- عضویت
- 2016/08/08
- ارسالی ها
- 592
- امتیاز واکنش
- 62,180
- امتیاز
- 961
❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤
با بی حالیِناشی از استرسی که توی همهی وجودم پراکنده شده بود،سرمو به دیوار سردِ پشتم تکیه دادم.
دیگه نه صدایِ گریه یِ ریزِ مادر محمد رو می شنیدم،نه صدایِ صحبت کردن علی و آقای محبی.حتی انگار چشمای منتظر و خیره ی نیلوفر و نگین به در اتاق عمل هم برام مهم نبود!توی این ثانیه و این لحظه فقط خودم بودم و التماس ها و دعاهام به خدایی که می دونستم بی جوابم نمی ذاره و
نجوایِ پدرم که « الا بذکر اللّه تطمئن القلوب » رو موقع بی تابی هاش می خوند.
یادم اومد که پدرم همیشه بهمون می گفت:
_هر وقت دلتون بی قرار شد،واسه آروم و قرار گرفتنش،این آیه رو بخونید...معجزه می کنه...
چشمامو روی هم گذاشتم،لبخند تلخی از یادآوری نبودنِ مَرد ترین مَردِ زندگیم زدم،دستمو روی قلبم که با بی قراری به سینم می کوبید گذاشتم و همزمان با اولین قطره ی اشکی که از چشم راستم روی گونه ی یخ زدم چکید زمزمه کردم:
_ الا بذکر اللّه تطمئن القلوب ...
با بی حالیِناشی از استرسی که توی همهی وجودم پراکنده شده بود،سرمو به دیوار سردِ پشتم تکیه دادم.
دیگه نه صدایِ گریه یِ ریزِ مادر محمد رو می شنیدم،نه صدایِ صحبت کردن علی و آقای محبی.حتی انگار چشمای منتظر و خیره ی نیلوفر و نگین به در اتاق عمل هم برام مهم نبود!توی این ثانیه و این لحظه فقط خودم بودم و التماس ها و دعاهام به خدایی که می دونستم بی جوابم نمی ذاره و
نجوایِ پدرم که « الا بذکر اللّه تطمئن القلوب » رو موقع بی تابی هاش می خوند.
یادم اومد که پدرم همیشه بهمون می گفت:
_هر وقت دلتون بی قرار شد،واسه آروم و قرار گرفتنش،این آیه رو بخونید...معجزه می کنه...
چشمامو روی هم گذاشتم،لبخند تلخی از یادآوری نبودنِ مَرد ترین مَردِ زندگیم زدم،دستمو روی قلبم که با بی قراری به سینم می کوبید گذاشتم و همزمان با اولین قطره ی اشکی که از چشم راستم روی گونه ی یخ زدم چکید زمزمه کردم:
_ الا بذکر اللّه تطمئن القلوب ...
آخرین ویرایش: