کامل شده رمان لحظه‌های بی‌تبسم | shaghiw.79 کاربر انجمن نگاه دانلود

سطح قلم و رمان چگونه‍ است؟


  • مجموع رای دهندگان
    92
وضعیت
موضوع بسته شده است.

shaghiw.79

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/26
ارسالی ها
1,379
امتیاز واکنش
18,362
امتیاز
806
سن
23
محل سکونت
ساری
بعد از زدن این حرف، صدای در آمد. این یعنی بازگشت تیرداد! یا الله گویان وارد خانه شد و نایلون وسایل را دست تبسم داد. با خوش‌رویی به مرضیه سلام داد و کنارش نشست. مرضیه هم شبیه ماه بانویش بود؛ فقط موهایش جای حنا، رنگ بود و چروک ماه بانویش بیشتر. لبان سرخ مرضیه به لبخند باز شد و سمت شاه پسر حسینش گام برداشت.
- ماشالا، چه مردی شدی.
- ممنون.
سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت.
کمی معذب بود و از این حس بیزار بود. از جایش برخاست. به آشپزخانه رفت تا آب بخورد که تبسم را در حالی‌که روی پنجه ایستاده بود تا ظرف را بگیرد، دید.
لبخندی زد. قدش کوتاه بود و ظروف هم غیرقابل دسترس! از پشـ*ـت به او نزدیک شد و به او چسبید. دستش را بالا برد و ظروف را پایین آورد. باز هم رایحه‌ی خوش موهایش، مسـ*ـتش کرده بود. با بی‌میلی از تبسم فاصله گرفت. خیس عرق شده بود... خیسِ خیس!
از آشپزخانه خارج شد و تبسم مات این نزدیکی بود. چرا قلبش تند می‌زد؟ نفس عمیقی کشید و بعد از ریختن چای، سمت آن‌ها رفت. دستش می‌لرزید! سینی طرح گلش را روی میز گذاشت و ظرف پر از شکلات‌های سنگی را هم در کنارش قرار داد.
با همان لرزش‌ شکلاتی برداشت.
- دختر کمتر کاکائو بخور، مریض میشی.
- نمیشه مرضیه جون!
اخم مصنوعی کرد و گفت:
- باشه بخور، آخرش با همین کارات دق میدی منو.
خدا نکنه‌ای زیر لب گفت. هنوز هم از تیرداد خجالت می‌کشید! گفته بود مثل برادر رفتار نمی‌کند. گفته بود... خسته از سکوت و شرم و حیای دخترانه‌اش، تلویزیون را روشن کرد و روی یک شبکه، بی‌هدف، متمرکز شد.
با پوست ناخن‌هایش ور می‌رفت که با مخاطب قرار گرفتنش از جانب مرضیه جان، حواسش پرت او شد.
- جانم؟
- نمی‌ریم سر قبر حسین؟
لبخند ملیحی زد. از دیشب منتظر همین حرف بود! نگاهی به ساعت انداخت. پنج بود.
- الان بریم؟
- بریم.
به تیرداد که غرق در افکارش بود، چشم دوخت.
- تیرداد!
صدایش هنوز هم می‌لرزید. جوابی نداد!
- تیرداد...
- هوم؟
- میشه ببریمون سر خاک بابا؟
صاف نشست و انگشتش را گوشه‌ی لبش کشید.
- چشم. حاضر شید ببرمتون.
بعد از سپری شدن کمی زمان و حاضر شدنشان، سمت قبرستان حرکت کردند. اما...
امان از تیرداد و قلبش! هنوز هم نمی‌فهمید.
اصلا نمی‌فهمید چرا یاشار گفت که عوض شده است! آن‌قدر غرق بود که نزدیک بود با ماشین جلویی‌اش تصادف کند! محکم روی ترمز زد و بخاطر سرعت نسبتا زیادش، سرش با شدت به جلو خورد و کمی خراش گرفت.
تبسم هول کرده گفت:
- خوبی؟
دستش را رو خراش کشید و خونش را با دستمال پاک کرد.
- آره، چیزی نشد. شما خوبید؟
مرضیه: آره مادر. مراقب باش.
- چشم.
نفس عمیقی کشید و این ‌بار بدون فکر کردن به چیزی، حرکت کرد. بالاخره بدون هیچ آسیبی و سالم به قبرستان رسیدند. تیرداد، آرام از آنها جدا شد تا سر خاک رفیقش برود.
اول در بین راه یک شاخه گل خرید و با پر کردن آب معدنی کوچکی که از ماشین با خودش آورده بود، سمت قبر او رفت. روی سنگ کناری نشست و قبر را شست. دستی کشید تا قشنگ تمیز شود. گل‌ها را هم پر پر کرد و آستینش را که بخاطر شست و شو بالا داده بود، پایین آورد. آهی کشید و بخار نفسش را بیرون داد.
نمی‌دانست چه بگوید. خیلی وقت بود که نمی‌دانست. هم از روی شرم، هم از روی خجالت. اشک گوشه چشمانش را با شستش پاک کرد. از این‌که بیشتر بماند، خجالت می‌کشید. اما قبل رفتن تنها یک حرف زد:
«نامرد نیستم داداشم. مراقبشم.»
آرام از قبر فاصله گرفت و به تبسم پیوست.
- چرا دیر کردی؟
- کار داشتم.
تبسم نگاه مشکوکی به او انداخت.
با همان شک، خرما را دست تیرداد داد تا پخشش کند.
همه چیز با آمدن جواب دی ان ای مشخص می‌شد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    پخش خرما ها که تمام شد، دوباره پیش آنها برگشت.
    - تیرداد، مرضیه جون رو ببریم روستاشون؟
    مرضیه: نه مادر، زحمت نیفتید. خودم میرم.
    - زحمت نیست مرضیه خانم. می‌برمتون. نیازه بریم خونه یا تمام وسایلتونو گرفتین؟
    - گرفتم عزیز جان.
    لبخند موقری زد و زودتر سوار ماشین شد. پنج دقیقه‌ای طول کشید تا تبسم و مرضیه هم سوار شوند. کمربندش را هم بست و حرکت کرد. ضبط را هم روشن کرد.
    می‌دانست تبسم شادمهر را دوست دارد. برای همین یکی از آهنگ‌هایش را گذاشت. حدودا یک ساعتی طول می‌کشید تا برسند. ‌آیینه جلو را روی تبسم تنظیم کرد. دخترک آرامش بخش این روزهایش. و هنوز هم علت سوختگی صورتش را نمی‌دانست.
    - چقدر حسینم دوست داشت شما دو تا رو کنار هم ببینه.
    تیرداد سکوت کرد. جوابی هم نداشت که بدهد. ‌چه می‌گفت؟ که تیرداد نیست؟ تبسم هم آهی کشید. قیمت پیدا کردن برادرش، از دست دادن پدرش بود. آرام مرضیه را در آغـ*ـوش کشید و سرش را روی شانه‌اش گذاشت.
    - غصه نخور. بابا هنوزم ما رو میبینه. مطمئنم خیالش راحته.
    تیرداد دستش را میان موهایش برد و پوفی کشید. خیالش راحت بود؟‌ نه، نبود. تیرداد هم کم درد نمی‌کشید. نگاهش را روی چشمان دخترک پررنگ این روزهایش زوم کرد.
    با مغناطیس چشمانش چه می‌کرد؟ با بی‌رغبتی، چشم از او گرفت و به جاده خیره شد.
    دستش را از پنجره بیرون برد. لعنت به پول و سهرابی که معلوم نبود کدام گوری بود. لعنت به این بازی کثـ*ـیف. آن‌قدر درد می‌کشید که تمام کائنات را مقصر می‌دانست.
    پوفی کشید. بالاخره رسیدند. مرضیه را که رساندند، با کلی اصرار از جانبش، تصمیم گرفتند ناهار را در کنارش بمانند. تیرداد روی زمین نشست. عاشق خانه‌های روستایی بود. مخصوصا این خانه! خانه‌ای که با چوب ساخته شده بود و تنها یک اتاق کوچک و آشپزخانه‌ی کوچک داشت. خانه‌ای که جای فرش های ماشینی، گلیم پهن بود و جای دکورهای لوکس، تابلوهای نقاشی!
    کش و قوسی به بدنش داد تا رفع خستگی کند. تبسم هم که به کمک مرضیه جانش رفته بود. ‌الان تنها چیزی که می‌خواست خواب بود. سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست. ‌هوای داخل کمی سرد بود.
    خودش را جمع کرد که ناگهان پتویی رویش انداخته شد. چشمانش را باز کرد و تبسم را نزدیک صورتش دید.‌ محو تماشایش شد. محو چشمانش... امان از چشمان مشکی رنگش.‌ خودش را کمی جمع و جور کرد. عاشق که نشده بود؟
    - مرسی.
    - اگه خواستی بخوابی بگو برات بالش بیارم.
    - نه همین‌جوری خوبه.
    لبخندی زد و باشه‌ای زیر لب گفت. خواست برود که تیرداد دستش را کشید. سوالی نگاهش کرد. دلش می‌خواست بگوید توام کنارم بشین و هیچ نگو. نگو تا فقط نگاهت کنم اما... نگفت. تنها تشکری کرد که علتش را خودش می‌دانست. تشکر برای بودنش. برای بوی زندگی‌اش.
    کاش ماه بانویش کنارش بود.
    عجیب دلش صحبت با او را می‌خواست.
     
    آخرین ویرایش:

    ~*~havva~*~

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/06
    ارسالی ها
    2,276
    امتیاز واکنش
    23,187
    امتیاز
    916
    با سلام
    شروع نقد رمان شما توسط شورای نقد انجمن نگاه دانلود را به اطلاع می‌رسانم.
    پست روبه‌رویی شما جهت بررسی‌های آتی احتمالی گذاشته می‌شود.
    شما توانایی پست‌گذاری بعد از این پست را دارا می‌باشید.
    توجه داشته باشید این پست پاک نخواهد شد.
    با تشکر

    مدیریت نقد: حوا
    187974_photo_2017-06-26_13-50-37.jpg
     

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    طولی نکشید که تبسم برای ناهار صدایش زد. با کرختی از جایش بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد. گردنش بخاطر نشسته خوابیدن گرفته بود. دست و رویش را که شست، سر سفره نشست. سفره‌ای که به لطف تبسم بود. سفره‌ای که در تمام سال‌های زندگی‌اش نداشت. عمیق بو کشید. بوی غذا که هیچ، بوی زندگی آرامش کرده بود. ته چین! چند سال بود که کسی برایش غذا نپخته بود؟
    غذا را برای خود کشید و با ولـع خورد. دلش می‌خواست تا ابد همین‌جا در کنارشان بماند. اصلا می‌خواست زمان را متوقف کند. اما زورش نمی‌رسید.
    بعد از اتمام غذا، تشکری کرد و منتظر ماند تا تبسم مانتوی سفیدش را که درست مثل رنگ پوستش بود، بپوشد. هرچند که می‌خواست به مرضیه جانش کمک کند اما مرضیه نگذاشت. نمی‌خواست به شب برخورد کنند و برای همین مانع کمک او شد. تبسم، مرضیه را در آغـ*ـوش کشید و بعد از خداحافظی همراه تیرداد حرکت کرد.
    طبق معمول شیشه را پایین کشید. نم نم باران می‌بارید. خودش را جمع کرد و شیشه را بالا کشید. نگاهش به جاده بود حواسش به تبسم! باید با ماه بانو حرف می‌زد. زیادی بی‌قرار شده بود. دلش می‌خواست سر صحبت را با تبسم باز کند اما نمی‌دانست چگونه! کاش الان یاشار بود تا با لودگی‌هایش، باعث حرف زدن تبسم می‌شد و با صدایش آرام می‌گرفت.
    - جواب دی ان ای امروزه؟
    لبخندی زد. از همان لبخندهایی که کودکان، پس از به دست آوردن اسباب بازی مورد علاقه‌شان می‌زنند.
    - آره.
    - میریم؟
    - میریم.
    تبسم لبخندی زد و سرش را سمت پنجره کرد.
    رو شیشه‌ی بخار گرفته، اشکال نامفهومی می‌کشید.
    - میشه الان بریم؟
    - کجا؟ آزمایشگاه؟
    - آره. دل تو دلم نیست.
    - چرا اینقدر عجله داری دختر؟
    یکهو بی‌مقدمه گفت:
    - چون شک دارم. شک به اینکه برادرم هستی.
    تیرداد محکم رو ترمز زد. شدتش زیاد بود و تبسم از روی ترس، آخی گفت. وای از حال تیرداد! شک تبسم یعنی از دست دادنش!
    - چته؟ چرا یهو می‌زنی رو ترمز؟
    - به من شک داری؟ شک داری داداشتم؟
    سرش را پایین انداخت و با من من گفت:
    - یکم.
    سکوت کرد. سنگین سکوت کرد. تبسم، از زدن حرفش پشیمان شد اما حرف گفته را نمی‌شد پس‌گرفت. دوباره استارت زد و مستقیم سمت آزمایشگاه رفت. خدا خدا می‌کرد باز باشد که بود. بدون گفتن چیزی پیاده شد و جواب را گرفت. برگه جواب را دست تبسم داد و او را به خانه برد. باید پیش مادرش می‌رفت.
    - کجا میری؟
    - پیش ماه بانو.
    صبر نکرد تا تبسم بپرسد این ماه بانو کیست؟ با سرعت، خودش را رساند.
    جلوی در سفید رنگشان ایستاد. نفسش که جا افتاد، زنگ را فشرد. صدای عصایش می‌آمد. در که باز شد، بی‌صبرانه مانند کودک دور از مادر، خودش را در آغـ*ـوشش انداخت.
    ماه بانو هیچ نگفت. او را داخل برد. کنارش نشست و منتظر ماند تا بگوید.
    تیرداد، سرش را روی پای ماه بانو گذاشت.
    - ماه بانو...
    - جانم پسرم؟
    - درد دارم. یه درد عمیق. نفسم رو داره می‌گیره مادرم. دارم خفه میشم مادرم.
    - بگو جان دلم، بگو خالی شو.
    مکث کرد. نمی‌دانست از کجا بگوید. دستش را گوشه‌ی پیراهن گل گلی‌اش گذاشت و مشت کرد.
    - من... من... وابسته شدم. وابسته تبسم. مسخره‌ست، نه؟ تیردادت دلش سریده. اونم برای ناموس رفیقش. مسخره‌ست سر دو ماه دل دادم، نه؟ ماه بانو... فرق داره، جنس نگاهش، جنس کاراش، به مولا جنسش فرق داره. ماه بانو، دلم سریده، تیردادت دلش سریده. ماه بانو...
    عاجز شد. عاجز از پنهان کردن بغض صدایش. این پسر عاشق شده بود. ماه بانو، موهایش را نوازش کرد.
    - مسخره نیست عزیز جانم. عاشقی که به مدت نیست، آدمه، قلبه، یهو با یه نگاه می‌لرزه و دل میده. خجالت نکش تیرداد. بهت یاد ندادم خجالت بکشی مگه اینکه کار بی‌شرمانه کنی. عاشق شدن جرم نیست پسرم. فقط تو موقعیت بد دل دادی. به قول خودت تبسم جنسش فرق داره پس نذار بشکنه. اون فکر می‌کنه داداششی. نذار با فهمیدن حقیقت، هم اون و هم تو بشکنی.
    - چیکار کنم؟ چی بگم؟ بگم بازیت دادم؟ بخاطر چی؟ بخاطر یه قرض کوفتی؟ نمی‌تونم بگم، به خدای بالاسرم نمی‌تونم.
    ماه بانو خم شد و پیشانی‌اش را بـ*ـوسید.
    - از اولش آجرتو کج گذاشتی و الان دیوارت داره می‌ریزه. یا علی بگو و دیوارتو محکم کن. عاشقی بزدل نمی‌خواد، مرد می‌خواد. مردشی؟ پس بگو یا علی و قدماتو محکم کن. اگه مطمئنی از خودت، اگه شک نداری به احساست، زمینه گفتن حقیقتو جور کن ولی قبلش کاری نکن که دیگه نشه کاری کرد.
    تیرداد بلند شد و سرش را روی قلب ماه بانو گذاشت. تپش قلبش، آرامش می‌کرد.
    - مادرم منو نخواست. منو خانواده‌م پس زدن، تبسم پس نمی‌زنه؟ پسر بی‌کس و کار رو کی می‌خواد ماه بانو؟ من هیچی نیستم. بفهمه بازیش دادم، دیگ نمی‌تونم ببینمش. اینو نمی‌خوام ماه بانو.
    - با دروغ شروع کردی، با دروغ تمومش نکن. مردونگیتو ثابت کن. دیگه نشنوم بگی مادرم نخواست منو. جای مادرت نبودی که بدونی چرا گذاشتت پرورشگاه، اما تبسم بحثش فرق داره. اون اگه نخوادتت هم حق داره تیرداد.
    - آره، همین داره آتیشم می‌زنه. خودم خراب کردم، لعنت به خودم.
    قطره اشکی که از چشمانش چکید را با دست پاک کرد. چه خوب که یاشار نبود و راحت توانست خودش را خالی کند.
    - لعنت کردن خودت فایده نداره، کاریه که شده. به خودت زمان بده ببین احساست واقعیه یا حس زودگذر. باشه جان دلم؟
    - چشم.
    حق با ماه بانو بود. باید دو دو تا چهارتا می‌کرد و می‌فهمید واقعا عاشق شده است یا نه.
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    سرش را از روی پایش برداشت و نشست.
    صدای در، نشان دهنده‌ی آمدن یاشار بود.
    - مامان، مامان، مامان جانم، عشقم، نفسم،...
    دهانش با دیدن تیرداد باز ماند. همیشه همین بود. آن‌قدر با سر و صدا وارد می‌شد که همسایه‌ها هم می‌فهمیدند یاشار آمده است!
    - تو کی اومدی؟ چرا خبر ندادی؟
    - تازه اومدم.
    - چه بی‌خبر. چیزی که نشده؟!
    لبخندی به نگرانی این پسر زد. چگونه یاشار را هم از دست می‌داد؟
    - نه، نترس. دلم تنگ شده بود براتون.
    - آها. جوابو گرفتی؟
    - آره. دادم به تبسم اومدم اینجا.
    - خوبه. شب هستی؟
    ماه بانو اعتراضی کرد.
    - بسه یاشار. چقدر سوال می‌کنی. برو لباستو عوض کن بیا چایی بخور گرم شی.
    - به روی چشم عشق جان.
    - زبون نریز.
    یاشار لبخندی زد و رفت.
    تیرداد کاپشن آبی‌اش را به تن کرد.
    - کجا میری مادر؟
    - برم خونه. هوا خراب شده می‌ترسم پشت ترافیک گیر کنم.
    - باشه مادر، مراقب باش.
    - چشم.
    قبل از رفتن، به اتاق یاشار رفت. در باز بود و بدون در زدن وارد شد. تیشرت تنش نبود و دمر، روی تخت دراز کشیده بود.
    - خوبه گفت بپوش برو پیشش.
    - حال ندارم جون داداش. بابا قبلا باشگاه داشتی راحت بودیم، الان مثل چی کار می‌کشن ازمون. ببین چقدر لاغر شدم.
    - بلند شو لوس نکن خودتو. پاشو برو پایین، من دارم میرم.
    - باشه، باشه. خداحافظ.
    دستش را بالا برد و به نشانه‌ی خداحافظی تکان داد. از پله‌های خانه‌ی دوبلکس کوچکشان پایین آمد. در را باز کرد و خارج شد که گوشی‌اش زنگ خورد.
    «ناشناس»
    تماس را وصل کرد و... امکان نداشت. سهراب بود!
    - سلام شازده پسر!
    سعی کرد خونسرد باشد. هر واکنشش ممکن بود بر علیهش شود.
    - بگو، می‌شنوم.
    - قبلا‌ مودب تر بودی.
    - اونش به تو مربوط نیست.
    - زیاد خوب نیست برا سهراب بلبل زبونی کنی. یادت نره دو ماه از وقتت گذشته.
    پوزخندی زد. دستانش مشت شد. کاش روبرویش بود تا حسابی با کتک زدنش، خالی شود.
    - می‌دونم.
    - خوبه، عزت زیاد.
    پوفی کشید و گوشی را در جیبش گذاشت.
    داد و قال راه انداختن در این شرایط خریت محض بود! سهراب هم هر دفعه با خط جدید زنگ می‌زد و دستش هم به جایی بند نبود.
    فعلا سهراب خوب می‌تازاند!
    حوصله‌ی رانندگی را نداشت. ماشین را جلوی خانه‌ی ماه بانو گذاشت و مسیر را پیاده طی کرد. باران شدت گرفته بود و توجهی نداشت.
    آرام قدم می‌زد. قدم می‌زد تا آرام شود. مرد بود، محکوم به قوی بودن، محکوم به تحمل. زن نبود که به آغـ*ـوش کسی پناه ببرد.
    سردش شده بود. نگاهی به مسیر انداخت. خیلی نمانده بود تا به مقصد برسد. از سوپری سر راه، یک بسته وینستون خرید. پول را حساب کرد و سیگارش را روشن. پک عمیقی زد و در خودش جمع شد. بالاخره رسید. کلید را انداخت و وارد شد. لباسش خیس شده بود و آب از موهایش چکه می‌کرد.
    - چقدر دیر کردی!
    - ببخشید.
    - ماشینت کو؟‌ چرا خیس آبی؟
    - نمی‌دونم.
    - چیزی شده؟
    - نه.
    بسته سیگار را روی مبل پرت کرد و سمت اتاقش رفت. به پشت دراز کشید. حتی لباس‌های خیسش را هم از تن در نیاورد.
    - تیرداد، داری می‌ترسونی منو. چی شده؟
    - گفتم هیچی.
    - بخاطر هیچی اینه حال و روزت؟
    - میشه کلید نکنی؟
    - تیرداد!
    از کوره در رفت. دست خودش نبود، بلند شد و با اخم سمت تبسم رفت. دستش را گرفت و از اتاق بیرونش انداخت. تبسم مبهوت ماند. یعنی بخاطر حرف‌های ظهرش بود؟
    مغموم و گرفته، به در بسته چشم دوخت.
    یادش بود، مادرش همیشه می‌گفت مرد که درگیر است، سر به سرش نگذار. سوال نکن، بگذار آرام شود. گفته بود با سوال‌های مکرر، حالش بدتر می‌شود، از کوره در می‌رود.
    حیف که دیر یادش آمده بود!
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    بی‌توجه به تبسمی که از واکنشش بغض کرده بود، در را بست و روی تخت نشست. چشمانش را هم بست و روی تخت خودش را پرت کرد. پشت هم نفس عمیق می‌کشید.
    باید چه می‌کرد؟ از الان دقیقا تنها دو ماه وقت داشت. دو ماه و هفتصد میلیون پول؟ پیراهن خیسش را از تنش در آورد و روی زمین پرت کرد. از جایش بلند شد و در فضای کوچک اتاق راه رفت. دستش را میان موهایش برد و طره‌ای از مویش را کشید تا شاید آرام شود. ساعت‌ها قدم زد و به نتیجه‌ای نرسید. آخر هم دست از پا درازتر، دوباره روی تخت دراز کشید. بی‌قرار بود. بی‌قرار تر از هر لحظه. کاش کسی بود تا آرامش کند. حتما که نباید دختر باشی تا کسی نازت را بکشد.‌ گاهی مردها هم نیاز دارند تا کسی لوسشان کند و نازش را بکشد! پوفی کشید و بلوز سفید رنگی به تن کرد. لباس خیسش را هم پرت کرد زیر تخت! اولین بار بود که کمی شلخته می‌شد. در اتاق را که باز کرد، تبسم را دید که در خودش جمع شده و سرش روی زانویش است. تازه یادش آمد که او را بیرون پرت کرد! تمام این مدت روی سرامیک‌های سرد نشسته بود؟
    - تبسم!
    سرش را بالا آورد و با چشمان پر بغض گفت:
    - ببخشید.
    - ببخشم؟! چیو؟
    - اینکه با سوالام اذیتت کردم، اینکه باعث شدم عصبی شی، اینکه...
    تیرداد از خودش، کارش، رفتارش خجالت کشید. نزدیکش شد و بلندش کرد. لبخندی بین لب‌هایش کاشت.
    - تو کار اشتباهی نکردی. هر کسی هم که جات بود همین‌ کارو می‌کرد. هوم؟
    - اوهوم.
    - حالا بیا بریم یه چی بخوریم که حسابی گشنمه.
    تبسم لبخند بی‌رمقی زد و زودتر سمت آشپزخانه رفت‌. کاش می‌فهمید مشکل برادرش چیست که باعث تشویشش شده است. وارد پذیرایی که شد، چشمش به پاکت سیگار افتاد. ‌تیرداد سیگار می‌کشید؟ چرا تا به حال متوجه این موضوع نشده بود؟
    سعی کرد فعلا چیزی از او نپرسد.
    بدون گفتن چیزی به آشپزخانه رفت و پیش دستی‌های شام را روی میز چید. ترشی مورد علاقه تیرداد را هم درون کاسه کوچکی ریخت و همراه دیس غذا، آن را روی میز قرار داد.
    تیرداد سرش را به آرنج تکیه داده بود و در جای دیگر سیر می‌کرد.
    - تیرداد؟
    سرش را بالا نیاورد و با صدای گرفته گفت:
    - هوم؟
    - بیا بخور.
    بدون گفتن حرفی، بی‌رمق و بی‌میل شروع به خوردن کرد. تنها به خوردن چند لقمه بسنده کرد و بعد از تشکر کردن، خودش را به مبل رساند و خودش را روی آن رها کرد. خسته بود، به طور عجیبی خسته بود. دلش یه سفر می‌خواست آن‌هم بی‌بازگشت. شاید هم سفر به سرزمین عجایب! سفری که یا با پول بازگردد یا هرگز بازنگردد.
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    در افکارش غوطه ور بود که حضور تبسم را در کنارش حس کرد. چشمانش را باز کرد و به او نگاه دوخت. چند ثانیه‌ای به سکوت گذشت و تیرداد فرصت مناسب را برای دیدنش پیدا کرد. تبسم زبانش را روی لبش کشید و گفت:
    - سیگار می‌کشی؟
    - گاهی اوقات آره.
    - گاهی اوقات؟ مثلا چه وقتایی؟
    لبخند محوی زد و گفت:
    - وقتایی که تو سرتو میندازی پایین و بغض می‌کنی یا وقتایی که لوس میشی تا بگی ناراحتی؛ من سیگار می‌کشم، قدم می‌زنم تا آروم شم.
    - خب تو هم گریه کن!
    تیرداد دستان تبسم را به نرمی گرفت.
    - نمیشه. از بچگی گفتن مرد گریه نمی‌کنه و همین باعث شده احساسمون از بین بره. یه جورایی افت داره برامون گریه کنیم.
    تبسم لبش را پایین انداخت و نگاهش کرد.
    - سیگار نکش.
    - سعیمو می‌کنم.
    - ممنون.
    خواست از جایش بلند شود که تیرداد نگذاشت. او را کنار خودش نشاند. موهایش را باز کرد.
    - موهاتو دوست دارم. بوی خوبی میده.
    صورت تبسم از شرم، سرخ شد و سکوت کرد.
    تیرداد سرش را روی پای او گذاشت و موهایش را بو کشید.
    - می‌دونی، از بچگی کسیو نداشتم. تنها بودم و تنها بزرگ شدم. خودم بودم و خودم. واسه یه شب غذا تو کوچه پس کوچه‌های سرد خیابون گل می‌فروختم یا کفش واکس می‌زدم. خجالت نمی‌کشم که این ‌کارا رو کردم ولی یه چیزی تو این دل صاحب مرده داره می‌کشتم. یه چیزی مثل حسرت. حسرت داشتن یه خونه گرم و یه خانواده. من نداشتم تبسم، هیچ‌کدومشو نداشتم. خیلی شبا گرسنه می‌خوابیدم، خیلی شبا تو سرما و برف خیابون بودم و حسرت یه جای گرم اذیتم می‌کرد. حسودیم می‌شد به همه که جای خواب دارن و من نه. به اینکه زورشون از من بیشتر بود، اینکه...
    بغض مردانه‌اش نگذاشت ادامه دهد. سکوت کرد و تبسم موهایش را نـ*ـوازش می‌کرد. سکوت کرد و تبسم برایش اشک می‌ریخت.
    چیزی نگفت تا او خالی شود. چیزی هم نداشت تا بگوید که او آرام شود. آن‌قدر درد کشیده بود که حرف‌های او آرامش نکند.
    - تا اینکه بردنم پرورشگاه. اوایلش سخت بود برام که به اون فضا عادت کنم ولی خدا ماه بانو رو بهم داد. هم مادر شد برام هم پدر. خیلی مدیونشم تبسم، خیلی.
    - میشه منو ببری پیشش؟
    سرش را از روی پای او برداشت و با نگاهی مهربون گفت:
    - حتما. فردا خوبه؟
    - اوهوم.
    - بابت کار امشبم معذرت می‌خوام. عصبی بودم، دست خودم نبود.
    تبسم بـ..وسـ..ـه‌ای روی گونه اش کاشت و گفت:
    - می‌دونم. بخشیده شدی.
    بعد از زدن این حرف چشمکی به تیرداد زد و رفت تا به کارهایش برسد. و اما تیرداد...
    تپش‌های قلبش آرام گرفته بود. مطمئن بود که به این دختر حس دارد.
    سرش را به دیوار تکیه زد و زمزمه کرد:
    - خوبه که هستی.
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    ***
    با حس و حال عجیب و لبریز از شوق، یک دست لباس شیک انتخاب کرد. آن‌قدر حساسیت به خرج داده بود تا بهترین به نظر برسد. شال سرخابی‌اش را برداشت تا با مانتوی مشکی‌اش ست شود. طره‌ای از موهای مشکی‌اش را بیرون ریخت و کمی به صورتش رنگ مالید. وقتی از خود اطمینان پیدا کرد، سمت تیرداد رفت.
    - چطور شدم؟
    چشمانش را به نشانه‌ی تایید بست. انگشتش را گوشه‌ی لبش کشید و گفت:
    - مثل ماه شدی!
    گونه‌های تبسم رنگ گرفت و لبخند شرمگینی به او زد.
    - به ماه بانو خبر دادی؟
    - نه، هیچ‌وقت بهش خبر نمیدم که میرم پیشش.
    سوالی نگاهش کرد. تیرداد از حالت او که متعجبانه و با چشمان درشت شده نگاهش می‌کرد خنده‌اش گرفت.
    - خب چون کیفش بیشتره. اصلا مزه‌ش به اینه سرزده بری پیشش.
    تبسم گامی برداشت و نزدیکش شد. بینی او را کشید و لب زد:
    - دیوونه!
    تیرداد شیطنت وار دستش را به سـینه‌اش زد و گفت:
    - ما اینیم دیگه!
    قبل از رفتن یک دور لباس تیرداد را چک کرد! حساس شده بود چون اولین بار بود که باهم نزد ماه بانو می‌رفتند. کاپشن و شلوار جین.
    عالی شده بود، مثل همیشه! دوشادوش هم قدم برداشتند و به سوی خانه‌ی ماه بانو رفتند. طولی نکشید که به مقصد رسیدند.
    تبسم در پوست خود نمی‌گنجید و مدام از روی استرس پوست لبانش را می‌کند.
    - چته دختر؟ رنگت شده عین دیوار.
    - خب چیکار کنم؟ اولین بار دارم میرم دیدن کسی که تو رو بزرگ کرده.
    - نگران نباش. بیا دستتو بده بهم. یه نفس آروم بکش. آها، آفرین. بهتر شدی؟
    - اوهوم.
    بعد از زدن این حرف، صدای زنگ طنین انداز شد و ماه بانو با کمی تاخیر در چارچوب در نمایان گشت. از دیدن آنها نه تنها تعجب نکرد؛ بلکه با رویی گشاده استقبال گرمی از آن دو کرد. به طوری‌که تبسم حس می‌کرد مادر خودش است نه تیرداد. وارد حیاط که شد، با دیدن حوض بزرگ وسط حیاط و باغچه‌های پر از گل به وجد آمد و لبخند عمیقی زد. تیرداد از ذوق کردن‌های او، ته دلش قنج می‌رفت. ماه بانو نزدیک تبسم که در حال نگاه کردن به گل‌های رنگارنگ بود، شد.
    - گل دوست داری مادر؟
    با شعفی بچگانه دستانش را به هم‌دیگر کوباند و گفت:
    - وای آره. خیلی زیاد دوست دارم.
    ماه بانو دستی به صورت او کشید.
    - بیا بریم داخل مادر. الان هوا سرده مریض میشی. بذار بهار که شد بیا با هم باغچه رو یه دستی بکشیم.
    - واقعا؟
    - آره عزیز جان. این دوتا پسر که کاری نمی‌کنن.
    تبسم او را ناگهان در آغـ*ـوش کشید و صورت چروکینش را بـ*ـوسید.
    - خیلی عالیه. حتما میام.
    - حالا بیا داخل تا چایی های معروفمو بدم بخوری.
    تیرداد که تا این لحظه سکوت کرده بود، گفت:
    - آخ چایی‌های ماه بانو با اون دارچیناش معرکه‌ست.
    - خب مشتاق شدم زودتر امتحانش کنم.
    ماه بانو دست هردویشان را گرفت و داخل خانه برد.
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    حس عجیبی داشت. برایش جالب بود که چقدر سریع با ماه بانو خو گرفته است. زنی که تا به آن زمان با او ملاقات نکرده بود. وارد خانه شد. خانه‌ای قدیمی اما دلباز! یک حال بزرگ که با در چوبی به دو بخش تقسیم شده بود و پله‌های سرامیکی که در انتهای پذیرایی قرار داشت. سر تا سر خانه چیزی جز پشتی‌های قدیمی و تلویزیون کوچک نبود!
    دقیقا شبیه خانه‌ی مادربزرگ‌ها بود. از همان خانه‌هایی که تا واردش می‌شدی، سر ذوق می‌آمدی و حس آزادی به آدم دست می‌داد.
    آرام روی زمین نشست و به پشتی گل گلی تکیه داد. سماور و قوری طرح شاه، در کنار ماه بانو قرار داشت و دانه دانه لیوان‌ها را پر می‌کرد. خانه در سکوت مطلق بود. تیرداد نزدیک ماه بانو شد و سینی چای را از او گرفت. یک استکان چای را همراه با نبات‌های رنگارنگ و نعلبکی، جلوی تبسم گذاشت.
    - بخور تا سرد نشده.
    - ممنون.
    تیرداد در کنار ماه بانو جای گرفت و زیرلبی با او سخن می‌گفت.
    - خب مادر... چند سالته؟
    لبخند مهربانی زد و جواب داد:
    - داره ۲۰ سالم میشه.
    - دیگ وقت شوهرکردنته‌ها.
    تبسم لبخند شرمگینی زد و سرش را پایین انداخت اما تیرداد، چای در گلویش پرید و به سرفه افتاد.
    ماه بانو آرام زمزمه کرد:
    - هول نشو پسرم. قرار نیست کوچولوت از دستت در بره!
    - کوچولوم؟!
    - آره مادر. دختر ریزه میزه‌ایه.
    - بغـ*ـلیه ماه بانو، بغـ*ـلی!
    ماه بانو آرام به سرش ضربه زد و بی‌حیایی زیر لب به او گفت. تیرداد هم زبانی در آورد و نگاهش را خیره‌ی کوچولویش کرد! در گیر و دار جادوی چشمان تبسم بود که یاشار وارد خانه شد.
    - به به! چه خبره! داداش جدیدا زیاد میای اینجاها.
    - ببخشید دیگه، یادم میره همه‌ش باهات از قبل هماهنگ کنم!
    یاشار کیف باشگاهش را سمت او پرت کرد و گفت:
    - بمونید تا من برم دوش بگیرم بیام.
    - نترس هستیم حالاحالاها.
    یاشار دستی تکان داد و سمت حمام رفت.
    - این بچه آدم نمیشه! نه سلامی نه حرفی...
    - ماه بانو جان من، انتظار داری چی از پسرت در بیاد آخه؟
    اخمی میان ابروان سفیدش آورد.
    - به بچه‌م چیزی نگو.
    دستانش را روی چشمانش گذاشت و گفت:
    - چشم مادرم.
    رو کرد سمت تبسم:
    - چرا ساکتی مادر؟
    - دارم شما رو می‌بینم که چقدر خوبین، که چقدر صمیمی هستین.
    - بیا کنارم بشین دخترم، بیا.
    تبسم در کنار او نشست و دستانش را در دستان او قرار داد. لبخند ملیحی زد. انگار مادرش کنارش نشسته بود.
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    - مرسی که تیرداد رو بزرگ کردین.
    ماه بانو نگاهش کرد، نگاهی مهربان. این دختر زیادی خانوم بود.
    - تشکر نداشت دخترم. وظیفه ما بود، وظیفه تموم کسایی که تو پرورشگاه بودن.
    - نه وظیفه نبود، شما جای تمام بی‌مادری‌ها برای تیرداد مادری کردین. تیرداد به مامان خیلی وابسته بود، خیلی. نمی‌دونم چجوری تنهایی دووم آورده ولی از وقتی شما رو دیدم، فهمیدم مثل مادر خودمون هستین. حتی شاید بهتر از اون.
    تیرداد به پاکی قلب این دختر بارها احسنت گفت. یعنی این دختر مال او می‌شد؟ ماه بانو دستان تبسم را به نرمی گرفت.
    - یه زن هر چقدر هم که خوب باشه، جای مادر آدم نمیشه عزیز جان.
    تبسم گونه‌های نرم و سفید او را بـ*ـوسید.
    تیرداد لحظه به لحظه شیفته‌تر می‌شد. کاش تمام شود، کاش تمام مشکلات از بین برود.
    تنها آغـ*ـوش تبسم و قلب عاشقش را می‌خواست و بس! همین دو چیز برای یک عمر دیوانگی و شیدایی‌اش کافی بود! چای را لب زد و با نبات خورد. یاشار هم بالاخره از حمام دل کند و با همان موهای خیس و چکه کنان، سمت آنها گام برداشت!
    - آخ آخ! چایی بدون من؟ داشتیم مادرم؟
    ماه بانو اخمی میان ابروانش کاشت و گفت:
    - تو اول موهاتو خشک کن. اینقدرم منو حرص نده.
    تیرداد گوش‌های یاشار را گرفت و کشید.
    - نچ نچ! کمتر مادر منو اذیت کن!
    یاشار از روی درد دادی کشید!
    - وحشی جان! اول مادر من بوده، بعد تو. ول کن بی‌صاحاب شده رو! کندیش!
    تیرداد خندید و گوش‌هایش را رها کرد.
    تبسم هم تمام صورت چو ماهش، دریاچه‌ای از خون شده بود! نفسی گرفت و باز نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد. یاشار نمکین‌ترین پسری بود که تا به حال دیده بود! جو کمی آرام شده بود و ماه بانو از جایش برخاست.
    - کجا میری؟
    - برم شام بذارم پسرم.
    تیرداد بلند شد و او را وادار کرد که بشیند.
    - نمی‌خواد عزیزم، میریم خودمون کباب می‌زنیم.
    - آخه این‌جوری نمیشه تیردادم، اولین باره تبسم مهمونمون شده.
    تبسم میان کلام پرید و گفت:
    - این چه حرفیه؟ اصلا نون و پنیرم وقتی بین شمام برام لـذت بخشه. نیازی نیست چیز سنگین درست کنید.
    - آره مامان جان من! بشین ببین یاشارت چه کبابی می‌زنه!
    - تو گند نزن! کباب پیشکشت!
    یاشار لگد آرامی به تیرداد زد و سمت حیاط رفت تا منقل را بیاورد. زیر لب غر زد:
    - یکی نیست به این پسر بگه وسط زمستون تو حیاط آخه کباب می‌زنن؟ خدایا یخ نبندیم صلوات!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا