کامل شده رمان تندیسگر عشق | monika کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Monika_m
  • بازدیدها 10,055
  • پاسخ ها 65
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Monika_m

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/11/23
ارسالی ها
5,704
امتیاز واکنش
16,771
امتیاز
781
محل سکونت
مشهد
بعد از صحبت کردن با اقای موحد مسئول کل هیئت اصفهان قرار مبنی بر این شد که امروز طبق برنامه همه برگردن اصفهان ولی محمد صدرا...رضا ...زهرا و مهرسا بمونن تا مهرسارو ببرن طلائیه
حاج خانوم هم خیلی دلش میخواست بمونه اما پا درد امانش را بریده بود.
با صدای رضا به سمت او برگشت
-جانم
محمد میگم اگه ...اگه سختته من میبرمش..اخه حاج خانومم حالش خوب نبود
محمد لبخندی به نگرانی رضا زد و گفت
-نه داداش...زنگ زدم معصومه خواهرم که بیاد راه اهن دنبالش وببرننش دکتر.
**
مهرسا
-جانم
بهتری؟
بد نیستم ...زهرا خدا همه جور گناهو میبخشه؟
زهرا لبخند اطمینان بخشی زد وگفت
-اره گلم...خدا همه چیو میبخشه اگه توبه کنی...
با صدای در هردو به طرف آن رفتند و رضا ومحمد صدرا را دیدند که منتظر ان ها ایستاده
هردو سلامی کردند و سوار بر جیپی که اماده کرده بودند شدند.
هرچه به طلائیه نزدیک تر میشدند دلهره اش بیششتر ممیشد...خجالت میکشید...از ان مرد...او میگفت هرکه به این جا می آید قبلا دعوت شده است.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    از دور چشمش که به آن گنبد طلایی افتاد دیگر نتوانست تحمل کند واشک هایش روان شد با توقف ماشین خودرا از ماشین پرت کرد پایین و سپس دوید و بر روی خاک ها نشست وبا تموم وجود گریه کرد....
    یاد خواب دیشبش افتاد.
    ان مرد گفته بود هزاران هزار جون زیر خاک اند که هرکدوم بچه داشتن...زن داشتن..شایدم عاشق بودن ولی بخاطر دفاع از ناموسشون اومدن
    سلام
    به خدا من خيلي شرمنده ام، مي دونم كه اين شرمندگي فقط تو زبونه منه. مي دونم كه تو عمل هيچ چي ندارم، مي دونم يه متر هم از راه شما رو نرفتم. مي دونم تو پيچ و خم هاي زندگي فراموشتون كردم، مي دونم آرزوهاتون رو زير پا گذاشتم. مي دونم وقتي از كراماتتون برامون گفتند باور نكردم. مي دونم كه با يادگارهاتون چه كارها كه نكردم. مي دونم خيلي دلتون رو شكستم. مي دونم پلاك هاتون رو شكستم، مي دونم سر بندهاتون رو پاره كردم، مي دونم لباس هاي خاكيتون رو كه با اونا تا اوج افلاك پر كشيديد رو مسخره كردم. مي دونم يه بارهم نشد مثل شما بشينم زيارت عاشورا بخونم، مي دونم تا حالا نشده مثل شما نماز شب که بماند ...نماز های عادیمو بخونم، مي دونم تا حالا سعي نكردم افكار شما رو گسترش بدم. مي دونم به خدا مي دونم... سوال نمی کنید چه جوری این همه کار را انجام دادم؟ آره سوال نمی کنید؟
    آره با بی تفاوتی تمام اینها اتفاق افتادند بدون آنکه متوجه شوم.
    ولي حالا ديگه نمي خوام اينجوري باشم، به خدا خودم هم خجالت مي كشم، به خدا الان دارم عذاب مي كشم، به خدا خيلي شرمنده تونم. به خدا شرمنده ام.
    وبعد با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن.
    با احساس اینکه دستی بر روی شونه اش نشسته به عقب برمیگردد زهرا را میبیند درحالی که اشک تمام صورتش را پرکرد بود.
    با کمک زهرا بلند میشود وبه عقب میگردد اما نه محمد صدرا را میبیند و نه رضا اطراف را که نگاه میکند میبیند هریک گوشه ای نشسته اند و خلوت کرده اند .
    سوار ماشین میشود وسرش را به شیشه ماشین تکیه میدهد زهرا را میبیند که با بتری ولیوانی حاوی آب به سمت او می آید
    لیوان را از او میگیرد و آب را مینوشد در همین حین محمد صدرا و رضا را میبیند که به سمت انها می آیند .
     
    آخرین ویرایش:

    Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    **
    بعد از حدود نیم ساعت به پادگان میرسند
    از وقتی سوار ماشین شده بودند هیچ حرفی رد و بدل نشد.
    محمد صدرا رو به همه گفت
    -هماهنگ کرده بودم بلیط هواپیما بگیرم اما پیدا نشد...باید با قطار بریم...وسایلاتونو جمع کنید باید اتاق های پادگانو تحویل بدم...میریم تو شهر.
    همه سررا برای تایید تکان میدهند و به سمت اتاق ها میروند.
    رضا داداش وسایلای من جمع هستش بیزحمت بیار تا دم در من برم به حراست اطلاع بدم که داریم میریم.
    یه سمت درب حراست رفت...از وقتی گریه های مهرسارا دیده بود دلش جور دیگری شده بود...وقتی گفت که خواب یه شهید رو دیده دلش گرفت
    اون فرزند شهید بود و تا به حال شهدای دیگرکه هیچ ،پدرش هم به خواب او نیامده بود...
    با خود میگوید
    لیاقت ندارم لابد...
    به درب حراست میرسند وبعد از توضیح دادن ماجرا وتحویل دادن کلید ها به سمت اتاق برمیگردد .
    -اقای فرهمند
    با صدای دختری به عقب برمیگردد...مهرسایی را میبیند که سرش را به زیر انداخته و با انگشتان دستش مشغول بازی کردن است.
    -بله ...کاری داشتین ؟
    -اومم.راستش میخواستم هم تشکر کنم هم عذر خواهی...تشکر برای اینکه به حرفم گوش دادین و منو بردین طلائیه و و عذر خواهی هم برای اینکه نشد با کاروان دانشگاه برگردیم ودردسر درست کردم...معذرت میخوام.
    محمد صدرا با لبخندی دلگرم کننده رو به او میگوید
    -خواهش میکنم ...این چه حرفیه ...منم خوشحالم که شمابا طلائیه آشتی کردین .
    مهرسا سرش را بالا می اورد ومیگوید
    -ممنون ..با اجازه
    محمد صدرا سرش را برای او تکان میدهد و میگوید
    -بفرمایید.
    وسپس به سمت اتاق خود به راه می افتد...خنده اش میگیرد...دختری که سر کلاس با سرتقی تمام جوابش را داده بود اکنون از او عذرخواهی کرده بود...به حرف خودش فکر میکند...واقعا خوشحال بود...خوشحال بود که بعد 4/5سال کاروان راهیان نور اوردن در یکی از کاروان ها یی که او مسئول بود همچین اتفاقی افتاده است .
    نزدیک در اتاق رضا را دید که دو ساک را بیرون گذاشت .به سمت اورفت ساک خود را برداشت و با رضا به سمت اتاق دختر ها رفت.
    مهرسا و زهرا را دیدند که با یکدیگر صحبت میکندد و ریزریز میخندند،انگار نه انگار که این دختر یک ساعت پیش زار زار گریه میکرد!!
    خنده ای بر لب هایش شکل گرفت که از چشم رضا دور نماند
    -به چی میخندی داداش ؟
    محمد صدرا که حول شده بود سریع گفت
    -هیچی..هیچی یاد یکی از دوستام افتادم...خیلی دلقکه.
    خدا منو ببخشه با این دروغ!
    -اها
    به دختر ها رسیدند...هردو به محض دیدن محمدصدرا ورضا ساکت شدند.
    -خب تاکسی دم در منتظره....بریم
    همه با هم به طرف در حرکت کردند .
    زهرا هم در این چند ساعت خیلی راحت توانسته بود در کنار رضا راه برود بدون اینکه نیاز به دلیل داشته باشد.
    این سفر به دل او هم نشسته بود...همانطور که به دل مهرسا نشسته بود.
    سوار تاکسی شدند و به سمت اهواز به راه افتادند...تقریبا بعد از دوساعت به اهواز رسیدند وبه درخواست محمد صدرا از راننده ،به راه اهن رفتن.
    پشت چراغ قرمز ایستاده بودند ...وقتی چراغ سبز شده راننده شروع به حرکت کرد که ناگهان ماشینی با سرعت بسیار زیاد به طرف آنها آمد...آنقدر سرعت ان زیاد بود که راننده فرصت هیچ عکس العملی را نداشت ...ماشین باشدت زیادی به انها برخورد کرد و از آنجایی که مهرسا در صندلی پشت راننده نشسته بود و آن ماشین هم به سمت راننده برخورد کرده بود صدمه ی زیادی دیده بود.
     
    آخرین ویرایش:

    Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    **
    با احساس سوزش سرش چشم هایش را باز کرد و تنها چیزی که دید سفیدی اتاق بود...حدسش سخت نبود اینکه در بیمارستان است ...صحنه تصادف را خوب به یاد دارد ...ماشین باسرعت زیادی به طرف انها آمده بود.
    با باز شدن درب اتاق از فکر بیرون امد و به محمد صدرایی نگاه کرد که سرش را باند پیچی کرده بودند.
    با صدای محمد صدرا به خود امد
    -خداروشکر بهوش اومدین ...دوروزه که بیهوشین
    با این حرف محمد صدرا برق از سر مهرسا میپرد ...دوروز !!
    محمد صدرا که تعجب مهرسا را میبیند ادامه میدهد
    -اره...همه رونگران کردین...
    مهرسا سرش را پایین می اندازد و میگوید
    -ببخشید..شدم اسباب در دسر
    محمد صدرا تک خنده ی کوتاهی میکند ومیگوید
    -چرا عذرخواهی ؟مگه شما خودتونو زدید به ماشین ؟اتفاق بود دیگه بخیر گذشت خداروشکر.
    مهرسا هنوز محو آن تک خنده بود ...تک خنده ای که برای دومین بار بر لب های محمد صدرا دیده بود.
    پیش آن دختر ...
    دختری که هنوز نمیداند کیست وچکاره ی محمد صدراست .
    به یاد رضا و زهرا می افتد و سریع رو به محمد صدرا میگوید
    -حال رضا وزهرا چطوره ؟
    محمد صدرا که در افکار خود پررسه میزد با صدای مهرسا به خود می آید ومی گوید
    -خداروشکر ...اونا خوبن ...چون ماشین به طرف شما وراننده برخورد کرده بود
    بیشتر صدمه دیدین ...رضا یکم دستش ضرب خورده بود...زهرا خانومم فشارشون افتاده بود.
    منم که میبینید دیگه!
    الانم فرستادمشون دنبال بلیط هواپیما برای امشب یا فردا...دکترتون اجازه دادن که بریم ولی فقط با هواپیما .
    -اها.
    دیگر حرفی بین آنها رد وبدل نشد ...مهرسا گوشیش را برداشت و به انبوه پیامک ها وزنگ هایی نگاه کرد که از طرف شادی...ماهان....ساسان و پدر و مادرش بود.
    پوزخندی بر لب هایش شکل گرفت
    مادر و پدرش نگرانش شده بودند !
    اس ام اس نشاط رو باز کرد
    سلام بی معرفت
    خوبی؟
    فرانسه خوشمیگذره ؟
    ***
    اس ام اس دوم از ماهان
    مهرسا ؟
    خوبی ؟چرا جواب اس ام اس هاوتلفنامونو نمیدی ؟طوری شده ؟
    ***
    اس ام اس سوم نشاط
    مهرسا
    نگرانتم ...چرا جواب زنگ هیچکسو نمیدی ؟مامانت نگرانته ...
    خوب تو که میخواستی با برادر بسیجی بری چرا بهمون نگفتی ؟
    ***
    اس ام اس آخر نشاط
    مهرسا توروقرآن جواب بده ...خوبی ؟رضا خوبه ؟
    به مامانت گفتم با رضا رفتی مسافرت...نتونستی جوابشونو بدی ...ولی توروخدا تونستی یه زنگ بزن .
    دیگر اس ام اسی نبود...15 تماس بی پاسخ هم از همین سه نفر به اضافه مادرش!
    از اینکه باعث شده بود نشاط این قدر نگران شود ناراحت بود.
    سریع شماره نشاط را گرفت و بعد از خوردن چند بوق نشاط جواب داد.
    مهرسا ؟؟؟خودتی
    -سلام
    -خیلی بیشعوری ؟میدونی تو این 2روز چی کشیدیم ؟
    -نشاط راستش من گوشیمو گم کرده بودم واسه همون...بخدا تازه پیداش کردم
    -تو گم کرده بودی اون رضا گور به گور شده چی ؟اونم گم کرده بود ؟راستی چرا نگفتی میخوای با رضا بری؟ترسیدی بیایم خلوتتون بهم بخوره ؟
    مهرسا که تیکه ی نشاط رو گرفته بود گفت
    -چرا چرت وپرت میگی نشاط ...خلوت چیه ؟تو که میدونی رضا عین داداشمه.
    باشنیدن این حرف محمد صدرا که ساکت یک کنار نشسته بود و با گوشیش کار میکرد سرش را بالا آورد و به مهرسایی نگاه کرد که داشت با تلفن حرف میزد...مهرسا ،اما متوجه نگاهش نشد...لبخندی بر لب هایش شکل گرفت ...خوشحال بود که یکی از مجهولات ذهنیش برطرف شده بودند.
     
    آخرین ویرایش:

    Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    با زنگ خوردن گوشی محمد صدرا ،مهرسا که سعی داشت برای نشاط توضیح دهد ماجراهای این دوروز را البته با دروغ چون نمیخواست بیشتر نگرانشان کند ...با گفتن بعدا زنگ میزنم ...یه کاری پیش اومد خداحافظ.
    تماس را پایان داد.
    باصدای محمد صدرا که تقریبا سعی داشت آرام حرف بزند گوش هایش تیز شد
    -سلام عزیز دلم
    -...
    -خوبی ؟مامان جون خوبه ؟
    -...
    سوغاتی ؟مگه میشه برای شما نخرم
    -...
    حالا گوشیو بده مامان جون من احوالشو بپرسم
    -...
    -قربونت ..منم دوست دارم .
    -...
    سلام مامان...خوبی ؟
    -...
    اره خداروشکر .
    مهرسا دیگر چیزی نمیشنید ..
    بغض داشت خفه اش میکرد...پس زن داشت ....چرا رضا به او نگفته بود ؟
    مگر نمیدانست که عاشق او شده ؟
    با رفتن محمد صدرا از اتاق برای ادامه حرف زدن با تلفنش اشک های مهرسا بر گونه هایش روان شد .
    یاد مکالمه محمد صدرا می افتد
    چقدر با عشق با او حرف میزد
    خوشبحالش...
    ***
    -اره مامان جان...بخدا من خوبم
    -...
    -چی برم گوشیو بهش بدم ؟اخه زشته ...برم بگم ببخشید مامانم نگرانتون شدن میخوان باهاتون حرف بزنن؟
    -...
    -نه مامان ...حالا بذار رسیدیم تهران اونجا میبینش دیگه...وا مامان چرا الکی شلوغش میکنی
    -...
    -وای من که همین الان باهاش حرف زدم ..خیل خوب گوشیو بده ...چشم ...مواظب خودتون باشین به معصومه واقا روح الله هم سلام برسونید ..خداحافظ
    -...
    -جانم عسلی
    -
    -چشم ..چشم ..اخه دایی جون مگه من اومدم کیش که این همه دستور خرید میدی ؟میام اصفهان با هم میریم خرید باشه ؟
    -...
    -اره قول میدم...باشه ...قربونت ..خداحافظ
    کلافه از حرف زدن با عسل خواهر زاده 6ساله اش گوشی را درون جیبش گذاشت و به سمت اتاق مهرسا رفت وبعد از در زدن وارد شد .
     
    آخرین ویرایش:

    Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    مهرسا یا صدای در سریع اشک هایش را پا ک کرد و وبه منظره بییرون اتاق نگاه کرد.
    محمد صدرا رو به مهرسا گفت
    -اگه درد یا مشکلی داشتین بگید دکتر رو خبر کنم
    -ممنون
    با صدای در و وارد شدن رضا و زهرا هردو به انها نگاه کردن .
    رضا با دیدن مهرسا سریع به سمت او رفت وگفت
    -مهرسا ...خوبی ؟وسریع اورا در آغـ*ـوش خود کشید .
    زهرا ومحمد صدرا که انتظار چنین برخوردی رو از جانب رضا نداشتن با تعجب به آنها نگاه کردند.
    قلب زهرا که نزدیک بود بایستد...اخم های محمد صدرا هم درهم بود...
    رضا بعد از چند ثانیه به خود آمد ...تازه متوجه وقعییت خود شد..سریع اورا از خود جدا کرد و گفت
    -معذرت میخوام...واقعا نگران شده بودم.
    سپس سرشو انداخت پایین.
    مهرسا که در شک کار رضا بود به خود آمد و با گفتن من خوبم رضا سرش را به پایین انداخت ...با اینکه برای او عادی بود اما دلش نمیخواست جلوی محمد صدرا و زهرا اورا بغـ*ـل کند.
    محمد صدرا با گفتن من میرم برای نهار یه چیزی بگیرم اتاق را ترک کرد .
    مهرسا نگاه رنجیده اش را به رضا دوخت ...
    با زنگ خوردن گوشی زهرا او هم از اتاق خارج شد .
    -مهرسا ...ببخشید ...بخدا از دیروز مردم و زنده شدم .
    -مهم نیست
    -چرا این قیافه ای که تو داری یعنی از من ناراحتی ....گرچه خودمم از دست خودم ناراحتم.
    -رضا
    -جانم
    -محمد صدرا...محمد صدرا
    دیگر نتوانست بغض خود را نگهدارد...
    وشروع کرد به گریه کردن
    -عزیزم..خواهر گلم نمخوای بگی چیشده؟محمد صدرا چی
    مهرسا در حالی که به سک سکه افتاده بود گفت
    -محم ...محمد صدرا زن ...ززن داره؟
     
    آخرین ویرایش:

    Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    رضا با تعجب به مهرسا نگریست
    و گفت
    -نه بابا زن کجا بود ؟کی بهت همچین حرفی زده ؟
    مهرسا که دیگر از شدت گریه اش کم شده بود گفت
    -هیچکی خودم شنیدم بایکی داشت حرف میزد تازه کلی ام قربون صدقه اش رفت !
    رضا متفکرانه به او نگریست...نمیدانست اوضاع از چه قرار است ...محمد صدرا که زن نداشت ...اهل my friend و ایناهم نبود پس او که بوده؟
    با صدای زنگ گوشی رضا هردو به خود امدند
    -سلام ماهان
    -...
    -ممنون ..هردومون خوبیم ...نه چیزی نیست ..نه دیوونه ...بابا یکم تصادف کردیم ماشین خراب شده همین
    -...
    -آره بابا ..خوبه ...باشه بیا باهاش حرف بزن
    وسپس گوشی را رو به مهرسا گرفتو گفت
    -بیا ماهانه ...میخواد ببینه خوبی ؟
    -سلام
    -سلام مهرسا خوبی ؟شماها که مارو نصف جون کردین
    -معذرت بخدا...همین که رضا گفت اتفاق افتاده دیگ
    -سسالمی ؟
    -اره بابا..ماشین یکم خراب شه فقط
    -هه....خوب معلومه...خوبه خاطره ترکیدن اون بچه هارو میدونستی و باز رفتی اون جا...راهیان گور
    مهرسا که کمی عصبانی شده بود گفت
    -نه خیر...ربطی به راهیان نداره...اصلا بچه ها همه برگشتن فقط ما موندیم که ما هم میایم...ماخودمون با تاکسی تصادف کردیم
    ماهان که انتظار چنین جبهه گیری را توسط مهرسا نداشت گفت
    -مهرسا ؟؟خودتی ؟نکنه تو هم مغزتو شستشو دادن؟
    مهرسا پوزخندی میزند ومیگوید
    -بیخیال ماهان ...بیا حرف نزنیم در موردش...به نشاط سلام برسون...مواظب کوچولوتونم باشید فعلا
    بدون لحظه ای اجازه به ماهان تماس را قطع کرد.
    باصدای در و وارد شدن محمد صدرا هردو به او نگاه کردند.
    -رضا بلیطارو گرفتی ؟
    رضا به محمد صدرای نگاه میکند ...نگاهش کمی جدی تر از قبل شده
    -آ..آره دست زهرا خانومه
    محمد صدرا سرش را تکان میدهد ومیگوید واسه کی هست ؟
    -برای فردا صبح ساعت 8
    -اها...من دوتا اتاق گرفتم تو یکی از هتل های نزدیک اینجا...امشب رو بمونید تا فردا انشالله بریم دیگه.
    درهمین حین پرستار وارد اتاق میشود ورو به انها میگوید اقا اینجا فقط باید یک همراه باشه.
    سپس سینی نهار مهرسا را روی میز گذاشت و به بیرون رفت .
    زهرا هم بعد از اتمام صحبت هایش با مادر وسپس مطهره دوستش به اتاق بازگشت وبادیدن سینی غذا رو به بقیه گفت
    -شما برید نهارتونو بخورید منو مهرسا هم اینجا میخوریم .
    مهرسا خواست مخالفتی کند وبگوید خوب تو هم برو اگه میخوای ولی وقتی چشمش به دست و پایه شکسته اش افتاد از حرفش پشیمان شد.
    اکنون چه کند؟
    آنجا که کسی را ندارد...نشاط هم که خانه خودش است و از همه مهمتر اینکه حامله است!
    کلاس هایش را چگونه برود؟
    وای
    بدبختی ماجرا نبودن پدر ومادرش بودن...البته اگر هم بودند دردی را دوا نمیکردند ...نهایتش این بود که بگویند زینب خانم بیاید.
    فکر خوبی بود...کاش که بتواند بیاید...
     
    آخرین ویرایش:

    Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    **
    صبح ساعت 7صبح محمد صدرا و رضا و زهرا از هتل امدند.
    زهرا ورضا که به اصرار مهرسا به هتل رفته بودند چراکه میگفتند شاید نصفه شب حالش بدشود.
    با اومدن دوتاکسی هر4نفر سوار شدند...مهرسا به دلیل شکستگی های متعدد مجبور شد با زهرا در یک تاکسی و محمد صدرا ورضا در ماشینی دیگر بنشینند.
    بهد از حدود 1ساعت به فرودگاه رسیدند و بخاطر شرایط مهرسا سریع از گیت ها عبور کردند و منتظر هواپیما شدند.
    محمد صدرا از قبل با مادرش هماهنگ کرده بود که به فرودگاه بیاید و مهرسا را ببیند تا نگرانی اش برطرف شود.!
    سوار هواپیما میشوند...مهرسا وزهرا کنار هم و محمد صدرا و رضا هم کنار هم .
    بعد از نشستن هواپیما وتحویل گرفتن ساک ها همگی به سمت درب ورودی رفتند و وارد شدن.
    محمد صدرا به محض دیدن حاج خانوم ..معصومه و شیطونکش عسل دستی برای انها تکان داد وانها را متوجه خود کرد.
    هر سه نفر با دیدن محمد صدرا وبقیه به سمت انها رفتند.
    مهرسا با دیدن آن دختر ...همان دختری که محمد صدرا با او میخندید قلبش ایستاد...
    او که بود ؟
    که بود که اینقدر به او نزدیک بود؟
    یا صدای سلام کردن از فکر وخیال بیرون امدو حاج خانوم را دید که اورا بغـ*ـل کرده ومیگوید
    -خداروشکر مادر...خیلی نگرانت بودم ...اخه محمد صدرا گفته بود که
    با صدای سرفه ی محمد صدرا حاج خانوم حرفش را قطع کرد وگفت
    -وا مادر چرا اینقدر سرفه هات خشکن ؟یه دکتر برو حتما
    با این حرف دیگر حاج خانوم صحبتش را ادامه نداد و مهرسا در خماری آن حرف ماند...محمد صدرایش چه گفته بود؟
    باصدای بچگانه کسی به سمت محمد صدرا برگشت واورا دید که دختری حدودا 5/6ساله را بغـ*ـل کرده وبا او حرف میزند.
    -چطوری عشق دایی؟
    -ملسی...برام سوغاتی خریدی؟
    محمد صدرا بلند میخندد ومیگوید
    -بعله عسل خانوم ...اونروز پشت تلفن خوب دستور میدادی هاا!!!
    -خوب پس دایی به چه درد میخوره ؟یه سوغاتی هم نمیخاستی بخری؟
    با این حرف عسل همه خندیدند جز مهرسا...مهرسایی که داشت به حرف محمد صدرا فکر میکرد...پس آن روز این وروجک اشکش را در اورده بود.
    با صدای عسل به خود امد
    -خانوم
    -جونم
    -اسمت چیه ؟
    -مهرسا
    -خیلی خوشگلی ولی چرا اینطوری شدی؟
    وبعد به دست وپای شکسته اش اشاره کرد ...مهرسا میخواست دهن باز کند که چیزی بگوید که ناگهان محمد صدرا گفت
    -دایی ایشون تصادف کردن...دست وپاشون شکسته...حالا میشه بیای اینور من بامامانتم احوال پرسی کنم ؟
    عسل با گفتن ایشی از کنار محمد صدرا رد شد پیش مهرسا رفت.
    چشم مهرسا چیزی را نمیدید جز بغـ*ـل کردن آن دختر را..
    -چطوری داداشی؟
    داداش؟یعنی این دختر هم خواهرش بود؟؟وای چقدر در رابـ ـطه با او بد فکر کرده بود...محمد صدرایش پاک تر این حرف ها بود!!
     
    آخرین ویرایش:

    Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    با کشیده شدن مانتویش به پایین نگاه کرد...عسل را دید که با کنجکاوی به او نگاه میکند
    -جونم عسل جون؟
    -میگم خانوم شما درد دارین ؟
    مهرسا متعجب از این سوال گفت
    -یکم چرا؟
    عسل بغ کرده به او نگریست وگفت
    -هیچی ...دوستم علیرضا هم همینطور شده....اون پاشو این شکلی کرده
    مهرسا با لبخند به او گفت
    -عسل جون الان درد نداره..اون موقعی که داشتن میبستن درد داشت ...نگران دوستت نباش عزیزم
    سپس سرش را بالا می اورد وبا همه چشم تو چشم میشود...همه با لبخند به آن دو نگاه کردند
    با صدای رضا که به مهرسا میگفت
    -مهرسا میخوای بری خونه خودت؟
    همه توجه شان به آنها جلب شد
    مهرسا در پاسخ به او گفت
    -اره دیگه ..پس کجا برم ؟
    حاج خانوم رو به مهرسا گفت
    -عزیزم خوب الان نمیتونی تنها تو خونه باشی...باید یکی کمکت کن...نمیتونی زنگ بزنی مامان وبابا بیان پیشت ؟
    مهرسا سرش را پایین می اندازد ومیگوید
    -اومم..راستش مامان وبابام ایران نیستن ...بخاطر کار بابام رفتن فرانسه...ولی خوب مستخدم خونمون هست میگم اوم بیاد.
    با این حرف مهرسا یکی دیگر از مجهولات ذهنی محمد صدرا برطرف شد ولی با این حرف رضا به فکر فرورفت
    -مهرسا مگه نمیگفتی دخترش بیمارستانه ورفته پیش اون ؟
    مهرسا بعد از کمی تفکر به او گفت
    -الان یه هفته گذشته ...شاید مرخص شده باشه؟
    باصدای حاج خانوم که بعد از حرف زدن با محمد صدرا به سمت آنها آمد به او نگاه کردند.
    -مهرسا عزیزم میگم االان که وضعیتتو میدونی واون بنده خدام که نمیتونه الان بیاد...منم تو خونه تنهام ...میخواستم بگم بیای یه مدت پیش من
    مهرسا که از پیشنهاد حاج خانوم شکه بود گفت
    -نه ..نه ممنون من تا همین جاشم به اقای فرهمند وبچه ها زحمت دادم نمیخ
    معصومه خواهر محمد صدرا درمیان کلام او پرید وگفت
    -نه عزیزم زحمت چیه ...محمد صدرا که نیست همش اصفهانه...منم که خونه خودمم میمونه مامان که ایشون هم تو خونه خودش زندگی میکنه
    رضا هم با این کار موافق بود و رو به مهرسا گفت
    -اره مهرسا این بهترین کاره...تو که احتمالا باید یک دوماهی تو گچ باشه دستو پاهات واسه همون مرخصی تحصیلی برات میگیرم...خونه حاج خانومم کاشانه .
    زهرا هم موافقت خود را اعلام کرد و قرار شد همگی به خانه ی مهرسا بروند و تا او وسایلش را بردارد وسپس به کاشان بروند.
    زهرا با دیدن خانواده اش با جمع خداحافظی کرد ورفت.
    وقتی ماشین در خیابانی در منطقه جلفا ایستاد محمدصدرا رو به مادر و خواهرش گفت مامان تا خانوم رامین فر وسایلشونو جمع میکنن شمام بیاین خونه ی من خسته میشین تا کاشان .
    مهرسا که این حرف محمد صدرا را شنید گفت
    -اقای فرهمند این همه راه اومدید میخواید برید ؟خوب بفرمایید بالا ...
    محمد صدرا هم در جوابش گفت
    -خونه ی من هم همین دو کوچه پایین تره ...زیاد راه نیست ولی اگه مامان ومعصومه مشکلی نداشته باشن میتونن بیاد بالا.
    حاج خانوم هم که نمیخواست مهرسا ناراحت شود گفت
    -محمد صدراجان مادر من و معصومه همین جا میمنونیم دیگه.
    -باشه..پس خواستین برین خبر بدید بیام دنبالتون.
    سپس رو به رضا گفت
    -داداش تو هم میای خونه من یا
    رضا گفت
    -دستت درد نکنه...میرم خونه خودمون..مامانم کلی زنگ زده نگرانم شده .
    وسپس با جمع خداحافظی کرد وبا گفتن کلی سفارش به مهرسا واینکه به او سر میزند به خانشان رفت .
     
    آخرین ویرایش:

    Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    با کلید در را باز میکند و وبه حاج خانوم ومعصومه تعارف میزند ومیگوید
    -بفرمایید تو
    بعد از وارد شدن با کمک معصومه حاج خانوم را به اتاقی راهنمایی میکند تا استراحت کند وخودش به همراه معصومه به اتاقش میروند تا وساایلش را جمع کنند.
    بعد از تعویض لباس هایش با کمک معصومه لباس هارا جمع کرد و ساکی را از زیر تختش بیرون کشید تا وسایل مورد نیاز را برای این چند روز بردارد.
    معصومه دختر خونگرمی بود و توانسته بود در این چند ساعت خیلی خوب با مهرسا ارتباط برقرار کند.
    باصدای زنگ آیفون ودیدن محمد صدرا در را بازکرد.
    قرار بود محمد صدرا بیاید و آنها را ببرد.
    زنگ در به صدا در آمد ومعصومه در را باز کرد ومحمد صدرا با گفتن یاالله..وارد خانه شد.
    اولین چیزی که به چشمش آمد چیدمان بسیار زیبای خانه بود.
    باصدای مادرش به سمت او برگشت وگفت
    -جانم مامان آماده اید بریم ؟
    -اره بیزحمت ساک مهرسا رو ببر پایین.
    به طرف ساک کوچکی که در کنار در گذاشته شده بود رفت وبعد از برداششتن به پایین رفت.
    سوار ماشینش شد و منتظر آمدن بقیه ماند.
    صدای گوشی اش باعث شد که او به فکر فرو نرود .
    رضا بود.
    -جانم رضا...سلام
    -سلام ..محمد صدرا میگم تو میتونی با رئیس دانشگاه برای مرخصی صحبت کنی ؟
    -چرا ؟
    -واسه مهرسا دیگه...این ترمو مرخصی میخوام بگیرم ولی خوب رئیس دانشگا ه خیلی سرسخته واسه همون
    -اها..مسئله ای نیست ..کارت دانشجویی و مدارکشو داری ؟
    -اخ ...نه...بیزحمت بگیر ازش
    -چشم..کاری نداری؟
    -نه ممنون ببخشید تو زحمت افتادی
    -این حرفا چیه؟..خداحافظ
    -یاعلی..
    با امدن مهرسا و مادرش ومعصومه ماشین را روشن کرد وبه راه افتاد.
    حدود2ساعت بعد به کاشان رسیدند.
    محمد صدرا جلوی درب خانه ای شمالی نگهداشت.
    باکمک معصومه به داخل خانه رفتند.
    خانه ای زیبا بود با حیاطی که در وسطش یک حوض کوچک قرار داشت و یک طرف حیاط هم پوشیده بود از گل و درختچه های کوچک.
    ان طرف حیاط هم سکویی بود برای نشستن .
    وارد خانه شدند و مهرسا را به اتاقی که قبلا مال محمد صدرا و بعد ان مهرسا، راهنماییش کردند.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا