کامل شده رمان تندیسگر عشق | monika کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Monika_m
  • بازدیدها 10,053
  • پاسخ ها 65
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Monika_m

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/11/23
ارسالی ها
5,704
امتیاز واکنش
16,771
امتیاز
781
محل سکونت
مشهد
سه ماه مرخصی مهرساهم بالاخره به پایان میرسد و او باید از ترم بعد به دانشگاه برود با این تفاوت که یک ترم از نشاط و بقیه عقب مانده است .
امروز قرار بود با رضا وزهراکه اکنون دیگر مراسمشان را گرفته و به خانه ی خودرفته اند ،به دکتر برود وگچ دست و پایش را باز کند .
با صدای گوشی مبایلش چشم از آینه گرفت و بدون انکه نگاه کندببیند کیست گفت
-بله ؟
-سلام مهرسا خانوم
انگارگوش هایش اشتباه شنیده است ...محمد صدرا ؟؟؟به او زنگ زده است ؟ اگر میگفتند آسمان به زمین آمده راحتتر درک میکرد تااین موضوع را!
-سلام
-خوبین؟
-ممنون...شماخوبین ؟
-الحمد والله ...حاضرین ؟
-بله ؟
-میگم حاضرین ؟مگه رضا بهتون زنگ نزد؟
-رضا ؟نه قراربوده زنگ بزنه ؟
-از دست این رضا ! بله راستش مادر خانوم رضا حالش بهم خورده بردنش بیمارستان اونم به من زنگ زد که بیام دنبال شما که بریم برای باز کردن گچ ها.
-ای وای ....شرمنده پس ...من نمیدونستم وگرنه شمارو تو زحمت نمینداختم خودم می
نگذاشت حرفش را کامل بزند وگفت
-این چه حرفیه ؟ من 5 دقیقه دیگه دم در منتظرتونم !
بااین حرف دیگر مهرساچیزی نداشت که بگوید و با گفتن
باشه
تماس خاتمه یافت !
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    دلش بی قرار دیدن مهرسا بود ....به مادرش گفته بود که میخواهد هرچه سرییعتر موضوع را با مهرسا در میان بگذارد تا به خواستگاری او بیاید....با آمدن مادروپدر مهرسا او 2 هفته به تهران رفته بود و طی این دوهفته اوراندیده بود!
    در این دوهفته انقدر بی قرار بود و سر کلاس ها سریع از کوره در میرفت که همه فهمیده بودند چیزی سر جایش نیست!
    تا اینکه هفته پیش رضا به خانه ی اومد تا ببیند اوضاع ازچه قراره ....محمد صدرا هم که طاقت نداشت اصل مطلب را به او گفت البته با کمی خجالت درست است که برادر واقعی مهرسانبود اما ...
    بعد از گفتن ماجرا رضا با لب های خندان به گفت
    -پس بگو چت بوده که پاچه همه رومیگرفتی !!
    وبلند خندید...خودش هم خنده اش گرفته بود واعا در این 1هفته که مهرسارا ندیده بود سر کلاس ها آنقدر عصبانی و ناراحت بود که اعصاب همه را خردکرده بود دانشجویان به زور نفس میکشیدند !
    باتوقف ماشین جلو خانه مهرسا نفس عمیقی کشید ویا یک تک زنگ خبر آمدنش رابه او داده بود !
    دقایقی بعد مهرسا در را باز کرد وازدر خارج شد سوار ماشین شدالبته به سختی !
    محمد صدرا قیافه مهرسا را که دید لبخندی از سر رضایت بر لب هایش نشست آن هم بخاط طرز پوشش مهرسا بود از آخرین باری که اورا دیده بود خیلی بهتر شده بود طوری که اکنون دیگر مویی نبود که دیده شود اما آرایشش سر جایش بود البته کمی ملیح تراز قبل .
    به خود که آمد خاک بر سری نثار خودش کرد بخاطر این هیز بازی اش وبعد از سلام واحوال پرسی راه افتاد.
    در راه هردو سکوت کرده بودند و بعد از رسیدن به بیمارستان هردواز ماشین خارج شده وبه سمت بخش اورژانس رفتند .
    بعد از امدن دکتر محمد صدرا از اتاق خارج شد تا مهرسا جلوی او معذب نباشد.
    اکنون که پدر ومادر مهرسا امده بودند و مهرساهم گچ هایش را باز کرده بود فرصت خوبی بود تا برایش بگوید ...بگوید ازعشقی که چندین ماه است همراه اوست !
    **
    با صدای مهرسا به عقب برگشت گچ هایش را باز کرده بوداما هنوزهم کمی میلنگید.
    هردو سوار ماشین شدند وبه سمت خانه مهرسا به راه افتادند.
    باز هم هردو سکوت کرده بودند اما اینبار محمد صدرا سر صحبت را بازکردوگفت
    -بهترین ؟
    -ممنون...راحت شدم
    -اره شکستگی خیلی بده خداییش
    -اره....خیلی سختم بود این چند وقت ...به همه زحمت دادم هم به شما وحاج خانوم همم به رضا وزهرا !
    با رسیدن به خانه مهرسا روبه مهرسا گفت :
    -این چه حرفیه ؟...مهرسا خانوم
    -بله ؟
    -راستش میخواستم بگم ....راجب یه موضوع میخواستم باهاتون صحبت کنم....امروز وقت دارین ؟
    -آره من که کاری ندارم فقط میشه بگید راجب چه موضوعی؟
    -مشورت میخوام بکنم باهاتون ...امرخیره ! پس برای نهار میام دنبالتون ساعت 1خوبه ؟
    -باشه..ممنون...فهلا...
    **
    حال خودش را نمیفهمید !
    برای امرخیر میخواست با او مشورت کند ؟
    قطره اشکی لجوجانه از گونه هایش روان شد....هه !
    باخود گفت
    -چی فکر کردی با خودت ؟؟؟ هان ؟ایننکه بیاد تورو بگیره ؟تورو ؟
    جلو آیینه رفت...از زیبایی چیزی کم نداشت امامحمد صدرا اورا نپذیرفته بود .
    با خود گفت :
    -مگه فقط زیبایی مهرسا خانوم؟؟؟نجابت چی ؟حیا چی ؟اون موقع که تو بغـ*ـل پسرا توپارتی هامیرقصیدی باید فکر اینجاشم میکردی ؟؟اون حق داره تو رو نخواد!
    در مانده بر زمین نشست...فکر اینکه محمد صدرا کس دیگری را بخواهد هم اورا از پا در می اورد !
    سرش به سمت بالا بلند کرد وگفت
    -مگه من توبه نکردم ؟؟؟ها؟؟من که دارم نمازامو هم میخونم ...میدونم واسه خودمه ولی ...خدایا من طاقتشووو ندارم!
    با در ماندگی خود را روی تخت رها کرد و به حال بخت و اقبال خود ساعتها گریه کرد !
    **

    پــــای رفتــه را میتــوان برگــرداند
    امـــا

    دل رفــته راهـــــرگــز
    **
     
    آخرین ویرایش:

    Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    با صدای زنگ گوشی اش چشم هایش را باز میکند وبا دیدن شماره محمد صدرا پوزخند تلخی بر لبانش مینشیند !
    -بفرمایید
    -سلام مهرسا خانوم
    -سلام
    -من تا 10 دقیقه ی میرسم خدمتتون
    -باشه
    -یاعلی
    -فعلا
    با قطع شدن تماس لبخند تلخی زد
    چقدر صدای محمد صدرا برایش دلنشین بود حیف که دیگر نمیتوانست به با او بودن فکر کند !
    به طرف اتاقش رفت تا آماده شود.
    رو به روی آیینه ایستاد وبه قرمزی چشمانش نگاه کرد که حتی با آرایش هم معلوم بود .
    با صدای زنگ گوشی متوجه آمدن محمد صدرا شد ....بعد از برداشتن کیف و موبایلش از خانه خارج شد .
    **
    با استرسی وصف ناشدنی به طرف خانه مهرسا به راه افتاد ....در راه به این فکر میکرد که اگر مهرسا اورا نپذیرد چگونه عشق اورا فراموش کند ....مگر اصلا میشود عشق اورا از دل بیرون کند !
    با رسیدن به خانه مهرسا تک زنگی به گوشی اوزد و منتظر آمدن او شد .
    دقایقی بعد مهرسا سوار بر ماشین محمدصدرا شد ....اینبار بهانه نداشت برای عقب نشستن و جلو نشست ....تابه حال اینقدر خودش را اینقدر نزدیک به او حس نکرده بود ...حس قشنگی بود اما....
    پس از نشستن مهرسا در ماشین و دیدن چشم های قرمز او با نگرانی پرسید ؟
    -سلام ..چیزی شده ؟چرا چشماتون قرمزه ؟
    مهرسا هم که از لحن نگران او متعجب شده بود رو به او گفت :
    - نه چیزی نیست ....یکم سردردم
    -میخواین برنامه رو کنسل کنم ؟
    - نه ..نه راحت باشید ....
    با رسیدن به رستوران هردو از ماشین پیاده شدند و به سمت میزی که از قبل رزرو شده بود رفتند !
     
    آخرین ویرایش:

    Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    با آمدن گارسون محمد صدرا رو مهرسا کرد وگفت :
    -شما چی میخورین ؟
    -هرچی شما میخورین فرقی نداره !
    محمدصدرا که این حرف مهرسا راشنید دوپرس سلطانی با مخلفات سفارش داد و رو به مهرسا گفت
    -امیدوارم دوست داشته باشید .
    مهرسا هم نیمچه لبخندی زد وگفت ممنون
    دقایقی به سکوت گذشت تا اینکه مهرسا رو به محمد صدرا گفت :
    -نمیخواین شروع کنید ؟
    -بله؟
    -میگم گفتید راجع به مسئله ای میخواین باهام صحبت کنید !
    -اها ..ب..بله .
    با آمدن گارسون حرف محمد صدرا نصفه ماند و قرار شد بعد غذا همه چیز را بگوید
    **
    بعد از اتمام غذا محمد صدرا نفس عمیقی کشید وبا گفتن بسم الله شروع کرد.
    -راستش مهرسا خانوم من 29 سالمه ...فرزند شهیدم ودانشجوی تخصص ...همونطور که میدونید توی دانشگاه تدریس میکنم البته توی یک بیمارستان هم مشغول به کارم ....یه مدته ...یه مدته عاشق شدم...خودمم باورم نمیشه چون اصلا اهل این جور برنامه ها نبودم ...اما...نمیدونم چه حکمتیه ولی واقعا من دیگه نمیتونم ....مهرسا خانوم من ...من نمیدونم کی و کجا عاشق شدم ....ولی اینو میدونم که نمیتونم زندگی کنم بدون این عشق .... مهرسا خانوم من...من دوستون دارم ...راستش میدونم عقایدمون با هم خیلی فرق میکنه اما تو این چند وقت فهمیدم که شما آدمی هستید که اگر آگاهی پیدا کنید و منطقتونم اونو قبول کنه میپذیرید یک مطلب رو...من این قضیه رو با حاج خانوم هم در میان گذاشتم و چون مادر وپدرتون اون موقع نبودن قرار شد که صبر کنم تا بیان ایران برای خواستگاری ...ولی با خودم گفتم اول به خودتون بگم ....حالام میخوام بدونم نظرتون در مورد من چیه ؟
    **
    آنقدر ذهنم را درگیر خودت کرده ای ...
    که دیگر حتی نمیتوانم مضمون تازه ای پیدا کنم
    حالا حق میدهی
    در شعرهایم
    به همین سادگی بگویم
    " دوستت دارم " ؟
    **
     
    آخرین ویرایش:

    Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد

    آخیش راحت شدم چه اعتراف به عاشقی سخته ..قلبم تند میزد نفسم و پرصدا دادم بیرون و تازه چشمم بهش افتاد
    نگاهش مات مونده بود روی من ..چند بار لب باز کرد چیزی بگه ولی انگار پشیمون شد ...دست آخر نگاهش و ازم دزدید و من کلافه به موهام دست کشیدم
    زیرلب زمزمه کردم : مهرسا
    خواستم ادامه بدم جمله ام رو خواستم وادارش کنم به صحبت ..اما یه چیزی مانع شد اگه بگه نه!
    نا خودآگاه دستهام مشت شد عاشق بودم دیگه و هنوز خوب به رسمش عادت نکرده بودم و ترس بود و ترس
    -من
    باصدای مهرسا که سکوت و شکست نگاهم و از میز گرفتم و دوختم توی چشمهاش
    تک سرفه ای کرد و نگاهش رو دزدید -خب من...
    بازم سکوت کرد و من هم با سکوت توی قلبم می گفتم خدایا حالا که خودت عاشقم کردی عشقم رو ازم نگیر ..نزار این عاشقی هم برای من بشه گ*ن*ا*ه !
    نفس عمیقی کشید و یک هو در حالیکه چشمهاش و روی هم فشار میداد گفت: بهتره با مامان بابام صحبت کنین
    بی اختیار بود کش اومدن ل*ب*هام و حس شیرینی که توی قلبم سرازیر شده بود این یعنی بله ای که من دنبالش بودم ...چه قدر دلم می خواست با همه وجودم بگم
    همه دنیای من مرسی که حس عاشقی رو هدیه کردی بهم
    در ماشین هردو سکوت کرده و به آینده فکر میکردند ...
    **
    -وای مامان یعنی چی که آبرومون میره ؟مگه چی کم داره ؟همه اون چیزایی که شما فکر میکنید باعث خوشبختی من میشه رو داره !
    -مهرسا بابات راضی نیست ...
    -شما با بابا صحبت کنید میدونی که رگ خواب بابا دست شماست ورو حرف شما حرف نمیزنه .
    الهه نگاهی کلافه به تک دخترش کرد وگفت
    -از دست تو....بذار ببینم چیکار میتونم بکنم برات !
    بعد از قطع تماس نگاه نگرانش را به رضا انداخت و گفت
    -اگه نشه چی ؟
    -نگران نباش بابا....من با اون سابقه ی درخشانم تونستم بابای زهرا رو راضی کنم ...!


     
    آخرین ویرایش:

    Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    ***
    خیلی زود تر از اونچه که فکرش را میکرد مقدمات عقد و عروسیشان آمده شد هنوز نمیداند که چه بین پدرش ومحمد صدرا گذشت که دوروز از ملاقات دونفره ی شان باهم نگذشته بود پدرش موافقت خودش را اعلام کرد.
    با یاد آوری روز عقد لبخندی بر لب هایش نشست ...
    بی شک لحظه خواندن خطبه عقد بهترین لحظه زندگیش بود !
    قرآن را بدست گرفته ومشغول خواندن سوره یاسین شد ....بعد از تمام شدن قرآن چشم هایش را بست واز ته دل خداراشکر کرد بابت همچین روزی ...روزی که زمانی آرزویش بود.
    با صدای عاقد که برای بار سوم اورا صدا میزد به خود آمد نگاهی به محمد صدرا کرد که با لبخند دلنشینی از جانب او مواجه شد ..جواب لبخندش را داد و بعد با گفتن
    -با اجازه پدر و مادرم وبزرگترای مجلس بله
    احساس گرمی دلنشینی بر روی دستانش کرد...دستانی که اکنون در دست های محمد صدرا بود !
    ***
    خودش را در آیینه دید و با فکر کردن به عکس العمل محمدصدرا لبخندی بر لب هایش نشست.
    -واییی .مهرسا شبیه فرشته ها شدی ...بیچاره محمد صدرا !چجوری میخواد تا شب دووم بیاره
    مهرسا باخنده گفت :
    -فکر کردی همه مثل تو وماهانن!
    با صدای آرایشگر که گفت اقا داماد دم در منتظرن
    مهرسا دستی وبه سرو روی خود کشید وبا گفتن بسم الله به اتاق انتظار که محمد صدرا در آن بود رفت .
    با صدای پای کفشی محمد صدرا به عقب برگشت وبا دیدن مهرسا در آن لباس سفید و با آآن آرایش زیبا خدا را بابت داشتنش شکر کرد .
    به سمتش رفت وبا لحن شیطونی گفت
    -دست وپنجه آرایشگر درد نکنه ... چه کرده !
    مهرسا با حرص به بازوی محمد صدرا زد و باز ناز گفت
    -محمــد صدرا
    -جون دلم....شوخی کردم خانومم ..خوشگل بودی خوشگل ترم شدی !
    و بعد پیشانی اش را بوسید وبا دادن دسته گل هردو به سمت ماشین رفتند .
    ***
    مراسم عروسی هم با تمام شادی هایش به پایان رسید واکنون مهرسا ومحمد صدرا وارد خانه شان شدند و زندگی مشترکشان را با تمام شیرینی ها و تلخی هایش اغاز کردند !
    **
    می توانم تو را " مال خودم " صدا کنم ؟
    آن وقت
    من اسمم را فراموش میکنم
    و تو هم می توانی مرا
    " مال خودم " صدا کنی !
    **
     
    آخرین ویرایش:

    Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    یک سال بعد
    -مهرسا..مهرسا عزیزم آماده ای ؟
    با صدای محمد صدرا برای بار آخر نگاهی به آییینه کرد ...و وارد حال میشود نمیداند عکس العمل محمد صدرا چیست وقتی اورا باچادر میبیند ...چادری که خودش آن را انتخاب کرده است .
    -مهرس.
    با تعجب به مهرسا نگاه میکند...مهرسایی که اکنون در چادر عربی که سرش کرده مانند فرشته ها شده است ...لب باز میکند که بگوید اجباری نیست اما مهرسا اجازه نمیدهد و با گفتن
    - خودم انتخابش کردم
    محمد صدرا نگاه عاشقش را به می اندازد ومیگوید
    -ممنون...ممنون که مال منی...ممنون که به اعتقاداتم احترام گذاشتی
    وبعد مثل همیشه برای تشکر پیشانی اش را بوسید وبا گفتن بریم که دیر شد هردو از خانه خارج شدند.
    ***
    سوار قطار شدند اینبار زهرا که اکنون نوزادی 3 ماهه داشت ،نشاط که فرزندی یک ساله داشت ،مهرسا وحاج خانوم داخل یک کوپه و اقایون هم داخل کوپه دیگری بودند...امسال هم مانند سال گذشته با کاروان راهیان نور به سمت جنوب میرفتند
    به اهوازکه رسیدند مانند پارسال در پادگان دوکوهه مستقر شدند وقرار شد که بعد ازظهر به مناطق جنگی بروند.
    **
    نزدیک سال تحویل بود و به پیشنهاد همه به طلائیه رفته بودند ..
    هرکسی کاری میکرد یکی سفره هفت سین را درست میکرد ودیگری دعا میخواند
    اما مهرسا ...مهرسا منتظر محمد صدرا گوشه ای ایستاده بود و به هیا هو مردم نگاه میکرد.
    با صدای محمد صدرا به سمت او برگشت
    -مهرسا خانوم بفرما اینم کیکی که سفارش دادی!
    - وای ...مرسی عزیزم
    بعد از گرفتن کیک از محمد صدرا هردو به سمت بچه ها رفتند ...خبرنگاری که از صدا وسیمای مرکز خوزستان آمده بود با دیدن مهرسا آن هم با کیک تولد با خوشحالی برای پیدا کردن سوژه مناسب به سمت انها رفت و در جمع 8فره آنها نشست جمعی که همگی برای اولین بار بود که متاهلی به جنوب می آیند ...مهرسا ومحمدصدرا...نشاط و ماهان...رضا وزهرا ...و حاج خانوم...حاج خانومی که مثل هرسال دلتنگ رسولش بود...
    با صدای خبر نگار حواس همگی به سمت او جمع شد
    -تولدتونه ؟
    مهرسا با لبخندی دلنشین رو به مرد کرد وگفت
    -بله
    -بسلامتی انشالله چند ساله میشین ؟
    -1ساله
    -1ساله ؟
    -آره ...اخه من یک عمر زیر بار گـ ـناه بودم ..پارسال همین موقع اومدم طلائیه خود شهدا دستمو گرفتن ...این زندگی عشق و هرچیزی که الان دارمو میدون همین شهدا هستم
    -بسلامتی مبارکه ...حرف آخرتون ؟
    مهرسا لبخندی زد وگفت :
    البته عاشق واقعی ما نیستیم ...ان شهدا هستند ...
    **عشق یعنی استخوان ویک پلاک ....سال ها تنهای تنها زیر خاک ...**


    22/2/95
    مونیکا
     
    آخرین ویرایش:

    Behtina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/08
    ارسالی ها
    22,523
    امتیاز واکنش
    65,135
    امتیاز
    1,290
    خسته نباشی خانومی فوق العاده بود
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا