بعد از حساب کردن، از رستوران خارج شدند و حدود ساعت دوازده، به خانه رسیدند. تیرداد تبسم را داخل فرستاد و خودش هم بیرون ماند تا یاشار را بدرقه کند.
- نمیمونی؟
- نه، مامان منتظرمه.
- باشه. مواظب باش.
- تو باید مواظب باشی.
- چرا من؟
نگاهی از سر شیطنت به او انداخت.
- نشنیدی مگه؟ میگن وقتی یه دختر و پسر خونه تنهان نفر سوم کیه؟
- شیطون؟
- نخیر! شیطون تو رو ببینه میگه ای بابا! باز تیرداد! تازه یه پناه میبرم به خدا از شر تیرداد هم میگه!
- منو ببینه اینو میگه پس تو رو ببینه چی میگه؟
- به به! سلام یاشار! یار دیرین من!
- خوبه قبول داری که شیطونم درس میدی. مزه ریختن بسه، خداحافظ.
- هی خدا! خداحافظ.
در را آرام بست و وارد خانه شد و چشمش به موهای افشان شدهی تبسم افتاد. خودش هم نمیفهمید! این کشش بیش از حد به او را درک نمیکرد. دقیقا مثل یک معادلهی چند مجهولی در ریاضی شده بود!
- شونه نمیشه.
- باز با موهات درگیر شدی؟
- خب ببین خودت دیگه. شونه نمیشه.
- بیا بشین شونهش کنم.
- باشه.
روی زمین پشت به تیرداد نشست و او آرام موهایش را شانه میزد. یاد شانه کردنهای ماه بانو برایش تداعی شد. موهایش نرم و خوش حالت بود. بعد از اتمام، شانه را دستش داد و بلند شد.
- من برم بخوابم.
- بابت امشب و حرفات ممنونم.
- حقیقتو گفتم. خوب بخوابی.
- نمیشه امشبم بیای تو اتاقم؟
آنقدر لحنش مظلومانه بود که دلش نیامد رد کند.
- باشه.
زودتر از تبسم روی تختش نشست و به پشت تخت تکیه زد. تبسم هم در کنارش جای گرفت. باز هم فاصله گرفتن تیرداد از او متعجبش کرد. چرا؟ چرا از او دوری میکرد؟ یعنی به خاطر دور ماندن بیش از حدشان در این چند سال بود؟ گاهی حس میکرد او برادرش نیست!
- شبت آروم.
تیرداد جوابی نداد و به تکان دادن سر اکتفا کرد. چشمان بستهاش، با حلـ*ـقه شدن دستان تبسم دور کـ*ـمرش باز شد و ضربان قلبش شدت گرفت. نیم نگاهی به تبسم انداخت که لبخند ملیحی بر لبانش بود و آرام گرفته بود.
آرام لب زد:
- کاش هیچوقت حقیقتو نفهمی!
«وای از بیحواسیِ اول صبح!
تا بخواهد شیرینی رویای دیشب از سرت برود
میبینی دوتا فنجان چای، مانده روی دستت!»
***
از جایش تکانی خورد. کمرش بخاطر نشسته خوابیدنش خشک شده بود. با چشمان مشکیاش به تبسم غرق در خواب خیره شده بود. موهای مشکیاش روی صورتش پخش شده بود و اذیتش میکرد. موهایش را از صورتش کنار زد. این دختر منبع آرامش بود و حیف که چنین کسی را نداشت.
آرام پتو را رویش کشید و از اتاق خارج شد.
نگاهی به ساعت که هفت صبح را نشان میداد، انداخت. هنوز برای بیدار شدن تبسم زود بود. از بیکاری کلافه بود. باید دنبال کار میگشت. کاری که به حرفهاش ربط داشته باشد. هرچند کار کردن برای کس دیگر، وقتی خودش مدیر یک باشگاه بود، برایش عذاب آور بود اما هیچ پولی از ارث به حسابش واریز نشده بود و این یعنی عمق فاجعه!
از جایش بلند شد و دست و صورتش را شست و تنها به خوردن یکی-دو تکه بیسکوئیت، بسنده کرد. پیراهن جذب مشکیاش را پوشید و قبل خارج شدن، یادداشتی برای تبسم گذاشت که از نبود او نترسد. هوا برخلاف دیشب آفتابی بود و نورش با چشمان او برخورد میکرد و باعث اخم پیشانیاش میشد. کسی را که برایش کار پیدا کند را نداشت و باز هم باید خودش پشت و پناه خودش میبود.
به اولین دکهی روزنامه فروشی که رسید، ایستاد و روزنامههای کاریابی را خرید. همانجا روی صندلی نشست و خودکار آبیاش را از جیب در آورد. دانه دانه شغلها را رد میکرد و در نهایت، شغلی که به تربیت بدنی مربوط باشد را نیافت. خسته از این کار بیهوده، روزنامهها را در گوشهای انداخت و به مردم نگاه دوخت. خسته شده بود از اینکه هرکاری میکرد به در بسته میخورد. دستانش را باز کرد و به صندلی تکیه زد.
«پـوف...کمتر از چهار ماه مونده. یه راهی نشونم بده خدا»
- نمیمونی؟
- نه، مامان منتظرمه.
- باشه. مواظب باش.
- تو باید مواظب باشی.
- چرا من؟
نگاهی از سر شیطنت به او انداخت.
- نشنیدی مگه؟ میگن وقتی یه دختر و پسر خونه تنهان نفر سوم کیه؟
- شیطون؟
- نخیر! شیطون تو رو ببینه میگه ای بابا! باز تیرداد! تازه یه پناه میبرم به خدا از شر تیرداد هم میگه!
- منو ببینه اینو میگه پس تو رو ببینه چی میگه؟
- به به! سلام یاشار! یار دیرین من!
- خوبه قبول داری که شیطونم درس میدی. مزه ریختن بسه، خداحافظ.
- هی خدا! خداحافظ.
در را آرام بست و وارد خانه شد و چشمش به موهای افشان شدهی تبسم افتاد. خودش هم نمیفهمید! این کشش بیش از حد به او را درک نمیکرد. دقیقا مثل یک معادلهی چند مجهولی در ریاضی شده بود!
- شونه نمیشه.
- باز با موهات درگیر شدی؟
- خب ببین خودت دیگه. شونه نمیشه.
- بیا بشین شونهش کنم.
- باشه.
روی زمین پشت به تیرداد نشست و او آرام موهایش را شانه میزد. یاد شانه کردنهای ماه بانو برایش تداعی شد. موهایش نرم و خوش حالت بود. بعد از اتمام، شانه را دستش داد و بلند شد.
- من برم بخوابم.
- بابت امشب و حرفات ممنونم.
- حقیقتو گفتم. خوب بخوابی.
- نمیشه امشبم بیای تو اتاقم؟
آنقدر لحنش مظلومانه بود که دلش نیامد رد کند.
- باشه.
زودتر از تبسم روی تختش نشست و به پشت تخت تکیه زد. تبسم هم در کنارش جای گرفت. باز هم فاصله گرفتن تیرداد از او متعجبش کرد. چرا؟ چرا از او دوری میکرد؟ یعنی به خاطر دور ماندن بیش از حدشان در این چند سال بود؟ گاهی حس میکرد او برادرش نیست!
- شبت آروم.
تیرداد جوابی نداد و به تکان دادن سر اکتفا کرد. چشمان بستهاش، با حلـ*ـقه شدن دستان تبسم دور کـ*ـمرش باز شد و ضربان قلبش شدت گرفت. نیم نگاهی به تبسم انداخت که لبخند ملیحی بر لبانش بود و آرام گرفته بود.
آرام لب زد:
- کاش هیچوقت حقیقتو نفهمی!
«وای از بیحواسیِ اول صبح!
تا بخواهد شیرینی رویای دیشب از سرت برود
میبینی دوتا فنجان چای، مانده روی دستت!»
***
از جایش تکانی خورد. کمرش بخاطر نشسته خوابیدنش خشک شده بود. با چشمان مشکیاش به تبسم غرق در خواب خیره شده بود. موهای مشکیاش روی صورتش پخش شده بود و اذیتش میکرد. موهایش را از صورتش کنار زد. این دختر منبع آرامش بود و حیف که چنین کسی را نداشت.
آرام پتو را رویش کشید و از اتاق خارج شد.
نگاهی به ساعت که هفت صبح را نشان میداد، انداخت. هنوز برای بیدار شدن تبسم زود بود. از بیکاری کلافه بود. باید دنبال کار میگشت. کاری که به حرفهاش ربط داشته باشد. هرچند کار کردن برای کس دیگر، وقتی خودش مدیر یک باشگاه بود، برایش عذاب آور بود اما هیچ پولی از ارث به حسابش واریز نشده بود و این یعنی عمق فاجعه!
از جایش بلند شد و دست و صورتش را شست و تنها به خوردن یکی-دو تکه بیسکوئیت، بسنده کرد. پیراهن جذب مشکیاش را پوشید و قبل خارج شدن، یادداشتی برای تبسم گذاشت که از نبود او نترسد. هوا برخلاف دیشب آفتابی بود و نورش با چشمان او برخورد میکرد و باعث اخم پیشانیاش میشد. کسی را که برایش کار پیدا کند را نداشت و باز هم باید خودش پشت و پناه خودش میبود.
به اولین دکهی روزنامه فروشی که رسید، ایستاد و روزنامههای کاریابی را خرید. همانجا روی صندلی نشست و خودکار آبیاش را از جیب در آورد. دانه دانه شغلها را رد میکرد و در نهایت، شغلی که به تربیت بدنی مربوط باشد را نیافت. خسته از این کار بیهوده، روزنامهها را در گوشهای انداخت و به مردم نگاه دوخت. خسته شده بود از اینکه هرکاری میکرد به در بسته میخورد. دستانش را باز کرد و به صندلی تکیه زد.
«پـوف...کمتر از چهار ماه مونده. یه راهی نشونم بده خدا»
آخرین ویرایش: