- خانم ریاحی؟
حواسش جمع شد و جواب داد:
- ب... له.
- فردا هستید من بیام خدمتتون؟
- ب... بله.
- بسیار خب، راس ساعت ده صبح پیشتونم.
- ح... حت... حتما.
- پس تا فردا.
- خداحافظ.
هنوز هم جریان وصیت نامه را نمیفهمید. اصلا لزومی نداشت پدرش وصیت نامهای بگذارد.
- چی شده تبسم؟ تو فکری چرا؟
- شما میدونستید بابا وصیت نامه گذاشته؟
- خیلی تو جریان نبودم ولی یه چیزایی میدونستم.
- چرا بهم نگفتید؟
- چیز عجیبی نیست که اینقدر تعجب کردی.
- ولی من چیزی از مال بابا نمیخوام.
- پدرت جز تو که کسیو نداشت.
- شما چی؟
- عزیزش تو بودی و بس.
- اما...
- سنت کمه دختر. سخت نگیر و یه مسئله به این سادگی رو بزرگش نکن.
- چشم.
- بی بلا. الانم برو لباستو عوض کن که همه ش رو خیس کردی. دختر تو ظرف شستی یا خودت رو؟
لبخندی زد گفت:
- خب قدم کوتاهه آب پخش میشد رو لباسم.
- از دست تو دختر. زودتر عوض کن که خانواده احمد میخوان بیان.
- اونا دیگه چرا؟
- یادت رفته ظاهرا. دو روز دیگه مهلت صیغه و محرمیتتون تموم میشه.
- بهتر! این که اومدن نداره.
- میخوان راجع به عقد صحبت کنن.
- الان؟ تو این شرایط؟ شعور ندارن که عزاداریم؟
- زشته تبسم، اینجوری نگو.
- زشت کار اوناست نه حرف من.
- امون از دست تو. حالا بذار بیان میگیم نه.
- دلت خوشه مرضیه جون. از دست اینا به راحتی خلاص نمیشیم.
- نمیدونم والا. پناه برخدا.
به اتاقش رفت و یک دست لباس ساده و مشکی پوشید و همزمان که از اتاقش بیرون میآمد، صدای زنگ هم نواخته شد و در را باز کرد. اصلا از این خانوادهی متظاهر خوشش نمیآمد. خودش هم نمیدانست آن اوایل مجذوب چه چیز احمد شده ولی خدا را شکر میکرد که زود او را شناخت. برخلاف میلش، به استقبالشان رفت و با مریم خانم روبوسی اجباری کرد! لباس تنش به رنگ آبی بود! لباس روشن پوشیده بود؟ صورتش هم غرق در آرایش! مگر عروسی آمده بود؟ حتی موهایش را هم رنگ روشن ریخته بود! الله اکبر از این آدمها!
- سلام عروس گلم. خوبی مادر؟
پوزخندی زد و سرد گفت:
- ممنون. بفرمایید.
صبر نکرد تا احمد هم بیاید و بی توجه به همه روی مبل تک نفره خانه نقلی شهریشان جای گرفت. عادت نداشت به کسی بی احترامی کند اما احمد فرق میکرد! به نظر او بی احترامی به او جزء واجبات هم محسوب میشد! احمد هم بالاخره وارد شد. او هم کت و شلوار سفید رنگ پوشیده بود! موهایش را هم به اصطلاح دامادی زده بود! چشمانش را فشرد و دستانش را مشت کرد. با حرف مریم بانو، حواسش معطوف او شد.
- خدا رحمت کنه حسین خان رو. حیف شد رفت. هنوزم باورمون نمیشه.
- ماهم همینطور.
- تو که زیاد بی قراری نمیکنی؟
- سعی میکنم عادت کنم.
مادرشوهرش بعد از کمی مکث پرسید:
- دیگه نمیری روستا؟
- نه. پدرم اینجاست و منم میمونم.
- سختت نیست؟
متوجه کنایهاش شد.
- نه.
- میخوای چیکار کنی با اینهمه ثروت؟
در چشمان بادامی و کشیده مریم بانو زل زد.
- فکر نمیکنم این به شما مربوط باشه.
مرضیه جانش تشر زد و او به اجبار زبان به دهن گرفت. صورت مریم بانو در هم شد و اخمی میان ابروانش کاشت.
- دخترم دخترای قدیم. ماشالا چه تو روی آدم در میان.
نفس عمیق کشید تا مبادا چیزی بگوید و مرضیه جانش برنجد. تلخ شده بود، عجیب تلخ شده بود دختری که صدایش از ادب و حیا، بلند نمیشد.
برای عوض کردن این بحث مسخره گفت:
- بفرمایید چاییتونو بخورید. سرد شد.
نگاهی به احمد انداخت. کلافگیاش را به خوبی فهمیده بود. حتی سکوت احمد برایش جالب بود. انگار او هم مثل او به زور در این مهمانی حضور داشت.
مریم بانو، استکان کمر باریک چای را در نعلبکی گذاشت و رو کرد سمت مرضیه:
- خب غرض از مزاحمت، محرمیت این دوتا جوون تموم میشه و اگه راضی باشید آخر این هفته رسمیش کنیم.
تبسم، از وقاحت این زن مات ماند. چطور به خودش اجازه داد بود این مسئله را وقتی هنوز داغدار بود عنوان کند؟
حواسش جمع شد و جواب داد:
- ب... له.
- فردا هستید من بیام خدمتتون؟
- ب... بله.
- بسیار خب، راس ساعت ده صبح پیشتونم.
- ح... حت... حتما.
- پس تا فردا.
- خداحافظ.
هنوز هم جریان وصیت نامه را نمیفهمید. اصلا لزومی نداشت پدرش وصیت نامهای بگذارد.
- چی شده تبسم؟ تو فکری چرا؟
- شما میدونستید بابا وصیت نامه گذاشته؟
- خیلی تو جریان نبودم ولی یه چیزایی میدونستم.
- چرا بهم نگفتید؟
- چیز عجیبی نیست که اینقدر تعجب کردی.
- ولی من چیزی از مال بابا نمیخوام.
- پدرت جز تو که کسیو نداشت.
- شما چی؟
- عزیزش تو بودی و بس.
- اما...
- سنت کمه دختر. سخت نگیر و یه مسئله به این سادگی رو بزرگش نکن.
- چشم.
- بی بلا. الانم برو لباستو عوض کن که همه ش رو خیس کردی. دختر تو ظرف شستی یا خودت رو؟
لبخندی زد گفت:
- خب قدم کوتاهه آب پخش میشد رو لباسم.
- از دست تو دختر. زودتر عوض کن که خانواده احمد میخوان بیان.
- اونا دیگه چرا؟
- یادت رفته ظاهرا. دو روز دیگه مهلت صیغه و محرمیتتون تموم میشه.
- بهتر! این که اومدن نداره.
- میخوان راجع به عقد صحبت کنن.
- الان؟ تو این شرایط؟ شعور ندارن که عزاداریم؟
- زشته تبسم، اینجوری نگو.
- زشت کار اوناست نه حرف من.
- امون از دست تو. حالا بذار بیان میگیم نه.
- دلت خوشه مرضیه جون. از دست اینا به راحتی خلاص نمیشیم.
- نمیدونم والا. پناه برخدا.
به اتاقش رفت و یک دست لباس ساده و مشکی پوشید و همزمان که از اتاقش بیرون میآمد، صدای زنگ هم نواخته شد و در را باز کرد. اصلا از این خانوادهی متظاهر خوشش نمیآمد. خودش هم نمیدانست آن اوایل مجذوب چه چیز احمد شده ولی خدا را شکر میکرد که زود او را شناخت. برخلاف میلش، به استقبالشان رفت و با مریم خانم روبوسی اجباری کرد! لباس تنش به رنگ آبی بود! لباس روشن پوشیده بود؟ صورتش هم غرق در آرایش! مگر عروسی آمده بود؟ حتی موهایش را هم رنگ روشن ریخته بود! الله اکبر از این آدمها!
- سلام عروس گلم. خوبی مادر؟
پوزخندی زد و سرد گفت:
- ممنون. بفرمایید.
صبر نکرد تا احمد هم بیاید و بی توجه به همه روی مبل تک نفره خانه نقلی شهریشان جای گرفت. عادت نداشت به کسی بی احترامی کند اما احمد فرق میکرد! به نظر او بی احترامی به او جزء واجبات هم محسوب میشد! احمد هم بالاخره وارد شد. او هم کت و شلوار سفید رنگ پوشیده بود! موهایش را هم به اصطلاح دامادی زده بود! چشمانش را فشرد و دستانش را مشت کرد. با حرف مریم بانو، حواسش معطوف او شد.
- خدا رحمت کنه حسین خان رو. حیف شد رفت. هنوزم باورمون نمیشه.
- ماهم همینطور.
- تو که زیاد بی قراری نمیکنی؟
- سعی میکنم عادت کنم.
مادرشوهرش بعد از کمی مکث پرسید:
- دیگه نمیری روستا؟
- نه. پدرم اینجاست و منم میمونم.
- سختت نیست؟
متوجه کنایهاش شد.
- نه.
- میخوای چیکار کنی با اینهمه ثروت؟
در چشمان بادامی و کشیده مریم بانو زل زد.
- فکر نمیکنم این به شما مربوط باشه.
مرضیه جانش تشر زد و او به اجبار زبان به دهن گرفت. صورت مریم بانو در هم شد و اخمی میان ابروانش کاشت.
- دخترم دخترای قدیم. ماشالا چه تو روی آدم در میان.
نفس عمیق کشید تا مبادا چیزی بگوید و مرضیه جانش برنجد. تلخ شده بود، عجیب تلخ شده بود دختری که صدایش از ادب و حیا، بلند نمیشد.
برای عوض کردن این بحث مسخره گفت:
- بفرمایید چاییتونو بخورید. سرد شد.
نگاهی به احمد انداخت. کلافگیاش را به خوبی فهمیده بود. حتی سکوت احمد برایش جالب بود. انگار او هم مثل او به زور در این مهمانی حضور داشت.
مریم بانو، استکان کمر باریک چای را در نعلبکی گذاشت و رو کرد سمت مرضیه:
- خب غرض از مزاحمت، محرمیت این دوتا جوون تموم میشه و اگه راضی باشید آخر این هفته رسمیش کنیم.
تبسم، از وقاحت این زن مات ماند. چطور به خودش اجازه داد بود این مسئله را وقتی هنوز داغدار بود عنوان کند؟
آخرین ویرایش: