- عضویت
- 2016/08/08
- ارسالی ها
- 592
- امتیاز واکنش
- 62,180
- امتیاز
- 961
❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤
خنده ی آرومی کردم.
_حالا بزار سر از زندگیت دربیارم،بعد...
سرشو به سرم تکیه داد و دوباره حرفاشو از سر گرفت.
_اون روز توی بیمارستان بدترین روز عمرمو تجربه کردم... یادته شبی که مادرت بیمارستان بود اومدم پیشت؟ اون فقط به خاطر این بود می دونستم چی تو دلت می گذره... مادرم اونقدر دل چرکین شده بود که حتی سرخاک پدرمم نیومد... حالا این فرشته بود که از هممون بیشتر آسیب دید، درست وقتی و توی سنی که محتاج آغـ*ـوش پدر و مادر بود، از هردوشون محروم شده بود... من سعی خودمو کردم تا براش هم پدر باشم، هم مادر و هم برادر... تا حدودی هم موفق بودم اما اون خلأ هیچ وقت پر نشد... چندبار با مامانم حرف زدم تا لااقل بیاد و به فرشته سر بزنه، اما اونم مشکلات خودشو داشت و همسرش دوست نداشت ما باهاشون ارتباطی داشته باشیم...با همه ی اینا آخرش بازم من موندم و فرشته...همزمان با درس خوندنم و رشته ی سختِ عمران،اونم دانشگاه دولتی،کار می کردم...از کارگری ساختمون بگیر،تا شاگرد بقالی شدن...من ته ته رویاهام،یه مهندسِ خوب شدن بود و خوشبخت کردن خواهرم...عمو هم کمکم می کرد اما من نمی خواستم زیر دِین کسی باشیم...همون روزا بود که فکر می کردم عاشق دختر همسایمون شدم...اسمش سمانه بود...فکر می کردم دوسش دارم اما با نامزدیش،با خراب شدن تصوراتم تصمیم گرفتم برای همیشه عاشقی رو بزارم کنار و فقط کار کنم...این شد که بعد از لیسانسم و معافیتم بخاطر سرپرست بودن،توی یه شرکت کوچیک کار پیدا کردم...کم کم تجربه کسب کردم و فوقمو هم گرفتم...همون روزام ارسلان لیسانس معماری گرفت و عمو براش شرکت زد...با پولی که پس اندازِ هفت سالم بود سی درصد سهامشو خریدم و شدم شریک...عمو هم به خاطر تجربم بهم اعتماد کرد و من شدم مدیرعامل...اون موقع بیست و پنج سالم بود...فرشته ترم دوم حسابداری بود و فرهاد شوهرش،پاشنه ی در خونمونو کنده بود!با ازدواج فرشته و دیدن خوشبختیش دیگه چیزی از خدا نمی خواستم...تا اینکه...
به این جای حرفاش که رسید مکث کرد و گفت:
_تا اینکه به خاک سیاه نشستم...
خنده ی آرومی کردم.
_حالا بزار سر از زندگیت دربیارم،بعد...
سرشو به سرم تکیه داد و دوباره حرفاشو از سر گرفت.
_اون روز توی بیمارستان بدترین روز عمرمو تجربه کردم... یادته شبی که مادرت بیمارستان بود اومدم پیشت؟ اون فقط به خاطر این بود می دونستم چی تو دلت می گذره... مادرم اونقدر دل چرکین شده بود که حتی سرخاک پدرمم نیومد... حالا این فرشته بود که از هممون بیشتر آسیب دید، درست وقتی و توی سنی که محتاج آغـ*ـوش پدر و مادر بود، از هردوشون محروم شده بود... من سعی خودمو کردم تا براش هم پدر باشم، هم مادر و هم برادر... تا حدودی هم موفق بودم اما اون خلأ هیچ وقت پر نشد... چندبار با مامانم حرف زدم تا لااقل بیاد و به فرشته سر بزنه، اما اونم مشکلات خودشو داشت و همسرش دوست نداشت ما باهاشون ارتباطی داشته باشیم...با همه ی اینا آخرش بازم من موندم و فرشته...همزمان با درس خوندنم و رشته ی سختِ عمران،اونم دانشگاه دولتی،کار می کردم...از کارگری ساختمون بگیر،تا شاگرد بقالی شدن...من ته ته رویاهام،یه مهندسِ خوب شدن بود و خوشبخت کردن خواهرم...عمو هم کمکم می کرد اما من نمی خواستم زیر دِین کسی باشیم...همون روزا بود که فکر می کردم عاشق دختر همسایمون شدم...اسمش سمانه بود...فکر می کردم دوسش دارم اما با نامزدیش،با خراب شدن تصوراتم تصمیم گرفتم برای همیشه عاشقی رو بزارم کنار و فقط کار کنم...این شد که بعد از لیسانسم و معافیتم بخاطر سرپرست بودن،توی یه شرکت کوچیک کار پیدا کردم...کم کم تجربه کسب کردم و فوقمو هم گرفتم...همون روزام ارسلان لیسانس معماری گرفت و عمو براش شرکت زد...با پولی که پس اندازِ هفت سالم بود سی درصد سهامشو خریدم و شدم شریک...عمو هم به خاطر تجربم بهم اعتماد کرد و من شدم مدیرعامل...اون موقع بیست و پنج سالم بود...فرشته ترم دوم حسابداری بود و فرهاد شوهرش،پاشنه ی در خونمونو کنده بود!با ازدواج فرشته و دیدن خوشبختیش دیگه چیزی از خدا نمی خواستم...تا اینکه...
به این جای حرفاش که رسید مکث کرد و گفت:
_تا اینکه به خاک سیاه نشستم...
آخرین ویرایش: