کامل شده رمان یک دقیقه یلدایم باش | زهرا بهاروند کاربر انجمن نگاه دانلود

دوست دارید شخصیت مرد و زن داستان چه نوع روحیه ای داشته باشن؟به ترتیب:

  • مغرور،لجباز

  • شوخ طبع و حمایتگر،مهربون اما جدی و سرسخت


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

زهرابهاروند

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
592
امتیاز واکنش
62,180
امتیاز
961
❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


با بی حالیِ‌ناشی از استرسی که توی همه‌ی وجودم پراکنده شده بود،سرمو به دیوار سردِ پشتم تکیه دادم.
دیگه نه صدایِ گریه یِ ریزِ مادر محمد رو می شنیدم،نه صدایِ صحبت کردن علی و آقای محبی.حتی انگار چشمای منتظر و خیره ی نیلوفر و نگین به در اتاق عمل هم برام مهم نبود!توی این ثانیه و این لحظه فقط خودم بودم و التماس ها و دعاهام به خدایی که می دونستم بی جوابم نمی ذاره و
نجوایِ پدرم که‌ « الا بذکر اللّه تطمئن القلوب » رو موقع بی تابی هاش می خوند.
یادم اومد که پدرم همیشه بهمون می گفت:
_هر وقت دلتون بی قرار شد،واسه آروم و قرار گرفتنش،این آیه‌ رو بخونید...معجزه می کنه...
چشمامو‌ روی هم گذاشتم،لبخند تلخی از یادآوری نبودنِ مَرد ترین مَردِ زندگیم‌ زدم،دستمو روی قلبم که با بی قراری به سینم می کوبید گذاشتم و همزمان با اولین قطره ی اشکی که از چشم راستم روی گونه ی یخ زدم چکید زمزمه کردم:
_ الا بذکر اللّه تطمئن القلوب ...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    مثل همیشه،معجزه شد.نه تنها قلبِ پر از تپشم،که همه ی وجودم پر از آرامشِ خدایی شد.
    دیگه بی قراری نمی کردم و با ذکرای زیرلب،چشم به در اتاق عمل دوخته بودم.
    مدتی که گذشت و ساعاتشو تشخیص ندادم،دکترِ سرتاپا سبز پوش،در حالی که ماسکشو در می آورد از اتاق عمل بیرون اومد.
    من،نیل،نگین و مَردِ همراهِ این روزهام،به سمتش هجوم بردیم.با دیدنمون،لب هاش به لبخندی آغشته شدن و چین های کنار چشمش بیشتر پیدا شدن‌.با دست اشاره ای کرد که دنبالش بریم و خودش کمی اون طرف تر،درست روبروی پدر و مادر محمد ایستاد.
    به احترامش خواستن بلند بشن که با دست شونه ی آقای محبی رو گرفت و اجازه نداد.
    دستی توی موهای سفید یکدستش کشید و گفت:
    _لازم دونستم بیام و شخصا بهتون تبریک بگم...بابت همچین عمل خداپسندانه ای ...پسر شما،خودش کارت اهدای عضو داشت و این نشون دهنده ی قلب سراسر پاکشه...شما کار بزرگی کردید...همین حالایی که‌من دارم باهاتون صحبت می کنم پنج عضو دیگه ی محمدآقا داره به چندنفر دیگه هم زندگی می بخشه...پسرشما رفته،اما حالا زندگی بخش و نجات دهنده ی هم نوعان خودش شده...من بهتون تبریک می گم بابت از شجاعتی که بهتون توانایی صادر کردن اجازه رو داد...
    پدر محمد که سعی در فروخوردن بغضش داشت لبخندی زد و گفت:
    _ما که اولش خدایی راضی نبودیم...
    اشاره ای به علی کرد و ادامه داد:
    _این جوون راضیمون کرد...
    دکتر نکاهی به علی انداخت و لبخند رضایت بخشی زد.
    نیلوفر،باصدایی که نگرانیش مشهود بود پرسید:
    _آقای دکتر حال مادرم چطوره؟
    دکتر چشماشو با آرامش روی هم گذاشت:
    _هنوزم می تونید سایه شو روی سرتون داشته باشید...
    لبخند از ته دلی زدم و نفهمیدم چی شد که توی بغـ*ـل نگین که بغـ*ـل دستم وایساده بود از حال رفتم!
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    ***

    با سوزشِ مچ دستم،چشمامو با درد باز کردم.
    پرستارِ خوش چهره و جوون،پنبه ی الکی رو روی جای سرم گذاشت و گفت:
    _سرمت هم تموم شد خانم خانما...
    لبخند خسته ای زدم،چشمک شیطونی بهم زد و گفت:
    _بنظرم هر مدت یه بار،این جوری غش کن!
    با تعجب نگاهش کردم که خنده ی آرومی کرد:
    _نامزدت کلی دل نگرونت شد!
    بعد از گفتن این حرفش از اتاق بیرون رفت.
    از جام بلند شدم و‌ کفشامو که پایین تخت بودن پوشیدم.
    یکم سرم گیج می رفت و میون این گیج زدنا،لفظ( نامزد) بهم زبون درازی می کرد!
    پوزخندی به خودم زدم و فکر کردم،وسط همه ی این بدبختیام فقط نامزد رو کم دارم تا بدبختیام تکمیل بشن!
    در اتاق رو که باز کردم،با هجومش به سمتم سریع چند قدم عقب رفتم!
    با تعجب‌از نظر گذروندمش:
    کفشای اسپرت مشکی،سفید،شلوار کتونِ آبی پررنگ،پیرهن مردونه ی سفید که روش بافت خیلی نازک آبی آسمونی با خطای افقیِ سرمه ای پوشیده بود.موهایی که جلوشون مدلِ بهم ریخته ای داشت و شبیه پسربچه های تخسش کرده بود!
    چشمای قهوه ایش با نگرانی صورتمو می کاویدن.
    دستشو جلوی صورتم تکون داد،با تعجب نگاهش کردم که گفت:
    _خوبی؟
    پلک زدم،لبای خشکمو از هم باز کردم:
    _مامانم...
    با اطمینان لبخند زد،دستشو توی جیبش کرد و گفت:
    _بردنش بخش...فکر کنم دیگه مرخصیت داره تموم می شه!
    با شیطنت ادامه داد:
    _باید اضافه کاری وایسیا!
    خندم گرفت!خوب بلد بود حال آدمو عوض کنه.
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    (یک ماه بعد)

    همون طور که چراغای آبدارخونه رو خاموش می کردم،موبایلمو که صداش رو اعصابم بود جواب دادم.
    _بله؟
    ستاره از اون ور خط با صدای ِ شادی گفت:
    _پس کِی میای؟
    در آبدارخونه رو بستم،امروز همه زودتر از منی که کارامعقب افتاده بودن،راهی خونه هاشون شدن.
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    _تازه دارم از شرکت بیرون می زنم،یه چهل دقیقه اینا،طول می کشه تا برسم.
    _خب..منتظرم...
    بدون خداحافظی قطع کرد که باعث شد با تعجب سری تکون بدم.
    پایین شرکت که رسیدم،انتظار داشتم مثل همه ی این مدت راننده ی مهربون و پیری که با کرایه ی کمی منو تا خونه که ظاهرا همون ورا خونه ی خودشم بود می برد،منتظرم باشه.
    ولی ندیدمش!
    کنار خیابون شروع کردم به قدم زدن تا به ایستگاه اتوبوس برسم.
    داشتم فکر می کردم،به همه ی این مدت.
    به مامانی که حالش خوب بود،به نیلوفری که سرگرم درس خوندن و آماده شدن برای کنکور بود ولی این روزا یکم گیج می زد!

    و
    به علی!
    که این روزا خیلی حضورش توی افکارم و‌زندگیم پررنگ بود.
    با شنیدن صدای موبایلم،کلافه از زنگای پیاپِی ستاره،دکمه ی سبز رنگو لمس کردم و بدون وقفه گفتم:
    _وای ستاره از دست تو... به خدا تو راهم...
    سریع خواستم قطع کنم که نیلوفر با صدای پر هیجانی گفت:
    _الو...منم یلدا...بگو چی شده؟
    با ترس گفتم:
    _مامان...
    سریع جواب داد:
    _نه نه...فرید...فرید اومده خونه!
    اخمامو تو هم کشیدم و سر جام موندم،با صدایی که عصبانیتم توش به خوبی مشخص بود گفتم:
    _غلط کرده...بعد از این همه مدت اومده چیکار؟
    با نرمی وسط حرفم پرید:
    _می گـه اومده همه چیزو درست کنه...
    پوزخند مسخره ای زدم:
    _هه...آره...حتما!امشب اونجا می مونه؟
    _خب آره...
    مسیرمو عوض کردم و به سمت شرکت برگشتم:
    _پس هر وقت رفت منو خبر کن...
    بدون معطلی گوشی رو خاموش کردم و توی کیفم پرتش کردم.قدمامو تند کردم و چند دقیقه بعد به ساختمون شرکت رسیدم.خوب بود که کلیدا امروز با من بودن!
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    ***

    نگاهم روی ساعت ِ مربعی شکلِ روبرم که هشت شب رو نشون می داد متوقف شد.لعنت بهت فرید که رفتن و اومدنت هر دوش دردسره!
    معدم قار و قور می کرد!بسکوییت کاکائویی که توی کیفم بود رو درآوردم و مشغول خوردنش شدم و با خودم فکر کردم چقدر خوب شد نمازمو‌ توی نمازخونه خوندم.
    یکم که گذشت دیدم نه،فایده نداره حوصلم بدجوری داره سر می ره.سیمکارتمو از گوشی دراوردم و روشنش کردم.رفتم توی موسیقی،چشمامو بستم و شانسی روی آهنگی مکث کردم،با پخش آهنگ دهنم باز موند.یعنی اونقدر بیخیالِ همه چی شدم که یادم بره امروزو؟

    بیا بهم تبریک نگو
    فقط سکوت کن
    اما خودت به جای من
    شمعارو فوت کن
    امشب تولد منه
    اما نیستی
    تولد_بنیامین بهادری

    اونقدر غرق آهنگ و مرورِ خاطره های تولدایی که بابا برامون می گرفت بودم،که یه لحظه به خودم اومدم و دیدم همه ی چراغا روشن شدن.
    با تعجب بلند شدم که پشت سرم دیدمش!لباسای صبح تنش بودن،یه تیشرت سفید که روش کت تکِ مشکی پوشید بود با شلوار کتون سفید و کفشای اسپرت.موهاش مثل همیشه،همون مدل به هم ریخته!
    نگاه خیرمو که دید ابروهاشو بالا انداخت،لبخند مهربونی زد و گفت:
    _ما همه توی کافه منتظرت بودیم!


     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
    _نگین خانم به من گفتن،دوستای دانشگاهتم بودن...قرار بود نیلوفرخانمم بیاد که زنگ زد و گفت برادرتون برگشته و تو هم کلی حرف زدی پشت گوشی و غیبت زده...منم فکر کردم اینجایی،یعنی حسم بهم گفت...
    با تموم شدن حرفاش نفس عمیقی کشید که خندم گرفت.
    مثل بچه ها پست سرشو خاروند و گفت:
    _می شه یه خواهشی کنم؟
    با تعجب گفتم:
    _حتما...بفرمایید...
    دستشو توی جیب شلوار کرد و گفت:
    _کیفتو‌بردار و‌با من بیا بریم یه جایی...قول می دم پیش دوستات یا خانوادت نباشه...
    یکم نگاهش کردم،خب راستش اونقدری کمکم کرده بود که ناخودآگاه بهش یه حس اطمینان داشتم.حس اطمینانی که به طرز شگفت انگیزی روز به روز قوی تر هم می شد!

    ***

    در ماشینو باز کرد و روی صندلی راننده نشست.پلاستیک پر از اناری دستم داد و لبخند بزرگی زد:
    _اصلا مگه شب یلدا بدون انار می شه؟
    پلاستیکو گرفتم و چیزی نگفتم.ماشینو روشن کرد و مسیری که نمی شناختمو پیش گرفت.وقتی جلوی شیرینی فروشی توقف کرد،بدون اینکه بذاره حرفی بزنم پیاده شد و در همون حال گفت:
    _شب یلدا بدونِ انار نمی شه،تولدم بدونِ کیک...حالا فکر کن یلدا و تولد با هم باشن!
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    لبخند غمگینی زدم و خیره به رفتنش فکر کردم تا یک سال قبل،آرزوم این بود که سیاوش همچین کاری برام بکنه!
    سیاوشی که فکر کردن بهشو یادم رفته بود.
    من این روزا درگیر شخصیت عجیب و غریب مردِ رفته تویِ شیرینی فروشی بودم!
    راستش شخصیت و رفتاری که با من و کارمنداش از خودش نشون می ده،نقطه ی مقابل بیشتر آدمای پولداریه که دیدم!
    من آدمِ پولدارِ پژو سوار ندیدم!
    علی شخصیت عجیب و غریبش بخاطر معمولی بودنشه.
    بیش از حد تصور معمولیه.
    فازِ قهون‌خوردن بر نمی داره،همیشه به مَشتی،آبدارچی شرکت می گـه براش چای دارچینی ببره!
    هیچ وقت ندیدم با کارمندا عصبی یا مغرورانه رفتار کنه،از مشتی بگیر تا ارسلانی که معاون و به نوعی برادرشه،خوب رفتار می کنه.
    این آدم خیلی عجیب و غریبه!
    توی افکارم غرق بودم که دوباره سوار شد،اینبار همراه با جعبه ی کوچیک کیک و دوتا بشقاب و چنگال یکبار مصرف.
    پلاستیک انارا رو از دستم گرفت و همراهِ کیک روی صندلی عقب گذاشت.
    نگاهم کرد و گفت:
    _کجا بریم حالا؟
    به معنی ندونستن شونه ای بالا انداختم که گفت:
    _می دونی...من آدمِ کافه و رستورانای باکلاس رفتن نیستم...یعنی به مذاقم خوش نمیان...من بچه کف شهرم...جنوب شهر بزرگ شدم،خونه ی خودمم یه محله ی متوسطه...از این ادا اصولایِ بالاشهریم سرم نمی شه...
    با تعجب و دهنی باز گفتم:
    _پس...شرکت...
    خندید،گوشه ی چشماش خطِ ریزی افتاد:
    _تو واقعا فکر کردی اون شرکت گنده ماله منه؟
    خندید،گیج گفتم:
    _مدیرعامل شمایید!
    لبخند قشنگی زد:
    _اون شرکت هفتاد درصد سهامش ماله ارسلان و عمومه!اما عموم گفت چون تجربه ی من از ارسلان بیشتره و به نوعی بیشتر توی کار بودم من مدیرعامل بشم و ارسلانم استقبال کرد...هرچند برای من فرقی نمی کنه!
    شگفت زده آهانی گفتم که سوالی به ذهنم اومد:
    _یه سوال بپرسم؟
    لبشو به دندون گرفت و مثل بچه ای که دل دل می کنه واسه زدنِ حرفی گفت:
    _بزار بعد کیک خورونمون...گشنمه!
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    شمعی که یدونه یک بود رو رویِ کیکِ گردِ خامه ای که روش پر از تزئینات شکلاتی بود گذاشت،با کبریتِ توی جیبش روشنش کرد و رو بهم که تماشاش می کردم گفت:
    _سیگاری نیستما...از شیرینی فروشیه خریدم...
    لبخند بزرگی زدم:
    _می دونم...
    _فوت کن...آرزو...یادت نره!
    راستش،هیچ وقت فکر نمی کردم وسطِ یه پارکِ مرکز شهر،زیردرختِ کاج،روبرویِ رئیسم بخوام شمع تولدمو فوت کنم!
    چشمامو بستم و بعد از چند لحظه باز کردم و شمعو فوت کردم.چند ثانیه با لبخند دست زد و گفت:
    _تولدت مبارک...
    _چرا شمعِ یک؟
    با شیطنت گفت:
    _چون اولین باره کنار منی روز تولدت!
    دلم از این حرفش یه جوری شد.
    دست برد و دوتا بشقاب و چنگالو برداشت و به سمتم گرفت،خواستم ازش بگیرمشون که یکیشونو داد بهم و اون یکی‌ رو نداد.
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
    _پس اون یکی؟
    اشاره ای به پلاستیک انارا کرد:
    _تو کیک بزار توی اون،منم انارا رو پوست می گیرم و دون می کنم!
    کاری که گفت و انجام دادم.با دقت انارا رو دون می کرد و توی بشقاب می ریخت.کارش که تموم شد،یکم از انارای دون کرده رو توی مشتش ریخت و دستشو سمتم گرفت:
    _امیدوارم وسواسی نباشی!
    لبخندی زدم و گفتم:
    _نیستم!
    دستمو جلوش گرفتم و از بالا انارارو توی دستم ریخت.نمی دونم چی شد که نگاهمو نگرفتم و نگاهشو نگرفت!همون جور خیره خیره همو نگاه می کردیم که:
    _به به...شبتون بخیر!خوش می گذره؟
    با تعجب پشت سرمو نگاه کردم،با دیدنِ مأمورِ گشت،برق از سرم پرید و انارا از دستم افتادن!
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    سریع از جام بلند شدم و صاف وایسادم.علی هم بلند شد و دقیقا کنارم ایستاد.
    مأمور با تمسخر گفت:
    _لابد خواهر برادرین؟
    علی،ریلکس تر از هر وقتی دستشو توی جیب شلوارش کرد:
    _نه...دوستیم...البته نه دوستی که شما فکر می کنید!
    مأموره با بیسیمی که دستش بود زد روی شونه ی علی:
    _حرکت کن سمت ماشین گشت...مشخص می شه از کدوم نوع دوستایید!
    با استرس انگشتامو توی هم گره کردم. خدایِ من ! اگه ببرنمون کلانتری چه غلطی بکنم؟
    علی با سماجت سرجاش وایساد:
    _ما کارِ خارج از عرفی نکردیم!
    مأموره دیگه داشت کلافه می شد:
    _مشخصه!
    اینبار علی بود که صداش کلافه شد:
    _معلومه که مشخصه شما حق بردن ما رو به کلانتری ندارید!
    من که دیدم الان کار بیخ پیدا می کنه،رفتم کنار علی،آروم آستین کتشو کشیدم و گفتم:

    _علی ول کن...بدترش نکن تو رو خدا ...
    خیره شد توی چشمامو نگاهم کرد،مأموره با کنایه گفت:
    _از اون نوع دوستاش نیستین!

    ***

    _جناب سروان به خدا ما همکاریم...
    جناب سروان که مردِ سی و‌چند ساله ای بود و چهره اش توی لباس فرم نظامی پر از هیبت بود گفت:
    _تشریف بیارین زنگ بزنید پدر بیان...
    لبمو گاز گرفتم:
    _فوت کردن...
    سرشو تکون داد:
    _مادر یا برادرم‌می شه...
    آروم بلند شدم و زیر نگاهِ علی که روبروم نشسته بود،به سمت تلفن روی میزِ سروان رفتم.
    شماره ی خونه رو گرفتم و زیر لب دعا دعا کردم مامان برنداره.
    _الو...بفرمایید...
    قسم می خورم هیچ وقت از شنیدن صدای فرید،اینقدر خوشحال نشدم!
    خوشحالیم طولی نکشید،یادم اومد کلا باعث و بانی آوارگی امشبم فریده،گوشی رو سمت سروان گرفتم و گفتم:
    _می شه شما توضیح بدین؟
    با چشمای ریز بینش از نظر گذروندم و گوشی رو ازم گرفت و مشغول صحبت با آقای برادر شد!
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    با استرس سرجام نشستم.راستش از عکس العمل فرید می ترسیدم.به هر حال برادرم بود و مثل پدر خدا بیامرزم غیرتی و متعصب.
    اینکه بیاد و توی کلانتری خواهرشو با یه پسر ببینه،صورت خوشی براش نداره!
    عصبی پای راستمو تکون می دادم،نیم ساعتی گذشته بود که سربازی داخل اومد و بعد از احترام نظامی به سروان گفت:
    _برادرِ خانم اومدن...
    _بفرستشون داخل...
    آب دهنمو قورت دادم و نگاهمو به در دوختم.فرید که داخل شد،چهره ی برافروختشو که دیدم همزمان چند حس مختلف به سمتم هجوم آوردن:ترس،اضطراب،دلتنگی،دلخوری!
    بدون توجه به من و علی رفت سمت جناب سروان ‌ اومم مشغول توضیحِ ماجرا شد.
    خیره ی چهره ش شدم:
    چشمای همرنگِ مامان،بینی قلمی و کشیده،لب و دهن خوش حالت و پوست برنزه.موهایی که کوتاه ِ کوتاه بودن و شبیه سربازاش کرده بودن.پیرهن چهارخونه ی سبز و مشکی و شلوار لی آبی.لاغر تر از قبلش شده بود!
    اونقدر محوش شدم که به خودم اومدمو دیدم من و علی هر دو برگه ی تعهدنامه رو امضا کردیم!
    فرید عصبانی،جلوتر از ما راه افتاد.توی راهروی کلانتری بودیم که علی‌آروم گفت:
    _ببخشید یلدا...شرمندتم...
    لبخند پر از استرسی زدم و چیزی نگفتم.
    _چیزی نگه داداشت؟اگرم گفت خودم حلش می کنم خب؟
    بازم همون حسِ شیرینِ حامی داشتن!
    با هم به سمت بیرون راه افتادیم،بعد از تحویل موبایلا و وسایلمون،درست جلوی در کلانتری و روبروی فرید وایسادیم.
    اصلا نفهمیدم چی شد که یه طرف صورتم سوخت!با بهت دستمو روی جای سیلی گذاشتم و با چشمای اشکیم فرید و نگاه کردم.
    صورتش قرمز شده بود و دستش آماده ی فرود اومدن روی سمت دیگه ی صورتم.با داد گفت:
    _تو با این مرتیکه ساعت ده شب توی پارک چه غلطی می کردی؟هان؟
    علی سمتش رفت و دستشو گرفت و با آرامش گفت:
    _ما فقط همکاریم!همین...آروم باش...
    با خشونت دست علی رو پس زد:
    _همه ی همکارا واسه هم انار دون می کنن و تولد می گیرن؟
    اشاره ای به پیشونیش کرد:
    _اینجا نوشته خر؟آره؟
    علی دوباره با آرامشِ وصف ناپذیرش گفت:
    _داری اشتباه می کنی...من و یل...
    اسممو کامل نگفته بود که مشت فرید دهنشو نشونه گرفت.
    هینِ بلندی کشیدم و رفتم سمت علی که دستشو جلوی دهنش گرفته بود و چشماشو به زمین دوخته بود.
    دیگه از حد توانم خارج بود رفتار فرید!
    جلوش وایسادم و با چشمای اشکیم نگاهش کردم:
    _می خوای بدونی این به قول تو مرتیکه کیه؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا