کامل شده رمان آرامی که من باشم| missmasi کاربر نگاه دانلود

نظرتون راجع به رمان و جلد رمان چیه؟؟؟

  • خوب

    رای: 24 96.0%
  • بد

    رای: 1 4.0%

  • مجموع رای دهندگان
    25
وضعیت
موضوع بسته شده است.

missmasi

حامی انجمن
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/05
ارسالی ها
143
امتیاز واکنش
4,474
امتیاز
458
محل سکونت
تهران
نام رمان : آرامی که من باشم
نویسنده : missmasi
ژانر : پلیسی ؛ اجتماعی؛عاشقانه


خلاصه

داستان راجع به دختریه که طی اتفاقاتی پدرش رو که خلافکار بوده از دست میده و مجبور میشه با خانواده ی پلیسی که پدرش روبالای دار فرستاده زندگی کنه اما همین ماجرا باعث میشه زندگیش مسیر جدیدی رو طی کنه...
دوستان عزیز این رمان،اولین رمان منه.لطفا بخاطر ضعف هام واشتباهاتم ببخشید.ممنون از خواهرای گلم محدثه ومهدیه جون که کمکم میکنند وانرژی میدن.
شخصیتها:

آرام
هومن:نیک اندیش
مهران:منسوب به مهر
لیندا:قشنگ،زیبا
10952

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    photo_2016_08_04_15_45_01.jpg


    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    missmasi

    حامی انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    143
    امتیاز واکنش
    4,474
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهران
    y0mf3bkojzlf1ca8uwct.jpg به نام خدا

    از من نرنج...
    من نه مغرورم...
    ونه بی احساس...
    فقط دل خسته ام..
    دل خسته از اعتمادی بیجا...


    ***

    فکر نمیکردم اینجوری بشه.خیلی برام سخت بود.نبود کسی که تمام زندگیم بود.نبود حمایتاش.نبود مهربونیاش.نبود عطر تنش.نبود پدری که برای من فقط پدر نبود.همه چی بود.مثل مادر محرم اسرارم بود.مثل برادر کوه پشتم بود.مثل خواهر مهربان بود و حالا که رفته بود...

    تنها شده بودم خیلی تنها...کسی رو به غیر از اون نداشتم وحالا که نبود باید چیکار میکردم؟کجا میرفتم؟پیش کی میموندم؟من یه دختر 20 ساله چیکار باید میکردم؟به آینه روبروم نگاه کردم تو این چند روز خیلی لاغر شده بودم.زیر چشمای درشت مشکیم گود افتاده بود.بینی قلمیم بخاطر گریه قرمز بود.لبای قلوه ای صورتیم بخاطر نخوردن آب و غذا خشکی زده بود و پوست سفیدم حالا زرد و رنگ پریده بود.موهای مشکی مجعدم توی هم گره خورده بود.وضعم خیلی ناجور بود.خدایا چه بلایی سرم اومده بود؟


    ***

    _یعنی چی بابا؟کجا باید برم؟آخه چی شده؟
    همینجور که سعی داشت چمدونی رو که دستش بود پر کنه از این سمت اتاقم میرفت اون سمت!
    _بابا با شمام!!اصلا میفهمین چی میگم؟
    با دستم بابا رو برگردوندم سمت خودم.
    _بابا چی شده چرا انقدر مضطربین؟
    تند تند و نفس زنان گفت:ببین آرام باید بری.قراره یه اتفاقاتی بیفته که صلاح نیست اینجا باشی.با عموت میری جایی که اون میگه و تا وقتی نگفته بهت برنمیگردی.فهمیدی چی گفتم؟
    _ولی بابا....
    اومد بین حرفمو با عصبانیت گفت:ببین آرام بحث نکن بامن.برو منم چند روز بعد از شما میام تا برات همه چیزو توضیح بدم.باشه دختربابا؟برو داره دیر میشه.
    چمدونم و بست و دستمو کشید و به زور از اتاق کشیدم بیرون.ازپله ها سریع اومدیم پایین که با دیدن صحنه روبرومون ایستادیم.
    پلیسا در حالی که دستای عمو و محافظای بابا رو بسته بودند اسلحه هاشونو به سمت ما نشونه گرفته بودند.خیلی ترسیدم اینجا چه خبره؟
    صدای یکی از افسران پلیس باعث شد وقت فکر کردن نداشته باشم.
    _ماعمارتو محاصره کردیم بهتره تسلیم شید.
     
    آخرین ویرایش:

    missmasi

    حامی انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    143
    امتیاز واکنش
    4,474
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهران
    بابا پوفی کرد و باناراحتی دستامو ول کرد.پلیسا اومدند و به دستای بابا دستبند زدند.نمیفهمیدم چی شده چرا بابا رو گرفتن چرا هیچ دفاعی از خودش نکرد؟چرا اصرار داشت سریعتر برم؟خدایا یعنی چی شده؟
    یکی از اون پلیسا اومد طرفم و گفت:خانوم لطفا همراه ما بیاید.
    _برای چی؟
    -به بعضی از سوالای ما باید جواب بدید.لطفا همراهمون بیاید.
    _سوال؟راجع به؟
    -گفتم که شما بیاید تو کلانتری مشخص میشه.
    به ناچار همراهشون رفتم.بابا و عمو و محافظاشو دست بسته سوار یه ون سیاه کردند و منو عقب یکی از ماشینای پلیس سوار کردند.ناخودآگاه یاد حرفای سارا یکی از دوستام افتادم:
    _آرام یعنی تو راجع به شغل بابات هیچی نمیدونی؟
    -نه چی بدونم مثلا؟
    _وااای آرام همه راجع به بابات میدونن اونوقت تو...
    پریدم وسط حرفش:ببین سارا اگه منظورت اون حرفای مزخرف تو تلویزیونه که همش چرته و همچین چیزی نیست.
    -بله منظورم همونه.آرام چرا خودتو میزنی به نفهمی همه میگن بابات تو قاچاق مواد دست داره.اگه بگیرنش حکمش اعدامه.
    عصبی شدمو دستشو گرفتمو هلش دادم طرف در اتاقم:سارا اگه میخوای از این چرندیات بگی برو بیرون حوصله این چرت و پرتا رو ندارم.پدر من هر کاری کنه قاچاقچی نیست.پلیسا هم فقط دنبال یه نفر میگردن که تقصیرا رو بندازن گردنش.فقط همین
    _باشه چشاتو رو حقایق بستی.اون روزی متوجه میشی که دیگه دیره.
    راست میگفت الان متوجه شدم که فکر کنم واقعا دیره.
    تا وقتی که برسیم کلانتری کلی فکرای جورواجور وبد کردم.به این فکر میکردم که قراره چه بلایی سر بابام بیاد.اون هر چی که بود.قاچاقچی یا یه کارمند ساده پدرم بود و اینو نمیتونستم نادیده بگیرم.
    توی کلانتری از من در رابـ ـطه با بابا و کاراش و دوستاش میپرسیدن و اینکه بیشتر کجاها قرار میذاشته و چیکار میکرده که من تقریبا برای نصف بیشتر سوالاشون جوابی نداشتم که بدم.
     
    آخرین ویرایش:

    missmasi

    حامی انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    143
    امتیاز واکنش
    4,474
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهران
    بابا رو مستقیم بردن بازداشتگاه .منم توی اتاق سرهنگ منتظر بودم که ببینم چه بلایی قراره سرم بیاد.
    روی یکی از مبلهایی که جلوی میز سرهنگ بود نشسته بودم و باگوشه شالم بازی میکرد.در واقع هر وقت استرس میگرفتم با گوشه شال یا روسریم بازی میکردم اینجوری حس میکردم استرسم کم میشه.
    با صدای در سرمو بلند کردم.سرهنگ با دوتا پلیس دیگه که از ستاره های رو شونشون فهمیدم سرگرد وسروانن اومد داخل.ازجام بلند شدم که اشاره کرد بشینم،منم نشستم.
    سرگرد وسروان اومدن روی مبل روبروی من که یه مبل دونفره بود،نشستند.به صورتشون نگاه کردم.اخمو و عصبی و کاملا جدی بودن.سرگرد پوستی سبزه داشت و ابروهای مشکیش توی هم گره خورده بود و با چشای سبز روشنش عصبی زل زده بود به زمین.بینی متناسبی داشت و لبای نه زیاد قلوه ای نه زیاد باریک قرمزی داشت.سروان وسرگرد فکرکنم نسبتی با هم داشتند.سروان لبای درشت صورتی داشت و بینی قلمی که تو صورتش خوب بنظر میومد.چشمای نسبتا ریز مشکی با ابروهای مشکی پر.هردو هیکلی و ورزیده بودن انا سروان یه هوا درشتتر از سرگرد بود.
    سرهنگ اهمی کرد وشروع کرد به صحبت:ببین دخترم جایی داری که بری؟
    -جا؟منظورتون چیه؟
    _یعنی در غیاب پدرتون کجا میرید؟
    -پدرم تا کی باید اینجا باشن؟
    صدای پر از تمسخر سروان باعث شد سمتش برگردم.
    _هـه..تا ابد ایشالا.
    -یعنی چی؟
    سرهنگ رو کرد به سروان و گفت:هومن خواهش میکنم.
    بعد رو کرد به من و گفت:ببین دخترم تو اصلا میدونی برای چی پدرت و بازداشت کردیم؟
    -فکر کنم بخاطر اون حرفایی که چند روز پیش راجع به بابا تو تلویزیون گفتن درسته؟
    _آفرین دقیقا پس میدونی حکمش چیه دیگه؟
    -نه!!
    این بار صدای سرگرد بود که به گوشم خورد ومن نگاش کردم:
    _اعدام!
    چــــــــــــــــی؟اعدام؟امکان نداره!بابای منو اعدام کنن؟خدایا!پس بگو بابا چراا نقدر میترسید که بگیرنش.میدونست اعدامه.من بدون اون چیکارکنم کجا برم؟اصلا من بدون بابا نمیتونم نفس بکشم چه برسه به زندگی؟
     
    آخرین ویرایش:

    missmasi

    حامی انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    143
    امتیاز واکنش
    4,474
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهران
    _دختر جون؟دختر؟حواست کجاست؟
    نگاهی به سرهنگ کردم و باگیجی گفتم:بله؟با من بودین؟
    _آره معلومه کجایی؟نیم ساعته دارم صدات میکنم!
    -معذرت میخوام ذهنم مشغول بود.
    _عیبی نداره حالا وقت داری به حکم بابات فکر کنی.این راهیه که خود پدرت انتخاب کرده از دست توهم کاری برنمیاد.فقط بگو ببینم جایی رو داری که بری؟کسی رو داری که بعد پدرت ازت مراقبت کنه و پیش اون زندگی کنی؟
    فکر کردم.نه هیچکس.من غیر بابا کسی رو نداشتم.یه عمه خانوم داشتم که سالها بود پدرم باهاش قطع رابـ ـطه کرده بود و هیچوقت سعی نکردم دلیلشو بفهمم.مطمئنم بودم منو نمیپذیرفت.و عمویی که عموم نبود دوست پدرم بود و اونم با بابا آوردن اینجا.من بهش میگفتم عمو منصور.شاید اون بتونه کمکم کنه.
    نگاهی به هرسه انداختم که منتظر بودن تا جوابشونو بدم.با درموندگی وصدایی که انگار از ته چاه میومد گفتم:نــه.من به غیر پدرم کسی رو ندارم.ولی عمو منصور هست همونی که با پدرم آوردین اینجا!
    سروان:هه دختر جون کجای کاری اون منصور نیست که اون...
    سرهنگ میون حرفش پرید و گفت:خودم براش توضیح میدم هومن جان شما سکته میدی طرفو.بعد رو کرد سمت منو گفت:ببین دخترجان.اون منصور نیست اسمش امیده.
    _یعنی چی؟عمومنصور سالهاست محافظ شخصی پدرمه و تا اونجایی که من میدونم اسمش منصور.
    -بله.چون قرار هم نبوده شما ازهویتش باخبر شید.
    _نمیفهمم چی میگین؟
    -امید با اسم منصور وارد دارودسته ی پدرت شد درحالی که اسمش امید صالحیه.سرگرد امید صالحی.
    سرگرد؟
    _یعنی..یعنی...
    نمیتونستم بیان کنم.خدایا چقدر شوک؟بابا مار تو آستینش پرورش میداده.
    سروان :یعنی ایشون پلیسن و برای نفوذ و دستگیری پدرتون اومدن خونه شما وشدن یار شفیق پدرتون.
    سرگرد در ادامه وتکمیل حرفای سروان گفت:و اگه سرگرد صالحی نبودن ما هیچوقت موفق نمیشدیم تا پدرتونو دستگیر کنیم.
    هنوز حرفش کاملا تموم نشده بود که در زدن و سرهنگ بفرماییدی گفت.
    خودش بود.عمو منصور یا بهتره بگم عمو امید.با لباس نظامی درجه دار وارد شد وسلام نظامی داد.سرهنگ سری به معنی آزاد براش تکون داد و بااشاره خواست که بشینه.تنها جایی که بود کنارمن بود.امید اومد کنارم نشست.بانشستن اون ناخوداگاه بلند شدم.هر چهارنفرشون با تعجب بهم نگاه کردن.
     
    آخرین ویرایش:

    missmasi

    حامی انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    143
    امتیاز واکنش
    4,474
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهران
    نمیتونستم کنار مردی بشینم که تمام این مدت با دروغ و ریا پا در خونه ی ما گذاشته بود وخودش رو رفیق شفیق بابا نشون داده بود.حالا با پررویی تمام با لباس نظامی اومده بود چی بگه؟بگه که پلیسه و خوشحاله که پدره منو دستگیر کرده و منو بی پدر؟واقعا که.
    با صدای سرهنگ از فکر بیرون اومدم:چی شده؟چرا وایستادی؟
    -ایستاده راحت ترم.من الان باید چیکار کنم؟
    _یعنی به غیر از امید کس دیگه ای رو نداری که بری پیشش؟
    کمی فکر کردم.جوابم همون قبلی بود:نـه!
    امید از جاش بلند شد و گفت:سرهنگ اگه اجازه بدید من آرام و میبرم خونه.آرام هم منو میشناسه هم خانومم رو هم با دخترم دوسته.آرام برای من فرقی با سیما نداره.
    سرهنگ نگاهی اجمالی به من کرد و گفت:نمیدونم باید ببینیم خودش چی میخواد.امید کنارم ایستاد و گفت:آرام جان میای دیگه؟
    نمیدونستم چیکار کنم اینکه برم پیش کسی که فکر میکردم میشناسمش در صورتی که اینجوری نبود و اصلا نمیشناختمش برام سخت بود.
    برای همین رو کردم به امید و گفتم:نه معلومه که نمیام.
    با شوک گفت:نمیای؟چرا؟
     
    آخرین ویرایش:

    missmasi

    حامی انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    143
    امتیاز واکنش
    4,474
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهران
    با غیض نگاش کردم.واقعا نمیدونست یا داشت خودش و میزد به اون راه؟نگاهی به سر تا پاش انداختم هیکلش از هیکل سرگرد و سروان کوچکتر بود اما معلوم بود ورزشکاره.امید فکر کنم تقریبا ۴۵ سال رو داشت.واسه نزدیکی سنش به بابا خوب باهاش جور شده بود.موهایی که کناره گوشاش سفید شده بود و پوستی جوگندمی با چشمای سبز روشن و بینی گوشتی و لبای متوسط.بد نبود اما خوبم نبود.
    تو همین فکرا بودم که امید زد بهم:آرام با تواما کجایی؟؟دختر
    با غضب نگاش کردم:دفعه ی اول و آخرتون باشه به من دست میزنینا.
    دستاشو با حالت تسلیم گرفت بالا:خب بابا چرا عصبی میشی؟باشه حالا بگو میای دیگه سیما خوشحال میشه.
    _واقعا؟؟سیما باید خوشحال بشه که باباش،بابای یکی دیگرو ازش گرفته و انداخته پشت میله ها شایدم تا چندروز دیگه اعدام بشه نه؟؟منم بودم خوشحال میشدم.
    با تعجب گفت:آرام این چه حرفیه سیما دوستته. .
    اومدم بین حرفاش:دوست؟؟هه...شما هم دوست پدرم بودین مگه نه؟
    _منو داریوش قضیه مون فرق داره..
    عصبانی شدم با داد گفتم:چه فرقی؟مگه پدر من به شما اعتماد نکرده بود؟مگه تو خونه و زندگیش راتون نداده بود؟مگه اختیار دخترشو بهتون نداده بود؟اونوقت شما چیکار کردین؟از پشت خنجر زدین!!واقعا توقع دارین بیام با کسی زندگی کنم که پدرمو،زندگیمو نابود کرده؟چه توقعات بیجایی دارین!!
    همشون سکوت کرده بودن.با حرص روی مبل خودمو رها کردم.خدایا تحملم داره تموم میشه!خودت کمکم کن..
     
    آخرین ویرایش:

    missmasi

    حامی انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    143
    امتیاز واکنش
    4,474
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهران
    سرهنگ دوباره سوالشو تکرار کرد:کجا میخوای بری پس دخترجون؟
    دیگه عصبی شده بودم خودمو کشتم هی گفتم هیچکس حالا این سرهنگه هی میپرسه.پوفی کردم و گفتم:مگه نمیتونم برم خونه ی خودمون؟
    سری از روی تاسف تکون داد و گفت:نه متاسفانه خونه و مال و اموال پدرت بخاطره پولایی که از دولت گرفته بوده اخذ شده بنابراین خونه ی خودتونم نمیتونید برید.
    ای وااای.بابا چیکار کردی؟اصلا به زندگی من فکر کردی؟اینکه بعد از تو چی به سر من میاد خدایا؟
    سرگرد بلند شد و رو کرد به سرهنگ و گفت:سرهنگ میشه یه دقیقه بیاید؟
    سرهنگ سری تکون داد و رفت.
    تو این فرصت به اتاق نگاه کردم.یه اتاق نظامی که خیلی آرامش داشت.از در که وارد میشدی روبروت یه پنجره بزرگ با یه پرده سبز بود که پایینش یه میز چوبی بزرگ بود که که روش پر از پرونده و کاغذ بود.یه پرچم ایران هم روش بود و اسم سرهنگ که زده بود:سرهنگ محسن راد.
    ا سروان و سرگرد هم راد بودن.پس درست حدس زده بودم فامیلن پس.
    امید اومد کنارم نشست:آرام جان؟عمو ؟بخدا من خوبیتو میخوام.بلد شو بریم خونه ی ما تو که کسی رو نداری چرا لجبازی میکنی؟
    _لجبازی؟کدوم لجبازی عمو امید؟من دارم پدرمو همه ی کسمو از دست میدم اونوقت شما رو کارای من اسم لجبازی میذارین؟
    آهی کشید و گفت:میدونم من یه معذرت خواهی بهت بدهکارم ولی بدون بخدا من وظیفمو انجام دادم نمیتونستم کارای خلافی که پدرت انجام داده رو نادیده بگیرم که دختر خوب.
    راست هم میگفت پدرم من به همه بدی کرده بود و مجازات حقش بود ولی کاش مامان بود و پیشش بودم.کاش کنارم بود.کاش آغـ*ـوش گرم و بـ..وسـ..ـه های مادرانشو داشتم.کــــــــــاش....
    _نمیدونم عمو امید.نمیدونم دیگه چیکار کنم؟بابا بد کرد خیلی .هم به من هم به مامان.وقتی بهش قول داد که مراقبمه و نبود.عمو چیکار کنم؟
    اشکام اروم راهشونو روی گونه هام پیدا کردند و کم کم شدت گرفتن و به هق هق تبدیل شدند.عمو با ناراحتی نگام میکرد و سروان هم سرشو انداخته بود پایین.بی کس شده بودم حتی یه نفر هم نبود که آرومم کنه.یکی نبود که اشکامو پاک کنه؟کسی که بغلم کنه و بگه کنارم.بگه تنها نیستم.ولی بودم خیلی تنها بودم.خیـلی...
     
    آخرین ویرایش:

    missmasi

    حامی انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    143
    امتیاز واکنش
    4,474
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهران
    با صدای در هر سه تامون به اون سمت نگاه کردیم.سرهنگ و سرگرد با تعجب نگاهمون کردن.
    سرگرد به حرف اومد:چی شده؟چرا گریه میکنی؟
    سروان به جای من جواب داد:چیزی نیست تو این دو روز فشار روش بوده طبیعیه بخواد خودش رو سبک کنه.
    سرگرد سری تکون داد و دوباره کنار سروان نشست.سرهنگ هم رفت سرجاش.
    بعد از چند دقیقه سرهنگ در حالی که مخاطبش من بودم گفت:ببین ارام جان منو سرگرد بیرون باهم صحبت کردیم.کارایی که پدرت کرده هیچ ربطی به تو نداره اینو هممون میدونیم.ما هم نمیتونیم همینجوری در حالی که کسی رو نداری ولت کنیم به امان خدا.شاید قسمت این بوده ما با تو اشنا بشیم.سروانی که روبروت نشسته سروان هومن راده پسرمن و سرگرد مهران راد هم برادر زاده ی منه.ما دو خانواده یعنی ما و خانواده ی مهران به همراه مادر و پدر من توی عمارت بزرگ زندگی میکنیم.طبقه ی آخر این عمارت خالیه تو میتونی بیای اونجا با ما زندگی کنی؟
    چی؟نمیفهمم!من برم با خانواده ی کسی زندگی کنم که دارن بابامو میفرستن بالای دار؟اینکه به فکرم بودن و نمیتونستم نادیده بگیرم و محبتی که داشتن.ولی سخت بود هرروز ادمایی رو ببینی که اونا رو مسبب بدبختیات بدونی.البته خودمم میدونم مسبب بدبختیام پدرم بود.پدری که زندگیمو نابود کرده بود.باید فکر میکردم من که کسی رو نداشتم.جاییم نداشتم که برم اونجا.دوست و آشناییم نداشتم که ازشون کمک بگیرم.بابا هیچوقت نمیذاشت توی مدرسه یا دانشگاه با کسی دوست بشم.حالا میفهمم چرا؟اون بخاطر شغلش همیشه محافظ داشتو رفت وآمدای منو محدود میکرد.منو بگو تواین 20 سال فکر میکردم مراقب منه و داره به قولی که به مامان داده بود عمل میکنه.
    صدای سرهنگ باعث شد برای چندمین بار در امروز ازفکر بیرون بیام:ما کاری داریم میریمو برمیگردیم تو این مدت تو همینجا میتونی بهش فکر کنی و تصمیم بگیری.ولی دخترم بدون ما بخاطر ترحم یادلسوزی نبود که این پیشنهاد و دادیم فقز بخاطر دینیه که فکر میکنیم به گردنمونه.همین.اینجا باش تا بگم برات یه چیزی بیارن بخوری.
    نگاش کردم چه چهره مهربونی داشت.صداقت رو میشد تو تموم حرفاش حس کرد.پیرمرد دوست داشتنی ای که حالا با وجودش حس میکردم یه نفر هست که به فکرمه و دارمش.
    چشمی گفتم و هر چهارتاشون از اتاق خارج شدن.باید فکر میکردم.چیکارکنم؟برم یانه؟من که کسی رو ندارم بهترین انتخاب بود.اما اگه برم و بخاطر اینکه دختر یه قاچاقچی بودم بهم سرکوفت بزنن چی؟نه بابا اگه میخواستن الانم میتونستن اینکارو کنن.دیدی که گفت بخاطر دینه.
    پس میرفتموولی به یه شرط اینکه اجارشونو بدم.آره میتونستم برم سرکار و اجارشونو ماه به ماه بدم اینجوری بهتر بود.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا