کامل شده رمان اِبی سیریش بادیگارد می شود ا چیکسای کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Chiksay
  • بازدیدها 6,639
  • پاسخ ها 62
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Chiksay

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
1,038
امتیاز واکنش
2,359
امتیاز
426
محل سکونت
Under the blue sky
50


امتحانات ثلث اول کتی شروع شده بود و حسابی پکر بود. حرف زدنهاشون با ابی تو ماشین محدود شده بود به سلام و احوال پرسی...!
ابی خیلی کم حرف شده بود. هراز گاهی از توی آینه به کتی نظری مینداخت و وقتی نگاه حسرت بارش به نگاه غمگین کتی قفل میشد، سرش رو به سمت شیشه میکرد و زیر لب یه بدوبیراهی به خودش میگفت که چرا اونروز نتونسته خود دار باشه و حداقل مصاحبتو با کتی از دست داده!
تو یکی از همین روزها بود. از ماشین که پیاده شد،یه خانم بسیار شیک و متشخص رو دید که همراه یه مرد میانسال و یه جوون برازنده دم در خونه باغ ایستاده بود. دست اون خانم یه جعبه شیرینی و دست پسر جوون یه سبد گل گلایل سفید و صورتی بود.
ابی به سمت اونها رفت و بعد از سلام گفت:
- امرتون؟
مرد میانسال گفت:
- منزل آقای عمید اینجاست؟
- بله قربان! با کی کار داشتید؟
- من مشکات هستم. ایشون هم همسرم و پسرم کامبیز هستن
ابی به زن و پسر جوون که کنار هم ایستاده بودن، نظری انداخت و گفت:
- خوشبختیم...
مرد ادامه داد:
- من از دوستان جناب فیروز عمید هستم ولی تا حالا سعادت نداشتیم که به منزلشون بیایم. دیروز باهاشون هماهنگ کردم که واسه یه امر خیر همراه خانم و آقا زاده خدمتشون برسم ولی مثل اینکه برق قطعه... هرچی هم در میزنم کسی درو باز نمیکنه
دنیا پیش چشم ابی تیره و تار شد. خانواده ی مشکات واسه خواستگاری کتی اومده بودن!
با تمام ضعفی که احساس میکرد. دست تو جیبش کرد و با حرص دستمال یزدی رو فشرد. کلیدو از تو جیبش در آورد و رو به مشکات بزرگ کرد:
- الان درو وا میکونم. احتمالا همه تو عمارت هستن که صدای درو نشنُفتَن!
غیرت و مردونگیش اجازه نمیداد که مانع خوشبختی کتی بشه...! کامبیز مشکات هیچی که نباشه یه پدر داشت که مثه کوه پشتش بود نه ابی که یه خاکریز هم پشتش نداشت چه برسه به کوه!
نهایتش بعد از دیپلم میشد کارگر کارخونه ی دوست فیروز عمید ولی از چهره ی مشکات معلوم بود که خودش اگه صاحب کارخونه نباشه، حداقل یه شرکت بزرگ داره که اگه کامبیز تا آخر عمر پاشو دراز کنه، پولای جیبش کم نمیشه...
درو باز کرد و رو به آقای مشکات کرد:
- بفرما تو
- شما بفرمایید
ابی با لحن اندوهناکی گفت:
- حاجیت جایی کار داره باید بره...
از دم در عمارت داد زد:
- ننه...! صدیق...!
صدیقه که همون موقع از مسیر سنگی پا به حیاط گذاشته بود، جلو اومد و گفت:
- بله داداش ابی؟
ابی رو به صدیق گفت:
- به آق فیروز و کتی خانوم بگو مهمون دارن...! ایشونا رو هم به سالن پذیرایی راهنمایی کون...
صدیقه نگاهی به دسته گل بزرگ در دست کامبیز و غم چشمای داداشش انداخت و تا ته ماجرا رو خوند. در حالیکه چشم از ابی بر نمیداشت و در دلش کلی واسه داداش بینواش دل میسوزوند، گفت:
- از این طرف لطفا...
و به سمت عمارت راه افتاد.
ابی آهی از حسرت کشید و از خونه باغ خارج شد. سوار پیکان جوانان شد و سرشو روی فرمون گذاشت و زیر لب گفت:
- ای روزگار... ای روزگار....نَعلَت به تو...!
تنها کسایی که میتونستن اونو در اون حالت آروم کنن داداشهاش بودن! دیگه واسش فرقی نمیکرد که با دیدنش بهش چی بگن، در اون لحظه فقط نیاز داشت که پیش اونا باشه! سر فرمونو کج کرد و به محل کار جوات رادار روند...
 
  • پیشنهادات
  • Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky

    51


    به آب نبات پزی ای که جوات رادار اونجا کار میکرد رسید. در ماشینو قفل کرد و داخل آب نبات پزی شد. بوی گلاب به مشامش خورد. نفس بلندی کشید و صلواتی زیر لب فرستاد.
    حاجی محمدی صاحب کارگاه طبق معمول پشت دخل نشسته بود. با دیدن ابی پرسید:
    - بفرمایید کاری داشتی؟
    ابی لبخندی زد و گفت:
    - سام علکوم حاجی...؟ دیگه مارو نمیشناسی...؟ ابی ام... ابی... ابی سیریش...!
    حاجی محمدی از روی صندلیش بلند شد و چند لحظه با چشمای ریزش تو صورت ابی خیره شد و بعد با صدای بلندی گفت:
    - به به ...آقا ابی.... چه عوض شدی پسر...؟ این ورا...؟ خبرتو از دوستات داشتم که یه کار سرایداری خارج از تهرون پیدا کردی...!
    ابی که سعی میکرد خودشو شاد نشون بده گفت:
    - هرچی شِنُفتی درسته آق محمدی...!
    حوصله ش کمتر از اون بود که بشینه ور دست حاجی محمدی و خاطرات بگه... واسه همین گفت:
    - جواتی کوجاست؟
    حاجی محمدی از همون جا صداشو انداخت به سرش:
    - جواد... جواد...
    صدای جواتی از زیر زمین به گوش رسید:
    - بله حاجی...
    حاجی با خنده داد زد:
    - بیا مهمون داری...
    ابی به سمت پله هایی چرخید که به زیر زمین یا همون کارگاه آبنبات پزی راه داشت. بعد از چند دقیقه سرو کله جواتی روی پله ها ظاهر شد.
    ابی بقدری از دیدن جوات رادار خوشحال شده بود که از همون جایی که ایستاده بود داد زد:
    - جواتی....!
    جواتی با دیدن ابی با اون ریخت و قیافه اول به تشخیصش شک کرد ولی وقتی به پله های آخر رسید و مطمئن شد که اون جوون خوش تیپ و اصلاح کرده همون ابی سیریش خودشونه پله ها آخرو دوتا یکی کرد و با صدای بلند گفت:
    - ابی....
    ابی به سمتش دوید و همو رو پله ی آخر به آغـ*ـوش کشیدن. چقدر دل این دوتا داداش تنگ بود که اشک شوق رو صورتشون پاک نمیشد!
    جوات تو خنده هاش میگفت:
    - مرد... چرا این ریختی شدی..؟ پس کو موهات... ! کو سبیلات...؟ پس کُلات کو..!
    و بلند بلند میخندید
    ابی هم که سعی میکرد گریه ی از روی شوقشو کنترل کنه میگفت:
    - قضیه ش طولانیه جواتی... بذار همه جمع شن، واسه همتون تعریف میکونم...
    بالاخره از هم جدا شدن. ابی با دست اشکاشو پاک کرد:
    - دلم واست یه ریزه شده بود جواتی...
    جوات هم که اشک و آب بینیش قاطی شده بود گفت:
    - والا قهوه خونه بی شوما صفایی نداشت... از موقعی که رفتی کمتر داداشها رو میبینیم! مثه اینکه شوما که رفتی، صفا و صمیمیتم از بین ما رفت...
    ابی اخمی بین ابروهاش انداخت و گفت:
    - میتونی همه ی برو بچ رو تو قهوه خونه ی زیر گذر امامزاده یحیی جمع کونی؟ من نمی خوام بیام بازارچه ی خودمون ... یه جوری بهشون خبر بده تا یه ساعت دیگه همه تو قهوه خونه باشن...! منم یه گشتی این دور و بر میزنم و بعد میرم اونجا...
    جواتی خوشحال گفت:
    - تو جون بخواه داش ابی... کیه که نافرمونی کونه...؟
    بعد از یکربع وقتی جواتی ابی رو در جریان همه ی اموراتی که در نبودش اتفاق افتاده بود گذاشت، ابی از حاجی محمدی و جواتی خداحافظی کرد و از مغازه خارج شد...
    *****
    بعد از چند ماه دور هم بودن داداشا اونم باحضور ابی، چقدر مزه داشت!
    همه از دیدن شکل و شمایل جدید ابی متعجب شده بودن و تا چند دقیقه بهم نگاه میکردن و لب و لوچه پایین میکشیدن...
    ابی هم هرچی حرف از دهن پیر مرد آرایشگر شنیده بود از طرف خودش به داداشا تحویل داد که مردونگی به رفتار و مَنِشه نه سبیل کلفت و کلاه شاپو... خلاصه انقدر گفت و گفت که مغز داداشا هم حسابی شستشو شد و همه پا تو یه کفش کردن وگفتن:
    - داش ابی ما هم میخوایم عِینَهو تو بشیم مگه تو رییس ما نیستی...؟ یا ما رو هم مثه خودت کون یا اینکه دور ما رو خیط بکیش...!
    ابی از اینکه میدید با وجود چند وقت دور بودن از داداشا، هنوز اونها بهش ارادت دارن بادی تو غبغب انداخت و گفت:
    - دست همه ی شوما درد نکونه... ولی موضوع اصلی اینه که من میخوام از همه ی شوما خواهش کونم که چه به شکل و شمایلِ لوطی و چه غیر لوطی، رفتارتون لوطی وار باشه... بذار شوما رو تو هر ریخت و شمایلی که دیدن بگن اینا هنوز همون لوطیهای زیر بازارچه ن... در ضمن قراره که من به هیئت ابوالفضلیِ اون آرایشگری که بهتون گفتم، خدمت کونم... خوش دارم تو این کار داداشامم کنارم باشن...!
    همه به رسم بچگی، دستاشونو روی هم گذاشتن و به قول خودشون بیعت کردن که پشت همو خالی نکونن...!
    ابی همونجا چند تا از داداشا رو سوار ماشین خودش کرد و واسه بقیه هم یه تاکسی گرفت و اونا را برد و به آرایشگر پیر تحویل داد وگفت:
    - پدر جان، اینا همه داداشای مَنَن..! قراره همه باهم بیایم هیئت ابوالفضلی و یا حسین بگیم و یا ابوالفضل... میخوام سر و صورت اینا رو هم به خرج خودم یه سرو سامونی بدی...!
    پیرمرد آرایشگر یه یا علی گفت و افتاد به جون موهای تو هم تابیده ی داداشای ابی...
    بعد از اینکه کار 7 تاشون تموم شد یه نگاهی به هم کردن و 8 تایی مثه دوران بچگی شروع کردن به دست انداختن هم و مسخره بازی و لودگی...
    ابی با وجود حال ناخوشش از اتفاق بعد از ظهر، سعی میکرد خودشو شاد نشون بده...
    بعد از چند ساعت با برادا بودن از اونها جدا شد و قرار شد یه روز همگی به هیئت برن.
    وقتی به خونه باغ رسید، از روشن بودن چراغهای باغ و حال و هوای سرخوش مادرش و لب ورچیده ی صدیقه فهمید که به قول خودش کتی پَر....!
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    52


    ابی دلش خون شد و اگه غیرت و مردونگیش نبود همونجا خودشو زمین میزد و زار زار گریه میکرد.
    صدیقه هم کمتر از ابی غصه دار نبود واسه اینکه بگه اون هم مثه ابی عزا داره، جاشو از حشمت جدا کرد و در برابر اعتراض شوهرش با لحن برنده ای گفت:
    - خجالتم خوب چیزیه...! داداش من اون سر حیاط عزا دار باشه و اون وقت تو شب تا صبح کیفت کوک باشه!
    حشمت معترض گفت:
    - چه ربطی داره؟ اومدو ابی تا آخر عمر عزا دار بود...
    صدیقه دستاشو زد به کمرش و صورتشو جلو آورد:
    - ما هم تا آخر عمر داداش ابی، از هم جدا میخوابیم...
    صدیقه آخرِ منطق بود.
    حشمت از جاش بلند شد و به سمت جالباسی رفت و تو دلش گفت:
    - اینطوری نمیشه اگه قرار باشه که ما همه چیزمونو با حال و احوال ابی خان میزون کنیم باید تا آخر عمر تو راه کِش و واکِش رختخواب باشیم. نخیر صدیق خانم دوران قرو قمیشت تموم شد. به تو میدون بدم فردا یه پالون روم میندازی و شلاقم به دستت میگیری و بزن که میزنی!
    شلوارشو پاش کرد و تا دست برد که کتشو برداره، صدیق جلوش پرید:
    - کجا میری حشمت؟
    حشمت پوزخندی زد و گفت:
    - میرم کافه...
    صدیق ابرویی بالا انداخت:
    - تو که اهل کافه نبودی؟
    ابی جدی گفت:
    - از امشب هستم. امشب فلورا رقـ*ـص عربی داره...
    مار حسادت تو جون صدیق افتاده بود و بدجور نیشش میزد!
    تو دلش نفرین بود که حواله ی خودش میکرد:
    - آخه ذلیل مرده این چکاری بود که تو امشب کردی...؟ به تو چه که ابی ناراحته...؟ مگه با جدا کردن جات کتایون زن ابی میشه...؟ حالا خوبه که امشب بره رقـ*ـص فلورا رو ببینه و فردا بره خودشو ببینه...؟
    حشمت که از رنگ به رنگ شدن صدیق کلی حال میکرد تو دلش گفت:
    - تا تو باشی صدیق خانم جاتو سر هرچی عوض نکنی...! ابی عرضه نداشته کتی رو تور کنه، اونوقت چوبشو ما باید بخوریم...!
    تو همین فکرا بود که صدای آهنگ بابا کرم از ضبط کوچکی که از مشهد خریده بودن، پخش شد. روشو که چرخوند صدیقو دید که یه لباس مستطیلی نیم متری پوشیده و روی تشک وسط هال داره قِر میده و دستاشو تو موهاش کرده و خودشو میچرخونه...!!
    از صدیق قِر دادن و چرخیدن و از حشمت هیزی کردن و دید زدن...
    صدیقه واسه ی خودش کافه ای راه انداخته بود بیا ببین...! آهنگ بعدی که شروع میشد با عجله به اتاق دیگه میرفت و با یه لباس بدتر از اولی برمیگشت و دوباره روز از نو و روزی از نو...!
    حشمت صادقی که صدیقه رو این مدلی تو این مدت ندیده بود، تنبیه و مَنبیه رو فراموش کرد و به سمت صدیق رفت. دستاشو باز کرد که اونو بغـ*ـل کنه که صدیق جا خالی داد و با صدتا ناز و عشـ*ـوه گفت:
    اِ وااا ...! نکن حِشی...!
    حشی گفتن همانا و خمـار شدن چشمای حشمت همان!
    مگه حالا صدیق راه میداد به بنده ی خدا!
    تو دلش میگفت:
    - همچین بکنم تا دیگه فیلت یاد هندستون نکنه...! کافه میخواستی بری؟ اونم دیدن رقـ*ـص فلورا که به قول اعظم دست صد تا نیره رو از پشت بسته !!!
    نیم ساعتی حشمت تلاش کرد ولی نخیر، هیچ ترحمی از طرف صدیق نبود تا اینکه خسته و ذله گفت:
    صدیق خانمی..؟ صدیق خانمی...؟ آشتی...؟
    صدیق رو به حشمت کرد و با نازو غمزه گفت:
    - یعنی دیگه نمیری دیدن رقـ*ـص فلورا...؟
    حشمت همینطور که به سمت صدیق میومد میگفت:
    - فلورا دیگه کیه...؟ فلورای من اینجاست...! صدیق خانم خودم...!
    اونجا بود که صدیق با لحن کشیده ای گفت:
    - نکن اینجور حِشی...!
    - حشی به قربونت بشه خانم خودم....
    آخرین بار بود که صدیق جاشو به خاطر ابی عوض کرد و حشمت اسم فلورا رو به زبون آورد...!

     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky

    53


    اگه بهتون بگم که با جواب بله گرفتن خانواده ی مشکات، دل ابی پر ازخون شد، باور میکنید؟ تا هاشم هم فهمیده بود که ابی یه غمی تو دلش سبز شده که هر روز داره بیشتر ریشه میدوونه و ابی روز به روز آب میشه...! ابی بقدری تو دار بود که کسی جرات نمیکرد ازش درمورد حرفای تو دلش بپرسه!! حتی حشمت و صدیقه...
    کتی هم ساکت تر از همیشه شده بود! ابی نمیفهمید که چرا کتی خوشحال نیست، موقعیکه جواب بله ی صدیق رو دادن که خواهرش از خوشحالی رو ابرها بود و چند بار با سر رفت تو در بسته ی اتاقش!!!!

    *****

    سه روز از جواب بله دادن فیروز عمید به خانواده ی مشکات میگذشت. چون مدت کمی از فوت پدر آقای مشکات گذشته بود، قرار شد کامبیز و کتی واسه چند ماهی نامزد بمونن تا هم همدیگه رو بهتر بشناسن و هم مدت بیشتری از فوت اون مرحوم بگذره. موافقت شد که بعد از سالگرد آقای مشکات بزرگ با گرفتن مجلس عقد و عروسی کامبیز و کتایون، به خونه شون برن.
    بعد ازچند روز تعطیلی، اولین روز بود که ابی کتی رو میدید!
    کتی روش به خیابون بود و یه سره آه میکشید و آهش مثه یه آتیش بود که جیـ*ـگر ابی رو شعله ور تر میکرد.
    دست آخر، ابی طاقت نیاورد :
    - واسه چی کتی خانوم اِنقَذه آه میکشید...؟ ناسلومتی تازه عروسید ...! یه کم بخندید... دل ما رو هم خون کردید با این آهاتون...!
    کتی یه آه بلندی کشید:
    - آدم وقتی میخنده که همه چی مطابق خواست دلش باشه...
    ابی متعجبانه پرسید:
    - مگه چی شده کتی خانوم؟ نکونه به زور شوما رو به کامبیز خان قول دادن...
    کتی مجددا آه کشید:
    - به زور که نه... ولی دلم هم باهاش نیست... ایکاش...
    هرچند ابی از کتی دست شسته بود ولی دلش هم نمیخواست اونو غمدار ببینه:
    - ایکاش چی کتی خانوم...؟ ما رو مثه آقا کیومرث بدونید ... شاید بتونیم کومکتون کونیم...!
    کتی با صدای بغض آلودی گفت:
    - وقتی آدم دلش جای دیگه ای باشه... ولش کنید اصلا آقا ابی... چرا در مورد محالات حرف بزنیم...
    - وایسا کتی خانوم... حرف بزن بینَم چی شده... این که نمیشه شوما غم به دلتون باشه و ما عین خیالمون نباشه... ناسلومتی ما اگه قیافه مون عوض شده ولی مراممون همون لوطی واره قدیمه... واسه بال شکسته ی گونجیشک دل میترکونیم چه برسه به شوما که دختر سرورمون آق فیروزی ...
    و تو دلش با هزار تا غم ادامه داد:
    - وکسی که یه زمونی خیلی خاطرتو میخواستیم...
    کتی باز آه کشید:
    - راستش آقا ابی... شما جای برادرم... من دلم جای دیگه گیره... ولی...
    ابی چشماش گشاد شد و متحیرانه پرسید:
    - پس واسه چی به کامبیز خان جواب بله رو دادید...؟
    کتی محزون گفت:
    - آخه چون اون کسی که دلم باهاشه، هیچ قدمی پیش نذاشت...اصلا منو نمیدید...؟
    ابی غیرتی شد نه واسه اینکه کتی باوجود داشتن نامزد هنوز دلش پیش کس دیگه ای گیره، واسه اینکه بهش برخورد که اون کیه که به خودش جرات داده به کتی بی محلی بکنه. صداشو بلند کرد:
    - غلط کرده هرکی شوما رو ندیده... شوما رو که نبینه شک نکونید که کوره...!
    ناگهان به ذهنش رسید که شاید اون فرد هم مثه خودش معذوراتی داشته و احساس کمبودهایی میکرده که پا پیش نذاشته. واسه همین تون صداشو پایین آورد:
    - شاید هم احساس میکرده که خیلی از شوما کمتره که پا پیش نذاشته...
    کتی با نگاهی که غم توش بیداد میکرد از توی آینه ی جلوی ماشین به چشمای ابی خیره شد و گفت:
    - این حرفو نزنید آقا ابی...! اون خیلی از من سَرتَره... اون یه مردِ...یه مرد واقعی...
    در همین موقع به دبیرستان رسیدن و کتی سست و بیحال از ابی خدا حافظی کرد و از ماشین پیاده شد و ابی تو فکر بود که اون مرد مغرور کیه که از کتی سرتره و اونو نمیبینه ولی کتی دل و دینشو بهش باخته... باید یه کاری میکرد... هنوز که بین کامبیز و کتی اتفاقی نیفتاده بود... اگه میتونست اون فردو پیدا کنه و دست کتی رو تو دستش بذاره، لا اقل خوشحال بود که عشقش با کسی ازدواج کرده که دوستش داره، هرچند که باز هم سر ابی بی کلاه میموند...
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky

    54


    روز نبود که ابی رفت و آمدهای کامبیز رو به خونه ی فیروز عمید نبینه ولی در کنار این رفت و آمدها چشمهای غمگین کتی بود که قلب و روح ابی رو به آتیش می کشید. چند بار از کتی خواسته بود که اسم اون فردی که خاطرشو میخواد بگه تا یه گوش مالی اساسی بِدَش ولی کتایون از جواب دادن طفره رفته بود.
    رابـ ـطه ی کاملا سرد کتی با کامبیز مشهود بود. یه بار هم ابی شاهد مشاجره شون کنار استخربود که با سر رسیدن ابی هردو ساکت شدن و کامبیز عصبانی و بدون خداحافظی از خونه باغ بیرون رفت و در رو محکم بهم کوبید.
    وقتی ابی پاپیچ کتی که کنار استخر در حال گریه کردن بود، شد و علت بحثشونو پرسید، کتی تو هق هقش گفت:
    - وقتی دوستش ندارم... وقتی هنوز فقط نامزدیم... چطوری میتونم به خواسته هاش جواب بدم...؟ من مثه نازی نیستم آقا ابی...!
    ابی با چشمای گشاد شده داد زد:
    - غلط کرده بی ناموس...! هنوز دختر مردمو محرم خودش نکرده میخواد بلا مَلا سرش بیاره...! خودم از این به بعد مواظبتم کتی خانوم... دنده م نرم چشمم کور... ما گفتیم حالا که نومزد دارید، خودش هوای شوما رو داره نمیدونستیم که یکی باید هوای اونو داشته باشه که پاشو از گلیمش دراز تر نکونه...! مثه اینکه شوما تا آخر عمرتون دست ما امونتید...!
    روز بعد کامبیز گل به دست به خونه ی فیروز عمید اومد. اونروز کسی غیر از زیور و ابی تو عمارت نبود.
    خدیجه سلطان و صدیقه به درمانگاه بهداشت رفته بودن. چند روزی میشد که صدیقه دلش آشوب بود و لب به غذا نمیزد. رنگش شده بود عین میت! خدیجه سلطانو شک برش داشته بود که نکنه صدیق آبستنه! واسه همین با هم پیش دکتردرمانگاه رفته بودن. هاشم و حشمت هم دنبال خریدهای خونه بودن. فیروز خان هم طبق معمول شرکت. میموند زیور که تو آشپزخونه بود و کتی که اونروز به بهانه ی سر درد مدرسه نرفته بود!
    ابی در عمارت رو باز کرد و کامبیز رو دید که یه دسته گل رز سرخ به دستش گرفته!
    ابی که در رو باز کرد، کامبیز با لبخند گفت:
    سلام آقا ابی...
    به محض اینکه پاشو تو حیاط گذاشت، ابی دستشو جلوی سـ*ـینه کامبیز گرفت:
    - فرمایش...؟
    کامبیز نگاه متعجبانه ای کرد:
    - واسه دیدن کتی اومدم...
    - کتی خانوم خوابن...سرشون درد میکونه... شوما از کوجا فهمیدید که کتی خانوم امروز صبح خونه ست؟
    کامبیز پوزخندی زد و گفت:
    - با آقای عمید صحبت کردم. ایشون گفتن که کتی امروز سر درد بوده و مدرسه نرفته...! سوال دیگه...؟
    و بعد بدون توجه به ابی به سمت عمارت راه افتاد.
    ابی باید متوجه میشد که کامبیز در هر صورت نامزد کتایونه و ابی حق نداره که مانع رفت و آمد اون به این خونه بشه!
    با شونه های خمیده و سر پایین افتاده به خونه ی ته باغ رفت.
    هوا سرد شده بود . بوی برف میومد. چقدر ابی دوست داشت که اون سال با کتی آدم برفی بسازه ولی میدونست که این آرزوشم حتی اگه کوچیک، باید به گور ببره! مثه بقیه آرزوهای کوچیکش که قراره بعد از مرگش باهاش دفن بشن!
    بطور حتم با اولین برف، کامبیز کتایونو میبرد توچال و اسکی...! ابی میموند و دل شکسته ش...! سرشو رو به آسمون کرد:
    - اوس کریم. حکمتتو شکر...! ولی چرا همه چیز ما باید با مردم عادی فرق بکونه...؟ چند بار باید دل ببندیم و سوا کونیم...؟ اون از بتول...اینم از کتایون خانوم...ولی دردِ از دست دادن کتی خانوم کوجا و دردِ بتول کوجا...؟ بتول رو یه شبه خاکش کردم ولی این دختر... آخ ...اوس کریم ...! چی بگم که دلم خونه...!

    *****

    دم و روزهای عید بود. همه در حال خرید لباس نو و شیرینی و آجیل عید بودن. صدیقه شکمش برجسته شده بود. حشمت تو آسمونها بود و چشماشو گذاشته بود زیر پای صدیق که رو زمین راه نرو که اذیت میشی...! صدیقو اینهمه خوشبختی...؟ میگن آدم شانسش بلند باشه نه قدش، راست گفتن...خدارو شکر صدیقه هم قدش بلند بود و هم بختش...!
    هنوز نمیدونستن که بچه شون دختره یا پسر اسمش گذاشته بودن محمد رضا...
    مدتی بود که کتایون شادتر به نظر میرسید و وقتی با کامبیز بود صدای خنده هاش از تو باغ شنیده میشد.
    کتی خبر نداشت، بعضی روزها که با کامبیز تو اون هوای سرد به حیاط جلوی عمارت می اومدن و شال بافتنی رو به دورش میپیچید و کامبیزهم دستشو دور شونه هاش مینداخت، ابی از پشت درخت توتِ نزدیک استخر، زاغ سیاهشونو چوب میزد تا مبادا کامبیز خیالات برش داره...!
    خدا میدونست که چی به ابی میگذشت اون لحظه ای که کامبیز دست کتی رو میگرفت و یا دستشو دور شونه هاش میپیچید و کتی رو به خودش نزدیکتر میکرد... شاید اگه اثری از اشکای آدم باقی میموند، میشد فهمید که ابی یه چند باری هم اجازه داده بود که اشک از گوشه ی چشمش جاری بشه...! چرا همیشه آثارِ چیزایی که دل رو رسوا میکنه ناپدید میشن...؟ شاید واسه همینه که هیچوقت کسی به حرف دل کَس دیگه ای پی نمیبره...! راست گفتن که دل آدم مثه پسته ی سر بسته میمونه و تا نشکنیش چیزی از توش نمیفهمی...!


     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    55


    خیلی وقت بود که ابی، کامبیز و کتی رو تعقیب میکرد. از اون روزیکه کتایون گفت کامبیز درخواستهای نامربوط داره و بحث کردند ابی به فکر فرو رفته بود. مهربون شدن کامبیز و هر روز گل آوردناش و بیش از حد به کتی توجه کردناش، همه و همه، واسه ابی مشکوک میزد!
    درسته که ابی تو یه سری از چیزها خیلی ساده بود ولی بچه ی پایین شهر بود و تو خیلی از مسائل چشم و گوشش باز...!
    دو روز به عید مونده بود. خانمهای خونه درگیر درست کردن وسایل سفره ی هفت سین شب عید بودن. سرشب بود که کامبیز به دنبال کتی اومد و گفت:
    - کتی جون، به دعوت یکی از دوستام قراره امشب با چند تا از بچه ها و خانمهاشون تو یکی از کاباره هایی که حال و هواش هم خونوادگیه جمع بشیم و شام دور هم باشیم. زودتر حاضر شو تا با هم بریم.
    فیروز خان به ظاهرمخالفتی نداشت چون حرفی نزد ولی ابی کمی از حرف کامبیز جا خورد.
    با خودش گفت:
    - ساعت 7 شب زمستون بدون هماهنگی قبلی بیای دنبال دختر مردم... حالا هرچند هم نامزدت باشه، محرم که نیستید... و بگی با دوستات تو یه کافه ی خونوادگی جمع میشین...! نه داداش، موضوع یه کمی بو داره...! آخه اگه قرار مهمونی بوده که حتما از چند روز قبل برنامه ش چیده شده...! یه شبه که کسی مهمونی نمیگیره... چطوریه که کامبیز الان میاد دنبال کتی خانوم...؟ اون که دیشب اینجا بود... چرا حرفی نزد...
    ابی که مشغول محکم کردن پایه ی میز جلوی مبل بود، دست از کار کشید و رو به فیروز عمید کرد:
    - آق فیروز این کار من نیست...باید بدیم نجار که خوب پیچ و مهره شو سفت کونه... با اجازه تون من میرم و به حشمت میگم که فردا ببرش نجاری.
    فیروز عمید سرشو به علامت باشه تکون داد و روزنامه رو از روی میز برداشت و مشغول مطالعه شد...
    ابی به سرعت از عمارت بیرون اومد و سرشو رو به آسمون کرد:
    - اوس کریم، خودت امشبو به خیر بگذرون!
    از خونه باغ بیرون رفت و سوار ماشین پیکان جوانان شد و سرشو خم کرد که کسی متوجه حضورش تو ماشین نشه...!
    کتی دست در دست کامبیز بیرون اومد . از خنده های اخیرش معلوم بود که با کامبیز کنار اومده و اونو به عنوان نامزدش پذیرفته...
    به محض اینکه ماشین شولت کامبیز راه افتاد، ابی هم به فاصله مشغول تعقیبشون شد.
    کامبیزاز کوچه و پس کوچه ها میرفت و این واسه ابی خیلی عجیب بود که کدوم کاباره ی خونوادگیه که مکانش انقدر پرته...!
    کامبیز جلوی یه در آهنی نه خیلی بزرگی نگه داشت. و ابی هم سر کوچه از ماشین پیاده شد و چشمش به کامبیز و کتی افتاد که وارد اون مکان شدن. با رسیدن به در چشمش به یه تابلوی کوچیک که روش نوشته بود شنهای آبی افتاد.
    اونجا به همه چیز شباهت داشت الا کاباره های خونوادگی....
    درش بسته بود. هر لحظه ترس و اضطراب بیشتری به دل ابی چنگ مینداخت.
    در زد. یه پیرمرد مافنگی بعد از چند دقیقه معطلی در رو باز کرد. تا ابی خواست پاشو داخل بذاره پیرمرد چرتی گفت:
    - رمز....
    ابی شستش خبردار شد که قراره تو این خونه اتفاقاتی بیفته! اونجا هر کجا که بود، کاباره ی خونوادگی نبود...
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    56


    حشمت که وارد خونه شد چشمش به صدیقه افتاد که روی کناره ی گوشه اتاق نشسته و یه دونه بافتنی تو میل میکنه و هی چشماشو فشار میده و بینیشو بالا میکشه...!
    به سمتش رفت. صدیقه اصلا تو زمان حال نبود.
    حشمت پرسید:
    - صدیق خانم چی شده؟
    صدیق تا چشمش به حشمت افتاد اشکاش سر باز کرد و با ناله گفت:
    - حِشی...
    - چی شده صدیقه...! واسه چی گریه می کنی...؟
    صدیقه میلهای بافتنی رو کنار گذاشت و گلوله کاموا رو به دست گرفت:
    - واسه داداش ابی دلم میسوزه...
    حشمت سری تکون داد و زیر لب گفت:
    - باز شب جمعه شد و این خانم ما یاد درد و غمهای داداشش افتاد. یعنی زن ما نمیخواد یه راه دیگه ای واسه ناز کردن یاد بگیره...؟
    رو کرد به صدیقه و گفت:
    - صدیق جونم...
    صدیقه سرشو بالا آورد:
    - چی شده حِشی...؟
    - فکر نمیکنی تو تاریخ یاد آوری غم و غصه های داداشت اشتباه کردی؟
    - منظورت چیه حِشی..؟
    - تا جایی که من یادمه، تو شبای تعطیل یاد قرض و قوله های ابی می افتادی..! امشب شب پنج شنبه ست ها...!
    صدیق لبخندی رو لبش نشست و گفت:
    - یعنی الکی قرو قمیش خرج کردم.
    حشمت به سمتش اومد و روبروش نشست. دستاشو رو شونه های صدیق انداخت و گفت:
    - حِشی قربون قرو غمزه هات بشه که فقط من میدونم که نازکردنت خاصه خودته...!
    دستشو گذاشت رو شکم صدیقه و گفت:
    - آقا محمد رضا حالش چطوره؟
    - صدیق نگران پرسید:
    - حشی جونم...
    - بله صدیق جونم...
    - اگه دختر شد چی...؟ ما اصلا اسم دخترونه انتخاب نکردیم ها...؟
    - پسره خانم ..! پسره...! اگه من باباشم که میدونم پسره...!
    قدیما پیرزنها سونوگرافی سر خود بودن و تا یه زن حامله رو میدیدن از روی طرز راه رفتن و قرار گیری فرم مژه هاشون میگفتن دختر داره یا پسر ولی نشنیده بودیم که باباها خود دستگاه سونوگرافی بودن!!!!!
    حشمت خوشحال گفت:
    - پاشو صدیق جان! حالا که تاریخ روزها رو اشتباه کردی، یه چیز بیار بخوریم که امشب شب پنج شنبه ست و باید زود بخوابیم.
    صدیق ساده دل هم به حساب اینکه تاریخ روزها رو قاطی کرده همچین سنگین بلند شد به سمت آشپزخونه رفت تا سفره رو بیاره که اگه کسی میدیدش، میگفت پا به ماهه!
    حشمت هم تو دلش به سادگی زنش میخندید ! خدا میدونست که اگه صدیقه قبول نمیکرد که اونشب، شب پنج شنبه ست باید حشمت تا اذون صبح التماسش میکرد تا اجازه بده یه بوسش کنه...!

    ............................................


    "ساختمان شنهای آبی"

    ابی چند ضربه به در زد. بعد از چند دقیقه یه جوون چرتی و خمـار در رو باز کرد:
    - فرمایش...
    تا ابی خواست داخل بشه، دستشو رو سـ*ـینه ی ابی گذاشت و گفت:
    - رمز؟
    ابی متوجه نشد:
    - چی گفتی داداش...؟
    پسر جوون در حالیکه چرت میزد و سرش پایین می افتاد، گفت:
    - میگم رمز ورود بده...
    - ابی سرشو خاروند و گفت:
    - من بار اولمه که دارم میام اینجا
    - اینو ژودتر بگو..بذار برم رییشو شِدا کنم...!
    مرد جوون در رو بست . ابی نگاهی به دیوارهای بلند اونجا کرد و تو دلش گفت:
    - عجب جای خَفَنیه...! این کامبیزه اینجا رفتو اومد داشته که زود راهش دادن...
    چشمش به دیوار کوتاه خونه ی بغلی افتاد و با خودش گفت:
    - باید برم تو... معلوم نیست اگه رییسشون بیاد منو راه بده یا نه...!
    سرشو بلند کرد و گفت:
    - اوس کریم هوامو داشته باش... اگه کتی خانومو سالم پیدا کونم، اولین شب جمعه با خودش میریم امامزاده صالحو شمع روشن میکونیم...
    یا علی گویان دستشو به دیوار انداخت و بالا رفت در حالیکه دلش مثه سیر و سرکه واسه امانتیش میجوشید!
    با عجله خودشو به ته دیوار رسوند. چشمش به حیاط خلوتی افتاد که پشت ساختمون شنهای آبی بود و یه در آهنی کوچکی هم که باز بود، دیده میشد. تو حیاط خلوت پُر بود از منقل و وافور و وسایل لهو و لعب...!
    سری به علامت تاسف تکون داد و خودشو پرت کرد تو حیاط خلوت. سرشو خم کرد و از در آهنی داخل شد.
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    57


    وارد راهروی تاریکی شد که تهش نور کمرنگی کور سو میزد. به انتهای راهرو که رسید وارد یک سالن شد که بقدری فضاش پر از دود بود که به سختی میشد نفس کشید. چند تا چراغ آبی رنگ کم حال در گوشه و کنار سالن نصب شده بود که کنارشونو به زور روشن میکردن.
    صدای دستگاه پخش که آهنگ دوپس دوپسی پخش میکرد بلند بود و دختر و پسر بودن که با ظاهری افتضاح و حال و اوضاعی افتضاح تر اون وسط تو هم میلولیدن.. همگی جوون بودن. پسرها با موهای بلند، تکمه های تا ناف باز شده ی پیراهن و شلوارهای پاچه گشاد در کنار جی افهاشون که روی هم رفته لباسشون نیم تر پارچه نبرده بود، میرقصیدن.
    بیشتر از نصف کسایی که در اونجا حضور داشتن از پیروان مکتب هیپی ها بودن!
    ابی چشم چرخوند تا بلکه کتایونو ببینه! چشمش به جوونهای خمـار و تو عالم هپروتی افتاد که در گوشه و کنار سالن روی منقل خم شده بودن و وافور بدست داشتن.
    دلش سوخت واسه مملکتی که جوونهاش اسیر این حال و اوضاع شدن!
    با خودش گفت:
    - آخه این جوونا نون حروم کدوم سفره ای رو خوردن که به این حال و روز در اومدن...؟
    هیچ اثری از کتایون نبود. هزار فکر در سرش میچرخید که خیلی دوست داشت اونها رو از ذهنش بیرون کنه ولی موفق نمیشد. افکار ناجور مثه خوره تو سرش افتاده بودن و اونو مضطرب تر و بیتاب تر میکردن.
    نگاهش به سمت پله های آهنی باریک کنار سالن کشیده شد. با عجله خودشو به اونها رسوند و بالا رفت. وارد یه راهروی نیمه تاریکی شد. چشمش به چند تا دربسته که روبروی هم قرار گرفته بودند افتاد.
    بلند داد زد:
    - کتی خانوم... کتایون...
    نخیر... هیچ صدایی نیومد. اگه صدایی هم بود تو صدای بلند و وحشتناک جاز گم میشد. در همون لحظه آهنگ قطع شد و یه صدای جیغ و بعد فریادی که میگفت:
    - کمک...کمک... تو رو خدا یکی منو نجات بده...
    ابی یه لحظه هنگ کرد... صدا، صدای کتایون عمید بود که از یکی از اتاقها شنیده میشد. ابی به طرف درها هجوم برد دومرتبه صدای جاز بلند شد. هر دستگیره ای رو که پایین میداد، قفل بود. با لگد افتاد به جون درها و یکی یکی قفل اونها رو با ضربات پیاپی میشکست.
    درها که باز میشد، چشمش به صحنه هایی می افتاد که اگه شرایطی غیر از اون موقع بود صد در صد بالا می آورد. در پنجم یا ششم بود که با باز شدنش، چشمش به کتایون افتاد که بر روی تخت در حال دست و پازدن و التماس کردن بود و یه حیوون در حال مهار کردن لگدهای کتی و مقاومتش...
    ابی خودشو تو اتاق انداخت و به یقه پیراهن کامبیز چنگ زد ودر حالیکه داد میزد: "نامردِ ناکِس ...چکار میکونی...." به چنان شدتی کامبیزو عقب کشید که از پشت آنچنان محکم به زمین خورد که اتاق واسه یه ثانیه لرزید. ابی چشمش به صورت ناخون کشیده شده ی کتی، خراش های خونالود روی شونه ش و لباسی که از چند جا پاره شده بود افتاد. نگاه اشک آلود و ملتمس کتی که به نگاه ابی افتاد، انگار خدا بهشتو دو دستی بهش تقدیم کرده بود. تمام نیروشو جمع کرد و از ته دل جیغی کشید:
    - ابی...!
    ابی هم که حالش از نظر روحی تعریفی نداشت داد زد:
    - جان ابی...!
    کتی با گفتن جمله ی" تو رو خدا کمکم کن" بیحال روی تخت افتاد.
    خون جلوی چشمای ابی رو گرفته بود. به شدت عصبی بود و غیر قابل کنترل. به کامبیز حمله ور شد و همینطور که مشت به دهن اومیزد بلند بلند میگفت:
    - دِ آخه کدوم نامردی چشم به ناموسش داره...؟ اونم دختری که قراره تا چند وقت دیگه زنش بشه...؟ خاک بر سر وجود نَجِست که اسمتو گذاشتی مرد... گِل باید بگیرن تن کثیفتو که عبرتی بشه واسه نامردایی که مثه تو فکر میکونن...!
    دیدن کتی تو اون شرایط چیز کمی نبود...! اونم واسه ابی که همه ی زنها رو به چشم ناموسش نگاه میکرد...! از نظر ابی فقط خون میتونست صورت مسئله رو پاک کنه...!
    کامبیز حال مساعدی نداشت...گیج میزد...انگار موقع ورود از اون زهر ماریها مصرف کرده بود...
    لگدهای پیایپی بود که به شکم کامبیز میخورد. از شدت درد و کتک خون بالا می آورد.
    با صدای ناله ی کتی ابی کامبیزو روی زمین رها کرد. کامبیز بیهوش جلوی پای ابی روی زمین افتاد...!
    ابی با عجله به سمت تخت رفت... کتی حالش خوب نبود... جای ضربات مشت روی بازوهاش دیده میشد.
    کتایون چشماشو به زحمت باز کرد. با دیدن ابی قطرات اشک از گوشه ی چشمش سرازیر شد و با بی حالی نالید:
    - ابی...
    ابی از دیدن حال و روز دختری که یه زمانی نفسش به نفسش بند شده بود قلبش به درد اومد:
    - جان ابی کتی خانوم... ابی مگه مرده بود که تو رو به این حال و روز در بیارن...؟
    کتی از حال رفت و ابی به سرعت اونو روی دستاش گرفت. چشمش به کامبیز افتاد که در حال بلند شدن بود. لگدی به شونه ی کامبیز زد که از درد آخ بلندی گفت و دومرتبه بیهوش شد.
    ابی عصبی داد کشید:
    - مرگِ آخ... نِکبَت...
    در حالیکه کتی بغلش بود از اتاق بیرون اومد. تو سالن پر شده بود از جوونها که همه با چشمایی گشاد شده به ابی نگاه میکردن...!
    ابی دادزد:
    - بیکشید کنار تنِ لشتونو وگرنه ستونای اینجا رو روی سرتون خراب میکونم...
    تماشاچیها یکی یکی خودشونو کنار میکشیدن و راه باز میکردن.
    ابی باعجله خودشو تو کوچه انداخت و سوار ماشین شد و به سمت بیمارستان روند.
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky

    58


    ابی به بیمارستان که رسید، با سرعت کتی رو از تو ماشین بغـ*ـل کرد و دوان دوان به بیمارستان وارد شد و به طرف اورژانس دوید. کتی هرازگاهی ناله ای میکرد. ابی وارد سالن اورژانس که شد صدای "بیکیش، بیکیش کنار" که به مراجعه کننده ها میگفت عالمو پر کرده بود. چشم میگردوند تا پرستاری، بهیاری و یا دکتری پیدا کنه و کتی رو بهش بسپاره ولی از کسی خبری نبود...
    یکدفعه صداشو انداخت به سرش:
    - یکی تو این مریضخونه نیست که به داد ما برسه؟
    خانم پرستار جوونی به سمتش اومد:
    - چه خبرته آقا اینجا...
    با دیدن کتایونِ از هوش رفته، زخم ها، خراشهای بر روی بدنش و لباس پاره شده ش، حرفشو قطع کرد و باعجله به سمت یک اتاق دوید و گفت:
    - از این طرف...
    وارد اتاق که شدن، ابی کتایونو روی تخت گذاشت و با سرعت ملحفه رو روش کشید.
    پرستار با چشمایی گشاد شده رو به ابی گفت:
    - رِیپ...؟
    - ابی عصبی و داغون گفت:
    - من نمیدونم رِپ مِپ چیه... یه نامردی میخواسته بَلا مَلا سرش بیاره که به خیر گذشت...!
    بعد از معایناتِ دکتر، شستشو و پانسمان زخمها، به دستور پزشک به کتایون آمپول آرامبخش تزریق شد و به ابی اجازه دادن که کتی رو به خونه ببره...

    *****

    ابی به خونه باغ که رسید با عجله در رو باز کرد و ماشینو داخل زد. ساعت از 12 نیمه شب گذشته بود وعمارت غرق سکوت بود.
    خدیجه سلطان هفت تا پادشاه رو خواب میدید. حشمت و خدیجه تو حال و هوای خودشون بودن و فیروز عمید در حال چرت زدن و گوش دادن به رادیو بود.
    ابی بدون توجه به زمان چند تا بوق زد و از ماشین خارج شد و داد زد:
    - حشمت... صدیقه... آق فیروز...
    چرت فیروز عمید پاره شد. حشمت و صدیقه با چشمای گرد شده به هم نگاه کردن و زود خودشونو جمع و جور کردن و از خونه زدن بیرون! تنها کسی که در خواب ناز سیر میکرد، خدیجه سلطان بود...
    صدیقه چادرشو به دورش پیچوند و در حالیکه حشمت داد میزد "صدیق یواش... مواظب محمد رضا باش" با عجله خودشو به ابی رسوند. کتی رو دید که با صورت پانسمان شده و بدن نیمه برهنه تو بغـ*ـل ابیه!
    با دو دست محکم زد به صورتش و متعجبانه جیغ زد:
    - خاک بر سرم داداش...! چی شده...؟ واسه چی کتی خانم اینطوریه...؟
    فیروز عمید که با دیدن سر و وضع کتی رنگش پریده بود به سرش زد و داد زد:
    - آقا ابراهیم چی به سر دخترم اومده؟
    ابی با غیض گفت:
    اینو از مشکاتو پسر نامردش بپرسید...
    عمید محکمتر به سرش زد و با نا امیدی فریاد کشید:
    - خدایاااا... بدبخت شدم...!
    ابی که حال و اوضاع خرابِ عمید رو دید همونطور که به سمت عمارت میرفت، عصبی گفت:
    - خدا بخیر گذروند... یه دقیقه دیرتر میرسیدم، نامرد بی سیرتش کرده بود...!
    ابی بدون توجه به بقیه کتی رو به اتاقش برد و رو تخت خوابوند .
    صدیقه و عمید که به دنبالش اومده بودن با چشمایی نگران و گشاد شده به کتی نگاه میکردن. با ورود حشمت به اتاق، ابی پتو رو روی کتی کشید و رو به صدیق گفت:
    - آبجی...زحمت بیکیش لباسای کتی خانومو عوض کن فقط یواش که آمپول زدن بخوابه...یه وقت بیقرار نشه...
    حشمت که هنوز گیج و منگ میزد لب باز کرد:
    - چی...چی...شده...؟
    ابی خسته و ذله رو به حشمت کرد:
    - بیا داداش حشمت ...بیا بریم بیرون... هرچی بود به خیر گذشت!
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    59


    تا چند روز فیروز عمید، کتایون و ابی تو دادگاهها و مرکز پزشک قانونی به دنبال شکایت از کامبیز مشکات بودن!
    فیروز عمید از تمام نفوذش استفاده کرد و پسر مشکاتو به پنج سال زندان محکوم کرد.
    ابی و کتی هم رفتن سر خونه ی اول!
    دومرتبه همون نگاهها، خیره شدنها، بیتابیها واسه دیدن همدیگه، ناز نفس گفتنها و دخمل طلا گفتنهای ابی شروع شد...
    فصل امتحانات آخر سال بود. ابی و حشمت هم امتحان داشتن. کتی هم درگیر امتحاناتش بود. بعد از اون جریان، کتی بدون حضور ابی آب هم نمیخورد و تحمل این شرایط واسه ابی سخت تر شده بود. نه میتونست رو اصول اخلاقیش پا بذاره و به امونتیه تو دستش نظر بندازه و نه میتونست ازش چشم بگیره...
    صدیقه هم که آتیش بیار معرکه شده بود. ابی رو که میدید صدتا حرف راست و دروغ از کتی میگفت و کتایونو که میدید همش از داداش ابیش تعریف میکرد!
    همین حرف و حرف کِشی صدیقه باعث شده بود که این دوتا جوون واسه دیدن هم بیتاب تر بشن!
    کتی هم اومدن هرمدل خواستگاری رو تو خونه قدغن کرده بود و فیروز عمید هم این موضوع رو به حساب تجربه ی بد کتی از کامبیز میذاشت و رو ازدواجش اصراری نمیکرد...
    بالاخره ابی و حشمت در امتحان متفرقه خرداد ماه شرکت کردن.
    شکم صدیقه حسابی بزرگ شده بود. چادرشو دورش میبست و فاصله ی بین عمارت و خونه ی مادرشو واسه خبر کشی چنان تند و فرز طی میکرد که اگه یکی میدیدش شک نمیکرد که صدیق قبل از بارداری قهرمان دوی مارتن بوده!!!
    ابی ذاتا آدمی نبود که حرف پشت سر مردم بزنه ولی چون اینجا صحبت از کتی بود، صدیق اختیارِ تام داشت تا هرچی دوست داشت بگه!
    نتیجه امتحاناتو که زدن، حشمت خوشحال به خونه اومد و داد میزد:
    -صدیق خانم...صدیق خانم... کجایی که شوهرت قبول کلاس یازده طبیعی شد.
    هرچی حشمت شاد و خوشحال بود و صدیق حشی جون...حشی جون راه انداخته بود و غش غش میخندید، ابی سگرمه هاش تو هم بود و ناراحت.
    حالا نه اینکه حشمت شاگرد اول شده بود و ابی آخر ... مسئله اینجا بود که ابی املا شش شده بود و انشاء هم هشت...!
    حشمت با نمره ی املاء ده و نیمش چنان بادی به غبغب انداخته بود که بیا ببین...! ابی هم گوشه ی باغچه نشسته بود و هرچی فکر میکرد یادش نمیومد که تو املا اشکالی داشته و یا در انشا حرف اضافی یا اراجیفی زده...!
    با خواهش کتایون، فیروز عمید از رییس حوزه امتحانات برگه املا و انشا ابی رو گرفت و یک کپی ازشون تهیه کرد و به خونه آورد تا بفهمن که ایراد کار از کجا بوده...!
    از چشمهای اشک ریزونِ فیروز عمید مشخص بود که خیلی خندیده... وقتی به خونه باغ اومد، برگه ها رو به ابی داد. کتی هم که تو حیاط مشغول بازی با پاپی بود به سمتشون اومد و رو به ابی کرد و با صد ناز و ادا گفت:
    - آقا ابی... لطفا اون برگه ها رو بدین ببینم.
    فیروز عمید قهقهه زنان رو به کتی گفت:
    - بابا، خودت ایرادهای آقا ابی رو بگو... من میرم تو خسته م...!
    کتی نگاهی به برگه ی املا انداخت. ابی راست میگفت هیچ غلطی از نظر خودش نداشت ولی همه بکنیدها را بکونید، همسایه رو همساده، دیوارو تیفال، شما رو شوما و خلاصه همه ی لغاتو به طرز گفتار خودش نوشته بود. پس شش شدن چیز بعیدی نبود.
    کتایون به زور خنده ش رو نگه داشته بود. در حالیکه سعی میکرد خنده شو کنترل کنه نگاهی به برگه ی انشا انداخت که موضوعش این بود: علم بهتر است یا ثروت
    ابی با خط خرچنگ و قورباغه ای مطالب زیر رو نوشته بود:
    والا خدمت با سعادت شوما عرض شود که ما نه علم چندونی داریم و نه ثروت اونچنانی که بگیم کدوم بِیتَره! علممون که زیر دیپلم و نصفه و نیمه ست. مزه ی پول هم اصلا نمیدونیم چی هست...!
    از زمونیکه یادمون میاد بابامون رو داربست خونه های مردم بود و رو تیفالاشون گچ و خاک میکوبید و ننه مون هم درگیر رخت شوری و کهنه شوری...
    نه اینکه فِرک کنید من بودم و آبجی صدیق...این وسط مَسطا دو تا دیگه هم بودن که تو بچگی به خاطر مریضی عمرشونو دادن به شوما...
    بعدشم که بابامون از رو داربست افتاد و اونم عمرشو داد به شوما...! من موندم و ننه م و آبجی صدیق و جیبی که تعداد شپشهاش بیشتر از سکه های پولش بود... خدا رو شکر که آبجی صدیق عروس شد و یه محمد رضا تو راه داره...ننه هم حالا به قول خودش سرشو راحت رو بالش میذاره...
    همینقدر میدونیم که اگه ثروت نباشه علم هم یُخه...!
    ما هم اگه بابامون چندر غازی واسمون پول میذاشت مجبور نبودیم کتابامونو ماچ کونیم و بریم وردست مش حسن استکان و نعلبکی بشوریم.
    در آخر باید بگیم شرمنده ی شوما هستیم آق معلم که نمیدونیم کدوم بِیتَره...!
    کتایون به آخر برگه ی انشا که رسید حسی آمیخته از غم و اندوه و دلسوزی داشت...! اصلا فکر نمیکرد که زندگیِ گذشته ی ابی تا این حد واسش ملموس نباشه...! از خنده ی خودش خجالت کشید...!
    رو به ابی کرد و با نگاهی مهربون گفت:
    - غصه نخورید آقا ابی، خودم کمکتون میکنم تا شهریور این دوتا تجدیدی رو قبول بشید...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا