50
امتحانات ثلث اول کتی شروع شده بود و حسابی پکر بود. حرف زدنهاشون با ابی تو ماشین محدود شده بود به سلام و احوال پرسی...!
ابی خیلی کم حرف شده بود. هراز گاهی از توی آینه به کتی نظری مینداخت و وقتی نگاه حسرت بارش به نگاه غمگین کتی قفل میشد، سرش رو به سمت شیشه میکرد و زیر لب یه بدوبیراهی به خودش میگفت که چرا اونروز نتونسته خود دار باشه و حداقل مصاحبتو با کتی از دست داده!
تو یکی از همین روزها بود. از ماشین که پیاده شد،یه خانم بسیار شیک و متشخص رو دید که همراه یه مرد میانسال و یه جوون برازنده دم در خونه باغ ایستاده بود. دست اون خانم یه جعبه شیرینی و دست پسر جوون یه سبد گل گلایل سفید و صورتی بود.
ابی به سمت اونها رفت و بعد از سلام گفت:
- امرتون؟
مرد میانسال گفت:
- منزل آقای عمید اینجاست؟
- بله قربان! با کی کار داشتید؟
- من مشکات هستم. ایشون هم همسرم و پسرم کامبیز هستن
ابی به زن و پسر جوون که کنار هم ایستاده بودن، نظری انداخت و گفت:
- خوشبختیم...
مرد ادامه داد:
- من از دوستان جناب فیروز عمید هستم ولی تا حالا سعادت نداشتیم که به منزلشون بیایم. دیروز باهاشون هماهنگ کردم که واسه یه امر خیر همراه خانم و آقا زاده خدمتشون برسم ولی مثل اینکه برق قطعه... هرچی هم در میزنم کسی درو باز نمیکنه
دنیا پیش چشم ابی تیره و تار شد. خانواده ی مشکات واسه خواستگاری کتی اومده بودن!
با تمام ضعفی که احساس میکرد. دست تو جیبش کرد و با حرص دستمال یزدی رو فشرد. کلیدو از تو جیبش در آورد و رو به مشکات بزرگ کرد:
- الان درو وا میکونم. احتمالا همه تو عمارت هستن که صدای درو نشنُفتَن!
غیرت و مردونگیش اجازه نمیداد که مانع خوشبختی کتی بشه...! کامبیز مشکات هیچی که نباشه یه پدر داشت که مثه کوه پشتش بود نه ابی که یه خاکریز هم پشتش نداشت چه برسه به کوه!
نهایتش بعد از دیپلم میشد کارگر کارخونه ی دوست فیروز عمید ولی از چهره ی مشکات معلوم بود که خودش اگه صاحب کارخونه نباشه، حداقل یه شرکت بزرگ داره که اگه کامبیز تا آخر عمر پاشو دراز کنه، پولای جیبش کم نمیشه...
درو باز کرد و رو به آقای مشکات کرد:
- بفرما تو
- شما بفرمایید
ابی با لحن اندوهناکی گفت:
- حاجیت جایی کار داره باید بره...
از دم در عمارت داد زد:
- ننه...! صدیق...!
صدیقه که همون موقع از مسیر سنگی پا به حیاط گذاشته بود، جلو اومد و گفت:
- بله داداش ابی؟
ابی رو به صدیق گفت:
- به آق فیروز و کتی خانوم بگو مهمون دارن...! ایشونا رو هم به سالن پذیرایی راهنمایی کون...
صدیقه نگاهی به دسته گل بزرگ در دست کامبیز و غم چشمای داداشش انداخت و تا ته ماجرا رو خوند. در حالیکه چشم از ابی بر نمیداشت و در دلش کلی واسه داداش بینواش دل میسوزوند، گفت:
- از این طرف لطفا...
و به سمت عمارت راه افتاد.
ابی آهی از حسرت کشید و از خونه باغ خارج شد. سوار پیکان جوانان شد و سرشو روی فرمون گذاشت و زیر لب گفت:
- ای روزگار... ای روزگار....نَعلَت به تو...!
تنها کسایی که میتونستن اونو در اون حالت آروم کنن داداشهاش بودن! دیگه واسش فرقی نمیکرد که با دیدنش بهش چی بگن، در اون لحظه فقط نیاز داشت که پیش اونا باشه! سر فرمونو کج کرد و به محل کار جوات رادار روند...
امتحانات ثلث اول کتی شروع شده بود و حسابی پکر بود. حرف زدنهاشون با ابی تو ماشین محدود شده بود به سلام و احوال پرسی...!
ابی خیلی کم حرف شده بود. هراز گاهی از توی آینه به کتی نظری مینداخت و وقتی نگاه حسرت بارش به نگاه غمگین کتی قفل میشد، سرش رو به سمت شیشه میکرد و زیر لب یه بدوبیراهی به خودش میگفت که چرا اونروز نتونسته خود دار باشه و حداقل مصاحبتو با کتی از دست داده!
تو یکی از همین روزها بود. از ماشین که پیاده شد،یه خانم بسیار شیک و متشخص رو دید که همراه یه مرد میانسال و یه جوون برازنده دم در خونه باغ ایستاده بود. دست اون خانم یه جعبه شیرینی و دست پسر جوون یه سبد گل گلایل سفید و صورتی بود.
ابی به سمت اونها رفت و بعد از سلام گفت:
- امرتون؟
مرد میانسال گفت:
- منزل آقای عمید اینجاست؟
- بله قربان! با کی کار داشتید؟
- من مشکات هستم. ایشون هم همسرم و پسرم کامبیز هستن
ابی به زن و پسر جوون که کنار هم ایستاده بودن، نظری انداخت و گفت:
- خوشبختیم...
مرد ادامه داد:
- من از دوستان جناب فیروز عمید هستم ولی تا حالا سعادت نداشتیم که به منزلشون بیایم. دیروز باهاشون هماهنگ کردم که واسه یه امر خیر همراه خانم و آقا زاده خدمتشون برسم ولی مثل اینکه برق قطعه... هرچی هم در میزنم کسی درو باز نمیکنه
دنیا پیش چشم ابی تیره و تار شد. خانواده ی مشکات واسه خواستگاری کتی اومده بودن!
با تمام ضعفی که احساس میکرد. دست تو جیبش کرد و با حرص دستمال یزدی رو فشرد. کلیدو از تو جیبش در آورد و رو به مشکات بزرگ کرد:
- الان درو وا میکونم. احتمالا همه تو عمارت هستن که صدای درو نشنُفتَن!
غیرت و مردونگیش اجازه نمیداد که مانع خوشبختی کتی بشه...! کامبیز مشکات هیچی که نباشه یه پدر داشت که مثه کوه پشتش بود نه ابی که یه خاکریز هم پشتش نداشت چه برسه به کوه!
نهایتش بعد از دیپلم میشد کارگر کارخونه ی دوست فیروز عمید ولی از چهره ی مشکات معلوم بود که خودش اگه صاحب کارخونه نباشه، حداقل یه شرکت بزرگ داره که اگه کامبیز تا آخر عمر پاشو دراز کنه، پولای جیبش کم نمیشه...
درو باز کرد و رو به آقای مشکات کرد:
- بفرما تو
- شما بفرمایید
ابی با لحن اندوهناکی گفت:
- حاجیت جایی کار داره باید بره...
از دم در عمارت داد زد:
- ننه...! صدیق...!
صدیقه که همون موقع از مسیر سنگی پا به حیاط گذاشته بود، جلو اومد و گفت:
- بله داداش ابی؟
ابی رو به صدیق گفت:
- به آق فیروز و کتی خانوم بگو مهمون دارن...! ایشونا رو هم به سالن پذیرایی راهنمایی کون...
صدیقه نگاهی به دسته گل بزرگ در دست کامبیز و غم چشمای داداشش انداخت و تا ته ماجرا رو خوند. در حالیکه چشم از ابی بر نمیداشت و در دلش کلی واسه داداش بینواش دل میسوزوند، گفت:
- از این طرف لطفا...
و به سمت عمارت راه افتاد.
ابی آهی از حسرت کشید و از خونه باغ خارج شد. سوار پیکان جوانان شد و سرشو روی فرمون گذاشت و زیر لب گفت:
- ای روزگار... ای روزگار....نَعلَت به تو...!
تنها کسایی که میتونستن اونو در اون حالت آروم کنن داداشهاش بودن! دیگه واسش فرقی نمیکرد که با دیدنش بهش چی بگن، در اون لحظه فقط نیاز داشت که پیش اونا باشه! سر فرمونو کج کرد و به محل کار جوات رادار روند...