کامل شده رمان لحظه‌های بی‌تبسم | shaghiw.79 کاربر انجمن نگاه دانلود

سطح قلم و رمان چگونه‍ است؟


  • مجموع رای دهندگان
    92
وضعیت
موضوع بسته شده است.

shaghiw.79

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/26
ارسالی ها
1,379
امتیاز واکنش
18,362
امتیاز
806
سن
23
محل سکونت
ساری
بعد از حساب کردن، از رستوران خارج شدند و حدود ساعت دوازده، به خانه رسیدند. تیرداد تبسم را داخل فرستاد و خودش هم بیرون ماند تا یاشار را بدرقه کند.
- نمی‌مونی؟
- نه، مامان منتظرمه.
- باشه. مواظب باش.
- تو باید مواظب باشی.
- چرا من؟
نگاهی از سر شیطنت به او انداخت.
- نشنیدی مگه؟ میگن وقتی یه دختر و پسر خونه تنهان نفر سوم کیه؟
- شیطون؟
- نخیر! شیطون تو رو ببینه میگه ای بابا! باز تیرداد! تازه یه پناه می‌برم به خدا از شر تیرداد هم میگه!
- منو ببینه اینو میگه پس تو رو ببینه چی میگه؟
- به به! سلام یاشار! یار دیرین من!
- خوبه قبول داری که شیطونم درس میدی. مزه ریختن بسه، خداحافظ.
- هی خدا! خداحافظ.
در را آرام بست و وارد خانه شد‌ و چشمش به موهای افشان شده‌ی تبسم افتاد. خودش هم نمی‌فهمید! این کشش بیش از حد به او را درک نمی‌کرد. دقیقا مثل یک معادله‌ی چند مجهولی در ریاضی شده بود!
- شونه نمیشه.
- باز با موهات درگیر شدی؟
- خب ببین خودت دیگه. شونه نمیشه.
- بیا بشین شونه‌ش کنم.
- باشه.
روی زمین پشت به تیرداد نشست و او آرام موهایش را شانه می‌زد. یاد شانه کردن‌های ماه بانو برایش تداعی شد. موهایش نرم و خوش حالت بود. بعد از اتمام، شانه را دستش داد و بلند شد.
- من برم بخوابم.
- بابت امشب و حرفات ممنونم.
- حقیقتو گفتم. خوب بخوابی.
- نمیشه امشبم بیای تو اتاقم؟
آن‌قدر لحنش مظلومانه بود که دلش نیامد رد کند.
- باشه.
زودتر از تبسم روی تختش نشست و به پشت تخت تکیه زد. تبسم هم در کنارش جای گرفت. باز هم فاصله گرفتن تیرداد از او متعجبش کرد. چرا؟ چرا از او دوری می‌کرد؟ یعنی به خاطر دور ماندن بیش از حدشان در این چند سال بود؟ گاهی حس می‌کرد او برادرش نیست!
- شبت آروم.
تیرداد جوابی نداد و به تکان دادن سر اکتفا کرد. چشمان بسته‌اش، با حلـ*ـقه شدن دستان تبسم دور کـ*ـمرش باز شد و ضربان قلبش شدت گرفت. نیم نگاهی به تبسم انداخت که لبخند ملیحی بر لبانش بود و آرام گرفته بود.
آرام لب زد:
- کاش هیچ‌وقت حقیقتو نفهمی!
«وای از بی‌حواسیِ اول صبح!
تا بخواهد شیرینی رویای دیشب از سرت برود
می‌بینی دوتا فنجان چای، مانده روی دستت!»
***
از جایش تکانی خورد. کمرش بخاطر نشسته خوابیدنش خشک شده بود. با چشمان مشکی‌اش به تبسم غرق در خواب خیره شده بود. موهای مشکی‌اش روی صورتش پخش شده بود و اذیتش می‌کرد‌. موهایش را از صورتش کنار زد. این دختر منبع آرامش بود و حیف که چنین کسی را نداشت.
آرام پتو را رویش کشید و از اتاق خارج شد.
نگاهی به ساعت که هفت صبح را نشان می‌داد، انداخت. هنوز برای بیدار شدن تبسم زود بود. از بیکاری کلافه بود. باید دنبال کار می‌گشت. کاری که به حرفه‌اش ربط داشته باشد. هرچند کار کردن برای کس دیگر، وقتی خودش مدیر یک باشگاه بود، برایش عذاب آور بود اما هیچ پولی از ارث به حسابش واریز نشده بود و این یعنی عمق فاجعه!
از جایش بلند شد و دست و صورتش را شست و تنها به خوردن یکی-دو تکه بیسکوئیت، بسنده کرد. پیراهن جذب مشکی‌اش را پوشید و قبل خارج شدن، یادداشتی برای تبسم گذاشت که از نبود او نترسد. هوا برخلاف دیشب ‌آفتابی بود و نورش با چشمان او برخورد می‌کرد و باعث اخم پیشانی‌اش می‌شد. کسی را که برایش کار پیدا کند را نداشت و باز هم باید خودش پشت و پناه خودش می‌بود.
به اولین دکه‌ی روزنامه فروشی که رسید، ایستاد و روزنامه‌های کاریابی را خرید. همان‌جا روی صندلی نشست و خودکار آبی‌اش را از جیب در آورد. دانه دانه شغل‌ها را رد می‌کرد و در نهایت، شغلی که به تربیت بدنی مربوط باشد را نیافت. خسته از این کار بیهوده، روزنامه‌ها را در گوشه‌ای انداخت و به مردم نگاه دوخت. خسته شده بود از اینکه هرکاری می‌کرد به در بسته می‌خورد. دستانش را باز کرد و به صندلی تکیه زد.
«پـوف...کمتر از چهار ماه مونده. یه راهی نشونم بده خدا»
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    در گوشه‌ی خیابان، زیر سقف یک دکه‌ی کوچک سیگار فروشی، پسر بچه‌ای را دید که در این سوزش سرما، مشغول واکس زدن کفش مردم است. سمتش رفت و کنارش روی کارتن کوچک پهن شده نشست.
    - سلام عمو جون. بده منم برات واکس بزنم. تنهایی خسته میشی.
    - نه آقا. ببینن دعوام می‌کنن.
    - کی؟
    - اون آقایی که براش کار می‌کنم.
    - نترس. نمی‌ذارم دعوات کنه. حالا بیا دوتایی واکس بزنیم.
    - لباستون کثیف میشه.
    - فدای چشمات. مهم نیست.
    بعد از زدن این حرف به واکس زدن کفش‌های عابران مشغول شد. از ده سالگی این کار را انجام داده بود. درست وقتی که خانواده‌اش را از دست داد و آواره‌ی خیابان شد. با چکیدن قطرات باران بر روی دستش، از فکر بیرون آمد و به صورت کبود شده از سرمای پسرک زل زد. بینی کوچکش هم قرمز شده بود، درست مثل گونه‌های گلگونش!
    با دیدن این صحنه‌ها خونش می‌جوشید. کاملا درک می‌کرد که تحمل سرما چقدر سخت است. خودش هم تجربه‌اش کرده بود.
    خوب می‌دانست صاحب کارای دزد پول را می‌گیرند و خرج این بچه ها نمی‌کنند. نفس عمیقی کشید تا آرام شود.
    - خانواده هم داری؟
    - آره. یه خواهر که گل می‌فروشه.
    - سردت نیست؟
    - چرا عمو ولی اون آقا گفت که اگه خوب کار کنیم، برامون کاپشن می‌گیره.
    پوزخندی زد. عمرا اگر برایشان چیزی می‌خرید.
    - پاشو برو زیر سقفی، مغازه‌ای، چیزی. خیس میشی.
    - عیب نداره عمو. در عوض پول گیرم میاد.
    دستی بر موهایش کشید و پیشانی کوچکش را بـوسید. خیلی بامزه بود. مخصوصا لحن حرف زدنش. بیشتر از هفت سال نمی‌زد و برای این‌جور کارها خیلی زود بود. تاشب کنارش ماند و کمکش کرد. شب هم دست از پا درازتر و بدون پیدا کردن شغل، به خانه برگشت. اهل ناامیدی نبود و قطعا باز به جست و جوی کار می‌رفت. کلید را انداخت و بخاطر سرما و بارش با عجله داخل خانه رفت و تبسم را در حالی دید که سرفه می‌کند.
    - سلام.
    نزدیکش شد و دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت. داغِ داغ!
    - سلام. ببین چقدر تب داری! عوارض تو بارون موندنه.
    سرفه‌ای کرد و جواب داد:
    - ارزششو داشت!
    - برو نمی‌خواد شام بپزی. خودم می‌پزم.
    - بلدی؟
    - آره.
    - همه چیو بلدیا!
    - تنها بزرگ شی میشی مثل من. برو استراحت کن. شامتو میارم اتاقت.
    بعد از راهی کردن او دست به کار شد. سوپ که بلد نبود برای همین گوشت را از یخچال در آورد تا آب پز کند! بعد از آب پز شدن گوشت، آن را در تابه گذاشت و سیب زمینی‌ها را هم در آورد و آنها را آب پزشان کرد! بعد از آماده شدن، غذا را برای تبسم در بشقاب گذاشت و سینی را به اتاقش برد.
    برق را روشن کرد اما تبسم خواب بود. دلش نیامد او را بیدار کند. از اتاق خارج شد و غذای او را در ظرفی گذاشت تا هروقت که خواست بخورد. خودش هم پس از خوردن و مرتب کردن، روی مبل نشست و مشغول تماشای تلویزیون شد. بعد از مدتی، با خسته شدن چشم‌هایش، از جا برخاست و قبل به خواب رفتنش سری به تبسم زد. نزدیکش شد که متوجه ناله‌های ریزش شد. این دختر در آتش تب می‌سوخت و عرق کرده بود.
    صورت سفیدش قرمز شده بود و هذیان می‌گفت. تیرداد، ترسیده نگاهی به ساعت که یک را نشان می‌داد، انداخت. دیروقت بود و دستش به جایی بند نبود.
    یاد ماه بانو افتاد. این‌جور مواقع بچه‌های پرورشگاه را پاشویه می‌کرد. برای همین تشت کوچکی آورد و با پارچه‌ی سفید رنگ، صورت و دستانش را خیس کرد.
    - ا...ح...مد...ا...زت...ب...د...م...یاد...اح...مد...
    مدام همین را تکرار می‌کرد.
    «احمد ازت بدم میاد»
    و ذهن تیرداد درگیر احمد نامی شد که موجب ترس او شده بود.
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    احمد که بود که تا این حد نامش این دختر را آزار می‌داد؟! بیخیال این قضیه شد تا بعدا از او بپرسد. بعد از اینکه خیالش از بابت تبسم راحت شد، از اتاق خارج شد و به اوضاع نامرتب خانه سر و سامان بخشید. از ترس تب دوباره‌ی او چشم برهم نگذاشت و تا صبح بیدار ماند مبادا که باز تبش شدید شود. ساعت پنج صبح شده بود و پلک‌هایش روی هم می‌رفت اما نمی‌خواست بخوابد.
    صدای سرفه‌های مداوم تبسم، خواب را از سرش پراند. قرص‌هایش را به او داد و لیوان آب را نزدیک لبش کرد. بی‌رمق تر از آن بود که خودش بتواند آب بنوشد. صورتش زرد شده بود و توان حتی گرفتن لیوان آب را نداشت.
    - چیزی نمی‌خوری؟
    - نه ولی گشنمه.
    - بیا یه چیزی بخور.
    - نمی‌تونم بخورم.
    - پس بخواب.
    - تو نخوابیدی؟
    تیرداد نگاهی به چهره‌ی زرد شده‌اش کرد و گفت:
    - نه. تب داشتی، نمی‌تونستم.
    - الان بهترم. بخواب.
    ناگهان پرسید:
    - احمد کیه؟
    تبسم نگاه بی‌جانش را معطوف او کرد و گفت:
    - نامزدم.
    - نامزدت؟! نامزد داری؟
    - نه‌. داشتم.
    - یعنی چی؟
    نگاه خسته‌اش را به او دوخت.
    - بذار بعدا حرف می‌زنیم.
    لعنتی نثار خودش کرد و بابت مطرح این سوال مسخره، خودش را سرزنش کرد.
    - باشه. نمی‌خواستم اذیت شی.
    - اوهوم.
    بعد گفتن این حرف چشمانش را بست و به خواب رفت و تیرداد، از دردهای این دختر مانده بود! نگاهش را خیره‌ی تبسم در خواب کرد و در فکر فرو رفت.
    «چقدر درد کشیدی!»
    «بعضـی اشــکهــا هستند
    بــی دلیل
    بـی بهانــــه
    یــک دفعـــه ای
    نصفـــــه شبـــی
    عــجـیـبـــــ، آدم را آرام می‌کنند...»
    ***
    با بی‌حالی از جایش بلند شد. تمام وجودش درد می‌کرد! بارها گفته بودند که زیر باران نماند اما کو گوش شنوا! پتوی خودش را روی تیردادی که کنار تخت خوابش بـرده بود، انداخت. لبخندی از روی مهربانی زد و بیرون رفت. تک سرفه‌ای کرد. گلویش همچنان می‌سوخت. بعد از سر و سامان دادن به قیافه‌ی بی‌رنگ و رویش، دستی بر آشپزخانه‌ی کثیف کشید. تیرداد حسابی با کثیف کردن آشپزخانه غوغا کرده بود!
    دستکش آبی رنگ را دستش کرد و شروع به شستن ظروف کرد. زیر لب آهنگ مورد علاقه‌اش را از شادمهر می‌خواند که تیرداد با موهای ژولیده و چشمان پف کرده، وارد آشپزخانه شد.
    - خانوم، بهت یاد ندادن یکی خوابه نخونی؟ سر و صدام نکنی؟
    - ساعت خواب! ظهر شده ها.
    - منم می‌خوابیدم زبونم دراز بود! از دست تو هفت صبح خوابم برد!
    لبانش را آویزان کرد و با قیافه‌ی مظلومش گفت:
    - ببخشید خب.
    - قیافه‌تو مچاله نکن. بخشیده شدی.
    تبسم، با همان دستکش کفی‌اش، ناگهان خودش را بغـ*ـل او انداخت! برق از سر تیرداد پرید! باز شیطنت این دختر گل کرده بود و قلب بی‌جنبه‌اش را بی‌قرار!
    - بهترین داداش دنیایی.
    - ت...تو هم...به...ترین خواهر...د...نیا!
    از آغـ*ـوشش جدا شد و بـ..وسـ..ـه‌ای روی گونه‌اش کاشت.
    امروز حسابی غوغا کرده بود و نمی‌دانست!
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    از تبسم جدا شد و رفت تا دست و رویش را بشوید. هنوز قلبش تند تند می‌زد! تبسم هم میز صبحانه را آرام آرام چید. حالش بهتر شده بود و این را مدیون مراقبت‌های برادرش بود. روی صندلی نشست تا چای هم دم بیاید. تیرداد در حالیکه آب از موهایش چکه می‌کرد، وارد آشپزخانه شد.
    - لااقل خشک می‌کردی.
    - حوله رو پیدا نکردم.
    بعد از کمی مکث، حوله به دست سمتش آمد و موهای خیسش را پاک کرد. از برخورد نفس‌های تبسم روی صورتش، مور مور می‌شد و ناخواسته، به او زل زده بود. زیر نگاه‌های خیره‌ی تیرداد، تبسم هم معذب شده بود و مانده بود چرا رفتارهای او شبیه برادر نیست؟! خیالش که از خشک شدن موهایش راحت شد، حوله را کناری انداخت و بعد از ریختن چای، سمت تیرداد آمد.
    - مرسی.
    - خواهش میشه!
    یکی دو لقمه پنیر خورد و گفت:
    - اومم...میای بریم روستا؟
    - روستا؟ کجاست؟
    با تعجب گفت:
    - روستای خودمون!
    اصلا یادش نبود خاطراتی را که *تیـرداد از روستایشان برایش می‌گفت!
    - هوم... بریم ولی تو مریضی مثلا!
    نگاهی از روی شک به او کرد. حتی روستایشان هم نمی‌شناخت! یعنی تمام این‌ها بخاطر دور بودن طولانی مدتش بود یا...؟ رفتارهایش عجیب بود. انگار واقعا هیچی نمی‌دانست!
    - بهترم. چیزی نمیشه.
    افکار مزاحمش را پس زد و بعد از اتمام صبحانه، سفره را جمع کرد. کارش در آشپزخانه تمام شده بود و سمت تیردادی که باز هم روی شبکه ورزش زوم بود، رفت.
    - تیرداد!
    - هوم؟
    - کی میریم؟
    - کجا؟
    از حرص دندان‌هایش را روی هم سایید و گفت:
    - روستا دیگه.
    - آهان! ماشین دست یاشاره. بهش زنگ می‌زنم بیاره. تو هم آماده باش که وقتی آورد بریم.
    - باشه.
    با عجله خودش را به اتاقش رساند و یکی دو دست لباس برداشت. نیازی به تعداد بیشتر نبود وقتی آنجا هم کلی لباس داشت!
    سمت اتاق تیرداد رفت و لباس‌های او را هم جمع کرد. به خوبی می‌دانست آنقدر غرق در فوتبال شده که حواسی برای جمع کردن لباس‌هایش نمی‌ماند! اطراف ساعت چهار بعدازظهر، یاشار ساک به دست سمتشان آمد!
    - خب بریم!
    تیرداد نگاه مشکوکی به او کرد و گفت:
    - نکنه توام می‌خوای بیای؟!
    - معلومه که میام! فکر کن یه درصد نیام!
    - یاشار!
    - جون داداش راه نداره. دلم لک زده برا طبیعت.
    نفس کلافه‌ی تیرداد که به گوشش خورد، نگاه شیطنت آمیزی کرد و روی صندلی جلو جای گرفت!
    - خدا بخیر کنه این سفر رو با یاشار!
    به محض راه افتادن، یاشار صدای ضبط را زیاد کرد و از آن آهنگ‌های مزخرف و به قول تیرداد «چرت وپرت» را گذاشت. با پخش آهنگ، انگار به فضای دیگر رفت و هوش نبود! تبسم، ساکت و آرام، پشت نشسته بود و با لبخند به منظره‌ی دلربا نگاه می‌کرد.
    تیرداد دست برد تا صدا را کمی کم کند که یاشار با عصبانیت به او نگاه کرد!
    - چته؟
    - کم نکنیا! دارم حال میکنم!
    - سرم رفت.
    - عیب نداره، این آهنگا دوای سردرده!
    - یاشار!
    - یاشار نداریم. سر این آهنگ با من شوخی نکن.
    - لیتو؟!
    - هوم!
    سری از روی تاسف برایش تکان داد و به روبرویش چشم دوخت. هیچ‌وقت به این مسیر نیامده بود. واقعا زیبا بود.
    بعد دو ساعت رانندگی، به روستا رسیدند. خیلی بزرگ نبود اما عجیب سرسبز بود. مردمشان هم خون‌گرم بودند و خیلی خوب از آن‌ها پذیرایی کردند. اولین بار بود که تیرداد بعد ده سال برگشته بود و همه‌ی اهالی چشم به راه و مشتاق دیدار با او بودند.
    جلو رفت و به تک تک آنها سلام داد. یاشار هم که هندزفری در گوشش بود و فارغ از همه چی! بعد از آشنایی نسبی با اهالی، به خانه‌ی کوچک و کاه گلی‌شان رفتند. نفس عمیقی کشید و هوای پاک روستا را با لـذت استشمام کرد. تبسم در را باز کرد و سه تایی وارد شدند.
    خانه نقلی و کاملا روستایی! جای فرش گلیم دست بافت بود جای کاغذ دیواری پوششی از گِل! البته اتاق تبسم برخلاف کل خانه کاملا شیک و شهری بود! و این تنها جذابیت این خانه بود.
    خانه کمی نامرتب و شلخته بود و روی میزها خاک نشسته بود. خیلی وقت بود به این‌جا سر نزده بود و به یک گردگیری حسابی نیاز داشت. تیرداد سمت یاشار رفت و هندزفری را از گوشش کشید.
    - بلند شو گردگیری داریم.
    - جون داداش ولکن! من خودمو نمی‌تونم تمیز کنم چه برسه اینجا رو!
    - بلند میشی یا جور دیگه بلندت کنم؟
    نگاهی به او که خشمگین شده بود انداخت.
    خشم تیرداد شوخی نبود!
    - بلند میشم!
    بعد از زدن این حرف، یک پارچه دور سرش بست و جارو به دست ایستاد.
    - خب خب، برید که داش یاشار وارد می‌شود!
    تیرداد، ضربه آرامی به پیشانی‌اش زد و به دلقک روبرویش چشم دوخت. معلوم نبود چه‌کار می‌کند! بدتر خاک‌ها را پخش می‌کرد. تبسم هم بیرون رفته بود و نیامده بود.
    باید زودتر یاشار را آرام می‌کرد وگرنه کل خانه را به باد می‌داد!
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    تشر زد:
    - یاشار! برو بشین نمی‌خواد کاری کنی.
    - نه، تازه گرم شدم.
    - گند زدی رفت پسر.
    تبسم هم به جمعشان پیوست و شاهد دعوای آنها بود. طبق معمول همیشگیشان!
    - نمی‌خواد. هر دوتون بشینید خودم تمیز می‌کنم.
    - تنهایی؟
    لبخندی مهربان به روی برادرش زد.
    - خونه بزرگ نیست. تازه، یه خونه شصت متری که از گل ساخته شده که سخت نیست تمیزکاریش.
    - باشه. ولی خسته شدی یاشارو صدا بزن.
    - ا داداش! از خودت مایه بذار.
    از روی حرص، در حالی‌که دندان‌هایش را روی هم می‌کشید گفت:
    - خفه شو!
    تبسم، خنده‌ای کرد و مواد شوینده‌ای را که خریده بود از درون نایلون در آورد. پارچه‌ی سیاه رنگی گرفت و شیشه شوی را به او زد و مشغول تمیز کردن بوفه‌ی چوبی کوچک کنار دیوار شد. پرده‌های حریر سفیدشان، خیلی کثیف نبود و نیازی به شستن نداشت.
    فقط وسایل شیشه‌ای و چوبی را تمیز کرد و بعد از اتمام آنها، مشغول جارو کشیدن شد.
    یاشار و تیرداد، در سکوت به او نگاه می‌کردند که با طمانینه به تمیز کاری می‌پرداخت. پس از اتمام و تمیز شدن نسبی خانه کاه گلی، پسرها یک چیز حاضری درست کردند و خودشان هم ظرف‌ها را شستند! هرچند که بعید بود اما بدون خرابکاری این کار را کردند.
    ساعت نه شب شده بود و دور هم سه تایی نشسته بودند. هوا رو به سردی می‌رفت و تبسم با کمک تیرداد بخاری آتشی را پر از هیزم کرد و آن را روشن کرد. اصلا یک روستا بود و یک بخاری آتشی و کباب شدن سیب زمینی روی آن! با لـذت خاصی سیب زمینی آتشی را می‌خوردند! بعد از تمام شدن سیب زمینی‌ها، تبسم برای آنها تشک را در پذیرایی پهن کرد و خودش هم که بعد از شب بخیر گفتن به اتاقش رفت. روی تخت دراز کشید و در فکر این چند روز رفت. حس خوب حضور برادرش عجیب دلنشین بود. هرچند رفتارهای ضد و نقیضش برایش قابل درک نبود و آنها را روی حساب فاصله گذاشت!
    آن‌قدر به موضوعات مختلف فکر کرد که بالاخره در آغـوش خواب رفت...
    ***
    با سر و صدای بیرون از خواب بیدار شد. هنوز هفت صبح نشده بود و این‌همه سر و صدا؟!
    شالش را برداشت و با چشمان خمـار بیرون رفت. قبل از او پسر ها هم رفته بودند!
    - آفرین! آفرین! دختر حاج حسین با دو تا پسر تو خونه و تنها! باریکلا.
    میان حرف آمد و رو به مریم بانو! گفت:
    - چه خبر شده اول صبحی؟
    - واسه همین کارا پسر منو پس زدی؟که به کثـ*ـافت کاریت برسی؟
    تیرداد: خانم مواظب حرف زدنت باش!
    - تو دفاع نکنی کی بکنه. دختره چشم سفید. می‌دونستم، می‌دونستم یه غلطی می‌خوای بکنی که عقدو بهم زدی.
    تبسم اما برخلاف بقیه خونسرد بود!
    - حرفاتون تموم شد؟
    - چی؟!
    - حرفاتون تموم شد یا نه؟
    - معلومه که نه. زندگی پسرمو تباه کردی.
    پوزخندی زد.
    - ارزشی نداره برام. هیچی از جانبتون، چه حرف چه رفتار. فقط دست از سرم بردارید. در ضمن، معرفی میکنم ایشون برادرمه.
    مریم بانو، متعجب به تیرداد نگاه کرد. او واقعا تیرداد بود؟! لال شده بود و چیزی نمی‌گفت.
    - چیزی نمی‌خواید بگید؟
    - نه!
    - خوبه.
    بعد گفتن این حرف، داخل خونه رفت و روی زمین خودش را رها کرد. نفس عمیقی کشید تا بغضش نشکند.
    - مریم بانو کیه؟
    - مادر احمد.
    و باز هم نام احمد به زبانش آمد. پسری که حتی نامش، این دختر را آزار می‌داد.
    - نمیگی که این احمد کیه؟
    تبسم نگاهی به یاشار انداخت. سختش بود جلوی او چیزی بگوید. تیرداد چشمکی به یاشار زد و یاشار به بهانه چیزی بیرون رفت.
    - خب... میشنوم.
    - احمد نامزدم بود... دوستش داشتم. رابـ ـطه‌مون سرد بود، سردتر از هر چیزی که فکرشو کنی. اوایل فکر می‌کردم درست میشه اما نشد. این اواخرم فهمیدم برا پول نزدیکم شد. سخت بود تیرداد. خیلی سخته بفهمی یکی تو رو بخاطر پول می‌خواد. که دوست نداره، که صرفا هدفش پولته. من رویا ساخته بودم و خرابش کرد. حتی... حتی بخاطر کاراش بابا سکته کرد.
    تیرداد سکوت کرد. سکوتی سنگین! او هم بخاطر پول نزدیک شده بود. چشمانش را از درد روی هم فشرد. طاقت دیدن اشک را نداشت و حالا تبسم اشک می‌ریخت.
    یعنی بعد فهمیدن حقیقت او حالش چگونه می‌شد؟!
    - هیش، گریه نکن. تموم شد. من هستم. هیش، آروم باش.
    - نمیشه، نمی‌تونم. خودت ببین شرایطو. دست از سرم برنمی دارن. کاش مرضیه جون بود.
    - می‌برمت پیشش. آروم باش.
    برای اولین بار برای در آغـ*ـوش کشیدن دخترک روبرویش پا پیش گذاشت. نمی‌توانست نسبت به او بی‌تفاوت باشد. خواهر خودش نبود اما‌ خواهر رفیقش بود. دستش را نوازش وار پشتش می‌زد تا اشکش بند بیاید. مدتی طول کشید تا آرام شد.
    - بلند شو برو دست و روتو بشور.
    - باشه.
    به محض رفتن او، یاشار هم آمد.
    - داداش، زود اومدم؟
    - نه به موقع بود.
    - بیا ببین چیا گرفتم. چیپس و پفک و هله و هوله. بزنیم بریم دشت، کوه!
    - باشه.
    - چیزی شده؟! انگار حال نداری.
    - یاشار!
    - جان داداش؟
    - چه کردیم ما؟ چیکار کردیم؟
    - نمی‌دونم! بخدا من کاری نکردم.
    - این پسر احمد... واسه پول نزدیکش شد و ما هم همین. خاک تو سرمون که شرفمونو دادیم و شدیم یه بی‌شـ*ـرف.
    - ...
    - سکوت نکن، حرف بزن.
    - از چی بگم؟ اینکه ما هم یه بی‌شرفیم؟ خیلی درد داره...
    - آره، حق باتوعه...
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    از روی درد چشمانش را بست. یاشار نایلون را در گوشه‌ای رها کرد و کنار تیرداد جای گرفت.
    - بیخیال داداش، الان دیگه خیلی دیر شده برای زدن این حرفا!
    - چه راحت داری حرف می‌زنی.
    - راحت نیست. درد من بیشتره چون من بهت گفتم، من این فکرو تو کله‌ت انداختم. می‌فهمی؟!
    - ...
    - میگی سکوت نکن و سکوت می‌کنی؟
    نگاهی به او انداخت. دستانش را میان موهایش برد و آرام کشید تا شاید آرام شود.
    - ریخت و قیافه‌تو درست کن، تبسم اومد نفهمه چیزی رو.
    - باشه.
    به خودشان آمدند و انگار نه انگار چیزی شده است! تیرداد ببخشیدی گفت و بیرون رفت. فضای اتاق، خفقان آور بود.
    - کجا رفت؟
    - نمی‌دونم! نگرانش نباش. میاد.
    تیرداد در کوچه پس کوچه‌های گلی روستا قدم می‌زد و بسته‌ی وینستون را در آورد و یک نخ بیرون کشید. پک آرامی به آن زد و نفسش را محکم بیرون فرستاد. در مسیر، نگاهش به پسری خورد که کنار مریم بانو ایستاده بود. پس احمد او بود!
    شستس را روی لبش کشید و نگاه سردی به او کرد. خوشتیپ بود! قد بلند و خوش هیکل!
    نگاهش را از آن‌ها که مثل ببری زخمی نگاهش می‌کردند، برداشت. اگر *تیـرداد بود، پدرشان را در می‌آورد. حیف که نبود اما جبران نبودن‌های او را می‌کرد. قطعا به این پسر می‌فهماند آزار دادن یک دختر چه نتیجه‌ای دارد. قطعا می‌فهماند! سیگارها را زیر پایش له می‌کرد! اعصابش آرام‌تر شده بود. باید کشیدن سیگارش را کمتر می‌کرد. این روزها، آنقدر فشار رویش زیاد بود که تنها پناهش سیگار شده بود.
    سرش را بلند کرد و به هوای مه گرفته‌ی روستا نگاه کرد. سرد شده بود، خیلی سرد.
    پا تند کرد تا زودتر کنار بخاری آتشی برود.
    آخ از بخاری آتشی! در عالم خودش بود که ناگهان مشت محکمی روی صورتش نشست.
    با تعجب به احمد زل زد. دستش را روی بینی اش گذاشت تا خونش بند بیاید.
    - مردک روانی!
    - تو کی هستی؟ هان؟
    خنده‌اش گرفت. با لبخند گفت:
    - تیرداد ریاحی!
    - دِ همین دیگه، داری دروغ میگی.
    پوزخندی زد و سکوت کرد. همیشه معتقد بود آدم‌ها بقیه رو از زاویه دید خود می‌بینند و برای همین همه را مثل خودشان فرض می‌کنند. درست مثل احمد! اعصاب دعوا و بحث را نداشت. نگاهی به او کرد و بی‌توجه به او به راهش ادامه داد! خونسرد و راحت!
    احمد متعجب ماند! بدون هیچ عکس العملی رفت!
    - واقعا تیرداده؟!
    ***
    بالاخره به خانه کاه گلی رسید و داخل شد.
    بدون هیچ مکثی کنار بخاری نشست تا گرم شود. تمام استخوان‌هایش یخ زده بود! یاشار چشمش به بینی‌اش که لخته خون رویش بسته بود، افتاد.
    - داداش، دماغت...
    - چیزی نیست. فقط یه دستمالی چیزی بده پاکش کنم.
    - دعوا کردی؟!
    - نه.
    دستمال را روی بینی‌اش گذاشت و خون خشک شده را پاک کرد. دستش عجیب سنگین بود! یا شاید هم چون صورتش سرد بود و ناگهانی، ضربه برایش سنگین به نظر می‌رسید!
    - نمیگی؟!
    - قفلی نزن. احمد یهو زد. منم حواسم نبود این‌جوری شد.
    - بذار من برم بهش بفهمونم که نباید دست رو داداشم بلند کنه. مرتیکه...
    - نمی‌خواد، بشین.
    - ولی...
    نگاه جدی به او انداخت که ساکت شد.
    - تبسم کجاست؟
    - رفت بیرون.
    - خوبه وگرنه با خون رو دماغم زمین و زمان رو به هم می‌دوخت.
    یاشار تک خنده‌ای کرد و کنار تیرداد دراز کشید. تیرداد هم نشسته چشمانش را بست.
    خدا کند شرّ احمد‌ دامنشان را نگیرد.‌ با صدای در چشمانش را باز کرد. تبسم در حالی‌که نان محلی در دستش بود، وارد شد. بوی خوش نان محلی، هوش از سرش بـرده بود.
    تکانی به خودش داد. خیالش راحت بود که خون بینی‌اش قطع شده است و فقط کمی ورم داشت که قابل دید نبود.
    - آخ جون نون محلی!
    یاشار با شور و شعف فراوان نان‌ها را از دستش گرفت. تبسم، پنیر و خیار و گوجه هم آورد. عجیب با نان داغ آن هم در هوای سرد روستا می‌چسبید. تیرداد هم به جمع آن‌ها پیوست و لقمه می‌گرفت.
    هنوز نگران احمد بود. نکند پی ببرد که واقعا تیرداد نیست؟
    تبسم نگاهش را به او انداخت.
    - چرا نمی‌خوری؟
    - می‌خورم.
    - چیزی شده؟
    - نه!
    گفت نه و یعنی تمام! یعنی نمی‌خواهد ادامه دهد. یعنی خودش هست و خودش! یعنی سکوت! یاشار نگاه نگرانش را به او دوخت. باز هم مشکلات روی سرش آوار شد.
    پوفی کشید. از تبسم بابت نان خوشمزه‌اش تشکر کرد و نزدیک تیرداد شد.
    - بیا بریم بیرون حرف بزنیم.
    - نمی‌دونم.
    - چیو؟
    - یاشار! نفهمه؟
    - نفوس بد نزن. چجوری می‌خواد بفهمه؟
    - دی ان ای!
    ماتش برد. چرا تا به حال به آزمایش دی ان ای فکر نکرده بود؟!
    - ن...نمیگه.
    - بعید می‌دونم یاشار، بعید.
    یاشار سکوت کرد. در دل خودش را لعنت کرد.
    هر چه الان تیرداد می‌کشید، بخاطر او بود.
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    تبسم ‌نگاه مشکوکی به آن‌ها کرد. همیشه همین‌قدر عجیب بودند، درست شبیه آدم‌های مخفی کار! انگار چیزی را از او مخفی می‌کردند. چشم‌های ترسانشان، نگرانی‌های تیرداد آن‌قدر مشهود بود که تبسم هم پی به آن ببرد فقط نمی‌دانست چه موضوعی را پنهان می‌کنند. نکند واقعا او برادرش نیست؟
    نکند هیچ ‌صنمی با او نداشته باشد؟ ولی...ولی مطمئن بود وکیل پدرش همه چیز را چک کرده است. بی‌عیب و نقص! بلند شد و باقی مانده نان‌ها را به آشپزخانه برد و مشغول مرتب کردن آشپزخانه شد.
    به قول مرضیه جانش «زن که بیکار میشه، فکرای مختلف تو سرش جولون میده و مثل خوره درگیرش می‌کنه»
    راست هم گفت... یک زن بیکار که باشد، تمام مشکلات عالم روی دوشش سنگینی می‌کند و مثل تبسم آوار می‌شود.
    فکرهای مزخرفش را پس زد. نباید می‌گذاشت حرف‌های بقیه خصوصا احمد و خانواده‌اش، مبنی بر اینکه او برادرش نیست، روی او اثر بگذارد. دست خیسش را با گوشه‌ی پیراهنش پاک کرد و بیرون رفت. امروز غروب بر می‌گشتند و باید قبل رفتنش به کلبه همیشگی‌اش سر می‌زد. سویشرت ورزشی صورتی رنگش را به تن کرد و بعد از خداحافظی از پسرا سمت کلبه رفت.
    با لـذت به گل و گیاه‌های دور تپه نگاه کرد.
    عاشق گل بود و رنگین کمان رنگ‌هایشان!
    همیشه دلش خانه‌ی حیاط دار بزرگ و قدیمی می‌خواست تا سر تا سرش را گل بکارد و درخت‌های گیلاس و آلبالو! به کلبه رسید و کلید را درونش انداخت و باز کرد. روی سقف و لا به لای میز و در، تار عنکبوت بسته بود.
    با جمع کردن برگ‌های پهن اطراف، تارها را پاک کرد و کنار میز کوچک روی زمین نشست.
    خاک‌های روی عکس را پاک کرد و با عشق بـوسید.
    «دیگه از روی عکس نمی‌بـوسمت عزیزدردونم، دیگه تصورت نمی‌کنم عزیزدلم، دیگه دارمت تیردادم، برای همیشه داداشم»
    آلبوم و عکس‌ها را سر جایش گذاشت و بعد از قفل کردن به سمت خانه رفت. تیرداد و یاشار آماده شده بودند و تبسم هم آماده بود فقط یک سری وسایل می‌خواست که برداشت و سوار ماشین شد. قبل حرکت کردن، احمد جلوی ماشین آمد تا مانع رفتنشان شود!
    - ول کن نیست این پسره!
    بعد از زدن این حرف، تیرداد پیاده شد و سمت او رفت.
    - می‌خوای بمیری بگو خودم بکشمت جلو ماشین چرا میای؟
    - دی ان ای!
    نفسش حبس شد. بالاخره با چیزی که می‌ترسید، رو به رو شد. اما نه به این زودی، نه! فکرش را نمی‌کرد به این سرعت ترسش تحقق یابد. گفته بودند از هر چه بترسی سرت می‌آید و حال، مصداق او بود. تبسم با شنیدن این حرف خواست از ماشین پیاده شود که یاشار مانعش شد.
    - نمی‌خواد بری.
    - ولی...
    - بذار خودشون حل کنن. تو دعوای پسرا دخالت نکنی بهتره.
    سکوت کرد و چیزی نگفت. شاید حق با او بود. شاید خودشان باید حل می‌کردند.
    - چی؟
    - نگو نمی‌دونی! مگه نمیگی برادرشی؟
    - به تو باید ثابت شه یا تبسم؟
    - به هردومون! بالاخره یه روزی زنم بود و اگه تو نبودی الانم مال من بود.
    - خودش یا پولاش؟
    با این حرف احمد خشمگین شد.
    - اینش به تو مربوط نیست. دی ان ای رو بده تا حقیقت مشخص شه. تا تبسم بفهمه از من کثـ*ـیف‌ترم هست.
    حقیقت داشت! قبول داشت که درون این کثـ*ـافت دست و پا می‌زند اما الان طرف تبسم بود و بس!
    - باشه!
    - فردا میام. امیدوارم فرار نکرده باشی. عزت زیاد.
    لگدی به لاستیک ماشین زد و سوار شد.
    - نیازی نیست دی ان ای بدی.
    - میدم ینی باید بدم تا سر و صداها بخوابه.
    یاشار در فکر بود و چیزی نمی‌گفت. بعد از چند دقیقه رو کرد سمت تیرداد:
    - منو خونه خودت پیاده کن.
    - اونجا چیکار داری؟
    - سوال نپرس دیگه. پیاده کن.
    - باشه.
    نمی‌دانست یاشار در فکر چیست اما تنها نگرانی‌اش فردا و آزمایش دی ان ای بود!
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    یاشار را پیاده کرد و منتظر ماند تا بیاید.
    - نیازی نبود برا خوابیدن حرف‌ها قبول کنی آزمایش رو.
    - نیاز بود. لازمه تا ثابت شه، مگه نمیگی حرفاشون آزارت میده؟
    - اوهوم.
    - پس میدم، میدم تا حرف کسی آزارت نده.
    لبخند زد. از ته قلبش لبخند زد. لبخندی به شیرینی عطر یاس! ته قلبش حس سرخوشی گرفت. برادرش بخاطرش هر کاری می‌کرد، هر کاری!
    - ممنون.
    - تشکر لازم نیست.
    یاشار را از دور دید.
    - بالاخره اومد.
    خیابان را طی کرد و سوار شد.
    - بریم.
    خیره نگاهش کرد.
    - ها؟ چیه؟
    - نمیگی چیکار داشتی؟
    - بعدا میگم. فقط یکیو بیار خونه رو تمیز کنه. افتضاحه.
    - یه فکری می‌کنم به حالش.
    یاشار ضبط را روشن کرد و یکی از آهنگ‌های شادمهر پخش شد. پخش شدن صدای شادمهر، آرامش را در وجود تبسم تزریق کرد.
    چشمانش را بست و سرش را به صندلی تکیه داد و به نوای خوش او گوش سپرد.
    ***
    امروز روز آزمایش بود. عرق از سر و صورت تیرداد می‌ریخت. پیراهن جذب کرم رنگش را با شلوار سفید پوشید. مرد بود اما الان شبیه دخترهایی شده بود که نیاز دارند لج کنند و جا بزنند! پاهایش را عصبی تکان می‌داد.
    نگاهی به ساعت کرد. الان سر و کله‌اش پیدا می‌شد. تبسم هم حاضر شده بود. رنگ قرمز به او می‌آمد. با دیدنش، ضربان قلبش شدت گرفت! با دستمال عرق صورتش را پاک کرد و بیرون رفت. تبسم هم ‌با کمی تاخیر آمد.
    جلوی در، احمد ایستاده بود!
    - خوبه فرار نکردی!
    سلام هم که اصلا و ابدا بلد نبود! درست مثل او پاسخش را داد، بی‌سلام کردن!
    - آدم جا زدن نیستم.
    خصمانه نگاهش کرد.
    - سلام.
    متعجب به یاشار چشم دوخت. او برای چه آمده بود؟
    - تعجب نداره که. رفیقمو تنها نمی‌ذارم فقط... تبسم هم فک کنم بدونه که تیرداد از خون و سوزن می‌ترسه!
    تیرداد هم می‌دانست. چرا یادش نبود *تیـرداد از خون و سوزن و آمپول بیزار بود. هیچ‌وقت هم آزمایش نمی‌داد!
    تبسم: آره... هنوزم می‌ترسه؟
    - آره بابا.
    مسخره بود اگر نمی‌رفت، آن هم بخاطر ترس از سوزن! آدم باج دادن به کسی نبود اما خوشش نمی‌آمد کسی به پر و پایش بپیچد درست همانند احمد.
    احمد: چیکار کنیم پس؟ بهونه‌ست؟ یا جا زدن؟!
    - نیازی نیست خون بده!
    - یعنی چی؟
    - تار مو! تار موی تیرداد و تبسم رو ببر هر آزمایشگاهی که خودت می‌خوای که فکر نکنی دسیسه کردیم. بعد مشخص میشه داداشش هست یا نه. فقط امیدواریم تو دسیسه نکنی!
    (یک توضیح: تو ایران رو نمی‌دونم اما کشورای دیگه با تار مو هم دی ان ای رو مشخص می‌کنن. یعنی هم تار موی دختر هم پسر برای اثبات ارتباط خونی. اگه تو ایران فقط از طریق خونه، فرض می‌کنیم که ما هم می‌تونیم با تار مو یا بزاق دهان هم این کارو کنیم!)
    یاشار گل کاشته بود. حالا می‌فهمید چرا به خانه‌اش رفت. وسایل *تیـرداد هنوز در اتاقش بود. او هم که شلخته، قطعا تار مویش لای شانه‌اش بود. به یاشار چشمکی زد. الان خیالش راحت شده بود. هنوز هم راهی برای گرفتن پول داشت!
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    با قدرت به احمد نگاه کرد. دور، دور تیرداد بود و حسابی می‌تازوند! یک-هیچ نه، ده-هیچ!
    - تیرداد...میام مثلا از سرت موهاتو می‌کنم. آخ و اوخ کن که طبیعی باشه!
    - باشه.
    سمت تیرداد رفت و دستش را لای موهایش برد.
    - آخ!
    یاشار زمزمه کرد:
    - مرض و آخ! مصنوعی بود!
    - یه مو کندنه دیگه. کار دیگه نمی‌کنی که میگی مصنوعی بود.
    - منحرف.
    تیرداد زیر لب یه «استغفرالله» گفت و یاشار تک خنده‌ای کرد. یک بسته‌ی نایلونی کوچک در آورد که از قبل تار موی *تیـرداد در آن بود.
    بسته را دست احمد داد.
    - فقط تبسم خانم، شمام تار موتونو بدید بهش.
    - باشه.
    روسری ساتن مشکی‌اش را کمی عقب داد. تار مویش را کند و درون همان نایلون گذاشت.
    الان هیچ بهانه‌ای دست کسی نداشت و راحت شده بود. احمد بعد از گرفتن تار مو، همان تاری که یاشار به طور حرفه‌ای جوری وانمود کرد که انگار از سر تیرداد کنده است، با اعصابی داغان رفت. نفسی از روی آسودگی کشید. سمت یاشار رفت و او را در آغـ*ـوش کشید.
    - دمت گرم. گل کاشتی.
    - گندی بود که خودم زدم. باید جمعش می‌کردم. اشتباه کردم و تو نباید تاوانش رو پس بدی.
    - خیلی مردی پسر.
    - مردونگی رو از تو یاد گرفتم. همیشه گفتی مرد باش نه با کارای بزرگ که به به کنن برات؛ چون اونجوری میشه جلب توجه، گفتی با کارای کوچیک مثل امروز.
    لبخندی زد. روی شانه‌اش، دو بار ضربه زد و گفت:
    - فک نمی‌کردم حرف گوش کن باشی.
    - رو نمی‌کردم ریا نشه داداچ! برو پیش تبسم.
    - نمیای؟
    - نه، برم. فعلا.
    - برو، مواظب باش.
    دستش را تکانی داد و رفت و نزدیک تبسم شد.
    - بیا بریم داخل. سرما می‌خوری.
    بازویش را کشید. تیرداد سوالی نگاهش کرد.
    - بریم قدم بزنیم؟
    - الان؟ تو این سرما؟
    - اوهوم.
    کمی مکث کرد. مردد شد اما در نهایت قبول کرد. هم گام با او قدم برمی‌داشت.
    - جوابش کی میاد؟
    - فکر کنم یکی‌ دو‌ هفته دیگه.
    - خوبه.
    سکوت بینشان برقرار شد. آرام زیر نم باران قدم می‌زدند. زیر باران، بی‌دغدغه، بی‌فکر کردن به آینده، بدون هیچ ترسی قدم می‌زدند.
    ***
    بعد از برگشتن، به یاشار زنگ زده بود تا شاید او کاری برایش داشته باشد. خداحافظی سرسری به تبسم کرد و سوار ماشین شد.
    ده دقیقه‌ای در راه بود تا به منزلشان رسید.
    زنگ را فشرد و بی‌صبرانه داخل شد. دلش برای ماه بانو تنگ شده بود! ماه بانوی دوست داشتنی‌اش. مخصوصا با موهای حنا زده و چروک‌های دلنشین صورتش. با لبخند همیشگی، به تیرداد خوش آمد گفت.
    - آخ ماه بانو جانم... دلم یه ذره شده بود.
    عصایش را کنار گذاشت و او را بغـ*ـل کرد.
    گوشه‌ی شقیقه‌اش را بـ*ـوسید و گفت:
    - از احوال پرسیات از منِ پیرزن مشخصه.
    - نگو جان دلم، نگو مادرم. وقت نمیشه بخدا. این گل پسرت کو؟
    - یاشارو نمی‌شناسی؟ رفته دوش بگیره. بشین مادر بشین دو کلوم حرف بزنیم.
    - رو جفت چشام.
    کنارش نشست. امان از چینش خانه‌اش! خانه‌ی قدیمی و دل‌باز. با آن حوض نقاشی شده و پر از ماهی. حال کوچکی که هرگز راضی نشد آن‌ را مبله کند و دور تا دور آن‌ را پشتی گذاشت. حتی حاضر نشد تلویزیون کوچک قدیمی‌اش را هم عوض کند.
    دست ماه بانو را در دستش گرفت و آرام شد.
    - میگم همه جا گفتن بهشت زیر پای مادران است ولی مال شما تو دستاته، قضیه چیه؟
    دست دیگرش را روی دست تیرداد گذاشت.
    - چون با این دستا بهتون محبت کردم، بزرگتون کردم.
    - آخ من به فدای دستات.
    یاشار: چیه نشستی پیش مادرم عشق و عاشقی می‌کنی؟
    - برو حسود خان.
    حوله‌اش را سمت تیرداد پرت کرد.
    - حسود پشت سریته.
    ماه بانو با لـ*ـذت نگاهشان می‌کرد. جای *تیـردادش خالی بود.
    روسری گل گلی‌اش، همان گلی‌های مادر بزرگ‌ها که رایحه بهشت را یاد آور می‌شدند، روی سرش مرتب کرد. یاشار هم کنارشان جای گرفت.
    - تیرداد...
    - جان دلم ماه بانو؟
    - نبینم اون دختر رو اذیت کنی.
    مبهوت به او چشم دوخت. یاشار دهن لق!
    - از بچگی سه تاتونو بزرگ کردم. اون‌جوری نگاه نکن، از چشمات می‌فهمم همه چیز رو.
    - چشم، اذیتش نمی‌کنم.
    - دیر فهمیدم وگرنه نمی‌ذاشتم.
    - شرمنده‌م.
    استکان چای لب سوز معروفش را به آنها داد.
    - از همون وقتی که اومدی پرورشگاه بهت گفتم، گفتم کاری نکن که پشیمون شی. مردی و مرد به غرور معروفه. غرور مردونه نه از این غرورای خانمان سوز. کاری نکن با اشتباهت غرورت بشکنه...
    سکوت کرد. حق با ماه بانو بود.
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    - نبینم سر تیردادم پایین باشه.
    - چشم جان دلم.
    یاشار نگاهی به تیرداد کرد و از روی شرم، سرش را پایین انداخت.
    - پول لازم داشتین به من می‌گفتین. نه که برین سمت ناموس مردم.
    - ناموس مردم ناموس ماست ماه بانو. تبسم که ناموس رفیقمه و عزیز دل.
    - مراقب باشین. حلالتون نمی‌کنم اون دختر بخاطر کارتون آسیب ببینه.
    - نمی‌بینه، نمی‌ذارم ببینه.
    ماه بانو پیشانی تیرداد را بـ*ـوسید. همیشه روی تیرداد حساب جداگانه‌ای باز می‌کرد. با اینکه یاشار از گوشت و پوست خودش بود، روی مردانگی تیرداد قسم می‌خورد و با دنیا می‌جنگید. جنس تیردادش فرق داشت. مرد بود نه نر، مرد بود نه نامرد. مرد بود نه...
    تیرداد و یاشار با اجازه‌ای گفتند و به اتاق رفتند.
    - گل بگیرن دهنتو که همه چیو می‌ذاری کف دستش.
    - نمی‌شناسیش؟ لاکردار مو‌رو از ماست می‌کشه بیرون.
    - سفسطه نکن، گند زدی رفت. از کی میدونه؟
    - چند روز بعد رفتنت. شانس آوردیم وگرنه می‌رفت می‌گفت.
    تیرداد پوفی کشید و روی بالش، دراز کشید.
    - کار مار سراغ نداری؟
    - شوفر میشی؟
    - به من می‌خوره شوفر شم؟
    محکم روی پیشانی‌اش زد.
    - چته؟
    - یادم نبود بابام وزیر ورزشه و میز ریاستشو برات خالی کرده.
    - مرض!
    یاشار هم کنارش دراز کشید و خندید.
    - مغازه سر کوچه شاگرد می‌خواد. میری؟
    - آره، چاره ای ندارم.
    - نمیری خونه؟ تبسم تنهاست.
    - امشب مرضیه خانم اومده. خواستم تنها باشن.
    - خوب کردی.
    چند دقیقه‌ای به سکوت گذشت. تیرداد رو به شکم دراز کشیده بود و یاشار به پشت.
    - میگم...
    - هوم؟
    - دختر خوبیه.
    - کی؟
    - تبسم.
    تیرداد سرش را سمت او کرد و گفت:
    - آره. *تیـرداد همه‌ش می‌گفت.
    - یه ماهه پیششی.
    - منظور؟
    - عوض شدی.
    ***
    فصل چهارم
    کنار مرضیه جانش نشسته بود. کلی تنقلات هم برایش آورده بود. مثل شکلات کاکائویی مورد علاقه‌اش و اسمارتیس‌های رنگارنگ!
    یا مثلا لواشک‌های خانگی معروفش که با خوردن هر تکه‌اش، بیشتر حریص می‌شد تا تمامش کند!
    - با داداشت سازش داری؟
    همزمان که لواشک را مزه می‌کرد، گفت:
    - آره ولی...
    - ولی؟
    - مرضیه جون رفتاراش عجیبه یعنی یه جورایی انگار اون تیرداد قبل نیست! خیلی تغییر کرده.
    - همه تغییر می‌کنن گل دختر. تو تغییر نکردی؟
    - منظورم این نیست. انگار... انگار تیرداد نیست، یکی دیگه‌ست!
    - پناه بر خدا! دختر اینا چیه بهش فکر می‌کنی؟ بلند شو، بلند شو دور و برتو تمیز کن که پر پوستِ شکلاته.
    چشمی گفت و بلند شد. پوست‌ها را جمع کرد و دوباره نشست.
    - بنظرتون بخاطر فاصله‌ست؟
    - نمی‌دونم مادر، شاید. اون بچه مادرشم زود مرد. شرایط زندگیشم سخت بوده پس طبیعیه. نفوس بد نزن.
    - چشم.
    - کجاست این شازده پسر؟
    - دیشب رفته بود پیش رفیقش، گفت میره تا راحت باشیم.
    - شعورشم به تو رفته. خدا رو هزار مرتبه شکر این بچه بدون مادر و پدر سمت خلاف نرفت. این دوره زمونه اونایی که پدر و مادر بالاسرشونه هزارتا کثـ*ـافت کاری دارن.
    تبسم لبخندی زد. افتخار می‌کرد که تیرداد آن‌قدر مرد هست که بقیه هم بابت این موضوع، سر ذوق بیایند.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا