کامل شده رمان اِبی سیریش بادیگارد می شود ا چیکسای کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Chiksay
  • بازدیدها 6,639
  • پاسخ ها 62
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Chiksay

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
1,038
امتیاز واکنش
2,359
امتیاز
426
محل سکونت
Under the blue sky
60

قرار شد ابی هر روز ساعت 10 صبح تو عمارت فیروز عمید حاضر بشه و کتی خانم به عنوان معلم خصوصی باهاش دیکته و انشا کار کنه... اولین روزیکه ابی دفتر و قلمشو برداشت و به عمارت میرفت، صدیقو دید که دستشو انداخته دور گردن حشمت و در حالیکه فاصله ش به خاطر شکمش با حشمت به نیم متر میرسه، هی میگه:
- حِشی جونم... حِشی جونم نگو نه دیگه... منم میخوام برم مدرسه...
حشمت که از حِشی حِشی کردن صدیق سرمست شده بود ، لبخند به لب میگفت:
- نه صدیق خانم... این یکی رو شرمنده م... آقا محمد رضا مادر میخواد... بعدشم قراره یه مریم خانم هم اضافه بشه... تا همون کلاس شیشم که خوندی بسه...
ابی که از کنارشون رد شد یه سرفه ای کرد و در حالیکه سرش به زیر بود گفت:
- یعنی تو دو تا اتاق شما یه وجب جا یافت نمیشه که دل و قلوه تونو همونجا بده و بستون کونید...؟
حشمت رسما بی خیال حضور ابی بود ولی صدیق با عجله چادر ول شده شو از پشت روی سرش انداخت و دستاشو پایین آورد:
- خاک بر سرم... داداش ابی ما رو دید!
حشمت که باز تو پَرش خورده بود معترضانه گفت:
- خانم! دید که دید... ناسلامتی زن و شوهریم... نمیتونیم که تا ابد محض خاطر داداش تو با هم حرف نزنیم...
حشمت شاکی سرشو بلند کرد و گفت:
- ای خدا... دست این ابی رو یه جایی بند کن تا دست از سر ما برداره... این که نشد که... از دست این مرد نتونستیم تا حالا یه دل سیر زنمونو ببینیم...
بعد رو به صدیقه کرد و لبخند به لب گفت:
- حالا بیا بریم تو اتاق صدیق خانم... بقیه ش اونجا...
ابی دفتر به دست وارد عمارت شد. کتی خانم حاضر و آماده با یه پیرهن به رنگهای سبز و نارنجی که مخصوص همون زمانها بود روی مبل نشسته و یه پاش هم روی پای دیگه ش انداخته بود. با ورود ابی از جاش بلند شد و ذوق زده با گامهای بلند به سمت ابی اومد:
- ابی اومدی...؟
ابی سرتا پای کتی رو یه نگاه انداخت و زیر لب گفت:
- اوس کریم دستم به همون جای دامنت که همیشه میگیرم و هوامو داری... این چیه که این ضعیفه پوشیده نه بالا داره و نه پایین. تا چشم کار میکونه صحنه های بی ناموسی داره...
مجددا چپ چپ نگاهی به کتی انداخت و گفت:
- سام علکوم دُخمَل خانومِ گل و گلاب...
کتی ریز ریز خندید و به طرف پله ها راه افتاد.
ابی به دنبال کتی به سمت اتاقش رفت. وارد اتاق که شدن کتی رو به ابی گفت:
- آقا ابی... شما پشت میز تحریر بشین و من هم رو تخت... باشه؟
ابی نگاهی به تخت که روبروی میز تحریر بود انداخت و زیر لب گفت:
- مثه اینکه تا فصل امتحان تجدیدی باید هر روز فیلم سینمایی تماشا کونیم...
کتایون رو تخت نشست و پاهاشو کنارش جمع کرد . موهاشو به دورش ریخت و در حالیکه سرش رو برگه امتحان املا ابی بود، شروع کرد به آموزش دادن:
- ببینید آقا ابی...درسته که شما مدل خودتون صحبت میکنید ولی وقتی دارید دیکته مینویسید نباید به مدل حرف زدنتون لغتها رو بنویسید. شما رو باید شما بنویسید نه شوما... دیوارو باید دیوار بنویسید نه تیفال...
کتی سرشو بلند کرد. چشم تو چشم ابی شد... ابی اصلا حواسش پی درس نبود. با ابروهایی بالا داده چشماشو زوم کرده بود به یقه ی باز کتی...
کتی با چشمای گرد شده گفت:
- آقا ابی...! با شمام...!!!
ابی از پشت میز تحریر بلند شد و در حالیکه به سمت تخت میومد گفت:
- جان آقا ابی... نفس آقا ابی... جیـ*ـگر آقا ابی... طلای آقا ابی... آخه دُخمَل تو که دین و ایمونمونِ ما رو به باد دادی... ما رو از هستی ساقط کردی... نمیگی اینطوری میای جلوی ابی میشینی و لوندی میکونی، ابی نامرد میشه و هیزی میکونه...
ابی رو تخت کنار کتی نشست و ادامه داد:
- کتی خانوم شاید از ما بدت بیاد و عذرمونو بخوای ولی به مولا خیلی خاطرتو میخوایم... مربوط به امروز و دیروز نیست... از قبل از نومزدی شوما با کامبیزِ نامرد خاطرتونو میخواستیم... باور کونید کتی خانوم دلمون جلوی هیچکی اِنقذه نلرزیده که جلوی شوما لرزیده...شوما بگو ابی، بگو شُما ما میگیم چشم... بگو نگو تیفال بگو دیوار... بازم میگیم چشم ...همساده نه همسایه، بازم میگیم اِی به چشم... ولی دوست داریم به شوما بگیم شوما نه شما. دوست داریم به عِقشمون بگیم نفس... طلا... جیـ*ـگر... ما مثه حشمتی نیستیم که بگیم عزیزم و خانمی... ما اینطوری عقشمونو صدا میکونیم ولی خالصه...پاکه... هیچ پدر سوختگی تو کارمون نیس... مثه کامبیز نمیتونیم حرفای کتابارو بزنیم ولی نامرد هم نیستیم... تا حالا هم که قدم جلو نذاشتیم واسه این بوده که نه ننه مون از سر مادر شوما بوده و نه آقامون مثه آق فیروز خان معروف بوده... شوما امسال دیپلم گرفتید ولی ما هنوز کلاس یازدهیم اونم با تجدید... خیلی هم هنر کونیم میشیم جزو یکی از کارگرای کارخونه... ولی به جون شوما میخوام دنیاش نباشه اگه یه مو از سرتون کم بشه... ما که هیچی تو بساطمون نیس ولی حاضریم جونمونم واسه شوما بدیم... به پیغمبر خیلی خواطر خواهتونیم کتی خانوم... میدونیم خبط کردیم که عاشق شوما شدیم... ابی سیریشو چی به عِقش و عاشقی... ما در حدی نیستیم که بخوایم دم از عقش و عاشقی بزنیم چه برسه به اینکه خاطرخواه نازدوردونه ی آق فیروز عمید هم بیشیم. حالا هم هرچی امر شوماست. همین الان جُل و پلاسمون رو جمع میکونیم و از این خونه میریم... ولی صدیقو به گـ ـناه ما نسوزونین... بذارین همینجا پیش حشمتی باشه...
ابی از روی تخت بلند شد وزیر لب گفت:
- دِلا مصب ابی، تو رو چی به عقشو عاشقی...
ابی به سمت در اتاق رفت.
کتی با شنیدن این حرفها از خجالت سرخ شده بود و سربه زیر به حرفای ابی گوش میداد. خیلی وقت بود که منتظر شنیدن این حرفا از ابی بود... اون که نمیتونست پا پیش بذاره و بگه ابی دوستت دارم... سرشو که بلند کرد دید ابی با شونه هایی خم شده، دستش به دستگیره ی در رفته. با تون صدایی که در اون خجالت و خوشحالی موج میزد گفت:
- منم دوست دارم فقط طلای شما باشم آقا ابی... شما قدم جلو بذار بقیه ش با من...
ابی با شنیدن این حرف سرشو چرخوند و گل از گلش شکفت و به سمت کتی رفت و اونو از روی تخت بلند کرد و چرخوند:
- نوکرتیم کتی خانم...شوما راضی باش کوه بیستونم واستون میاریم چه برسه به قدم جلو گوذاشتن... نازنفست دُخمَل که انقذه نازداری...! طلای ابی...!

 
  • پیشنهادات
  • Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    قسمت آخر


    30 سال بعد

    صدای زنگ تلفن اتاقش بلند شد. روز نبود که پشت پنجره نایسته و به آپارتمان ها و برجهای دور و برش نظر نندازه و یاد گذشته نکنه...
    گوشی تلفن رو برداشت:
    - بفرمایید؟
    - ببخشید آقای رییس، از شرکت راهسازان زنگ زدن و گفتن امروز ساعت 3 بعد ازظهر واسه تجدید قرار داد میان خدمتتون...
    - یه تماس باهاشون بگیرید و بگید با وکیل کارخونه تماس بگیرن...
    - چشم آقای رییس!
    گوشی رو که گذاشت دلش پر کشید به سمت زنش، همونیکه بیشتر از 30 ساله که نفسشه، همراهشه، تموم زندگیشه و اولین و آخرین عشق واقعیش تو زندگی بوده... کسی که به خاطر ابی حاضر بود دست از زندگی تجملاتی و پر ناز و نعمت پدرش بکشه...
    دومرتبه گوشی رو برداشت و شماره گرفت
    بعد از چند تا بوق صدای نازک دخترونه ای تو گوشی پیچید:
    - الو...
    - سلام... دُخمَل بابا... هانیه خانمِ گلِ گلاب...
    هانیه با صدای گرفته ای گفت:
    - سلام بابایی... خوبید؟
    ابی یه تای ابروشو بالا انداخت:
    - دُخمَل بابا چرا صداش گرفته؟
    - چیزی نیست بابایی...
    - حالا که چیزی نیست گوشی رو بده به مامانت...
    - چشم بابایی
    بعد از چند لحظه صدای زنونه ای به گوش رسید:
    - سلام آقا ابی...
    - سلام به روی ماه طلای آقا ابی... حال شوما چطوره خانوم...؟ خوبید..؟ سرکِیفید...؟ ما که اگه روزی چند بار صدای شوما رو نشنُفیم روزمون نمیگذره...!
    زن با نازو غمزه گفت:
    - واااا... آقا ابی ... زشته، عمری ازمون گذشته...
    - چه زشتی داره خانوم... مگه چیکار داریم میکونیم... بینَم این هانیه چِش بود؟
    - هیچی ابی جان... طبق معمول با محمد رضا حرفش شده... خودت که میشناسیش، صدیقه پا برداشته، هانیه گذاشته...
    - بیجا کرده محمد رضا...! دختر بهش ندادم که دم به دَیقه بچزونش...!
    - اون تقصیری نداره بیچاره... هانیه با دوستاش قرار گذاشتن که امروز عصر برن چیتگر دوچرخه سواری... به محمد رضا هم گفت که باهاشون بره... داماد بیچاره م گفته که داییش که شما باشید، امروز بعد ازظهر با چند تا از روسای شرکتها جلسه داره و باید به عنوان مهندس کارخونه، اونجا حضور داشته باشه...!
    - بیراه نگفته که...
    - منم همینو به عزیز دوردونه ت میگم ولی مگه به گوشش میره...
    - ولش کون خانوم... شب میام باهاش صحبت میکونم... راستی به اون خونواده که میخوایم بریم خواستگاری دخترشون واسه حسام زنگ نزدی...؟
    - نه هنوز... حسام گفته مامان دست نگه دار... مثل اینکه چند تا پرونده اختلاس دادن بهش تا در موردشون تحقیق کنه... میگه بعد از این پرونده ها...!
    - به حرفش گوش نکن خانوم... 27 سالشه... اِی اِی یادش بخیر ما میخواستیم دوماد بشیم، یکی نبود پشتمونو بگیره، حالا این پسره داره ناز میکونه...! یادش بخیر طلا خانوم... همون روزی که بهم گفتی آقا ابی تو قدم جلو بذار بقیه ش با من... انگار خدا دنیا رو بهم داده بود. یادته طلا خانوم که بهت گفتم بذار دیپلم بگیرم و برم کارخونه و بعد با دست پر بیام پیش آق فیروز...؟ یادش بخیر چه روزایی داشتیم... تا ظهر درس میخوندیم و عصرها باهم میرفتیم خرید و سینما و پارک... یادش بخیر چه زود گذشت...!
    هنوز اون روزو یادم نرفته که داشتم با محمد رضای سه ماهه که تو بغـ*ـل صدیق بود تو باغ بازی میکردم و شوما اومدی و ناراحت گفتی: " تو رو خدا آقا ابی یه کاری بکن امشب واسم خواستگار میاد. از گیر این یکی نمیتونم دیگه دَر برم...!"
    یادته طلا خانوم که همون موقع سوار ماشین شدم و رفتم دفتر آق فیروز عمید و حرف دلمو زدم. منتظر بودم که با یه اُردنگی از دفتر بندازم بیرون ولی خدا رحمتش کونه، با دست زد به پشتمو گفت: " خیلی زودتر از اینا منتظر بودم که بیای جلو".
    طلا خانوم هرچی بگیم از روز عروسی و شب عروسی کم گفتیم... چقدر سخت بود که باید با همه کتابی حرف میزدم... چقدر داداشا بعدا مسخره م کردن. اون موقع هنوز اول راه بودم و خیلی کلمه ها رو بلد نبودم... یادته شب اول چقدر ازم خجالت میکشیدی...؟! چه نازی هم کردی طلا خانوم... تا سحر منتتو کیشیدیم تا ما رو پیش خودت راه دادی... حسام که به دنیا اومد زندگیمون گلستون شد. بازم خدا پدرتو بیامرزه که به رییس کارخونه گفت که من و حشمتی رو واسه دوره چند ماهه برفسته آلمان تا ما هم یه تکنسینی بیشیم واسه خودمون. اونم نه نگفت و ما رو فرستاد. شیش ماه واسه من که شیش سال گذشت. حشمتی هم همش نگران دوقلوهای شیکم صدیق بود... چه روزایی داشتیم. مثه الان نبود که هانیه و محمد رضا از خونه، با کامپیوتر همو میبینن و با موبایل صحبت میکونن... باید کلی پول میدادیم به صاحب هتل که اجازه بده سی ثانیه صدای شوما رو بِشنفُیم. یادته وقتی برگشتم گفتی "ابی تو رو خدا با من لفظ قلم حرف نزن... دوست دام به من بگی کتی خانوم... شوما... عِقش... نفس..." یادته؟
    هانیه که به دنیا اومد زندگیمون رونق گرفت و من شدم مدیر عامل کارخونه... میگن به خاطر صداقت و درستکاریم بوده ولی من میگم از سایه سری شوما طلا خانوم و وجود هانیه تو زندگیم بوده...
    کتایون در حالیکه ریز ریز میخندید با صد نازو ادا و عشـ*ـوه گفت:
    - هیچ میدونی که روزی چند بار همه ی این خاطراتو واسه من تعریف میکنی...؟
    - خانوم طلا... صدبار هم بگم کمه... مگه کم طلایی گیرم اومده...
    کتی وسط حرفش پرید:
    - ابی...
    - جان ابی... نفس ابی... عِقش ابی... طلای ابی...
    - لوس نشو دیگه. پنجاه و پنج سالو رد کردی... یکی بشنوه نمیگه با کی حرف میزنی...؟
    - خانوم طلا همه اینجا میدونن که ابی نفسش فقط به یکی بنده، اونم کتی خانومه عمیده... حالا چی میخواستی بگی نازدار...
    - صدیقه از مدینه زنگ زد و سلام رسوند... گفتم امشب مریم و مهسا رو با شوهراشون دعوت کنم شام. نگن که مامان و بابامون رفتن مسافرت دایی هم ما رو فراموش کرده...
    - هرطور عقشته طلا... خودت صاحب اختیاری...!
    در همین موقع منشی چند ضربه به در زد و درو باز کرد:
    - آقای رییس پسرتون آقا حسام پشت خط دیگه هستن. کار واجبی دارن میگن باید در مورد پرونده ی یکی از قرار دادها چند تا سوال ازتون بپرسن...
    ابی لبخند رو لب به کتی گفت:
    - خانوم طلا فعلا... حسام احضارمون کرده... تا شب طلای من
    گوشی رو گذاشت و خندان و انرژی گرفته رو به منشی گفت:
    - لطفا وصل کنید ببینم این گل پسرِ وکیلمون چکار داره....!



    پایان

     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا