60
قرار شد ابی هر روز ساعت 10 صبح تو عمارت فیروز عمید حاضر بشه و کتی خانم به عنوان معلم خصوصی باهاش دیکته و انشا کار کنه... اولین روزیکه ابی دفتر و قلمشو برداشت و به عمارت میرفت، صدیقو دید که دستشو انداخته دور گردن حشمت و در حالیکه فاصله ش به خاطر شکمش با حشمت به نیم متر میرسه، هی میگه:
- حِشی جونم... حِشی جونم نگو نه دیگه... منم میخوام برم مدرسه...
حشمت که از حِشی حِشی کردن صدیق سرمست شده بود ، لبخند به لب میگفت:
- نه صدیق خانم... این یکی رو شرمنده م... آقا محمد رضا مادر میخواد... بعدشم قراره یه مریم خانم هم اضافه بشه... تا همون کلاس شیشم که خوندی بسه...
ابی که از کنارشون رد شد یه سرفه ای کرد و در حالیکه سرش به زیر بود گفت:
- یعنی تو دو تا اتاق شما یه وجب جا یافت نمیشه که دل و قلوه تونو همونجا بده و بستون کونید...؟
حشمت رسما بی خیال حضور ابی بود ولی صدیق با عجله چادر ول شده شو از پشت روی سرش انداخت و دستاشو پایین آورد:
- خاک بر سرم... داداش ابی ما رو دید!
حشمت که باز تو پَرش خورده بود معترضانه گفت:
- خانم! دید که دید... ناسلامتی زن و شوهریم... نمیتونیم که تا ابد محض خاطر داداش تو با هم حرف نزنیم...
حشمت شاکی سرشو بلند کرد و گفت:
- ای خدا... دست این ابی رو یه جایی بند کن تا دست از سر ما برداره... این که نشد که... از دست این مرد نتونستیم تا حالا یه دل سیر زنمونو ببینیم...
بعد رو به صدیقه کرد و لبخند به لب گفت:
- حالا بیا بریم تو اتاق صدیق خانم... بقیه ش اونجا...
ابی دفتر به دست وارد عمارت شد. کتی خانم حاضر و آماده با یه پیرهن به رنگهای سبز و نارنجی که مخصوص همون زمانها بود روی مبل نشسته و یه پاش هم روی پای دیگه ش انداخته بود. با ورود ابی از جاش بلند شد و ذوق زده با گامهای بلند به سمت ابی اومد:
- ابی اومدی...؟
ابی سرتا پای کتی رو یه نگاه انداخت و زیر لب گفت:
- اوس کریم دستم به همون جای دامنت که همیشه میگیرم و هوامو داری... این چیه که این ضعیفه پوشیده نه بالا داره و نه پایین. تا چشم کار میکونه صحنه های بی ناموسی داره...
مجددا چپ چپ نگاهی به کتی انداخت و گفت:
- سام علکوم دُخمَل خانومِ گل و گلاب...
کتی ریز ریز خندید و به طرف پله ها راه افتاد.
ابی به دنبال کتی به سمت اتاقش رفت. وارد اتاق که شدن کتی رو به ابی گفت:
- آقا ابی... شما پشت میز تحریر بشین و من هم رو تخت... باشه؟
ابی نگاهی به تخت که روبروی میز تحریر بود انداخت و زیر لب گفت:
- مثه اینکه تا فصل امتحان تجدیدی باید هر روز فیلم سینمایی تماشا کونیم...
کتایون رو تخت نشست و پاهاشو کنارش جمع کرد . موهاشو به دورش ریخت و در حالیکه سرش رو برگه امتحان املا ابی بود، شروع کرد به آموزش دادن:
- ببینید آقا ابی...درسته که شما مدل خودتون صحبت میکنید ولی وقتی دارید دیکته مینویسید نباید به مدل حرف زدنتون لغتها رو بنویسید. شما رو باید شما بنویسید نه شوما... دیوارو باید دیوار بنویسید نه تیفال...
کتی سرشو بلند کرد. چشم تو چشم ابی شد... ابی اصلا حواسش پی درس نبود. با ابروهایی بالا داده چشماشو زوم کرده بود به یقه ی باز کتی...
کتی با چشمای گرد شده گفت:
- آقا ابی...! با شمام...!!!
ابی از پشت میز تحریر بلند شد و در حالیکه به سمت تخت میومد گفت:
- جان آقا ابی... نفس آقا ابی... جیـ*ـگر آقا ابی... طلای آقا ابی... آخه دُخمَل تو که دین و ایمونمونِ ما رو به باد دادی... ما رو از هستی ساقط کردی... نمیگی اینطوری میای جلوی ابی میشینی و لوندی میکونی، ابی نامرد میشه و هیزی میکونه...
ابی رو تخت کنار کتی نشست و ادامه داد:
- کتی خانوم شاید از ما بدت بیاد و عذرمونو بخوای ولی به مولا خیلی خاطرتو میخوایم... مربوط به امروز و دیروز نیست... از قبل از نومزدی شوما با کامبیزِ نامرد خاطرتونو میخواستیم... باور کونید کتی خانوم دلمون جلوی هیچکی اِنقذه نلرزیده که جلوی شوما لرزیده...شوما بگو ابی، بگو شُما ما میگیم چشم... بگو نگو تیفال بگو دیوار... بازم میگیم چشم ...همساده نه همسایه، بازم میگیم اِی به چشم... ولی دوست داریم به شوما بگیم شوما نه شما. دوست داریم به عِقشمون بگیم نفس... طلا... جیـ*ـگر... ما مثه حشمتی نیستیم که بگیم عزیزم و خانمی... ما اینطوری عقشمونو صدا میکونیم ولی خالصه...پاکه... هیچ پدر سوختگی تو کارمون نیس... مثه کامبیز نمیتونیم حرفای کتابارو بزنیم ولی نامرد هم نیستیم... تا حالا هم که قدم جلو نذاشتیم واسه این بوده که نه ننه مون از سر مادر شوما بوده و نه آقامون مثه آق فیروز خان معروف بوده... شوما امسال دیپلم گرفتید ولی ما هنوز کلاس یازدهیم اونم با تجدید... خیلی هم هنر کونیم میشیم جزو یکی از کارگرای کارخونه... ولی به جون شوما میخوام دنیاش نباشه اگه یه مو از سرتون کم بشه... ما که هیچی تو بساطمون نیس ولی حاضریم جونمونم واسه شوما بدیم... به پیغمبر خیلی خواطر خواهتونیم کتی خانوم... میدونیم خبط کردیم که عاشق شوما شدیم... ابی سیریشو چی به عِقش و عاشقی... ما در حدی نیستیم که بخوایم دم از عقش و عاشقی بزنیم چه برسه به اینکه خاطرخواه نازدوردونه ی آق فیروز عمید هم بیشیم. حالا هم هرچی امر شوماست. همین الان جُل و پلاسمون رو جمع میکونیم و از این خونه میریم... ولی صدیقو به گـ ـناه ما نسوزونین... بذارین همینجا پیش حشمتی باشه...
ابی از روی تخت بلند شد وزیر لب گفت:
- دِلا مصب ابی، تو رو چی به عقشو عاشقی...
ابی به سمت در اتاق رفت.
کتی با شنیدن این حرفها از خجالت سرخ شده بود و سربه زیر به حرفای ابی گوش میداد. خیلی وقت بود که منتظر شنیدن این حرفا از ابی بود... اون که نمیتونست پا پیش بذاره و بگه ابی دوستت دارم... سرشو که بلند کرد دید ابی با شونه هایی خم شده، دستش به دستگیره ی در رفته. با تون صدایی که در اون خجالت و خوشحالی موج میزد گفت:
- منم دوست دارم فقط طلای شما باشم آقا ابی... شما قدم جلو بذار بقیه ش با من...
ابی با شنیدن این حرف سرشو چرخوند و گل از گلش شکفت و به سمت کتی رفت و اونو از روی تخت بلند کرد و چرخوند:
- نوکرتیم کتی خانم...شوما راضی باش کوه بیستونم واستون میاریم چه برسه به قدم جلو گوذاشتن... نازنفست دُخمَل که انقذه نازداری...! طلای ابی...!
قرار شد ابی هر روز ساعت 10 صبح تو عمارت فیروز عمید حاضر بشه و کتی خانم به عنوان معلم خصوصی باهاش دیکته و انشا کار کنه... اولین روزیکه ابی دفتر و قلمشو برداشت و به عمارت میرفت، صدیقو دید که دستشو انداخته دور گردن حشمت و در حالیکه فاصله ش به خاطر شکمش با حشمت به نیم متر میرسه، هی میگه:
- حِشی جونم... حِشی جونم نگو نه دیگه... منم میخوام برم مدرسه...
حشمت که از حِشی حِشی کردن صدیق سرمست شده بود ، لبخند به لب میگفت:
- نه صدیق خانم... این یکی رو شرمنده م... آقا محمد رضا مادر میخواد... بعدشم قراره یه مریم خانم هم اضافه بشه... تا همون کلاس شیشم که خوندی بسه...
ابی که از کنارشون رد شد یه سرفه ای کرد و در حالیکه سرش به زیر بود گفت:
- یعنی تو دو تا اتاق شما یه وجب جا یافت نمیشه که دل و قلوه تونو همونجا بده و بستون کونید...؟
حشمت رسما بی خیال حضور ابی بود ولی صدیق با عجله چادر ول شده شو از پشت روی سرش انداخت و دستاشو پایین آورد:
- خاک بر سرم... داداش ابی ما رو دید!
حشمت که باز تو پَرش خورده بود معترضانه گفت:
- خانم! دید که دید... ناسلامتی زن و شوهریم... نمیتونیم که تا ابد محض خاطر داداش تو با هم حرف نزنیم...
حشمت شاکی سرشو بلند کرد و گفت:
- ای خدا... دست این ابی رو یه جایی بند کن تا دست از سر ما برداره... این که نشد که... از دست این مرد نتونستیم تا حالا یه دل سیر زنمونو ببینیم...
بعد رو به صدیقه کرد و لبخند به لب گفت:
- حالا بیا بریم تو اتاق صدیق خانم... بقیه ش اونجا...
ابی دفتر به دست وارد عمارت شد. کتی خانم حاضر و آماده با یه پیرهن به رنگهای سبز و نارنجی که مخصوص همون زمانها بود روی مبل نشسته و یه پاش هم روی پای دیگه ش انداخته بود. با ورود ابی از جاش بلند شد و ذوق زده با گامهای بلند به سمت ابی اومد:
- ابی اومدی...؟
ابی سرتا پای کتی رو یه نگاه انداخت و زیر لب گفت:
- اوس کریم دستم به همون جای دامنت که همیشه میگیرم و هوامو داری... این چیه که این ضعیفه پوشیده نه بالا داره و نه پایین. تا چشم کار میکونه صحنه های بی ناموسی داره...
مجددا چپ چپ نگاهی به کتی انداخت و گفت:
- سام علکوم دُخمَل خانومِ گل و گلاب...
کتی ریز ریز خندید و به طرف پله ها راه افتاد.
ابی به دنبال کتی به سمت اتاقش رفت. وارد اتاق که شدن کتی رو به ابی گفت:
- آقا ابی... شما پشت میز تحریر بشین و من هم رو تخت... باشه؟
ابی نگاهی به تخت که روبروی میز تحریر بود انداخت و زیر لب گفت:
- مثه اینکه تا فصل امتحان تجدیدی باید هر روز فیلم سینمایی تماشا کونیم...
کتایون رو تخت نشست و پاهاشو کنارش جمع کرد . موهاشو به دورش ریخت و در حالیکه سرش رو برگه امتحان املا ابی بود، شروع کرد به آموزش دادن:
- ببینید آقا ابی...درسته که شما مدل خودتون صحبت میکنید ولی وقتی دارید دیکته مینویسید نباید به مدل حرف زدنتون لغتها رو بنویسید. شما رو باید شما بنویسید نه شوما... دیوارو باید دیوار بنویسید نه تیفال...
کتی سرشو بلند کرد. چشم تو چشم ابی شد... ابی اصلا حواسش پی درس نبود. با ابروهایی بالا داده چشماشو زوم کرده بود به یقه ی باز کتی...
کتی با چشمای گرد شده گفت:
- آقا ابی...! با شمام...!!!
ابی از پشت میز تحریر بلند شد و در حالیکه به سمت تخت میومد گفت:
- جان آقا ابی... نفس آقا ابی... جیـ*ـگر آقا ابی... طلای آقا ابی... آخه دُخمَل تو که دین و ایمونمونِ ما رو به باد دادی... ما رو از هستی ساقط کردی... نمیگی اینطوری میای جلوی ابی میشینی و لوندی میکونی، ابی نامرد میشه و هیزی میکونه...
ابی رو تخت کنار کتی نشست و ادامه داد:
- کتی خانوم شاید از ما بدت بیاد و عذرمونو بخوای ولی به مولا خیلی خاطرتو میخوایم... مربوط به امروز و دیروز نیست... از قبل از نومزدی شوما با کامبیزِ نامرد خاطرتونو میخواستیم... باور کونید کتی خانوم دلمون جلوی هیچکی اِنقذه نلرزیده که جلوی شوما لرزیده...شوما بگو ابی، بگو شُما ما میگیم چشم... بگو نگو تیفال بگو دیوار... بازم میگیم چشم ...همساده نه همسایه، بازم میگیم اِی به چشم... ولی دوست داریم به شوما بگیم شوما نه شما. دوست داریم به عِقشمون بگیم نفس... طلا... جیـ*ـگر... ما مثه حشمتی نیستیم که بگیم عزیزم و خانمی... ما اینطوری عقشمونو صدا میکونیم ولی خالصه...پاکه... هیچ پدر سوختگی تو کارمون نیس... مثه کامبیز نمیتونیم حرفای کتابارو بزنیم ولی نامرد هم نیستیم... تا حالا هم که قدم جلو نذاشتیم واسه این بوده که نه ننه مون از سر مادر شوما بوده و نه آقامون مثه آق فیروز خان معروف بوده... شوما امسال دیپلم گرفتید ولی ما هنوز کلاس یازدهیم اونم با تجدید... خیلی هم هنر کونیم میشیم جزو یکی از کارگرای کارخونه... ولی به جون شوما میخوام دنیاش نباشه اگه یه مو از سرتون کم بشه... ما که هیچی تو بساطمون نیس ولی حاضریم جونمونم واسه شوما بدیم... به پیغمبر خیلی خواطر خواهتونیم کتی خانوم... میدونیم خبط کردیم که عاشق شوما شدیم... ابی سیریشو چی به عِقش و عاشقی... ما در حدی نیستیم که بخوایم دم از عقش و عاشقی بزنیم چه برسه به اینکه خاطرخواه نازدوردونه ی آق فیروز عمید هم بیشیم. حالا هم هرچی امر شوماست. همین الان جُل و پلاسمون رو جمع میکونیم و از این خونه میریم... ولی صدیقو به گـ ـناه ما نسوزونین... بذارین همینجا پیش حشمتی باشه...
ابی از روی تخت بلند شد وزیر لب گفت:
- دِلا مصب ابی، تو رو چی به عقشو عاشقی...
ابی به سمت در اتاق رفت.
کتی با شنیدن این حرفها از خجالت سرخ شده بود و سربه زیر به حرفای ابی گوش میداد. خیلی وقت بود که منتظر شنیدن این حرفا از ابی بود... اون که نمیتونست پا پیش بذاره و بگه ابی دوستت دارم... سرشو که بلند کرد دید ابی با شونه هایی خم شده، دستش به دستگیره ی در رفته. با تون صدایی که در اون خجالت و خوشحالی موج میزد گفت:
- منم دوست دارم فقط طلای شما باشم آقا ابی... شما قدم جلو بذار بقیه ش با من...
ابی با شنیدن این حرف سرشو چرخوند و گل از گلش شکفت و به سمت کتی رفت و اونو از روی تخت بلند کرد و چرخوند:
- نوکرتیم کتی خانم...شوما راضی باش کوه بیستونم واستون میاریم چه برسه به قدم جلو گوذاشتن... نازنفست دُخمَل که انقذه نازداری...! طلای ابی...!