کامل شده رمان لحظه‌های بی‌تبسم | shaghiw.79 کاربر انجمن نگاه دانلود

سطح قلم و رمان چگونه‍ است؟


  • مجموع رای دهندگان
    92
وضعیت
موضوع بسته شده است.

shaghiw.79

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/26
ارسالی ها
1,379
امتیاز واکنش
18,362
امتیاز
806
سن
23
محل سکونت
ساری
- خانم ریاحی؟
حواسش جمع شد و جواب داد:
- ب... له.
- فردا هستید من بیام خدمتتون؟
- ب... بله.
- بسیار خب، راس ساعت ده صبح پیشتونم.
- ح... حت... حتما.
- پس تا فردا.
- خداحافظ.
هنوز هم جریان وصیت نامه را نمی‌فهمید. اصلا لزومی نداشت پدرش وصیت نامه‌ای بگذارد.
- چی شده تبسم؟ تو فکری چرا؟
- شما می‌دونستید بابا وصیت نامه گذاشته؟
- خیلی تو جریان نبودم ولی یه چیزایی می‌دونستم.
- چرا بهم نگفتید؟
- چیز عجیبی نیست که اینقدر تعجب کردی.
- ولی من چیزی از مال بابا نمی‌خوام.
- پدرت جز تو که کسیو نداشت.
- شما چی؟
- عزیزش تو بودی و بس.
- اما...
- سنت کمه دختر. سخت نگیر و یه مسئله به این سادگی رو بزرگش نکن.
- چشم.
- بی بلا. الانم برو لباستو عوض کن که همه ش رو خیس کردی. دختر تو ظرف شستی یا خودت رو؟
لبخندی زد گفت:
- خب قدم کوتاهه آب پخش می‌شد رو لباسم.
- از دست تو دختر. زودتر عوض کن که خانواده احمد میخوان بیان.
- اونا دیگه چرا؟
- یادت رفته ظاهرا. دو روز دیگه مهلت صیغه و محرمیتتون تموم میشه.
- بهتر! این که اومدن نداره.
- میخوان راجع به عقد صحبت کنن.
- الان؟ تو این شرایط؟ شعور ندارن که عزاداریم؟
- زشته تبسم، این‌جوری نگو.
- زشت کار اوناست نه حرف من.
- امون از دست تو. حالا بذار بیان میگیم نه.
- دلت خوشه مرضیه جون. از دست اینا به راحتی خلاص نمیشیم.
- نمیدونم والا. پناه برخدا.
به اتاقش رفت و یک دست لباس ساده و مشکی پوشید و هم‌زمان که از اتاقش بیرون می‌آمد، صدای زنگ هم نواخته شد و در را باز کرد. اصلا از این خانواده‌ی متظاهر خوشش نمی‌آمد. خودش هم نمی‌دانست آن اوایل مجذوب چه چیز احمد شده ولی خدا را شکر می‌کرد که زود او را شناخت. برخلاف میلش، به استقبالشان رفت و با مریم خانم روبوسی اجباری کرد! لباس تنش به رنگ آبی بود! لباس روشن پوشیده بود؟ صورتش هم غرق در آرایش! مگر عروسی آمده بود؟ حتی موهایش را هم رنگ روشن ریخته بود! الله اکبر از این آدم‌ها!
- سلام عروس گلم. خوبی مادر؟
پوزخندی زد و سرد گفت:
- ممنون. بفرمایید.
صبر نکرد تا احمد هم بیاید و بی توجه به همه روی مبل تک نفره خانه نقلی شهریشان جای گرفت. عادت نداشت به کسی بی احترامی کند اما احمد فرق می‌کرد! به نظر او بی احترامی به او جزء واجبات هم محسوب می‌شد! احمد هم بالاخره وارد شد. او هم کت و شلوار سفید رنگ پوشیده بود! موهایش را هم به اصطلاح دامادی زده بود! چشمانش را فشرد و دستانش را مشت کرد. با حرف مریم بانو، حواسش معطوف او شد.
- خدا رحمت کنه حسین خان رو. حیف شد رفت. هنوزم باورمون نمیشه.
- ماهم همین‌طور.
- تو که زیاد بی قراری نمی‌کنی؟
- سعی میکنم عادت کنم.
مادرشوهرش بعد از کمی مکث پرسید:
- دیگه نمیری روستا؟
- نه. پدرم اینجاست و منم میمونم.
- سختت نیست؟
متوجه کنایه‌اش شد.
- نه.
- میخوای چیکار کنی با اینهمه ثروت؟
در چشمان بادامی و کشیده مریم بانو زل زد.
- فکر نمی‌کنم این به شما مربوط باشه.
مرضیه جانش تشر زد و او به اجبار زبان به دهن گرفت. صورت مریم بانو در هم شد و اخمی میان ابروانش کاشت.
- دخترم دخترای قدیم. ماشالا چه تو روی آدم در میان.
نفس عمیق کشید تا مبادا چیزی بگوید و مرضیه جانش برنجد. تلخ شده بود، عجیب تلخ شده بود دختری که صدایش از ادب و حیا، بلند نمی‌شد.
برای عوض کردن این بحث مسخره گفت:
- بفرمایید چاییتونو بخورید. سرد شد.
نگاهی به احمد انداخت. کلافگی‌اش را به خوبی فهمیده بود. حتی سکوت احمد برایش جالب بود. انگار او هم مثل او به زور در این مهمانی حضور داشت.
مریم بانو، استکان کمر باریک چای را در نعلبکی گذاشت و رو کرد سمت مرضیه:
- خب غرض از مزاحمت، محرمیت این دوتا جوون تموم میشه و اگه راضی باشید آخر این هفته رسمیش کنیم.
تبسم، از وقاحت این زن مات ماند. چطور به خودش اجازه داد بود این مسئله را وقتی هنوز داغدار بود عنوان کند؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    مرضیه خوب می‌دانست اگر چیزی نگوید، تبسم به تندی جوابشان را می‌دهد. برای همین قبل از تبسم، پا در میانی کرد:
    - شما که میدونید عزاداریم.
    - ای بابا! چهل روز گذشت. الان دیگه باید لباس سیاه‌ها رو هم در بیارید.
    دلش می‌خواست از جایش بلند شود و این زن را خفه کند! آدم هم انقدر بی ملاحظه؟ بی مقدمه گفت:
    - من راضی به این ازدواج نیستم.
    چای در گلوی مریم بانو پرید. با چشمان از کاسه در آمده‌اش گفت:
    - چی؟
    - راضی نیستم.
    - یعنی چی؟ این مسخره بازیا چیه؟
    - مسخره بازی نیست. حقیقته.
    - تو عروس مایی و حقیقتی جز این نداریم.
    - من حرفمو زدم، الانم خسته م، میرم بخوابم.
    مریم بانو اشاره‌ای به احمد کرد. احمد با جذبه همیشگی‌اش از جا برخاست و اخمی میان پیشانی‌اش کاشت تا مثلا تبسم را بترساند و مطیعش شود. اما تبسم خیلی وقت بود که چیزی برایش مهم نبود. از همان وقت که ریشه زد بر زندگی‌اش دیگر مهم نبود. انگار فقط منتظر یک اشتباه بود تا مانند انبار باروت منفجر شود و زبان بسته شده‌اش را باز کند. احمد هم خوب با گرفتن پدرش از او، محرک تنفر و گستاخی را به او داد.
    - تبسم...
    ایستاد اما برنگشت.
    - این حرفا یعنی چی؟
    - کدوم حرفا؟
    از دست این دختر حرص خورد. واقعا که غیرقابل تحمل بود.
    - همین که نمی خوای عقدمون رسمی شه.
    رویش را سمت او کرد و دستی به چانه‌ی کوچکش کشید.
    - آها. کر که نبودی، بودی؟
    زیر لب غرید:
    - تبسم!
    - چیه؟ چرا سنگ منو به سـ*ـینه ت میزنی؟
    - زنمی.
    - جالبه! من زنتم؟ آره؟ منی که خجالت می‌کشیدی کنارش راه بری؟ اذیت میشدی از بودن کنارش؟ منی که حتی اونقدر ارزش نداشتم برات که برام وقت بذاری؟ من؟ من؟
    - الان شرایط فرق داره.
    - چه فرقی؟
    - خب... خب...
    لبخندی زد و به مرد درمانده‌ی روبرویش نگاه دوخت.
    - گفتم نه و کش نده. نه من دختر دلخواهتم و نه تو مرد من.
    احمد، از جواب دادن به دختر گستاخ پیش رویش در مانده شد. قبلا بی زبان بود و الان یک تنه صدها نفر را حریف.
    تبسم رو کرد به جمعی که تنها نظاره‌گر بحث بینشان بودند.
    - ببخشید ولی من حرفامو زدم. الانم واقعا خسته م و فردا صبحم وکیل پدرمو باید ملاقات کنم.
    برق چشمان مریم بانو به قدری محسوس بود که جز تبسم، مرضیه را هم درگیر کند. ناگهان پرسید:
    - تمام اموال پدرت به تو میرسه، نه؟
    متعجب پاسخ داد:
    - نمیدونم.
    - معلومه به تو میرسه. دختر این‌همه پول زیاده برات بده به احمد یه کسب و کاری راه بندازه. واسه زندگی شمام خوبه.
    پوزخندی میان لبش آمد.
    - مریم خانم، فک کنم شما متوجه نیستید. من مخالفم.
    - چقدری هست حالا؟
    خنده‌اش گرفته بود. حالا علت له له زدنشان را برای این وصلت کذایی می فهمید. چقدر بعضی از آدم‌ها حریص‌اند و بی توجه به احساس بقیه راه خودشان را پیش می‌گیرند. درست مثل احمد و خانواده‌اش.
    - هرچقدرم باشه چیزی نه به شما و نه به احمد نمیرسه.
    - از خداتم باشه پسر من بشه شوهرت. کی میاد توی پاپتی رو بگیره.
    و بالاخره مرضیه هم عصبی شد.
    - مهمونید و احترامتون واجبه ولی به کسی اجازه نمیدم به دخترم توهین کنه.
    تبسم، خسته از این بحث مسخره، مسیر اتاقش را در پیش گرفت.
    - کجا؟
    به پسر منفور روبرویش چشم دوخت.
    - باید بگم؟
    - دور برداشتی. نکنه خبریه؟
    خونش به جوش آمد و هنوز قدرت کافی را نداشت تا حریف این مرد شود و از این ناتوانی بیزار بود.
    - خفه شو.
    - تبسم!
    - مرد احمد. برای تو مرد. الانم برو بیرون میخوام بخوابم.
    صبر نکرد تا جوابی بدهد و در اتاقش را به رویش بست. پشت در سر خورد و سرش را میان دستانش گرفت. یک زمانی این مرد را دوست داشت و حالا، با رفتارهایش، از او متنفر بود.
    پر درد گفت:
    - خدایا؛ خودت بهم توان بده. نذار بشکنم، نذار.
    بعد از اینکه حالش کمی بهتر شد، از جایش برخاست و به سمت تختش رفت و چشمانش را بست و آرنجش را روی چشمانش گذاشت. قبل از به خواب رفتنش، ساعت را روی هفت صبح کوک کرد تا قبل آمدن وکیل پدرش دوش بگیرد و اعصاب متشنجش را آرام کند.
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    «کاش میشد آدمی،
    گاهی
    فقط گاهی
    به اندازه نیاز بمیرد.
    بعد بلند شود،
    آهسته آهسته،
    خاک‌هایش را بتکاند!
    اگر دلش خواست،
    برگردد به زندگی و اگر
    دلش نخواست بخوابد تا ابد!»
    ***
    سر ساعت گفته شده، وکیل پدرش را ملاقات کرد. چه خوب که آقای نامدار، وکیل پدرش، خودش به دیدن او آمده بود. دقیق و منظم، طبق قرار قبلی.
    این مرد شیک پوش، با آن کت مشکی و جذابش، موهای جو گندمی و لبخند روی لبانش، عجیب به دل می‌نشست. روی مبل مشکی چرمی روبروی آقای نامدار نشست و به حرف‌هایش با دقت گوش کرد.
    - خب خانوم ریاحی، من تسلیت میگم بابت فوت پدرتون. واقعا مرد بزرگی بود.
    - ممنون.
    باز هم دلش گرفت. کاش جای آقای نامدار پدرش را در کنارش داشت.
    - اگه اجازه بدید برم سر اصل مطلب یعنی خوندن وصیت پدرتون.
    - حتما. بفرمایید فقط قبلش صبر کنید مرضیه جون هم بیاد.
    مرضیه جانش را صدا زد و در کنارش جای داد. چقدر این دختر با ملاحظه بود و مرضیه لبخند مهربانی زد. واقعا که خوب تربیت شده بود و آفرین به حسین خان.
    پس از کمی مکث، وصیت نامه را از کیف سامسونتش در آورد. عینک مطالعه‌اش را هم به چشمانش زد و بعد از در آوردن کاغذ از پاکت، شروع به خواندن کرد.
    - خب طبق وصیت نامه، چند تیکه زمین و یه طبقه از خونه آقای ریاحی به شما میرسه خانم فخری.
    این مرد، مقدمه چینی در کارش نبود!
    مرضیه متعجب شد. قرار نبود چیزی به او برسد یعنی خودش نخواسته بود.
    مرضیه: ولی... من...
    بی حوصله گفت:
    - خانم! من طبق وصیت نامه دارم اطلاع رسانی میکنم. بقیه اموال، با شرط رضایت تبسم خانم، به پسرشون تیرداد میرسه.
    لب خشک شده‌اش را با زبان تر کرد و ادامه داد:
    - در صورت رضایت؛ یعنی رسما اموال مال تبسم خانمه و اگر ایشون رضایت بدن، برادرشون سهم میبره. البته آقای ریاحی ذکر کردن که حتما در نبودشون از شما مراقبت کنه وگرنه با رضایت شمام چیزی بهشون نمیرسه!
    تبسم از شنیدن نام برادرش، سرش را که تا به آن موقع پایین بود، به شدت بالا آورد. انگار اصلا بقیه حرفای وکیل را نشنیده بود!
    - تیرداد؟
    - بله خانوم.
    - ولی تیرداد که...
    - نگران نباشید. من با ایشون یه وقت دیگه صحبت میکنم.
    با صدای لرزان گفت:
    - شما میدونید کجاست؟
    - بله. آقای ریاحی، قبل فوتشون بهم گفتن.
    - یعنی بابا می‌دونست تیرداد کجاست؟
    - بله. ایشون می‌دونستن.
    چشمانش تا آخرین حد ممکن باز شده بود. پس چرا چیزی به او نگفته بود؟
    چرا هیچ‌وقت اسمی از تیرداد نبرده بود؟
    پدرش خوب می‌دانست جانش برادرش است و پنهانش کرده بود؟ آن هم وقتی که این‌همه سال دنبالش بود!
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    با بهت پرسید:
    - شما می‌دونید چرا بابا بهم نگفت؟
    - دقیق نه ولی احتمالا می‌ترسیدن شما رو از دست بدن.
    خودخواهی پدرش را نمی‌توانست درک‌ کند. سال‌ها پدرش می‌دانست بی قرار برادرش است و او را محروم کرد؟
    - خانوم ریاحی؟
    حواسش جمع شد.
    - بله؟
    - من وظیفه مو انجام دادم. ایشالا بعد از اینکه با برادرتون حرف زدم، یه قرار میذارم که هر دونفرتون باشید و صحبت‌های نهایی و یک سری شرط و شرایط رو توضیح بدم.
    - ب... ب... رادرم میاد؟
    - بله، ایشون میان.
    میخ حرف‌های وکیل شد. یعنی تمام شد؟ یعنی می‌توانست عزیزش را بییند؟
    قبل از رفتن آقای نامدار، تبسم پا تند کرد تا به او برسد. هرچند در میان راه، کنار دروازه، احمد را هم دید. مثل همیشه شیک پوشیده بود و در آن تیشرت جذب مشکی عجیب جذاب شده بود. امروز برخلاف سایر روزها، موهایش را هم به سمت بالا زده بود که جذابیتش را چندین برابر می کرد.
    - آقای نامدار؟
    - بله؟
    - می... میشه زودتر با تیرداد ملاقات کنم؟
    - من همه سعیمو میکنم.
    - خیلی ممنون.
    احمد هم میان جمع دونفره‌شان آمد.
    - سلام.
    تبسم جوابی نداد.
    نامدار: سلام.
    آقای نامدار رو کرد سمت تبسم.
    - خب خانم ریاحی من رفع زحمت میکنم، بااجازه.
    - پس منتظر خبرتون هستم. خداحافظ.
    احمد تاب نیاورد و تبسم را مخاطب قرار داد:
    - تبسم
    - ...
    - عصبیم نکن دختر.
    - هوم؟
    - کی بود این یارو؟
    - وکیل پدرم.
    - خب؟
    نگاهی بی تفاوت به او انداخت. نمی‌خواست پاسخش را بدهد اما حوصله‌ی جنگ و دعوا با او را هم نداشت.
    - اومد وصیت بابارو بخونه.
    - مشخصه دیگه.
    - چی؟
    - که اموال رسیده به تو.
    لبخندی زد و با بدجنسی گفت:
    - نه اتفاقا همه چی رسید به تیرداد.
    - تیرداد؟ شوخی میکنی؟
    - نه. کاملا جدیم.
    - این امکان نداره. اون اصلا حقی نداره. خیلی وقته که نیست.
    عصبی شده بود و با همان حالت جوابش را به تندی داد:
    - بس کن. همه چی بین ما تموم شده. همه چی. حالم ازت بهم میخوره که واسه پول نزدیکم شدی. واقعا ازت متنفرم. فقط یه سوال... اون روز چی به پدرم گفتی؟ چی گفتی که قلب بابام طاقت نیاورد و الان ندارمش، هان؟
    احمد، از حرف‌های تبسم جا خورد. هیچ‌وقت فکرش را هم نمی‌کرد تبسم حقیقت را بفهمد. حالا علت تغییر ناگهانی تبسم را می‌فهمید.
    - چی داری میگی؟ کدوم حرف؟
    - خودتو نزن به اون راه. فقط حقیقتو بهم بگو.
    احمد هم فهمیده بود دروغ بافتن فایده‌ای ندارد. هرچند که او وقیح‌تر از این حرف‌ها بود که پشیمان باشد. پوزخندی زد و دستی میان گردنش کشید.
    - آره، زنگ زدم. زنگ زدم تا بگم دخترش ارزشی نداره. که الکی خط و نشون نکشه برام که دخترشو اذیت نکنم. که تو وجودت هم از سر اجباره و من بخاطر پولته که می‌خوامت.
    تبسم با گیجی پرسید:
    - تو... تو... یه کثـ*ـافت به تمام معنایی. حالم ازت بهم میخوره. میدونی؟ انسان فرض کردن تو خــ ـیانـت بزرگیه به جامعه بشریت. دیگه جلو رام سبز نشو. حالا گم شو.
    حرف‌هایش برای احمد سنگین بود و دستان مردانه‌اش جای نوازش‌های نشده‌ی روی صورتش فرود آمد و محکم روی صورت گرد و ظریف او نشست.
    تبسم با چشمان به بغض نشسته‌اش به اویی که پشیمان نبود و حق به جانب به او زل زده بود، نگاه دوخت.
    با بغض گفت:
    - حیف، حیف روزایی که دوستت داشتم. واقعا برای خودم متأسفم.
    بعدازگفتن این حرف وارد حیاط شد و در را بست. روی پله ی حیاط دل نوازشان نشست و سرش را میان دستانش گرفت.
    از بینی‌اش خون می‌چکید و توجهی به این موضوع نداشت. مرضیه که بخاطر تأخیر این دختر دل نگران شده بود، به حیاط آمد و با دیدن او در آن شرایط سراسیمه به سمتش رفت.
    - چی شده عزیزم؟
    طاقت نیاورد و خودش را بغـ*ـل او انداخت.
    - مرضیه جون... تموم نمیشه؟ این همه بلا بس نیست؟ خسته شدم، بریدم.
    - نزن این حرفارو عزیرجانم. تو قوی‌تر از این حرفایی که کم بیاری. توکل کن به خدا دخترم. یادت باشه آدما با مشکلات ساخته میشن. حالا بلند شو بینیتو پاک کن که خونی شده. دستش بشکنه ایشالا.
    - همه چیو دیدید؟
    - آره عزیزم، آره قربونت برم. اگه نیومدم جلو فکر کردم خودتون می‌تونید حل کنید. نمی‌دونستم قراره دستش رو صورتت بلند شه. ببخش منو. دورت بگردم که تو این سن، این چیزارو تجربه کردی.
    - مرضیه جون؟
    - جانم عزیزم، جانم؟
    - خیلی دوستت دارم. بابت تموم این سال‌ها که ناسازگار بودم باهات معذرت میخوام.
    - نگو این حرفا رو. پاشو عزیزم. پاشو که گمشده ت داره‌ بر می‌گرده.
    بااین حرف، تمام انرژی‌های رفته‌اش بازگشت. هنوز هم باورش نمی‌شد. واقعا تیردادش بر می‌گشت.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    فصل دوم
    * نکته: دوستای گلم، طبق روند داستان، دو تا تیرداد ریاحی داریم. واسه همین یکیشون رو *تیـرداد نشون میدم و اون یکی رو هم که عادی تیرداد مینویسم.
    با استایل همیشگی‌اش، که عادت به پوشیدن کت و شلوار سرمه‌ای داشت، از ماشین پیاده شد و دستش را میان موهای لـختش برد تا مرتبش کند اما باد پاییزی باز هم موهایش را بهم می‌ریخت‌ و باعث افشان شدن آنها می‌شد! بیخیال موهایش شد و گوشه‌ی کت سرمه‌ای‌اش را که کمی چروک شده بود، با دست مرتب کرد. حساس بود و دقیق! یک نکته مثبت برای این مرد! عرض خیابان را به آرامی رد کرد و انگشت شستش را گوشه‌ی لبش کشید. با این‌کارش عجیب جذاب می شد. جلوی باشگاهش ایستاد و به تابلوی شیکش که به رنگ سفید و مشکی مزین شده بود، چشم دوخت. «بیلیارد بارعام»
    موهای لجوج روی پیشانی‌اش را کنار زد و وارد باشگاه شد. با دیدن شرایط باشگاه، چنان دادی زد که یاشار و *تیـرداد به خود آمدند و مثل بچه‌های خطاکار، زبان به دهن گرفته و سکوت کرده، منتظر واکنش او بودند. اخم کرده به یاشار نگاه دوخت.
    - یاشار!
    - جانم داداش؟
    - چندبار گفتم کثـ*ـافت کاریاتو باشگاه نیار؟
    - نمیدونم داداش. آمارش در رفته از دستم.
    *تیـرداد ضربه‌ای آرام به شانه‌ی یاشار زد که سکوت کند وگرنه خشم این پسر غیرقابل کنترل بود.
    - پس باز تکرارش می‌کنم. یاشار کثـ*ـافت کاریاتو ببر بیرون باشگاه. الان زود باش تمیز کن. بطریارم ببر بیرون.
    - تو جون بخواه. الساعه.
    عمرا اگر یاشار آدم‌ می‌شد! رو کرد به *تیـرداد:
    - چه خبر داداش؟ اوضاعت مرتبه؟
    - آره، مرتبه.
    نگاه عمیقی به او کرد. چشمان ترسانش خلاف حرفش را ثابت می‌کردند. اصراری نکرد. مطمئن بود به وقتش خودش زبان باز کرده و همه چیز را به او می‌گوید. کتش را از تن بیرون آورد و سمت میز بیلیارد رفت. عاشق این بازی و حرفه بود. از همان کودکی‌های تلخ و عذاب آورش! آستین پیراهن جذب سفیدش را بالا داد و چوب بیلیارد را به دست گرفت و ضربه‌ای آرام به توپ دورنگ زد. با ضربات پی در پی توپ‌ها آرام می‌گرفت و عصبانیتش خالی می‌شد‌. با صدای یاشار، چوب را روی میز گذاشت و به طرف او رفت.
    - باز چی شده؟
    - هیچی والا. باشگاه رو تمیز کردیم. از روز اولش هم بهتر.
    - خوبه.
    یاشار نگاهی پر حرص به او کرد و گفت:
    - نه توروخدا! شرمنده م نکن. وظیفه م بود.
    - الان تشکر می‌خوای؟
    - نباید تشکر کنی؟
    - نه!
    - دستت بشکنه یاشار که نمک نداره.
    - لودگیتو بذار کنار و آدم شو و این نوشـ*ـیدنی خوردنا و دختر بازیاتو تموم کن.
    - هیچی باز تو رفتی بالای منبر! *تیـرداد سـینه بزن.
    *تیـرداد هم که از ترس عصبانیت رفیقش زیرزیرکی می‌خندید، با مسخره بازی‌های او کنترل خودش را از دست داد و قهقهه زد.
    - هوف! گیر دوتا دیوونه افتادم.
    بعد از زدن این حرف کتش را برداشت و بیرون رفت. در کوچه‌های تنگ اما زیبای خیابان کسی نبود و تنها قدم می‌زد. با هر گام، عصبانیتش کمتر می‌شد. عاشق یاشار و *تیـرداد بود و با تمام عیب‌هایشان جانش را هم برای آنها می‌داد. در تمام دنیا همین دو را داشت و بس. فکرش هنوز هم درگیر تشویش چشمان *تیـرداد بود. خدا خدا می‌کرد باز کاری نکرده باشد که تاوانش سنگین برایش تمام شود. اصلا دلش نمی‌خواست آنها را هم بخاطر ندانم کاری‌هایشان از دست دهد.
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    دستش در جیب شلوارش بود و به تیکه سنگ زیر پایش ضربه وارد می‌کرد و مثل توپ فوتبال آن را این طرف و آن طرف پرت می‌کرد. مشغول بازی با سنگ زیر پایش بود که با صدای پسر بچه‌ای، حواسش معطوف او شد:
    - آقا آقا یه گل می خری؟
    روی زانو نشست و دستی روی سر او کشید. پسرک خردسال مو بور! چشمانش معصوم‌تر از هر معصومی بود و صورت زیبایش از کثیفی سیاه شده بود.
    - معلومه که میخرم عمو جون. همه شو چقدر میدی؟
    - همه شو؟
    - آره همه شونو میخرم ازت‌.
    با ذوق کودکانه گفت:
    - همه شون میشه سی تومن عمو.
    تیرداد یک تراول پنجاه تومنی به او داد و از جایش بلند شد.
    - ولی عمو این خیلی زیاده.
    بدون دادن جوابی خاک‌های روی شلوار کتانش را تکاند و رفت. این پسر درست شبیه بچگی‌هایش بود! همان‌قدر مظلوم و بی کس! آه سردی کشید و سوار ماشینش شد. باید به کارهای عقب افتاده باشگاه هم رسیدگی می‌کرد. از آن دو نفر که بخاری بلند نمی‌شد. فقط بلد بودند خرابکاری کنند! دستانش را به لبه‌ی پنجره‌ی ماشینش تکیه داد و باز هم انگشت شستش را گوشه‌ی لبش کشید.
    گل‌های رز خوش بو را روی صندلی جلو گذاشت و حرکت کرد. نیم ساعتی در راه بود تا به مقصدش رسید. ساعت هم که شش شده بود و اکثر پسر‌های پولدار و بی درد شب‌ها به باشگاهش می‌آمدند.
    داخل شد و پشت میز مخصوصش نشست تا به حساب و کتاب‌ها رسیدگی کند. سرگرم کارش بود که با معرکه گیری یاشار، حواسش پرت او شد.
    - خب خب داشتم می‌گفتم. اونا چهار تا بودن منم یکی! منم چاقوی ضامن دار رو در آوردم و ‌پخ پخ! همه شون ترسیدن و رفتن...
    ادامه حرفش با پس گردنی که از تیرداد خورد، نیمه تمام ماند.
    - چرا میزنی؟
    - کمتر بلوف بزن. تو چاقوی ضامن دار رو از نزدیک دیدی اصلا؟
    - چرا ضایع می‌کنی آخه؟
    یک پس گردنی دیگر هم نوش جان کرد تا ساکت شد و با خشم به تیرداد چشم دوخت! تیرداد هم نگاه شیطنت آمیزی به او کرد و سمت رفیق عزیزش رفت تا جویای نگرانی چند ساعتش شود.
    - *تیـرداد؟
    انگار در این دنیا نبود!
    - *تیـرداد؟
    - ها؟
    - پسر کجایی تو؟
    - اینجا!
    - حواستو گفتم پسر.
    - آها. بازم اینجا!
    - چی شده داداشم؟
    - چیزی نیست.
    - مطمئنی؟
    از رو کلافگی نفسی کشید و گفت:
    - آ... آره.
    نگاه عمیقی به او انداخت و در چشمانش زل زد. این پسر قطعا یک مرگش بود. نگاه از او گرفت و خیره به میز بیلیارد و توپ‌های رنگی شد. یکی‌دو تا از پسرها با «راک» در حال کاشتن توپ‌ها بودند و با حالتی مغرورانه، به «پیتوک» ضربه می‌زدند. انگشت شستش را گوشه‌ی لبش کشید و بلند شد. رو کرد سمت او و گفت:
    - *تیـرداد امشب رو زودتر برو خونه.
    - نه هستم باهم میریم.
    - نیازی نیست. یاشار رو نگه می‌دارم.
    - باشه.
    از جایش بلند شد تا گل‌های رز را در گلدان بگذارد و گذشته‌اش را هیچ‌وقت فراموش نکند. دردهای دیروز، شخصیت امروزش را ساخته بودند و این را هرگز از یاد نمی‌برد.
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    «ﺩَﺭﺩﻫﺎﯼِ ﻣــــَﺮﺍ ﺍﮔَﺮ ﺑـــــِﺨﻮﺍﻫﯽ ﻫَﻢ ﻧِﻤﯿ‌ـﺘَﻮﺍﻧﯽ ﺑِﺨﻮﺍﻧــــﯽ.
    ﺍﯾﻨــﺠﺎ ﺩَﺭﺩﻫــﺎﯼِ ﻣـــَﺮﺍ ﺑﺎ ﺧُﻮﺩﮐﺎﺭِ ﺳِﻔﯿــﺪ ﻧِــﻮِﺷـــﺘِﻪ ﺍَﻧـــــﺪ،
    ﺑﺎﯾــــَﺪ ﺭﻭﺯِﮔﺎﺭَﺕ ﺳــﯿﺎﻩ ﺑﺎﺷــَﺪ ﮐــــِﻪ ﻫــﻤﺪَﺭﺩ ِ”ﻣــﻦ” ﺑﺎﺷــﯽ.»
    کمی به حساب و کتاب‌ها سر و سامان داد. در باشگاه تعداد کمی حضور داشتند.
    صبر کرد تا آنها هم از باشگاه خارج شوند و بعد خودش در را قفل کند! یاشار هم که طبق معمول زودتر از همیشه رفته بود!
    بالاخره باشگاه خالی از آدم شد و تیرداد بعد از مرتب کردن چوب و میزها، راهی خانه شد. ساعت دوازده به خانه رسید و کتش را از تن بیرون کشید. جلوی تلویزیون لم داد و کانال‌ها را بالا و پایین کرد. آخرش هم روی شبکه‌ی خبر ماند و محو اخبار شد.
    - اومدی؟
    چشمانش سمت تلویزیون بود و گوشش سمت *تیـرداد!
    - آره.
    - چیزی خوردی؟
    - آره.
    روبرویش نشست و خیره نگاهش کرد.
    - تیرداد؟
    - جان داداش؟
    - یه گندی زدم.
    - چیز جدیدی نیست! تو و یاشار همه ش در حال گند زدنید!
    - نه این‌دفعه فرق میکنه.
    در چشمانش را زد.
    - چه فرقی؟
    - قـ*ـمار کردم.
    - اولین بارت نیست. صد بار گفتم نکنید. گوش نمیدید.
    - باختم.
    - همینه برادر من، همینه. قرار نیست همه ش ببری. چقدری باختی؟
    - هفتصد میلیون!
    تیرداد خشکش زد. مدتی طول کشید تا مبلغ را در ذهنش حلاجی کند.
    بریده بریده گفت:
    - چ... چ... چقدر؟
    - هفتصد میلیون!
    تیرداد نفسش را با صدا بیرون داد. دستش را با حرص میان موهایش برد.
    سعی می‌کرد آرام باشد وگرنه این پسر را می‌کشت!
    - بدبخت شدم.
    با چشمان سیاه رنگش که موقع خشم عجیب ترسناک می‌شد، به او زل زد.
    - خدا لعنتتون نکنه. صدبار گفتم نکن. چقدر وقت داری؟
    - یه هفته.
    لعنتی زیر لب گفت. یک هفته؟!
    - تو یک هفته چجوری هفتصد میلیون جور کنیم؟ هان؟
    - نمی‌دونم. بخدا خودم بدترم.
    کنترلش را از دست داد و یقه‌ی او را گرفت و فریاد زد:
    - بلند شو ببینم چه خاکی بریزم سرم از دست شما دوتا. باشگاه و خونه رو بفروشیم هم هفتصد میلیون نمیشه.
    - باشگاه رو بفروشی؟
    - چیز دیگه‌ای داریم؟ تو هم توش شریکی. میتونی یعنی حقته... پوف!
    - نه ولی باشگاه...
    یقه‌ی رفیقش را ول کرد و نشست. دستش را میان موهایش برد و گفت:
    - بیخیالش. باز میشه ساخت.
    *تیـرداد کاملا غم چشمان رفیقش را درک می‌کرد. یادش نمی رفت چقدر زحمت کشید تا این باشگاه را بخرد و حالا بخاطر اشتباهش او باید پاسخگو می‌بود.
    چند دقیقه‌ای به سکوت گذشت. تیرداد زیر لب اصوات نامفهومی را زمزمه می‌کرد! بالاخره سکوتش را وقتی که کمی از عطش درونی‌اش کم شده بود، شکست.
    - برو بخواب که فردا صبح زود بریم پیش اونایی که قـ*ـمار کردی‌. لااقل یکم وقت بگیریم تا فروش بره.
    - خونه رو بفروشیم خودمون کجا بریم؟
    - قبرستون! برو بکپ بذار فکر کنم. الان نمی‌فهمم چی میگم. فقط دارم کل داراییمونو به حراج می‌ذارم! برو من فکر کنم ببینم چه میشه کرد.
    سکوت کرد و چیزی نگفت. می‌دانست حال او از همه بدتر است. از بچگی هم تیرداد سپر بلای او و یاشار بود.
    نمونه بارز یک پدر بود و چه خوب که او را به جبران تمام بی پدرانگی‌هایش داشت.
    از جایش بلند شد و نگاهی به تیرداد انداخت‌.
    - چیه زل زدی به من؟
    - مرد تر از نامردای زندگیم تویی تیرداد.
    نگاه چپی به او‌کرد و گفت:
    - الان حوصله تو ندارم. برو جلو چشمام نباش وگرنه خودم جای اونا مثل سگ می‌زنمت.
    لبخندی زد.
    - تو بزن نامردم اگه چیزی بگم.
    - میری یا نه؟
    - رفتم. تو هم بخواب.
    - باشه. برقارم خاموش کن چشمات اذیت نشه.
    گفته بود مثل پدری دلسوز است و بود!
    - باشه. شب بخیر.
    - بخیر.
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    «دلــت کـــه آرام نبـاشـــد،
    خنـده هـا و مسخـره بازیهایت که هیـچ،
    بیخیالی هـایـت هــم دردی دوا نمیکننــــد.
    کافیـــست بهــانـه اش جــــور شـــود،
    “بُغـــض” امـــــان نمیدهد.»
    با صدای زنگ، از خواب بیدار شد و چشمانش را مالید. با چشمان نیمه باز سمت *تیـرداد رفت.
    - *تیـرداد. پاشو.
    - هوم؟
    - هوم و درد. بلند شو بریم پیش اون بی شـرفا. بلند شو.
    - اوهوم.
    نفسی کشید تا آرام شود. به سمتش رفت و لگدی به او زد تا بالاخره از جایش بلند شد. ترسیده، باچشمان پف کرده، سرجایش نشست.
    - وحشی شدی چرا؟
    - بلند شو. بشمار سه پایین دم دری.
    - باشه بابا.
    بعد از کمی مکث پرسید:
    - یاشارم می‌دونست؟
    - آره.
    - به به. دوتاییتون باهم گند زدین.
    - شرمنده تم.
    - زود حاضر شو. دنبال اونم باید بریم.
    - خوابه‌ها.
    - تو حاضر شو و اینقدر حرف نزن من بیدارش می‌کنم.
    - باشه.
    بعد از حاضر شدن، هردو باهم سمت خانه یاشار رفتند تا او را هم همراه خود کنند.
    - بشین تا بیام.
    - چیکار میخوای کنی؟
    - چسب داری؟
    - آره. تو داشبرد هست.
    - بدش من.
    - تیرداد...
    - چیه؟ میخوام بزنمش به زنگ تا بیدار شه!
    - داداش اعصاب نداری تو!
    - می‌ذارید شماها؟
    سکوت کرد چون حق کاملا با او بود. بعد از گرفتن چسب و زدن آن به زنگ منتظر ماند تا یاشار داد و بیداد کند. زمان زیادی نگذشته بود که با صدای غرغرهای یاشار از پنجره‌ی کوچک تراس، لب‌های خوش فرم تیرداد به لبخند باز شد.
    - خدا بکشتت، روانی. نگفتی تو خواب اووردوز میکنم؟
    - تو باعث اووردوز من نباش اووردوز خودت پیشکش! زود حاضر شو بریم‌.
    - کجا به سلامتی؟ خواستگاریه؟ ای نامرد! من دیدم دیروز گل خریدی، بگو پس.
    - دِ آخه باهوش سر صبح میرن خواستگاری؟
    - تو همه چیت برعکسه برادر من.
    - فعلا حرف نزن لباستو بپوش بریم پیش طلبکارای *تیـرداد.
    - بهت گفت؟
    - آره. زود باش.
    - باشه بابا. گرفتار شدیم از دست شماها.
    تشر زد:
    - یاشار!
    در حالی‌که یه لنگه پا بود و یک پایش پا برهنه سمت او آمد. موهایش هم ژولیده بود و چتری روی صورت کشیده‌اش ریخته بود!
    - اومدم دیگه.
    - صورتتو می‌شستی لااقل.
    - گذاشتی تو؟
    - بیا تو ماشین، بطری آب هست بشور.
    سوار ماشین شد و صورتش را در حین رانندگی تیرداد شست.
    - کجاست مسیر؟
    - برو بهت میگم.
    جز آدرس دادن های یاشار و *تیـرداد حرفی بینشان زده نمی شد.
    یاشار سکوت را شکست و گفت:
    - اینجاست.
    ماشین را پارک کرد و به سمت مکان گفته شده رفت. نمی‌شد گفت خانه بیشتر شبیه خرابه بود و بس! خرابه‌ای که دیوارهایش هر لحظه ممکن بود بریزد! خرابه‌ای که در انتهای یک جاده خاکی قرار داشت و حسابی در و دیوار‌هایش قدیمی و کثیف بود!
    - اینهمه پول رو چیکار میکنن که تو دخمه‌ان؟
    - زرنگن بابا. نشون نمیدن که ریا نشه!
    - یاشار!
    - لال میشم من. راست میره میگه یاشار چپ میره یاشار.
    تیرداد بی توجه به آن دو وارد شد و نگاهی به داخل انداخت. جز چند نفر، شخص خاص دیگری نبود.
    - با کی کار داری؟
    نگاهی به مرد سیاه پوش روبرویش انداخت. هیکلی بود و بلند قد! نمونه بارز یک مافیایی! قیافه‌اش هم که جدی و خشک بود! رد چاقو هم روی صورتش یادگاری گذاشته بود! عینک آفتابی‌اش را از چشمانش در آورد و در چشمان او خیره شد.
    - با رئیست.
    - شما؟
    - بهش بگو تیرداد میفهمه.
    خوبی تشابه اسم‌هایشان اینجا بود! اصلا هم اهل سوءاستفاده نبودند! بعد از چند لحظه مرد سیاه پوش آمد.
    - بیا داخل.
    رو کرد سمت یاشار و *تیـرداد:
    - همین جا باشید تا بیام.
    - مراقب باش.
    نگاهی به یاشار کرد و گفت:
    - تو مراقب خودت باش. کم مونده از ترس سکته کنی.
    بعد از زدن این حرف، همراه مرد، داخل شد. از دیدن فرد روبرویش مات ماند و باز هم لعنت به قـ*ـمارهای آنها!
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    - لاشخور!
    نگاهی مغرورانه به فرد روبرویش کرد و سرش را به نشانه برتری بالا گرفت.
    - به به تیرداد عزیز! مشتاق دیدار!
    علاقه‌ای به هم‌کلام شدن با او نداشت اما مجبور بود تحمل کند.
    - شنیدم بچه‌ها بهت طلبکارن.
    - آره، درست شنیدی.
    - مهلت می‌خوام ازت تا بدم پولتو.
    - یک هفته.
    زیر لب غرید:
    - سهراب...
    - فقط یک هفته. بعدش قول نمیدم بلایی سر اونا نیارم.
    - پست فطرت.
    سهراب خنده‌ی شیطانی کرد و گفت:
    - جوش نزن پسر!
    جدی شد و ادامه داد:
    - بهشون بفهمون من رو پولم با کسی شوخی ندارم.
    تیرداد دندان‌هایش را روی هم سایید و گفت:
    - میدونم. بی شرف تر از تو، خود تویی!
    - خوبه که میدونی. حرفامو زدم. الانم باید برم.
    تیرداد مشتش را از فرط عصبانیت، به در کوبید و بیرون رفت. تمام سال‌های حبسش، بدبختی‌اش و تنهایی‌هایش را به خاطر آورد. کم از جانب سهراب نکشیده بود. بدون توجه به یاشار و *تیـرداد سوار ماشین شد و رفت!
    - رفت؟
    - آره.
    - میگم *تیـرداد؟
    - هوم؟
    - چرا رفت؟
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - چون سهراب رو دید.
    - سهراب؟ اون کیه؟
    - کسی که تیرداد بخاطرش دو سال حبس کشید.
    - کی؟ تیرداد؟
    کمی مکث کرد.
    - آره، جریانش مفصله، برات میگم بعدا. حالا بیا تا جاده پیاده بریم. تیرداد منتظره.
    - دِکی، اون که رفت.
    - چقدر حرف می‌زنی. بیا دیگه.
    - باشه بابا.
    بعد از ده دقیقه پیاده روی، به جاده اصلی رسیدند و تیرداد را دیدند که منتظر آنهاست. یاشار نگاهی به*تیـرداد کرد.
    - دمت گرم داداش. جدی جدی نرفت.
    - گفتم که بهت.
    یاشار سوئیشرت مشکی‌اش را روی شانه‌اش گذاشت و سمت ماشین دوید.
    می‌ترسید باز هم او پایش را روی گاز بگذارد و برود!
    - مرامتو عشقه رفیق.
    تیرداد سکوت کرده بود و حرفی نمی‌زد. اخم کرده، به جلویش زل زده بود و صدای آهنگ را زیاد کرد تا صدای هیچ‌کدامشان را نشنود. یاشار سلقمه‌ای به پهلوی *تیـرداد زد.
    - چته؟
    - من چمه؟ این پسره رو ببین.
    - احتمالا فرصت نداد که داغونه.
    - ای نامرد. ذلیل شه ایشالا. شیرمو حلالش نمی‌کنم مرتیکه کره خر.
    - جرئت داشتی جلوش بگی؟
    - نه!
    *تیـرداد دستش را به معنی «خاک تو سرت» بالا آورد. هم‌زمان تیرداد هم صدا را کم کرد و گفت:
    - از الان فقط و فقط شش روز وقت داریم تا هفتصد میلیون جور کنیم. بدون اجازه‌ی من بیرون نرید. اون بی شرفا هرکاری میکنن.
    هردویشان با هم جواب دادند:
    - چشم داداش.
    و باز تیرداد بود و فکر کردن به سهرابی که می‌دانست بی وجدان است و از همین می‌ترسید. اگر این پول جور نمی‌شد، قطعا یک بلایی سرشان می‌آورد.
    هنوز روزهای زندان رفتن ناعادلانه‌اش را از یاد نبرده بود و تف به ذات سهراب!
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    هر سه سکوت کردند. یاشار را رساندند و خودشان هم که به خانه رفتند. بی خوابی به سر تیرداد زده بود و بر خلاف *تیـرداد که غرق در خواب بود، طول و عرض اتاق را طی می‌کرد. نگاهی به ساعت که سه صبح را نشان می‌داد انداخت. هفت صبح باید باشگاه می‌رفت و هنوز نخوابیده بود! بیخیال قدم زدن در پذیرایی چهل متری‌شان شد و روی کاناپه‌ی قهوه‌ای رنگ دراز کشید. چشمانش را بست و با فکر کردن به همه چیز بالاخره به آغـوش خواب رفت.
    «خدایا؛ بس نیست؟
    به عزرائیل مرخصی داده ای
    یا ما زندگی کردن را بلد نیستیم؟!»
    ***
    با بی حوصلگی، از جایش بلند شد و پیراهن آستین کوتاه سورمه‌ای رنگش را با شلوار لی پوشید. میلی برای خوردن نداشت، برای همین، زودتر از *تیـرداد، سمت باشگاه رفت. هرچند که حال و حوصله‌ی باشگاه رفتن را نداشت. در فکر این بود که چگونه طی شش روز می‌تواند هفتصد میلیون را جور کند. اگر باشگاه و خانه را هم می‌فروخت، باز هم کمی کم داشت. خانه‌ی صد متری کوچکشان چقدر فروش می‌رفت؟ اگر باشگاه را می‌فروخت، باقی روزها را چگونه سپری می‌کردند؟ اصلا با فروش این‌ها پول جور می شد یا کار بیهوده بود؟ چگونه رضایت می‌داد باشگاه، همان باشگاهی که از جان مایه گذاشت، به فروش برسد؟
    نفسی از روی کلافگی کشید. دوراهی سختی بود. هم توان فروش باشگاه را نداشت و هم شکست رفیقش برایش سنگین بود. هر چند که مطمئن بود در این مدت کم به فروش نمی‌رسد. باز عصبی شد و این بار قدم زدن آرامش نمی‌کرد. پاهایش را روی پدال گاز گذاشت و شیشه ماشین را هم پایین کشید تا باران به صورتش برخورد کند. حس خوبی از برخورد قطرات بر روی صورت مردانه‌اش می‌گرفت. بسته‌ی مارلبرو را از داشبورد بیرون آورد و پک محکمی به آن زد. اهل سیگار نبود تا زمانی‌که مردانه کم بیاورد و دستی نباشد که او را بگیرد درست مثل الان و زمان‌های قبل!
    یک نخ، دو نخ، سه نخ... ده نخ!
    باز هم آرام نشد و از نابود کردن ریه‌های بیچاره‌اش دست کشید. بعد از کلنجار رفتن با خودش، گوشی‌اش را برداشت و به بنگاه رفیقش زنگ زد تا شاید با پارتی بازی بتواند زودتر بفروشد هرچند که محال بود و او امیدوار! بعد از صحبت با رفیقش بیخیال باشگاه شد! یک روز هم نرود و سر نزند! به خانه رفت تا دوش بگیرد و از شر بوی سیگار خلاص شود.
    - تیرداد؟
    - کی اومدی؟
    یاشار دستی به شانه‌هایش زد وگفت:
    - خیلی وقت نیست.
    با تردید پرسید:
    - قضیه حبست چیه؟
    - چیزی نیست. امشب میمونی؟
    - آره. نمیگی؟
    - نیازی نیست بدونی.
    یاشار اصرار نکرد و به آشپزخانه رفت تا برایش چای بیاورد.
    - بیا بخور. گرم میشی.
    - باشه.
    یکی دو قلوپ که خورد، گفت:
    - هفده ساله که بودم، جایی نداشتم برم. تو خیابونا می‌خوابیدم و کارم بود گل فروختن به مردم و واکس زدن کفشاشون. یه شب، بعد واکس زدن کفش، یکی بهم گفت می‌خواد کمکم کنه و منم که بچه بودم، قبول کردم.
    بردم تعمیرگاهش که مال دوچرخه بود. گفت کارم اینه تعمیرشون کنم و منم گفتم باشه.
    تیرداد کمی مکث کرد و باز ادامه داد:
    - یه شب، هیچ‌کس نبود و من بودم و دوچرخه‌ها. خوشحال بودم که جا دارم و غذا ولی... اون شب پلیس ریخت و منو به جرم دزدیدن دوچرخه‌ها و تعمیرشون دستگیر کردن و کسی به دادم نرسید.
    - پس صاحب کارت چی؟
    تیرداد چشمانش را محکم فشرد.
    - صاحب کارم همین سهراب بی شـ*ـرف بود که منو کرده بود کرم طعمه‌هاش و چسبوندم به قلاب خواسته‌هاش.
    - همین سهراب خودمون؟
    - آره.
    - چه بی شـ*ـرفیه باز این. نامرد.
    - باید جور شه پولش وگرنه *تیـرداد تو بد مخمصه‌ای میفته.
    - جورش می‌کنیم. منم سپردم به چند نفر.
    - خوبه. خودش کجاست الان؟
    - نمی‌دونم گفت میره بیرون میاد.
    - مگه نگفتم بدون اجازه من نرید بیرون؟
    - برادر من، تو نمی‌شناسیش؟ حرف گوش نمیده که.
    - تو میدی؟
    - نه!
    تیرداد، نفسی کشید تا عصبانیتش بخوابد. از جایش بلند شد و روی تراس رفت.
    به ماه خیره شد و زمزمه کرد:
    - خدایا هوامونو داشته باش.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا