کامل شده رمان اِبی سیریش بادیگارد می شود ا چیکسای کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Chiksay
  • بازدیدها 6,639
  • پاسخ ها 62
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Chiksay

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
1,038
امتیاز واکنش
2,359
امتیاز
426
محل سکونت
Under the blue sky
10


ابی وارد بقالی رمضون علی شد:
- سام علک رمضون!
رمضون علی که پشت دخل نشسته بود، به پای ابی بلند شد:
- سلام از بنده ست آقا ابی! اینورا؟ چند روزه که تو بازارچه ندیدمت!
- درگیر مراسم ختم اوس رجب بودم. صاحب کارم!
- مرد؟
- رفت. انگاری از ننه ش زاده نشده بود!
- خدا رحمتش کنه!
- خدا رفتگون شوما رو هم بیامرزه. رمضون علی، یه تیلیفون میخواستم بزنم
رمضون علی تلفنو از پشت جعبه های آدامس چیده شده در قفسه برداشت و رو پیشخون گذاشت:
- بفرما آقا ابی!
ابی کارت ویزیتو درآورد و با دفتر وکالت فیروز عماد تماس گرفت. صدای ظریف یه زن تو گوشی پیچید:
- دفتر وکالت آقای فیروز عمید، بفرمایید!
- سام علکوم آبجی
- بفرمایید آقا؟
- آق فیروز عمید هستن؟
- جنابعالی؟
- بگید ابی! ابی سیریش!
- چند لحظه گوشی دستتون!

بعد از چند لحظه صدای قدرتمند مردونه ای گفت:
- به به سلام آقا ابراهیم.
- سام علکوم جناب!
- احوال شما چطوره؟
- ای یه نفسی میره و میاد به لطف خدا! شما که میزونید؟
- من هم خوبم. امرتونو بفرمایید؟
- امر که خاصه شما بزرگونه! یه عرضی داشتم خدمتتون! در مورد همون پیشنهاد چند روز قبل! خواستم بگم اگه هنوز رو حرفتون هستید، پایه ام!
- فیروز عمید همیشه رو حرفش هست...
- مردی به مولا!
- ولی باید با هم صحبتی داشته باشیم. من شرط و شروطی دارم که باید شما بشنوید و در صورت موافقتتون قرارداد بنویسیم!
- آق فیروز خان، حرف ابی حرفه! ابیه و قولش ! اگه یه چیزی بگه تا آخرشم پاش وایساده!
- شما صحیح میفرمایید ولی من، مرد قانونم.
- هرچی شما بگید!
- حشمت رو میفرستم دنبالتون!
- آقا ما خودمون میایم. از روی همین آدرس نوشته رو کارت...
- تا یه ساعت دیگه حشمت رو میفرستم. فقط کجا بیاد؟
- شرمندتیم به مولا! بگید دم همون بازارچه که خودش میدونه!
- پس آماده باشید.

*****

دو ساعت بعد ابی در دفتر وکالت فیروز عمید، روبروی وکیل معروف تهران نشسته و گوشهاشو به دهن فیروز عمید دوخته بود.
- ببینید آقا ابراهیم من واسه دخترم یه محافظ میخوام که مرد باشه و به قول خودتون لوطی باشه! شرط اول من اینه که شما به دختر من به چشم امانت و خواهری نگاه کنید! همونطور که از ناموستون محافظت می کنید هوای دختر منم داشته باشید!
ابی وسط حرف فیروز عمید پرید:
- فیروز خان عمید خیالتون تخت که ما تا حالا به هیچ زنی غیر از چشم خواهری نیگا نکردیم. فقط یکی بود که کنارش دلمون لرزید ولی بیموقع لرزش گرفته بود.
فیروز عمید در حالیکه برق خرسندی تو چشماش میدرخشید، گفت:
- خوشحالم که صادق و رو راستید. شرط دومم هم اینه که باید در منزل من زندگی کنید تا همیشه در کنار کتایون باشید
و اما شرط سومم، باید دور دوستهاتون خط بکشید!
ابی قیافه جبهه گیرانه ای به خودش گرفت:
- نداشتیم دیگه آق وکیل. اونا داداشامن! تحت هیچ شرایطی نمیتونم ازشون دل بکنم حتی اگه به قیمت کنار نیومدنمون تموم بشه!
وکیل برای لحظه ای به فکر فرو رفت:
- پس دوستاتون حق آگاه شدن از کارتون و رفت و آمد به خونه منو ندارن!
ابی کف دو تا دستو محکم به روی رونش کوبید و صدایی کلفت کرد:
- آها این شد یه حرف حساب! ولی آق فیروز خان من یه ننه پیر و یه خواهر دارم. نمیتونم اونارو همینجوری به امون خدا ول کونم. ناسلامتی مرد خونشونم. هرجا من باشم، اونا هم بایست باشن!
وکیل مجددا به فکر فرو رفت و بعد ازسی ثانیه سکوت گفت:
- یه خونه سرایداری ته باغ خونمون هست. الان خالیه. میتونی مادرت و خواهرتم بیاری اونجا. چند روزیه که آشپزمون رفته. مادرت میتونه آشپزی خونه رو به عهده بگیره؟
ابی از اینکه یه کار خونوادگی پیدا کرده بود، سر خوشانه دست برد به یقه ش و کلاهشو هم بالاتر گذاشت:
- ننه م غذاهایی میپزه که انگوشتاتونم باهاش میخورید!
وکیل لبخندی زد و گفت:
- پس این قراردادو امضا کن!
ابی بدون خوندن قرارداد انگشتشو به جوهر استامپ زد و اونو پای برگه نشوند.
فیروز عماد یه نگاه به ابی کرد و گفت:
- سواد نداری؟
- چرا آقا! قبول کلاس 11 ادبی شدیم که درسمونو ول کردیم!
وکیل با تعجب پرسید:
- پس چرا قرارداد رو نخوندی و به جای امضا انگشت زدی؟
ابی بادی تو غبغب انداخت:
- لزومی نداشت. ما به شوما اعتماد داریم! این شرط اول همکاری ابی با شوماست. انگشتم واسه محکم کاری زدیم!
وکیل خنده ی شادمانه ای کرد و گفت:
- با حشمت برید و هر چی وسیله دارید جمع کنید. فردا ماشین میفرستم دنبالتون. البته بگم که خونه سرایداری وسیله داره و نیازی نیست که وسایل خونتونو با خودتون بیارید. درحد لباسها و وسیله شخصی کافیه!
ابی خوشحال و مسرور همراه حشمت صادقی به خونه ش رفت تا مادر و خواهرشو در جریان امور بذاره!
 
  • پیشنهادات
  • Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    11


    ابی نگاهی به مادرش انداخت که بقچه لباسشو به دست گرفته وچادرمشکی بور شده شو به دور گردنش بسته بود و پا از خونه شون بیرون میگذاشت.
    این خونه برای ابی پر از خاطرات بود و این بازارچه حکم بهشت رو واسش داشت!
    میدونست ترک این کوچه پس کوچه ها یعنی جا گذاشتن دل همینجا پیش داداشها و اهل محل!
    چقدر دیشب همگی تو کاباره آبشار نقره ای خندیدن. به تنها چیزی که توجه نداشتن ملوسک بود که بالای سن خودشو تیت و پر میکرد تا کاروکاسبیش راه بیفته!
    شب قبل ابی به دوستای چندین و چند ساله ش گفته بود که سرایداری یه جا رو خارج از تهران قبول کرده و قراره واسه مدتی با مادر و خواهرش برن. هرچند که از دروغ بدش میومد، چه مصلحتی و چه غیر مصلحتی! اونم به عزیز ترین افراد زندگیش ، برادر و دوستای دوران کودکیش! ولی چاره ای نداشت وگرنه داداشا هر روز پاشنه در خونه جناب وکیلو در میاوردن و این برخلاف شرط و شروطش با فیروز عمید بود.
    نگاهش روی صدیقه خواهر 18 ساله تمامش چرخید که به قول خاله زنکه های محل در حال پا گذاشتن به مرز ترشیدگی بود!
    صدیقه چادرنازک و گلدارشو دور کمرش پیچونده و پاهاشو در معرض نمایش گذاشته بود! ابی با چشم و ابرو بهش حالی کرد که پاهاشو بپوشونه ولی صدیقه هوش و حواسش پی حشمت صادقی بود که در حال جاسازی چمدون و بقچه خدیجه سلطان مادر ابی بود!
    ابی چندتا استغفرا ... زیر لبش گفت و به سمت صدیقه رفت:
    - واسه چی هرچی چش و ابرو میام حالیت نیس دختر؟؟
    صدیقه نگاهشو از حشمت گرفت:
    - با من بودی داداش؟
    اگه یه ریزه چش و چالتو درویش کونی و خیره نشی به نامحرم، میفهمی که سه ساعته دارم میگم خودتو بپوشون!
    صدیقه سرشو خم کرد و نگاهی به پاهاش انداخت. چادرشو ول کرد رو پاهاش و لبخند گله گشادی زد و گفت:
    - خدا مرگم داداش! من کی به نامحرم زل زدم؟
    ابی ابرویی بالا انداخت و دستمال یزدیشو چنان دور دستش پیچوند که سر انگشتهاش بی رنگ شد:
    - آبکش کردی پسره مردمو! صدیق حواست جمع باشه. اینجا که میخوایم بریم خونه فیروز عمیده! وکیل مشهور تهرون. تو خونه ش برو و بیایه جوونای ژیگول و خوشتیپها و سانتی مانتالها زیاده، نبینم رگ و ریشه تو همین جا جا بذاری و بیای که بد میبینی! روتم قرص بگیر. خیلی هم با این حشمت جی جی باجی نشی که اصن تو کتم نمیره! زبونتم همین جا جا میذاری! نبینم هرکی حرفی بهت زد بهش بپری و 6 تا بذاری کف دستش، خصوصا این کتایون خانمو هواشو خیلی داشته باش که اگه ما رو از اونجا بندازن بیرون، اونوقت باید جل و پلاسمونو برداریم و بریم شومال ور دست عمو تو زمینهای برنج کارگری کونیم.
    ابی تهدیدش میتونست واسه دهن بی چاک و بست صدیقه کار ساز باشه. چون صدیقه حاضر بود که لال بشه ولی تو ده زندگی نکنه! تا حالاشم ابی موی دماغش بود وگرنه خمیر مایه اینو داشت که یکی بشه مثه ملوسک!
    حشمت وسایلها رو عقب ماشین جا سازی کرد و رو به ابی گفت:
    - بریم آقا ابی؟
    ابی برای بار آخر نگاهی به در قفل و زنجیر شده خونه شون انداخت:
    - بریم داشی!
    صدیقه سلانه سلانه با کفشهای پاشنه بلندش به سمت ماشین اومد که حشمت در عقبو باز کرد و گفت:
    - بفرمایید بشینید خانم....
    صدیقه گوشه چشمی نازک کرد و گفت:
    - صدیقه
    ابی که میدونست کارش با این عشـ*ـوه خرکیهای صدیقه دراومده سرشو به آسمون گرفت و لا اله الا اللهی گفت و کلاهشو بالاتر گذاشت:
    - بشین صدیق تو ماشین! وقت آقا حشمتو نگیر!
    حشمت لبخند مهربونی تو صورت صدیقه پاشید که صدیق ته دلش کیلو کیلو قند آب شد.
    خدیجه سلطان با کمک ابی سوار ماشین شد. و ماشین به سمت شمیرانات که باغ اختصاصی جناب فیروز خان عمید در اونجا بود، راه افتاد!

     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    12


    بعد از یک ساعت رانندگی وارد منطقه شمیرانات شدن.
    باد سردی که از شیشه ماشین به صورت ابی می وزید، باعث شد که سکوت داخل ماشین شکسته بشه:
    - عجب هوایی داره لامصب! تومنی سنار هواش با جایی که ما توش میلولیدیم، فرق میکونه! مگه نه ننه؟!
    خدیجه سلطان که در حال تسبیح گردوندن و ذکر گفتن بود، رو به صدیقه کرد و گفت:
    - ننه یه کم اون شیشه رو بکش پایین!
    صدیقه شیشه رو پایین کشید و هوای تازه به صورت مادر ابی خورد و حالشو جا آورد.
    بعد از اینکه چند نفس عمیق کشید، گفت:
    - آره ننه جان! هواش عین هوای ده می مونه! مثه اول بهار!
    - ننه! به اینجا میگن شمیرون. جای زندگی از ما بِیتَرونه! پولدارا اینجا میشینن! قراره از این به بعد ما هم تو پولدارا فِر بخوریم!
    حشمت از تو آینه ماشین نگاهی به عقب انداخت و صدیقه رو دید که چشماشو خمـار کرده و زل زده تو صورتش! سریع نگاهشو از آینه گرفت و به بیرون دوخت.
    خدیجه سلطان که از اون همه حرف فقط کلمه شمیران رو شنیده بود، گفت:
    - صدیقه این شمیرون همونیه که طاهر سادات با جاریهاش اومدن و دو شب موندن؟
    صدیقه بران شد و گفت:
    - من چه میدونم ننه......
    که نگاهش تو آینه به حشمت خشک شد که در حال دید زدن عقب ماشین بود. صداشو نازک کردو چادرشو از زیر گلو شل کرد تا طره ای از موهای بلندش بیرون بریزه. با عشـ*ـوه ناشیانه ای گفت:
    - فکر کنم ننه اینجا همونجا باشه! همونجایی که طاهره خانم و جاریهاش با مینی بـ*ـوس آقا صفدراومدن و دو شب موندن!
    خدیجه سلطان با کف دستش به پشت ابی زد وگفت:
    - ننه! ابراهیم! طاهره سادات میگفت اینجا زیارتگاه امام زاده قاسمه! خیلی حاجت میده! منو یه سر به همون جا ببر تا یه زیارتی بکنم
    ابی سرشو به عقب چرخوند که چشمش به موهای افشون از چادر بیرون افتاده صدیقه افتاد. اخم غلیظی کرد که صدیقه حساب کار دستش اومد و چادرشو کشید جلو!
    رو به مادرش کرد:
    - خودم نوکرتم ننه! در اولین فرصت میبرمت زیارت امام زاده قاسم!
    با ترمز صداداری که حشمت گرفت، همگی به جلو پرت شدن و سر ابی به شیشه جلوی ماشین خورد!
    ابی نگاه پر معنایی به حشمت کرد و گفت:
    - داداش مثه اینکه تو هم حواست لولِ لوله! نزدیک بود سرمونو بشکونی؟
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    13


    ابی نگاهی به در قهوه ای و آهنیه بزرگی انداخت که دیوارهای کشیده شده از دو طرفش، تا جایی که چشم کار میکرد، امتداد داشت.
    صدای حشمت صادقی اونو به خودش جلب کرد:
    - همین جاست آقا ابی! باغ فیروز خانو میگم!
    همگی از ماشین خارج شدن.
    صدیقه که چادرشو تا جایی که جا داشت بالا کشیده بود، گوشه چشمی نازک کرد و رو به حشمت گفت:
    - خونه شون اینه؟
    حشمت که مثل دخترهای آفتاب و مهتاب ندیده با هر بار شنیدن صدای صدیقه رنگ میباخت، سر به زیر گفت:
    - تا چند سال پیش آقا خونشون لاله زار بود ولی به دلیل بیماری آسم فرنگیس خانم خدا بیامرز، همسر آقای عمید ، به اینجا اومدن! بعد از فوت ایشون هم آقای عمید از اینجا نرفتن! میگن حضور فرنگیس خانمو تو این خونه حس میکنن!
    صدیقه که به دنبال حرف میگشت تا سر صحبتو با حشمت باز کنه، دستشو از چادرش ول کرد و با یه دستش زد روی دست دیگه ش و گفت:
    - خدا مرگم! خونشون روح داره؟!
    و خدا میدونست که این کار از عمد بود یا نه؟ چون چادر از سرش لیز خورد و با پیرهن بی آستین و کوتاه دامن فون بنفش، خودشو واسه حشمت صادقی به نمایش گذاشت.
    اگه صدیقه دختر یه خونواده فقیر نبود و خونه شون پایین شهر نبود و اگه یه کم دهنش چفت و بست داشت، تا حالا دو تا بچه رو هم سر دلش بزرگ کرده بود!
    حشمت نگاهی به دستها و پاهای برهنه صدیقه و موهای بلند مجعدش که روی شونه هاش ریخته شده بود، انداخت! به وضوح آب دهنشو قورت داد و به سمت دیگه رفت!
    ابی که تازه به وخامت اوضاع پی بـرده بود، خم شد و چادر صدیقه رو برداشت و رو سرش پرت کرد:
    - د بپوشون اون لامصبا رو تا اون روی سگ من بالا نیومده!
    نگاهش به مادرش افتاد که رو دو پاش نشسته و به دیوار باغ تکیه داده بود و ذکر میگفت. عصبانی از بی ملاحظگی صدیقه کمی صداشو بلند کرد:
    - د ننه بیا دیگه! مگه ختم صلوات ورداشتی که یه لحظه اون تربتو نمیذاری تو جیبت!
    حشمت سر به زیر به سمت در رفت و بعد از فشردن زنگ باغ، رو کرد به ابی و گفت:
    - این موقع روز، فقط کتایون خانم، هاشم و زیور خانم خونه ان
    ابی ابرویی بالا انداخت که یعنی هاشم و زیور دیگه کی ان؟
    حشمت ادامه داد:
    - هاشم و زیور به کارهای خونه وباغ میرسن، خونشون همین ده بالاست! یه 6 -5 کیلومتری فاصله ست تا اینجا! صبح زود میان و غروب هم میرن. البته وظیفه آشپزی با ترنگ خاتون بود که یه هفته ای هست به خاطر پادرد شدید از اینجا رفته و زیور به جای اون آشپزی میکنه ولی مثل اینکه قراره مادر شما مسئولیت آشپزی رو به عهده بگیرن نه؟
    ابی بادی تو غبغب انداخت:
    - تا خدا چی بخواد!
    بعد از چند دقیقه یه جوون ریزه میزه در رو باز کرد که ابی با دیدنش یاد اکبر فنچ افتاد. هنوز یه روز از ندیدن داداشا نگذشته چقدر دلش واسشون تنگ بود!
    حشمت رو به مرد کرد:
    - هاشم آقا! اینها خونواده آقا ابی هستن که قراره از این به بعد اینجا زندگی کنن
    هاشم دست دراز کرد و با زبان الکنی که داشت با ابی احوال پرسی کرد
    حشمت به پشت ابی زد:
    - بفرما داخل آقا ابی!
    ابی دستشو دراز کرد:
    - اول شوما!
    حشمت وارد خونه شد. پشت سرش خدیجه سلطان، ابی و در آخر هم، صدیقه به ترتیب وارد شدن.
    خدیجه سلطان چادر به زیر بغـ*ـل و بقچه در دست، مثل گیجها در وسط حیاط ایستاده بود و به عمارت سفید رنگ و استخر بزرگ سمت راست، باغچه دراز و باریک پر از گلهای رز رنگارنگ سمت چپ و باغی که پشت عمارت بود و درختهاش از گوشه و کنار بنا دیده میشد، هاج و واج نگاه میکرد!
    ابی متعجب رو به حشمت کرد و گفت:
    - این که یه قصره؟ به خونه نمیمونه که!
    حشمت لبخند مهربونی زد و گفت:
    - فیروز خان مرد متمولی هستن! ولی دست خیرشون هم همیشه به راهه! بچه بودم که پدر و مادرمو از دست دادم. پدرم باغبون ویلای آقای عمید بزرگ، سردار خان رو میگم پدر فیروز خان، تو رامسر بود. بعد فوت سردار خان و فروش ویلا، فیروز خان منو با خودش به تهران آورد و زیر بال و پرموگرفت. خیلی تشویقم کرد که درسمو ادامه بدم و واسه خودم کسی بشم ولی تنبلی از خودم بود. مدرک سیکلمو که گرفتم گفتم دیگه نمیخوام درس بخونم. یه مدتی تو کارخونه ی دوست آقا پای دستگاه بودم. بعد از اینکه تصدیق پایه دو گرفتم، راننده مخصوص فیروز خان شدم. خدا فرنگیس خانمو بیامرزه! هیچوقت اون و آقا منو به چشم یه نوکر زاده نگاه نکردن و همه جا هوامو داشتن!
    صدیقه که تا اون لحظه مات و مبهوت تر از مادرش در حال پاییدن عمارت و باغ بود به سمت ابی اومد و خدا داند با توجه و یا بی توجه به حضور حشمت. چادرشو باز کرد و هوایی به تن و بدنش داد و گفت:
    - قدرت خدا داداش، بعضی ها تو خونه هایی زندگی میکنن که کلون درشون به کل خونه و زندگی ما می ارزه!
    ابی نفس بیرون داد:
    - ای ! ای !آبجی صدیق! تو از کوجا میدونی که غم دل اینا که تو همین خونه ها زندگی میکونن، بیشتر از ما نباشه؟! خدا رو شکرکه سایه ننه رو سرمونه از کوجا میدونی که دل همین کتایون خانوم.......
    ابی با خارج شدن یه دختر 16 یا شایدم 17 ساله از عمارت که دامن کوتاه پلیسه سورمه ای و یه بلوز بی آستین یقه ملوانی تنش بود و موهای لختش تو هوا می رقصید، حرف تو دهنش منعقد، دهانش بسته و محو چهره ی معصوم و زیبای دختر جوان شد!
    صدای حشمتو شنید که گفت:
    - کتایون خانم هستن!
    دختر با دامنی تا زانو و جورابهای سفید ساق کوتاه با کفشهای چرمی سورمه ای عروسکی در حالیکه یه سگ پشمالوی سفید در بغلش بود، به سمت حشمت اومد!
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    14


    صدیقه یه نگاه به لباس و سر و وضع کتایون کرد. دو طرف چادرشو باز کرد و مجددا یه بادی به خودش داد و نگاهی به ریخت و لباسای خودش انداخت! مدل لباس پوشیدناشون خیلی با هم فرق میکرد، حالا هرچند که صدیقه همیشه سعی کرده بود جدیدترین لباسهارو با پس انداز هفتگی که از ابی میگرفت، از مغازه لباس فروشی تکتم ( لباس فروشی زیر بازارچه) بخره!
    حشمت بی توجه به دور و اطراف، چشم به کتی خانم دوخته بود که کی به اونها برسه!
    صدیقه که از بی توجهی حشمت کفری شده بود، چادرو محکم به دورش پیچید و بلند گفت:
    - ایششششششششششش!!! ذلیل شده وای نمیسته که!
    حشمت با شنیدن صدای ایش کشیده صدیقه رو برگردوند و صدیق خانم که اصلا اونروز تقصیری نداشت و همه ش تقصیرهوای بسیار خوب وبهاری شمیران بود، با سرعت نور یه بار دیگه تن و بدنشو از هوای تازه اونجا مستفیض کرد! این چادر بود که بی هوا کنار میرفت و صدیقه رو از گرفتنش عاجز کرده بود وگرنه صدیقه خیلی بیشتر از اینها حجب و حیا داشت!
    کتایون که به مسافرای ما رسیده بود، با ناز و غمزه ای که میگن یه چشمشو امروز باز میکنه و یکی فردا رو، گفت:
    - حشمت!
    حشمت روشو از صدیقه تیر به جیـ*ـگر گرفت:
    - سلام خانم!
    با صدای ملیحی گفت:
    - سلام حشمت! خوبی؟
    ابی سر تا پای کتایونو با یه نظر از چشم گذروند و زیر لب گفت:
    - آق فیروز حق داره نیگرانه آبجیمون کتایون بشه!
    حشمت رو به ابی کرد:
    - آقا ابی ایشون کتایون خانم دختر فیروز خان عمید هستن
    و بعد در حالیکه دستشو به سمت ابی دراز کرده بود، رو به کتایون کرد:
    - ایشون هم آقا ابی راننده و محافظ جدید شما!
    کتایون دستی به روی پاپیون صورتی نصب شده روی سگ پشمالوش کشید. خم شد و اونو از دستش رها کرد:
    - برو پاپی جون! برو بازی کن عزیزم!
    با ناز و ادا به سمت ابی اومد و دستشو واسه دست دادن دراز کرد:
    - سلام. من کتایون هستم ولی همه کتی صدام میکنن!
    ابی نگاهی به پاپی که به اون سمت حیاط میدوید انداخت و نگاهی به دست کتایون خانم یا همون کتی کرد. انگشت شست و اشاره ی همون دستی که دستمال یزدی به دورش بود رو به دو طرف دهنش برد و گوشه های دهنشو به سمت چونه ش کشید و در حالیکه کلمات نجـ*ـس و پاکی رو تو ذهنش میچرخوند، بعد از ریز کردن چشماش و چند لحظه مکث گفت:
    - آبجی گلاب به روتون ها! واسه ما قباحت داره به ضعیفه نامحرم دست ...............
    امان از صدیقه ی ورپریده که عین قاشق نشسته خودشو چنان جلوی ابی انداخت که چادره رو کاملا باد برد. دستشو دراز کرد به سمت کتایون و با ذوق و شوق وصف ناپذیری گفت:
    - منم صدیقه هستم. ولی همه صدیق صدام میزنن! خوشبختم!
    کتایون دست صدیقه رو به گرمی فشرد:
    - امیدوارم دوستای خوبی واسه هم باشیم صدیقه جون!
    صدیقه خنده سرخوشی رو که از نیره یاد گرفته بود، سر داد و سرشو با حرکتی ماهرانه چرخی داد که موهای مجعدش رقـ*ـص کوچیکی تو هوا کردن و دور شونه هاش پخش شدن!
    حشمت صادقی که شاهد همه این رفتارهای به ظاهراتفاقی صدیقه بود، احساس کرد که قطرات نمناک عرق رو پیشونیش جا خوش کرده!
    در همین موقع پاپی به پشت کتایون اومد و شروع کرد به مالیدن خودش به پاهای کتی خانم.
    کتایون چرخی زد و پشت به ابی خودشو تا کمر خم کرد تا پاپی رو بغـ*ـل کنه!
    ابی نگاهی به اوضاع بی ریخت خواهرش کرد و نگاهی انداخت به کتی خانم خم شده که تنها استتار پاش یه جوراب ساق کوتاه لا داده سفید بود. در حالیکه رنگش از عصبانیت بنفش شده بود و تو دلش واسه صدیقه خط و نشون که چه عرض کنم نقشه کشف جزیره گنج میکشید، دستی به کمر صادق زد و گفت:
    - بریم داداش! محفل زنونه ست!
    و هردو به سمت در باغ رفتن، هنوز چند قدم اونورتر نرفته بودن که هاشم از تو حیاط داد زد:
    - آ....آ.....ق..ق...ا....حش..مت....آق..ا ..ق..ا...ی..فی...ففف.....ی...رررررر ر...وووووو.....ززز....گگ...فف.......
    حشمت دیگه اجازه نداد هاشم بیشتر از این واسه حرف زدن زور بزنه:
    - فهمیدم هاشم. الان میرم دنبالشون
    ابی ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - یا جدا!! هم کلوم ما روزا اینه؟؟!! یا قمر بنی هاشم، اوس رجبم وقت پیدا کرده بود واسه مردن!
    کتایون رو به صدیقه و ابی کرد و با نازی که مخصوص خود کتی خانم بود، گفت:
    - ببخشید، با اجازتون من میرم!
    صدیقه لبخندی رو که بیشتر به خنده قورباغه شبیه بود تا لبخند به صورت کتایون پاشید و گفت:
    - برو قربونت! جابجا که شدیم میام پیشت تا بیشتر با هم آشنا بشیم!
    حشمت قبل از خروج از باغ رو به هاشم کرد:
    - هاشم! آقا ابی رو به خونه سرایداری ته باغ راهنمایی کن!
    با رفتن حشمت، صدیقه یاد چادرش افتاد و یکی زد به سرشو گفت:
    - خاک عالم، این کی افتاد که من نفهمیدم؟؟!!
    ابی به سمت ننه ش که از دیدن عمارت سیر نمیشد و صلوات فرستادنش بیشتر به سوت زدن شبیه بود تا ذکر گفتن، رفت و نگاهی عاقل اندر سفیهی به صدیقه کرد و ابرو در هم کشید و عصبی گفت:
    - صدیق! بیا اینجا کاریت دارم!
    صدیقه که زیر چشمی کتایون رو که به سمت عمارت میرفت می پایید، با شنیدن صدای ابی، روشو به سمت اون چرخوند:
    - بله داداش!
    - دِ میگم بیا اینجا!
    ابی در حالیکه چشم از دختر جوان فیروز عمید بر نمیداشت و با خودش حساب کتاب میکرد که میتونه از پس مسئولیت بادیگارد بودن این دختر بربیاد، سرشو به سمت گوش صدیقه که تازه بهش رسیده بود، خم کرد و گفت:
    - ورپریده اگه یه بار دیگه خودتو جلوی این مرتکه عذب باد و بود بدی، چادرو به دورت میدوزم. شیر فهم شد؟
    صدیقه که رنگ از رخسارش پریده بود گفت:
    - به خدا داداش.....
    ابی اجازه نداد که صدیقه در مقام دفاع از خودش بر بیاد. واسه همین گفت:
    - حرف بی حرف! برو پیش ننه وایسا!
    صدیقه که بدجور تو پرش خورده بود. چادرشو به دور خودش پیچید و پیش خدیجه سلطان رفت.
    ابی هم که تو شش و هشت خودش گیر کرده بود به سمت هاشم رفت تا یه جوری ازش بفهمه که کجا باید برن!
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    15


    ابی به سمت هاشم که مشغول آب دادن گلهای رز باغچه بود، رفت و با دست به پشتش زد:
    - آق هاشم!
    هاشم سرشو برگردوند و به معنی چی میگی تکون داد.
    ابی خسته بود و نیاز به یک جا داشت که خودشو دراز کنه حتی واسه نیم ساعت، به سرعت گفت:
    - این آلونکی که آق فیروز به ما قول داده کوجاست؟
    هاشم شیلنگ رو تو باغچه پرت کرد و با دست به ابی اشاره کرد تا به دنبالش برود.
    ابی چشمش به وسایلی که حشمت از ماشین پیاده کرده بود، افتاد. رو به صدیقه کرد:
    - صدیق! با ننه دنبال من بیاین. هوای ننه رو داشته باش تا زمین نیوفته!
    سپس چمدونو برداشت و به دنبال هاشم از کنار استخر پا به مسیر فرش شده با سنگریزه ی بین درختهای پشت عمارت گذاشت.
    خدا رو شکر که بادهای غیبی قطع شده بودن و صدیقه تونسته بود با گرفتن چادرش در زیر گلو، اونو مهار کنه!
    خدیجه سلطان چادرشو به دور گردنش گره زده بود. یه دستش بقچه بود و دست دیگه ش تسبیح. خمیده، لنگان و ذکر گویان پشت سر صدیقه قدم برمیداشت.
    در همین موقع ابی ایستاد و سرچرخوند و به صدیقه گفت:
    - صدیق! بپا خودتو ننه رو این سنگلاخا نیوفتید!
    صدیقه که تو عالم هپروت بود. ساکشو به زمین گذاشت و نگاهی به دوطرفش انداخت و تازه متوجه شد مادرش در کنارش قدم نمیزنه.
    با عصبانیت به سمت مادرش که حداقل ده قدم از او عقب تر بود چرخید و بالحنی که ابی همیشه میگفت" انگاری دنبال پاچه میگرده لاکردار!" گفت:
    - ننه! بجنب دیگه! همچی راه میری که یکی اگه ندونه میگه پا به ماهی! اَه!
    این طرز حرف زدن خاص صدیقه بود! عصبانی که میشد نه بزرگتر میشناخت نه کوچکتر! بماند که از تنها کسی که حساب میبرد و حسابشو از بقیه جدا کرده بود، ابی سیریش بود!
    خدیجه سلطان بقچه شو زمین گذاشت و کمر راست کرد:
    - ننه پام درد میکنه. تندتر از این نمیتونم.
    صدیقه سرشو به سمت ابی و هاشم چرخوند که دم در یک خونه منتظر اونا ایستاده بودن. شاید تنها شباهت این خونه با عمارت، نمای سنگ مرمر سفیدش بود وگرنه کل مساحتش به اندازه یه اتاق هم از اتاقهای عمارت نبود!
    ابی پاش رو که تو خونه گذاشت چشمی چرخوند. مساحتش به زور 70 متر میشد. یه آشپزخونه کوچیک، یه هال که هر سه به راحتی میتونستن توش دراز بکشن و دوتا در بسته که احتمالا یکیش سرویس بهداشتی بود و اون یکی دیگه اتاق خواب.
    کل هال و آشپزخونه با موکتهای نمدی فرش شده بود و یک فرش نه چندان نوی بزرگ هم کف هال انداخته شده بود.
    ابی یخچال ارج گوشه آشپزخونه رو با یخچال کوچیک و دست دوم خونه شون مقایسه کرد!
    این خونه هرچه بود خیلی با خونه دیوار کاهگلی و سقف چوبی در کوچه پس کوچه های ته بازارچه که ابی و خونواده ش زندگی میکردن، فرق داشت.
    صدیقه بقدری از دیدن خونه سرخوش شد که بدون توجه به حضور بقیه به سمت اتاق در بسته دوید تا چشمش به تخت گوشه اتاق و آینه کمد افتاد، چادرشو به یه سمت پرت کرد و به وسط اتاق رفت و یه قری به کمرش داد و چرخی زد:
    - اوووووووه! اوووووووووه! عمو سبزی فروش.... سبزی کم فروش....
    در حالیکه سر خوش میخندید داد زد:
    - داداش ابی! این اتاق واسه من!
    کسی نمیتونست منکر این بشه که صدیقه هم مثه همه دخترای جوون هم سن و سالش آرزوهای مخصوص به خودشو داشت!
    در همین موقع صدای زنگی که گوشه هال بود، بلند شد و هاشم با کلی زور زدن، چشم به هم فشردن و آب دهن قورت دادن، تونست بگه که آقای عمید اومدن!


     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    16


    ابی رو به مادرش کرد:
    - بیاید بریم یه سلامی خدمت آق عمید بکونیم یه وقت فکر نکونه که ما چون از بچه های پایین شهریم، خدا نکرده ادب مَدَب یوخیم!
    صدیقه از تو اتاق صدای ابی رو شنید و پاشو محکم به زمین کوبید و زیر لب گفت:
    - خو الان اومدیم که...! باز باید همه این راهو برگردیم...! از دست این داداش ابی!
    داشت زیر لب غر غر میکرد که صدای حشمت رو شنید:
    - سلام آقا ابی.
    لبخند کش داری روی لبش اومد و چادرشو که روی زمین پت و پهن شده بود، برداشت.
    حشمت نگاه متعجبشو به هاشم کرد:
    - تو هم که اینجایی؟ با زنت زودتر برین خونتون تا شبیه تو بیابون گیر نکنید!
    ابی به طرف حشمت رفت و رو شونه ش زد:
    - به! سلام داش حشمت خودمون! آق فیروز خانو آوردی؟
    - بله آقا ابی. ایشون گفتن که خودم بیام خدمتتون و بهتون بگم که میخوان شما و خونواده تونو ببینن!
    حشمت رو به زنگ نصب شده روی دیوار کرد. این زنگو اینجا نصب کردن که هروقت هم کارتون داشتن با زنگ صداتون کنن.
    ابی که به ظاهر از حضور زنگ خوشش نیومده بود، رو ترش کرد و گفت:
    - ملتفت شودم!
    صدیقه که صدای حشمت عین نوای آسمونی تو روح و جانش نشسته بود، با سرعت چادرشو به سرش کشید و اونم چه کشیدنی! که به قول ابی" هرچی باد و بوده توی تن و جونش نفوذ میکونه!"
    خودشو به در اتاق رسوند ورو به ابی گفت:
    - داداش من آماده ام!
    بقدری بی اعتنا به حشمت بود که انگار که اصلا حشمتو از ازل ندیده بود!
    حشمت سرشو پایین انداخت:
    - سلام عرض شد صدیقه خانم!
    صدیقه روشو به سمت حشمت گردوند و یه عشـ*ـوه با اون چشمای درشت و مژه های فر دارش داد:
    - اواااا!!! سلام از بنده ست حشمت خان! ببخشید که شما رو ندیدم!
    آخه نه اینکه حشمت قده یه مورچه بود و باید زیر پاشو با ذره بین نگاه میکرد تا حشمتو ببینه!
    حشمت سرشو بالا آورد و با سرعت پایین انداخت:
    - خواهش میکنم.
    حشمت رو به ابی کرد و گفت:
    - پس آقا ابی من برم. شما هم زودتر بیاید. چون آقا زود شام میخوره و بعدش میخوابه
    ابی کلاهشو بالا داد و همینطور که مشغول محکم کردن دستمال یزدی بود، گفت:
    - ما هم پشت سر شوما میایم.
    صدیقه به سمت در ورودی رفت و به سرعت رو کرد به ابی گفت:
    - داداش من کفشام پاشنه بلنده نمیتونم رو این شنا تند تند را ه برم. زودتر از شما میرم.
    روبه مادرش کرد:
    - ننه شما هم با خان داداش بیاین!
    بقدری سریع این حرفو زد و از خونه خارج شد که مجال هیچگونه تایید یا اعتراضی رو به ابی نداد!
    صدیقه پاشو که از خونه بیرون گذاشت. چشمش به قامت کشیده حشمت افتاد که جلوتر از اون به سمت عمارت میرفت. قدماشو تند کرد و به فاصله دو متری حشمت رسید. حشمت هم غرق در افکار خودش بود! خدا میدونست شاید اون هم دلش جایی گیر بود یا کارش جایی گیر بود یا داشت به آرزوهای دست نیافتنی و یا دست یافتنیش فکر میکرد.
    صدیقه نگاهشو به سمت خونه چرخوند، هنوز ابی، هاشم و مادرش بیرون نیومده بودن. هوا هم حسابی تاریک شده بود. وقتی اطمینان حاصل کرد که صداش تو خونه نمیره یه چرخشی به پاش داد و خودشو انداخت رو شنها و آخی که بیشتر به عشـ*ـوه و ناز شباهت داشت تا درد، از نهادش برآورد.
    حشمت با صدای آخ صدیقه چرخید و خواهر زیبای ابی رو دید که با همون لباس بنفش بدون آستین رو سنگریزه ها افتاده و چادرش از سرش سریده و یه پاش دراز و پای دیگه ش خم شده. حالا بماند که زانو مانو و پَر و پا همه بیرون بود.
    با سرعت به سمت صدیقه اومد:
    - چی شد صدیقه خانم؟

     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    17

    صدیقه چنان کشدار سرشو به سمت حشمت چرخوند و ناله ای کرد که حالتش به همه چیز میخورد، الا یه مصدوم و ضرب دیده!
    اشک تمساحی گوشه چشم صدیقه جا خوش کرد و پای دراز شده شو به سمت شکمش کشید و با صدایی که عشـ*ـوه و ناله قاطی شده بود گفت:
    - پام پیچ خورد! درد میکنه! نمیتونم پاشم!
    حشمت که حسابی ترسیده بود گفت:
    - میخواید بریم مریض خونه؟
    صدیقه که احتمال میداد هیمن حالا ها سرو کله ابی پیدا بشه و اونو تو این حالِ به قول خودش"بی ناموسی" ببینه دستشو به پشت سرش برد و نالید:
    - چادرم! چادرم!
    حشمت خم شد و چادر صدیقه رو از روی زمین برداشت و با ملایمت روی سرش کشید. قندی بود که تو دل صدیقه کیلو کیلو آب میشد! صدیقه خنجری و این احساسات لطیف! عجیبه!
    همش تقصیر آب و هوای شمیرانه و گرنه خیلی وقت بود که صدیقه دلشو مهر و موم کرده بود. از همون موقع که همه تو گوشش خوندن نافشو واسه جعفر پسر عموش بریدن ولی جعفر دلشو به دختر همسایه داد و پشت پا زد به همه حرفای فامیل. از همون زمان بود که صدیقه دلشو یه قفل آهنی زد و شد صدیقه خنجری! حالا خدا میدونست که هدفش از این عشـ*ـوه و طنازیهای مقابل حشمت چی بود! شاید میخواست دق و دلیهایی که از جعفر داشت سر حشمت مادر مرده خالی کنه!
    از این صدیقه همه چی بگی بر میومد. خوب یاد گرفته بود که حقشو از دنیا بگیره. تو 14 سالگی شکست عشقی خوردن، تجربه کمی نبود که به این زودیها از یادش بره!
    نگاه معنا داری به حشمت کرد و با ناز سرشو پایین انداخت!
    - دستتون طلا حشمت خان!
    در همین موقع صدای نگران مادرشو شنید:
    - خاک عالم تو گورت صدیق! چرا رو زمین خودتو ولو کردی؟
    حالا معلوم نبود کدوم یکی از حرفای مادرش، به دلنگرونی میخورد!!!
    صدیق روشو برگردوند و مادرشو دید که با پای لنگان تند تند به طرفش میاد و داد میزنه:
    - ننه ابراهیم، بیا ببین خواهرت چی شده! ننه ابراهیم، بدو بیا!
    ابراهیم و هاشم به حشمت رسیدن که کنار صدیقه ایستاده بود و نگران نگاهش میکرد
    صدیقه تیر به جیـ*ـگر که همچین چادرشو به سرو صورتش کشیده بود که انگار چادرو به صورتش دوختن!
    ابی خم شد و گفت:
    - چی شده آبجی؟ واسه چی پخش زمین شدی؟
    صدیقه ناله ای کرد و چادرشو بیشتر جلوی صورتش کشید و شونه هاشو لرزوند که مثلا داره گریه میکنه.
    ابی دست به چادر صدیقه برد که از رو صورتش کنار بزنه. صدیقه که یه چشمش بیرون بود. سرشو فورا به سمت دیگه چرخوند و با صدایی از بغض ساختگی گفت:
    - نکن داداش! مگه نمیبینی نامحرم اینجاست؟
    ابی نگاهی به هاشم و حشمت کرد و خرسند از این حرف خواهرش دستشو زیر بغـ*ـل صدیقه انداخت:
    - پاشو آبجی!
    صدیقه با چنان قرو قمیشی بلند شد که انگار تیر به پاش خورده بود.
    حشمت که یه لحظه چشم از صدیقه نگرفته بود، هراسون گفت:
    - آقا ابی! اگه لازمه ببریمش مریض خونه!
    ابی رو به صدیقه کرد:
    - چی میگی آبجی؟ بریم دوا درمونت کونیم؟
    - نه داداش... آخ... خودش خوب میشه.... واخ!
    - آخه اینطوری که نمیشه تو درد بیکیشی!
    چشم ابی به کفشای پاشنه بلند نقره ای صدیقه افتاد و معترضانه گفت:
    - آخه من نمیدونم که این کفشا چیه که این کارخونه ها میسازن! صد بار بهت میگم صدیق عین کفشای ننه بگیر!
    صدیقه که تا حالا چادرو به سرو صورتش قفل کرده بود به شدت کنارش زد و با اخم به ابی نگاه کرد:
    - یعنی گالوش بپوشم؟ چه حرفا میزنی داداش!!
    ابی در حالیکه دست به زیر بغـ*ـل صدیقه انداخته بود، رو به بقیه گفت:
    - شما ها جلوتر برید ما هم دنبالتون میایم.
    حشمت، هاشم و خدیجه سلطان جلوتر از صدیقه که خودشو آویزون ابی کرده بود، راه افتادن. خدا میدونست تو دل حشمت چی میگذشت که هر چند قدم سرشو بر میگردوند و رو به ابی میگفت:
    - مطمئنید نیازی نیست ببریمشون مریضخونه؟!
    و اینجا بود که لبخند گله گشاد صدیقه از رو دهنش جمع نمیشد!
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    18


    ابی که از در عمارت وارد شد، چشمش به یه گالری عتیقه افتاد. یه قصر با بهترین فرشها و مبلها و تابلوهای هنرمندان معروف دنیا روی در و دیوار! خیلی زود نگاهشو از خونه گرفت که مبادا به بقیه بفهمونه که دنیای قبلیش خیلی با دنیای جدیدیش فرق میکرده!
    صدیقه که چشمای درشتش چند برابر شده بود و بیخیال گرفتن سر و روش بود، نگاهشو از گوشه و کنار خونه بر نمیداشت! و آه حسرت تو دلش میکشید.
    حشمت، ابی و خونواده شو به طرف یه مبل هدایت کرد. صدیقه که روی مبل نشست یه چند بار پاشو و بشین کرد و زیر لب گفت:
    - عجب نرمه!
    ابی هم که عادت نداشت روی مبل بشینه، از جا بلند شد که روی زمین بشینه و پشتشو به مبل تکیه بده که با اخم غلیظ صدیقه و زیر لبی ای که میگفت: " داداش میخوای آبرومونو ببری!" از تصمیمش منصرف شد.
    بعد از چند دقیقه یه خانم جوون که همون زیور بود، با سینی چای وارد سالن شد و به دنبالش آقای عمید. پشت سر فیروزعمید، کتی جون با یه پیرهن بلند بی آستین که از روی کمر کلوش میشد، پا به هال گذاشت.
    همه به پای جناب فیروز خان عمید بلند شدن که با اشاره دست از مهمونها خواست که بشینن!
    عمید روی یک مبل دو نفره روبروی ابی نشست و رو به کتایون کرد:
    - بیا بابا! بیا کتی جان، پیش خودم بشین!
    کتایون کنار پدرش نشست و یه پاشو روی پای دیگه ش انداخت که ناخنهای سفید لاک زده ش از زیر دامن و از ورای صندلهای طلایی نمایان شد.
    ابی یه لحظه از ذهنش گذشت:
    - یعنی این کتی خانومه ما، نماز بی نماز!!
    عمید رو به ابی کرد و گفت:
    - آقا ابراهیم! خیلی از دیدار مجدد شما خوشحالم
    ابی نصفه و نیمه از روی مبل بلند شد:
    - مخلص شوما هم هستیم، آق فیروز خان!
    فیروز عمید رو به صدیقه و خدیجه سلطان ادامه داد:
    - شما هم خوش اومدید!
    صدیقه در حالیکه سر و گردنی قر میداد گفت:
    - ممنونم
    عمید دست کتی رو تو دستش گرفت و رو به ابی گفت:
    - این کتی دخترمه! خیلی برام عزیزه! میدونم قبلا بهم معرفی شدید فقط خواستم امشب ببینمتون که خوش آمدی گفته باشم! تا حالا زحمتش روی دوش حشمت بوده که اونم عین برادرش کیومرث، چیزی واسش کم نذاشته و من ممنونشم!
    در همین موقع حشمت به حرف اومد:
    - فیروز خان منکه گفتم وظیفه مو انجام میدم! مگه غیر از اینه که کتی خانم با خواهر خدا بیامرزه من همشیر بودن و یه مدتی مادرم بهشون شیر داد. اون خدا بیامرز که عمرش چند ماهی بیشتر به این دنیا نبود، تا حالا هم کتی خانمو به چشم خواهر مرحومم هما دیدم. پس منتی نیست. از طرفی هم شما بقدری به من لطف داشتید که اگه غیر از این بود، باز هم وظیفه مو انجام میدادم.
    عمید لبخند پدرانه ای به روی حشمت زد و گفت:
    - همیشه به خاطر این مرامت تحسینت کردم!
    و بعد سرشو سمت ابی چرخوند:
    آشپزمون به خاطر مریضی دیگه کار نمیکنه. تا حالا هم زیور همسر هاشم، جورمونو کشیده ولی اون دوتا بچه کوچیک داره و نمیتونه هم به اونها برسه، هم به کارهای خونه ما و هم به آشپزی. فکر کنم از فردا بتونید کارتونو شروع کنید. البته یه سوالی هست. شما رانندگی بلدید؟
    ابی بادی به غبغب انداخت و خودشو یه تکونی رو مبل داد و گفت:
    - وقتی تو گاراژ اوس رجب کار میکردم باید ماشینا رو بعد از تعمیر بیرون میبردم و یه چرخی باهاشون میزدم تا اگه عیب فنی داشت درستشون میکردیم. واسه همین تصدیق رانندگی رو گرفتم ولی بیشتر از اون حد رانندگی نکردم!
    عمید سری تکون داد وگفت:
    - خوبه! کم کم راه میفتید. فردا که جمعه ست. فکر کنم از شنبه میتونید کتی رو به مدرسه برسونید
    ابی سری تکون داد و عمید هم رو به بقیه کرد:
    - از خودتون پذیرایی کنید
    بعد از خوردن چای و شیرینی، ابی و خونواده ش از عمارت فیروز عمید خارج شدن و به سمت خونه شون رفتن!

     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    19


    یه ساعتی میشد که از عمارت فیروز عمید اومده بودن. خدیجه سلطان و صدیقه لباساشونو جابجا کرده و وسایلارو چیده بودن. خدیجه مشغول جابجایی خنزر پنزرهاش (وسایل خرد و ریز) بود. ابی به اتاق صدیقه اومد و خیلی جدی گفت:
    - صدیقه نبینم که به خانومای تیتیش مامانی و مردای اتو کشیده و شق و رقی که به این خونه میان و میرن نیگا کنی و مثه اونا بیشی! به این کتی خانوم هم احترام بذار ولی خیلی باهاش رو هم نریز از سر تو نیست، هواییت میکونه! اینا از ایل و طایفه ما نیستن و راه و روش خودشونو دارن. به تو که اعتباری نیست. میای از اینا چیز یاد بیگیری میشی کلاغه که راه و روششو گوم کرده! این حشمته هم تا جایی که معلومه تریپِ بچه مثبته ولی این دلیل نمیشه که جلوش راه بری و چراغ سبز نیشون بدی! ببینم سرت به کار خودت نیس ها، افتض مگسی میشم ( افتضاح عصبانی میشم). حالا هم پاشو برو تو یخچال نیگا کن ببین چیز میزی پیدا میکونی که تو جیک ثانیه یه شامی، مامی ریلیف کونی (آماده کنی) که دیگه اصلا حس و حالش نیست که گشنه وایسم!
    ابی بعد از اینکه خط و نشونهاشو واسه صدیقه کشید از اتاق بیرون اومد. چشمش به مادرش افتاد که سجاده شو پهن کرده و مشغول نماز خوندن بود. از کنارش که رد شد گفت:
    - ننه! آخر کاری هم واسه ما دست به دومن اوستا کریم شو! باشه که فرجی هم تو کار و زندگی ما بشه !
    سرشو بالا گرفت و با گله گفت:
    - ای خدا! نمیخوام ناشکری کونم ولی چی میشد که سایه یه پدری هم رو سر ما بود و درسمونو میخوندیم و تو آدمای تهرون 51 ( کارمندان دولت) بُر میخوردیم. کرمتو شکر!
    و بعد تو دلش گفت:
    - یعنی حضرت عباسی همین آبجی صدیق ما تو بَرو رو چی از این کتی خانوم کم داره که باید چنان از دیدن دو تا تیر و تخته به وجد بیاد که از لحظه ورود به خونه میخکوب این اتاق بشه!
    همینطور که ابی مشغول گله و گله گزاری از اوستا کریم بود، چند ضربه به در ورودی زده شد.
    ابی در رو باز کرد. حشمت با یه قابلمه پشت در بود. با خوشرویی گفت:
    - سلام داش حشمت. خوش اومدی. بفرما تو.
    - سلام آقا ابی! آقا گفتن این قابلمه غذا رو واستون بیارم
    ابی با دیدن غذا چشماش برقی زد و جو گیر شد و گفت:
    - بفرما تو آق حشمت! بفرما!
    حشمت پا شو که به داخل خونه گذاشت صدای ابی بلند شد:
    - صدیق! صدیق!
    صدیق از توی اتاق صداشو انداخت به سرش:
    - بله داداش!
    - پاشو بیا قابلمه غذا رو از آق حشمتمون بگیر!
    صدیقه با شنیدن اسم حشمت، مثه فرفره از جاش بلند شد و با پاش وسایلارو به یه گوشه ای داد. رژصورتیشو که دزدکی داداش ابی و مادرش از مغازه خریده بود، از تو کیفش در آورد و یه کمی به لبش و چند تا نقطه رو گونه ش زد یه ذره از عطری که مادر اعظم از سوریه براش آورده بود، کنار صورتش مالید. بلوز یقه حلزونی زرد قناریشو با یه شلوار مشکی تنگ پاچه گشاد پوشید. چادر نازک توری تو خونه ایشو رو سرش انداخت و از اتاق بیرون اومد.
    چشمش که به حشمت افتاد صداشو نازک کرد:
    - سلام
    حشمت نگاهی به چشمای خمـار شده صدیقه انداخت و محو زیبایی مژه های برگشته اون شد:
    - سلام از بنده ست، صدیقه خانم
    صدیقه هم که از اون پرروتر مگه از رو میرفت! در حالیکه چشم تو چشم حشمت بود و هر لحظه چشماشو خمارتر میکرد، به طرفش رفت. خدا بهش رحم کرد که ابی پشتش به صدیقه بود وگرنه اگه رنگ صورتی رو لبش و صورت اصلاح کرده و چند تا لاخ ابرویی رو که روز آخری فاطمه خانم بند انداز از ابروهاش گرفته بود می دید، دمار از روزگارش در می آورد.
    صدیقه ورپریده دستشو از زیر چادری که مثلا دستاشو پوشونده بود دراز کرد و به سمت قابلمه برد. انقدر خیره صورت حشمت بود که متوجه نشد دستشو صاف گذاشته رو دست حشمت!
    یه آن حشمت خودشو عقب کشید و اگه صدیقه زود نمیجنبید، قابلمه غذا رو زمین ولو شده بود.
    صدیقه با سرعت قابلمه رو گرفت و به سمت آشپزخونه رفت. ابی که مشغول کمک به مادرش در جمع کردن سجاده بود گفت:
    - آق حشمت چرا دم در وایسادی بیا تو با هم یه لقمه ای بخوریم.
    خدا میدونست که حشمت شام خورده بود یا نه! ولی هرچی بود خیلی زود تعارف ابی رو با جون و دل پذیرفت و به هال پا گذاشت.
    صدیقه قابلمه رو روی گاز سه شعله گذاشت و کبریتو از کنار گاز برداشت. پیچ گازو باز کرد. هرچی کبریت زد، شعله ای ظاهر نشد.
    سرشو چرخوند و رو به ابی گفت:
    - داداش نمیدونم چرا گاز روشن نمیشه. فکر کنم کپسول خالی شده!
    حشمت که کنار ابی روی زمین نشسته بود جت وار از جا بلند شد و رو به ابی گفت:
    - من میرم آقا ابی. من به سیستم این خونه وارد ترم!
    ابی هم بدون چون و چرا دلیل حشمتو پذیرفت.
    حشمت که به آشپزخونه وارد شد، صدیقه با نازو ادا خودشو از کنار گاز به طرف دیگه کشید. چادرشو از لای دندوناش ول کرد و به موهاش اجازه داد تا از کناره صورتش بیرون بریزه. با ناز و غمزه صدیقه ای گفت:
    - شما چرا؟ ابی خودش میومد! زحمتتون میشه!
    حشمت سرشو بلند کرد و نگاهی به صدیقه که به نظر میومد لپهاش گل انداخته کرد و لبخندی تو صورتش پاشید و گفت:
    - چه زحمتی!
    حشمت کپسول گازو از زیرسکویی که گاز روش بود در آورد و تکونی داد و روی زمین خوابوند. دستشو به سمت صدیقه دراز کرد و گفت:
    - اون کبریتو به من بدید.
    صدیقه با تمام نیرو دستشو دراز کرد که تا بازوش از زیر چادر بیرون زد:
    - بفرمایید.
    با اولین کبریت گاز روشن شد و صدیقه خوشحال گفت:
    دستتون بی بلا آقا حشمت!
    این از اون حرفا بود دیگه! چشمتون بی بلا شنیده بودیم ولی دستتون بی بلا فقط تو لغت نامه صدیقه پیدا میشد!
    صدیقه سفره رو از تو کمد فلزی کنار آشپزخونه برداشت و به هال رفت.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا