کامل شده رمان اسارت عشق (جلد اول ) | Ava Banoo کاربر انجمن نگاه دانلود

با توجه به رمان ،به نظر شما کدوم زاویه دید برای داستان مناسب تره ؟


  • مجموع رای دهندگان
    80
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ava Banoo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/26
ارسالی ها
724
امتیاز واکنش
61,759
امتیاز
978
سن
25
محل سکونت
شیراز
چشم‌هایش را چند بار باز و بسته کرد تا اگر خواب و خیالی باشد، از جلویِ چشمانش کنار برود؛ امّا همه‌ی آن‌‌ها واقعیِ واقعی بود. با دستانی لرزان کیفش را برداشت و شروع به بیرون ریختن محتویات آن کرد. در آن لحظات طاقت فرسا پیدا کردن آن برگه مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه شده بود.
دلیار چشم‌هایش را محکم روی هم فشار داد و سعی کرد ذهنش را متمرکز کند؛ با این آشفتگی راه به جایی نمی‌برد. یادش آمد که کاغذ را در جیب مخفی کیفش گذاشته است. با عجله زیپ را باز کرد و کاغذ را بیرون کشید. نفسش را پر صدا بیرون فرستاد. در دل دعا می‌کرد که اشتباه کرده باشد؛ امّا باز کردن کاغذ سیلی محکمی به تمام خیال‌پردازی‌های او زد. با چشمانی که از فرط تعجب، بیش از اندازه گرد شده بود، کاغذ را بالا گرفت. نفس‌های مقطعش توان انجام هر کاری را از او گرفته بود. نگاهش مدام بین تابلو داروخانه و کاغذ در رفت و آمد بود. نمی‌توانست قبول کند که این موضوع ربطی به اردلان خان داشته باشد. صدای شاهرخ در ذهنش اکو می‌شد:
« عجیبه که احساس می‌کنم این شکل رو قبلاً جایی دیدم.»
افکار متفاوتی در ذهنش رژه می‌رفت. با خود گفت:« یعنی شاهرخ از اول می‌دونسته این شکل برای چیه ولی به من نگفته؟! نکنه شاهرخ هم بی‌اطلاع باشه؟! اگه به شاهرخ بگم، چی میشه؟! اصلا باید بهش بگم یا نه؟...»
سرش را میان دستانش گرفت و فشار نسبتاً زیادی به آن وارد کرد تا از درد بی‌امانی که گریبان گیرش شده بود، کاسته شود؛ امّا خودش هم می‌دانست تا زمانی که از حقیقت مطلع نشود، آرام نمی‌گیرد. هیچ وقت خواب‌هایش این قدر واضح و عیان نبودند. نفس عمیقی کشید. او باید به جواب تمامی سوال‌هایش می‌رسید؛ امّا بین دوراهی بدی گیر کرده بود. نمی‌دانست به شاهرخ بگوید یا نه؟ ترس از این‌که شاهرخ حرف او را باور نکند یا برعکس، اتهام به خود دلیار برگردد تنش را می‌لرزاند. باید به حقیقت می‌رسید؛ بعد از آن تصمیم می‌گرفت که به شاهرخ بگوید یا نه!
آن قدر در افکار خودش غرق بود که متوجه آمدن شاهرخ نشد. با صدای بسته شدن در ماشین، از ترس، در جای خود تکانی خورد و دستش را روی قلبش گذاشت. شاهرخ با تعجب نگاهی به چهره‌ی رنگ پریده دلیار انداخت. پرسید:
- دلیار خوبی؟ چرا رنگت پریده؟
دلیار بی‌رمق دستی به پیشانی‌اش کشید و با لبخندی که هیچ شباهتی به لبخند نداشت، گفت:
- هیـ...هیچی... فقط یه کم سرم درد می‌کنه. میشه زودتر بریم خونه؟
شاهرخ متعجب به این تغییر رفتار ناگهانی دلیار خیره شده بود. علت حال بد دلیار را نمی‌فهمید. سعی کرد از راه خودش، از زبان دلیار حرف بکشد:
- خانمی؟ دروغ تو کارمون نداشتیم! این چشم‌های ترسیده تو نمیگه سرت درد می‌کنه! راحت باش و بگو چی شده!
دلیار کلافه و بی‌هدف نگاهش را در خیابان گرداند. با دیدن مرد معتادی که چهره‌ی نسبتاً ترسناکی داشت و لباس‌های کهنه و کثیفی که به تن کرده بود، چهره‌اش را بیشتر وحشتناک می‌کرد. فکری به ذهنش رسید. از دروغ گفتن به شاهرخ شرمش می‌شد. نگاهش را پایین انداخت و با انگشتان دستش آن قسمت از خیابان را نشان داد و گفت:
- اون آقاهه بدجور به ماشین نگاه می‌کرد. من هم از چهره‌اش ترسیدم، همین!
دلیار بزاق دهانش را به سختی پایین فرستاد. دروغ گفتن به مرد زیرک و با سیاستی مثل شاهرخ زیادی مشکل بود. با این که از دروغ گفتن بدش می‌آمد؛ امّا چاره‌ای جز این نداشت. از نظر خودش صلاح کار در بی‌خبری شاهرخ بود.
سکوت شاهرخ عذابش می‌داد.
شاهرخ با دقت به حرکات دلیار خیره شده بود. دلیار در دروغ گفتن اصلاً مهارت نداشت و شاهرخ این موضوع را به خوبی می‌دانست؛ امّا وقتی دید که دلیار هم‌چنان از گفتن حقیقت به او امتناع می‌کند، عصبانی شد. تمام معادلات ذهنش در حال فرو پاشی بود. بعد از یه عمر سرو کله زدن با نیروهای مختلف انتظامی، به راحتی می‌توانست بفهمد موضوعی در میان است که دلیار از گفتن آن واهمه دارد. امّا چه موضوعی؟دلیار ناشیانه نگاهش را می‌دزدید و این کار هر لحظه بیشتر شک شاهرخ را به یقین تبدیل می‌کرد.
دلیار از سکوت طولانی شاهرخ می‌ترسید. به دنبال جوابی می‌گشت تا شاهرخ را قانع کند؛ امّا حرف شاهرخ خط بطلانی روی تمام نقشه‌هایش کشید:
- دنبال این نباش که بخوای دروغ بهم بگی! چون در این صورت بیشتر عصبانیم می‌کنی.
زیر چشمی نگاهی به صورت سخت شده و نگاه طوفانی شاهرخ انداخت. شاهرخ تبدیل به همان شاهرخ چند وقت پیش شده بود. دلیار از طوفان نهفته در نگاه شاهرخ می‌ترسید. ناخودآگاه سرش را به سمت داروخانه برگرداند و به تابلو‌اش خیره شد. همیشه تا می‌آمد به خودش بفهماند که زندگی هم می‌تواند زیبا باشد، روزگار روی بی‌رحم خود را نشانش می‌داد و از چاله در نیامده، او را به چاه می‌انداخت.
با احساس برخورد دستی به پاهایش تکانی خورد و به سمت شاهرخ برگشت. شاهرخ از زمانی که دلیار نگاهش را به سمت داروخانه کج کرد، به سمت او خم شده بود و رد نگاه دلیار را دنبال می‌کرد. دلیار متعجب و ترسیده به او خیره شده بود؛ امّا شاهرخ با اخم‌هایی درهم به تابلو خیره شده بود. نمی‌دانست چه چیز در این تابلو داروخانه وجود دارد که دلیار را این‌گونه میخ خود کرده است. ناگهان تصویر محوی پیش چشمانش جان گرفت و هر لحظه واضح‌تر شد... شب گذشته... حال خراب دلیار... تصویری که با حال آشفته کشید...
به سرعت کمر راست کرد و با لحن جدی و تا حدودی عصبی غرید:
- دلیار اون برگه طراحی رو بده من!
دلیار درمانده و مضطرب چشمانش را روی هم گذاشت. از چیزی که می‌ترسید به سرش آمد. هیچ حرکتی نکرد و صدای بالارفته شاهرخ را به جان خرید.
- دلیار با توام! بده به من اون برگه‌ی لعنتی رو!
شاهرخ فرصتی به دلیار نداد و کیف دلیار را از میان دستان لرزانش بیرون کشید. با خشم کیف را باز کرد. کاغذ درست مقابل چشمانش بود، با خشم کاغذ را در دستانش فشرد و نگاهی به آن انداخت. حدسش درست از آب در آمد. برای اطمینان بار دیگر نگاهی به تابلو داروخانه کرد. میان بهت و خشم دست و پا می‌زد. درک نمی‌کرد که چرا دلیار می‌خواسته این موضوع را از او مخفی کند. وقتی به این فکر می‌کرد که دلیار هنوز هم به او اعتماد ندارد، خشمی غیر قابل توصیف سراسر وجودش را در برمی‌گرفت. نگاه ملتهب و به خون نشسته‌اش را سمت دلیار نشانه گرفت. دلیار لب گزید و سرش را پایین گرفت. خودش هم می‌دانست که که نباید به شاهرخ، به کسی که از محرمی به او محرم‌تر است، دروغ بگوید؛ امّا وای از ترسی که مثل خوره به جانش افتاده بود.
برق اشک در چشمان دلیار سوسو می‌کرد. دل شاهرخ با دیدن مظلومیت دلیار به درد آمد. بدون شک تنها‌تر از خودش، دلیار بود. دلیاری که در این دنیا هیچ کس را نداشت. شقیقه‌هایش را فشار داد. امروز همه چیز خوب پیش رفته بود؛ ولی این اتفاق کام هر دو را تلخ کرده بود. نفس عمیقی کشید و بدون حرف کاغذ را به سمت دلیار گرفت. برای خودش هم عجیب بود. شاهرخی که با کوچک‌ترین خطایی از جانب اطرافیان، زمین و زمان را به هم می‌دوخت، در مقابل این دختر خلع سلاح می‌شد. برق چشمان معصوم دلیار، خشمش را فروکش می‌کرد، حتی اگر مسبب خشم خود صاحب چشم باشد.
دلیار سر به زیر و شرمنده کاغذ را از شاهرخ گرفت. سکوت شاهرخ برایش عذاب آور بود؛ کاش فریاد می‌زد؛ کاش او را توبیخ می‌کرد؛ ولی سکوت نمی‌کرد. این سکوت را دوست نداشت. با خود گفت:« وای به روزی که حقیقت رو بفهمه! من چی‌کار کردم؟ کاش همون اول همه چیز رو بهش گفته بودم تا اینجوری ترس از برملاشدن حقیقت رو نداشته باشم. یا رومیِ روم یا زنگیِ زنگ! امروز همه چیز رو در مورد خودم بهش میگم. حتی اگه من رو از زندگیش بندازه بیرون، حتی اگه من رو خائن خطاب کنه. باید بهش بگم...»
لب باز کرد تا حرفی بزند. نمی‌دانست از کجا شروع کند؛ اصلاً نمی‌دانست کدام را اول بگوید. نیم نگاهی به شاهرخ کرد؛ امّا او با اخم به جلو خیره شده بود و رانندگی می‌کرد. دلیار آرام گفت:
- ببخشید.
شاهرخ نیم نگاهی به او کرد و مجدد نگاهش را از او گرفت. دلیار آهی کشید. اکنون او باید توضیح می‌داد.تصمیم گرفت از اتفاق امروز شروع کند. بازدمش را آرام بیرون فرستاد و گفت:
- شاهرخ... من واقعاً متأسفم. می‌دونم از این کارم عصبانی شدی، امّا من هم واسه خودم دلیل دارم...
شاهرخ میان کلامش پرید و گفت:
- و اون دلایل؟ امیدوارم دلایلت منطقی باشه و برای یه بچه بازی نخواسته باشی از من مخفی کنی.
دلیار پوفی کرد و ادامه داد:
- خب... راستش من می‌ترسم حرفم رو باور نکنی.
شاهرخ فرمان را چرخاند و در همان حال گفت:
- تو بهم بگو؛ تصمیم با منه که باور کنم یا نه!
دلیار چشمانش را روی هم فشرد. شاهرخ در جلد سخت خود فرو رفته بود و هیچ نرمشی در رفتارش دیده نمی‌شد.
- من نه دیوونه شدم و نه توهم زدم. امیدوارم حرفم رو باور کنی و بهم کمک کنی تا این قضیه ختم به خیر بشه.
شاهرخ زیر چشمی به دلیاری نگاه انداخت که او هم نقاب جدی بودن به چهره زده و به جلو خیره شده بود. لبخند محوی روی لبانش نقش بست. نمی‌توانست منکر آن بشود که این حالت دلیار را بیشتر از حالت مظلوم و بی‌دفاعش می‌پسندد. دهان باز کرد و گفت:
- بسیار خب؛ بریم یه جایی که بهتر بتونیم حرف بزنیم.
دلیار با سر موافقتش را اعلام کرد. بقیه راه در سکوت طی شد. ذهن شاهرخ پر از سوال و ذهن دلیار درگیر گذشته و اتفاقات اکنون بود. با توقف ماشین، دلیار از عالم فکر و خیال بیرون آمد و به فضای اطراف نگاهی کرد. به نظر می‌رسید از شهر خارج شده باشند. شاهرخ دست او را گرفت و با خود به سمتی برد. هیچ کدام تمایلی به حرف زدن نداشتند و سکوت بینشان را صدای ساییده شدن کفش‌هایشان روی زمین، می‌شکست.
بعد از یک ربع به مکان مورد نظر رسیدند. شاهرخ به سمت تخته سنگی رفت و روی آن نشست و دلیار را وادار کرد که روی سنگ مقابلش بنشیند. دلیار روی سنگ نشست و به اطراف نگاهی کرد. سکوت مطلق بر فضا حاکم بود.
- من منتظرم.
با صدای شاهرخ به سمتش برگشت. شاهرخ دستانش را روی زانو‌هایش گذاشته و به جلو خم شده بود. دلیار نفس عمیقی کشید و گفت:
- قبلاً بهت گفتم که من یه دفتر دارم که توش خواب‌هایی که دیدم رو می‌نویسم. چند وقت پیش خواب بابام رو دیدم که روی تخت دراز کشیده بود و ازم کمک می‌خواست. انگار از چیزی می‌ترسید. بابام بود ولی انگار نمی‌شتاختمش.
تکه سنگ کوچکی را با پایش تکان داد و زیر لب گفت:
- بعد از اون خواب بود که وقتی بابا اردلان رو دیدم، فهمیدم مرد توی خوابم بابام نبوده، در واقع بابا اردلان بوده.
شاهرخ با شنیدن این حرف صاف نشست و خودش را کمی جلوتر کشید. ماجرا پیچیده‌تر از آنی بود که فکر می‌کرد. احساس می‌کرد وسط یک فیلم سینمایی تخیلی ایستاده. منطقش اجازه نمی‌داد حرف‌های دلیار را باور کند؛ امّا صداقتی که در نگاه دلیار بود، او را سردرگُم می‌کرد. کلافه دستی در موهایش کشید و گفت:
- واقعاً؟ خب؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    دلیار نگاهی به شاهرخ انداخت. شاهرخ با تمام تلاشی که کرد تا دلیار متوجه نشود حرف‌های او برایش غیرقابل باور است، امّا دلیار به راحتی می‌توانست کلافگی و بی‌حوصلگی او را تشخیص دهد. پوزخندی زد و از جایش بلند شد:
    - از اول هم می‌دونستم حرف‌هام رو باور نمی‌کنی. تو هم مثل بقیه فکر می‌کنی دارم دروغ به هم می‌بافم.
    به دنبال این حرف چادرش را تکاند و چرخید تا از آن جا دور شود؛ امّادستش کشیده شد و سـ*ـینه به سـ*ـینه شاهرخ در آمد. بغض گلویش را گرفته بود. بعد از مدت‌ها می‌خواست با کسی حرف بزند؛ امّا رفتار ضد و نقیض شاهرخ او را دچار تردید می‌کرد. شاهرخ با اخم‌هایی در هم به دلیار خیره شده و با جدیت گفت:
    - من کِی گفتم که حرفات رو باور نمی‌کنم؟ چرا برای خودت می‌بُری و می‌دوزی؟
    - من؟ من بریدم و دوختم؟ این حالت بی‌حوصله‌ات که انگار به زور داری گوش میدی، این کلافگیت که انگار حس می‌کنی دارم بهت دروغ میگم، همه‌اش واسه‌م تکراریه! برای خیلی‌ها خواستم حرف بزنم، امّا جوابم تنها همین نگاه‌های بی‌حوصله و کلافه بود که آخر کار بهم می‌گفتن:« خودت رو مسخره کردی یا ما رو؟ حرف‌هایی که زدی واقعاً راسته؟»
    دستش را بیرون کشید و ادامه داد:
    - من هم دیگه حرفی نمی‌زنم، نمی‌خوام تو هم مثل بقیه من رو سنگ رو یخ کنی.
    پشتش را به شاهرخ کرد که این‌بار دستان تنومند شاهرخ، کمرش را دربرگرفت. هیچ وقت تصورش را نمی‌کرد که دلیار تا این اندازه برخورد و رفتارهای دیگران را تجذیه و تحلیل کند. همان طور که کمر دلیار را گرفته بود، او را به سمت خود برگرداند و با اخم‌هایی درهم گفت:
    - مگه تو برام مثل بقیه‌ای که من رو با بقیه یکی می‌دونی؟
    دلیار سکوت کرد و اجازه داد شاهرخ حرفش را بزند.
    - دلیار با خودت چی فکر می‌کنی؟ من چه جایگاهی تو زندگیت دارم؟ اصلاً می‌دونی معنی همسر، معنی زندگی مشترک چیه؟ یعنی نباید چیزی رو از همدیگه پنهون کنیم؛ یعنی اگه چیزی دیدیم که اذیتمون می‌کنه، به طرف مقابل بگیم تا اگه سوء تفاهمی هست برطرف بشه.
    از دلیار فاصله گرفت و ادامه داد:
    - شاید باور حرف‌های تو برام سخت باشه؛ ولی غیر ممکن نیست. باید این رو بفهمی که هیچ وقت نباید همسرت رو همرده با بقیه بدونی. اگه اینجوریه پس چرا من رو قبول کردی؟ به غیر از من هر کس دیگه‌ای هم که بود باید با این اوصاف، جواب مثبت بهش می‌دادی.
    - بس کن شاهرخ!
    انعکاس صدای دلیار در فضا پیچید و اکو شد. شاهرخ با همان لحن جدی خود گفت:
    - وقتی تو نه حرفی می‌زنی که من رو قانع کنی و نه تلاشی می‌کنی که با هم این مشکل رو حل کنیم چه توقعی داری؟ وقتی میگی من هم مثل بقیه‌ام، انتظار داری چه حرفی بشنوی؟ بگم نظر لطفته؟
    دلیار سر به زیر به حرف‌های شاهرخ گوش می‌داد. از این بچه بازی خودش حرصش گرفته بود. شاهرخ که سکوت دلیار را دید، دستش را زیر چانه دلیار برد و سرش را بالا گرفت.
    دلیار از پشت پلک‌های بسته‌اش گفت:
    - من باورت دارم شاهرخ؛ فقط... فقط...
    چشمانش را باز کرد و ادامه داد:
    - فقط می‌خوام تو هم باورم داشته باشی.
    شاهرخ با آرامشی غیر قابل توصیف پلک‌هایش را روی هم فشرد و عشقش را در آغـ*ـوش کشید. دلیار شکننده‌تر از چیزی بود که تصور می‌کرد. نمی‌دانست چه بر سردلیار آمده که او را تا این حد بی‌اعتماد کرده است. راه سختی در پیش داشت. فشار دستانش را دورشانه‌های نحیف دلیار بیشتر کرد و گفت:
    - باورت می‌کنم خانمم. باورت می‌کنم.
    صداقت کلام شاهرخ در بند بند وجودش رسوخ کرد. شاهرخ مثل تکیه‌گاهی بود که وجود ترک برداشته‌اش را از هر خطری محافظت می‌کرد. میان این همه بحث و جدل لبخندی بی‌موقع روی لبانش نشست. برای عوض کردن بحث شروع خوبی بود. لبخندش رفته رفته به خنده‌ی آرامی تبدیل شد. سرش را روی سـ*ـینه شاهرخ گذاشت و شروع به خندیدن کرد. شاهرخ از خنده دلیار به خنده افتاد. دلیل این خنده ناگهانی دلیار را نمی‌فهمید. با لبخند گفت:
    - به چی می‌خندی وروجک؟
    - هیچ... هیچی... فقط...
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - هنوز 24 ساعت از عقدمون نگذشته، داریم دعوا می‌کنیم.
    شاهرخ ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - کی گفته ما داشتیم دعوا می‌کردیم؟
    دلیار سرش را بالا گرفت و چپ چپ به شاهرخ نگاه کرد.
    - پس الان این چی بود؟
    شاهرخ مجدد دست دلیار را گرفت و به سمت همان تخته سنگ برد. در همان حالت گفت:
    - من بهش می‌گم گفت وگوی مسالمت آمیز! دعوا که اینجوری نیست! دعوا من باید داد بزنم، تو جیغ بکشی لنگه کفش پرت کنی طرفم، بعد من عصبانی بشم و...
    حرفش را خورد و به سمت دلیار برگشت که با چشمانی گرد شده به او نگاه می‌کرد. خنده کوتاهی کرد و گفت:
    - شوخی کردم خانمی!
    دلیار با شنیدن این حرف پشت چشمی نازک کرد که باعث شد خنده شاهرخ بیشتر شود.
    - حالا هر چی!
    شاهرخ سکوت کرد. برای عوض کردن جَو بدی که بینشان به وجود آمده بود، همین چند جمله کافی بود تا حال و هوایشان را عوض کند. هر دوی آن‌ها در یک لحظه به یک چیز فکر کرده بودند؛ اینکه نباید اجازه دهند، مسائل و مشکلات اطرافشان، تأثیری روی روابطشان بگذارد. دلیار با خنده‌ای که دلیل چندان معقولی نداشت و شاهرخ با جمله‌ای که تمام تلاشش را کرده بود تا طنز باشد، به هدف خود رسیده بودند.
    سکوت بینشان را دلیار شکست:
    - بعد از اون خواب، یه بار دیگه‌ هم خواب مامان نوشین رو دیدم که بیماره و از من خواهش می‌کنه یه چیزی رو پیدا کنم.
    شاهرخ جدی به دلیار خیره شده بود. حرف‌های دلیار رنگ و بوی ترس داشت و این موضوع شاهرخ را مضطرب می‌کرد. دستان سرد دلیار را در دستان گرمش گرفت و گفت:
    - خب چی رو باید پیدا می‌کردی؟
    دلیار آه آرامی کشید و ادامه داد:
    - نمی‌دونم... فقط گفتن میز گوشه تخت...
    به سمت شاهرخ برگشت:
    - میز گوشه تخت چیه؟ چه ربطی به مامان نوشین داره؟
    دلیار طوری به شاهرخ خیره شده بود که گویا او جواب سؤالش را می‌داند. شاهرخ پوفی کشید و با ذهنی درگیر جواب داد:
    - نمی‌دونم! کنار همه‌ی تخت‌های عمارت...
    با یادآوری این موضوع چشم‌های گرد شده‌اش را سمت دلیار گرداند و انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد، دهان باز کرد تا حرفش را بگوید؛ امّا در نیمه راه متوقف شد و به ناچار گفت:
    - که گفتی میز گوشه تخت؟واسه من هم عجیبه!
    - چی؟ چی میگی شاهرخ؟
    اما شاهرخ بدون توجه به دلیار با خود گفت:« تو خونه‌ی ما فقط دو تا میز عسلی وجود داره که توش چیزهای مهمی هست؛ یکی واسه اتاق منه، یکی هم واسه اتاق مامان. اگه حتی1% حرف‌های دلیار حقیقت پیدا کنه، شاید با گشتن داخل اون‌ها چیزی دستگیرمون بشه. »
    شاهرخ سرش را بالا گرفت و به دلیار خیره شد که به نقطه‌ی نامعلومی نگاه می‌کرد. بلند شد و او را هم وادار به بلند شدن کرد. اگر به خودش بود، دلش می‌خواست همین امروز قضیه فیصله پیدا کند و تمام ابهامات ذهنش برطرفش شود؛ امّا یک سوی این ماجرا دلیاری بود که دکتر فشار عصبی را برای او قدغن کرده و هشدار داده بود که فشار عصبی زیاد ممکن است باعث خونریزی داخلی شود. هنوز هم با یاد آوری وضعی که دلیار داشت، تمام بدنش از خشم به لرزه می‌افتاد. چیزهایی را می‌دانست که دلیار از آن‌ها بی‌خبر بود. نفسش را پرصدا بیرون فرستاد و برای منحرف کردن ذهنش رو به دلیار گفت:
    - قضیه خواب دیشبت چیه؟
    دلیار پوفی کشید و در جواب شاهرخ گفت:
    - اون هم مثل بقیه خواب‌هام، قبلاً یه بار دیگه هم همین خواب رو دیده بودم ولی تصویر مشخصی تو ذهنم نبود؛ تا اینکه دیشب دوباره تکرار شد.
    سرش را به سمت شاهرخ برگرداند و گفت:
    - شاهرخ؟ یعنی این شکلِ معنی چیه؟
    شاهرخ اخم‌هایش را در هم کشید. این شکل نماد داروخانه بود؛ ولی شاهرخ نمی‌توانست درک کند که چرا از بین این همه نشان داروخانه، باید چیزی در خواب دلیار باشد که متعلق به داروخانه‌ایست که مخصوص خرید داروهای پدرش است؟ باید در اولین فرصت لیست کاملی از داروخانه‌های شهر را تهیه می‌کرد. دستش را دور شانه‌های دلیار حلقه کرد و گفت:
    - فعلاً چیزی معلوم نیست؛ امّا نگران نباش نمی‌ذارم اتفاق خاصی بیفته.
    دلیار در گفتن حرفش مردد بود؛ امّادر آخر دل به دریا زد و گفت:
    - شاهرخ... من... من می‌ترسم این خواب‌ها به بابا اردلان ربط پیدا کنه! آخه این تصویر و خواب‌های گذشته‌ام، نمی‌دونم شایدم دارم اشتباه می‌کنم.
    شاهرخ ایستاد. فکرش را هم نمی‌کرد که دلیار به همان چیزی فکر کند که فکر او را درگیر کرده. امّا اگر واقعاً خطری پدرش را تهدید می‌کرد چه؟ این تهدید از جانب چه کسی و چرا صورت گرفته بود؟ شاهرخ با خود گفت:« غیر ممکنه! بابا مثل یه جسم بی‌جون روی تخت، گوشه‌ی اتاقش افتاده، دلیلی نداره به اون مربوط بشه!»
    سرش را تکان داد تا افکار هولناکی که به ذهنش خطور می‌کرد را کنار بزند. با هم به سمت ماشین رفتند. شاهرخ در را برای دلیار باز کرد و گفت:
    - خودت رو الکی نگران نکن. بسپارش به من!
    دلیار به تکان دادن سری قناعت کرد و سوار ماشین شد. شاهرخ بعد از سوار شدن روبه دلیار کرد و گفت:
    - بهتره که فعلاً به کسی چیزی نگیم؛ الان هم که رفتیم خونه به مامان و بقیه میگیم که ماشین پنچر شده بود و طول کشید تا پنچریش گرفته بشه.
    - باشه اتفاقاً کسی نفهمه خیلی بهتره.
    دلیار خجالت می‌کشید بگوید که هنوز هم از جانب اطرافیانش احساس ناامنی می‌کند. شاهرخ ماشین را به حرکت در آورد. مسیر کلام را به سمت دیگری سوق داد:
    - دلیار استرس نداری؟
    - اوم واسه چی؟
    - واسه مهمونی عصر.
    دلیار پوفی کرد و گفت:
    - نه! یعنی تمام تلاشم رو می‌کنم استرس نداشته باشم؛ ولی خب یه جورایی از اینکه بین جمع فامیل‌هاتون بیام می‌ترسم. اینکه چه برخودی باهام دارن و...
    دلیار سکوت کرد و سرش را پایین انداخت.
    - و؟ و چی؟
    آهی کشید و به بیرون خیره شد.
    - اگه کسی راجع به اصل و نسبم بپرسه چی جوابش رو بدم؟
    لحن آزرده دلیار، دل شاهرخ را هم به درد آورد. دست دلیار را گرفت و فشار خفیفی به آن وارد کرد.
    - جواب بقیه رو من میدم. تو نباید نگران حرف‌هایی باشی که زده نشده.
    دلیار با خود فکر کرد که از هر ده کلمه‌ی شاهرخ حداقل یکی دوتای این است که "نگران نباش"، "استرس نداشته باش". این همه محافظه کاری شاهرخ برای دور نگه داشتن دلیار از هر گونه فشار عصبی، برایش تعجب‌آور بود.
    بقیه راه در سکوت طی شد. به خودش و شاهرخ فکر کرد؛ به عقدی که به فاصله‌ی یکی دو روز از شبی که شاهرخ علاقه‌اش را اعتراف کرد، انجام گرفت. به جشنی که ناخوسته باعث اتفاقات شیرینی در زندگی‌اش شد. به سین‌دختی که حرف‌هایش به حقیقت پیوست.
    هر از چند گاهی نگاهی به شاهرخ می‌انداخت که جوابش لبخند مهربان و سراسر عشقی بود که شاهرخ نثارش می‌کرد.
    جاده صاف و هموار پیش رویشان بود. با قلبی سراسر از عشق در کنار یکدیگر مسیر را می‌پیمودند، بی‌آن که بدانند که دشمن آن‌ها چه بازی هولناکی را شروع کرده است. بازی که خیلی زود رنگ و بویی از مرگ می‌گرفت...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    *‌*‌*
    - دلیار؟ دل دلی خانوم؟عروس جونی؟
    دلیار لبخندی زد و چشم از آیینه گرفت. تُن صدایش را کمی بالا برد و گفت:
    - جانم پری؟
    - آماده شدی؟ بیام تو؟
    - بیا!
    پریچهر در اتاق را باز کرد و وارد شد. با دیدن دلیار که در مانتو مجلسی منجق دوزی شده‌ای که به تن کرده بود، زیبا و دلفریب شده بود، جیغ خفه‌ای کشید و همان طور که بشکن زنان به سمت دلیار می‌آمد، با لودگی خواند:
    - دِلی خوشکلی/ دِلی دلبری/ دِلی از همه زیباتری/ دِلی واسه من/ دِلی واسه عشق/ دِلی از همه افسون تری
    دلیار با شنیدن ترانه بلند خندید و گفت:
    - آهنگ مردُم رو به فنا دادی پری!
    پریچهر خنده با نمکی کرد و گفت:
    - حالا چه فرقی می‌کنه؟ گُلی یا دلی؟ مهم نیته!
    دلیار لبخندی زد و بامزه سرش را تکان داد:
    - بله بله از فتواهای جنابعالیه!
    - شک نکن!
    پریچهر نگاهش را معطوف دلیار کرد و بعد از آنالیز کردن کامل دلیار، سوتی زد و گفت:
    - جون! الان به شما میگن یه عدد هلو!
    دلیار سرخ شد و مشتی به بازوری پریچهر زد.
    - حیا کن دختر! کم چرت و پرت بگو!
    - نه جان پریچهر اصلا باید یه چند تا نکته آموزنده، از همون‌هایی که صبح بهت گفتم، بهت بگم. به مرگ خودم نباشه، شاهرخ رو کفن کنن، تا نگم پام رو از در بیرون نمی‌ذارم.
    دلیار تا این را شنید، به سمت پریچهر خیز برداشت و مشت دیگری به بازویش زد:
    - بی‌تربیت! دور از جون هم که خدا رو شکر تو دهنت نمی‌چرخه بگی!
    پریچهر تخس و شیطان ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - نوچ
    دلیار با اخم‌هایی در هم او را به سمت در اتاق هل می‌داد.
    - لازم نکرده نکته آزمونده بگی، نکته‌هات به درد خودت می‌خوره، حالا هم بفرما بیرون!
    پریچهر همان طور که با خنده به سمت در می‌رفت، گفت:
    - یعنی الان تو کمک نمی‌خوای که موهات رو جمع کنی؟ می‌خوای سانتی مانتال‌وار بیای جشن؟
    دلیار با این حرف پریچهر ایستاد. موهایش هنوز هم آزاد و رها روی شانه‌هایش ریخته بود. با اینکه زیبایی خیره کننده‌ای به او می‌بخشید؛ امّا هرگز راضی نمی‌شد با این وضع به مهمانی برود. او پوشش خود را در هر شرایطی حفظ می‌کرد. پایش را محکم به زمین کوبید و به سمت میز آرایش رفت.
    - الهی بپوکی پری که همیشه خدا باید یه راه واسه خلع سلاح کردن من داشته باشی.
    پریچهر به جای جواب لبخند دندان نمایی زد و به سمت دلیار رفت.
    - حالا حالاها باید جواب ضایع کردن من رو بدی عروس خانوم.
    دلیار با یاد آوری روز عقد، نخودی خندید و چیزی نگفت. پریچهر حرصی نگاهی به صورت سرخ از خنده دلیار کرد.
    - بخند... بخند دلیار خانوم... من هم می‌زدم یکی رو با تانک منهدم می‌کردم، الان از شدت خنده هلیکوپتری می‌زدم.
    دلیار از داخل آینه نگاهی به پریچهر کرد و گفت:
    - من موندم این همه اصطلاحات عجیب وغریب رو از کجا در میاری میگی.
    پریچهر ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - از تو جیب‌هام! حالا هم ساکت بشین تا این موهات رو جمع کنم.
    دلیار برگشت و موهای خود را به دست پریچهر سپرد. پریچهر همان طور که با یک عالمه سنجاق سر ور می‌رفت تا با آنها موهای دلیار را ثابت کند، زیر لب غر غر می‌کرد:
    - من موندم آخه این همه مو رو سر تو چی‌کار می‌کنه؟ اصلا زیادیش بی‌خیال اینکه یه صد متری بلندی داره رو کجای دلم بذارم؟
    - پری اذیت نکن دیگه! موهام خیلی بلند نیست.
    پریچهر خواست یکی از گیره‌ها را وصل کند که گیره از دستش افتاد. خم شد تا آن را بردارد؛ با حرص گفت:
    - پس عمه‌ی منه که موهاش تا نزدیکی زانوهاشه؟
    - عمه نداری که...
    پریچهر صاف ایستاد و گفت:
    - ولی جدای این‌ها موهات بسی خوشکله! موهات مورد پسنده!
    - مگه تو باید بپسندی؟
    پریچهر سرش را نزدیک گوش دلیار کرد و گفت:
    - نه والله؛ یار پسندیده تو را! اون بنده خدا که دل و دینش رو برباد دادی!
    دلیار لب گزید و گفت:
    - پریچهر تو رو خدا بس کن.
    - من امروز عهد کردم تو رو عین لبو کنم تحویل شوهر جونت بدم.
    دلیار پوفی کرد و سرش را پایین انداخت. ترجیح داد جواب پریچهر را ندهد؛ چون او همیشه جوابی در آستین داشت و اگر می‌خواست ادامه دهد تا فردا طول می‌کشید.بحث را به سمت و سوی مهمانی سوق داد.
    - پریچهر؟
    هوم؟
    - این ملیکا و لاله چه نسبتی با تو دارن؟
    - میشن قیژی ویجی ما؟
    - هان؟! یعنی چی؟
    پریچهر خندید و همان‌طور که آخرین سنجاق‌ها را وصل می‌کرد، گفت:
    - یعنی فامیل خیلی دور؛ البته برای ما، وگرنه در اصل میشن دخترِ دختر خاله‌ی نوشین جون.
    - خب یعنی دختر دختر خاله مامان تو هم میشن دیگه.
    پریچهر آهی کشید و گفت:
    - آره، این‌قدر نبودش رو از یاد بردیم که...
    ادامه‌ی حرفش را نگفت و با سر انگشتش اشکی که می‌خواست‌ روی گونه‌اش بچکد را گرفت. دلیار فوراً در صدد عذر خواهی برآمد:
    - پری من معذرت می‌خوام. لطفاً من رو ببخش.
    پریچهر نگاهی به چهره مغموم دلیار کرد و برای عوض کردن بحث، لبخندی زد و مشتی به کتف دلیار کوبید و گفت:
    - برو خدا رو شکر کن ریمل و خط چشمم ضد آبه وگرنه خودم خفه‌ات می‌کردم.
    به دنبال این حرف آخرین سنجاق را محکم کرد و گفت:
    - خب... دست و پنجه‌ی هنرمندم درد نکنه... تموم شد.
    دلیار با گفتن این حرف به سمت آیینه چرخید و خودش را نگاه کرد. لبخند رضایت‌مندی به چهره نشاند و گفت:
    - مرسی پری جونم.
    - نه، بذار شالت هم سرت کنم. این صورت عین میت رو هم شبیه آدمیزاد کنم بعد قشنگ تشکر کن.
    - اِی نامرد! مگه تو نبودی که گفتی خوشکل شدم؟
    - اون برای بازار گرمی بود. حالا دو دقیقه امون بده تا من کارم رو بکنم.
    دلیار ساکت نشست و خودش را به دست پریچهر سپرد.
    - این مدل بستن شال رو امروز تو نت دیدم. معرکه‌ست دختر. هم با حجابه هم خیلی خفن! شال طلاییت کو؟
    - روی تخته اتوش کردم.
    پریچهر شال را برداشت و مشغول شد. با گیره‌های ریزی آن را محکم کرد و در آخر یک سیلور کوچک شبیه گل برای محکم کردن گوشه شال، کنار صورت دلیار وصل کرد. بعد از آن به سراغ لوازم آرایش رفت و آرایش ملیحی روی صورت دلیار پیاده کرد. با تمام شدن کارش، دستی به چانه‌اش کشید و رضایتمند لبخندی زد.
    - با اینکه موهات خوشکل‌ترت می‌کنه؛ ولی من این حالت معصوم چهره‌ات رو خیلی بیشتر دوست دارم.
    - گند زدی به صورتم این جوری می‌خندی؟
    - گمشو دلت هم بخواد! خودت یه نیگا کن!
    به دنبال این حرف، دلیار را به سمت آیینه برگرداند. دلیار با دیدن خود متعجب شد. باورش نمی‌شد که دختر در آیینه خودش باشد.
    - واقعاً عالی شده مرسی پری.
    پریچهر را در آغـ*ـوش گرفت.
    - خواهش می‌کنم بابا؛ کاری نکردم.
    دلیار را از خود دور کرد و زیر لب وجعلنا خواند به سمت صورت او فوت کرد.
    - این چه کاریه که می‌کنی؟
    - برای چشم زخمه! اون دختره‌ی مزخرف، فری، چشماش عین دریاچه نمکه! یه دفعه دیدی زد زیر بالت!
    دلیار لبخندی زد و گفت:
    - مگه فریماه هم هست؟ خیلی دوست دارم ببینمش.
    پریچهر چینی به بینی‌اش داد و گفت:
    - زیاد تحفه‌ای هم نیست. در ثانی مگه میشه یه جا تعداد پسرهای مجرد بالای دو نفر باشه و فریماه اون‌جا نباشه؟ ولی خب در خصوص این مورد باید بگم میشه مراسم دختر خاله‌هاش؛ طبیعیه که عین بختک بیفته به جون پسرها!
    دلیار خندید و چیزی نگفت. با صدای در هر دو به سمت مخالف برگشتند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - خانمی می‌تونم بیام داخل؟
    پریچهر با شنیدن لحن شاهرخ به نشانه‌ی حالت تهوع دهان خود را باز کرد و ادای عق زدن در آورد. دلیار در میان خنده و اخم گیر کرده بود و در آخر موضع خود را حفظ کرد و چشم غره‌ای به پری رفت. فهمید که شاهرخ از حضور پریچهر بی‌اطلاع بوده؛ چون این لحن صمیمی و احساسی همیشه بین خودشان تنها بود. با خنده به سمت در رفت که پریچهر شانه‌اش را گرفت و گفت:
    - به جان خودم حلالت نمی‌کنم اگه نذاری یه کم سر به سر این پسرخاله جان بذارم.
    - اذیت نکن پری.
    - راه نداره.
    به دنبال این حرف دلیار را به سمت پشت در هدایت کرد و گفت:
    - برو این‌جا قایم شو وقتی من گفتم دستت رو می‌ذاری رو چشم آقاتون!
    با گفتن کلمه"آقاتون" زبانش را بیرون آورد و حالت منزجرانه‌ای به خود گرفت. دلیار چپ چپ نگاهش کرد که پریچهر چشمکی زد و او را هل داد. دلیار پشت در ایستاده بود. پریچهر در را باز کرد. شاهرخ پشت به در منتظر باز شدن آن بود. با صدای چرخش دستگیره به سمت در برگشت و در همان حال با لبخند گفت:
    - حالا دیگه خانمی اذیـ....
    با دیدن پریچهر حرف در دهانش ماسید. پریچهر با چشمانی که قهقهه می‌زد به او خیره شده بود. پسرخاله‌ی مغرور و با جذبه او هم می‌توانست با احساس باشد.
    شاهرخ با دیدن پریچهر، موضع خود را تغییر داد و با جدیت پرسید :
    - دلیار کجاست؟
    - وا؟ زنِ توئه، سراغش رو از من می‌گیری؟
    شاهرخ یک تای ابرویش را بالا برد و گفت:
    - تو الان تو اتاق ما چیکار داشتی؟
    - هیچی... اومده بودم دنبال دلیار؛ دیدم نیستش خواستم بیام بیرون دیدم تو هم دم دری...
    به دنبال این حرف دستش را به سمت داخل اتاق دراز کرد و گفت:
    - بفرمایید شاهرخ خان داخل؛ دم در بده.
    شاهرخ چپ چپ نگاهی به پریچهر انداخت که او هم بی‌خیال خندید و از در گاه کنار رفت. با وارد شدن شاهرخ، پریچهر در را بیشتر باز کرد تا دلیار در سایه‌ی در پنهان شود. شاهرخ که از نبودن دلیار در اتاق تعجب کرده بود، رو به پری گفت:
    - من رو دست ننداز پری؛ کارش دارم. بگو دلیار کجاست؟
    پری نیشخندی زد و گفت:
    - تقصیر خودته برادر من! زن خوشکلت رو ول کردی به امون خدا؛ خو معلومه دزد میاد می‌برتش.
    نامحسوس با دست اشاره به دلیار کرد. دلیار روی پنجه پا آهسته به سمت شاهرخ قدم بر می‌داشت. شاهرخ کلافه گفت:
    - پری نمی‌تونی دو دقیقه مثل آدم حرف بزنی؟
    - نچ.
    صدایش را کلفت کرد و با لحن کوچه بازاری گفت:
    - خاطر زنت رو خیلی می‌خوام به مولا. این ضعیفه هوش و حواس از سرم پرونده داش!
    شاهرخ به سختی خنده‌اش را کنترل کرد. دهان باز کرد تا حرفی بزند که ناگهان دستان ظریفی روی چشم‌هایش نشست. پریچهر با خنده از کنار شاهرخ گذشت و در آخر کنار گوش دلیار گفت:
    - یادت باشه چار چشمی حواسم بهتون هست.
    دلیار لب گزید و پریچهر با لبخند به سمت در رفت و خارج شد. با صدای بسته شدن در، شاهرخ دستش را روی انگشتان ظریف دلیار کشید. از همان لحظه ورودش به اتاق، بوی عطر ملایم دلیار در اتاق پیچیده بود؛ امّا نخواست شیطنت آن‌ها را خراب کند و خود نیز در بازی آن‌ها دخیل شد. دستان دلیار را آرام پایین آورد و کف دستانش را بـ..وسـ..ـه‌ی آرامی زد. هنوز چهره‌اش را ندیده بود. همان‌طور که دستان دلیار را در دست داشت به سمتش برگشت، امّا با دیدن دلیار مبهوت سر جایش میخکوب شد. باورش نمی‌شد فرشته مقابلش همان دلیار خودش باشد. با نگاهش جزء به جزء صورت دلیار را می‌کاوید.
    - خوشکل شدم؟
    با صدای دلیار، به خودش آمد و نگاهی به چشمان دلیار که برق شیطنت در آن مشهود بود، انداخت. لبخندی زد و دستانش را دور کمر دلیار حلقه کرد و گفت:
    - بانوی من همیشه و در همه حال دلفریب و خوشگله.
    دلیار تازه فرصت کرد نگاهی به شاهرخ بیاندازد. کت و شلوار دودی رنگ روی هیکل ورزیده و موزون شاهرخ به خوبی نشسته بود. بلوز کرم رنگی که زیر کت پوشیده و کراوات دودی رنگی که بسته بود، ست زیبایی با لباس دلیار به وجود آورده بود.
    دلیار با شیطنت گفت:
    - وای این آقا خوشکله رو! یه امضا به ما میدید آقا؟
    شاهرخ تک خنده‌ای کرد و گفت:
    - بس کن بچه!
    دلیار با شنیدن لفظ بچه، لب‌هایش را در هم کشید و با ناز گفت:
    - آقا بزرگه من فقط یه امضا خواستما! ببین داری خسیس بازی در میاری!
    شاهرخ او را بیشتر به سمت خود کشید و گفت:
    - معلوم نیست چی شده از ظهری این‌قدر شر شدی خاله قزی.
    دلیار لبخند دندان نمایی زد و گفت:
    - من شر بودم؛ فقط می‌دونی تجدید قوا کردم.
    شاهرخ خنده کوتاهی کرد و موبایلش را از جیبش بیرون کشید.
    - بیا این‌جا ببینم وروجک.
    شاهرخ دوربین موبایل را تنظیم کرد و گفت:
    - بیا با این جنتلمن متشخص یه عکس بگیر ببینم.
    دلیار پشت چشمی نازک کرد.
    - این شانس خوب رو بهت میدم که یه عکس با این لیدی متشخص داشته باشی.
    هر دو خندیدند. دلیار سرش را به سر شاهرخ چسباند و عکس گرفتند. دلیار نگاهی به عکس انداخت. به لبخندی زیبایی که روی صورت شاهرخ نشسته بود. احساس خوشبختی سراسر وجودش را در بر گرفت.
    - خیلی خوشکل شد؛ ولی این قبول نیست آقاهه شما امضا ندادی.
    این بار نوبت شاهرخ بود که با شیطنت نگاهی به دلیار بیاندازد.
    - که شما امضا می‌خوای لیدی؟
    دلیار که با دیدن نگاه شاهرخ، قبلش بی‌امان به سـ*ـینه می‌کوبید، یک قدم به عقب برداشت.
    - من؟ نه والله! کی گفته من امضا می‌خوام؟
    شاهرخ قدمی به جلو برداشت.
    - یعنی شما نبودی که تا همین الان امضا می‌خواستی؟
    دلیار قدم دیگری به عقب برداشت.
    - خب... خب... الان دیگه نمی‌خوام.
    شاهرخ قدم دیگری جلو آمد. دلیار می‌خواست قدم دیگری به عقب بردارد که به دیوار خورد. شاهرخ لبخند محوی زد و دستانش را دوطرف دلیار به دیوار تکیه داد و او را میان دستانش اسیر کرد.
    - شاهرخ برو اون طرف، الان صدای بقیه در میاد، باید زود‌تر بریم پایین.
    شاهرخ تخس ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - من تا به شما امضا ندم جایی نمیرم.
    دلیار جبهه گرفت و گفت:
    - من امضا نخوام باید کی رو بببینم؟ اصلا چرا جدی گرفتی؟ امضا می‌خوای بدی اوناها برگه روی میزه؛ برو روی همونا امضا...
    با حرکت یک دفعه‌ای شاهرخ، چشمانش تا آخرین سایز ممکن بزرگ شد و حرفش نیمه تمام ماند. شاهرخ گونه‌اش را بوسید و از دلیار فاصله گرفت. دلیار دستش را روی گونه‌ی ملتبهش گذاشت و زیر چشمی به شاهرخ نگاه کرد که با لبخند به او خیره شده بود.
    شاهرخ دستانش را برداشت، چشمکی به دلیار زد و گفت:
    - امضای اصلی باشه واسه بعد!
    دلیار با شنیدن این حرف تا بنا گوش سرخ شد؛ امّا خودش را نباخت و لجوجانه گفت:
    - کی بهت این اعتماد به نفس رو داده که دفعه بعدی وجود داره؟
    شاهرخ ناگهان صورتش را نزدیک دلیار کرد. دلیار با چشمانی گرد شده نگاهش کرد شاهرخ در همان فاصله نزدیک گفت:
    - این سرخ شدنت به من این اعتماد به نفس رو میده.
    به دنبال این حرف سرش را عقب برد و شروع به خندیدن کرد. دلیار مشتی به سـ*ـینه‌اش کوبید و " پررویی " نثارش کرد. به سمت کمد دیواری رفت. کفس پاشنه بلند عسلی رنگش را بیرون آورد. کیف دستی کوچک مشکی رنگش را برداشت و به سمت شاهرخ برگشت که دست به سـ*ـینه او را نگاه می‌کرد.
    - بریم بانو؟
    - بریم.
    به دنبال این حرف دستش را پشت کمر دلیار گذاشت و او را به سمت بیرون هدایت کرد. در سالن اصلی همه منتظر آن‌ها بودند. پریچهر با دیدن آن‌ها از روی مبل بلند شد و گفت:
    - بفرمایید عروس و دوماد هم نزول اجلال کردن. بریم دیگه؛ الان باید اون‌جا زیر انداز پهن کنیم بشینیم روش.
    دلیار با دیدن عسل که بیدار شده بود و در آغـ*ـوش کاوه دست و پا می‌زد، بی‌توجه به حرف پری به سمت کاوه پرواز کرد. صبح در راه برگشتن به عمارت یادش آمده بود که عسل لباس مناسبی برای مهمانی ندارد و با اصرار از شاهرخ خواسته بود تا عسل را با خودشان به مهمانی بیاورد. لباس زرد رنگی که برای عسل خریده بود، او را مثل اسمش زیبا و شیرین کرده بود. یادش آمد که با چقدر خنده و شوخی تِل پارچه‌ای زرد رنگی که روی آن گل نسبتاً بزرگی دوخته شده بود را برای عسل خریدند. عسل با آن کفش‌های کوچولوی سفید رنگ و لباس چین‌دارش مثل یک فرشته شده بود. عسل با دیدن دلیار دستانش را به سمت او درازکرد. دلیار با کمال میل او را در آغـ*ـوش گرفت و بـ..وسـ..ـه‌های پی در پی روی گونه‌های نرم و تپل عسل کاشت.
    - الهی من فدای تو بشم عسل من.
    عسل خندید و لثه‌های بی‌دندانش را به نمایش گذاشت. همه با این حرکت عسل خندیدند. با احساس حضور کسی پشت سرش، به عقب برگشت و شاهرخ را دید که با لبخند عمیقی به عسل خیره شده است. شاهرخ با دیدن دلیار، سری تکان داد و گفت:
    - دختر بابایی رو بده به من ببینم.
    به دنبال این حرف عسل را از آغـ*ـوش دلیار بیرون کشید. دلیار با عشق به شاهرخ خیره شده بود که صورت و دستان عسل را بـ..وسـ..ـه باران می‌کرد و قربان صدقه‌اش می‌رفت. در عشق پدرانه جایی برای غرور و جدیت نمی‌ماند.
    - وایسید کنار هم دو دقیقه!
    با این حرف پریچهر هر دو نگاهش کردند. پریچهر با دوربین دیجیتال خود ایستاده بود و با لبخند به آن‌ها نگاه می‌کرد. پریچهر دنباله‌ی حرفش را گرفت:
    - شاهرخ عسل رو بده دلیار و یکی از دست‌هات رو دور شونه دلیار بنداز... دلیار سرت رو بذار رو شونه شاهرخ... شاهرخ اون یکی دستت رو روی دست دلیار بذار که عسل رو نگه داشته... آها خوبه... لبخند بزنید... یک... دو... سه
    فلش دوربین زده شد و خاطره خوش دیگری در قالب عکس ثبت شد. پریچهر بقیه را هم بی‌نصیب نگذاشت و با گرفتن چندین عکس خانوادگی بالاخره رضایت داد.
    - پری عکاسیت تموم شد؟ دیر شد‌ها!
    - آره آره تموم شد. بریم دیگه.
    به دنبال این حرف خودش زود‌تر از بقیه از عمارت خارج شد. شاهرخ هم بعد از دادن سفارشات لازم به ترگل، مهتاب و کریم، آخرین نفری بود که از عمارت بیرون آمد. نوشین خانم و کاوه در جنسیس سفید رنگ کاوه، پریچهر و سروش هم در ماشین سروش که کمری نقره‌ای رنگی بود، منتظر شاهرخ نشسته بودند. شاهرخ با اشاره دست به آن‌ها اشاره کرد که حرکت کنند. خودش هم به با قدم‌هایی بلند و سریع، خودش را به ماشینش رساند و سوار شد.
    - خوب شد روی لباس عسل لباس گرم تنش کردم. هوا سرد شد.
    با این حرف، دلیار به سمتش برگشت. عسل در آغـ*ـوش دلیار آرام نشسته بود و با چشمان درشتش به پدرش نگاه می‌کرد. شاهرخ خم شد و بـ..وسـ..ـه‌ای به دستان عسل زد و ماشین را روشن کرد.
    - امیدوارم دیر نکرده باشیم.
    شاهرخ از پارکینگ بیرون آمده و همان طور که در باغ را با ریموت باز می‌کرد، گفت:
    - فکر کنم سوپرایزی که در انتظارش هستن، مهم‌تر از این باشه که بخوان یه کم تأخیر رو جدی بگیرن.
    دلیار عسل را در آغوشش جا به جا کرد.
    - نمی‌دونم چرا دلم شور می‌زنه.
    - عزیزِ من چرا هر چیزی رو این قدر بزرگ می‌کنی؟ اون‌ها آدمن! لولو خرخره که نیستن!
    حتی این شوخی شاهرخ هم نتوانست ذره‌ای از اضطراب دلیار را کم کند. در دل دعا می‌کرد که اتفاق بدی نیفتد...
    انگار کسی به او ندا می‌داد که خطری در کمین است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    *‌*‌*
    ماشین نرم و آرام روی سنگ ریزه‌ها حرکت می‌کرد. هر ثانیه که می‌گذشت، اضطراب دلیار نیز بیشتر می‌شد. با توقف ماشین، نفسش را پر صدا بیرون فرستاد.
    - رسیدیم.
    شاهرخ به سمتش چرخید و در حالی که کمربندش را باز می‌کرد، نیم نگاهی به او انداخت که مات ساختمان مقابلش بود و حتی پلک هم نمی‌زد.
    - چیه دلیار؟
    دلیار به سرعت سرش را تکان داد.
    - هیچی... بریم.
    به دنبال این حرف،به عقب برگشت و کیسه خواب عسل را برداشت. به خاطر سوز سردی که بیرون داشت، عسل را که در راه خوابیده بود، در کیسه خواب گذاشت و از ماشین پیاده شد. شاهرخ سرش را تکان داد و از ماشین پیاده شد.
    - صبر می‌کردی ماشین رو پارک کنم، بعد با هم می‌اومدیم.
    دلیار دهان باز کرد تا حرفی بزند که با دیدن پسری 23-22 ساله که دوان دوان به سمتشان می‌آمد حرفش را خورد و به مسیر آمدن او چشم دوخت. شاهرخ مسیر نگاه دلیار را دنبال کرد. با دیدن پسر، لبخند نصف و نیمه‌ای زد. پسر خودش را به شاهرخ رساند و گفت:
    - چه عجب! فکر کردم دیگه نمیاین.
    - کاری پیش اومد دیر شد.
    پسر بی‌هوا شاهرخ را مردانه در آغـ*ـوش کشید و گفت:
    - همین که اومدی خودش کلیه! دلمون واسه‌ت تنگ شده بود.
    شاهرخ دستش را دوبار روی کمر پسر کوبید و گفت:
    - لطف داری.
    پسر که تازه دلیار را پشت سر شاهرخ دیده بود، از او جدا شد و پرسشگر به شاهرخ خیره شد. شاهرخ کتش را مرتب کرد و با دستی که به طرف دلیار دراز شده بود، از او خواست تا نزدیکشان بیاید. دلیار با گام‌هایی آهسته در کنار شاهرخ قرار گرفت و سلام آرامی گفت.
    - دلیار، همسرم.
    پسر با تعجب نگاهی به شاهرخ وسپس به دلیار کرد. بعد از چند ماه دوری و گذراندن دوره‌ی خدمتش، چه خبرهای تازه‌ای که نمی‌شنید. از نامزدی خواهرانش بگیر تا ازدواج شاهرخ. نتوانست بهت و تعجبش را به زبان نیاورد.
    - چی؟ همین معارفه کوتاه فقط؟ نه توضیحی نه چیزی؟ ازدواج کردی؟ کی؟ اصلاً چی شد که ازدواج کردی؟
    بی‌وقفه می‌پرسید و اجازه حرف زدن به کسی را نمی‌داد. در میان انبوه سوالاتی که بر زبانش می‌آمد، به یادآورد که رسم مهمان نوازی را به جا نیاورده است. متشخص به سمت دلیار برگشت و گفت:
    - شرمنده دلیار خانم؛ سلام من طاها هستم. برادر ملیکا و لادن. شاهرخ که فقط شما رو معرفی کرد من رو یادش رفت. من هم از بس شوکه شدم، یادم رفت. جسارت من رو ببخشید.
    دلیار لبخندی زد و در حالی که از سرما نوک انگشتانش ذق ذق می‌کرد، گفت:
    - خواهش می‌کنم؛ امر خیر خواهرهاتون رو تبریک میگم.
    طاها که متانت دلیار خوشش آمده بود، سری به نشانه احترام خم کرد و محترمانه گفت:
    - ممنونم.
    به سمت شاهرخ برگشت و گفت:
    - با اینکه دیره؛ ولی ازدواجت مبارک.
    نگاهش را به سمت دلیار سوق داد و در ادامه حرفش گفت:
    - همینطور به شما خانم.
    - حالا نمی‌خوای ما رو دعوت کنی داخل؟
    طاها با شنیدن این حرف شاهرخ به پیشانی‌اش کوبید که این کار لبخند به لب دلیار آورد.
    - ای وای شرمنده! پاک یادم رفته بود. بفرما تو! شاهرخ سوئیچ ماشینت رو بده، برم پارکش کنم.
    شاهرخ سوئیچ را به سمت طاها گرفت. طاها همانطور که از به سمت ماشین می‌رفت، گفت:
    - بفرمایید داخل. میام سوئیچ رو بعداً بهت میدم.
    شاهرخ سری تکان داد و به سمت دلیار برگشت. با دیدن نوک بینی قرمز شده دلیار، خنده کوتاهی کرد. دلیار با حرص گفت:
    - بخند؛ دعا کن عسل سرما نخوره وگرنه بد می‌بینی.
    زیر لب ادامه داد:
    - تو این سوز سرما وایسادن بیرون خوش و بِش می‌کنن؛ مگه داخل رو ازتون گرفته بودن؟
    شاهرخ لبخندش را پشت لب‌هایش پنهان کرد. همانطور که با هم پله‌ها را بالا می‌رفتند، گفت:
    - این‌جوری که تو عسل رو بین این کیسه خواب پوشوندی، فکر نکنم اصلاً به عسلِ بابا هوا برسه.
    این را گفت و دستش را به سمت کلاه کیسه خواب دراز کرد تا او را کمی عقب بکشد. دلیار ناخواسته پشتِ دستِ شاهرخ زد و گفت:
    - دست نزن! دو هوا میشه! یه دفعه بچه لرز می‌کنه.
    شاهرخ با خنده دستش را عقب کشید. بدون شک مهر مادری دلیار، از هر نیرویی قوی‌تر بود.
    - چه خشن!
    دلیار به پشت چشم نازک کردنی قناعت کرد که باعث شد خنده شاهرخ شدت بگیرد.
    - نوشین جون و بقیه کجا هستن؟
    - اون‌ها زودتر رفتن داخل ببینن اوضاع چه‌جوریه. اگه قصد خوردن‌مون رو دارن، بهمون خبر بدن که نریم داخل.
    دلیار نیم نگاهی به صورت شاهرخ کرد که شاهرخ لبخند محوی زد و چشمکی نثار دلیار کرد. با رسیدن به در اصلی، دو خدمتکار که بیرون ایستاده بودند، با دیدن آن‌ها خوش‌آمد گفتند و در اصلی را باز کردند. قبل از باز شدن کامل در، شاهرخ بازویش را به سمت دلیار گرفت. دلیار با یک دست کیسه خواب عسل را محکم به خودش فشرد و با دست دیگر بازوی شاهرخ را گرفت. احساس می‌کردن صدای کوبش قلبش را شاهرخ نیز می‌شنود. آب دهانش را به زحمت قورت داد و منتظر شد. با باز شدن در، شاهرخ سـ*ـینه ستبرش را جلو داد و با همان غرور و جدیت همیشگی‌اش وارد سالن شد. دلیار چشمانش به خیل عظیم افراد حاضر در سالن افتاد. موزیک شادی در حال پخش بود. بیشتر افراد در حال گفت و گو بودند و عده کمی هم در قسمتی که برای رقـ*ـص در نظر گرفته شده بود، مشغول رقصیدن بودند. دلیار در میان صد‌ها چهره‌ی غریبه سر گرداند تا یکی از افراد خانواده‌اش را پیدا کند. ناگهان نگاهش در نگاه سین‌دخت گره خورد که با لبخند به او نگاه می‌کرد. به نشانه احترام سری خم کرد و لب زد:«سلام.»
    امّا برخلاف حرکت بی‌سر و صدای او، سین‌دخت با صدای بلندی که اکثر افراد کنارش را متوجه خود کرد، رو به آن‌ها گفت:
    - بَه! ببینید کیا اینجان! خوش اومدید!
    با گفتن این حرف، سرهای زیادی به طرف دلیار و شاهرخ برگشت. رفته رفته کانون توجه همه قرار گرفتند. حتی صدای موزیک هم قطع شده بود و همگی با تعجب به زوج روبه‌رویشان که آرام و با طمأنینه در کنار هم قدم برمی‌داشتند، خیره شده بودند. دلیار زیر سنگینی تمام این نگاه‌ها طاقتش تمام شد و نیمچه اخمی روی صورتش نشست. این نگاه‌های خیره او را یاد زمانی می‌انداخت که در آن کلوپ نفرین شده بود و بار گـ ـناه‌های زیادی را تحمل کرده و دم نزده بود. صدای آرام شاهرخ او را از افکارش بیرون کشید:
    - تا حالا این همه چشم یه جا بهم زل نزده بودن.
    حرف شاهرخ رنگ و بوی شوخی می‌داد؛ امّا هیچ اثری از خنده و مزاح در صورتش دیده نمی‌شد. دلیار به این فکر کرد که هیچ کس برای استقبال از آن‌ها نیامد. در میانه راه نوشین را دید که با لبخند دلگرم کننده‌ای به آن دو نگاه می‌کرد.
    - خوش آمدی شاهرخ جان!
    با شنیدن صدای ظریف و آرامی سرش را برگرداند و با زنی میانسال مواجه شد که ماکسی فیروزه‌ای رنگی به تن کرده بود و موهای طلایی رنگ شده‌اش را خیلی زیبا سشوار کشیده بود و آرایش ملایمی هم به چهره داشت. نگاهش را از ظاهر برازنده‌ی زن، به چشمان عسلی رنگش سوق داد. زن با عجله خود را به آن‌ها رساند. هر دو به او سلام کردند. و پاسخش را گرفتند.
    - چقدر دیر کردید؛ دیگه داشتم نگران می‌شدم که نیاید.
    دلیار به این فکر کرد که صدای زن برایش زیادی آشناست که با حرف‌های بعدی که زده شد، شکش به یقین تبدیل شد.
    - کاری پیش اومد. واسه همین دیر شد.
    زن لبخندی زد و گفت:
    - خیلی خوشحالم کردی پسرم.
    - انجام وظیفه بود خاله شهین.
    پس شهین خانم او بود. شهین لبخندی زد و به سمت دلیار برگشت. در نگاه اول زیبایی و پوشش دلیار توجهش را جلب کرد. نگاه کاوشگرش را چند ثانیه روی دلیار ثابت نگه داشت. در دل اقرار کرد که نوشین در انتخاب عروس، گل کاشته است. نمی‌توانست بپذیرد که دلیار با آمدن به خاندان کیاراد، سرآمد دختران فامیل شده است. هرچه کرد حسادت زنانه‌اش اجازه نداد تا به آن دو تبریک بگوید. او شاهرخ را برای دختر خواهرش در نظر گرفته بود؛ ولی نامزدی شاهرخ تمامی برنامه‌هایش را بهم ریخته بود. قدمی به سمت دلیار برداشت و بی‌احساس او را در آغـ*ـوش گرفت.
    - پس عروس افسانه‌ای اردلان و نوشین شما هستی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    شاهرخ کمی از دلیار فاصله گرفت و به صورت درمانده و مستاصل او نگاهی انداخت. تحمل این شرایط حتی برای او که 26 سال تمام در این خانواده زندگی کرده بود، طاقت فرسا به نظر می‌رسید؛ چه رسد به دلیاری که اولین برخورد را با فامیل از خود راضی و متکبر او داشت. غروری که به سرمایه و دارایی شان داشتند، اعصاب خرد کن بود و همین موضوع هم موجب می‌شد تا از آن‌ها دوری کند. هیچ وقت دوست نداشت گرفتار غروری شود که در کل فامیلش رواج دارد. سرش را تکان داد تا این افکار را از خوددور کند.صدای دلیار رشته افکارش را پاره کرد:
    - بله خوشبختم از دیدنتون. تبریک میگم.
    به دلیار نگاهی انداخت که به سختی دستش را بالا آورده بود و روی کمر شهین گذاشته بود. قدمی به سمتشان برداشت.
    - خانمی عسل رو بده من اذیت میشی.
    دلیار از خداخواسته از آغـ*ـوش شهین بیرون آمد و با چشمانی سپاس گزار کیسه خواب عسل را در آغـ*ـوش شاهرخ جای داد. شاهرخ آرام کلاه کیسه خواب را کنار زد و به صورت معصوم و غرق در خواب عسلش چشم دوخت. با خود فکر کرد:« این بچّه چه خوش خوابه! تو این همه سر و صدا بیدار نشده!»
    صدای شهین توجهش را جلب کرد که با بی‌میل ترین لحن ممکن که فقط جنبه تعارف و تشریفات داشت، خطاب به هردوی آن‌ها گفت:
    - به پای هم پیر شید.
    به سمت شاهرخ برگشت و با لحن دلسوزانه‌ای گفت:
    - امیدوارم دوباره تجربه تلخ بی‌وفایی رو نچشی پسرم.
    شاهرخ با شنیدن این حرف عضلات فکش منقبض و چهره‌اش سخت شد. دستان را مشت کرد تا یک وقت در خشم بی‌ادبی نکند؛ اما نمی‌توانست در برابر زخم زبان‌های این قوم به ظاهر فامیل ساکت بماند. بعد از مدتی طولانی در میان جمعشان حضور پیدا کرده بود و آن‌ها اینچنین از او استقبال کردند. با چشمانی طوفانی که دل هر کسی را می‌لرزاند به دلیار نزدیک شد و دستش را دور شانه دلیار حلقه کرد.
    - ممنون از به ظاهر لطفتون؛ در ضمن دلیار اونقدر خانوم و مهربون هست که بخوام کل گذشته‌ام رو فراموش کنم. در ثانی دلیار انتخاب خودم بود؛ نه مثل لقمه‌ای که بقیه برای سود و منافعشون قبلاً برام پیچیدن و به خورد من و خانواده‌ام دادن.
    شهین به وضوح طعنه‌ی نهفته در کلام شاهرخ را فهمید. نسترن را او پیشنهاد داده بود. آن هم به خاطر تحکیم روابط اقتصادی شرکت شوهرش با پدر نسترن. شهین لب رژ خورده‌اش را به دندان گرفت و سکوت اختیار کرد. در این میان دلیار بود که با بهت نگاهش را بین صورت برافروخته شاهرخ و چهره‌ی ناراضی و درهم شهین می‌گرداند. نمی‌دانست موضوع از چه قرار است؛ ولی از نبض شقیقه‌های مردِ مغروش که به وضوح مشخص بود، می‌توانست بفهمد که او فوق‌العاده عصبانی‌ست. برای جلوگیری از هر بحثی، رو به شهین کرد و گفت:
    - ممنون از لطفتون؛ ممکنه ما رو راهنمایی کنید تا به عروس خانوما هم تبریک بگیم؟
    شهین به سمت دلیار برگشت و به هر سختی بود، لبخندی به لب نشاند و با دست به قسمتی اشاره کرد:
    - البته دلیار جان؛ از این طرف.
    به دنبال این نایستاد. پشت به آن دو کرد و راه خود را در پیش گرفت. دلیار با دست ظریفش، مشت گره کرده شاهرخ را در دست گرفت و گفت:
    - آروم باش آقایی.
    - دِ آخه مگه نمی‌بینی چی داره میگه؟ عوض دعای خیر کردن و آرزو خوشبختی گفتنشه.
    - شاهرخ جان ایشون فقط دعا کردن که تجربه تلخ گذشته برات دوباره پیش نیاد.
    به صدای شادی اضافه کرد و به شوخی گفت:
    - تازه اون که باید عصبانی بشه منم نه تو! هنوز هیچی نشده ما رو بی‌وفا کردن رفت.
    شاهرخ با چشم‌هایی به خون نشسته، نگاهی به دلیار کرد.
    - اون دعا نکرد که من زندگیم خوب باشه، بلکه حماقتی رو به‌ روم آورد که خودش و شوهرش هم توش دست داشتن.
    این را گفت و بدون توجه به چهره متعجب دلیار دست او را گرفت و دنبال خود به سمت جایگاه عروس و داماد کشاند. دلیار آن قدر غرق در افکار مختلف بود که متوجه نشد کی به عروس و داماد رسیدند. شهین رو به آن‌ها کرد و گفت:
    - من میرم به مهمون‌ها سری بزنم؛ با اجازه.
    - راحت باشید.
    دلیار مسیر رفتن شهین را نگاه کرد. هنگامی که از میدان دیدش خارج شد به سمت عروس‌ها برگشت. هر دو دختر، با لبخند به او نگاه می‌کردند. یکی از آن‌ها که چشمانی هم رنگ، اما خیلی روشن‌تر از چشمان دلیار داشت، دستش را به طرف دلیار دراز کرد و گفت:
    - سلام، من ملیکام. باورم نمی‌شد وقتی گفتن خاله نوشین عروس دار شده؛ اما حالا با دیدن شما به این نتیجه رسیدم که گذشتن از همچین عروسکی خیلی سخته.
    دلیار که از لحن صمیمی و گرم ملیکا خوشش آمده بود، دستش را به گرمی فشرد و گفت:
    - سلام عزیزم؛ لطف داری. نامزدیت رو تبریک میگم.
    دختر کنار ملیکا که بر خلاف خواهرش، چشمانی مشکی داشت، لبخندی زد و در حالی که سعی می‌کرد پف لباس نباتی رنگش را جمع کند، دست دیگر دلیار را در دست گرفت و گفت:
    - من هم دیگه ضایع است اسمم. اگه اون ملیکاست، من هم لاله‌ام.
    لاله چهره بانمکی داشت. صورت گرد و تپلش حس خوبی به دلیار منتقل می‌کرد. رفتار این دو خواهر تضاد عجیبی با رفتار مادرشان داشت. دلیار هم متقابلاً لبخندی زد و گفت:
    - تبریک میگم لاله جان. امیدوارم خوشبخت بشید.
    ملیکا: شما که قابل ندونستید ما رو برای مراسم نامزدیتون دعوت کنید شاهرخ خان؛ ولی به هر حال ما مثل شما بی‌معرفت نیستیم.
    به دنبال این حرف لبخندی زد و گفت:
    - تبریک میگم. اگه من هم یه عروس این‌جوری گیرم می‌اومد، فوراً پسرم رو بهش می‌نداختم. مگه نه فریبزر؟
    نگاه دلیار تازه به دو مردی افتاد که کنار دختران ایستاده بودند. از حواس پرتی خودش خجالت کشید.
    - سلام، ببخشید تو رو خدا متوجه نشدم. تبریک میگم.
    هر دو مرد لبخندی زدند و یکی از آن‌ها که قد بلند و هیکل لاغری تری داشت و کنار ملیکا ایستاده بود،دستش را روی شانه‌ی شاهرخ گذاشت و با لبخند گفت:
    - نفرمایید خانم. من و فرامرز هم گرم صحبت با شاهرخ شدیم؛ متوجه حضورتون نشدیم. این عذرخواهی از جانب ماهم هست.
    دلیار سر به زیر انداخت. چیزی که در وهله اوّل در مورد فریبرز توجه هر کسی را جلب می‌کرد، نحوه سخن گفتن و ادب او بود. دلیار به سمت مردی که فرامرز معرفی شده بود چرخید. شباهت بی‌اندازه این دو مرد با یکدیگر، نشان از رابـ ـطه نزدیک فامیلی بود که با یکدیگر داشتند. به فرامرز هم تبریک گفت و پاسخی مشابه دریافت کرد. شاهرخ رو به آن‌ها کرد و گفت:
    - بسیار خب ما دیگه مزاحمتون نمیشیم.
    ملیکا و لاله همزمان دست دلیار را گرفتند. دلیار متعجب به رفتار آن‌ها خیره شده بود. لاله زود‌تر به حرف آمد:
    - اِ شاهرخ؟ به این زودی می‌خوای بری؟ نه می‌ذاریم تو بری...
    ملیکا ادامه حرف خواهرش را گرفت:
    - و نه می‌ذاریم دلیار رو با خودت جایی ببری.
    لبخندی روی لب‌های هر شش نفرشان ظاهر شد. برخلاف مادرشان، این دو دختر بسیار مهربان بودند و شاهرخ همیشه برایشان احترام خاصی قائل بود. شاهرخ رو به لاله کرد و گفت:
    - دختر خوب دست زنم رو ول کن که حسودیم شد. ما که نمی‌خوایم جایی بریم. میریم پیش بقیه مهمون‌ها.
    لاله و ملیکا هم زمان "آهان" گفتند و با خنده دست دلیار را رها کردند. شاهرخ و دلیار بعد تبریک گفتن مجدد، از آن‌ها فاصله گرفتند، امّا در نیمه راه با صدای ملیکا به عقب برگشتند.
    ملیکا: میگما شاهرخ بسی خوش شانسی!
    شاهرخ لبخندی زد و به تکان دادن سری قناعت کرد. با دور شدن از آن‌ها، سیل سوالات دلیار شروع شد:
    - اون‌ها باهم فامیلن؟ چطوری آشنا شدن؟ چقدر خون گرم و مهربونن! راستی لاله و ملیکا چند سالشونه؟
    شاهرخ لبخندی زد. خواست جواب سوال دلیار را بدهد که با تکان‌هایی که عسل می‌خورد، حرفش را خورد و کیسه خواب نگریست. عسل با آن دستان کوچکش، سعی در بالابردن کلاه کیسه خواب داشت. شاهرخ با لبخند زیپ کنار کلاه را باز کرد و با دیدن چشمان باز عسل، در حالی که یک دست خود را در دهانش کرده بود و با دست دیگرش انگشت شاهرخ را محکم گرفته بود، لبخندش عمیق‌تر شد. با همان لبخند به سمت دلیار برگشت و گفت:
    - عسل بیدار شده.
    - الهی من قربون چشم‌های تیله‌ایش بشم. کوش؟
    شاهرخ عسل را به دلیار نشان داد.
    - ای جونم دخمل خوشکلم! گشنته؟ بیا بغـ*ـل من ببینم.
    عسل را کاملاً از کیسه خواب بیرون آورد و رو به شاهرخ گفت:
    - میشه بری کیف دستیش رو بیاری؟ فلاسک آب‌جوش و شیر خشکش رو گذاشتم داخلش.
    شاهرخ سری به نشانه تفهیم تکان داد و گفت:
    - باشه فقط بذار اول مامان این‌ها رو پیدا کنم؛ تو بری پیششون. بعد میرم وسایل رو میارم.
    - نمی‌خواد موقع ورود دیدمشون که کجا نشسته بودن. می‌تونم برم پیششون.
    - مطمئنی؟
    پلک‌هایش را با آرامش روی هم فشار داد و با اطمینان گفت:
    - مطمئنم.
    - بسیار خب، مواظب خودتون باشیا!
    دلیار به این دل نگرانی‌های مردانه لبخندی از ته دل زد.
    - همه‌اش 20-10 قدم باهاشون فاصله دارم؛ ولی چشم مواظبم.
    شاهرخ لبخندی زد و از آن‌ها دور شد. دلیار عسل را در آغوشش جابه جا کرد و تل پارچه‌ای روی موهاش نرم و کم پشتش را مرتب کرد.
    - خب حالا شدی عسل خوشمل خودم. بزن بریم پیش مامان بزرگ.
    در ذهنش سعی کرد محل حضور نوشین را به خاطر بیاورد. در حال قدم برداشتن به همان سمت بود که با دیدن دختری که به طرفش می‌آمد، سعی کرد خود را از مسیر حرکت او کنار بکشد؛ چون دختر با سرعت زیادی قدم بر می‌داشت و گردنش به سمت دیگری متمایل بود و توجهی به روبه‌رویش نداشت. دلیار، با تمام تلاشی که کرد، عکس العملش ناموفق ماند و دختر تنه‌ی محکمی به شانه‌ی او زد. شدت ضربه به حدی بود که دلیار یک قدم به عقب رفت و اگر تعادلش را حفظ نمی‌کرد، هم خودش و هم عسل آسیب می‌دیدند. به خاطر درد چشمانش را روی هم فشار داد. عسل که از تکان ناگهانی ترسیده بود، شروع به گریه کرد.
    - هی تو حواست کجاست؟
    با شنیدن لحن گستاخ و بی‌ادبانه دختر چشمانش را گشود و با اخم به او خیره شد. او باید طلبکار می‌بود نه آن دختر. عسل را تکان داد تا گریه‌اش آرام شود. در همان حال گفت:
    - خانوم محترم شما حواست به جلوی پات نیست خوردی به من. اون وقت مقصر هم شدم؟
    دختر با صدایی که به شدت اطواری بود، دستش را تکان داد و گفت:
    - هرچی اداست مال آدم گداست! ببینم خدمتکاری؟
    دلیار با خشم نگاهی به او انداخت. لباس فوق العاده باز سبز رنگ که بلندی‌اش به زحمت تا اواسط رانش می‌رسید و کمربند قرمز رنگی روی کمرش بسته شده بود. به همراه کفش‌های پاشنه بلندی به همان رنگ. نگاهی به چهره دختر انداخت. بینی‌ ای که زیادی قلمی بودن آن کاملاً مشخص بود که زیر تیغ جراحی رفته است. ابروهایی تتو شده و لب‌هایی قلوه‌ای که با رژ تیره رنگی آرایش شده بودند، اجزای صورت دختر را تشکیل می‌دادند. رنگ آبی چشمانش فوق العاده شبیه رنگ چشمان شاهرخ بود. با این فکر اخم‌هایش را در هم کشید. دلش نمی‌خواست رنگ چشمان او شبیه رنگ چشمان شاهرخ باشد.
    نگاهی به پوشش خود کرد. مانتوی مشکی که با منجوق دوزی‌های زیبایی در پایین و سرآستینش تزئین شده بود و بلندی‌اش‌ تا بالای زانوهایش می‌رسید، شلوار جین لوله تفنگی مشکی و در نهایت کفش‌های عسلی رنگ و شال طلایی که به سر کرده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    هرچه فکر می‌کرد به این نتیجه می‌رسید که لباس‌هایش هر چه که باشد، اصلاً شبیه پوشش یک خدمتکار نیست. با چشمانی باریک شده از خشم، سرتاپای دختر را نگاهی انداخت و گفت:
    - فکر کنم شما هم باید تازه از جنگل اومده باشید.
    دختر با شنیدن این حرف، دندان‌هایش را روی هم سایید و گفت:
    - تو به چه جرئتی...
    دلیار نگذاشت حرف دختر تمام شود، بی‌خیال شانه‌ای بالا انداخت و با جدیت گفت:
    - با همون جرئتی که شما به من لقب خدمتکار رو میدی. در ضمن لباستون هماهنگی جالبی با طبیعت داشت؛ حق بدید که آدم دچار اشتباه بشه. آخه این جور آدم‌های طبیعت دوست، تقریباً لباس‌های این اندازه‌ای می‌پوشن.
    طعنه‌اش را به لباس کوتاه و بدن نمای دختر زد و آرام گرفت. با خود فکر می‌کرد که اگر این را نمی‌گفت تا آخر مهمانی مدام خودخوری می‌کرد. دختر که از حاضر جوابی دلیار خشمگین شده بود، دهان باز کرد تا از او بپرسد کیست که به خود این اجازه را داده که با او اینگونه صحبت کند، امّا صدای زنگ تلفن همراهش، این اجازه را از او صلب کرد. با دیدن نام فرد تماس گیرنده اخم‌هایش را در هم کشید و کنجکاوی در مورد هویت دلیار را به زمان دیگری موکول کرد. عصبانی از کنار دلیار گذشت و قصد و داشت تنه دیگری به او بزند که این دفعه، دلیار به سرعت خود را کنار کشید و پوزخندی به حرکت او زد. هر دو با چشمانی ستیزه جو، برای یک دیگر خط و نشان کشیدند و در جهت مخالف هم، راه خود را درپیش گرفتند. دلیار آرام دستی روی گونه‌های خیس عسل کشید و اشک‌های دردانه‌اش را پاک کرد. با اخم‌هایی که به خاطر درد شانه و حرف‌های آن دختر به چهره‌اش نشسته بود، در جمعیت به دنبال پری و نوشین می‌گشت. بالاخره پیدایشان کرد. به قدم‌هایش سرعت بخشید و خود را به آن‌ها رساند. پریچهر با دیدن دلیار که با اخم‌هایی در هم به سمت آن‌ها می‌آید از پشت میز بلند شد و خود را به او رساند.
    - چیه دلیار؟ کجا بودی تو؟ شاهرخ کو؟ چرا دیر کردی؟
    دلیار که درد کتفش امانش را بریده بود، به زحمت لب باز کرد.
    - پری اول عسل رو از من بگیر. بعد بریم بشینیم بهت میگم چی شده.
    پریچهر با دیدن حال دلیار، فوراً عسل را از آغوشش گرفت و او را به سمت میزی که خودش و نوشین خانم نشسته بودند راهنمایی کرد. دلیار برای آن که مادر شوهر مهربان و فوق العاده حساس را ناراحت نکند، لبخندی به لب نشاند و زیر لب به پری گفت:
    - پری جلو نوشین جون سوتی نده.
    پریچهر سری به نشانه موافقت تکان داد. نوشین با دیدن دلیار لبخندی زد و گفت:
    - دیر کردی دخترم.
    - رفتیم با شاهرخ تبریک بگیم؛ گرم حرف زدن شدیم دیر شد.
    نوشین خانم دست بر نداشت و گردنش کشید و اطراف را نگریست؛ اما وقتی اثری از پسرش نیافت، سراغ او را از دلیار گرفت.
    - شاهرخ پس کوش؟
    - رفته کیف وسایل عسل رو بیاره.
    نوشین خانم" آهانی" گفت و سکوت کرد. در همین حین دختر خدمتکاری آمد و خطاب به نوشین خانم گفت:
    - شما نوشین خانم هستید؟
    - بله
    - ببخشید شهین خانم با شما کاری دارن. گفتن بهتون اطلاع بدم برید طبقه بالا.
    اخم کمرنگی روی پیشانی نوشین نقس بست. ار زوی صندلی بلند شد. کت و دامنش را مرتب کرد و رو به پریچهر ودلیارگفت:
    - من الان میام.
    هر دو سری تکان دادند و به مسیر رفتن نوشین خانم و دختر خدمتکار نگاهی کردند. به محض اینکه نوشین خانم از میدان دیدشان خارج شد، پریچهر به سرعت به سمت دلیار برگشت و گفت:
    - خب بگو ببینم چی شده؟
    دلیار همان طور که به پشتی صندلی تکیه داده و چشمان خود را بسته بود، ماجرای خود و آن دختر را بازگو کرد.
    - یه دختر پررو که انگار از دماغ فیل افتاده جلو چشمش رو نگاه نمی‌کرد که محکم خورد بهم. طلبکار هم بود!
    - کی بود حالا؟
    دلیار چپ چپ نگاهی به پریچهر انداخت.
    - الان توقع داری من بشناسمش؟
    - نه بابا منظورم اینه که چی پوشیده بود.
    - یه لباس سبز نیم متری، با کفش و کمربند قرمز.
    اخم‌هایش را بیشتر در هم کشید و گفت:
    - رنگ چشم‌هاش هم مثل رنگ چشم‌های شاهرخ بود.
    اخم‌های در هم پریچهر با هر کلمه دلیار محو می‌شد و جای آن را به لبخندی عمیق می‌داد.
    - احیاناً موهاش هم شرابی نبود؟
    - چرا
    با پایان یافتن حرف دلیار، خنده پریچهر هم به اوج خودش رسید.
    - ایول داری دختر! من رو بگو که تازه می‌خواستم بهت معرفیش کنم. نگو خودت تو راند اول زدی دک و پوزش رو با خاک یکسان کردی.
    دلیار چشم غره‌ای به پریچهر رفت و گفت:
    - درست حرف بزن. دک و پوز چیه آخه؟
    پریچهر پشت چشمی نازک کرد و ادای او را در آورد.
    - درست حرف بزن... خو راست می‌گم دیگه. عین ژیان چپ کرده می‌مونه.
    دلیار نتواست خودش را کنترل کند ریز ریز شروع به خندیدن کرد.
    - از دست تو پری... نگفتی این کی بود؟
    پریچهر با خنده معناداری گفت:
    - والله مثل اینکه قرار بود این لولو خرخره رو جای تو بندازن به پسرخاله‌ی ما.
    دلیار ابتدا منظور حرف پریچهر را متوجه نشود؛ اما با حلاجی حرف‌های پری هینی کشید و با خشم گفت:
    - بی‌خود کردن.
    پریچهر خندید و گفت:
    - الان شبیه یه ماده شیر درنده شدی. حرص نخور بابا، این پسرخاله تحفه‌ی ما بیخ ریش خودت می‌مونه.
    - پری درست حرف بزن دیگه کلافه شدم.
    پریچهر صندلی‌اش را کمی جلوتر کشید. با وجود اینکه تن صدای بلندی داشت، این بار با آرام ترین لحن ممکن سعی می‌کرد تمام اتفاقاتی را که همین چند دقیقه پیش ار آن‌ها با خبر شده بود، برای دلیار بازگو کند.
    - ببین تا اون جایی که من می‌دونم، نسترن دخترِدوستِ بهرام آقا، شوهر شهین، بوده. در واقع شهین بود که نسترن رو به خاله نوشین و شاهرخ پیشنهاد داد. بعد از اون جریاناتی که پیش اومد، شاهرخ کلاً نسبت به این‌ها دل چرکین شد. واسه همین هم اصلاً تو مهمونی‌ها نمی‌اومد تا چشمش به اون‌ها نخوره. شاید باورت نشه ولی اولین باره که عسل و شاهرخ با هم تو مهمونی‌ها ظاهر شدن. وجود عسل تقریباً پنهون و فراموش شده بود.
    این بار دلیار هم صندلی خود را جلو‌تر کشید و گفت:
    - خب؟
    - مثل اینکه چند وقت پیش، وِرد زبون شهین خانم این بوده که قراره خواهرزاده‌اش رو دوباره به خاله پیشنهاد بده. البته این قرار و مدار‌ها فقط بین خانواده خودشون بوده و یه جورایی خودشون بریدن و دوختن.
    اخم کمرنگی بر پیشانی دلیار نشست.
    - خواهرزاده‌اش کی بوده؟
    - همون دختری که دیدی...
    اخم‌های دلیار بیشتر در هم فرو رفت که با حرف بعدی پریچهر تعجب و خشمش با هم ادغام شد.
    - فریماست، خواهرزاده شهین.
    دلیار با چشمانی متعجب گفت:
    - چـ... چی؟ یعنی میگی این دختره همون فریماییه که تعریفش رو برام کردی؟
    پریچهر سری به نشانه تایید تکان داد.
    - ولی پری تو بهم گفتی رنگ چشم‌های فریما قهوه‌ای روشنه. این دختر...
    اخمی کرد و ادامه داد:
    - رنگ چشم‌هاش آبی تیره‌ست.
    پریچهر لبخند دندان نمایی به چهره غضبناک دلیار زد و عسل را در آغوشش جا به جا کرد.
    - راست گفتم. تو که امون نمیدی آدم حرف بزنه. داشتم می‌گفتم اینقدر تو گوش فریما خوندن که قراره زنِ شاهرخ بشه که خودش هم گویا باورش شد...
    پوزخندی زد و ادامه داد:
    - برای جلب توجه شاهرخ ندیدی چه ریختی کرده بود خودش رو؟ اومده لنز آبی گذاشته که مثلاً...
    باقی حرفش را نگفت و با چهره‌اش حالت منزجری به خود گرفت. دلیار از بین دندان‌های کلید شده‌اش گفت:
    - عجب آدم بی‌خودیه!دخترِ مزخرف! خب؟
    - هیچی دیگه مثل این‌که چند روز قبل از اون شبی که سیندخت بیاد خونه ما و تو رو ببینه، این خانم مسافرت رفتنش گل می‌کنه، بلند میشه میره قِبرِس!
    دستی به چانه‌اش کشید و حالت متفکری به خود گرفت.
    - حالا این همه کشور چرا رفته قبرس خدا می‌دونه!
    دلیار با حرص زیر لب گفت:
    - لابد خر سواری دوست داشته.
    پریچهر با شنیدن این حرف دلیار بلند خندید. لحن دلیار کاملاً حرصی و ستیزه جویانه بود.
    - نه خوشم اومد؛ تو هم واردیا!
    دلیار عصبی سری تکان داد.
    - بی‌خیال پری، بقیه‌اش رو بگو، چرا سریالی حرف می‌زنی؟
    پریچهر دهان باز کرد تا حرفی بزند که ناگهان دختری با یک سینی شربت جلوی آن‌ها ظاهر شد. لبخندی زد و لیوانی شربت جلوی دلیار گذاشت. دلیار لبخندی زد و دختر هم با تعظیم کوچکی از آن‌ها فاصله گرفت.
    - وا این چرا یهو عین جن ظاهر شد؟
    دلیار در حالی که لیوان شربتش را به قصد خوردن بالا آورده بود گفت:
    - خب بنده خدا وظیفه‌اش اینه به مهمونا برسه. چقدر سخت می‌گیری.
    به دنبال این حرف جرعه‌ی کوچکی از محتویات آن را سر کشید. اخمهایش را در هم کشید و گفت:
    - اهه مزه زهر مار میده! نخواستم.
    پریچهر خندید و گفت:
    - بفرما تحویل بگیر.
    دلیار چپ چپ نگاهش کرد و خدمتکاری از نزدیکی آن‌ها می‌گذشت دست تکان داد. با نزدیک شدن خدمتکار، لیوان شربت تقریباً دست نخورده‌اش را داخل سینی خالی او گذاشت و اصرار پریچهر برای برداشتن لیوانی دیگر را نپذیرفت.
    - بی‌خیال پری! گذشتم از خیر شربت خوردن بگو بقیه‌اش چی شد.
    - هیچی دیگه سیندخت میره می‌ذاره کف دست شهین که چه نشستی مرغ از قفس پرید. حالا بماند که شاهرخ براشون از مرغ بالاتره و یه چیزی تو مایه‌های سیمرغه! خلاصه شهین زیاد توجهی به حرف‌های سین‌دخت نمی‌کنه و با خودش فکر می‌کنه قضیه اونطوری که سین‌دخت براش تعریف کرده جدی نیست؛ واسه همین از خواهرش می‌خواد که فعلاً چیزی به فریما نگن. بعد که می‌فهمن تو جدی جدی نامزد شاهرخی، ترس برشون می‌داره که چطور به فریما خبر بدن که سرش بی‌کلاه مونده و یه نفر دیگه زودتر اون قاپ شاهرخ خانش رو زده.
    نگاهی به اطراف کرد و وقتی دید که کسی حواسش به آن دو نیست، مشکوک نگاهی به لیوان شربتش انداخت و جرعه‌ای از شربتش را نوشید و گلویی تازه کرد.
    - نه انگار شانسم خوبه! این مزه‌اش حرف نداره. سرت کلاه رفت دلیار!
    - بگو!
    - این قضیه از فریما مخفی می‌مونه تا اینکه چند روز پیش بعد از یه ماه و نیم دوماه به قول خودت خرسواری برمی گرده ایران و ماجرا رو می‌فهمه. اینکه چقدر موهای خودش رو کنده و به خون تو تشنه‌ست بماند! وقتی تو وشاهرخ واسه تبریک رفته بودید، مامانش اومده به خاله گله کرده که چرا بی‌خبر واسه پسرت زن گرفتی و نباید ما رو دل به امید می‌کردی و از این حرف‌ها.
    این‌جا معلوم میشه که شهین از پیش خودش رفته بوده به خواهرش از طرف خاله نوشین حرف زده بوده. در صورتی که روح خاله هم از موضوع خبر نداشته. فریماه هم وقتی فهمید چه رکبی خورده، با عصبانیت جمع رو ترک کرد. بعدش هم که به تو خورد و باقی ماجرا...
    دلیار از شنیدن این حرف‌ها هم متعجب بود، هم خشمگین. باورش نمی‌شد که شهین به راحتی خواهر و خواهرزاده خود را بازی داده باشد. با فهمیدن این موضوع خشمی عجیب نسبت به فریما و خاله‌ی او در دلش شعله کشید. نسبت به فریما نوعی حس ستیزه جویانه و جنگ طلب داشت.
    - خب پس یعنی فریما موضوع رو فهمیده؛ ولی چرا به من هیچی نگفت؟
    پریچهر خندید و سرش را به چپ و راست تکان داد.
    - چون اسمی تو رو می‌شناسه؛ چهره‌ات رو که ندیده. خبر نداره که با‌هات چاق سلامتی فیزیکی هم داشته وگرنه همون موقع که بهت خورد، حسابی از خجالتت در می‌اومد.
    - خودم بعداً باهاش تسویه حساب می‌کنم.
    - اوه اوه قضیه ناموسی شد.
    این را گفت و خندید. با صداهای نامفهومی که عسل از خودش در آورد، توجه هردوشان به سمت او جلب شد. دلیار لبش را به دندان گزید. آن قدر غرق در تعریفات پری شده که از عسلِ کوچکش غافل شده بود. او را از پریچهر گرفت و گفت:
    - معلوم نیست چرا شاهرخ دیر کرده.
    - ببخشید خانوم، توی راه چند تا از هم دوره‌ای‌های دانشگاه رو دیدم، می‌خواستم زود بیام ولی پر حرفی اون‌ها نذاشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    دلیار سرش را به عقب برگرداند و شاهرخ را دید که پشت صندلی‌اش ایستاده و به او لبخند می‌زند. دستش را روی دستان شاهرخ که شانه‌هایش را احاطه کرده بود گذاشت وپرسید:
    - هم دانشگاهیات؟
    به جای شاهرخ پریچهرجواب داد:
    - مگه نمی‌دونی؟ فریبرز دوست شاهرخ و هم دوره‌ای فوق لیسانسش بود...
    نمی دانست ادامه حرفش را بگوید یا نه. نگاهی به شاهرخ انداخت که با خونسردی تمام به او خیره شده بود. شاهرخ با دیدن نگاه سردرگم پریچهر، چشمانش را به نشانه اطمینان باز و بسته کرد. دیگر هیچ چیز از گذشته برایش مهم نبود؛ خیلی وقت بود که دیگر خاطرات گذشته عذابش نمی‌داد و تمام این‌ها را مدیون دلیار بود.
    پریچهر با تایید شاهرخ، نفس آسوده‌ای کشید و رو به دلیار که با تعجب به سکوت یک دفعه‌ای او خیره شده بود، ادامه داد:
    - تو جشن عروسی شاهرخ و نسترن، مادر فریبرز، ملیکا رو می‌بینه و ازش خوشش میاد. خلاصه رفت آمد خانواده‌هاشون شروع میشه تا اینکه همین چند وقت پیش خانواده فریبرز درخواستشون رو مطرح می‌کنن و با جواب مثبت ملیکا قضیه تموم میشه.
    تو مراسم بله برون ملیکا، فرامرز که تازه لیسانسش رو گرفته بوده، از تهران میاد و لاله رو می‌بینه و باقی ماجرا.
    دلیار سری به نشانه تفهیم تکان داد و گفت:
    - پس دو تا برادری، اومدن دوتا خواهرها رو گرفتن.
    - اوهوم. واسه همینه که تو جشن نامزدیشون چند تا از هم دوره ای‌های شاهرخ هم هستن.
    دلیار به تکان دادن سری قناعت کرد و رو به شاهرخ گفت:
    - چرا نمیای بشینی شاهرخ؟
    شاهرخ سرش را تکان داد و صندلی کنار دلیار را برای نشستن عقب کشید. دقایقی بعد کاوه و سروش هم به جمعشان اضافه شدند. دلیار همانطور که شیشه شیر را برعکس می‌کرد و قطره‌ای از شیر را پشت دستش می‌ریخت تا از دمای آن اطمینان حاصل کند، رو به پری گفت:
    - مامان نوشین دیر نکرد؟
    پریچهر نگاهش را بین جمعیت گرداند.
    - آره
    کاوه تکه‌ای از شیرینی دانمارکی داخل بشقابش را در دهان گذاشت و پرسید:
    - زن عمو رو نمی‌بینم؛ کجا رفته؟
    دلیار همان طور که عسل را از آغـ*ـوش شاهرخ می‌گرفت تا به او شیر خشک بدهد، جواب کاوه را داد.
    - یه دختر اومد گفت که شهین خانم با مامان کار داره؛ مامان هم باهاش رفت طبقه بالا...
    به سمت پری برگشت و ادامه داد:
    - طبقه‌ی بالا بود دیگه؟
    پریچهر سرش را تکان داد. در همان لحظه نوشین خانم با قیافه‌ای درهم که ناراحتی و خشم از آن به وضوح مشخص بود، به میز رسید. همه آن‌ها با دیدن چهره نوشین خانم از روی صندلی‌های خود بلند شدند. شاهرخ اول از همه زبان باز کرد.
    - چی شده مامان؟ تا الان کجا بودی؟
    نوشین لب گزید تا از گفتن ناسزا‌ها و اراجیفی که شهین و خواهرش، به عروس و پسرش نسبت داده بودند، جلوگیری کند. شاهرخ به راحتی می‌توانست آشفتگی مادرش را بفهمد. میز را دور زد و خودش را به نوشین خانم رساند. شانه‌هایش را گرفت و با جدیتی هر چه تمام‌تر گفت:
    - مامان بگو چی بهت گفتن؟
    نوشین لب باز کرد تا قضیه را فیصله دهد؛ چون می‌دانست که اگر شاهرخ حقیقت را بفهمد، آشوبی به پا خواهد شد و او نمی‌خواست در این جشن آبروریزی شود؛ امّا صدای شهین مانع از آن شد که حرفش را بزند.
    - به! می‌بینم که جمع خانوادگیتون جمعه! اشکالی نداره مزاحم بشم؟
    به دنبال این حرف یکی از دوصندلی خالیِ باقی مانده را عقب کشید و روی آن نشست. شهین همه را از نظر گذراند و نگاه سختش روی دلیار نشست. دلیار از این نگاه ترسید. بوی دعوا به مشامش می‌رسید. شهین شمشیر را از رو بسته بود. شاهرخ اخم‌هایش را در هم کشید و روی صندلی خود که درست مقابل شهین قرار داشت نشست. دلیار نیز با دلی پر آشوب و مضطرب برصندلی خود جای گرفت. شهین دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و به شاهرخ خیره شد. نمی‌توانست از تحقیر شدنش جلوی خواهرش صرفه نظر کند. ازدواج ناگهانی شاهرخ و خبر آن‌که او خودسرانه خبر خواستگاری شاهرخ از فریما را در فامیل پخش کرده بود، برایش گران تمام شده بود. برتری دلیار از فریما غیر قابل انکار بود؛ و او هم می‌دانست که تشت بی‌آبرویی هر چه بالاتر رود، صدای افتادنش مهیب‌تر خواهد بود. برایش مهم نبود که جشن نامزدی دخترانش است. در واقع جز ثروت و شهرت چیزی برایش مهم نبود و حال این ازدواج، هم شهرتش را به سخره گرفته و هم ثروت هنگفتی که از سر گرفتن ازدواج خواهرزاده‌اش با شاهرخ نصیبش می‌شد، بر باد رفته بود. لبخندی به چهره نشاند و خطاب به دلیار گفت:
    - عزیزم پدر و مادرت کجان؟ خب به اون‌ها هم می‌گفتی بیان. شما که خساست به خرج دادید و مراسم نگرفتید؛ حداقل تو این مهمونی باهاشون آشنا می‌شدیم.
    دلیار حس می‌کرد راه تنفسش بسته شده است. دستی به سمت شالش برد و قبل از آنکه حرفی بزند، شاهرخ با لحنی که اجازه‌ی پرسیدن سوال بیشتر را نمی‌داد، جواب شهین را داد.
    - والدین دلیار فوت کردن.
    شهین در دل پوزخندی زد و گفت:« پس دختره بی‌اصالته! چشم بازار رو در آورده با این عروس گرفتنش!»
    امّا در ظاهر دستش را جلو دهانش گرفت و با لحن به اصطلاح ناباوری گفت:
    - اوه عزیزم پس تو یتیمی؟
    یتیم جایگزین محترمانه‌ی "بی‌اصل و نسب" بود. این را هم شاهرخ و هم بقیه‌ی آن‌هایی که شهین را می‌شناختند، فهمیدند. اشک در چشمان دلیار جوشید. دلش می‌خواست در صورت شهین فریاد بزند و بگوید:« تو حق نداری به من بگی یتیم! تو حق نداری مهر یتیمی به پیشونیم بزنی! هیچ کس این حق رو نداره!...»
    امّا به ناچار سکوت کرد و بغضش را به سختی فرو داد. دستان کاوه از وقاحت زن روبه‌رویش مشت شده بود. نگاهی به شاهرخ انداخت که چهره‌اش از خشم به کبودی می‌زد. دهان باز کرد تا حرفی بزند که صدای لرزان دلیار بلند شد:
    - نه شهین خانم؛ وقتی مادر مهربون و دلسوزی مثل مامان نوشین دارم که دعای خیرش همیشه و همه جا بامنه؛ وقتی گرمی نفس‌های بابا اردلان رو حس می‌کنم؛ وقتی حمایت‌های داداش کاوه و کمک‌های سروش هست؛ وقتی که یه خواهر و سنگ صبوری مثل پریچهر دارم...
    نگاهش را به عسل دوخت که با میـ*ـل شیشه شیر را محکم گرفته بود و شیر می‌خورد.نگاه سخت و سرد شد و مثل تکه‌های الماس، برنده و تیز، سمت شهین نشانه رفت.
    - همه افرادی که دور این میز نشستن خانواده من هستن؛ من بی‌کس و کار نیستم.
    با خونسردی که از خودش سراغ نداشت، به پشتی صندلی تکیه داد و با طعنه گفت:
    - البته اگه منظور شما از یتیم بودن، بی‌کس و کار بود.
    شهین دندان‌هایش را روی هم می‌سایید. به چهره معصوم دلیار می‌خورد دختری دست وپاچلفتی و ساکت باشد؛ ولی با هم تمام معادلاتش بهم ریخته بود. خودش را نباخت و ادامه داد:
    - اوه چه شوهر دوست! خب راستش برام عجیب بود که نوشین راضی شده معیاراش رو اینقدر بیاره پایین، نمی‌دونم در جریان هستی یانه؛ ولی بابای نسترن یه تاجر بزرگ بود و تو شهر اسم و رسمی داشت واسه خودش...
    دلیار اخم کرد و سرش را پایین انداخت. بغض و خشم با هم به گلویش فشار می‌آوردند. نفس‌هایش به شماره افتاده بود، ولی سعی می‌کرد نامحسوس نفس بکشد تا کسی متوجه حال آشفته‌اش نشود؛ امّا شهین ظالمانه دلیار را هدف حرف‌های تند و آزار دهنده‌اش قرار داده بود. نوشین با حرص صدایش زد:
    - شهین؟
    - ببخشیدا عزیزم؛ ولی خب وقتی این‌قدر پنهونی و بی‌سر و صدا برای پسرت نامزد کردی که هیچ کس نفهمیده و اگه سین‌دخت نمی‌اومد کارت جشن ملیکا رو بهتون بده؛ معلوم نبود کِی می‌فهمیدیم، فکر کردم شاید دوست نداری یا خجالت می‌کشی در مورد عروست چیزی بگی...
    شاهرخ با شنیدن حرف‌های شهین طاقت از کف داد. دیگر برایش مهم نبود که کجاست و چه حرف‌هایی پشت سرش می‌زنند. برایش مهم نبود که مهمانی خراب می‌شود. هیچ چیز، جز دختر لرزان کنارش که از شدت ناراحتی، نفس نفس می‌زد و صورت سرخ شده‌اش نشان از گرفتگی نفس می‌داد، برایش مهم نبود. در یک حرکت محکم از روی صندلی بلند شد؛ طوری که صندلی با مهیبی روی زمین افتاد شاهرخ دستانش را محکم روی میز کوبید که با این کار توجه افراد بیشتری به میز ان‌ها جلب شد. با خشم فریاد زد:
    - بس کنید.
    صدایش به قدری خشمگین، پر صلابت و محکم بود که حرف در دهان شهین ماسید. صدای موزیک قطع شده بود و همه با تعجب و کمی ترس به میز آن‌ها خیره شده بودند. از بین دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
    - هر چی می‌خوام احترام میزبان بودن و بزرگ‌تر بودنتون رو نگه دارم، دور برداشتید. مثلاً جشن دخترهاتونه؛ ولی قد یه ارزن فهم و درک ندارید که باید چه برخوردی داشته باشید.
    نفس عمیقی کشید تا شاید برخودش مسلط شود؛ امّا او اکنون شبیه آتشفشانی فعال شده بود که تا همه چیز و همه کس را در گدازه‌های خشمش نمی‌سوزاند، آرام نمی‌گرفت. شهین هم مثل شاهرخ بلند شد و با اخم‌هایی درهم گفت:
    - یعنی چی صدات رو انداختی رو سرت؟ صدات رو بیار پایین.
    - هرچی از دهنتون در اومده به همسر من گفتید، توقع دارید لوح تقدیر تقدیمتون کنم. من نمی‌خواستم گذشته رو نبش قبر کنم؛ ولی خودتون نذاشتید...
    بدون آنکه به عواقب دروغی که قرار است بگوید، فکر کند، دهان باز کرد و گفت:
    - پدر دلیار از دوستان نزدیک پدرم بوده که از قضا اصل و نسبش از خیلی از نسترن و شبه نسترن‌هایی که شما برام لقمه کردید، بیشتر هست؛ ولی منتهی از بخت بد چند ماه پیش یه تصادف داشتن و توی همون تصادف فوت کردن. این رو گفتم تا بدونید دلیار نه مثل بعضیا برای ثروت من دندون تیز کرده و نه مثل نسترن خانم حضرت‌عالی خیانتکار و تو زرد از آب در میاد.
    تیر آخر را به چهره ترسیده شهین که از ترس قالب تهی کرده بود، زد.
    - و برای شمایی که فکر می‌کنی من از ازدواج کردن با دلیار احساس سرافکندگی دارم؛ باید بگم من به احترام خود دلیار و اینکه عزادار خانواده‌اش بود، نخواستم جشن آن‌چنانی باشه؛ ولی از همین الان خودتون رو برای 18 فروردین آماده کنید. چون قراره چنان جشنی برگزار کنم که عالم و آدم انگشت به دهن بمونند.
    انگشت اشاره‌اش را به نشانه تهدید بالا گرفت و گفت:
    - این رو یادتون باشه سرکار خانم شهین پوریایی.
    این را گفت و بدون توجه به قیافه مات و مبهوت اطرافیان، جعبه‌های هدیه را برداشت و به سمت عروس و داماد‌ها رفت. با همان اخم‌هایی درهم جعبه‌های را به دست لاله و ملیکا داد و گفت:
    - قرار نبود این اتفاق بیفته؛ امّا مادر خودتون باعث و بانی تمومش بود. به هرحال مجدد تبریک میگم.
    لاله و ملیکا با چشمانی ناراحت و پکر شاهرخ را نگاه می‌کردند. از همان اول هم می‌دانستند که مادرشان سکوت نمی‌کند و بالاخره حرف خودش را می‌زند. سری به نشانه تاسف تکان دادند. با آنکه جشن نامزدیشان بهم ریخته بود؛ امّا منصفانه که نگاه می‌کردند حق را به شاهرخ می‌دادند. شاهرخ مهمان آن‌ها بود و احترام به مهمان واجب! ملیکا که از لاله بزرگ‌تر بود و کم وبیش از جریانات و نقشه مادرش خبر داشت، قدمی به جلو برداشت :
    - شرمنده آقا شاهرخ، این اتفاق‌ها هیچ کدومش نباید می‌افتاد.
    - ولی افتاد...
    این را گفت و به سمت دلیار رفت. بازوی او را گرفت و بدون خداحافظی از آن سالن منحوس بیرون رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    نوشین خانم، کاوه، پریچهر و سروش نیز با قیافه‌هایی برافروخته پشت سر شاهرخ روانه شدند. شاهرخ زیر لب با خود حرف می‌زد:
    - از اول هم نباید پام رو این‌جا می‌ذاشتم. معلوم نبود از کجا آتیش گرفته که داشت اینجوری می‌کرد.
    به سمت عقب برگشت و خطاب به نوشین خانم و پریچهر گفت:
    - شهین خانم چش بود؟
    پریچهر قبل از اینکه نوشین خانم حرفی بزند، دهان باز کرد تا حقیقت را بگوید و حق شهین را کف دستش بگذارد؛ امّا نوشین خیلی محسوس دست او را فشار و سرش را به طرفین تکان داد و از او خواست چیزی نگوید و خودش خطاب به شاهرخ گفت:
    - نمی شناسیش شهین رو؟ ما از کجا بدونیم چرا همچین کاری کرد.
    دستپاچگی نوشین از نگاه تیز بین شاهرخ دور نماند. به سمت نوشین قدم برداشت و دست او و پریچهر را هم جدا کرد و با آرامشی ساختگی گفت:
    - مامان جان بهتره بهم راستش رو بگید. چون وقتی خودم بفهمم قضیه چی بوده و برای چی همچین الم شنگه‌‌ای رو راه انداخته، اون وقت ساده از کنارش نمی‌گذرم.
    لحن هشداردهنده شاهرخ همه را ترساند. پریچهر دستش را بیرون کشید و ملتمس گفت:
    - خاله بذار بگم چه صفحه‌ای پشت سرمون راه انداختن.
    نوشین آهی کشید و چیزی نگفت. در دل دعا می‌کرد که‌ای کاش اخلاق شاهرخ به عموی خدا بیامرزش نرفته بود؛ ولی شاهرخ هم همان خشم و غروری را داشت که از عمویش به ارث بـرده بود. شاهرخ با چشمانی ریز شده گفت:
    - پریچهر تک تک حرفا و اراجیفی که گفته رو بهم میگی.
    پریچهر شروع به گفتن حقیقت کرد. از نقشه آن‌ها برای خواستگاری شاهرخ از فریما بگیر، تا برخورد آخری که ناخواسته دلیار با فریما داشت و حرف‌هایی که بینشان رد و بدل شده بود. با هر کلمه‌ای که از دهان پریچهر بیرون می‌آمد، شیاری عمیقی بر پیشانی شاهرخ نقش می‌بست. با تمام شدن حرف‌های پریچهر، شاهرخ به سمت در اصلی سالن خیز برداشت؛ امّا قبل از آنگه قدم از قدم بردارد، دستانش کشیده شد. به عقب برگشت و خیره به چشمان پربغض دلیار شد. دلیار با تکان دادن سرش شاهرخ را از رفتن منع کرد. شاهرخ دستانش را بیرون کشید و راه خود را در پیش گرفت که ناگهان دلیار با قدمهایی سریع خود را به شاهرخ رساند و سد راهش شد. سرش را پایین انداخت. نمی‌خواست شاهرخ اشک نشسته در چشمانش را ببیند و از اینی که هست، عصبانی‌تر شود. با صدایی که سعی داشت بغضش را پنهان کند، گفت:
    - نرو!
    شاهرخ دستان دلیار را محکم گرفت و گفت:
    - نرم؟ هیچ می‌فهمی چه اراجیفی گفتن؟ چطور به خودشون اجازه دادن پشت سر من و خانواده‌ام یه مشت حرف مفت بزنن؟ باید بهشون حالی کنم که تا دفعه دیگه حرف‌های گنده‌تر از دهنشون نزنن.
    قدمی به جلو برداشت که دلیار این بار دستان سردش را روی سـ*ـینه شاهرخ گذاشت و گفت:
    - تو مثل اون‌ها نیستی. این کار رو نکن شاهرخ. لاله و ملیکا گـ ـناه دارن. تا الان هم به اندازه کافی تو جشنشون بلوا به پا شد.
    شاهرخ عصبی دستی در موهایش کشید و نعره زد:
    - اون‌ها گـ ـناه دارن؛ ولی تو که این همه تحقیر شدی گـ ـناه نداری؟منی که الان به چشم یه...
    عصبی نفسش را بیرون فرستاد و گفت:
    - دلیار برو کنار.
    دلیار ناراحت و ترسیده بود؛ اما عقب نرفت. می‌دانست با خشمی که شاهرخ دارد، بازگشت او به آن مکان مساوی با اتفاقات ناخوشایندی است. آخرین ره را امتحان کرد. دست شاهرخ را روی قلب بی‌قرارش که دوباره دچار تپش قلب شده بود، گذاشت و گفت:
    - تو رو به جون خودم قَسَمِت میدم نری!
    شاهرخ کوبش بی‌امان قلب کوچک دلیار را زیر دستش حس کرد. چشمانش را محکم روی هم فشار داد و گفت:
    -دِ آخه چرا قسمم می‌دی لعنتی؟ می‌دونی جونت برام عزیزه و اینجوری ساکتم می‌کنی؟
    این را گفت و بدون توجه به بقیه به سمت پارکینگ رفت. کاوه رو به خانم‌ها کرد و گفت:
    - من و سروش هم میریم ماشین‌ها رو بیاریم. شما دم در منتظر باشید.
    آن‌ها سری تکان دادند و با قدم‌هایی آرام به سمت در خروجی باغ رفتند. دلشوره‌ی دلیار بهتر که نشده بود هیچ؛ حتی بدتر هم شده بود. احساس می‌کرد اتفاق بدی در راه است. از شدت دلهره و اضطراب حالت تهوع گرفته بود. با احساس بالا آمدن محتویات معده‌اش ایستاد و دستش را جلوی دهانش گرفت. پریچهر نگاهی به سمت او انداخت و بهت زده گفت:
    - دلیار چت شد؟
    دلیار به سختی می‌توانست جملاتش را ادا کند. دستش را بار دیگر جلوی دهانش گرفت و عق زد.
    - خاله؟ خاله دلیار حالش بد شده.
    نوشین به عقب برگشت و بادیدن دلیار که به طرف سطل زباله خم شده بود و عق می‌زد، چنگی به صورتش انداخت.
    - یا فاطمه‌ی زهرا چه بلایی سرش اومد؟
    - فکر کنم دوباره حمله عصبی بهش دست داد.
    - زنگ بزن شاهرخ بگو زودی بیاد. بلندش کن ببریمش بیرون.
    دلیار به سختی راست ایستاد، با قدم‌هایی نامتعادل قدم برمی‌داشت. پریچهر هم با یک دستش شانه‌های دلیار را گرفته بود و با دست دیگرش با شاهرخ تماس می‌گرفت.
    - الو؟
    - چی میگی پری؟
    - شاهرخ تو رو خدا بیا دلیار حالش بد شده.
    شاهرخ با بهت فریاد کشید:
    - چی؟
    - فکر کنم... فکر کنم دوباره بهش حمله عصبی دست داده.
    - بیاریدیش دم در، دارم میام.
    این را گفت و بدون خداحافظی گوشی را روی صندلی کنارش انداخت. صد بار خودش را ملامت کرد که چرا از همان در اصلی ماشین را نبرده بود و حالا مجبور بود از در پشتی خارج شود. با اینکه پنج دقیقه بیشتر طول نکشید تا شاهرخ خودش را به ان‌ها برساند؛ اما در همین زمان کوتاه صد بار مرد و زنده شد. با دیدن چهره رنگ پریده دلیار که به پریچهر تکیه داده بود، به سرعت از ماشین پیاده شد و به سمت آن‌ها دوید. دستش را زیر زانو‌های دلیار انداخت و او را در آغـ*ـوش کشید. مثل شیئی گران بها، آرام او را روی صندلی کمک راننده گذاشت و دستی صندلی را کشید و آن را به حالت خوابیده در آورد. در همان لحظه سر و کله سروش هم و کاوه هم پیدا شد؛ ولی شاهرخ مجالی برای توضیح دادن نداشت. سوار ماشین شد و پایش را روی پدال گاز فشار داد. صدای زنگ تلفن همراه، اعصابش را بهم ریخته بود.
    دلیار با حالی خراب آرام زمزمه کرد:
    - شاهرخ یواش‌تر برو من خوبم.
    - به خدای احد و واحد قسم می‌خوردم اون‌ها رو به خاک سیاه می‌شونم. شاهرخ نیستم اگه به غلط کردن نندازمشون.
    دلیار می‌خواست شاهرخ را به آرامش دعوت کند؛ امّا حالت تهوع امانش را بریده بود.
    - نمی خواد چیزی بگی خانمی. دراز بکش. الان می‌رسیم.
    نگاهی به صفحه موبایلش کرد که مدام روشن و خاموش می‌شد.
    لعنتی دست بردارم نیست.
    این را گفت و تماش را وصل کرد.
    - چی میگی کاوه؟
    - کدوم گوری هستی؟
    شاهرخ فرمان را پیچید و وارد یک فرعی شد.
    - من از خیابون پشتی اومدم. از اون طرف می‌اندازم تو خیابون.... میرم بیمارستان.
    - ما هم میام.
    - تو هیچ جا نمیای. عسل و مامان رو برسون خونه. خودم می‌برمش.
    - امّا...
    - امّا نداره.
    این را گفت و تماس را قطع کرد. نگران به سمت دلیار برگشت که با دیدن چشمان بسته‌ی او دنیا روی سرش آوار شد. فکر می‌کرد دلیار بی‌هوش شده است. با داد گفت:
    - دلیار؟ دلیار چشم‌هات رو باز کن؟
    دلیار لبخند بی‌جانی زد و گفت:
    - داد نزن اربـاب؛ زنده‌ام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - خوبی؟
    - خوب میشم؛ نترس. بادنجون بم آفت نداره.
    اینکه دلیار هنوز هم هوشیار بود، خیال شاهرخ را اندکی آسوده کرد؛ امّا همچنان سرعتش بالا بود.
    - یه کم یواش‌تر برو حالم داره بد میشه.
    شاهرخ نگاهی به دلیار انداخت که به سختی نیم‌خیز شده و دستش را جلوی دهنش گرفته بود. با احساس مایعی گرم و شور در دهانش، شروع به عق زدن کرد. شاهرخ با یک دست فرمان را کنترل و با دست دیگر کمر دلیار را که به جلو خم شده بود نوازش می‌کرد. دلیار با برداشتن دستانش، با بهت و تعجب به خونی که کف دستش را، سرخ رنگ کرده بود خیره شد. ترس را با همه وجودش حس کرد. مزه تلخ و شور خون، حال بدش را بدتر می‌کرد. با لکنت گفت:
    - شاهـ... شاهرخ... خون...
    شاهرخ با دیدن دستان خونی دلیار،با نگرانی خیلی قابل توصیفی به چهره رنگ پریده دلیار خیره شد.
    - دلیار... دلیار تو خون بالا آوردی.
    به دنبال این حرف دستی به پیشانی‌اش کشید و زیر لب گفت:
    - یا امام حسین
    هرچه قدرت داشت، روی پدال گاز خالی کرد. باخود می‌گفت:« دلیل تموم این‌ها فقط اون شهینه! اگه اون معرکه رو نمی‌گرفت، الان وضعیت دلیار من این جوری نبود. بد می‌بینی شهین خانم! دعا کن بلایی سر دلیار نیاد، کاری می‌کنم از زدن هر کلمه‌ای که به زبون آوردی و باعث این حال دلیار شدی، روزی صدبار آرزوی مرگ کنی.»
    نیروی دلیار هر لحظه بیشتر تحلیل می‌رفت. انگار چیزی از درون او را می‌سوزاند. سابقه نداشت قبلاً حمله عصبی به این شکل به او دست بدهد.
    هر چقدر پایش را روی پدال گاز فشار می‌داد، انگار معکوس عمل می‌کرد و به جای آنکه سرعت ماشین اضافه شود، از سرعت آن کم می‌شد. نگاه کلافه‌ای به آمپر سوخت خودرو انداخت. با دیدن عقربه قرمز رنگ که هر لحظه به سمت حرف E نزدیک‌تر می‌شد چیزی در دلش فرو ریخت. نه! این امکان نداشت!با خود گفت:«چطور ممکنه آخه؟ من دیروز باک ماشین رو پر کردم. خدایا این چه امتحانیه ازم می‌گیری؟»
    نگاه نگرانش را به صورت مهتابی دلیار دوخت که با چشمانی نیمه باز به او خیره شده بود.
    - دلیار قوی باش. چیزی نمیشه. نمی‌ذارم...
    با تکان شدیدی که ماشین خورد. حرف در دهانش ماسید و همان یک ذره امیدی هم که به راه رفتن ماشین داشت، ناامید شد. احساس می‌کرد عقب ماشین سنگین شده و تعادل ندارد. ماشین در حرکت ریپ می‌زد و چند متر جلوتر به طور کامل از حرکت ایستاد. خشم و نگرانی بر شاهرخ چیره شده بودند و او کنترلی بر روی رفتارش نداشت. مشت محکمی به فرمان زد و فریاد کشید:
    - لعنتی!
    با تکانی که دلیار خورد، تمام حواسش را به او داد.
    - دلیار؟ خانمم؟ چند دقیقه صبر کن. الان بر می‌گردم.
    دلیار توان این را نداشت که جوابش را بدهد. شاهرخ به سرعت از ماشین پیاده شد و به سمت عقب ماشین قدم برداشت. با دیدن هر دو لاستیک پنچر شده عقب ماشین، تعجب کرد.
    - اهه لعنتی! چطوری آخه؟
    به دنبال این حرف لگد محکمی به لاستیک پنچر شده زد.با خود فکر کرد که ‌ای کاش گذاشته بود کاوه همراهشان بیاید. درمانده به سمت دلیار رفت و در ماشین را باز کرد. دلیار با چشمانی نیمه باز به او نگاه می‌کرد.
    - چی... چی شد؟
    - هیچی تو دراز بکش الان زنگ می‌زنم کاوه خودش رو برسونه.
    دلیار بی‌رمق چشم‌هایش را روی هم گذاشت؛ امّا با هجوم خونی که به گلویش رسید، به جلو خم شد و خون روی لباسش و دستان شاهرخ ریخت. مقاومت شاهرخ در حال فروپاشیدن بود. دلیار نگاه بی‌فروغش را به شاهرخ انداخت و چشم‌هایش بسته شد. در حال افتادن بود که شاهرخ سرش را در آغـ*ـوش گرفت.
    - دلیار؟ دلیار تو رو خدا چشم‌هات رو باز کن! باز کن چشم‌هات رو لعنتی!
    امّا دلیار لحن ملتمس او را بی‌جواب گذاشت. شاهرخ بغضش را به سختی فرو داد. بدن دلیار سرد شده بود. نگاه بی‌قرارش را به خیابان خلوت دوخت تا شاید رهگذری، ماشینی، چیزی ببیند؛ امّا آن ساعت از شب در این خیابان حتی فرعی حتی پرنده هم پر می‌زد. با قلبی نگران و غمگین، پیشانی دلیار را بوسید و او را روی صندلی خواباند. شماره اورژانس را گرفت. با هر سختی که بود، خودش را محکم نگه داشت و بعد از توضیح وضیعت دلیار و دادن آدرس، تماس را قطع کرد. می‌خواست به کاوه زنگ بزند که ناگهان موبایلش شروع به زنگ خوردن کرد. بدون توجه به شماره‌ی فرد تماس گیرنده، دایره‌ی سبز رنگ را لمس و تماس را وصل کرد. با لحن خسته‌ای گفت:
    - بله؟
    قهقهه‌ی مسـ*ـتانه‌ای از پشت خط بلند شد.
    - می بینم که حالت خرابه اربـاب؟
    شاهرخ اخم‌هایش را در هم کشید. آن صدای منحوس را به خوبی به یاد داشت.
    - تو... تو...
    - آره اربـاب خودِ خودمم! چطوری تو؟ خانمت چطوره؟
    شاهرخ دور خودش چرخی زد و به سیاهی شب نگاهی انداخت، امّا جز خودش و دلیاری که بی‌هوش داخل ماشین بود، کسی را ندید.
    - پست فطرت کدوم گوری هستی؟ چی از جون من می‌خوای؟
    صاحب صدا در حالی که پوزخندی روی چهره‌اش نقش بسته بود با اشاره سر به نوچه‌هایش فرمان اجرای نقشه را صادر کرد. در همان حال نگاهی به چهره در هم شاهرخ انداخت و از پشت خط گفت:
    - من فقط می‌خوام جون بی‌ارزش خودت و خانواده ات رو بگیرم. بازی رو که یادت نرفته؟ از همین امشب استارت بازی زده شده؛ ولی عذر می‌خوام که همین اول کار مهره‌ی عزیز دردونه‌ات رو زدم و از بازی انداختمش بیرون.
    شاهرخ بهت زده به سمت ماشین نگاه کرد. باورش نمی‌شد که دلیار قربانی شده باشد. ولی چطور؟ دلیار که تمام مدت پیش او و خانواده‌اش بود. با خشم فریاد کشید:
    - می کشمت؛ از زیر سنگم شده پیدات می‌کنم و می‌کشمت.
    آن شخص پوزخندی زد و گفت:
    - فعلاً بهتره مرخصی موقت بگیری اربـاب! البته حتی اگه خودت هم نخوای، مجبوری...
    این را گفت و بعد از آن صدای بوق ممتد قطع تماس بود که در گوش شاهرخ می‌پیچید. شاهرخ با حرص موبایل را در دستانش فشرد. صدایی مثل گاز دادن موتور به گوشش رسید. نگاهش را به سمت منبع صدا گرداند که ناگهان یک موتور سوار مشکی پوش و همراهش که هر دو صورت خود را با کلاه ایمنی سیاه رنگ پوشانده بود، به سرعت به او نزدیک شدند و قبل از اینکه شاهرخ فرصت عکس‌العمل داشته باشد، یکی از آن‌ها چاقویی از جیبش در آورد و پهلوی شاهرخ را هدف تیغ تیزش قرار داد.
    ناله دردناک شاهرخ در فضای ساکت و خلوت خیابان پیچید. امّا آن دوموتور سوار دست برنداشتند و از ضعف شاهرخ استفاده کردند و او را به عقب هل دادند. پای شاهرخ محکم به جدول کنار خیابان برخورد کرد و او را زمین زد. با صدای آژیر آمبولانس که از دور به گوش می‌رسید، موتور سوار دور زد و در سیاهی شب ناپدید شد. شاهرخ از شدت درد نفس نفس می‌زد. به سختی دست خونی خود را بالا آورد و به ماشین تکیه داد و با کمک آن سر پا ایستاد؛ امّا دردی که در پایش احساس می‌کرد، توان راه رفتن را از او گرفته بود. با پیدا شدن بدنه سفید رنگ آمبولانس از پیچ خیابان، کنار ماشین سر خورد و سرش را به بدنه‌ی سرد ماشین تکیه داد...
    *‌*‌*
    - سروش نگه دار یه گوشه؛ زن عمو رو با خودت ببر. من برم پیش شاهرخ.
    -...
    - می‌دونم چی گفت، ولی دلم طاقت نمیاره تنهاش بذارم.
    - ...
    باشه.
    این را گفت و راهنما زد. دلش آرام و قرار نمی‌گرفت. نگاهی به چهره‌ی پریشان و گریان نوشین خانم انداخت.
    - نگران نباش زن عمو؛ میرم پیشش.
    - بچه‌ام دلیار یه وقت بلایی سرش نیاد؟
    کاوه انگشتان کشیده‌اش را دور فرمان محکم کرد و زیر لب گفت:
    - نه چیزی نمیشه زن عمو. امیدوارم که نشه!
    نفسش را پر صدا بیرون فرستاد و ماشین را نگه داشت. از آیینه بغـ*ـل ماشین، سروش را دید که عقب‌تر از آن‌ها ماشینش را نگه داشته بود و به حالت دو به سمت آن‌ها می‌آمد. کاوه شیشه را پایین کشید. سروش دستش را به سقف ماشین تکیه داد و به سمت کاوه خم شد:
    - میخوای خاله و پری رو برسونم بیام؟
    کاوه شقیقه‌هایش را فشار خفیفی داد.
    - نه... نمی‌خواد. یه نفر باید مراقبشون باشه. اگه چیزی بود خبرت می‌دم.
    صدایش را پایین آورد و طوری که نوشین خانم متوجه نشود، ادامه داد:
    - دلم خیلی شور می‌زنه.
    سروش به سمت در کمک راننده رفت و آن را برای نوشین خانم باز کرد. وسایل عسل را برداشت. قبل از رفتن، نوشین خانم با نگرانی گفت:
    - هر چی شد، من رو بی‌خبر نذار!
    - چشم زن عمو؛ من زودتر برم.
    - برو خدا به همراهت.
    همین که نوشین از ماشین فاصله گرفت، ماشین مثل تیری که از چله‌ی کمان رها شده، به سرعت حرکت کرد. کاوه با یک دست رانندگی می‌کرد و با دست دیگرش شقیقه‌های دردناکش را فشار می‌داد. با دیدن بریدگی، راهنما زد و پیچید. دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشید. حالش درست مثل وقتی بود که خانواده‌اش را از دست داد.
    موبایلش را برداشت و شماره‌ی شاهرخ را گرفت؛ امّا وقتی خط شاهرخ را مشغول دید، با خود گفت:« شاهرخ با کی داره حرف می‌زنه؟ نکنه مشکلی پیش اومده و داره باهام تماس می‌گیره؟»
    با این فکر دنده را جابه‌جا کرد با سرعت بیشتری به طرف آن خیابان رانندگی کرد. نور قرمز و آبی رنگی که پشت سرش حرکت می‌کرد، توجهش را جلب کرد. آمبولانسی پشت سر او بود و با جفت راهنما زدن، از او می‌خواست کنار برود. کاوه فرمان را چرخاند و راه را برای او باز کرد؛ امّا در کمال تعجب دید که آمبولانس از او سبقت گرفت و در خیابان فرعی که شاید صد متر با او فاصله داشت، پیچید.
    چیزی در دل کاوه فرو ریخت. بار دیگر با شاهرخ تماس گرفت، که باز هم مشغول بود. سرعتش را باز هم زیادتر کرد. هیچ وقت سابقه نداشت بیشتر از 90کیلومتر برساعت رانندگی کند؛ امّا حالا عقربه‌های سرعت سنج ماشینش از 140 گذشته بود. با پیچیدن در خیابان و دیدن آمبولانس، حدسش به یقین تبدیل شد. آمبولانس کمی دورتر از او ایستاده بود. کاوه می‌توانست از همین فاصله هم ماشین شاهرخ را تشخیص دهد. ترمز کرد و با توقف ماشین، از آن پیاده شد و باقی مسیر را به سمت آمبولانس دوید. با دیدن زمین خونی، برای یک لحظه شک کرد که شاید آن‌ها واقعاً دلیار و شاهرخ باشند؛ امّا با قدمی که برداشت، حقیقت را با تمام تلخی آن دید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا