روشنا :
ابراهیم و اسماعیل دارن با کمک هم یخچال رو نصب میکنن که صدای زنگ تو گوشمون میپچه ..اسماعیل میره در رو وا میکنه
به ابراهیم که دیگه کارش تموم شده خسته نباشید میگم و لیوان شربت خنک رو جلوی روش میگیرم
نگاه کوتاهی به سمتم میندازه و با حسرت میگه
-چقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد
اونقدر چهره اش غمگینه که یهو یاد حرف هایی میوفتم که روزبه درباره ابراهیم گفته بود ..چشمش دنبالته..میخواد بیاد خواستگاری
دیگه خیلی دیره واسه این حرف ها...با احترام پاکت پولو میگیرم سمتش
-خیلی تو این چند روز زحمت کشیدید... این مبلغ در مقابل لطفی که شما کردید هیچه... اما خواهش میکنم قبولش کنید
با یه لبخند غمگین نگام میکنه ... نمی دونم چرا حس میکنم جنس نگاهش جنس نگاه مامانه... انگار اونم مطمئنه که با روزبه برای من هیچ خوشبختی و روز خوشی وجود نداره
مثل همیشه سربه زیر میندازه و با رضایت میگه
-ما فقط انجام وظیفه کردیم ... اینو به عنوان کادوی عروسی از ما قبول کنید... شما هم مثل خواهرمونید...بازم امری باشه در خدمتیم
-زحمت های ما همیشه گردن شما بوده...ایشالا به زودی تو شادیتون جبران کنیم
- خوشبخت بشید روشنا خانوم...
چرا حس میکنم بغض راه صداشو گرفته؟
سرمو میندازم زیر و لب میزنم
-ممنونم...
سنگینی نگاهی روی صورتم حس میکنم ...همین که سر میگردونم نگاهم تو نگاه سرد و پرسشگر روزبه گره میخوره...
سلام که میدم جوابمو نمیده ... ابراهیم که جو سنگین خونه رو درک کرده میره جلو با روزبه دست میده ... سلام و خداحافظیشو یکی میکنه و خیلی زود همراه
اسماعیل از خونه میرن بیرون
روزبه بدرقه اشون میکنه و میاد سروقتم
دارم سینی شربت و لیوان ها رو جمع و جور میکنم که مچمو تو هوا میگیره ... لیوان ها یکی یکی کف سینی میوفتن رو هم
با صدایی که از میون دندون های به هم فشرده اش به زور را ه به بیرون پیدا کرده شماتتم میکنه
-مَثَله که گرگ زاده گرگ میشه...طایفه شما رو باید حتما قل و زنجیر کرد که تشت رسواییتون از بوم نیوفته؟
-به خدا قسم چیزی بین ما نبوده و نیست
چشماش از خشم ترک ترک شده.. فشار انگشتاش داره استخون دستمو خرد میکنه
-از این لحظه به بعد هیشکی بدون اجازه من حق نداره پاشو تو این خونه بزاره..مفهومه؟
دیونگیه که بخوام با این مرد عصبانی بحث کنم... فورا سرمو میندازم زیر و اونچیزی که فک میکنم بیشتر از هر جواب دیگه آرومش کنه رو به لب میارم
-چشم
سرم داد میزنه
-نشنیدم...بلدتر
آب دهنمو قورت میدم و بلندتر میگم
-چشم
یه لیوان شربت واسش میارم....لب نمیزنه
نگاهش میکنم گره ابروهاش هنوز وا نشده ...یهو یاد حرف نگهبان میوفتم که گفته به زودی میخوان سیستم فاضلاب و موتور خونه رو تعمیر کنن میخوام باهاش درمیون بزارم..آب دهنمو قورت میدم
-راستی روزبه...
نگاه خشمگینش رنگ شماتت هم میگیره...غرش کنان میگه
-کی بهت اجازه داده اسم منو صدا کنی؟
چشمامو از ترس تنگ میکنم .... به من و من میوفتم
-پس... چی ...صدات کنم؟
رک و صریح جوابمو میده
-تو قرار نیست خواسته ای از من داشته باشی...این منم که صاحب توام ..خودم هر وقت کارت داشتم میدونم چطوری صدات کنم!
دهنم از تعجب وا مونده... صاحب؟...مثل یه سگ و صاحبش ..مثل یه بـرده و اربابش؟...
دلم تو سـ*ـینه مچاله شده... نگاهم برق اشک میگیره.. ناامیدانه به چین خوردگی های خشمی که روی پیشونیش نشونده خیره میمونم...یعنی میشه یه روز بیاد که این اسب رمیده رام بشه و اینطور زیر لگ هاش لهم نکنه؟
نگاهمو که به خودش میبینه با کنایه میگه
-چیه؟ توقعشو نداشتی؟
لبخند کجی گوشه لباش میشینه
- این بازی تازه داره شروع میشه..
بغضمو میزارم لب تاقچه ی دلم و به خودم میگم " نشنیدی چی گفت؟ ...تازه اولشه..." اشکم داره برای چکیدن التماس میکنه
حس میکنم هوای خونه پر از اکسیژن مرگ شده ... آخه هر چی نفس میگیرم حس خفگی رهام نمیکنه
فشار دستش رو مچم بیشتر از همیشه شده ... الانه که استخون دستم خرد بشه...
نگام میکنه و برق اشکو تو چشمم میبینه ... با انزجار میگه
-چیه ؟ ... بازم میخوای گریه کنی؟
سرمو میندازم زیر...به دست دردناکم خیره میشم و آهسته میگم
-درد داره!
حتما مسیر نگاهمو دنبال کرده که یهو به خودش میاد و میفهمهه که چه بلایی سر دستم آورده...فورا فشار رو از روی مچم برمیداره ...
کف دستم از شدت انباشت خون سرخ سرخ شده... رد ناخن هاش رو مچم سیاه شده....حس میکنم زهر کینه رو ریخته تو ناخن هاش و زره زره فرو کرده تو تنم ...درست مثل یه تزریق زیر جلدی دردناک ...حالا کینه اش توی خونم جریان گرفته وداره مستقیم میره سمت قلبم ...
پلک هامو رو هم میزارم .. نباید ازش متنفر بشم... فقط باید صبوری کنم ...صبوری کنم تا اون مرد خشمشو زره زره سرم خالی کنه و یه روز آروم بگیره.. نباید به خشم ببازم و کینه اشو به دلم راه بدم
نگاه اخموشو از کبودی دستم میگیره و امر میکنه
-کلی کار داریم...باید تا امشب اتامو سرو سامون بدم..پس بجنب!
میره سمت اتاق ... پشت سرش راه میوفتم و هی دستمو تو هوا تکون میدم ...شاید فکر میکنم اینطوری خون زودتر جریان پیدا میکنه و دستم از لمس شدگی در میاد... پشت در اتاقش که می رسیم دستم سوزن سوزن میشه و حسش کم کم برمیگرده
صدایی تو گوشم میگه "رها ....خدا کمک میکنه ...جمع قدرت تو و خدا یه قدرت بی نهایت میشه پس تو قرار نیست هیچوقت کم بیاری ". دوباره پر از انرژی میشم
بی مقدمه میگم
-ببخشید
روزبه یهو برمیگرده سمتم ... از تعجب یک تای ابروشو میده بالا
فورا توضیح میدم
-اگه تو بگی دیگه حتی جواب سلام اون مرد هم نمیدم
گیج نگاهم میکنه...
با گفتن " ممنونم" حتی گیج تر از قبل میشه
-به لطف تو دیگه نیاز نیست روزی چندین ساعت بیرون از خونه کاری که دوست ندارمو انجام بدم و میتونم بهتر به درسم برسم...واقعا ممنونم ازت
نگاهش میکنم ... نه آرومه نه عصبانی...
حس میکنم چه خوبه که حرف دلمو بهش زدم..
بی اختیار لبخند رو لبام میشنه .... مصمم آستین هامو بالا میزنم و با انرژی میگم
-خب از کجا باید شروع کنیم؟
سنگینی نگاهشو رو صورتم حس میکنم..سرمو که بلند میکنم از اونچه تو چشماش موج میزنه متعجب میشم
شاید اشتباه میکنم اما نگاهش داره فریاد میزنه "متاسفم"
***
ابراهیم و اسماعیل دارن با کمک هم یخچال رو نصب میکنن که صدای زنگ تو گوشمون میپچه ..اسماعیل میره در رو وا میکنه
به ابراهیم که دیگه کارش تموم شده خسته نباشید میگم و لیوان شربت خنک رو جلوی روش میگیرم
نگاه کوتاهی به سمتم میندازه و با حسرت میگه
-چقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد
اونقدر چهره اش غمگینه که یهو یاد حرف هایی میوفتم که روزبه درباره ابراهیم گفته بود ..چشمش دنبالته..میخواد بیاد خواستگاری
دیگه خیلی دیره واسه این حرف ها...با احترام پاکت پولو میگیرم سمتش
-خیلی تو این چند روز زحمت کشیدید... این مبلغ در مقابل لطفی که شما کردید هیچه... اما خواهش میکنم قبولش کنید
با یه لبخند غمگین نگام میکنه ... نمی دونم چرا حس میکنم جنس نگاهش جنس نگاه مامانه... انگار اونم مطمئنه که با روزبه برای من هیچ خوشبختی و روز خوشی وجود نداره
مثل همیشه سربه زیر میندازه و با رضایت میگه
-ما فقط انجام وظیفه کردیم ... اینو به عنوان کادوی عروسی از ما قبول کنید... شما هم مثل خواهرمونید...بازم امری باشه در خدمتیم
-زحمت های ما همیشه گردن شما بوده...ایشالا به زودی تو شادیتون جبران کنیم
- خوشبخت بشید روشنا خانوم...
چرا حس میکنم بغض راه صداشو گرفته؟
سرمو میندازم زیر و لب میزنم
-ممنونم...
سنگینی نگاهی روی صورتم حس میکنم ...همین که سر میگردونم نگاهم تو نگاه سرد و پرسشگر روزبه گره میخوره...
سلام که میدم جوابمو نمیده ... ابراهیم که جو سنگین خونه رو درک کرده میره جلو با روزبه دست میده ... سلام و خداحافظیشو یکی میکنه و خیلی زود همراه
اسماعیل از خونه میرن بیرون
روزبه بدرقه اشون میکنه و میاد سروقتم
دارم سینی شربت و لیوان ها رو جمع و جور میکنم که مچمو تو هوا میگیره ... لیوان ها یکی یکی کف سینی میوفتن رو هم
با صدایی که از میون دندون های به هم فشرده اش به زور را ه به بیرون پیدا کرده شماتتم میکنه
-مَثَله که گرگ زاده گرگ میشه...طایفه شما رو باید حتما قل و زنجیر کرد که تشت رسواییتون از بوم نیوفته؟
-به خدا قسم چیزی بین ما نبوده و نیست
چشماش از خشم ترک ترک شده.. فشار انگشتاش داره استخون دستمو خرد میکنه
-از این لحظه به بعد هیشکی بدون اجازه من حق نداره پاشو تو این خونه بزاره..مفهومه؟
دیونگیه که بخوام با این مرد عصبانی بحث کنم... فورا سرمو میندازم زیر و اونچیزی که فک میکنم بیشتر از هر جواب دیگه آرومش کنه رو به لب میارم
-چشم
سرم داد میزنه
-نشنیدم...بلدتر
آب دهنمو قورت میدم و بلندتر میگم
-چشم
یه لیوان شربت واسش میارم....لب نمیزنه
نگاهش میکنم گره ابروهاش هنوز وا نشده ...یهو یاد حرف نگهبان میوفتم که گفته به زودی میخوان سیستم فاضلاب و موتور خونه رو تعمیر کنن میخوام باهاش درمیون بزارم..آب دهنمو قورت میدم
-راستی روزبه...
نگاه خشمگینش رنگ شماتت هم میگیره...غرش کنان میگه
-کی بهت اجازه داده اسم منو صدا کنی؟
چشمامو از ترس تنگ میکنم .... به من و من میوفتم
-پس... چی ...صدات کنم؟
رک و صریح جوابمو میده
-تو قرار نیست خواسته ای از من داشته باشی...این منم که صاحب توام ..خودم هر وقت کارت داشتم میدونم چطوری صدات کنم!
دهنم از تعجب وا مونده... صاحب؟...مثل یه سگ و صاحبش ..مثل یه بـرده و اربابش؟...
دلم تو سـ*ـینه مچاله شده... نگاهم برق اشک میگیره.. ناامیدانه به چین خوردگی های خشمی که روی پیشونیش نشونده خیره میمونم...یعنی میشه یه روز بیاد که این اسب رمیده رام بشه و اینطور زیر لگ هاش لهم نکنه؟
نگاهمو که به خودش میبینه با کنایه میگه
-چیه؟ توقعشو نداشتی؟
لبخند کجی گوشه لباش میشینه
- این بازی تازه داره شروع میشه..
بغضمو میزارم لب تاقچه ی دلم و به خودم میگم " نشنیدی چی گفت؟ ...تازه اولشه..." اشکم داره برای چکیدن التماس میکنه
حس میکنم هوای خونه پر از اکسیژن مرگ شده ... آخه هر چی نفس میگیرم حس خفگی رهام نمیکنه
فشار دستش رو مچم بیشتر از همیشه شده ... الانه که استخون دستم خرد بشه...
نگام میکنه و برق اشکو تو چشمم میبینه ... با انزجار میگه
-چیه ؟ ... بازم میخوای گریه کنی؟
سرمو میندازم زیر...به دست دردناکم خیره میشم و آهسته میگم
-درد داره!
حتما مسیر نگاهمو دنبال کرده که یهو به خودش میاد و میفهمهه که چه بلایی سر دستم آورده...فورا فشار رو از روی مچم برمیداره ...
کف دستم از شدت انباشت خون سرخ سرخ شده... رد ناخن هاش رو مچم سیاه شده....حس میکنم زهر کینه رو ریخته تو ناخن هاش و زره زره فرو کرده تو تنم ...درست مثل یه تزریق زیر جلدی دردناک ...حالا کینه اش توی خونم جریان گرفته وداره مستقیم میره سمت قلبم ...
پلک هامو رو هم میزارم .. نباید ازش متنفر بشم... فقط باید صبوری کنم ...صبوری کنم تا اون مرد خشمشو زره زره سرم خالی کنه و یه روز آروم بگیره.. نباید به خشم ببازم و کینه اشو به دلم راه بدم
نگاه اخموشو از کبودی دستم میگیره و امر میکنه
-کلی کار داریم...باید تا امشب اتامو سرو سامون بدم..پس بجنب!
میره سمت اتاق ... پشت سرش راه میوفتم و هی دستمو تو هوا تکون میدم ...شاید فکر میکنم اینطوری خون زودتر جریان پیدا میکنه و دستم از لمس شدگی در میاد... پشت در اتاقش که می رسیم دستم سوزن سوزن میشه و حسش کم کم برمیگرده
صدایی تو گوشم میگه "رها ....خدا کمک میکنه ...جمع قدرت تو و خدا یه قدرت بی نهایت میشه پس تو قرار نیست هیچوقت کم بیاری ". دوباره پر از انرژی میشم
بی مقدمه میگم
-ببخشید
روزبه یهو برمیگرده سمتم ... از تعجب یک تای ابروشو میده بالا
فورا توضیح میدم
-اگه تو بگی دیگه حتی جواب سلام اون مرد هم نمیدم
گیج نگاهم میکنه...
با گفتن " ممنونم" حتی گیج تر از قبل میشه
-به لطف تو دیگه نیاز نیست روزی چندین ساعت بیرون از خونه کاری که دوست ندارمو انجام بدم و میتونم بهتر به درسم برسم...واقعا ممنونم ازت
نگاهش میکنم ... نه آرومه نه عصبانی...
حس میکنم چه خوبه که حرف دلمو بهش زدم..
بی اختیار لبخند رو لبام میشنه .... مصمم آستین هامو بالا میزنم و با انرژی میگم
-خب از کجا باید شروع کنیم؟
سنگینی نگاهشو رو صورتم حس میکنم..سرمو که بلند میکنم از اونچه تو چشماش موج میزنه متعجب میشم
شاید اشتباه میکنم اما نگاهش داره فریاد میزنه "متاسفم"
***