***********************
کارن
با حس اینکه کسی داره صدام میزنه چشامو باز کردم
کیا_ چقد میخوابی پاشو دیگه دیر شد !
با تعجب بهش زل زدم ، مگه من الان نباید خونهی خودم باشم ؟ اما بعد از کمی فکر کردن ماجرای دیشب یادم اومد
کیا_ دلم خوش بود زن گرفتی دیگه نیازی نیست صبحا از دستت حرص بخورم ... پاشو دیگه ... من رفتم
یعنی عاشق حرص خوردن کیا بودم ، کش و قوسی به بدنم دادم و بعد از شستن دست و صورتم رفتم سراغ صبحانه ... همه جز اسرا توی آشپزخونه بودن
_ مامان چرا اسرا رو بیدار نکردی ؟
_ نیازی نیست ، دیشب اصلا نخوابید ...
تعجب کردم
_ چرا نخوابید ؟
اینبار مامان طوری بهم توپید که با خودم فکر کردم شاید ...
_ به تو مربوط نیست ، صبحانتو بخور ...
دیگه چیزی نپرسیدم ....
هنوز چند دست لباس اینجا داشتم رفتم تی اتاق و یه شلوار کتون سورمهای با پیرهن سفید که خطای سورمهای داشت پوشیدم ، یاد حرف اسرا افتادم واقعا چرا من اینهمه عاشق رنگ سفیدم ؟
بعد از آماده شدن به سمت اتاق مامان اینا رفتم چون میدونستم اسرا الان اونجاست ، به سمت تخت رفتم ، آبشار موهاش دورش پراکنده بود به آرومی نوازششون کردم ، اگه تا دیشب یک درصد به احساسم شک داشتم حالا دیگه مطمئنم که من این دخترو دوست دارم این دختری که گاهی سرده و گاهی گرم ، گاهی خشک و گاهی پر از احساس ... من این دختری که آروم خوابیده رو دوست دارم ... پیشونیشو بوسیدم و از اتاق بیرون رفتم که همزمان صدای کیا به گوشم رسید
_ کارن کجا موندی ؟ بابا اونموقعها که زن نداشتی بهتر بودی که ...
لبخندی روی لبم نشست ، به سمت در خروجی رفتم ....
...
********************
اسرا
با یه سردرد خیلی بد از خواب بیدار شدم ، به ساعت نگاه کردم که چهار بود حالا چهار صبح یا چهار عصر ؟ موهام مثل یه بوته خار توی هم گره خورده بودن قبل از همه چیز به سمت اتاق کارن رفتم و بعد از کلی بازرسی بالاخره یه شونه پیدا کردم و موهامو مرتب کردم ، یه کمی به خودم رسیدم و بعد خیلی شیک رفتم طبقهی پایین ... با چشم یه نگاه سرسری به همه جا انداختم اما کتی خانوم نبودش ، به سمت آشپزخونه رفتم که همون خانومی که دیروز برام شربت آورده بود رو دیدم
_ ببخشید خانوم ...
با شنیدن صدام فوری به سمتم برگشت و با لبخند از نوک پا تا فرق سرمو بررسی کرد
_ جانم گل دختر ...
_ میشه یه چیزی به من بدید بخورم ؟ ضعف کردم ...
_ ای به چشم خانوم جان ... بشین تا برات گرم کنم
زن مهربونی بود ، ازش خوشم اومد ، با لبخند به کاراش نگاه میکردم اونم که متوجه شده بود با تعجب پرسید
_ مشکلی پیش اومده خانوم ؟
_ شما چقدر ماهین ! آدم دوست داره همش نگاهتون کنه ...
لبخند نمکینی تحویلم داد که باعث شد کنار چشاش چروک بشه
_ ای خانوم جان ، شما خودتون ماشالا به این خوشکلی ، دیشب از بس نگاه همه دنبالتون بود که آقا کارن میترسید تنهاتون بزاره ...
با این حرفش کلی خندیدم
_ میشه دیگه به من نگی خانوم جان ، من اسمم اسراس
اونم با لبخند حرفمو تایید کرد
_ راستی بقیه کجان ؟
_ آقای فرهادی و پسراش که رفتن شرکت ، کتایون خانومم رفته دیدن یکی از دوستاش ، سپرده بود وقتی بیدار شدی حسابی بهت برسم
غذامو جلوم گذاشت
_ بفرما دخترم ، بخور جون بگیری
_ دستتون درد نکنه
با اشتها شروع به خوردن کردم ....
....
کارن_ این خانوم من کجاست ؟
کیا_ خدا نیاره اون روزی که منم مثل تو بشم !
صدای کل کلشون از طبقهی پایین میومد ، شالمو روی سرم گذاشتم و به سمتشون رفتم
_ سلام ... خسته نباشید
کارن لبخند جذابی تحویلم داد که باعث شد تا بازم تپش قلب بگیرم
کارن_ سلام گل من ... حال شما ؟ خوب خوابیدی ؟
_ مرسی ...
کیا_ خیلی ممنون منم خوبم ...
هر سه خندیدیم همون موقع صدای آقای فرهادی به گوشمون رسید
_ کسی زن منو ندیده ؟
کیا_ مثل اینکه زن ذلیلی یه قاعدهی مهم توی این خانوادس ...
یک ساعت بعد کتی خانومم از راه رسید ... بالاخره بعد از شام و کلی حرف زدن ،ساعت دوازده شب ما به خونمون برگشتیم ...
********************
در این همه مدت ...
عشق در چشمان تو بود و من ...
بیدلیل در تابلوهای بیروح بدنبالش میگشتم ...
عشق تو بودی ...
که از پس این همه سیاهی ...
برق چشمانت ...
نشان از پاکیات میداد...
وتو ...
آغازگر عشق بودی ...
و من ....
چه بیدلیل در پیاش میگشتم ...
در آن کور زمان بیمثال ....
*******************
کارن
با حس اینکه کسی داره صدام میزنه چشامو باز کردم
کیا_ چقد میخوابی پاشو دیگه دیر شد !
با تعجب بهش زل زدم ، مگه من الان نباید خونهی خودم باشم ؟ اما بعد از کمی فکر کردن ماجرای دیشب یادم اومد
کیا_ دلم خوش بود زن گرفتی دیگه نیازی نیست صبحا از دستت حرص بخورم ... پاشو دیگه ... من رفتم
یعنی عاشق حرص خوردن کیا بودم ، کش و قوسی به بدنم دادم و بعد از شستن دست و صورتم رفتم سراغ صبحانه ... همه جز اسرا توی آشپزخونه بودن
_ مامان چرا اسرا رو بیدار نکردی ؟
_ نیازی نیست ، دیشب اصلا نخوابید ...
تعجب کردم
_ چرا نخوابید ؟
اینبار مامان طوری بهم توپید که با خودم فکر کردم شاید ...
_ به تو مربوط نیست ، صبحانتو بخور ...
دیگه چیزی نپرسیدم ....
هنوز چند دست لباس اینجا داشتم رفتم تی اتاق و یه شلوار کتون سورمهای با پیرهن سفید که خطای سورمهای داشت پوشیدم ، یاد حرف اسرا افتادم واقعا چرا من اینهمه عاشق رنگ سفیدم ؟
بعد از آماده شدن به سمت اتاق مامان اینا رفتم چون میدونستم اسرا الان اونجاست ، به سمت تخت رفتم ، آبشار موهاش دورش پراکنده بود به آرومی نوازششون کردم ، اگه تا دیشب یک درصد به احساسم شک داشتم حالا دیگه مطمئنم که من این دخترو دوست دارم این دختری که گاهی سرده و گاهی گرم ، گاهی خشک و گاهی پر از احساس ... من این دختری که آروم خوابیده رو دوست دارم ... پیشونیشو بوسیدم و از اتاق بیرون رفتم که همزمان صدای کیا به گوشم رسید
_ کارن کجا موندی ؟ بابا اونموقعها که زن نداشتی بهتر بودی که ...
لبخندی روی لبم نشست ، به سمت در خروجی رفتم ....
...
********************
اسرا
با یه سردرد خیلی بد از خواب بیدار شدم ، به ساعت نگاه کردم که چهار بود حالا چهار صبح یا چهار عصر ؟ موهام مثل یه بوته خار توی هم گره خورده بودن قبل از همه چیز به سمت اتاق کارن رفتم و بعد از کلی بازرسی بالاخره یه شونه پیدا کردم و موهامو مرتب کردم ، یه کمی به خودم رسیدم و بعد خیلی شیک رفتم طبقهی پایین ... با چشم یه نگاه سرسری به همه جا انداختم اما کتی خانوم نبودش ، به سمت آشپزخونه رفتم که همون خانومی که دیروز برام شربت آورده بود رو دیدم
_ ببخشید خانوم ...
با شنیدن صدام فوری به سمتم برگشت و با لبخند از نوک پا تا فرق سرمو بررسی کرد
_ جانم گل دختر ...
_ میشه یه چیزی به من بدید بخورم ؟ ضعف کردم ...
_ ای به چشم خانوم جان ... بشین تا برات گرم کنم
زن مهربونی بود ، ازش خوشم اومد ، با لبخند به کاراش نگاه میکردم اونم که متوجه شده بود با تعجب پرسید
_ مشکلی پیش اومده خانوم ؟
_ شما چقدر ماهین ! آدم دوست داره همش نگاهتون کنه ...
لبخند نمکینی تحویلم داد که باعث شد کنار چشاش چروک بشه
_ ای خانوم جان ، شما خودتون ماشالا به این خوشکلی ، دیشب از بس نگاه همه دنبالتون بود که آقا کارن میترسید تنهاتون بزاره ...
با این حرفش کلی خندیدم
_ میشه دیگه به من نگی خانوم جان ، من اسمم اسراس
اونم با لبخند حرفمو تایید کرد
_ راستی بقیه کجان ؟
_ آقای فرهادی و پسراش که رفتن شرکت ، کتایون خانومم رفته دیدن یکی از دوستاش ، سپرده بود وقتی بیدار شدی حسابی بهت برسم
غذامو جلوم گذاشت
_ بفرما دخترم ، بخور جون بگیری
_ دستتون درد نکنه
با اشتها شروع به خوردن کردم ....
....
کارن_ این خانوم من کجاست ؟
کیا_ خدا نیاره اون روزی که منم مثل تو بشم !
صدای کل کلشون از طبقهی پایین میومد ، شالمو روی سرم گذاشتم و به سمتشون رفتم
_ سلام ... خسته نباشید
کارن لبخند جذابی تحویلم داد که باعث شد تا بازم تپش قلب بگیرم
کارن_ سلام گل من ... حال شما ؟ خوب خوابیدی ؟
_ مرسی ...
کیا_ خیلی ممنون منم خوبم ...
هر سه خندیدیم همون موقع صدای آقای فرهادی به گوشمون رسید
_ کسی زن منو ندیده ؟
کیا_ مثل اینکه زن ذلیلی یه قاعدهی مهم توی این خانوادس ...
یک ساعت بعد کتی خانومم از راه رسید ... بالاخره بعد از شام و کلی حرف زدن ،ساعت دوازده شب ما به خونمون برگشتیم ...
********************
در این همه مدت ...
عشق در چشمان تو بود و من ...
بیدلیل در تابلوهای بیروح بدنبالش میگشتم ...
عشق تو بودی ...
که از پس این همه سیاهی ...
برق چشمانت ...
نشان از پاکیات میداد...
وتو ...
آغازگر عشق بودی ...
و من ....
چه بیدلیل در پیاش میگشتم ...
در آن کور زمان بیمثال ....
*******************
دانلود رمان های عاشقانه