کامل شده رمان عشق فیزیکی |فاطمه سادات:) کاربر انجمن نگاه دانلود

سن شما چقدر است؟

  • زیر 15 سال

    رای: 16 20.0%
  • 15 تا20 سال

    رای: 50 62.5%
  • 20 تا 30 سال

    رای: 12 15.0%
  • 30 به بالا

    رای: 2 2.5%

  • مجموع رای دهندگان
    80
وضعیت
موضوع بسته شده است.

فاطمه سادات:)

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/04
ارسالی ها
2,063
امتیاز واکنش
8,679
امتیاز
606
سن
22
محل سکونت
| єѕƒαнαη |
به نام خالق بخشایشگر...

نام رمان:عشق فیزیکی
نام نویسنده:فاطمه سادات:)

ژانر:و فیزیکی و البته عاشقانه!

اینم جلدمون:
2lsx_fatemeh_sadat.jpg


ممنونم از هانیه خانوم...به خاطر طراحی عالیشون...

دوستان بخش هایی که با * مشخص شدن...جزو متن اصلی نیستن...یا خوابن یا یه همچین چیزی:)

مقدمه:نمیدانم از کجا باید آغاز کنم....

از زمانی که چگالی عشقت بر روی قلبم سنگینی میکرد...؟!
یا از وقتی که وزن عشق تورا با شتاب جاذبه چشمانت اندازه گرفتم؟!
من و تو جذب شدیم...مانند دو قطب آهنربا...من زن بودم و تو مرد....اما شتاب جاذبه عشقمان مانع جداییمان شد...
و حالا نیروی عشقمان باعث میشود که تو کار کنی و من اندازه بگیرم....با خط کشی که اعداد آن از جنس فیزیک است...!!!
آری یافتم....فیزیک ابتدای کار ما بود....
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    فاطمه سادات:)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/04
    ارسالی ها
    2,063
    امتیاز واکنش
    8,679
    امتیاز
    606
    سن
    22
    محل سکونت
    | єѕƒαнαη |
    با استرس نشسته بودم و داشتم فکر میکردم که چقدر خرم!آخه بی عقل الاغ با قلدر مدرسه میوفتی که چی؟!دودیقه جلوی عشقتو به مادرت بگیر تا نه عینکتو بشکنی و نه دماغ طرفتو بشکنی!وای عینکم!خیلی قشنگ و سبک بود!با صدای خانوم اکبری از فکر دراومدم.
    اکبری-شماره ولی؟
    -خانوم شما که شغل پدر منو میدونین بیشتر وقتا نیستن اینجا الآنم رفتن ترکیه.
    اکبری-خوب الآن من به کی زنگ بزنم بگم بیاد دسته گلشو جمع کنه؟؟
    -نمیشه این دفعه رو ببخشید؟!
    اکبری-نه خیر نمیشه!
    به درک!خوب ترانه که جلسه ترلان(دخترش)نمیتونه بیاد ...آرمین هم که عروسیه...فرزادم که زشته بیاد دنبال خواهرزنش...!میمونه آرمان با اون اخلاق گندش!!!ولی انگار چاره ای نیست!
    -خانوم این شماره برادرمه.....09
    نیاد آبرو ریزی کنه؟نه بابا خیر سرش درس خونده داداشو فقط سر من میزنه!با صدای در به خودم اومدم...
    مش باقر بود-خانوم یکی اومدس میگد با شوما کار دارد.( اینجارو با لحجه اصفهانی بخونید)
    اکبری-بگین بیاد داخل مش باقر
    مش باقر-چشم خانوم
    وای خدای من!الآنه که سرمو بزاره رو سینم.البته دارم زیاده روی میکنم انقدم بداخلاق نیست!آرمان اومد تو و با ابروهای در همش واسم خط و نشون میکشید!ترجیح دادم با انگشتام بازی کنم!اکبری بیرونم کرد تا باهاش صحبت کنه.نشستم روی صندلی های بیرون دفترو برای صدمین بار شروع کردم به دوره زندگیم!ترنم هستم فرزندچهارم و آخر خانواده دو تا برادر دارم یه خواهر که اسماش....
    فرناز پرید وسط افکارم-عمه شنیدم دعوا کردی!
    برای صدمین بار زدم تو سرش-به من نگو عمه!!!بله اتفاقا هنوز گرمم اگه تنت هـ*ـوس مشت و مال کرده در خدمتم!
    فرناز ریز خندید-فکر نکنم بدون عینک جابی رو ببینی!کی رو احظار کرده حالا اکبری؟
    -آرمانو !برو وسایلتو بجمع که میام دنبالت بریم باهم!
    فرناز-وای عمه زنگ آخر ادبیات فارسی داشتیم عاشقتم دمت گرم!
    -زهر مار و عم...
    اکبری-ترنم بیا داخل.فرناز!مگه تو کلاس نداری؟!
    فرناز-چرا خانوم!
    و چشمکی زد رفت بالا.رفتم داخل با دیدن گره های ابروی آرمان گور خودمو کندم!
    اکبری-حسینی دفعه آخرت باشه ها بیا این تعهد نامه رو امضا کن و وسایلتو جمع کن امروز زودتر برو!
    میدونستم اینو میگه-چشم
    آرمان-فقط خانوم اکبری برادرزادم...
    وسط حرفش پرید-بله بله آقای حسینی ترنم برو فرنازو صداش کن!
    -چشم
    دوان دوان رفتم طبقه بالا دم در چهارم ریاضی 2 وایسادمو در زدم و رفتم داخل
    -خانوم گفتن فرناز حسینی بیاد پایین اومدن دنبالش!
    اومد بیرون-با کی دارین؟
    -شیمی داریم!حالا میرم وسایلمو میارم تو برو پایین.
    رفتم وسایلمو جمع کردم.وقتی رفتم پایین دیدم آرمان با اخم به راه پله نگاه میکنه و فرنازم دپرس کنارش وایساده و داره با بند کیفش بازی میکنه!
    آرمان-بریم
    وقتی داشتیم میرفتیم از فرناز پرسیدم چی شده و اونم بهم گفته که آرمان زده تو پرش!سوار ماشین شدیم!الآن شروع میشه...3...2...1
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه سادات:)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/04
    ارسالی ها
    2,063
    امتیاز واکنش
    8,679
    امتیاز
    606
    سن
    22
    محل سکونت
    | єѕƒαнαη |
    آرمان-خوب قضیه این دعوا چی بود ترنم؟
    خخخ نگفتم!
    فرناز-بی خیال عمو!همه دعوا میکنن!
    آرمان-کسی از شما نظر خواهی نکرد!شما ساکت!
    -اع خوب...خوب...یه چیزی به مامان گفت منم نتونستم جلوی خودمو بگیرم!ببخشید
    خوشم میاد این فرناز از رو نمیره-اصن فرید کو؟!
    ارمانم دیگه ادامه نداد-دانشگاهه تا ما نهار بگیریم اونم میرسه.
    به ادامه ورق زدن دفتر خاطرات ذهنم پرداختم...آرمین برادر بزرگترمه و فرید و فرناز بچه هاشن.دومین فرزند خانواده ترانه س که یه دختر داره به اسم ترلان.سومیم ارمانه که هنوز مجرده آخرین منم!مادرم یک سال پیش فوت کرد و به خاطر همینم خیلی روش حساسم!خیلی!پدرمم در همین حد میدونم که تا جره و اخلاقاش ماشالله کپی آرمانه یا بهتر بگم آرمان کپی پدره!و در آخر رشته م که عاشقشم...ریاضی فیزیک که فقط و فقط به خاطر فیزیکشه!!!من عاشق فیزیکم عاشق!
    آرمان-پیاده شید
    اوووو چه تو فکر بودم!اینا نهارم خریدن و من نفهمیدم!رفتین داخلو رو کاناپه های راحتی ولو شدیم .آرمان پشتش به در ورودی و روش به ما بود.سرشو تکیه داده بود به پشتی کاناپه و چشما و بسته بود.یهویی فرید از در ورودی کاملا بی سر و صدا وارد شد و به ما اشاره کرد که ساکت باشیم.با دیدن پلاستیک توی دستش نقششو خوندیم و باهاش لب زدیم:1...2...3
    و اون پلاستیکو بالای سر آرمان ترکوند!آرمان از غافلگیر شدن متنفره متنفر!یه بار که برای تولدمون غافلگیرش کردیم انقدر سرمون داد زد که خدا میدونه!تا چند ثانیه نفهمیده بود چی شده اما با صدای خنده من و فرناز و فرید به خودش اومد و شروع کرد دنبال فرید دویدن تا یه پس گردنی مهمونش کنه!من و فرنازم وسط سالن ایستاده بودیم و غش کرده بودیم از خنده که یهو آرمان یه نگاه به من کرد-به من میخندی؟!
    و پرید رومو شروع کرد به قلقلک دادن من.که یهو صدای خنده فرید و فرناز قطع شد آرمانم متوجه شد چون همزمان ایستادیم و شکل علامت سوال به فرید و فرناز که با ترس به پشت سرمون نگاه میکردن زل زدیم.ناگهان به خودمون اومدیم و برگشتیم و پدرو با یه اخم وحشتناک پشت سرمون دیدیم!وای بدبخت شدیم رفت!بیچاره آرمان خوبه برای اولین بار در ایران این کارو میکردا!
    پدر-اینجا چه خبره ؟!آرمان ترنم سریع اتاق من!
    من پشت سر آرمان رفتم بالا البته با ترس و لرز!!!رفتیم تو اتاق من سرمو انداختم پایین.
    پدر-دست مریزاد واقعا!من ماهی یه هفته نیستم این بچه بازیا رو میکنید؟آقا آرمان شما هم بچه ای؟
    -سلام پدر ببخشید.مگه شما نرفتین ترکیه؟
    پدر-علیک.چرا رفتم.من با شما صحبت نکرده بودم ترنم خانوم قبلا؟
    -چرا پدر ولی ما اینجا تنها...
    پدر-بسه دیگه...تنها...تنها...تنها...این اصلا بهونه خوبی واسه بچه بازی نیست!
    بغض کرده بودم.با این که ادم حاظر جوابی بودم اما تربیت خانوادگیم اجازه بحث با پدرو نمی داد.
    پدر-خیلی خوب کافیه.برید پایین منم یه چیزی جا گذاشته بودم برش میدارم و میرم.آقا آرمان از شما انتظار نداشتم
    آرمان-معذرت میخوام پدر بعدم دست منو سفت گرفت کشید بیرون و بعد پایین.
    -آی دستم.خودم راهو بلدم.
    آرمان-حرف نزن بعدم سفت تر دستمو کشید جوری که داشتم از پله ها سقوط می کردم!
    وقتی که پدر رفت آرمان گفت:همش به خاطر بچه بازی شما سه تاست.همین یه نفرم که پیش پدر اعتبار داشت رو ضایع کردین.
    -اصلا هم تقصیر ما نبود.افراد خودشیرینی مثل تو و ترانه حقشونه!منو که میبینی پدر هرروز داره نصیحتم میکنه!کو گوش شنوا؟
    ارمان-من خودشیرینم؟صبر کن ترانه بیاد
    -نه پس من خودشیرینم!اون دوتایی که همیشه مثل پدر اخمو ان تویی و خواهر جونت!
    ارمان-کاری نکن جریان دعواتو به پدر بگما!
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه سادات:)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/04
    ارسالی ها
    2,063
    امتیاز واکنش
    8,679
    امتیاز
    606
    سن
    22
    محل سکونت
    | єѕƒαнαη |
    "از من آتو گرفته!"
    -برو هر کاری دلت خواست بکن!اصلا مهم نیست!
    بعدشم سریع از پله ها بالا رفتمو در اتاقمو قفل کردم.رفتم زیر پتو و شروع کردم به گریه کردن...دلم خیلی گرفته بود...از پدر برای رفتار خشک و جدیش...از ارمان برای اخلاق بدش...از مامان برای تنها گذاشتن من...آخ مامان...مامان...مامان...اگه تو بودی مگه ارمان جرئت داشت با من اینجوری حرف بزنه؟!انقدر فکر کردم که خوابم برد...
    بلند که شدم دیدم فرناز پایین تختم خوابش بـرده البته پای تکالیف جبر!سری به نشونه تاسف تکون دادمو بلند شدم که برم...صبر کن ببینم مگه من درو قفل نکرده بودم؟آهان پدر یه دسته کلید زاپاس از همه کلیدای خونه داره...لابد رفتن تو اتاق پدرو در و باز کردن.
    تا رفتم دست و صورتمو شستم و برگشتم فرناز بیدار شده بود.
    -خانوم خر بدبختو زدی؟
    فرناز-زهر مار ترنم امتحان داریم فردا!امتحان جبر و احتمال!
    بی تفاوت گفتم-خوب جبر که آسونه!
    فرناز- ای کاش منم یه دل خجسته ای مث تو داشتم!
    -دیگه دیگه!خدا خرو شناخت که بهش شاخ نداد!
    فرناز-خر عمته!ام...چیزه...ترنم...چند وقتیه میخوام یه رازی بهت بگم...
    پریدم رو تخت-آخ جون راز !بگو!
    با تردید شروع کرد به تعریف کردنو با هر کلمه ای که می گفت من تعجبم بیشتر می شد!فرناز...my friend...؟!اصن خنده داره!
    قضیه ازین قراره که جلوی موسسه زبان یه پسره ای بهش پیله میکنه!اولش جوابشو نمیداده!ولی بعدش میگه بزار تجربه کنم و ازین چرت و پرتا!الانم که میخواد کات(cut (کنه اون ول نمیکنه!ای خدا!مگه همه چیزو تو باید تجربه کنی آخه...؟!
    در باز شد و یه جوجه...ای خاک بر سرم یاد داستان حسنی افتادم!در باز شد و ارمان اومد تو!یا امام غریب!یعنی حرفای فرنازو شنیده؟!
    ارمان-فرناز تو الان چی گفتی به این؟!
    فرناز-من...مـ...هیچی عمو...
    -این به درخت میگن!بعدشم تو به اجازه کی به حرفای ما گوش دادی و پریدی تو؟
    ارمان-به اندازه کافی از قضیه ظهر از دستت عصبانی هستم!دیگه بیشتر رو اعصابم نرو!
    -من کار اشتباهی نکردم که تو از دستم عصبانی باشی!
    ارمان-باشه تو راست میگی!فرناز چی داشتی میگفتی؟!
    فرناز سرشو انداخت پایین.ارمان هم دیگه تقریبا جلوی ما وایساده بود...
    ارمان-بگو فرناز!سریع!
    سرشو اورد بالا-خوب اون بهم پیله کرده بود...منم گفتم دست از سرم برمیداره...چند باری باهم قرار گذاشتیم...
    دست ارمان رفت بالا که فرود بیاد رو صورتش که زنگ درو زدن.اارمان کلافه رفت تا درو باز کنه.فرناز با گریه خودشو پرت کرد تو بغـ*ـل من.یه ذره دلداریش دادم.یه خورده که اروم تر شد رفتیم تو دستشویی طبقه بالا تا دست و صورتشو بشوره.فرنازو بردم تو اتاق و خودم بی توجه به لباسام رفتم پایین!و البته بدون این که یه خورده فکر کنم که کی اومده خونه!
    با خیال راحت از پله ها رفتم پایین که دیدم فرزاد و ترانه و ترلان نشستن رو مبل البته ارمانم اونورشون نشسته بود.با پایین اومدن من همه نگاها به طرفم برگشت.یه لحظه به خودم اومدم....یه تونیک تنم بود و روسری هم سرم نبود!اارمان با اخم برام خط و نشون می کشید.ببخشیدی زیر لب گفتم و دویدم بالا.فرناز توی فکر بود.
    ارمان اومد تو:نیمتونی یه سوال بکنی ببینی کیه و بعد بیای پایین؟
    این دفعه واقعا حق با اون بود-ببخشید.تقصیر خودم بود
    ارمان-تو هم زانوی غم بغـ*ـل نگیر فرناز خانوم بعدا تکلیفمو با تو و بابات روشن میکنم.
    بعدم رفت پایین. بچه مردمو ترسوندی.
    -نترس فرناز.اون که نمیگه!یه چیزی رو هوا می پرونه!
    بعدم لباسامونو پوشیدیم و رفتیم پایین.فرناز سلام کرد و رفت تو آشپز خونه.
    -ســــــــــــلـــــــام.
    فرزاد-سلام بر ترنم حواس پرت!
    -اع فرزاد خوب حواسم نبود دیگه!
    فرزاد خندید.
    ترانه-دست شما درد نکنه دیگه ترنم خانوم.حالا من شدم خودشیرین؟
    با چشای گرد شده به ارمان نگاه کردم.یعنی انقدر دهن لق بود؟بی تفاوت یه نیشخند تحویلم داد.دروغ نمیگم ترانه خشک و جدیه اما خیلی مهربونه منم دوسش دارم.البته ارمانو هم دوست دارما!ولی میترسم بهش بگم درجه اعتماد به نفسش بره بالا تر!زنگ درو زدن.حتما ارمین و اینا بودن دیگه!فرناز از آشپز خونه اومد بیرون و با التماس به ارمان نگاه کرد.ارمان بلند شد و درو باز کردو بعد از سلام و احوال پرسی رفت تو اتاقش.
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه سادات:)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/04
    ارسالی ها
    2,063
    امتیاز واکنش
    8,679
    امتیاز
    606
    سن
    22
    محل سکونت
    | єѕƒαнαη |
    - به به رسیدن بخیر!عروسی بی ما خوش گذشت؟
    ارمین-آره!انقدر خدارو شکر کردم که شماها نبودین!با خیال راحت رفتیم عروسی و برگشتم!
    مامان مهری-شوخی میکنه عزیزم.ارمان برا چی رفت بالا؟بزار برم صداش کنم.
    -نه نمیخواد.شما خسته راهین.من میرم میارمش.
    ای خدا به زمین گرمت بزنه فرناز که به خاطر تو من باید ناز اینو بخرم!درسته اخلاقش خیلی مزخرفه!ولی خوب منم دخترم دیگه!بلدم چیکار کنم!رفتم بالا و در اتاقشو زدم.
    ارمان-بله؟
    -منم.اجازه هست؟
    ارمان-بیا تو
    نشسته بود روی صندلی کامپیوترش.منم نشستم رو تختش.
    -ارمـــــــــــــــــــــــــــان؟
    خندید-باز چی میخوای که اینجوری صدام میکنی؟
    -خیلی لوسی!ذوق آدمو کور میکنه!اومدم ازت خواهـش کنم که قضیه فرناز بین خودمون بمونه!
    با شنیدن ترکیب"قضیه فرناز"اخماش رفت توهم.حالا وقتشه!رفتم جلوی صندلیش و اخماش با دوتا انگشت شصتم باز کردم:
    -اخم نکن دیگه!زشت میشی!بعد من دوست نمیدارم!به ارمین چیزی نمیگی دیگه!
    ارمان-ترنم...
    -میدونم چی میخوای بگی...تو مردی...برات سخته که باورش کنی...میدونم...همه اینارو میدونم.ولی بیا پسره رو ردش کنیم بره.هوم؟تو هم اصلا کار خوبی نکردی که میخواستی بزنیش!
    ارمان-مورد آخر اصلا به تو مربوط نبود!
    -چشم هرچی تو بگی!خوبه؟نمیگی دیگه؟
    ارمان-خیلی خوب!نمیگم!ولی دفعه آخره ها!
    اگه بحث فرناز نبود یکی میزدمش که بفهمه همه چی به من ربط داره!ولی خوب اون موقع کار خراب میشد!تازه یه چیزیم میزاشت روشو به ارمین میگفت والا!اصلا بهش اعتمادی نیست!رفتیم پایین.همچین عین این عروس و دومادا میومدیم پایین که شد سوژه خنده!
    ارمین-به به عروس و دوماد تشریف اوردن.
    بعدم با فرزاد زدن زیر خنده! ای خدا اینام برا خنده یه چیزی جور میکنن!نشستم بین ارمین و ارمان و به فرناز یه چشمک زدم که یعنی حله! ترلان از توی آشپز خونه اومد بیرون.
    ترلان-عروس!عروس!عروس!هوووو!
    بعدم با طرز خیلی ضایعی کل کشید!ای خدا خو بگو بلد نیستی نکش!بعدم شروع کرد اون قدر گشتن که دامنش باز بشه.دیگه همه داشتیم میخندیدیم!
    ترانه-بچه ها دقت کردین کارای ترلان چقدر شبیه بچگی های ترنم؟؟؟
    ارمین-آره !همیشه دوست داشت لباساش دامن داشته باشه!وای خدا!یادتونه یه بار مارو کل اصفهان گردوند تا یه لباس دامن دار پیدا کنه؟یعنی در اون لحظه میخواستم سرشو ببرم!
    -تو قصدشو داشتی!ارمان عملیش کرد!
    ارمان-خوب کاری کردم!والا!تو بچه بودی.فرنازم بچه بود!نه مشکل این بود که بچه آخر بودی و لوس!
    -خودت لوسی!
    ارمین-خیلی خوب بابا!اصلا من لوسم!این شازده ما کجاست؟
    ارمان-شازدتون با دوستاش رفتن مهمونی!
    ارمین کلافه بلند شد و یی هیچ حرفی رفت بیرون و شروع کرد به قدم زدن.آخرای فروردین بود و هوا خوب بود برای قدم زدن.ولی مطمئنا ارمین یهویی بلند نشد بره برای قدم زدن !بلند شدم برم ببینم چی شده که ارمان دستمو گرفت.با حالت پرسشی نگاهش کردم که گفت:
    تو باید تو همه چیز فوضولی کنی؟
    -خوب باشه فوضولی نمیکنم!
    چند دیقه بعد صدای در اومد و بلافاصله صدای جر و بحث ارمین و فرید.خونه ما یه حیاط بزرگ داره که ما بهش میگیم باغ از بس بزرگه!خیلی دوسش دارم.همه رفتیم بیرون و اول حیاط که نزدیک به ساختمان بود وایساده بودیم و ارمین و فرید آخر باغ و نزدیکای در ورودی داشتن بحث میکردن.ارمان و فرزاد رفتن تا اون دوتا رو اروم کنن وقتی یه خورده اروم تر شدن رفتیم تو .من نمیدونم چرا همیشه وقتی یه همچین اتفاقی میفته من و فرناز باید با طرفین صحبت کنیم!ای بابا!حالا باز فرناز خوبه میفرستنش پیش عاقله!من و همیشه میفرستن پیش یه کسی که تکلیفش با خودشم مشخص نیست!مثل الان فرنازو فرستادن پیش ارمین منو فرستادن پیش فرید!فرید تو اتاق امیر حسین بود در زدم و رفتم تو.فرید که میدونست اومدم از زیر زبونش حرف بکشم وقتی بهش سلام کردم گفت:
    فرید-اصلا اولشو خوب شروع نکردی!
    -به من چه!تقصیر خودشونه!صاف و پوست کنده بهت بگم!بگو چی شده؟!
    فرید-ببین توروخدا!فرد بهتری نبود؟
    -همینه که هست!بگو!
    فرید-خیلی خوب!مشکل اصلی اینجاست که من میخوام با دوستام برم بیرون. اینور...اونور...چه میدونم!ولی بابا از دوستای من خوشش نمیاد!
    -خوب باهاشون نرو بیرون!
    فرید-میام میزنمت ها!اینم حرف بقیه رو میزنه!
    -جرئت داری منو بزن!حالا بیا به عنوان مثال امشبو در نظر بگیریم.امشب کجا بودی؟
    فرید-خونه یکی از بچه ها مهمونی...خوب مهمونی که نه...
    -راستشو بگو فرید!پارتی بود؟مختلط؟
    فرید-ببین ترنم...تو عاقل تر از فرنازی همین که اون عین دبستانیا میشینه خرخونی میکنه در حالی که مطمئنه که یه جای خوب قبول میشه و تو به اندازه میخونی یه فرقتونه!حالا من از تو می پرسم!چه اشکالی داره یه مهمونی دختر و پسر مختلط؟
    -فرید!...ارمین اگه بفهمه...
    فرید-اون نمیفهمه چون تو دهنت چاک و بست داره!درسته؟!
    -ببین فرید...من آدم خشک مقدسی نیستم که بگم نباید به صورت نامحرم نگاه کنی!ولی خوب اینجور مجالس...ممکنه...خودت بهتر میدونی چی میگم!
    فرید-درسته.همه این چیزایی که گفتی درسته!ولی من همشونو میشناسم همشون از بچه های دانشگاهن!منم حواسم به خودم هست!
    -صبر کن!پیاده شو باهم بریم!تو راضی میشی اگه من یا فرناز به یکی از این مهمونیا بریم؟حتی با بچه های دانشگاهمون!
    فرید-معلومه که نه!ولی اون دخترا فرهنگشون فرق داره!
    -تو چرا فکر میکنی خطر فقط در کمین دختراس؟خطرایی که من و امثال منو تهدید میکنه برای تو یا حتی ارمان هم وجود داره!
    بعد از کلی بحث رفتم بیرون.همه منتظر به دهن من خیره بودن...
    -بی نتیجه! بعدم شونه ای بالا انداختم و رفتم کنار مامان مهری نشستم.
    ارمان-پس چه کار داری میکنی سه ساعته اون تو؟فرناز 5 دقیقه طولش داد با نتایج خوب!من زمان گرفتم دقیقا الان45 دقیقس اون تویی و اومدی بیرون میگی بی نتیجه!
    -بلد بودی خودت میرفتی!
    ارمان-بله راست میگی از اولشم خودم باید میرفتم.
    ترانه-بسه دیگه!خجالت بکشید.ترنم تو احترام بزرگترتو نگه دار!ارمان تو هم بچه نیستی که!
    فرزاد-یک کلمه از خواهر عروس!
    ترانه-بسه فرزاد خواهش میکنم!
    فرزاد-چشم!
    بعد نیم ساعت همه بلند شدن که برن و فرید هم خونه ما موند.شبایی که پدر نیست من تو اتاق ارمان میخوابم.نمیدونم چرا ولی میترسم!امشب هم که جام پره!به به!
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه سادات:)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/04
    ارسالی ها
    2,063
    امتیاز واکنش
    8,679
    امتیاز
    606
    سن
    22
    محل سکونت
    | єѕƒαнαη |
    -ارمــــــــــــــان؟؟
    جوابی نداد.
    -داداشــــــــــــــــــــــــــی؟
    جواب نداد!
    رفتم دستشو گرفتم:داداشی؟
    ارمان-هوم چی میخوای؟
    -میشه امشب سه تاییمون تو سالن بخوابیم؟
    ارمان-نه خیر
    -چرا؟
    ارمان- چون سالن جای خواب نیست!زود باش مسواکتو بزن و بخواب.تو مثلا امسال کنکوری هستی؟چرا هیچی نمیخونی؟
    -اهــه!من در این مورد قبلا یه بار بحث کردم!
    امیر-ترنم...قبول نمیشیا!میدونی که پدر اجازه نمیده بری یه شهر دیگه!باید همین اصفهان خودمون قبول شی!
    -من قول دادم همین جا قبول شم و می شم!دیگه بحث اینو پیش من نکن لطفا!فرید کو؟
    ارمان-خوابیده توهم زود باش برو بخواب!
    -گشنمه!
    یه نگاه تند بهم کرد
    -خوب من داشتم با فرید سر و کله میزدم شماها شام خوردین!زود میخورم و می خوابم!
    ارمان-زود باش داشت میرفت که یه صدایی اومد از پشت بازوشو بغـ*ـل کردم: نرو من می ترسم!
    ارمان-ای خدا!باشه من اینجا وایسادم زود باش فقط خواهشا خوابم میاد!
    سریع یه ساندویچ نون و پنیر درست کردم و خوردم.اوووم چه خوشمزه بود!خوشمان امد!رفتیم بالا و من مسواک زدم.
    ارمان-اگه شب ترسیدی بیا اتاق من.
    -باشه.شب بخیر رفتم تو اتاقمو و دراز کشیدم.اتاق ارمان یه تخت دو طبقه داره و فرید هم میره رو طبقه دوم میخوابه.منم نمیتونم پایین تخت بخوابم.کم کم خوابم برد...
    وای خدای من...این چه خوابی بود خدایا...چرا هیچی یادم نمیاد....اه لعنتی خیلی ازین حالت که سعی میکنی یه چیزی یادت بیاد ولی نمیاد بدم میاد!فقط یادمه خیلی ترسناک بود...داشت گریم میگرفت رفتم تو اتاق ارمان....چون خوابش خیلی سبکه با صدای پا هم بیدار میشه...
    ارمان-چی شده؟چرا بیدار شدی؟
    اشکم دیگه در اومده بود:گفتم میترسم...
    ارمان-باشه خیلی خوب گریه نکن بیا ...بیا آب بخور...
    آبو خوردم و ارمان رفت پایین تخت خوابید و منم رو تخت اون...
    صبح بلند شدمو بعد از شستن دست و صورتم رفتم پایین.نشستم پشت میز و به فرید و ارمان که داشتن صبحانه میخوردن نگاه کردم.واقعا چجوری میتونن صبح نون و پنیر بخورن؟
    ارمان-بخور
    -ایـــــــــــــــــــــی دوست ندارم.
    ارمان-اع؟چجوری وقتی پدر هست می شینی میخوری؟
    -چون از پدر می ترسم!
    خندید.اوه اوه اوه الان ارمین میاد...رفتم سریع فرم مدرسمو که سورمه ای بودو عاشقش بودمو پوشیدم.بعدم دویدم و کفشامو پوشیدم.تا من رفتم دم در ارمین هم رسید.خوب شد دیر نیومدم ها!سوار شدم و سلام کردم.
    فرناز-عمه جبر خوندی؟
    -اهههههه!ارمین به این ته طغاریت بگو به من نگه عمه!
    ارمین-فرناز جان اذیتش نکن بابا.
    فرناز-چشـــــــــــم!خانوم ترنم خانوم جبر خوندی؟
    شونه ای بالا انداختم-نوچ!
    فرناز-نه؟!وای ترنم از فصل یک و دو و سه امتحان داریم!
    -خوب داشته باشیم!جبر آسونه!تو واقعا میشینی جبر میخونی؟!
    -وای!چقدر بی خیالی تو !اگر پدر بزرگ اجازه داد بری یه شهر دیگه دانشگاه!
    -خوب نزاره!من همین جا قبول میشم!
    فرناز به من چه ای گفت و به بیرون خیره شد.اینم خوشگله ها!البته ایشون و فرید و ترانه خوشگلن!من و ارمان خاصیم!میگم خاص چون واقعا خوشگل نیستیم!خاصیم!فرناز به بینی کوچیک و قلمی و لبای کوچیک و چشای مثل کلاغ سیاه!من با چشمای عسلی خیلی روشن و بینی متوسط و لبای نسبتا درشت!ابروهای فرناز زیاد پر نیست اما از من پر!خیلیم پره!با توقف ماشین جلوی مدرسه از فکر بیرون اومدم. رفتیم پایین و و از ارمین خداحافظی کردیم رفتیم بالا و هرکی تو کلاس خودش.من نمیدونم چرا من و فرنازو توی یک کلاس نزاشتن؟!همه بچه ها داشتن برا تقلب برنامه ریزی می کردن!من عاشقشونم!مثلا بهترین دبیرستان اصفهانه!منم چون فرد خیلی خبیثی هستم به هیچ کس تقلب نمیدم!خانوم بلادیون –دبیر جبر و احتمال-اومد و دیگه ساکت شدن .امتحان شروع شد.همشو نوشته بودم البته دوسه تاشو شک داشتم ولی خوب!کاچی به از هیچی!یه سوال بود که همه توش گیر کرده بودن .از دبیر پرسیدم چند نمره داره که حداقل ننویسمش!
    بلادیون-2 نمره!بنویسید!
    همه بچه ها شروع کردن به شلوغ کردن!خوب خیلی زیاد بود!یه دو سه بار دیگه روش نگاه کردم و تمام قوانین و مرور کردم...آهان! خوب بقیشم که دستگاهه.حل شد!رفتم و گفتم:
    -میشه بدیم خانوم؟
    بلادیون-بله چرا نمیشه.
    برگمو گذاشتم و نشستم.من اولین نفری بودم که دادم برای همین قشنگ برگمو داشت کنکاش می کرد!صاف رفت سر همون سواله.یه نگاه بهم انداخت و لب زد:آفرین. بفرما!حالا میریم ببینیم فرناز خیلی خون چه دسته گلی به آب داده!زنگ خورد و رفتم توی کلاس فرناز .یه نفر داشت گریه می کرد همه هم دورش جمع شده بودن.رفتم از بین جمعیت گذشتم و دیدم فرناز داره گریه می کنه!ای خدا چرا انقدر اشکش دم مشکشه!
    -بچه ها ولش کنید.فرناز بلند شو بریم پایین.
    فرناز-به خدا اگه خوب داده باشی می کشمت!
    -خوب دادم!البته نسبتا!
    افتاد دنبالم منم که تشنه دویدن!از پله ها رفتم پایین و توی طبقه پایین جلوی دفتر مدیریت با یکی برخورد کردم...
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه سادات:)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/04
    ارسالی ها
    2,063
    امتیاز واکنش
    8,679
    امتیاز
    606
    سن
    22
    محل سکونت
    | єѕƒαнαη |
    اومدم عقب و گفتم:ببخشید.معذرت میخوام.
    مرده که انگار مارو زیر نظر داشت گفت:اشکالی نداره ولی ازین به بعد توی مدرسه گرگی بازی نکنین!
    -چشم.ببخشید بازم.
    رفتم پیش فرناز.یه مشت زد به کتفم:به هم میاین!
    زدم تو سرش-احمق!
    فرناز-راستی تو میدونی امروز چجوری باید بریم خونه؟!
    -آره فرید میلاد دنبالمون.ما دیگه انقدر به شکلای متفاوت رفتیم خونه حسابش از دستم در رفته!
    فرناز-ولی خوب شدا!اصلا حس پیاده روی نبود!همچین شکلای مختلفم نیستا!یه بار پیاده رفتیم...یه بار بابا اومد دنبالمون...یه بار...
    -بسه فرناز خواهشا!حالا میخواد پیشامد هارو حساب کنه!صبح داشت به ارمان می گفت که من با دوستام بر می گردم و درست نیست و ازین حرفایی که خودشم قبول نداره!ولی ارمان قبول نکرد.فکر کنم با ماشین دوستش میاد.
    فرناز- خوبه!
    زنگ خورد و رفتم سر کلاس .خوب چی داریم.اهان!فیزیک!درسی که عاشقشم وای!خدای من!اصلا جون من برای این درس در میره!واسه دبیرشم همین طور!خیلی ماهه!سال اول دبیرستان ما ازدواج کرد و الانم اولین بچشو بارداره.آخرای بارداریشم هست.نشسته بودم و داشتم به علاقه هام فکر می کردم که خانوم سرلکی-دبیر فیزیک-و همون مرده که من باهاش تصادف داشتم اومدن تو.من تا مرده رو دیدم لبمو گزیدم.اونم با دیدن من خندید.لابد کارآموزه...نه...سنش بیشتره...نمیدونم...حالا معلوم میشه.
    سرلکی-خانوما ایشون آقای پیوندی هستن من از فردا نمیام مدرسه دلیلشم خودتون خوب میدونید و چون سال آخرتونه و کنکور دارین نمیتونم به هرکسی اعتماد کنم.از مدرسه خواهش کردم تا خودم یه دبیر جایگزین برای خودم بیارم و مدرسه قبول کرد.شما چهار سال شاگردای من بودید می خوام سرافرازم کنیدا!نیازی هم به توضیح نداره که بهترین دانش آموزاتون کیان.ترنم,الناز بیاین.
    بلند شدیم و رفتیم کنار خانم سرلکی ایستادیم.
    سرلکی-آقای پیوندی این دو نفر بهترین دانش آموزای من هستن.هر مشکلی با کلاس داشتین باهاشون در میون بزارید.خیلی خوب.امروز آقای پیوندی میشن دبیر منم می شم دانش آموز.بچه ها ایشون بهترین دبیر فیزیک پایه متوسطه دوم هستن.سرگروه کل فیزیک پایه متوسطه اصفهان.
    ما نشستیم و خانم سرلکی هم کنار من که خالی بود(مینا امروز نیومده بود)
    جناب دبیر جدید شروع کرد به گفتن قوانین کلاس:حرف بزنید بیرونتون می کنم!درس نخونده نیاید سر کلاس!کتابایی که میگم رو نیوردید نیاید سر کلاس!امتحانایی که از 20 می گیرم زیر 17 از کلاس میرین بیرون و دیگم بر نمیگردید!امتحانایی هم که از 15 هست زیر 12 اخراجید از کلاس و اونایی که از 10 هستش زیر 7!نمره فیزیک آخر ترمتون هم 0 رد میشه!بسیار خوب درستون رو بهم گفتن تا آخر فصل 4 خوب خانوم....نیازی تشریف بیارید حلش کنید سوال آخر فصلو.
    المیرا رفت پای تابلو.نصفه رفت.اما یه فرمول رو یادش نبود.
    پیوندی-بشینید خانوم...
    همین جوری نصف کلاسو صدا زد.ای خدا آبروی منو بردن اینا!آخه تقلبم نمیتونن بگیرن!دیگه آخرش منو صدا زد.منم رفتم پای تابلو .
    پیوندی-کتاب کار تونو میخوندید راحت حل می شد!خوب بفرمایید.
    گوشه سرمو خاروندم.(هروقت میخوام فکر کنم همین کارو می کنم.)روی سوال نگاه کردم.
    پیوندی-اگه بلد نیستین بشینید خانوم.
    -نه خیر آقای پیوندی اجازه بدین.
    بعدم تخته رو کامل پاک کردم و تمام توضیحات لازم و غیر لازمو نوشتم.با خودم گفتم اگه قراره بعدا برای این بچه های خنگ کلاس ما همه رو بنویسه خوب خودم می نویسم!همشو نوشتم و بعدم توضیح کاملشو دادم.
    پیوندی-عالی بود.کتاب کارتونو حفظید نه؟
    با بی تفاوتی گفتم:نه!
    بچه ها زدن زیر خنده.
    پیوندی-اما فرمول این مسئله توی کتاب درسیتون نبود!
    -من به فیزیک خیلی علاقه داشتم!فرمول این مسئله رو توی کلاس اول راهنمایی از یکی از کتابای برادرم خوندم!
    پیوندی-چه کتابی؟
    -فیزیک ....
    پیوندی-یعنی الآن اگه یه مسئله از اون کتاب بدم حلش می کنید؟
    -اگه بتونم حتما.
    پیوندی-بسیار خوب
    اومد و کل تخته رو پاک کرد و یکی از سوالای آخر کتابو نوشت که من بعد5 سال نتونستم حلش کنم.ولی من همین جلسه اولی روشو کم می کنم.
    پیوندی-شروع کنید!
    با نا امیدی به خانم سرلکی نگاه کردم.
    پیوندی-سرتون روی تابلو باشه!یه ربع زمان دارید از الان شروع شد!
    -چشــــــــم!
    نگاهی به سوال کردم.ارمان نامرد...چقدر بهش اصرار کردم برام حلش کنه!اولش که می گفت هنوز برات زوده!تا کلاس سوم راهنمایی اینو می گفت!بعدشم تا همین امسال بهم می گفت:یه قانون ساده ریاضی رو جا انداختی!شروع کردم تا جایی که بلد بودم و نوشتم.رسیدم به همون گره همیشگی.این جا قفل میشه!سعی کردم تمرکز کنم.تمام قوانین ریاضی از اول راهنمایی تا حالا رو دوره کردم چون مطمینا جمع و تفریق رو جا ننداخته بودم!از یه ربعم دو سه دقیقه مونده بود .دیگه نا امید شده بودم.ولی همون دقایق آخر یه جرقه ای به ذهنم خورد.روی تخته پیادش کردم.خودشه!فاکتور گیری!یعنی 5 سال تمام من روی یک فاکتور گیری گیر داشتم!وقتی حل شد یه پرش سه کیلومتر کردم و با خوشحالی جیغ زدم:حل شد! بعدم پریدم بغـ*ـل خانم سرلکی:
    -وای خانوم بعد 5 سال حل شد!هورا!من حلش کردم.
    سرلکی-آفرین !میدونستم میتونی!
    پیوندی-عالی!!بسیار خوب دفتراتونو باز کنید نمونه سوالای فصل 4 رو بنویسید.
    اینم ازین زنگ!آخیش زنگ خورد.خوب زنگ آخر چی داریم؟شیمی!وای خدای من!کاش می شد یه جوری جیم شد!خودمو زدم به دل درد و بچه هام کمال همکاری رو باهام داشتن!امیری اومد سر کلاس و بادین وضعیت من و حرفای بچه ها گفت:
    -من نمیدونم تو چرا فقط سر کلاس من دل درد می گیری!یکشنبه جلسه با دبیران!من تکلیفمو با پدرت مشخص می کنم!
    منم دیدم فایده ای نداره بی خیال نقشم شدم!شروع کردم به طراحی قیافش.نقاشیم خوب نیست ولی چهره هاروخوب طراحی می کنم.یهو دیدم امیری حرف نمیزنه.سرمو بلند کردم که گفت
    امیری-داری می نویسی دیگه؟
    با کمال پررویی گفتم-نه خانوم داشتم قیافه شما رو می کشیدم!
    اونم خیلی شیک برگه رو ازم گرفت و بیرونم کرد.ایــــــــــــــش!خودشیفته!زنگ خورد و بچه ها ریختن بیرون منم وسایلمو جمع کردم و رفتم پایین .فرناز و فرید منتظر من وایساده بودن.رفتیم و سوار ماشین دوست فرید شدیم.خودش و دوستش جلو بودن و من و فرناز عقب.سلام کردم و نشستم.
    فرید-امتحانتون خوب بود؟
    -عالــــــــــــــــــــــــی!
    فرناز-دروغ میگه!من که گند زدم!
    فرید-کار همیشگی ته خواهر گلم.
    فرناز یکی زد تو سرش و منم انقدر خسته بودم که خوابم برد...
    فرناز-ترنم...عمـــه...عمــــــــــــــه!
    -کوفت و عمه...زهر مار و عمه...
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه سادات:)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/04
    ارسالی ها
    2,063
    امتیاز واکنش
    8,679
    امتیاز
    606
    سن
    22
    محل سکونت
    | єѕƒαнαη |
    یه دفعه یادم افتاد تو ماشین دوست فریدیم.تاحالا کی به این خوشگلی ضایع شده؟خداحافظی کردیم و رفتیم تو.ارمان سرشو تکیه داده بود به مبل و چشماشو بسته بود.عادتشه!هر وقت منتظر یکی هست این کارو میکنه.واقعا قصد اذیت کردن نداشتم.رفتم دستمو جلوی صورتش تکون دادم تا ببینم بیداره یا نه که یهو مچ دستمو سفت گرفت .
    -آی
    ارمان-هان؟نقشتون بر آب شد؟
    فرید-کدوم نقشه؟!خیالاتی شدی؟ولش کن مچش شکست!
    اشک تو چشمام در اومده بود خیلی سفت دستمو فشار می داد.
    -ارمان ول کن دستمو.آی.به خدا می خواستم ببینم خوابی یا بیدار.آی.
    دستمو ول کرد بهش نگاه کردم.بدجوری قرمز شده بود و درد می کرد.
    ارمان-ببینم.
    -نمی خوام.
    بعدم رفتم تو اتاقم .ناهارمون رو یا مامان مهری درست میکنه و میاره یا ترانه.روزایی هم که پدر نیست خودشون هم اینجا نهار میخورن.پشت در نشستم تا نتونن بیان تو.
    فرناز-ترنم بلند شو بیا لجبازی نکن.پاشو بیا نهار.
    -نمیخوام.گرسنم نیست.
    فرناز-من که میدونم الان داری از گرسنگی می میری!پاشو بیا بیرون.با عمو قهری با غذا که قهر نیسـ...
    ارمان اومده بود بالا-لوس نشو ترنم!بلند شو بیا بیرون. بعدم دسته درو سریع بالا و پایین کرد
    -بلند شو از پشت در!
    -نمی خوام!
    ارمان-بلند شو!ببخشید من اشتباه فکر کردم.پاشو بیا بیرون ببینم دستت چی شده.
    -هیچی چیزی نشده فقط یه خورده کبود شده!بیشتر ازین نمیتونستی فشار بدی؟زورت همین قدر بود؟
    ارمان-ببخشید.پاشو بیا زشته جلو ارمین و زنش!
    -اصلا هم زشت نیست!بزار بفهمن چقدر منو اذیت می کنی!
    ارمان-رو اعصاب من راه نرو ها ترنم!بلند میشی یا در باز کنم بمونی بین در و دیوار؟!
    ایشون وقتی یه حرفی میزنن عملیش می کنن برا همین بلند شدم و سریع لباسامو با یک تونیک آبی فیروزه ای با شلوار و ستش پوشیدم و رفتم بیرون کردم و رفتم بیرون.دستم فقط قرمز شده بود دروغ گفتم یه خورده ناز بکشه!قبلا هم گفتم چه آدم خبیثی هستم!تا مامان مهری رو دیدم پریدم بغلش.
    مامان مهری-جانم عزیزم.خوبی؟برا چی قهر کرده بودی؟
    -خوبم.شما خودتو ناراحت نکن چیزی نبود.
    بعدم یه چشم غره اساسی به ارمان رفتم.
    ارمین-اسفناج هستم یک گیاه سبز!
    -اع!خدا نکنه!
    ارمین-نه بابا!جان ارمین ازین کارام بلدی؟
    ارمان-بسه دیگه!بشینید نهار!ازین لوس بازیاتون انقدره بدم میاد!
    -ایــــش!دلتم بخواد!به به!چه کردی مامان مهری جونم!
    مامان مهری-دستپخت داداشته عزیزم!بخور ببین چطوره!
    -ارمین؟چرا؟!
    ارمین-چون مهری خیلی ادعا داشت!منم گفتم امروز من نهار درست کنم!تعارف نکنید!بخورید بخورید!
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه سادات:)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/04
    ارسالی ها
    2,063
    امتیاز واکنش
    8,679
    امتیاز
    606
    سن
    22
    محل سکونت
    | єѕƒαнαη |
    با تردید شروع کردم به خوردن.اولین قاشق رو که خوردم آتیش گرفتم!
    -اوف!ارمین سوختم!فلفل دیگه نداشتین توش بکنی؟
    ارمین-خوبه که!یه کوچولو تند شده فقط!
    ارمان-ارمین!تو تاحالا قورمه سبزی تند خوردی؟
    ارمین-انصافا نه!
    ارمان-پس لطفا هیچی نگو!پاشید نیمرو درست کنیم بزنیم تو رگ!
    -من نیمرو دوست ندارم!
    ارمان-پس همینو بخور!
    -اع ارمان!
    ارمان-کیا نیمرو دوست ندارن؟
    دستمو بلند کردم!ای خدا!فقط من بودم!
    ارمان-بفرما!فقط تویی!پس یا باید بخوری!یا هیچی نخوری!
    -هیچی نمیخورم!
    ارمان-نخور!حالا فکر کرده من التماسش می کنم!ولی بدون تا موقع شام حق خوردن هیچی رو نداری!
    انقدر که این با تحکم حرف میزنه ارمین هم هیچی رو حرفش نمیاره!نهارو خوردن و ظرفاشم شستن حالا در تمام این مدت من رو کاناپه نشسته بودم.فرناز اومد کنار من نشست:میگم ترنم این دبیر فیزیک جدیده رو دیدی؟
    -اوهوم
    فرناز-من که هیچی گوش ندادم!ولی انگار بدجوری گل کاشتی!
    -تو از کجا فهمیدی؟
    فرناز-انقدره تعریفتو کرد!هی میگفت خانوم حسینی خیلی خوب بود!فلان بود!بیسار بود!
    -آفرین لایک داره!
    همون موقع ارمان روبرومون نشست-کی لایک داره؟
    -به تو هیچ ربطی نداره!
    بعدم رومو ازش برگردوندم.بلند شد و اومد چونمو محکم به سمت خودش برگردوند و سفت و جدی گفت:
    بار آخرته بی ادبی می کنی فهمیدی؟
    با ترس بهش نگاه کردم.زبونم خشک و دهنم قفل شده بود:من...مـ...
    ارمان داد زد:فهمیدی یا نه؟!
    با صدای دادش مامان مهری و ارمین از اتاق اومدن بیرون
    ارمین-چه خبرته ارمان؟ولش کن!
    ارمان با دست به ارمین اشاره کرد که دخالت نکنه :بار آخرته بی ادبی می کنی و جواب سربالا میدی!فهمیدی؟
    سرمو به نشونه تایید بالا و پایین کردم.چونمو ول کرد و رفت تو اتاقش.منم با این که بقض کرده بودم چیزی نگفتم.
    فرناز سعی کرد جوو عوض کنه-راستی ترنم تا فهمید فامیلی منم حسینی نسبتمونو پرسید بچه هام به من امون ندادن!همه باهم گفتن:بله برادرزادشه!
    -خاک بر سرم!بزارید برسه بعد پته کل زندگیمو بریزید رو آب!
    شونه ای به نشونه بی تفاوتی بالا انداخت و با سر به اتاق ارمان اشاره کرد:ناراحت شد؟
    -نمیدونم!نمی خوامم بدونم!
    فرناز-خیلی بی خیالی!من برم شیمی بخونم.فردا می پرسه!
    -واقعا که!برا پرسشم درس میخونه!
    ارمین-توهم باید بخونی!
    فرناز-نیازی نیست!ایشون نمیدونم چرا هیچ وقت هیچی نمیخونه!همیشم نمراتش خوبه!
    ارمین-در هر حال از ما گفتن بود!بلند شو برو از ارمان عذر خواهی کن!
    -اع اع اع!اون داشت چونه منو میشکوند من برم عذر خواهی کنم؟
    ارمین-بلندشو بهت میگم!
    -چشـــــــــــــــــم!
    به اجبار رفتم پیش ارمان.در زدم:اجازه هست؟
    ارمان-بیا
    رفتم تو-اجازه هست بشینم؟
    ارمان-تو که آخرش می شینی!
    -باشه.راستی اون سواله بود که برام حل نمیکردی.
    ارمان-خوب
    حلش کردم!
    ارمان-خوب به سلامتی!
    -همین؟
    ارمان-پس چی؟برات جشن بگیرم که تونستی اون سوال به اون آسونی و مزخرفی رو حل کنی؟
    -باشه تو بگو آسون بود.ارمین گفت که...بیام ازت عذر خواهی کنم!
    ارمان-آهان باید حدس می زدم!پس اجبار بالا سر خانوم بوده!
    -در هر صورت ببخشید.
    اجازه صحبت کردن بهش ندادم و رفتم تو اتاقم.یه کتاب در اوردم و شروع کردم به خوندن.یکی دو ساعت خوندم و با صدای شکمم دست از کتاب کشیدم.خیلی گرسنم بود.رفتم پایین .هیچ کس نبود.خیلی تعجب کردم.روی یخچال یه کاغذ بود:
    "سلام عمو یا عمه!صبر کن اگه ترنمی بعدا فحشاتو بده!مامان گفت که مزاحم درس خوندنت نشم.نه که تو هر چند سال یک بار درس میخونی گفتیم خرابش نکنیم!بزاریم بخونی!ما رفتیم خونه خودمون.دعوا هم نکنید.بـ*ـوس بـ*ـوس.
    عشقتون:فرناز"
    دختره دیوونه.خوب اینا که رفتن.من الان چی بخورم.رفتم طبقه بالا .در اتاق ارمانو باز کردم.خوابیده بود رو تختش و دستشو گذاشته بود رو چشاش.اومدم برم بیرون که گفت
    ارمان-بیدارم.چی میخوای؟
    -من گرسنمه.
    ارمان-بهت گفتم تا موقع شام حق نداری چیزی بخوری!
    -خوب نیمرو دوست ندارم!
    ارمان-ترنم به خدا سرم درد می کنه.
    -باشه.
    درو بستم و رفتم پایین توی فریزر یه سری فلافل بود که معلوم نبود مال کیه!اما خوب کاچی به از هیچی!گرمشون کردم و خوردمشون.بعد ازینکه خوردم بدون توجه به ساعت روی کاناپه دراز کشیدم و طولی نکشید که خوابم برد...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا