کامل شده رمان با عشق آرامم کن | beti derakhshande|کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

beti derakhshande

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/06
ارسالی ها
54
امتیاز واکنش
94
امتیاز
0
سن
26
_خدایا،صدامو میشنوی،خسته شدم،خسته از آدمایی که تو آفریدی،چرا اینقدر پست وحیونند،حیوون شرف داره به اون آدما ،مگه پول چقدر ارزش داره،ارزش داغ دار کردن یه مادر رو داره؟ارزش شکستن یه پدر رو داره؟خدا لعنتتون کنه
روی زانو افتادم ،چشمای اون دخترا جلوی چشمم بود
_از خودم متنفرم،من چه پلیسیم که نتونستم جون اون دخترا رو نجات بدم،من مقصر مرگشونم
قطره ای روی صورتم نشست،قطره های بعدی هم پشت سر هم،خیس خیس شده بودم،آسمون مثل من دلش گرفته،انگار بعد از این همه سال تازه غم هام سرباز کرده بودند،غم مادری که هیچ وقت نبود،پدری که با اینکه بود ولی وجودش هیچ وقت آرامش نبود،دلتنگی برای خواهرم،خواهری که تو این یک ماه نتونستم ببینمش ومطمئنم نگرانمه،وحالا عشق ممنوعه،اونم به یه دختر خلافکار که به خاطر انتقام حاضر بقیه رو نابود کنه،چطور میتونم دوستش داشته باشم،ولی من عاشقشم،با اینکه میدونم خلافکاره،با اینکه میدونم سرنوشت خوبی در انتظارش نیست،مگر عشق هم منطق حالیش میشه،بی حال از جام بلند شدم،لباسام خیس شده بود،به سختی خودم رو به ماشین رسوندم،امشب نمیتونستم برگردم،مطمئنن مریم جون خیلی نگران میشه،یادم به نازگل وحسن آقا افتاد،شاید امشب بتونم پیششون بمونم
در خونه رو زدم،صدای نازگل اومد
_کیه؟؟
_لطفا درو باز کن
با باز شدن در نازگل رو دیدم که با تعجب به من نگاه می کرد،دستشو بالا آورد وبه من اشاره کردوگفت:شما اینجا چیکار میکنید؟؟
لبخند تلخی زدم وگفت:تو همیشه مهمون رو دم در نگه میداری؟؟؟
به خودش اومد،دستی به لبه روسری محلیش کشیدوگفت:ببخشید آخه تعجب کردم،بفرمایید داخل
کنار رفت،با ورودم بابا حسن رو دیدم که با لبخند به من نزدیک شدوگفت:خوش اومدی پسرم
چقدر این پیرمرد برام دوست داشتنی بود،لبخندی زدوگفتم:ممنونم حسن آقا،شرمنده مزاحمتون شدم
_مراحمی بیا تو که الان سرما میخوری
وارد خونه شدم،بابا حسن رو به ناز گل گفت:دخترم یه دست از لباسای منو برای آقا بیار
کنار بخاری نشستم
باباحسن_راستی پسرم اسمت چیه؟؟
آروم گفتم:دانیال
سری تکون داد وبه سمت آشپزخونه رفت،نازگل با سر پایین لباس ها رو به دستم داد،نه به پررویی اون روز نه به خجالت الانش،تشکری کردم،بابا حسن بهم گفت که کجا لباسم رو عوض کنم،بعد از پوشیدن لباسای باباحسن که برام تنگ بود ،ولی فعلا بهتر ازاون لباسای خیس خودم بود،نازگل چایی بهم تعارف کرد ورفت
بابا حسن_چی شده پسرم؟؟مشکلی برات پیش اومده؟؟از قیافت معلومه خیلی ناراحتی
آهی کشیدم وگفتم:دلم از آدما گرفته ،خسته شدم از این همه بدی
حسن آقا چایی رو تو نعلبکی ریخت وگفت:قوی باش،امیدت به خداباشه،مطمئن باش،تقاص همه کارای بدشون رو پس میدند،خدا بدی رو بی جواب نمیزاره،محکم باش تا بتونی با بدی ها بجنگی و گیرشون نیفتی
حرفاش بهم امید داد،با اینکه اگر هیچکسم نباشه ،من خدا رو دارم،بعد از اینکه کمی باهم حرف زدیم،خوابیدیم
چشمام رو باز کردم،نگاهی به اطراف کردم،خمیازه ای کشیدم و از جام بلند شدم ولحاف وتشک روجمع کردم،از پنجره نگاهی به بیرون کردم،چشمم به نازگل افتاد،دنبال مرغ میدوید،خندم گرفته بود،هرکاری می کرد نمیتونست مرغه رو بگیره،مدام غر میزد
به حیاط رفتم وجلوی مرغ ایستادم وگرفتمش،نازگل سرش پایین بود ودنبال مرغه میگشت
_الهی ذلیل بشی،مرغم اینقد پررو،به خروست میگم ولت کنه،تا بی خروس بشی،ازدسته من فرار نکنی
خندم گرفته بود،این دختره خیلی بچست،سرش رو بالا آورد وبا تعجب به من نگاه کرد
_اااا،ببخشیدشما اینجا؟
خندیدم وگفتم:نمیخوای مرغ رو بگیری؟؟
خجالت کشید وگفت:بله...بله..بدینش من
لبخندی زدم ومرغ رو دستش دادم،داشت میرفت که صداش زدم
_نازگل خانم
_بله
_ببخشید لباسای من کجاست؟؟
_دیشب شستمشون،الان براتون میارم
_ممنون
بعد از پوشیدن لباسام،صبحونه محلی کنار پدر ودختر خوردم
حسن آقا گفت:حتمابازم بیا
لبخندی زدم وگفتم:چشم،با اجازتون من دیگه برم
_برو به سلامت،خدا پشت وپناهت
دلسا
عمه برنج رو داخل قابلمه ریخت،با نگرانی بهش گفتم:عمه یک ماه خبری از دانیال نیست؟؟نگرانشم،نکنه اتفاقی براش افتاده باشه
_خدانکنه اتفاقی براش افتاده باشه،الکی نگرانی دلسا،این یه ما موریت مثل ماموریتای قبلیشه
کلافه گفتم:نمیدونم ولی کاش یه زنگ میزد
عمه زیر گاز رو کم کرد ،آهی کشید وگفت:منم دلم براش تنگ شده اگر اینجا بود خونه رو گذاشته بود توسرش،جای خالیش خیلی حس میشه
اشک تو چشمام جمع شد
_آره عمه،خونه بدون دانیال صفا نداره
پشت میز ناهار خوری نشستم،این چند روز فشار زیادی رو تحمل کردم،یک هفتست سیاوش نمیزار ببینمش،هم نگران ودلتنگ دانیالم هم سیاوش،روزی که گفت یه هفته نیا پیشم،باهاش قهر کردم،کلی منت کشی کرد ودلایل مضخرف آورد که مطمئنم خودشم سردر نیاورد چی گفت،چهار روز از یک هفته گذشته،رابطم با سارا خیلی خوبه،دختر مهربونیه،به نظرم خیلی خوب میشه سارا رو به دانیال معرفی کنم،دانیال دیگه سنش داره میره بالا،درسته مادر ندارم که براش زن پیدا کنه،خودم براش آستین بالا میزنم
صدای گوشیم اومد،از جام بلند شدم،شماره بهراد بود
_الو سلام آقا بهراد
_سلام دلسا خانم
صداش به نظرم یه جوری بود،انگار که استرس وعجله داشته باشه
_چیزی شده؟
با عجله گفت:سیاوش اصلا حالش خوب نیست،مدام اسم شما رو صدا میزنه
با نگرانی گفتم:براچی حالش بد شده؟؟
_نمیدونم فقط سریع خودتون رو برسونین کمپ
_باشه
مهلت خداحافظی بهش ندادم،سریع لباسام رو پوشیدم و بدون اینکه چیزی به عمه بگم از خونه زدم بیرون،با سرعت رانندگی میکردم،چند بار نزدیک بود تصادف کنم،با عجله ماشین رو پارک کردم،با دیدن کسی که جلوی کمپ ایستاده بود،تعجب کردم،جلو تر رفتم
آروم صداش زدم
_سیاوش
لبخندی زدوگفت:جان سیاوش
سیاوشم سالم وسرحال روبه روم ایستاده بود،با دقت نگاهش کردم،دیگه رنگش زرد نبود،چشماش خمـار نبود،بازوهاش رو گرفتم،تک تک اعضای صورتش رو از دید گذروندم،هنوزم مطمئن نبودم،اما با دیدن لبخندش اشکام روی گونم ریخت ،سرم رو بالا بردم،با دیدن چشمام اخمی کردوگفت:چرا گریه میکنی دلسا؟؟
لبخندی زدم وگفتم:خوشحالم برات،پاک بودنت رو تبریک میگم
دستم رو گرفت وفشاری بهش داد وگفت:تو بهترین فرشته ی دنیایی
ازش فاصله گرفتم،انقدر خوشحال بودم که متوجه نشدیم تو خیابونیم،خداروشکر خلوت بود،_
بزن بریم که سارا وبهراد منتظرمون هستند
لبخندی زدم وسرم روتکون دادم،سارا وبهراد از ماشین پایین اومدند وبا شیطنت به ما دوتا نگاه می کردند،خجالت کشیدم وسرم و پایین انداختم ،سیاوش فشاری به دستم آورد
سیاوش_درست نگاه کنید احمقا
سارا خندید وگفت:ماکه چیزی ندیدیم،فقط سیا جون باید یه ناهار به ما بدیا؟؟
سیاوش اخم کردوگفت:دردوسیا،باشه
تازه یادم به تماس بهراد افتاد
_آقا بهراد از شما بعیده،من از نگرانی داشتم سکته میکردم
بهراد لبخندی زد وبا چشماش به سارا اشاره کرد،فهمیدم که کاره ساراست
زدم پشت سرش،دستش رو روی سرش گذاشت وگفت:چته وحشی چرا میزنی؟
_حالا دیگه منو میترسونی پررو خانم
ابروهاش رو بالا انداخت وگفت:وای چه کیفی داد
_زهرمار
سیاوش وبهراد به ما میخندیدند
سوار ماشین ها شدیم،وقتی غذا میخوردیم،سیاوش بهم میرسید ،منم لبخندی به خاطر مهربونیاش رو لبم نقش بست،بعد از تموم شدن غذا،سیاوش روبه بهراد وسارا گفت:شما برید من ودلسا جایی کار داریم
سارا لبخند خبیثی زد وگفت:کجا کار دارین؟؟من وبهرادم بیکاریم باهاتون میایم
سیاوش محکم صداش زد
_سارا
_خب باشه ، چرا میزنی؟؟نمیایم،برید خوش باشید
از بهراد وسارا خداحافظی کردیم،سوار ماشین من شدیم
_سیاوش چرا دروغ گفتی؟؟ما که جایی کار نداریم؟؟
لبخندی زد وگفت:دروغ نگفتم،یادته چند وقت پیش بردمت یه چشمه
_آره یادمه
_ماشین رو روشن کن بریم همون جا،باهات کار دارم
سری تکون دادم،ماشین رو روشن کردم،هردوسکوت کرده بودیم،ماشین رو پارک کردم،با دیدن طبیعت یاد قبل افتادم،چقدر خاطرات اون روز رو دوست دارم،سیاوش دستم رو گرفت وبه سمت چشمه رفتیم،کنار چشمه نشستم،سیاوش دستش رو تو آب کرد وگفت:دلسا من الان مثل این چشمه پاک ،پاکم،دیگه آلوده به مواد نیستم
صداش زدم
_جانم
دوتا دستاش رو گرفتم،تو چشماش نگاه کردم وگفتم:بهم قول بده که دیگه سمت مواد نمیری؟؟
لبخندی زد وگفت:قول مردونه بهت میدم که دیگه حتی بهش نگاهم نکنم
بازوهام رو گرفت وبا حالت خاصی گفت:تو هم قول بده مثل الان همیشه کنارمی؟
لبخندی زدم وگفتم:قول میده تو سختی وراحتی،تو خوشی وغم همراهت باشم
با انگشتش دستم رو نوازش کرد وگفت:میدونی هرشب خداروشکر میکنم بابت فرستادن فرشته ای مثل تو،اگر تو نبودی معلوم نبود چه بلایی سر من میومد،من پاکیم وسلامتیم واین زندگی رو به تو مدیونم
به چشمای همدیگه با عشق نگاه کردیم،سیاوش آرم زمزمه کرد
_دلسا دوستت دارم
صداش بلند تر شد،فریاد زد وگفت:فرشته ی مهربونم دوستت دارم،عاشقتم
فکر کنم فشارم افتاده بود،قدرت هیچ کاری رو نداشتم ،فقط به سیاوش نگاه می کردم،بـ..وسـ..ـه ای روی دستم زدم وبا لبخند گفت:دلسا ازت ممنونم به خاط رصبوریات،به خاطر مهربونیات،به خاطر اینکه کنارم بودی ومثل بقیه تنهام نگذاشتی،من پاکیم رو به تو مدیونم،بگو ..بگو ..که تو هم ...منو دوست داری
اروم گفتم:دوست دارم
از جاش بلند شد ،من رو بلند کرد وتوهوا چرخوندم وگفت:خدایا شکرت،خدایا شکرت
چشمام رو باز وبسته کردم،میترسیدم که همه چیز یه خواب باشه،یه خواب خوب
سیاوش
سینی چایی رو جلو دلسا گرفتم
_دست دردنکنه سیاوش
لبخندی زدم وگفتم:بخور خانمی که چایی که سیاوش درست کنه واقعا خوردن داره
خندید وگفت:کدبانویی هستی برای خودتا؟؟
_چی فکر کردی؟؟من مردی نیستم بزارم همه کارام رو دوش زنم باشه
_خوش به حال زنت
خندیدم وچشمکی بهش زدم وگفتم:چرا افسوس میخوری خوشگلم؟؟به خودتم حسودیت میشه
اخمی کرد وبا لحن بامزه ای گفت:من کی افسوس خوردم؟؟
_آهان دختر همسایه بود
گوشم رو گرفت وپیچوند
_تو با دختر همسایه چیکار داشتی؟؟هااان؟؟زود بگو سیاوش تا نکشتمت؟؟
_آی،آی،ول کن دلسا،گوشمو کندی
بیش تر پیچوندش،دستم رو بالا آوردم وروی دستش گذاشتم
با لجبازی گفت:تا نگی با دختر همسایه چیکار داشتی؟ولت نمیکنم
بـ..وسـ..ـه ای روی دستش زدم وبا لبخند گفتم:من غلط کنم با دختر همسایه کاری داشته باشم
خندید وگفت:راستی سیاوش نمیخوای بری سراغ مامان وبابات؟؟
با کلافگی گفتم:میخوام برم ببینمشون ولی یه انگار قدرتش رو ندارم
دستم رو گرفت وگفت:سیاوش من خیلی قویه،اون اگه بخواد میتونه همه مشکلات رو از جلوش برداره،حالاهم برو لباسات رو عوض کن تا باهم بریم
فشاری به دستش دادم،خدایا مهربون تر از این دختر تو دنیا هست؟،باید میرفتم وخودم رو نشون بابا میدادم،که ببینه دیگه باعث سرافکندگیش نیستم
_بشه،پس چند دقیقه صبر کن تا من لباسام رو عوض کنم
دلسا سری تکون داد،منم به اتاق رفتم،بعد از پوشیدن لباسام به موهام رسیدم واز اتاق بیرون زدم،دلسا با نگرانی گفت:به نظرت لباسای من خوبه؟؟زشت نباشه؟؟
_نه عالیه،بیا بریم
سوییچ رو برداشتم،از خونه بیرون زدیم،داخل ماشین دلسا متوجه استرس ونگرانی من شده بود ،تمام سعیش رو می کرد که با حرفاش آرومم کنه،با دیدن در خونه یاد تمام خاطرات افتادم،یاد اون شبی که بابا از خونه بیرونم کردوگفت:دیگه پسری به اسم من نداره،شاید از اون شب سرنوشت منم تغییر کرد،وقتی از کارم اخراج شدم،فهمیدم که پدرم ازشون خواسته که اخراجم کنند،من حالا با اون سیاوش مرفه،بی درد که دنیاش فقط خوش گذرونی با دوستاش وخرج کردن پولای باباش بود نیست،تغییر کردم،شاید حالا بشه بهم گفت:مرد،همه ی اینارو مدیون دختریم که همیشه وهمه جا کنارم بود،خدایا به خودت توکل میکنم
به دلسا نگاه کردم،لبخندی زد وگفت:بریم؟؟
_بریم
آیفون رو زدم
_کیه؟؟
صدای مامان بود،چقدر دلتنگش بودم ،سه ماهی بود که ندیده بودمش،انگار صدام بالا نمیومد
_منم مامان سیاوش
صدای هیجان زده مامانم رو شنیدم
_سیاوشم
در با صدای تیکی باز شد،کنار ایستادم که اول دلسا داخل بشه،منم پشت دلسا راه افتادم،مامان تند به سمتم قدم برداشت،به صورتش نگاه کردم،شکسته شده بود،چشمای مشکیش اشکی شده بود
چند قدمیم ایستادوبا بغض گفت:اومدی بالاخره سیاوشم؟؟مامان دورت بگرده،نگفتی مادرت از دوریت میمیره؟؟
دیگه نتونستم طاقت بیارم به سمتش رفتم ومحکم بغلش کردم،بو کشیدم تن مادرم رو،مادری که سه ماه از محبتاش دور بودم،صدای هق هقای مامان بلندشده بود،از خودم جداش کرم،خم شدم ،خواستم دستش رو ببوسم که جلوم رو گرفت،نگاه کلی بهم انداخت وگفت:قربونت برم پسرم،چرا اینقدر لاغرشدی؟؟
لبخندی بهش زدم وگفتم:مامان دلم برات تنگ شده بود؟؟
_منم همین طورپسرم،چرا نیومدی یه سری به این مادرت بزنی؟؟
با شرمندگی گفتم:نمیخواستم به خاطر من با بابا مشکل پیدا کنی؟؟
مامان نگاهش به دلسا افتاد،انگار تازه متوجه اون شده بود،مامان سوالی بهم نگاه کرد،به سمت دلسا رفتم وگفتم:مامان این دلساست عشق من،دختری که تو این چند وقت کنارم بود،کسی که باعث شد من ترک کنم
مامان با تعجب گفت:تو ترک کردی؟؟
_آره قربونت برم
با خوشحالی به سمت دلسا رفت ومحکم بغلش کردوگفت:دخترم ازت ممنونم
دلسا
وقتی مامان سیاوش منو بغـ*ـل کرد،احساس خوبی داشتم،از اینکه بهم گفت دخترم خوشحال شده بودم،من هیچ وقت مهر مادری ندیده بودم ،حالا حس کردم که مامان سیاوش میتونه به جای مادر نداشتم باشه،لبخندی زدم وگفتم:من که کاری نکردم
ازم جدا شد وبا لبخند گفت:چقدر نازی تو دخترم
سرم رو پایین انداختم وگفتم:شما لطف دارید
_سیاوش سلیقت مثل بابات خیلی خوبه
سرم رو بالا آوردم،سیاوش خندید وبا عشق بهم نگاه کرد همون لحظه متوجه مرد میانسالی شدم که از بالا پله ها با اخم به ما نگاه می کرد،حتما این پدر سیاوش،از همین جا اقتدارش معلوم بود،با قدم های محکم از پله ها پایین اومد،تو چشماش غیر از عصبانیت وخشم انگار یه دلتنگی هم بود،مطمئنم دلش برای تک پسرش خیلی دلتنگ شده ولی دلخوربود
 
  • پیشنهادات
  • beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    سیاوش
    نزدیک بابا شدم،چقدر دلتنگش بودم،دلتنگ نصیحتاش،محبتای پدرانش،آروم گفتم:سلام بابا
    با همون اخم گفت:من بابای تو نیستم،پسری هم ندارم
    _اما بابا..
    بابا باعصبانیت فریاد زد
    _برو همون قبرستونی که بودی،تو خونه من جای یه معتاد مفنگی نیست،دیگه نمیخوام این جا ببینمت
    غرورم شکست،جلوی دلسا ومامان کوچیک شدم،بابا بد کردی،چرا اینقدر خودخواهی
    لبخند تلخی زدم وگفتم:چه بخواید،چه نخوایدشما پدرمنی
    _هه پدرتو....چیه نکنه پولات ته کشیده.....این رو یادت باشه من پول به یه معتاد به درد نخور نمیدم
    _آقای سرمدی
    سرم رو به طرف دلسا برگردوندم،بابا باتعجب به دلسا نگاه می کرد
    دلسا لبخندی زدوگفت:ببخشید من قصد دخالت ندارم،اما بهتر یه فرصت به سیاوش بدین تا حرفاشو بزنه،سیاوش ترک کرده وسالم وپاک جلوی شما ایستاده،جسارت نباشه،بهتر فکر کنید کجا برای پسرتون کم گذاشتید که به مواد رو آورده
    بابا خندیدوگفت: دخترجون تو داری منو نصیحت میکنی
    دلسا با لحن آرومی گفت:من که گفتم قصد جسارت نداشتم،شما نگاهی به پسرتون کنید،سیاوش خیلی با قبل فرق کرده
    بابا با دقت بهم نگاه کرد،رو به ما گفت:بیاید داخل
    وخودش زودتر از هم راه افتاد،تشکر آمیز به دلسا نگاه کردم،لبخندی زدوگفت:نتونستم تحمل کنم کسی بهت بی احترامی کنه
    لبخندی بهش زدم وگفتم:تو رو نداشتم چیکار میکردم،دلسا اگر حتی یه روزم نباشی میمیرم،من بی تو نمیتونم نفس بکشم
    _فعلا که هستم،حالا بیا تا بریم تا بابات دوتامون رو از خونه بیرون ننداخته
    وقتی وارد پذیرایی شدیم،بوی غذای مامان تو خونه پیچیده بود،مامان با لبخند به ما دوتا نگاه می کرد،بابا اخم کرده بودوروی مبل همیشگی نشسته بود
    بابا رو به دلسا گفت:دختر جسوری هستی
    دلسا لبخندی زدوهیچی نگفت
    بابا اقتدار همیشگیش گفت:سیاوش از این به بعد میای خونه خودت،فقط تو واین دختر جسور؟
    وسط حرف بابا پریدم وگفتم:ببخشید بابا،من ودلسا همدیگر رو دوست داریم،دلسا باعثشد که من ترک کنم
    _پدرومادرش خبر دارند؟؟
    _نه قرار تکلیف من که مشخص شد بریم خواستگاری
    _دخترم اسم پدرت چیه؟
    مطمئن بودم که بابا میخواد شجره نامه دلسا رو در بیاره
    _بهرام مهرجو
    بابا با تعجب گفت:پدرت شرکت تجاری داری؟؟
    _بله
    بابا لبخندی زد وگفت:من وپدرت باهم دوستیم،من به خاطر شغلم باپدرت همکاری های زیادی داشتیم
    خداروشکر انگار بابا تا اینجا راضی بود،چند دقیقه بعد ساراهم رسید وبا دیدن ما تو خونه خیلی خوشحال شد،بعد از دوساعت دلسا رو به خونشون رسوندم وخودمم خونه بهراد رفتم تا لباسام وسایلم رو بیارم
    دانیال
    سرمیز صبحانه یادم به حرف بیتا افتاد،انتقام خانوادم،پس بیتا میدونه که مقصر تصادف پدر ومادرش کیه،دیشب انقدر درگیر مرگ اون دوتا دختر بودم که فکرم به اینجا نرسیده بود،از مریم جون تشکر کدم،انگار خیلی تو خودش بود چون مثل همیشه جوابم رو نداد،شب باید حتما ازش بپرسم چرا تو خودشه
    بیتا با دیدن من لبخندی زدوگفت:حالت خوبه ماهان؟؟از دیشب تا حالا خیلی نگرانت بودم
    لبخندی زدم وگفتم:خوبم،توهم انگار زیاد خوب نبودی؟؟
    سرش رو پایین انداخت وگفت:اوهوم
    کنارش نشستم وبا لحن آرومی گفتم:میتونم یه سوال ازت بپرسم
    _بپرس
    _تو پدر ومادرت رو از دست دادی؟؟
    با غم گفت:آره تو تصادف،منم باهاشون بودم که از شانس بدم فقط من زنده موندم
    دستش رو گرفتم وگفتم:مگه نمیگی تصادف کردند،پس ازکی میخوای انتقام بگیری؟؟
    آهی کشید وگفت:ترمز ماشین رو دست کاری کرده بودند
    آروم تر گفت:قاتل پدر ومادرم رئیس همین بانده،مهندس دایی منه،داخل یکی از عملیات هامهندس باهاشون همکاری نمیکنه،به خاطر همین پدرومادرمنو به قتل میرسونه،من زندگی خودم رو داشتم ،اما با فهمیدن ماجرا،از مهندس خواستم منو وارد باند کنه تا بتونم انتقام مرگ پدرومادرم رو بگیرم ولی متاسفانه هنوز نتونستم رئیس باند رو ببینم
    پس مرگ پدر ومادربیتا زیر سر رئیس همین بانده،مطمئنم تو آگاهی افرادی داره که پرونده رو خیلی زود بستند
    بیتا نزدیکم شد وبا نگاه خاصی گفت:ماهان یه حس خوبی بهت دارم،حسی که تا حالا به هیچکس نداشتم،شاید دوست داشتن
    جا خوردم،بیتا ومن هردو داشتیم به همدیگه وابسته میشدیم
    با تعجب نگاهش کردم که گفت:میدونم تو از جنس این آدما نیستی،از عکس العمل دیروزت فهمیدم،بعد از سال ها دارم راز زندگیم رو بهت میگم،چون دوست دارم،از همون روز اول دانشگاه یه حسی بهت داشتم
    فقط نگاهش کردم،نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت،خوشحال برای اعترافش یا ناراحت برای اینکه عاشق یه خلافاکار شدم
    دانیال
    چند روزی از زمانی که بیتا بهم ابراز علاقه کرد میگذره،محبتش نسبت به قبل بیش تر شده،کم تر تو خودشه وبیش تر وقتمون رو کنارهم هستیم،اطلاعات خوبی هم تونستم بدست بیارم،جاسوسی که داخل نیروی اتظامی داشتند رو پیدا کردم،ولی مدرکی برای دستگیریش پیدا نکردیم
    آیفون رو زدم ،صدای سرهنگ که گفت:بیا بالا
    سری تکون دادم ودر رو باز کردم،سرهنگ دم در منتظرم ایستاده بود،لبخندی زدم وگفتم:سلام حالتون چطوره؟؟
    _سلام خوبم
    از جلوی در کنار رفت،وارد خونه شدم،محمدی ورضایی رو دیدم،از جاشون بلند شدند،بعد از احوالپرسی کوتاهی که کردیم ،همه روی مبل نشستیم
    سرهنگ دستاش رو بهم قفل کرد وروبه من گفت:چه خبر مهرجو؟؟
    _جمعه همین هفته قرار دخترا رو از مرز رد کنند،به نظرم فرصت خوبی که عملیات رو شروع کنیم،به نظر من جایز نیست بیش تر از این صبر کنیم،هر روز داره تعداد دخترا و پسرایی که میمیرند وقاچاق میشند بیش تر میشه
    سرهنگ_باید تمام شرایط رو بسنجیم،زمان ومکان وتعداد افرادشون چجوریه؟؟
    من_جمعه حدود ساعت سه صبح از بندرهرمزگنان با لنج به سمت امارات حرکت میکنند،اینطور که مهندس گفت یه لنج تجاریه که قرار خرما صادر میکنه،ده نفر از افرادش رو میبره،همه مسلح هستند
    سرهنگ به فکر فرو رفت وگفت:امروز شنبست باید دید میتونیم کارا رو تا جمعه درست کنیم یانه؟
    محمدی_ببخشید سرهنگ ولی ما هنوز نتونستیم بفهمیم که رئیس باند کیه؟؟به نظر من این یه ریسک خیلی بزرگیه
    سرهنگ_محمدی وقتش رسیده که یه خودی از خودمون نشون بدیم
    فنجون قهوه رو برداشتم وجرعه ای ازش نوشیدم وگفتم:مشکلی نیست که من خانوادم رو ببینم؟؟
    سرهنگ_تو این چند روز بچه ها مطمئن شدند که کسی تقیبت نمیکنه،فقط خیلی کم به دیدنشون میری که خدایی نکرده مشکلی پیش نیاد
    سری تکون دادم وبالاخره بعد از یک ماه بی خبری از خانوادم میتونم ببینمشون
    سیاوش
    تازه دارم معنی هیچ جایی خونه آدم نمیشه رو درک یکنم،مامان بیش تر از قبل هوام رو داره،مثل قبل سارا رو اذیت میکنم و کلی به حرص خوردناش میخندم،اما رفتار بابا هنوز خشک وجدیه ،تنها کاری کرد،باعث شد که به کار قبلیم برگردم،هر روز دلسا رو میبینم ،حتی طاقت یه روز دوریش رو هم ندارم
    نقه ای به در اتاقش زدم
     

    beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    _بیا تو
    پشت میز کارش نشسته بود ومشغول برگه های روی میز بود،روی مبل کنار میزش نشستم وگفتم:بابا وقت داری چند دقیقه باهات صحبت کنم؟؟
    سرش رو بالا آورد وبا اخم گفت:میشنوم
    _من میخوام که بریم خواستگاری دلسا
    شونه ای بالا انداخت وگفت:من با تو هیچ جا نمیام ،خودت برو
    اخم کردم ،این موقع ها دقیقا مثل خودش میشدم،خشک وجدی وپر از عصبانیت وخشم
    _ولی شما حتما باید با من بیاید بابا،تو این همه سال فقط یک بار هم شده به حرفم توجه کن،ازت خواهش میکنم
    چند دقیقه ای سکوت کرد ،خودکار روی میز انداخت وگفت:ببین سیاوش من هرکاری کردم فقط به خاطر خودت بود،من میخواستم تو موفق باشی
    _اما بابا دیدی که خواسته های زیاد شما باعث شد به چه وضعی بیفتم
    بابا در جواب حرفم هیچی نگفت،خودشم میدونست رفتارای بابا یکی از دلایلی بود که از خانوادم دور شدم
    _بابا اگر ازت خواهش کنم که بریم خواستگاری ،من دلسا رو دوست دارم ، نمیخوام از دستش بدم
    با جدیت گفت:به مادرت بگو زنگ بزنه قرار خواستگاری رو بزاره
    لبخندی رو لبام نقش بست،از جام بلند شدم ،دست بابا رو گرفتم که ببوسم که جلوم رو گرفت،لبخند ملایمی روی لباش بود،بالاخره بابا هم باهام آشتی کرد،خدایا شکرت
    سریع از اتاق بیرون رفتم،شماره دلسا رو گرفتم،بعد از چند تا بوق برداشت
    _الو سلام دلسا،خوبی؟؟
    _سلام خوبم،مامان وبابات،سارا همه خوبند؟
    _همه خوبند،حال همه رو پرسیدی به جز من،منم خوبم
    صدای خندش اومد
    _توکه از صدات معلوم حالت خوبه،جونم حالا کاری داشتی؟
    _الان عجله دارم ،تنبیهت باشه برای بعد،شماره خونتون رو برای من بفرست
    _برای چی؟
    _میخوایم بیایم خواستگاری یه فرشته مهربون
    _راست میگی یا داری شوخی میکنی؟؟
    _من کی بهت دروغ گفتم
    _هیچ وقت
    _فدای خانم صادقم بشم ،من باید برم سرکار،فعلا خداحافظ
    _مراقب خودت باش،خداحافظ
    وقتی با مامان صحبت کردم،خیلی خوشحال شد،وقتی با عمه دلسا صحبت میکرد منم کنارش نشسته بودم،بعد از چند دقیقه بالاخره تماسش تمام شد،لبخندی به من زد وگفت:قرار شد پس فردا شب بریم خونشون
    لبخند عمیقی روی صورتم نقش بست،ازمامان تشکر کردم ،نگاهی به ساعت انداختم ،دیر شده بود،سریع از خونه بیرون زدم
    دانیال
    از کنار اتاق مریم جون گذشتم،صدای گریه اش به گوشم رسید،چند ضربه به در زدم وآروم در رو باز کردم،مریم جون روی تخت نشسته بود واشک میریخت،با نگرانی نزدیکش شدم وگفتم:مریم جون اتفاقی افتاده؟؟
    لبخندی زد که متوجه تلخیش شدم،از جاش بلند شد وبا مهربونی گفت:خسته نباشی پسرم بیا بریم شام بخوریم
    جلوش ایستادم وبا کنجکاوی نگاهش کردم وگفتم:مطمئنین حالتون خوبه؟؟
    اشکاش رو با دستمال پاک کرد وبا ناراحتی گفت:دلم برای بچه هام تنگ شده،داغ فرزند خیلی سخته،وقتی به جای دختر دست گلت یه جنازه تکه تکه شده رو بیارند وبهت بگن ببین این دخترته
    دوباره اشکاش ریختند،دستمال دیگه ای از روی میز برداشتم وبه دستش دادم
    _مریم جون شما مگه یه دختر نداشتیند؟چرا الان گفتید بچه هام
    باناراحتی گفت:من وشهرام از خانواده ی فقیری بودیم،وقتی باهم ازدواج کردیم،تویه اتاق زندگی میکردیم،شهرام کارگر ساختمون بود،سخت کار میکرد تا خرجمون در بیاد ،بعد از یک سال خدا یه پسر بهمون داد،اسمش رو گذاشتیم نریمان،درسته فقیر بودیم ولی کنارهم خوشبخت بودیم،تا اینکه شهرام از ساختمون افتاد پایین،پاش آسیب دید ،دیگه نتونست کار کنه،منم یه زن دست تنها با یه بچه کوچیک،یه روز یکی از دوستای شهرام یه پیشنهادی داد که سخت دوتاییمون رو به فکر برد،گفت:من یه زن وشوهر سراغ دارم که وضع مالیشون خیلی خوبه ،چند سالی هست بچه دار نمیشن،روزی که نریمان رو از پیش من وشهرام بردند ،خیلی سخت بود،خیلی ،پاره تنم رو بردند،بدترین اتفاق این ماجرا این بود که من هیچ وقت نتونستم اون زن ومرد رو پیدا کنم،چون اصلا ندیدمشون،بعد از چند سال شهرام بوسیله یکی از دوستاش سلامتیش رو بدست اورد،هم کار میکرد وهم درس میخوند،همه جا رو گشتیم ولی نتونستیم نریمانم رو پیدا کنیم
    هق هق کرد وگفت:خبر نداشتم که بچم غذا میخوره یانه،خبر نداشتم حالش خوبه یانه،قد کشیدنش رو ندیدم،مدرسه رفتنش،وقتی فهمیدم که دوست شهرام که اون زن وشوهر رو به ما معرفی کرد مرده،نابود شدم
    آهی کشیدم ،ناراحت شدم برای این زن مهربون،لبخندی بهش زدم وگفتم:گریه نکن مریم جون،اصلا بعد از این ماموریت دونفری دنبالش میگردیم،خوبه؟
    لبخندی زد وگفت:ممنونم ازت پسرم
    صبح زود از خواب بیدار شدم،لباسام رو پوشیدم واز اتاق بیرون زدم،مریم جون درحالا آماده کردن صبحانه بود،از چهرش میتونستم بفهمم که حالش خیلی بهتر شده،بعد از خوردن صبحانه کنار زن وشوهر دوست داشتنی ا،به سمت خونه خودمون رفتم،با کلید درو باز کردم،هیچکس داخل پذیرایی نبود،هنمونطور که کتم رو درمیاوردم دادزدم
    _عمه،دلسا کجایید؟؟بیاید ببینید که دانیالتون اومده
    در اتاق عمه باز شد،بیچاره از خواب بیدارشده بود وچشماش باد کرده بودند وبا تعجب بهم نگاه میکرد،لبخندی زدم وگفتم:عمه خواب نمیبینی،خود خودمم
    عمه هم با خوشحالی داد زد
    _دلسا،دلسا ،دانیال امده
    عمه نزدیکم شد وگفت:الهی قربونت برم ،معلومه تو این یک ماه کجابودی؟؟مردیم از نگرانی؟؟
    _شرمندم عمه تو ماموریت بودم ،نمیتونستم بهتون خبر بدم
    نگاهم به دلسا افتاد که با لباس خواب عروسکیش درحالی که خمیازه میکشید،گفت:عمه چه خبرته اول صبحی،توروخدا ببین نمیزاری آدم دو دقیقه بخوابه
    لبخندی زدم،چقدر دلتنگش بود،نزدیکش شدم وگفتم:نچ نچ..آدم اینطوری میاد استقبال برادر عزیزش
    سریع چشماش رو باز کرد وبا تعجب بهم نگاه کرد،پرید بغلم ودستاش رو دورگردنم انداخت،محکم گرفتمش
    _خیلی بیشعوری دانیال...نمیگی من از نگرانی میمیرم،اصلا یادت بود یه خواهر داری؟؟
    از خودم جداش کردم وگفتم:ببخشید خواهری کارام خیلی زیاد شده بود،نمیتونستم باهاتون ارتباط داشته باشم
    دلسا با لحن بامزه ای گفت:این دفعه رو میبخشم چون دانی رو خیلی دوست دارم
    خندیدم وگفتم:دانی قربونت بره
    عمه با لبخند کنار ما دوتا ایستاد وگفت:دانی یه خبر خوب برات دارم
    _چی؟؟
    _فردا شب قرار برای دلسا خواستگار بیاد؟؟
    اخمی ناخودآگاه روی پیشونیم نقش بست،این اولین خواستگار دلسا نبود،ولی هر دفعه اسم خواستگار میومد،ناراحت میشدم
    _حالا کی هست؟؟
    _پسر آقای سرمدی دوست بهرام،بابات که خیلی تعریفشون رو کردو با اومدنشون مخالفتی نداشت
    نگاهم به دلسا افتاد که سرش رو پایین انداخته بود
    _باید تحقیق کنم درباره پسره،به نظرم بابا باید درباره پسره تحقیق میکرد
    عمه بی خیال گفت:وقتی پدرت میگه خوبه یعنی خوبه
    با سر اشاره ای به دلسا کردو آروم گفت:به نظرم دلسا هم مخالفتی نداره
    ناراحت شدم،نمیتونستم ببینم یکی بیاد وخواهر عزیرم رو ازم جدا کنه
    _عمه بعدا دربارش حرف میزنیم،دلم برای دستپختتون تنگ شده،ناهار چی داریم؟؟
    عمه_ای شکمو،قرمه سبزی داریم
    دستی روی شکمم کشیدم وگفتم:به به قرمه سبزی،من میرم تو اتاقم وسریع میام
    در اتاق رو بستم وموبایلم رو از جیبم درآوردم وشماره شمس رو گرفتم،بعد از تموم شدن تماسم ،کنار عمه ودلسا ناهار خوردیم،صدای زنگ موبایلم اومد ،ببخشیدی گفتم وبه حیاط رفتم
    _الو سلام سرگرد
    _سلام ،چی شد شمس؟؟چیزی فهمیدی؟؟
    _بله،سیاوش سرمدی،تک پسر خانواده،یه خواهر داره که چندسالی از خودش کوچک تره،پدرش تاجر ،خودشم مهندس تاسیسات بیمارستان...،حدود سه وچهارماه پیش از کارش اخراج میشه،اینطور که فهمیدم معتاد بوده ویک ماه داخل کمپ بستری شده
    ،معتاد،معتاد،این واژه رو چند بار زیر لب تکرار کردم،چطور به خودش جرئت داده بیاد خواستگاری خواهر من،دستام رو از عصبانیت مشت کردم وگفتم:ممنونم شمس ،خداحافظ
    _خواهش میکنم،خداحافظ
    سریع در رو باز کردم و وارد پذیرایی شدم،عمه داشت زیر کتری رو روشن می کرد،با عصبانیت داد زدم وگفت:همین الان زنگ میزنی به این خانواده سرمدی میگی خواستگاری بی خواستگاری
    عمه با تعجب گفت:چی شده مگه دانیال؟؟
    با همون لحن گفتم:فکر کردند خواهرم رو از سر راه آوردم که برای پسر معتادشون میخواند بیاند خواستگاری
    عمه روی گونش زد وگفت:خاک برسرم،مطمئنی؟؟
    دلسا آروم وسربه زیر کنار در ایستاده بود،نمیدونم امروز چش شده بود که حرفی نمیزد
    _آره عمه،واقعا خجالت آوره
    دلسا_دانی به نظرت زود قضاوت نکردی؟؟
    با عصبانیت گفتم:نخیر
    روبه عمه با تهدید گفتم:وای به حالشون فرداشب بیان اینجا،قلم پاشون رو خورد میکنم
    صدای در اومد،بابا با عصبانیت داخل آشپزخونه شد وگفت:چه خبرته ؟؟صدات رو بیار پایین دانیال
    _بابا چجور اجازه دادی اینا بیاند خواستگاری دلسا
    بابا بی خیال گفت:مگه چی شده حالا؟؟
    فریاد زدم وگفتم:تازه میگی چی شده؟؟پسره ی معتاد چجوری به خودش اجازه داده که بیاد خواستگاری؟؟
    بابا_صدات رو بیار پایین دانیال،فکر کردی همینطور الکی میگم که بیاند ،پسره ترک کرده
    _حالا ترک کرده،شاید دوباره رفت سراغش،اونوقت چی؟؟
    بابا_من سرمدی رو خیلی وقته میشناسم،مطمئنم پسرشم مثل خودشه
     

    beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    _انگار من هرچی حرف بزنم فایده ای نداره،من رفتم
    بدون توجه به صدا زدنای عمه ودلسا از خونه بیرون زدم
    دلسا
    از شدت استرس ونگرانی توان تحمل وزنم رو نداشتم،روی تختم نشستم،انتظار همچین عکس العملی رو از دانیال نداشتم،اون همیشه با منطق حرف میزد وتصمیم میگرفت،اما هرجور فکر میکنم نمیتونم رفتار امروزش رو درک کنم،اگر با ازدواج من وسیاوش مخالفت کنه،اونوقت نه میتونم سیاوش رو از دست بدم نه دانیال رو ناراحت کنم
    به گوشه اتاق زل زده بودم،بهترین راه اینکه سیاوش با دانیال حرف بزنه،شاید اگر سیاوش رو ببینه ،تغییر نظر بده،درسته سیاوش معتاد بوده ولی یه آدم،آدما حق زندگی دارند،حق اینکه دوباره زندگیشون رو بسازند،نگرانی های دانیال رو درک میکنم چون هنوز هیچی از سیاوش نمیدونه
    به عکس سیاوش نگاه کردم،دستی روش کشید وبا خودم زمزمه کردم،برای رسیدن به تو همه تلاشم رو میکنم
    با سیاوش تماس گرفتم،یک بوق نخورده صدای مردونه وبمش به گوشم رسید
    _الو سلام خانمم خوبی؟؟
    چقدر حس خوبی وقتی عشقت تو رو مال خودش بدونه ومن با (خانمم)گفتن سیاوش غرق خوشی شدم،اما با یاد مخالفت دانیال،بغض کردم وگفتم:سلام خوبم
    از صدام فهمید که حالم تعریفی نداره،با نگرانی گفت:چیزی شده دلسا؟؟اتفاقی افتاده؟؟
    تمام اتفاقات امروز رو برای سیاوش تعریف کردم،میفهمیدم که داره با دقت گوش میده چون حرفی نمیزد،یعد از تموم شدن حرفام گفت:همش تقصیر منه دلسا اگر سراغ مواد کوفتی نرفته بودم ،داداشت مخالفت نمیکرد
    با ناراحتی گفتم:تقصیر تونیست،هر آدمی ممکنه اشتباه کن،مهم اینکه تو ترک کردی،سیاوش بهتر خودت بری وحضوری با دانیال صحبت کنی،اون آدم منطقیه
    _آره خودم میرم باهاش صحبت میکنم،فرشته من تو دیگه نگران نباش ،خودم همه چیز رو درست میکنم
    لبخندی روی لبام نقش بست
    _من بهت امید دارم،شماره دانیال روبرات میفرستم،بهتره امروز باهاش صحبت کنی،چون ماموریت نیست
    _باشه عزیزدلم،فعلا خداحافظ
    خداحافظی زیر لب گفتم وگوشی رو قطع کردم
    دانیال
    ماشین رو کنار خیابون پارک کردم ،هروقت خواستگار برای دلسا میاد من ناراحت میشم،همیشه حس میکردم اگر دلسا ازدواج کن منم تنها میشم،مثل وقتی بچه بودیم ،اجازه نمیدام دلسا زیاد دوست داشته باشه،میترسیدم با اومدن دوستای جدید منو فراموش کن،از بچگی خودخواه بودم،دلسا تنها خواهرم نبود،همدم تنهاییام بود،سعی میکردم جای خالی پدر ومادرم رو براش پرکنم،خودم بزرگش کردم ،چطور میتونم بزارم یه آدم معتاد بیاد خواستگاریش
    موبایلم زنگ خورد،بعد از صحبت کردن با سیاوش سرمدی با لحن غیر دوستانه وبه خاطر اصرار های بیش از اندازش برای دیدن من موافقت کردم که همدیگه رو ببینیم،از ماشین پیاده شدم ،آدرس همین جارو بهش دادم،با پام به سنگ ریزه ها میزدم،بعد از بیست دقیقه به طرف شخصی که صدام کرده بود برگشتم،بادقت نگاهش کردم،بهش میخورد بیست وهفت یا بیست وهشت سالی سن داشته باشه،قیافش خوب بود وتیپش شیک وساده،لبخند کمرنگی زد وگفت:ببخشید مزاحم اوقاتتون شدم
    اخمی کردم وگفتم:اشکال نداره،امرتون رو بفرمایید
    دستش رو داخل جیبش کردوگفت:راستش من در جریان مخالفت شما بری اومدن به خواستگاری خواهرتون هستم
    سوییچ ماشین رو تو دستم تکون دادم وبا عصبانیت گفتم:من نمیدونم کی این حرف رو بهت زده،فقط بدون من اجازه نمیدم خواهرم با یه معتاد ازدواج کنه
    سرمدی با آرامش گفت:من ترک کردم وقول دادم که دیگه سمتش نرم،اشتباه کردم که سراغ اون کوفتی رفتم،ولی حالا پشیمونم ومیخوام زندگیم رو دوباره بسازم
    _ببین من گوشم از این حرفا پره،اصلا تو با خواهر من ازدواج کردی از کجا مطمئن بشم که بعد از ازدواج دوباره سراغ مواد نمیری؟؟
    محکم وبدون هیچ مکثی گفت:ببخشید ولی من دلسا رو دوست دارم،کاری نمیکنم که بهش ضرر برسونه
    به چشماش نگاه کردم،من خودم مرد بودم ومیفهمیدم که دروغی تو کارش نیست
    _دلسا نه ودلسا خانم بعدش خواهر منو کجا دیدی که الان میگی دوستش داری؟؟
    لبخندی زد وگفت:خواهر شما باعث شد که ترک کنم و روش زندگیم رو تغییر بدم
    _اما..
    وسط حرفم پرید وگفت:ببخشید ولی بهتر بقیه حرفا رو از دلسا بپرسی،من اومدم که بگم اگرمخالف باشین،اینقدرمیرم ومیام تا بفهمید به هیچ عنوان نمیخوام دلسا رو از دست بدم
    خداحافظی زیرلب گفتم وسریع سوار ماشین شدم وبه سمت خونه رفتم،پسر خوبی به نظر میرسید،عشق ودوست داشتن رو از چشماش میفهمیدم اما از دست دلسا عصبانیم که چرا هیچی بهم نگفت،با عجله در اتاق دلسا رو باز کردم،رو تختش نشسته بود با دیدن من از جاش بلند شدوبا نگرانی گگفت:چیزی شده دانیال؟؟
    با اخم گفتم:باید از زبون دیگران بشنوم که با یه پسر در رفت و آمدی؟مگه قرار نشد هر اتفاقی افتاد به من توضیح بدی دلسا؟؟
    سرش رو پایین انداخت وگفت:ببخشید دانی
    با عصبانیت گفتم:هرچیزی که تو این مدت اتفاق افتاده رو تعریف میکنی
    دلسا از اتفاقای این دوماه گفت از آشنایی با سیاوش وترکش،عاشق شدنش،همه چیز روگفت
    _به خاطر پنهان کاریات نمیبخشمت دلسا،اما مشکلی هم با اومدن این پسره ندارم
    انگشتم رو بالا آوردم وبا تهدید گفتم:فقط یکبار دیگه بفهمم که چیزی رو از من پنهون کردی،دیگه برادری به اسم من نداری
    دلسا با بغض سرش رو تکون داد،دلم نمیخواست ناراحتش کنم اما باید میفهمید که پنهان کاری راه درستی نیست
    دانیال
    بعد از اینکه با دلسا حرف زدم وموافقت خودم رو با اومدن سیاوش سرمدی اعلام کردم،دلم هوای حسن آقا رو کرد
    خونه روستایی وصمیمیت حسن آقا رو خیلی دوست داشتم،وقتی اونجا هستم ،همه چیز رو فراموش میکنم،گاهی وقتا چقدر خوبه که آدم فراموشی بگیره وکمی به خودش استراحت بده،صدای آهنگ رو بیش تر کردم
    صدمتری مونده بود به خونه حسن آقا ،هوا تاریک شده بود، شیشه های ماشین بخار کرده بودند،که یه یک دفعه یه چیزی جلو ماشین ایستاد،سریع پامو روی ترمز گذاشتم،نفس عمیقی کشیدم واز ماشین پیاده شدم،با تعجب به نفر رو به روم نگاه میکردم،بالاخره زبون باز کردم وگفتم:نازگل تو اینجا چیکار میکنی؟؟
    نازگل با قیافه آشفته در حالی که نفس نفس میزد گفت:با..بابام
    با نگرانی گفتم:بابات چی؟؟
    اشکاش رو گونش ریخت وبا التماس گفت:بابام...حال..ش ..خوب نیست
    درماشین رو باز کردم وبا عجله گفتم:سوارشو
    ماشین رو خاموش کردم وبه همراه نازگل دویدم ،نگاهم به حسن آقا افتاد،پیرمرد بیچاره روی زمین دراز کشیده بود،کنارش نشستم وبا نگرانی گفتم:حسن آقا حالتون خوبه؟؟
    چشمای بی حالش رو باز کرد ولبخند کم جونی روی لباش اومد
    آروم گفت:خوبم پسرم،ازت یه خواهش دارم
    صدای هق هق نازگل بیش تر عصابم رو خورد میکرد،سعی کردم به خودم مسلط بشم
    لبخندی به پیرمرد کم جون روبه روم زدم وگفتم:شما امر بفرمایید حسن آقا
    دستش رو جلو آورد وبی جون دستم رو گرفت وگفت:من دیگه رفتنیم،بعد از من نازگلم تنهاست،اگه تا همین حالاهم با بیماریم جنگیدم فقط برای دخترم بود،از وقتی شناختمت فهمیدم آدم خوبی هستی،میشه بهت اعتماد کرد،ازت خواهش میکنم مراقب نازگلم باش،نزار تنها بشه
    چشمای حسن آقا به زور باز بودند
    _قول مردونه میدی؟؟
    چی میتونستم بگم،تو این شرایط جز قول دادن به پیرمردی که آخر عمرشه
    دستش رو فشار دادم وگفتم:قول مردونه میدم که مراقبش باشم
    دست بی جونش از دستام افتاد ونفسش قطع شد،حیف بود برای مردن،حیف بود که زیر خاک بره،دستام رو بالا آوردم وچشماش رو بستم،نگاهم به نازگل افتاد که به جسد پدرش چشم دوخته بود وآروم اشک میریخت
    صدای مداح وگریه وزاری های نازگل به گوشم میرسید،چشمام از خستی قرمز شده بودند،دوشب نخوابیدن حالا داشت خودش رونشون میداد
    همه رفتند وفقط من موندم ونازگلی که حالا یتیم شده بود ،سرش رو روی قبر پدرش گذاشته بود،نزدیکش شدم،کنارش نشستم،صداش رو میشنیدم که میگفت:بابایی تورو خدا برگرد...من بدون تو چیکار کنم؟؟...فکر نکردی بعد از اینکه رفتی کی مراقبم باشه؟؟....نگفتی نازگلت تنها میشه...نگفتی بی همدم میشه...بابایی توروخدا برگرد
    نمیدونم که چجوری دلداریش بدم،نمیتونم بهش بگم که درکش میکنم،حالا وسط این ماموریت وزندگی خودم،مسئولیت مراقبت یک نفر دیگه به دوشم افتاد،دستم رو جلو بردم وروی شونه نازگل گذاشتم وبا لحن دلگرمی گفتم:نازگل خانم باید بریم خونه
    سرش رو از رو قبر برداشت وبا گریه گفت:کدوم خونه؟؟،خونه بدون بابا حسنم که دیگه خونه نیست،دیگه گرما وآرامش نداره
    چاره ای نداشتم ،باید نازگل رو با خودم میبردم،امشب باید خودمو میرسوندم خونه،امشب خوستگاری دلساست
     

    beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    لبخندی زدم وگفتم:میریم خونه وسایلت رو جمع کن ،با خودم میبرمت تهران
    وسط حرفم پرید وگفت:ولی من باشما جایی نمیام،اصلا دوست ندارم سربار کسی باشم
    اخمی کردم،انگار نرمش در برابر این دختر فایده ای نداشت،نا خودآگاه با بیتا مقایسش کردم،بیتا مثل نازگل سرتق ولجباز نبود،اون تویه رفتارش آرامش داشت وهیچ وقت مثل بچه ها رفتار نمیکرد،اما نازگل همه چیزش برعکس بیتا بود
    با عصبانیت گفتم:مطمئن باش عاشق چشم وابروت نیستم فقط به خاطر قولی که پدرت دادم،دوست ندارم زیر قولم بزنم
    فکر کنم از لحن حرف زدنم ترسید که زیر لب گفت:باشه
    _پس سریع پاشو که من هزارتا کار دارم
    بی حرف از جاش بلند شد،بعد از اینکه لباساش رو جمع کرد،سوار ماشین شدیم،ناخودآگاه نگاهی به تیپش کردم،لباسای محلیش رو درآورده بود،وسرتا پا مشکی پوشیده بود،اما از لباساش میشد فهمید که یه دختر روستاییه،پخش ماشین رو روشن کردم،آهنگ غمگینی بود،نازگل سرش رو به شیشه ماشین تکیه داده بود وآروم اشک میریخت،نمیدونستم الان جایز هست که ببرمش خونه خودمون یانه؟؟
    بهتر امشب پیش مریم جون باشه تا فردا صبح تصمیم جدی براش بگیرم،ماشین روکنار خونه آقای وحدتی پارک کردم واز نازگل خواستم که پیاده بشه
    مریم جون با تعجب به من ونازگل نگاه می کرد ،با صدای سلام من به خودش اومد ،لبخندی زد وگفت:سلام پسرم خوش اومدی
    _ممنون مریم جون
    به کنارم اشاره کردم وگفتم:ایشون نازگل خانم هستند،دختر یکی از آشناهام،متاسفانه پدرشون دیشب فوت کرد،قرار امشب رو اینجا بمونند،البته اگر شما مشکلی ندارید؟؟
    با ناراحتی وغم نزدیک نازگل شدوگفت:تسلیت میگم عزیزم،خدابهت صبر بده
    نازگل انگار با شنیدن حرف مریم جون غم هاش سرباز کردند و میون گریه گفت:غم نبینی خانم جان
    روبه مریم جون گفتم:شرمنده من امشب یه کار واجب دارم باید برم،شما مراقب نازگل خانم هستید؟؟
    لبخندی زدوگفت:بروپسرم،خیالت راحت باشه
    دستی تکون دادم وتشکر وخداحافظی کردم
    دلسا
    جلو آیینه ایستادم،خوب شده بودم،کت ودامن سفیدویاسیم به تنم نشسته بود،شال سفید رنگم به چهرم شادابی بیش تری داده بود،لبخندی به خودم زدم،خوشحال بودم،انقدر خوشحال که حس میکنم،خوشبخت ترین دختر روی زمینم،مگه میشه عشقت قراره بیاد خواستگاری وشاد نباشی،اما یه حسرت ،یه کمبود امروز بیش تر از روزهای دیگه به چشم میومد واون نبود مادرم بود،اگر مامان بود شاید درباره استرسم براش میگفتم،درباره عشقم به سیاوش،مامانم نبود بهم بگه چی بپوشم وچجوری رفتارکنم،از بچگی اسم مادر شده بود برام یه عقده،یه حسرت،چقدر به بچهاش حسودی میکنم،خوشبحالشون حتما مامان برای شب خواستگاریشون سنگ تموم گذاشته،سرم رو تکون دادم وبا خودم گفتم:نه،نه،دلسا،حق نداری شبی که مدتهاست آرزوش رو داری با یاد اون به زن خراب کنی
    دستی به دامنم کشیدم وازاتاقم خارج شدم،عمه با عجله وسایل پذیرایی رو روی میز میگذاشت،لبخندی زدم ونزدیکش شدم
    _خسته نباشی عمه جون
    عمه سرش رو بالا آورد وبا چشمای پر از اشک بهم نگاه کردوگفت:الهی قربونت برم چقدر خوشگل شدی
    خندیدم وگفتم:خوشگل بودم عمه
    _برمنکرش لعنت عزیزم
    لبخند خبیثی زدم وگفتم:ایشالا خدا همچین روزی رو قسمتت کنه عمه جون
    عمه با حرص گفت:دوباره بی تربیت شدی دلسا
    نگاهی به ساعت کردم وگفتم: پس چرا دانیال هنوز نیومده؟؟
    _نگران نباش حالا حالا هاست که پیداش بشه
    سری تکون دادم ومشغول کمک به عمه شدم،بابا از اتاقش بیرون اومد روبروی تلویزیون نشست ومشغول تلویزیون دیدن شد،بعد از گذشت نیم ساعت ،صدای چرخش کلید نشون میداد که دانیال اومده،با عجله به سمتش رفتم وبا تعجب به قیافه آشفته ولباسای خاکی وچروک شدش نگاه کردم وبا نگرانی گفتم:اتفاقی افتاده دانیال؟؟
    دانیال بی توجه به سوالم لبخندی زدوگفت:چقدر خواهر کوچولوم خانم وخوشگل شده
    لبخندی زدم وگفتم:بدو بدو یه دوش بگیر لباساتم عوض کن که الان مهمونا میرسند
    دانیال به عمه وبابا سلام کردو به اتاقش رفت
    با صدای آیفون،استرسم نسبت به قبل بیش ترشد،سریع به طرف در دویدم که در ورودی رو باز کنم که کتم توسط یه نفر کشیده شد،دانیال بود که با اخم گفت:برو تو آشپزخونه هروقت بابا صدات زد بیا
    اخماش بازشدند ،خندید وگفت:آخه دختر اینقدر عجله زشته ،هرکی ندونه انگار اولین خواستگارشه
    دانیال که نمیدونست،این عشقم،عشقی که برای نگه داشتنش تلاش کردم،چیزی نگفتم وبه آشپزخونه رفتم،صدای احوالپرسی ها به گوشم میرسید ودرآخر صدای سیاوشم بود ،صدایی که پر از آرامش بود،استرسم بیش تر شده بود وضربان قلبم از حضور سیاوش بالا رفته بود،خداروشکر از پذیرایی به آشپزخونه دید نداشت،سرم رو از آشپزخونه بیرون بردم وبه سیاوش نگاه کردم،الهی قربونت برم،چقدر خوشتیپ شدی،کت وشلوار سرمه ای بهش خیلی اومده بود
    با تکون خوردن شونم دست از نگاه کردن به سیاوش برداشتم وبه شخص مزاحم نگاه کردم،عمه با شطینت نگاهم میکرد
    خندیدوگفت:دختر زشته به خدا،دخترند دخترای قدیم،ما رو بدون اینکه پسر رو ببینیم شوهر میدادند،حالا دخترا پسرا رو با نگاهاشون قورت میدند بعد که پسر رو خوردند اگر دلشون خواست با کلی ناز بله رو میگند،عجب دوره زمونه ای شده
    خجالت کشیدم وسرم رو پایین انداختم ،میدونستم عمه شوخی میکنه
    _نمیخواد خجالت بکشی،برو چایی رو بیار که بیچاره ها خیلی وقته منتظرند
    نفس عمیقی کشیدم وسینی چایی رو برداشتم،سعی کردم که لرزش دستام رو کنترل کنم ،که خداروشکر موفق بودم،سربه زیر سلامی کردم وکه همه با خوش رویی جواب رو دادند،اول از همه سینی چایی رو جلوی آقای سرمدی گرفتم که با لبخند گفت:ممنونم دخترم
    نوش جانی گفتم،خانم سرمدی کلی ازم تعریف کردوچایی رو جلوی سیاوش گرفتم،سرم رو بالاآوردم ،لبخند دلنشینی بهم زدوگفت:مرسی
    کنار عمه نشستم،سارا با چشماش ادا در میاورد سعی کردم جلوی خندم رو بگیرم،آقای سرمدی جرعه ای از چاییش رو خورد وگفت:بهرام جان همانطور که میدونی سیاوش از دختر شما خوشش اومده وما امشب اومدیم که دخترت رو برای پسرم خواستگاری کنیم،اگر اجازه بدی این دوتا جوون برند با هم حرفاشون رو بزنند
    بابا لبخندی زدوگفت:اجازه ماهم دست شماست سرمدی جان،دلسا آقا سیاوش رو به اتاقت راهنمایی کن
    با نگاهم از دنیال اجازه گرفتم،لبخندی زد وبا تکون دادن سرش موافقتش رو اعلام کرد،هرچی نباشه دانیال خیلی بیش تر از بابا برام زحمت کشید
    جلوی در اتاقم ایستادم که اول سیاوش وارد بشه،لبخندی زدوگفت:خانما مقدم ترند دلسا خانم
     

    beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    خندیدم و وارد اتاق شدم،در رو بست ،با تعجب نگاهش کردم وگفتم:سیاوشی درو باز کن اگر دانیال متوجه بشه بیچاره میشیم
    لبخندی زد وگفت:ای خدا از دست این برادر زنم،بیخیال دلسایی،بدو بیا بغـ*ـل عمو که دلم برات خیلی تنگ شده
    با ناز گفتم:نمیشه
    نزدیکم شدوگفت:نه دیگه من الان نامزدتم
    به سینش اشاره کردوگفت:جای تو فقط تو بغـ*ـل خودمه،فقط وفقط بغـ*ـل خودم
    محکم بغلم کردوشالم رو درآورد وسرش رو تو موهام کردوبا لحن خاصی گفت:فرشته من امشب خیلی خوشگل شدی
    سرم رو محکم به سینش فشردم ،از تعریفش اعتماد به نفسم بالا رفت،استرسم کم تر شداما ضربان قلبم از نزدیک بودن به سیاوش بالا رفته بود،منو از خودش جدا کرد وبا لبخند به چهرم نگاه کردوگفت:خوشگلم حالا بگو ببینم از شوهرت چه انتظارایی داری؟؟
    _سیاوش میدونی که خیلی دوست دارم،انتظارات من چیزای مادی نیست،حتی اگر بی پول وفقرم باشی کنارت میمونم،من حتی توان اینو ندارم که لحظه ازت دورباشم،فقط دلم میخواد همیشه دوستم داشته باشی،باهام صادق باشی،حتی بعد از سالها زندگی عشقت یه ذره هم نسبت به من کم نشه
    دستم رو گرفت وآروم بوسیدوبا عشق گفت:قسم میخورم تا زندم حتی یه ذره هم از عشقم نسبت به فرشتم کم نشه،دلسایی منم از نبودنت نابود میشم،قول بده که هیچ وقت ترکم نمیکنی؟؟
    _قول میدم سیاوشم
    به خودم اومدم وبا استرس روبه سیاوش گفتم:بیا بریم که خیلی وقته تو اتاقیم
    سری تکون دادوگفت:بریم عزیزم
    مادر سیاوش با دیدن ما گفت:دلسا جان انشالا شیرینی رو بخوریم؟؟
    سرم رو پایین انداختم وآروم وبا خجالت گفتم:بله
    همگی دست زدند ودانیال شیرینی هارو تعارف کرد،مادر سیاوش گفت:اگر اجازه بدید بچه ها یه مدتی نامزد باشند
    بابا با آرامش گفت:من به دخترم وپسر شما اعتماد دارم،این صیقه محرمیت هم فقط یه کلاه شرعیه
    نگاه دقیقی به من انداخت وگفت:بچه ها کاملا روهم شناخت دارند پس بهتر جمعه هفته بعد عقد کنند
    فهمیدم که بابا همه چیز رو میدونه،اما از کجا با خبر شده؟شاید دانیال بهش گفته؟نه،دانیال هیچ وقت به بابا نمیگه
    آقای سرمدی_منم موافقم
    روبه من وسیاوش گفت:نظر شما دوتا چیه؟؟
    سیاوش که مواقتش رو اعلام کرد،منم از خدا خواسته آروم وسربه زیر گفتم:مشکلی نیست
    قرار شد یک ماه بعدش عروسی بگیریم که من با گرفتن عروسی مخالف بودم،سیاوش انگار زیاد از تصمیم راضی نبود،اما مخالفتی هم نکرد
    نازگل
    با دستم اشکام رو پاک کردم،هنوز باورم نشده که بابا حسنم رو از دست دادم،بابا هیچ وقت نگذاشت احساس تنهایی کنم ولی الان حس بدی دارم که یتیم وتنها شدم،نمیدونم بابا چرا منو دست این بداخلاق مغرور سپرد،مطمئنم محمد از چیزی خبر نداره وگرنه هرجور شده خودش رو به تهران میرسوند،تازه متوجه خونه شدم،دهنم دومتر باز شد،اینجا دیگه کجاست؟،خونست یا قصر؟؟،یعنی من از این به بعد باید تو شهر زندگی کنم،نه من شهر رو دوست ندارم،روستا وخونه نقلی خودمون رو به اینجا با این همه تجملات ترجیح میدم
    خانمی که فهمیدم اسمش مریم با خوش رویی شربت بهم تعارف کرد،تشکری زیر لب کردم وشربت رو از سینی برداشتم،مریم خانم کنارم نشست وبا دلگرمی گفت: خسته به نظر میای،بیا بریم تا اتاق رونشونت بدم کمی استراحت کنی
    با بی حالی گفتم:شرمنده به شماهم زحمت دادم،من به آقا گفتم خونه خودم بمونم ولی قبول نکردم
    لبخند مهربونی زد وگفت:دشمنت شرمنده دخترم،منظورت از آقا ،دانیال؟؟
    پس اسمش دانیال ،درسته بداخلاق واخمو ولی جونم رو نجات داد،وقتی تو مراسم پدرم تنها بودم،اون تمام کارای مراسم رو انجام داد،من به اون مرد خیلی مدیونم
    _بله
    _راستی اسم توچیه دخترم؟؟
    _نازگل
    از جاش بلند شد وگفت:خودت هم مثل اسمت خیلی نازی،پاشو بریم تا استراحت کنی
    بلند شدم وکنارمریم خانم قدم برداشتم،با تعجب به دیوارهای راهرو نگاه میکردم،همه چیز خیلی شیک بود،تابلو های نقاشی که چیز زیادی از طرحشون نمیدونستم روی دیوار نصب بودند،مریم خانم در اتاقی رو باز کرد وگفت:بیا عزیزم میتونی اینجا استراحت کنی
    سری تکون دادم و وارد اتاق شدم،خیلی شیک وقشنگ بود،با ناراحتی روی تخت دونفره دراز کشیدم،انقدر خسته بودم که سریع خوابم برد
    با صدای تقه ای که به در خورد از خواب بیدارشدم،با تعجب نگاهی به اطراف کردم،اینجا هیچ شباهتی به خونمون نداشت،کمی که فکر کردم فهمیدم که خونه مریم خانم هستم،روسری مشکیم رو سرم کردم وگفتم:بفرمایید
    مریم خانم دروباز کردوبا لبخند گفت:صبحت بخیر دخترم،بیا پایین که دانیال خیلی وقته که منتظرته
    _صبح شماهم بخیر،چشم الان میام
    بعد از بسته شدن در ،به روزایی که باباحسن با زور از خواب بیدارم میکرد فکر میکردم،چه روزای خوبی داشتم،باباحسن میگفت هیچ وقت از خدا ناراحت نباش،خدا صلاح بندهاش رو میخواد،قطره اشکی از چشمام پایین اومد،یعنی صلاحم بود که مادرم رو تو بچگی از دست بدم وحالا بابا حسنم،با لبه روسریم اشکام رو پاک کردم وبعد از دستشویی وآبی که به صورتم زدم از اتاق بیرون رفتم
    مریم خانم ودانیال داخل پذیرایی نشسته بودند وصحبت میکردند
    آروم سلام کردم وروی مبل تک نفره نشستم،دانیال هم آروم جواب سلامم رو داد وروبه من گفت:آماده شوبریم خونه ما،خواهرم اونجا منتظرته
    مریم خانم_ ناراحت میشم اگر نازگل رو ببری
    دانیال لبخندی بهش زد وگفت:معذرت میخوام مریم جون قصد نارحت کردنتون رو ندارم ،فقط خودتون که میدونید وضعیت کارم رو اصلا نمیخوام نازگل خانم رو تو خطر بندازم
    مریم خانم ناراحت گفت:باشه پسرم،به نظر من هم خونه خودتون بمونه بهتره
    یعنی کارش چیه که میتونه منم به خطر بندازه،توروخدا ببین بابا حسن منو به چه دردسری انداختی
    بعد ازاینکه وسایلم رو برداشتم،باهمون لباسای قبلی سوار ماشین دانیال شدم،تو راه به آدمایی که در رفت وآمد بودند نگاه میکردم،دانیالم سکوت کرده بود وهواسش به جلو بود
    ماشین رو پارک کرد،آروم در ماشین رو باز کردم وپیاده شدم،بدون هیچ حرفی پشت سر دانیال راه افتادم،جلوی در سبز رنگی ایستاد وبا کلید درو باز کرد،کنار کشید تا من اول برم داخل،سربه زیر وارد شدم،حیاط بزرگ وقشنگی داشتند،محو درخت وگلای زیبایی بودم که شباهت زیادی به گلای خودم که تو حیاطمون کاشتم شدم که پام به جایی گیر کرد وبا زانو روی زمین افتادم،سر زانوهام خیلی دردگرفته بود،دانیال سریع کنارم نشست وبا نگرانی گفت:حالت خوبه؟؟
    سرم رو بالا آوردم ونگاهم به چشمای مشکیش افتاد،نمیدونم چرا یه حسی داشتم،یه حس گنگ !
    سریع به خودم اومدم وگفتم:خوبم
    آروم از جام بلند شدم ،فقط کمی احساس درد سر زانوهام می کردم،دانیال هم که دید اتفاق خاصی نیفتاده بلند شد،با دیدن دختر زیبای روبروم لبخندی روی لبم اومد،ازچهرش میشد فهمید که دختر مهربونیه،لبخندی به من زدو نزدیکم شدوگفت:سلام خوش اومدی من دلسام خواهر دانیال
    لبخندی زدم وگفتم:ممنون منم نازگلم
    دانیال روبه دلسا گفت:خواهری پس عمه کجاست؟؟
    _رفته با دوستاش بیرون
    دلسا دستم رو گرفت وآروم در گوشم گفت:دانیال همه چیز رو بهم گفته،من خیلی خوشحالم که این مدت قرار با ما زندگی کنی،بابت پدرت هم متاسفم
    دلسا_دانی من میرم اتاق نازگل رو نشونش بدم
    دانیال سری تکون داد و خودش رو روی مبل انداخت،دلسا دستم رو کشید واز پله ها بالا برد،خونشون خیلی زیباوساده بود،دلساهم برعکس برادرش دختر مهربون ودوست داشتنی بود
    دانیال
    با فاصله کنار مهندس روی مبل نشستم،سرش رو به طرفم برگردوند ولبخندی زد وگفت:کم پیدایی ماهان؟؟
    _یه دوروزی رفتم خونه درست وحسابی استراحت کنم،خودتون که با خبرید؟؟
    _آره،قرار جمعه رو که فراموش نکردی؟؟
    _نه ،فقط همه چیز آمادست؟؟
    مهندس با چشمای سبز وحشیش نگاهم کردوخندید
    _آمادست،ماهان امیدوارم تو این کارم سر بلندم کنی
    سرهنگ بهم گفته بود که همه چیز برای جمعه آمادست،ومن نقش ماهان رو اجرا میکنم،همه کارا به عهده بچه ها وسرهنگه،امیدوارم اتفاق بدی نیفته
    لبخندی زدم وگفتم:مطمئن باشید که این دفعه هم سربلندتون میکنم
    صدای پاشنه کفشی به گوشم رسید،حتما بیتاست،امروز حتما بهش میگم این کفشای پاشنه بلند رو کم تر بپوشه،وروی عصاب منه ویادآور خاطرات تلخ گذشته،با دیدن بیتا از جام بلند شدم ونگاهش کردم،چقدر تو این دوروز که ندیده بودمش دلم براش تنگ شده بود
    وقتی متوجه حضورم شد،قدماش رو سریع برداشت و روبه روم ایستاد،خیره نگاهم میکرد،برق خوشحالی تو چشماش بود،لبخند زیبایی روی صورتش نقش بست وگفت:ماهان معلوم هست کجایی؟؟
    _همین جا زیر سایه ی شما
    با مشت به بازوم زدوگفت:مزه نریز،چرا بی خبر میری؟؟
     

    beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    جدی گفتم:به مهندس خبر دادم،اگر باور نداری از خودش بپرس؟؟
    بیتا نگاهی به مهندس انداخت که بیخیال قهوه اش رو میخورد وبه تلویزیون نگاه می کرد
    نزدیکم شدو آروم گفت:تو به مهندس گفتی به من که چیزی نگفتی،لطفا بی خبر جایی نرو ،من نگرانت میشم
    لبخندی زدم وگفتم:چشم ،از این به بعد بی خبر جایی نمیرم
    آروم زمزمه کرد
    _دوست دارم ماهانم
    با تعجب نگاهش کردم،تمام حسای خوب وبد به سمتم هجوم آورد،دانیال تو یه پلیسی،موقعیتت رو یادت رفته،از اولم دل بستن به بیتا اشتباه بود،اون یه خلافکار،خلافکار،میفهمی چند تا جوون رو بیچاره کرده،چندتا خانواده رو غصه دار،چطور میتونی دوستش داشته باشی؟؟،تمام افکار بدم رو پس زدم وبا این جمله که مگه عشق هم منطق حالیش میشه لبخندی به عشقم زدم ومثل خودش گفتم:من بیش تر
    سیاوش
    یقه پیراهنم رو درست کردم،ادکلنم رو زدم،نگاهم به قاب عکس دلسا که روی میز کنار تختم بود افتاد،لبخندی روی لبم اومد،مثل همیشه این دختر بهم امید زندگی میداد،وقتایی که خودش نبود،یاد وعکسش باعث آرامشم میشد،سوییچ ماشین رو برداشتم وبعد از خداحافظی با مامان از خونه بیرون زدم،سوار ماشین شدم وبه سمت خونه دلسا رفتم
    شمارش رو گرفتم،بعد از خوردن چندتا بوق ،صدای شادش به گوشم رسید
    _سلام آقایی
    _سلام خانمم،خوبی؟؟
    _خوبم ممنون،توچطوری؟؟
    پر انرژی گفتم:عالیه عالیم عزیزدلم،من جلو خونتون منتظرتم بریم بیرون
    از صداش میشد فهمید که تعجب کرده
    _وا سیاوش خب زودتر بهم میگفتی،حالا بیا بالا یه سوپرایز برات دارم
    _باشه
    گوشی رو قطع کردم واز ماشین بیرون زدم
    عمه با دیدنم لبخندی زدوگفت:خوش اومدی سیاوش جان
    _ممنونم عمه جون،پس دلسا کجاست؟؟
    _تو اتاقشه الان میاد،تو برو بشین تا من برات یه چایی بیارم
    سری تکون دادم وروی مبل نشستم،بعد از گذشت چند دقیقه ،صدای دلسا رو شنیدم
    _سلام آقایی
    سرم رو بالا آوردم ومتعجب به دلسا ودختری که با تیپ مشکی وساده ای کنارش ایستاده بود نگاه کردم،به هردوسلام کردم وگفتم:معرفی نمیکنی عزیزم؟؟
    _نازگل دختر دوست دانیال که چند روز پیش فوت کردند
    روبه نازگل گفتم:تسلیت میگم
    آروم ممنونی گفت وسرش روپایین انداخت
    _خب سوپرایزت چی بود خانمم؟؟
    با خوشحالی دستاش رو بهم زدوگفت:با موتور بریم بیرون
    با تعجب گفتم:با موتور؟؟وقتی ماشین هست چکاریه که با موتور بریم
    دلسا چشماش رو مظلوم کرد وبا التماس گفت:خواهش میکنم سیاوش؟؟
    مطمئنم اگر خودمون دوتا بودیم حتما یه گاز از لپش میگرفتم،اگر همین جوری پیش بره دلسا تا منو دیوونه نکنه دست بردار نیست،آخه چرا اینقدر این دختر خواستنی ومهربونه؟
    لبخندی زردم وگفتم:یه خانم که بیش تر نداریم،بزن بریم
    با نازگل وعمه خداحافظ کردیم،دلسا دستم رو محکم گرفت وبه سمت حیاط میکشید،کنار موتورش ایستاد وبا لبخند روی باکش دست کشیدوبا ذوق گفت:سیاوش دلم خیلی برای آرمین تنگ شده بود؟؟
    اخم کردم وبا حرص گفتم:دیگه حق نداری اسم این موتور رو بیاری؟؟
    خندیدوگفت:سیاوش تو به موتورم حسادت میکنی؟؟
    _نه مگه دیوونم که به موتور حسادت کنم
    دلسا با لحن بامزه ای گفت:دیوونه که هستی،حالاهم بپر بالا تابریم دور دور
    با این لحن حرف زدنش نتونستم طاقت بیارم وآروم لپش رو گاز گرفتم،دلسا جیغی کشیدوبا اعتراض گفت:سیاوش
    خندیدم وگفتم:جان سیاوش
    باحرص یه پاش رو روی زمین کوبید وگفت:بدم میاد یکی گازم بگیر
    باصدای بلند خندیدم وگفتم:وقتی حرص میخوری خیلی بامزه میشی
    موتور رو روشن کردوکلاه کاسکت رو روی سرش گذاشت،نزدیکش شدم ودستم رو روی شونش گذاشتم وجدی گفتم:پیاده شو
    موتور رو خاموش کرد وکلاه رو از روی سرش درآوردوگفت:بازمیخوای چیکارکنی؟؟
    اخمی کردم وگفتم:شما پشت من سوار میشی،از این به بعد حق تنهایی موتور سوار شدن رونداری؟
    با عصبانیت گفت:خیلی هم حق دارم،تنهایی هم موتور سواری میکنم
    دوست نداشتم بیش تر از این باهم بحث کنیم،با آرامش گفتم:ببین خانمم اگر خدایی نکرده برات اتفاقی افتاد من چه خاکی توسرم کنم؟؟موتور خطرناکه،هرچی هم بگی بلدم وچیزی نمیشه،بازم خیلی خطر دره،حالاهم بپر بالا تابا خودم بریم
    دلسا لبخندی زدوگفت:باشه
    چقدر خوب بود که من ودلسا جلوی بحث واختلاف نظرامون رو میگرفتیم وهردو کوتاه میومدیم،موتور رو از حیاط بیرون بردم،دلسا در رو بست وپشتم سوار شد ودستاش رو دورکمرم حلقه کرد،لبخندی روی لبام اومد،خیابون خیلی خلوتی بود،از کنار پارک همیشگی رد شدیم،پارکی که باعث آشنایی من ودلسا شد،گاهی اوقات خود آدم متوجه نمیشه یه برخورد یا حتی یه اتفاق باعث عوض شدن مسیر زندگیش میشه،دلسا با صدای بلندی گفت:سیاوشی یادت میاد چقدر بد اخلاق بودی ومنو اذیت میکردی؟؟
    خندیدم وگفتم:آره توهم کم منو حرص ندادی،خدایی دلسا خیلی پررو بودی
    _خودت پررویی
    _حالا من پرروام آره؟؟
    صداش رو شنیدم که گفت:آره خیلی زیاد
    _باشه حالا که تنبیه شدی میفهمی کی پررو؟؟
    گاز دادم وسرعت موتور هر لحظه بیش تر میشد،دلسا به جای اینکه بترس ،جیغ زدوگفت:ایول سیاوش ،من عاشق سرعتم
    _دختره سرتق
    بعد از اینکه کمی با موتور داخل شهر گشتیم،ناهار رو کنارهم خوردیم ودلسا رو به خونشون رسوندم
    دانیال
    جمعه ساعت دو صبح
    دونفر از افراد بیرون کنار لنج مراقب اوضاع بودند،از ماشین پیاده شدم،ون مشکی رنگی کنارم توقف کردویکی از افراد مهندس از ماشین پیاده شدوکنارم ایستادوگفت:دخترا آمادند،ما منتظر دستورشما هستیم قربان؟؟
    _فعلامنتظر باش به وقتش بهت اطلاع میدم
    از کنار ون گذشتم و وارد لنج شدم،ناخدا کنارم ایستادوگفت:همه چیز آمادست
    سری تکون دادم وشماره نادر رو گرفتم
    _بله قربان
    _بدون هیچ اشتباهی دخترا روبیارید
    _چشم
    نگاهم به دریا افتاد،خداکنه امشب هیچ اتفاقی برای دخترا پیش نیاد،،امشب شب سختیه،شبی که باید از عشقم دل بکنم وبشم سرگرد دانیال مهرجو،نه ماهان وحدتی،نفس عمیقی کشیدم،نگاهم به دخترا افتاد
    چشم ها ودهنشون رو بسته بودندوداخل انبار نگهشون داشتند
    من_ناخدا بهتر راه بیوفتیم
    _چشم
    با صدای شلیک گلوله فهمیدم که وقتشه،اسلحه رو از لباسم بیرون آوردم،نادر با عجله نزدیکم شدوگفت:قربان پلیسا،دستورچیه؟؟
    _ سرشون رو گرم کنید
    بعد از اینکه مطمئن شدم نادر رفته،نگاهی به اطراف کردم،هیچکس حواسش به من نبود،به طرف انباری رفتم،خیلی آروم درش رو باز کردم،یکی یکی دستا وچشماشون روباز کردم،با ترس بهم نگاه می کردند
    _نترسید ،فقط بدون اینکه حرفی بزنید آروم پشت سرمن راه بیوفتید،صدایی از هرکدومتون بلندبشه ،جونش رو از دست میده
    دخترا سرشون روتکون دادندوبی حال ازجاشون بلند شدند
    آروم گفتم:یالا دیگه از جاتون بلند بشید
     

    beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    در انبار رو بازکردم،سرکشی کشیدم،وقتی مطمئن شدم کسی نیست،به همراه دخترا از اونجا بیرون اومدم،صدای شلیک گلوله میومد،لنج رو دور زدیم،سرجام ایستادم،روبه دخترا گفتم:جلوتر از من برید
    از پشت حواسم به همه جا بود
    محمدی با دیدنم ،سریع به سمتم اومدوگفت:حالتون خوبه؟؟
    نفس عمیقی کشیدم وگفتم:خوبم محمدی،افراد مهندس رو گرفتید؟؟
    _چندتاییشون رو زخمی کردیم،بقیه هم همین دودقیقه پیش تسلیم شدند
    _خوبه،لطفا دخترا رو بفرست اداره،باید بازجویی بشند
    _چشم
    سرهنگ با دیدنم لبخندی زدوگفت:خسته نباشی سرگرد
    خوشحال نبودم ،حس میکردم اتفاق بدی قرار بیفته،این ماموریت تجربه های زیادی تا اینجا برام داشت
    _ممنون
    دلسا
    کنار نازگل تو بازار قدم میزدیم،دنبال یه لباس مناسب برای خودم ونازگل بودیم،این چند روز خیلی باهاش صمیمی شدم،دختر خوبی وخلاف ظاهرش خیلی شیطونه،سعی کردم بهش روحیه بدم تا از حال و هوای خودش بیرون بیاد،اونم کمی تونسته با مرگ پدرش کنار بیاد،سیاوش درگیر کارای عقد ،منم تا بتونم بهش کمک میکنم وکنارش هستم،چشمم به یه لباس مجلسی سرمه ای رنگ افتاد،خیلی ساده وشیک بود
    _نازگل به نظرت اون لباس خوبه؟؟
    _کدوم؟؟
    با دستم به لباس اشاره کردم
    _وای دلسا خیلی خوشگله
    با ناراحتی گفتم: به سیاوش قول دادم برای عقدم لباس عروس بپوشم
    نازگل خندیدوگفت:دیوونه،خب برای عقدت نپوش،برای یه مهمونی دیگه بپوش
    بعد از خرید لباسامون تصمیم گرفتیم که کمی تو خیابون قدم بزنیم،نازگل داشت درباره محمد پسر خالش صحبت میکرد ،انقدر گرم صحبت شدیم،که متوجه اطراف نبودیم،تو یه کوچه خلوت بودیم
    _نازگل تند تر بیا،اینجا خیلی خلوته
    نازگل هم که انگار ترسیده بود،با ترس گفت:باشه
    سرعت قدمهامون روبیش تر کردیم که دوتا مرد غول پیکر روبه روی ما دوتا ایستادند
    یکشون با صدای کلفتش گفت:چه خانمای زیبایی،کجا تشریف میبرید اینوقت ظهر؟؟
    من که زبونم بند اومده بود،اما نازگل نزدیکش شدوگفت:به توچه غول بیابونی
    مرد با وحشتناک خندیدوگفت:زبون درازم که هستی کوچولو
    نازگل با عصبانیت گفت:کوچولوعمته
    دوتا مرد به سمت من اومدند وازترس عقب عقب رفتم،تا اینکه به دیوار خوردم،با وحشت نگاهشون میکردم،نازگل به سمتم دوید ،سعی کردم که از دستشون فرار کنم ولی با دستمالی که جلوی دهنم گرفتند،دیگه چیزی متوجه نشدم
    دلسا
    چشمام روباز کردم،با تعجب به اطراف نگاه کردم،اتاق خیلی بزرگ با وسایل شیک وسفیدرنگ ،آروم از جام بلند شدم،بعد از چند دقیقه فکر کردن تازه یادم افتاد که چه اتفاقی برا افتاده،به سمت در رفتم،دستگیره رو تکون دادم ولی در اتاق قفل بود،ترس تمام وجودم رو احاطه کرده بود،با مشت به در زدم وگفتم:چرا درو قفل کردید؟؟تورو خدا دروباز کنید،کمک...کمک..کسی اینجا نیست؟
    انگار هیچکس صدام رو نمیشنید،ناامید پشت در نشستم،اشکام روی گونم ریخت،خدایا خودت کمکم کن،اینجا دیگه کجاست؟؟،نکنه بلایی سرم بیارند؟؟؟خدایا حالا که همه چیز داشت خوب پیش میرفت،چرا اینطوری شد؟؟حتما سیاوشم خیلی نگرانم شده؟؟پس نازگل کجاست؟؟
    اشکام پشت سرهم روی گونم میریخت،من هیچ وقت شجاع نبودم،اصلا براچی منو گرفتند واینجا آوردند؟؟
    با سختی از جام بلند شدم وبا دستم اشکام رو پاک کردم وبا پا به درکوبیدم وبا فریاد گفتم:در رو باز کنید نامردا؟؟برای چی منو اینجا آوردید؟؟کلمه بعدی داشت از دهنم خارج میشد که باصدای چرخش کلید از در فاصله گرفتم وبا ترس به مرد روبه روم نگاه کردم،بااخم جلوم ایستاده بودونگاهم میکرد،دستش رو داخل جیبش برد وچاقویی بیرون آورد وبا لحن ترسناکی گفت:بهتره خفه بشی وگرنه با همین چاقو ،زبونت رو کوتاه میکنم
    از ترس دستام میلرزید،آروم به عقب گام برداشتم وبا ترس سری تکون دادم وگوشه ی اتاق نشستم،مرد که دید دیگه حرف نمیزنم،در رو بست وبیرون رفت،پاهام رو تو بغـ*ـل گرفتم وسرم رو روی زانوهام گذاشتم
    دانیال
    وارد اتاق بازجویی شدم،روبه روی نادر ایستادم،با تعجب بهم نگاه می کرد،پوزخندی زدم وگفتم:به نفعته با ما همکاری کنی،چند وقته برای مهندس کار میکنی؟؟
    نادر سرش رو پایین انداخته بود وچیزی نمیگفت
    دوتا دستام رو روی میز گذاشتم وسرم رو نزدیک صورتش بردم وبا لحن خشنی گفتم:تو که نمیخوای برم سراغ پدرت وبه جرم فروش مواد دستگیرش کنم؟؟....سوالم رو دوباره تکرار می کنم،چند وقته با مهندس کار میکنی؟؟؟
     

    beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    نادر که از حرفم جا خورده بود ،با ترس وناراحتی گفت:هرچی میدونم رو بهت میگم،فقط قول بده کاری با بابام نداشته باشید؟؟
    _قول میدم
    _سه سالی هست که برای مهندس کار میکنم،از طریق یکی از دوستام باهاش آشنا شدم،نیاز شدیدی به پول داشتم،با پولی که مهندس بهم پیشنهاد داد،باهاش همکاری کردم
    روی صندلی نشستم وگفتم:دقیقا براش چیکار می کردی؟؟
    _زمان قاچاق مواد ودخترا دست راستش بودم
    _مشتری ها همشون عرب بودند؟؟
    _نه اروپایی هم بودند،پولدارای اونجا که نیاز به اعضای بدن داشتند،پول خوبی بابتشون میدادند
    _چطوری دخترا رو به اروپا میفرستادند؟؟
    _با هواپیمای شخصی وپاسپورت جعلی برای دخترا،مهندس آشناهای زیادی داخل فرودگاه داره
    _از رئیس اصلی باند چیزی میدونی؟؟
    معلوم بود از سوالام کلافه شد،پوفی کرد وگفت:نمیدونم
    معلوم بود که داره یه چیز رو پنهان میکنه
    _راستش رو بگو وگرنه قولم رو فراموش میکنم
    _تنها چیزی که ازش میدونم اینکه ایران نیست
    _مطمئنی؟؟؟
    سرش رو به معنای آره تکون داد،از روی صندلی بلند شدم،در رو هنوز نبسته بود که به سمتش برگشتم وگفتم:نگران پدرت نباش
    واز اتاق خارج شدم و، خبر نداشت که پدرش به دلیل مصرف زیاد مواد سنکوپ کرده ومرده.
    در اتاقم رو باز کردم وپشت میز نشستم،با دوتا دستام سرم رو گرفتم،دردش از دیشب شروع شده بود،دوروزی میشد که نخوابیده بودم،به این فکر کردم که حتما بیتا فهمیده که من یه پلیسم،عشق بین پلیس وخلافکار،مگه میشه سرنوشت خوبی داشته باشه،حتما بیتا خیلی ناراحته،اما مهم تر از این عشق ممنوعه نجات جون جوونای وطنم بود،من قسم خوردم تا وقتی زندم وظایفم رو انجام بدم،صدای زنگ گوشیم باعث شد که دست از فکر کردن بردارم،نگاهی به صفحه گوشیم انداختم،شماره ناشناس بود
    _بله
    صدای مهندس به گوشم رسید
    _چطوری آقا پلیسه؟جدیدا زرنگ بازی در میاری؟؟
    پوزخندی زدم وگفتم:ناراحت شدی؟
    _نه،راستی حال خواهرت چطوره؟
    با نگرانی گفتم:منظورت چیه؟؟
    بلند خندید وگفت:باید میفهمیدی که دور زدن ما برات گرون تموم میشه ،خواهر عزیزت پیش ماست،راستی اسمش چی بود،صبرکن یه کم فکر کنم،آهان دلسا
    سریع از جام بلند شدم ،وبا ناراحتی وتهدیدگفتم:وای به حالت مهندس،یه تار مو از خواهرک کم بشه،روزگارت رو سیاه میکنم
    _فعلا که دلسا خانم دست ماست،پس مواظب کارات باش سرگرد مهرجو
    صدای بوق به گوشم رسید،شمارش رو گرفتم ولی خاموش بود،با عصبانیت وناراحتی تمام وسایل میز رو پایین انداختم وفریاد زدم
    _لعنت به همتون
    زانوهام خم شد وروی زمین افتادم،سرم رو محکم گرفتم
    دانیال اشتباه کردی،نبایدمیفهمیدند که پلیسی،دلسا دست اون عوضیاست،اگر بلایی سرش بیاد،خودم رو نابود میکنم،من مقصرم،مقصر دزدیده شدن خواهرم،به سختی از جام بلند شدم ،باید میرفتم خونه،باید مطمئن میشدم که دلسا رو دزدیدند یانه،خداکنه دروغ گفته باشند
    سرعت ماشین رو بیش تر کردم،با عجله در خونه رو با کلید باز کردم ونازگل با قیافه آشفته ای روی مبل نشسته بود وگریه میکرد،عمه در حالی که قاشق رو تو لیوان آب قند تکون میداد با نگرانی میپرسید
    _نازگل جان تو رو خدا بگو چی شده؟؟دلسا کجاست؟
    به نازگل نزدیک شدم وبا عصبانیت گفتم:گریه نکن،بگو ببینم چی شده؟؟
    نازگل با هق هق گفت:د..ل..سا
    داد زدم وگفتم:دلسا چی؟؟مگه بهت نمیگم گریه نکن
    همون موقع صدای آیفون اومد،عمه در رو باز کرد وبا ناراحتی گفت:سیاوشه
    سیاوش
    از صبح تا حالا دلسا گوشیش رو جواب نمیداد،بعد از اینکه چند بار تماس گرفتم،بالاخره برداشت اماصدای گریه نازگل بود که به گوشم رسیدوبعد قطع شد،نفهمیدم که چجوری خودم رو به خونشون رسوندم فقط دعا میکردم که اتفاقی براش نیفتاده باشه
    با تعجب به دانیال پریشون ونازگلی که گریه می کرد نگاه کردم،خدایا نکنه بلایی سر دلسام اومده باشه
    نازگل با گریه گفت:صبح باهم رفته بودیم خرید،بعد از اینکه خریدمون رو کردیم،تویه کوچه خلوت دوتا مرد غول پیکر به سمتمون اومدند،من داشتم با یه نفرشون دعوا می کردم که اون یکی با دستمال دلسا رو بیهوش کرد وبرد،دنبالشون دویدم ولی اونا خیلی زود با ماشین رفتند
    باورم نمیشد،فرشته ی منو دزدیدند،نزدیکشون شدم ،نمیخواستم باور کنم
    _بگو دروغ میگی؟؟بگو که دلسا رو ندزدیدند؟؟
    هق هق نازگل وعمه بیش تر شد،دانیال رو به نازگل گفت:شماره پلاک ماشین تو ذهنت نیست؟
    _نه،تو اون لحظه فقط میخواستم دلسا رو نجات بدم
    دانیال دستی تو موهاش کشید وبا ناراحتی گفت:لعنت به من همش تقصیر منه
     

    beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    با عصبانیت نزدیکش شدم ،یقه پیراهنش رو گرفتم وگفتم:نگو که دزدیده شدن دلسا مربوط به کار توعه
    دانیال سرش رو پایین انداخت وهیچی نگفت،فریاد زدم وگفتم:اگر بلایی سرش بیاد دانیال،به خدا میکشمت،قسم میخورم نابودت میکنم
    بدنم سست شده بود،آروم از دانیال فاصله گرفتم ونالیدم
    _ازت خواهش میکنم پیداش کن دانیال،نزار اتفاقی برای عشقم بیفته،اگر چیزیش بشه ،اگر بلایی سرش بیارند؟؟من میمیرم
    دانیال با بغض گفت:پیداش میکنم،اون بیشرفا رو نابود میکنم
    با قدمای سست از خونه بیرون زدم وسوار ماشین شدم،سرم رو روی فرمون ماشین گذاشتم،خدایا زندگیم الان کجاست؟،اگر اذیتش کنند؟؟،با مشت رو فرمون زدم وگفتم:خدایا با عشقم امتحانم نکن،من قدرتش رو ندارم
    اشکی روی گونم ریخت،با دستم جلوش رو گرفتم ،سیاوش تو الان بیاد محکم باشی،هرطور شده بایددلسا رو پیداکنم
    دانیال
    چهار روز بعد
    بعد از اینکه به کمک نازگل بچه ها چهره نگاری کردند ،مطمئن شدیم که دزیده شدن دلسا کار مهندسه،به وسیله دوربینایی که داخل خونه مهندس ومحل کارش نصب کرده بودم،متوجه شدیم که دلسا اونجا نیست،هیچ سرنخی هم از مهندس نیست،دیگه کلافه شدم،از یه طرف نگران دلسام،از طرف دیگه حال عمه وبابا خیلی بده،بابا که از وقتی فهمیده کم تر از قبل میاد خونه،وقتی هم که تو تو اتاقش میشینه وفقط سیگار میکشه،از هر راهی میرم به بن بست میرسم
    صدای گوشیم بلند شد،با عجله به صفحش نگاه کردم،با دیدن شماره ناشناس فهمیدم که مهندسه،صدای نحسش به گوشم رسید
    _چطوری آقا پلیسه؟؟
    دستم رو از عصبانیت مشت کردم وگفتم:به تو ربطی نداره
    صدای خندش رو میشنیدم
    _چه سرگرد شجاعی،انگار یادت رفته خواهر عزیزت پیش ماست؟؟
    با مشت روی محکم روی میز کوبیدم وگفتم:حرف اصلیت رو بزن،بگو ببینم چی میخوای؟؟
    _خیلی خوبه که زود منظورم رو فهمیدی،پس فردا شب،ساعت ده ،به آدرسی که بهت دادم میای،اما یادت باشه که تنها بیای،اگر متوجه بشم،این جوجه پلیسا رو دنبال خودت آوردی،دیگه تضمینی برای زنده نگه داشتن خواهرت نمیکنم؟؟
    پوفی کردم وگفتم:باشه
    _خیلی مراقب باش،هر اشتباهی بکنی ،چند قدم ازپیدا کردن خواهرت دورمیشی،فعلا خداحافظ
    از جام بلند شدم واز اتاق بیرون زدم،با دیدن رضایی صداش زدم،سرجاش ایستاد واحترام نظامی گذاشت
    _امری داشتید سرگرد؟؟
    _به سرهنگ وبچه های عملیات اطلاع یه جلسه مهم روبده
    _چشم
    از کنار رضایی گذشتم وبه حیاط رفتم،نفس عمیقی کشیدم،چه روزای سختیه،وقتی خودت خسته وناتوان شدی،دیگه کشش اتفاق جدید رو نداری،اما مجبوری محکم باشی و تمام مشکلات رو خودت تنها به دوش بکشی،حال این روزای من همین طوریه،نگاهی به ساعت مچیم کردم
    سرهنگ درحال وارد شدن به اتاق جلسات بود،با دیدن من ایستاد،احترام گذاشتم ،سرهنگ لبخند آرامش بخشی زدوپرسید
    _حالت خوبه دانیال؟؟
    خوب بودم،حالم خوبه،نمیدونم نه،چطور وقتی خواهرم رو دزدیدند،خوب باشم
    تلخ لبخند زدم،لبخندی که هیچکس بهتر از خودم متوجه تلخیش نمیشد
    _بد نیستم
    سرهنگ دستش رو روی شونم گذاشت وگفت:میفهمم که روزای سختی رو میگذرونی،تو یه مردی، وقتی تو روزای سخت محکم باشه ،میشه مرد واقعی،به خدا توکل کن،همه بهت ایمان داریم،مطمئن باش خواهرت رو نجات میدیم،این باند رو هم از ریشه نابود میکنیم
    به همراه سرهنگ وارد شدیم،همه ازجاشون بلند شدند،روی صندلی خالی همزمان با بقیه نشستم،سرهنگ روبه جمع گفت:چند روز پیش،با تصمیم عجولانه ای که گرفتیم،باعث شد که خواهر سرگرد رو گروگان بگیرند،در واقع این ما بودیم که شکست خوردیم،پس از این به بعد باید بیش تر روی کارتون تمرکز کنید،خب سرگرد مهرجو منتظر گفته های شما هستیم؟
    محکم وجدی گفتم:نیم ساعت پیش مهندس با من تماس گرفت وپس فردا قراری با من گذاشت،اما تهدید کرد که خودم تنهایی اونجا حضور پیدا کنم،این بهترین فرصت برای ماست،من به ظاهر تنها به مکان مورد نظر میرم،بقیه کار را به عهده شما،فقط باید شرایط رو بسنجیم،اگر موقعیت خوب بود،بهتون خبر میدم وگرنه کاری نمیکنید تازمان مناسبش
    _مشکل یا سوالی بود میتونید بپرسید؟؟
    همه حرفام رو فهمیده بودند ومشکلی نبود
    دلسا
    چهار روز تو این اتاق گوشه ای میشنم وبه درو دیوار نگاه میکنم واشک میریختم،دلتنگ خانوادمم،دلتنگ سیاوشی که حتی نمیتونستم یه روز ازش دور باشم،اما حالا چهار روز که مردزندگیم رو ندیدم،حال این روزای من بدون سیاوشم مگه فرقی با مرگ داره،آهی کشیدم وتواین مدت فقط همون مرد غول پیکر برام غذا میاورد،دیگه هیچکس رو ندیده بودم،دوروز اول خیلی تلاش کردم که از اینجا بیرون برم ولی هیچ جایی برای فرار نبود،پنجره ها رو از بیرون میله زده بودند،معدم از دیشب تا حالا خیلی درد میکنه،از وقتی اینجام فقط چند لقمه غذا خوردم،اونم برای اینکه جونی تو تنم بمونه،دستم رو روی معدم گذاشتم وفشار دادم،از شدت درد اشکام پشت سرهم رو گونم میریخت،گوشه ی اتاق مثل جنینی دراز کشیدم واز درد به خودم میپیچیدم،که با تکون دادن دستگیره در به سختی سرم رو بالا آوردم وبا تعجب به شخص روبه روم نگاه میکردم،چند بار پلکام روبازوبسته کردم،انگار باورم نمیشد وبه چشمام اعتماد نداشتم
    نگرانی رو تو چشماش میدیم،سریع به سمتم اومد وکنارم نشست وگفت:حالت خوبه؟؟
    با ناراحتی سرم رو به طرف دیوار کردم،دستم رو گرفت،که به شدت دستش رو پس زدم
    صداش رومیشنیدم
    _دلسایی کجات درد میکنه؟؟
    با کمک دیوار،با درد نشستم ودستم رو روی قلبم گذاشتم وگفتم:قلبم
    مثل همیشه مهربون گفت:توکه هیچ وقت سابقه این درد رو نداشتی؟؟برای چی قلبت درد گرفته؟
    دیگه نتونستم ساکت بمونم ،فریاد زدم با گریه گفتم:از اعتماد به تو بنیامین،از اینکه تورو مثل برادرم میدونستم،باهات دردودل میکردم،بهترین دوستم بودی،اما حالا دارم اینجا میبینمت؟؟جایی که منو دزدیدند؟دیگه نمیشناسمت
    بنیامین سرش رو پایین انداخته بود
    درد معدم بدتر از قبل شده بود،آروم گفتم:چرا بنیامین؟؟
    سرش رو بالا آورده بود ،چشماش قرمز شده بودند، گفت:چون عاشقم
    از شدت درد دیگه متوجه چیزی نشدم واز حال رفتم
    سیاوش
    به تایر ماشین تکیه دادم،هوا تاریک شده بود،کسایی که از کنارم رد میشدند،دیوونه ای نثارم میکردند،چهار روزه که خبری ازش ندارم،نیست که مثل همیشه کنارم باشه،بهم روحیه بده،آرومم کنه،من فقط با عشق دلسا به آرامش میرسیدم،اگر بلایی سرش بیارند؟؟اگر اذیتش کنند؟؟غذا بهش میدند؟؟نکنه شبا گرسنه میخوابه،دلسا همیشه میگفت نمیتونم جاهایی که تازه میره بخوابه،یعنی چهاروز نخوابیده
    سیگاری از پاکتش بیرون آوردم،جلوی چشمام تکونش دادم وبا خودم گفتم:شاید سیگار بتونه آرومم کنه،نگرانی ودلتنگیم رو رفع کن
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا