30
پیرمرد با دقت سبیلهای ابی رو کوتاه کرد. بعد از اینکه سبیلهاشو مرتب کرد از تو آینه به ابی گفت:
- حیف نیست جوون رشید و رعنایی مثه تو پشت موهاش بلند باشه؟ پیغمبر اسلام (ص) فرموده" النظافة من الايمان". خوبیت نداره مردی مثه تو موهاش مثه زنها از پشت بلند باشه و فر بخوره!
این حرفا واسه ابی خیلی تازگی داشت. هیچوقت به موضوع مردونگی ازاین گوشه و زوایا نگاه نکرده بود. حرفای پیرمرد به دلش مینشست. ابی فقط میخواست مرد باشه یعنی جوانمرد باشه حالا براش چه فرقی میکرد که با موهای بلند و سبیلهای تابیده مرد باشه یا با موهای کوتاه و سبیلهای مرتب شده.
از تو آینه به پیرمرد گفت:
- ریش و قیچی دست خودته پدر جان! هرجور که مرد تر میشم درستم کون!
کار پیرمرد که تموم شد رو به ابی کرد و گفت:
- به خودت نگاه کن بابا جان!
ابی نگاهی تو آینه انداخت. قیافه ش عوض شده بود. یه ابی جدید شده بود که خیلی با ابی قبلی فرق میکرد. به گازپانسمان صورتش که تو سطل انداخته شده بود، نگاه کرد و با خودش گفت:
- چیه عینهو بچه سوسولها به صورتمون پانسمون بزنیم!
پیرمرد لبخند پدرانه ای بهش زد:
- فکر میکنی با چند سانت کوتاه شدن موها و سبیلهات، از مردونگیت کم شد؟
ابی سرشو پایین انداخت وبه نوک کفشهای تیز و بالا اومده ش خیره شد. حرفی نزد.
پیرمرد پرسید:
- کجا میشینی بابا جان؟
ابی گفت:
- خونه آقای فیروز عمید زندگی میکنیم. همین نزدیکی هاست. راننده ی دخترشم.
پیرمرد سری تکون داد و گفت:
- میشناسمش مرد خوبیه! حق و ناحق سرشه.
پیرمرد یه کاغذ از تو کشوی میز کارش در آورد وبه ابی داد. ابی رو کاغذو که با خط خرچنگ قورباغه ای نوشته شده بود "مریدان و فدائیان ابوالفضل، شمیران...." خوند
رو به پیرمرد کرد و گفت:
- این چیه بابا جان؟
پیرمرد گفت:
- مردای ما با مردایی که مد نظر شماست فرق میکنن. این آدرس هیئت ابولفضلیه. حدود 20 تا یا شایدم کمتر و یا بیشتر از مردای خدان که تو محرم و صفر واسه حسین کمر خدمت میبندن و مردونگیشونو اینطوری علنی میکنن. دیدم تو هم اهل مردونگی هستی . گفتم این آدرسو بهت بدم. اگه دلت خواست با مردای ما باشی یا علی بگو و بیا تو جمع جوونای محله ما.
ابی به طرف پیرمرد رفت و در آغوشش گرفت و گرفت:
- چاکریم به مولا! در اسرع وقت میام خدمتتون.
پول رو حساب کرد واز پیرمرد خداحافظی کرد. هنوز پاشو از مغازه بیرون نذاشته بود که پیرمرد صداش کرد:
- نگفتی اسمت چیه بابا؟
ابی رو کرد و گفت:
- برو بچ بهم میگن ابی! ولی اسمم ابراهیم جوانمرد زاده ست
به سمت در چرخید که دومرتبه پیرمرد صداش کرد:
- آقا ابراهیم؟
ابی به سمت پیرمرد چرخید:
- بله بابا جان؟
- اون پاشنه های کفشتم بکش بالا. دیگه این مدل کفش پوشیدن تو مرام مریدان خاندان رسول نیست.
ابی خنده ای کرد و گفت:
- ای به چشم! اونم میکیشیم بالا!
از مغازه که پاشو بیرون گذاشت، چشمش به یه کفاشی افتاد. به اونجا رفت و یه کفش خرید. همون جا کفشاشو عوض کرد و کفشای نوک تیز پشت خوابیده شو گذاشت گوشه درخت و گفت:
- عزت زیاد رفیق! از این جا راهمون عوض میشه. نگی رفیق نیمه راه بودم که بدجور قاطی میکونم!
به ساعت مچیش نگاه کرد و متوجه شد که زمان امتحان کتی تموم شده و باید به دنبالش بره.
وقتی به مدرسه رسید تقریبا دخترها رفته بودن و کتی کلاسور در بغـ*ـل، زیر سایه درخت منتظر ابی بود. به نظر خسته و کلافه میومد. به محض اینکه ابی رو دید به سمت ماشین اومد. آماده بود که یه دادی سر ابی بکشه و بگه که چرا یه ربعه اونو تو کوچه معطل نگه داشته؟!
ابی از ماشین پیاده شد و از همون جا داد زد:
- سام علک کتی خانوم. ببخشید که معطل شودید!
کتی نزدیک ماشین شد و دهن باز کرد که بگه "معلوم هست تو کجایی؟" که چشمش به یه ابی دیگه افتاد. یه ابی جدیدی که خیلی با ابی دو ساعت قبل فرق میکرد و چهره ش از تمام پسرهای فامیل که دور و برش میپلکیدن مردونه تر و جذاب تربود. چشمش به اخم بین پیشونی ابی افتاد که به دلیل نور آفتاب عمیق تر شده بود.
نگاهش در نگاه ابی قفل شد و دهنش نیمه باز موند. بدون اینکه چشم از ابی برداره سوار ماشین شد.
پیرمرد با دقت سبیلهای ابی رو کوتاه کرد. بعد از اینکه سبیلهاشو مرتب کرد از تو آینه به ابی گفت:
- حیف نیست جوون رشید و رعنایی مثه تو پشت موهاش بلند باشه؟ پیغمبر اسلام (ص) فرموده" النظافة من الايمان". خوبیت نداره مردی مثه تو موهاش مثه زنها از پشت بلند باشه و فر بخوره!
این حرفا واسه ابی خیلی تازگی داشت. هیچوقت به موضوع مردونگی ازاین گوشه و زوایا نگاه نکرده بود. حرفای پیرمرد به دلش مینشست. ابی فقط میخواست مرد باشه یعنی جوانمرد باشه حالا براش چه فرقی میکرد که با موهای بلند و سبیلهای تابیده مرد باشه یا با موهای کوتاه و سبیلهای مرتب شده.
از تو آینه به پیرمرد گفت:
- ریش و قیچی دست خودته پدر جان! هرجور که مرد تر میشم درستم کون!
کار پیرمرد که تموم شد رو به ابی کرد و گفت:
- به خودت نگاه کن بابا جان!
ابی نگاهی تو آینه انداخت. قیافه ش عوض شده بود. یه ابی جدید شده بود که خیلی با ابی قبلی فرق میکرد. به گازپانسمان صورتش که تو سطل انداخته شده بود، نگاه کرد و با خودش گفت:
- چیه عینهو بچه سوسولها به صورتمون پانسمون بزنیم!
پیرمرد لبخند پدرانه ای بهش زد:
- فکر میکنی با چند سانت کوتاه شدن موها و سبیلهات، از مردونگیت کم شد؟
ابی سرشو پایین انداخت وبه نوک کفشهای تیز و بالا اومده ش خیره شد. حرفی نزد.
پیرمرد پرسید:
- کجا میشینی بابا جان؟
ابی گفت:
- خونه آقای فیروز عمید زندگی میکنیم. همین نزدیکی هاست. راننده ی دخترشم.
پیرمرد سری تکون داد و گفت:
- میشناسمش مرد خوبیه! حق و ناحق سرشه.
پیرمرد یه کاغذ از تو کشوی میز کارش در آورد وبه ابی داد. ابی رو کاغذو که با خط خرچنگ قورباغه ای نوشته شده بود "مریدان و فدائیان ابوالفضل، شمیران...." خوند
رو به پیرمرد کرد و گفت:
- این چیه بابا جان؟
پیرمرد گفت:
- مردای ما با مردایی که مد نظر شماست فرق میکنن. این آدرس هیئت ابولفضلیه. حدود 20 تا یا شایدم کمتر و یا بیشتر از مردای خدان که تو محرم و صفر واسه حسین کمر خدمت میبندن و مردونگیشونو اینطوری علنی میکنن. دیدم تو هم اهل مردونگی هستی . گفتم این آدرسو بهت بدم. اگه دلت خواست با مردای ما باشی یا علی بگو و بیا تو جمع جوونای محله ما.
ابی به طرف پیرمرد رفت و در آغوشش گرفت و گرفت:
- چاکریم به مولا! در اسرع وقت میام خدمتتون.
پول رو حساب کرد واز پیرمرد خداحافظی کرد. هنوز پاشو از مغازه بیرون نذاشته بود که پیرمرد صداش کرد:
- نگفتی اسمت چیه بابا؟
ابی رو کرد و گفت:
- برو بچ بهم میگن ابی! ولی اسمم ابراهیم جوانمرد زاده ست
به سمت در چرخید که دومرتبه پیرمرد صداش کرد:
- آقا ابراهیم؟
ابی به سمت پیرمرد چرخید:
- بله بابا جان؟
- اون پاشنه های کفشتم بکش بالا. دیگه این مدل کفش پوشیدن تو مرام مریدان خاندان رسول نیست.
ابی خنده ای کرد و گفت:
- ای به چشم! اونم میکیشیم بالا!
از مغازه که پاشو بیرون گذاشت، چشمش به یه کفاشی افتاد. به اونجا رفت و یه کفش خرید. همون جا کفشاشو عوض کرد و کفشای نوک تیز پشت خوابیده شو گذاشت گوشه درخت و گفت:
- عزت زیاد رفیق! از این جا راهمون عوض میشه. نگی رفیق نیمه راه بودم که بدجور قاطی میکونم!
به ساعت مچیش نگاه کرد و متوجه شد که زمان امتحان کتی تموم شده و باید به دنبالش بره.
وقتی به مدرسه رسید تقریبا دخترها رفته بودن و کتی کلاسور در بغـ*ـل، زیر سایه درخت منتظر ابی بود. به نظر خسته و کلافه میومد. به محض اینکه ابی رو دید به سمت ماشین اومد. آماده بود که یه دادی سر ابی بکشه و بگه که چرا یه ربعه اونو تو کوچه معطل نگه داشته؟!
ابی از ماشین پیاده شد و از همون جا داد زد:
- سام علک کتی خانوم. ببخشید که معطل شودید!
کتی نزدیک ماشین شد و دهن باز کرد که بگه "معلوم هست تو کجایی؟" که چشمش به یه ابی دیگه افتاد. یه ابی جدیدی که خیلی با ابی دو ساعت قبل فرق میکرد و چهره ش از تمام پسرهای فامیل که دور و برش میپلکیدن مردونه تر و جذاب تربود. چشمش به اخم بین پیشونی ابی افتاد که به دلیل نور آفتاب عمیق تر شده بود.
نگاهش در نگاه ابی قفل شد و دهنش نیمه باز موند. بدون اینکه چشم از ابی برداره سوار ماشین شد.