- عضویت
- 2016/09/06
- ارسالی ها
- 54
- امتیاز واکنش
- 94
- امتیاز
- 0
- سن
- 26
چیزی نگفتم،دست دلسا رو گرفتم ودنبال خودم کشیدم وارد حیاط شدم،اما متعجب به کسی که صدام میزد ،نگاه کردم،دیگه گنجایش این رو نداشتم،بنیامین رفیقم،کسی که از چشمام بیش تر بهش اعتماد داشتم،اینجا تو این خونه جلوم ایستاده
بنیامین نزدیکم شد وگفت:حق نداری دلسا رو با خودت جایی ببری؟؟
با عصبانیت مشتی به صورتش زدم وگفتم:بروگمشو نارفیق،خواهر خودمه،هرجا که بخوام میبرمش
دستشو روی چشمش گذاشت وگفت:من نارفیقم،اما نمیزارم دلسا رو با خودت ببری،من فقط به خاطر اون با بابات همکاری کردم
دادزدم:توغلط کردی،خواهر من خودش نامزد داره،بیجا کردی با اون همکاری کردی
بنیامین_من دوستش دارم
دیگه طاقت نیاوردم وبه سمتش حمله کردم،اما با دیدن افراد مهندس که با اسلحه کنارم ایستادند،خودم رو عقب کشیدم
دلسا
گیج شده بودم،مگه چی شده بود که دانیال میخواست بابا رو خفه کنه،دانیال هیچ وقت به بابا بی احترامی نمیکرد
با ترس به دعوای دانیال وبنیامین نگاه کردم،قدرت انجام هیچ کاری رو نداشتم،از ترس بدن میلرزید،بابا ایستاده بود وبا پوزخند به دانیال وبنیامین نگاه میکرد،اما وقتی چشمش به من افتاد،اشاره کرد که برم پیشش،نگاهی به دانیال وبعد به بابا انداختم،نمیتونستم دانیال رو رها کنم،سرم رو برگردوند،با دیدن سیاوش که اسلحه رو کنار شقیقش گذاشته بودند،با نگرانی وترس نگاهش میکردم،اینجا چه خبر؟؟
مرد روبه بابا گفت:قربان وقتی از دیوار پایین میومد گرفتیمش
بابا لبخندی زدوگفت:به به داماد عزیزم،فقط جای تو اینجا خالی بود،که توهم پیدات شد
سیاوش با تعجب به بابا نگاه میکرد،سرش رو برگردوند وبا عشق نگاهم کرد ولبخندی زد،
بابا روبه من گفت:وسایلت رو آماده میکنی وفردا ظهر با بنیامین میرید فرودگاه
با تعجب گفتم:بابا چی داری میگی؟؟
بابا جدی گفت:همین که گفتم دلسا
سیاوش با چشمای قرمز فریاد زد
_آقای مهرجو خوب تو گوشت فروکن من نمیزارم دلسا جایی بره،اون نامزدمنه
دانای کل
بنیامین با لـ*ـذت به حرکات سیاوش نگاه میکرد،چقدر برایش لـ*ـذت بخش بود وقتی او عذاب میکشید ودلسا مال او بود،دانیال بیش تر ازاین صبر را جایز نمیدونست،از شنودی که بهش وصل بود،آروم زمزمه کرد
_وقتشه
حالا همه بودند،حتی مهندس وبیتا،پلیس ها از دیوار بالا رفتند وافراد مهندس اسلحه به دست روبروی اونا ایستادند،اما خبر نداشتند که پلیس ها دورتا دورخانه را احاطه کردند،سیاوش که از دست مرد نجات یافته بود،دست دلسا رو گرفت وپشت دیوار قایم شدند،سیاوش نفس عمیقی کشید وگفت:خوبی فرشته ی من؟اذیتت که نکردند؟؟
دلسا لبخندی زد ودر آغـ*ـوش سیاوش رفت وگفت:نه،دلم برات تنگ شده بود سیاوشم
سیاوش محکم به خوش فشارش داد وبا لبخندی که رو لبش اومده بودگفت:منم همین طور
،دانیال اسلحه اش رو دراورد وپشت ماشین مهندس نشست واسلحه رو بالا آورد به افراد مهندس شلیک کرد،صدای گلوله فضا رو پر کرده بود،دانیال متوجه شلیک گلوله به سمتش شد،نفس عمیقی کشید وسرش رو دزدید،وقتی مطمئن شد اوضاع آرومه،از جاش بلند شد اما همین که بلند شد،با شنیدن صدای شلیک گلوله وبعد بیتاکه به طرفش دوید،دانیال سریع خودش رو عقب کشید،اما با برخورد گلوله به بیتا،بی حرکت سرجاش ایستاد
دانیال
با اسلحم به مرد شلیک کردم وسریع کنار بیتا که روی زمین افتاده بود نشستم،سرش رو بغـ*ـل گرفتم وبا بغض گفتم:خوبی ؟؟
دستش رو روی قلبش گذاشته بود،لباس سفیدش قرمز شده بود،لبخندی زد وبا درد گفت:خوبم
موهاش رو نوازش کردم وبا چشمای اشکیم گفتم:توروخدا بیتا به خاطرمن،به خاطر عشقمونم که شده طاقت بیار
دلسا وسیاوش با دیدن ما به سمتمون اومدند،دلسا گفت:دانیال چی شده؟؟
همین کافی بود که دیگه نتونم خودم رو کنترل کنم،اشکام روی گونم ریخت وبا دادگفتم:زنگ بزن به اورژانس یا نه به محمدی بگو زودتر آمبولانس رو بفرسته
گیج شده بودم،بیتا با دستای بی جونش دستم رو گرفت وبا اشکی که از چشماش جاری شده بود،بی حال گفت:دانیال ...مراقب..مادرجونم...با..ش
فشاری به دستش دادم وگفتم:باشه قربونت برم،تو حرف نزن ،حالت بدتر میشه
بیتا به زور چشماش رو نگه داشته بود
_دانیالم...خیل..ی...دو..ست ..دارم
چشماش رو بست،دست سردش از دستم افتاد،محکم تکونش میدادم وباسیلی تو گوشش میزدم،با هق هق گفتم:بیتا توروخدا پاشو...به خاطرمن نخواب،بلندشو ببین همه چیز تموم شد
فریاد زدم
_بیتا
اما بیتا دیگه جونی نداشت که جوابم رو بده،آروم چشماش رو با دستم بستم
بنیامین نزدیکم شد وگفت:حق نداری دلسا رو با خودت جایی ببری؟؟
با عصبانیت مشتی به صورتش زدم وگفتم:بروگمشو نارفیق،خواهر خودمه،هرجا که بخوام میبرمش
دستشو روی چشمش گذاشت وگفت:من نارفیقم،اما نمیزارم دلسا رو با خودت ببری،من فقط به خاطر اون با بابات همکاری کردم
دادزدم:توغلط کردی،خواهر من خودش نامزد داره،بیجا کردی با اون همکاری کردی
بنیامین_من دوستش دارم
دیگه طاقت نیاوردم وبه سمتش حمله کردم،اما با دیدن افراد مهندس که با اسلحه کنارم ایستادند،خودم رو عقب کشیدم
دلسا
گیج شده بودم،مگه چی شده بود که دانیال میخواست بابا رو خفه کنه،دانیال هیچ وقت به بابا بی احترامی نمیکرد
با ترس به دعوای دانیال وبنیامین نگاه کردم،قدرت انجام هیچ کاری رو نداشتم،از ترس بدن میلرزید،بابا ایستاده بود وبا پوزخند به دانیال وبنیامین نگاه میکرد،اما وقتی چشمش به من افتاد،اشاره کرد که برم پیشش،نگاهی به دانیال وبعد به بابا انداختم،نمیتونستم دانیال رو رها کنم،سرم رو برگردوند،با دیدن سیاوش که اسلحه رو کنار شقیقش گذاشته بودند،با نگرانی وترس نگاهش میکردم،اینجا چه خبر؟؟
مرد روبه بابا گفت:قربان وقتی از دیوار پایین میومد گرفتیمش
بابا لبخندی زدوگفت:به به داماد عزیزم،فقط جای تو اینجا خالی بود،که توهم پیدات شد
سیاوش با تعجب به بابا نگاه میکرد،سرش رو برگردوند وبا عشق نگاهم کرد ولبخندی زد،
بابا روبه من گفت:وسایلت رو آماده میکنی وفردا ظهر با بنیامین میرید فرودگاه
با تعجب گفتم:بابا چی داری میگی؟؟
بابا جدی گفت:همین که گفتم دلسا
سیاوش با چشمای قرمز فریاد زد
_آقای مهرجو خوب تو گوشت فروکن من نمیزارم دلسا جایی بره،اون نامزدمنه
دانای کل
بنیامین با لـ*ـذت به حرکات سیاوش نگاه میکرد،چقدر برایش لـ*ـذت بخش بود وقتی او عذاب میکشید ودلسا مال او بود،دانیال بیش تر ازاین صبر را جایز نمیدونست،از شنودی که بهش وصل بود،آروم زمزمه کرد
_وقتشه
حالا همه بودند،حتی مهندس وبیتا،پلیس ها از دیوار بالا رفتند وافراد مهندس اسلحه به دست روبروی اونا ایستادند،اما خبر نداشتند که پلیس ها دورتا دورخانه را احاطه کردند،سیاوش که از دست مرد نجات یافته بود،دست دلسا رو گرفت وپشت دیوار قایم شدند،سیاوش نفس عمیقی کشید وگفت:خوبی فرشته ی من؟اذیتت که نکردند؟؟
دلسا لبخندی زد ودر آغـ*ـوش سیاوش رفت وگفت:نه،دلم برات تنگ شده بود سیاوشم
سیاوش محکم به خوش فشارش داد وبا لبخندی که رو لبش اومده بودگفت:منم همین طور
،دانیال اسلحه اش رو دراورد وپشت ماشین مهندس نشست واسلحه رو بالا آورد به افراد مهندس شلیک کرد،صدای گلوله فضا رو پر کرده بود،دانیال متوجه شلیک گلوله به سمتش شد،نفس عمیقی کشید وسرش رو دزدید،وقتی مطمئن شد اوضاع آرومه،از جاش بلند شد اما همین که بلند شد،با شنیدن صدای شلیک گلوله وبعد بیتاکه به طرفش دوید،دانیال سریع خودش رو عقب کشید،اما با برخورد گلوله به بیتا،بی حرکت سرجاش ایستاد
دانیال
با اسلحم به مرد شلیک کردم وسریع کنار بیتا که روی زمین افتاده بود نشستم،سرش رو بغـ*ـل گرفتم وبا بغض گفتم:خوبی ؟؟
دستش رو روی قلبش گذاشته بود،لباس سفیدش قرمز شده بود،لبخندی زد وبا درد گفت:خوبم
موهاش رو نوازش کردم وبا چشمای اشکیم گفتم:توروخدا بیتا به خاطرمن،به خاطر عشقمونم که شده طاقت بیار
دلسا وسیاوش با دیدن ما به سمتمون اومدند،دلسا گفت:دانیال چی شده؟؟
همین کافی بود که دیگه نتونم خودم رو کنترل کنم،اشکام روی گونم ریخت وبا دادگفتم:زنگ بزن به اورژانس یا نه به محمدی بگو زودتر آمبولانس رو بفرسته
گیج شده بودم،بیتا با دستای بی جونش دستم رو گرفت وبا اشکی که از چشماش جاری شده بود،بی حال گفت:دانیال ...مراقب..مادرجونم...با..ش
فشاری به دستش دادم وگفتم:باشه قربونت برم،تو حرف نزن ،حالت بدتر میشه
بیتا به زور چشماش رو نگه داشته بود
_دانیالم...خیل..ی...دو..ست ..دارم
چشماش رو بست،دست سردش از دستم افتاد،محکم تکونش میدادم وباسیلی تو گوشش میزدم،با هق هق گفتم:بیتا توروخدا پاشو...به خاطرمن نخواب،بلندشو ببین همه چیز تموم شد
فریاد زدم
_بیتا
اما بیتا دیگه جونی نداشت که جوابم رو بده،آروم چشماش رو با دستم بستم
دانلود رمان های عاشقانه