کامل شده رمان بی تو، با عشق | ثمین کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ثـمین

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/14
ارسالی ها
399
امتیاز واکنش
6,045
امتیاز
531
محل سکونت
شیراز
بازگشته بود..بعد از هفده سال دوری از وطن بازگشته بود و وطن جنازه مادرش را تحویلش داده بود و حال تهرانی پیش رویش بود متفاوت با آنچه ترکش کرده بود.. این خاک ...بعد از بی مهری پدر ...بعد از دفن مادرش در خود... چه بد خاکی شده بود.

سال ها بود که عادت به دویدن صبحگاهی داشت...آنروز هم از خانه بیرون زده بود و به پارک نزدیک خانه آمده بود....هنوز هم بعد از یک ماه برایش عجیب بود که می دید جوان ها در خانه خفته اند و پیرها برای عقب انداختن مرگ می دوند.

نفس کم آورد ... روی اولین صندلی فلزی لم داد و حین گوش دادن به موسیقی هدفون به مرور آنچه در این مدت بر او گذشته بود پرداخت...

همان دو هفته پیش با دوستی که در ثبت احوال آشنا داشت تماس گرفته بود و خیلی زودتر از آنچه فکرش را میکرد فهمیده بود که دختری به نام روشنا معزی فرزند اردشیر در قید حیات است ...از طریق رابطش افرادی را گماشته بود تا دختر را برایش پیدا کنند و بعد از یک هفته تلاش یک روز رابطش با او تماس گرفته بود و مورد خیلی عجیبی گفته بود که روزبه را سخت سردرگم کرده بود. هفده سال قبل در یکی از بیمارستان های تهران دختر بچه ای به نام روشنا معزی بستری شده که از بیماری مادرزادی ناعلاجی رنج میبرده و در اوج بیماری با رضایت مادرش از بیمارستان مرخص شده. فورا کپی پرونده روشنا را به دکتری نشان داده بود و دکتر به روزبه گفته بود که با توجه به شرح حال موجود در پرونده بیمار، این دختر قطعا در همان روزها فوت شده و دیگر نیازی نیست دنبال دختر بگردد .به دکتر گفته بود مدارک ثبت احوال را دارد که نشان میدهد دختر زنده است و دکتر گفته بود ...با توجه به اینکه هنوز هم درمانی برای این بیماری وجود ندارد دو جواب برای سوالش وجود دارد.اول اینکه معجزه ای اتفاق افتاده که دختر زنده مانده و بیماریش محو شده و یا اینکه.... این روشنای بیمار با آن روشنای زنده گزارش شده ، فرق دارد ...و در جواب روزبه که توضیح بیشتری خواسته بود گفته بود که اگر دختر مریض مرده باشد ولی گواهی فوتی برایش وجود نداشته باشد، وفاتش در ثبت احوال ثبت نمی شود و مرده محسوب نمیشود.مواردی مثل عدم تشخیص هویت جنازه در اثر حادثه و یا دفن غیر رسمی جنازه را مثال زده بود .

روزبه از مرور آنچه بر او گذشته بود هربار گیج تر و گیج تر میشد .... نفسی تازه کرد و از قمقمه، جرعه آبی نوشید و اینبار از دیدی دیگر به تحلیل دانسته هایش پرداخت

-وقتی شهره و بابا از هر طریق ممکن دنبال دختره میگشتن پس حتما اسم اون دختر در لیست گمشده ها ثبت شده... اما از اونجا که توی این سال ها هیچ جنازه ای با مشخصات اون دختر پیدا نشده ..پس یعنی یا معجزه ای اتفاق افتاده که نمرده و زنده مونده و یا اینکه...اینکه مرده و غیر قانونی دفن شده

روزبه یکهو چیزی مثل برق از ذهنش گذشت ... با دلی چرکین به شهره شک کرد و با تنفر گفت

- یعنی ممکنه برای اتهام زنی به مامان شایعه کرده بوده که دخترش گم شده در حالیکه میدونسته دخترش مرده ؟... یعنی ممکنه حتی از جنازه دخترشم مایه گذاشته باشه؟...چقدر آدم میتونه پست و بد ذات باشه !...

از خشم به سر حد جنون رسید و فریاد کشید

-کاش میتونستم با همین دستای خودم از شرت راحت بشم ...عفریته!

***​
 
  • پیشنهادات
  • ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    روزبه :

    از وقتی مامان رفته جرات نکردم برم تو اتاقش .امروز ، اولین باره که دارم دستگیره در اتاقش رو لمس میکنم.در با یه صدای قیژ آروم باز میشه...بو میکشم....هنوز بوی عطرش تو اتاقه..هنوز این اتاق پر از خیال بودنشه...

    اتاقش واسم غریبه و تنها نقطه وصل من و این همه غربت قاب عکسیه که مامان رو پاتختی گذاشته ...عکس فارغ التحصیلیمه...عکس من و مامان ....آخرین باری که اومد پیشم یعنی آوریل چهار سال پیش ...با هم عکس انداختیم و یک ماه پیشم موند و برگشت....قاب عکس رو برمیدارم وانگشت شستم رو نوازش وار روی صورت مهربونش میکشم و بهش میگم

    -مامان این روزها بدجوری گیج و سردرگمم ... دارم توی دنیایی از نفرت و انزجار دست و پامیزنم...روزی هزار بار شهره رو تو ذهنم میکشم و نابودش میکنم...انگار من و اون زن روی الاکلنگ نشستیم تا وقتی نکشمش پایین بالا نمیرم و آروم نمی گیرم...

    میخوام قاب عکس رو برگردونم سرجاش که چیزی تو فضای تاریک کشو پاتختیش برق میزنه .دستگیره فلزی کشوی پاتختی رو با نوک انگشت اشاره میگیرم و کشو رو بیرون میکشم .... گوشی مامان بوده که توجهمو جلب کرده...نمیدونم چرا اما شاید از سر کنجکاویه که میزنمش تو شارژ و روشنش میکنم ...بازم عکس های دونفرمونه که پس زمینه صفحه اول گوشی گذاشته..اینبار اونقدر دلتنگش میشم که صورت ماهشو میبوسم و میگم

    -عاشقتم مامان ....

    داغ مامان داغتر و سوزنده تر از همیشه دلمو میسوزونه...فقط یه واژه آروم ترم میکنه و بهش میگم

    - انتقام اون همه رنجی که کشیدی رو میگیرم...قول میدم مامان

    میخوام گوشی رو بزارم رو میز که اشتباهی لیست تماس ها تاچ میشه و تو لیست تماس ها یه تماس بی پاسخ هست که اونقدر تکرار شده که کل صفحه گوشی رو به خودش اختصاص داده ...تاریخ تماس ها روز بعد از فوت مامان رو نشون میده ....با اطلاعات اندکم میفهمم که شماره ی یه سیم کارت اعتباریه....کمی با خودم کلنجار میرم اما بدجوری ذهنم درگیر این شماره شده و راه خلاصی نیست ...شاید برام مهمه که بدونم این کی بوده که این همه اصرار داشته با مامانم تماس بگیره اونم دقیقا توی روز خاک سپاریش!

    به خودم که میام میبینم با اون شماره رو گرفتم...حدود یک دقیقه زنگ میخوره اما هیشکی جواب نمیده...

    کلافه از گرما و ناکامی های اخیر گردنم رو میمالم و پوفی میکنم ...گوشی رو روی میز رها میکنم و به آشپزخانه پناه میبرم تا شاید با نوشیدن یه لیوان شربت خنک حال و روز بهتری پیدا کنم...هنوز یک جرعه از شربت را قورت نداده صدای زنگ گوشی توجهمو جلب میکنه...صدا از اتاق مامان میاد.... بذر عقیم مانده امید، ناغافل تو دلم جوونه میزنه و زمزمه میکنم یعنی ممکنه خودش باشه؟

    صدای دختر از اون طرف خط به طرز محسوسی هیجان داره ...یه صدای آروم و دلنشینه که بی آنکه بخوام و بهش اجازه بدم ، اعصاب خورده شیشه ای این روزهامو تسکین میده

    -ببخشید آقا ...به من گفتن این خط خانوم صدیقِ...اشتباه گرفتم؟

    -بله

    -ای وای...خیلی عذر میخوام مزاحم شدم...

    می ترسم قطع کنه ..هول میشم و تاکیدی قبل از اینکه تماس رو قطع کنه میگم

    -نه یعنی آره!

    با صدایی پر از نشان های تعجب و گیجی "یعنی چی؟" رو تلفظ میکنه...از دست خودم عصبی میشم و فورا توضیح میدم

    - قطع نکنید.. درست گرفتید...شما؟

    از اونچه متنفرم و دخترای وطنی اصلا رعایت نمیکنن همینه...سوال رو با سوال جواب دادن!!!

    -میشه با خودشون صحبت کنم؟

    آماده ام که بهش یه تذکر محکم بدم و بگم که نباید سوالمو با سوال جواب بده که با یه لحن تلفیقی از ادب...فروتنی ...خواهش عمیق میگه

    -البته امیدوارم سوء تفاهم نشه واستون نمیخوام به شما بی احترامی بکنم اما میشه با خانوم صدیق صحبت کنم ؟

    اون همه جمله بندی که برای تذکر آماده کرده بودم رو میزارم لب کوزه آبشو میخورم.... و فقط با حرص میگم

    -خیر نمیشه ...

    معمولش اینه که طرف باید الان کلی از دستم حرص بوره و عصبانی بشه و فحش نثارم کنه اما این دختر جای اینکه از دستم کلافه،عصبی و ناراحت بشه با تاسف میگه

    -پس عذر میخوام که مزاحم شدم...با اجازتون یه وقت دیگه باهاشون تماس میگیرم

    ادب زیادیش رو اعصابمه...قبل از اینکه باز بخواد ابراز شرمندگی کنه و تماس رو قطع کنه بدون اینکه متوجه بشم مرگ مامان رو میپذیرم و به دختر توضیح میدم

    -نمیتونید باهاشون صحبت کنید چون ...مامان دیگه در قید حیات نیستن

    چقدر تلخ بود پذیرفتنش...اولین بار بود که به خودم اجازه میدادم باور کنم که مامان دیگه نیست...حس کردم چه تنها هستم در این درد که صدایی بی اغراق غمگین و دلشکسته گفت

    -خدای من...متاسفم...خدا روحشونو قرین رحمت کنه

    از این همه همدردی تعجب کردم و هویت دختر و میزان آشنایی او و مادر برایم سوال شد

    -مامانمو میشناختی؟

    -نه...

    یه لحظه از ذهنم گذشت که شاید دختره داره منو دست میندازه...قبل از اینکه افکار منفی من بیشتر ریشه بدونه گفت

    -به من گفتن که مادرتون دنبال من می گشتن و...

    دل دل میکردم جواب سوالم همون چیزی باشه که لازمش دارم...یه خبر خوش توی این روزهای سخت مثل آفتاب کمرنگ یه عصر پاییزی می تونه گرمابخش و پر امید باشه...با اشتیاق ،اظطراب و شاید هم التماس پرسیدم

    -میشه خودتونو معرفی کنید؟.... شاید کمکی از دستم بربیاد

    نفسم حبس شد ..صدای آهش در گوشم پیچید..پیچید ..پیچید...لب هایش را از هم واکرد...با صدای زیبایش قشنگ ترین واژه ها یی که برایم حکم مرگ و زندگی داشت را ادا کرد و در آن لحظه با زیباترین صدای دنیا گفت

    -...اسمم روشناست...روشنا معزی
     

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    -...اسمم روشناست...روشنا معزی

    نفس حبس شده امو بایه لبخند شیرین بدرقه میکنم ....اونی که این همه وقت دنبالش بودم با پای خودش اومده بود تو دامم

    صدای دختر تو گوشم پیچید...دقایقی سکوت کرده بودم و خیال کرده بود تماس رو قطع کردم..پرسید

    -الو؟؟؟ ... قطع کردید؟

    حس کردم از بازی کردن باهاش دارم لـ*ـذت میبرم و به همین خاطر باز هم پشت خط معطلش کردم..نگران گفت

    - الـــــــــــو؟ آقــــــا؟الـــــــــــــــو؟

    با یه لبخند کج انتظار طولانیشو پایان دادم

    -باید ببینمتون..یه آدرس بدید.... امروز میام

    انگار انتظار نداشت که بشناسمش..هیجان زده شد و تند تند گفت

    -شنیدم مادرتون میخواستن درباره مادرم خبری بهم بدن... شما اطلاع دارید؟

    جواب واضحی برای سوالش نداشتم...اون دختر خیلی یکباره پیداش شده بود و من توی اون لحظه میدونستم که میخوام نگهش دارم تا باز از دستم در نره... تا بتونم از طریق او جواب سوال هامو پیدا کنم...ببینم با توجه به بیماریش چطور هنوز زنده هست؟ چرا و چطور گم شد؟ و خیلی سوال های دیگه .... هنوز هیچ برنامه انتقامی برای اون دختر نداشتم...

    برای جلب کردن نظرش طوری جوابشو دادم که تو دامم بمونه

    -بله همینطوره ....از مادرتون خبری دارم ...شما تهرانید؟

    فورا جواب داد

    -بله..تهرانم..آدرس خونه رو واستون پیامک میکنم

    ابروهام از تعجب بالا رفت...چقدر مشتاق و چقدر ساده که حاضر شد آدرس رو به من بده

    معطلش نکردم و گفتم

    -خوبه....عصر میبینمت

    رسمی گفت

    -منتظرتونیم..خدانگهدار

    تماس که قطع شد ....تحلیل کردم

    -این دختر یا خیلی ساده و بی شیله پیله بود... و یا اینکه میخواست که ساده به نظر بیاد...پس یا خیلی احمقه یا خیلی زرنگه...کدومش ؟

    گیج بودم و تا قبل از دیدنش هیچ قضاوتی نمی تونستم بکنم...

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز

    ***
    آدرسی که روشنا معزی فرستاده بود در محدوده یکی از جنوبی ترین و ارزان ترین محله های تهران بود....سال ها بود که روزبه گذرش به این محله ها نیفتاده بود اما آنقدری دنیا دیده و عاقل بود که بداند ماشین گرانبهای مادر را طعمه شیطنت بچه های جنوب شهری نکند...ماشین را در پارکینگ عمومی پارک کرد و در زمان باقیمانده تا زمان قرار، بقیه مسیر را قدم زد. برایش تعجب آور بود که میدید هنوز کوچه های تنگ و گذرهای پیچ در پیچ...هنوز جوی های باریک و بوی گند فاضلاب مسدود شده در آن ... لباس ها چرک و آدم هایی که با تعجب و دقت سر تاپایش را نگاه می کردند مثل گذشته بودند و دست نخورده انگار زمان در این منطقه متوقف شده بود.

    روزبه با دیدن این صحنه ها دو حس متضاد را تجربه کرد هم افسوس خورد که چرا هنوز این همه اختلاف بین طبقات جامعه هست و از طرفی خوشش آمد از دیدن چهره های اصیل و بکر مردم آن محله.

    دیدن ذوق و شوق بچه هایی که با عشق دنبال توپ راه راه چند لایه می دویدند و هنوز آنقدر غیرت داشتند که با دیدن هر عابر پیاده ای بازی را استوپ کنند احساس خوبی پیدا کرد ..

    حالش خوب بود گرچه بوی ادوکلن گرانش مدام در بوی گند جوی وسط کوچه گم میشد و کفش چرم فاخرش با شُل و گِل تلنبار شده در مسیر، برق تمیزیش را از دست داد.بالاخره کوچه و بعد پلاک آبی قدیمی را پیدا کرد و با حس و حالی که مختص برندگان یک جایزه جهانی بو، زنگ در را فشرد.

    دقایقی بعد درب خانه باز شد و روزبه از دیدن آن خانومی مسن که با چهره ای مهربان و نورانی به رویش لبخند میزد متعجب شد.شاید توقع داشت خود روشنا در را به رویش وا کند. به سرتاپای پیرزن نگاهی انداخت...در نگاه اول صورت گرد سپید و موهای فر خاکستری رنگی که از بالای روسری تیره رنگش بیرون زده بود و بعد چادر رنگی گل درشت و باز هم همان لبخند مهربان و مادرانه تجهش را جلب کرد...

    لبخند های مکرر پیرزن به روزبه هم ناخوداگاه سرایت کرد و لبـ ـهایش نامحسوس به حالت لبخند از هم گشوده شد.برای اطمینان از صحت آدرس پرسید

    -منزل خانوم مغزی ؟

    زن لبخندش را که انگار همیشه روی لبش چسبیده بود تکرار کرد و با محبت " پسرم" صدایش کرد و روزبه دلش غنج زد برای صدازدن های مادرش...

    - بفرما داخل پسرم..خوش اومدی

    -سلام...من روزبه هستم خانمِ؟

    مانده بود زن را چه صدا کند.پیززن لبخندش عمیق تر شد و با ذوقی که رد و نشانش در برق چشمان ریزش هم دیده شد گفت

    -سلام پسرم......همه این محل بهم میگن معصوم خانوم

    و روزبه به این فکر کرد که چه اندازه این اسم مناسب این چهره معصوم و نورانی است

    ادامه دارد...
     

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    روزبه از مادرش یاد گرفته بود هیچ جا دست خالی نرود اینبار هم دست خالی نیامده بود .. جعبه شکلات را به معصوم تقدیم کرد و مسیری که زن اشاره کرد را پیمود ...

    نگاهی سر سری به اطراف خانه انداخت ... خانه ای کلنگی و حیاط مفروش شده با موزایک هایی مـ ـستحلک ...ایوان بدون نما با آجرهای نیمه ویران ...خانه ای دست کم چهل سال بنا... گوشه حیاط درست کنار حوض رنگ پریده، تخـ ـت چوبی مـ ـستهلکی بود که حواس روزبه را لحظاتی به پرت خود کرد و همین توجه اندک صاحب خانه تیزبین را مجاب کرد که مهمانش را به آنجا دعوت کند

    معصوم به تخـ ـت چوبی مفروش شده با فرش زمینه لاکی اشاره کرد و گفت

    -بفرمایید

    و روزبه با احتیاط لبه تخـ ـت نشست و همه هم و غمش این بود که کت کت و شلوار کتانش آسیب نبیند... معصوم به احتیاط

    وسواس گونه روزبه برای تمیز ماندن و نخ کش نشدن کت خوش دوخت و مارکش لبخند زد

    روزبه تا همینجای کار هم کم غافلگیر نشده بود..انتظار نداشت در این محله در این خانه با این جنس از آدم ها روبه رو شود...
    معصوم روشنا را صدا کرد...قلب روزبه محسوس تند تر طپید ... تا ملاقات آن گم شده ثانیه هایی بیشتر نمانده بی اختیار غرق لـ*ـذت و خوشی شد

    اینبار با دید دیگری به اطراف خانه نگاه انداخت

    - باغچه کوچک باصفایی دید که تک درخت خرمالویی کهن سال از وسطش بالا رفته بود و پای درخت پر بود از سبزی هایی که با سلیقه و منظم کاشته شده بودند و چند ساقه ی بلند آفتابگردون که شاداب و سرحال رو به سوی خورشید عصرگاهی کرده بودند .

    دور حیاط گلدان های متوالی گل شمعدانی و ناز علاقه صاحب خانه را به گل و گیاه به وضوح نشان میداد...روزبه تازه متوجه شد که همه چیز ان خانه در عین پوسیدگی و کهنگی به طرز دوست داشتنی ای تمیز و سرجای خود است...امروز اولین بار بود که روزبه توانسته بود رابـ ـطه مثبتی با وطن ایجاد کند و از بازگشتش پشیمان نباشد.

    صدای غژغژ لولای درب و همزمان ورود دختر نگاهش را تا بالای ایوان کشاند...

    آن دختر دیگر بزرگترین سورپرایز این مدت بود...دختری از جنس دخترهای اصیل ایرانی...چهره اش که دست کاری نداشت...

    لبخندی که هنوز رنگ شرم و حیا داشت...لحن مودب و موقرکلامش همه و همه نوستالژیک بود...و بر تصور غلط روزبه درباره اینکه این نسل از دخترهای شرقی در زادگاهش منقرض شده باشند خط بطلان کشید

    لحن خوش آهنگ کلام دختر که در عین مهربانی پر از رنگ حیا بود توجه روزبه را جلب کرد

    -سلام آقای معزی ...خوش اومدید

    با آنکه برای هر چیز آمده بود جز به قصد دوستی و نیت های خیر اما بی اختیار در مقابل شخصیت خوب آن خانواده ناگزیر میشد ادای احترام و رعایت ادب کند ... از جا بلند شد .دو لبه کتش را به هم نزدیک کرد و جواب سلام دختر را مودبانه داد

    دختر روی صندلی فلزی روبه رویش نشست و معصوم به بهانه آوردن شربت تنهایشان گذاشت

    ***​
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    روزبه برای شنیدن حقیقت تشنه تر از همیشه بود...حتی برای بازگشت معصوم هم نتوانست صبر کند.لب تر کرد..دل به دریا زد و گفت

    -چون نمیخوام خیلی وقتتون رو بگیرم اجازه بدید زود برم سر اصل مطلب

    نفهمید دختر معذب است یا هیجان شنیدن خبری از سوی مادر این همه آشفته حالش کرده ... روشنا مدام با نوک انگشتان ظریف و بلندش با لبه چادر گل درشتِ حریرش بازی بازی میکرد ...وقتی صدای آرامشبخشش در گوش روزبه پیچید روزبه واقعا حیرت زده شد ... این دختر در عین آشفته درون ، باز هم میتوانست به اطرافیانش آرامش تزریق کند

    -خواهش میکنم...بفرمایید

    روزبه نگاهش را از حرکت ظریف انگشتان دختر گرفت و به صورتش دوخت و خیلی جدی گفت

    -اول چند تا سوال می پرسم تا مطمئن بشم شما همون کسی هستی که مامانم دنبالش میگشته

    اینبار دختر موافقتش را با حرکت سر نشان داد...

    روزبه - اسم مادرت رو به خاطر دارید؟

    -بله خوب یادمه...اسمشون شهره بود

    و فورا نگاهش را به نگاه روزبه گره زد ...نگاهش التماس غریبی داشت .روزبه اوج تشنگی دختر برای دیدن مادرش را در آن چشمان عسلی براق می دید اما حتی تایید نکرد کرد که او هم از زنی به نامه شهره برایش خبر آورده .با سکوتی چند لحظه ای این امکان را فراهم کرد که جان دختر به لبش نزدیک و نزدیک تر شود.نگاه دختر بیقرارتر از همیشه بود اما پیاله صبرش انگار پایانی نداشت...روزبه کم آورد انتظار داشت بتواند دختر را عصبانی ببیند اما آن دو چشم عسلی براق فقط التماس میکردند که روزبه به حرف بیاید و ردی از کلافگی و عصبانیت در خود نداشتند

    روزبه – میدونی؟ ...خیلی واسم عجیبه که شهره نتونسته زودتر از این ها پیدات کنه ...

    روزبه ذوق زدگی دختر را به وضوح در چهره اش دید...همان لبخند صورتی کمـ ـرنگ که دختر سعی کرده بود پشت حریر چادر از روزبه بپوشاندش و موفق نشده بود.نفس راحتی کشید از اینکه این پیک اشتباه نیامده و از گمشده او خبر آورده

    بی تفاوت پرسید

    -مگه شما در طول این سال ها همنجا زندگی نمی کردید؟

    -نه..راستش الان یکی دو هفته اس که برگشتیم...من و معصوم جون سال ها پیش به یه شهر دورافتاده مهاجرت کردیم و الانم فقط یه مدت کوتاه برای درمان پای مامان اینجا هستیم و بعد باید برگردیم شهرمون.

    -که اینطور...پس به همین دلیل نشده که اطلاعاتی ازت به دست آورد

    -بله... مثل اینکه مادرتون قبل از اینکه ما برگردیم تهران اومده بودن دم درخونه و به همسایه ها سپرده بودن اگه خبری از ما گرفتن بهشون خبر بدن..شمارشونو پیش همین منیر خانوم ،همسایه رو به روییمون، گذاشته بودن..

    روزبه با علامت سر تایید میکنه و فورا میره سراغ اونچیزی که هیچ جوری نتونست جوابشو پیدا کنه

    -شما در بچگی ....بیماری خاصی نداشتی؟..

    -من؟...نه...من مشکلی نداشتم...

    خیلی عجیب بود...این با هیچ کدام از دانسته های روزبه جور در نمی آمد ....... یکباره فکری از ذهن روزبه گذشت

    -شما تنها بچه شهره بودی؟

    روشنا به فکر فرو رفت و سکوت را ترجیح داد..روزبه کلافه شدو پرسید

    -مشکلی هست؟

    -نه...فقط ...

    -فقط چی؟

    -مطمئن نیستم چی باید بهتون بگم

    -معلومه..حقیقتو بگو!
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    روشنا:

    باز هم نتونسته بودم احساساتمو کنترل کنم و همین موجب شد اون مرد بیچاره فکر کنه با حرفاش منو اذیت کرده...

    -نه ...من غذر میخوام که نتونستم خودمو کنترل کنم...آخه من و خواهرم خیلی به هم نزدیک بودیم و تنها دوست و همبازی دوران بچگی همدیگه بودیم

    کمی تامل میکنه ..شاید می ترسه با سوال هاش اوغاتم مکدر بشه...مردِ فهمیده ای بود که اینطور مراعاتمو میکرد...نگاهش کردم تا علت سکوتشو متوجه بشم...
    باید زودتر از این ها متوجه میشدم که چه لباس های شیک و گرونی پوشیده ...کت و شلوار شکلاتی رنگ کتونش بدجوری با رنگ گندمی چهره اش همخونی داشت...پیرهن چهارخونه اش زمینه تیره داشت اما خط هایی از شکلاتی و آجری داشت که به رنگ کتش میومد...ابروهای پرپشت مشکیش زیاد توجهم رو جلب کرده بود چون اغلب اوغات تو هم گره اش میزد ... هم وقتی اخم میکرد هم وقتی تو فکر بود...

    چشماشو که از همون اول زیر عینک آفتابی مخفی کرده بود و چون تو زاویه ای که نشسته بود اشعه خورشید هنوز چشمو اذیت میکرد تصمیمی برای برداشتن عینکش نداشت...صورتش رو شش تیغه کرده بود و یه رد کمـ ـرنگ از بخیه ی قدیمی روی خط اخم پیـ ـشونیش خود نمایی میکرد...

    جای من دوستام باید این موجود خوش تیپ رو میدیدن تا در لحظه شیفته ی تیپ و قیافه و هیکلش میشدن ...خودمونیم جای درس و بحث همش تو فکر این پسر اون پسرن ... اصلا انگار میان دانشگاه برای دید زدن و هر روز از نو عاشق شدن...واقعا درک کردنشون از توان من خارجه ... اما این آقا پسر زیادی اخموِ و به قول بچه ها من که حال نمیکنم باهاش.

    تو افکار و آنالیزم قوطه ورم که یکهو میپرسه

    - خواهرت اون زمان پیش مامانت بود یا تو ؟

    این تلخ ترین سوالی بود که میتونست بپرسه ...همیشه این حس دور انداخته شدن آزارم میداده...سعی کردم نگاهش نکنم و عادی باشم

    -روشنا پیش مامان بود... تا قبل از فوت روشنا من پیش مادربزرگ و خاله ام بودم

    فورا اشتباهم رو تو هوا می غاپه و با تعجب می پرسه

    -روشنا؟ مگه این اسم شناسنامه ای تو نیست؟

    بدم میاد که منو جای "شما" ، "تو" خطاب میکنه اما اول باید جواب نگاه ترسناک و متعجبشو بدم

    - بعد از مرگ خواهرم...اسم من شد روشنا...

    حتی ترسناک تر از قبل هم میشه و با لحنی محکوم کننده میپرسه

    -چرا؟

    ازش میترسم ...انگشتای لرزونمو زیر چادر قایم میکنم و من من کنان میگم

    -خب...خب من فکر میکنم که...مامان میخواست تا ابد... یاد خواهرمو زنده نگه داره

    این واقعا تصور من از نامی بود که بهم ارث رسیده بود اما نمی دونم چرا یکهو سرشو گرفت تو دستشو فشار داد..چیزی مثل یه

    یه حمله عصبی دردناک...

    وقتی در کمال ناباوری پاشد و گفت میخواد بره یاد تمام لحظه شماری ها و بی خوابی دیشب افتادم..از ذوق شنیدن خبری از مامانم خوابم نبرده بود و اون مرد منِ تشنه تر رو تا لب چشمه بـرده بود و تشنه رها کرده بود

    چقدر سنگین و سخت راه میرفت ... تقریبا پاشو میکشید رو زمین و جلو میرفت...

    نمی دونم علت رفتنش چی بود ...چون حرفمو باور نکرد رفت؟ ...یاد چیزی افتاد ؟ ....مشکل عصبیش عود کرد؟ یا ...؟

    خلاصه هر اتفاقی که افتاده بود نتونست بمونه و صحبت رو ادامه بده ...اونقدر تو لحظه آخر رنگ پریده و داغون به نظر میومد که

    هم خیلی ترسیده بودم و هم حسابی نگرانش شدم ...با دیدن حال زارش نتونستم به خودم اجازه بدم و بهش بگم پس من

    چی؟ تو که هنوز هیچی از مامانم بهم نگفتی ! کجا داری میری بعد از این همه انتظار کشیدن و جون به لب شدن؟ اما اون مرد

    باید میرفت و منم نخواستم و نتونستم جلوشو بگیرم .

    ***​
     

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    روزبه :

    سرم سنگین بود ...دستامو گذاشتم رو فرمون و سرمو تکیه دادم به مچ دستم و مرور کردم حرف هایی که همین نیم ساعت پیش از دختر شهره شنیده بودم...با مرور اون مکالمه گیج تر و گیج تر میشم ..واقعا هنوز نمی تونم قضاوت کنم که اون دختر واقعا احمقه یا خودشو زده به سادگی و حماقت ؟

    اگه اون دختر اینقدر ساده هست که حقیقتِ تلخ پشت ماجرای نامگذاریشو نمیدونه من به وضوح حقیقت پشت این ماجرا رو میبینم.....برای من، روزبه معزی، این نامگذاری حکم حقه کثیفی داره که نامادریم به پدرم و اطرافیانش زده و حکم یه گاف بزرگ از جانب زنی وقیح به نام شهره.

    من امروز تکه ی گم شده پازل رو پیدا کردم ... فهمیدم شهره بعد از مرگ روشنا شناسنامه اون رو برای رها استفاده کرده و مرگ روشنا رو از همه مخفی کرده و احتمالا جنازشو یه جایی چال کرده که جسدش پیدا نشه.

    وقتی به این فکر میکنم که شهره حتی به بابا هم درباره تعداد بچه هاش دروغ گفته و حتی اون بیچاره هم بازی داده خون خونمو میخوره...وقتی یادم میوفته که به مامانم تهمت زده که دخترشو دزدیده و پنهون کرده از شدت عصبانیت حالت تهوع بهم دست میده...اون زن حتی از جنازه دختر مرده اش هم برای توطئه علیه مامانم استفاده کرده...واقعا شرم آوره.

    گـ ـناه اون زن اونقدر واسم نابخشودنیه که حس میکنم آتش کینه داره از چشمام زبونه میکشه و قلـ ـبم لحظه به لحظه سخت تر و سنگ تر میشه... به همین دلیل هم نتونستم صاف صاف جلوی چشم دختر اون زن بشینم و بلایی سرش نیارم... نفهمیدم چطور و به چه بهانه ای از اون خونه و از زیر نگاه نگران دخترشهره بیرون زدم و با دلی چرکین و افکاری درهم به ماشینم پناه آوردم.

    ***​
     

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    روزبه:

    میام خونه و بی حال روی مبل چرم دراز میکشم .با اینکه مسکن قوی ای خورده بودم اما سرم هنوز هم داره می ترکه از درد ...

    موبایلم یکریز زنگ میخوره و داره مخمو سوراخ میکنه.. ساعدمو از رو چشمام برمیدارم و روی مبل نیم خیز میشم تا دستم به گوشی برسه

    ....روی صفحه گوشی شماره رابطم رو میبینم ... چون واسم مهمه تماس رو برقرار میکنم و با صدایی خسته میپرسم

    -چه خبر؟

    -بله روزبه خان....مثل اینکه شهره الوانی از دار دنیا یه خواهر عقب افتاده ذهنی و یه مادر پیر داشته که مادره ده سال قبل مرده و خواهره هم بعد از مرگ مادرش, به بهزیستی فرستاده شده و یک سال بعد هم همونجا تشنج کرده و مرده ..اینطور که معلومه شوهر شهره الوانی کامیون دار بوده و قبل از به دنیا اومدن بچه هاش توی تصادف جاده ای کشته شده ...از مردم محل زندگی زنه پرس و جو کردم ..میگن که کس و کار آنچنانی نداشتن و بعد از ازدواج دوم شهره، فامیل شوهرش باهاش قطع ارتباط کردن و فامیل خودش هم که شهرستانن و هیچ خبری ازشون نیست .

    گوشه پلک هامو زیر انگشت شستم فشار میدم و خسته تر از قبل میگم

    -خوبه.. اما کارم باهات تموم نشده ...اینبار میخوام یه سوژه جدید بهت بدم ...

    -شما امر بفرما

    - روشنا معزی رو که یادته ؟... دختر شهره الوانی...میخوام درباره اش همه چیزو بدونم..حتی ساعت خواب و بیداریشو..هر چی... حتی اگه به نظر کم اهمیت بیاد...متوجه شدی؟

    -چشم آقا..خیالتون راحت ...خدمت به شما افتخاره

    گوشی رو پرت میکنم روی کاناپه..هنوز سردرد دارم..هنوز چشم تار میبینه .... رو مبل میشینم و به اسم "شهره" که پررنگ و واضح روی وایت بردِ میخ شده به دیوار نوشتم ، خیره میشم...

    - میگن هیشکی واست نمونده جز این دختر ؟ حتما واست خیلی عزیزه... نه؟

    از اسم شهره دو فلش بیرون اومده و به اسم دخترهاش ختم میشه... میرم جلو و اسم روشنا رو پاک میکنم و دور اسم رها چندین بار خط قرمز میکشم .

    -تو نقطه ضعف مادرتی و برگ برنده من ... وقتی بابا بفهمه این همه سال مادرت بهش دروغ گفته و تو رو ازش مخفی کرده به نظرت چه حالی میشه؟ فکر میکنی بتونید قسر دربرید؟

    از خودم میپرسم باید با این دختر چه کار کنم و هیچ جوابی برای سوالم پیدا نمی کنم ... شاید چون هنوز خوب خودم رو نمی شناسم...اول باید بفهمم آیا من آدمیم که بتونم هر بلایی سر اون دختر بیارم ؟

    آیا میتونم مثل شهره به زمین و زمان بدی کنم و شب راحت بخوابم؟

    نمی دونم واقعا نمی دونم من، روزبه معزی تا کجا میتونم پیش برم...

    ***​
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    روزبه :

    میشینم تو ماشین و رو به عکس کوچیک مامان که همیشه رو داشبورده میگم
    بابا شام دعوتم کرده خونه اش...میدونستم اگه نرم ناراحت میشی...گل بخرم یا شیرینی؟ ناسلامتی اولین باره دارم میرم پیش عروس و دوماد
    جفت یه گل فروشی می ایستم و گل میخرم...یه جعبه شیرینی و یه هدیه جای سوغاتی که وقت نشده بود اونور بخرم ...فقط برای بابا.

    جلوی در خونه پارک میکنم ... خیلی کوچه و محله عوض شده ... وقتی خدمه جدید خونه در رو وا میکنه متوجه میشم این خونه هیچ نشونه ی مشترکی با اون خونه بچگی هام نداره ... بازسازی شده و حالا دکور جدید خونه سبک مدرنه،تضاد سیاه و سفید ...یادم میاد که مامان سنتی پسند بود...میگفت خونه باید بوی فرهنگ اصیل ایرانی بده... جای کریستال و آکواریوم ، صنایع دستی میذاشت ... باور شد که سال هاست اینجا دیگه خونه مامان نیست.

    میز شام آماده است...بابا و شهره به استقبالم میان ... گل و هدیه رو شهره میگیره و بابا دعوتم میکنه داخل...شهره مدام لبخند میزنه و میخواد بهم القا کنه که از دیدنم خوشحاله..تو مراسم مامان هم بارها اومد بهم تسلیت گفت ... اون زن خوب بلده نقش یه زن بابای مهربون رو بازی کنه اما من دلم با دلش فاصله ای چند صد سال نوری داره.

    شام زیر نگاه های شهره زهرمارم میشه ...موقع سرو دسر بابا رو به من میکنه و میگه
    - میگن بعد از برگشتنت درباره شهره شنیدی ... مادرت ازت مخفی کرده بود چون میترسید آسیب ببینی...اما من بارها بهش اعتراض کردم...پسر رو باید مردونه بار آورد نه مثل دخترای نازک نارنجی... منم ازت توقع دارم مثل یه مرد،مردونه رفتار کنی ... تحت تاثیر حرف این و اون قرار نگیری و فکر نکنی جای مادرت اشغال شده ......چیزی که ازت میخوام اینه که گذشته رو بزاری کنار و توی همین لحظه زندگی کنی ... توی این زمان تو مادرتو از دست دادی و شهره فرزندشو..امیدوارم که بتونید به هم نزدیک بشید تا مثل یه خانواده دور هم باشیم...

    هزارتا سوال و حرف سر دلم مونده بود...یعنی مامانم چون برای گذشته بوده و حالا نیست فراموشش کردی؟ با همین منطق منم باید فراموشش کنم؟ اگه شهره جای مامانمو اشغال نکرده پس چی مامانو از پا درآورد؟ اگه این زن قاتلش نیست پس کی قاتلشه؟ من یا تو بابا؟ فکر نمی کنی بعد از شهره من و تو هم بهش ضربه زدیم...با بی مهریمون با نبود هامون...با نفهمیدن هامون...بابا چطور تونستی جای مامانم این زن که هیچ برتری هم نداره بنشونی؟

    بابا داره نگام میکنه و منتظره نظرمو بدونه ... الان دیگه برای پرسیدن این سوال ها خیلی دیره... تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که بغضمو تو گلو حبس کنم و با علامت سر حرفشو تایید کنم ...صداش باز تو گوشم میپیچه

    -دلم میخواد دقیقا همون روزبه ای باشی که انتظارشو دارم .... یه پسر وظیفه شنان برای من و شهره و یه مدیر موفق برای شرکت

    شهره در نقش مادر مهربان ظاهر میشه و میگه

    من بهت حق میدم که نتونی منو بپذیری...اما امیدوارم با گذشت زمان رابـ ـطه مون روز به روز بهتر بشه

    اونقدر تو صورتش تاسف ریخته که حالم از این همه تظاهر به هم میخوره

    نگاه بابا مستقیم رو صورتمه....صدام از لای اون همه بغض به سختی شنیده میشه..نگاهشون نمیکنم اما به حرف میام

    -این روزهای بعد از مامان روزهای خیلی سختی رو دارم تجربه میکنم و نمی تونم اونطور که باید و شاید وظایف فرزندیمو به جا بیارم اما...
    نگاهی کوتاه به شهره میندازم و میگم

    -همین که شما کنار بابا هستید خیالم راحته

    بابا نفس راحتی میکشه...نمی دونم بیشتر نگران منه یا سوگلیش...شایدم جفتمون..نمیدونم ..

    سرمو میندازم زیر و به حاشیه رومیزی خیره میشم...بابا میگه

    -خیلی نگران این موضوع بودم...مخصوصا چون تازه خبر شدی که من و مامانت از هم جدا شدیم ...امیدوار بودم مثل یه مرد مثل یه مدیر مثل یه حرفه ای عمل کنی و این مرحله رو پشت سر بگذاری ...الان که نظرت رو شنیدم تایید منو داری...میتونی از فردا بیای شرکت و بخش خودتو مدیریت کنی.

    شهره ذوق زده شده و میگه

    -آره...چه فکر خوبی اردشیر جان ...

    خطاب به من میگه

    - شاید اگه مشغول کار بشی فکر و خیال کمتر اذیتت کنه... روزبه جان میشه قبول کنی؟

    یاد جادوگر قصه ها میوفتم...بی حوصله، کلافه از این همه دورویی و خسته از این روز لعنتی فقط میگم

    - قصد ندارم مدت زیادی ایران بمونم

    بابا برای به کار گرفتنم مصره چون او بهتره از هر کسی میدونه پسرش که دکتری مدیریت ام بی ای امپریال کالج انگلیس داره تا چه اندازه برای شرکتش مهره ارزشمندیه

    -توی همین مدتی که اینور هستی بیا و کارشناسامو آموزش بده...پول خوبی بهت میدم

    تلخ میشم ... چرا باید بگی بخاطر پول خوب بیام شرکتت ؟... نمیدونی برای کسی مثل من که درآمد خیلی خوبی تو دانشکده دارم این اصلا تحـریـ*ک کننده نیست؟ ...بابا بهتر نیست بگی چون بابامی و ازم کمک میخوای قبول کنم و بیام شرکت...این کمک کردن به تو بیشتر ترغیبم میکنه که بیام...فکر نمیکنی اصلا منو نمیشناسی؟

    شهره که حس کرده میخوام جواب منفی بدم با تاسف میگه
    -کاش میموندی روزبه جان..پدرت خیلی به تو نیاز داره..هم تو خونه هم شرکت

    نگاهم رو صورت هر کدومشون که منو مخاطب میدن میچرخه...بابا میگه
    -فردا بیا شرکت...خدا رو چه دیدی شایدم از کسب و کار من خوشت بیاد و موندگار بشی...شایدم من و شهره باید خدا خدا کنیم یه دختر وطنی قاپ دلتو بدزده و مجبورت کنه همینجا بمونی ...
    بابا دستشو دراز میکنه روی میز و دستامو میگیره و با محبتی که تو چشاش برق میزنه میگه

    -راستش دیگه هیچ آرزوی واسه خودم ندارم اما تا دلت بخواد واسه تو آرزو دارم...دلم یه مدیر موفق بشی ... دلم میخواد دوماد بشی ... یه زن خوب کنارت داشته باشی و بچه هایی که هر لحظه خنده رو لبات بیارن ....منم خودمو بازنشسته کنم و با نوه هام برم پارک و سینما و... زندگی کنم

    بابا حسابی با خیال پردازیش ذوق کرده ... لبخند کمرنگی رو لبام میاد ....شهره تذکر میده و میگه اردشیر جان روزبه هنوز داغ داره... بهتره بعدا درباره این موارد صحبت کنیم

    بابا تاکید میکنه که حرف بدی نزده و با شیطنت به شهره میگه

    - میدونم تو بیشتر از من ذوق زده ای که روزبه ازدواج کنه و یه همدم گیرت بیاد...همیشه از تنهایی قرقر نمیکردی؟

    شهره برای بابا چشم و ابرو میاد و با دلخوری ساختگی میگه

    -ای بابا ...کی قرقر کردم؟
    بابا میخنده و به کل کل کردن با همسرش ادامه میده
    روبه روشون نشستم و دارم نگاشون میکنم...کلا حضور منو فراموش کردن ...
    به بابا خیره میشم ... داره با یه محبت خاص به شهره نگاه میگه
    بابا چطور قلبت تغییر کرد؟ تو که عاشق مامانم بودی..تو که با من و مامان خوشبخت بودی....کم گذاشتیم واست که ولمون کردی رفتی سراغ یه غریبه؟

    تلخ تر میشم... قهوه تلخمو سر میکشم شاید بغض هامو بشوره و از این حال بد خفگی نجاتم بده ...نگاهم به شهره میوفته که دستشو زده زیر چونه اشو و تو چشمای بابا زل زده و داره بهش لبخند میزنه .. میگم

    -همینطوری دل مامانمو سوراخ سوراخ کردی؟....

    نگاه شهره تو نگاهم گره میخوره

    بهش کاملا مفهوم میکنم که منتظر تقاص پس دادن باشه ...شهره با تمام وجود مفهوم نگاه سرد و نافذم رو درک میکنه و لبخند رو لباش خشک میشه.
    ***​
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا