ادامه روشنا:
توی اون تاریکی نمیبینم چه بلایی سر دست روزبه اومده ...کف دستشو تو مشتش مخفی میکنه ...
از چهره اش معلومه حسابی از دستم کفریه ...ازش میترسم و یه قدم میرم عقب...
صداش از لای دندون های قفل شده اش به زور شنیده میشه ..
-فقط این شب جهنمی تموم بشه بعدش دیدار به قیامت
نمیفهمم چرا باز سرو کله اش پیدا شده... اونم وقتی که خیلی رک بهش گفتم که نه کمکش رو میخوام و نه میخوام ببینمش!...دلم میخواد بفهمم چرا اون آدم سرد و سخت باید حاضر بشه برای منی که معلومه دل خوشی هم ازم نداره این همه وقت و انرژی صرف کنه؟
مهم نیست چقدر عصبانی بشه...حقمه بدونم و یکم از مجهولات ذهنیم حل بشه...
مثل خودش راست میرم سر اصل مطلب
- شما اینجا چکار میکنید ؟ تعقیبم میکردید؟
-هم آره هم نه
این دیگه چه جواب مزخرفیه....این آدم همینطوری نم پس نمیده ...میفهمم که باید تحریکش کنم تا بتونم جوابمو از زیر زبونش بیرون بکشم
با پوزخند میگم
-نکنه بازم میخواید یه قصه دیگه سرهم کنید؟
با اخم نگام میکنه... باید بیشتر با حرفام تحریکش کنم
- ببینم نکنه نویسنده رمان جنایی هستی و الانم توهم زدی که یه عده دنبالم من میگردن و اومدی نقش ناجی رو بازی کنی و بری؟
صدای سائیده شدن دندون هاشو رو هم میشنوم...آب دهنمو قورت میدم و خدا خدا میکنم نکشتم
دستشو که هنوز دور بازومه مثل چنگ فرو میکنه تو تنم و با همون لحن عصبی میگه
-من خیلی خوب میدونم اونا کین و چه قصدی دارن؟
چشمای به خون نشسته اش دقیقا جلو چشمامه...صدای قلب ترسیده ام تو گوشمه ...گلوم از ترس باز خشک شده و به تنم رعشه افتاده اما ناچارم بیشتر از این عصبانیش کنم تا از زیر زبونش حرف بکشم...اشهدمو میخونم و بعد میگم
-ببین من یه نویسنده ام و مثل تو تخیل خوبی دارم.... اما این که یه عده بخوان منِ فقیر و بدبخت رو بدزدن دیگه خیلی این قصه دور از عقله ...آخه مگه من چی دارم که اونا بخوان ازم بگیرن ؟
خیلی زود واکنش نشون میده و جوابمو میذاره کف دستم....صداش تو گوشم بارها و بارها تکرار میشه "آبروت...آبروت ...آبروت "
ممنون که همراهمید...یه پست دیگه هم امشب میزارم :-*
توی اون تاریکی نمیبینم چه بلایی سر دست روزبه اومده ...کف دستشو تو مشتش مخفی میکنه ...
از چهره اش معلومه حسابی از دستم کفریه ...ازش میترسم و یه قدم میرم عقب...
صداش از لای دندون های قفل شده اش به زور شنیده میشه ..
-فقط این شب جهنمی تموم بشه بعدش دیدار به قیامت
نمیفهمم چرا باز سرو کله اش پیدا شده... اونم وقتی که خیلی رک بهش گفتم که نه کمکش رو میخوام و نه میخوام ببینمش!...دلم میخواد بفهمم چرا اون آدم سرد و سخت باید حاضر بشه برای منی که معلومه دل خوشی هم ازم نداره این همه وقت و انرژی صرف کنه؟
مهم نیست چقدر عصبانی بشه...حقمه بدونم و یکم از مجهولات ذهنیم حل بشه...
مثل خودش راست میرم سر اصل مطلب
- شما اینجا چکار میکنید ؟ تعقیبم میکردید؟
-هم آره هم نه
این دیگه چه جواب مزخرفیه....این آدم همینطوری نم پس نمیده ...میفهمم که باید تحریکش کنم تا بتونم جوابمو از زیر زبونش بیرون بکشم
با پوزخند میگم
-نکنه بازم میخواید یه قصه دیگه سرهم کنید؟
با اخم نگام میکنه... باید بیشتر با حرفام تحریکش کنم
- ببینم نکنه نویسنده رمان جنایی هستی و الانم توهم زدی که یه عده دنبالم من میگردن و اومدی نقش ناجی رو بازی کنی و بری؟
صدای سائیده شدن دندون هاشو رو هم میشنوم...آب دهنمو قورت میدم و خدا خدا میکنم نکشتم
دستشو که هنوز دور بازومه مثل چنگ فرو میکنه تو تنم و با همون لحن عصبی میگه
-من خیلی خوب میدونم اونا کین و چه قصدی دارن؟
چشمای به خون نشسته اش دقیقا جلو چشمامه...صدای قلب ترسیده ام تو گوشمه ...گلوم از ترس باز خشک شده و به تنم رعشه افتاده اما ناچارم بیشتر از این عصبانیش کنم تا از زیر زبونش حرف بکشم...اشهدمو میخونم و بعد میگم
-ببین من یه نویسنده ام و مثل تو تخیل خوبی دارم.... اما این که یه عده بخوان منِ فقیر و بدبخت رو بدزدن دیگه خیلی این قصه دور از عقله ...آخه مگه من چی دارم که اونا بخوان ازم بگیرن ؟
خیلی زود واکنش نشون میده و جوابمو میذاره کف دستم....صداش تو گوشم بارها و بارها تکرار میشه "آبروت...آبروت ...آبروت "
ممنون که همراهمید...یه پست دیگه هم امشب میزارم :-*
سایت دانلود رمان نگاه دانلود