بعد از زدن این حرف، صدای در آمد. این یعنی بازگشت تیرداد! یا الله گویان وارد خانه شد و نایلون وسایل را دست تبسم داد. با خوشرویی به مرضیه سلام داد و کنارش نشست. مرضیه هم شبیه ماه بانویش بود؛ فقط موهایش جای حنا، رنگ بود و چروک ماه بانویش بیشتر. لبان سرخ مرضیه به لبخند باز شد و سمت شاه پسر حسینش گام برداشت.
- ماشالا، چه مردی شدی.
- ممنون.
سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت.
کمی معذب بود و از این حس بیزار بود. از جایش برخاست. به آشپزخانه رفت تا آب بخورد که تبسم را در حالیکه روی پنجه ایستاده بود تا ظرف را بگیرد، دید.
لبخندی زد. قدش کوتاه بود و ظروف هم غیرقابل دسترس! از پشـ*ـت به او نزدیک شد و به او چسبید. دستش را بالا برد و ظروف را پایین آورد. باز هم رایحهی خوش موهایش، مسـ*ـتش کرده بود. با بیمیلی از تبسم فاصله گرفت. خیس عرق شده بود... خیسِ خیس!
از آشپزخانه خارج شد و تبسم مات این نزدیکی بود. چرا قلبش تند میزد؟ نفس عمیقی کشید و بعد از ریختن چای، سمت آنها رفت. دستش میلرزید! سینی طرح گلش را روی میز گذاشت و ظرف پر از شکلاتهای سنگی را هم در کنارش قرار داد.
با همان لرزش شکلاتی برداشت.
- دختر کمتر کاکائو بخور، مریض میشی.
- نمیشه مرضیه جون!
اخم مصنوعی کرد و گفت:
- باشه بخور، آخرش با همین کارات دق میدی منو.
خدا نکنهای زیر لب گفت. هنوز هم از تیرداد خجالت میکشید! گفته بود مثل برادر رفتار نمیکند. گفته بود... خسته از سکوت و شرم و حیای دخترانهاش، تلویزیون را روشن کرد و روی یک شبکه، بیهدف، متمرکز شد.
با پوست ناخنهایش ور میرفت که با مخاطب قرار گرفتنش از جانب مرضیه جان، حواسش پرت او شد.
- جانم؟
- نمیریم سر قبر حسین؟
لبخند ملیحی زد. از دیشب منتظر همین حرف بود! نگاهی به ساعت انداخت. پنج بود.
- الان بریم؟
- بریم.
به تیرداد که غرق در افکارش بود، چشم دوخت.
- تیرداد!
صدایش هنوز هم میلرزید. جوابی نداد!
- تیرداد...
- هوم؟
- میشه ببریمون سر خاک بابا؟
صاف نشست و انگشتش را گوشهی لبش کشید.
- چشم. حاضر شید ببرمتون.
بعد از سپری شدن کمی زمان و حاضر شدنشان، سمت قبرستان حرکت کردند. اما...
امان از تیرداد و قلبش! هنوز هم نمیفهمید.
اصلا نمیفهمید چرا یاشار گفت که عوض شده است! آنقدر غرق بود که نزدیک بود با ماشین جلوییاش تصادف کند! محکم روی ترمز زد و بخاطر سرعت نسبتا زیادش، سرش با شدت به جلو خورد و کمی خراش گرفت.
تبسم هول کرده گفت:
- خوبی؟
دستش را رو خراش کشید و خونش را با دستمال پاک کرد.
- آره، چیزی نشد. شما خوبید؟
مرضیه: آره مادر. مراقب باش.
- چشم.
نفس عمیقی کشید و این بار بدون فکر کردن به چیزی، حرکت کرد. بالاخره بدون هیچ آسیبی و سالم به قبرستان رسیدند. تیرداد، آرام از آنها جدا شد تا سر خاک رفیقش برود.
اول در بین راه یک شاخه گل خرید و با پر کردن آب معدنی کوچکی که از ماشین با خودش آورده بود، سمت قبر او رفت. روی سنگ کناری نشست و قبر را شست. دستی کشید تا قشنگ تمیز شود. گلها را هم پر پر کرد و آستینش را که بخاطر شست و شو بالا داده بود، پایین آورد. آهی کشید و بخار نفسش را بیرون داد.
نمیدانست چه بگوید. خیلی وقت بود که نمیدانست. هم از روی شرم، هم از روی خجالت. اشک گوشه چشمانش را با شستش پاک کرد. از اینکه بیشتر بماند، خجالت میکشید. اما قبل رفتن تنها یک حرف زد:
«نامرد نیستم داداشم. مراقبشم.»
آرام از قبر فاصله گرفت و به تبسم پیوست.
- چرا دیر کردی؟
- کار داشتم.
تبسم نگاه مشکوکی به او انداخت.
با همان شک، خرما را دست تیرداد داد تا پخشش کند.
همه چیز با آمدن جواب دی ان ای مشخص میشد.
- ماشالا، چه مردی شدی.
- ممنون.
سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت.
کمی معذب بود و از این حس بیزار بود. از جایش برخاست. به آشپزخانه رفت تا آب بخورد که تبسم را در حالیکه روی پنجه ایستاده بود تا ظرف را بگیرد، دید.
لبخندی زد. قدش کوتاه بود و ظروف هم غیرقابل دسترس! از پشـ*ـت به او نزدیک شد و به او چسبید. دستش را بالا برد و ظروف را پایین آورد. باز هم رایحهی خوش موهایش، مسـ*ـتش کرده بود. با بیمیلی از تبسم فاصله گرفت. خیس عرق شده بود... خیسِ خیس!
از آشپزخانه خارج شد و تبسم مات این نزدیکی بود. چرا قلبش تند میزد؟ نفس عمیقی کشید و بعد از ریختن چای، سمت آنها رفت. دستش میلرزید! سینی طرح گلش را روی میز گذاشت و ظرف پر از شکلاتهای سنگی را هم در کنارش قرار داد.
با همان لرزش شکلاتی برداشت.
- دختر کمتر کاکائو بخور، مریض میشی.
- نمیشه مرضیه جون!
اخم مصنوعی کرد و گفت:
- باشه بخور، آخرش با همین کارات دق میدی منو.
خدا نکنهای زیر لب گفت. هنوز هم از تیرداد خجالت میکشید! گفته بود مثل برادر رفتار نمیکند. گفته بود... خسته از سکوت و شرم و حیای دخترانهاش، تلویزیون را روشن کرد و روی یک شبکه، بیهدف، متمرکز شد.
با پوست ناخنهایش ور میرفت که با مخاطب قرار گرفتنش از جانب مرضیه جان، حواسش پرت او شد.
- جانم؟
- نمیریم سر قبر حسین؟
لبخند ملیحی زد. از دیشب منتظر همین حرف بود! نگاهی به ساعت انداخت. پنج بود.
- الان بریم؟
- بریم.
به تیرداد که غرق در افکارش بود، چشم دوخت.
- تیرداد!
صدایش هنوز هم میلرزید. جوابی نداد!
- تیرداد...
- هوم؟
- میشه ببریمون سر خاک بابا؟
صاف نشست و انگشتش را گوشهی لبش کشید.
- چشم. حاضر شید ببرمتون.
بعد از سپری شدن کمی زمان و حاضر شدنشان، سمت قبرستان حرکت کردند. اما...
امان از تیرداد و قلبش! هنوز هم نمیفهمید.
اصلا نمیفهمید چرا یاشار گفت که عوض شده است! آنقدر غرق بود که نزدیک بود با ماشین جلوییاش تصادف کند! محکم روی ترمز زد و بخاطر سرعت نسبتا زیادش، سرش با شدت به جلو خورد و کمی خراش گرفت.
تبسم هول کرده گفت:
- خوبی؟
دستش را رو خراش کشید و خونش را با دستمال پاک کرد.
- آره، چیزی نشد. شما خوبید؟
مرضیه: آره مادر. مراقب باش.
- چشم.
نفس عمیقی کشید و این بار بدون فکر کردن به چیزی، حرکت کرد. بالاخره بدون هیچ آسیبی و سالم به قبرستان رسیدند. تیرداد، آرام از آنها جدا شد تا سر خاک رفیقش برود.
اول در بین راه یک شاخه گل خرید و با پر کردن آب معدنی کوچکی که از ماشین با خودش آورده بود، سمت قبر او رفت. روی سنگ کناری نشست و قبر را شست. دستی کشید تا قشنگ تمیز شود. گلها را هم پر پر کرد و آستینش را که بخاطر شست و شو بالا داده بود، پایین آورد. آهی کشید و بخار نفسش را بیرون داد.
نمیدانست چه بگوید. خیلی وقت بود که نمیدانست. هم از روی شرم، هم از روی خجالت. اشک گوشه چشمانش را با شستش پاک کرد. از اینکه بیشتر بماند، خجالت میکشید. اما قبل رفتن تنها یک حرف زد:
«نامرد نیستم داداشم. مراقبشم.»
آرام از قبر فاصله گرفت و به تبسم پیوست.
- چرا دیر کردی؟
- کار داشتم.
تبسم نگاه مشکوکی به او انداخت.
با همان شک، خرما را دست تیرداد داد تا پخشش کند.
همه چیز با آمدن جواب دی ان ای مشخص میشد.
آخرین ویرایش: