کامل شده رمان اِبی سیریش بادیگارد می شود ا چیکسای کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Chiksay
  • بازدیدها 6,639
  • پاسخ ها 62
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Chiksay

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
1,038
امتیاز واکنش
2,359
امتیاز
426
محل سکونت
Under the blue sky
40


ابی چشمی بین مهمونها گردوند. نه صدیقه رو دید و نه حشمت رو!
شستش خبردار شد که یه اتفاقایی افتاده!
با سرعت مجلسو ترک کرد و به سمت خونه ی ته باغ راه افتاد. صدیقه رو دید که دستش به یقه پیرهنشه و حشمت هم چند قدم از اون عقب تره. به صدیقه که رسید نگاهی به پیرهنش و یقه کش دار قایقیش کرد که کاملا واضح بود، صدیقه اونو پایین تر کشیده. اخمی کرد و گفت:
- بیکیش بالا اون یقه رو! تا نگفتم بری دَریش بیاری!
صدیقه رنگش پرید و با سرعت یقه رو به سمت بالا کشید. با عجله به سمت مهمونها رفت و خودشو گم و گور کرد.
ابی که به حشمت رسید چشماشو ریز کرد و گفت:
- شوما دوتا کوجا بودید؟
حشمت لبخندی زد و دست ابی رو گرفت و به گوشه ای کشوند:
- آقا ابی چند وقتیه که میخوام باهاتون سر یه مسئله ای صحبت کنم. راستش... راستش...
ابی ابرویی بالا انداخت و گفت:
- بنال حشمت...
حشمت از لحن مقتدرانه ابی، لبخند، رو لبش ماسید، شجاعت چند لحظه قبلشو از دست داد و به تته پته افتاد:
- الان میگم...
ابی دومرتبه یه تای ابروشو بالا داد وگفت:
- گفتم بنال...! بجنب حشمت...! !کتی خانوم تنهاست! خدا نکرده یه بلایی سرش میارن!
حشمت چشماشو گشاد کرد و جفت ابروهاشو تا جایی که امکان داشت بالا فرستاد و تو دلش گفت:
- یعنی آقا ابی هم بله؟؟؟
از این فکر جسارت پیدا کرد:
- راستش آقا ابی، چند روز قبل یکی از دوستای فیروز خان اومده بود دفتر. داره یه کارخونه میزنه و همه ی امور وکالتشو به آقا واگذار کرده! به فیروز خان گفت که میخواد همه ی نیروهاشو دیپلم و دیپلم به بالا بگیره! اونجور که اون میگفت، میخواد دستگاهای کارخونه رو از آلمان بخره ! حداقل دو سال طول میکشه تا کارخونه راه اندازی بشه! منم گفتم بد نیست تو این فرصت کلاس اکابر ثبت نام کنم. شاید بتونم دیپلم بگیرم و یه کار بهتری واسه خودم ردیف کنم. گفتم اگه شما هم.......
ابی چشماشو ریز کرد و وسط حرف حشمت پرید:
- این اون چیزی نبود که میخواستی بگی!
حشمت بعد از چند لحظه مکث دلشو به دریا زد:
- راستش آقا ابی...حرفم یه چیز دیگه بود .....
کمی مکث کرد و با خودش گفت:
- مرگ یه بار شیون یه بار!
سپس رو به ابی ادامه داد:
- من که کسی رو ندارم . میخواستم ازتون خواهش کنم برام برادری کنید و آستینی بالا بزنید و اگه منو به غلامی قبول دارید....
ابی اجازه نداد حشمت حرفشو تموم کنه! نگاه اخم آلودی به حشمت کرد که یه آن ته دل حشمت خالی شد. ناگهان ابی دستاشو باز کرد و حشمتو بغـ*ـل گرفت و گفت:
- مخلصتم هستیم داداش!
 
  • پیشنهادات
  • Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    41


    ابی یه نگاهی به دورو بر کرد. کتایونو دید که بین چند تا از پسرها در حال رقصیدن و شیطنت بود. یه آن غیرت خوابیده ش بیدار و رگهای گردنش یکی پس از دیگری بر آمده شد.
    در حالی که به سمت کتایون میرفت،صدیقه رو دید که کنار رقصنده ها ایستاده و درحال بشکن زدن و قر دادنه! حشمت هم در گوشه ای از مجلس سرگرم صحبت با کیومرثه!
    به سمت حشمت رفت و از آستینش گرفت و به یه سمتی کشیدش:
    - بینَم حشمتی! تو غیرت مِیرت یُخی؟
    حشمت چشمهای متعجبشو به صورت ابی دوخت و با هول پرسید:
    - چی شده آقا ابی؟
    ابی با دقت به چشمای هول برداشته ی حشمت نظر انداخت:
    - کو یه گردن بیکیش و اونورو نیگا کون! یعنی این درسته که آبجی صدیق ما بین مردای اجنبی قر بده و تو عین خیالت نباشه؟ نه دیگه! این تو مرام ما نیس! ما دوست داریم آبجیمونو که به دستت میسپریم، از هر نظر خیالمون تختِ تخت باشه!
    حشمت یه سری از سخت گیریهای ابی رو جایز نمیدونست ولی به خاطر اینکه دُمش هنوز زیر سنگ ابی بود، با عجله گفت:
    - ببخشید آقا ابی متوجه نبودم. چشم! همین الان بهش تذکر میدم.
    در حالیکه تو دلش میگفت مگه این صدیق بیچاره چکار داره میکنه که بهش تذکر بدم، به طرف صدیقه رفت. صدیقه که حواسش پی جوونای مجلس بود و چقدر در دل حسرت میخورد که نمیتونه برقصه، ناگهان چشمش به حشمت افتاد که داشت به طرفش میومد
    لبخند مکش مرگ مای صدیقه ای تحویل حشمت داد. حشمت با دیدن لبخند کج و کوله صدیقه تو دلش گفت:
    - لبخندش هم صدیقه فُرمیه!
    سپس در کنار صدیقه ایستاد:
    - خانومی اینجا چکار میکنی؟
    صدیقه با نگاه حسرت باری به سمتش برگشت:
    - دارم حسرت میخورم!
    - به چی بای گُلَم؟
    صدیقه اخمی کرد و گفت:
    - مسخره م میکنی؟
    حشمت قهقه ای زد:
    - نه به خداااا! مگه نگفتی بهت بگم بای گُلم؟
    اون مال وقتی بود که نمیدونستم معنیش خنده داره!
    دختر بینوا خنده ی توباغچه ی حشمتو به خنده دار بودن معنیِ بای گلم برداشت کرده بود! امان از دل ساده!
    حشمت نگاهی به دور و بر کرد و دید ابی حسابی سرش به کتایون گرمه. یواشکی دست صدیقه رو گرفت که صدیقه دو متر اونطرف تر پرید. حشمت از این عکس العمل صدیقه وحشت زده شد و گفت:
    - چرا همچی کردی؟
    صدیقه چشماشو ریز کرد و لبخند کجی زد و به جای قبلیش برگشت و با لحنی که نمیشد گفت عشـ*ـوه ش شبیه چیه گفت:
    - هول کردم آقا حشمت!!
    حشمت مجددا دست صدیقه رو گرفت.اینبار صدیقه یه حس زیبا رو تجربه کرد و چشماشو خمـار کرد و تو صورت حشمت خیره شد!
    حشمت سرشو جلو آورد و آهسته گفت:
    - میخوای برقصی؟
    صدیقه هاجو واج به حشمت زل زد. این چه پیشنهادی بود که حشمت میداد. مگه از جونش سیر شده بود که جلوی ابی میخواست با صدیقه برقصه!
    حشمت ادامه داد:
    - البته اینجا نه! چون ابی سر هردومونو میبره!
    و با انگشتش پشت عمارتو نشون داد:
    - اونجا! میای بریم؟
    صدیقه نگاه سپاسگزارانه ای به حشمت کرد و چشماشو به علامت بله بست.
    از اون طرف ابی به کتایون رسید و رو به یکی از جوونهای فامیل که بدجوری با کتی احساس صمیمیت میکرد گفت:
    - بیکیش کنار داداش!
    کتی متوجه حضور ابی شد و از رقـ*ـص دست کشید و به کنارش اومد:
    - اومدین برقصید آقا ابی؟
    ابی زیر لب گفت:
    - استغفرا... از این مکر ضعیفه ها!
    روشو به کتی کرد و در چشمای هفت قلم آرایش شده ش زُل زد:
    - اولندش که ما رقـ*ـص بلد نیستیم. دومندش کتی خانوم با اجازه تون، ما به شوما نامحرمیم، پس درست نیست دستمون بهتون بخوره. گـ ـناه داره! سومندش.....
    ناگهان صدای ترانه ای که مجلس رو گرم میکرد قطع شد و خواننده پشت میکروفون گفت:
    - حالا میخوام واسه زوجهای عاشق، یه آهنگ بخونم. چی بخونم؟
    هرکسی از هر گوشه و کناری، یه پیشنهادی داد. بالاخره خواننده شروع به خوندن یه آهنگ کرد و زوجها یکی یکی به وسط اومدن.
    چشم ابی به کیومرث و نازی افتاد که تو بغـ*ـل هم مشغول رقـ*ـص بودن.
    رو به کتی گفت:
    - کتی خانوم؟
    - بله؟
    - این داداش شوما با خانومش....
    کتی اجازه ادامه صحبت نداد:
    - نامزده آقا ابی. هنوز ازدواج نکردن!
    ابی یه تای ابروشو بالا برد و پرسید:
    - یعنی هنوز به هم محرم نیستن؟
    کتی که چشمش به رقـ*ـص زوجها بود گفت:
    - هنوز مجلس نگرفتن! پاییز عروسیشونه!
    ابی دومرتبه پرسید:
    - یعنی اینا محرم نیستن اینجوری دارن تو بغـ*ـل هم میرقصن؟
    کتی چشمای گرد شده ش رو به ابی دوخت:
    - تو این دوره و زمونه که این حرفا مطرح نیست، آقا ابی؟
    تا ابی اومد جوابشو بده، یکی از پسرهای خوش تیپ به سمت کتی اومد و دستشو گرفت و به سمت وسط مجلس کشوند:
    - افتخار میدی کتی جون؟
    کتی لبخند رضایت رو به صورت اون جوون پاشید و تا خواست همراهش به وسط مجلس بره که ابی از پشت پیرهنشو گرفت:
    - کوجا دختر؟
    کتی صورتشو به ابی چرخوند:
    - میخوام با سیامک برقصم.
    ابی چند قدم برداشت و دست سیامکو گرفت و با شدت به پایین حرکت داد:
    - ول کون دستو...!
    سیامک نگاه چپ چپی به ابی و بعد به کتی کرد:
    - چی شده کتی جون؟! این آقا چی میگن؟
    کتایون دستشو از دست سیامک بیرون کشید:
    - شما برو سیا جون . منم میام
    تا خواست برگرده و به ابی بگه که به شما چه مربوطه، چشمش مجددا به موهای پر پشت و مرتب شده ی ابی و چشمای درشت و مژه های برگشته ش که شبیه صدیقه بود، افتاد و حرف یادش رفت.
    با صدای ابی به خودش اومد که میگفت:
    - ما دوست نداریم که دست هر کس و ناکسی به تن و جون شوما بخوره! ناسلامتی شوما دست ما امونتید!
    بی اختیار گفت:
    - هرچی شما بگید آقا ابی!
    ابی هم بی اختیار تر از اون با صدایی که فقط کتی میشنید جوابشو داد:
    - جیگرتو طلا!


     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    42


    حشمت و صدیق که از پشت عمارت ظاهر شدن، ابی چشمش به صورت سرخ شده و عرقهای پیشونی حشمت افتاد. میدونست اگه بره جلو و بگه: "کوجا بودید؟" ، نتیجه یه دعوا و یه کتک کاری میشه که علاوه بر بهم ریختن نظم مجلس، رو دست موندن صدیقه رو هم به دنبال خواهد داشت.
    پس دندون به جیـ*ـگر گرفت و حرفی نزد.
    صدیقه اخمی بین ابروهای کشیده ش انداخت و مچ دستشو جلوی صورت حشمت برد و با ناز گفت:
    - ببین چکارش کردی؟
    حشمت لبخند خبیثانه ای زد:
    - میخواستم واست ساعت درست کنم.
    صدیقه روشو به معنی باهات قهرم اونطرف کرد و گفت:
    - به جای اینکه با دندونات ساعت درست کنی، اگه مردی یکی واسم بخر!
    حشمت دستشو باز کرد که بندازه دور شونه ی صدیقه و بگه: " اونم میخرم عزیزم! " که چشمش به ابی افتاد که خصمانه به هردو شون نگاه میکرد.
    رو به صدیق کرد:
    - زود برو سمت دخترا که صاحبت بدجور داره زاغ سیاه ما رو چوب میزنه!
    حالا تو این اوضاع به صدیقه خانم برخورده بود که چرا حشمت بهش نگفته واست ساعت میخرم و هی قر و قمیش میاد که دیگه باهات قهرم!
    حشمت که دید اوضاع خرابه بدون جواب دادن به صدیقه به سمت مردها رفت و این شد یه کینه شتری تو دل صدیقه و تا آخر شب از کنار ابی جُم نخورد و به طرف حشمت نگاهی نینداخت.
    حشمت جِلز و ولز میزد که صدیقه یه نیم نگاهی بهش بندازه و با یه لبخند و یه چشمک از دلش در بیاره ولی صدیق خانم ما کینه ای تر از این حرفها بود.
    کتی بیچاره هم تا آخر شب مجبور شد یا با کیومرث برقصه و یا با دخترهای فامیل. خشم اژدها بود که به طرف کتی نشونه میرفت، اگه یکی از پسرای فامیل به دورش میچرخیدن!
    اون مهمونی نه به دل کتی نشست و نه به دل صدیقه! اولش خوب بود ولی با این عاشقای سـ*ـینه چاک، آخرش از دماغ هر دوتا شون در اومد!
    صبح روز بعد ابی سر سفره صبحونه رو به مادرش کرد و گفت:
    - ننه ! قراره واسه صدیق خواستگار بیاد!
    خدیجه سلطان که در حال تو دهن گذاشتن لقمه نون و پنیر بود، لقمه از دستش افتاد و دو تا دستاشو بلند کرد و رو به آسمون :
    - خدایا شکرت! هزار مرتبه شکرت که قفل و طلسم بخت این دختره باز شد!
    صدیق استکان چای به زمین کوبید و با دل پری که از شب قبل از حشمت داشت، از جاش بلند شد و با بغض گفت:
    - همین کارا رو میکنید که یکی ندونه فکر میکنه جزام دارم یا سِل که هیچکی به سراغم نمیاد.
    ابی که از آتیشی شدن صدیق متعجب شده بود رو بهش کرد و با صدای بلندی گفت:
    - بیشین دختر! تقی به توقی میخوره، قهر میکونه!
    ابی رو به مادرش کرد و گفت:
    - ننه! واسه عصری پول بدید هاشم بره یه کم میوه و شیرینی بخره تا منم به حشمت بگم سر شبی بیاد و قال قضیه رو بکنیم. اینجور که بوش میاد صدیق هم بی میل نیست
    - و بعد رو کرد به صدیق:
    - مگه نه صدیق؟
    صدیقه نگاه خنجری به ابی انداخت و با غیض گفت:
    - کی گفته؟
    در حالیکه از جاش بلند شده بود و به سمت اتاقش میرفت با لحن کشیده و شمرده ای گفت:
    من... زن... حشمت ... نمیشم!
    سپس به اتاقش وارد شد. در اتاقو کوبیدن همان و غش کردن خدیجه سلطان از شنیدن این حرف از دهن صدیق همان!
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    43

    حشمت با به یاد آوری قرهای صدیقه و رقـ*ـص بابا کرمی که شب قبل پشت عمارت میکرد، لبخندی از روی رضایت روی لباش نشست.
    به ظاهر صدیقه غیر از رقـ*ـص بابا کرم هیچ رقصی بلد نبود که با آهنگ دوپس دپس که پخش میشد، بابا کرم میرقصید! چه با افتخار هم میگفت:
    - این رقصو از نیره رقاص زیر بازارچه تو عروسیها دیدم و یاد گرفتم! خدای بابا کرمه!
    حشمت کاملا باور داشت که صدیقه علیرغم زبون تند و تیزش و رفتارهایی که گاهی اوقات حشمت رو از کوره به در میبرد، دختر بسیار ساده و بی غل و غشی ست و هیچی تو دلش نداره!
    پاشو که از اتاقش بیرون گذاشت، چشمش به ابی افتاد که اخمالو به سمتش میومد.
    به طرف ابی رفت:
    - سلام آقا ابی
    - سام علک حشمتی!
    - آقا ابی... اجازه میدید که امشب خدمت شما و مادر برسم؟
    ابی دستی به صورتش کشید و بعد از چند لحظه مکث گفت:
    - چی بگم والا...! امروز با ننه م و صدیقه صحبت کردم ولی...بینَم حشمتی... تو دیشب چیزی به آبجی صدیق گفتی که از صبح عین اسپند رو آتیش شده و میگه زن حشمت نمیشم؟
    حشمت که اصلا فکر نمیکرد نادیده گرفتن ناز و کرشمه ی صدیقه در شب قبل این نتیجه رو به دنبال داشته باشه ته دلش پر از غم شد. اون که تقصیر نداشت. ابی بدجور رو اون دوتا زوم کرده بود! خودشو به کوچه علی چپ زد و گفت:
    - هیچی نگفتم به خدا! من اصلا حرفی بهش نزدم!
    ابی دستشو تو جیبش کرد و دستمال یزدی رو تو مشتش فشرد:
    - من دارم میرم با کتی خانوم واسه سال جدید کلاسورو قلم و دفتر بخریم...
    با بردن اسم قلم و دفتر یاد پیشنهاد ادامه ی تحصیل حشمت افتاد:
    - راستی حشمتی... اون جریان کارخونه که گفتی تا چه حد به صحت و سقمش اعتماد داری؟
    حشمت که ذوق و شوقش کور شده بود گفت:
    - والا من که کلاس اکابر ثبت نام کردم... به فیروز خان هم گفتم.... اونم کارمو تایید کرد. اگه دروغ باشه که فیروز خان بهم میگفت. .. ولی... چه فایده...
    حشمت به پشتش زد و گفت:
    - مرد که نومید نمیشه... برگشتم خودم باهاش صحبت میکونم حشمتی! بذار چند روز بگذره و آتیشش بخوابه، همه چی یادش میره! من آبجیمو میشناسم.
    یه آن حشمت فکری به ذهنش رسید:
    - - آقا ابی اجازه میدید من باهاش صحبت کنم؟
    ابی چند لحظه تو فکر فرو رفت:
    - - به شرطی که رعایت شان و شئونات بشه، حرفی ندارم...
    حشمت سرخوش از اجازه دادن ابی گفت:
    - خیلی چاکریم آقا ابی
    ابی با شنیدن جمله ای آشنا که یاد آور خاطرات نه چندان دور بود گفت:
    - چَمَنتیم حشمتی! (مخفف چاکریم، مخلصیم و نوکریم)
    ابی به سمت عمارت راه افتاد. ناگهان بین راه ایستاد... سرشو برگردوند و حشمتو دید که دست به چونه وسط راه سنگفرشی در حال فکر کردنه. از همون جا داد زد:
    - حشمتی؟
    حشمت هم بدون اینکه از جاش جُم بخوره صداشو بلند کرد:
    - بله آقا ابی؟
    - یه وقت به سرت نزنه که از فلسفه ی ماچ و پوچ استفاده کونی ها؟
    حشمت صادقی پوزخندی گوشه لبش نشست و تو دلش گفت:
    - اگه لازم باشه از اونم استفاده میکنم! خبر نداره که دیشب به زور یکیشو وصول کردم... یه بار هم زیر درخت توت صدیق رو بوسیدم!
    در حالیکه به سمت ابی میرفت داد زد:
    - خیالت جمع آقا ابی... ما از اوناش نیستیم...
    ابی دستشو به علامت خداحافظی بلند کرد :
    - دَمِت گرم داداش! عین خودمون حلال و حروم سرت میشه... محرم و نامحرم حالیته...
    حشمت خوشحال تو دلش گفت:
    - محرم و نامحرم کدومه؟! زنمه!
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky

    44


    حشمت ماشینو جلوی خونه باغ پارک کرد و بسته ی کوچیک کادو پیچ شده رو از توی داشبورد برداشت. وارد باغ شد و با قدمهای بلند به سمت خونه ی ته باغ رفت.
    صدیقه روی تختش دراز کشیده، ساعدش رو به پیشونیش زده و یه پاشو روی پای دیگه ش انداخته بود و عصبی تکون میداد!
    با یاد آوری رقـ*ـص دیشبش که تنها تماشاچی و مشوقش حشمت بود و اونو با نگاههای گرم و گیرا تشویق میکرد و واسش دست میزد، ته دلش قیلی- ویلی رفت.
    بعد اتمام آهنگ حشمت بهش گفته بود:
    - دستتو مثه خانمهای شاهزاده بیار جلو تا پشت دستتو واسه تشکر ببوسم.
    صدیقه که در اون لحظه رو ابرها بود، خیلی زود باورش شد که شازده خانمه و حشمت هم یک کُنت که میخواد پشت دستشو ببوسه! صدیقه چشماشو بست، قفسه سـ*ـینه شو عقب کشید و با ناز دستشو به سمت حشمت دراز کرد.
    با احساس سوزش و دردی همزمان با عقب کشیده شدن سر حشمت از روی دستش، چشماشو باز کرد و متوجه شد چند تا فرورفتگی کوچیک دایره وارِِ دورِ هم روی مچِ دستش نقش بسته!
    وقتی معترضانه به صورت حشمت نگاه کرد، چیزی جز شیطنت در چشماش نبود.
    یادش اومد که پشتشو به حشمت کرده و به حساب خودش قهر کرده بود!
    یکی از خصلتهای عوض نشدنیش همین بود که تا تقی به توقی میخورد، قهر میکرد. بچه که بود، همون موقع که هنوز زبونش تند و تیز نبود، بهش میگفتن صدیقه قهروک! بعدها با پیشرفت کردن متراژ زبونش و یادگیری کلمه های چزوندنی و پاچه گیری، قهروک به خنجری تغییر اسم داد.
    هرچند که بعد از ورود به خونه ی فیروز خان و دیدن حشمت و کیومرث سعی کرده بود که مثه کتایون عشـ*ـوه هاش و ظرافتهای گفتاریش بیشتر بشه ولی ذاتا صدیقه قهروکِ خنجری بود!
    یه معجزه تو زندگیش رخ داده بود و اونم علاقمند شدن حشمت به صدیقه بود!
    دوباره یادش افتاد که وقتی پشتشو به حشمت کرده بود، مرد جوون اونو به سمت خودش برگردونده و فعلی که نباید به اون زودی صورت میگرفت، رخ داده بود!
    صدیقه با سر انگشتاش روی لباش کشید و تو دلش تا تونست به خودش بد و بیراه گفت و خودشو لعن و نفرین کرد که چرا بی موقع و نسنجیده حرف زده!
    تو دلش گفت:
    - حالا مگه بنده ی خدا چکار کرده بود که رو ترش کردی و به ابی گفتی زنش نمیشی؟ به اسب شاه گفته بود یابو... که بهت برخورد صدیق خانم...؟
    آره! قهروکِ خنجری...؟ همین کارا رو میکنی که 18 سالت تموم شده ولی هنوز خونه ی باباتی ...! کور بودی دیشب؟ ندیدی ابی همه ی هیکلش چشم شده بود و شما دوتا رو می پایید...؟ توهم با اون صورت سرخ و لبای ورم کرده...
    سرت به تنت زیادی کرده بود که توقع داشتی تو همون لحظه نازتو بکشه...؟ اگه پشیمون بشه چی...؟ اگه پشت سرشو نگاه نکنه چی...؟ اونم بعد از اون کار به قول داداش ابی بی ناموسی!!!
    تو همین فکر و خیالات بود که صدای در خونه شون بلند شد.
    از تو اتاق داد زد:
    - ننه درو باز کن. من دستم بنده...!
    یکی نبود که بگه صدیق خانم دستت بند نیست، فکرت بنده!
    بعد از چند لحظه مجددا صدای در بلند شد...!
    زیر لب غرید:
    - واسه چی ننه درو باز نمیکنه...؟
    از رو تخت بلند شد و نگاهی به بلوز یقه هفتِ آستین کوتاهِ بنفش رنگش و دامن میدی پلیسه ش انداخت. عاشق رنگ بنفش بود و از همه ی گلها، گلِ بنفشه رو بیشتر از همه دوست داشت...! صدیق بود دیگه...!
    گیره ی کمونی موهاشو از روی آینه کمد برداشت و به موهاش بست. حلقه های مجعد موهاش مثه آبشاری از پشت سرش پایین ریختن!
    همینطور که زیر لب میگفت:
    - اَه ننه! باز تو بی خبر از خونه رفتی بیرون؟ چند بار بهت بگم...
    در رو باز کرد و با دیدن حشمت که پشت در ایستاده بود و لباس مرتبی به تن داشت، چشماش گرد و همون جا میخکوب شد...
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    45


    حشمت نگاهی عاشقانه به چهره ی متعجب صدیقه انداخت:
    - سلام نازدار خانم...
    انگار صدیقه رو با برق خشک کرده بودن. جُم نمیخورد.
    حشمت دو مرتبه با لحن مهربون تری گفت:
    - نازدار خانم دعوتم نمی کنی تو...؟
    چقدر کلمه ی نازدار خانم با قهروکی که بهش میگفتن فرق داشت. حشمت تو خونه ی فیروز عمید، با کتایون و کیومرث بزرگ شده بود و فیروز خان هم به اون خوب میرسید و به چشم نوکر زاده بهش نگاه نمیکرد، پس باز ناز و غمزه های دخترونه و رفتارها و حرفهایی که میتونست یه دختری رو پابند مردی بکنه آشنایی داشت.
    دستشو جلوی صورت صدیقه خشک شده حرکت داد:
    - صدیقه جان...! صدیقه...!
    صدیقه به خودش اومد:
    - ها....!
    صدیقه از جلوی در کنار رفت و حشمت وارد خونه شد و در رو بست...
    صدیقه به خودش اومد. صورتش از خجالت سرخ شد و سرشوپایین انداخت:
    - سلام
    - سلام به روی ماه اخمالوی صدیقه خانم...!
    یه دفعه صدیق چشمش به پاهای بی جورابش افتاد و یادش اومد که اصلا چادر هم سرش نکرده... هینِ بلندی کشید و دو تا دستشو گذاشت رو سرش. مثلا موهاشو پوشونده بود. حالا یکی نبود بگه بعد از اون رقـ*ـص قِر تو کمر شب قبلت که با چرخش دوم، حشمت روسریتو هم از سرت کشیده بود، این اداهات دیگه چیه؟ ابی هم که نیست بگی داداش ابی سرتو میبره...!
    با گذاشتن دو دست روی سرش، دامنش بالاتر رفت و پاهاش بیشتر نمایان شد.
    با چشمایی گشاد شده به دامن بالا کشیده شده ش خیره شد و سپس دوان دوان به سمت اتاقش رفت و چادرشو از روی جالباسی میخ شده به دیوار کشید و چنان دور خودش پیچید که انگار حشمت رو بار اولِ که داره میبینه!
    خدا میدونست شاید این کارا هم جز ناز و عشـ*ـوه هاش بود...!
    حشمت خنده کنان به دنبالش وارد اتاق شد و به چند تا پوستر هنرپیشه ی زن که به دیوار پونز زده شده بود نگاه کرد و به سمت تخت رفت و روش نشست.
    رو به صدیقه که چادرو به دورش پیچیده بود انداخت. در حالیکه چشماش از عشقی که به صدیقه داشت میدرخشید گفت:
    - بیا این جا کارت دارم...
    صدیقه با فاصله رو لبه ی تخت نشست و سرشو پایین انداخت. حشمت چونه ی صدیقو گرفت و سرشو بالا آورد:
    - از دست من ناراحتی...؟
    صدیقه با تکون دادن سرش بله رو رسوند.
    چه حکمتی بود که صدیقه خنجری تازگیها پیش حشمت لال میشد، اللهُ اَعلَم!
    حشمت دست کرد تو جیب کتش و جعبه رو در آورد. صدیقه زیر چشمی حشمتو می پایید و با دیدن بسته ی کادو پیچ شده که مسلما مال اون بود، چشماش برق زد و سرشو بلند کرد و مثه بچه ها با ذوق وافری گفت:
    - مال منه...؟
    ذوق کردن همان و چادر توریِ نازک از سرش سُریدن همان!
    اصلا دیگه براش مهم نبود... ذلیل مرده! همش ادا در می آورد...! راست میگفت یه روزابی که " اگه من بالا سر صدیق نباشم، ننه! ... از نیره بدتر میشه...! منکه گاراژم... تو خودت چهار چشمی بپاش که یه وقت شیطون گول، مولِش نزنه...!"
    حشمت نگاه مهربونی به صورت صدیقه پاشید:
    - آره خانومی... ما شماست...
    چه لحظه دل انگیزی بود واسه صدیقه...!
    حشمت کادو رو باز کرد و یه ساعت دور طلایی ظریف با بند چرم قهوه ای از توش در آورد. با دست دیگه ش دست چپ صدیق رو جلو آورد و نگاهی به مچش کرد. ظاهرا ردی از کار دیشبش نمونده بود.
    ساعت رو به دستش بست:
    - مبارکت باشه خانومی...!
    صدیقه رویی سرخ کرد و سرشو به زیر انداخت:
    - مرسی
    سرشو که بلند کرد، حشمتو دید که بهش نزدیک شده:
    - آشتی...؟ آشتی...؟
    صدیقه دو تا دستشو محکم رو دهنش گذاشت و از لای دستاش گفت:
    - اگه داداش ابی بفهمه سرمو لب باغچه میبره!
    - حشمت که همینطور صورتشو نزدیکتر می آورد با لبخند گفت:
    - - اون از کجا میفهمه...؟ نکنه میری همه چی رو بهش میگی خانم بلا...؟
    صدیقه دستشو برداشت و خنده ی سرخوشی کرد و حشمت هم صد البته به قولی که به ابی داده بود عمل کرد...!
    آشتی کنون با خیر و خوشی تموم شد و قرار شد آقا حشمت شب واسه صحبت خدمت والده مکرمه، خدیجه سلطان و برادر گرامیِ صدیقه برسه...!

    ns-seri�Noo���>�'>
    کتی اجازه ادامه صحبت نداد:
    - نامزده آقا ابی. هنوز ازدواج نکردن!
    ابی یه تای ابروشو بالا برد و پرسید:
    - یعنی هنوز به هم محرم نیستن؟
    کتی که چشمش به رقـ*ـص زوجها بود گفت:
    - هنوز مجلس نگرفتن! پاییز عروسیشونه!
    ابی دومرتبه پرسید:
    - یعنی اینا محرم نیستن اینجوری دارن تو بغـ*ـل هم میرقصن؟
    کتی چشمای گرد شده ش رو به ابی دوخت:
    - تو این دوره و زمونه که این حرفا مطرح نیست، آقا ابی؟
    تا ابی اومد جوابشو بده، یکی از پسرهای خوش تیپ به سمت کتی اومد و دستشو گرفت و به سمت وسط مجلس کشوند:
    - افتخار میدی کتی جون؟
    کتی لبخند رضایت رو به صورت اون جوون پاشید و تا خواست همراهش به وسط مجلس بره که ابی از پشت پیرهنشو گرفت:
    - کوجا دختر؟
    کتی صورتشو به ابی چرخوند:
    - میخوام با سیامک برقصم.
    ابی چند قدم برداشت و دست سیامکو گرفت و با شدت به پایین حرکت داد:
    - ول کون دستو...!
    سیامک نگاه چپ چپی به ابی و بعد به کتی کرد:
    - چی شده کتی جون؟! این آقا چی میگن؟
    کتایون دستشو از دست سیامک بیرون کشید:
    - شما برو سیا جون . منم میام
    تا خواست برگرده و به ابی بگه که به شما چه مربوطه، چشمش مجددا به موهای پر پشت و مرتب شده ی ابی و چشمای درشت و مژه های برگشته ش که شبیه صدیقه بود، افتاد و حرف یادش رفت.
    با صدای ابی به خودش اومد که میگفت:
    - ما دوست نداریم که دست هر کس و ناکسی به تن و جون شوما بخوره! ناسلامتی شوما دست ما امونتید!
    بی اختیار گفت:
    - هرچی شما بگید آقا ابی!
    ابی هم بی اختیار تر از اون با صدایی که فقط کتی میشنید جوابشو داد:
    - جیگرتو طلا!


     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    46


    ماشین که به سمت بازار بزرگ تهران راه افتاد، کتی از توی کیفش یه نوار در آورد و تو ضبط ماشین گذاشت و شروع کرد به بشکن زدن و همراه آهنگ خوندن!
    دخترمون خیلی خوشحال بود آخه تازگیها یه جورایی شده بود. با دیدن ابی قلبش تند تند میزد، دوست داشت تو صورت ابی خیره بشه، شبها چشماشو که میبست، ابی پشت پلکاش ظاهر میشد و دوست داشت ساعات روزشو با ابی بگذرونه خصوصا" که ابی یه ادوکلن سرد هم تازگیها خریده بود و بوش کتیِ ما رو دیوونه تر میکرد.
    عاشق دَخمَل گفتنها و ناز تو گفتنهای ابی شده بود! ولی چه فایده که هرچی اون به ابی وابسته میشد، ابی بیشتر ازش دوری میکرد. تنها فرقی که ابی نسبت به قبل داشت این بود که دم به دقیقه میگفت:
    - کتی خانوم، شوما پیش ما امونتید!!
    عاشق همین جمله هم شده بود. چقدر دوست داشت شب مهمونی با ابی برقصه ولی ابی یه سره وِردِ زبونش محرم، نامحرمی و گـ ـناه داره بود!
    ابی به کتایون که چند روز بود که دیگه صندلی عقب نمی نشست نگاهی انداخت و گفت:
    - کتی خانوم!
    کتایون با ناز و عشـ*ـوه ای که واسه ابی تازگی داشت گفت:
    - بله آقا ابی؟
    - میخواستم یه مشورتی باهاتون داشته باشم. راستش ما که کَس و کار درست و حسابی نداریم که عقلش از ما بیشتر باشه، گفتیم شاید شوما بتونید بهمون کومک کونید!
    کتی از خوشحالی اینکه ابی از اون مشورت میخواست گفت:
    - بگید آقا ابی...گوش میکنم...
    ابی زیر لب گفت:
    - ناز نفست دُخمل
    کی گفته دروازه های بهشت فقط رو صدیقه باز شده! کتی تو اون لحظه رسما" تو بهشت بود!
    ابی بعد از چند لحظه مکث و دودلی از اینکه حرفشو بزنه یا نه، گفت:
    - راستیَتِش، حشمت گفته که دوست فیروز خان، پدرتونو میگم، یه کارخونه داره راه میندازه که قراره دیپلمه ها رو استخدام کونه. حشمتی میگفت که منم مثه اون کلاس اکابر ثبت نام کونم و دیپلم بگیرم...آخه میدونید کتی خانوم، ما تا کلاس یازده ادبی خوندیم. دو سال دیگه که بخونیم دیپلمه میشیم. خواستم نظر شوما رو بپرسم؟
    کتی که کله قند تو دلش آب میکرد، عشـ*ـوه ای اومد و گفت:
    - حالا چرا نظر من...؟
    ابی لبخندی پر از مهر و محبت به صورت کتایون پاشید و گفت:
    - خب، ما که غیر از شوما کسی رو نداریم کتی خانوم. واسمون مهم بود که نظرتونو بدونیم...
    کتی نمیدونست این جمله رو به چی تعبیر کنه! یعنی ابی هم اونو دوست داشت...؟
    رو به ابی کرد و گفت:
    - من از خُدامه که شما دیپلم بگیرید. اگه دیپلم داشته باشید بابام میتونه شما رو تو اداره فرهنگ به عنوان معلم استخدام کنه!
    - ابی سری تکون داد:
    - نه... نه کتی خانوم...! معلمی شغل انبیاست ما لیاقت اینو نداریم که بخوایم معلم بشیم...! تو همون کارخونه ی دوست پدرتون اگه به عنوان کارگر استخدام بیشیم و حقوقی بگیریم تا دستمون جلوی کس و ناکس دراز نباشه خدا رو شکر میکونیم! ما خیلی از زندگیمون توقع نداریم کتی خانوم...
    کتی دیگه بحث و ادامه نداد و مشغول تکون دادن دستاش با صدای آهنگ شد. ابی مرتبا روشو به سمت شیشه میگردوند و زیر لب میگفت:
    - دِ نکون اینطوری...! با دل ما بازی نکون دختر...!
    حرفشون که به اینجا رسید ابی یه گوشه نگه داشت:
    - رسیدیم. شما این جا پیاده شید تا ما بریم ماشینو پارک کونیم و بیایم. یه وقت جایی نرید کتی ...
    کتی اجازه نداد که ابی حرفشو ادامه بده و گفت:
    - که ما دست شوما امونتیم، آق ابی...
    و خنده کنان از ماشین پیاده شد.
    چشم ابی کشیده شد به سمت کتایون و زیر لب گفت:
    - ناز نفست طلا خانوم!
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky

    47

    کتایون خریدهای لازمه رو واسه سال جدید انجام داد. یه کلاسور انگلیسی که به پول اون زمان خیلی هم گرون بود. یه جامدادی شیک، چند رنگ خودکار، جعبه مداد رنگیِ ژاپنی واسه خط کشیدن زیر مطالب، دفترهایی با جلد اعلا و خلاصه همه ی وسایلشو از بهترین نوع خرید.
    وقتی خریدش تموم شد رو به ابی کرد:
    - شما نمیخواید واسه خودتون چیزی بخرید؟
    ابی متعجبانه پرسید:
    - واسه چی؟
    کتایون چشماشو گرد کرد:
    - مگه نمیخواید کلاس اکابر ثبت نام کنید؟
    ابی دستی به چونه ش کشید، انگشت اشاره شو چند بار روی چونه ش حرکت داد، یه تای ابروشو بالا انداخت و چشماشو ریز کرد:
    - یعنی شوما میگید ما هم همراه حشمتی بریم کلاس اکابر؟
    کتی ذوق زده جواب داد:
    - چرا که نه؟ مادر بزرگم همیشه میگفت " آدم بیسواد مثه آدم کور میمونه"
    ابی اخمی بین ابروهاش انداخت و گفت:
    - به اون غلیظی هم که نَن جونتون گفته که بیسواتِ بیسوات نیستیم. گفتیم که... تا 11 ادبی خوندیم
    کتی خنده ی ملیحی کرد:
    - پس میشه گفت اگه کور نیستید چشماتون ضعیفه!
    با خنده قری داد و پر ناز وارد مغازه جوراب فروشی شد.
    ابی کلاهشو بالاتر داد و زیر لب زمزمه کرد:
    - ناز تو عشقه، نفس...!
    کتی خریدهاشو کرده بود. واسه همین به ابی که متفکر کنار ستون چراغ برق خیابون ایستاده بود، گفت:
    - بریم خونه آقا ابی؟
    ابی نگاهی به کتی کرد، لباشو پایین داد و دلشو به دریا زد و گفت:
    - کتی خانوم، هرچی فکر میکونیم، می بینیم شوما درست میگید همین یه ذره ضعف چشمم باید از بین ببریم! بریم ما هم واسه خودمون یه چندتا دفتر قلم بگیریم.
    دومرتبه وارد مغازه لوازم و تحریر شدن. ابی دو تا دفتر با جلد مقوایی و دوتا خودکار آبی برداشت. پولشو حساب کرد و رو به کتی کرد:
    - گیریفتم کتی خانوم بریم!
    کتی نگاهی به پلاستیک حاوی دوتا دفتر و دوتا خودکار انداخت و با تعجب پرسید:
    - همین...؟ چرا چند رنگ خودکار نگرفتید؟
    ابی خنده ای کرد و گفت:
    - دختر، ما که عین شوما دفترامونو نقاشی نمیکونیم، واسه مرد قباحت داره دفترش چند رنگه باشه!
    کتی بهت زده تر پرسید:
    - کلاسور چی؟
    - کلاسور، مِلاسورم مال دخترا و بچه هیپیهاست. ما کتابامونو با کش میبندیم میریم مَردِسه!
    کتی خنده ای کرد و گفت:
    - از دست شوما آق ابی! والا که خیلی بامزه ای...!
    کتی سرخوش از مغازه خارج شد. ابی برقی تو چماش نشست و زیر لب گفت:
    - هِی هِی آق ابی...! فاتحه ت خونده شد مرد...! هِی آقا کوجایی که ببینی ابیت عاشق شوده...!

    *****

    تو راه خونه بودن و کتی کلی ذوق و شوق داشت.
    یه دفعه مثه اینکه چیزی یادش بیاد به ابی گفت:
    - آقا ابی لطفا دم یه داروخونه نگه دارید. چیزی لازم دارم.
    ابی نگاه مشکوکی به کتی انداخت:
    - چی میخواید بیگیرید...؟
    کتی گونه هاش سرخ شد وگفت:
    - چیز خاصی نیست. مربوط به خانمها میشه!
    در همین موقع ابی دم یه داروخونه نگه داشت. چشمش به پرسنل مرد داخل داروخونه افتاد. از طرفی هم تا حدودی پی بـرده بود که کتی چی لازم داره! خودش خواهر داشت. رگ غیرتش حسابی قُلُمبه شده بود!
    کتی در ماشینو باز کرد. هنوز پاشو بیرون نذاشته بود که ابی با صدای بلندی گفت:
    - بیشین تو...! خودم میرم...! هنوز ابی نمرده که امونتیه مردمو بذاره بره از یه مشت مرد اجنبی چیزای ناموسی بخره...!
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    48


    کتایون و خونواده ی ابی، دم در باغ منتظربودن که آقاحشمت و صدیقه خانم رو که دو ساعت قبل تو محضر عقد کرده بودن، تا راه آهن استقبال کنن تا ماه عسلشونو تو مشهد بگذرونن!
    چه شبی بود اونشب! ابی هیچ موقع صدیقه رو تا این حد خوشحال ندیده بود. خدیجه سلطان هم با عینک جدیدی که ابی واسش خریده بود یه پاش تو آشپزخونه بود و یه پاش تو هال. یکسره هم عینکشو بالا میداد و آخر سر هم گفت:
    - ابی ننه اون عینک قدیمی مو از تو گنجه بیار! این شُله. میترسم از چشمم بیفته...
    اگه چشم غره ی صدیقه نبود خدیجه سلطان همون عینک پشت کش شلواری رو با عینک نوش عوض میکرد.
    بوی قورمه سبزی خدیجه سلطان پز خونه رو برداشته بود. آقای عمید و کتایون هم دعوت شده بودن. کیومرث هم با نازی رفته بود شمال...
    حرفها زده شد و تفاهم ها انجام گرفت. منزل مسکونی صدیقه خانم هم همون دو تا اتاق تو در توی پشت عمارت تعیین شد که یه آشپزخونه کوچیک و سرویس بهداشتی هم کنارش قرار داشت. آقای عمید هم قول داد که در مدتی که حشمت و صدیقه واسه ماه عسل میرن، یه در هم از تو اتاق به آشپزخونه و سرویس بهداشتی باز کنه تا به قول صدیقه کسی نفهمه که عروس خانم به حموم میرن...
    هردو طرف هول بودن. حشمت از ترس اینکه صدیقه یه جواب نه وسط کار بیاره و صدیقه هم از وحشت اینکه حشمت بره و پشت سرشو نگاه نکنه و اون رسما ترشیده بشه...!
    امان از نگاههای گنگ و مبهم کتی که به سمت ابی شلیک میشد...
    اولین بار بود که فیروز خان و دخترش به خونه ی ابی میومدن... چقدر ابی، بنده ی خدا خم و راست شد تا به مهمونهاش بی احترامی نشه...!
    ساعت 2 بعد ازظهر روز بعد همه به محضر رفتن و صدیقه خانم با مهریه پنج هزار تومن به نیت پنج تن و یه جلد کلام ا... و شاخه نبات، به عقد جناب آقای حشمت صادقی در اومد و شد خانم صدیقه ی صادقی...!
    بلیط حرکت قطار به مشهد ساعت 6 بعد از ظهر بود و حشمت با چه بدبختی اونروز صبح تونسته بود یه کوپه ی دربست بگیره که اولین شب شروع زندگی مشترکش باصدیقه رو تنها باشه...
    *****
    بلندگوی سالن راه آهن از مسافرین عازم مشهد میخواست که سوار قطار مربوطه بشن...
    صدیقه با صورت سرخ و سفیدی که اونروز بعد سحر با بند به جونش افتاده بود و رژ صورتیش با همه ماچ و بـ..وسـ..ـه و خدا حافظی میکرد.
    ابی روشو بوسید و دم گوشش گفت:
    - دیگه سفارش نمیکونم صدیق...! خودت هوای زبونتو داشته باش...! حشمتی پسر خوبیه... نبینم ناراحتش کونی که ناجور ازت شاکی میشم...! بینَم میتونی یه چند سالی تو خونه ش دووم بیاری...؟
    صدیقه چادرشو جلوی صورتش کشید و گفت:
    - وااااا....داداش.....! چه حرفا میزنی....!!
    ابی ابرویی در هم کشید:
    - ازما گفتن بود....
    حشمت رو کرد به ابی و گفت:
    - آقا ابی چیزی لازم ندارید که از مشهد واستون بیاریم؟
    ابی لبخندی زد و با دست به پشت حشمت زد:
    - نه داداش سَلومَتی... فقط هوای این آبجی صدیق ما رو داشته باش ....برو به سلامت. در پناه حق...
    صدیقه که با کتی روبوسی میکرد گفت:
    - کتی جون، چی دوست داری برات از مشهد بگیرم؟
    کتی با صدای ظریف و نازدارش گفت:
    - صدیقه جون اگه میشه یه گردنبند فیروزه ی نقره، از اونا که سیاه نمیشن واسم بگیر. میگن فیروزه های مشهد خیلی خوبه... خودم بعدا باهات حساب میکنم.
    - چشم به روی دوتا چشمام... بزرگ باشه...؟
    - نه... ظریف باشه... من از زیور آلات بزرگ خوشم نمیاد
    در همین موقع ابی که داشت به مکالمه ی کتی و صدیق گوش میداد به سمت صدیقه اومد و آهسته در گوشش گفت:
    - یه چیز خوب بگیر. پولشو خودم بهت میدم صدیق...!
    مسافرهای ما سوار قطار شدن و تا مسیری از راه سرشونو از شیشه بیرون آورده بودن و دست تکون میدادن...خوشحالی از صورت همه نمایان بود ولی تَهِ تَهِ چشمای کتی یه غمی موج میزد که از چشم تیز بین ابی دور نموند...!
    *****
    بعد از اینکه ابی و همراهیاش از چشم حشمت و صدیقه ناپدید شدن، آقا حشمت به سمت در کوپه رفت و اونو قفل کرد. پرده های کلفت در کوپه رو هم کشید. صندلی های سبز چرمی رو هم باز کرد و یه تخت درست شد...
    صدیقه هم چادر به سر، خودشو جمع کرده بود و شاهد تغییراتی بود که حشمت به کوپه میداد.
    حشمت رو کرد به صدیق:
    - حالا با خیال راحت صدیق خانم چادرتو بردار...
    صدیق که چادرشو برداشت، چشم حشمت به پیراهن آستین کوتاه و مینی ژوپ بنفش پررنگ صدیق افتاد
    اخماشو در هم کشید:
    - صدیق خانم نبینم دیگه اینطوری لباس بپوشی و بیای بیرون، یه وقت دیدی چادرت از سرت افتاد و چشم نامحرم ....
    صدیقه، متعجب، چشم به صورت شوهرش دوخت:
    - واااا.... آقا حشمت...؟ شما که اینطوری نبودید؟ مگه بار اولِ که من اینطوری لباس میپوشم...؟
    حشمت لبخند خبیثانه ای زد و گفت:
    - اون موقع هم فقط من می دیدم ...
    صدیق روشو به علامت قهر اونطرف کرد و گفت:
    - وااااااا....!
    و بعد تو دلش گفت:
    - این که از ابی غیرتی تره....! ای صدیق بیچاره با خودت گفتی شوهر میکنی، از دست غیرت داداش ابیت راحت میشی....
    حشمت که احساس کرد کمی واسه ساعات اول زندگیش تند رفته روی صندلیهایی که تخت شده بودن دراز کشید و دستشو به سمت صدیقه دراز کرد:
    - حالا بیا خانمی... قهر نکن دیگه...
    صدیقه سرشو به سمت حشمت چرخوند
    حشمت یه چشمکی بهش زد و آهسته گفت:
    - بیا خانمی دیگه...!
    ته دل صدیقه غنج رفت و با یه عشـ*ـوه گفت:
    - حِشی....!!!
    حشمت خنده سرخوشی کرد و گفت:
    - بدو بیا بغـ*ـل حِشی خانمی...!

    �R'o���� 8.0pt;font-family:"Tahoma","sans-serif";color:#202020'>ول کون دستو...!
    سیامک نگاه چپ چپی به ابی و بعد به کتی کرد:
    - چی شده کتی جون؟! این آقا چی میگن؟
    کتایون دستشو از دست سیامک بیرون کشید:
    - شما برو سیا جون . منم میام
    تا خواست برگرده و به ابی بگه که به شما چه مربوطه، چشمش مجددا به موهای پر پشت و مرتب شده ی ابی و چشمای درشت و مژه های برگشته ش که شبیه صدیقه بود، افتاد و حرف یادش رفت.
    با صدای ابی به خودش اومد که میگفت:
    - ما دوست نداریم که دست هر کس و ناکسی به تن و جون شوما بخوره! ناسلامتی شوما دست ما امونتید!
    بی اختیار گفت:
    - هرچی شما بگید آقا ابی!
    ابی هم بی اختیار تر از اون با صدایی که فقط کتی میشنید جوابشو داد:
    - جیگرتو طلا!


     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky

    49

    کیومرث به جنوب برگشت. چند روزی میشد که حشمت و صدیقه از ماه عسل برگشته بودن. ازآبی که زیر پوست صدیقه رفته بود، معلوم بود که هم هوای مشهد و هم شوهرداری بهش ساخته! کتی لباس عروسیِ یکی از دوستاشو قرض کرد و خودش هم صدیقه رو آرایش کرد تا همراه حشمت به یه آتلیه برن و چند تا عکس یادگاری بگیرن...!
    حشمت وصدیقه نه پولی داشتن که بخوان عروسی بگیرن و نه فَکُ و فامیلی که دعوت کنن...! به همین علت به همون چند تا عکس آتلیه قناعت کردن.
    صدیقه گردنبند کتی رو بهش داد و هرچی کتی اصرار کرد که پولشو بده، صدیق قبول نکرد و فقط صدیقه و خدا میدونستن که ابی پولو به صدیق داده بود و صدیق تو دلش واسه داداشش غصه دار شده بود که دلش جایی که نباید میلرزید، لرزیده بود!
    تو مدتی که حشمت و صدیقه مشهد بودن، آقای عمید به سلیقه ی کتایون یه سری وسایل به عنوان کادوی عروسی واسه خونه ی حشمت خریده بود. ابی هم که مقداری پول پس انداز کرده بود، به سمت عمارت راه افتاد تا یه خواهشی از کتی بکنه که اونو کنار بوته های گل رز باغچه در حال چیدن گل دید. به سمتش رفت و گفت:
    - کتی خانوم... ما که چیزی از جهاز و مهاز سرمون نمیشه. یه مقدار پول بهتون میدیم تا شوما که با فیروز خان میرید بازار یه چند تیکه هم از طرف ما واسه آبجیمون بخرید تا سرش جلو شوهرش پایین نباشه...!
    کتی ذلیل مرده هم که تازگیها از قرو قمیشهای صدیقه یاد گرفته بود نازی به صداش داد و با لحن کشیده ای گفت:
    - ای به چشم آق ابی... شوما جون بخواه...؟
    امان از دل ابی که جدیدا" بدجوری زیر و رو میشد. نتونست طاقت بیاره و رو به کتی گفت:
    - جونِ من...؟
    کتی قِری به گردنش داد:
    - جونِ شوما...!
    - جونِ عمه ت بلا...! جون عمه ت نفس...! جون عمه ت طلا...!
    ابی اختیار از دست داده و افسار پاره کرده بود... به سمت کتی رفت و دستشو دور کمرش حلقه کرد و چشم تو چشمش شد:
    - تو که مارو از هستی ساقط کردی ناناز..! تو که ما رو بی دین و ایمون کردی دُخمَل...!
    کتی بود که رو ابرها پرواز میکرد و ابی بود که از روی ابرها سقوط کرد و فهمید به قول خودش چه زِرِ مفتی زده و ممکنه نتیجه ای جز اخراجش نداشته باشه...!
    با سرعت دستشو از دور کمر کتی باز کرد و از خونه باغ خارج شد...
    نتیجه این دیدار شده بود دل شکسته ی ابی و خوشحالی وافر صدیقه از دیدن وسایلها و جهاز نو توی اتاقهای حشمت...!

    *****
    ابی همراه حشمت به کلاس اکابر رفت تا ثبت نام کنه. چون اونها قصد داشتن دیپلم بگیرن، گفتن که کتابها رو خودشون بگیرن، تو خونه درسشونو بخونن و متفرقه امتحان بدن. درضمن واسه ثبت نام باید یه جای دیگه برن!
    ابی نگاه پرسشگرانه ای به حشمت انداخت :
    - حشمتی مگه تو نگفتی که اکابر ثبت نام کردی؟؟؟؟ اینا چی میگن؟؟؟؟
    حشمت سرشو پایین انداخت:
    - آقا ابی، به منم همین حرفا رو زدن و منم همونجا رفتم اسم نوشتم.
    - تو که هی میگفتی اکابر باید ثبت نام کونیم؟؟؟
    - مگه اون جا هم اکابر نیست؟
    ابی با دست زد توسر حشمت و گفت:
    - ما آبجیمونو دست کی سپردیم...؟ اکابر مال بیسُواتهاست. نمیشنوی باید متفرقه امتحان بدیم...؟ همینجوری میخوای دیپلم بگیری...؟ ما به میتی میگفتیم، میتی هوش...! تو که از اون هوش تری...!
    با یاد آوری اسم یکی از داداشهاش احساس کرد که چقدر دلتنگشون شده...! با این قیافه ی جدید هم که نمیتونست بره دیدنشون. باید یه راهی پیدا میکرد تا اونها رو میدید...! تصمیم داشت با داداشهاش بره هیئتی که اون آرایشگر آدرسشو داده بود...


    *****

    سه ماه از شروع مدرسه کتی گذشته بود. درسهای اونم زیاد و سنگین شده بود. بعد از اون اتفاق که تو حیاط عمارت رخ داده بود، ابی رفتارش خیلی سنگین تر و رسمی تر شده و کتی هم به ظاهر افسرده شده بود. هیچ فکر نمیکرد که ابی بدون هیچ توضیحی تا این حد عوض بشه... بعد از اون اتفاق، رفتارهای ابی به نظرش خیلی غیر منطقی میومد. اون اندازه هم رو نداشت که از ابی دلیل رفتارشو بپرسه!!!
    دیدارهاش با ابی محدود شده بود به مسیر مدرسه! اگه چیزی هم میخواست بخره، ابی تا جایی که میتونست خودش تنهایی میرفت و مایحتاج کتی رو میخرید...!
    کی به ابی حق داده بود که عاشق دختر آقای وکیل بشه و دست دور کمرش بندازه...! مگه ابی کی بود...؟ یه راننده که مادرش هم آشپز همونجا بود و خواهرش هم زن نوکر خونه زاد اونجا شده بود...!!این حرفها روزی صدبار تو سر ابی چرخ میخورد و اونو عصبی تر میکرد. نتیجه ش این بود که ابی بیشتر تو لاک خودش فرو میرفت و کم حرف تر شده بود.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا