کامل شده رمان لحظه‌های بی‌تبسم | shaghiw.79 کاربر انجمن نگاه دانلود

سطح قلم و رمان چگونه‍ است؟


  • مجموع رای دهندگان
    92
وضعیت
موضوع بسته شده است.

shaghiw.79

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/26
ارسالی ها
1,379
امتیاز واکنش
18,362
امتیاز
806
سن
23
محل سکونت
ساری
نام رمان: لحظه های بی تبسم
نام نویسنده: shaghayegh79 کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی
نام ناظر: P_Jahangiri_R
بدون ویراستاری
خلاصه: گاهی اوقات، آدم ها بر سر دوراهی قرار می‌گیرند. یک دوراهی اجباری؛ نه می‌توانند آن را بپذیرند، چون با قبول کردنش، زندگی بقیه را هم تحت تاثیر قرار می‌دهند و نه می‌توانند ردش کنند؛ چون خود اسیر عوارض آن می‌شوند.
تبسم دختری‌ست که غافل از افکار دسیسه چینی که پیرامونش وجود دارد، برگزیده می‌شود تا بازیچه سرنوشت شود؛ تا اینکه زمانی می‌رسد که تبسم بین دوراهی عقل و احساس سردرگم می‌شود.
پایان خوش

لحظه های بی تبسم.jpg
لینک نقد: نقد رمان - معرفی و نقد رمان لحظه های بی تبسم | shaghiw.79 کاربر انجمن نگاه دانلود
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Kiarash70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/02
    ارسالی ها
    574
    امتیاز واکنش
    58,708
    امتیاز
    901
    سن
    29
    محل سکونت
    تهران
    کاور ناظر.jpg
    119772

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامیست؛ چرا که علاوه‌بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما (چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان) رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.

    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    به نام خدا
    «می خواهمت ولی
    خیلی خیلی دوری.
    نه دستم به دستانت می رسد،
    نه چشمانم به نگاهت!
    چاره ای كن؛
    تو را كم داشتن، كم نیست،
    درد است!»
    ***
    پارتی از آینده
    - به من نگو رفیق. تو از صدتا دشمن، دشمن‌ تری برام.
    - تیرداد! به حرفم گوش بده. مجبور شدم لعنتی، مجبور.
    از شدت عصبانیت، نفس‌هایش تند شده بود و قفسه‌ی سـینه‌اش، مدام بالا و پایین می‌رفت. از پیشانی‌اش قطره قطره عرق می‌ریخت و گونه‌هایش همچون گلوله‌های آتشین شده بودند. با چشمان به خون نشسته به فرد روبرویش خیره شد.
    - خفه شو! هیچی نگو پست فطرت. من فکر می‌کردم رفیقمی، داداشمی ولی اشتباه کردم. از پشت نه، از جلو بهم خنجر زدی نامرد.
    فایده نداشت. هر چه تلاش می‌کرد تا بی تقصیری‌اش را اثبات کند، فایده نداشت.
    نفس عمیقی کشید تا کلمات را پیدا کند اما موفق نشد. ترسیده بود! مرد بود اما از شدت ترس، دستانش می‌لرزید و نفس‌هایش به شماره افتاده بود.
    - من کاری نکردم. یعنی آسیبی نرسوند بهش. چرا...
    - دیگه چیکار می‌خواستی کنی؟ هان؟
    طاقتش لبریز شد و سمتش حمله کرد. مشت محکمی به صورتش زد و او را هل داد. برای اولین بار بود که باهم گلاویز می‌شدند! دخترک ترسیده و گیج شده، تنها تماشایشان می کرد. نمی‌دانست چه کار کند. کسی آن اطراف نبود. تا به خود آمد، جسم غرق شده در خون یکی از آن دو را دید. باورش نمی‌شد..‌‌. این امکان نداشت!
    ***
    فصل اول
    آرام چشمانش را گشود.
    ساعت دیواری اتاقش، پنج صبح را نشان می‌داد. عرق کرده بود و موهای لـختش به پیشانی‌اش چسبیده بود. ضربان قلبش هم به شدت می‌تپید. دستش را روی قلبش گذاشت و نفس عمیقی کشید.
    با آستین بلند بلوزش، عرق را از روی پیشانی‌اش پاک کرد و از جایش بلند شد. بافت مشکی‌اش را به تن کرد. آهسته گامی به سمت حیاط برداشت و در را جوری که کمترین صدا را تولید کند، باز کرد و قدمی به سوی حوض کوچک حیاطشان برداشت.
    دو-سه پله را رد کرد و کنار حوض نشست. حوض کوچک و دوست داشتنی‌اش که دور تا دور آن گل‌های سوسن و زنبق کاشته شده بود و وسط حیاط سرسبزشان قرار گرفته بود. کاشی‌هایش هم آبی بود و حس خوب دریا را برایش تداعی می‌کرد. عاشق ماهی‌های کوچک و قرمز درون حوض بود و شیطنت هایشان را تماشا می‌کرد. همیشه هم وضویش را درون آب حوض می‌گرفت و برایش لـذت بخش بود. بعد از اینکه وضویش را گرفت، به اتاقش بازگشت. پدرش هنوز خواب بود. به اتاقش رفت و چادر سفید گل گلی‌اش را به سرکرد. طبق عادت همیشگی‌اش بعد از نماز، روی سجاده‌ی کوچکش نشست و با خدایش درد و دل کرد:
    - خدا جونم؛ هوامو داری، مگه نه؟ دلم خیلی تنگ شده براش. میدونی ده سال میشه که ندیدمش، مگه نه؟
    اشک مزاحم روی گونه‌اش را پاک کرد. نباید ضعیف می‌بود، نباید. هنوز عزیز کرده‌اش را ندیده بود و هم‌چنان، مانند مادری که چندین سال چشم به راه فرزندش است، منتظر دیدار با او بود. سجاده‌اش را جمع کرد و روی طاقچه‌ی کوچک کنار اتاقش گذاشت. اتاق ده متری اما روح نوازش. کاغذ دیواری‌هایش به رنگ صورتی بود و نقش گل‌های ریز، رویش حکاکی شده بود. فرش اتاقش هم که عروسکی بود! در گوشه‌ی اتاق، تخت چوبی‌اش که روکش آن با رنگ دیوار ست شده بود، قرار داشت و قفسه‌های کتاب‌های مورد علاقه‌اش هم در کنار تختش گذاشته شده بود تا دسترسی به آن آسان باشد.
    دست از کنکاش کردن اتاقش برداشت و بخاری اتاقش را بیشتر کرد و زیر پتوی عروسکی‌اش خزید.
    از گرمای لـذت بخش اتاق، چشم‌هایش گرم شد و خوابش برد.
    ***
    با صدای زنگ بیدار شد. از روی تخت برخاست و موهایش را از روی صورتش کنار زد.
    از تخت پایین آمد و موهایش را با کش مویش، دم اسبی بست. لباسش را مرتب کرد و بعد از شستن دست و صورتش، به آشپزخانه رفت تا صبحانه را آماده کند. در فکرش غرق بود که با صدای غلغل سماور به خودش آمد. چای را که دم کرد، پدر و نامادریش هم بیدار شدند. نامادری که نه، آن‌قدرها هم بد نبود ولی جای مادرش را نمی‌گرفت.
    - سلام بابا.
    به تکان دادن سر اکتفا کرد. مغرور بود و بزرگ‌مرد. کل اهالی روستا، همانند دهیارشان، احترام خاصی برایش قائل بودند. همیشه عادت داشت به همه‌ی اهالی کمک کند! حتی زمان‌هایی که خودش نیاز به کمک داشت هم دست رد به سـینه‌ی کسی نمیزد.
    گاهی دلش از سردی پدرش می‌گرفت ولی حرفی نمی زد. علت این سردی را کم و بیش می‌دانست.
    - یه چند روزی میرم شهر. مرضیه چیزی لازم نداری؟
    - نه آقا، همه چی هست.
    رو کرد به دخترش و در چشمان گرد و درشتش نگاه کرد؛ همان چشم‌هایی که از مادرش به ارث بـرده بود.
    - تو چی تبسم؟
    - کتاب، فقط کتاب می خوام. الان اسماشونو میدم.
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    بعد از دادن اسامی، لبخندی روی لبان غنچه‌ای‌اش آمد. تمام علاقه‌اش کتاب خواندن بود. عاشق سهراب بود و نیما. با حافظ و سعدی نمی‌توانست خوب ارتباط برقرار کند. اشعارشان برایش سنگین بود اما تا می‌توانست شعرهای فروغ می‌خواند و پروین.
    جان به جانش هم که می‌شد، کتاب خواندن را رها نمی‌کرد. تفریحی هم جز کتاب نداشت.
    بعد از راهی شدن پدرش، گوسفندان را سمت دشت برد. دشت سرسبز و پر از درختان کاج و صنوبر. در راه، به یکی از اهالی روستا برخورد:
    - سلام دتر (سلام دختر)
    - سلام حیدرآقا.
    - خار هسی؟ (خوب هستی؟)
    لبخندی به چهره‌ی پر چروکش زد. حیدر آقا به چهره‌ی همیشه بشاشش معروف بود. نگاهی به هیزم‌های روی دوشش کرد. کارش همین بود! با آن سن و سال و کمر خمیده‌اش، همچنان هیزم بار می‌زد.
    - بله، ممنون.
    - گومبه که...کیجا! ته پی یر سره دره؟ (میگم که...دختر! پدرت خونه‌ست؟)
    - نه، چند دقیقه پیش رفت شهر.
    - هروقت بیمو وره باییر بیه مه پلی. (هروقت اومد بگو بیاد پیش من)
    - چشم.
    بعد از خدافظی به راهش ادامه داد. جای تعجب نداشت اگر به زبان محلی‌اش سخن نمی‌گفت، مادرش تهرانی بود و پدرش شمالی.‌ تا نه سالگی، دقیقا قبل از جداشدن خانواده‌اش، در شهر زندگی می‌کرد و گاهی برای تفریح به روستا می‌آمد.
    تا غروب همراه گله بود و با «تدی»، سگ باوفایشان، بازی می‌کرد. سگ بامزه‌ای که تنش خال خال‌هایی به رنگ‌های سفید و مشکی داشت. هنوز هم با ۱۹ سال سن، غرق در کودکی‌ها و سادگی‌هایش بود.
    بعد از برگرداندن گله، به کلبه‌ی مخفی‌اش در دل کوه رفت. کلبه‌ای که در وسط جنگل ساخته شده بود و بخاطر بارش باران، چوب‌هایش نم گرفته بود. اطراف کلبه پر از خزه‌های مزاحم بود که کلبه را به خوبی زینت داده بود. کسی از این کلبه خبر نداشت. کلبه‌ای کوچک که فقط یک کشو در آن وجود داشت و روی دیوارهایش، پر از عکس بود. آرام قفل قدیمی‌اش را باز کرد و داخل شد. تمام خاطراتی که با مادر و برادرش داشت، به همراه عکس‌ها و فیلم‌هایشان، در آنجا پنهان شده بود مبادا که پدرش ببیند. هنوز هم پدرش با رفتن مادرش از کنارشان کنار نیامده بود،
    چقدر دلش هوای برادرش را داشت. کاش ردی، نشانه‌ای یا حتی آدرسی از کسی گیر می‌آورد. گوشه‌ی کلبه‌ی چوبی کوچکش نشست، عکس دونفره‌ای که در آغـ*ـوش برادرش بود را بـوسید. عکس قدیمی که گوشه‌های آن برگشته بود و در کناری از عکس، بخاطر قطرات خشک شده، پاره شده بود. بغض کرد، چانه‌اش لرزید و اشک از چشمان مشکی رنگش چکید.
    - کاش کنارم بودی... کاش داشتمت. تو که می‌دونستی، مامان که می‌دونست چقد به هم وابسته‌ایم. می‌دونست یه روز بدون تو نمی‌تونم. چرا بعد جدایی منو با خودش نبرد؟ مگه من بچه‌ش نبودم؟
    تمام دلتنگی‌اش را روی عکس‌ها خالی می‌کرد. کار هر روزش بود. عادت نداشت با کسی درد دل کند و همه چیز را درون خویش می‌ریخت.
    بعد از اینکه حسابی سبک شد، به خانه برگشت.
    - تبسم!
    - بله مرضیه جون؟
    - فرداشب احمد میاد. گوشیتو جواب نداده بودی واسه همین به من زنگ زد.
    احمد نامزدش بود، نامزد دوست داشتنی‌اش. عاشق و شیدایش نبود اما دوستش داشت.
    طبق حرف‌های مرضیه جانش، می‌دانست تا یک ربع دیگر می‌رسد. برای همین لباسش را عوض کرد. به خوبی علایق او را می‌شناخت که رنگ قرمز را دوست دارد. یک دست لباس قرمز رنگ پوشید و صورت گردش را کمی رنگ و لعاب بخشید. پشت چشمانش را خط چشم کم رنگی کشید تا چشمانش درشت تر شود! موهایش را هم بافته بود و کاملا آماده شده بود. مشغول مرتب کردن اتاقش بود که از سر و صدای بیرون متوجه آمدن او شد. به استقبالش رفت. مرد شیک پوشش بعد از یک هفته به دیدنش آمده بود! آرزو کرد روابط سرد بینشان ترمیم شده و کمی مسالمت آمیزتر رفتار کنند. نگاهش را به او دوخت؛ مثل همیشه شش تیغه کرده بود و عطر خوش بویش را هم زده بود. موهایش را هم کج کرده بود که به صورتش می‌آمد.
    سلامی به او داد و منتظر جوابش ماند.
    - به به، سلام خوشگل خانوم من.
    لبخندی از روی شرم زد.
    - سلام، خسته نباشی.
    - تو رو که دیدم خستگی از تنم رفت.
    - خداروشکر.
    خجالتی بود و احمد از این‌همه خجالتش حرصی می‌شد. اصلا از نظر او دختر باید شیطان باشد و بازیگوش. اما تبسم دقیقا نقطه‌ی مخالف تصوراتش بود. گاهی تحمل کردن این دختر با این حجم وسیع خجالتش عذاب بود.
    یا الله گویان وارد خانه شد و پس از دست بوسی با مرضیه، روی زمین نشست و به پشتی تکیه زد.
    خانه‌های روستایی اینگونه بود که دیوارهایشان با گل ساخته شده، فرش‌هایشان دست بافت زنان روستا و زندگی‌هایشان ساده و به دور از زندگی شهری بود. طبق معمول همیشه احوال پرسی‌ها شروع شده بود و احمد از این بحث‌های مسخره خسته شده بود و بیشتر نگران کت خوش دوخت مشکی‌اش بود که چروک نشود و استایلش به هم نریزد!
    برای فرار از این جو، میان حرفشان پرید و گفت:
    - مامان جان! اگه اجازه بدید من و تبسم بریم شهر، یه چند روزی رو پیشمون بمونه.
    مرضیه نگاهی به تبسم کرد و گفت:
    - صاحب اختیاری.
    اما تبسم دوست نداشت برود. از نیش و کنایه‌های خانواده‌ی نامزدش بیزار بود. روزهایی را که در خانه‌ی آنها می‌گذراند، جزء بدترین روزهای زندگی‌اش محسوب میشد! حتی بدتر از دلتنگی ده ساله‌اش. هرگاه به منزل احمد می‌رفت، سیل کنایه‌ها شروع می‌شد و تبسم هم دفاع کردن را بلد نبود!
    حیف ک مراعات حال پدرش را می‌کرد و دم نمی‌زد.
    با مخاطب قرار گرفتنش توسط احمد حواسش جمع شد و گفت:
    - جانم؟
    - جانت سلامت. آماده شو، نیم ساعت دیگه حرکت می‌کنیم.
    - باشه.
    سمت اتاقش رفت و ساک کوچکش را در آورد.
    لباس‌های ضروری‌اش را برداشت و بعد از پوشیدن مانتوی چهارخانه‌اش، سمت احمد رفت. به ماشین تکیه داده بود و کمی کج ایستاده بود.
    سوار ماشین شد و به منظره‌ی اطراف خیره شد. منظره‌ی نقاشی شده‌ی خدا که تمام طبیعتش، ملموس و معرکه بود. روستایشان کوهستانی بود و زیبا و پوشیده از برف... چشمش به تابلوی کنار جاده‌ی اصلی خورد که نام روستایشان نوشته شده بود «کلکنار»
    - چرا ساکتی؟
    - حرفی ندارم.
    دروغ می‌گفت، پر از حرف بود این دخترک ساده اما سردی بینشان آنقدری بود که نتواند خواسته‌هایش را بگوید.
    احمد اخمانش را درهم کشید و رویش را سمت او کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    - مگه میشه حرفی نداشته باشی؟
    - فعلا که شده.
    - هه! منم با این زن گرفتنم. ملت زن می گیرن و منم از بخت بد گیر تو افتادم.
    همیشه همین بود! عادت کرده بود که جلوی بقیه با او خوب و عاشقانه رفتار کند اما در خلوتشان یکی دیگر می‌شد. دلش می‌خواست داد بکشد و تمام حرصش را خالی کند اما باز هم سکوت کرد. چشمانش از اشک پر شده بود و بغض، گلویش را فشرده بود.
    دلش گرفت. قلبش، قلبش از حرف‌های به اصطلاح شوهرش درد گرفت و دنبال علت این‌همه تحقیر بود.
    - چرا اومدی خواستگاریم وقتی نمی‌تونی تحملم کنی؟
    - خر شدم، خر.
    پوزخندی زد و سکوت کرد، حرف زدن فایده‌ای هم داشت؟ قطعا نه. زبان به دهن گرفت و شیشه‌ی ماشین را پایین کشید تا باد فضای بینشان را گرم کند، هرچند که هوای پاییز هم گرم نبود. با این حال عاشقانه پاییز را دوست داشت، درست مثل هوای شهریور ماه شمال!
    قدم زدن عاشقانه در پاییز را با هیچ چیز عوض نمی کرد. مخصوصا خش خش برگ‌های پاییزی که زیر پاهایش له می‌شد و حس سرخوشی به او می‌داد. اما احمد همین قدم زدن ساده را هم در این مدت از او دریغ کرده بود.
    هنوز هم نمی‌فهمید وقتی علاقه‌ای به او ندارد برای چه با او نامزد کرده است؟
    بعد از دو ساعت وقتی چشمش به جمله‌ی «به دیار سرسبز مازندران، شهر بهار نارنج، ساری، خوش آمدید» افتاد، لبخندی زیبا روی لبانش آمد. شهر کوچک و دوست داشتنی‌اش. شهری مملو از خاطرات او با برادر و مادرش.
    قرار بود با هم به خرید بروند. عادت احمد بود که او باید با لباس‌های خریده شده توسط خودش، به خانه‌ی آنها برود! طبق عادتشان، به یکی از بهترین پاساژهای شهر رفتند تا چند دست لباس بخرند. عادت نداشت دعوا هایشان را کش بدهد. سعی می‌کرد با آرامشش مسائل را حل کند.
    - همین‌جاست.
    - اوهوم.
    از نگاه‌های خیره‌ی مردم خوشش نمی‌آمد اما مجبور بود تحمل کند و متنفر بود از هر چه اجبار است. سعی می‌کرد توجهی به کسی نکند و به ویترین‌های رنگارنگ پاساژ نگاه دوزد.
    احمد اشاره‌ای به یکی از ویترین‌ها که مانتوی نسبتا کوتاه و آبی رنگی پشتش قرار داشت کرد و گفت:
    - برو اون داخل هم ببین، لباسش قشنگه.
    - باشه.
    وارد فروشگاه شدند، ترکیب جالبی از رنگ‌های سفید و زرد و آبی! سایزش را به فروشنده گفت و وارد یکی از اتاقک‌ها شد. آستینش، تا کمی بالاتر از مچ دستانش بود و با کمربند ستش بسته میشد. طرحی کاملا شیک و دخترانه! خودش را در آینه خوب برانداز کرد. چشمان مشکی و ابرو های کشیده اما کلفت! رنگ و مدل لباسش به خوبی به رنگ سفید پوستش و گردی صورتش می آمد. لبخند رضایت بخشی زد و حسن سلیقه‌ی احمد را سپاس گفت.
    از اتاق پرو خارج شد و با خرید شلوار همرنگش، از فروشگاه خارج شد.
    بعد از خرید کردن، کمی پیاده رفتند تا به پارکینگ برسند. تبسم نگاهی به احمد که با او فاصله داشت انداخت و گفت:
    - چرا کنارم راه نمیای؟
    - کنارتم دیگه.
    - کنارمی؟ پس این‌همه فاصله چی میگه بینمون؟ اگه کنارم بودی اینهمه تنه نمیزدن بهم.
    پوزخندی زد و گفت:
    - خوشت میاد نگاه‌ها سمتمون باشه؟
    - آها، اونوقت اگه تو ازم فاصله بگیری کسی نگاهم نمیکنه؟
    - لااقل من سوژه مردم نمیشم.
    شوک زده نگاهش کرد.
    - چی؟
    - دروغ میگم؟ انتظار نداری که منم با دست نشون بدن؟
    - احمد!
    - احمد مرد.
    ناباورانه نگاهش کرد. نامش را می‌شود مرد گذاشت؟
    - صبر کن.
    - دیگه چیه؟
    - هر چی خواستی گفتی صبر کن جوابتم بگیر.
    - زبونم داشتی و رو نمی کردی؟
    - آره داشتم، پس خوب گوشاتو باز کن تا یادآوری کنم که چجوری افتاده بودی دنبالم و سه بار اومدی خواستگاریم تا پدرم قبول کرد. حالا چی شده من شدم مزاحم؟
    - اوایل فکر کردم می‌تونم کنار بیام اما حالا میبینم نمی‌تونم.
    - الان فهمیدی؟ دیر نشده؟
    - نه.
    این نه گفتن تمام تنش را لرزاند. اینقدر بی ارزش بود؟
    - چ... چرا... باهام نامزد کردی؟
    - بیخیال، بیا بریم. داره بارون میاد.
    چرا هیچ‌وقت علت نامزدی با او را نمی‌گفت؟
    - گفتم بیا بریم.
    - نمیام. دوست دارم زیر بارون قدم بزنم.
    - لـذت میبری از نگاه‌های مردم؟ مگه به‌خاطر همین حرفا نرفتی روستا؟
    - آره بخاطر همین مردم رفتم ولی خسته شدم دیگه. من برای مردم زندگی نمی‌کنم. اصلا به هیچ‌کس ربطی نداره که من چه‌جوریم.
    - صداتو بیار پایین، هر غلطی می‌خوای بکن.
    این را گفت و بی توجه به تبسم بغض کرده رفت. مات رفتنش شد. کاش می‌فهمید تاوان چه چیزی را می‌پردازد.
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    «منتظر بارانم.
    در خلوت کوچه‌هایم باد می‌آید.
    اینجا من هستم.
    دلم تنگ نیست.
    تنها منتظر بارانم تا قطره‌هایش...
    بهانه‌ای باشد برای نمناک بودن لحظه‌هایم
    و اثباتی بر بی گناهی چشمانم.»
    آنقدر در خیابان‌ها زیر باران پرسه زد که وقتی به خود آمد، جلوی در زنگ زده‌ی خانه‌ی احمد بود. ساعت از هشت گذشته بود و با گفتن بسم الله، وارد خانه‌ی مادر شوهرش شد. می‌دانست یک دعوای حسابی انتظارش را می کشد. خدا خدا می‌کرد این چهارشنبه‌ی نحس به خیر بگذرد اما مگر با وجود چنین آدم‌هایی می‌شد؟
    زیر لب سلام آرامی داد و متوجه نگاه‌های طعنه آمیز مادر شوهرش شد. از بدو ورود تیر های آتشین نگاه مریم بانو را حس کرد. آن هم چشمان سبز به رنگ جنگلش که درست شبیه شب‌های طوفانی شده بود!
    دست به کمر ایستاده بود و بدون هیچ مقدمه‌ای شروع کرد:
    - خوشم باشه! عروسم تا این موقع کجا بود؟ هان؟
    - خب... من... راستش...
    - ماشالا به بزرگ کردن حسین خان. چه دختریم تربیت کرده.
    نیش زبانش، جزء خطرناک ترین نیش‌های زندگی‌اش محسوب می‌شد.
    خونش از زیر سوال بردن پدرش به جوش آمده بود ولی چیزی نمی‌گفت. دروغ چرا؟ از پس این جماعت بر نمی‌آمد. مثل همیشه سکوت کرد. انتظار مسخره‌ای بود که احمد پشتش در بیاید و حامی‌اش شود. پیشانی‌اش را با دست ماساژ داد و بی توجه به آنها مسیر آشپزخانه را در پیش گرفت تا قرص مسکن را پیدا کند.
    گلویش می‌سوخت. زیر باران ماندن بالاخره کار دستش داد. مسیر آشپزخانه را در پیش گرفت که ناخواسته با شنیدن حرف‌های احمد و مادرشوهرش، مریم بانو، مکثی کرد و حس کنجکاوی‌اش، او را وادار به گوش دادن کرد اما آنها‌ بخاطر وجود راهروی تنگی که آشپزخانه را از پذیرایی جدا می‌کرد، متوجه حضور او نبودند و فکر می‌کردند او رفته است.
    احمد کتش را در آورد و دستانش را از روی کلافگی، میان موهایش برد.
    روی کاناپه‌ی شیری رنگشان نشست و گفت:
    - مامان! بخدا نمی‌کشم، بریدم.
    مریم بانو هم که با او هم عقیده بود، دستانش را گرفت و گفت:
    - دندون رو جیـگر بذار. منم میدونم ساختن با این عفریته چقدر سخته.
    - تا کی آخه مادر من؟ تا کی؟ اصلا معلوم نیست...
    حرف احمد، با عطسه‌ی ناگهانی تبسم قطع شد. لعنت به عطسه‌های بی موقع‌!
    نگاه خشمگینش را سمت تبسم کرد و با گام های محکم، سمتش رفت.
    - تو اینجا چیکار میکنی؟
    -هی... هی... چی... داشت... م... می... رف... تم... قرص... ب... خو... رم.
    - چیه؟ تپق میزنی چرا؟
    - ...
    - لال شدی؟
    - ...
    ترسیده بود و احمد توجهی به تن لرزانش نمی‌کرد. دست انداخت و موهای بلند و مواج سیاه رنگش را کشید. از درد چشمانش بسته شد. اخمی میان ابرو های پرپشت مردانه اش انداخت و گفت:
    - یادت باشه دیگه فالگوش واینیستی. حالام گم شو تو اتاق.
    طاقتش مگر چقدر بود؟ به اتاق رفت و آرام اشک ریخت. چرا کسی در این خانه او را درک نمی‌کرد؟ چرا با او مثل دشمن‌شان رفتار می‌کردند؟
    نمی‌توانست با این اوضاع، در این خانه بماند.
    ناگهان بخاطر آورد که پدرش هم در شهر هست و امشب قصد بازگشت دارد.
    اشک روی گونه‌هایش را پاک کرد و به پدرش زنگ زد تا همراهش به روستا بازگردد. بیشتر ماندن در این خانه‌ جایز نبود. تا آمدن پدرش از اتاق بیرون نرفت. طاقت حرف شنیدن دوباره از آنها را نداشت. در تاریکی گوشه‌ی اتاق پاهایش را جمع کرده بود و برای بی کسی‌هایش اشک می ریخت. تا آمدن پدرش طولی نکشید و با شنیدن زنگ، وسایلش را برداشت و از اتاق خارج شد.
    - کجا؟
    - باباست، اومده دنبالم.
    - بهش زنگ زدی؟
    - نباید می‌زدم؟
    - نه!
    تعلل نکرد و بحث با احمد را رها کرد. اما قبل رفتن آخرین نگاهش را به خانه‌ی آن‌ها کرد. دلش گرفت و به سمت حیاط کوچک و بی روح آنها رفت.
    پدرش را که دید، انگار فرشته‌ی نجاتش را دیده است. اشک‌های خشک شده‌ی گونه‌اش را پاک کرد و بدون حتی یه خداحافظی ساده سوار ماشین شد. چیزی از حرف‌ها و بحث‌های بینشان را به زبان نیاورد. حتی نگذاشته بود پدرش وارد خانه شود. طاقت نگرانی‌های پدرش را نداشت. اگر وارد می‌شد همه چیز را از جو آن‌ها می‌فهمید.
    حسین خان، خیلی زود به حال بد و تشویش دخترش پی برد. به هر حال پدرش بود و از چشمان سرخ شده از اشکش متوجه اوضاع شد.
    او را مخاطب قرار داد و گفت:
    - تبسم، باباجان.
    - جان دلم بابا.
    - احمد اذیتت میکنه؟
    - نه.
    - من بهت دروغ گفتن رو یاد ندادم.
    - دروغ نمیگم بابا.
    - چشمات اینو نمیگن.
    گفته بود که جانش را هم می‌دهد برای این پدر به ظاهر سرد؟ پدری که سعی داشت خود را سخت نشان دهد اما نرم‌تر از این حرف‌ها بود!
    - مقصر منم باباجان. اگه رضایت نمی‌دادم...
    دستان پدرش را گرفت و به نرمی بـ*ـوسید.
    - این حرف رو نزن بابا. تو خیلی زحمت کشیدی برام حتی مرضیه جون. هیچی کم نذاشتید. الانم چیزی نشده یه صیغه‌ی شش ماهه ست که فقط دو ماهش مونده. فوقش... فوقش عقد نمی‌کنم. یعنی‌‌‌‌...
    - آینده ت چی میشه؟
    - چی میخواد بشه؟ من نوکر شما میشم تا ابد.
    لبخندی به نگرانی پدرش زد. نمی‌خواست بیشتر از این، این بحث ادامه پیدا کند. برای همین، بحث را عوض کرد:
    - راستی بابا عمو حیدر کارت داشت.
    - نگفت چیکار داره؟
    - نه.
    - احتمالا برا خونه شه.
    - خونه ش؟ چی شده مگه؟
    - هیچی. از منابع طبیعی گیر دادن که تو جنگله و باید خراب شه. باید جمع شیم ببینیم چیکار میشه کرد براش.
    - وای! چه بد. اگه خراب شه بی سرپناه میشن.
    امان از دختر دلسوزش. همیشه این دلسوزی‌های بیش از اندازه‌اش کار دستش می داد. اصلا نگران همین قلب پاک او بود. نگران صبور بودنش و سکوت کردنش. کاش این دختر کمی زبان داشت تا از حق خودش بتواند دفاع کند اما‌‌‌...
    - تو نگران نباش باباجان. انشاا..‌.حل میشه.
    - خداکنه.
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    دیگر حرفی بینشان زده نشد و باقی راه به سکوت گذشت. در آن ساعت از شب جاده‌ها خلوت و خالی از آدم بود! شیشه‌ی ماشین را کمی پایین کشید و دستانش را بیرون برد. دلش می‌خواست سرش را هم بیرون ببرد و از ته دل جیغ بکشد! ولی حیف نمی‌شد.
    زودتر از آنچه که فکرش را می‌کرد، رسید و بعد از پیاده شدن، سلام سرسری به مرضیه جانش داد و با یک لیوان شیرکاکائوی داغ و شکلات‌های رنگارنگ پارمیدا، به اتاق دوست داشتنی‌اش رفت تا کتاب‌های درخواستی‌اش را بخواند. بی صبرانه مشتاق خواندن کتاب‌هایش بود.
    فقط با کتاب خواندن تشویشش از بین میرفت! با لذتی خاص و مخصوص به خودش، بر روی تخت تک نفره‌اش جای گرفت و کتاب سهراب را با شوقی کودکانه باز کرد:
    «به چه می اندیشی، نگرانی بیجاست!
    عشق اینجا و‌ خدا هم اینجاست!
    لحظه ها را دریاب.
    زندگی در فردا،
    نه، همین امروز است!
    لحظه‌ها را دریاب، پای در راه گذار!»
    معتقد بود تمام حس و حال کتاب خواندن به لمس ورقه‌های آن و ورق زدنش است. عاشق زنگ صدای کتاب بود وقتی که صفحات را یکی پس از دیگری می گذراند. صدای صفحات جوری آرامش می کرد که انگار صدای ساز شادمهر را می شنود! اصلا برای او زیباترین موسیقی یا شادمهر بود یا کتاب!
    در دنیای شیرین اشعار غرق بود که با صدای زنگ گوشی‌اش حواسش پرت شد. نام «احمد» اخمانش را درهم کشید. با بی میلی گوشی‌اش را پاسخ داد.
    - سلام. خوبی؟
    - خوبم.
    - قهری؟
    - نه.
    - به بابات که نگفتی قضیه بحثمونو؟
    پوزخندی زد. خوب می‌دانست که چقدر از پدرش حساب می‌برد!
    - نه، نگفتم. قلب بابام طاقت غصه خوردن برای منو نداره.
    - دختر خوبی هستی، آفرین!
    - تموم شد؟
    - آره. خداحافظ.
    تمام مکالماتشان در همین حد بود! گفت نگفته است اما می‌دانست که پدرش پی به قضیه بـرده و از همین می‌ترسید. اگر پدرش دوباره سکته می‌کرد، قطعا دوام نمی آورد. کتابش را بست و سمت آشپزخانه رفت. تمام حس خواندنش پریده بود. بعد از شستن لیوان و برداشتن کمی تنقلات، لباس گرمی پوشید تا بیرون گشتی بزند. طبیعت بکر شمال روح و روانش را به بازی می‌گرفت. نفسی در هوای پاک روستای کوچکش تازه کرد. کمی از تشویش ذهنش کاسته شده بود و کاش تمام نگرانی‌هایش پایان می یافت. کاش برادرش را، تیردادش را، می‌دید.
    با قطرات ریز باران که روی صورتش نشست، به خودش آمد و سریع به خانه برگشت. در آن ساعت از شب نمی‌توانست به کلبه‌ی همیشگی‌اش برود. پا تند کرد تا قبل شدید شدن باران بازگردد. نزدیک خانه‌شان با صدای جیغ‌های پی در پی مرضیه جان مواجه شد. ترسیده وارد خانه شد و جسم نیمه جان پدرش را که دید، یخ کرد و قدرت حرف زدنش را از دست داد! تنش می‌لرزید و مانند مجسمه‌ای بی جان، زبانش به هم دوخته شده بود و به خوبی نمی‌توانست صحبت کند.
    - چی... چی... شده؟
    مرضیه با گریه پاسخش را داد:
    - نمیدونم. گوشیش زنگ خورده بود و نمیدونم چی گفت بهش که دیدم دستش رفت رو قلبش.
    - ک... کی... بود؟
    - نمیدونم.
    برای این دختر کوچک دیدن صحنه‌ی جان دادن پدرش سخت بود. کسی را جز او نداشت، داشت؟ تا آمدن اورژانس به روستا نیم ساعتی طول کشید و پدرش را به نزدیکترین بیمارستان اطراف بردند.
    آرام و قرار نداشت و بی قرار تر از او هم مگر کسی بود؟ در میان راه آنقدر بی قراری کرد که تمرکز مسئولین آمبولانس هم بهم خورد! بعد از اینکه پدرش را به بیمارستان رساندند، به صندلی تکیه داد و چشمانش را لحظه‌ای بست. هنوز هم تنش می‌لرزید. اگر پدرش را چیزی می‌شد چه؟ هنوز هم رعشه بر بدنش حکمرانی می‌کرد. کمی نفس کشید تا لرزش بدنش کم شود. ناگهان یاد حرف مرضیه جانش افتاد که گفت کسی به گوشی پدرش زنگ زده است. به خاطر داشت که لحظه‌ی آخر گوشی او را درون کت گذاشته بود. با عجله سمت کت پدرش که کناری افتاده بود رفت و آخرین تماس را چک کرد. مبهوت به صفحه‌ی لعنتی موبایل چشم دوخت. اصلا لعنت به موبایل و لعنت به احمد که وجودش جز نحسی و بدبختی چیزی برایش نداشت.
    این‌بار نه از روی ترس بلکه از روی خشم می‌لرزید. معلوم نبود چه چیزی به پدرش گفته که عزیزش، گوشه‌ی بیمارستان افتاده بود. در ذهنش هزاران هزار خط و نشان برایش کشیده بود و قطعا جواب این‌ کارش را پس می‌داد. فعلا واجب‌تر از تمام این حواشی، حال بد پدرش بود. دکتران حاضر چیزهای خوبی نگفته بودند و خواستار دعا شدند. انصاف نبود اگر پدرش را هم از دست می‌داد. این بار قطعا دردانه ی حاج حسین تاب نمی‌آورد.
    ساعت‌ها پشت در آی سی یو قرآن می‌خواند و کاش راه دیگری هم برای نجات پدرش وجود داشت.
    - تبسم کیه؟
    با مخاطب قرار گرفتنش از جانب پرستار، حواسش جمع شد.
    - منم.
    - بیا. پدرت اصرار داره که ببینه تورو.
    بدون مکث سمت عزیزش رفت و بغضش را مرتب قورت می‌داد مبادا که پدرش دلگیر شود.
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    خوب به چهره‌ی پدرش نگاه کرد؛ چشمان به رنگ شبش بخار گرفته بود و مردمک چشمانش قرمز شده بود. با دیدن پدرش در آن وضعیت که کلی دستگاه به او وصل بود و ماسک هم روی صورت چروک شده‌اش، بغض گلویش را فشرد. نزدیک پدرش شد و گفت:
    - با... با...
    با صدایی ضعیف گفت:
    - بیا نزدیک‌تر زندگی بابا.
    قطره اشک لجوج رو صورتش را پاک کرد و نزدیک شد.
    دستان کوچک دخترکش را گرفت و گفت:
    - سرتو بیار نزدیک‌تر.
    سرش را نزدیک پدرش برد. صدای پدرش بخاطر بیماری و ماسک روی صورتش از ته چاه در می آمد.
    - جانم بابا؟
    - جانت سلامت. نبینم بغض کنی.
    صدایش لرزید.
    - نه بابا. نمی‌کنم.
    - بعد مادرت شدی تموم زندگیم ولی نتونستم خوب محبت کنم بهت.
    - شما همه تلاشتو کردی باباجون.
    - شبیه مادرتی.
    سرفه‌ای کرد و ادامه داد:
    - دخترم، ببخش منو اگه نذاشتم تو این سال‌ها برادرتو ببینی. ببخش اگه نذاشتم همراه مادرت بری. ببخش اگه بی مهری دیدی از من. ببخش منو باباجان.
    - این چه حرفیه آخه شما می‌زنید بابا؟
    - بذار بگم باباجان. دیگه میدونم آخرای زندگیمه.
    دستش را روی موهای جو گندمی پدرش کشید و با گریه گفت:
    - نه بابا. شما نرید. بابا، توروخدا! من تنها میشم.
    - گریه نکن عزیز بابا... گریه نکن. تو همه چیز منی. تحمل نداشتم دور شی ازم، نداشتم. برای همین نذاشتم بری. نمی‌تونستم تو رو هم مثل مادرت از دست بدم. سرد بودم چون یاد مادرتو زنده می‌کردی برام ولی خداشاهده نفسم بودی.
    دستی برروی موهای دخترکش کشید و ادامه داد:
    - اونقد محکم هستی که از پس خودت بر بیای. فقط گل بابا، از احمد دور باش. باشه؟
    - نمی خوام بابا. اصلا قوی نیستم. فقط نرید.
    - گریه نکن عزیزدل بابا. بذار راحت برم.
    - بابا...
    - داداشت بر میگرده...اون بر میگرده...
    و بوق‌های ممتد و نگاه خیره‌ی تبسم به صفحه‌ی دیجیتالی و مات ماندنش از خط‌های صاف!
    مبهوت ماند. به همین راحتی پدرش را از دست داده بود؟ به چه قیمتی؟ شوک‌های پرستاران فایده‌ای نداشت. پدرش بر نمی‌‌گشت. هر چه تلاش کردند، ضربان قلب پدرش باز نگشت. التماس می‌کرد اما از توان همه خارج بود. نمی فهمید. هیچ چیز را نمی فهمید. فقط یه کلمه در ذهنش اکو داده می‌شد «متأسفیم»
    بعد شنیدن این حرف، لرزان لرزان سمت حیاط سرسبز بیمارستان رفت و روی زمین نشست. از ته دل جیغ بلندی کشید تا کمی تخلیه شود. بلندی فریادش که می گفت: «چرا من؟» توجه عابران و مردمان حاضر را به خود جلب کرد و آن‌ها نزدیکش شدند و او را بلند کردند. نگاه غمگینش را نثارشان کرد و بعد از تشکر زیر لبی، وارد ساختمان اصلی شد. تن لرزانش را حمل کرد و روی زمین سرد بیمارستان، سر خورد و سرش را روی پاهایش گذاشت و باز هم زار زد. دیگر واقعا تنها شده بود. آرام آرام اشک می‌ریخت که با صدای مرضیه جانش سرش را بالا آورد.
    - تبسم؟
    - بله مرضیه جون؟
    - بلند شو دختر. نکن اینجوری با خودت.
    - نمیشه، نمی‌تونم. بابام بود، تکیه گاهم بود. تمام زندگیم بود و بردنش. چجوری آروم باشم؟ چرا من؟ چرا خدا همه‌ی عزیزامو گرفت؟
    - آخ دختر، آخ. بمیرم برا قلب زجر کشیده ت. بمیرم عزیز حسین.
    مرضیه، در کنارش نشست و نوازشش کرد. تبسم، سرش را روی شانه‌اش گذاشت. خسته بود. دلش یه خواب می‌خواست به عمیقی مرگ. نمی‌توانست بپذیرد که غرورش را، ستون زندگی‌اش را به همین راحتی از دست داده و دیگر وجود ندارد. اصلا امکان نداشت. یعنی دیگر کسی را نداشت تا او را حمایت کند؟ سرش را میان دستانش گرفت و فشرد. مشت‌های پی در پی را بر روی سـینه‌اش می‌کوفت و مرضیه توان کنترل او را نداشت. از روی ناچاری پرستاران را صدا زد و آنها، جسم نیمه جان او را حمل کردند و روی تخت خواباندند. مرضیه دستی روی موهایش کشید و نرم نرم اشک می‌ریخت. این دختر کم سختی نکشیده بود.
    «سخت است درک دختری که دردهایش را فقط خودش می داند و قلبش...!»
    ***
    هفت روز گذشته بود و پدرش را نداشت. تمام این هفت روز در اتاق پدرش حبس شده بود و با بوییدن پیراهن پدرش کمی امید زندگی می‌گرفت. این روزها همه چیز عجیب بنظرش می‌آمد. مثلا رفتارهای مشکوک اما مهربان احمد و خانواده‌اش که به خوبی می‌دانست نیت شومی پشت این محبت‌های دروغین است. در همین مدت کوتاه به خوبی ذات کثـ*ـیفشان را شناخته بود. مخصوصا با اخطار پدرش. در این هفت روز به روستا نرفته بود و در شهر مانده بود.
    پدرش هم همین جا دفن شده بود و عمرا از کنارش می رفت. طبق معمول همیشه‌اش پیراهن پدرش را می بویید که احمد وارد اتاقش شد.
    - تبسم، پاشو بیا یه چیزی بخور. ضعف کردی.
    به این محبت‌های مصنوعی لبخندی زد.
    - نمیخورم. برو بیرون.
    - لجباز. بهت میگم بخور، جون نداری.
    سکوت کرد و اعصاب بحث کردن با این موجود منفور را نداشت. اگر می‌فهمید که تبسم همه چیز را می‌داند، قطعا این نمایش مسخره تمام می‌شد. احمد وقتی لجاجت او را دید، از اتاق بیرون رفت و تبسم نفسی از رو آسودگی کشید. از جایش بلند شد و روی تخت دراز کشید و پیراهن پدرش را بویید. لعنت به دلتنگی، لعنت. مرضیه، تقه‌ای به در زد و او را باز با پیراهن پدرش دید.
    - نکن دخترم. این‌جوری نکن دردونه ی حسین.
    چقدر خوب بود این زن و کاش زودتر قدر این فرشته را می‌فهمید.
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    - دلم تنگشه. تنگه همه سردی و بداخلاقیاش. همه ش می‌گفت شبیه مامانتی و واسه همین زیاد نمی‌ذاشت نزدیکش شم. می‌گفت یاد خاطره‌های بدش میندازمش. همه ش با خودم میگفتم پس چرا نذاشت مامان منو ببره با خودش؟
    - فهمیدی، مگه نه؟
    - ش... شما می دونستید؟
    - آره عزیزجان. جونش وصل جونت بود. یه خط رو تنت می‌افتاد باعث و بانیش رو نابود می کرد.
    - خیلی دختر بدی بودم، مگه نه؟
    - نه عزیز حسین، معلومه که نه. خانوم‌تر از تو ندیدم.
    لبخندی مهربان زد.
    - میشه سرمو بذارم رو پاهاتون؟
    اخمی به روی این دختر که این روزها عجیب بی پناه شده بود، کرد.
    - دیگه اجازه نگیر. بیا ببینم.
    سرش را گذاشت روی پای این به ظاهر آدم و از وجود این فرشته‌ی دوست داشتنی آرام گرفت.
    - شاید بابات نباشه کنارت ولی من هستم. دیگه جایی تو این خونه ندارم. بعد چهل بابات میرم دهات خودم اما مدیون منی نگی درداتو بهم.
    - چشم. کاش میشد بمونید.
    - نمیشه گل دختر حسین. سخته موندن تو خونه‌ای که حسینم نیست.
    و تبسم خوب می‌دانست مرضیه جانش چه زجری می کشد و حسرت می‌خورد که بلد نیست عاشق پدرش را آرام کند.
    حتی موهای همیشه رنگ شده‌اش سفید شده بود و در این چند روز، شکسته‌تر به نظر میرسید. عادت نداشت او را این‌چنین ببیند. همیشه آراسته بود تا برای پدرش دلبری کند اما حالا ابروهای تتو کرده‌اش حسابی به هم ریخته بود و خبری از خط چشم پشت چشم‌های کشیده‌اش نبود!
    - ممنونم مرضیه جون.
    خندید به این طفل کوچک و الحق که کوچک بود.
    - تصمیمت با احمد چیه؟
    - جدایی.
    دیگر حرفی نزد. حق با او بود و موافق با این جدایی. این مرد، مرد تبسم نبود.
    تبسم، پس از کمی مکث و من من کنان پرسید:
    - می... می... شه موهامو نوازش کنید؟
    اخمی مصنوعی کرد و گفت:
    - معلومه که میشه.
    بغض کرده گفت:
    - من مامان نداشتم که دست نوازش بکشه رو موهام، مامان نداشتم که بشه مرهم زخمام، مامان نداشتم که بشه سنگ صبور دردام. میشه تا صبح نوازش کنید؟ دلم میخواد حسرت تمام نوازش‌های نکرده رو امشب جبران کنم. میشه امشب پیش من بخوابید؟ از تنهایی خیلی میترسم، آخه مامان نداشتم که بگه نترس، من پیشتم. کاش مامان داشتم.
    مرضیه سکوت کرده بود و اشک می‌ریخت برای بی کسی این دختر و چه بد که هیچ حرف تسکین کننده‌ای نداشت. حتی در این لحظات کلمات هم بی رحم شده بودند و هیچ چیز نمی‌گفتند تا سوزش قلب این دختر کمتر شود.
    - لالایی دوست داری؟
    - اوهوم.
    - می‌خونم برات عزیزم، می‌خونم. فقط چشاتو ببند.
    چشمان خیسش را بست و گوش داد به لالایی گوش نواز مرضیه جانش:
    - لالایی ماه و مهتابه
    لالایی مونس خوابه
    لالایی قصه ی گل هاس
    پر از آفتاب پر از آبه
    لالایی رسم و آیینه
    لالایی شعر شیرینه
    روون و صاف و ساده
    زلال مثل آیینه
    چشمان به اشک نشسته‌اش، با لالایی که هیچ‌وقت کسی برایش نخوانده بود، آرام گرفت. این دختر تمام زندگی‌اش پر بود از رد پای حسرت و چاره‌ای جز تحمل نداشت.
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    بعد از به خواب رفتنش، آرام در گوشش زمزمه کرد:
    - غصه نخور. تیردادت زود میاد و تموم میشه دردات.
    «دلشکسته که باشی،
    ساده ترین حرفا اشکتو در میاره.
    دل‌شکستگی، پیچیده نیست!
    یه دل، یه آسمون، یه بغض، آرزو های ترک خورده
    به همین سادگی!»
    ***
    صبح زود بیدار شد تا سرخاک پدرش برود. مانتوی مشکی‌اش را پوشید و بعد از خوردن یکی دو لقمه آن هم زوری، سوار تاکسی شد و بعد از گذشت زمان کوتاهی، به مقصدش رسید. نگذاشته بود کسی همراهش برود. امروز از آن روزهایی بود که می‌خواست با خودش و خدایش و پدر عزیزش خلوت کند. بعد از پیدا کردن قطعه‌ی پدرش، کنار سنگ قبر نشست. چشمانش پر از آب شده بود و قطرات اشک درست شبیه باران، از چشمانش می‌بارید.
    دستی روی سنگ قبر سرد کشید و گفت:
    - سلام بابایی. حالت خوبه باباجونم؟ چهل روز گذشتا. کاش بودی و الان اینقدر احساس تنهایی و بی کسی نمی‌کردم. کاش بازم مثل هر روز با اخمات سپری می‌شد. اونقدر دلم تنگته که هیچ‌چیز و هیچ‌کس نمیتونه آرومم کنه.
    کمی روی سنگ آب ریخت و ادامه داد:
    - سردت نمیشه؟ آخه داریم به زمستون نزدیک میشیم. مواظب باش سرما نخوری.
    نفس عمیقی کشید تا بغضش نشکند ولی مگر می شد؟
    - آخ بابا، آخ. چرا خدا همه عزیزامو گرفت ازم؟ چرا؟ چرا نذاشت لااقل تو بمونی برام؟ مگه من بنده ش نیستم؟ چرا دونه دونه عزیزامو می‌گیره؟
    مکثی کرد و سرش را رو به آسمان چرخاند.
    - خدایا! منم آدمم. چرا اذیتم میکنی؟ چرا هی امتحانم میکنی؟ زنگ تفریح من نرسیده؟
    گریه‌اش شدت گرفت و تبدیل به جیغ های پی در پی شد. آن‌قدر پر بود که تا شب کنار قبر پدرش ماند و درد دل کرد تا شاید کمی آرام شود. غرق در حرف زدن بود که وقتی به خود آمد، شب شده بود‌ و بعداز تکاندن خاک روی لباسش، با اولین تاکسی به خانه برگشت. حدود ساعت نه رسید خانه و بعد از گرفتن یک دوش آب گرم، کمی آرام شد. حوله به سر، سمت آشپزخانه رفت. بوی لوبیاپلو مستش کرده بود و لبخندی هرچند مصنوعی روی لبانش کاشت تا دل نگرانی‌های مرضیه جان را بیشتر نکند.
    - سلام گل دختر، عافیت باشه.
    - ممنون. چه کردی با این بو.
    - بیا بشین، جون نمونده تو تنت. می‌دونستم دوست داری.
    - چشم عزیزم.
    بشقابی گرفت و غذا را برای خودش کشید. چند قاشق خورد و گفت:
    - عالیه مرضیه جون. مرسی.
    - نوش جونت.
    چشمانش از طعم غذا برق زد. این چهل روز درست و حسابی چیزی نخورده بود و این غذا عجیب به او چسبید. بعد از اتمام غذایش، مرضیه را بیرون فرستاد تا کمی استراحت کند و خودش مشغول شستن ظرف‌ها شد.
    - تبسم؟
    - جانم؟
    - گوشیت زنگ میخوره.
    - اومدم.
    شیر آب را بست و پس از خشک کردن دست‌هایش، به شماره ناشناس خیره شد. عادت نداشت به شماره‌های ناشناس پاسخ دهد اما با زنگ خوردن دوباره‌ی گوشی‌ تسلیم شد و تماس را برقرار کرد.
    - سلام، بفرمایید.
    - سلام. خانم تبسم ریاحی؟
    - بله، خودم هستم.
    - من وکیل پدرتونم. ایشون گفته بودن بعد از چهلم، وصیت نامه رو بیارم خدمتتون و بخونم.
    با قیافه‌ای سوالی و چشمان گرد شده از تعجبش گفت:
    - وصیت نامه؟
    - بله. پدرتون قبل فوتش یه وصیت نامه تنظیم کرده بود و به من سپرده بود تا بدمش به شما.
    متعجب شده بود. پدرش وصیت نامه تنظیم کرده بود؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا