کامل شده رمان اِبی سیریش بادیگارد می شود ا چیکسای کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Chiksay
  • بازدیدها 6,639
  • پاسخ ها 62
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Chiksay

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
1,038
امتیاز واکنش
2,359
امتیاز
426
محل سکونت
Under the blue sky
30


پیرمرد با دقت سبیلهای ابی رو کوتاه کرد. بعد از اینکه سبیلهاشو مرتب کرد از تو آینه به ابی گفت:
- حیف نیست جوون رشید و رعنایی مثه تو پشت موهاش بلند باشه؟ پیغمبر اسلام (ص) فرموده" النظافة من الايمان". خوبیت نداره مردی مثه تو موهاش مثه زنها از پشت بلند باشه و فر بخوره!
این حرفا واسه ابی خیلی تازگی داشت. هیچوقت به موضوع مردونگی ازاین گوشه و زوایا نگاه نکرده بود. حرفای پیرمرد به دلش مینشست. ابی فقط میخواست مرد باشه یعنی جوانمرد باشه حالا براش چه فرقی میکرد که با موهای بلند و سبیلهای تابیده مرد باشه یا با موهای کوتاه و سبیلهای مرتب شده.
از تو آینه به پیرمرد گفت:
- ریش و قیچی دست خودته پدر جان! هرجور که مرد تر میشم درستم کون!
کار پیرمرد که تموم شد رو به ابی کرد و گفت:
- به خودت نگاه کن بابا جان!
ابی نگاهی تو آینه انداخت. قیافه ش عوض شده بود. یه ابی جدید شده بود که خیلی با ابی قبلی فرق میکرد. به گازپانسمان صورتش که تو سطل انداخته شده بود، نگاه کرد و با خودش گفت:
- چیه عینهو بچه سوسولها به صورتمون پانسمون بزنیم!
پیرمرد لبخند پدرانه ای بهش زد:
- فکر میکنی با چند سانت کوتاه شدن موها و سبیلهات، از مردونگیت کم شد؟
ابی سرشو پایین انداخت وبه نوک کفشهای تیز و بالا اومده ش خیره شد. حرفی نزد.
پیرمرد پرسید:
- کجا میشینی بابا جان؟
ابی گفت:
- خونه آقای فیروز عمید زندگی میکنیم. همین نزدیکی هاست. راننده ی دخترشم.
پیرمرد سری تکون داد و گفت:
- میشناسمش مرد خوبیه! حق و ناحق سرشه.
پیرمرد یه کاغذ از تو کشوی میز کارش در آورد وبه ابی داد. ابی رو کاغذو که با خط خرچنگ قورباغه ای نوشته شده بود "مریدان و فدائیان ابوالفضل، شمیران...." خوند
رو به پیرمرد کرد و گفت:
- این چیه بابا جان؟
پیرمرد گفت:
- مردای ما با مردایی که مد نظر شماست فرق میکنن. این آدرس هیئت ابولفضلیه. حدود 20 تا یا شایدم کمتر و یا بیشتر از مردای خدان که تو محرم و صفر واسه حسین کمر خدمت میبندن و مردونگیشونو اینطوری علنی میکنن. دیدم تو هم اهل مردونگی هستی . گفتم این آدرسو بهت بدم. اگه دلت خواست با مردای ما باشی یا علی بگو و بیا تو جمع جوونای محله ما.
ابی به طرف پیرمرد رفت و در آغوشش گرفت و گرفت:
- چاکریم به مولا! در اسرع وقت میام خدمتتون.
پول رو حساب کرد واز پیرمرد خداحافظی کرد. هنوز پاشو از مغازه بیرون نذاشته بود که پیرمرد صداش کرد:
- نگفتی اسمت چیه بابا؟
ابی رو کرد و گفت:
- برو بچ بهم میگن ابی! ولی اسمم ابراهیم جوانمرد زاده ست
به سمت در چرخید که دومرتبه پیرمرد صداش کرد:
- آقا ابراهیم؟
ابی به سمت پیرمرد چرخید:
- بله بابا جان؟
- اون پاشنه های کفشتم بکش بالا. دیگه این مدل کفش پوشیدن تو مرام مریدان خاندان رسول نیست.
ابی خنده ای کرد و گفت:
- ای به چشم! اونم میکیشیم بالا!
از مغازه که پاشو بیرون گذاشت، چشمش به یه کفاشی افتاد. به اونجا رفت و یه کفش خرید. همون جا کفشاشو عوض کرد و کفشای نوک تیز پشت خوابیده شو گذاشت گوشه درخت و گفت:
- عزت زیاد رفیق! از این جا راهمون عوض میشه. نگی رفیق نیمه راه بودم که بدجور قاطی میکونم!
به ساعت مچیش نگاه کرد و متوجه شد که زمان امتحان کتی تموم شده و باید به دنبالش بره.
وقتی به مدرسه رسید تقریبا دخترها رفته بودن و کتی کلاسور در بغـ*ـل، زیر سایه درخت منتظر ابی بود. به نظر خسته و کلافه میومد. به محض اینکه ابی رو دید به سمت ماشین اومد. آماده بود که یه دادی سر ابی بکشه و بگه که چرا یه ربعه اونو تو کوچه معطل نگه داشته؟!
ابی از ماشین پیاده شد و از همون جا داد زد:
- سام علک کتی خانوم. ببخشید که معطل شودید!
کتی نزدیک ماشین شد و دهن باز کرد که بگه "معلوم هست تو کجایی؟" که چشمش به یه ابی دیگه افتاد. یه ابی جدیدی که خیلی با ابی دو ساعت قبل فرق میکرد و چهره ش از تمام پسرهای فامیل که دور و برش میپلکیدن مردونه تر و جذاب تربود. چشمش به اخم بین پیشونی ابی افتاد که به دلیل نور آفتاب عمیق تر شده بود.
نگاهش در نگاه ابی قفل شد و دهنش نیمه باز موند. بدون اینکه چشم از ابی برداره سوار ماشین شد.
 
  • پیشنهادات
  • Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    31


    ابی از اوضاع جدیدش هم راضی بود و هم ناراضی! به همین دلخو ش بود که پیرمرد همه سبیلاشو نزده و کمی اونها رو کوتاه کرده و دنباله هاشو چیده بود. هی به خودش تلقین میکرد:
    - به قول اون بابا غیرت به رفتارته نه به طول سیبیلت
    ولی ته دلش اضطراب داشت. همش فکر میکرد که بی ناموس شده و هی به خودش میگفت:
    - اگه داداشات ببیننت!!! ابی، خاک تو سر شدی رفت!
    و باز به خودش میگفت:
    - نه اینطوریا هم نیست. مگه آق فیروز که نه سیبیل داره و نه ریش، مرد نیست؟ به حضرت عباس که ته مردونگیه این مرد!
    با خودش بدجور درگیر بود و نمیدونست چند چنده! دلش بادیدن سبیلهای نصفه شده ش هُری پایین میریخت. از همه بدتر اینکه هر بار چشم ابی تو آینه ماشین میفتاد، میدید که کتی بهش زل زده!
    تمام راه اوضاع همین بود و ابی هی زیر لب استغفر ا... میگفت. در خونه که رسیدن ماشینو نگه داشت. کتی هنوزاز آینه ماشین بهش خیره شده بود. واسش افت داشت که یه زن انقدر بهش زل بزنه. دلش طاقت نیاورد و روشو به عقب گردوند که به کتی بگه " چته؟ واسه چی اِنقذه منو با چیشات سوراخ سوراخ میکونی؟" که نگاهش تو نگاه کتی گیر کرد و قفل شد و حرف از یادش رفت.
    فورا نگاهشو دزدید و به روبرو نگاه کرد و زیر لب گفت:
    - بر دل سیاه شیطون نعلت!
    سرشو به زیر انداخت و گفت:
    - کتی خانوم رسیدیم. نمیخواید پیاده شید؟
    صدایی از کتی در نیومد. بعد از چند لحظه دومرتبه با صدای بلند تری گفت:
    - کتی خانوم دَم خونه ایم ها!
    یه دفعه صدای کتی از پشت سرش اومد:
    - ها؟ چی شد؟ چی گفتید؟ با من بودید؟
    ابی متحیرانه به پشت سرش نگاه کرد. ای داد بیداد واسه چی دلش لرزید. یه آن به خودش گفت:
    - نگفتم ابی اون سیبیلای وامونده رو که بزنی مردونگیت کم میشه و قدرتتو از دست میدی؟ تو کجا دلت واسه این دختر بچه های فِنچ میلرزیده! واسه بتول هم که لرزید همون موقع بود که سبیلها خوب بلند نشده بودن! من هی میگم، هی اون بابا پیری میگه مردونگی به سبیل نیست! یکی نیست بگه درسته ما سَوات مَوات نداریم ولی همون سبیلا نمیذاشت ته دلمون فِرتو فِرت بلرزه!
    با صدای کتایون از عالم خیال بیرون اومد
    - آقا ابی چرا گوشه لبتونو بخیه زدید؟
    ابی نگاهی از تو آینه به چشمهای کتی که پلک هم نمیزد انداخت و دومرتبه تو دلش گفت:
    - قربون چیشای آبجی صدیق بشم. چیشای اون در مقابل چیشای این دختره حضرت مریمه! ما رو بگو هی بهش می گفتیم چشات بی حیاست صدیق!
    کتی دو مرتبه صداش بلند شد:
    - چی به سرتون اومده آقا ابی؟ چرا قیافه تون اینطوری شده؟
    ابی سرشو به زیر انداخت و گفت:
    - کیف یه خانومی به از شوما نباشه رو یه نامرد زد، دنبالش کردم که کیفو بگیرم. نامرد چاقو کشید تو صورتم، خانوم پرستار هم واسه کوک زدن، مجبورمون کرد تا مردونگیمونو پوف کونیم به هوا!
    کتی در حالیکه از ماشین پیاده میشد گفت:
    - ولی آقا ابی اینطوری قیافتون خیلی مردونه تر و جذاب تر شده!
    و با سرعت به طرف در خونه باغ رفت.
    کتی که از ماشین پیاده شد، ابی ناخود آگاه از دهنش در رفت:
    - ناز تو دُخمَل!
    به خودش که اومد با دستش یه تو دهنی محکم به خودش زد و گفت:
    - ابی! ابی! این چه زِرِ مفتی بود که زدی؟ خاک بر سرت کونن که مردونگیت به دو لاخ سیبیل بند بود! ابی نکونه یه عمر عزت و آبروتو بیریزی پای این جوجه عمید که اون دنیا آقات ناجور ازت شاکی میشه!
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    32


    چه روزی بود اونروز!
    خدیجه سلطان بیشتر از ده مرتبه واسش اسپند دود کرد و دور سرش چرخوند که آخر سر ابی شاکی شد و گفت:
    - ننه دودکشمون کردی!! هر کی ندونه فکر میکونه که ما هم بله! بیکیش کنار اون جا اسپندی رو!
    صدیقه هم که چپه راسته قِر میداد و میگفت:
    - داداش خیلی ماه شدی! بترکه چشم حسود! از آقا حشمتم خوشگل تر شدی!
    هاشم هم که تازه از مرخصی اومده بود رو به ابی کرد وگفت:
    - خ...خ....خ...خ..
    ابی دستشو به رو صورتش کشید وگفت:
    - فهمیدم هاشم که خَر شدم و سبیلامو زد.

    *****

    اونروز هیچکسی غیر از خدیجه سلطان و صدیقه خونه نبود. زیور از زمانی که از مرخصی برگشته بود بعد از ظهرها به خونه باغ میومد. خدیجه سلطان تو آشپزخونه سرگرم پختن نهار بود. هاشم و حشمت هم رفته بودن واسه باغچه ها تخم گل بگیرن. کتی هم امتحاناتش تموم شده بود و با ابی رفته بودن، کارنامه شو بگیره.
    ابی از اون روز به بعد هرهفته میرفت پیش آرایشگر پیر تا سبیلهاشو صفا بده. یه جورایی چهره ی جدیدش به دلش نشسته بود حالا یا خودش احساس بهتری داشت و یا خیره شدنها و زل زدنهای بی پروای کتی مجبورش میکرد که به شکل و شمایل قدیم برنگرده. خودش هم ته دلش با دیدن کتی قیلی ویلی میرفت ولی اِنقدر پابند اصول مردونگی بود که به قول خودش "کتی اَمونت بود دستش. پس نباید به اَمونتی خــ ـیانـت کرد و دل بهش بست"
    صدیقه هم اونروز حوصله ش سر رفته بود. یه کم به برنامه های تلویزیونی که از تلویزیون بزرگ و کمدی شکل تو سالن پذیرایی پخش میشد نگاه کرد ولی برنامه هاش چنگی به دل نمیزد. از خلوتی خونه استفاده کرد و بلوز گل بهی بدون آستین و دامن کلوش کوتاهشو پوشید و به کنار استخر رفت. مرتبا دستشو تو آب میزد و به یاد حشمت و چند تا بچه ای که قراربود از اون داشته باشه می افتاد و غَش غَش میخندید ولی ته دلش با یاد آوری اینکه حشمت تو این چند وقته فقط بهش خیره شده و هیچ ابراز محبتی نکرده بود، غم عجیبی به دلش چنگ میزد.
    زنگ باغو که زدن با فکر به اینکه ابی و کتی برگشتن، بدون سر کردن چادر به سمت در باغ رفت و در و باز کرد که چشمش افتاد به یه پسر جوونِ خوش تیپ، حول و حوش 23 یا 24 سال که لباس فرم سفید رنگ نیرو هوایی به تن و یک عینک آفتابی زیبا به چشم داشت. یک چمدون کوچیک هم کنارش روی زمین گذاشته شده بود.
    محو تیپ و قیافه پسر شد که با صدای اون به خودش اومد:
    - نمیذارید داخل بیام خانم؟
    چه صدای دلنشینی داشت. به قول خودش مثه خارجیها با کلاس بود!
    ازکنار در اونطرف رفت. یه آن به خودش اومد وقبل از اینکه اون جوون پاشو تو باغ بذاره جلوی راهش سد شد:
    - شما کی هستید؟
    پسر عینکشو از چشمش برداشت و لبخند مهربونی زد:
    - کیومرث عمید هستم. پسر فیروز خان. شما هم باید خواهر محافظ خواهرم، کتی باشید!
    یه آن صدیقه متوجه لباس ناجورش شد. جیغی کشید و محکم زد به سرش:
    - خاک توسرم. چادرم کو؟
    اینو که گفت چشمش به ماشین حشمت افتاد و حشمتی که خشمگین از ماشین پیاده شده و به صدیقه و کیومرث زل زده بود.
    چشمای صدیقه از ترس داشت از حدقه در میومد. اگه داداش ابی میفهمید که جلوی یه مرد اجنبی چطوری اومده، گوشاشو میبرید.
    بدون توجه به حضور کیومرث، با عجله به سمت خونه ته باغ دوید!
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky

    33


    با سرعت لباسشو با یه بلوز شلوار پوشیده عوض کرد و چادر نازکشو به دورش پیچید و به عمارت رفت. وارد سالن پذیرایی که شد حشمتو دید که با کیومرث روی مبل نشستن و در حال خندیدن هستن. با ورودش به حال حشمت نگاهی پراز حرف به صدیقه انداخت.
    خشم اژدها رو تو چشماش میشد دید.
    خیلی جدی گفت:
    - صدیقه خانم یه چای واسه آقا کیومرث بیارید. تازه از راه رسیدن و خسته هستن.
    صدیقه گوشه چشمی به طرف کیومرث نازک کرد و با لحنی که از توش صد مدل عشـ*ـوه میریخت، گفت:
    - چای ساده بیارم خدمتتون یا دارچین؟
    حشمت اجازه نداد که کیومرث جواب صدیقه رو بده. با نگاهی غضب آلود گفت:
    - کیومرث خان چای دارچین دوست ندارن! چای ساده بیار!
    جمله آخر حشمت چنان آمرانه بود که فعلش هم به صورت مفرد بکار برد.
    صدیقه تودلش گفت:
    - رو بهش دادم، پررو شده! باید دمشو بچینم! کی میاد با وجود کیومرث عمید، دیگه به اون نگاه کنه! مرتکه بی عرضه! فقط بلده تو صورت آدم زل بزنه و هیزی کنه!
    در همین موقع در سالن باز شد و ابی و کتی وارد شدن. کتی با دیدن کیومرث، جیغی از شادی کشید و به طرفش دوید و خودشو تو بغـ*ـل کیومرث انداخت و گفت:
    - داداش کیو! کی اومدی؟ چقدر دلم واست تنگ شده بود!
    ابی هم به سمت کیومرث رفت و دستشو دراز کرد:
    - سام علوم آق کیومرث. ابی هستم محافظ کتی خانوم
    کیومرث که به ظاهر پسر مهربون، خونگرم و خوش خنده ای به نظر میومد دستشو دراز کرد و دست ابی رو به گرمی فشرد و گفت:
    - بله دورادور میشناسمتون. پدرم از شما پشت تلفن برام گفته
    صدیقه با سینی چای وارد شد. نمیشد منکر این شد که حشمت بدجوری خشمگین به صدیقه نگاه میکرد و بدش نمیومد که سرشو بیخ تا بیخ ببره.
    در همین موقع صدای زنگ تلفن بلند شد و کتی دوون دوون به سمت تلفن رفت. بعد از چند دقیقه گوشی رو گذاشت و با صدای بلند رو به حشمت گفت:
    - بابا بود! بهش گفتم کیو اومده. اونم گفت به حشمت بگو بیاد دنبالم !
    حشمت به دنبال فیروز عمید رفت. ابی هم گفت که میره خونه خودشون تا یه استراحتی بکنه. کتی و کیومرث در حال خوش و بِش بودن که کتی گفت:
    - راستی کیو قبول شدم. رفتم کلاس ششم طبیعی!
    کیو دستشو دور شونه های کتی حلقه کرد و گفت:
    - آفرین دختر کوچولو! یه جایزه خوب پیشم داری
    کتی از جاش بلند شد و به سمت پله ها رفت و گفت:
    - من برم اتاقم تا لباسامو عوض کنم.
    کیومرث هم به سمت صدیقه که خودشو مشغول گردگیری کرده بود، چرخید:
    - صدیقه خانم من میرم اتاقم یه دوشی بگیرم و یه استراحتی بکنم.
    صدیقه به زور لباشو واسه یه لبخند باز کرد و ادامه داد:
    - چیزی لازم ندارید؟
    - نه ممنون!
    چند دقیقه از رفتن کیومرث نمیگذشت که صدای تلفن خونه بلند شد.
    صدیقه گوشی رو برداشت. صدای طناز یه دختر تو گوشی پیچید:
    - الو منزل آقای عمید؟
    - بله بفرمایید
    - سلام. من نازی هستم. نامزد کیومرث. کیومرث رسیده خونه یا نه؟
    یه آن مار حسادت تو دل و روده ی صدیق پیچید و گفت:
    - بله رسیدن ولی الان نیستن
    دخترمتعجبانه پرسید:
    - چطور ممکنه؟! اون از جنوب بهم زنگ زد و گفت امروز از خونه جایی نمیره و نهار بیام پیشش خونه آقای عمید!
    صدیقه لبخند خبیثانه ای زد:
    - من نمیدونم خانم بعدا زنگ بزنید و از خودش بپرسید
    صدیقه بدون خداحافظی تَق گوشی رو گذاشت و تو دلش گفت:
    - به من میگن صدیق خنجری!
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    34


    ده دقیقه ای میشد که کیومرث از حموم اومده بود. صدیقه واسه خوش خدمتی یه چایی واسش آورد و با عشـ*ـوه ای که خاص خودش بود گفت:
    - عافیت باشه آقا کیومرث!
    کیومرث لبخندی به صدیقه زد که ته دل دختر بینوا غنج رفت.
    دختر بیچاره ! همه ی لبخندها رو به یه چیز تعبیر میکرد.
    صدای زنگ تلفن که بلند شد، کیومرث واسه جواب دادن از جاش بلند شد. رنگ از رخسار صدیقه پرید که مبادا نازی باشه و واسش سوسه بیاد!
    با عجله استکان چای رو روی میز گذاشت و به طرف آشپزخونه چرخید که صدای کیومرث که با تلفن صحبت میکرد، جلبش کرد:
    - نه عزیزم، جایی نرفته بودم که! رفته بودم حموم به خدا! پاشو بیا اینجا!
    - ............
    - قهر نکن کوچولو دیگه!
    دل صدیقه با شنیدن این حرفها از دهن کیومرث شکست. با خودش گفت:
    - ای خدا یعنی میشه یکی یه روزی پیدا بشه و به من بگه عزیزم! کوچولو!
    نگاهی به هیکلش کرد که اصلا به نظر کوچولو نمیومد و در دل گفت:
    - به تو خرس گنده برازنده تره تا کوچولو! بی لیاقت! حتی حشمتم دیگه بهت نگاه نمیکنه چه برسه به کیوخان !
    سرش با حسرت به سمت کیومرث چرخید که داشت پشت تلفن حرف میزد:
    - کاری نداری عسلم؟
    - .....
    - باشه عصر میام دنبالت با هم بریم سینما! بای گلم!
    صدیقه دومرتبه تو دلش آهی کشید و گفت:
    - خوش به حالش چی همه اسم داشت عزیزم، کوچولو و بای گلم! ولی معنی این آخری چی بود؟ گلم که یعنی گلم ولی بای چی بود؟
    ابرویی بالا انداخت و باز تو دلش گفت:
    - حتما این دیگه یعنی خیلی گلم! خدایا یعنی میشه یکی هم به من بگه بای گلم؟ ای بمیری حشمت که از تو غیر از نگاه هیزت هیچی به جون ما نرسید!
    تو همین درگیریها با خودش بود که صدای کیومرث رو که اونو خطاب میکرد شنید
    - صدیقه خانم شما به نازی نگفتید که من حمومم؟
    صدیقه با یه دستش محکم زد رو اون یکی دیگه و گفت:
    - نه آقا! ما به حموم شما چکار داشتیم! بهشون گفتیم شما نیستید!
    کیومرث چشماشو ریز کرد و گفت:
    - واسه چی نگفتید صدیقه خانم؟
    صدیقه نزدیکتر اومد و متعجب گفت:
    - خاک عالم تو سرمون آقا! طرفای ما اگه یکی وسط هفته بره حموم خیلی عیبه! رسوا میشه! ما خودمونم که وسط هفته میرفتیم حموم داداش ابی بهمون چپ چپ نگاه میکرد. واسه چی میگفتیم که شما رفتید حموم؟ اگه از ما میپرسید چرا رفتن؟ زبونم لال چی باید میگفتیم بهشون؟ خودمونو از اول خلاص کردیمو گفتیم شما نیستید.
    کیومرث که یه کلام از دلیلهای صدیقه رو نشنیده بود گفت:
    - خیلی خب. این چایی رو ببر و بجاش واسم یه شربت آبلیمو درست کن بیار که خیلی عطش دارم!
    هنوز صدیقه پاشو به آشپزخونه نذاشته بود که فیروز عمید و حشمت وارد شدن! حشمت یه نگاهی به دور و اطراف و چادر سر صدیقه و بلوز یقه بسته و آستین بلندش انداخت. لبخندی کنج لبش نشوند و به سمت کیومرث رفت.
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    35


    چند روز از اومدن کیومرث به تهران میگذشت. فیرزوخان هر روز ظهر خونه بود که نهار رو پیش کتایون و کیومرث باشه!
    کتایون با ابی راحت تر شده بود و این وضعیت ابی رو کلافه کرده بود. یه جورایی احساسش نسبت به این دختر دبیرستانی متفاوت شده بود ولی خودش هم نمیدونست چه مرگشه!! چون مدرسه ی کتی تعطیل شده بود، ابی بیشتر اوقات به خرید مایحتاج منزل میپرداخت و تا جایی که میتونست در تیر رس نگاه کتی قرار نمیگرفت.
    روزی صد بار از خودش میپرسید:
    - ابی چه مرگته؟؟؟ نکونه مثه بتوله دل به این کتیه ببازی که بد جور آقات از اون دنیا نفرینت میکونه! تو قسم خوردی که تا آبجیتو به خونه بخت نرفستی دوماد نشی! یادت رفته که بابات اومد به خوابتو گفت" ابی! اول صدیقه!" حالا داری پشت و پا میزنی به حرف بابات؟ تازه اگه هم بخوای دوماد بشی، تو رو چی به کتی خانوم. نه که ننه ت از ایل و تبار فیرز خانِ عمیده که هـ*ـوس دخترشم تو سرت بپرورونی! بیشین سرجات ابی سیریش! بیشین سر جات! تازه داره گوشت زیر دهنت مزه میکونه! از سیب زمینی و نون و ماستای شبونه یادت رفته؟ یادت رفته که ضیافت شاهونه تون کته گوجه بود؟ که حالا دم اَلم کردی. میخوای دُمِتو بگیرن و از این خونه پرتت کونن بیرون!

    *****
    به علت حضور پر افتخار کیومرث از ابی و صدیقه هم دعوت شده بود که یه شب پیش فیروز خان و بچه هاش شام بخورن. حشمت روبروی صدیق نشسته بود و کتی هم روبروی ابی!
    رسما" شامو به این خواهر و برادر با نگاههای هیزشون زهر کردن!!
    صدیقه هم که دم به دقیقه میگفت:
    - داداش ابی، اون مرغو بگیرجلوی آقا کیومرث! داداش ابی، برنج آقا کیومرث تموم شده. یه کفگیر واسشون بکش!
    غیر از ابی و صدیق، حشمت هم نفهمید از عصبانیت غذا رو تو گوشش جا کرد یا تو دهنش!
    ابی که از نگاههای کتی و حرفای صدیق کلافه شده بود، قاشقشو تو بشقابش گذاشت و بیخ گوش صدیق که کنارش بود نه چندان آهسته گفت:
    - دِ آخه دختر تو چیشات تو بشقاب اون چیکار میکونه؟ غذاتو بخور تا اون روی سگم بالا نیومده!
    - حشمت که حرف ابی رو شنیده بود، لبخندی از روی رضایت زد و دیس گوشتو جلوی ابی گرفت و گفت:
    - بفرمایید آقا ابی! برنجتونو خالی میل نکنید.
    یعد از شام فیروز عمید پیشنهاد داد که آخر همون هفته، مجلس مهمونی ای تو باغ بگیرن تا کیومرث هم بتونه همه دوستا و آشنایانو ببینه!
    به محض اینکه فیروز خان این حرف رو زد، کتی بدون معطلی گفت:
    - منکه لباس ندارم. فردا با آقا ابی میریم خیابون لاله زار تا لباس بخریم!
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    36


    صبح روز بعد ابی و کتی راهی خیابون لاله زار شدن تا واسه کتی خانم که به قول خودش هیچی لباس نداشت، لباس بخرن. حالا خدا میدونست اونهمه لباس تو کمد دیواری مال کی بود!
    خیابون لاله زار مثل همیشه شلوغ بود. پر ازماشین و مردم که همه در حال رفت و آمد بودن!
    کتی به یه مغازه لباس زنونه فروشی وارد شد و به فروشنده گفت پیراهنی رو که پشت ویترین، تن مانکن بود، بیاره! لباسو از فروشنده گرفت و به اتاق پرو رفت، بعد از چند دقیقه در اتاق پروو باز کرد و ابی رو صدا زد:
    - آقا ابی یه لحظه بیاید
    ابی که بی خیال و گیج تر از این حرفا بود به سمت اتاق پرو رفت. فکر کرد که کتی میخواد کیفشو بهش بده تا نگه داره! به محض اینکه پای ابی به دم در اتاق پرو رسید کتی پشتشو به ابی کرد و گفت:
    - زیپ اینو لطفا بکشید بالا!
    ابی با دیدن اون صحنه و تقاضای کتی چشماش 8 تا شد و فورا در اتاق پروو بست و خودش هم پشت در موند. سرشو کرد لای درز بین در و دیوار و گفت:
    - دختر یه کم حیا مَیا داشته باش! ناسلومتی ما نامحرمیم!
    کتی خنده ی نخود کشمشی ای کرد و گفت:
    - مگه چه اشکالی داره آقا ابی! بیا دیگه لوس نشو زیپ پشتمو ببند! وگرنه مجبورم بگم فروشنده بیاد!
    ابی که با شنیدن این حرف تمام رگهای غیرتش باد کرد لا اله الا اللهی زیر لب گفت و در اتاق پروو باز کرد و چشماشو بست و گفت:
    - بچرخ دختر!
    کتی چرخید و ابی با همون چشمای بسته زیپ لباسو کشید بالا!
    کتی بعد از امتحان کردن لباس از اتاق پرو خارج شد و ابی اون لحظه بود که چشمش به لباس مستطیل شکلی افتاد که کلا نیم متر پارچه واسه دوختش بکار نرفته بود!
    بادی تو غبغب انداخت و گفت:
    - بعید میدونم زن و مرد تو مهمونیتون جودا باشه!
    کتی خنده ی ملیحی کرد و گفت:
    - جدا نیست. همه با همیم
    ابی چشماشو گرد کرد و گفت:
    - این لباسو میخوای پیش مردای نامحرم بپوشی؟
    کتی متعجبانه گفت:
    - آره خب! مگه چه ایرادی داره؟
    ابی که از روزیکه سبیلهاشو زده بود، دستمال یزدی رو تو جیبش نگه میداشت و گاهی دستشو تو جیبش میکرد واونو لمس میکرد. یه آن دست تو جیبش کرد و اونو بیرون کشید و عرقهای جوونه زده رو پیشونیشو پاک کرد:
    - دختر من از حرف تو عرق کردم! اونوقت تو چطوری حاضر میشی تنو جونتو به مردای نامحرم نشون بِدی؟
    کتی که هم از غیرتی شدن ابی خوشش اومده بود و هم بَدِش گفت:
    - من همیشه اینطوری لباس میپوشم
    ابی دستمالو شرقی تو هوا تکون داد و گفت:
    - دِ اشتب میکردی دُخی! اشتب میکردی! ایندفعه رو نباید اینجوری بگردی؟
    کتی که از سر به سر گذاشتن ابی لـ*ـذت میبرد گفت:
    - واسه چی؟
    ابی عصبانیتر گفت:
    - واسه اینکه من میگم! ابی! ابی سیریش! لوطی زیر بازارچه!
    فروشنده مغازه چشمان متعجبش رو بین ابی و کتی میچرخوند
    کتی ریز ریز خندید و به سمت ابی اومد و آهسته گفت:
    - غیرتی شدی آق ابی؟ ولی اشکِل نداره هرچی شوما بگید!
    ابی که حرف زدن لوطی وارِ ناشیونه ی کتی رو شنید چشماش برقی زد و با هیجان گفت:
    - نازِ تو دُخمَل!
    با گفتن این حرف فهمید که قافیه رو باخته و بد جور دلش گرو عشقِ کتایون عمید شده!
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    37


    بالاخره با نظارت ابی، کتی تونست یه لباس بخره. بقدری رو مخ ابی راه رفت و قرو قمیش اومد که ابی رو راضی کرد تا اجازه بده که پیرهنش تا زانو باشه و آستین کوتاه.
    لحظه آخر ابی گفت:
    - کتی خانوم از اون جورابایی که صدیق میگه شبیه شیشه ست هم بخر! کاچی به از هیچی! اونو پات کنی بِیتَر از اینه که پاهات برهنه باشه! خوش ندارم بقیه به تنو جونت نظر کونن! تو امانتی دست من. باید مواظبت باشم!
    این حرف " تو امانتی دست من. باید مواظبت باشم! " تَهِ تَهِ منطق بود!
    کتی لبخندی زد و گفت:
    - دِ اونم به چشم! آق ابی!
    ابی که از این مدل حرف زدن و عشـ*ـوه های کتی سرمست شده بود زیر لب گفت:
    - دِ نکون با ما همچی دختر! نکون! دل ما قده دل گونجیشکه! یه وقت دیدی سر گوذاشتیم به بیابون!
    ابی حالا میدونست که احساسش به کتی با احساسی که به صدیق داره خیلی فرق میکنه! ولی همونطور که خودش میگفت دنیاهاشون قده یه اقیانوس با هم تفاوت داشت.
    دو روز به مهمونی مونده، صدیقه زانوی غم به بغـ*ـل گرفته بود که روز مهمونی چی بپوشه! از طرف دیگه هم بی محلیهای حشمت دلشو به درد آورده بود. دیگه حتی بهش نگاه هم نمیکرد. کیومرث هم گرچه باهاش مهربون بود ولی اصلا نشونه ای از عشق و عاشقی در بین نبود! تو کَت صدیق هم نمیرفت که طرف نامزد داره و دست از سرش برداره!
    یه چند باری آبغوره گرفته بود و با خدیجه سلطان به گوشهای هم گیر کرده بودن! تو همین اوضاع و احوال آبغوره گیری، کتی صدیقو کنار استخر دید. به طرفش رفت و گفت:
    - صدیقه جون واسه چی گریه میکنی؟
    صدیقه که دلش از خیلی چیزها پر بود، صداشو بلند کرد و های های بنای گریستن گذاشت.
    کتی دستای صدیقه رو از روی صورتش برداشت و گفت:
    - آخه واسه چی گریه میکنی؟ نمیگی چشات پف میکنه و واسه شب مهمونی زشت میشی؟
    صدیقه پوزخندی زد و با گریه گفت:
    - ای کتی خانم اون چشمای شماست که نباید پف کنه! چون هزار نفر دنبال اون چِشان. ما اگه کور هم بشیم یکی دستمونو نمیگیره از خیابون ردمون کنه، چه برسه به اینکه به چشمامون توجه کنه!
    کتی که اصلا انتظار نداشت صدیقه دلی به این پردردی داشته باشه گفت:
    - خدا مرگم. این چه حرفیه؟ ماشا... هم خوشگلی و هم خوش قد و بالا! خیلی هم دلشون بخواد که به تو نگاه کنن!
    صدیقه که از این تعریف کتی ذوق مرگ شده بود، گفت:
    - راست میگی کتی خانم؟
    - آره عزیزم، خودم اونشب تو رو به چند نفر معرفی میکنم تا بفهمی که از خیلی ها هم خوشگل تری هم تو دل برو تر!
    یه آن چیزی به ذهن کتی رسید:
    - راستی واسه مهمونی لباس داری؟
    حرف از ته دل صدیق زده شده بود. سرشو به زیر انداخت و با حسرت گفت:
    - نه... ندارم...
    کتی که از لحن صحبت صدیقه دلش به رحم اومده بود گفت:
    - عزیزم این که غصه نداره! من کلی لباس دارم بالا! بیا بریم هرکدوم که تنت شد بردار واسه خودت
    صدیقه که این حرفو شنید نگاهش پر شد از شادی. رو به کتی کرد:
    - شما که اونروز گفتید هیچی لباس ندارید و باید با داداش ابی برید خرید!
    کتی خنده ی ملیحی کرد و گفت این یه اصطلاح بین خانمهاست. وقتی دلشون یه لباس جدید میخواد، میگن ما که هیچی لباس نداریم!
    صدیقه متحیرانه گفت:
    -آها! شما که اینو بگید، ما باید بگیم ما که اصلا لباس نداریم. از بی کفنی زنده ایم!
    با هم خنده کنان به اتاق کتی رفتن تا صدیقه لباس مورد نظرشو از بین لباسهای کتی انتخاب کنه.
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    38


    از صبح مهمونی همه در حال رفت و آمد بودن. ابی هم علاف کتی شده بود که اونو به آرایشگاه ببره و خلاصه مایحتاجشو بخره! ولی خوشی وصف ناپذیری در انجام کارهای کتی زیر پوستش میدوید. حس میکرد که واسه زنش داره این کارها رو میکنه!
    صدیقه خودشو تیتو پر کرد که اونشب مهمونی بی حجاب باشه ولی ابی خیلی جدی گفت:
    - حرفشم نمیزنی که ناجور کفری میشم! دختر! مگه بهت نگفتم رگ و ریشه تو توی بازارچه جا نذار؟
    صدیقه هم نمیتونست خیلی چشم دریدگی کنه و رو حرفش پافشاری. چون اگه ابی از کوره در میرفت ممکن بود حتی شرکت تو مهمونی رو هم براش قدغن کنه!
    خدا میدونست که چقدر دوست داشت موهای مجعدشو بابلیس بپیچه و جلوی نازنین نامزد کیومرث پُز بده!
    روزی که فهمید اسم نامزد کیومرث نازنینه و اونو نازی صداش میکنن آهی تو دلش کشید و گفت:
    - ما تو اسمم شانس نداشتیم مثلا گلنازو میگن گلی! نازنینو میگن نازی ولی صدیقه رو چی بگن؟ ...صدّیق...!!!!
    میز و صندلی ها رو تو باغ چیده بودن و روی میزها هم پر بود از میوه و شیرینی!
    زیور و هاشم مامور پذیرایی بودن و صدیق هم باید حواسشو جمع میکرد که همه مهمونها خوب پذیرایی بشن. خدیجه سلطان هم قرار بود تو آشپزخونه پای سماور بشینه و چای بریزه! ابی هم باید مواظب کتی بود و حشمت هم به مهمونها خوش آمد میگفت.
    مهمونها یکی بعد از دیگری میومدن. اونم با چه مدل موها و لباسایی که انقدر صدیق بیچاره آه کشید که خودش حالش بهم خورد از این آه کشیدنا!
    لباس سرخابی یقه قایقی صدیقه با دامن کلوش میدیش و حلقه ی موهای مجعدش که از زیر روسری کوچیکش بیرون زده بود به همراه آرایش ملیح صورتی که کتی براش انجام داده بود، قیافه شو بسیار زیبا کرده بود.
    با ورود نازنین، نامزد کیومرث، صدیقه آهی بلند کشید که حشمت که کنارش ایستاده بود، یه آن تو صورت صدیقه خیره شد. بعد از چند رو ز این اولین بار بود که اینطوری صدیقه رو نگاه میکرد.
    صدیقه نگاهش روی صورت بَزَک دوزَک کرده نازنین و قد کوتاهش که با پاشنه های کفش بلند تر از 10 سانت جبران شده بود، چرخید.تو دلش گفت:
    - خوشگلی به چه دردی میخوره وقتی شانس نداری؟
    چند تا از پسرهای جوون مجلس که زیبا شناس بودن، دور و بر صدیقه رو گرفتن و خودشونو معرفی کردن و از اون دعوت کردن که یه نوشیدنی با هاشون بخوره!
    صدیقه از ترس ابی جرات نداشت آب بخوره چه برسه با پسرها نوشیدنی هم بخوره!
    کتی با یکی از پسرها که گفت پسر عمه شه میرقصید. نازی با کیومرث وسط بود، دخترها همه شاد بودن و پسرها سرخوش! این مهمونی مرگ صدیقه شده بود.
    وقتی از پذیرایی همه مطمئن شد با حسرت به خودش گفت:
    - واستادی اینجا که چی؟ حرص بخوری؟ اینجا مگه جای توئه که دلت نمیخواد دل بکنی؟
    به سمت خونه ی ته باغ راه افتاد. چراغهای عقب باغ خاموش بود و نور کمرنگی از قسمتهای جلوی باغ به آخرا میرسید. از کنار باغچه میرفت و اصلا حواسش به دور و اطراف نبود، قطره اشکی رو گونه ش سرید و تا اومد که قطره اشکو بگیره یکی از پشت دهنشو گرفت و کشیدش تو باغچه، پشت درخت بزرگ توت!
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    39


    هرچی تقلا کرد و دست و پا زد، نتونست خودشو از دستهایی که به دورش حلقه شده بود، نجات بده دندوناشو تو گوشت کف دست ناشناس فرو کرد که صدای آشنایی گفت:
    - منم عزیزم نترس!
    تو همون هیرو ویری تو دلش گفت:
    - ای خدا یکی غیر از کتی به من گفت عزیزم! خدایا این لحظه رو از صدیق نگیر! ولی چقدر صداش آشنا و دلنشینه! چقدر دستاش... چقدر عطر تنش.... ای خاک بر سرت صدیق که هیچی زندگیت شبیه کتاب اون نویسنده که اسمش "ر" بود و اعظم بهت داد که بخونی نیست! اگه داداش ابی قبول میکرد تا به قول خودش در نقش دلقک تو نمایشنامه کتی خانم بازی کنه، تو رو هم باید به عنوان یه بدبخت میبرد اونجا و معرفیت میکرد!
    صدای آَشنا دوباره تو گوشش پیچید:
    - نمی گی با این لباس سرخابیه یقه باز و حلقه ی موهای مجعدت که از زیر روسری بیرون اومده، منو دیوونه میکنی؟ آخه تا کی یه مرد میتونه دندون رو جیـ*ـگر بذاره و هیچی به روش نیاره؟ میدونی وقتی اون پسرا اومدن بهت پیشنهاد دادن و گفتن باهاشون نوشیدنی بخوری، چه حالی شدم؟ تو که منو تو این چند روزه با دلبریهات جلو اینو اون نابود کردی، نازنین؟
    صدیقه که سرمست از این تعریفها از دهن یه فرد مذکر شده بود گفت:
    - ولی من صدیقه م نازنین نیستم!
    یعنی صدیقه آخر لاو ترکوندن بود!!!
    صدای خنده ی مرد بلند شد و گفت:
    - نازنین دیگه کیه ، من منظورم تویی!
    نیش صدیق تا بناگوشش باز شد و تو دلش گفت:
    - آخی منم چند تا اسم دارم! عزیزم، نازنین!
    به طرف صدا چرخید و چشم در چشم مرد شد. چقدر نگاهش مهربون بود. هیچوقت صدیقه رو اینطوری نگاه نکرده بود.
    صدیقه سرشو پایین انداخت و با ناراحتی گفت:
    - هیچ میدونی چقدر تا حالا دلمو شکوندی؟ میدونی چند بار تا حالا ناراحتم کردی و منو تحویل نگرفتی؟
    مرد بـ..وسـ..ـه ای بر پیشونیِ صدیقه زد و گفت:
    - معذرت میخوام گلم!
    صدیقه سرخوش لبخند زد و پرسید:
    - یعنی من گلِ تو هستم
    - تو همه ی زندگی من هستی
    - بای گُلِتم هستم؟
    مرد اخماشو در هم کشید و گفت:
    - بای گل دیگه چیه؟
    صدیقه یه لحن عشـ*ـوه ایه ناشیانه به صداش داد و گفت:
    - چند روز پیش که آقا کیومرث داشت با نازی خانم حرف میزد، آخرش بهش گفت بای گُلم.
    حشمت خنده ی بلندی سر داد و گفت:
    - امان از دست تو صدیقه! امان از دست سادگیِ تو!
    صدیقه ادامه داد:
    - خواستگاریم هم میای؟
    - اونم میام
    - محرمم هم میکنی؟
    - اونم میکنم
    - عروسی هم واسم میگیری؟
    حشمت کلافه گفت:
    - وااای! یکی که میخواد با یه دختری ازدواج کنه، همه این مراحلو باید انجام بده دیگه!
    صدیقه تو چشمای حشمت زل زد و معترض گفت:
    - واسه چی داد میزنی؟ هنوز هیچی نشده داره دعوام میکنه!
    حشمت نفسی گرفت و آهسته گفت:
    - داد نزدم خانمی! منظورم این بود که همه ی این کارا رو میکنم
    صدیقه تو دلش گفت:
    - خدایا من خانمی هم هستم. اسمام از نازی خانم بیشتر شد و بعد ادامه داد:
    - سینما هم میریم؟
    حشمت دستشو گرفت و گفت:
    - بیا بریم صدیقه جان! الان همه به نبود ما شک میکنن! 100 سوالیت باشه واسه فردا که اومدم خواستگاری!
    صدیقه تو دلش در حال پختن باقلوا بود! چه شبی بود اونشب!
    لبخند گله و گشادی زد و گفت:
    - بریم.
    جلوتر از حشمت در حالیکه قر میداد به سمت مجلس مهمونی میرفت و هی یقه لباسشو پایین میکشید.
    حشمت از پشت سر داد زد:
    - صدیقه به حضرت عباس اگه از کنار من جُم بخوری و لوندی کنی، همین امشب کشتمت!!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا