کامل شده رمان با عشق آرامم کن | beti derakhshande|کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

beti derakhshande

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/06
ارسالی ها
54
امتیاز واکنش
94
امتیاز
0
سن
26
چیزی نگفتم،دست دلسا رو گرفتم ودنبال خودم کشیدم وارد حیاط شدم،اما متعجب به کسی که صدام میزد ،نگاه کردم،دیگه گنجایش این رو نداشتم،بنیامین رفیقم،کسی که از چشمام بیش تر بهش اعتماد داشتم،اینجا تو این خونه جلوم ایستاده
بنیامین نزدیکم شد وگفت:حق نداری دلسا رو با خودت جایی ببری؟؟
با عصبانیت مشتی به صورتش زدم وگفتم:بروگمشو نارفیق،خواهر خودمه،هرجا که بخوام میبرمش
دستشو روی چشمش گذاشت وگفت:من نارفیقم،اما نمیزارم دلسا رو با خودت ببری،من فقط به خاطر اون با بابات همکاری کردم
دادزدم:توغلط کردی،خواهر من خودش نامزد داره،بیجا کردی با اون همکاری کردی
بنیامین_من دوستش دارم
دیگه طاقت نیاوردم وبه سمتش حمله کردم،اما با دیدن افراد مهندس که با اسلحه کنارم ایستادند،خودم رو عقب کشیدم
دلسا
گیج شده بودم،مگه چی شده بود که دانیال میخواست بابا رو خفه کنه،دانیال هیچ وقت به بابا بی احترامی نمیکرد
با ترس به دعوای دانیال وبنیامین نگاه کردم،قدرت انجام هیچ کاری رو نداشتم،از ترس بدن میلرزید،بابا ایستاده بود وبا پوزخند به دانیال وبنیامین نگاه میکرد،اما وقتی چشمش به من افتاد،اشاره کرد که برم پیشش،نگاهی به دانیال وبعد به بابا انداختم،نمیتونستم دانیال رو رها کنم،سرم رو برگردوند،با دیدن سیاوش که اسلحه رو کنار شقیقش گذاشته بودند،با نگرانی وترس نگاهش میکردم،اینجا چه خبر؟؟
مرد روبه بابا گفت:قربان وقتی از دیوار پایین میومد گرفتیمش
بابا لبخندی زدوگفت:به به داماد عزیزم،فقط جای تو اینجا خالی بود،که توهم پیدات شد
سیاوش با تعجب به بابا نگاه میکرد،سرش رو برگردوند وبا عشق نگاهم کرد ولبخندی زد،
بابا روبه من گفت:وسایلت رو آماده میکنی وفردا ظهر با بنیامین میرید فرودگاه
با تعجب گفتم:بابا چی داری میگی؟؟
بابا جدی گفت:همین که گفتم دلسا
سیاوش با چشمای قرمز فریاد زد
_آقای مهرجو خوب تو گوشت فروکن من نمیزارم دلسا جایی بره،اون نامزدمنه
دانای کل
بنیامین با لـ*ـذت به حرکات سیاوش نگاه میکرد،چقدر برایش لـ*ـذت بخش بود وقتی او عذاب میکشید ودلسا مال او بود،دانیال بیش تر ازاین صبر را جایز نمیدونست،از شنودی که بهش وصل بود،آروم زمزمه کرد
_وقتشه
حالا همه بودند،حتی مهندس وبیتا،پلیس ها از دیوار بالا رفتند وافراد مهندس اسلحه به دست روبروی اونا ایستادند،اما خبر نداشتند که پلیس ها دورتا دورخانه را احاطه کردند،سیاوش که از دست مرد نجات یافته بود،دست دلسا رو گرفت وپشت دیوار قایم شدند،سیاوش نفس عمیقی کشید وگفت:خوبی فرشته ی من؟اذیتت که نکردند؟؟
دلسا لبخندی زد ودر آغـ*ـوش سیاوش رفت وگفت:نه،دلم برات تنگ شده بود سیاوشم
سیاوش محکم به خوش فشارش داد وبا لبخندی که رو لبش اومده بودگفت:منم همین طور
،دانیال اسلحه اش رو دراورد وپشت ماشین مهندس نشست واسلحه رو بالا آورد به افراد مهندس شلیک کرد،صدای گلوله فضا رو پر کرده بود،دانیال متوجه شلیک گلوله به سمتش شد،نفس عمیقی کشید وسرش رو دزدید،وقتی مطمئن شد اوضاع آرومه،از جاش بلند شد اما همین که بلند شد،با شنیدن صدای شلیک گلوله وبعد بیتاکه به طرفش دوید،دانیال سریع خودش رو عقب کشید،اما با برخورد گلوله به بیتا،بی حرکت سرجاش ایستاد
دانیال
با اسلحم به مرد شلیک کردم وسریع کنار بیتا که روی زمین افتاده بود نشستم،سرش رو بغـ*ـل گرفتم وبا بغض گفتم:خوبی ؟؟
دستش رو روی قلبش گذاشته بود،لباس سفیدش قرمز شده بود،لبخندی زد وبا درد گفت:خوبم
موهاش رو نوازش کردم وبا چشمای اشکیم گفتم:توروخدا بیتا به خاطرمن،به خاطر عشقمونم که شده طاقت بیار
دلسا وسیاوش با دیدن ما به سمتمون اومدند،دلسا گفت:دانیال چی شده؟؟
همین کافی بود که دیگه نتونم خودم رو کنترل کنم،اشکام روی گونم ریخت وبا دادگفتم:زنگ بزن به اورژانس یا نه به محمدی بگو زودتر آمبولانس رو بفرسته
گیج شده بودم،بیتا با دستای بی جونش دستم رو گرفت وبا اشکی که از چشماش جاری شده بود،بی حال گفت:دانیال ...مراقب..مادرجونم...با..ش
فشاری به دستش دادم وگفتم:باشه قربونت برم،تو حرف نزن ،حالت بدتر میشه
بیتا به زور چشماش رو نگه داشته بود
_دانیالم...خیل..ی...دو..ست ..دارم
چشماش رو بست،دست سردش از دستم افتاد،محکم تکونش میدادم وباسیلی تو گوشش میزدم،با هق هق گفتم:بیتا توروخدا پاشو...به خاطرمن نخواب،بلندشو ببین همه چیز تموم شد
فریاد زدم
_بیتا
اما بیتا دیگه جونی نداشت که جوابم رو بده،آروم چشماش رو با دستم بستم
 
  • پیشنهادات
  • beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    دانیال
    به پارچه سفیدی که روی بیتا کشیدند،زل زده بودم،انگار تازه متوجه شدم که دیگه بیتا نیست،مثل همیشه لبخند نمیزنه که من به آرامش برسم،دستای سردش نمیتونه دستم رو بگیره،کاش همه چیز یه خواب بود
    سرم رو بالا آوردم وبابا دستبند زده روبروم ایستاده بود،با غم نگاهش کردم،مسبب تمام این اتفاقا پدرمه،پدر دروغیم که از وجودمن بیزار بوده،تو نگاهش حتی کمی هم پشیمونی نبود،دلسا با دیدن بابا به طرفم دویدوبا گریه گفت:دانی بابا رو کجا میبرند؟؟مگه بابا چیکار کرده؟؟
    به ستوان با سر اشاره کردم که بابا رو ببره،دلسا دستم رو گرفت وبا هق هق گفت:توروخدا نزار بابا رو ببرند
    از کجا میدونست که باباش یه نامرده،ازکجا میدونست که میخواست جلو خوشبختیش رو بگیره،سیاوش دست دلسارو گرفت وبا مهربونی گفت:دلسا آروم باش،ببینیم چه اتفاقی افتاده
    سرد وخشک به سیاوش گفتم:ازاینجا ببرش
    سیاوش_بیا بریم دلسا،اصلا حالت خوب نیست
    دلسا بی قرار گفت:دانی بگو بابا چیکار کرده؟؟تا نگی از جام تکون نمیخورم؟؟
    پوزخندی زدم وبا حرص گفتم:میدونی بابات چیکار بود،یه قاتل ،یه قاچاقچی حرفه ای،یه نامرد که چندتا خانواده رو داغدار کرده،میدونی مرگ عزیز چقدر بده،درک میکنی عزیزات به خاطر یه آدم عوضی کشته بشند؟؟
    حرف زدن برام سخت بود،بیتا هم به خاطر اون نامرد کشته شد،داغی رو دلم گذاشت که هیچ وقت نمیشد فراموشش کرد
    دلسا با تعجب نگاه میکرد،انگار نمیتونست حرفامو باور کنه
    سرش رو چندبار تکون دادوگفت:دروغ میگی ؟؟نه؟؟بابا همچین کاری نمیکنه؟
    فشار روحی زیادی رو تحمل میکردم،عصبی خندیدم وگفتم:میدونی بابات به بنیامین کمک کرد که بدزدتت وبا خودش ببره
    سیاوش
    هرچقدر دانیال به حرفاش ادامه میداد،عصبانیت من بیش تر میشد،اون پسربنیامین دلسا رو دزدیده بود،با دیدنش که با دستبند آوردندش،دست دلسا رو رها کردم وبا عصبانیت به سمتش رفتم،با مشت زدم تو دهنش وبا عصبانیت گفتم:میکشمت آشغال ،چطوری به خودت جرئت دادی دلسارو بدزدی
    با دستبند دستش رو بالا آورد،خون کنارلبش رو پاک کرد ،خندید وگفت:به به آقا سیاوش،نمیدونی این چند روز کنار دلسا چقدر بهم خوش گذشت
    سرش رو نزدیک گوشم آورد وگفت:دلسا خیلی بغلیه
    خون جلو چشمام رو گرفته بود،یقه لباسش روگرفتم وفریاد زدم
    _ببند دهنت رو عوضی،تو غلط کردی بهش دست زدی
    دانیال منو از بنیامین جدا کرد وگفت:چه خبرته سیاوش؟؟
    تند تند نفس کشیدم،انگار هوا کم آورده بودم،بی توجه به دانیال سمت دلسا رفتم ،روی زمین افتاده بود وبا ترس به ما نگاه میکرد،حتی فکر اینکه دلسا کنار یکی دیگه بوده داشت روانیم میکرد،اون آشغال دست گذاشته بود رو غیرتم،
    کنارش زانو زدم با عصبانیت فریاد زدمن
    _دلسا راستش رو بگو بنیامین که کاریت نداشت؟؟
    سرش رو به معنای نه تکون داد،دلم میخواست از زبون خودش بشنوم
    _سرت رو تکون نده حرف بزن
    منظورم رو فهمیده بود ،با گریه گفت:نه به جون خودت که دنیامی کاری نکرد ،فقط میخواد با حرفاش حرصتو دربیاره
    نفس عمیقی کشیدم،کمی آروم تر شده بودم،دلسا هیچ وقت دروغ نمیگفت،دستش رو گرفتم وآروم گفتم:باشه ،پاشو بریم حالت خوب نیست
     

    beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    دانیال
    به پارچه سفیدی که روی بیتا کشیدند،زل زده بودم،انگار تازه متوجه شدم که دیگه بیتا نیست،مثل همیشه لبخند نمیزنه که من به آرامش برسم،دستای سردش نمیتونه دستم رو بگیره،کاش همه چیز یه خواب بود
    سرم رو بالا آوردم وبابا دستبند زده روبروم ایستاده بود،با غم نگاهش کردم،مسبب تمام این اتفاقا پدرمه،پدر دروغیم که از وجودمن بیزار بوده،تو نگاهش حتی کمی هم پشیمونی نبود،دلسا با دیدن بابا به طرفم دویدوبا گریه گفت:دانی بابا رو کجا میبرند؟؟مگه بابا چیکار کرده؟؟
    به ستوان با سر اشاره کردم که بابا رو ببره،دلسا دستم رو گرفت وبا هق هق گفت:توروخدا نزار بابا رو ببرند
    از کجا میدونست که باباش یه نامرده،ازکجا میدونست که میخواست جلو خوشبختیش رو بگیره،سیاوش دست دلسارو گرفت وبا مهربونی گفت:دلسا آروم باش،ببینیم چه اتفاقی افتاده
    سرد وخشک به سیاوش گفتم:ازاینجا ببرش
    سیاوش_بیا بریم دلسا،اصلا حالت خوب نیست
    دلسا بی قرار گفت:دانی بگو بابا چیکار کرده؟؟تا نگی از جام تکون نمیخورم؟؟
    پوزخندی زدم وبا حرص گفتم:میدونی بابات چیکار بود،یه قاتل ،یه قاچاقچی حرفه ای،یه نامرد که چندتا خانواده رو داغدار کرده،میدونی مرگ عزیز چقدر بده،درک میکنی عزیزات به خاطر یه آدم عوضی کشته بشند؟؟
    حرف زدن برام سخت بود،بیتا هم به خاطر اون نامرد کشته شد،داغی رو دلم گذاشت که هیچ وقت نمیشد فراموشش کرد
    دلسا با تعجب نگاه میکرد،انگار نمیتونست حرفامو باور کنه
    سرش رو چندبار تکون دادوگفت:دروغ میگی ؟؟نه؟؟بابا همچین کاری نمیکنه؟
    فشار روحی زیادی رو تحمل میکردم،عصبی خندیدم وگفتم:میدونی بابات به بنیامین کمک کرد که بدزدتت وبا خودش ببره
    سیاوش
    هرچقدر دانیال به حرفاش ادامه میداد،عصبانیت من بیش تر میشد،اون پسربنیامین دلسا رو دزدیده بود،با دیدنش که با دستبند آوردندش،دست دلسا رو رها کردم وبا عصبانیت به سمتش رفتم،با مشت زدم تو دهنش وبا عصبانیت گفتم:میکشمت آشغال ،چطوری به خودت جرئت دادی دلسارو بدزدی
    با دستبند دستش رو بالا آورد،خون کنارلبش رو پاک کرد ،خندید وگفت:به به آقا سیاوش،نمیدونی این چند روز کنار دلسا چقدر بهم خوش گذشت
    سرش رو نزدیک گوشم آورد وگفت:دلسا خیلی بغلیه
    خون جلو چشمام رو گرفته بود،یقه لباسش روگرفتم وفریاد زدم
    _ببند دهنت رو عوضی،تو غلط کردی بهش دست زدی
    دانیال منو از بنیامین جدا کرد وگفت:چه خبرته سیاوش؟؟
    تند تند نفس کشیدم،انگار هوا کم آورده بودم،بی توجه به دانیال سمت دلسا رفتم ،روی زمین افتاده بود وبا ترس به ما نگاه میکرد،حتی فکر اینکه دلسا کنار یکی دیگه بوده داشت روانیم میکرد،اون آشغال دست گذاشته بود رو غیرتم،
    کنارش زانو زدم با عصبانیت فریاد زدمن
    _دلسا راستش رو بگو بنیامین که کاریت نداشت؟؟
    سرش رو به معنای نه تکون داد،دلم میخواست از زبون خودش بشنوم
    _سرت رو تکون نده حرف بزن
    منظورم رو فهمیده بود ،با گریه گفت:نه به جون خودت که دنیامی کاری نکرد ،فقط میخواد با حرفاش حرصتو دربیاره
    نفس عمیقی کشیدم،کمی آروم تر شده بودم،دلسا هیچ وقت دروغ نمیگفت،دستش رو گرفتم وآروم گفتم:باشه ،پاشو بریم حالت خوب نیست
     

    beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    دانیال
    دوروز بعد
    وارد اتاق بازجویی شدم،نگاهی به مهندس کردم،سرش رو پایین انداخته بود،بالای سرش ایستادم وگفتم:حرفاتو میشنوم
    سرش رو بالا آورد،دیگه خبری ازمرد جذاب ومرموز گذشته نبود،انگار تو این دوروز حسابی شکسته بود،هیچی نگفت
    روی صندلی روبروش نشستم وگفتم:ازچه زمانی با مهرجو همکاری کردی؟؟
    بازم هیچی نگفت،با عصبانیت گفتم :حرف بزن فرهاد صادقی
    آروم گفت:بیست سال پیش
    _چجوری باهاش آشنا شدی؟؟
    _داخل شرکتش کار میکردم،جزو یکی از کارمندای خوب شرکتش بودم،یه روز بهم پیشنهاد داد که جزو باندش بشم ولی من قبول نکردم،من زندگی خوبی داشتم ،اصلا نمیخواستم همه چیز وخراب کنم،اما بهرام تلافی کرد،ترمز ماشین خواهرم وشوهرش رو دست کاری کرد،تو اون اتفاق فقط بیتا زنده مونده بود،گفت اگر باهاش همکاری نکنم بیتا روهم ازم میگیره
    اشکی از چشمش پایین اومد
    _به خاطر بیتا حاضرشدم برم تو اون باند،اما آخرم نتونستم از یادگار خواهرم مواظبت کنم
    بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون زدم،دو روز که نه چیزی میخورم ونه تو خونه حرفی میزنم،سرهنگ همه چیز رو فهمیده بود،از اینکه من پسر وحدتیم وعاشق بیتا،تو این چند روز کنارم بود،دو هفته دیگه دادگاه بهرام مهرجو بود،دلسا حالش خیلی بده اما چیزی نمیگه،دلم برای دلسا و خودم میسوزه،با اینکه فهمیدم خواهر واقعیم نیست ،اما مثل قبل دوستش دارم ،تحمل ناراحتیش رو ندارم،اما از عمه دلخورم که چرا واقعیت رو بهم نگفت
    دانیال
    به خروارها خاکی نگاه کردم که عشقم زیرش خوابیده بود،روی زمین نشستم،دستمو روی خاک ها کشیدم،وبا بغض گفتم:بیتا توهم مثل من تنها وبی کسی،اما تو نگران نباش من هستم،تا وقتی دانیالت هست،هیچ وقت نمیزاره احساس تنهایی کنی
    گلهایی رو که اورده بودم پر پر کردم وبا ناراحتی گفتم:بیتا چرا رفتی؟؟مگه نمیبینی از همه زخم خوردم،از عزیز ترین آدمای زندگیم،عشقم تقاص کدوم کارم رو دارم پس میدم،دیگه محکم وقوی نیستم،زیر بار این همه نامردی شکستم،چرا به خاطر من جونت رو تو خطر انداختی؟؟ میزاشتی من بمیرم که این روزا رو نبینم
    اشکی از چشمم پایین اومد با التماس گفتم:بیتا تورو خدا بیا کنارم،بیا و مثل همیشه بهم آرامش بده،خستم بیتا،خیلی خستم
    سرم رو روی خاکها گذاشتم،انگار میخواستم وجود بیتا رو حس کنم
    با دستی که روی شونم قرار گرفت سرم رو بالا آوردم ،پیرمرد لبخندی بهم زدوگفت:دعا کن براش،از خدا بخواه تو اون دنیا مورد بخشش قرار بگیره،میخوای براش قرآن بخونم؟؟
    _بخون پدرجان
    پیرمرد شروع کرد به قرآن خوندن،بی حرف به قبر بیتا وصدای پیرمرد گوش دادم
    دلسا
    نازگل سینی غذا رو جلوم گذاشت ومهربون گفت:دلسا بیا غذابخور،بخور که دستپخت نازگل خوردن داره؟؟
    هنوزم باور ندارم،بابای من همچین آدم عوضی باشه،سخت باور کردن همچین حقیقیتی
    _نمیخوام نازگل،میل ندارم
    قاشق رو برداشت وخورشت روی برنج ریخت وجلوی دهنم گرفت وبا لبخند گفت:بخوردلسایی،تو باید قوی باشی،مگه حال آقا دانیال رو نمیبینی؟؟این روزا خیلی بهت نیاز داره
    بمیرم براش،داداشم از اون روز نحس دانیال قبلی نیست
    قاشق رو از دستش گرفتم وچند تا قاشق خوردم،نازگل با لبخند نگاهم میکرد،با صدای اف اف سرم رو بالا آوردم
    نازگل_بشین من درو باز میکنم
    وقتی درو باز کرد،روبه روم ایستاد وگفت:مریم خانم وآقای وحدتی اومدند
    از جام بلند شدم وکنجکاو گفتم:نمیشناسم
    شالم رو از روی مبل برداشتم وسرم کردم،در ورودی رو باز کردم،یه زن ومرد میانسال خوش پوش،زن با دیدن من سرعت قدماش رو تند تر کرد،چشماش قرمز بودند واشک میریخت،با تعجب نگاهش کردم ،روبه روم ایستاد وگفت:نریمان
    بعد از این حرف از حال رفت وروی زمین افتاد،نازگل واون آقا کنارش نشستند وصداش زدند،نازگل با استرس رو به من گفت:برو یه لیوان آب بیار
    سریع وارد آشپزخونه شدم ولیوان رو آب کردم وبیرون بردم،شوهرش چند قطره آب به صورتش پاشید،آروم چشماش رو باز کرد
    با تعجب وناراحتی به حرفای مریم خانم گوش میدادم،خدایا دیگه بسه ،دانیال برادر واقعیم نیست،کسی که بزرگم کرد از هم خونم نیست
    بعد از تموم شدن حرفاشون گفتم:غیر ممکنه،شما از کجا فهمیدی که دانی پسر شماست؟؟
    آقای وحدتی گفت:سرهنگ مارو باخبر کرد
    همزمان در خونه باز شد،این دانیال؟؟چه بلایی سر خودش آورده؟ریشاش از قبل بلندتر شده بود،خیلی لاغر شده بود،الهی براش میرم ،داداشم خورد شد تو این اتفاقا،بابا بیش ترین ضربه رو به دانیال زد،لعنتت بهت بابا
    مریم خانم از جاش بلند شد بین گریه کردنش با حیرت گفت:نریمان پسرم
     

    beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    دانیال اخماش تو هم کشید،پوزخندی زدوگفت:من پسر هیچکس نیستم
    مریم خانم روبه روش ایستاد،دستش رو بالا آورد که بزاره روی صورت دانیال اما دانیال سریع از کنارش رد شد وگفت:من خیلی وقته یتیم شدم،دوست ندارم دیگه اینجا ببینمتون
    وبه سمت اتاقش رفت،مریم خانم وآقای وحدتی با حسرت به راهی که دانیال رفته بود نگاه میکردند
    دانیال
    در اتاق رو محکم بستم که صدای بدی ایجاد کرد،در کمدم رو بازکردم ولباس و وسایل مورد نظرم رو برداشتم،با چه رویی پاشدن اومدن دیدنم
    خدایابس نیست،خسته شدم،خسته از محبتای دروغی
    لباسام رو داخل چمدون گذاشتم واز اتاقم بیرون زدم،با پوزخند به عمه نگاه کردم،اون میدونست که من پسر وحدتیم ولی این همه سال هیچی نگفت،مریم جون وآقاشهرام با حسرت نگاهم کردند،به سمت در رفتم که دلسا جلوم ایستاد،سوالی نگاهش کردم
    دلسا_کجا میری دانی؟؟
    لبخند تلخی زدم وگفتم:یه جایی که آرامش داشته باشه
    دلسا با غم نگاهم کردوگفت:نمیزارم بری
    _برو اونطرف حالم خوب نیست،میرم بعد یه مدت که آروم شدم برمیگردم
    بغض کرده ،نزدیکم شد ومثل بچگیاش که بهونه مامان رو میگرفت،گفت:دانی اگر تو بری من تنها میشم،به خاطر من نرو،ببین پدرومادرت اومدند،تو که سنگدل نبودی ،گـ ـناه دارند این همه سال پسرشون رو ندیدن
    به سمت مریم جون وآقا شهرام رفتم،با دقت نگاهشون کردم،چرا تا حالامتوجه شباهتم به آقا شهرام نشده بودم
    با ناراحتی گفتم:پس من چی دلسا؟؟من گـ ـناه ندارم؟؟به خاطر فقر دادن به یه آدمی که اصلا نمیشناختند
    روبه مریم جون وآقا شهرام با حسرت گفتم:چطور تونستید بچتون رو به این راحتی بدید به یه نفر،با خودتون گفتید با پول پسرتون خوب زندگی میکنه،خوشبخته؟،مگه همه چیز پوله؟؟،پس مهر ومحبت مادروپدر چی؟؟
    انگشت اشارم رو روی سینم گذاشتم صدام کمی بالاتر رفته بود
    _من دانیال مهرجو تو عمرم محبت پدرومادری ندیدم،همیشه با حسرت به بقیه نگاه میکردم،میدونید اوناشاید پول نداشتند ولی خوشبخت بودند،اما من تو بچگیم بزرگ شدم،فهمیدم خودم تنهام که باید زندگی خودم وخواهرم رو بگردونم،حالا چطور ازم میخوایند که ببخشمتون؟؟چطور عقده های این همه سال رو فراموش کنم؟
    مریم جون بلند هق هق میکرد وآقا شهرام سعی میکرد همسرش رو آروم کنه،چمدونم رو برداشتم وبه اتاقم رفتم ،فقط به خاطر دلسا
    روی تختم دراز کشیده بودم،غم بیتا رو دلم سنگینی میکرد،آه عمیقی کشیدم ،نگاهی به ساعت کردم،انقدر غرق فکر بودم که ساعت روهم فراموش کرده بودم،تقه ای به در خورد
    _بیا تو
    آروم در باز شدم،نازگل بود،لبخندی زد وگفت:اجازه هست بیام داخل
    سرم رو تکون دادم،سینی غذا رو روی میز کنار تخت گذاشت ،دستی به لبه روسریش کشیدوگفت:غذاتون رو بخورید سرد میشه
    روی تخت نشستم وبا غصه به عکس بیتا که روبروی تختم گذاشته بودم نگاه کردم،دوباره صدای نازگل باعث شد که دست از نگاه کردنم بردارم،کاش میرفت ومیزاشت من وعشق ویه دنیا غصه و حسرت تنها باشیم
    _چند روزی هست که چیزی نخورید،اینجوری از پا درمیاید
    پوزخندی زدم وگفتم:به درک
    سینی رو برداشت وجلوم گذاشت ومهربون گفت:حالا شما یه قاشق بخورید ،اگر دیدید گرسنه نیستید نخورید؟؟
    نگاهی به غذا انداختم،قورمه سبزی بود،قاشق وچنگال رو برداشتم وخوردم،خوشمزه بوداما من میل نداشتم،چندتا قاشق به زورخوردم وگفتم:دست دردنکنه نازگل خانم ،خوشمزه بود
     

    beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    گونه اش گل انداخت ،سرش رو پایین انداخت وگفت:نوش جونتون
    به سمت در رفت واز اتاق خارج شد،ناخودآگاه لبخندی به خاطر این خجالتش روی لبم اومد،خسته شدم از بس تو اتاق نشستم وفکر کردم،از اتاق خارج شدم،نگاهم به دلسا وسیاوش افتاد که آروم وبا لبخند باهم حرف میزدند،نزدیکشون شدم وبا اخم روبه سیاوش گفتم:کی بهت اجازه داد بغـ*ـل خواهر من بشینی ؟؟
    هردو سریع سرشون رو به طرفم برگردوندند،دلسا از خجالت قرمز شده بود
    سیاوش با اعتراض گفت:زن خودمه،دوست دارم بغلش بشینم
    بچه پررویی زیرلب نثارش کردم ،روی مبل نشستم وجدی گفتم:تصمیمتون چیه؟؟
    دلسا_درباره چی؟؟
    من_ازدواج
    ازعکس العمل دونفرشون معلوم بود جا خوردند،منتظر گذاشتند این دوتا اصلا خوب نیست،هرچه زودتر باید برند سرخونه وزندگیشون
    سیاوش پا روی پا انداخت وگفت:حال دلسا زیاد خوب نیست؟؟تازه معلوم نیست وضعیت پدرش چجوری بشه؟؟
    با یاد بهرام مهرجو با عصبانیت دستام رو مشت کردم وگفتم:خودم رضایت نامه رو ازش میگیرم،البته اگر شما مشکلی نداشته باشید
    سیاوش خندیدوگفت:نه داداش من که از خدامه
    دلسا با تشر گفت:سیاوش
    لبخند زدم،خوشحال شدم وقتی خوشحالی خواهرم رو دیدم
    یک هفته بعد
    رضایت نامه رو از بهرام گرفتم،روزی که به دیدنش رفتم یکی از بدترین روزای زندگیم بود،معلوم بود زندون بهش نساخته،پیر شده بود،وقتی بهش گفتم رضایت نامه رو برای ازدواج دلسا بنویس،بدون هیچ حرفی نوشت،فردا قرار دلسا وسیاوش عقد کنند،هنوز راضی نشدم مریم جون وشهرام رو ببینم،از کارم هم استعفا دادم،ماموریت قبلی عزیزترین کسم روازم گرفت ونامردی عزیزام رو بهم نشون داد،سرهنگ که خیلی ناراضی بود ولی من تصمیم خودم رو گرفته بودم،بعضی مواقع هم سری به مادر بزرگ بیتا میزنم
    متوجه خیسی پاهام شدم،انقدر غرق فکر بودم که یادم رفت داشتم به درختا آب میدادم،از وقتی بیکار شدم،تنها سرگرمیم همین گلا ودرختابودند
    وقتی تنهایی وپر از حرف نگفته،دلت میخواد کسی بیادکنارت بشینه وفقط تو حرف بزنی،سرزنشت نکنه،نصیحت نکنه،حتی دلداریتم نه،فقط گوش کنه،گوش بده تا از این همه حرف نگفته راحت بشی،من یه دلشکسته بودم،یه زخم خورده،یه داغ دیده،اما مثل همیشه سکوت کردم،کاش مرد نبودم،کاش محکم نبودم،اونوقت داد میزدم،اشک میریختم
    شاید کمی سبک تر میشدم...
    آهی کشیدم،سریع شیر آب روبستم،سرم روبالا آوردم که متوجه نازگل شدم ،با سرعت میدوید به سمت در،دهنم رو بازکردم که بگم،مواظب باش اونجا لیز،که نازگل زودتر پخش زمین شد،ای خدا
    سریع به سمتش رفتم،زیرلب غر میزد ومنو فحش بارون کرد،بعضی از کارای این دختر خیلی بامزه بود،کنارش نشستم وجدی گفتم:کم تر فحش بده به اون بیچاره
    موهای بیرون اومده از روسریش رو درست کرد وبا عصبانیت گفت:یک هفتس این حیاط رو خیس میکنید،من هزار بار میخورم زمین،آخرم یه کاری بکنید ناقص بشم
    دستم رو جلو بردم وگفتم:دستت رو بده من
    با لجبازی گفت:خودم میتونم
    ولی هربار که از جاش بلند میشد ،دوباره روی زمین میفتاد،بعد از مدت ها بالاخره با صدای بلند خندیدم وگفتم:آخه وقتی نمیتونی چرا الکی میگی؟؟
    اخم کردم وگفتم:حالاهم دستت رو بده،تا کمکت کنم ازجات بلند بشی
    سرش رو پایین انداخت ودستش رو جلو اورد،دستش رو گرفتم وکشیدم،سرجاش ایستاد وگفت:ممنونم
    خواهش میکنی زیر لب گفتم وبه سمت خونه رفتم که نازگل خودش رو بهم رسوند وگفت:راستی مریم جون زنگ زده بود
    اخمام توهم رفت وبی حرف به روبه رو نگاه کردم
    انگار میترسید حرفش رو ادامه بده ولی نفس عمیقی کشید وگفت:حالش اصلا خوب نیست،بهتر نیست دست از این لجبازی بردارید ویه سری به مادرتون بزنید؟؟
     
    آخرین ویرایش:

    beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    برای مریم جون ناراحت شدم ولی برخلاف میلم گفتم:نه،من نیازی نمیبینم که سراغشون برم
    _تا حالا شده با خودتون فکر کردید فقیر بودن چجوریه؟؟فقر چه بلایی سر آدم میاره؟؟از کجا معلوم شما میتونستی با بی پولی کناربیاید؟؟؟میدونم اوناهم اشتباه کردند ولی فقط به فکر خوشبختی شما بودند،خواهش میکنم تا دیر نشده یه سر به مریم جون بزنید
    نازگل دیگه حرفی نزد وبه آشپزخونه رفت،روی مبل نشستم وبه حرفای نازگل فکر کردم،این دختر علاوه بر بچگیش،ذهن آدم رو بلده چجوری مشغول کنه،مگه دانیال حسرت پدرومادر خوب نداشتی،حالا چرا داری به راحتی ازشون میگذری،گذشته گذشت،سعی کن فراموش کنی،مثل همیشه تو کوتاه بیا،شاید زندگی هم دست از جنگیدن با تو برداره وروی خوشش روبهت نشون بده
    سریع لباسام رو پوشیدم وبدون خداحافظی از خونه بیرون زدم
    جلوی درتردید سراغم اومد،درو بازکنم ؟میتونم ببخشمشون؟؟
    افکارم رو پس زدم وسریع با کلیدی که از قبل داشتم ،دروباز کردم ،خاطرات روزایی که اینجا اومده بودم برام زنده شده بود،چقدر اینجا با محبتای مریم جون بهم خوش گذشت،در ورودی رو باز کردم،مریم جون روی مبل نشسته بود وبه آلبوم عکس نگاه میکرد واشک میریخت
    دلم شکست از بی رحمی خودم
    زمزمه کردم
    _مامان
    چه واژه زیبایی پراز احساس پر از مهر ودوست داشتن ،هنوز متوجهم نشده بود ،بلندتر گفتم:مامان
    مامان سرش روبالا آورد وبا بغض وتعجب نگاهم میکرد،آلبوم رو کنار گذاشت وبه سمتم اومد
    _نریمانم بالاخره اومدی؟؟
    نزدیکش شدم با دقت نگاهش کردم وبا بغض گفتم:شرمندم مامان که دلت رو شکستم،منو ببخش
    محکم بغلش کردم،آغـ*ـوش مادرانه پر از آرامش بود،حالا بعد از این همه سال حسرت تازه داشتم معنی این حرف که هیچ جا بهتر از آغـ*ـوش مادر نیست رو با تمام وجودم درک میکردم
    اشکام از گونم پایین اومد
    سرش رو بوسیدم وباتمام وجود هق هق کردم ودوست داشتم صداش بزنم و اون مثل مادرای دوستام نوازشم کنه،عقده های سالهای بچگی داشتند سر باز میکردند برای من دل شکسته
    _مامان
    سرش رو از روی سینم برداشت وبا دستاش صورتم رو نوازش کرد وگفت:جان مامان،عمر مامان،چرا اینقدر دیر اومدی؟؟نگفتی من حسرت به دل میمیرم
    لبخندی زدم وگفتم:خدانکنه
    صدای بابا اومد ،سرم روبه طرفش برگردوندم با لبخند به مادوتا نگاه میکرد،نزدیکم شد وگفت:بالاخر اومدی پسرم؟؟
    محکم ومردونه همدیگر روبغل کردیم،چطور تونستم این دوموجود عزیز ودوست داشتنی رو از خودم دور کنم،ساعت ها کنارشون وقت گذروندم،دوست داشتنی ترین زمان زندگی برای من وقتی بود که کنارمامان وبابا بودم
    دلسا
    همه چیز آماده بود،جهیزیم رو به کمک نازگل وسارا چیدم ،خدا روشکر همه چیز تا الان به خوبی گذشت،یه ترسی داشتم ،حس میکردم مثل دفعه قبل قرار دوباره عقدمون عقب بیفته
    خب همه جا مرتب وتمیز بود،با خستگی خودم رو رو مبل انداختم وبا لـ*ـذت به خونمون نگاه میکردم،خونه ی من وسیاوش،از کجا به کجارسیدیم،از کمک سیاوش تا فهمیدن اعتیادش وترکش ودزدیده شدن من ،اما حالا فردا قرار من وعشقم بهم برسیم
    دستی دور شونم حلقه شد،با لبخند به سیاوش نگاه کردم،چشمای اونم شاد بود
    سیاوش_خسته نباشی
    _ممنونم آقایی
    سرم رو روی سینش گذاشتم،سیاوش موهام رو نوازش کرد وگفت:خانمم ناراحت نیستی که عروسی نگرفتیم؟؟من دلم میخواست برات یه عروسی رویایی بگیرم
    بـ..وسـ..ـه ای روی قلبش زدم وگفتم:قبلا هم بهت گفت سیاوشم،من علاقه ای به عروسی ندارم،فقط مهم زندگی بعدازدواجه،خیلیا عروسی های خوب گرفتند ولی بعدش خوشبخت نبودند،من ازت خوشبختی میخوام،بعدشم خرج عروسی ما قرار جای بهتر استفاده بشه
    محکم بغلم کرد وگفت:خیلی خوبی فرشته ی من،قول میدم خوشبختت کنم
    دلسا
    با مانتو وشلوار سفیدی که پوشیدم،زیبا وساده به نظر میرسیدم،لبخندی روی لبم اومد،خوشحال بودم ،چند دور دور خودم چرخیدم وگفتم:دلسا داری عروس میشی
    اما از آینه نگاهم به عکس پاره شده بابا خورد،تمام غم هام دوباره سر بازکردند،مادری ندارم که قربون صدقم بره،مادری نیست که شوهر داری وخونه داری رو بهم درس بده،پدری نیست که تکیه گاهم باشه،پس کی از سیاوش بخواد که منو خوشبخت کنه،بازم حسرت،حتی تو بهترین روز زندگیمم حسرت یه پدرومادر روی دلم هست
    اشک توچشمام جمع شد،چه عروس بی کسی بودم،با صدای دانیال که اسمم رو صدا میزد،شال سفیدم رو سرم کردم ،سعی کردم جلوی اشکام رو بگیرم
     
    آخرین ویرایش:

    beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    از اتاق بیرون رفتم،نگاهم به دانیال افتاد،تو اون کت وشلوار سرمه ای خوش دوخت جذاب تر از قبل شده بود،با دیدنم لبخندی روی لباش اومد ونزدیکم شد
    _بزرگ وخانم شدی خواهری
    اگر دانیال نبود،حتما بابا منو مثل خودش بزرگ وتربیت میکرد،چقدر دوستش داشتم اندازه تمام سالهایی که بی منت منو بزرگ کردودرس زندگی بهم دادیا شایدم بیش تر
    دوباره این اشکای لعنتی سر باز کردند هرچقدر جلوشون رو بگیری بازم سرکشی میکنند
    با بغض تو صدام گفتم:ممنون دانی
    از چشمام همه چیز رو فهمید،همیشه درکم میکرد،دستم رو گرفت وگفت:تواین روز به این قشنگی گریه برای چیه؟؟نگران نباش ،درسته پدرومادرت نیستند،اما تو یه داداش داری،مثل کوه پشتتم خواهری
    لبخندی زدم ،دانی یکی از بهترین آدمای زندگیمه،با اینکه میدونه من خواهر واقعیش نیستم،اما بازم مثل قبل رفتار میکنه
    دلسا_تو بهترین داداش دنیایی
    دستم رو رها کرد وگفت:بس دیگه خیلی خودشیرینی کردی،عمه ونازگل رو صدا کن تا بریم،مطمئنم تا ما برسیم سیاوش هلاک میشه
    با مشت به بازوش زدم وگفتم:خدانکنه
    دادزدم
    _عمه ،نازگل پس بیاین،داماد منتظره
    دانیال خندید وبالاخره عمه ونازگل هم پیداشون شد
    روبه روی محضر ماشین روپارک کرد،سیاوش با کت وشلوار مشکی که پوشیده بودبا لبخند نزدیکمون شد،با همه احوالپرسی کرد،کنارم ایستاد،ودستم رو گرفت
    _سلام خانمم
    فشاری به دستم آورد،لبخندی بهش زدم وگفتم:سلام آقایی،خیلی وقته منتظری؟؟
    _چهارساعتی هست که اینجا تو ماشین نشستم،مردم از بس انتظار کشیدم
    با تعجب گفتم:چرا انقدر زود اومدی؟؟
    _اصلا نمیتونستم توخونه بشینم،دلم میخواست زودتر بیام ،عقد کنیم وبا خودمم ببرمت
    دیوونه ای نثارش کردم وپشت خانواده ها دست در دست هم وارد محضر شدیم،روی جایگاه عروس وداماد نشستیم،نازگل ودختر عمو سیاوش تور رو بالای سرمون گرفتند وساراهم قند میسابید،سرم رو چرخوندم همه بودند حتی مریم خانم وآقای وحدتی،فقط پدرومادر من نبودند،چقدر جای خالیشون رو حس میکردم،سعی کردم از فکر بیرون بیام،عاقد شروع به خوندن خطبه کرد،من هم آیات قرآن رو میخوندم،سیاوش دست سردم رو تو دستای گرمش گرفت،عاقد برای سومین بار خطبه رو خوند
    _.....آیا وکالت میدهید شما را به عقد دائم آقای سیاوش سرمدی درآورم، وکیلم؟
    چشمام رو بستم برای خوشبختیمون دعا کردم،اینکه همیشه کنارهم باشیم ودر آخر گفتم
    _با یاد خدا وبا اجازه برادرم بله
    صدای دست وسوت کل همه جارو پر کرده بودوبعد از اون سیاوش بله رو گفت،بعد از اینکه امضاها رو کردیم
    سیاوش با دستمال عرقای روی پیشونیش روپاک کرد وگفت:دلسایی منو کشتی تا بله روگفتی
    با ناز گفتم:خانمت ناز داره
    خندید وگفت:خودم ناز خانومم رو میخرم
    حلقه ها رو دست هم کردیم وانگشتم رو داخل عسل کردم ونزدیک دهنش بردم،عسل رو خورد وبوسه ای روی انگشتم گذاشت،من هم دقیقا کار سیاوش رو تکرار کردم،مادروپدر سیاوش نزدیکمون شدند،هردو ازجامون بلندشدیم
    مادر سیاوش_خوشبخت بشید عزیزای من
    من وسیاوش رو بغـ*ـل کرد وبوسید،پدرسیاوش بـ..وسـ..ـه ای پدرانه روی پیشونیم زد وبهم تبریک گفت
     
    آخرین ویرایش:

    beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    بعد از اون ها دانیال اومد ،با سیاوش دستت دادو با جدیت گفت:حواست به خواهرم باشه،پایین تر از گل بهش گفتی من میدونم باتو
    سیاوش دستش رو دورشونم حلقه کرد وگفت:خیالت راحت داداش،تا روزی که نفسمیکشم خوشبختش میکنم
    با بغض گفتم:دانی بابت تموم این سالهایی که برام زحمت کشیدی،یادمه به خاطر من شب تا صبح بیدار بودی تا من نبود مامان رو حس نکنم،تا وقتی من غذا نمیخوردم تو هم غذا نمیخوردی،مراقبم بودی اگر تو ومحبتات نبودند با این همه عقده وحسرت یکی میشدم مثل بابام،ازت ممنونم
    همه سکوت کرده بودند،وبا چشمای اشکی به ما نگاه میکردند،دست دانیال رو گرفتم ،خم شدم که ببوسمش،اما دانیال جلوم رو گرفت ومحکم بغلم کرد
    _خواهری قول بده خوشبخت باشی همین که خوشحالیت رو ببینم منم خوشحالنم
    با صدای دست زدن بقیه از هم جدا شدیم،اشکام رو پاک کردم وگفتم:بهت قول میدم
    ،سیاوش با لبخند به من ودانیال نگاه میکرد،بعد از اینکه همه تبریک گفتند،سیاوش دستم رو گرفت وروبه جمع گفت:با اجازتون من وخانمم جایی کار داریم باید بریم،ازهمگی معذرت میخوام
    با حرص گفتم:سیاوش زشته
    سارا با خنده گفت:من وبهرادم حوصلمون سر رفته نظرت چیه سیاوش با شما بیایم؟؟
    سیاوش اخمی کردوگفت:لازم نکرده
    همه به رفتار سیاوش خندیدند،خداحافظ بلندی گفت ومنو دنبال خودش کشید،در ماشین رو برام باز کردوگفت:بفرمایید خانم
    خندیدم وداخل ماشینش نشستم،چند ثانیه بعد سیاوش هم سوار ماشین شد،دستم رو زیر دست خودش روی دنده گذاشت
    _سیاوشم کجا میریم؟؟
    _جایی که خیلی دوست داشتی ببینیش
    با تعجب گفتم:همه چیز کامل شد؟
    _بله،فقط منتظرم که شما اونجا رو ببینید
    با خوشحالی به سیاوش نگاه کردم بعد از مدتی ماشین رو پارک کرد وگفت:پیاده شو خانمم
    در ماشین رو باز کردم وبا خوشحال به مکان روبروم نگاه کردم، کنارم ایستاد ،بـ..وسـ..ـه ای روی دستم زد ونگاهم با تابلو افتاد"مرکز ترک اعتیاد زندگی دوباره"
    _اینم جایی که بهت قول دادم،البته عمو سالار هم خیلی کمک کرد،وقتی همچین نظری رو دادی،چقدر خوشحال شدم که میتونیم آدمای مثل خودمم رو از شر اعتیاد راحت کنیم،ومثل من بتونند زندگی خوبی رو بسازند
    با تلفن از عمو سالار تشکر کردم،بعد از اونجا کلی با سیاوش گشتیم وباهمدیگه خندیدیدم
    کفشام رو با خستگی از پام در آوردم وگفتم:وای سیاوش خیلی خسته شدم
    خنده شیطونی کردوگفت:نه دیگه خستگی نداریم
    تازه متوجه منظورش شدم از خجالت قرمز شدم،کفشای هردومون رو داخل جاکفشی گذاشت و وارد خونه شدیم،نفس عمیقی کشیدم که متوجه شدم دستی دورم حلقه شد،گفت:خوشحالم عشقم،بالاخره مال هم شدیم
    بازوهام رو گرفت وگفت:بالاخره زندگیم داره روی خوشش رو به ما نشون میده
    سرش رو نزدیک آورد وبوسه ای روی پیشونیم زد،با عشق به همدیگه نگاه کردیم،چه حس خوبی بود بعد این همه سختی بهم رسیدیم
    ازم جدا شد
    گفتم:چیکارمیکنی سیاوش؟؟
    خندید وچیزی نگفت،در اتاق خوابمون رو باز کرد و...
    نازگل
    دوروزی از ازدواج دلسا وآقا سیاوش میگذره،خونه بعد از رفتن دلسا خیلی بی روح شده وآقا دانیال هم ساکت تر از قبل،نمیدونم چرا دوست نداشتم تو این حال وروز ببینمش
    نسرین جون روی مبل نشسته بود وتلویزیون تماشا میکرد،کنارش نشستم وصداش زدم،لبخندی زد وگفت:بله
    با انگشتای دستم بازی کردم،نمیدونستم سوالم رو چجوری بپرسم که بد برداشت نکنه،نسرین جون وقتی دید من حرفی نمیزنم،گفت:چیزی میخواستی بگی نازگل جان؟؟
    بیخیال فکر بد واینجور حرفا شدم،سرم رو پایین انداختم وسریع گفتم:آقا دانیال چه غذایی روبیش تر دوست دارند؟؟
    زیر چشمی نگاهش کردم،لبخند عمیقی زدوبا خوشحالی گفت:خورشت قیمه بادمجون
    با حسرت گفت:دیگه حتی نگاهمم نمیکنه،بمیرم براش خیلی غصه دار،بهرام ذلیل شده خیلی بچمو خورد کرد،دانیال خیلی صبوره،شاید تو بتونی کمکش کنی
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    beti derakhshande

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    54
    امتیاز واکنش
    94
    امتیاز
    0
    سن
    26
    تا حدودی از اتفاقاتی که تو این خانواده رخ داده بود خبر داشتم،آقا دانیال رو تحسین میکردم
    دست نسرین جون وگرفتم وگفتم:همه چیز درست میشه،شما ناراحت نباش،منم برم تو آشپزخونه
    آهی کشید وسرش رو تکون داد
    از جام بلند شدم،وبه آشپزخونه رفتم،با اشتیاق زیادی مشغول درست کردن غذا شدم،بعد از گذشت دوساعت همه چیز آماده بود ،نهایت سلیقم رو به کار بـرده بودم،لبخندی زدم وگفتم:چه کردی نازگل
    عمه رو صدازدم،آقا دانیال همه مثل همیشه تو حیاط بود،عمه با دیدن غذالبخندی زد وگفت:دستت درد نکنه،میز رو خیلی خوشگل چیدی نازگل جان
    _کاری نکردم
    _من میرم دانیال رو صدا کنم
    عمه با ناراحتی برگشت وگفت:گرسنش نیست گفت شماها بخورید
    خیلی تاراحت شدم، به خاطر اون این غذا رو درست کردم،ولی من کوتاه بیا نیستم،بشقاب غذارو به همراه مخلفات تو سینی گذاشتم وبه حیاط رفتم
    کنار گلدون زانو زده بود وخاکش رو عوض میکرد،سینی غذا رو کنارش گذاشتم ،اما اصلا به طرفم برنگشت،انگار که من وجود ندارم
    _آقا دانیال
    به طرفم برگشت،بی تفاوت نگاهم کردوگفت:بله
    لبخندی زدم وگفتم:براتون غذا آوردم،نسرین جون گفت خیلی قیمه بادمجون دوست دارید
    _ممنون ولی میل ندارم
    خیلی ناراحت شدم وگفتم:باشه ولی من گذاشتمش اینجا که هروقت گرسنتون شد بخورید
    بی توجه به حرفم گفت:درس خوندی؟؟
    _تا سوم راهنمایی
    _به یکی از دوستام سپردم یه آموزشگاه اسمت رو بنویسه بهتر درست رو ادامه بدی
    لبخندی زدم،چقدر درس خوندن رو دوست داشتم خیلی خوشحال شدم،چرا اینقد این مرد مهربون و دوست داشتنیه
    _ممنونم آقا دانیال
    خواهش میکنمی گفت ودوباره مشغول گلها شد
    دانیال
    نمیدونم چرا دلم میخواست حرف بزنم وحالا شاید نازگل بهترین کسی بود که میتونستم باهاش صحبت کنم،آروم صداش زدم
    _نازگل خانوم
    به طرفم برگشت وگفت:بله
    بازم برام سخت بود،عادت نداشتم حرفایی که تو دلم هست رو برای کسی بزنم،اما با سوال نازگل..
    نازگل_آقا دانیال ببخشید دخالت میکنم ولی بهتر نیست دست از این گوشه گیرتون بردارید؟
    پوزخندی زدم وگفتم:بچه که بودم زن بهرام منو خیلی دوست داشت،در نظر خودم کنارشون خوشبخت ترین بچه دنیا بودم،وقتی فهمیدم دارم خواهردار میشم ،خوشحالیم بیش تر شد،اما زن بهرام وقتی دلسا رو به دنیا آورد،رفت،فقط هفت سالم بود،متوجه اطرافم میشدم،نبود مادر ویه پدر شکست خورده رو درک میکردم ویه خواهر کوچولو که مدام گریه میکرد وشیر میخواست،یه شب از بس دلسا گریه کرده بود دیگه نفساش درست بالا نمیومد،هیچکس خونه نبود من یه پسر هفت سال با یه بچه سه روزه،چیکار میتونستم بکنم؟؟با بدبختی همسایمون رو صدا زدم،با همدیگه براش شیر خشک درست کردیم،از اون به بعد یاد گرفتم که خودم براش شیر درست کنم،میدونی من ودلسا پر از حسریتیم ،پر از عقده اما من تمام سعیم رو کردم که دلسا کم تر جای خالی مادر وپدرش رو احساس کنه
    آهی کشیدم،نازگل با چشمای پر از اشک نگاهم میکرد
    _یه ماموریت زندگیم رو تغییر داد،عاشق یه خلافکار شدم،بیتا به خودش وبقیه بد کرده بود،اما من باتمام بدی هاش دوستش داشتم،اونم قربانی بود،اون به خاطر من مرد،برای اینکه من آسیب نبینم جلوی من ایستاد،آدمای بهرام با گلوله زندگیش رو گرفتند،سخته وقتی عزیزت رو بی جون کنارت ببینی،سخته وقتی بفهمی اونی که تموم این سالها فکر میکردی پسرشی،پدرت نیست،خــ ـیانـت بهترین دوستت
    بهرام طمع پول داشت،دخترای زیادی رو بدبخت کرد،جوونای زیادی رو معتاد کرد،میدونی خواهرمنم جزوشون بود،خواهری که حتی نتونستم یه بارهم ببینمش
    سکوت کردم،خالی شده بودم،چقدر بعد از این همه درد ودل سکوت میچسبه
    نازگل آروم اشک میریخت،این دخترم دلش به حال من سوخت،با دست اشکاش رو پاک کرد وگفت:من بهتون افتخار میکنم
    وسریع از جاش بلند شدوبه سمت خونه رفت،لبخندی روی لبام اومد
    ،نگاهی به غذا کردم،هرچی فکر کردم دیدم نه ،نمیتونم ازش بگذرم،ازجام بلندشدم،دستام رو شستم،وسینی غذا رو برداشتم وروی تاب حیاط نشستم ومشغول خوردن شدم،خیلی خوشمزه بود،نمیدونم این دختر چی تو غذاش میریخت که انقدر طعمشون خوب میشد،دوست نداشتم تو خونه زیاد کار کنه،حسن آقا نازگل رو به من سپرد،منم تا بتونم کمکش میکنم تا بتونه پیشرفت کنه
    با صدای اف اف در با صدای تیکی بازشد،سیاوش ودلسا بودند،لبخندی زدم وازجام بلندشدم،دلسا با دیدنم سریع به سمتم اومد وگفت:سلام دانی
    _سلام خواهری
    روبه سیاوش گفتم:حالت چطوره سیاوش خان؟؟
    سیاوش چهره ناراحتی به خودش گرفت وگفت:خوب نیستم برادر زن عزیز،خواهرت تو این دوروز خیلی اذیتم کرد،مظلوم گیر آورده بود هی کتکم میزد،تازه مجبورم میکرد خودم براش غذا درست کنم
    با شیطنت خندید وگفت:میگم داداش میشه خواهرت رو پس بدم
    دلسا با عصبانیت نگاهش کردوگفت:میکشمت سیاوش،چرا دروغ میگی؟؟
    دستم رو روی شونه دلسا گذاشتم وگفتم:خواهر منو اذیت کنی،بیچارت میکنم
    سیاوش خندید وگفت:من غلط بکنم اذیتش کنم
    _خوب موقعی اومدید ،ناهار آمادست
    سیاوش دست رو شکمش گذاشت وخیلی جدی گفت:بمیرم برات که تو این دوروز هیچی نخوردی
    دلسا چشم غره ای بهش رفت و با قهر به سمت خونه رفت،سیاوش مسیری که دلسا رفته بود رو نگاه کرد وروبه من گفت: وقتی حرص میخوره خیلی بامزه وخواستنی تر میشه
    با دستم زدم پشت سرش وبه شوخی گفتم:آدم باش
    بعد از اینکه سیاوش کلی منت کشی کرد ،بالاخره دلسا باهاش آشتی کرد،تا عصر کنارهم وقت گذروندیم،روز خوبی بود
    بالاخره روز دادگاه رسید،با ورودم به دادگاه،نگاهم به بهرام وبنیامین افتاد،با تنفر نگاهشون کردم،نزدیک ترین آدمای اطرافم،دشمنام بودند ومن هیچی نمیدونستم،دستی روی شونم قرار گرفت،بابا بود مثل این مدت با لبخند مهربونش نگاه کرد وگفت:مثل همیشه قوی باش،من پشتتم پسرم
    چقدر فرق بود بین بابا وبهرام مهرجو،ون هیچ وقت تکیه گاه نبود،بابا هم خوشحال بود،قاتل خواهرم داشت به سزای عملش میرسید،خواهری که حتی یک بار هم ندیدمش
    دلسا با چشمای اشکی فقط به بهرام نگاه میکرد وسیاوش سعی داشت که آرومش کنه
    با تموم شدن دادگاه ،نفس عمیقی کشیدم،خالی شدم،یک بار سنگین از روی دوشم برداشته شد،خوشحال بودم که خون اون دخترای معصوم لگد مال نشد،وچه خوب که دیگه دختری قربانی این باند نمیشد،تنها نگرانیم بابت دلسا بود که چطور با قضیه اعدام پدرش کنار بیاد،هرچند که دل خوشی هم از این پدر نداشت،برای بنیامین هم به جرم آدم ربایی چند سالی زندان بریدند
    سیاوش
    یک ماهی از دادگاه میگذشته ولی حال دلسا روزبه روز بدتر مییشد کم غدامیخورد وکم حرف میزد،هرکاری میکردم نمیتونستم از اون حال بیرونش بیارم،بعضی روزها سارا ونازگل پیشش میموندند،نمیزاشتم تنهاباشه،مدام حالت تهوع داشت واز من دوری میکرد،هرچقدر میگفتم بیا بریم دکتر لجبازی میکرد ونمیومد،آخر سرهم نتونستم طاقت بیارم
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا