چشمهایش را چند بار باز و بسته کرد تا اگر خواب و خیالی باشد، از جلویِ چشمانش کنار برود؛ امّا همهی آنها واقعیِ واقعی بود. با دستانی لرزان کیفش را برداشت و شروع به بیرون ریختن محتویات آن کرد. در آن لحظات طاقت فرسا پیدا کردن آن برگه مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه شده بود.
دلیار چشمهایش را محکم روی هم فشار داد و سعی کرد ذهنش را متمرکز کند؛ با این آشفتگی راه به جایی نمیبرد. یادش آمد که کاغذ را در جیب مخفی کیفش گذاشته است. با عجله زیپ را باز کرد و کاغذ را بیرون کشید. نفسش را پر صدا بیرون فرستاد. در دل دعا میکرد که اشتباه کرده باشد؛ امّا باز کردن کاغذ سیلی محکمی به تمام خیالپردازیهای او زد. با چشمانی که از فرط تعجب، بیش از اندازه گرد شده بود، کاغذ را بالا گرفت. نفسهای مقطعش توان انجام هر کاری را از او گرفته بود. نگاهش مدام بین تابلو داروخانه و کاغذ در رفت و آمد بود. نمیتوانست قبول کند که این موضوع ربطی به اردلان خان داشته باشد. صدای شاهرخ در ذهنش اکو میشد:
« عجیبه که احساس میکنم این شکل رو قبلاً جایی دیدم.»
افکار متفاوتی در ذهنش رژه میرفت. با خود گفت:« یعنی شاهرخ از اول میدونسته این شکل برای چیه ولی به من نگفته؟! نکنه شاهرخ هم بیاطلاع باشه؟! اگه به شاهرخ بگم، چی میشه؟! اصلا باید بهش بگم یا نه؟...»
سرش را میان دستانش گرفت و فشار نسبتاً زیادی به آن وارد کرد تا از درد بیامانی که گریبان گیرش شده بود، کاسته شود؛ امّا خودش هم میدانست تا زمانی که از حقیقت مطلع نشود، آرام نمیگیرد. هیچ وقت خوابهایش این قدر واضح و عیان نبودند. نفس عمیقی کشید. او باید به جواب تمامی سوالهایش میرسید؛ امّا بین دوراهی بدی گیر کرده بود. نمیدانست به شاهرخ بگوید یا نه؟ ترس از اینکه شاهرخ حرف او را باور نکند یا برعکس، اتهام به خود دلیار برگردد تنش را میلرزاند. باید به حقیقت میرسید؛ بعد از آن تصمیم میگرفت که به شاهرخ بگوید یا نه!
آن قدر در افکار خودش غرق بود که متوجه آمدن شاهرخ نشد. با صدای بسته شدن در ماشین، از ترس، در جای خود تکانی خورد و دستش را روی قلبش گذاشت. شاهرخ با تعجب نگاهی به چهرهی رنگ پریده دلیار انداخت. پرسید:
- دلیار خوبی؟ چرا رنگت پریده؟
دلیار بیرمق دستی به پیشانیاش کشید و با لبخندی که هیچ شباهتی به لبخند نداشت، گفت:
- هیـ...هیچی... فقط یه کم سرم درد میکنه. میشه زودتر بریم خونه؟
شاهرخ متعجب به این تغییر رفتار ناگهانی دلیار خیره شده بود. علت حال بد دلیار را نمیفهمید. سعی کرد از راه خودش، از زبان دلیار حرف بکشد:
- خانمی؟ دروغ تو کارمون نداشتیم! این چشمهای ترسیده تو نمیگه سرت درد میکنه! راحت باش و بگو چی شده!
دلیار کلافه و بیهدف نگاهش را در خیابان گرداند. با دیدن مرد معتادی که چهرهی نسبتاً ترسناکی داشت و لباسهای کهنه و کثیفی که به تن کرده بود، چهرهاش را بیشتر وحشتناک میکرد. فکری به ذهنش رسید. از دروغ گفتن به شاهرخ شرمش میشد. نگاهش را پایین انداخت و با انگشتان دستش آن قسمت از خیابان را نشان داد و گفت:
- اون آقاهه بدجور به ماشین نگاه میکرد. من هم از چهرهاش ترسیدم، همین!
دلیار بزاق دهانش را به سختی پایین فرستاد. دروغ گفتن به مرد زیرک و با سیاستی مثل شاهرخ زیادی مشکل بود. با این که از دروغ گفتن بدش میآمد؛ امّا چارهای جز این نداشت. از نظر خودش صلاح کار در بیخبری شاهرخ بود.
سکوت شاهرخ عذابش میداد.
شاهرخ با دقت به حرکات دلیار خیره شده بود. دلیار در دروغ گفتن اصلاً مهارت نداشت و شاهرخ این موضوع را به خوبی میدانست؛ امّا وقتی دید که دلیار همچنان از گفتن حقیقت به او امتناع میکند، عصبانی شد. تمام معادلات ذهنش در حال فرو پاشی بود. بعد از یه عمر سرو کله زدن با نیروهای مختلف انتظامی، به راحتی میتوانست بفهمد موضوعی در میان است که دلیار از گفتن آن واهمه دارد. امّا چه موضوعی؟دلیار ناشیانه نگاهش را میدزدید و این کار هر لحظه بیشتر شک شاهرخ را به یقین تبدیل میکرد.
دلیار از سکوت طولانی شاهرخ میترسید. به دنبال جوابی میگشت تا شاهرخ را قانع کند؛ امّا حرف شاهرخ خط بطلانی روی تمام نقشههایش کشید:
- دنبال این نباش که بخوای دروغ بهم بگی! چون در این صورت بیشتر عصبانیم میکنی.
زیر چشمی نگاهی به صورت سخت شده و نگاه طوفانی شاهرخ انداخت. شاهرخ تبدیل به همان شاهرخ چند وقت پیش شده بود. دلیار از طوفان نهفته در نگاه شاهرخ میترسید. ناخودآگاه سرش را به سمت داروخانه برگرداند و به تابلواش خیره شد. همیشه تا میآمد به خودش بفهماند که زندگی هم میتواند زیبا باشد، روزگار روی بیرحم خود را نشانش میداد و از چاله در نیامده، او را به چاه میانداخت.
با احساس برخورد دستی به پاهایش تکانی خورد و به سمت شاهرخ برگشت. شاهرخ از زمانی که دلیار نگاهش را به سمت داروخانه کج کرد، به سمت او خم شده بود و رد نگاه دلیار را دنبال میکرد. دلیار متعجب و ترسیده به او خیره شده بود؛ امّا شاهرخ با اخمهایی درهم به تابلو خیره شده بود. نمیدانست چه چیز در این تابلو داروخانه وجود دارد که دلیار را اینگونه میخ خود کرده است. ناگهان تصویر محوی پیش چشمانش جان گرفت و هر لحظه واضحتر شد... شب گذشته... حال خراب دلیار... تصویری که با حال آشفته کشید...
به سرعت کمر راست کرد و با لحن جدی و تا حدودی عصبی غرید:
- دلیار اون برگه طراحی رو بده من!
دلیار درمانده و مضطرب چشمانش را روی هم گذاشت. از چیزی که میترسید به سرش آمد. هیچ حرکتی نکرد و صدای بالارفته شاهرخ را به جان خرید.
- دلیار با توام! بده به من اون برگهی لعنتی رو!
شاهرخ فرصتی به دلیار نداد و کیف دلیار را از میان دستان لرزانش بیرون کشید. با خشم کیف را باز کرد. کاغذ درست مقابل چشمانش بود، با خشم کاغذ را در دستانش فشرد و نگاهی به آن انداخت. حدسش درست از آب در آمد. برای اطمینان بار دیگر نگاهی به تابلو داروخانه کرد. میان بهت و خشم دست و پا میزد. درک نمیکرد که چرا دلیار میخواسته این موضوع را از او مخفی کند. وقتی به این فکر میکرد که دلیار هنوز هم به او اعتماد ندارد، خشمی غیر قابل توصیف سراسر وجودش را در برمیگرفت. نگاه ملتهب و به خون نشستهاش را سمت دلیار نشانه گرفت. دلیار لب گزید و سرش را پایین گرفت. خودش هم میدانست که که نباید به شاهرخ، به کسی که از محرمی به او محرمتر است، دروغ بگوید؛ امّا وای از ترسی که مثل خوره به جانش افتاده بود.
برق اشک در چشمان دلیار سوسو میکرد. دل شاهرخ با دیدن مظلومیت دلیار به درد آمد. بدون شک تنهاتر از خودش، دلیار بود. دلیاری که در این دنیا هیچ کس را نداشت. شقیقههایش را فشار داد. امروز همه چیز خوب پیش رفته بود؛ ولی این اتفاق کام هر دو را تلخ کرده بود. نفس عمیقی کشید و بدون حرف کاغذ را به سمت دلیار گرفت. برای خودش هم عجیب بود. شاهرخی که با کوچکترین خطایی از جانب اطرافیان، زمین و زمان را به هم میدوخت، در مقابل این دختر خلع سلاح میشد. برق چشمان معصوم دلیار، خشمش را فروکش میکرد، حتی اگر مسبب خشم خود صاحب چشم باشد.
دلیار سر به زیر و شرمنده کاغذ را از شاهرخ گرفت. سکوت شاهرخ برایش عذاب آور بود؛ کاش فریاد میزد؛ کاش او را توبیخ میکرد؛ ولی سکوت نمیکرد. این سکوت را دوست نداشت. با خود گفت:« وای به روزی که حقیقت رو بفهمه! من چیکار کردم؟ کاش همون اول همه چیز رو بهش گفته بودم تا اینجوری ترس از برملاشدن حقیقت رو نداشته باشم. یا رومیِ روم یا زنگیِ زنگ! امروز همه چیز رو در مورد خودم بهش میگم. حتی اگه من رو از زندگیش بندازه بیرون، حتی اگه من رو خائن خطاب کنه. باید بهش بگم...»
لب باز کرد تا حرفی بزند. نمیدانست از کجا شروع کند؛ اصلاً نمیدانست کدام را اول بگوید. نیم نگاهی به شاهرخ کرد؛ امّا او با اخم به جلو خیره شده بود و رانندگی میکرد. دلیار آرام گفت:
- ببخشید.
شاهرخ نیم نگاهی به او کرد و مجدد نگاهش را از او گرفت. دلیار آهی کشید. اکنون او باید توضیح میداد.تصمیم گرفت از اتفاق امروز شروع کند. بازدمش را آرام بیرون فرستاد و گفت:
- شاهرخ... من واقعاً متأسفم. میدونم از این کارم عصبانی شدی، امّا من هم واسه خودم دلیل دارم...
شاهرخ میان کلامش پرید و گفت:
- و اون دلایل؟ امیدوارم دلایلت منطقی باشه و برای یه بچه بازی نخواسته باشی از من مخفی کنی.
دلیار پوفی کرد و ادامه داد:
- خب... راستش من میترسم حرفم رو باور نکنی.
شاهرخ فرمان را چرخاند و در همان حال گفت:
- تو بهم بگو؛ تصمیم با منه که باور کنم یا نه!
دلیار چشمانش را روی هم فشرد. شاهرخ در جلد سخت خود فرو رفته بود و هیچ نرمشی در رفتارش دیده نمیشد.
- من نه دیوونه شدم و نه توهم زدم. امیدوارم حرفم رو باور کنی و بهم کمک کنی تا این قضیه ختم به خیر بشه.
شاهرخ زیر چشمی به دلیاری نگاه انداخت که او هم نقاب جدی بودن به چهره زده و به جلو خیره شده بود. لبخند محوی روی لبانش نقش بست. نمیتوانست منکر آن بشود که این حالت دلیار را بیشتر از حالت مظلوم و بیدفاعش میپسندد. دهان باز کرد و گفت:
- بسیار خب؛ بریم یه جایی که بهتر بتونیم حرف بزنیم.
دلیار با سر موافقتش را اعلام کرد. بقیه راه در سکوت طی شد. ذهن شاهرخ پر از سوال و ذهن دلیار درگیر گذشته و اتفاقات اکنون بود. با توقف ماشین، دلیار از عالم فکر و خیال بیرون آمد و به فضای اطراف نگاهی کرد. به نظر میرسید از شهر خارج شده باشند. شاهرخ دست او را گرفت و با خود به سمتی برد. هیچ کدام تمایلی به حرف زدن نداشتند و سکوت بینشان را صدای ساییده شدن کفشهایشان روی زمین، میشکست.
بعد از یک ربع به مکان مورد نظر رسیدند. شاهرخ به سمت تخته سنگی رفت و روی آن نشست و دلیار را وادار کرد که روی سنگ مقابلش بنشیند. دلیار روی سنگ نشست و به اطراف نگاهی کرد. سکوت مطلق بر فضا حاکم بود.
- من منتظرم.
با صدای شاهرخ به سمتش برگشت. شاهرخ دستانش را روی زانوهایش گذاشته و به جلو خم شده بود. دلیار نفس عمیقی کشید و گفت:
- قبلاً بهت گفتم که من یه دفتر دارم که توش خوابهایی که دیدم رو مینویسم. چند وقت پیش خواب بابام رو دیدم که روی تخت دراز کشیده بود و ازم کمک میخواست. انگار از چیزی میترسید. بابام بود ولی انگار نمیشتاختمش.
تکه سنگ کوچکی را با پایش تکان داد و زیر لب گفت:
- بعد از اون خواب بود که وقتی بابا اردلان رو دیدم، فهمیدم مرد توی خوابم بابام نبوده، در واقع بابا اردلان بوده.
شاهرخ با شنیدن این حرف صاف نشست و خودش را کمی جلوتر کشید. ماجرا پیچیدهتر از آنی بود که فکر میکرد. احساس میکرد وسط یک فیلم سینمایی تخیلی ایستاده. منطقش اجازه نمیداد حرفهای دلیار را باور کند؛ امّا صداقتی که در نگاه دلیار بود، او را سردرگُم میکرد. کلافه دستی در موهایش کشید و گفت:
- واقعاً؟ خب؟
دلیار چشمهایش را محکم روی هم فشار داد و سعی کرد ذهنش را متمرکز کند؛ با این آشفتگی راه به جایی نمیبرد. یادش آمد که کاغذ را در جیب مخفی کیفش گذاشته است. با عجله زیپ را باز کرد و کاغذ را بیرون کشید. نفسش را پر صدا بیرون فرستاد. در دل دعا میکرد که اشتباه کرده باشد؛ امّا باز کردن کاغذ سیلی محکمی به تمام خیالپردازیهای او زد. با چشمانی که از فرط تعجب، بیش از اندازه گرد شده بود، کاغذ را بالا گرفت. نفسهای مقطعش توان انجام هر کاری را از او گرفته بود. نگاهش مدام بین تابلو داروخانه و کاغذ در رفت و آمد بود. نمیتوانست قبول کند که این موضوع ربطی به اردلان خان داشته باشد. صدای شاهرخ در ذهنش اکو میشد:
« عجیبه که احساس میکنم این شکل رو قبلاً جایی دیدم.»
افکار متفاوتی در ذهنش رژه میرفت. با خود گفت:« یعنی شاهرخ از اول میدونسته این شکل برای چیه ولی به من نگفته؟! نکنه شاهرخ هم بیاطلاع باشه؟! اگه به شاهرخ بگم، چی میشه؟! اصلا باید بهش بگم یا نه؟...»
سرش را میان دستانش گرفت و فشار نسبتاً زیادی به آن وارد کرد تا از درد بیامانی که گریبان گیرش شده بود، کاسته شود؛ امّا خودش هم میدانست تا زمانی که از حقیقت مطلع نشود، آرام نمیگیرد. هیچ وقت خوابهایش این قدر واضح و عیان نبودند. نفس عمیقی کشید. او باید به جواب تمامی سوالهایش میرسید؛ امّا بین دوراهی بدی گیر کرده بود. نمیدانست به شاهرخ بگوید یا نه؟ ترس از اینکه شاهرخ حرف او را باور نکند یا برعکس، اتهام به خود دلیار برگردد تنش را میلرزاند. باید به حقیقت میرسید؛ بعد از آن تصمیم میگرفت که به شاهرخ بگوید یا نه!
آن قدر در افکار خودش غرق بود که متوجه آمدن شاهرخ نشد. با صدای بسته شدن در ماشین، از ترس، در جای خود تکانی خورد و دستش را روی قلبش گذاشت. شاهرخ با تعجب نگاهی به چهرهی رنگ پریده دلیار انداخت. پرسید:
- دلیار خوبی؟ چرا رنگت پریده؟
دلیار بیرمق دستی به پیشانیاش کشید و با لبخندی که هیچ شباهتی به لبخند نداشت، گفت:
- هیـ...هیچی... فقط یه کم سرم درد میکنه. میشه زودتر بریم خونه؟
شاهرخ متعجب به این تغییر رفتار ناگهانی دلیار خیره شده بود. علت حال بد دلیار را نمیفهمید. سعی کرد از راه خودش، از زبان دلیار حرف بکشد:
- خانمی؟ دروغ تو کارمون نداشتیم! این چشمهای ترسیده تو نمیگه سرت درد میکنه! راحت باش و بگو چی شده!
دلیار کلافه و بیهدف نگاهش را در خیابان گرداند. با دیدن مرد معتادی که چهرهی نسبتاً ترسناکی داشت و لباسهای کهنه و کثیفی که به تن کرده بود، چهرهاش را بیشتر وحشتناک میکرد. فکری به ذهنش رسید. از دروغ گفتن به شاهرخ شرمش میشد. نگاهش را پایین انداخت و با انگشتان دستش آن قسمت از خیابان را نشان داد و گفت:
- اون آقاهه بدجور به ماشین نگاه میکرد. من هم از چهرهاش ترسیدم، همین!
دلیار بزاق دهانش را به سختی پایین فرستاد. دروغ گفتن به مرد زیرک و با سیاستی مثل شاهرخ زیادی مشکل بود. با این که از دروغ گفتن بدش میآمد؛ امّا چارهای جز این نداشت. از نظر خودش صلاح کار در بیخبری شاهرخ بود.
سکوت شاهرخ عذابش میداد.
شاهرخ با دقت به حرکات دلیار خیره شده بود. دلیار در دروغ گفتن اصلاً مهارت نداشت و شاهرخ این موضوع را به خوبی میدانست؛ امّا وقتی دید که دلیار همچنان از گفتن حقیقت به او امتناع میکند، عصبانی شد. تمام معادلات ذهنش در حال فرو پاشی بود. بعد از یه عمر سرو کله زدن با نیروهای مختلف انتظامی، به راحتی میتوانست بفهمد موضوعی در میان است که دلیار از گفتن آن واهمه دارد. امّا چه موضوعی؟دلیار ناشیانه نگاهش را میدزدید و این کار هر لحظه بیشتر شک شاهرخ را به یقین تبدیل میکرد.
دلیار از سکوت طولانی شاهرخ میترسید. به دنبال جوابی میگشت تا شاهرخ را قانع کند؛ امّا حرف شاهرخ خط بطلانی روی تمام نقشههایش کشید:
- دنبال این نباش که بخوای دروغ بهم بگی! چون در این صورت بیشتر عصبانیم میکنی.
زیر چشمی نگاهی به صورت سخت شده و نگاه طوفانی شاهرخ انداخت. شاهرخ تبدیل به همان شاهرخ چند وقت پیش شده بود. دلیار از طوفان نهفته در نگاه شاهرخ میترسید. ناخودآگاه سرش را به سمت داروخانه برگرداند و به تابلواش خیره شد. همیشه تا میآمد به خودش بفهماند که زندگی هم میتواند زیبا باشد، روزگار روی بیرحم خود را نشانش میداد و از چاله در نیامده، او را به چاه میانداخت.
با احساس برخورد دستی به پاهایش تکانی خورد و به سمت شاهرخ برگشت. شاهرخ از زمانی که دلیار نگاهش را به سمت داروخانه کج کرد، به سمت او خم شده بود و رد نگاه دلیار را دنبال میکرد. دلیار متعجب و ترسیده به او خیره شده بود؛ امّا شاهرخ با اخمهایی درهم به تابلو خیره شده بود. نمیدانست چه چیز در این تابلو داروخانه وجود دارد که دلیار را اینگونه میخ خود کرده است. ناگهان تصویر محوی پیش چشمانش جان گرفت و هر لحظه واضحتر شد... شب گذشته... حال خراب دلیار... تصویری که با حال آشفته کشید...
به سرعت کمر راست کرد و با لحن جدی و تا حدودی عصبی غرید:
- دلیار اون برگه طراحی رو بده من!
دلیار درمانده و مضطرب چشمانش را روی هم گذاشت. از چیزی که میترسید به سرش آمد. هیچ حرکتی نکرد و صدای بالارفته شاهرخ را به جان خرید.
- دلیار با توام! بده به من اون برگهی لعنتی رو!
شاهرخ فرصتی به دلیار نداد و کیف دلیار را از میان دستان لرزانش بیرون کشید. با خشم کیف را باز کرد. کاغذ درست مقابل چشمانش بود، با خشم کاغذ را در دستانش فشرد و نگاهی به آن انداخت. حدسش درست از آب در آمد. برای اطمینان بار دیگر نگاهی به تابلو داروخانه کرد. میان بهت و خشم دست و پا میزد. درک نمیکرد که چرا دلیار میخواسته این موضوع را از او مخفی کند. وقتی به این فکر میکرد که دلیار هنوز هم به او اعتماد ندارد، خشمی غیر قابل توصیف سراسر وجودش را در برمیگرفت. نگاه ملتهب و به خون نشستهاش را سمت دلیار نشانه گرفت. دلیار لب گزید و سرش را پایین گرفت. خودش هم میدانست که که نباید به شاهرخ، به کسی که از محرمی به او محرمتر است، دروغ بگوید؛ امّا وای از ترسی که مثل خوره به جانش افتاده بود.
برق اشک در چشمان دلیار سوسو میکرد. دل شاهرخ با دیدن مظلومیت دلیار به درد آمد. بدون شک تنهاتر از خودش، دلیار بود. دلیاری که در این دنیا هیچ کس را نداشت. شقیقههایش را فشار داد. امروز همه چیز خوب پیش رفته بود؛ ولی این اتفاق کام هر دو را تلخ کرده بود. نفس عمیقی کشید و بدون حرف کاغذ را به سمت دلیار گرفت. برای خودش هم عجیب بود. شاهرخی که با کوچکترین خطایی از جانب اطرافیان، زمین و زمان را به هم میدوخت، در مقابل این دختر خلع سلاح میشد. برق چشمان معصوم دلیار، خشمش را فروکش میکرد، حتی اگر مسبب خشم خود صاحب چشم باشد.
دلیار سر به زیر و شرمنده کاغذ را از شاهرخ گرفت. سکوت شاهرخ برایش عذاب آور بود؛ کاش فریاد میزد؛ کاش او را توبیخ میکرد؛ ولی سکوت نمیکرد. این سکوت را دوست نداشت. با خود گفت:« وای به روزی که حقیقت رو بفهمه! من چیکار کردم؟ کاش همون اول همه چیز رو بهش گفته بودم تا اینجوری ترس از برملاشدن حقیقت رو نداشته باشم. یا رومیِ روم یا زنگیِ زنگ! امروز همه چیز رو در مورد خودم بهش میگم. حتی اگه من رو از زندگیش بندازه بیرون، حتی اگه من رو خائن خطاب کنه. باید بهش بگم...»
لب باز کرد تا حرفی بزند. نمیدانست از کجا شروع کند؛ اصلاً نمیدانست کدام را اول بگوید. نیم نگاهی به شاهرخ کرد؛ امّا او با اخم به جلو خیره شده بود و رانندگی میکرد. دلیار آرام گفت:
- ببخشید.
شاهرخ نیم نگاهی به او کرد و مجدد نگاهش را از او گرفت. دلیار آهی کشید. اکنون او باید توضیح میداد.تصمیم گرفت از اتفاق امروز شروع کند. بازدمش را آرام بیرون فرستاد و گفت:
- شاهرخ... من واقعاً متأسفم. میدونم از این کارم عصبانی شدی، امّا من هم واسه خودم دلیل دارم...
شاهرخ میان کلامش پرید و گفت:
- و اون دلایل؟ امیدوارم دلایلت منطقی باشه و برای یه بچه بازی نخواسته باشی از من مخفی کنی.
دلیار پوفی کرد و ادامه داد:
- خب... راستش من میترسم حرفم رو باور نکنی.
شاهرخ فرمان را چرخاند و در همان حال گفت:
- تو بهم بگو؛ تصمیم با منه که باور کنم یا نه!
دلیار چشمانش را روی هم فشرد. شاهرخ در جلد سخت خود فرو رفته بود و هیچ نرمشی در رفتارش دیده نمیشد.
- من نه دیوونه شدم و نه توهم زدم. امیدوارم حرفم رو باور کنی و بهم کمک کنی تا این قضیه ختم به خیر بشه.
شاهرخ زیر چشمی به دلیاری نگاه انداخت که او هم نقاب جدی بودن به چهره زده و به جلو خیره شده بود. لبخند محوی روی لبانش نقش بست. نمیتوانست منکر آن بشود که این حالت دلیار را بیشتر از حالت مظلوم و بیدفاعش میپسندد. دهان باز کرد و گفت:
- بسیار خب؛ بریم یه جایی که بهتر بتونیم حرف بزنیم.
دلیار با سر موافقتش را اعلام کرد. بقیه راه در سکوت طی شد. ذهن شاهرخ پر از سوال و ذهن دلیار درگیر گذشته و اتفاقات اکنون بود. با توقف ماشین، دلیار از عالم فکر و خیال بیرون آمد و به فضای اطراف نگاهی کرد. به نظر میرسید از شهر خارج شده باشند. شاهرخ دست او را گرفت و با خود به سمتی برد. هیچ کدام تمایلی به حرف زدن نداشتند و سکوت بینشان را صدای ساییده شدن کفشهایشان روی زمین، میشکست.
بعد از یک ربع به مکان مورد نظر رسیدند. شاهرخ به سمت تخته سنگی رفت و روی آن نشست و دلیار را وادار کرد که روی سنگ مقابلش بنشیند. دلیار روی سنگ نشست و به اطراف نگاهی کرد. سکوت مطلق بر فضا حاکم بود.
- من منتظرم.
با صدای شاهرخ به سمتش برگشت. شاهرخ دستانش را روی زانوهایش گذاشته و به جلو خم شده بود. دلیار نفس عمیقی کشید و گفت:
- قبلاً بهت گفتم که من یه دفتر دارم که توش خوابهایی که دیدم رو مینویسم. چند وقت پیش خواب بابام رو دیدم که روی تخت دراز کشیده بود و ازم کمک میخواست. انگار از چیزی میترسید. بابام بود ولی انگار نمیشتاختمش.
تکه سنگ کوچکی را با پایش تکان داد و زیر لب گفت:
- بعد از اون خواب بود که وقتی بابا اردلان رو دیدم، فهمیدم مرد توی خوابم بابام نبوده، در واقع بابا اردلان بوده.
شاهرخ با شنیدن این حرف صاف نشست و خودش را کمی جلوتر کشید. ماجرا پیچیدهتر از آنی بود که فکر میکرد. احساس میکرد وسط یک فیلم سینمایی تخیلی ایستاده. منطقش اجازه نمیداد حرفهای دلیار را باور کند؛ امّا صداقتی که در نگاه دلیار بود، او را سردرگُم میکرد. کلافه دستی در موهایش کشید و گفت:
- واقعاً؟ خب؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: