کامل شده رمان لحظه‌های بی‌تبسم | shaghiw.79 کاربر انجمن نگاه دانلود

سطح قلم و رمان چگونه‍ است؟


  • مجموع رای دهندگان
    92
وضعیت
موضوع بسته شده است.

shaghiw.79

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/26
ارسالی ها
1,379
امتیاز واکنش
18,362
امتیاز
806
سن
23
محل سکونت
ساری
- چیه هی غر می‌زنی آخه؟ پسر خجالت بکش! بیست و خرده‌ای سالته! بچه کوچولو نیستی که آخه داداش من! چقدر ماه بانو رو حرص میدی آخه؟
یاشار بادبزن مخصوص کباب را به صورتش زد و گفت:
- کی؟ من؟! نه بابا! همه‌ش شایعه‌ست، افتراست! تکذیب می‌کنم!
تیرداد نگاه شیطانی کرد و گفت:
- از موهای خیست معلومه که چقدر حرف گوش میدی!
یاشار که دید حق با اوست، سکوت کرد و چیزی نگفت. تیرداد گوشت‌ها را آغشته به ادویه‌های لازم کرد و به سیخ کشید. یاشار هم فقط با دقت نگاه می‌کرد و روی مغز تیرداد راه می‌رفت!
- نه! اینجوری گوشتو نذار، کج شده!
تیرداد نفسی از روی کلافگی کشید.
- یاشار! ساکت شو وگرنه با همین سیخ می‌کشمت!
- خب داداش من حق بده بهم. مغزم تو این سرما یخ بسته.
- تو مغز نداری آخه!
خواست چیزی بگوید که تیرداد با دستش علامت سکوت را به او نشان داد. این پسر پتانسیل ساعت‌ها حرف زدن را بدون ذره‌ای خستگی داشت! گوشت‌ها را روی منقل گذاشت که گوشی‌اش زنگ خورد.
«ناشناس»
حدس زد که باید سهراب باشد برای همین روی بلندگو گذاشت تا یاشار هم بشنود.
به یاشار اشاره‌ای کرد و او هم شش دنگ حواسش را به او داد.
- الو...
صدایی نیامد! تکرار کرد:
- الو...
اصوات نامشخصی به گوش می‌رسید. خواست قطع کند که در میان راه، هر دویشان خشکشان زد!
- تی... تیر... تیرداد.
گوشی از دست تیرداد رها شد و خشک شده، به یاشاری که همانند او مبهوت بود، چشم دوخت. آب دهانش را با صدا قورت داد و سعی کرد آرام باشد. گوشی را از زمین برداشت تا مطمئن شود اما تماس قطع شده بود!
- تیرداد... ص... صدای...
- تو هم شنیدی؟
یاشار ترسیده سرش را تکان داد و به او نزدیک شد و کنارش نشست.
- کی این بازی مسخره رو راه انداخته؟
- صدای خودش بود یاشار، صدای خودش.
- تقلید صداست!
نگاه عاقل اندر سفیهانه‌ای به او کرد و در فکر فرو رفت. این امکان نداشت. غیر قابل باور بود. چشمانش را بست و دستانش را مشت کرد. الان موقع آوار شدن این مشکل نبود.
او هنوز قلب تبسم را نداشت و این تماس یعنی از دست دادن تبسم! یاشار او را در آغـ*ـوش کشید.
- داداش! نترس. دارن باهامون بازی می‌کنن. سهراب احتمالا فهمیده که به تبسم نزدیک شدی و قطعا فهمیده خواهر *تیـرداده. نگران نباش.
با درد نالید:
- صدای خودش بود لعنتی، صدای خودش. فقط اون این‌جوری اسمم رو می‌گفت.
یاشار هم خوب می‌دانست که تقلید صدایی در کار نبود. واقعا صدای *تیـرداد بود!
- آخه با عقل جور در نمیاد! ما خودمون دفنش کردیم.
تیرداد سکوت کرد و چیزی نگفت. چند دقیقه‌ای به سکوت گذشت تا اینکه تیرداد ناگهان گفت:
- لعنتی! ممکنه جسد مال اون نبوده باشه!
- یعنی چی؟
- یاشار! خنگ نباش! ما فقط از روی وسایل گفتیم *تیـرداده. آزمایش دی ان ای که ندادیم برای تشخیص هویت.
حق با تیرداد بود. هیچ آزمایش تشخیص هویتی نداده بودند. یعنی جدی *تیـرداد بود؟!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    نفس‌هایشان به شماره افتاده بود. در آن سوز و سرما عرق از سر و رویشان سرازیر شد.
    مدتی گذشت تا کمی آرام شوند. رنگ از رخسار هردو پریده بود و با این سر و وضع، قطعا تبسم هم همه چیز را می‌فهمید! نفس عمیق کشیدند. تیرداد گوشی را برداشت و نگاهی به شماره انداخت. شماره تماس از تلفن عمومی بود. یاشار وسط حیاط نشسته بود و سرش میان دستانش بود.
    - خدا لعنتم کنه! همه‌ش تقصیر منه. من نباید می‌گفتم. نباید...
    - بیخیال پسر. اصلا معلوم نیست خودشه یا نه. شاید به قول تو کار سهرابه و بازی جدیدش.
    - امیدوارم.
    با فکر اینکه شاید این بازی از جانب سهراب باشد، لبخند کم جانی روی لب‌های تیرداد نقش بست. از جایش بلند شد و دست یاشار را گرفت و بلندش کرد.
    - پاشو پسر. بیا بقیه گوشتا رو کباب کنیم که گشنمونه.
    یاشار نگاهش را به تیرداد داد. از صورتش تنها رد درد نمایان بود و بس. در زندگی‌اش هیچ چیز را نداشت و حالا که عاشق شده بود هم به در بسته خورد. یاشار نگاهی به آسمان گرفته و سیاه رنگ انداخت و لب زد:
    - خدایا! این داداش من بنده‌ت نیست که این‌همه اذیتش می‌کنی؟
    آهی کشید و سمت منقل رفت و گوشت‌های باقی مانده را هم به سیخ کشید. بعد از مدتی با گوشت‌های کباب شده، سر سفره‌ی رنگین ماه بانو نشستند. تیرداد چیزی نمی‌خورد و یاشار هم اشتهایش کور شده بود. ماه بانو نگاهی به قیافه پکر و درهم آنان انداخت اما چیزی نگفت. منتظر بود سفره جمع شود تا تیرداد را گوشه‌ای تنها ببرد. تبسم هم متوجه بازی کردن‌های تیرداد با غذا شده بود ولی چیزی نگفت. خاطره‌ی خوبی از سوال کردن با تیرداد نداشت!
    پس از اتمام غذا، تبسم با کمک ماه بانو سفره را جمع کرد و تیرداد هم کمی به آنها کمک می‌کرد.
    ماه بانو رو به تبسم گفت:
    - دخترم تو بشین. بقیه‌شو تیرداد میاره.
    - ولی...
    - بشین عزیز مادر. دستتم درد نکنه.
    تبسم چشمی گفت و روی فرش‌های دست بافت رنگارنگ نشست. تیرداد، در سکوت بود و ماه بانو سکوت را درهم شکست.
    - چی شده مادر؟
    کلافه دستانش را میان موهایش فرو برد و غمگین به او نگاه دوخت.
    - نمی‌دونم ماه بانو. نمی‌دونم کجای زندگی رو اشتباه رفتم، به کی بد کردم که اینه وضعم. خسته شدم، به ولله خسته‌م.
    - بگو عزیزجانم. نبینم بریزی تو خودت و غمباد کنی.
    - میشه بشینید؟
    ماه بانو لبخند ملیحی زد و نشست. تیرداد گوشه‌ی پیراهنش را گرفت و بویید. انگار قطعه‌ای از بهشت را در کنارش داشت. از بوی خوش مادرش از تشویش قلبش کاسته شده و تپش قلبش آرام گرفته بود.
    - تو حیاط یکی بهم زنگ زد... صداش... صدای *تیـرداد بود.
    نگاهی به چهره‌ی ماه بانو انداخت؛ اصلا تعجب نکرده بود!
    - چرا تعجب نکردی؟
    - تعجب نداره مادر! خیالاتی شدی!
    با دهان نیمه باز به او زل زد! چرا رفتارش مشکوک بود؟
    - میگم خودش بود، خود خودش!
    - الله اکبر. بلند شو برو پسر، پاشو که پاک دیوونه شدی!
    بعد از گفتن این حرف آشپزخانه را ترک کرد.
    تیرداد سرش را آرام به دیوار کوبید و لب زد:
    - خدایا! نکنه جدی جدی دیوونه شدم؟ ولی چرا ماه بانو خونسرد بود؟ نکنه...
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    بار دیگر، کمی محکم‌تر به کابینت کوبید و از آشپزخانه خارج شد. انگار جدی جدی دیوانه شده بود! تبسم وارد آشپزخانه شد و پرسید:
    - چیزی شده؟
    تیرداد لبخند نیمه جانی به او زد و گفت:
    - نه
    آرام‌تر گفت:
    - کوچولوی من!
    تبسم سعی کرد به او نپیچد تا دعوایی بینشان رخ ندهد. دستش را گرفت و باهم از آشپزخانه خارج شدند. تیرداد برخلاف میل باطنی‌اش دست تبسم را رها کرد و کنار یاشار نشست.
    - یاشار...فردا می‌تونم برم همون سوپری که گفتی شاگرد می‌خواد؟
    - آره. هماهنگ می‌کنم.
    سری تکان داد و دستش را آرام پشت او کوباند. هدفش فقط عوض کردن بحث و منحرف کردن از تماس مشکوک بود که نشد.
    ترسی عجیب در قلبش لانه کرده بود و وجودش را می‌مکید. چشمانش نگرانی‌اش را فریاد می‌زدند و خواستار فریاد رسی بودند که هرگز از راه نمی‌رسید! تکانی خورد و از جایش بلند شد تا خداحافظی کند. ماه بانو اصرار داشت که شب را بمانند اما او فقط خلوت خودش را می‌خواست تا بفهمد چه کاری را باید انجام دهد. یاشار را به آغـ*ـوش کشید و او را به آرامش دعوت کرد و سپس گونه‌ی چروکین و لطیف مادرش را بوسید و همراه تبسم، از خانه خارج شد. تا رسیدن به منزل، حرفی بینشان رد و بدل نشد. وقتی رسیدند، تبسم را داخل فرستاد و خودش روی موزائیک های سرد حیاط نشست و خودش را جمع کرد.
    چشمان پر دردش را بست و به این فکر کرد سهراب از حضور تبسم اطلاعی ندارد و دست به چنین کاری نمی‌زند. فکر کرد جز *تیرداد* کسی با آن لحن صدایش نمی‌زند.
    هم خوشحال بود هم ناراحت! شاید پر درد ترین پارادوکس زندگی‌اش را داشت تجربه میکرد! خوشحال از این‌که شاید برادرش زنده است و مغموم بابت این‌که برادرش زنده است! در افکار تیره‌اش غوطه ور بود که تبسم پتویی روی او انداخت تا کمی بدن سرد و کبودش، گرم شود و جانی بگیرد.
    کنارش نشست و به او چشم دوخت. تمام خواسته‌اش این بود که او از چه چیزی رنج می‌برد اما به نتیجه‌ای نمی‌رسید.
    - نمی‌خوای بگی چته؟
    - نه!
    - چرا؟
    - فکر کن با گفتنش یه چیز با ارزشمو از دست میدم.
    ثانیه‌ای به سکوت گذشت که تیرداد با پرسیدن سوالی این سکوت را شکست:
    - اگه من اونی نباشم که تو فکر می‌کنی، چی میشه؟
    تبسم با گیجی پرسید:
    - یعنی چی؟
    تلخ خندید و گفت:
    - هیچی عزیزم، هیچی. برو بخواب.
    - تو نمیای؟
    - تو برو. من بعدا میام.
    تبسم که دید تیرداد به تنهایی احتیاج دارد، بدون حرفی به اتاق رفت و خوابید. تیرداد هم با تکه سنگ کوچکی، ساعت‌ها بازی کرد تا افکار متشنج خودش را آرام کند. کاش اگر زنده بود می‌توانست با او صحبت کند، حرف بزند و توضیح دهد. از همه چیز بگوید، بگوید خواهرش جان اوست، بگوید قصدی نداشته و برای یاشار و قرض خود او این‌ کار را کرده است ولی باز هم درهای پیش رویش بسته بود. نفس عمیقی کشید و داخل خانه رفت.
    هوا صاف اما سرد بود. شاید سردتر از لحظه‌های تیرداد! سمت اتاق تبسم رفت تا سری به او بزند و اگر سردش است، پتویش را بیشتر کند. برق را روشن نکرد تا مبادا چشم‌های معصوم و نجیبش اذیت شود.
    نزدیک او شد و پتو را مرتب کرد اما...با برخورد نفس‌های تبسم به صورت و لبانش، مسخ غنچه‌های قرمز کوچکش شد. کوبش قلبش را می‌شنید و نزدیک‌تر می‌شد.
    مهر لبانش را آرام بر لبان تبسم هک کرد و با لبخندی محو، از اتاق خارج شد. کمی، نه! انگار آرامش به قلبش برگشته بود!
    و امان از تبسمی که خواب نبود و شاهد بـ..وسـ..ـه‌ی برادرش بود!
    واقعا برادرش بود؟!
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    تنش خیس عرق شد و قلبش به شدت می‌کوبید. چشمانش پلک نمی‌زدند و از ترس و تعجب تکان نمی‌خوردند. شوکه شده بود و نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده! برادرش؟! مگر می‌شود؟! سعی کرد آرام گیرد و نفس عمیقی بکشد. از شدت شوکه شدن، توان حرکت نداشت. بعد گذشتن کمی زمان، توانست به خود بیاید و از جایش تکانی بخورد. هنوز هم ترسی از عجیب او را در برگرفته بود. چند نفس عمیق محکم کشید تا ریتم قلبش طبیعی شود. نگاهی به ساعت انداخت؛ چهار صبح! چگونه فردا به برادرش... نه! اصلا برادرش بود؟ چگونه نگاهش می‌کرد؟ چگونه از او فرار می‌کرد؟!
    «ابریست درون من...
    در روزگاری که دیگر یاوری نیست...»
    ***
    امروز قرار بود به همان مغازه‌ای که صحبتش را کرده بود برود. حالا که به تبسم حس پیدا کرده بود، هرگز دست و دلش برای پول گرفتن و بازی دادن بیشتر او نمی‌رفت. ترجیح می‌داد در این ماه‌های باقی مانده، کار کند تا شاید در کنار فروش همان خانه و ماشین، جور شود. از جایش با منگی بلند شد و دست و رویش را شست. میل صبحانه نداشت و عجیب دلش چای‌های دم کرده‌ی تبسم را با آن لبخند‌های تیردادکُش می‌خواست.
    ظاهرا بچه شده بود که تب درونی‌اش را فقط دخترک چند متر آن طرف‌تر می‌توانست خنثی کند. سمت اتاقش رفت و لباسی نسبتا ساده پوشید تا حین کار اذیت نشود و مانعش نشود. حسی حسابی قلقلکش می‌داد تا سمت تبسم غرق در خواب برود اما جلوی خودش را گرفت. افسار احساسش داشت از دستش در می‌رفت و اصلا خبر خوشی نبود!
    در را به آرامی باز و بسته کرد و تصمیم گرفت مسیر را که راه زیادی هم نبود، پیاده طی کند.‌ حال امروزش به طور عجیبی خوب بود و این را مدیون کوچولویش بود! حدود دو کوچه مانده بود به سوپر مارکت مورد نظرش که حس کرد کسی او را تعقیب می‌کند!
    از حرکت ایستاد و مشکوک به اطراف چشم دوخت ولی خبری نبود. بیخیال شد و باز به مسیرش ادامه داد و باز همان حس تعقیب شدن! شستش را گوشه لبش کشید و لبخند مرموزی زد. سهراب برایش بِپا گذاشته بود؟ نچ نچی زیر لب کرد و خواست حرکت کند که ناگهان ایستاد. سهراب بود یا آن تماس مشکوک و *تیـرداد؟ آب دهانش را محکم قورت داد. اگر سهراب نبود، چه؟ کوبش قلبش آن‌قدری بود که بشنود و ضربان کنار شقیقه‌اش هم به گوش می‌رسید! می‌خواست فریاد بکشد که چه کسی هستی؟ اما صدایش در گلو خفه شد. الان وقتش نبود... اصلا وقتش نبود. دلش می‌خواست همان‌جا بنشیند و داد و گریه راه بیندازد که چرا الان آمدی؟ مرد بود ولی الان شبیه به پسربچه‌ی کودکی‌هایش شده بود.
    درست مثل همان دوران. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. انگار بازی جدیدی قرار بود شروع شود.
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    با ترس و اضطراب به پشت سرش نگریست. تردید داشت اما با دقت اطراف را نگاه کرد ولی کسی نبود! فقط درختان بلند قد بود و کوچه پرخاک و چاله چوله های پرآب! نفسی از روی آسودگی کشید. شاید توهم زده بود!
    بعد از گذشت چند دقیقه، به سوپرمارکت مقرر شده رسید. از کجا به کجا رسید؟ از عرش به فرش؟! قطعا نه! هنوز مانده بود به عرش برسد که ناگهان زیر پایش را کشیدند و نگذاشتند و به فرش رسید. پوفی کشید و داخل شد. یکی دو ساعتی راجع به شرایط و حقوق صحبت کردند. ماهی یک تومن!
    با ماهی یک تومن می‌خواست پول را جور کند؟ پشت میز نشست. تا قیمت کالاها دستش بیاید موهایش سفید می‌شد.
    «پوف! گیج شدم بابا. این برف قیمتش چند بود؟ خب لامصب بگیر رو قفسه‌ها قیمت بزن دیگه»
    از روی حرص محکم به سرش زد و سعی کرد قیمت را به یاد آورد.
    «آخه مرد مومن روز اولی که نباس بری منو بذاری به امون خدا. ای یاشار نمیری با کار گرفتنت»
    آن‌قدر مشغول غرزدن و آه و ناله بود که متوجه نشد کی شب شد و کی صاحب مغازه آمد. بعد از خسته نباشید و جمع و جور کردن مغازه سوار تاکسی شد و مسیر خانه را در پیش گرفت. ماشینش را برای فروش گذاشته بود اما هنوز مشتری برای خانه‌اش پیدا نشده بود. حق هم داشتند. نزدیک عید بود و فصل فروش خانه تقریبا تمام شده بود.
    سرش را به صندلی سرد تاکسی تکیه داد و به نوای موسیقی که روحش را تسلی می‌داد، گوش سپرد. چشمانش را بست و همراه با خواننده آرام زمزمه می‌کرد.
    «کاش زمان متوقف می‌شد و من اینجا نبودم و حالم این نبود»
    سعی کرد افکار منفی‌اش را پس بزند. خیلی وقت بود که ضعیف شده بود و حالا باید قدرتش را پس می‌گرفت. کرایه‌اش را حساب کرد و بعد از عبور کردن از کوچه‌های تاریک و ساکت، در را باز کرد و با چهره‌ی رنگ پریده و ترسان تبسم روبرو شد. با نگرانی و لرزش صدا لب زد:
    - چی شده؟!
    دهان تبسم مانند ماهی باز و بسته می‌شد اما صدایی از آن بیرون نمی‌آمد. تیرداد هم ترسیده وارد خانه شد و دستانش را روی شانه‌های تبسم گذاشت و داد زد:
    - بهت میگم چت شده؟
    - ت...ت...تو...کی...کی...هستی؟
    لحظه‌ای مات نگاهش کرد و دستان مردانه‌اش به کنار بدنش سر خورد. قبل از اینکه جوابی بدهد، صدایی از پشت سر گفت:
    - راست میگه! بهش بگو کی هستی.
    جرئت برگشتن و دیدن صحنه‌ی پیش رویش را نداشت اما باید می‌دید. دستانش را مشت کرد و لرزان برگشت. چشمان مشکی‌اش غرق در اشک شد و باران چشمانش آرام آرام می‌چکید. خواب بود یا رویا؟ از ته دل در درون خویش فریاد زد:
    - خدایا؛ پشتم باش. جان تیرداد الان بهت نیاز دارم، پشتم باش.
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    قدرت حرف زدنش را از دست داده بود. انگار لال شده بود و مغزش از کار افتاده بود. نزدیکش شد؛ خواست او را در آغـ*ـوش بگیرد اما با قدرت او را هل داد.
    - رفیق...
    - به من نگو رفیق. تو از صدتا دشمن، دشمن‌‌‌تری برام.
    - *تیـرداد! به حرفم گوش بده. مجبور شدم لعنتی، مجبور.
    از شدت عصبانیت، نفس‌هایش تند شده بود و قفسه‌ی سـینه‌اش، مدام بالا و پایین می‌شد. از پیشانی‌اش قطره قطره عرق می‌رخت و گونه‌هایش همچون گلوله‌های آتشین شده بود! با چشمان به خون نشسته، به فرد روبرویش خیره شد.
    - خفه شو، هیچی نگو پست فطرت. من فکر می‌کردم رفیقمی، داداشمی ولی اشتباه کردم. از پشت نه، از جلو بهم خنجر زدی نامرد.
    فایده نداشت. هر چه تلاش می‌کرد تا بی‌تقصیری‌اش را اثبات کند، فایده نداشت.
    نفس عمیقی کشید تا کلمات را پیدا کند اما موفق نشد. ترسیده بود! مرد بود اما از شدت ترس دستانش می‌لرزید و نفس‌هایش به شماره افتاده بود.
    - من کاری نکردم. یعنی آسیبی نرسوندم بهش چرا...
    - دیگه چیکار می‌خواستی کنی؟ هان؟
    طاقتش لبریز شد و سمتش حمله کرد. مشت محکمی به صورتش زد و او را هل داد. برای اولین بار بود که باهم گلاویز می‌شدند. دخترک ترسیده بود. گیج شده بود و تنها تماشایشان می‌کرد. نمی‌دانست چکار کند. کسی آن اطراف نبود. تا به خود آمد، جسم غرق شده در خون یکی از آن دو را دید. باورش نمی‌شد. این امکان نداشت. انگار داشت خواب می‌دید یا شاید هم رویا! نکند توهم زده است؟ یا نه... شاید در دنیای دیگر است! هیچ درکی از اطرافش و اتفاقات نداشت. در خلا مطلق بود و بس. با همان گیجی، سمت تلفن رفت. با دستان لرزان به اورژانس زنگ زد و بعد آن یا باید به یاشار می‌گفت یا ماه بانو. مرد غریبه‌ای که ادعا می‌کرد واقعا برادر اوست، بالای سر تیرداد بود و فقط جسم غرق خونش را تماشا می‌کرد.
    نمی‌دانست چگونه شماره یاشار را گرفته یا چگونه برایش توضیح داده، فقط ناگهان بغضش از خون‌های احاطه شده ترکید و زار زد. با دست لرزان دستانش را در دست گرفت. نگاه دردمندش را خیره مرد غریبه کرد.
    - چ... چرا؟
    صدایش اوج گرفت.
    - چرا هلش دادی؟ اگه بمیره چی؟ تو کی هستی؟ از کجا پیدات شد لعنتی؟
    - من برادرتم!
    پوزخندی زد و گفت:
    - برادرم همین کسیه که غرق خون شده نه تو.
    - بذار بعدا حرف می‌زنیم.
    بعد از زدن این حرف، سرش را به دیوار تکیه داد و آرام از گوشه چشمانش اشکی چکید. با همان دست خونی به موهایش چنگ زد و منتظر آمبولانس بود. بالاخره با تاخیر آمبولانس رسید و سریع او را با برانکارد درون آن گذاشتند. هم‌زمان با بردن او، یاشار هم سراسیمه رسید. با دیدن *تیـرداد سرجایش میخکوب شد و زمان برایش متوقف شد.
    خودش بود یا روحش؟! با دست لرزان دستش را لمس کرد. نه! واقعا خودش بود!
    - *تی... تیـر... داد!
    - جانم داداش؟
    - چ...چجو...ری...ت...چ...را...
    یاشار را در آغـ*ـوش کشید و مردانه گریست.
    - الان وقت این حرفا نیست. یاشار...نمی‌خواستم هلش بدم، چیزیش بشه چی؟
    - ت...و...هلش دادی؟
    پوفی کشید و گفت:
    - عصبی بودم. کنترلمو از دست دادم. با اینکه ماه بانو همه چیو بهم گفته بود باز نتونستم. گند زدم.
    یاشار که حالا به خود آمده بود، شماتت وار نگاهش کرد؛ زبانش برای گفتن حرفی نمی‌چرخید. فعلا فقط نگرانی‌اش تیرداد بود و بس.
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    تبسم نگذاشت کسی سوار آمبولانس شود و می‌خواست خودش همراه تیرداد باشد. دیگر اعتمادی به آنان نداشت. خون زیادی از او رفته بود و زیرلب دعا برایش می‌خواند. از استرس و نگرانی ناخن‌هایش را می‌جوید و آرام آرام اشک می‌ریخت.
    سرش را میان دستانش گرفت. غریبه چه گفته بود؟ برادرش نیست؟ مضحک‌ترین حرف سال بود! افکار مزخرفش را پس زد و حواسش را به تیرداد داد. نگاهی به رنگ و روی رفته‌اش کرد. واقعا شبیه کسی نبود!
    وقتی رسیدند، به سرعت او را منتقل کردند تا چکاپ‌های اولیه انجام شود. غریبه و یاشار هم رسیده بودند. نگاه خشمگینی به غریبه کرد و سمتش یورش برد.
    - تو کی هستی؟ از کجا پیدات شد که زدی داداشمو آش و لاش کردی؟ هان؟
    *تیـرداد سعی کرد هیچ حرفی نزند و سکوت کند. ظاهرا برایش فقط یک غریبه بود و بس‌.
    تبسم مشت‌های کوچکش را پی در پی نثار او می‌کرد و جواب منطقی می‌خواست. یاشار که دید تبسم دارد به خودش آسیب می‌رساند، گامی به سمتش برداشت و در چشمانش نگریست.
    - به ماه بانو اعتماد داری؟
    - بیشتر از هرکسی!
    - می‌برمت پیشش. همه چیزو بهت توضیح میده.
    - تیرداد چی پس؟
    - نگرانش نباش.
    اشاره‌ای به غریبه کرد و گفت:
    - مواظبشه!
    تبسم پوزخندی زد و جدی نگاهش کرد.
    - کی؟ این؟ اینی که زده به این روز انداختتش؟ مسخره‌م کردی؟
    - نه! بیا بریم خودت متوجه میشی.
    دو به شک شد؛ از یک طرف گیج شده بود و نیاز داشت شخص مورداعتمادش برایش همه چیز را روشن کند و از طرف دیگر نگران عزیز کرده‌اش بود که معلوم نبود در چه حالی است. یاشار که نگرانی را در چشمان او دید، گفت:
    - نگران نباش. می‌رسونمت و سریع برمی‌گردم، قبول؟
    لبخند کم جانی زد و گفت:
    - قبول.
    یاشار سمت رفیقش رفت و گفت:
    - هرچیزی شد خبرم کن.
    - صبر کن! چرا وقتی منو دیدی خیلی تعجب نکردی؟!
    لبخندی زد و گفت:
    - ماه بانو بهم گفته بود!
    سمت تبسم رفت و گفت:
    - بریم.
    تبسم نامطمئن گام برمی‌داشت. نمی‌دانست چه چیزی انتظارش را می‌کشد. یاشار تاکسی گرفت و او را سوار کرد. خودش هم باید همراهش می‌رفت. حالش زیاد خوب نبود. حق هم داشت! ناگهان هر چه بود و نبود روی سرش آوار شد. نزدیک خانه‌شان رویش را سمت او کرد.
    - یه خواهشی دارم ازت...
    - هوم؟
    - به ماه بانو نگو که تیرداد بیمارستانه!
    متعجب نگاهش کرد!
    - چ‌‌... چرا؟
    - علتش مهم نیست. فقط بهش نگو چی شده.
    - تا علتشو نگی نمی‌تونم. اونم مادرشه، حق داره بدونه.
    یاشار نفس عمیقی کشید.
    - باشه! در همین حد بدون این رفیق ما قول داد بلایی سرش نیاره ولی زده زیر قولش. ماه بانو بفهمه قیدشو می‌زنه! فعلا چیزی نگو باشه؟
    - قول نمیدم!
    - تبسم!
    نگاه مشکوکی کرد.
    - نمی‌تونم نگم. زده انداختتش گوشه بیمارستان، انتظار داری نگم؟
    - ماه بانو که برات تعریف کرد همه چیو، متوجه میشی که چرا گفتم نگی. پس اول بذار بگه. اگه قانع نشدی، بگو!
    - قبول.
    یاشار لبخندی به او زد و خواست برود که تبسم صدایش زد.
    - هر چیزی که شد خبرم کن.
    - خیالت تخت. برو تو.
    - خداحافظ.
    یاشار هم دستی برایش تکان داد و سمت بیمارستان رفت.
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    تبسم نزدیک در شد اما برای فشردن زنگ تردید کرد. احساس خوبی به حقایقی که قرار بود بشنود، نداشت. اصلا نمی‌دانست قرار است چه چیزی را بشنود و با چه چیزهایی مواجه شود. با دست و پای لرزان، گوشه‌ای ایستاده بود و نمی‌دانست قدرت روبرو شدن را دارد یا نه! بالاخره با همان دست لرزان زنگ را فشرد. پس از ثانیه‌ای، در باز شد و لرزان وارد شد. ماه بانو به استقبالش رفت. یاشار برایش گفته بود که چه شده جز درگیری!
    - بیا دخترم، بیا عزیز من.
    بغض تبسم ترکید و چشمانش بارید. همان‌جا در حیاط نشست و اشک می‌ریخت‌. ماه بانو سمتش رفت و سرش را روی سـ*ـینه‌اش گذاشت.
    - گریه نکن دخترجان. دردت به جونم، این‌جوری اشک نریز.
    - نمیتونم. ب...رام...بگین. همه...چ...چیو.
    - باشه دخترم، میگم. اول آروم شو.
    اندکی صبر کرد تا دختر پیش رویش آرام شود. لعنتی به شیطان فرستاد که این نقشه شوم را در سر یاشار و تیرداد انداخت. هرچه می‌کشید از دست بی‌عقلی آن سه تا بود و بس. وقتی که مطمئن شد تبسم آرام گرفته، یواش یواش همه چیز را از اول برایش توضیح داد. هرچه بیشتر می‌گفت، تبسم بیشتر شوکه می‌شد. صدای تپش قلبش را ماه بانو هم می‌توانست بشنود! سر و رویش عرق کرده بود و بغض گلویش را می‌فشرد.
    - ب...بگین دروغه. تو رو خدا بگین دروغه.
    تبسم اشک می‌ریخت و التماس می‌کرد که دروغ باشد، که رویا باشد. ماه بانو از جایش برخاست و لیوان آبی برایش آورد.
    - بخور مادر، بخور حالت جا بیاد.
    یک قلوپ خورد و باز به گریه کردنش ادامه داد.
    - لا اله الا الله! نمی‌دونم چی بگم مادر. حق داری من خودمم وقتی فهمیدم قد تو شوکه شدم. نمی‌دونم چشون شده بود که این‌ کارو کردن. من از طرف هردوشون معذرت می‌خوام دخترم. یه اشتباهی کردن که می دونم کوچیک نبود ولی...
    - چیزی نمی‌خوام بشنوم دیگه.
    از جایش بلند شد. نیاز به یک خلوت داشت. بس بود، به اندازه کافی شنیده بود. ظرفیتش برای امروز، نه! برای روزها و حتی ماه‌ها پر شده بود!
    - دوستت داره!
    سرجایش میخکوب شد. برنگشت و منتظر ادامه‌اش شد. ماه بانو دستانش را به پشتی تکیه داد و بلند شد. سمت او رفت و دستانش را روی شانه‌هایش گذاشت و او را برگرداند.
    - تیرداد دوستت داره!
    هیستریک شروع به خندیدن کرد.
    - دوستم داره؟ شوخی می‌کنید؟
    می‌خندید و حرف می‌زد.
    - میگه دوستم داره؟ دوستم داره... دوستم داره.
    دست محکمی زد و باز به خنده‌هایش ادامه داد. جنون گرفته بود! ماه بانو برای خارج شدن از این حالت، سیلی محکمی به او زد. از شوک در آمد و آرام اشک می‌ریخت.
    - اگه دوستت نداشت بهت آسیب می‌زد تبسم.
    - آسیب نزد؟ ها؟
    - دختر جان! نمی‌خوام ازش دفاع کنم چون اشتباه کرد ولی بهم بگو ببینم... بهت دست درازی کرد؟ با احساست بازی کرد؟ ازت سوءاستفاده کرد؟ کاری کرد که آزار ببینی؟
    تبسم لبخندی زد و تنها یک حرف زد.
    - نه ولی نسبت به همه بی‌اعتمادم کرد و کاری کرد که فکر کنم برادرمه.
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    و بدون گفتن سخنی، از خانه خارج شد. ماه بانو روی زمین نشست و از اعماق قلب درد کشیده‌اش، آهی کشید. حق با این دختر بود و خوب می‌دانست دفاعی که کرد، شاید اشتباه ترین کار زندگی‌اش بود. تبسم در افکار غرق شده و به حرف‌های ماه بانو می‌اندیشید. حق با او بود یا نه؟ تیرداد نه آسیبی به او زد و نه آسیبی به او رساند. کاملا برادرانه در جای جای زندگی‌اش در این چند ماه مانده بود. به او امید داده بود، در کنارش لبخند می‌زد، همراهی‌اش می‌کرد، حتی جلوی احمدی که خیلی وقت بود خبری از حضور نحسش نبود و همین هم ترسناک‌ترش می‌کرد، مردانه ایستاد و نگذاشت لحظه‌ای ترس در دلش جای گیرد.
    شاید خاکستری‌ترین فرد زندگی‌اش تیرداد بود و بس! شاید هم مظلوم‌ترینش! از یک طرف جانبش را می‌گرفت و از طرف دیگر متهمش می‌کرد. بر سر دو راهی عجیبی گیر افتاده بود. نفس عمیقی کشید و دست برد تا گوشی‌اش را که درحال زنگ خوردن بود، بردارد. یاشار بود که زنگ می‌زد. احتمالا خبری از تیرداد داشت.
    - الو؟!
    - سلام تبسم. رفتی پیش ماه بانو؟
    - اوهوم.
    چند ثانیه‌ای سکوت کرد و مغموم گفت:
    - خوبه، تیردادم حالش خوبه. بهوشه، نگرانش نباش.
    سرد جواب داد.
    - ممنون. خداحافظ.
    به گوشی قطع شده خیره شد و با خودش کلنجار می‌رفت که برود یا نه؟! اگر می‌رفت پا روی غرورش گذاشته بود و تمام اشتباهات کرده‌اش را نادیده می‌گرفت و اگر نمی‌رفت، قلبش تاب نمی‌آورد. بالاخره لا به لای جدال عقل و قلبش، عقلش پیروز شد و مستقیم به خانه رفت. با کوفتگی که داشت، روی تخت دراز کشید و دستش را باز کرد. پشت هم حوادث ناگواری برایش رقم می‌خورد و توان هضم کردن آن‌ها را نداشت. چشمانش را بست و قطره اشکی چکید. از ته ته ته قلبش، شاید واقعا خوشحال بود که او برادرش نیست و عاشق او شده است!
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    تازه چشمان خسته‌اش گرم شده بود که صدای زنگ در طنین انداز شد. با یک‌ چشم بسته و یک چشم نیمه باز و تلوتلو خوران، سمت آیفون رفت. با گیجی گوشی را برداشت و بدون توجه به اینکه چه کسی گفته است منم، در را باز کرد. با همان موهای ژولیده و لباس‌ بالارفته‌اش، تنها چادری سر کرد و سمت حیاط رفت که احمد را دید! خواب از سرش پرید و ترس جایش را گرفت. کسی نبود و این یعنی تنهایی باید از پس هیولای زندگی‌اش بر بیاید. ایرادی نداشت که بگوید کاش تیرداد بود، داشت؟! سعی کرد درست مثل دفعات قبل محکم باشد.
    حق به جانب پرسید:
    - اینجا چیکار داری؟
    لبخند مسخره‌ای زد و گفت:
    - شنیدم که داداشت، داداشت نبود.
    متعجب شد که چطور سریع اخبار به گوشش رسیده‌ و به سرعت پخش شده است.
    - تعجب نکن! خیلی وقته از دور مراقبتم.
    - اینکه میگی مراقبمی و خبر همه چیو داری، اینم باید بدونی که داداش اصلیمم پیدا شده، مگه نه؟ در ضمن بیجا کردی که منو می‌پاییدی.
    احمد نزدیکش شد و اخمی کرد.
    - واسه یه دختر تنها اصلا خوب نیست این‌همه جلوی یه ببر زخمی بلبل زبونی کنه، درجریانی که؟
    تبسم سکوت کرد و ترجیح داد چیزی نگوید. حق با او بود، تنها بود و هر اتفاقی ممکن بود رخ دهد. مثل دفعات قبل تیرداد یا مرضیه جانش نبود که شجاعت به خرج دهد.
    - چرا اینجایی؟
    - اومدم ببینم حال و روزتو وقتی بهت گفتم این یارو داداشت نیست و گوش ندادی.
    - خب دیدی! حالا برو.
    - الان میرم ولی بدون حالا حالاها باهات کار دارم.
    این را گفت و رفت. چادرش از سرش سر خورد و روی زمین نشست. نمی‌دانست باید چه کاری انجام دهد. باید به مرضیه جانش می‌گفت؟ بدون درنگ وسایلش را جمع کرد و با گرفتن تصمیمی آنی، سمت روستای مرضیه جان، حرکت کرد.
    باید رو در رو صحبت می‌کرد، باید!
    ***
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا