماس گرفته بود تا در مورد تحقیقاتش با شاهرخ صحبت کند. شاهرخ هم اهل اینترنت و فضای مجازی بود، البته نه به اندازه فرهان! به‌طور کل فرهان با کسانی بیشتر دوست بود که با فضای مجازی بیشتر دوست بودند. بعد از کمی احوالپرسی و شوخی‌های خودمانی، فرهان از شاهرخ می‌پرسد:
    - می‌خواستم ازت سراغ یه سایتی، وبلاگی، چیزی در مورد روانشناسی رو بگیرم. راستش دارم در مورد رابـ ـطه روانشناسی و فضای مجازی تحقیق می‌کنم. چندتا سایت پیدا کردم؛ اما اکثرشون خارجی‌ان. گفتم شاید تو تولید داخل سراغ داشته باشی.
    - تو هنوز هم دست از روانشناسی برنداشتی؟! مرد مؤمن به درسِت بچسب! بی‌خیال حواشی. از همون اولم باید می‌رفتی روانشناسی نه حسابداری! خودم هم می‌شدم اولین بیمارت که از دست تو روانی شده!
    - خب حالا! اصلاً کی تو رو ویزیت می‌کنه؟ جوابم رو بده. سراغ داری؟ یا برم یه نفر دیگه پیدا کنم ازش سراغ یه وبلاگ خوب رو بگیرم؟ تو که خِیر نداری!
    - چرا، دارم؛ هم خیر، هم آدرس وبلاگ. اتفاقاً یه استاد روانشناسی هست که... که آبجیم این ترم باهاش کلاس داره؛ فرشید آقاجانی. استاد خوبیه. میگه یه وبلاگ داره که توش با داستان، روانشناسی رو یاد میده. البته نکات تخصصی توش ارائه میده که...
    - که من بلدم.
    - آره ارواح اون فامیل خاصِّت!
    - کوفت! لاشخور! ولی این وبلاگه ظاهراً باید جالب باشه. آدرسش رو بده.
    - باشه واسه‌ت پیامک می‌کنم.
    - ممنون.
    - سلام برسون.
    - خداحافظ.
    سپس با کمی فاصله، دکمه قطع تماس را می‌فشارد. با خود می‌گوید: «معمولاً این‌جور وقتا میگن بزرگواریت رو می‌رسونم!» و منتظر پیامک شاهرخ ماند. می‌رود و آخرین اخبار حوادث امروز را می‌خواند: «قتل دختربچه‌ای شش‌ساله در شیراز»، «دستگیری سارقی با شصت کیلوگرم طلای مسروقه»، «آخرین اطلاعات در مورد باند قاچاق اعضای کرج». فرهان دستی به ریش کوتاهش می‌کشد و با خود می‌گوید: «چقدر جرم و جنایت زیاد شده. این‌ها همه منشأ روانشناسی دارند. میشه با روانشناسی این‌ها رو تحلیل کرد و واسه‌شون یه راه‌حل پیدا کرد.»
    صدای پیامک موبایلش می‌رسد: «
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    با اسم خودت چیزی تو وبلاگ ننویسی‌ها! نمی‌خوام کسی بفهمه من آمار کلاس رو به بقیه میدم. آبجیم هم ناراحت میشه!» از ته دل می‌خندد و «باشه لاشخور!»ی با خود می‌گوید.
    امشب، شب جمعه بود و موقع نماز و دعای کمیل و سخنرانی حاج‌آقا عارف؛ همان سخنرانی که فرهان دل می‌داد برای شنیدنش. رفت وضو بگیرد تا خودش را برای نماز آماده کند. هفته‌ای یک‌بار مسجد رفتن اگرچه به‌نظرش کم بود؛ اما همین کم هم برایش لـ*ـذت خاصی داشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    فصل ۰۸: توبه (96/01/31)

    فرهان خدا را شکر می‌کرد که امشب حاج‌آقا عارف آمده بود و می‌توانست از سخنرانی‌های زیبا و مفیدش استفاده کند. در راه مسجد، به این فکر می‌کرد که یادش نرود فردا وبلاگی که استاد آقاجانی در آن داستان‌های خود را می‌نوشت، چک کند. شاید اگر هم سؤالی برایش پیش می‌آمد، می‌توانست از کسی که در مورد این مسائل آگاه بود، بپرسد. دعای کمیل تمام می‌شود و پای صحبت‌های حاج‌آقا عارف می‌نشیند.
    - سخنرانی امشبم راجع به توبه‌ست. توبه یعنی چی؟ یعنی خدایا! غلط کردم! دیگه کارهای اشتباه گذشته رو تکرار نمی‌کنم. تو هم گذشته بد من رو پاک کن. البته بِشَرطِها و شُروطِها. به شرط اینکه دیگه گـ ـناه رو تکرار نکنی و بخوای گذشته‌ات رو جبران کنی. هیچ‌وقت هم واسه توبه‌کردن دیر نیست. شیطون میاد میگه نه بابا! تو دیگه پیر شدی، دیگه دیره. این حرفا رو می‌زنه که آدم رو از فکر توبه منصرف کنه؛ ولی این خودش یه اشتباهه. به‌نظر من فرعون هم اگه اون آخر کار که داشت غرق می‌شد، توبه واقعی و از ته دل می‌کرد خدا توبه‌اش رو قبول می‌کرد‌؛ اما وقتی خدا دید توبه‌اش توبه‌ی گرگه، نجاتش نداد. ولی یادتون نره هیچ‌وقت واسه توبه دیر نیست؛ البته به شرطی که واقعی و از ته دل باشه. توبه هم به نوعی یه جور عبادته دیگه. خدا دستور داده؛ پس میشه نوعی عبادت.
    یه اصطلاح داریم تو قرآن که همین رو میگه: «تُوبَوا اِلَی اللّهِ تَوْبَةً نصوحاَ»(۱) توبه نصوح یعنی چی؟ یعنی همین که تازه گفتم. یعنی از ته دل باشه، تصمیم بگیری جبران کنی و دیگه این اشتباه رو تکرار نکنی. اون‌وقته که ان‌شاءالله خدا می‌بخشه.
    خدا ان‌شاء‌الله همه ما رو، و همه مسلمانان جهان رو جزو توابین و البته توبه‌کنندگان واقعی خودش قرار بده.
    - الهی آمین!
    - خب من امشب بیشتر از این صحبت نمی‌کنم. هفته پیش رو هم اعیاد شعبانیه رو داریم. این ایام رو گرامی بدارید. ان‌شاءالله همه کربلایی بشیم. هفته پیش هم نبودم، معذرت می‌خوام. کاری داشتم نتونستم بیام. حلال بفرمایید. والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته...

    (۱)- تحریم / 8
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا