کامل شده رمان لحظه‌های بی‌تبسم | shaghiw.79 کاربر انجمن نگاه دانلود

سطح قلم و رمان چگونه‍ است؟


  • مجموع رای دهندگان
    92
وضعیت
موضوع بسته شده است.

shaghiw.79

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/26
ارسالی ها
1,379
امتیاز واکنش
18,362
امتیاز
806
سن
23
محل سکونت
ساری
فصل چهارم
چشمانش را گشود و به جست و جوی شخصی پرداخت. شخصی که دنیای سیاهش را رنگی کرده بود و حال، او را نمی‌یافت. دست زیر سرش برد و آخی گفت. درد داشت و همچنان تار می‌دید. یاشار نزدیکش شد و او را در آغـ*ـوش کشید.
- پسر جون به لبم کردی! خداروشکر بهوش اومدی.
- *تیـرداد کجاست؟
- بیرونه. خجالت می کشه! یکی نیست بگه اون موقع که زدی لت و پارش کردی باید خجالت می‌کشیدی!
- یاشار!
- چیه؟
- برو بگو بیاد تو. اینقدرم چرت و پرت نگو.
- بیاد تو که باز نفلت کنه؟
- یاشار!
- باشه بابا. به من چه اصلا!
بعد از گذشت چند دقیقه، *تیـرداد سر به زیر آمد. نمی‌توانست در چشمان رفیقش نگاه کند.
- اونی که باید سرش زیر باشه و شرمنده، منم نه تو!
- ماه بانو گفت که آروم باشم، گفت حواسم باشه کاری نکنم ولی نشد، نتونستم.
- خوش به حالت که ماه بانو بهت گفت. کاش قبل راه انداختن این بازی یکی به منم می‌گفت نکن.
نزدیکش شد و کنارش نشست.
- به رفاقتمون قسم کاریش نکردم. اصلا پشیمون شدم از کارم، حتی قید پولم زدم.
- چرا؟!
- چون... چون...
- دوستش داشتی؟!
حیرت زده نگاهش کرد. یعنی خبر داشت؟
- این‌جوری نگاهم نکن. ماه بانو بهم گفته بود ولی تیرداد... نمی‌تونم ببخشمت. رفیقمی درست اما فکر تبسم رو از سرت بنداز بیرون. شدنی نیست. شدنیم باشه، من نمی‌ذارم.
تیرداد بعد شنیدن حرف‌هایش، مانند بادکنکی ترکیده، وا رفت. حالا علاوه بر به دست آوردن قلب تبسم، باید او را هم راضی می‌کرد. کاری تقریبا سخت و نشدنی! لبخندی کم جان به رویش زد و سکوت کرد.
*تیـرداد هم ترجیح داد تنهایش بگذارد و با خودش خلوت کند. یاشار خصمانه نگاهش کرد و تهدیدوار گفت:
- چیزی که نگفتی بهش؟!
- نه! فقط گفتم دور تبسمو خط بکشه.
- *تیـرداد!
- تو دخالت نکن. رفیقمه، داداشمه، هرچی که هست نباید با ناموسم بازی می‌کرد.
پوزخندی زد و گفت:
- اون با ناموست بازی کرد یا تویی که کارت بازی با دختر مردم بود؟ همین آدم بود که هربار می‌خواست جلوتو بگیره. حالا دم از غیرت می‌زنی؟
بران به سمتش خیز برداشت و مشت محکمی به صورتش کوبید.
- حرف دهنتو بفهم. کارمون اصلا شبیه هم نبود.
- آره، راست میگی. تو واقعا بازی می‌دادی و اون واقعا عاشق بود.
خواست بار دیگر مشتی بزند که صدای ماه بانو مانع از کارش شد. در سکوت نظاره‌گر آنها بود و فقط تاسف می‌خورد. بدون توجه به آنها داخل بیمارستان رفت و سراغ تیرداد را از پرستاران گرفت. پسرش مظلوم بود و هر بلایی هم سرش می‌آوردند. به اتاقش که رسید، با چشم بسته و سر باندپیچی شده‌اش مواجه شد. مادر واقعی‌اش نبود اما مادرش بود. مادرانه چشمان داغ دیده‌اش اشکین شد و در کنارش جای گرفت. تیرداد لطافت دستش را که حس کرد، به خیال دستان ظریف تبسم، نامش را صدا زد و با صورت غمگین مادرش روبه‌رو شد.
- ماه بانو!
- جان ماه بانو؟ ماه بانو بمیره برات که این‌جوری نبینه تو رو.
- خدانکنه مادر، زبونتو گاز بگیر. تو نبودی که من اینقدر کوه نبودم.
- نیومد، نه؟ الهی بمیرم برات!
آهی عمیق کشید و آرام گفت:
- نه.
- درستش می‌کنم مادر، خودم دستشو می‌ذارم تو دستت.
- *تیـرداد نمی‌ذاره.
- دست اون نیست اگه تبسم هم دلش سریده باشه.
- ممکنه عاشقم شه؟
- عاشقش کنی، ممکن میشه عزیزجونم.
گوشه روسری‌اش را گرفت و بویید.
- دعام کن ماه بانو، فقط دعام کن.
لبخندی زد و چشمانش را باز و بسته کرد و این یعنی داشتن قدرت!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    کمی دیگر در کنار تیرداد ماند و برایش لالایی‌های بچگی‌اش را خواند تا هر چند کم، اندکی درون پر تشویشش، آرام گیرد. خیلی نگذشت که چشمان او خواب را در آغـ*ـوش گیرد و آرام گیرد. ماه بانو، بـ..وسـ..ـه‌ای نرم روی پیشانی‌اش زد و از اتاق خارج شد. یاشار و *تیـرداد گوشه‌ای ایستاده بودند و سخنی نمی‌گفتند. ماه بانو با هیچ‌کدامشان حرفی نزد و نادیده‌شان گرفت. یاشار خواست صدایش بزند که *تیـرداد مانع آن شد.
    - چته؟
    - الان عصبیه. بذار بره. صداش کنی قیامت به پا میشه!
    پوزخندی زد و سکوت کرد. اگر در تمام کثـ*ـافت کاری‌هایش ماه بانو بود، قطعا این حوادث پیش نمی‌آمد. نمی‌‌دانست چرا تا این حد از رفیقش کینه به دل گرفته و لج کرده است. فقط مطمئن بود این *تیـرداد همیشگی نیست وگرنه با دانستن همه چیز، هیچ‌وقت دست روی تیردادی که برایشان حکم پدر را داشت، بلند نمی‌کرد.
    ***
    سرش روی پای مرضیه بود و تمام ماجرا را تعریف می‌کرد. با هر یک کلمه، قلبش می‌سوخت و گلویش را انگار چندین نفر چنگ می‌گرفتند. مرضیه باز هم نمی‌دانست چه بگوید! خودش هم گیج شده بود و درک درستی از حوادث نداشت. انگار خواب بود و هیچ چیز را حس نمی‌کرد!
    - پاشو جان مادر، بلند شو. این‌جوری نکن طاقت ندارم.
    - چیکار کنم مرضیه جون؟
    - ...
    - شمام ساکتین، مثل یاشار، مثل ماه بانو. هیچ‌کس هیچی نمیگه. فقط میگن آسیب نزد بهت، ولی چرا من حس می‌کنم دارم می‌میرم؟ چرا حس می‌کنم قلبم می سوزه؟ چرا؟
    مرضیه باز مهر سکوت بر لب زد. خودش هم نمی‌دانست چرا طالع این دختر اینقدر نحس است. دستش را گرفت و او را روی تخت خواباند.
    - نمی‌دونم چی بگم که تسکین پیدا کنه قلبت. طرف کسیم نمی‌گیرم ولی ماه بانو حرف خوبی زد. تبسم، عزیزم، دختر گلم، این‌که اون پسر باید تاوان کارشو ببینه شکی نیست، خودم میرم حقشو می‌ذارم کف دستش که بفهمه ضربه به دختر من چقدر تاوانش سنگینه ولی فقط یه لحظه فکر کن اگه تیرداد همین‌قدر مردونگیم نداشت، الان کجا و تو چه شرایطی بودی.
    این را گفت و از اتاق خارج شد. می‌دانست دفاع از آن مرد جایز نبود اما وقتی طرز نگاه او را نسبت به تبسم دید، شک کرد. طرز نگاهش عشقی صادقانه را بیان می‌کرد و از ته قلبش راضی به محکوم کردنش نبود. شاید همان عشق به تبسم مانع از حوادث ممکن بعدی شده بود. باید با تیرداد حرف می‌زد و اول بابت کار غیرقابل بخششش تاوان می‌داد و بعد به فکر جبران آن میفتاد.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    «- مُسکنم رو بیارین دَرد دارم
    - اونو؟
    - اونو :)»
    چند روزی از بستری شدنش در بیمارستان می‌گذشت. امروز روز آخرش بود و تبسم به دیدنش نیامده بود. حالش خوب بود و سرش دردی نداشت اما انگار تکه‌ی وجودش را پیدا نمی‌کرد. شنیده بود پیش مرضیه است و همین برایش کافی بود که تنها نیست. در این شرایط، معلوم نبود احمد چطوری بهره کامل را ببرد. یاشار و *تیـرداد را نمی‌یافت و به زحمت، لباس را بر تن کرد. دستش را پشت گردنش کشید و کمی ماساژش داد. تنش کوفته بود و به یک حمام آب گرم نیاز اساسی داشت. کتانی‌اش را که به پا کرد، صدای پای کسی را شنید. حدس زد که یاشار باشد و نامش را صدا زد اما سهراب را پیش رویش دید. در این اوضاع و احوال همین را کم داشت!
    - به به! میبینم آش و لاش شدی!
    - به نفع تو شد، پس خوشحال باش!
    - د نه د، نشد.
    صورتش را نزدیک صورت بی‌روح و زرد تیرداد کرد و جدی گفت:
    - می‌دونی مهلتت آخراشه؟
    - آره.
    عصای چوبی گران قیمتش را آرام را بر زمین کوبید و خنده‌اش را سر داد. تیرداد متعجب نگاهش کرد.
    - نه، خوشم اومد ازت. نقشه می‌کشی نزدیک دختر مردم شی و پولشو بچاپی. پس بچه زرنگ بودی و رو نمی‌کردی!
    خواست جوابش را بدهد که یاشار وارد اتاق شد و محکم و جدی گفت:
    - آره، بچه زرنگه. رو نکرد ریا نشه. بالاخره استادش شما بودی، نخواست یه وقت حس کنی کمتری!
    سهراب سرخ شد و با خنده‌ای هیستریک نگاهش می‌کرد.
    - یاشار تویی؟
    - با اجازه!
    - شنیدم اون یکیتون زنده‌ست!
    - درست شنیدی. حالا برو طلبتو از اون بگیر، نه این.
    کلاه مشکی به اصطلاح بابا کرمی‌اش را بر روی دستش چرخاند و روی تخت کناری نشست.
    - نچ، ببین بچه...
    - بچه رو گازه!
    - بلبل زبونی نکن یه وقت دیدی زبون نداری. درضمن، یه قراری داریم ما و رفیقت که باید بی‌حساب شیم.
    یاشار همانند ببری زخمی شده بود. بس بود هرچه شکستن کاسه و کوزه‌ها بر تیرداد و دم نزدن. خواست باز جوابش را بدهد و ساکتش کند که تیرداد مانعش شد. هنوز یادش نرفته بود جان یاشار وسط معامله است و ریسک کردن جایز نبود. سهراب از جای بلند شد و پالتوی مشکی بلندش را بست. بار آخر به چشمان تیرداد نگاه دوخت و هشدارهای آخر را به او داد. دندان‌هایش را روی هم سایید و دست بر شانه‌ی یاشار گذاشت تا بلند شود. هنوز سرگیجه داشت و گاهی تار می‌دید.
    - نذاشتی جوابشو بدم. مرتیکه بزمجه!
    - یاشار! شروع نکن ارواح جدت!
    - باشه بابا. توام هی منو همه‌ش خفه کن.
    لبخند کم جانی زد و در راهرو با *تیـرداد روبه‌رو شد.
    - تبسم رو دیدی؟
    - نه. به وقتش.
    - کجا می‌بریم؟
    - خونه ماه بانو.
    سری تکان داد و همراهشان سوار تاکسی شد. سرش را به صندلی تکیه داد و چشمان خسته‌اش را بست. تازه شروع جنگی نابرابر بود!
    - پول سهرابو بده بهش.
    - نشنیدی مگه؟ گفت بین خودشه و تیرداد.
    - خوبه بدهی توعه! اونموقع که مشت می‌کوبیدی به صورت تیرداد، می‌زدی دکور این یارو رو می‌آوردی پایین می‌شدی رفیق، برادرجان!
    برادرجان را به تمسخر بیان کرد و *تیـرداد را هم جری!
    - بس کنید. با دوتاتونم. ببندین بذارین بکپم. منو رسوندین خونه، برین همو بکشین!
    یاشار و *تیـرداد سکوت کرده و تا مقصد حرفی نزدند! موزیکی آرام در حال پخش بود و تیرداد در فکر تبسم. می‌توانست دوباره او را ببیند؟ لـ*ـمسش کند؟ در آغـ*ـوشش بکشد؟ چشمانش چه؟ له له می زد برای دیدن چشمان معصوم نگارش. آرام از چشمان مشکی‌اش قطره‌ای چکید و سریع قبل متوجه شدن کسی پاکش کرد. دلش کوچولویش را می‌خواست و دستش جایی بند نبود. با ایستادن تاکسی، از حال و هوای غمگینش در آمد و دوباره همان تیرداد شد. دم در ایستاد تا آن دو هم بیایند.
    - *تیـرداد داخل نمیاد؟
    - نه!
    - کجا می مونه پس؟
    - می‌خواد بره پیش خواهرش.
    آخ! امان از خواهرش که دنیای این دیوانه و مرهم زخم‌هایش شده بود.
    - می خوای بگم ببرتت؟
    - نه.
    گفت نه و جانش در رفت. گفت نه و کمرش خم شد. گفت نه و قلبش از تپیدن ایستاد. حیف که هیچ‌کس نمی‌فهمید. در را باز کرد که داخل شود اما با حرف *تیـرداد دستانش مشت و چشمانش از درد بسته شد.
    - یادت نره تبسم بی‌تبسم. زندگیت، لحظه‌هات، رویات، همه چیتو بدون تبسم بخواه.
    این پسر کمر به قتل او زده بود و کوتاه هم نمی‌آمد. یاشار هوفی کشید و لگد محکمی به در کوباند. نمی‌فهمید چه مرگش شده که این‌چنین تیشه به ریشه‌ی تیرداد می‌زند.
    - بیا داخل، بیا. اونو ول کن، رو هوا شر و ور زیاد میگه. توجه نکن.
    اما فقط به یک چیز می‌اندیشید. با زندگی بدون تبسم چه کند؟
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    ***
    با متانت داخل خانه شد و سلامی به مرضیه داد. نگاهی اجمالی به خانه‌ی ساده اما گرم او کرد که جز دکوراسیونی سنتی و به دور از تجملات، چیزی ندید. پدرش خوب کسی را برای مادری کردن انتخاب کرده بود.
    مرضیه از او استقبال نسبتا خوبی کرد اما ته قلبش از این پسر که تا به الان ندیده بود، دلگیر بود. شاید مقصر تمام اتفاقات خود او بود و بس!
    - تبسم...
    - تو اتاقه.
    - ممنون.
    احساس راحتی نمی‌کرد. نه با این خانه و نه با این زن! شاید غیرتش قبول نمی‌کرد کسی را جای مادرش فرض کند. پشت در ایستاد و نفس عمیقی کشید. مکثی کرد و سپس تقه‌ای به در زد. بعد از شنیدن صدای ضعیف تبسم که اجازه ورود داد، داخل اتاق شد.
    اتاق کوچک و نامرتب خواهرش! همه چیز روی زمین پخش بود و قطعا شتر با بارش گم می‌شد! با دقت قدم برمی‌داشت که مبادا پایش روی وسایل خواهرش برود و چیزی بشکند یا خراب شود. با هر زحمتی که بود، خود را به تخت او رساند و کنارش نشست.
    من من می‌کرد و حرفی برای گفتن نداشت. اصلا نمی‌دانست از کجا باید شروع کند. دستانش را به هم گره زد و شروع به حرف زدن کرد.
    - سلام!
    تبسم حتی سرش را بالا نیاورد! دیگر کسی را باور نداشت. حتی نمی‌خواست کسی را ببیند.
    - از کجا می‌دونستید اینجام؟
    - اول سرتو بیار بالا! نمی‌خوای ببینی منو بعد این‌همه سال؟ دوم جواب سلام واجبه! از حاج حسین بعیده که اینا رو یادت نداده باشه. سوم آدرستو از خود مرضیه خانم گرفتم و شماره‌ش رو از ماه بانو، یعنی ماه بانو از تیرداد گرفت.
    تبسم با شنیدن نام تیرداد سرش را بالا آورد و بی‌تاب پرسید:
    - ح... حالش چطوره؟
    - مرخص شده. نگرانش نباش.
    تبسم از روی استرس موهایش را کنار زد که سوختگی‌اش نمایان شد و توجه *تیـرداد را جلب کرد.
    - صورتت...
    پوزخندی زد و گفت:
    - اون روزی که مامان داشت می‌رفت و من و بابا رو ترک می‌کرد، دنبالتون دویدم که نرین، که لااقل منم ببرین ولی توجهی نکردین. تنور کنار خیابون روستا رو یادته؟
    کمی اندیشید تا آن تنور را به خاطر آورد. بعد از کمی سکوت گفت:
    - همونی که زنای روستامون نون می‌پختن؟
    - آره. پام پیچ خورد چون خیلی دویده بودم و تعادلم بهم ریخت و صورتم خورد به تنور داغ.
    *تیـرداد متاثر از شنیدن حقیقت، دستش را جلو برد تا جای زخم را لمس کند و خواهرش را در آغـ*ـوش بگیرد اما تبسم خودش را عقب کشید و مانع از این کار شد.
    - نترس! کاریت ندارم فقط خواستم آرومت کنم.
    - نیازی نیست. تموم شد حرفاتون؟
    - باهام راحت باش، می‌دونم سخته، می‌دونم باور من غیرممکنه اما قرار نیست دیگه کسی بازیت بده. حرف ماه بانو رو که قبول داری؟
    - حرفش سنده برام که الان اینجایی وگرنه اجازه نمی‌دادم بیای دیدنم.
    *تیـرداد لبخندی به لب آورد و به چهره‌ی خواهرش نگاه دوخت. صورتش هنوز گرد و سفید بود و لب‌هایش کوچک و سرخ. یادش بود که عاشق چشمان معصومش بود و هم‌چنان همان معصومیت، هویدا بود. از جایش برخاست و سمت در رفت اما قبل خارج شدن، سوالی پرسید:
    - جایی رفتی برای صورتت؟
    - می‌دونستید دارید با سوالاتتون اذیتم می‌کنید؟!
    - فقط سوال بود! نمی‌خواستم اذیتت کنم. درضمن دختری! زیباییت به چهره‌ته.
    تبسم پوزخندی زد. واقعا برادرش بود! هنوز اخلاق مزخرف و پوچش را داشت.
    - چقدر بینتون فرقه! یکیتون هرجوری که باشی رو قبول داره و اون یکی نه! یکیتون اونقدر شعور داره که چیزی نپرسه و اون یکی نه! یکیتون اونقدر شخصیت داره که به روش نیاره و همه جوره حواسش باشه بقیه هم اذیتش نکنن بابت این قضیه و اون یکی نه. واقعا که فقط اسماتون شبیهه نه خودتون!
    *تیـرداد جوابی برای پاسخ به این حرف تبسم نیافت و بدون هیچ‌گونه جوابی اتاق را ترک کرد. پس تیرداد واقعا هوای خواهرش را داشت! برعکس او که همان ابتدا همه چیز را خراب کرد.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    چشمانش را بسته بود و ساعدش را روی چشمانش قرار داده بود که با حس کردن کسی در کنارش، دستش را برداشت و با اخم محو بخاطر برخورد نور با چشمانش، به ماه بانو که برایش آب پرتقال آورده بود، زل زد.
    لیوان را گرفت و اندکی از آن را خورد.
    - دستت مرسی. آخیش، اصلا نفسم جا اومد.
    - نوش جونت مادر، ببرم برای یاشارم تا باز دادش درنیومده که تیرداد رو بیشتر دوست داری!
    - نه، بده من ببرم. اینقدر این پله‌ها رو بالا پایین نکن.
    - نمی‌خواد. تو خودت مریضی، بشین استراحت کن.
    - دورت بگردم، این‌همه استراحت کردم دیگه. سرمم گیج نمیره، چشامم قشنگ می بینه، اینا! ببین چه خوشگل خانمی پیش رومه!
    - بلند شو بچه، مزه نریز! بگیر ببر اگه می‌خوای ببری تا غرغرش شروع نشده.
    دستانش را روی چشمانش گذاشت و چشمی را آرام بیان کرد. سینی لیوان را برداشت و در همان حال خطاب به ماه بانو گفت:
    - اینقدر لی لی به لالای این شازده‌ت نذار! فردا پس فردا زنش می‌فرستتش پیش خودت، تا ابد می مونه ور دلت میشه بلای جونت.
    ماه بانو خنده‌ای کرد و چیزی نگفت. تیرداد هنوز چشمانش غم داشت و داشت تظاهر می‌کرد. مادر بود و از چشمانش پی به همه چیز می‌برد. تیرداد تقه‌ای به در زد و داخل شد.
    - یاشار! پاشو آب پرتقال.
    چند ثانیه‌ای مکث کرد و دید جواب نمی‌دهد. چند بار صدایش زد و سر آخر، محکم او را از تخت پایین انداخت! یاشار، شوک زده نگاهی به او انداخت و گیج و منگ بود.
    - هی صدات می زنم جواب بده دیگه!
    - د آخه وحشی من! نمی‌بینی تو گوش صاحب مرده من هندزفریه؟
    - نه!
    - خب به سلامتی جدی جدی کور شدی.
    یاشار ناگهان چشمش به آب پرتقال افتاد و باذوق لیوان را یک ضرب سر کشید!
    - ماشالا پهلوون!
    یاشار آستین تیشرتش را بالا داد و بازوهای نداشته‌اش را بوسید!
    - دیگه داداچ یاشاره داداچ!
    تیرداد مردد از پرسیدن سوالی، این پا و آن پا می‌کرد که یاشار پیش‌دستی کرده و گفت:
    - اومدن، یعنی دیروز برگشت.
    - اینقدر تابلوعم که تو هم فهمیدی؟
    - اول اینکه من به این خوبی! بعدشم مشخصه دیگه.
    سمت یاشار رفت و او را در آغـ*ـوش کشید.
    - دمت گرم پسر!
    - یه بـ*ـوس بده ب عمو!
    - پاشو گم شو نبینمت. بی‌لیاقت.
    خواست از اتاق خارج شود که یاشار گفت:
    - خوشحالم که حتی به تظاهرم شده بهتر شدی. نگران نباش، تبسم مال خودته یعنی باید باشه.
    تیرداد رویش را سمت او کرد و لبخند مهربانی زد.
    - ممنون پسر!
    روی زمین کنار کنج دیوار نشست. بی‌قرار بود و مرتب در جایش جا به جا می شد. می‌دانست طاقت بی‌خبری و بلاتکلیفی را ندارد. بعد از کلنجار رفتن با خودش، تصمیم گرفت به دیدن تبسم برود و شده برای آخرین بار خود را خلاص کند. آن‌قدر عجله داشت و بی‌تاب بود که حتی لباس‌هایش را هم عوض نکرد و با همان شلوار ورزشی طوسی و تیشرت خط دار سفیدش راهی خانه آنها شد.
    پاهایش را آن‌قدر بر روی زمین می‌کوبید که هر آن ممکن بود زمین را بشکافد! سر کوچه که رسید، سرعتش از لاک پشت هم کمتر شد و ترجیح داد با مورچه‌ها هم‌گام شود! از پیشونی‌اش عرق می‌ریخت و دستانش برای اولین بار می‌لرزید. چند نفس عمیق کشید تا صدای تپش قلب و نبض کنار شقیقه‌اش آرام گیرد. کمی سرگیجه داشت که قطعا نیمی از آن بخاطر ضربه و باقیش ضعف از استرس او بود. بالاخره گام‌هایش سرعت گرفتند و خود را به در خانه آنها رساندند.
    برای زنگ زدن تعلل داشت و نمی‌دانست چکار کند. در حال این پا و آن پا کردن بود که مرضیه خانم را دید. از خجالت یا از شرم را نمی‌دانست اما سرش را پایین انداخت و مهر سکوت بر لبان خشک شده‌اش زد. مرضیه شماتت وار به او نگاه دوخت و سیلی محکمی به صورت رنج کشیده‌اش کوباند.
    - اینو زدم بخاطر اینکه اشک دخترمو درآوردی. بخاطر این‌که باعث شدی دخترم عذاب بکشه. تو سر سفره ما غذا خوردی تیرداد! نمکدون شکستی پسر، بد هم شکستی. تمام حرمت‌ها رو از بین بردی. چرا؟ چه بدی در حقت کردیم، هان؟
    - من... یعنی...
    نمی‌توانست حرف بزند. کلمات را نمی‌شناخت. صورتش زرد شده بود و سرگیجه‌اش هم شدت گرفته بود. مرضیه متوجه حال او شده بود و سعی کرد خشم خود را کنترل کند. یادش نرفته بود که این پسر خیلی هم گناهکار نیست. خواست داخل خانه شود که تیرداد نگذاشت.
    - مرضیه خانم... می‌دونم از نظر شما آدم عو*ضی‌ای هستم. حقم دارید ولی به همون خدای بالاسرم قصدم بد نبود یعنی نمی‌دونم خودمم، خریت کردم ولی الان دل لامصبم گیره. تو رو ارواح حاج حسین صداش کنید بیاد من از خودم دفاع کنم.
    مرضیه سکوت کرد. از چشمان بخار گرفته‌اش می‌دانست عاشق است. اصلا عاشق نبود که هوای تبسم را نداشت. بدون گفتن حرفی در را باز کرد و قبل بستن آن حرفی به تیرداد زد که کورسویی از امید در درون قلب عاشقش روشن شد.
    - صبر کن باهاش صحبت کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    نیم ساعتی را جلوی در نشسته بود و از استرس و ترس با موهایش بازی می‌کرد. پاهایش خواب رفته بود و به همین علت از جایش برخاست و کمی در همان ده متر فضای ناچیز، قدم زد. سرش کمی می‌سوخت. باید باندش را عوض می‌کرد. خم شد تا خاک شلوارش را بتکاند که در باز شد و صورت مغموم تبسم نمایان شد. قلبش به شدت می‌کوبید! بالاخره بانوی روزهای رنگی‌اش را دید. جلو رفت و روبرویش قرار گرفت. چادرش را نامرتب سرش گذاشته بود و موهای ژولیده‌اش مشخص بود. خنده‌اش گرفته بود اما اصلا جای خندیدن نبود! دستانش را درهم گره زد و به صورت اخمالوی او چشم دوخت.
    - سلام.
    تبسم به تکان سر اکتفا کرد و چیزی نگفت.
    - تبسم از کجا شروع کنم رو نمی‌دونم ولی واقعا متاسفم. اصلا نمی‌دونم چی بگم.
    - نیازی نیست چیزی بگی. هرچی لازم بود رو هم شنیدم هم فهمیدم. حالام برو. نمی‌خوام ببینمت.
    خواست در را ببندد که تیرداد نگهش داشت و نزدیکش شد.
    - اون چیزی که دلت گفت هم شنیدی و فهمیدی؟ فهمیدی این پول رو برای خودم نخواستم که بشه دزدی؟ فهمیدی ازت سوءاستفاده نکردم که بشم یه آدم کثـ*ـیف؟ فهمیدی دوستت دارم که بشه عشق؟
    خم شد و چادرش را در دستانش گرفت و بو کشید. بوی کوچولویش را می‌داد.
    - هرجوری بشه، هرچقدر زمان ببره، مال من میشی. نه دنیا رو بهم می‌ریزم نه جاییو خراب می‌کنم. مثل مرد می‌جنگم تا تو همین دنیا باهات بمونم. اشتباه کردم تاوانشم با همین نبود چند روزت دادم. از جهنم بدتر بود وقتی نبودی که خنده‌هاتو، حرفاتو، صداتو، اصلا همه چیتو ببینم و بشنوم. اگه کم تاوان دادم، بیشترش کن. اونقدر تاوان میدم که ته قلبت سبک شه و باهام صاف شی تا بتونی تو قلبت راهم بدی.
    چشمان مشکی تبسم به اشک نشست و تنها نظاره‌گر او بود. نمی‌دانست باید تحت تاثیر قرار بگیرد و باز به او اعتماد کند یا نه. تیرداد با انگشتانش اشک سر خورده روی صورتش را پاک کرد و روی دو پایش نشست.
    - تبسم از اعتمادت سوءاستفاده نکردم. آره دروغ گفتم ولی احساست رو بازی ندادم. فقط می‌خوام باز بهم فرصت بدی تا الان خود منو نه به عنوان برادر بلکه به عنوان کسی که می‌خوادت بشناسی. هوم؟
    با صدایی ضعیف گفت:
    - باید فکر کنم. باید ببینم می‌تونم بهت اعتماد کنم یا نه.
    لبخند کم جانی زد و گفت:
    - هر چقدر می‌خوای فکر کن. الانم میرم تا بتونی درست فکر کنی. فقط احمد...
    - *تیـرداد به حسابش رسید. همه چیو می‌دونست و کاری کرد که دیگه پیداش نشه.
    - دمش گرم! خداروشکر! تبسم، یادت نره من دشمنت نیستم.
    - اوهوم.
    تیرداد، آرام آرام تصویر تبسم را گم کرد و راه بیمارستان را در پیش گرفت تا به سرش رسیدگی کند.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    در را آرام بست و نفس عمیقی کشید تا اشک از چشمانش جاری نشود. روی زمین سر خورد و به دروازه تکیه زد. پشت هم نفس عمیق می کشید و به حرف‌های تیرداد فکر می‌کرد. دو راهی سختی بود؛ از یک طرف برادرش و از طرف دیگر تیرداد! در عالم افکار خویش غرق بود که پاهای برادرش را روبرویش دید. لبخندی به رویش زد و کنارش جای گرفت. دستان ظریف خواهرش را آرام در دستان مردانه‌اش گذاشت و نوازش کرد.
    - می‌دونی تبسم... من تنها بزرگ شدم. مامان که زود مرد و بابا هم که پیش تو بود. نمی‌دونم چطوری و کجا خدا نگاشو سمتم کرد و تیرداد و یاشار رو بهم داد. یه مادر دیگه محبت کرد بهم و باعث شد بفهمم هنوزم بنده‌ی خدام.
    مکثی کرد و نفس عمیقی کشید. انگار به آن دوران بازگشته بود و طعم دوران کودکی‌اش را مزه مزه می‌کرد.
    - تند رفتم، یعنی مقصر من بودم. راستش یادمه همیشه به یاشار می‌گفتم چی میشه اگه جای من تیرداد برادرت باشه؟! چون واقعا اونی که باید می‌شدم، نشدم. کارم شده بود دختـ*ـربازی و قـ*ـمار. همیشه م تیرداد جورم رو می‌کشید و نگاه‌های شماتت بار ماه بانو نصیبم می‌شد. فکر می‌کردم اینام منو پس می‌زنن ولی نزدن. خیلی بد کردم در حق مادری که از صدتا مادر، مادرتر بود و رفیقی که شده بود پدرم. تیرداد حرف نداره. دورادور خبر داشتم از همه چی. خیالمم تخت بود که یه مرد رو کنارت داری و تونستم به اونایی که باید، یه درس درست و درمون بدم. اینارم گفتم که بدونی یه مرد رو بخاطر یه نامردی مثل من از دست ندی.
    لبخندی به روی صورت رنگ پریده تبسم زد و موهای نامرتبش را اندکی نظم داد. پاهایش به حرکت درآمده بودند که تبسم مانع شد و گفت:
    - تو جای من بودی حاضر می‌شدی به کسی که بازیت داده و اعتمادت رو لکه دار کرده اعتماد کنی؟
    - من اگه جات بودم به مردی که بخاطر یه عو*ضی خودشو انداخت تو دل آتیش و تهشم اونقدر شرف داشت که نذاره آب تو دلم تکون بخوره و همیشه حمایتم می‌کرد، آره! چرا که نه!
    - تو تا دیروز می‌خواستی بکشیش حالا پشتش در اومدی؟
    - بحث من و اون فرق داره. بحث ما بحث انتظاره. من انتظار نداشتم بخواد این ‌کارو کنه. هرچند که خودم این فکرو انداختم تو سر یاشار بس که به شوخی می‌گفتم کاش جامون عوض می شد!
    - اون‌وقت بحث من و و اون چیه؟
    - بحث شما بحث دله که باید ببینی دلت چی میگه خواهر کوچولو.
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    کارش با تبسم تمام شده بود. حالا باید با رفیقش دلش را صاف می‌کرد. هرچقدر هم عصبی بود، نمی‌توانست از رفیق عزیزتر از جانش این‌همه مدت کینه به دل بگیرد. مخصوصا که تحمل غم نگاه تیرداد و ماه بانو را نداشت. گوشی‌اش را برداشت به تیرداد زنگ زد.
    - سلام!
    انگار باور نداشت به او زنگ زده! با ناباوری پاسخش را داد:
    - سلام!
    - یه سری حرف دارم باهات. امشب بیا همون پارکی که پاتوقش کرده بودیم. یادته که؟
    - آ...آره.
    - منتطرتم، فعلا.
    - فعلا!
    تا شب یه چند ساعتی وقت داشت و تصمیم گرفت استراحت کند که شب سختی را پیش رویش داشت!
    ***
    موهایش را داشت شانه می‌زد که یاشار طبق معمول بدون در زدن داخل شد!
    همانطور که سیب را گاز می‌زد، پرسید:
    - کجا به سلامتی؟! خوشتیپ کردیا کلک!
    - *تیـرداد زنگ زد.گفت می‌خواد ببینتم.
    سیب در گلوی یاشار پرید و به سرفه افتاد.
    - خدا رحم کنه! نگفت چرا؟
    - یه سری حرف داره باهام. گفت برم همون پارک همیشگی.
    - برو رفیق، برو. اگه تا دو ساعت دیگه برنگشتی با پلیس میام لااقل جنازه‌ت رو نخوره!
    - یاشار!
    - باشه، لال میشم. لال!
    لبخندی زد و از اتاق خارج شد ولی قبل رفتن رو به یاشار گفت:
    - نبینم باز همه چیز رو بذاری کف دست ماه بانو!
    - چپس!
    - چپس نه، چشم!
    - مهم نیته داداش. برو که جنگ جهانی سوم رو رقم بزن!
    - کاش می‌ذاشتم سهراب زبونتو ببره راحت شم.
    یاشار زیر لب غرغر می‌کرد و تیرداد آرام می‌خندید. خیلی وقت بود این‌گونه از ته دل لبخند عمیق نزده بود. نگاهی به ساعت انداخت و بعد از خداحافظی از ماه بانو، سمت مکان مقرر شده رفت. در دلش خدا را صدا کرد و خواست دیوار کجش، جای فروریختن محکم شود.
    ***
    به پارک رسید و *تیـرداد را دید که زودتر از او رسیده است. نزدیکش شد و کنارش نشست.
    - زود اومدی.
    - آره. یه نیم ساعتی میشه اینجام و خاطراتمون رو مرور می‌کنم.
    چند لحظه‌ای به سکوت گذشت و تیرداد سکوت را شکست:
    - گفتی حرف داری باهام.
    - آره. ولی نمی‌دونم از کجا شروع کنم ولی خب... بابت سرت معذرت می‌خوام. منو می‌شناسی عصبی شم نمی‌فهمم چیزی رو.
    - حق میدم بهت. شاید من جات بودم بدتر می‌کردم.
    - نه بابا، تو اوج عصبانیتت یه داد نزدی سرمون داداش. راستش دلخور بودم ازت، با اینکه موندنت پیش تبسم بهم قوت قلب می‌داد که به حساب سهراب و اون احمد کثـ*ـافت برسم ولی بازم دلخور بودم. ماه بانو می‌گفت تبسم خوب جاییه. راستم می‌گفت ولی ناموسمه. رفیقی درست، مردی درست، داداشمی درست ولی غریبه بودی برای خواهرم و داشتی باهاش زندگی می‌کردی.
    - بازم حق میدم بهت. خودمم نمی‌فهمم چرا عقلم کار نکرد و این کارو کردم.
    - وسط حرفم نپر! رشته کلامم از دستم در میره. این مدتی که نبودم، خیلی چیزا فهمیدم. مثلاً احمد زن داشت و باز دنبال دختر مردم بود. سهرابی که وجدانش شده بود پول و پول شده بود وجدانش! نبودنم فرصتی شد تا مدرک گیر بیارم و پای کثـ*ـیف احمد رو از زندگی خواهرم بکشم بیرون و شرش رو کم کنم. بعد اون می‌موند سهراب که چند روز پیش زمینا رو فروختم و پولشو دادم. هرچند داد و قال راه انداخت ولی خب ازش آتو گرفته بودم. تو کار پخش مو*اد بود بی‌شـ*ـرف. واسه همین دهنشو بست.
    - از این کارام بلد بودی؟ نه، خوشم اومد.
    - دست پرورده خودتم. تو هم ذهنت شده بود خواهرم وگرنه زودتر از من همه‌شون رو می‌فهمیدی. الان اینجام که بگم ازت ناراحتم درست ولی این ناراحتی رو خودمون حل می‌کنیم و دخلی به تو و تبسم نداره.
    - ماه بانو باهات حرف زده، نه؟
    - مشخصه؟
    - خیلی تابلویی! حرف گوش کنم شدی.
    - سرم به سنگ خورده. اینم بگم از الان به بعد ریش و قیچی دست خودته. بهت حس داره ولی عمیق نیست که بخاطر ضربه‌ای که خورده ازته. دلش چرکین شده ازت. از دلش دربیار. راضی نیستم به این وصلت اما ناراضیم نیستم. لج کردم چون عصبی بودم ازت و خواستم مثلاً تنبیهت کنم ولی بیشتر که دقت کردم دیدم اونی که باید تنبیه شه منم نه تو.
    - بزرگ شدی *تیـرداد. فکر نمی‌کردم عاقل شدنتو ببینم.
    - تو بزرگم کردی. یادم نرفته گفتی به دشمنمم بی‌احترامی نکنم، چه برسه تو که مثل سایه‌می.
    تیرداد دستش را روی شانه او انداخت و بغـلش کرد. دلش تنگ شده بود. تا همین چند روز پیش فکر می‌کرد او مرده است و حالا انگار خدا بالاخره دستانش را محکم گرفته بود.
    - نگاه کن جان من! دارین دل و قلوه میدین؟
    - یاشار!
    - مرد! منو باش نگران بودم نکنه لت و پار کردین همو بدو بدو رسوندم خودمو.
    هردویشان سمت او رفتند و در آغـ*ـوش کشیدند.
    - چیه؟ باز چی شده که فیلم هندیش کردین؟ بگین طاقتشو دارم!
    لبخندی به رویش زدند و بدون پاسخ دادن به او روی چمن دراز کشیدند. یاشار هم وسطشان آمد و نشست.
    - خاطرات قدیم محاله یادم بره! حالا میگم عروسی داریم یا نه؟
    تیرداد موهایش را کشید و گفت:
    - احتمالا.
    یاشار بشکنی زد و او هم دراز کشید و به آسمان مشکی خیره شد. یعنی همه چیز ختم به خیر شده بود؟
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    پیراهن جذب سفیدش را همراه با شلوار خاکستری به تن کرد. روی پیراهنش هم یاشار به زور جلیقه همرنگ شلوارش تنش کرد! موهایش را کمی با ژل حالت داد و یقه پیراهنش را مرتب کرد. نفس بلندی کشید. قلبش به تب و تاب افتاده بود و از استرس دستانش عرق کرده بود. می‌ترسید! می‌خواست به دیدن تبسم برود و با او دوباره صحبت کند. راضی نبود اما ناراضی هم نبود! ظاهراً هم ماه بانو، هم مرضیه خانم با او صحبت کرده بودند و تا حد زیادی قانع شده بود. قرار بود برود به دیدن بانویش تا همان یک ذره کدورت را هم از بین ببرد. از پله‌ها که پایین آمد، ماه بانو را قرآن به دست دید. خم شد و دستان پر مهرش را بـ*ـوسید.
    - نوکرتم به مولا.
    - برو پسرم، همه چی درست میشه.
    - مگه میشه شما بگی درست میشه و درست نشه؟
    قرآن را بالا نگه داشت و تیرداد از زیرش رد شد. یاشار از ذوق بشکن می‌زد و آواز می‌خواند. تیرداد در را باز کرد و بالاخره بیرون رفت. دستانش را به هم‌دیگر گره زده بود و آب دهانش را مرتب قورت می‌داد. سر راه دسته گلی زیبا از رنگ‌های متنوع رز خرید و به سمت مقصد حرکت کرد. سر کوچه، *تیـرداد را دید که منتظر اوست.
    سمتش گام برداشت و در آغـ*ـوشش کشید.
    - داداش خیلی نوکرتم.
    - برو پسر، برو! خودتو لوس نکن که خواهرم رو نمیدم بهت.
    - چشم!
    - نگران نباش تیرداد. بهش فرصت بده فقط.
    - بازم چشم!
    با دست لرزان زنگ را فشرد و داخل خانه‌ای شد که برای اولین توانست مفهوم خانواده را درک کند. زیر لب آرام سلام داد و گل را دست مرضیه خانم سپرد. قبل از اینکه پیش تبسم برود رو به مرضیه خانم کرد و گفت:
    - ممنونم!
    - نیازی به تشکر نیست. درسته اشتباه کردی ولی تو هم جای پسرمی.
    لبخندی زد و روی مبل روبروی تبسم نشست.
    نمی‌دانست چه بگوید! تبسم همچنان نگاهش نمی‌کرد و او چشمان کوچولویش را می‌خواست.
    - اومم... خب...
    - قبول کردم بیای چون مرضیه جون خواست ازم، چون ماه بانو خواست ازم، چون داداشم خواست ازم، چون...
    - خودت نخواستی؟
    تبسم سکوت کرد و تیرداد سکوتش را پای خواستنش گذاشت!
    - پس خواستی!
    - هنوز بهت اعتماد ندارم. هنوز دلم باهات صاف نشده.
    - صاف نشدن دلت رو قبول دارم، حق داری ولی اعتماد چی؟ این‌همه مدت گذشت. واقعا بهم اعتماد نداری؟
    - نه! یعنی دارم ولی... خب...
    - داری ناز می‌کنی؟
    چشمان تبسم بالاخره نمایان شد و گردشده به تیردادی که شیطان نگاهش می‌کرد، خیره شد. جلوی خودش را گرفته بود تا نخندد اما لبخند کمرنگی روی لبانش نقش بست که از چشم تیرداد دور نماند.
    - اومدم اینجا تا حرفای تکراری رو باز بزنم چون یه سری حرفای تکراری زدنش نیازه. من خانواده نداشتم و تو پرورشگاه بودم تا اینکه ماه بانو من رو پیش خودش برد. اونجا تونستم بفهمم که کیم و کجام. تلاشم رو کردم تا شرمنده محبت‌های مادرم نشم و رشته تربیت رو انتخاب کردم. چون انرژیم، خشمم، غمم رو با ضربه زدن به توپ خالی می‌کردم. وقتی اومدم خونه‌تون فهمیدم اینکه میگن خونه باید بوی زندگی بده یعنی چی. اینکه هرروز صبح یه خانم کوچولو با دستای ظریفش برات غذا بپزه و مراقبت باشه یعنی چی. وقتی قلبم برات لرزید، فهمیدم عشق یعنی چی. می‌بینی؟ من همه چیو با تو فهمیدم.
    تبسم با دقت به حرف‌هایش گوش سپرده بود و حرف نمی‌زد. حس کرد بی‌انصافی است اگر از همان احساس اندکش به او نگوید.
    - منم وقتی حمایتای تو رو دیدم فهمیدم اینکه میگن چه خوبه یکی باشه تو زندگیت و هر لحظه حواسش باشه بهت یعنی چی. همیشه مراقبم بودی، همیشه هوامو داشتی. یه وقتا با خودم می‌گفتم کاش داداشم نبودی که...
    - نبودم! این حرفایی که زدی یعنی بهم اعتماد داری تبسم. یعنی تو رویات منو تصور کردی. فقط الان از دستم دلگیری.
    تبسم سرش را به نشانه تایید تکان داد.
    تیرداد نزدیکش شد و در چشمانش خیره شد.
    - دیگه نمی‌ذارم همچین اتفاقایی برات بیفته. قول شرف میدم از اعتمادت سوءاستفاده نکنم. قبوله؟
    با تردید گفت:
    - قول میدی؟
    - قول مردونه میدم.
    - پس قبوله.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    shaghiw.79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/26
    ارسالی ها
    1,379
    امتیاز واکنش
    18,362
    امتیاز
    806
    سن
    23
    محل سکونت
    ساری
    همه در حیاط دل انگیز ماه بانو نشسته بودند. تیرداد و یاشار روی تخت چوبی گوشه حیاط و تبسم و مرضیه هم روی حصیر قدیمی و قرمز رنگ ماه بانو. *تیـرداد در کنار منقل، در حال باد زدن آتش بود و ماه بانو هم در آشپزخانه کوچکش، برای میهمانانش چای می‌ریخت.‌ همه چیز آرام بود و به دور از هرگونه تشویش. تیرداد یواشکی نگاهش را به دلبرش می‌داد و یاشار مدام تیکه بارانش می‌کرد! ‌ماه بانو با آن پیراهن گل گلی‌اش، سینی به دست کنار تبسم نشست و با کمک او به همه استکان چای را داد. بـ..وسـ..ـه‌ای روی پیشانی عروسش زد و آیه‌ای زیر لب برایش خواند تا چشم بد از همه‌شان دور شود.
    - تبسم جان، مشکلی نداری اگه تاریخ عقدتونو مشخص کنیم یا هنوز وقت میای؟
    با صورت سرخ و سری پایین، رو به ماه بانو گفت:
    - هنوز تردید دارم.
    - عیب نداره مادر جان. تردیدِ کم جزء زندگیه. فقط نذار ریشه کنه و کل زندگیتو تحت تاثیر قرار بده.
    - چشم.
    - بی‌بلا. حالا مشخص کنم یا نه؟
    - هرچی خودتون صلاح می‌دونید.
    ماه بانو دستی به روسری حریرش کشید و پسرانش را صدا زد. تیرداد را کنار خود نشاند و لبخندی مهربانانه به رویش زد. بعد از اینکه از مرضیه اجازه خواست، دست تبسم و تیرداد را گرفت و گفت:
    - الهی شکر که همه چی ختم به خیر شد و این دوتا جوون دلشون باهم یکی شد. اگه خدا بخواد آخر همین هفته تاریخ عقدشون باشه که این شازده پسر من یه نفس راحت بکشه.
    تیرداد، ذوق زده گونه‌ی مادرش را بـ*ـوسید و تشکری از مرضیه خانم کرد. دل در دلش نبود. کوچولویش مال او می‌شد! گونه‌های تبسم رنگ گرفته بودند و همرنگ انارهای شب چله شده بودند. تیرداد خودش را کنار او رساند و لپش را کشید!
    - اینا کار من نیست! کار دله!
    از جیبش، جعبه‌ی کوچک و مخملی بنفش رنگی در آورد که حلقه ظریف و زیبایی خودنمایی می‌کرد. تیرداد، بعد از کسب اجازه از بقیه، حلقه تک نگینی را که دور آن یک لایه ظریف نگین کاری شده بود را در انگشت کوچک و کشیده تبسم گذاشت. دستانش را در دستش گرفت و لب زد:
    - به همین عشق که راحت به دست نیومد قسم، نمی‌ذارم یه لحظه هم از بودنت کنارم پشیمون شی.
    تبسم سرش را بالا آورد و دستان تیرداد را محکم‌تر گرفت و چشمانش را باز و بسته کرد.
    حالا واقعا همه چیز ختم به خیر شده بود
    «باید کسی باشد،
    که به خواب هایت سَرَک بکشد
    جایِ فصل‌ها را عوض کند
    ستاره‌ها را بچیند رویِ بالشتَت
    دردهایت را بتکاند
    ترس‌هایت را فراری دهد
    دست به موهایت بکشد
    و آرام در آغـ*ـوش بگیردَت و بگوید
    آرام بخواب
    بیدار که شدی، من اینجا هستم!
    عادل دانتیسم»
    پایان
    ۹:۲۶ - 98/۶/20
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا