کامل شده رمان عشق سر راهی | asraid70 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

asraid70

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/07
ارسالی ها
187
امتیاز واکنش
4,005
امتیاز
426
سن
26
محل سکونت
اهواز
***********************
کارن
با حس اینکه کسی داره صدام میزنه چشامو باز کردم
کیا_ چقد میخوابی پاشو دیگه دیر شد !
با تعجب بهش زل زدم ، مگه من الان نباید خونه‌ی خودم باشم ؟ اما بعد از کمی فکر کردن ماجرای دیشب یادم اومد
کیا_ دلم خوش بود زن گرفتی دیگه نیازی نیست صبحا از دستت حرص بخورم ... پاشو دیگه ... من رفتم
یعنی عاشق حرص خوردن کیا بودم ، کش و قوسی به بدنم دادم و بعد از شستن دست و صورتم رفتم سراغ صبحانه ... همه جز اسرا توی آشپزخونه بودن
_ مامان چرا اسرا رو بیدار نکردی ؟
_ نیازی نیست ، دیشب اصلا نخوابید ...
تعجب کردم
_ چرا نخوابید ؟
اینبار مامان طوری بهم توپید که با خودم فکر کردم شاید ...
_ به تو مربوط نیست ، صبحانتو بخور ...
دیگه چیزی نپرسیدم ....
هنوز چند دست لباس اینجا داشتم رفتم تی اتاق و یه شلوار کتون سورمه‌ای با پیرهن سفید که خطای سورمه‌ای داشت پوشیدم ، یاد حرف اسرا افتادم واقعا چرا من اینهمه عاشق رنگ سفیدم ؟
بعد از آماده شدن به سمت اتاق مامان اینا رفتم چون میدونستم اسرا الان اونجاست ، به سمت تخت رفتم ، آبشار موهاش دورش پراکنده بود به آرومی نوازششون کردم ، اگه تا دیشب یک درصد به احساسم شک داشتم حالا دیگه مطمئنم که من این دخترو دوست دارم این دختری که گاهی سرده و گاهی گرم ، گاهی خشک و گاهی پر از احساس ... من این دختری که آروم خوابیده رو دوست دارم ... پیشونیشو بوسیدم و از اتاق بیرون رفتم که همزمان صدای کیا به گوشم رسید
_ کارن کجا موندی ؟ بابا اونموقع‌ها که زن نداشتی بهتر بودی که ...
لبخندی روی لبم نشست ، به سمت در خروجی رفتم ....
...
********************
اسرا
با یه سردرد خیلی بد از خواب بیدار شدم ، به ساعت نگاه کردم که چهار بود حالا چهار صبح یا چهار عصر ؟ موهام مثل یه بوته خار توی هم گره خورده بودن قبل از همه چیز به سمت اتاق کارن رفتم و بعد از کلی بازرسی بالاخره یه شونه پیدا کردم و موهامو مرتب کردم ، یه کمی به خودم رسیدم و بعد خیلی شیک رفتم طبقه‌ی پایین ... با چشم یه نگاه سرسری به همه جا انداختم اما کتی خانوم نبودش ، به سمت آشپزخونه رفتم که همون خانومی که دیروز برام شربت آورده بود رو دیدم
_ ببخشید خانوم ...
با شنیدن صدام فوری به سمتم برگشت و با لبخند از نوک پا تا فرق سرمو بررسی کرد
_ جانم گل دختر ...
_ میشه یه چیزی به من بدید بخورم ؟ ضعف کردم ...
_ ای به چشم خانوم جان ... بشین تا برات گرم کنم
زن مهربونی بود ، ازش خوشم اومد ، با لبخند به کاراش نگاه میکردم اونم که متوجه شده بود با تعجب پرسید
_ مشکلی پیش اومده خانوم ؟
_ شما چقدر ماهین ! آدم دوست داره همش نگاهتون کنه ...
لبخند نمکینی تحویلم داد که باعث شد کنار چشاش چروک بشه
_ ای خانوم جان ، شما خودتون ماشالا به این خوشکلی ، دیشب از بس نگاه همه دنبالتون بود که آقا کارن میترسید تنهاتون بزاره ...
با این حرفش کلی خندیدم
_ میشه دیگه به من نگی خانوم جان ، من اسمم اسراس
اونم با لبخند حرفمو تایید کرد
_ راستی بقیه کجان ؟
_ آقای فرهادی و پسراش که رفتن شرکت ، کتایون خانومم رفته دیدن یکی از دوستاش ، سپرده بود وقتی بیدار شدی حسابی بهت برسم
غذامو جلوم گذاشت
_ بفرما دخترم ، بخور جون بگیری
_ دستتون درد نکنه
با اشتها شروع به خوردن کردم ....
....
کارن_ این خانوم من کجاست ؟
کیا_ خدا نیاره اون روزی که منم مثل تو بشم !
صدای کل کلشون از طبقه‌ی پایین میومد ، شالمو روی سرم گذاشتم و به سمتشون رفتم
_ سلام ... خسته نباشید
کارن لبخند جذابی تحویلم داد که باعث شد تا بازم تپش قلب بگیرم
کارن_ سلام گل من ... حال شما ؟ خوب خوابیدی ؟
_ مرسی ...
کیا_ خیلی ممنون منم خوبم ...
هر سه خندیدیم همون موقع صدای آقای فرهادی به گوشمون رسید
_ کسی زن منو ندیده ؟
کیا_ مثل اینکه زن ذلیلی یه قاعده‌ی مهم توی این خانوادس ...
یک ساعت بعد کتی خانومم از راه رسید ... بالاخره بعد از شام و کلی حرف زدن ،ساعت دوازده شب ما به خونمون برگشتیم ...
********************
در این همه مدت ...
عشق در چشمان تو بود و من ...
بی‌دلیل در تابلوهای بی‌روح بدنبالش میگشتم ...
عشق تو بودی ...
که از پس این همه سیاهی ...
برق چشمانت ...
نشان از پاکی‌ات میداد...
وتو ...
آغازگر عشق بودی ...
و من ....
چه بی‌دلیل در پی‌اش میگشتم ...
در آن کور زمان بی‌مثال ....
*******************
 
  • پیشنهادات
  • asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    با یادآوری دیشب لبخند خبیثی روی لبم نشست واقعا من چقدر پررو بودم آخه ؟... همونطور که روی تخت نشسته بودم از ته دل خندیدم ، دیشب بعد از برگشتنمون کارن با چشاش داشت التماس میکرد که برم توی اتاقش ولی من با پررویی لپشو بوسیدم و بعد از گفتن شب بخیر به سمت اتاقم رفتم و بدون معطلی خوابیدم ... ساعت یازده بود باید یه فکری به حال ناهار میکردم مطمئنا امروز کارن میاد خونه یا شاید هم باهام قهر کنه و نیاد ، من نمیدونم چرا اون که خودش داره نقش بازی میکنه چرا دیگه اینهمه اصرار میکنه به نزدیکتر شدنمون ؟ مثل اینکه این قلب بی‌جنبه‌ی منم بدش نیومده با هر بار دیدن کارن طوری مسخره بازی در میاره که انگار به زور توی قفسه سـ*ـینه‌م نگهش داشتم ، باید یه فکر اساسی بکنم ، اصلا همین روزا بهش میگم که من همه چیزو میدونم و خلاص ... اما با فکر کردن به اینکه بعد از جدایی از کارن جایی رو ندارم که برم از تصمیمم لااقل تا وقتی که تکلیف کنکورم روشن نشه منصرف شدم ...
    غذای مورد علاقمو با لـ*ـذت آماده کردم و با گوشیم سرگرم شدم تا کارن بیاد ... ساعت از دو و نیم گذشته بود این یعنی امروز برای ناهار تشریف نمیاره ، خب نیاد بهتر منم در کمال آرامش میتونم غذامو بخورم ... به سمت ماکارونی‌های روی اجاق حمله کردم و حسابی از خجالت شکمم در اومدم ....
    صدای گوشیم بلند شد ، به سمتش رفتم با دیدن اسم کارن فوری جواب دادم
    _ جانم
    _ من امشب خونه نمیام اگه جایی داری برو که تنها نمونی وگرنه خونه بمون ...
    بعد صدای بوق ممتد ... حتی نزاشت بپرسم چرا ؟
    خیلی نگران شدم یعنی چه اتفاقی افتاده که نمیتونه خونه بیاد ؟ ذهنم حسابی مشغول بود که باز هم گوشی توی دستم لرزید ، اینبار ساره بود
    _ بنال
    _ بی‌ادب شدی ! اون شوهرت این چیزا رو یادت داده ؟
    _ حوصله ندارم به جون ساره ، کاری داشتی ؟
    _ پس فکر کردی مثل تو بیکارم ... تا نیم ساعت دیگه آماده باش میام دنبالت !
    _ جانم ؟ پیاده شو با هم بریم ! کجا ؟
    _ حرف نباشه بعدا بهت میگم فعلا خدافظ
    زیر لب خدافظی گفتم و به سمت اتاقم رفتم ، شاید بیرون رفتن میتونست به حال بدم کمک کنه تا بهتر بشم ....
    لباسامو با بیحالی پوشیدم کمی هم کرم پودر و ریمل استفاده کردم ...
    ...
    ساره_ خب بنال ببینم چته ؟
    _ نمیدونم ...
    _ خسته نباشی واقعا ...
    _ سلامت باشی ...
    _ میشه من یه چیزی بگم تو جواب ندی ؟
    _ ...
    _ چرا حرف نمیزنی ؟
    _ ...
    _ هوی با خودتم هاااا ...
    _ مگه نگفتی چیزی نگم ؟ خب منم ساکت شدم دیگه ...
    _ بخدا نیاز به مشاوره داری ! میخوای همین الان ببرمت پیش یه روان‌شناس ؟
    همین کافی بود تا باز هم به یاد کارن بیفتم ، هه اونم میخواست منو ببره پیش روانشناس ! ناگهان فکری به سرم زد ...
    _ میگم ساره ...
    _ بگو ببینم چی میگی ؟
    _ شما یه اتاق داشتین که به عنوان انباری ازش استفاده میکردین ...
    _ خب
    _ الانم انباریه ؟ یعنی کسی ازش استفاده نمیکنه ؟
    _ آره بابا ، مگه ما چندتا اتاق نیاز داریم ؟
    خونه‌ی ساره اینا چهارتا اتاق داشت اما بخاطر جدایی پدر و مادرش ، با مامانش زندگی میکنه و یکی از اتاقای خونشون رو که به دردشون نمیخورد کمی خرت و پرت توش گذاشتن
    _ میشه یه مدت من اونجا زندگی کنم ؟ تا وقتی که تکلیف دانشگاهم معلوم بشه !
    ساره تمام مدت با تعجب به حرفام گوش میکرد
    _ دیوونه شدی اسرا ؟ مگه خودت خونه نداری ؟
    _ بالاخره که باید تموم بشه ... هر چی زودتر بهتر
    ساره ماشینو گوشه‌ای پارک کرد و به سمتم برگشت
    _ همه چیزو تعریف کن ببینم چی شده ؟
    چاره‌ای نداشتم برای اینکه بهم کمک کنه باید براش توضیح میدادم
    _ احساس میکنم دارم بهش وابسته میشم ، اونم که بخاطر اون خونه و سهام لعنتی رفتارش هر روز بهتر از روز قبل میشه ، ساره میترسم ... میترسم بهش وابسته بشم و آخرش پسم بزنه ، آخرش مثل همیشه بهم بگه من هیچوقت از یه دختر سرراهی انتظار ندارم مادر بچه‌هام باشه ، دارم دیوونه میشم از این فکرا ....
    ساره تحت تاثیر حرفام قرار گرفته بود اما مثل همیشه احساسشو کنار گذاشت و با عقلش تحلیل کرد ، بعد از یک دقیقه گفت
    _ اسرا ... من بهت اعتقاد دارم ، میدونم اگه بخوای میتونی اونو عاشق خودت کنی ! اون اسرایی که تا چند ماه پیش میشناختم هیچوقت وسط بازی جا نمیزد ، الان چی شده که خواهریم داره از سرنوشتش فرار میکنه ؟
    _ یه حس عجیب دارم ، وقتی میبینمش ضربان قلبم میره بالا ، وقتی توی چشاش نگاه میکنم احساس یه مجرمو دارم که سر بزنگاه مچشو گرفتن ... من این حسو حتی به سهیل هم نداشتم ... احساس میکنم ...
    _ اسمش عشقه ...
    _ چی ؟
    _ احساستو میگم ، اسمش عشقه ، همونی که باعث شد من تو اوج نوزده سالگی آرزوی مرگ بکنم ، اگه اون روزا با تو آشنا نمیشدم خدا میدونه چه بلایی سرم می‌اومد ؟ اسرا تو تونستی منو از خودکشی برگردونی بارفتارت و حرفات بهم انگیزه میدادی ، من اون روزا فهمیدم که قلب شکسته رو میشه درمان کرد اما تا آخر عمرت جای شکسته‌هاش اذیتت میکنه ، با یه خاطره‌ی مشترک ، با بوی عطری که دوست داشت ، با یادآوری حرفاتون ، با هر چیز ساده‌ای به یادش می‌افتی و این باعث میشه هر روز بدتر از دیروز بشکنی ، من تجربش کردم اما نمیخوام تو تجربه کنی ، نمیخوام یه روزی حسرت لحظات از دست رفتتو بخوری ، اسرا ... اول از احساس کارن مطمئن شو شاید اون واقعا دوست داره ...
    تا حالا بین عقل و احساست گیر کردی ؟ خیلی سخته عقلت میگه بفهم همش یه بازیه ... اما احساست میگه باور نکن این دروغ نیست ... عقلت میگه برو حست میگه بمون ...
    _ ساره میشه منو برسونی خونه ؟ میخوام یه خرده فکر کنم
    از ته دل آه کشید و با تکون دادن سرش حرکت کرد ... چشامو بستم و سعی کردم به آهنگی که پخش میشد گوش کنم ...
    _ حالا که دوریم از هم چطوره حالت ؟
    مطمئنم که نیستم توی خیالت
    نداشتی حسی به من یکم
    حالا من موندم و درد و غم
    رفتی و منو دورم زدی
    میرسیم بازم به هم
    اشتباه کردم از اولشم نباید عاشق میشدم
    اونروزی که عوض شدی باید میفهمیدم خودم
    یکی دیگه تو دلت هست
    که ازم سیری
    کاش میدونستم اینو
    بی خبر میری
    با اینکه تنها شدم موندم تو حال خودم
    این روزا میگذرنو میری از یادم زود
    از یاد میبرم که دل تو مال من بود
    شاید دیگه نتونم ولی تنها میمونم ...
    ( ندیم _ یکی دیگه )
    با قطع شدن آهنگ چشامو باز کردم ، جلوی خونه بودیم و ساره با یه لبخند بهم خیره شده بود از ماشین پیاده شدم
    _ بیا خونه تو هم ... کارن نیستش
    _ نه ممنون مامان تنهاس ، تو هم بهتره خوب فکراتو بکنی
    _ باشه ، پس فعلا بای
    با زدن تک بوقی از کنارم گذشت و منم به سمت خونه‌ای که تنها پناهگاهم بود رفتم ...
    بعد از عوض کردن لباسام به زور چند لقمه غذا خوردم نمیخواستم ضعف کنم ...
    یه حسی بهم میگفت امشب که کارن نیست برم تو اتاقش ، نه واسه فضولی بلکه میخواستم دلم آروم بگیره ... خودمو پرت کردم روی تختش و چشامو بستم ، چقد دلم براش تنگ شده ، یکمی که فکر میکنم به خودم حق میدم یه دختر بیست ساله نیاز به محبت داره ، من بخاطر محبتایی که این چند وقت در حقم شد به کارن وابسته شدم شاید اگه از اولم بهش فکر میکردم می‌فهمیدم که بازنده‌ی اصلی این داستان منم ...
    زیر لب برای خودم شعر میخوندم و اصلا نفهمیدم کی به خواب رفتم ...
    *****************
    در روزگاری که کلاغ‌ها ....
    تار و پود زندگی را میبافند ....
    روزگاری که ماهی‌ها ...
    به قلاب التماس میکنند برای مرگ ....
    روزگاری که بره‌ها حتی ....
    از نوازش چوپان فراری ‌اند ....
    در روزگاری که ...
    انسان هم آدم نیست ....
    چگونه انتظار عشق داشته باشم ....
    در انجماد نگاهت ؟؟؟
    ***********************
     

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    با باز کردن چشام با صحنه‌ی عجیبی روبرو شدم ، کارن خیلی راحت با یه رکابی سفید و شلوارک مشکی کنارم خوابیده بود ، با حسرت بهش زل زدم و توی دلم به خدا شکایت کردم ...
    چرا نباید کارن منو دوست داشته باشه ؟ چرا نباید منم یه روزی خوشبخت بشم آخه ؟ چرا همیشه باید حسرت بخورم آخه خدا ؟
    نفس عمیقی کشیدم و از روی تخت بلند شدم ، هر قدر به سرنوشت و آینده‌ی مبهمم فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم ...
    خیلی دوست دارم بفهمم دنیا دیگه چه خوابی برام دیده ؟
    بعد از شونه کشیدن موهام کمی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که باید باهاش حرف بزنم ، نباید بیشتر از این بهش وابسته بشم ، اگه قراره آخر این زندگی به جدایی ختم بشه پس هر چه زودتر بهتر ...
    ساعت پنج عصر بود اما کارن هنوز خواب تشریف داشت، واقعا حوصلم سر رفته بود ، خیلی آروم وارد اتاقش شدم و روی تخت نشستم ، نفسای منظمش نشون میداد که خوابه خوابه ... برای لحظه‌ای ترس از آینده و جدایی رو کنار گذاشتم و شیطون شدم ، با انگشتم روی بینیش ضرب گرفتم ، اوایل فکر میکرد پشه‌س و میخواست با دست کنارش بزنه اما بعد از لحظاتی چشاشو با بیحالی باز کرد ، میتونم قسم بخورم با دیدنم به اینکه خواب میبینه یا بیداره شک کرد ! ... هنوز با چشای خمـار اما متعجب بهم خیره شده بود که خندیدم و دستامو جلوی صورتم گرفتم
    _ بابا خوردی منو ... چشاتو درویش کن !
    تازه به خودش اومد و با لبخند دستمو کشید که پرت شدم توی بغلش
    _ شیطون شدی !؟
    _ حوصلم سر رفته ، تو هم که مثل خرس قطبی خوابیدی !
    _ پس امیدوارم همیشه حوصلت سر بره و از این کارا بکنی ...
    مشتی به بازوش کوبیدم اما بجای اون خودم دردم گرفت
    _ خیلی بدی ...
    _ میدونم
    با تعجب بهش زل زدم
    _ چند بار بگم اینطوری نگام نکن ؟
    چشامو بستم بعد از چند لحظه شروع کرد به نوازش کردن موهام
    _ اسرا ... میشه نگام کنی ؟
    تحت تاثیر غم توی صداش قرار گرفتم وبا چشایی فوق مظلوم بهش جشم دوختم
    _ چرا دوسم نداری ؟
    از سوالش شوکه شدم ، سرمو پایین انداختم و بهش فکر کردم ... واقعا من دوسش نداشتم ؟ این اشتباه بود ، من دوسش داشتم یا شاید به قول ساره عاشقش بودم اما ...
    الان بهترین فرصت بود تا حرف دلمو بهش بگم ، سوالی که خیلی وقته ذهنمو درگیر کرده
    _ تو چرا نقش یه آدم عاشق پیشه رو بازی میکنی ؟ یعنی یه خونه و نصف سهام شرکت ارزش بازی با احساس یه آدمو داره ؟ ... البته شاید هم داشته باشه ...
    بغض بدی به گلوم چنگ انداخت ، احساس حقارت میکردم ... با تعجب به حرفام گوش میداد و هر لحظه عصبی تر از قبل میشد ، با تمام شدن حرفام مثل یه کوه آتشفشان فوران شد ، من که ترسیده بودم ازش فاصله گرفتم
    _ کی این مزخرفاتو تحویلت داده ؟کی گفته من نقش بازی میکنم ؟
    نمیتونستم حرف بزنم هر لحظه ممکن بود بغض سه ساله‌ای که توی گلوم حبس بود ، بشکنه ... سکوت کردم حتی جرات نداشتم توی چشاش نگاه کنم ... روبروم ایستاد ، نفسای عصبیش به لاله‌ی گوشم برخورد میکرد و باعث میشد که بدنم هر لحظه داغتر بشه ... خیلی ناگهانی دستمو کشید و پرت شدم روی تخت ، خودش هم روبروم نشست و شروع کرد به حرف زدن
    _ اگه میدیدی اون اوایل باهات بد رفتار میکردم چون احساس میکردم تو باعث نابودی زندگیم میشی چون فکر میکردم تو هم مثل یکی از اون هزارتا دخترای بـدکـاره شهرم باشی ، اگه دیدی اخلاقم خوب شد اولش آره بخاطر پول بود بخاطر خونه و سهام ، اما کم‌کم جذبت شدم ، خودت کاری کردی که به سمتت بیام اخلاقای خاصت باعث میشد تا دلم بخواد بیشتر بشناسمت ... به خودم اومدم دیدم قلبم با دیدنت بد میتپه ، فهمیدم دوست دارم ، خودت خواستی که دوست داشته باشم ، فکر میکردم میتونم یه کاری بکنم که تو هم حس منو تجربه کنی اما ...
    سکوت کرد ، منم کمی جرات پیدا کردم و زه چشاش خیره شدم از فرط عصبانیت قرمز شده بودن ... باید حرفمو میزدم ، باید مطمئن میشدم
    _ چطور مطمئن بشم که راست میگی ؟ چجوری حرفاتو باور کنم ؟
    اونم مثل خودم توی چشام خیره شد بعد از مدتی چشاشو بست و یه نفس عمیق کشید
    _ نمیدونم ...
    _ اما من خوب میدونم ...
    منتظر بهم چشم دوخت
    _ به بابات بگو این خونه و سهام رو نمیخوای ! باید یه زندگی جدید بسازیم ، فقط منو تو ... نه با پول و سرمایه‌ی بابات ... قبوله ‌؟
    با تعجب بهم زل زد اما بعد از لحظاتی لبخند روی لبش نشست
    _ یعنی اگه قبول کنم حله ؟
    اینبار من بودم که تعجب کردم ، فکر نمیکردم این همه سریع قبول کنه
    _ بازم که با اون چشای عسلی بهم زل زدی ؟
    لبخند زدم
    _ پس از همین الان شروع میشه
    دستمو به سمتش کشیدم اونم با دستای مردونش فشار کمی به دستم آورد
    _ قول میدم خوشبختت کنم خانوم عسلی
    هر دو با هم خندیدیم و چیزی توی قلبم فرو ریخت ، چیزی شبیه ترس ... ترس برای یه آینده‌ی نامعلوم ...
     

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    دو هفته بعد
    _ خب خانوم عسلی خونه هم جور شد ، فقط یه چیز میمونه ...
    _ چی اونوقت ؟
    با دستش به آرومی به سرم کوبید
    _ بابا یه خرده به این فشار بیار ، باید یه کار جدید جور کنم ...
    _ کارن ...
    _ جون دل کارن ...
    بعد از شنیدن حرفش به طور ناخواگاه لبخندی روی لبم نشست
    _ یعنی نمیخوای چیزی به مامان و بابات بگی ؟
    توی فکر فرو رفت ... بعد از چند لحظه به حالت نمایشی انگشتشو روی شقیشه‌اش کشید
    _ فکر بدی هم نیست ... اما ....
    _ اما چی آقای متفکر ؟
    _ خب چه کاریه ؟ صبر میکنیم تا کار هم جور بشه بعد بهشون خبر میدیم
    _ با اینکه دلیلت موجه نیست اما قبول ...
    یهو رنگ نگاهش تغییر کرد و با یه لبخند مسخره بهم زل زد
    _ چیه چرا اینطور نگام میکنی ؟
    _ حالا من به درک ... به فکر اون کوچولوی تو شکمت باش ... گشنشه
    _ برو دیوونه ... کوچولوم کجا بود آخه ؟ بگو گشنمه خودتو خلاص کن
    خندید و با دوتا از انگشتاش لپمو کشید
    _ باهوشم که هستی شیطونک ...
    با خنده به سمت آشپزخونه رفتم و میزو چیدم ... شاید این آخرین شام مشترک توی این خونه باشه ، میخواستم کارن رو صدا بزنم که خودش زودتر سروکلش پیدا شد
    _ به‌به چه کرده این خانوم گلی ...
    با حرص بهش توپیدم
    _ میشه هی راه به راه به من لقب ندی ؟
    _ مگه ایرادی داره خانومی ؟
    _ آره ایراد داره ... الان شدم خانوم گلی و خانوم عسلی و خانومی و شیطونک ... اما یادته اون اوایل چی بودم ؟ اون اوایل بهم میگفتی دختره‌ی سرراهی ! بابا من ...
    _ تند نرو گل من ... تو یه دختر سرراهی نیستی ، تو یه عشق سرراهی هستی
    نمیدونستم از این حرفش بخندم یا حرص بخورم ، به همین دلیل لبخندی توام با حرص تحویلش دادم و خودمو به خوردن غذا مشغول کردم ...
    ...
    _ کارن بیدار شو دیگه ، دیر شد
    _ خرگوشکم به جون خودت خیلی خستم ...
    _ اِه کارن ... بازم که به من لقب چسبوندی ... بابا من اسم دارم چند بار بگم ؟
    کارن از روی رختخوابی که روی زمین پهن کرده بودیم بلند شد و با یه خمیازه‌ی خیلی مضحک به سمت سرویس بهداشتی رفت ... دیشب تمام وسایلی که نیاز داشتیم با هم جمع کردیم و کارتون گرفتیم ، خب من که جهیزیه نداشتم ، همین وسایلی که توی این خونه بود رو برمیداشتیم البته فقط بعضیاشون رو ... خونه‌ی جدیدمون یه آپارتمان دوخوابه‌ی جمع و جور بود که با پس انداز کارن البته علاوه بر پول فروش ماشین خریده بودیم .... خخخخ البته خریده بود اما منم شریک شدم ، یه خونه که سندش به نام هردومون بود ...
    _ اسرا خانوم ، شما گشنتون نیست احیانا ؟
    توی آشپزخونه نشسته بود و با میـ*ـل چایی و بیسکویت میخورد ، به یاد روز اولی افتادم که اومدم توی این خونه ...
    _ چه جالب ...
    با این حرفم کارن با تعجب بهم خیره شد
    _ بیسکویت خوردن من جالبه ؟
    _ نه گل پسر ... به یاد روز اولی افتادم که اومدم توی این خونه
    لبخند تلخی روی لبش نشست
    _ تعریف کن ببینم
    _ اون روز بعد از اینکه تو رفتی ، منو بابات رفتیم خونمون و بعد از برداشتن وسایلم اومدیم اینجا ... بابات خیلی زود رفت و من موندم تنهای تنها ... از اونجایی که چیزی توی خونه برای خوردن نبود اولین غذای من توی این خونه یه بیسکویت بود ، الانم قراره واسه آخرین غذا بیسکویت بخورم ...
    باز هم لبخند تلخی تحویلم داد ، بعد از خوردن صبحانه سام هم اومد تا به کارن توی اسباب‌کشی کمک کنه ... وسایلو تا غروب جابه‌جا کردن البته سه‌تا کارگر این کارا رو انجام دادن و کارن و سام بیشتر نظارت میکردن تا کار ...
    کارن_ آخ که دارم از خستگی میمیرم ...
    سام_ واقعا خسته نباشی دلاور ، چقدر هم که کار کردی !
    _ هر دوتون خسته نباشید واقعا ... اما یه چیزی ...
    هر دو با تعجب بهم خیره شدن و پرسیدن
    _ چی ؟
    _ من گشنمه ...
    هر دو یه نگاه به هم انداختن و یکصدا خندیدن
    _ کوفت ... مگه خنده داره ؟
    سام_ یجوری گفتی یه چیزی ، فکر کردم حالا چی شده !
    _ کارن یه چیزی به این دوستت بگو ، من اعصاب ندارم هااا
    کارن_ خانومم تو اعصابتو خط خطی نکن ، الان حالیش میکنم بچه پررو رو ...
    بعد چشم از من گرفت و به سام نگاه کرد
    _ بپر برو سه پرس جوجه بگیر که دارم از گشنگی پس می‌افتم
    سام_ مگه داری با غلام بابات حرف میزنی بچه پررو ؟
    _ شک نکن ...
    _ بسه دیگه هردوتون بیرون ... تا نیم ساعت دیگه با غذا برگردید ...
    مثل لشکر شکست خورده با خستگی از خونه بیرون رفتن منم بعضی از وسایل خونه رو چیدم ، تقریبا یک ساعت بعد هردو با خنده به خونه برگشتن ... بعد از خوردن شام از بس خسته بودم با گفتن یه شب‌بخیر به اتاقی که کمی از وسایلشو چیده بودم رفتم و سرم به بالش نرسیده خوابم برد ...
    ...
    _ ای خدا لعنتت کنه ... چی میخوای اول صبحی خروس بی محل ؟
    صدای شاد و سرحال ساره تو گوشم پیچید
    _ برات خبر دارم در حد تیم ملی
    _ خبرت بخوره تو سرت ... بنال خب
    _ نچ نمیشه اینجوری که ... زیر لفظی لازمه
    _ خودت میدونی قطع میکنم پس بنال دیگه
    _ رتبه کنکورت دو رقمی شده ...
    رفتم توی شوک ، انگار زمان متوقف شد ، کارن هم که کنارم بود با چشای ریز شده زیر نظرم گرفت
    _ زنده‌ای ؟... سکته نکنی بی اسرا بشم ؟ الو ... کجا رفتی خانوم وکیل ؟
    _ ساره وای به حالت دروغ بگی !،،،
    _ احمق جون مگه مثل تو مرض دارم که دروغ بگم آخه ؟
    با صدای بلندی جیغ کشیدم
    _ دیونتم ساره ...
    _ من خودم صاحاب دارم ، برو دیونه آقاتون باش ، فعلا بای
    گوشی رو قطع کردم و با خوشحالی به کارن چشم دوختم
    _ خیر باشه ... خبری شده ؟
    با خوشحالی دستامو بهم کوبیدم
    _ رتبه کنکورم دو رقمی شده ...
    اول با تعجب بهم چشم دوخت اما کم‌کم ابروهاش به هم گره خورد
    _ مگه تو کنکور شرکت کردی ؟
    لب پایینمو به دندون گرفتم و با ترس بهش خیره شدم
    _ جوابمو بده ...
    _ خب ... خب آره ...من خیلی براش تلاش کردم ... خواهش میکنم کارن...
    نقطه ضعفش رو یاد گرفته بودم ، بازم خیلی مظلوم بهش چشم دوختم ... حدسم درست بود دلش به حالم سوخت ...
    _ پس چرا به من چیزی نگفتی ؟
    _ میترسیدم بهم اجازه ندی !
    کمی توی چشای هم خیره شدیم و بعد خیلی ناگهانی دستمو کشید که باعث شد پرت بشم توی آغوشش
    _ یعنی این همه بد بودم ؟
    _ مهم اینه که الان خوبی ...
    روی موهامو بوسید ، بعد انگار که چیزی یادش اومده تو چشام خیره شد و پرسید
    _ گفتی دورقمی شدی ؟
    _ آره قراره خانوم وکیل بشم !
    _ کی وقت کردی اینهمه درس بخونی ؟...
    با شوخی و خنده تمام وسایلو با سلیقه چیدیم ... تقریبا ساعت دو بعد از ظهر بود که کارمون تموم شد ، کارن هم تماس گرفت و پیتزا سفارش داد ... شدیدا احساس خستگی میکردم ، بعد از خوردن غذا روی زمین دراز کشیدم
    _ آی ننه ... دارم از خستگی میمیرم
    کارن هم کنارم دراز کشید
    _ اسرا ...
    _ جانم
    _ من و تو الان چه نسبتی با هم داریم ؟
    کمی خودمو بهش نزدیک کردم و سرمو روی بازوش گذاشتم
    _ فعلا نامزد تشریف داریم ... اما فکر کنم قراره از فردا شب زن و شوهر بشیم ...
    خودم از حرفم کلی خجالت کشیدم و قرمز شدم اما از چشای کارن برق خوشحالی میبارید ... کم‌کم پلکام سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفتم ...
    ...
     

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    _ خانومم آماده شدی ؟
    صداش از آشپزخونه می‌اومد ، خیلی آروم و بی‌سروصدا به سمتش رفتم ، رفته بود سر وقت یخچال و داشت بطری آبو سر میکشید ، همین کافی بود تا صدام در بیاد
    _ اِه ... کارن ... اصلا میدونی لیوان چیه ؟
    بیچاره آب پریده بود تو گلوش و هی بالا و پایین میپرید منم خیلی ریلکس با خنده بهش نگاه میکردم
    کمی که حالش بهتر شد با اخم به سمتم اومد ، هر لحظه ممکن بود با مشت و لگد به جونم بیفته ، صورتش توی چند سانتی صورتم قرار گرفت ، ترسیدم ... چشامو با تمام قدرت بستم و روی هم فشار میدادم ، چند لحظه گذشت و هیچ اتفاقی نیافتاد ، یکی از چشامو به آرومی باز کردم و با ترس بهش زل زدم ...
    به زور جلوی خندشو گرفته بود ، هر دو چشامو باز کردم و با تعجب بهش خیره شدم ، وقتی دیدم فایده نداره خودم به حرف اومدم
    _ اتفاقی افتاده ؟
    خندید و همزمان دستمو کشید و به سمت در خروجی رفتیم
    _ پنج ساعت داشتی تو اتاق چیکار میکردی ؟
    با تعجب جوابشو دادم
    _ بیست دقیقه هم نشد ... پنج ساعت ؟
    میخواستیم بریم خرید ... از فردا قرار بود کارن توی شرکت یکی از دوستاش مشغول به کار بشه با اینکه حقوقش زیاد نبود اما از قدیم گفتن کاچی به از هیچی ...
    از اونجایی که ما طبقه چهارم بودیم و آقا کارن حوصله‌ی پایین رفتن از پله‌ها رو نداشت جلوی آسانسور منتظر ایستاده بودیم ... صدای قدمایی به گوشم رسید و بعد از چند لحظه صدای ظریف یه دختر
    _ آسانسور خرابه ... باید از پله‌ها برید
    هردو به سمتش برگشتیم ، دختر لبخند به لب داشت اما با دیدن کارن مثل برق گرفته‌ها با تعجب بهش چشمدوخت ... به سمت کارن برگشتم تا ببینم چه عکس‌العملی نشون میده ، اون هم دقیقا تو همون حالت بود ، هر دو به هم زل زده بودن و این تنها دست بدبخت من بود که توی دست کارن در حال شکستن بود ، به زور دستمو از توی دستش بیرون کشیدم ...
    کارن خیلی آروم به سمت دختره رفت منم با دهن باز شده از تعجب بهش خیره شدم ، وقتی روبروی هم قرار گرفتن دختره زودتر به خودش اومد و گفت
    _ کارن ... باورم نمیشه بعد از سه سال بازم دارم میبینمت!
    بعد دستشو بالا آورد و با ناباوری روی گونه‌ی کارن ککشید ...
    احساس اضافه بودن میکردم ، بغض بدی راه گلومو بسته بود ، به هوا احتیاج داشتم ...
    هردوشون به قدری محو هم بودن که اصلا متوجه من نشدن ، خیلی آروم از پله‌ها پایین رفتم بعد از رسیدن به طبقه‌ی سوم به سرعتم اضافه کردم و تقریبا داشتم میدویدم ...
    با رسیدن به خیابون تازه مغزم شروع به کار کرد ، من چرا نموندم ؟ چرا چیزی نپرسیدم ؟ چرا بازم زود قضاوت کردم ؟ جواب همه‌ی سوالات رو میدونستم ... به خاطر ضعفم ، به خاطر اینکه مطمئنم هیچوقت قرار نیست رنگ خوشبختی رو ببینم ...
    کمی جلوی در معطل کردم اما خبری از کارن نشد ، خب اگه من براش مهم بودم که دنبالم می‌اومد ! نفس عمیقی کشیدم و به سمت خیابون اصلی رفتم ، یه تاکسی دربست گرفتم تا برم جایی که بتونم خودمو خالی کنم ...
    با دیدن سنگ قبر مامان بازم بغض کردم اما گریه نه ... به سمتش رفتم اینبار فقط میخواستم با مامان حرف بزنم میدونم بابا و آیه ازم دلگیر میشن اما من الان دلم فقط واسه آغـ*ـوش مامان تنگ شده ، واسه وقتایی که موهامو شونه میزد و میبافت تنگ شده ، واسه وقتایی که سر چیزای بی‌ارزش قهر میکردم و اون نازمو میکشید تنگ شده ...
    _سلام مامانی ... حالت خوبه ‌؟ اونجا بدون من خوش میگذره ‍؟ مامانی الان پیشمی ؟ میبینی زندگیمو ؟ یادته وقتی می‌خندیدم میگفتی اون چال روی چونت نشونه‌ی خوشبختیه ؟ مامان یعنی الان خوشبخت شدم ؟ مامان این بود نتیجه‌ی دعاهای شبونت واسه عاقبت بخیر شدنم ؟ همین بود مامان ؟ همین که شوهرم با دیدن اون دختره به کل منو فراموش کنه ؟ مامان از وقتی تو رفتی خوشبختی هم رفت ، انگار خدا هم دیگه منو یادش رفته ! راستی مامان دیدی پسرت با زندگیم چیکار کرد ؟ مامان یادته میگفتی هر قدر بهت بدی کردن تو بازم خوبی کن ؟ میگفتی آدما با خوبی ، خوب میشن ؟ مامان پس چرا واسه من اینطور نیست ؟ ...
    بعد از اینکه حسابی خودمو خالی کردم واسه هر سه فاتحه خوندم ...
    نزدیکای غروب بود ، امشب سومین شبی بود که بازم نمیدونستم باید کجا برم ! شب اول باعث شد تا با کارن آشنا بشم و تن به یه زندگی زوری بدم ... شب دوم باعث شد تا کارن به دوست داشتن هر چند دروغیش اعتراف کنه ... موندم دنیا واسه شب سوم چه خوابی دیده !!!...
    تو پیاده رو در حال قدم زدن بودم که متوجه شدم یکی دقیقا کنارمه ، اول فکر کردم اونم یه عابره که میخواد از کنارم بگذره اما بعد از مدتی دیدم قصد نداره از کنارم تکون بخوره ، فوری سر جام ایستادم اونم بعد از اینکه چند قدم جلوتر رفت ایستاد و به سمتم برگشت ... یه پسر خیلی جذاب با چشای سبز ، متعجب بهش چشم دوختم و همین باعث شد تا یه لبخند چندش تحویلم بده ، کمی هول کردم آخه نگاش یجوری بود ، انگار میخواست ذهنمو بخونه ... چند قدم عقب رفتم و بلافاصله شروع کردم به دویدن ...
    با دیدن یه پارک نه چندان شلوغ خودمو روی اولین نیمکتی که دیدم پرت کردم ، بازم فکر و خیال ... بازم حس بد بی‌اعتمادی و تردید ...
    دستمو توی کیفم بردم تا گوشیمو پیدا کنم میخواستم با ساره تماس بگیرم ، اما بعد از کلی جستجو فهمیدم که اونو خونه جا گذاشتم ...
    باید شب رو میرفتم پیش اون آخه جای دیگه‌ای رو نداشتم ، خونشون زیادی دور بود و باید چند مسیر رو باتاکسی میرفتم اما چون حوصله نداشتم یه دربستی گرفتم و تا جلوی خونشون رفتم ، راننده هم حسابی تیغم زد ...
    همینکه دستمو به سمت آیفون بردم صدای بوق ماشینی از پشت سرم باعث شد تا به عقب برگردم و مریم خانوم مامان ساره رو ببینم ، ابعد از پارک کردن ماشین پیاده شد و به سمتم اومد ... هر دو با لبخند در آغـ*ـوش هم رفتیم ، ...
    برای لحظه‌ای حسرت خوردم ، حسرت اینکه کاش مامان الان زنده بود ...
    _ چه عجب اسرا جون از این طرفا ؟
    _ دلم واستون تنگ شده بود گفتم یه سر بزنم ...
    در حیاط رو با کلید باز کرد و با هم رفتیم داخل
    _ خوب کاری کردی عزیزم ... فقط ساره خونه نیست با آقا مجید رفته خرید ... وقتی برگرده حسابی از دیدنت خوشحال میشه ...
    تا ساعت یازده شب از بس با مریم خانوم گفتیم و خندیدیم که به کل مشکلمو فراموش کردم ... همین که ساره پاشو توی خونه گذاشت شروع کردم به غر زدن
    _ چشمم روشن ، تا این موقع شب کجا بودی گیس بریده ؟ تو خجالت نمیکشی ضعیفه ؟ ... حالا چته مثل آدم ندیده‌ها بهم زل زدی ؟ بابا خوردی منو !...
    چندتا پلک زد تا حرفامو هضم کنه بعد سریع گفت
    _ به تو چه دختره‌ی چشم سفید ؟ اصلا خودت این وقت شب اینجا چیکار میکنی ؟ خجالت نمیکشی به ناموس مردم چشم داری ؟ نکنه من نبودم بلایی سر مامانم اوردی ؟ ها ؟ ببین اگه بفهمم ...
    مریم خانوم که از حرفای ساره قرمز شده بود ، دیگه اجازه نداد به اون مزخرفات ادامه بده
    _ بسه دیگه دختر خجالت بکش ... این چه حرفیه ؟
    بعد مدام لبشو گاز میگرفت و منو ساره هم میخندیدیم ، ساعت دوازده بالاخره تنها شدیم و تمام ماجرا رو براش تعریف کردم
    _ یعنی الان کارن نمیدونه تو اینجایی ؟
    _ نچ
    _ نمیخوای بهش خبر بدی ؟
    _ نچ
    _ چرا ؟
    _ نچ
    _ مرض ... یه بار دیگه بگی نچ از خونه میندازمت بیرون
    _ خب چی بگم ؟
    _ مثل آدم حرف بزن ... میخوای چیکار کنی ؟
    _ نمیدونم
    یه نگاه خیلی بد نثارم کرد و همزمان دستاشو رو به آسمون بلند کرد و گفت
    _ خدایا ... واقعا هدفت از خلقت این موجود بی‌عقل چی بود ؟
    _ میخواست فرشته‌ی عذاب تو بشم
    _ پس تا حدود خیلی زیادی موفق بود
    _ ساره مسخره نشو ... بگو چیکار کنم ؟
    _ فعلا که نمیدونم
    کمی حرف زدیم و بعد هردو خسته‌تر از هم سریع خوابیدیم...
    صبح با صدای یه آهنگ خیلی قشنگ چشامو باز کردم میدونستم کار ساره‌ست چون مامانش یه سالن آرایشگاه داره و از صبح تا شب اونجاست ،...
    چشم چرخوندم تا پیداش کنم اما نبود ، منم ترجیح دادم به آهنگ گوش بگیرم
    _ حتی با اینکه سرنوشت چشماشو رو منو تو بست
    باید منو یادت بیاد راهی بجز این مگه هست ؟
    لبخند تو بعد از یه عمر از حافظم پاک نشد
    هیچی مثه دلتنگیام برام خطرناک نشد
    زندگیم بی روحه تا تو از من دوری
    با خودم هی میگم شایدم مجبوری
    زندگیم بی روحه وقتی انقد سردی
    هنوزم خواب میبینم که تو بر میگردی
    خیال برگشتن تو قلبمو راضی میکنه
    خاطره‌هاتم واسه من خاطره سازی میکنه
    صد سال بگذره به این دوری عادت نمیکنم
    برگرد و جونمو بخواه مخالفت نمیکنم
    زندگیم بی روحه تا تو از من دوری
    با خودم هی میگم شایدم مجبوری
    زندگیم بی روحه وقتی انقد سردی
    هنوزم خواب میبینم که تو بر میگردی ...
    ( مهرشاد موسوی _ زندگیم بی‌روحه )
    ساره_ آهای خانوم عاشق با تو بودما !
    _ چی ؟
    _ کجایی این همه مدت ؟
    _ قرار بود کجا باشم ؟ خب همینجام دیگه !
    _ نچ فقط جسمت اینجاست نه خودت
    _ فلسفه نباف لطفا
    _ بیا صبحانه بخور ، بعد باید حسابی حرف بزنیم
    داشتم از گشنگی پس می‌افتادم ، با هم صبحانه خوردیم و بعد رفتیم توی حیاط ، یه حیاط نه چندان بزرگ که یه باغچه‌ی کوچولو باعث زیباییش شده بود ... مثل قدیم کنار هم روی زمین نشستیم
    ساره_ خب میخوای چیکار کنی ؟
    _ نمیدونم
    _ یعنی چی نمیدونم ؟
    _ ببین ساره ... با اینکه کارن رو دوست دارم ، با اینکه اونم ادعا میکنه دوسم داره ، با اینکه بخاطر من از حقش گذشت ، با اینکه میدونم بعد از اون دیگه نمیتونم به یه مرد دیگه تکیه کنم ... اما با این حال نمیتونم به کارن اعتماد کنم ، نمیتونم باورش کنم ، نمیتونم دلیل بعضی از رفتاراشو درک کنم ... با اینکه هر وقت کنارش بودم احساس خوبی داشتم ، با اینکه بهترین لحظات عمرم کنار اون بود ، اما باور کن جدایی خیلی بهتر از با هم مونده ...
    نفس عمیقی کشیدم و بعد از سه سال اولین قطره اشکم چکید اما دیگه به چشام اجازه ندادم ادامه بدن
    _ چرا برنمیگردی پیش آرمان ؟
    _ اون منو نمیخواد ، اون یه خواهر هـ*ـر*زه نمیخواد ، اون از من متنفره ...
    _ باشه عزیزم ... باشه فدات شم ... خودتو عصبی نکن ...
    _ ساره تو تا حالا برادری دیدی که از خواهر خودش متنفر باشه ؟
    اشک ساره در اومده بود اما انگار سنگ بودن به نفع منه ...
    _ اصلا بیا به چیزای دیگه فکر کنیم باشه ؟ میدونستی فردا باید انتخاب رشته کنی ؟
    به تکون دادن سرم اکتفا کردم
    _ رو حرفت هستی ؟ هنوزم میخوای حقوق بخونی ؟
    _ آره دیگه ... باید وکیل بشم
    _ راستی ...
    با تعجب بهش نگاه کردم و منتظر شدم تا بقیه حرفشو بگه
    _ کلک آدرس این خونه‌ی جدیدتو به دوستت نمیدی ؟
    _ تو که دوستم نیستی ...
    با چشای گرد شده بهم خیره شد و با لحن مظلومانه‌ی منحصر به فردش گفت
    _ باشه ... که من دوستت نیستم ؟
    بعد روشو برگردوند ... دستمو دور شونه‌هاش انداختم و با خنده گفتم
    _ آره دیگه ، دوستم نیستی چون خواهرمی ...
    با لبخند به سمتم برگشت و فوری لپمو بوسید
    _ اَه ساره ... حالمو بهم زدی ...
    _ دیونه نکنه شوهرتم میخواد ببوستت اینکارا رو میکنی ؟
    _ فضولی ؟ مگه من میپرسم تو و مجید خان چیکار میکنید ؟
    _ برو بابا منحرف ...
    با ساره بودن حالمو خوب میکرد باعث میشد به چیزای بد فکر نکنم
    ساره_ گفتم آدرس خونتو بهم بده
    _ من که قرار نیست اونجا بمونم آ ...
    _ حالا گیریم که موندی ، زود آدرس بده
    آدرسو بهش دادم ...
    ...
    ساره_ پاشو دیگه ... اسرا
    _ ها ؟
    _ بچه پررو پاشو دیگه ... لنگ ظهره
    _ نه اینکه از سر شب خوابیدم ...
    _ تقصیر خودت بود دیگه ، تا سحر داشتی حرف میزدی
    _ خبر رسیده سنگ پای قزوین بعد از شنیدن حرفای تو خودکشی کرد عمرشو داد به شما
    _ مثل اینکه قراره بریم تا شما انتخاب رشته کنید ، یادت که نرفته ؟
    مثل برق گرفته‌ها از جا پریدم
    _ پس پیش به سوی انتخاب رشته ...
    _ آره دیگه با این صورت نشسته و موهای جنگلی فوق‌العاده میشه
    بعد از نیم ساعت خیلی شیک از اتاق بیرون رفتم و با ساره صبحانه خوردیم بعد هم پیش به سوی سرنوشت ...
    ساره_ اسرا جون
    _ بگو ببینم چته ؟
    _ میشه یک ساعت تنها بمونی ؟ من جایی کار دارم ... لطفا
    خودمو مظلوم کردم
    _ نمیشه منم باهات بیام ؟
    _ نچ ... میخوام با آقامون برم جایی ، مزاحم نیاز ندارم
    _ باشه پس منو برسون ، خودتم زود برگرد
    _ اوکی خواهری ... ما چاکر شمام هستیم
    هر دو خندیدیم و ساره بعد از رسوندن من به خونه‌ی خودشون ، رفت تا با مجید جایی بره ... منم که موقعیت رو مناسب دیدم از تنهایی استفاده کردم و حسابی خوابیدم ...
    ***
     

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    کارن
    سام_ کارن سرگیجه گرفتم بشین تو رو خدا
    _ چطور بشینم وقتی نمیدونم اسرا الان کجاست ؟
    _ یعنی اگه نشینی می‌فهمی کجاست ؟
    _ بس کن سام ، حوصله ندارم
    _ چرا به پلیس خبر نمیدی ؟
    _ به مامورا چی بگم ؟ بگم با پای خودش رفته اما منِ احمق هنوزم دارم دنبالش میگردم ؟
    _ دوستی ، آشنایی ، کسی رو نداره که بره پیش اون ؟
    _ نه ... فقط یه داداش داره که اونم نمیتونه بره پیشش
    _ نمیدونم دیگه چی بگم ... راستی بابات سراغتو میگرفت ، فکر میکنه رفتید مسافرت !
    _ بعدا باهاش حرف میزنم ...
    _ هرچی زودتر بهتر ...
    _ فعلا که حوصله‌ی هیچی رو ندارم
    _ میخوای من قضیه رو بهش بگم ؟
    _ نه از خودم بشنوه بهتره ...
    _ باشه هرطور میلته ...
    هردومون سکوت کردیم ... توی این دو روز هر جایی رو که به ذهنم میرسید زیر و رو کردم اما به در بسته خوردم
    _ دیگه خسته شدم
    _ قبول کن مقصر خودت بودی
    _ سام ... من اصلا نفهمیدم چی شد ! وقتی شیدا رو دیدم حتی نتونستم نفس بکشم چه برسه به اینکه حواسمو به اسرا بدم ...
    _ فکر میکردم فراموشش کردی ؟!
    _ منم فکر میکردم فراموشش کردم اما ...
    از صدای سام تعجب میبارید
    _ کارن ...
    _ ...
    _ نکنه هنوزم دوسش داری ؟
    با شنیدن این حرف با تعجب به سام خیره شدم اما بعد از چند لحظه تمام وجودم پر از عصبانیت شد
    _ _ تو فکر میکنی بعد از اون بلایی که سرم آورد ، میتونم دوسش داشته باشم ؟
    _ پس ...
    _ داشتم به خریتم فکر میکردم ، به این که چطور با اون هـ*ـر*زه زندگی کردم ...!
    نفس عمیقی کشیدم انگار میخواستم با این هوای آلوده ذهنمو پاک کنماز فکر کردن به هر چیزی که ختم میشه به شیدا ...
    سام در حال ور رفتن با گوشیش بود که کسی زنگ خونه رو به صدا در اورد به این امید که اسراست به سرعت خودمو به در رسوندم و بازش کردم اما با دیدن یه دختر و پسر جوون تمام امیدم پر کشید ...
    _ بفرمایید ...
    پسره دستشو به سمتم دراز کرد
    _ سلام من مجید هستم ایشونم نامزدم ساره ... میشه باهاتون حرف بزنیم ؟
    با تعجب به دستش خیره شدم ، سام که پشت سرم ایستاده بود منو کنار زد و به مجید دست داد
    _ خیلی خوشوقتم ... منم سام هستم ... چه کمکی از دستمون بر میاد ؟
    ساره_ من دوست اسرام ... میخواستم راجب اسرا باهاتون حرف بزنم
    با شنیدن اسم اسرا به سرعت سرمو بالا گرفتم و به دختره چشم دوختم ، با فشار آوردن به مغزم تونستم به یاد بیارم که قبلا چند باری اسم ساره رو از زبون اسرا شنیده بودم
    _ بفرمایید داخل ...
    هر دو از جلوی در کنار رفتیم و اون دوتا اومدن داخل ... چند لحظه سکوت حاکم بود اما من دیگه طاقت نداشتم
    _ اسرا کجاست ؟
    ساره_ باید یه سری چیزا رو براتون توضیح بدم ...
    هم من و هم سام بهش خیره شدیم ، اونم بدون معطلی شروع کرد به حرف زدن
    ساره_ اول اینکه اسرا نباید بفهمه من اومدم اینجا ... دوم اینکه ... ببینید من دقیقا نمیدونم بین شما چه اتفاقی افتاده ، اما همین اندازه میدونم که هنوز نتونستید اعتماد اسرا رو جلب کنید ، شاید به خاطر گذشته‌ی تلخی که داشته از آینده میترسه ... یا شاید ... نمیدونم ... با اینکه من صمیمی‌ترین و تنها دوست اسرا هستم اما هنوز نتونستم درست بشناسمش ... فقط اینو خوب فهمیدم که اسرا شما رو دوست داره ، با این حال دلیل تصمیم احمقانشو نمیفهمم ...
    _ چه تصمیمی ؟
    سکوت کرده بود و همین باعث میشد تا نگرانی من چندین برابر بشه
    سام_ میشه درست توضیح بدید ؟
    مجید_ آقا کارن ... اسرا خانوم میخوان ازتون جدا بشن ...
    همین کافی بود تا قاطی کنم
    _ غلط کرده ، یعنی چی که میخواد ازم جدا بشه ؟ مگه خاله بازیه ؟ هر وقت دلش خواست بیاد و هر وقتم که خواست بره ؟ اصلا الان کجاست ؟ باید با خودش حرف بزنم ...
    ساره_ اگه اینطور باهاش حرف بزنید نه تنها چیزی درست نمیشه بلکه خرابتر هم میشه
    مجید_ بهتره یه تصمیم درست بگیرید
    با عصبانیت توی موهام چنگ انداختم ، اگه اسرا رو از دست بدم قسم میخورم تلافی همه‌ی اون اتفاقا رو به سر شیدا میارم ، بخاطر اون هـ*ـر*زه ...
    سام_ من یه نقشه دارم
    به صورتش نگاه کردم ، لبخند به لب داشت
    _ چه نقشه‌ای ؟
    به حرفم توجهی نکرد و رو به ساره و مجید گفت
    _ میشه من شمارتونو داشته باشم ؟
    مجید شماره‌ی خودشو ساره رو روی کارتی نوشت و به دست سام داد
    مجید_ بفرمایید ... فقط میشه راجب نقشتون کمی توضیح بدید ؟
    سام به سمتم برگشت و پرسید
    _ گفتی اسرا گوشیشو جا گذاشته ؟
    _ آره ...
    به ساره نگاه کرد و گفت
    _ شما باید گوشی اسرا رو به دستش برسونید ...
    بعد به سمت من برگشت
    _ میشه گوشیشو بیاری ؟
    به سمت اتاق مشترکمون رفتم گوشیشو از روی عسلی برداشتم و به دست ساره دادم
    مجید_ پس ما رفع زحمت کنیم ... فقط ما رو هم در جریان بزارید
    سام_ حتما ...
    بعد از بدرقه‌ی اون دوتا به سمت سام رفتم
    _ حالا میشه بگی نقشت چیه ؟
    یه لبخند خبیث روی لبش نشست
    _ به جان کارن ،وقتی گشنمه نمیتونم درست حرف بزنم ...
    طبق معمول این دو روز به یه فست فودی زنگ زد و دوتا پیتزا سفارش داد ...
    ...
    _ خب حالا که سیر شدی بگو چه نقشه‌ای داری ؟
    باز هم لبخند زد
    _ شنیدی میگن بعد از غذا فقط خواب میچسبه ؟
    چشامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم ، مطمئنا قصد نداشت حالا حالا‌ها چیزی بگه ...
    ***
     

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    اسرا
    تو عالم خواب غرق بودم که صدای غرغرای ساره به گوشم رسید
    _ پاشو دیگه اسرا ... چقد میخوابی آخه ؟ پاشو
    _ بابا تو این دو روز شد من یه ساعت مثل آدم بخوابم ؟
    _ پاشو دیگه ... تو که دستای خرس قطبی رو از پشت بستی ...
    _ تو هم به سنگ پا خسته نباشید گفتی !...
    _ پاشو که برات خبر دارم ...
    _ از چی ؟
    _ از چی نه ... از کی ؟!
    _ خب از کی ؟
    _ از آقاتون ...
    چشامو گشاد کردم و روی تخت نشستم ، ساره هم با یه لبخند که ردیف دندوناشو نمایش میداد بهم زل
    زده بود
    _ تو اونو از کجا دیدی ؟
    _ رفتم خونتون ... گوشیتو اوردم برات
    بعد گوشیمو پرت کرد توی بغلم
    _ تو غلط کردی ... مگه من گفتم گوشیمو میخوام ؟
    _ درسته نگفتی اما حس کردم بهش نیاز داری ...
    توی دلم عروسی بود اما نمیخواستم به روی مبارک بیارم
    _ خب حالا چه خبر ؟ کارن خوب بود ؟
    _ تو که برات مهم نیست ...
    بعد خیلی بیخیال از اتاق بیرون رفت منم فوری خودمو بهش رسوندم
    _ صبر کن ببینم ...
    اما بی‌توجه به من تلفن رو برداشت و دو پرس غذا سفارش داد ، میدونستم تا نخواد چیزی برام توضیح نمیده پس منم حس کنجکاویمو سرکوب کردم ...
    ...
    _ خب اسرا بانو پاشو آماده شو باید بریم سالن پیش مامان
    _ چرا ؟
    _ اینهمه سوال نپرس پاشو آماده شو
    _ باشه ننه جون ... حرص نخور واسه پوستت خوب نیست
    _ تا ده دقیقه دیگه حرکت میکنیم
    این یعنی خفه شو و زود آماده شو ... دقیقا بعد از ده دقیقه آماده شدم و با هم به سالن رفتیم ...
    همین که پامو توی سالن گذاشتم همه‌ی سرها به سمتم چرخید ، ساره رفته بود تا ماشین رو پارک کنه و من تنها بودم ، مریم خانوم به سمتم اومد
    _ سلام مریم جون ، ببخشید مزاحم شدم
    _ سلام گلم ، این حرفا چیه تو هم مثل ساره میمونی ! زود برو این مانتو رو از تنت در بیار بیا که کلی باهات کار دارم ...
    با تعجب در حال هضم حرفای مریم خانوم بودم که ساره به طرفم اومد و منو به سمت یه اتاق کوچیک برد
    _ ساره منظور مامانت چی بود ؟
    _ می‌فهمی ...
    ظال و مانتومو آویزون کردم ... یه تاپ کالباسی تنم بود با شلوار زغالی ...
    تا چشم مریم خانوم بهم خورد به سمتم اومد ، دستمو گرفت و روی یکی از صندلیای مخصوص نشوندم ...
    با مظلومیت تمام بهش خیره شدم
    _ چه بلایی قراره به سرم بیارید ؟
    هر دو خندیدن
    ساره_ یه کمی تغییر بد نیست ... مگه نه ؟
    با عصبانیت بهش چشم‌غره رفتم
    _ یعنی چی اونوقت ؟
    جوابمو نداد و به مخلوط کردن رنگ موها مشغول شد ... مامانش هم که در حال رسیدن به یکی از مشتری‌ها بود ...
    ساره_ خب از حالا به بعد باید خودتو بسپاری به من ...
    _ تا حالا به خدا سپرده بودم این شدم ، وای به حال از این به بعد ...
    سه‌تا شاگرد و خوده مریم خانوم خندیدن اما ساره با تاسف سرشو تکون داد و به رنگ کردن موهای بیچاره‌ی من مشغول شد ...
    _ ببین ساره ، به جون خودت اگه بد در بیاد من میدونم با تو ، اصلا مگه رنگ موهام چه ایرادی داشت ؟
    _ غر نزن مثل پیرزنا میشی ، بزار منم به کارم برسم
    بعد از اینکه رنگ روی موهام گذاشت یکی از همون شاگردا که بهش میخورد بیست وسه ساله باشه به جون صورتم افتاد و حسابی داغونم کرد و در آخر خود مریم خانوم ابروهامو خیلی ماهرانه برداشت ... با شستن موهام وخشک کردنشون ، توی آینه با یه دختر کاملا متفاوت روبه‌رو شدم ، رنگ بلوطی که باعث شده بود چشام بیشتر خودنمایی کنه ، ابروهای تقریبا باریک و شیطونی و صورت اصلاح شده همه باعث شده بودن که کلی تغییر کنم ، با خوشحالی مریم خانومو بغـ*ـل کردم
    _ وای مریم‌گلی چه خوشکل شدم ...
    _ خوشکل بودی خانومی ...
    ساره_ مثل اینکه من زحمتشو کشیدم هااا ...
    هر دو با خنده در جوابش گفتیم
    _ برو بابا
    اما اخمای ساره باعث شد تا خنده از روی لبامون پر بکشه ...
    هرچی اصرار کردم تا دستمزدشون رو حساب کنم قبول نکردن و مریم خانوم میگفت تو هم مثل ساره‌ی خودم ، من از دخترم پول نمیگیرم ، منم بیخیال شدم ...
    ساعت ده شب به خونه برگشتیم از بیرون شام گرفته بودیم ، منو ساره مثل نخورده‌ها افتادیم به جون غذاهای بیچاره و بعد از سیر شدن هر دو کنار هم دراز کشیدیم ، ساره میخواست چیزی بگه اما گوشیش زنگ خورد و با دیدن شماره به حیاط رفت تا حرف بزنه ، حتما مجید بوده و میخواستن حرفای عاشقونه تحویل هم بدن ... به یاد کارن افتادم آهی کشیدم و بهش فکر کردم ، یعنی الان حالش خوبه ؟ بدون من بهش خوش میگذره ؟ ... با اومدن مریم خانوم که کنارم نشست سعی کردم دیگه به کارن فکر نکنم اما باز هم زیاد موفق نبودم ... بعد از ده دقیقه ساره با چهره‌ی خندون کنارمون نشست
    _ چی شده شنگولی ؟
    ساره_ فضولی ؟
    _ به جون تو آره ...
    ساره_ مگه وقتی با مامانم یواشکی حرف میزنی من میپرسم چی شد ؟
    مریم خانوم محکم به بازوی ساره کوبید
    مریم_ دختره‌ی بیحیا ...
    هر سه خندیدیم ، با اینکه ساره حسابی مشکوک میزد اما در کل شب خوبی بود ...
     

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    _ اسرا بیدار شو ، گوشیت خودشو نابود کرد
    با چشای بسته تماسو وصل کردم
    _ بله
    اما هیچ صدایی نشنیدم
    _ الووووو ...
    باز هم بی‌فایده بود
    _ مگه مرض داری مزاحم میشی ؟
    وقتی دیدم فایده نداره گوشی رو قطع کردم و سعی کردم دوباره بخوابم
    _ اسرا بیدار شو دیگه ...
    _ ولم کن ... خوابم میاد
    اومد کنارم نشست و با دستش تمام صورتمو بررسی کرد
    _ اسرا ...
    _ هان ؟
    _ چیزی مصرف میکنی ؟
    با تعجب گفتم
    _ هان ؟
    _ میگم چیز میزی میزنی ؟ آخه خیلی مشکوکی ؟
    _ برو بابا روانی ...خودت مثل جغد شب بیداری داری نمیزاری منم بخوابم ، صبحا هم که نمیخوابی ... احمق سرطان قیافه میگیری هاااا !!!
    _ کی به کی میگه روانی ؟!... پاشو حوصلم سر رفته
    _ خب من چیکار کنم ؟
    _ پاشو بریم بیرون !...
    _ هان ؟
    _ تو چرا راه‌به‌راه سوزنت گیر میکنه ؟
    _ حالا نمیشه با مجید بری بیرون ؟
    _ اولا مجید نه و آقا مجید ... دوما مگه اون بیکاره هی زرت‌و‌زرت با من بره بیرون ؟
    _ خب خدا رو شکر خودتم میدونی چقد بیکاری !
    _ حرف نباشه ، زودپاشو که وقت نداریم
    از سر ناچاری به سمت سرویس بهداشتی رفتم و صورتمو با آب سرد شستم تا بلکه خواب از سرم بپره ...
    بعد از صبحونه خوردن و آماده شدن از خونه زدیم بیرون ... چون مامانش ماشین رو بـرده بود مجبور بودیم پیاده‌روی کنیم
    _ اوووف ... ساره خیر نبینی دارم از گرما میمیرم ...
    _ هیس ، دختر چقد غر میزنی ؟
    از اونجایی که چند خیابون تا خونه‌ی آرمان فاصله داشتیم فکری به سرم زد
    _ ساره امروز چند شنبه‌اس ؟
    _ دوشنبه ... چطور ؟
    _ میای بریم نزدیک خونه‌ی آرمان ؟
    با تعجب پرسید
    _ دیونه شدی ؟ چرا اونوقت ؟
    _ میخوام آرشا رو ببینم ... روزای زوج میرفت کلاس نقاشی ...
    کمی فکر کرد و بعد گفت
    _ بهتر نیست بریم موسسه ؟ میترسم اینجا آرمان یا سیمین ببینه !!!
    حق با ساره بود ...ساعت ده به جلوی موسسه رسیدیم
    _ حالا میخوای چیکار کنی ؟
    _ نمیدونم ... حالا یه کاری میکنم ... بیا بریم داخل فعلا ...
    بعد دستشو گرفتم و با هم رفتیم داخل ، مدیر موسسه با دیدنمون به سمتمون اومد ، یه مرد تقریبا پنجاه ساله ، هر دو همزمان سلام کردیم
    _ علیک سلام ... بفرمایید امری داشتید ؟
    _ راستش میخواستم اگه میشه یکی از کارآموزاتون به اسم آرشا کیان رو ببینم ...
    کمی فکر کرد و بعد پرسید
    _ شما چه رابـ ـطه‌ای باهاشون دارید ؟
    با تردید به ساره نگاه کردم
    ساره_ اگه میشه اول آرشا رو ببینیم بعد بهتون توضیح میدیم ...
    _ نمیشه خانوم ، اینجا قانون داره ... من حتی قصد شما برای دیدن آرشا رو نمیدونم !
    بحث کردن بی‌فایده بود ، دستمو توی کیفم بردم و کارت ملیمو برداشتم ، اونو جلوی چشاش گرفتم
    _ ببینید آقای محترم ، من اسرا کیان هستم ، عمه‌ی آرشا کیان ... فقط میخوام ببینمش ، خواهش میکنم
    _ باز هم دلیلتون موجه نیست ، اگه عمه‌ی آرشا هستید چرا برای دیدنش نمیرید خونشون ؟
    نفس عمیقی کشیدم و با عصبانیت بهش چشم دوختم ، فضولی از سر تا پاش چکه میکرد و تا دلیل اصلی رو نمیفهمید اجازه نمیداد آرشا رو ببینم
    _چون با پدر و مادرش قطع رابـ ـطه کردم ... اما این هیچ ربطی به آرشا نداره
    اون مرد هم بعد از کمی فکر کردن با گفتن
    _ خیلی خب ... کمی صبر کنید لطفا
    به سمت یکی از اتاقا رفت ... دلم شور میزد ، میترسیدم بی‌دلیل ...
    بعد از ده دقیقه چشمم به یه پسر تپلی افتاد که از انتهای سالن به سمت ما می‌اومد ، هنوز منو ندیده بود ، از روی صندلی بلند شدم و با خوشحالی به سمتش رفتم ، چند ثانیه خیره موند روی صورتم اما بعد با خوشحالی فریاد کشید
    _ عمه ...
    به سمت هم پرواز کردیم ، تمام صورتشو غرق در بـ..وسـ..ـه کردم ، دلم براش یه ذره شده بود
    _ نفسم ... خوبی عشق من ؟
    _ عمه کجا رفته بودی ؟ دلم برات تنگ شده بود
    _ منم دلم برات تنگ شده بود زندگیم
    _ دیگه میمونی پیشمون ؟
    _ نمیتونم عزیزم ، ولی قول میدم گاهی بیام بهت سر بزنم
    با ناراحتی روشو ازم برگردوند و چیزی نگفت
    _ آرشا گلی ...
    _ ...
    _ گل پسر ؟
    _ ...
    _ حالا چرا باهام قهر کردی ؟
    _ چون تو دوسم نداری !
    _ کی گفته ؟
    _ خودم ... چون بازم میخوای ولم کنی بری ...
    با ناراحتی به سمت ساره برگشتم ، مدیر موسسه هم کنارش بود و هر دو بهمون نگاه میکردن باز هم به سمت آرشا برگشتم
    _ آهای آقا پسر ... مگه خودت نمیگفتی من باید درس بخونم و کار کنم تا بتونم برات یه ماشین خوشکل بگیرم ؟ خب منم دارم همون کارو میکنم دیگه ...
    با خوشحالی به سمتم برگشت و میخواست چیزی بگه اما صدای آرمان مانع شد
    _ اسرا ...
    با ناباوری و تردید به سمتم قدم برداشت ، احتمال میدادم که اینبار دیگه مستقیما به دیار باقی بفرستم ...
    سرمو پایین گرفتم ، روبروم ایستاد ، چیزی نمیگفت ... با تردید سرمو بالا گرفتم و بهش چشم دوختم ، کمی سکوت کردیم اما آرمان خیلی ناگهانی منو توی آغوشش کشید
    _ کجا رفته بودی آبجی کوچیکه ؟ نگفتی دلم برات تنگ میشه ؟
    با تعجب به ساره که پشت سر آرمان بود چشم دوختم اونم چشاشو یه بار آروم باز و بسته کرد
    _ خودت گفتی دیگه نمیخوای ببینیم
    _ من غلط کردم ، من اشتباه کردم ، تو چرا باور کردی ؟ تو چرا دیگه برنگشتی ؟
    کمی عقب کشید و به چشام خیره شد ، بعد از لحظاتی سرشو پایین گرفت و گفت
    _ ببخش منو اسرا ... من باعث شدم زندگیت نابود بشه ، من باعث ...
    _ هیس ... داداشی زندگی من نابود نشده ، شاید سرنوشتم همین بود ... من ازت دلخور نیستم
    سرنوشت برای دختری که هیچ اعتقادی به اون نداشت ... دلخور نبودن برای دختری که قلبش پر از دلخوری بود ... نابود نشدن برای یه زندگی که روی هوا معلق بود ...
    کلی با آرمان حرف زدم اما هیچی از وضع الانم بهش نگفتم اتفاقا برعکس بهش گفتم که خیلی هم خوشبختم ، کلی اصرار کرد که باهاش برم خونه‌اش اما با هزارتا دلیل و بهونه بهش قول دادم در اولین فرصت بهشون سر بزنم ...
    ناهار رو با ساره بیرون خوردیم و بعد رفتیم خونه ...

    ***
    به چشم من نگاه نکن ...
    دوباره گریه‌ات میگیره ...
    ساده بگم که عشق من ...
    باید تو قلبت بمیره ...
    فاصله بین من و تو ...
    از اینجا تا آسموناست ...
    خیلی عزیزی واسه من ...
    اما زمونه بی‌وفاست ...
    قسم نخور که روزگار ...
    به کام ما دوتا نبود ...
    به هرکی عاشقه بگو ...
    غمم یکی دوتا نبود ...
    بگو تا وقتی زنده‌ام ...
    نگاه تو سهم منه ...
    هر جای دنیا که باشی ...
    دلم برات پر میزنه ...
    قسم به این فاصله‌ها ...
    که من همیشه یادتم ...
    دروغ نمیگم بخدا ...
    همیشه بی‌قرارتم ...
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    قرار شد شام امشب بر عهده‌ی من باشه ... ساره خانوم که ساعت هفت عصر رفت بیرون و به قول خودش با آقاشون کار شخصی داشت ، مریم خانومم که تا ساعت نه توی سالن بود منم خودمو با آشپزی مشغول کردم ... برنج رو گذاشتم تا دم بیاد خودمم رفتم تا دوش بگیرم ، دلم حسابی واسه کارن تنگ شده بود ، کاش میشد برگردم اما ... خیلی بده احساس اضافه بودن ... نمیشد تا آخر عمرم هم تو خونه‌ی ساره و مامانش بمونم پس باید یه فکری میکردم ... یه فکری به سرم زد میتونم سهم ارثمو از آرمان بگیرم اما ... بازم دلم نمیاد ، نمیخوام بخاطر پول آرمان ازم کینه برداره البته بخاطر عشقش حسابی کینه داشت اما دلم نمیخواد بدتر بشه ... در حال خشک کردن موهام بودم که گوشیم زنگ خورد تو دلم گفتم
    _ چه عجب ، بالاخره یکی دلش واسه من تنگ شد ...
    یه شماره‌ی ناشناس بود و همین باعث شد که با تعجب جواب بدم
    _ بله ؟
    _ الو ... خوبی اسرا جان ؟
    یه صدای آشنا ... یه کمی به مغزم فشار اوردم ... اون کیه که سلام نمیکنه ؟ ... باتردید پرسیدم
    _ مامان شمایید ؟
    _ آره دخترم ، پس توقع داشتی کی باشه ؟
    _ آخ شرمنده ... ذهنم مشغول بود نتونستم تشخیص بدم ...
    _ عیبی نداره عزیزم ... حالا خودت چطوری ؟ چه خبرا ؟ خوش میگذره ؟
    تعجبم چند برابر شد ، یعنی کارن بهشون چیزی نگفته ؟
    _ ممنون ، شما خوب هستید ؟ پدرجون و آقا کیا حالشون خوبه ؟
    _ ما هم خوبیم ، اونا هم سلام میرسونن
    _ سلامت باشن
    _ راستش با کارن تماس گرفتم گفت رفتید مسافرت ، حالا کی برمیگردید ؟
    هر لحظه به تعجبم اضافه میشد ... مسافرت ؟ من و کارن ؟ ... با ابروهای بالا پریده از تعجب جوابشو دادم
    _ تاریخ برگشتمون مشخص نیست ... چطور ؟
    _ دختر نکنه یادت رفته ؟ جمعه تولد کارنه ...
    اینبار به مدت پنج ثانیه هنگ کردم ... جمعه تولد عشقم بود و من خبر نداشتم ؟ یعنی خاک دو عالم بر سرم ...
    _ الو ... اسرا کجا رفتی ؟
    _ جایی نرفتم ، هستم هنوز ...
    _ خب داشتم میگفتم ... قراره یه جشن کوچیک بگیریم واسه سوپرایز کردن کارن ... تو هم باید یه کاری کنی که تا اون موقع از مسافرت برگردید ! حالا نظرت چیه ؟
    خودش بریده و دوخته دیگه نظر من به چه دردش میخوره آخه ؟
    _ خیلی خوبه ... اما
    _ خب پس من از همین الان دست به کار میشم ... مواظب خودتون باشید فعلا خدافظ عزیزم
    بعد بدون اینکه اجازه بده من چیزی بگم تماسو قطع کرد ...
    با تعجب به گوشی توی دستم خیره شدم ، یعنی من نقش چغندر رو بازی میکردم الان ؟ ...
    بعد از چند لحظه یه پیام از همون شماره برام اومد
    _ راستی به کارن چیزی نگو ...
    خب من چیکار به کارن داشتم ؟ ...
    ساعت نه همزمان ساره و مامانش به خونه برگشتن و دور هم شام خوردیم ، مریم خانوم کلی از دست پختم تعریف کرد اما ساره مثل همیشه با گفتن اینکه دست پختش از من بهتره ، تز میداد ... وقتی برای خواب به اتاق ساره رفتیم تمام قضیه رو براش تعریف کردم
    _ باید با کارن حرف بزنم ...
    _ میخوای چی بهش بگی ؟
    _ خب اون باید برای خانوادش قضیه رو تعریف کنه ...
    _ خب باهاش حرف بزن
    _ فردا بیکاری ؟
    _ چطور ؟
    _ بریم واسه درخواست طلاق ...
    با تعجب بهم خیره شد ... با اینکه قلبم تیر کشید اما باید زودتر تموم میشد
    _ چیه مثل وزغ بهم زل زدی ؟
    _ اسرا ... جدی میخوای از کارن جدا بشی ؟
    _ یعنی این همه مدت فکر میکردی دارم شوخی میکنم ؟
    _ اما اسرا ... تو گفتی دوسش داری !
    _ الانم میگم ، دوسش دارم ... اما نمیتونم باهاش زندگی کنم
    _ چرا ؟ چرا نمیتونی ؟
    _ نمیدونم
    _ ولی من میدونم ... چون احمقی ، چون با خودت لج کردی ، چون ...
    صداشو برد بالا ، مجبور شدم دستمو جلوی دهنش بگیرم ممکن بود مامانش بد خواب بشه
    _ هیسسس ... چه خبرته ؟
    _ اسرا ... بخدا نیاز به روان شناس داری !!!
    _ بگیر بخواب فردا راجبش حرف میزنیم ...
    _ اما ...
    _ چقد حرف میزنی ؟ میگم بگیر بخواب
    به حالت قهر از کنارم برخاست و از اتاق بیرون رفت ، صدای بسته شدن در همزمان شد با چکیدن اولین قطره اشک من ...
    خسته بودم اما نمیتونستم بخوابم ، ساعت چهار صبح بود ... روی تخت نشستم و توی موهام چنگ انداختم ، هر بار که به جدایی فکر میکردم قلبم تیر میکشید ، باورم نمیشد اینهمه زود به کارن وابسته بشم ... کاش میتونستم خیلی راحت ازش دست بکشم اما ...
    ساره خیلی آروم در اتاق رو باز کرد و سرشو داخل اورد اما با دیدن من که هنوز بیدار بودم با تعجب گفت
    _ هنوز نخوابیدی ؟
    با چشای قرمزم بهش زل زدم ، خوب میدونستم وضع روحیم داغونه ...
    _ نتونستم ...
    با مهربونی به سمتم اومد و موهامو نوازش کرد
    _ ببین خواهری ... به جون مامانم قسم من اگه چیزی میگم فقط بخاطر خودته ... اسرا ... من مطمئنم کارن دوست داره ، یه کمی فکر کن ... کدوم آدم عاقلی حاضر میشه بخاطر یه دختر از اون همه ثروت دست بکشه و بره تو یه خونه‌ی نقلی زندگی کنه ؟ از شرکت باباش بزنه بیرون و بره حمالی واسه غریبه‌ها ؟ اسرا ... هرچی بوده مربوط میشه به گذشته‌ی کارن ... اما تو باید به فکر آینده باشی ، آینده‌ای که اگه با کارن باشه من مطمئنم همه حسرتشو میخورن ... اشتباه نکن عزیز دلم ... آدم وقتی عاشق میشه دلش هم نازک میشه ، سعی کن با عقلت پیش بری نه با دلت ، یه بار دیگه به کارن اعتماد کن ، بهش فرصت بده ...
    با فکر کردن به حرفای ساره کمی آروم شدم ، راست میگفت باید بهش یه فرصت دیگه بدم ... نه بخاطر کارن ، بلکه بخاطر خودم ... چون من جز کارن با کسی خوشبخت نمیشم اینو مطمئنم ...
    کم کم چشام گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفتم ...
     

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    کارن
    باز هم از فکر و خیال نتونستم درست بخوابم ... ساعت هشت صبح طبق روال این چند روز سام اومد دنبالم و با هم به شرکت باباش رفتیم ... بخاطر چند روز غیبتم هنوز استخدام نشده از اون شرکتی که استخدام شده بودم اخراج شدم و از روی ناچاری قرار شد توی این شرکت کار کنم تا بعد ... وقتی به بابا گفتم میخوام رو پای خودم وایسم و دیگه نیازی به اون خونه و کار توی شرکتش ندارم بعد از کلی تعجب ، یه دعوای حسابی کرد و گفت که راضی نیست وقتی خودمون شرکت داریم واسه دیگران کار کنم ... اما مثل همیشه مرغ من یه پا داشت ...
    سام_ باز کجایی ؟
    با گیجی بهش زل زدم
    سام_ خوردی من ...
    به یاد اسرا افتادم ... تیکه کلامش همین بود ، هر بار که بهش زل میزدم میگفت خوردی منو یا تموم شدم ... لبخند تلخی روی لبم نشست کی فکرشو میکرد یه روزی منم عاشق بشم ، هر چند اوایل یه عشق زوری بود اما حالا ... نفس عمیقی کشیدم تا کمی از فکر و خیال دور بشم
    سام_ داری از دست میری !!!
    کارن_ هنوزم نمیخوای نقشه‌ات رو بگی ؟
    سام_ قبلا گفتم حالا هم میگم ... به .. وقتش ... میفهمی ...
    بعد خودشو با پروژه‌ی جدید شرکت مشغول کرد ...
    حسابی سرگرم کار بودم که گوشیم زنگ خورد ، با دیدن شماره‌ی کیا طلبکارانه جواب دادم
    _ بله ...
    _ مگه ارث باباتو خوردم اینطور بهم میپری ؟
    _ حوصله ندارم کیا ...
    _ باشه بابا ... ادای آدمای پرمشغله رو در نیار که بهت نمیاد
    _ کیا کاری داشتی ؟
    _ آره
    _ خب بگو ...
    _ میتونی شب بیای خونه ؟
    _ نه ...
    _ ولی مهمه ، باید باشی
    _ گفتم که نمیتونم ...
    _ باشه پس کاری نداری ؟
    _ از اولم نداشتم
    گوشی رو قطع کردم و بازم خودمو مشغول کردم ، زمان از دستم در رفته بود ، با قرار گرفتن دستی روی شونه‌ام از جا پریدم
    سام_ غرق نشی ؟
    _ برو بابا مسخره ...
    _ پاشو بریم خونه که حسابی دیره ...
    با دیدن هوایی که رو به تاریکی میرفت تعجب کردم ...
    باز هم بی‌هدف وارد خونه شدم ... پیرهنمو در اوردم و یه گوشه پرت کردم خودمم روی کاناپه لم دادم ... جعبه‌ی سیگارمو از جیبم بیرون کشیدم و یه نخ روشن کردم ، کاش میشد آروم بشم اما آرامش من گم شده ... آرامش من اسرا بود که رفته کاش میشد مثل یه پسر بچه‌ی تخس پامو بکوبم رو زمین و گریه کنم تا بلکه آرامشمو بهم برگردونن ... کاش میدونستم الان کجاست ... فقط ازش میخواستم به یه سوالم جواب بده
    _ بدون من حالت خوبه ؟
    یعنی باید باور کنم که برق چشاش دروغ بود ؟ اما اون نگاه عسلی واسه دروغ زیادی پاک بود ...
    سه روز دیگه هم گذشت اما باز هم از اسرا خبری نشد ... با صدای گوشیم از خواب پریدم
    _ ای بر خر مگس معرکه لعنت ...
    _ چته ؟ اول صبحی پاچه میگیری ؟
    _ خوبه خودت میدونی اول صبحه ... مگه مرض داری مزاحم میشی ؟
    _ بیخیال رفیق ... آماده شو باید بریم شرکت
    _ سام ... احیانا سرت به جایی نخورده ؟
    کمی فکر کرد
    _ هر چی فکر میکنم چیزی یادم نمیاد فکر نکنم ، چطور ؟
    _ امروز پنج‌شنبه‌اس !!!
    _ خب به سلامتی ... به من چه ؟
    _ مگه شرکت پنج شنبه‌ها تعطیل نیست ؟
    _ از اونجایی که این پروژه اورژانسیه باید امروز تمومش کنیم ...
    چشامو با حرص رو هم فشار دادم و ناچارا از تخت دل کندم
    _ باشه پس من آماده بشم ...
    _ فقط قبلش در رو باز کن ، من بیام بالا
    _ یعنی اینهمه مدت اینجا بودی ؟
    _ با اجازتون بله ...
    ...
    _ سام ساعت نه شب شد نمیخوای شرکتو ول کنی دیگه ؟
    _ به جون خودم ده دقیقه دیگه کارم تموم میشه ...
    یه نفس عمیق کشیدم و باز هم منتظر موندم ... یه ربع بعد از روی صندلی بلند شد و دستاشو به سمت بالا کشید
    _ بفرما آقا کارن ، تموم شد ... حالا میتونیم بریم
    دستمو رو جیبام کشیدم اما اثری از گوشیم نبود تمام میز رو هم گشتم اما باز هم نبود
    _ سام ... تو گوشی منو ندیدی ؟
    _ اتفاقا صبح دیدمش ، خیلی هم سلام رسوند
    _ ببند مسخره ...
    _ خب شاید خونه جا گذاشتی !
    کمی فکر کردم اما اصلا یادم نیومد آخرین بار کی دیدمش !!! با تصور اینکه تو خونه جا مونده با سام از شرکت خارج شدیم ...
    _ به جون داداش باید آخر ماه یهم حقوق بدی ... شدم شوفر شخصی شما
    _ خیلی دلت بخواد ...
    رسیدیم جلوی خونه از ماشین پیاده شدم که صدای سام به گوشم رسید
    _ تا تو لباستو عوض کنی منم اومدم ...
    با تعجب به سمتش برگشتم
    _ کجا به سلامتی ؟
    _ خونه دیگه ...
    _ لازم نکرده ، مگه خودتون خونه ندارید ؟
    _ نچ ، با والده‌ی محترم بحثم شده ، میخوام بیام خونه‌ی تو واسه قهر
    _ باش
    ماشینشو برد داخل پارکینگ و بعد با هم رفتیم بالا ... کلی دنبال گوشیم گشتم اما هیچ کجا نبود
    _ با گوشیت یه زنگ بزن روش ... شاید بفهمم کجاست
    سام هم گوشیش رو برداشت و تماس گرفت اما در دسترس نبود ...
    _ ممکنه کسی ...
    _ آی آی هیچکس به گوشی درب و داغون تو نیاز نداره ، الکی تهمت نزن
    _ آره دیگه فقط اپل تو گوشیه !
    _ صد البته فرزندم ...
    با هزار بدبختی بالاخره خوابیدم ...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا