کامل شده رمان عشق یا مسئولیت | f.rajabi76 کاربر انجمن نگاه دانلود

رمان منو چطوری ارزیابی می کنید؟؟

  • عالی؟

    رای: 0 0.0%
  • متوسط؟

    رای: 0 0.0%
  • خوب؟

    رای: 1 100.0%
  • ضعیف؟

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

فرزانه رجبی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/18
ارسالی ها
927
امتیاز واکنش
12,139
امتیاز
661
محل سکونت
شهر لبخند
رمان :عشق یا مسئولیت؟ (جلد اول)
نویسنده :فرزانه رجبی 76
ژانر:عاشقانه
ویراستار: لیلی تکلیمی

d228_eshgh_ya_masooliat.png



خلاصه:
"بنام آنانکه با نام «عشق» حرمت ها را نشکسته اند"
داستان از زبون یه دختر ۱۸ساله به اسم ساحل هستش...
عاشق فوتباله و زندگیه ارومی داره !
یه اتفاق !
یه حس !
یه مسئولیت!
یه ایثار!
و یا حتی یه عشق!
مسیر زندگیشو عوض می کنه...
زندگی ای که همراه با آرامش و در عین حال تنهایی و عشقه...
یه مسئولیت که ساحل از خودش،عشقش،و حتی زندگیش می گذره...
سالها تنها و با حسرت زندگی که نه مردگی می کنه تا سر عهدش باشه و در عین حال تو تب عشقش می سوزه...
به خاطر چی؟
یا به خاطر کی؟
به نظر شما اخرش چی میشه ؟
برای و چی و کی از همه چی می گذره؟
آیا دوباره می تونه زندگیش رو بسازه و به خواسته ی دلش برسه؟
با ما همراه باشید...!



(مقدمه نویسنده رمان عشق یا مسئولیت؟!)

توی صفحه نقد یه نویسنده خوندم که یه دوستی گفته بود چرا همیشه دوتا شخصیت اصلی داستان و رمان انقدر متفاوتن؟ چرا رنگ چشمای هر دونفر باید روشن باشه؟ قدهاشون متوسط؟ وضیعت اقتصادی اونطرف خر پولی؟ زیبایی هر دو خدادادی؟ خونه های آن چنانی تو بهترین منطقه از تهران؟
خیلی قشنگ گفته بود...آره واقعا مبنای رمان های این چندسال توی مجازی همین شده...همه اینجوری
می نویسن ولی من نه...من رمانم کاملا متفاوته...
تو رمانم خبری از یه پسر خر پول و هیکل ورزشکاری که با باشگاه رفتن و پول دادن ساخته، نیست!
تو رمانم خبری از یه تک دختر چشم رنگی و کمر باریک و خوش قد وبالا و زیبا مثه ماه نیست!
تو رمانم خبری از یه خونه بزرگ پارتی های مختلط که تا صبح طول میکشه نیست!
تو رمانم یه پسر لبای یه دختر رو قبل از محرمیت نمی بـ..وسـ..ـه...خبر از بدحجابی و زیر پا گذاشتن تمام شئونات و اعتقادات مسلمونی که این روزا همه رمان ها دارن براش رقابت می کنن نیست...
تو رمانم نیست شب عروسی که همه سعیم رو بکنم برای بیشتر باز کردن مسائل جنـ*ـسی...رمانم متفاوته چون با همه اعتقادم به خدا و دین که اسلامه و با کمک خدا می نویسم...فقط با خوندن این رمان می تونی بفهمی که تنها رمانی هستش که نمی تونی تو هیچ سایت و فضایی مطابقش رو پیدا کنی البته درژانر عاشقانه اش...اولین تجربه نویسندگی منه ولی دلیل نمیشه که من رویایی و فانتزی بنویسم...
اینارو گفتم تا بدونی قراره چی بخونی...گفتم تا بعدش نیای هویت منو به لجن بکشی که چرا ال شد و
چرا بل شد؟؟تا بدونی زندگی همیشه بر وفق مراد نیست..همه اینقدر زیبا نیستن...پولدار نیستن...
تو کارخونه باباشون کار نمی کنن...عشق و عاشقی ها رویایی نیستن...
اگر رمانم رو خوندی ضرر نکردی و برعکس می فهمی چیا تو جامعه ما می گذره...اگرم نخوندی که هیچی...اما درس رمان من درس صبر و صبوری هستش...که با صبر میشه به بزرگترین ها رسید...
من کار اولمه...با نقداتون که سازنده باشه کمکم کنین بچه ها حتی بعد از پایان رمان من منتظرم...
منتظر جلد دوم این رمان باشین،توی همین سایت می نویسمش...اسم رمان جلد دومم "گرگ و مهتاب" هستش...
دوستدار همه شمام...(فرزانه رجبی 76)

Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد


    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg


    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    ««فصل اول»»

    دختری تنهایم...
    دختری که در تنهایی های شبانه خود صدای ضربان قلبی را می شنوم...
    صدایی که هیچ کس نمی تواند آن را بشنود...
    آری...
    من در تنهایی هایم غرق شده ام و تنها نوری روشن است که می تواند مرا در این راه یاری دهد...
    من در مسیری گام برمی دارم که کلیدش نور امید است...
    من این مسیر را طی خواهم کرد زیرا...
    می دانم فردایی روشن در انتظار من است...!

    <تقدیم به کسی که عاشقش هستم...>

    ( بنام خدا)

    " ماهان فرحمند با هفدهمین کیلین شیت خود خوش درخشید "
    روی تیتر خبرگزاری ماتم برد...بازم مثله همیشه درخشید..خیلی خوشحال شدم...هنوزم توی هپروت بودم که با لرزش موبایلم به خودم اومدم...
    -سلام بر رفیق شفیق خودم پرنیا خانم نازنین!
    -سلام و کوفت و درد و زهر مار...چرا جواب نمیدی این بی صاحاب رو؟؟
    -چته پری؟؟
    -چرا جواب نمیدی؟از صبح 15 بار زنگ زدم!
    -اوووو....گفتم چیشده حالا..تو که می دونی من همش سایلنتم!
    -خوب واسه همینه که دارم می سوزم..دختر تو مشکلت چیه؟ چرا همش سایلنتی؟
    -ول کن پرنیا..حوصله ندارم بگو چیکار داشتی؟
    -خبر رو دیدی؟
    -الان جلومه!
    -خوشحالی؟
    -می شه نبود؟ حیف که دیروز بازی رو ندیدم..
    -کجا بودی؟
    -بابا مامان منه دیگه از الان شروع کرده برا کار عید..
    -مثلا کنکور داری امسال!
    -خودشون خیالشون راحته که من به درسمم می رسم..سه ساله دارم تلاش می کنم!
    -ساحل یجور می گی سه سال انگار پشت کنکوری هستی ها؟
    -از سال دوم که شروع کردم!
    -حالا..راستی امسالم با وجود کنکورت میری تهران؟
    -آره میرم..ولی کمتر می مونیم شاید4 روز!
    -16 فروردین تولدشه دیگه؟
    - اوهوم..من هرسال 15 فروردین تبریک می گم و کادومو می دم!
    -امسال چیه کادوت؟
    -پری زیادی حرف زدی..من هنوز ناهار نخوردم ها!
    -باشه بابا برو!
    -کاری نداری؟
    -داشتمم پشیمونم کردی از گفتن!
    -برو پری..برو ما رو سیاه نکن ما خودمون زغال فروشیم..بگو ته کشید حرفام!
    -گیر نده ساحل..مراقب خودت باش..خداحافظ...
    -قربونت..تو هم مراقب خودت باش..می بوسمت..خداحافظ...
    دوباره نگاهم روی تیتر ثابت موند..یک ماه دیگه دوباره می دیدمش..وای که چقدر دلتنگش بودم..ماهان فرحمند تک ستاره فوتبال آسیا...صفحه رو بستم و بازم عکس ماهان روی صفحه مانیتورم چشمک می زد...
    -ساحل؟؟ساحل؟؟
    -بله مامان؟؟
    -دخترم چرا نمیای بیرون؟ مگه ناهار نمی خوای؟
    -اومدم!
    موهام رو که دورم باز بود رو جمع کردم بالا و رفتم بیرون..مامان و ستاره داشتن میز رو می چیدن و بابامم داشت به سالاد ناخنک می زد که با دیدنم یه چشمک زد..
    -باباجون کی می خوای بزرگ شی شما؟
    -من؟
    -بله دیگه!
    مامانم گفت:
    -نکنه ناخنک زدی؟
    -نه مامان جون دستاش رو نشسته!
    بابام خنده اش گرفت..منم خندیدم که ستاره با عصبانیت گفت:
    -آره بخند..منم بودم می خندیدم..از صبح تا غروب به بهونه درس و کنکور چپیدی تو اون اتاق مامان از من کار می کشه..بله خندیدنم داره...
    -وای ستاره چرا توپت پره؟ من بهونه در میارم؟ خداییش من که هم درس می خونم هم کار می کنم..درسته قبول نه به اندازه تو ولی بیکارم نمی شینم که...
    -کدوم ماست فروشی می گـه ماست من ترشه؟
    -اوف ستاره گیر نده!
    تا خواست یه چیز بگه مامان اومد بینمون و گفت:
    -واااای...بس کنین سرم رفت..چه خبرتونه؟ یه جور از کار حرف می زنن که انگار حالا چیکار می کنن تو این خونه!
    -مامان دستت درد نکنه ها!
    بابا گفت:
    -بی خیال شین دیگه..من خیلی گرسنمه ها..بعد از ناهار ادامه بدین!
    چنان مظلومانه گفت که دلم براش کباب شد..زیر لب یه چشم گفتم و همگی نشستیم سر میز ناهار...باقالی پلو بود..همین طور که می خوردم داشتم به ماه دیگه فکر می کردم..نمی تونستم بی خیال بشم..با وجود تمام درسامم نمی تونستم... مطمئن بودم بابا مخالفتی نداره..الان 5 ساله که هرسال 15 فروردین منو می بره پیش اقای فرحمند..درست یک روز قبل از تولدش همیشه بهش تبریک می گم اونم حضوری...بابام مدیر عامل یه شرکت ساختمان سازی هستش...تو مهربونی توی فامیل زبونزده...خیلی دوستش دارم...داشتم تو دلم قربون صدقه بابا می رفتم که مامان گفت:
    -راستی علیرضا خواهرت برای شام دعوت کرده!
    -ای بابا از دست نیلوفر..اخه یک ماه دیگه عیده الان چه وقت دعوته دیگه؟
    -خواهرته دیگه..دلش هـ*ـوس کرده مهمونی بده!
    -چرا الان می گی خب؟
    -یادم نبود..از بس کار داشتم الانم یهویی یادم افتاد!
    -ساحل تو مشکلی نداری؟
    -نه بابا جون..من به اندازه کافی تو درس خوندنم جلو هستم..نگران نباش!
    -باشه پس من برم یه دوساعتی بخوابم بیدار شدم کم کم راه بیفتیم!
    بابا بلند شد و رفت..ما هم میز و جمع کردیم بعد با ستاره ظرف ها رو شستیم و من رفتم تو اتاقم تا یکمی تست بزنم...هرچی کتاب تست می خریدم بازم کم می اومد..خیلی تندخون بودم..خداروشکر این قدر عاشق درس بودم که زود یاد می گرفتم و خیالمو راحت می کردم..ساعت 2/30 بود..شروع کردم به تست زدن...وقتی به خودم اومدم ساعت 5 بود...خیلی کمرم درد گرفته بود...یه اس دادم به پرنیا:
    -سلام.پری فردا امتحان که نداریم؟
    5مین بعد جواب داد:
    -نه فقط فیزیک مسائل رو کامل کن!
    -باشه..مرسی!
    -خواهش!
    خیالم راحت شد که شب نمی خواد خیلی زود بیام خونه..چون مسائلم رو صبح حل کرده بودم..رفتم بیرون از اتاق..بابا تازه بیدار شده بود و داشت چایی میخورد و مامانمم داشت با ستاره حرف می زد...تا منو دید گفت:
    -خسته نباشی دخترم!
    -مونده نباشی مادرم!
    -چایی می خوری؟
    -نه مرسی..کی راه می افتیم؟
    -هنوز که زوده مامان..بذار ساعت 7 بشه بعد از اذان می ریم..
    -پس من برم دوش بگیرم!
    -برو مادر!
    رفتم تو اتاق لباس برداشتم و اومدم بیرون..تو اتاقم حموم نداشتم..رفتم زیر دوش آب داغ...اصلا تحمل سردی آب رو نداشتم..یه ربع طول کشید..اومدم بیرون که بابا داشت می رفت بیرون...
    -کجا به سلامتی آقای مهندس آذرپناه؟
    -عافیت باشه خانم دکتر...میرم روغن ماشین رو عوض کنم تا برگردم شمام کم کم حاضر بشین..
    -سلامت باشی..چشم..کمربندتون رو ببندین و آروم برونین!
    -ای وروجک تو به من یاد میدی؟
    -ما اینیم دیگه!
    -خداحافظ!
    -به سلامت!
    منم رفتم تو اتاق...اول موهام رو سشوار کردم بعدم اتو کشیدم..بستمشون و رفتم سراغ کمد لباسام..همیشه وقتی می خواستم برم خونه عمه نیلوفر استرس داشتم..شاید به خاطر حسام بود...اون خیلی خوش لباس بود و منم نمی خواستم کم بیارم..هرچند به قول ستاره که همیشه می گفت تو لباسات طلا و ابریشمم که باشه آخرش زیر چادرته..راست می گفت..یه مانتو شلوار انتخاب کردم و پوشیدم وشالمم عوض کردم...نشستم پشت میز تا آخرین صفحه کتاب زیستمو برای بار چندم بخونم...دقیق تو ذهنم سپردمش...به خودم که اومدم ساعت 6/20 دقیقه بود رفتم بیرون به مامانم گفتم:
    -مامان بابا هنوز نیومده؟
    -تو راهه دخترم تا تو نمازتو بخونی رسیده..
    -باشه!
    از قبل وضو داشتم...نمازمو خوندم و بلند شدم..چادرمو سر کردم و رفتم جلو آیینه! چقدر چادر بهم می اومد...یه بـ*ـوس برا خودم فرستادم و رفتم بیرون...کفشامو پوشیدم که بابا هم بوق زد...
    سوار که شدیم گوشیمو درآوردم...نسترن اس داده بود که:
    -شنیدم داری می ری مهمونی دختر خاله؟
    -بله..تو از کجا شنیدی؟
    -خاله پشت تلفن به مامانم گفت!
    -خب..بعدش؟
    -تیپ زدی؟
    -کوفت...به تو چه؟
    -باشه بابا تو بچه مثبت منم خر!
    -از همون اول!
    -تست مـسـ*ـت زدی یا نه؟
    -آره بابا تا دلت بخواد!
    -اوکی پس فردا می بینمت!
    -باشه بای!
    -بای!
    نسترن دختر خالم بود...دقیقا همسن بودیم...18ساله..برادرش نیما سه سال از ستاره کوچیکتره 10 سالشه...من و نسترن هم رشته بودیم...همه فامیل می خواستن ما دکتر بشیم...نسترن هم علاقه داره ولی من درسته رشته ام تجربیه ولی عشق دکتر شدن ندارم...هدف من یه چیز دیگه اس...خونه عمه تقریبا دور بود...هندزفریم رو در آوردم و یکی از آهنگ های مورد علاقمو پلی کردم...چشمامم گذاشتم روی هم...
    با صدای ستاره به خودم اومدم...گوشی رو خاموش کردم و پایین شدم...عمه و آقای ارجمند با گرمی استقبال کردن ازمون...وارد که شدیم عمه نیلوفر هدایتمون کرد سمت پذیرایی...وقتی نشستیم و بعد از کلی احوال پرسی بابا پرسید:
    -آبجی حسام خونه نیست؟
    -نه داداش واسه سوم عید کنسرت داره رفته برا تمرین!
    -خوبه..موفق باشه...واسه شام میاد؟
    -آره حتما تا یک ساعت دیگه می رسه!
    -خب آرمین جان کارو بار چطوره؟
    -شکرخدا می گذره رفیق!
    دیدم کم کم داره بحث نفرت انگیز کارو آلودگی و دولت و غیره شروع می شه که
    از عمه پرسیدم:
    -عمه جون؟؟
    -جون دلم؟؟
    -عمه من این جوری حوصله ام سر میره..تو آشپزخونه کاری دارین انجام بدم؟
    -قربونت برم عمه تو که تو خونه همش درس و مشق داری حالا یه شبم اومدی بیرون می خوای کار کنی؟
    -اشکال نداره...سرمم گرم می شه!
    -اگه خودت این جور می خوای پس عمه لطف کن برو سراغ تزئین سالاد..همه چیزش آماده اس فقط تزئین کن!
    -ای بر روی همین دو دیده!
    -شیطون!
    چشمکی زدم و رفتم تو آشپزخونه...همه چیز آماده روی میز بود...نشستم رو صندلی و شروع کردم...همین جور داشتم فکر می کردم که الان حسام داره چیکار می کنه؟ اهنگ جدیدش در چه مورده؟ کار اهنگسازیشم خودش کرده یانه؟ فکر کنم چهل دقیقه ای شد که صدای زنگ اومد:
    -کیه؟
    -بیا تو بابا...
    فهمیدم حسام اومد...عجب ادمیه ها...کلید بر نمی داره با خودش؟؟ کارم تموم شده بود رفتم بیرون همزمان با من حسام هم وارد شد...نگاهم بهش خیره موند...مثل همیشه خوش پوش و خوش تیپ و خوشگل...وای خدا...تو دلم استغفرالله گفتم و سرمو انداختم پایین...صدای احوالپرسیش رو با همه شنیدم..برگشتم برم تو آشپزخونه که دیدم پشت سرم اومد...
    -سلام دختر دایی!
    -سلام پسر عمه! خسته نباشی!
    -سلامت باشی...
    -چایی می خورین یا شربت براتون بریزم؟
    -ممنونم..تا یه استکان چای بریزی منم برم لباسمو عوض کنم!
    -خواهش میکنم!
    رفت...اصلا بهش نگاه نکردمو اینارو گفتم...تندتند چاییش رو ریختم و گذاشتم توی سینی و کنارشم قندون و بعدم یه شاخه گل که از همون گلی که آورده بودیم رو برداشتم گذاشتم توی سینی...منتظر شدم از اتاقش بیاد بیرون....صدای عمه اومد:
    -ساحل جان؟
    -جانم عمه؟
    -بی زحمت اونجایی می شه برای حسامم یه چای بریزی؟
    -چشم عمه جون!
    -ممنونم!
    رو گوشیم اس اومد...پریا بود...الان حسابی کنجکاو شده بود که خودمم نمی دونستم چرا...بازش کردم...
    -سلام رفیق گلم؟؟کجایی؟؟
    -به تو چه؟!
    دیگه جواب نمی دادم تا برم خونه...گذاشتم تو جیبیم سینی رو برداشتم و برگشتم که حسام یهو اومد تو...
    -وای...ترسیدم!
    -ببخش...ممنونم...به به بوی رز میاد...
    اشاره کردم به سینی:
    -مال اینجاس...دنبال نگردین!
    -به به دیگه چایی خوردن داره!
    -بفرمایین بیرون براتون بیارم!
    -مگه خواستگارتم؟
    بهم برخورد...چه طرز حرف زدن بود؟ سینی رو گذاشتم رو میز و برگشتم رفتم پیش ستاره نشستم و باهاش شروع به حرف کردم...چون پشتم به سمت آشپزخونه بود نمی دیدمش...کم کم عمه و مامان بلند شدن که شام رو آماده کنن..من و ستاره هم بلند شدیم و و بازم بی تفاوت به حسام شروع به کمک کردم...میز که آماده شد مردا هم اومدن نشستیم شروع به خوردن کردیم...تمام مدت اخمام رو کشیده بودم توی همو غذامو آروم می خوردم...عمه دلمه درست کرده بود و منم خیلی دوست نداشتم...عوضش حسام عاشق دلمه های مامانش بود..همیشه به منم می گفت که دلمه خودش خوشمزه اس ولی دلمه های مامانم یه چیز دیگه اس ساحل خانم...بخورش که همیشه گیرت نمیاد...زیاد کسی صحبت نمیکرد جز بابام و آقا آرمین...شام که تموم شد مامان و عمه میز رو جمع کردن و من و ستاره با هم شستیمشون...مانتوم حسابی خیس آب شده بود...عمه که دید گفت:
    -ساحل جان چقدر خیس شدی؟
    -نمی دونم عمه من نمی تونم یه لیوان بشورم و لباسمو خیس نکنم!
    -برو تو اتاق مانتوت در بیار عمه!
    -نه عمه جون دیگه باید بریم خونه!
    -هرجور میلته!
    با چشم و ابرو به مامانم اشاره کردم که بریم ولی انگار تازه می خواستن گرم بگیرن... من که رو مبل وا رفتم...خدایا حداقلش یک ساعت می خواستن بشینن...گوشیم رو بیرون آوردم و شروع کردم به خوندن یه جزوه که نسترن فرستاده بود...ستاره هی فحش می داد که بسه و زشته و اینا ولی من که دقت نمی کردم...همه حواسم به درسمو جزوه شیمیم بود...صدای بابام رو شنیدم که گفت:
    -حسام دایی جون اهنگت به کجا رسیده؟
    -خوبه دایی جون...تقریبا تمومه!
    -در مورد عید نوروزه؟
    -بله...متنش برای عیده..زیاد مایل نبودم بخونمش ولی خب فرزام رفیقم زیاد اصرار کرد منم نتونستم نه بگم...
    -دایی ضرر که نکردی...هرچی بیشتر بخونی بیشتر شناخته می شی!
    -چشم دایی...
    سرمو بالا آوردم دیدم داره داره بهم نگاه می کنه...بازم اخم کردم و بی تفاوت بلند شدم و رفتم تو حیاط به بهونه خشک شدن مانتوم...روی تخت نشستم و بازم شروع کردم به خوندن...
    صلح سفید و آبی چتر قشنگ روشن
    یه روز میفته سایه اش رو آسمون میهن
    عشق دوباره با ما عشق دوباره با من
    مردم دلشکسته چشم انتظار صبحن...
    -اینم به افتخار دختر دایی عزیز و گرامی...اولین نفری هستی که دوبیت از اجرای عیدم و شنیدی...تشویق نداشت؟
    -آدم یهویی نمیاد بالا سر یه دختر و شروع به خوندن کنه...بعدشم بدون موزیک تشویق معنا نداره...
    بعد دوباره سرمو انداختم تو گوشیم...یهو از دستم کشیدش و گذاشتش تو جیبش..
    -وا...حسام چته؟ داشتم می خوندم...
    -از سر شب همش داری می خونی..بسه دیگه!
    -حسام گوشیمو بده..باشه نمی خونم...
    -قول بده!
    -اصلا نمی خوامش...
    بعدشم پاشدم برم سمت داخل که گفت:
    -ساحل بشین...
    -بابامم بخواد کنارش بشینم محترمانه ازم می خواد...
    -خواهش می کنم بشین ساحل...
    نشستم لب تخت اونم واسه رعایت همون جا به تخت تکیه زد...
    -معذرت می خوام ازت!
    -بابت؟
    -همون که بخاطرش اینجوری اخم کردی!
    -پس می دونی چی گفتی؟
    -آره...ببخش...از دهنم پرید دیگه!
    -هیچ وقت نمی بخشم اونایی رو که اسم ما دوتا رو گذاشتن رو هم...یعنی چی که از بچگی سند اسمم به نام تو بوده و منو همسر آینده ت می دونن؟
    -ناراحتی به خاطرش؟
    -آره چون باعث شده امروز تو به خودت اجازه بدی جوری باهام حرف بزنی که...
    -من که گفتم از دهنم پرید...
    -مهم نیست...
    -مهمه ساحل...می بخشی؟
    -...........
    -ساحل خانم؟
    -...........
    -دختر دایی جون؟
    -بله؟
    -آخ جون بخشیدی؟
    -هان؟
    -خودت گفتی بله!
    -وای حسام؟
    -جان حسام؟
    خجالت کشیدم...سرمو گرفتم پایین و بلند شدم...
    -خوبیت نداره دوتایی تنها باشیم...بریم داخل؟
    -بفرما...
    با هم راه افتادیم که بریم داخل...دو قدم رفتم که صدا زد:
    -ساحل؟
    -بله؟
    -بابا تو چقدر بله می گی؟چشم باشه فهمیدم منو بخشیدی...
    -بی نمک و بی مزه که می گن همینه دیگه!
    -نظر لطفته...
    -همین؟
    -نه...بیا موبایلت رو بگیر...
    دستمو دراز کردم و گرفتم و وقتی چرخیدم بعد از دو قدم چادرم می خواست از سرم بیفته...برگشتم دیدم پای حسام مونده رو چادرم...فوری خم شد گوشه چادرم رو گرفت و بلند شد بعد با دستش داشت خاکش رو پاک می کرد...
    -نمی خواد حسام...
    -ببخش ندیدم...
    -بی خیال پسر عمه...
    چند لحظه تو چشمام خیره شد و بعد سرش رو انداخت پایین...رفتیم داخل که مامان اینا بلند شده بودن بریم...ستاره داشت زیر زیرکی می خندید...فهمیدم از پنجره دیده..بالاخره خداحافظی کردیم و رفتیم سمت خونه...!
     
    آخرین ویرایش:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    وقتی رسیدیم خونه خیلی خسته شده بودم...فوری لباسام رو عوض کردم و خوابیدم...صبح زود با دستپاچگی صبحونه رو خوردم و راهی مدرسه شدم...چون نزدیک بود پیاده می رفتم...روزای آخر سال بود...بیشتر برای امتحانات می رفتیم چون کتابامون تموم شده بود و همه داشتن برای کنکور آماده می شدن...او روز هم فقط دوساعت کلاس فیزیک داشتیم...وقتی تموم شد با نسترن تصمیم گرفتیم دوساعتی رو بریم پارک و بعدشم کافی شاپ...به پرنیا هم گفتیم بیاد ولی مامانش تو خونه کار زیادی داشت و رفت... وقتی رسیدیم پارک یه کمی با نسترن قدم زدیم و از دیشب براش تعریف کردم بعدم رفتیم کافی شاپ...
    -چی می خوری نسترن؟
    -فرقی نداره تو چی می خوای؟
    -من قهوه می خورم!
    -اوکی همون خوبه!
    -ببخشید آقا؟
    -بله بفرمایید!
    -خسته نباشید!
    -ممنونم...چی میل دارید؟
    -دوتا قهوه با کیک شکلاتی!
    -بله حتما!
    -مرسی....خب تو تعریف کن خانم!
    -چی بگم؟
    -هرچی!
    -حرفی ندارم بزنم...بذار اول از شر تو راحت بشیم بعد منم حرفام گُل می کنه!
    -دیوونه...کجا برم؟
    -خانه ی مهر و محبت...خانه ی شوهر...
    -اووووو.....حالا کو تا شوهر؟

    -به زودی ان شاالله!
    -...........
    -چی شد؟
    -هیچی!
    همون موقع سفارشمون رسید...در سکوت خوردیم و نسترن حساب کرد...بعد باهم رفتیم خونه...من اول رسیدم و هرچی اصرار کردم بیاد تو گفت باید بره سراغ درسش و منم دیگه قانع شدم...تو خونه فقط مامان بود...سلام کردم:
    -سلام مامان!
    -سلام دخترم...خسته نباشی!
    -سلامت باشی!
    -چیزی خوردی مامان؟
    -آره با نسترن یه چیز خوردیم...ببخش مامان صبح یادم رفت اجازه بگیرم که دوساعت با نسترن میریم بیرون...
    -خب الانم نمی گفتی!
    -ببخش دیگه!
    -برو لباسات رو عوض کن!
    -یعنی بخشیدی؟
    -برو دُم بریده...برو سراغ درست...
    -چشم..
    بعدم لباسام رو عوض کردم و نشستم سر درس و کتاب و تست هام...ساعت رو نگاه کردم...12/30 بود...بلند شدم اول وضو گرفتم و نمازم رو خوندم و بعد شروع کردم...وقتی کمر راست کردم ساعت یک ربع به 5 بود...کتابارو جمع کردمو رفتم یه چیزی بخورم...خیلی گرسنه بودم...مامان ناهار ظهرش ماکارونی بود...بدون اینکه گرمش کنم یکم خوردم...توی سالن مامان جلوی تلویزیون و بابا هم روی مبل جلوی لپ تاپش خوابش بـرده بود...تلویزیونو خاموش کردم و لپ تاپ رو هم بستم..یه سیب برداشتم و راهی اتاقم شدم...قبلش در اتاق ستاره رو باز کردم،نبود...رفته بود کلاس زبان...منم برگشتم تو اتاقم و یه نیم ساعتی رو با گوشیم سر کردم.. روزای سرد اسفند همین جوری می گذشتن...منم درس می خوندم و بقیه کارای خونه تکونی می کردن...مامانم 27 اسفند دیگه هیچ کاری نداشت و قرار شد عصر همه بریم برای خرید لباسامون...ساعت حدودای 10 صبح بود که عمه نیلوفر زنگ زد به بابا:
    -سلام آبجی حالت چطوره؟ خانواده خوبن؟
    -ما هم خوبیم...چه خبر؟ خسته نباشید!
    -نه ماهم قراره عصری بریم برای خرید!
    -جانم؟
    -بفرما!
    -امروز؟
    -تنها؟
    -از نظر من مشکلی نیست ولی خودشم درجریان بذارم بعد بهت خبر میدم!
    -خواهش می کنم!
    -نه سلامتی به آرمینم سلام برسون!
    -خداحافظت!
    مامان پرسید:
    -چیکار داشت نیلوفر؟
    -خواست اجازه ساحل رو بگیره!
    -برای چی؟
    -گفت همه باهم عصری بریم خرید ولی ساحل با حسام جدا برن!
    -وا...علیرضا؟؟ اینا چه نسبتی باهم دارن که برن خرید؟ اصلا چه معنی داره دوتا نامحرم؟؟
    -لادن؟ما که حسام رو می شناسیم،همه هم می دونن نسبت بچه ها چیه؟
    -خب بدونن...مگه رسما نامزد شدن؟
    -باشه لادن می گم ساحل نمیاد!
    -نمی خواد حالا...
    -ساحل بابا تو با حسام می ری؟
    -نمی دونم بابا..هرچی شما بگین!
    -برو بابا...ان شالله تو همین عید اعلام می کنیم جشن نامزدیتون رو پس از نظرم اشکال نداره بابا...برو خریدات رو بکن...
    -چشم!
    استرس نداشتم...خیلی طبیعی بود برام...ساعت 5 همه رفتن برای خرید و حسام نیم ساعت بعد اومد دنبال من...
    -سلام!
    -سلام...حالت چطوره؟
    -خوبم...شما چطوری؟
    -منم خوبم...آماده ای؟
    -آره!
    -پس بریم!
    سوار ماشینش شدم...وقتی رسیدیم مرکز خرید پیاده شدم و صبر کردم تا ماشینش رو پارک کنه ... بعد باهم راهی شدیم...از همون اول شروع کردیم به تماشا کردن..
    -ساحل تو چی می خوای بخری؟؟
    -همه چیز!
    -یعنی همه چیز دیگه آره!
    -اوهوم...تو چی؟
    -یه دست کامل میخوام دیگه!
    -اول کی بخره؟
    -میخوای تو اول بخر تموم شد بعدش من می خرم...
    -باشه..من عادت ندارم زیاد بگردم...همون اولین مغازه هرچی خوشم اومد برمی دارم!
    -جدی؟؟ کم پیدا میشه همچین دختری!
    -چی فکر کردی...من همیشه تک بودم!
    -خب خانم تک بفرما!
    وارد یه مغازه مانتو شلوار فروشی شدم...بعد از نگاه کردن همه خواستم یه مانتو شلوار کرم رنگ رو بیارن تا پرو کنم...اندازه بود...خریدمش و چون از حسام خواسته بودم بیرون بمونه خودم پولش رو دادم..بابا بهم گفته بود تو حسابم پول ریخته... رفتم بیرون از مغازه و دیدم که حسام جلوی یه کفش فروشی وایساده بود...
    -حسام؟
    -بله...تموم شد؟
    -آره بریم تا چادرو شال هم بخرم!
    -خودت حساب کردی؟
    -خب آره!
    -من که بودم!
    -فکر کردم بابام بهت گفته که اصرار نکنی برای حساب کردن خریدام!
    -فکر کردم تو میخوای من برات حساب کنم!
    -چرا؟ چرا باید تو حساب کنی؟
    -هیچی...بریم!
    بدون حرف دیگه ای رفتم تو مغازه چادر فروشی و یه چادر مشکی هم خریدم و بعدشم یه شال سفید برداشتم...مونده بود کفش...رفتیم سمت همون مغازه که حسام جلوش بود...اینجارو دیگه اونم باهام اومد داخل...هیچوقت کفشام سلیقه خودم نبود...خیلی سخت پسند بودم برای همین هربار یکی برام انتخاب می کرد..
    به حسام گفتم:
    -میشه تو برام انتخاب کنی؟
    -من؟ مطمئنی؟
    -آره!
    -هنوزم بقیه برات انتخاب می کنن؟
    -اوهوم!
    -اوکی!
    شروع کرد به گشتن بعد از 10 دقیقه یه کفش قهوه ای روشن گذاشت جلوی پام..
    -امتحانش کن!
    -خیلی قشنگه!
    -ببین اندازه اس؟
    وقتی پام کردم دقیق اندازه بود...خیلی قشنگ بود...واقعا حسام تو سلیقه حرف نداشت...
    -اندازه اس!
    -مبارکت باشه!
    -ممنون!
    -من حساب بکنم؟
    -باشه!
    حساب کرد و باهم رفتیم برای حسام لباس بخریم...اونم تو مغازه اول یه کت و شلوار سفید برداشت با یه پیراهن آبی...کفش هم مشکی برداشت...خیلی خوش سلیقه و با وسواس انتخاب می کرد...دیگه کارمون تموم شده بود داشتیم بر می گشتیم که دقیقا کنار درب خروجی یه مغازه نقره فروشی بود...منم که عاشق نقره...قبل از اینکه از حسام بخوام صبر کنه اون گفت:
    -ساحل یه نگاه بندازیم؟
    -بعععععله...
    -بریم...
    وارد شدیم و من داشتم دونه به دونه با دقت نگاه می کردم که حسام دستش رو آورد جلوی صورتم...تو دستش یه انگشتر نقره دخترونه بود که فوق العاده زیبا بود..
    -قشنگه؟
    -اره حسام...محشره!
    -واقعا؟
    -آره!
    بعد برگشت حساب کرد پولش رو داد و گفت بریم...رفتیم بیرون و روی یه نیمکت همون نزدیک نشستیم...حسام گفت:
    -ساحل این باشه عیدی من به تو؟
    -جدی؟
    -آره دیگه...دوست دارم بهت عیدی بدم!
    -انقدر دوستش دارم که نمیتونم بهت نه بگم!
    -جرئتش رو نداشتی!
    با حرص گفتم:
    -حساااااام؟
    -جاااااااانم؟
    -اذیت نکن دیگه!
    -چشم..بیا دستت کن!
    -ممنونم ازت...بهترین عیدی عمرم می شه!
    -می شه جلوی خودم دستت کنی؟
    -باشه!
    -ولی دوتا شرط داره ها!
    -چه شرطی؟مگه عیدی دادنم شرط می خواد؟
    -حالا من می ذارم!
    -باشه..بگو؟
    -اولیش...باید بکنیش تو انگشت وسطی دست راستت!
    -چه فرقی داره؟
    -ساحل؟
    -چشم...دومیش؟
    -ساحل می خوام یه اعترافی بکنم بهت...می دونم که از زبون خیلی ها شنیدیش...همه گفتن بهت...همه می دونن که ما تقریبا همدیگرو دوست داریم و مال همیم...ولی می خوام یبارم شده خودم بهت بگم...از زبون خودم بشنوی تا باهمه وجودت باورش کنی...تا همیشه تو قلبت هک بشه و فراموشش نکنی...تا هیچوقت دچار شک و تردید نشی...تا مطمئن باشی...
    -خب؟ اون حرف چیه؟
    -اینکه با تمام وجودم...با قسم بر تمام مقدسات دنیا..."دوستت دارم ساحل"
    توقع شنیدن هر چیزی داشتم جز این رو...هنگ کرده بودم...ولی حسام تازه نفس کشید و گفت:
    -شرط دومم بر همین مبناست...من برای نشون دوست داشتن این انگشتر رو بهت هدیه میدم...اگر تو هم منو دوست داری بکن دستت...
    -.............
    -ساحل سکوت نکن...تو هم منو دوست داری؟ نگو که بهش فکر نکردی چون 10 ساله که ما باهمیم...همه چیزمون...از بدو تولدت اسمت رو من بوده ولی 10ساله جدی شده...مطمئنم بهش فکر کردی...ساحل یه کلمه بگو آره یا نه؟
    دوستش داشتم...خیییلی زیاد....10سال بود عاشقش بودم...دیوونه وار عاشقش بودم و مطمئن بودم اونم منو دوست داره...ولی خجالت می کشیدم از بله گفتن..برای همین انگشتر رو تو انگشت وسطی دست راستم کردم و تو چشمای عسلیش خیره شدم...
    -الهی قربونت بشم...این یعنی تو هم منو دوست داری؟
    بدون هیچ جوابی فقط به چشماش نگاه میکردم...
    -یه قول میدی ساحل؟
    -جانم؟چه قولی؟
    -تا زمانی که دوستم داری انگشتر دستت بمونه...حتی اندازه سر سوزنم به من علاقه داشتی درش نیار...فقط وقتی درش بیار که ازم متنفر شده باشی...ساحل تا زمانیکه این دستت باشه اگه تو چشمام مثه الان زل بزنی و بگی دوستت ندارم باورم نمی شه...باید از دستت درش بیاری تا مطمئن بشم که دیگه منو نمی خوای...تا مطمئن بشم که دیگه...
    -دیگه چی؟
    -نفسم بریده!
    -قول میدم بهت...به حرمت این 10سال عشق و علاقه و اعتبارمون قسم می خورم تا زمانیکه دوستت داشته باشم،بهت فکر بکنم،برام مهم باشی حتی برای ثانیه ای هم درش نم یارم...قول میدم حسام...مطمئن باش...
    -خیلی دوستت دارم...
    -............
    -میشه از دستت که عکس بگیرم؟
    -می خوای چیکار؟
    -یادگاری!
    -به منم میدی؟
    -حتما!
    -باشه!
    دستم رو گذاشتم روی چمن های پشت سرمون و عکس گرفت...با دقت بیشتری نگاهش کردم..یه انگشتـر نقره ی براق که دو ردیف بود و روی هرکدوم یه قلب با نگین ابی سیر بود اطرافشم با نگین های الماسی براق می درخشید... واقعا زیبا بود...یه نشان عشق و علاقه...فکرشم نمی کردم...بعد از عکس بلند شدیم و باهم رفتیم سمت ماشین و به طرف خونه حرکت کردیم...
    توی مسیر خونه نزدیک بودیم که حسام گفت:
    -ساحل یه چیزی بگم نه نمی گی؟
    -تا چی باشه!
    -خواهش می کنم!
    -باشه...چیه؟
    -بریم یک ساعت تو رستوران باغ؟
    -رستوران باغ؟ الان؟
    -آره خب چی می شه؟
    -حسام الان ساعت از 8/30 گذشته جواب بقیه رو چی بدم؟
    -بقیه اگه منظورت مامان وباباتن که من درستش می کنم...فقط یک ساعت...
    -چی بگم؟
    -بگو باشه!
    -چشم!
    -چشمت بی بلا عزیزم!
    عزیزمش به دلم نشست...حسام با هیچ کس اینجوری حرف نمی زد به جز مامانش...واقعا آقا بود...یه مرد زندگی ایده آل برای هر دختری...از نظر قیافه و ظاهر در مقایسه با خیلی ها معمولی بود اما توی اطرافیان خودمون تک بود...خوش تیپ و خیلی تو دل برو...و برای من زیباترین و بهترین و مهربون ترین و آقاترین مرد...وقتی از این افکار دست کشیدم متوجه شدم که حسام از بابام خداحافظی کرد...
    -اینم از این...حالام رسیدیم...
    -نمی شد یه روز دیگه؟
    -قشنگیش به امروز بود...
    -ولی حسام من یه حس بد دارم!
    -چرا؟
    -ما هنوز نامزد نیستیم...حتی اعلامم نکردیم برای رسمی و علنی شدنش...بابام از سر اعتمادش به ما اجازه داده وگرنه هردوتامون خوب می دونیم که دوتا نامحرم باهم بیرون برن اصلا چهره خوبی نداره!
    -مگه من اینارو نمی دونم ساحل؟ برای همین صبر کردم تا شب بشه و این راهو تا این رستوران اومدم تا کسی نبینه!
    -مگه من از حرف مردم میترسم؟ واسه من حرف مردم باد هواست...من از خدا میترسم حسام...واقعا کار درستی نیست!
    -همین یبار ساحل!
    -بریم!
    -اگه دلت راضی نمی شه همین الان برگردیم خونه؟
    -نه...مثبت فکر می کنم...ماکه نمی خوایم خلاف کنیم!
    -دمت گرم...پس بریم!
    رستوران باغ شیراز واقعا باغ بود...خیلی قشنگ بود...همیشه دوست داشتم بیام اینجا اما همیشه اینجا پر بود از زوج های جوان برای همین فقط یکبار اومده بودم اینجا...فضاش جوری بود که دقیقا زیر هر درخت یه میز با دوتا نیمکت چوبی بود...وسط هر میز یه شمع سفید با روبان قرمز بودو یه گلدون با چندتا شاخه گلِ نرگس بود که بوش فضای اونجا رو رویایی می کرد...زمینش چمن بود و ابتدای در ورودی تا فضای اصلی مثلِ یه دالان بود که می شد گفت 5 دقیقه ای باید رفت تا رسید...سرتاسر دالانش فرش قرمز بود که کناره های فرش شکل قلب های ریز و قشنگ بود با یه حالت خاصِ تو دل برو...دوطرفش هم درختای بلند که روی تنه درخت ها آیینه های کوچیک بود....وقتی به آخرش می رسیدیم دوطرف دوتا گلدون بود که توش گل های رز قرمز بود...سمت راست بین درخت ها یه ابشار مصنوعی درست کرده بودن که صدای شُرشُر ابش ادمو دیوونه می کرد اطراف ابشارم با انواع گل ها تزیین کرده بودن..بعد از اون هم که همون فضای رویایی... بین هر میز تا میز بعدی5 یا 6 متر فاصله بود که بینشون رو با چندتا اویز که با قاصدک به هم چسبیده بودن اویز کرده بود خیلی ظریف و قشنگ بود عین بهشت می موند...بوی عطر و صدای موزیک ملایمم که دیگه واااای...بعضی قسمت ها روی زمین تورهای سفید رو گذاشته بودن که هراز گاهی باد یه کمی جا به جاشون می کرد...حسام یه میز تو منطقه خلوت رو نشون داد:
    -اونجا بشینیم؟
    -بشینیم!
    وقتی نشستیم گارسون اومد برای سفارش!
    -سلام...خوش اومدین! چی میل دارین؟
    -ارجمند هستم!
    -ببخشید آقای ارجمند...چشم الساعه میارم خدمت تون!
    -ممنونم!
    -نفهمیدم...چی شد؟؟
    -بهتره که نفهمی تا ببینی!
    -خب چی می شه بگی؟
    -بابا دندون رو جیـ*ـگر بذار دیگه!
    -باشه!
    -راستی ساحل این انگشتر خیلی به دستت میاد!
    -فقط یه عیب وجود داره!
    -چی؟
    -نمیشه که فقط من نشون عشق داشته باشم!
    -یعنی منم می خوام؟
    -صد در صد!
    -خب چی؟
    -نظرت در مورد این چیه؟.....بعد دستمو دراز کردم و یکم آستین مانتوم رو آوردم بالا یه دستبند داشتم که بندش چرم بود و قهوه ای و روش با فلز طلایی حروف اسمم رو جدا اما متصل به هم نوشته بود...خودم عاشقش بودم...3سال بود که تو دستم بود...
    -ولی ساحل تو اینو خیلی دوست داری...چندسالی می شه دستته!
    -خب نمی شه چیزی که خیلی دوستش دارم رو بدم به کسی که خیلی دوستش دارم؟
    -با کمال میل می پذیرمش!
    بعد از دستم بازش کردم و دادم به حسام...بست پشت دست راستش....خیلی قشنگ بود تو دست اون...
    -باید مراقبش باشی و همون قولایی که من بخاطر انگشتر بهت دادم رو تو هم به من بدی!
    -بهت قول میدم حتی وقتی کفنم هم کردن این باهام بمونه!
    -اِ....خدا نکنه!
    -خواستم خیالت راحت بشه!
    لبخندی زدمو تو چشمای هم برای چندثانیه خیره شدیم...
    -ساحل همیشه ارزوم بود تا بتونم اینجوری تو چشمات زل بزنم...کی گفته دختر با چشم رنگی قشنگ تره؟ هرکی گفته چشم درشت و مشکی براق ساحل منو ندیده که چه ارامشی به آدم میده...دلم می خواد تو آرامش چشمات قدم بزنم ساحل...
    -با کفش؟
    -خیلی بی مزه ای...دارم ابراز علاقه می کنم!
    -ببخشید...خواستم بخندی تا بتونم چال روی گونه ت رو ببینم!
    -خب می گفتی می خندیدم دیگه...بفرما؟
    دلم ضعف رفت برای این چال و خنده و حرفای قشنگش...همون موقع گارسون اومد یه کیک کوچولو گذاشت رو میز و رفت! با چیزی که دیدم جا خوردم حسابی...
    -وااااای...حسام تو چیکار کردی؟
    -قشنگ شده؟
    نگاهش کردم...یه کیک کوچیک به شکل قاب عکس..درست وسط قاب عکس دست من بود با اون انگشترم که حسام جلوی مرکز خرید گرفت گفت برای یادگاری و الان اینجا دیدمش...
    -تو کی وقت کردی؟
    -ما اینیم دیگه...حالا قشنگه؟
    -محشره! بذار ازش عکس بگیریم!
    -نه ساحل!
    -چرا؟
    -دوست دارم امروز و امشب فقط تو قلب و ذهن خودت ثبت بشه نه توی عکس!
    -مناسبت این کیک چیه؟؟
    -فراموش نکردن امروز و ثبت شدنش تو قلبمون!
    -ممنونم حسام...واقعا ممنونم!
    -قابل شمارو نداره عزیزم!
    بعد یه کم از کیک رو بریدم و گذاشتم جلوی حسام و یه کمیش رو هم خودم برداشتم...
    -حسام میشه بریم کنار اون آبشار؟
    -برای چی؟
    -می خوام ازت عکس بگیرم!
    -این همه عکس از من تو اینترنتِ که برو همشون رو بردار!
    -اون عکسا رو بهت گفتن که چطوری ژستشون رو بگیری و توی آتلیه اس...منم اونجا نبودم ولی الان فرق داره...
    -چشم...کیکت رو بخور تا بریم!
    -راستی یه سوال؟
    -جانم؟
    -تو که خیلی خواننده معروفی هستی چرا کسی نمیاد سراغت اینجا؟
    -می دونی چیه؟
    -چی؟
    -کلی کاغذ از صبح امضا کردم دادم به صاحب رستوران تا بده به اینا که مزاحممون نشن...تازه قول دادم موقع رفتن با همشون هم عکس بندازم...بعد از ما هم در رو بستن تا کسی دیگه نیاد...
    -عجب ادمی هستی حسام...فکر همه جاش رو کردی که؟
    -چی فکر کردی پس؟
    -دیوونه ای...
    -شما دیوونه ام کردی!
    -بریم عکس بندازیم؟
    -بریم!
    بعد باهم رفتیم کنار آبشار...حسام سمت راست آبشار وایساد و خیلی قشنگ ژست گرفت...منم با گوشیم عکس برداشتم ازش...
    -مرسی!
    -بهش برسی!
    -کی؟
    -به حسام دیگه!
    -رسیدم تو خبر داری!
    -نه بابا؟
    -آره بابا...
    خندید...برگشتیم سر میز و حسام سفارش شام داد...چلو کباب بود...
    -حالا خوبه دلمه سفارش ندادی حسام!
    -دلم برات سوخت!
    -بدجنس!
    -یه سورپرایز دیگه هم برات دارم؟
    -بازم؟
    -بله!
    -چیه؟
    -اجرای زنده یه آهنگ برای تو...
     
    آخرین ویرایش:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    بعد از این حرف بلند شد رفت روی یه بلندی که رو به روی من بود...اولش یه چیز به گارسون گفت و بعدشم یه میکروفون گرفت دستش و یه چشمک بهم زد...همه ساکت شدن و محو حسامِ من...صدای موزیک که بلند شد حسام هم شروع کرد:

    عاشقتم دست خودم نیست این حالو دوس دارم
    عاشقم اون قدر که محاله دست از تو بردارم
    آخه تو رو نمی فهمه کسی هنوز به اندازه ی من
    بهونه ی تازه ی من بمونو حرفاتو بزن سکوتو بشکن
    ثانیه ثانیه صدات حس آروم نفسات
    مثل اولین باره نمی ذاره که دیوونه نباشم
    می رسم از تو به خودم شکل لبخند تو شدم
    بی قرار این عشقو پریشونیو دیوونگیاشم ثانیه ثانیه صدات حس آروم نفسات
    مثل اولین باره نمی ذاره که دیوونه نباشم
    می رسم از تو به خودم شکل لبخند تو شدم
    بی قراره این عشقو پریشونیو دیوونگیاشم
    تو رو دارم تو روزایی که دنیا دلگیری
    میای و حس دلتنگی و دوری می میره
    میای و ریتم موسیقی قلبت دنیامو می گیره
    ثانیه ثانیه صدات حس آروم نفسات
    مثل اولین باره نمی ذاره که دیوونه نباشم
    می رسم از تو به خودم شکل لبخند تو شدم
    بی قرار این عشق و پریشونی و دیوونگیاشم
    ثانیه ثانیه صدات حس آروم نفسات
    مثل اولین باره نمی ذاره که دیوونه نباشم
    می رسم از تو به خودم شکل لبخند تو شدم
    بی قرار این عشق و پریشونی و دیوونگیاشم
    (آهنگ ثانیه از احسان خواجه امیری)

    صدای تشویق همه بلند شد...حسام به نظرم برای اولین بار بعد از اون همه کنسرت هم خجالت کشید و هم یه کمی استرس داشت...میکروفون رو تحویل داد و اومد سمت من...وای خدا چقدر ناز شده بود...از خجالت قرمز شده بود...
    -نبینم خجالتت رو!
    -خیلی بد خوندم نه؟
    -نه!
    -نه؟
    -اره...عالی بود...ممنونم ازت...الان افتخار می کنم به همراهیت تا اینجا...
    -جدی می گی ساحل؟
    -اره به خدا...
    -خب پس دیگه بریم؟
    -بفرما!
    بعد باهم رفتیم،اول من رفتم نوی ماشین و منتظرش موندم تا اون با افراد داخل عکس بنداره...بعد توی راه هر دو ساکت بودیم...نمی دونم چرا ولی انگار زبونمون قفل شده بود...هرازگاهی به هم یه نگاه می کردیم...وقتی رسیدیم یه نگاه به صورتش کردم که لبخند نداشت...گفتم:
    -نشد دیگه!
    -چی نشد؟
    -بدون دیدن چال گونه تون دلمون نمیاد بریم!
    -گیر دادی ها!
    -بخند حسام...بذار ببینم خنده هات رو!
    -یه حسام هستش و اخم و غرورش!
    -برای من فقط لبخندت!
    -چشم!
    بعدش یه لبخند قشنگ زد که دلم رو برد...
    -خب ممنونم...کاری نداری؟
    -فقط مراقب خودت باش...زیادم کار نکن به درست برس!
    -چشم...تو هم آروم رانندگی کن...رسیدی هم بهم تک بزن!
    -خداحافظ!
    -خدانگهدارت!
    پیاده شدم...صبر کرد وقتی در و باز کردم اون موقع رفت...دیر وقت شده بود...فقط بابا بیدار بود...
    -سلام!
    -سلام دخترم...چقدر دیر؟
    -ببخشید...مگه حسام بهتون نگفت شاید دیر بشه؟
    -چرا بابا گفت...اشکالی نداره...برو بخواب باباجون!
    -شبتون بخیر!
    -شب تو هم بخیر!
    رفتم تو اتاق و لباس عوض کردم...یه نگاه به انگشترم کردم و یه نگاه به دست خالی بدون دستبندم... حس قشنگی داشتم...نشستم لب تخت و منتظر تک حسام موندم...اولش یه نگاه به عکسی که ازش انداختم کردم...چقدر جذاب بود...یادآوری امشب برام لـ*ـذت بخش بود...صدای زنگ sms گوشیم اومد...فوری
    بازش کردم...از حسام بود...
    -من صحیح و سالم رسیدم خونه دختر دایی...تو هم برو راحت بخواب!
    -خداروشکر...تو هم راحت بخواب!
    -اطاعت می شه فرمانده!
    -شبت بخیر!
    -دوستت دارم ساحل!
    دیگه جواب ندادم...گوشیو سایلنت کردمو خوابیدم...
    صبح که بیدار شدم ساعت 9 بود...روز 28 اسفند...دیگه مدرسه هم نداشتم...گوشیم رو نگاه کردم که پرنیا اس داده بود...
    -سلام ابجی جون...خوبی؟
    -سلام...چطوری خرمگس؟من یه خواب راحت ندارم از دستت!
    -کوفت...ببین ردیف کن امروز بریم بیرون...روز اخر امسال رو باهم باشیم؟
    -به کیا گفتی؟
    -هیچ کس به خدا...
    -پس به نسترن هم می گم بیاد!
    -باشه...چه ساعتی؟
    -ساعت 11 که تا عصر دور هم باشیم!
    -اوکی...فعلا!
    بلند شدم رفتم دست و رومو شستم...ستاره تو اینترنت بود پرسیدم:
    -چیکار می کنی اول صبحی؟
    -دنبال طرحم برا سفره هفت سین!
    -ماکه خونه نیستیم!
    -نشد دلیل که...باید سفره داشته باشیم که!
    -حوصله داری به خدا!
    -تو برو بخواب خواهر!
    -درد!
    جواب نداد دیگه...یه لقمه نون پنیر گذاشتم دهنم و اومدم بیرون...مامانم نبود!
    -ستاره مامان کو؟
    -تو حیاط!
    -چیکار داره؟
    -نمی دونم!
    رفتم پشت پنجره داشت باغچه آب می داد...صداش زدم:
    -مامان؟
    -بله!
    -سلام...صبح بخیر!
    -سلام...ظهر تو هم بخیر!
    -مامان ساعت 9 بیشتر نیست ها؟
    -هرچی حالا!
    -مامان با بچه ها بریم بیرون؟
    -بچه ها یعنی کیا؟
    -نسترن و پرنیا!
    -چه وقت بیرون رفتنه اخر سالی؟
    -دقیقا چون آخر ساله می خواییم بریم!
    -باشه برو...
    -فدات بشم مامان جونم!
    برگشتم اس دادم به نسترن که اونم بیاد...رفتم دوش گرفتم و لباس پوشیدم...زنگ زدم به پرنیا!
    -بگو؟
    -کجا بریم حالا؟
    -فرقی نداره خلوت باشه فقط!
    -اخر سالی کسی بیرون کاری نداره!
    -بریم کوهستان پارک؟
    -خوبه...چطوری بریم؟
    -مامانم میاد می برتمون!
    -پس منتظرم!
    -تا یه ربع دیگه اونجام!
    دقیقا یه ربع بعد اومد...رفتیم دنبال نسترن و تا خود کوهستان پارک همه ش چرت و پرت گفتیم!اونجام که رسیدیم قرار شد ساعت 6 مامان پری بیاد دنبالمون...تقریبا خلوت بود...نشستیم یه گوشه روی چمن ها...
     
    آخرین ویرایش:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    به محض نشستن پرنیا کیفش رو باز کرد و از توش خوراکی بیرون آورد که کنارش گذاشت و گفت:
    -خب...رو کنید!
    -چیو رو کنیم؟
    -خوراکیاتون رو دیگه!
    -دیوونه...اردو که نیومدیم خب هرچی خواستیم از همین جا می خریم دیگه!
    -نه نشد...پس شما برید بخرید تا منم بتونم شروع کنم به خوردن!
    نسترن گفت:
    -پری لوس نشو...بیار باهم بخوریم بعد تا عصر به نوبت هر کدوم یه چیز می خریم!
    -می ترسم کلاه سرم بذارین!
    -خسیـــــــــــــــــــــس!
    -همینی که هست،حساب حسابه و کاکا برادر...
    -پری میدی کوفت کنیم یا نه؟
    -چه کنم که شیر مادرم نمی ذاره!
    من و نسترن زدیم زیر خنده...بعدشم من پلاستیک خوراکی ها رو کشیدم جلو...از اولشم کیک طعم قهوه اش داشت بهم چشمک می زد...برش داشتمو گفتم:
    -این که سهم من،بیشترم نمی خوام!
    -نه جون من بیا و بخواه!
    -اووووف...بگیر اصلا نخواستم...نسترن بیا خودمون بریم یه چیز بخریم این امروز هرچی بهمون بده کوفتمون می کنه!
    -هوووووووووی...باشه بابا بهت برنخوره...حالا همین کیک رو کوفت کنین بعدا میریم می خریم!
    دیگه چیزی نگفتم و برش داشتم و باهم تمام خوراکی ها رو خوردیم و به خنده و شیطنت هامون ادامه دادیم...سربه سر هم گذاشتیم و کلا خوش بودیم...کم کم دیدم صدای اذان داره بلند می شه...
    -بچه بریم نماز بخونیم و بعد بریم برای ناهار؟
    باهم گفتن:
    -بریم!
    بلند شدیم و رفتیم سمت سرویس ها و وضو گرفتیم و بعدشم به نماز خونه کوچیک پارک رفتیم..نمازمون رو خوندیم و اومدیم بیرون..نسترن گفت:
    -ناهارو چیکار کنیم ساحل؟
    -نمی دونم...چی می خوری تو؟
    -من که فرق نداره برام،پری تو چی می خوری؟
    -منم فرق نداره،هرچی ارزون تر بهتر!
    یکی زدم تو سرش و گفتم:
    -اخه خسیسِ خاک برسرِ بی شعور تو پس فردا می خوای ازدواج کنی یعنی چی این خساست؟
    -عزیزم این پول بابامه دلم می سوزه با پول شوهر که دل نمی سوزونم!
    -ببینیم و تعریف کنیم! الان چی می خوری؟
    -آقا دروغ چرا من هـ*ـوس کباب کوبیده کردم!
    -نه بابا...ارزونم هست که،تو هم که خوش اشتها!
    -مرگ...همون بهتر نگم!
    -قهر نکن حالا...بریم!
    رفتیم توی رستوران کنار پارک...پری خودش رفت سفارش داد...وقتی سفارش ها رسید توی سکوت برای رعایت ادب هم که شده خوردیم...بعدش هم هرکی سهم خودش رو گذاشت رو میز...کلا عادت داشتیم...هرزمان سه تایی می رفتیم بیرون اگه خوراکی و بستنی و این خرت و پرت ها بود که خب هربار یکیمون حساب می کرد و بقیه مهمون می شدن ولی موقع غذا همیشه هرکس سهم خودش رو می داد تا برای دیگری مشکلی پیش نیاد...الان هم سهم اون دوتارو برداشتم و خودم رفتم سمت صندوق...وقتی برگشتم با هم از رستوران خارج شدیم...پری گفت:
    -الان چیکار کنیم؟
    نسترن:
    -یه پیشنهاد!
    پرنیا:
    -چی؟
    نسترن:
    -بریم بشینیم یه گوشه و یکمی اخر سالی درد و دل کنیم...اگه از هم ناراحت شدیم اگه خوشحال شدیم...اگه چیزی مخفی کردیم...اگه خواهشی ازهم داریم...کلا هر چی فقط بریم بشینیم یه گوشه و حرف بزنیم قبوله؟
    پرنیا:
    -از دست رفتی نسترن،خل شدی؟این چه کاریه؟
    -ولی من با نسترن موافقم پری،فکر بدی نیست ها!
    -فکر بدی نیست ولی جذابم نیست!
    -امروز رو بی خیال جذابیت باشه؟
    -بریم!
    توی همون پارک نزدیک درخت بید مجنون یه نیمکت چوبی بود...رفتیم سمتش و نشستیم روش...گفتم:
    -ازکی و از چی شروع کنیم نسترن؟
    -خب آخ جون پس من شدم داور؟
    -آره!
    -پس اول از قشنگاش شروع کنیم...به نوبت جواب می دیم...اول پرنیا،دوم من،سوم ساحل باشه؟
    -باشه!
    -اولین سوال...بهترین خاطره امسالتون چی بود و با کی بود؟
    پرنیا:
    -من بهترینش خبر عمل موفقیت آمیز مامانم بود...تو خونه بودم و تنها و کسی اجازه رفتن به بیمارستان رو بهم نداد...خیلی خوشحال شدم به خاطر سلامتیش!
    نسترن:
    -من بهترین خاطره ام شهریور ماه بود که رفتیم بوشهر...با عموم رفته بودیم، خیلی خوش گذشت...هیچ وقت فراموش نمی کنم!
    من:
    -منم بهترین خاطره ام مال همین هفته اس،با حسام رفتیم رستوران باغ...یه شب واقعا رویایی بود برام...
    -سوال دوم...بهترین هدیه ای که گرفتین امسال چی بوده و از کی؟
    پرنیا:
    -من که بهترین هدیه ام سرویس نقره ای بود که ساحل برای تولدم داد...مرسی ساحل خیلی قشنگ بود و دوستش دارم!
    -خواهش می کنم..قابل تو رو نداشت!
    نسترن:
    -من بهترین هدیه ام یه صدف بود...یه صدف بزرگ و قشنگ که نیما از اردوی مدرسه برام خریده بود...واسه م جالب بود نیما با سن کمش برام هدیه بخره!
    من:
    -من بهترین هدیه امسالم اینه...(به انگشترم اشاره کردم)...توسط حسام...زیباترین انگشتریه که تو تموم زندگیم دیدم...
    -سوال سوم...مربوط به خودمون باشه که کجا از هم ناراحت و کجا از هم خوشحال شدیم؟
    پرنیا:
    -من امسال خوشحالیم همون کادوی ساحل بود و ازش نارحت نشدم اصلا...نسترن هم خوشحالیم اون روز بود که جلوی اون پسره ی احمق ازم دفاع کردی...خودم زبونم بند اومده بود ولی تو نجاتم دادی و من بهت افتخار کردم...ناراحتیم هم همون روز بود،تو غلط کردی که تو کار من دخالت کردی،این جوری اون پسره فکر می کنه من خودم لال بودم و نتونستم جوابش رو بدم!
    -وا!!!پری تو هم یه چیزیت می شه ها...خب من از هیچ کدومتون ناراحتی ندارم و خوشحالیم هم روز تولدم بود...کسی یادش نبود که جشن 18سالگیمه ولی شماها برام یه جشن مختصر گرفتین...ممنونتونم!
    من:
    -خوشحالی که از هیچ کدومتون خداییش ندارم ولی ناراحتی چرا...پرنیا خیلی منو اذیت می کنی چون همیشه منو از خواب نازم بیدار می کنی و نسترن هم زیادی فضول تشریف داری...
    -ممنونم دختر خاله دیگه چی؟
    -همینا فعلا به ذهنم رسید!
    -واقعا که!
    پرنیا:
    -خب پس معلوم شد که هیچ کدوم نیاز به طلب حلالیت نداریم نه؟
    -نه!
    -نه!
    -سوال بعدی نسترن!
    -سوال چهارم...سول که نه،هرکدوم زیباترین جمله ای که شنیدین رو بگین!
    پرنیا:
    -انتظار سخت است،فراموش کردن هم سخت است،اما اینکه ندانی باید انتظار بکشی یا فراموش کنی از هر دو سخت تر است...
    نسترن:
    -ما از نسلی هستیم که در آن چشم‌ها عاشق می شوند نه دل‌ ها...
    من:
    -دلم می خواست می توانستم "همه ام" را بدهم تا "همه اش" باشم...
    -خب بچه ها بسه...زیاد جالب نبود..حوصله ام سر رفت...
    -بهتره کم کم بریم...تو راه هم می شه حرف زد!
    -خب ساعت هنوز 2 هستش تا 6 وقت داریم!
    -پس بیایین یه اهنگ باهم گوش کنیم!
    -موافقم...پرنیا شروع کن!
    پرنیا یکمی که دنبال گشت گفت این رو هرشب باید قبل از خواب گوش کنم... آماده این؟
    -اره پلی کن...
    -اوکی!

    بعد از تموم شدن آهنگ گفتم:
    -خب دخترای خل و چل دیگه بسه...بیاین بریم من خیلی خسته ام و می خوام برم خونه تازه باید با ستاره دوتایی یه فکر برای سفره فردا برداریم...نسترن گفت:
    -راستی فردا سال تحویل کجایین؟
    -می آییم خونه مادرجون اینا چون سال قبل خونه خانم جون بودیم...امسال مادر جون گفت به عمه نیلوفرم بگین بیان اونجا تا دور هم باشیم...
    -خانم جونتم میاد؟
    -آره خب تنهاست با عمه میاد دیگه!
    -پس دور همیم!
    -بعععله!
    پرنیا:
    -زهره مارو بعععله،منم همسر آینده ام اونجا بود همچین بععععله می گفتم!
    -خفه لطفا!
    -خوبه حالا!
    -پاشین بریم دیگه!
    همگی بلند شدیم و زنگ زدیم که که مامان پری بیاد و حدودای ساعت 4 بود که اومد...بازم تو ماشین طبق معمول کلی حرف زدیم تا رسیدیم...اول نسترن رو پیاده کردیم بعد هم من...هرچی اصرار کردم گفتن که کار دارن و نیومدن تو...منم وارد خونه شدم و در رو بستم...!
     
    آخرین ویرایش:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    داخل که شدم مامان داشت شام رو حاضر می کرد و بابا داشت پول ها رو اماده می کرد برای عیدی دادن...ستاره هم نشسته بود وسط با کلی وسیله برای سفره هفت سین و منم سلام بلندی کردم و جوابمم شنیدم...ستاره گفت:
    -ساحل جونِ من بیا کمکم!
    -چی شد جا زدی؟
    -لطفا...نمی دونم چیکار کنم!
    -بذار لباس عوض کنم بر می گردم!
    با عجله لباسام رو عوض کردم و برگشتم بیرون و کنار ستاره نشستم...پرسیدم:
    -روی زمین می چینی؟
    -نه روی میز!
    -کدوم؟
    -ایناهاشون؟
    -ستاره اینا کوچیکن!
    -منم برا همین می گم دیگه،شیش تا میز کوچیک...سال های قبل همه جوره چیدم الا اینجوری لطفا!
    -باشه بذار ببینم چیا داری؟
    یه نگاه به وسایل کردم...آیینه کوچیک با 4 تا شمعدون،قرآن و دو تا سبزه،سه تا گلدون گل،فالنامه،تنگ ماهی،ظرف های میوه و شیرینی و آجیل که خود ستاره چیده بود،هفت تا جا شمعی فنجونی مانند،سیب و سرکه و ساعت و تخم مرغ و بقیه اجزای سفره و یه پارچه بزرگ زرشکی رنگ...
    -ستاره اینا زیادن که!
    -ساحل تو می تونی، کمکم کن!
    -باشه...پس بلند شو هرچی گفتم انجام بده!
    دست به کار که شدیم بدون توجه به هیچی یکسره جابه جا کردیم تا اونی که می خوام در بیاد...وقتی تموم شد به ساعت نگاه کردم...1ساعت و نیم طول کشید ولی ارزش داشت...فوق العاده قشنگ شده بود...باورم نمی شد...ستاره با کلی ذوق شروع کرد به عکس گرفتن و صدا زدن مامان و بابا...بابا اول اومد و پشت سرش هم مامان...
    -چطوره؟
    بابا گفت:
    -عالی شده...باورم نمی شه این همه خلاقیت به خرج بدین!
    مامان:
    -خلاقیت نه علیرضا،سلیقه به خرج دادن!
    -حالا هرچی،حیف که موقع تحویل سال کنارش نیستیم!
    -مهم نیست، همین که سفره تو خونه پهن باشه کافیه!
    -آره..خسته نباشین!
    من و ستاره یه نگاه به هم انداختیم و با حرفاشون خستگیمون بیرون رفت!
    مامان:
    -بهتره بریم شام بخوریم،سبزی پلو با ماهی!
    -امشب؟
    -آره می دونم فرداشبم مادرجون درست می کنه ولی خوب دوست داشتم خونه خودمم درست کنم...حالا بیاین بریم تا سرد نشده!
    همگی نشستیم سر میز شام و خوردیم...وقتی تموم شد با ستاره ظرف هارو جمع کردیم و شستیم و بعد رفتم تو اتاقم...دفتر خاطراتم رو باز کردم و آخرین یادگاری با دست خطم رو از پایان امسال نوشتم...کلا اهل نوشتنم...زیاد دلنوشته رو می نویسم و می خونم...نشستم روی زمین و دفترم رو باز کردم...وبعد این جوری شروع کردم...

    به نام خدا...!!
    آخرای ساله...
    امسالم گذشت...
    ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺗﺎﺧﺘﻦ...
    ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺑﺎﺧﺘﻦ...
    ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺳﻮﺧﺘﻦ...
    ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺳﺎﺧﺘﻦ...
    ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧَﻔَﺲ ﮐﺸﯿﺪﻥ...
    ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺍﺯ ﻧَﻔَﺲ ﺍُﻓﺘﺎﺩﻥ...
    ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ میﺨﻨﺪﯾﺪﻥ ﺍﻻﻥ ﮔﺮﯾﻪ می کردن...
    ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﮔﺮﯾﻪ می کرﺩﻥ ﺍﻻﻥ می ﺨﻨﺪَﻥ...
    ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺍﻭﻣﺪﻥ (تولد)...
    ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺭﻓﺘﻦ (مرگ)...
    ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧَﻤﻮﻧَﻦ...
    ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺮﺍی ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺭﻓﺘﻦ...
    ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺘﻪ...
    ﺍﻣﺎ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯿﺶ ﻣﯽ اﺭﺯﻩ...
    ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﻣﺮﺩﻩ...
    ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﻣﺎ ﻣَﺮﺩ ﺑﺎﺷﯿﻢ...
    ﺑﯿﺎین ﻗﺪﺭ ﻫﻤﻮ ﺑﺪﻭﻧﯿﻢ...
    ﻧﺬﺍﺭﯾﻢ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺩﻭﺭ ﺑﻤﻮﻧﯿﻢ...
    پروانه به خرس گفت:دوستت دارم...
    خرس گفت:الان می خوام بخوابم،باشه بیدار شم حرف می زنیم...
    خرس به خواب زمستانی رفت و هیچوقت نفهمید که عمر پروانه فقط 3 روز است...
    "همدیگر را دوست داشته باشیم؛ شاید فردایی نباشد"..
    آدمای زنده به گل و محبت نیاز دارن و مرده ها به فاتحه !
    ولی ما گاهی برعکس عمل می کنیم !
    به مرده ها سر می زنیم و گل می بریم براشون, ولی راحت فاتحه زنده ها رو می خونیم !
    گاهی فرصت باهم بودن کمتر از عمر شکوفه هاست!
    بیائیم ساده ترین چیز رو از هم دریغ نکنیم:"" محبت ""...

    بعد پایینش رو امضا زدم و با تاریخ...دفترم رو بستم و رفتم توی تختم و چشمام رو بستم...بدون هیچ فکری خوابم برد...صبح ساعت 6 مامان صدام زد و گفت فوری باید حاضر بشم...ساعت 8/10 دقیقه تحویل سال بود...منم خیلی سریع حاضر شدم و حدود ساعت 6/45دقیقه همگی آماده بودیم و به سمت خونه مادر جون راه افتادیم...وقتی رسیدیم ساعت7/40 دقیقه بود و همه بودن...فقط ما گروه آخر بودیم چون خونه مون از همه دورتره...وارد شدیم و یه چشم چرخوندم،مادرجون و پدرجون، خانم جون،خاله لاله و عمو شاهین با نسترن و نیما،دایی حامد و زن دایی راحله با بهار و بهنام،وعمه نیلوفر و عمو آرمین با حسام...تعجب کردم که چرا بردیا نیست، بردیا پسر داییمه و دانشجوی پرستاری در تهران...نمی دونم چرا نیست...بعد از سلام و احوال پرسی پدرجون گفت از الان همه سر سفره بشینیم...همگی رفتیم سمت سفره بزرگ و زیبای مادرجون که فقط خودش می چینه...نشستیم و من زیر چشمی یه نگاه به حسام انداختم...خیلی ناز شده بود...ولی بازم برام سواله که چرا بردیا نیست، طاقت نیاوردمو از بهار پرسیدم،ولی چون یکمی ازم دور بود باید صدامو بالاتر میبردم...
    -بهار جون؟
    -جونم ساحل؟
    -بردیا رو نمی بینم،مگه نمیاد؟
    -ای شیطون،دلتنگش شدی؟
    -خب آره،شش ماهه ندیدمش فکر کردم برای سال تحویل میاد!
    -خب معلومه که میام...
    صدای خودش بود،برگشتم و دیدم دم در وایساده...چقدر فرق کرده بود،مرد تر و زیبا و جذاب و خوشتیپ تر...دهنم از این همه تغییر باز موند...همون اول قسم داد که کسی از جاش بلند نشه و خودش دونه دونه با همه روبوسی و احوال پرسی کردو به من رسید...
    -چشم انتظار بودی دختر عمه؟
    -خیلی...سلام!
    -سلام به روی ماهت،خوبی؟
    -خوبم ممنون،تو چطوری؟رسیدن بخیر!
    -منم بد نیستم...سرت سلامت باشه!
    -چقدر عوض شدی!
    -فاصله ها و دوری از بعضی چیزا آدمو مجبور به تغییر می کنه!
    نمی دونم منظورش چی بود و اینکه اصلا منظور داشت یا نه ولی دیگه بحث رو ادامه ندادم چون جلوی حسام درست نبود...البته بردیا برای من فقط حکم پسر دایی نداره بلکه برام یه برادر بزرگتر و دوست داشتنیه که همیشه توی تمام دوران زندگیم پشتم بوده و کمک حالم...داشتم بهش نگاه می کردم که با صدای ستاره به خودمون اومدیم:
    -پنج دقیقه دیگه تحویل ساله!
    -خوب حالا که شازده پسرمونم اومد دیگه همگی بشینین،وقت دعاست الان!
    صدای پدر جون بود که اینو گفت...بعد همه آروم گرفتن و هرکس چشماش رو بست و زیر لب مشغول دعا خوندن و دعا کردن شد...منم چشمام رو بستم و از خدا دو چیز خواستم واسه تقدیر امسالم...خدایا تنها آرزوهام اینان که همه به آرزوهاشون برسن،نه من بلکه همه کسایی که تو این جمع نشستن به علاوه ی دوستام...و برای خودمم خدا فقط یه چیز می خوام،زندگی با عشق...فقط همین خدایا،به من عشق بده،یه عشق واقعی و مقدس...عشقی که تو هم بپسندیش...
    یـــــــــــــــــا مقلـــــــب القلــــــــــــــــوب والابـــــــــــــــــصار
    یــــــــــــــــا مدبــــــــــــر اللـــــــــــــــیل و الــــــــــــــــــــنهار
    یـــــــــــــــــا محــــــــول الحـــــــــــــــول والاحـــــــــــــــــوال
    حـــــــــــــول حــــــــــــــــالنا الـــــــــــا احسن الـــــــــــــحال...
    و بعد صدایی که آغاز سال جدید رو اعلام کرد...اول از همه پدرجون بلند به هم تبریک گفت و بعد از اونم باران روبوسی و سیل تبریکات بود...وقتی به همه تبریک گفتم رفتم سراغ حسام که داشت با بردیا روبوسی می کرد...رفتم جلو و بردیا خواست بره اون سمت سالن که با دیدن من صبر کرد و گفت:
    -ان شاالله سال خیلی خوبی داشته باشی،بهترین ها رو برات آرزو کردم...
    -ممنونم داداشی من...تو هم سال خوبی داشته باشی و امیدوارم امسال دیگه یه شیرینی بهمون بدی دیگه داری پیر می شی ها...
    -بچه پرو من همش 23سال دارم ها...چطور آقا حسام با 25 سال سن پیر نیست من پیرم؟؟
    -باشه بابا...چه زودم عصبی می شه!
    -ساحل یه عیدی هم برات دارم!
    -واقعا؟
    -آره ولی الان بهت نمی دمش...وقتی اومدیم خونتون یا اومدی خونمون بهت میدم!
    -ممنونم...پس فردا میام خونتون!
    -میگم بچه پررویی،باشه بیا...الانم برو پیش حسام بیشتر از این خوبیت نداره!
    -فعلا!
    بردیا رفت پیش بقیه و حسامم با پاش رو زمین گارد گرفته بود و منتظر من بود!
    -چطوری؟
    -به خوبی تو که نمی شم!
    -ناراحتی از من؟
    -نه!
    -دروغ می گی،اول سالی و دروغ؟
    -دروغ نمی گم...سال خوبی داشته باشی،از صمیم قلبم می خوام به همه آرزوهات برسی!
    -حسام نگو اینجوری!
    -ساحل من عجله دارم باید برم...بذار برای بعد الان برم خداحافظی کنم!
    -من کار بدی نکردم...اگه می بینی با بردیا گرم گرفتم چیز تازه ای نیست...بردیا قبل از اینکه بخوام به عنوان پسر دایی معرفیش کنم می گم برادرمه و همه اینو می دونن پس دلیلی نداره که تو اینجوری برام گارد بگیری...حتی به من اعتماد نداری که اینجوری ناراحت می شی...ممنونم،ولی معذرت خواهی نمی کنم چون اشتباهی رو مرتکب نشدم...بردیا از بچگیم کنارم بود...مثل داداشم...داداشی که هیچ وقت نداشتم پس الانم نمی تونم بخاطر رفتار تو از این رابـ ـطه صمیمی بینمون بگذرم...هیچ وقت هم نمی گذرم...
    -چه خبره ساحل؟من که چیزی نگفتم!
    -همیشه قرار نیست بگی...گاهی تو نگاه می شه همه چیز رو خوند...
    -اشتباه می کنی!
    -خداکنه!
    بعدم رومو برگردوندم و رفتم سمت نسترن...بی توجه به این که حسام دوبار صدام زد...پدرجون و دایی و بابا و عمو شاهین و عمو آرمین بلند شدن و داشتن عیدی می دادن...به همه می دادن...بعدشم شروع کردیم به پذیرایی و مامان و خاله رفتن برای ناهار کم کم آماده بشن...برام جای تعجب داشت که چرا حسام نرفت...گفت کار داره پس چرا نشسته...لابد می ترسه باز با بردیا هم کلام بشم...باید اینو با بابا درمیون بذارم...یاد عیدی بردیا افتادم...یعنی چی ممکنه باشه؟؟همینجور تو افکارم سیر می کردم...گاهی هم به تبریک دوستام که sms میزدن جواب می دادم...با نسترن صحبت می کردم...به دلقک بازی های بهنام می خندیدیم...بهنام 19 سالشه...یکسال بزرگتر از منه و پشت کنکور مونده...نه اینکه نخواد ولی به دلایلی که هیچ کس نمی دونه یکسال عقب افتاد...رشته ریاضی...خیلی شاد وشنگوله و ادم از کنارش بودن لـ*ـذت می بره...اصلا خانواده دایی همه خوبن،هم زن دایی هم بردیا هم بهار و هم بهنام...همگی خوش برخوردن و شاد...بهار 21 سالشه و داره گرافیک می خونه...خیلی دختر خوبیه...بردیام که 23سال داره و دانشجوی سال آخر رشته پرستاریه...تهران درس می خونه و قصدش اینه بعد از اتمام درسش همون جا بمونه...از این فکرها بیرون میام...ساعت 12/30 شده...همگی بلند می شیم تا نماز بخونیم و بعد هم کم کم آماده ناهار بشیم...ساعت1/30 سفره رو پهن می کنیم...همگی نشستیم و ناهار رو خوردیم...بعد هم تا حدودای ساعت 3 دور هم گفتیم و خندیدیم...البته همه به جز من و حسام...گاهی نگاهمون به هم گره می خورد و زود از هم می دزدیدیمش...ناراحت نبودم ازش ولی خب...بهم برخورده بود دیگه...کم کم همه داشتن بلند می شدن و برن به بقیه دیدنی ها برسن...موقع رفتن حسام اومد سمتم...
    -ساحل می شه چند دقیقه بریم بیرون تو حیاط؟؟
    -همین جا بگو!
    -ساحـــــــل؟
    -باشه...بریم!
    و بعد دوشادوش هم سمت حیاط رفتیم...کنار باغچه لبه ی حوض نشستیم...
    -حسام بهتره تا کسی نیومده حرفت رو بزنی!
    -معذرت می خوام عزیزم!
    -مهم نیست حسام!
    -چرا مهمه...دلم نمی خواد اول سالی ازمن دلگیر باشی...ولی بهم حق بده که طاقت نیارم با هیچ پسری جز خودم گرم بگیری...
    -حسام؟
    -جانم؟
    -به من اعتماد داری؟
    -خب معلومه!
    -چقدر؟
    -همونقدر که اعتماد دارم "خدا" یکیه!
    -پس حسادت نکن روی بردیا...اون برادرمه،دوستش دارم،قسم می خورم هیچی به جز این نبوده،نیست،نمی شه...من برادر ندارم و کی بهتر از بردیا که برام برادری کنه... ولی اینو می دونم که بعد از تو من به برادر نیازی ندارم...همه چیزمو با تو سهیم می شم و تو می شی تنها تکیه گاهم...پس حسادت نکن و ناراحت نشو!
    -ساحل؟
    -جون ساحل؟
    -دوستم داری؟
    -از اینجا تا خود "خدا"....چقدره؟؟ هزار برابرش عاشقتم...
    -منو می بخشی؟
    -قول ندادی بهم!
    -قول می دم...منم از این بعد به بردیا به چشم برادر زنم نگاه می کنم!
    -خیلی مردی حسام،خیلی!
    -خانمی از خودته!
    -چه ربطی داشت؟
    -نمی دونم گفتم به حرف تو بخوره!
    -دیوونه!
    -کوچیک شماییم!
    -بسه..بریم دیگه...
    -بریم...
    خواستیم بریم داخل که دیدیم در باز شد و همه خداحافظی کنون اومدن بیرون! از حسام و بقیه خداحافظی کردم و سمت ماشین رفتم...توی راه از بابا پرسیدم:
    -بابا امشب جایی می ریم؟
    -آره باباجون!
    -کجا؟
    -خونه آقای تقوی...دوست مشترک من و آرمین!
    -یعنی عمه نیلوفر اینام امشب میان؟
    -آره دیگه...
    -بابا من حوصله اونجا اومدن رو ندارم...ترجیح میدم بمونم و درس بخونم!
    -دخترم من که نمی تونم تو رو شب تنها بذارم!
    -ولی بابا من اونجا فقط باید نقش مترسک داشته باشم...
    -میدونم ولی امشب رو طاقت بیار...
    دیگه چیزی نگفتم...اقای تقوی و همسرش بچه نداشتن و فضای خونه شون رو دوست نداشتم...یه فکری به سرم زد...گوشیم رو بیرون آوردم و smsزدم به حسام!
    -حسام؟
    5مین بعد جواب داد!
    -جانم؟
    -من نمی خوام امشب برم!
    -خونه آقای تقوی؟
    -آره...حوصله ام سر میره اونجا!
    -منم میام اونجا!
    -چه فرقی می کنه،نمی شه راحت بود که!
    -الان درستش می کنم!
    -چیکار؟
    جواب نداد...طولی نکشید گوشی بابا زنگ خورد که چون پشت فرمان بود مامان جواب داد...
    -سلام حسام جان!
    پس حسام بود...یعنی می خواد چیکار کنه؟
    -نه پسرم بگو...
    -..............
    -امشب؟
    -.............
    -فکر نمی کنم کار درستی باشه!
    -............
    -باید از داییت بپرسم؟
    -............
    -باشه پس به خودش می گم بهت خبرش رو بده!
    -............
    -خواهش می کنم...سلام برسون!
    -............
    -باشه حتما،خدانگهدارت!
    -............
    بعد گوشی رو قطع کرد...بابا خواست بپرسه چی گفته که دیگه رسیدیم در خونه و
    مامانم گفت بیا داخل بهت بگم...پیاده که شدیم من یکراست رفتم داخل و سمت اتاقم...لباسام رو عوض کردم و رفتم سمت سالن...مامان داشت برای بابا توضیح می داد و منو که دید گفت:
    -ساحل مامان امشب اگه نمی خوای می تونی نیای خونه آقای تقوی؟
    -نفهمیدم چی شد؟
    -مگه همینو نمی خواستی؟
    -چرا ولی چرا یک دفعه نظرتون عوض شد؟
    -حالا اونش بماند...امشب حسام میاد دنبالت و می برتت بیرون...اونم نمی خواد بیاد مهمونی!
    -یعنی اشکال نداره برم؟
    -شما به زودی نامزد می شین،درسته نامزدی برای شناخته و الان این رفت و اومد ها کار درستی نیست ولی خب همه ما به هردوی شما اعتماد داریم!
    -ممنونم...پس برم به حسام بگم؟
    -اره خودت خبرش کن!
    -برگشتم تو اتاقمو گوشیم رو درآوردم از کیفم و زنگ زدم به حسام!
    -ساعت چند بیام دنبالت؟
    -چه اعتمادی داری به خودت،بابام اجازه نمیده بیام!
    -خودتی،من دایی جونمو می شناسم...
    -اینبارو اشتباه کردی پسر جون!
    -جدی می گم ساحل،کی بیام؟
    -هر موقع مامان اینا رفتن تو بیا دنبالم!
    -باشه پس فعلا!
    -مراقب خودت باش،یاعلی!
    بعدهم ترجیح دادم دوساعتی رو بخوابم...خوابیدمو بیدار که شدم ساعت 6/15دقیقه بود...بیرون مامان و بابا و ستاره داشتن تی وی می دیدن...منم رفتم نشستم پیش بقیه...یکمی بعد صدای اذان بلند شد و همه رفتن سراغ نماز خوندن...بعد بقیه آماده شدن و خداحافظی کردن و رفتن...منم پریدم تو حموم و یه دوش گرفتم...لباس پوشیدم و هنوز می خواستم به حسام زنگ بزنم که بپرسم کی میاد ولی صدای زنگ در کارو راحت کرد...جواب دادم:
    -الان میام!
    بعدم بدون منتظر گذاشتنش در و قفل کردم و کلید و گذاشتم تو کیفم و سوار ماشین شدم...
     
    آخرین ویرایش:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    -سلام!
    -سلام،خوبی؟
    -ممنون،چه زود آماده شدی؟
    -من مثل بقیه دخترا نیستم که نصف وقتم رو جلوی آیینه و انتخاب لباس بگذرونم!
    -بله،معلومه...و من چقدر به خاطر این موضوع خوشحال و خوشبختم!
    -کلا با داشتن من تو خوشبخت می شی،شک نکن!
    -شک ندارم!
    -حالا کجای می خوای بریم؟
    -هرجا به جز خونه آقای تقوی!
    -آخ گفتی...چقدر بدم میاد از اونجا رفتن،جو سنگین تر از اونجا وجود نداره!
    -بی خیال،الان یه فکر بردار که کجا بریم؟
    -نمی دونم،امشب هرجا بریم شلوغه دیگه،برو نزدیک ترین جا!
    -نخیر این جوری نمی شه!
    -چه جوری؟
    -یه جا انتخاب کن دیگه! -حسام به خدا نمی دونم...
    -بریم شهر بازی؟
    -من بچه ام یا تو؟
    -مگه فقط بچه ها میرن؟
    -نه حسام جای خوبی نیست!
    -می ترسی؟
    -دیوونه شدی؟از چی بترسم؟
    -پس کجا بریم؟
    -بریم یه امامزاده ای جایی؟
    -امامزاده؟
    -اره...بریم که اونجا دلیلش رو بهت می گم؟
    -امامزاده خاصی مد نظرته؟؟
    -آره!
    -کجا؟
    -امامزاده ابراهیم!
    -پس بریم!
    وقتی رسیدیم با هم پیاده شدیم... وارد امامزاده شدیم زیاد شلوغ نبود ولی خلوتم نبود...به حسام گفتم:
    -اول بریم زیارت و نماز بخونیم بعد می آییم اینجا با هم حرف بزنیم!
    -باشه،پس من میرم وضو بگیرم!
    -برو...من وضو دارم!
    وارد حرم شدم و زیارتم رو کردم...بعد نماز خوندم و زیر لب دعا کردم برای خوشبختی خودم و همه دوستام...اینجا محل آرامشمه...یکمی نشستم ودرد و دل کردم...با صدای sms گوشیم به خودم اومدم...
    -کجایی خانم خانما؟
    سریع بلند شدم و سلام دادم و رفتم بیرون...حسام روبروی در منتظرم بود...
    -ببخش طول کشید!
    -اگه دوست داری می تونی برگردی بیشتر بمونی!
    -نه کافیه!
    بعد به سرعت به یه سمتی حرکت کردم و وقتی به یه نیمکت فلزی رسیدم فوری نشستم روش...حسام که اروم داشت می اومد وقتی رسید گفت:
    -چرا یهویی اومدی؟
    -آخه درحال حاضر این تنها نیمکت اینجاست و اگه دیر می رسیدم باید رو زمین خدا می نشستیم!
    -عجب دختری هستی تو،گفتم چی شده حالا!
    -بیا بشین!
    نشست کنارم...پرسید:
    -نگفتی چرا این جا رو انتخاب کردی؟
    -نپرسیدی تا بگم!
    -الان که پرسیدم؟
    -چون تنها جاییه که بهم آرامش میده،هر وقت کارم جایی گره می خوره،هر وقت که درمونده ام،هر وقت که دلشکسته ام،هروقت که ناراحتم با اومدن به این امامزاده خودم رو خالی می کنم...نمی دونی وقتی میام اینجا چه آرامشی پیدا می کنم...راحت بگم،اینجا پاتوق منه،با نسترن و پرنیا زیاد می آییم اینجا،اعتقاد عجیبی بهش دارم!
    -واقعا؟ یعنی اینقدر آرومت می کنه؟
    -اوهوم!
    -چقدر خوب!
    -حسام؟
    -جانم؟
    -تو با چی آروم می شی؟
    -با دوتا چیز؟
    -چی؟
    -اول دیدن تو و دوم خوندن یا گوش دادن به آهنگ!
    -آهنگای خودت؟
    -فرقی نداره،فقط مناسب حالم باشه!
    -و من؟
    -در تمام شرایط مایه آرامش منی!
    -چرا این همه سال اعتراف نکردی؟
    -به نظرم الانم برای اعتراف خیلی زود بود!
    -چرا؟
    -سنت!
    -ها؟؟
    خنده اش می گیره:
    -منظورم اینه سنت به این چیزا قد نمی داد که بیام بشینمو باهات ابراز علاقه کنم!
    -والان چرا؟
    -الان بدترین سنه به نظرم،18سالگی سنیه که دخترا و پسرا تو اوج نیازن،محبت و توجه می خوان،اسم هر وابستگی رو می ذارن عشق و اسم هر دلخوری و دوری رو می ذارن جدایی و شکست عشقی!
    -پس چرا اعتراف کردی؟
    -ترسیدم!
    -از چی؟
    -از اینکه از دستت بدم!
    -نمی ترسی الان این یه وابستگی کوچیک باشه؟
    -راستش رو بخوای تا قبل از اعترافم می ترسیدم ولی الان دیگه نه!
    -انقدر مطمئنی؟
    -منظورت چیه؟
    -نمی ترسی ولت کنم برم؟ بالاخره من 18 سالمه و...
    -بسه ساحل،تو ناراحت شدی این جوری گفتم؟
    -نه چرا ناراحت بشم؟مگه به خودم شک دارم؟
    -جدی می گی؟
    -من کاری ندارم که سنم چقدره و این حرفایی که زدی رو قبول دارم اما نه درمورد خودم چون همیشه یه حسی بهت داشتم...نمی گم عشق و اینا ولی دوستت داشتم!
    -منم خیلی دوستت دارم خانمم!
    -چهار شب دیگه اعلام می کنن مراسم نامزدیمون چه تاریخی باشه!
    -استرس داری؟
    -نه،چون الانم دقیقا حس می کنم باهات نامزدم!
    -دختر یه شرم و حیام خوب چیزیه ها!
    -حســــــــــــــــــــام؟
    -جــــــــــــــــــــــانم؟
    -به همه می گی جانم؟
    -جانم؟
    -وای حسام؟
    -جانم؟
    -کوفت...قرص جانم که نخوردی،جوابمو بده!
    -جانم چی گفتی؟
    -گفتم همه وقتی صدات می زنن با جانم جوابشون رو می دی؟
    -مگه همه خاطرشون برام عزیزه که جانم گفتنام رو خرجشون کنم؟
    -یعنی مثلا کیا؟
    -بابام،مامانم،تو...و دیگه هیچ کس!
    -مطمئن؟
    -آره،چرا می پرسی؟
    -دوست ندارم به جز پدر و مادرت و من دیگه به احدی جانم بگی،باشه؟
    -خیالت راحت باشه!
    همین موقع صدای گریه یه بچه رو شنیدم،سرم رو برگردوندم که دیدم یه دختر بچه تنها زمین خورده و آرنج دستش خونیه...فوری بلند شدم و رفتم سمتش،یه دختر کوچولوی ناز و مامانی،تقریبا می شه گفت 4 سال داشت...موهای خوشرنگش رو خرگوشی بسته بود...از توی کیف پولم یه چسب زخم بیرون آوردم و انداختم رو آرنجش...
    -خاله جون اسمت چیه؟
    -نسیم...
    -چه اسم قشنگی،مامانت کجاست؟
    -لفته تو حلم،داله نماز می خونه،منم داستم بازی می کلدم که خولدم زمین!
    -اشکالی نداره،الان دستتم خوب می شه،بیا پیش من بشین تا مامانت بیاد باشه؟
    -مامانم گفته با غلیبه ها نلم!
    -خاله جون من اونجا نشستم،ببین روبروی در حرم،مامانت اومد باهم می ریم پیشش باشه؟
    -باسه...
    دستش رو گرفتم بردمش سمت نیمکت...رنگ نگاه حسام فرق کرد...نمی دونم چرا...نشستم رو نیمکت رو نسیم رو نشوندم روی پاهام!
    -حسام می شه برا دخترمون یه شکلات بخری؟
    -دخترمون؟
    -آره،نسیم خانم دیگه...
    -باشه...
    باشه رو یجوری گفت،باناراحتی...ترجیح دادم بعد ازش بپرسم...مشغول نوازش و شوخی با نسیم شدم که حسام با دوتا آبنبات برگشت و داد دست نسیم....نسیم هم با همون لهجه بامزه اش تشکر کرد...
    -نسیم خاله چند سالته؟
    -پنج سال!
    -من فکر کردم 4سالته!
    -تازه 5 سالم سده...
    -با مامانت دوتایی اومدین؟
    -آله اومدیم بلا بابام دعا کنیم!
    -بابات مریضه؟
    -اوهوم...خیلی...مامانم همس گلیه می کنه و می گـه چه جوری پول دالوهاسو بدم؟
    -اگه براش دعا کنی حالش خوب می شه...خدا دعای شما بچه ها رو زود قبول می کنه!
    -تو بچه دالی خاله؟
    -نه،من هنوز ازدواج نکردم!
    -مگه این آقا سوهلت نیس؟
    -نه قراره که شوهرم بشه!
    -بچه دوست داری؟
    -خیییییییییییلی،من عاشق بچه هام نسیم،تو موبایلم پر از عکسای بچه هاست!
    خواست چیزی بگه که یهو پرید پایین و گفت:
    -خاله مامانم داله میاد!
    یه زن تقریبا جوون با چشمای اشکی بهمون رسید و نسیم رو بغـ*ـل کرد...نسیم تند تند تعریف کرده چی شده و اون خانمم از من تشکر کرد و خواست بره که گفتم:
    -ببخشید یه لحظه خانم!
    سریع از توی کیف پولم هرچی پول بود بیرون آوردم،اگه اون کیفم بود پول بیشتری توش بود ولی اینو چون امشب برداشتم فقط 10تومن توش بود...برداشتم و دادم دست نسیم...مادرش گفت:
    -خانم این کارا چیه مگه من...
    -هیییسس...امشب شب اول عیده،منم عاشق بچه هام،با نسیمم که دوست شدم پس دلم میخواد بهش عیدی بدم...
    -ولی آخه...
    -شما که نمی خوایین عیدی رو پس بدین؟
    -ممنونم ازتون!
    -خواهش می کنم،چیزی نیست که!
    بعد خداحافظی کرد و رفت...به حسام نگاه کردم...پرسید:
    -واقعا انقدر بچه هارو دوست داری؟
    -حتی بیشتر از این!
    -ولی من از همه بچه ها متنفرم!
    یه سطل آب سرد بود روی سرم...
    -چی داری می گی حسام؟
    -واقعیت...من هیچ وقت خواهر و برادری نداشتم،همیشه تنها بودم،هیچ وقت هم نتونستم با بچه ارتباط برقرار کنم...نمی دونم چرا دست خودمم نیست!
    -دیوونه ای تو...حالا بعدا که بابا شدی می فهمی چه اشتباهی کردی!
    -ساحل؟
    -بله؟ -اگه من بگم هیچ وقت بچه نمی خوام تو چیکار می کنی؟
    -جدی که نمی گی؟
    -چرا ساحل...جدی ام...من از بچه بدم میاد،همیشه فکر می کردم چطوری اینو بهت بگم ولی حالا که بحثش پیش اومد بذار بپرسم،بذار قول بگیرم!
    -چی رو؟ چه قولی؟
    -ساحل قول می دی هیچ وقت از من بچه نخوای؟
    -چی می گی حسام؟ مگه می شه مردی آرزوی باباشدن نداشته باشه؟
    -الان می بینی که شده،بالاخره تو دنیا استثناءات زیاده دیگه،منم بچه نمی خوام!
    -این خودخواهیه حسام،من عاشق بچه ام!
    -ساحل نمی خوام الکی بحث کنیم و ...
    -بحث الکی؟ تو به این می گی بحث الکی؟ من قراره یه عمر باهات بیام زیر یه سقف اون موقع بدون بچه چیکار کنیم؟
    -اونقدر تو دریای عشق و خوشبختی غرقت می کنم که بچه رو فراموش کنی!
    -اینا همه ش شعاره حسام،مگه می شه زندگی بدون بچه؟ اصلا نمی شه اسمش رو گذاشت زندگی، یه زن و مرد وقتی باهم ازدواج می کنن به امید داشتن یه فرزند زندگی می کنن و بعد از اونم همه تلاششون و زحماتشون می شه تربیت یه فرزند و...
    -بس کن ساحل،تو مگه منو دوست نداری؟
    -تو مگه ادعای عاشقی نداری؟
    -یعنی می خوای منو پس بزنی؟
    -نخیر من می گم...
    -تو یه چیز بگو،منو بدون بچه قبول می کنی یا نه؟
    -حسام تو...
    -جوابم یک کلمه اس!
    با بغض و اشک و بدون هیچ فکری می گم:
    -""آره،قبولت می کنم و بدون اینکه تو زندگیم از تو بچه بخوام...ولی ازتو نمی خوام پس دلیل نمی شه اگه ابراز علاقه منو به هر بچه دیگه ای دیدی به خودت حق اعتراض بدی...قبوله؟""
    -خوشبختت می کنم ساحل!
    -قبوله؟
    -تو عشقت و اعتمادت رو همین جا تو این امامزاده بهم ثابت کردی!
    -با توام،می گم قبوله؟
    -قبوله...تا عمر دارم مدیونتم...عاشقتم...
    دیگه منتظر حرفاش نموندم،بلند شدم و به سمت حرم دویدم،بغضم شکست و بعد یه دل سیر گریه کردم...نمی دونم چقدر گذشت وقتی احساس کردم که دیگه خالی شدم رفتم بیرون...حسام کلافه و نگران بود:
    -ساحل چی شد یهو؟ حالت خو...
    نگاهش به چشمام که افتاد گفت:
    -گریه کردی ساحل؟
    -.............
    -باورم نمی شه...من چیکار کردم؟
    -بریم حسام...مهم نیست!
    محکم دستش رو کوبید به دیوار و بلافاصله قطره های خون از دستش جاری شد و گفت:
    -من چطوری ادعای عاشقی می کنم و می گم خوشبختت می کنم وقتی مسبب اشک های تو می شم؟چطوری انقدر خود خواه شدم؟
    -نگو حسام این جوری...من رفتم تو حرم تا بتونم دوباره خودمو آروم کنم،الان آرومم و به تو اعتماد دارم،پس این جوری نگو!
    -اما من دارم...
    -به جون ساحل دیگه حرفشو نزن!
    -باشه عشقم...معذرت می خوام،بیا بریم...
    باهاش هم قدم شدم...نشستیم تو ماشین...یه دستمال برداشتم و دادم دستش تا خون ها رو پاک کنه...زخم عمیقی نبود ولی دلم یه جوری شد وقتی خون دستش رو دیدم...

    -کجا ببرمت شام بخوری؟
    -من شام نمی خورم...
    -یعنی چی؟
    -حسام ازت خواهش می کنم بدون هیچ حرفی الان منو ببر خونه...قسمت میدم!
    -بدون شام که نمی شه ساحل!
    -من نمی خورم،منو برسون بعد برو شام بخور!
    یه آهی کشید که دلم کباب شد براش...چشماش پر از غم شده بود...ماشین رو روشن کرد وتا خونه هیچ حرفی نزد..
    .
     
    آخرین ویرایش:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    نزدیک خونه یه سوپری بود...حسام اونجا وایساد و رفت توی سوپری و برگشت...تو دستش یه کلوچه و یه آبمیوه بود،گرفت جلوم و گفت:
    -دوست ندارم گرسنه بری خونه،و از اونجایی که لجبازی و شام نمی خوری حداقل باید الان این کلوچه رو بخوری!
    -نمی خورم،زودتر برو خونه!
    -ساحل لج بازی نکن،بخورش!
    -لج بازی نمی کنم،اصلا اشتها ندارم!
    خودش کلوچه رو باز کرد و یه تیکه ازش رو آورد جلوی دهانم و گفت:
    -گفتم که باید بخوریش!
    -حسام گیر نده!
    -راه نداره!
    به ناچار از دستش گرفتم و خوردم و همین جوری به زور نصفش رو به خوردم داد:
    -حالا اون نصفش رو هم تو بخور،زودباش!
    -من الان نمی خورم!
    -حسام؟
    -خیلی خوب باشه،می خورمش!
    و اونم نصفش رو خورد...بعد منو رسوند دم خونه و صبر کرد در و باز کنم وقتی که خواستم برم داخل متوجه شدم بابا اینا هنوز نیومدن،برگشتم سمت ماشین و به حسام گفتم:
    -بابا اینا هنوز نیومدن،بیا تو وقتی اومدن برو!
    -باشه تو برو منم اومدم!
    من رفتم داخل و چند دقیقه بعد هم حسام اومد...نشست روی مبل و منم رفتم لباس عوض کردم...برگشتم و براش یه لیوان آب آلبالو ریختم و بردم:
    -بفرما!
    -ممنونم...ساحل برو بخواب،چشمات ورم کرده،واضحه گریه کردی!
    -نه صبر می کنم بیان بعد میرم!
    -هرجور صلاح می دونی...
    بعد هم نشستم روی دورترین مبل از حسام...سکوت کامل بود...نیم ساعتی گذشت و ساعت 11/20دقیقه بود...متوجه صدای ماشین بابا شدم،حسام با ناراحتی کامل بهم نگاه کرد و رفت،دم در که رسید برگشت و گفت:
    -ساحل؟
    -بله؟
    -این تنها خواسته ی نامعقول من تو زندگیم از تو هستش،ممنونم که پذیرفتی،با تمام دردسراش و ناراحتیاش ممنونم،جبران می کنم برات!
    -چه جوری جبران می کنی؟
    -هرجور که بخوای!
    -پس منم با یه خواسته ی نامعقول توی زندگیم از تو حسابمون رو باهم برابر می کنم!
    -چه خواسته ای؟
    -آماده که نکردم،تا آخر زندگیمون بالاخره پیش میاد دیگه،باید هرچی بود بپیذیریش!
    -قول میدم،در مقابل کار تو هرچی بخوای از من بازم کمه!
    -مراقب خودت باش!
    -هستم،تو بیشتر مراقب باش!
    -دوستت دارم حسام!
    -من خیلی بیشتر!
    -خداحافظ!
    -به امید دیدار عزیزم!
    بعد رفت و پنج دقیقه بعد مامانم اینا اومدن،خوشبختانه سوالی نپرسیدن و منم چیزی نگفتم،شب بخیر گفتم و رفتم توی اتاقم...روی تختم دراز کشیدم و گوشیم رو برداشتم و مشغول تماشای عکسای بچه هایی شدم که داشتم...با هر عکس قطره های اشک رو صورتم بیشتر می شد...به خودم تشر زدم و گفتم:
    -چه مرگته ساحل؟ چرا اینجوری می کنی؟تو که ادعا داری عاشق حسام هستی خب لعنتی این چه طرز عاشق بودنه؟خوب عشقت بچه نمی خواد،دیگه ناراحتی برای چیه؟
    -نمی دونم،مگه می شه یه مرد از بچه متنفر باشه؟
    -حالا که شده پس الان حرفی نمی مونه!
    -می مونه...خوبم می مونه...من مطمئنم که اون برای این خواسته اش یه دلیلی داره،
    وگرنه اونقدر دوستم داره که نخواد این رو ازمن طلب کنه....باید بفهمم چی شده وقضیه چیه!
    با همین افکار کم کم به خواب میرم...ساعت 6 صبح از خواب بیدار می شم و بدون بیرون رفتنم تصمیم می گیرم دوساعتی رو روی درس تمرکز کنم...تا ساعت 9 اونقدر غرق درس می شم که متوجه گذر زمان و صدای بیرون نمی شم...کش و قوسی به بدنم دادم و رفتم بیرون...بعد شستن صورتم رفتم آشپزخونه و در کنار ستاره که اونم تازه بیدار شده بود چندلقمه به زور صبحونه خوردم...ستاره گفت:
    -امروز ناهار خونه دایی حامد دعوتیم!
    -واقعا؟
    -اوهوم...زن دایی دیشب زنگ زد و گفت!
    -خب پس من کم کم برم حاضر بشم!
    -چه خبره این قدر زود؟
    -حالا...
    بعد لیوان شیرم رو لاجرعه خوردم و توی اتاقم کتابام رو جمع و جور کردم و زنگ زدم به نسترن که اونم گفت ماهم می آییم!
    دور خودم چرخیدم تا ساعت 10 که بابا گفت باید بریم تا به ترافیک نخوریم...حاضرشدیم و راهی خونه دایی...وقتی رسیدیم خاله لاله اینا هم اومده بودن...وقتی وارد خونه شدیم متوجه شدیم که مادر جون و پدرجونم هستن...همگی دور هم نشستیم و میوه و شیرینی خوردیم...بعد یهو بردیا اومد بالاسرم:
    -دختر عمه یادت نرفته که؟
    -فکر کن یادم بره!
    -خب پس دنبالم بیا!
    -زشت نیست؟
    -خیالت راحت،بیا!
    بلند شدم و همراهش رفتم سمت اتاقش...از توی کشوی میزش یه دفتر بیرون آورد!
    -می دونم که به شعر،دلنوشته،جمله های کوتاه عاشقانه و از همه مهم تر به دست خط من خیلی بیشتر از خیلی علاقه داری!
    -آره...درسته!
    -پس بیا،این دفتر رو با کلی وسواس خریدم و هر شب یه چیزی توش برات با دست خط خودم نوشتم...دفتر 150تا برگ داره،یعنی 150 شب...تنها عیدی که می تونستم بهت بدم و مطمئن باشم که هم دوستش داری و هم خوشت میاد همینه!
    -واقعا ممنونم بردیا،خیلی خوشحال شدم،دقیقا چیزی که دوست دارم!ممنونم!
    -قابلت رو نداره عزیزم...مبارکت باشه بیا بگیرش!ولی نشینی همش رو یه روزه بخونی؟حداقل نصف 150 شب رو وقت بذار برای خوندنش!
    -قول میدم بردیا...
    بعد دفتر رو داد دستم و رفت بیرون...خوب نگاهش کردم...یه دفتر چه خاطرات با جلد سفید...دور تا دورش مهره های سفید رنگ بود با خودکارش که با پارچه سفید پوشیده شده بود...خیلی قشنگ بود...
    گذاشتمش داخل کیفم و رفتم بیرون کنار بقیه،بعد هم ناهار و گفتگو و این چیزا...
    به خودم که اومدم 12 روز از عید گذشته بود...
    کنسرت حسام هم عالی اجرا شد...دیدو بازدیدام انجام شد...هرسال ما توی عید می رفتیم مسافرت و از اون طرف هم تهران...اما امسال چون من کنکور داشتم بابام گفت فقط تهران...و قرار شد صبح روز 14 فروردین بریم و بلیط هام آماده بود...منم که دیدم برای ماهان هم کفش خریده بودم هم ساعت هم انگشترامسال تصمیم گرفتم براش ادکلن بخرم...و خریده بودم...آماده بود...به شب 5 عید فکر می کنم...شبی که تو خونه خانم جون بابا و عمه اعلام کردن تاریخ نامزدیمون رو...وای که حسام سر از پا نمی شناخت...همه خوشحال بودن بالاخره بعد از این همه سال قرار شده ما به هم برسیم...من تو این مدت فقط درس خوندم...فردام که روز سیزده به دره من قراره تو خونه باشم...برعکس هرسال امسال کسی مخالفت نکرد...دفترچه خاطرات بردیا رو برداشتم و برای اولین بار صفحه اولش رو باز کردم...نوشته بود:
    "تقدیم با همه وجودم به رویایی ترین دختر دریایی،ساحل"
    خنده ام گرفت از این جمله...هیچی ازش نفهمیدم...صفحه بعد رو ورق زدم...یه عکس از من چسبونده بود...یه عکس کنار دریا...زیرش نوشته بود:
    "دریایی ترین ساحل آسمان"...
    وای خدا این پسر از ادبیات هیچی نمی فهمه پس چی می تونه نوشته باشه؟ با لبخند ورق زدم صفحه بعد...نوشته این بود:

    "بنام خدا"
    بازامشب عطش لحظه های باتو بودن
    زیر بـ..وسـ..ـه های سنگین باران
    وصدای سکوت شب
    در باور خیالم ...
    زنده می کند یاد هرگز با تو بودن را...

    لبخندی زدم...خواستم نوشته صفحه بعد رو بخونم اما چون یاد توصیه اش افتادم پشیمون شدم...دفتر رو بستم و بعد تصمیم گرفتم بخوابم...بعد از بیدار شدنم هم متوجه گذر زمان نشدم و همین جوری زمان رسید به سه ساعت قبل از پرواز...همگی اماده بودیم و حسام داشت ما رو می برد سمت فرودگاه...وقتی رسیدیم ساعت 7صبح بود و پرواز ساعت 8/30صبح...من و حسام روی صندلی هایی که دو ردیف از مامان اینا عقب تر بود نشستیم...حسام گفت:
    -ساحل قول بده مراقب خودت باشی!
    -قول میدم...خیالت راحت!
    -فقط برو هدیه رو بده تبریکم بگو زود برگرد!
    خنده ام گرفت:
    -دیوونه...حسام تو هم قول بده آروم رانندگی کنی،خوب غذا بخوری،در دسترس باشی و مراقب خودم بمونی!
    -باشه عشقم...قول میدم!
    بعد سرش آورد نزدیک گوشم و آروم گفت:
    -من هنوز با تو خیلی آرزو دارم که باید بهشون برسم،پس مراقب خودمم!
    -دوستت دارم حسام!
    -ولی من عاشقتم،دیوونه وار!
    -ممنونم که هستی!
    -حالا نگفتی چی خریدی برای هدیه؟
    -ادکلن!
    -مگه نشنیدی؟
    -چی رو؟
    -اینکه ادکلن جدایی میاره؟
    -من به این خرافات اهمیت نمیدم...تو هم نده!
    -من که از خدا می خوام!
    -یعنی چی؟
    -اینکه جدایی بیفته تا سال های بعد بازم نخوای بری تهران!
    -حسام؟؟
    -باشه بابا عصبی نشو!
    -دفعه اخرت باشه ها!
    -چشم...شما قول بده اونجا رفتی منو فراموش نکنی!
    -مگه می شه؟
    -کار خداست دیگه!
    -بس کن حسام اینقدر چرند نگو دو روز میرم برمی گردم دیگه!
    دیگه هیچی نگفت تا زمان پرواز رسید...یه خداحافظی تلخ بود،تو زندگیم باهاش هزاااار بار خداحافظی کرده بودم اما اینبار دلم خیلی گرفت از این خداحافظی...دلم گواهی خوب نمی داد اما همه رو گذاشتم به پای استرس و با چشمای اشکیم تو چشمای اشکیش نگاه کردم و گفتم:
    -وقت رفتن شد عشقم!
    -ساحل زود برمی گردی دیگه مگه نه؟
    -آره عزیزم...حتما! -دلتنگتم از الان!
    -برگشتم جبران می کنم!
    -ان شاالله...خدانگهدارت!
    -خدانگهدار!
    نگاه آخر رو بهش انداختم و سوار هواپیما شدیم و راهی شهری که ماهان فرحمند اونجا بود...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    در طول پرواز مرتب داشتم به سوالات ستاره جواب می دادم:
    -ساحل؟
    -هوم؟
    -از ماهان چی می دونی؟
    -خیلی چیزها؟
    -مثلا از خانواده ش می دونی؟
    -آره!
    -تعریف می کنی؟
    -چرا می خوای بدونی؟
    -خب بعد از چندبار دیدنش علاقه مند شدم دیگه!
    -ماهان 27 سالشه...و یه پسر دوساله به اسم "مهدیار" داره...بچه تهران نیست،مال بیرجنده...همسرش دختر عمومش می شه،یعنی پسر عمو و دختر عمو هستن...سالی که بیرجند زلزله شد خانوادش رو از دست داد...
    -ها؟
    -ببین این جوری بگم...سالی که زلزله بیرجند پیش اومد خانواده ماهان اونجا بودن،نه تنها خانواده خودش بلکه کل فامیلش...یعنی اصالتا بیرجندی هستش...روز قبل از اون زلزله ماهان و همسرش شبنم که تازه ازدواج کرده بودن برای یکسری کار که نمی دونم چی بوده میرن کرمان،و دو روز بعد از زلزله می تونن برگردن بیرجند...ماهان و همسرش شبنم همه ی خانواده شون رو از دست داده بودن...فقط برادر ماهان یعنی مهرزاد زنده بوده،خب بالاخره بعد از یک سال ماهان با شبنم که باردارهم بوده برای پیشرفت تو فوتبال میان تهران...ماهان واقعا از صفر شروع کرد برای ساختن زندگیش...برادرشم همون سال رفت آلمان؛الان سه نفری دارن کنار هم زندگی می کنن،فهمیدی؟
    -دلم براش سوخت ساحل!
    -منم اوایل که فهمیدم دلم سوخت اما الان افتخار می کنم که با وجود تمام سختی هاش ایران رو ترک نکرد و موند و درحال حاضر بهترین فوتبالیست تو ایرانه...
    -برادرش هنوز نیومده ایران؟
    -دقیق نمی دونم اما انگار فقط یک بار موقع تولد مهدیار اومده و دوباره برگشته!
    -اینارو از کجا می دونی؟
    -خود ماهان توی یک برنامه زنده تعریف کرد...خیلی ناراحت حرف می زد...حقم داشت،می گفت دقیقا شدت تخریب زلزله تو منطقه ای بوده که خانواده و فامیل من زندگی میکردن!1500 نفر کشته داد اون زلزله،و خب ماهان واقعا همه رو از دست داد...هیچ کس نموند براش!
    -چقدر بد...یه زلزله همه کس رو ازت بگیره ولی امیدوارم همیشه موفق باشه!
    -منم!
    بعد دیگه هر دوساکت شدیم تا رسیدیم...بابا ما رو برد توی یک هتل و قرار شد بعد از استراحت بریم یه گشت توی شهر بزنیم و من هم فردا یعنی 15 فروردین هدیه ماهان رو ببرم توی کمپ و بدم...دوساعتی همگی خواب بودیم...اما با یک خواب وحشتناک بیدار شدم...خیلی عرق کرده بودم،رفتم دوش گرفتم و کم کم حاضر شدیم بریم بیرون...تلویزیون روشن بود،خواستم خاموشش کنم که:
    "متاسفانه امروز طی یک حادثه رانندگی ملی پوش فوتبال کشورمون ماهان فرحمند به همراه خانواده اش به شدت مصدوم و به بیمارستان منتقل شدن...طی آخرین اخبار به دست آمده وضعیت فرحمند و همسرش به شدت وخیم است...برای این فوتبالیست شایسته آرزوی سلامتی داریم..."
    خشکم زد...امکان نداشت،دیگه چشمام داشت سیاهی می رفت و بعد هم دیگه چیزی نفهمیدم...به هوش که اومدم اول یکمی گیج بودم اما به محض یاد آوری ماجرا بغض بدی به گلوم چنگ انداخت...دلم می خواست زار بزنم از گریه اما عادت نداشتم جلوی بقیه گریه کنم...مامانم نگران بود و بابام کلافه و ستاره هم با چشمای اشکی بالای سرم بود...تنها چیزی که به ذهنم رسید تماس با بردیا بود...فوری گوشیم رو برداشتم و تماس گرفتم:
    -به ببین کی زنگ می زنه؟
    -سلام بردیا!
    -سلام چطوری؟
    -خوب نیستم بردیا!
    -چی شده ساحل؟چرا صدات این طوریه؟
    با بغض کلمه کلمه شنیده هام رو براش گفتم!
    -خب الان من چه کمکی می تونم بکنم؟
    -بردیا یادمه گفتی یکی از بهترین دوستات دکتره،می تونی کمک کنی تا بفهمم الان تو کدوم بیمارستانه؟
    -ساحل اون یه بیمار عادی نیست،به خاطر خبرنگارا و چیزای دیگه اجازه نمیدن بری اونجا و ...
    -بردیا ادامه نده،فقط بگو می تونی کمکم کنی؟
    انگار متوجه درموندگیم شد و درمونده تر از خودم جواب داد:
    -همه سعیم رو می کنم...تو توی هتل بمون من خبرت می کنم!
    -ممنونم بردیا!
    -خواهش می کنم...فعلا!
    -خداحافظ!
    مامانم گفت:
    -مطمئنی می خوای بری بیمارستان؟
    -چاره چیه مامان؟می دونی که دق می کنم!
    -ولی تو درس و کنکور داری و باید...
    -لادن مگه نمی بینی حالش خوب نیست،تو این وضعیت درس دیگه چیه؟
    -اما...
    -لادن بس کن!
    و همه ساکت شدن...40 دقیقه بعد بردیا زنگ زد:
    -چی شد؟
    -ساحل توی بیمارستان امام...اتفاقا دوستمم توی همون بیمارستانه!
    -بردیا؟
    -نه ساحل!
    -تو رو خدا!
    -قسم نده نمی شه...هم مسئولیت داره هم درست نیست تو بری اونجا،خبرنگارا منتظر همچین چیزین!
    -تو اگه بخوای می شه،لطفا!
    -گفتم نه ساحل!
    -به جون ساحل!
    -من از دست تو چیکار کنم؟
    -می شه؟
    -کدوم هتل هستین؟
    -هتل لاله!
    -میام دنبالت!
    -ممنونم!
    -اماده باش،نزدیکم!
    -باشه،فعلا!
    بعد به بابا گفتم و قرار شد اونام همراهم بیان...توی راه فقط برای ماهان و خانوادش دعا می کردم...وقتی رسیدیم بردیا مارو برد پیش دوستش که فهمیدم اسمش کیارش رستگاره...خیلی خوش برخورد بود دقیقا مثل خود بردیا....وقتی قضیه اومدنم و دلیلش رو براش گفتم بهم قول داد منو ببره پیش ماهان...
    -آقای دکتر حالشون چطوره؟
    -پسرشون فقط چندتا خراش جزئی برداشته و خوشبختانه کاملا سالمن...همسر آقای فرحمند هم متاسفانه یک ساعت پیش فوت کردن...خود ایشون هم هیچ گونه شانسی برای زنده موندن نداره،اما من می تونم کاری کنم تا شما برید پیشش و با ایشون صحبت کنین...
    -کی آقای دکتر؟
    -فردا صبح...امروز که بی هوش هستن،ما جلسه ای داشتیم اما به خاطر خبرنگاران و رسانه ها نخواستیم چیزی بگیم...یه اتفاق نادر افتاده،ماهان فرحمند کمتر از 72 ساعت دیگه زنده می مونه...یعنی ما هرکاری می تونستیم انجام دادیم اما بی فایده بود...فقط می تونیم اجازه بدیم ساعات آخرش رو طوری که می خواد بگذرونه که بعید می دونم حتی بتونه زیاد صحبت کنه...اما قول میدم تو رو ببرم پیشش...فردا صبح منتظرم باش!
    -حرفای دکتر رو درک نمی کردم و نمی خواستم هم که درک کنم...مگه می شه که نشه براش کاری کرد و ساعت مرگشم پیش بینی کرد؟ یاد مرگ شبنم افتادم...قلبم داشت از سـ*ـینه در می اومد...باورم نمی شد زندگیش این قدر تلخ باشه...یاد یه چیزی افتادم تا از دکتر بپرسم اما از من دور شده بود...دویدم سمتش و صداش زدم:
    -دکتر رستگار؟
    -بله؟
    -گفتین پسرشون حالش خوبه؟
    -بله!
    -الان کجاست؟
    -حالش خوبه اما باید تا فردا تحت نظر باشه برای خطرات احتمالی!
    -چه خطراتی؟
    -خانم آذرپناه،من تنها خبر خوبم برای شما می تونه همین باشه که برای مهدیار کوچولو ما هیچ اتفاقی نمی افته،مطمئن باشین!
    -ممنونم!
    -وظیفه است،خواهش می کنم...فعلا!
    بعد هم روی نزدیک ترین صندلی نشستم و شروع کردم به خوندن آیه اَمّن یُجیب...اونقدر خوندم تا هوا کامل تاریک شد...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا