40
ابی چشمی بین مهمونها گردوند. نه صدیقه رو دید و نه حشمت رو!
شستش خبردار شد که یه اتفاقایی افتاده!
با سرعت مجلسو ترک کرد و به سمت خونه ی ته باغ راه افتاد. صدیقه رو دید که دستش به یقه پیرهنشه و حشمت هم چند قدم از اون عقب تره. به صدیقه که رسید نگاهی به پیرهنش و یقه کش دار قایقیش کرد که کاملا واضح بود، صدیقه اونو پایین تر کشیده. اخمی کرد و گفت:
- بیکیش بالا اون یقه رو! تا نگفتم بری دَریش بیاری!
صدیقه رنگش پرید و با سرعت یقه رو به سمت بالا کشید. با عجله به سمت مهمونها رفت و خودشو گم و گور کرد.
ابی که به حشمت رسید چشماشو ریز کرد و گفت:
- شوما دوتا کوجا بودید؟
حشمت لبخندی زد و دست ابی رو گرفت و به گوشه ای کشوند:
- آقا ابی چند وقتیه که میخوام باهاتون سر یه مسئله ای صحبت کنم. راستش... راستش...
ابی ابرویی بالا انداخت و گفت:
- بنال حشمت...
حشمت از لحن مقتدرانه ابی، لبخند، رو لبش ماسید، شجاعت چند لحظه قبلشو از دست داد و به تته پته افتاد:
- الان میگم...
ابی دومرتبه یه تای ابروشو بالا داد وگفت:
- گفتم بنال...! بجنب حشمت...! !کتی خانوم تنهاست! خدا نکرده یه بلایی سرش میارن!
حشمت چشماشو گشاد کرد و جفت ابروهاشو تا جایی که امکان داشت بالا فرستاد و تو دلش گفت:
- یعنی آقا ابی هم بله؟؟؟
از این فکر جسارت پیدا کرد:
- راستش آقا ابی، چند روز قبل یکی از دوستای فیروز خان اومده بود دفتر. داره یه کارخونه میزنه و همه ی امور وکالتشو به آقا واگذار کرده! به فیروز خان گفت که میخواد همه ی نیروهاشو دیپلم و دیپلم به بالا بگیره! اونجور که اون میگفت، میخواد دستگاهای کارخونه رو از آلمان بخره ! حداقل دو سال طول میکشه تا کارخونه راه اندازی بشه! منم گفتم بد نیست تو این فرصت کلاس اکابر ثبت نام کنم. شاید بتونم دیپلم بگیرم و یه کار بهتری واسه خودم ردیف کنم. گفتم اگه شما هم.......
ابی چشماشو ریز کرد و وسط حرف حشمت پرید:
- این اون چیزی نبود که میخواستی بگی!
حشمت بعد از چند لحظه مکث دلشو به دریا زد:
- راستش آقا ابی...حرفم یه چیز دیگه بود .....
کمی مکث کرد و با خودش گفت:
- مرگ یه بار شیون یه بار!
سپس رو به ابی ادامه داد:
- من که کسی رو ندارم . میخواستم ازتون خواهش کنم برام برادری کنید و آستینی بالا بزنید و اگه منو به غلامی قبول دارید....
ابی اجازه نداد حشمت حرفشو تموم کنه! نگاه اخم آلودی به حشمت کرد که یه آن ته دل حشمت خالی شد. ناگهان ابی دستاشو باز کرد و حشمتو بغـ*ـل گرفت و گفت:
- مخلصتم هستیم داداش!
ابی چشمی بین مهمونها گردوند. نه صدیقه رو دید و نه حشمت رو!
شستش خبردار شد که یه اتفاقایی افتاده!
با سرعت مجلسو ترک کرد و به سمت خونه ی ته باغ راه افتاد. صدیقه رو دید که دستش به یقه پیرهنشه و حشمت هم چند قدم از اون عقب تره. به صدیقه که رسید نگاهی به پیرهنش و یقه کش دار قایقیش کرد که کاملا واضح بود، صدیقه اونو پایین تر کشیده. اخمی کرد و گفت:
- بیکیش بالا اون یقه رو! تا نگفتم بری دَریش بیاری!
صدیقه رنگش پرید و با سرعت یقه رو به سمت بالا کشید. با عجله به سمت مهمونها رفت و خودشو گم و گور کرد.
ابی که به حشمت رسید چشماشو ریز کرد و گفت:
- شوما دوتا کوجا بودید؟
حشمت لبخندی زد و دست ابی رو گرفت و به گوشه ای کشوند:
- آقا ابی چند وقتیه که میخوام باهاتون سر یه مسئله ای صحبت کنم. راستش... راستش...
ابی ابرویی بالا انداخت و گفت:
- بنال حشمت...
حشمت از لحن مقتدرانه ابی، لبخند، رو لبش ماسید، شجاعت چند لحظه قبلشو از دست داد و به تته پته افتاد:
- الان میگم...
ابی دومرتبه یه تای ابروشو بالا داد وگفت:
- گفتم بنال...! بجنب حشمت...! !کتی خانوم تنهاست! خدا نکرده یه بلایی سرش میارن!
حشمت چشماشو گشاد کرد و جفت ابروهاشو تا جایی که امکان داشت بالا فرستاد و تو دلش گفت:
- یعنی آقا ابی هم بله؟؟؟
از این فکر جسارت پیدا کرد:
- راستش آقا ابی، چند روز قبل یکی از دوستای فیروز خان اومده بود دفتر. داره یه کارخونه میزنه و همه ی امور وکالتشو به آقا واگذار کرده! به فیروز خان گفت که میخواد همه ی نیروهاشو دیپلم و دیپلم به بالا بگیره! اونجور که اون میگفت، میخواد دستگاهای کارخونه رو از آلمان بخره ! حداقل دو سال طول میکشه تا کارخونه راه اندازی بشه! منم گفتم بد نیست تو این فرصت کلاس اکابر ثبت نام کنم. شاید بتونم دیپلم بگیرم و یه کار بهتری واسه خودم ردیف کنم. گفتم اگه شما هم.......
ابی چشماشو ریز کرد و وسط حرف حشمت پرید:
- این اون چیزی نبود که میخواستی بگی!
حشمت بعد از چند لحظه مکث دلشو به دریا زد:
- راستش آقا ابی...حرفم یه چیز دیگه بود .....
کمی مکث کرد و با خودش گفت:
- مرگ یه بار شیون یه بار!
سپس رو به ابی ادامه داد:
- من که کسی رو ندارم . میخواستم ازتون خواهش کنم برام برادری کنید و آستینی بالا بزنید و اگه منو به غلامی قبول دارید....
ابی اجازه نداد حشمت حرفشو تموم کنه! نگاه اخم آلودی به حشمت کرد که یه آن ته دل حشمت خالی شد. ناگهان ابی دستاشو باز کرد و حشمتو بغـ*ـل گرفت و گفت:
- مخلصتم هستیم داداش!