- عضویت
- 2016/09/06
- ارسالی ها
- 54
- امتیاز واکنش
- 94
- امتیاز
- 0
- سن
- 26
_خدایا،صدامو میشنوی،خسته شدم،خسته از آدمایی که تو آفریدی،چرا اینقدر پست وحیونند،حیوون شرف داره به اون آدما ،مگه پول چقدر ارزش داره،ارزش داغ دار کردن یه مادر رو داره؟ارزش شکستن یه پدر رو داره؟خدا لعنتتون کنه
روی زانو افتادم ،چشمای اون دخترا جلوی چشمم بود
_از خودم متنفرم،من چه پلیسیم که نتونستم جون اون دخترا رو نجات بدم،من مقصر مرگشونم
قطره ای روی صورتم نشست،قطره های بعدی هم پشت سر هم،خیس خیس شده بودم،آسمون مثل من دلش گرفته،انگار بعد از این همه سال تازه غم هام سرباز کرده بودند،غم مادری که هیچ وقت نبود،پدری که با اینکه بود ولی وجودش هیچ وقت آرامش نبود،دلتنگی برای خواهرم،خواهری که تو این یک ماه نتونستم ببینمش ومطمئنم نگرانمه،وحالا عشق ممنوعه،اونم به یه دختر خلافکار که به خاطر انتقام حاضر بقیه رو نابود کنه،چطور میتونم دوستش داشته باشم،ولی من عاشقشم،با اینکه میدونم خلافکاره،با اینکه میدونم سرنوشت خوبی در انتظارش نیست،مگر عشق هم منطق حالیش میشه،بی حال از جام بلند شدم،لباسام خیس شده بود،به سختی خودم رو به ماشین رسوندم،امشب نمیتونستم برگردم،مطمئنن مریم جون خیلی نگران میشه،یادم به نازگل وحسن آقا افتاد،شاید امشب بتونم پیششون بمونم
در خونه رو زدم،صدای نازگل اومد
_کیه؟؟
_لطفا درو باز کن
با باز شدن در نازگل رو دیدم که با تعجب به من نگاه می کرد،دستشو بالا آورد وبه من اشاره کردوگفت:شما اینجا چیکار میکنید؟؟
لبخند تلخی زدم وگفت:تو همیشه مهمون رو دم در نگه میداری؟؟؟
به خودش اومد،دستی به لبه روسری محلیش کشیدوگفت:ببخشید آخه تعجب کردم،بفرمایید داخل
کنار رفت،با ورودم بابا حسن رو دیدم که با لبخند به من نزدیک شدوگفت:خوش اومدی پسرم
چقدر این پیرمرد برام دوست داشتنی بود،لبخندی زدوگفتم:ممنونم حسن آقا،شرمنده مزاحمتون شدم
_مراحمی بیا تو که الان سرما میخوری
وارد خونه شدم،بابا حسن رو به ناز گل گفت:دخترم یه دست از لباسای منو برای آقا بیار
کنار بخاری نشستم
باباحسن_راستی پسرم اسمت چیه؟؟
آروم گفتم:دانیال
سری تکون داد وبه سمت آشپزخونه رفت،نازگل با سر پایین لباس ها رو به دستم داد،نه به پررویی اون روز نه به خجالت الانش،تشکری کردم،بابا حسن بهم گفت که کجا لباسم رو عوض کنم،بعد از پوشیدن لباسای باباحسن که برام تنگ بود ،ولی فعلا بهتر ازاون لباسای خیس خودم بود،نازگل چایی بهم تعارف کرد ورفت
بابا حسن_چی شده پسرم؟؟مشکلی برات پیش اومده؟؟از قیافت معلومه خیلی ناراحتی
آهی کشیدم وگفتم:دلم از آدما گرفته ،خسته شدم از این همه بدی
حسن آقا چایی رو تو نعلبکی ریخت وگفت:قوی باش،امیدت به خداباشه،مطمئن باش،تقاص همه کارای بدشون رو پس میدند،خدا بدی رو بی جواب نمیزاره،محکم باش تا بتونی با بدی ها بجنگی و گیرشون نیفتی
حرفاش بهم امید داد،با اینکه اگر هیچکسم نباشه ،من خدا رو دارم،بعد از اینکه کمی باهم حرف زدیم،خوابیدیم
چشمام رو باز کردم،نگاهی به اطراف کردم،خمیازه ای کشیدم و از جام بلند شدم ولحاف وتشک روجمع کردم،از پنجره نگاهی به بیرون کردم،چشمم به نازگل افتاد،دنبال مرغ میدوید،خندم گرفته بود،هرکاری می کرد نمیتونست مرغه رو بگیره،مدام غر میزد
به حیاط رفتم وجلوی مرغ ایستادم وگرفتمش،نازگل سرش پایین بود ودنبال مرغه میگشت
_الهی ذلیل بشی،مرغم اینقد پررو،به خروست میگم ولت کنه،تا بی خروس بشی،ازدسته من فرار نکنی
خندم گرفته بود،این دختره خیلی بچست،سرش رو بالا آورد وبا تعجب به من نگاه کرد
_اااا،ببخشیدشما اینجا؟
خندیدم وگفتم:نمیخوای مرغ رو بگیری؟؟
خجالت کشید وگفت:بله...بله..بدینش من
لبخندی زدم ومرغ رو دستش دادم،داشت میرفت که صداش زدم
_نازگل خانم
_بله
_ببخشید لباسای من کجاست؟؟
_دیشب شستمشون،الان براتون میارم
_ممنون
بعد از پوشیدن لباسام،صبحونه محلی کنار پدر ودختر خوردم
حسن آقا گفت:حتمابازم بیا
لبخندی زدم وگفتم:چشم،با اجازتون من دیگه برم
_برو به سلامت،خدا پشت وپناهت
دلسا
عمه برنج رو داخل قابلمه ریخت،با نگرانی بهش گفتم:عمه یک ماه خبری از دانیال نیست؟؟نگرانشم،نکنه اتفاقی براش افتاده باشه
_خدانکنه اتفاقی براش افتاده باشه،الکی نگرانی دلسا،این یه ما موریت مثل ماموریتای قبلیشه
کلافه گفتم:نمیدونم ولی کاش یه زنگ میزد
عمه زیر گاز رو کم کرد ،آهی کشید وگفت:منم دلم براش تنگ شده اگر اینجا بود خونه رو گذاشته بود توسرش،جای خالیش خیلی حس میشه
اشک تو چشمام جمع شد
_آره عمه،خونه بدون دانیال صفا نداره
پشت میز ناهار خوری نشستم،این چند روز فشار زیادی رو تحمل کردم،یک هفتست سیاوش نمیزار ببینمش،هم نگران ودلتنگ دانیالم هم سیاوش،روزی که گفت یه هفته نیا پیشم،باهاش قهر کردم،کلی منت کشی کرد ودلایل مضخرف آورد که مطمئنم خودشم سردر نیاورد چی گفت،چهار روز از یک هفته گذشته،رابطم با سارا خیلی خوبه،دختر مهربونیه،به نظرم خیلی خوب میشه سارا رو به دانیال معرفی کنم،دانیال دیگه سنش داره میره بالا،درسته مادر ندارم که براش زن پیدا کنه،خودم براش آستین بالا میزنم
صدای گوشیم اومد،از جام بلند شدم،شماره بهراد بود
_الو سلام آقا بهراد
_سلام دلسا خانم
صداش به نظرم یه جوری بود،انگار که استرس وعجله داشته باشه
_چیزی شده؟
با عجله گفت:سیاوش اصلا حالش خوب نیست،مدام اسم شما رو صدا میزنه
با نگرانی گفتم:براچی حالش بد شده؟؟
_نمیدونم فقط سریع خودتون رو برسونین کمپ
_باشه
مهلت خداحافظی بهش ندادم،سریع لباسام رو پوشیدم و بدون اینکه چیزی به عمه بگم از خونه زدم بیرون،با سرعت رانندگی میکردم،چند بار نزدیک بود تصادف کنم،با عجله ماشین رو پارک کردم،با دیدن کسی که جلوی کمپ ایستاده بود،تعجب کردم،جلو تر رفتم
آروم صداش زدم
_سیاوش
لبخندی زدوگفت:جان سیاوش
سیاوشم سالم وسرحال روبه روم ایستاده بود،با دقت نگاهش کردم،دیگه رنگش زرد نبود،چشماش خمـار نبود،بازوهاش رو گرفتم،تک تک اعضای صورتش رو از دید گذروندم،هنوزم مطمئن نبودم،اما با دیدن لبخندش اشکام روی گونم ریخت ،سرم رو بالا بردم،با دیدن چشمام اخمی کردوگفت:چرا گریه میکنی دلسا؟؟
لبخندی زدم وگفتم:خوشحالم برات،پاک بودنت رو تبریک میگم
دستم رو گرفت وفشاری بهش داد وگفت:تو بهترین فرشته ی دنیایی
ازش فاصله گرفتم،انقدر خوشحال بودم که متوجه نشدیم تو خیابونیم،خداروشکر خلوت بود،_
بزن بریم که سارا وبهراد منتظرمون هستند
لبخندی زدم وسرم روتکون دادم،سارا وبهراد از ماشین پایین اومدند وبا شیطنت به ما دوتا نگاه می کردند،خجالت کشیدم وسرم و پایین انداختم ،سیاوش فشاری به دستم آورد
سیاوش_درست نگاه کنید احمقا
سارا خندید وگفت:ماکه چیزی ندیدیم،فقط سیا جون باید یه ناهار به ما بدیا؟؟
سیاوش اخم کردوگفت:دردوسیا،باشه
تازه یادم به تماس بهراد افتاد
_آقا بهراد از شما بعیده،من از نگرانی داشتم سکته میکردم
بهراد لبخندی زد وبا چشماش به سارا اشاره کرد،فهمیدم که کاره ساراست
زدم پشت سرش،دستش رو روی سرش گذاشت وگفت:چته وحشی چرا میزنی؟
_حالا دیگه منو میترسونی پررو خانم
ابروهاش رو بالا انداخت وگفت:وای چه کیفی داد
_زهرمار
سیاوش وبهراد به ما میخندیدند
سوار ماشین ها شدیم،وقتی غذا میخوردیم،سیاوش بهم میرسید ،منم لبخندی به خاطر مهربونیاش رو لبم نقش بست،بعد از تموم شدن غذا،سیاوش روبه بهراد وسارا گفت:شما برید من ودلسا جایی کار داریم
سارا لبخند خبیثی زد وگفت:کجا کار دارین؟؟من وبهرادم بیکاریم باهاتون میایم
سیاوش محکم صداش زد
_سارا
_خب باشه ، چرا میزنی؟؟نمیایم،برید خوش باشید
از بهراد وسارا خداحافظی کردیم،سوار ماشین من شدیم
_سیاوش چرا دروغ گفتی؟؟ما که جایی کار نداریم؟؟
لبخندی زد وگفت:دروغ نگفتم،یادته چند وقت پیش بردمت یه چشمه
_آره یادمه
_ماشین رو روشن کن بریم همون جا،باهات کار دارم
سری تکون دادم،ماشین رو روشن کردم،هردوسکوت کرده بودیم،ماشین رو پارک کردم،با دیدن طبیعت یاد قبل افتادم،چقدر خاطرات اون روز رو دوست دارم،سیاوش دستم رو گرفت وبه سمت چشمه رفتیم،کنار چشمه نشستم،سیاوش دستش رو تو آب کرد وگفت:دلسا من الان مثل این چشمه پاک ،پاکم،دیگه آلوده به مواد نیستم
صداش زدم
_جانم
دوتا دستاش رو گرفتم،تو چشماش نگاه کردم وگفتم:بهم قول بده که دیگه سمت مواد نمیری؟؟
لبخندی زد وگفت:قول مردونه بهت میدم که دیگه حتی بهش نگاهم نکنم
بازوهام رو گرفت وبا حالت خاصی گفت:تو هم قول بده مثل الان همیشه کنارمی؟
لبخندی زدم وگفتم:قول میده تو سختی وراحتی،تو خوشی وغم همراهت باشم
با انگشتش دستم رو نوازش کرد وگفت:میدونی هرشب خداروشکر میکنم بابت فرستادن فرشته ای مثل تو،اگر تو نبودی معلوم نبود چه بلایی سر من میومد،من پاکیم وسلامتیم واین زندگی رو به تو مدیونم
به چشمای همدیگه با عشق نگاه کردیم،سیاوش آرم زمزمه کرد
_دلسا دوستت دارم
صداش بلند تر شد،فریاد زد وگفت:فرشته ی مهربونم دوستت دارم،عاشقتم
فکر کنم فشارم افتاده بود،قدرت هیچ کاری رو نداشتم ،فقط به سیاوش نگاه می کردم،بـ..وسـ..ـه ای روی دستم زدم وبا لبخند گفت:دلسا ازت ممنونم به خاط رصبوریات،به خاطر مهربونیات،به خاطر اینکه کنارم بودی ومثل بقیه تنهام نگذاشتی،من پاکیم رو به تو مدیونم،بگو ..بگو ..که تو هم ...منو دوست داری
اروم گفتم:دوست دارم
از جاش بلند شد ،من رو بلند کرد وتوهوا چرخوندم وگفت:خدایا شکرت،خدایا شکرت
چشمام رو باز وبسته کردم،میترسیدم که همه چیز یه خواب باشه،یه خواب خوب
سیاوش
سینی چایی رو جلو دلسا گرفتم
_دست دردنکنه سیاوش
لبخندی زدم وگفتم:بخور خانمی که چایی که سیاوش درست کنه واقعا خوردن داره
خندید وگفت:کدبانویی هستی برای خودتا؟؟
_چی فکر کردی؟؟من مردی نیستم بزارم همه کارام رو دوش زنم باشه
_خوش به حال زنت
خندیدم وچشمکی بهش زدم وگفتم:چرا افسوس میخوری خوشگلم؟؟به خودتم حسودیت میشه
اخمی کرد وبا لحن بامزه ای گفت:من کی افسوس خوردم؟؟
_آهان دختر همسایه بود
گوشم رو گرفت وپیچوند
_تو با دختر همسایه چیکار داشتی؟؟هااان؟؟زود بگو سیاوش تا نکشتمت؟؟
_آی،آی،ول کن دلسا،گوشمو کندی
بیش تر پیچوندش،دستم رو بالا آوردم وروی دستش گذاشتم
با لجبازی گفت:تا نگی با دختر همسایه چیکار داشتی؟ولت نمیکنم
بـ..وسـ..ـه ای روی دستش زدم وبا لبخند گفتم:من غلط کنم با دختر همسایه کاری داشته باشم
خندید وگفت:راستی سیاوش نمیخوای بری سراغ مامان وبابات؟؟
با کلافگی گفتم:میخوام برم ببینمشون ولی یه انگار قدرتش رو ندارم
دستم رو گرفت وگفت:سیاوش من خیلی قویه،اون اگه بخواد میتونه همه مشکلات رو از جلوش برداره،حالاهم برو لباسات رو عوض کن تا باهم بریم
فشاری به دستش دادم،خدایا مهربون تر از این دختر تو دنیا هست؟،باید میرفتم وخودم رو نشون بابا میدادم،که ببینه دیگه باعث سرافکندگیش نیستم
_بشه،پس چند دقیقه صبر کن تا من لباسام رو عوض کنم
دلسا سری تکون داد،منم به اتاق رفتم،بعد از پوشیدن لباسام به موهام رسیدم واز اتاق بیرون زدم،دلسا با نگرانی گفت:به نظرت لباسای من خوبه؟؟زشت نباشه؟؟
_نه عالیه،بیا بریم
سوییچ رو برداشتم،از خونه بیرون زدیم،داخل ماشین دلسا متوجه استرس ونگرانی من شده بود ،تمام سعیش رو می کرد که با حرفاش آرومم کنه،با دیدن در خونه یاد تمام خاطرات افتادم،یاد اون شبی که بابا از خونه بیرونم کردوگفت:دیگه پسری به اسم من نداره،شاید از اون شب سرنوشت منم تغییر کرد،وقتی از کارم اخراج شدم،فهمیدم که پدرم ازشون خواسته که اخراجم کنند،من حالا با اون سیاوش مرفه،بی درد که دنیاش فقط خوش گذرونی با دوستاش وخرج کردن پولای باباش بود نیست،تغییر کردم،شاید حالا بشه بهم گفت:مرد،همه ی اینارو مدیون دختریم که همیشه وهمه جا کنارم بود،خدایا به خودت توکل میکنم
به دلسا نگاه کردم،لبخندی زد وگفت:بریم؟؟
_بریم
آیفون رو زدم
_کیه؟؟
صدای مامان بود،چقدر دلتنگش بودم ،سه ماهی بود که ندیده بودمش،انگار صدام بالا نمیومد
_منم مامان سیاوش
صدای هیجان زده مامانم رو شنیدم
_سیاوشم
در با صدای تیکی باز شد،کنار ایستادم که اول دلسا داخل بشه،منم پشت دلسا راه افتادم،مامان تند به سمتم قدم برداشت،به صورتش نگاه کردم،شکسته شده بود،چشمای مشکیش اشکی شده بود
چند قدمیم ایستادوبا بغض گفت:اومدی بالاخره سیاوشم؟؟مامان دورت بگرده،نگفتی مادرت از دوریت میمیره؟؟
دیگه نتونستم طاقت بیارم به سمتش رفتم ومحکم بغلش کردم،بو کشیدم تن مادرم رو،مادری که سه ماه از محبتاش دور بودم،صدای هق هقای مامان بلندشده بود،از خودم جداش کرم،خم شدم ،خواستم دستش رو ببوسم که جلوم رو گرفت،نگاه کلی بهم انداخت وگفت:قربونت برم پسرم،چرا اینقدر لاغرشدی؟؟
لبخندی بهش زدم وگفتم:مامان دلم برات تنگ شده بود؟؟
_منم همین طورپسرم،چرا نیومدی یه سری به این مادرت بزنی؟؟
با شرمندگی گفتم:نمیخواستم به خاطر من با بابا مشکل پیدا کنی؟؟
مامان نگاهش به دلسا افتاد،انگار تازه متوجه اون شده بود،مامان سوالی بهم نگاه کرد،به سمت دلسا رفتم وگفتم:مامان این دلساست عشق من،دختری که تو این چند وقت کنارم بود،کسی که باعث شد من ترک کنم
مامان با تعجب گفت:تو ترک کردی؟؟
_آره قربونت برم
با خوشحالی به سمت دلسا رفت ومحکم بغلش کردوگفت:دخترم ازت ممنونم
دلسا
وقتی مامان سیاوش منو بغـ*ـل کرد،احساس خوبی داشتم،از اینکه بهم گفت دخترم خوشحال شده بودم،من هیچ وقت مهر مادری ندیده بودم ،حالا حس کردم که مامان سیاوش میتونه به جای مادر نداشتم باشه،لبخندی زدم وگفتم:من که کاری نکردم
ازم جدا شد وبا لبخند گفت:چقدر نازی تو دخترم
سرم رو پایین انداختم وگفتم:شما لطف دارید
_سیاوش سلیقت مثل بابات خیلی خوبه
سرم رو بالا آوردم،سیاوش خندید وبا عشق بهم نگاه کرد همون لحظه متوجه مرد میانسالی شدم که از بالا پله ها با اخم به ما نگاه می کرد،حتما این پدر سیاوش،از همین جا اقتدارش معلوم بود،با قدم های محکم از پله ها پایین اومد،تو چشماش غیر از عصبانیت وخشم انگار یه دلتنگی هم بود،مطمئنم دلش برای تک پسرش خیلی دلتنگ شده ولی دلخوربود
روی زانو افتادم ،چشمای اون دخترا جلوی چشمم بود
_از خودم متنفرم،من چه پلیسیم که نتونستم جون اون دخترا رو نجات بدم،من مقصر مرگشونم
قطره ای روی صورتم نشست،قطره های بعدی هم پشت سر هم،خیس خیس شده بودم،آسمون مثل من دلش گرفته،انگار بعد از این همه سال تازه غم هام سرباز کرده بودند،غم مادری که هیچ وقت نبود،پدری که با اینکه بود ولی وجودش هیچ وقت آرامش نبود،دلتنگی برای خواهرم،خواهری که تو این یک ماه نتونستم ببینمش ومطمئنم نگرانمه،وحالا عشق ممنوعه،اونم به یه دختر خلافکار که به خاطر انتقام حاضر بقیه رو نابود کنه،چطور میتونم دوستش داشته باشم،ولی من عاشقشم،با اینکه میدونم خلافکاره،با اینکه میدونم سرنوشت خوبی در انتظارش نیست،مگر عشق هم منطق حالیش میشه،بی حال از جام بلند شدم،لباسام خیس شده بود،به سختی خودم رو به ماشین رسوندم،امشب نمیتونستم برگردم،مطمئنن مریم جون خیلی نگران میشه،یادم به نازگل وحسن آقا افتاد،شاید امشب بتونم پیششون بمونم
در خونه رو زدم،صدای نازگل اومد
_کیه؟؟
_لطفا درو باز کن
با باز شدن در نازگل رو دیدم که با تعجب به من نگاه می کرد،دستشو بالا آورد وبه من اشاره کردوگفت:شما اینجا چیکار میکنید؟؟
لبخند تلخی زدم وگفت:تو همیشه مهمون رو دم در نگه میداری؟؟؟
به خودش اومد،دستی به لبه روسری محلیش کشیدوگفت:ببخشید آخه تعجب کردم،بفرمایید داخل
کنار رفت،با ورودم بابا حسن رو دیدم که با لبخند به من نزدیک شدوگفت:خوش اومدی پسرم
چقدر این پیرمرد برام دوست داشتنی بود،لبخندی زدوگفتم:ممنونم حسن آقا،شرمنده مزاحمتون شدم
_مراحمی بیا تو که الان سرما میخوری
وارد خونه شدم،بابا حسن رو به ناز گل گفت:دخترم یه دست از لباسای منو برای آقا بیار
کنار بخاری نشستم
باباحسن_راستی پسرم اسمت چیه؟؟
آروم گفتم:دانیال
سری تکون داد وبه سمت آشپزخونه رفت،نازگل با سر پایین لباس ها رو به دستم داد،نه به پررویی اون روز نه به خجالت الانش،تشکری کردم،بابا حسن بهم گفت که کجا لباسم رو عوض کنم،بعد از پوشیدن لباسای باباحسن که برام تنگ بود ،ولی فعلا بهتر ازاون لباسای خیس خودم بود،نازگل چایی بهم تعارف کرد ورفت
بابا حسن_چی شده پسرم؟؟مشکلی برات پیش اومده؟؟از قیافت معلومه خیلی ناراحتی
آهی کشیدم وگفتم:دلم از آدما گرفته ،خسته شدم از این همه بدی
حسن آقا چایی رو تو نعلبکی ریخت وگفت:قوی باش،امیدت به خداباشه،مطمئن باش،تقاص همه کارای بدشون رو پس میدند،خدا بدی رو بی جواب نمیزاره،محکم باش تا بتونی با بدی ها بجنگی و گیرشون نیفتی
حرفاش بهم امید داد،با اینکه اگر هیچکسم نباشه ،من خدا رو دارم،بعد از اینکه کمی باهم حرف زدیم،خوابیدیم
چشمام رو باز کردم،نگاهی به اطراف کردم،خمیازه ای کشیدم و از جام بلند شدم ولحاف وتشک روجمع کردم،از پنجره نگاهی به بیرون کردم،چشمم به نازگل افتاد،دنبال مرغ میدوید،خندم گرفته بود،هرکاری می کرد نمیتونست مرغه رو بگیره،مدام غر میزد
به حیاط رفتم وجلوی مرغ ایستادم وگرفتمش،نازگل سرش پایین بود ودنبال مرغه میگشت
_الهی ذلیل بشی،مرغم اینقد پررو،به خروست میگم ولت کنه،تا بی خروس بشی،ازدسته من فرار نکنی
خندم گرفته بود،این دختره خیلی بچست،سرش رو بالا آورد وبا تعجب به من نگاه کرد
_اااا،ببخشیدشما اینجا؟
خندیدم وگفتم:نمیخوای مرغ رو بگیری؟؟
خجالت کشید وگفت:بله...بله..بدینش من
لبخندی زدم ومرغ رو دستش دادم،داشت میرفت که صداش زدم
_نازگل خانم
_بله
_ببخشید لباسای من کجاست؟؟
_دیشب شستمشون،الان براتون میارم
_ممنون
بعد از پوشیدن لباسام،صبحونه محلی کنار پدر ودختر خوردم
حسن آقا گفت:حتمابازم بیا
لبخندی زدم وگفتم:چشم،با اجازتون من دیگه برم
_برو به سلامت،خدا پشت وپناهت
دلسا
عمه برنج رو داخل قابلمه ریخت،با نگرانی بهش گفتم:عمه یک ماه خبری از دانیال نیست؟؟نگرانشم،نکنه اتفاقی براش افتاده باشه
_خدانکنه اتفاقی براش افتاده باشه،الکی نگرانی دلسا،این یه ما موریت مثل ماموریتای قبلیشه
کلافه گفتم:نمیدونم ولی کاش یه زنگ میزد
عمه زیر گاز رو کم کرد ،آهی کشید وگفت:منم دلم براش تنگ شده اگر اینجا بود خونه رو گذاشته بود توسرش،جای خالیش خیلی حس میشه
اشک تو چشمام جمع شد
_آره عمه،خونه بدون دانیال صفا نداره
پشت میز ناهار خوری نشستم،این چند روز فشار زیادی رو تحمل کردم،یک هفتست سیاوش نمیزار ببینمش،هم نگران ودلتنگ دانیالم هم سیاوش،روزی که گفت یه هفته نیا پیشم،باهاش قهر کردم،کلی منت کشی کرد ودلایل مضخرف آورد که مطمئنم خودشم سردر نیاورد چی گفت،چهار روز از یک هفته گذشته،رابطم با سارا خیلی خوبه،دختر مهربونیه،به نظرم خیلی خوب میشه سارا رو به دانیال معرفی کنم،دانیال دیگه سنش داره میره بالا،درسته مادر ندارم که براش زن پیدا کنه،خودم براش آستین بالا میزنم
صدای گوشیم اومد،از جام بلند شدم،شماره بهراد بود
_الو سلام آقا بهراد
_سلام دلسا خانم
صداش به نظرم یه جوری بود،انگار که استرس وعجله داشته باشه
_چیزی شده؟
با عجله گفت:سیاوش اصلا حالش خوب نیست،مدام اسم شما رو صدا میزنه
با نگرانی گفتم:براچی حالش بد شده؟؟
_نمیدونم فقط سریع خودتون رو برسونین کمپ
_باشه
مهلت خداحافظی بهش ندادم،سریع لباسام رو پوشیدم و بدون اینکه چیزی به عمه بگم از خونه زدم بیرون،با سرعت رانندگی میکردم،چند بار نزدیک بود تصادف کنم،با عجله ماشین رو پارک کردم،با دیدن کسی که جلوی کمپ ایستاده بود،تعجب کردم،جلو تر رفتم
آروم صداش زدم
_سیاوش
لبخندی زدوگفت:جان سیاوش
سیاوشم سالم وسرحال روبه روم ایستاده بود،با دقت نگاهش کردم،دیگه رنگش زرد نبود،چشماش خمـار نبود،بازوهاش رو گرفتم،تک تک اعضای صورتش رو از دید گذروندم،هنوزم مطمئن نبودم،اما با دیدن لبخندش اشکام روی گونم ریخت ،سرم رو بالا بردم،با دیدن چشمام اخمی کردوگفت:چرا گریه میکنی دلسا؟؟
لبخندی زدم وگفتم:خوشحالم برات،پاک بودنت رو تبریک میگم
دستم رو گرفت وفشاری بهش داد وگفت:تو بهترین فرشته ی دنیایی
ازش فاصله گرفتم،انقدر خوشحال بودم که متوجه نشدیم تو خیابونیم،خداروشکر خلوت بود،_
بزن بریم که سارا وبهراد منتظرمون هستند
لبخندی زدم وسرم روتکون دادم،سارا وبهراد از ماشین پایین اومدند وبا شیطنت به ما دوتا نگاه می کردند،خجالت کشیدم وسرم و پایین انداختم ،سیاوش فشاری به دستم آورد
سیاوش_درست نگاه کنید احمقا
سارا خندید وگفت:ماکه چیزی ندیدیم،فقط سیا جون باید یه ناهار به ما بدیا؟؟
سیاوش اخم کردوگفت:دردوسیا،باشه
تازه یادم به تماس بهراد افتاد
_آقا بهراد از شما بعیده،من از نگرانی داشتم سکته میکردم
بهراد لبخندی زد وبا چشماش به سارا اشاره کرد،فهمیدم که کاره ساراست
زدم پشت سرش،دستش رو روی سرش گذاشت وگفت:چته وحشی چرا میزنی؟
_حالا دیگه منو میترسونی پررو خانم
ابروهاش رو بالا انداخت وگفت:وای چه کیفی داد
_زهرمار
سیاوش وبهراد به ما میخندیدند
سوار ماشین ها شدیم،وقتی غذا میخوردیم،سیاوش بهم میرسید ،منم لبخندی به خاطر مهربونیاش رو لبم نقش بست،بعد از تموم شدن غذا،سیاوش روبه بهراد وسارا گفت:شما برید من ودلسا جایی کار داریم
سارا لبخند خبیثی زد وگفت:کجا کار دارین؟؟من وبهرادم بیکاریم باهاتون میایم
سیاوش محکم صداش زد
_سارا
_خب باشه ، چرا میزنی؟؟نمیایم،برید خوش باشید
از بهراد وسارا خداحافظی کردیم،سوار ماشین من شدیم
_سیاوش چرا دروغ گفتی؟؟ما که جایی کار نداریم؟؟
لبخندی زد وگفت:دروغ نگفتم،یادته چند وقت پیش بردمت یه چشمه
_آره یادمه
_ماشین رو روشن کن بریم همون جا،باهات کار دارم
سری تکون دادم،ماشین رو روشن کردم،هردوسکوت کرده بودیم،ماشین رو پارک کردم،با دیدن طبیعت یاد قبل افتادم،چقدر خاطرات اون روز رو دوست دارم،سیاوش دستم رو گرفت وبه سمت چشمه رفتیم،کنار چشمه نشستم،سیاوش دستش رو تو آب کرد وگفت:دلسا من الان مثل این چشمه پاک ،پاکم،دیگه آلوده به مواد نیستم
صداش زدم
_جانم
دوتا دستاش رو گرفتم،تو چشماش نگاه کردم وگفتم:بهم قول بده که دیگه سمت مواد نمیری؟؟
لبخندی زد وگفت:قول مردونه بهت میدم که دیگه حتی بهش نگاهم نکنم
بازوهام رو گرفت وبا حالت خاصی گفت:تو هم قول بده مثل الان همیشه کنارمی؟
لبخندی زدم وگفتم:قول میده تو سختی وراحتی،تو خوشی وغم همراهت باشم
با انگشتش دستم رو نوازش کرد وگفت:میدونی هرشب خداروشکر میکنم بابت فرستادن فرشته ای مثل تو،اگر تو نبودی معلوم نبود چه بلایی سر من میومد،من پاکیم وسلامتیم واین زندگی رو به تو مدیونم
به چشمای همدیگه با عشق نگاه کردیم،سیاوش آرم زمزمه کرد
_دلسا دوستت دارم
صداش بلند تر شد،فریاد زد وگفت:فرشته ی مهربونم دوستت دارم،عاشقتم
فکر کنم فشارم افتاده بود،قدرت هیچ کاری رو نداشتم ،فقط به سیاوش نگاه می کردم،بـ..وسـ..ـه ای روی دستم زدم وبا لبخند گفت:دلسا ازت ممنونم به خاط رصبوریات،به خاطر مهربونیات،به خاطر اینکه کنارم بودی ومثل بقیه تنهام نگذاشتی،من پاکیم رو به تو مدیونم،بگو ..بگو ..که تو هم ...منو دوست داری
اروم گفتم:دوست دارم
از جاش بلند شد ،من رو بلند کرد وتوهوا چرخوندم وگفت:خدایا شکرت،خدایا شکرت
چشمام رو باز وبسته کردم،میترسیدم که همه چیز یه خواب باشه،یه خواب خوب
سیاوش
سینی چایی رو جلو دلسا گرفتم
_دست دردنکنه سیاوش
لبخندی زدم وگفتم:بخور خانمی که چایی که سیاوش درست کنه واقعا خوردن داره
خندید وگفت:کدبانویی هستی برای خودتا؟؟
_چی فکر کردی؟؟من مردی نیستم بزارم همه کارام رو دوش زنم باشه
_خوش به حال زنت
خندیدم وچشمکی بهش زدم وگفتم:چرا افسوس میخوری خوشگلم؟؟به خودتم حسودیت میشه
اخمی کرد وبا لحن بامزه ای گفت:من کی افسوس خوردم؟؟
_آهان دختر همسایه بود
گوشم رو گرفت وپیچوند
_تو با دختر همسایه چیکار داشتی؟؟هااان؟؟زود بگو سیاوش تا نکشتمت؟؟
_آی،آی،ول کن دلسا،گوشمو کندی
بیش تر پیچوندش،دستم رو بالا آوردم وروی دستش گذاشتم
با لجبازی گفت:تا نگی با دختر همسایه چیکار داشتی؟ولت نمیکنم
بـ..وسـ..ـه ای روی دستش زدم وبا لبخند گفتم:من غلط کنم با دختر همسایه کاری داشته باشم
خندید وگفت:راستی سیاوش نمیخوای بری سراغ مامان وبابات؟؟
با کلافگی گفتم:میخوام برم ببینمشون ولی یه انگار قدرتش رو ندارم
دستم رو گرفت وگفت:سیاوش من خیلی قویه،اون اگه بخواد میتونه همه مشکلات رو از جلوش برداره،حالاهم برو لباسات رو عوض کن تا باهم بریم
فشاری به دستش دادم،خدایا مهربون تر از این دختر تو دنیا هست؟،باید میرفتم وخودم رو نشون بابا میدادم،که ببینه دیگه باعث سرافکندگیش نیستم
_بشه،پس چند دقیقه صبر کن تا من لباسام رو عوض کنم
دلسا سری تکون داد،منم به اتاق رفتم،بعد از پوشیدن لباسام به موهام رسیدم واز اتاق بیرون زدم،دلسا با نگرانی گفت:به نظرت لباسای من خوبه؟؟زشت نباشه؟؟
_نه عالیه،بیا بریم
سوییچ رو برداشتم،از خونه بیرون زدیم،داخل ماشین دلسا متوجه استرس ونگرانی من شده بود ،تمام سعیش رو می کرد که با حرفاش آرومم کنه،با دیدن در خونه یاد تمام خاطرات افتادم،یاد اون شبی که بابا از خونه بیرونم کردوگفت:دیگه پسری به اسم من نداره،شاید از اون شب سرنوشت منم تغییر کرد،وقتی از کارم اخراج شدم،فهمیدم که پدرم ازشون خواسته که اخراجم کنند،من حالا با اون سیاوش مرفه،بی درد که دنیاش فقط خوش گذرونی با دوستاش وخرج کردن پولای باباش بود نیست،تغییر کردم،شاید حالا بشه بهم گفت:مرد،همه ی اینارو مدیون دختریم که همیشه وهمه جا کنارم بود،خدایا به خودت توکل میکنم
به دلسا نگاه کردم،لبخندی زد وگفت:بریم؟؟
_بریم
آیفون رو زدم
_کیه؟؟
صدای مامان بود،چقدر دلتنگش بودم ،سه ماهی بود که ندیده بودمش،انگار صدام بالا نمیومد
_منم مامان سیاوش
صدای هیجان زده مامانم رو شنیدم
_سیاوشم
در با صدای تیکی باز شد،کنار ایستادم که اول دلسا داخل بشه،منم پشت دلسا راه افتادم،مامان تند به سمتم قدم برداشت،به صورتش نگاه کردم،شکسته شده بود،چشمای مشکیش اشکی شده بود
چند قدمیم ایستادوبا بغض گفت:اومدی بالاخره سیاوشم؟؟مامان دورت بگرده،نگفتی مادرت از دوریت میمیره؟؟
دیگه نتونستم طاقت بیارم به سمتش رفتم ومحکم بغلش کردم،بو کشیدم تن مادرم رو،مادری که سه ماه از محبتاش دور بودم،صدای هق هقای مامان بلندشده بود،از خودم جداش کرم،خم شدم ،خواستم دستش رو ببوسم که جلوم رو گرفت،نگاه کلی بهم انداخت وگفت:قربونت برم پسرم،چرا اینقدر لاغرشدی؟؟
لبخندی بهش زدم وگفتم:مامان دلم برات تنگ شده بود؟؟
_منم همین طورپسرم،چرا نیومدی یه سری به این مادرت بزنی؟؟
با شرمندگی گفتم:نمیخواستم به خاطر من با بابا مشکل پیدا کنی؟؟
مامان نگاهش به دلسا افتاد،انگار تازه متوجه اون شده بود،مامان سوالی بهم نگاه کرد،به سمت دلسا رفتم وگفتم:مامان این دلساست عشق من،دختری که تو این چند وقت کنارم بود،کسی که باعث شد من ترک کنم
مامان با تعجب گفت:تو ترک کردی؟؟
_آره قربونت برم
با خوشحالی به سمت دلسا رفت ومحکم بغلش کردوگفت:دخترم ازت ممنونم
دلسا
وقتی مامان سیاوش منو بغـ*ـل کرد،احساس خوبی داشتم،از اینکه بهم گفت دخترم خوشحال شده بودم،من هیچ وقت مهر مادری ندیده بودم ،حالا حس کردم که مامان سیاوش میتونه به جای مادر نداشتم باشه،لبخندی زدم وگفتم:من که کاری نکردم
ازم جدا شد وبا لبخند گفت:چقدر نازی تو دخترم
سرم رو پایین انداختم وگفتم:شما لطف دارید
_سیاوش سلیقت مثل بابات خیلی خوبه
سرم رو بالا آوردم،سیاوش خندید وبا عشق بهم نگاه کرد همون لحظه متوجه مرد میانسالی شدم که از بالا پله ها با اخم به ما نگاه می کرد،حتما این پدر سیاوش،از همین جا اقتدارش معلوم بود،با قدم های محکم از پله ها پایین اومد،تو چشماش غیر از عصبانیت وخشم انگار یه دلتنگی هم بود،مطمئنم دلش برای تک پسرش خیلی دلتنگ شده ولی دلخوربود
دانلود رمان های عاشقانه