کامل شده رمان آرامی که من باشم| missmasi کاربر نگاه دانلود

نظرتون راجع به رمان و جلد رمان چیه؟؟؟

  • خوب

    رای: 24 96.0%
  • بد

    رای: 1 4.0%

  • مجموع رای دهندگان
    25
وضعیت
موضوع بسته شده است.

missmasi

حامی انجمن
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/05
ارسالی ها
143
امتیاز واکنش
4,474
امتیاز
458
محل سکونت
تهران
یه چند دقیقه گذشته بود که یه خانوم چادری 25-26 ساله وارد شدو یه سینی هم دستش بود که توش نون و پنیر و سبزی بود.
با مهربونی اومد جلو و سینی رو گذاشت رومیز.بعد گفت:جناب سرهنگ گفتن از صبح چیزی نخوردی.اینو بخور ضعف نکنی دختر جون.
_مرسی.نمیدونین جناب سرهنگ کی میان؟
_نه عزیزم.رفتن ستاد برای پرونده ی پدرت.فکر نکنم حالاحالاها بیان.این نون و پنیرو بخور کاریم داشتی بیا بیرون صدام کن.من استوار میرزاییم.باشه عزیزم؟
_ممنون واقعا چشم.
_چشمت بی بلا.فعلا.
از در که خارج شد رفتم کنار اون پنجره بزرگه.اواسط پاییز بود و بارون نم نم میبارید.من عاشق بارون بودم.وقتی بارون میومد حس میکردم خدا نزدیکتره و حواسش به بنده هاش هست.توی حس بودم که صدای قاروقور شکمم باعث شد برم سمت میز و اون نون وپنیرو کامل بخورم.
یعنی بابا الا داره چیکار میکنه؟نمیگم محبت میکرد بهم که حالا بارفتنش محبتاشو نداشته باشم اما پدر بود.حامیم بود.بالاخره بودنش از نبودنش بهتر بود.هر چی که بود بابام بود.متاسف بودم که عاقبتش قرار بود این بشه اعدام.امیدروار بودم که حداقل حبس ابد بهش بخوره.حداقل داشتمش.هـــــــی روزگار.
دیگه داشت هوا تاریک میشد و سرهنگ و افرادش هنوز نیومده بودن.میخواستم بدونم زمان اجرای حکمش کیه؟البته شاید نمیدونستم بهتر بود اما...نمیدونم گیج شدم هضم این اتفاقا برای من یکم سخت بود.روی مبل دو نفره ی توی اتاق دراز کشیدم.یکم دراز بکشم .استوار گفت فعلا نمیان از صبح سرپا بودم کمرم داشت منفجر میشد.دراز کشیدم و به سقف و پنکه سقفی که روشن بود نگاه کردم.
یعنی قرار بود چی بشه؟با رفتنم به خونه ی سرهنگ چه اتفاقاتی قرار بود برام بیفته؟یهو یاد عمارت خودمون افتادم.دلم خیلی تنگ شده بود.دلم برای اتاقمم تنگ شده بود.اتاق سفید آبیم که پر آرامش بود.از بچگی عاشق رنگ آبی بودم و بهم حس آرامش خوبی میداد.دلم برای دوربینم و عکاسی کردن هم توی این دو روز تنگ شده بود.دو روز گذشته بود اما برای من دو سال گذشته بود از بس سخت و شوک آور بود.نفهمیدم چی شد که چشمام گرم شدو به خواب رفتم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • missmasi

    حامی انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    143
    امتیاز واکنش
    4,474
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهران
    با صدای پیچ پیچ صحبت کردن کسی هوشیار شدم اما چشمامو باز نکردم.
    _آخه پدر من میخوای به مامان چی بگی ؟بگی این دختر کیه؟دختر خلافکار بزرگ تهران؟اونم میگه آخی قدمش رو چشم؟
    صدای سرگرد اومد:اه هومن بس کن.این دختر به کمک نیاز داره.ماهم میخوایم کمکش کنیم.وقتی اون طبقه خالیه چرا ندیمش به کسی که نیاز داره؟تازه خاله و مامان هم کلی خوشحال میشن که یه دختر پا بذاره تو عمارت.میدونی که اونا آرزو داشتن به جای منو توی عتیقه دختر داشتن.
    _خب حالا مهران چته؟چی شده تو طرفدار این دختره شدی؟
    _هومن نرو رو اعصابما.میگن فقط میخوام کمکش کنم.وقتی عمو قبول کرده تو چی میگی؟
    _آخه منم تو اون خونم دلم نمیخواد موضوع اون دختره ی دزد دوباره بوجود بیاد.
    سرهنگ عصبی گفت:بسه دیگه.چقدر حرف میزنین مگه نمیبینید اون دختر خوابه؟گـ ـناه داره از دیروز استراحت نکرده.من میرم بیرون تا با مینو صحبت کنم بگم این دختره قرار عضو جدید خانوادمون باشه.شماهم ساکت شین تا برگردم بریم خونه.
    بعد صدای بسته شدن در اومد.آروم چشمامو باز کردم که نگام با نگاه سرگرد گره خورد.توی جام نشستم و آروم سلام کردم.
    سرگرد جوابمو داد اما سروان نه.داشتم سروانو نگاه میکردم که سرگرد سقلمه ای به سروان زد و گفت:هومن جان سلام دادن بهتون.
    _خب برفرض علیک چیکار کنم خب؟
    خیلی ناراحت شدم.از الان معلوم بود توی اون خونه میخواد چجوری باهام رفتار کنه؟یعنی با وجود این سروان برم تو اون خونه؟
    بعد از چند دقیقه سکوت سرهنگ وارد شد تا منو دید گفت:اِ بیدار شدی؟من با خانومم صحبت کردم.همه منتظرن که همخونه جدیدمون رو ببینن.اگه حاضرید پاشین تا بریم خونه.
     
    آخرین ویرایش:

    missmasi

    حامی انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    143
    امتیاز واکنش
    4,474
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهران
    سرگرد بلند شد و گفت:حتما عمو.هممون خسته ایم بهتره بریم دیگه.دست سروان و کشید و بلندش کرد.اما من تکون نخوردم.
    هرسه نگاهی بهم کردن.سرهنگ گفت:چی شده دخترم ؟چرا بلند نمیشی؟نمیخوای بیای؟
    _نه خواستن که میخوام..
    اینبار سرگرد گفت:پس چی؟
    نگاهی به سروان کردم و گفتم:من واقعا ممنونم که به فکر منید اما نمیخوام با اومدنم کسی رو ناراحت کنم.
    سرهنگ و سرگرد منظورمو فهمیدن و با عصبانیت نگاهی به سروان کردن بعد سرهنگ گفت:مطمئن باش کسی از اومدن دختر خوبی مثل تو ناراحت نمیشه.تازه همسر من و مادر سرگرد هم کلی از اومدن تو خوشحال میشن قسم میخورم.
    باز هم صداقت رو میتونستم حس کنم.بنابراین بلند شدم.تنها راه همین بود.سرهنگ با خوشحالی نگام کرد و راه افتاد.سرگرد اشاره کرد منم راه بیفتم.پشت سر سرهنگ رفتم پشت من سرگرد و بعدشم سروان اومدن.از استوار میرزایی که جلوی در ایستاده بود خداحافظی کردمو با هرسه از کلانتری بیرون اومدیم.سرهنگ رفت طرف یه هیوندا و سوییچ و زد.
    سرگرد گفت:عمو میخواین من رانندگی کنم؟
    سرهنگ سری تکون داد و گفت:آره خیرببینی پسر.بیا که از خستگی دارم میمیرم.من و آرام جان پشت میشینیم و تو و هومنم جلو بشینید.
    سرگرد چشمی گفت و پشت ماشین نشست.سروان هم جلو سمت شاگرد.سرهنگ وقتی دید دارم هاج و واج نگاه میکنم گفت چرا وایستادی بیا بشین دیگه؟با حرفش رفتم پشت راننده نشستم سرهنگم کنارم.جو ماشین خیلی خفه بود.خواستم شیشه رو بدم پایین که دیدم قفله.روبه سرگرد گفتم:جناب سرگرد میشه قفلو بزنین؟
    _چرا گرمته؟
    _نه همینجوری.
    باشه ای گفت و قفل و زد:منم شیشه رو دادم پایین و یه نفس عمیق کشیدم
    .
     
    آخرین ویرایش:

    missmasi

    حامی انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    143
    امتیاز واکنش
    4,474
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهران
    سنگینی نگاهی رو حس کردم.نگاهی به آینه ی جلو کردم.سرگرد داشت نگام میکرد که با نگاهم غافلگیرش کردم.سریع نگاهشو به جلو دوخت.چرا انقدر ازم طرفداری میکرد؟واقعا قصیه دینه؟نکنه بخواد اونم مثل سروان برخورد کنه؟خیلی سخت میشه اگه همچین اتفاقی بیفته. تا خونه نه من حرف زدم نه سرگرد و نه سروان.با صدای رسیدیم سروان به روبرو نگاه کردم.یه در بزرگ کرم قهوه ایه زیبا دیدم.با بوق زدن سرگرد پیرمردی در و باز کرد و تا رسیدیم بهش سرگرد و سروان سلام دادن.اونم با مهربونی گفت:سلام پسرا.خسته نباشین پس سرهنگ کو؟
    سروان گفت:بابا پشت خوابه.
    پیرمرد پشت و نگاه کرد که منو دید.منم سلام دادم.
    _سلام دخترم.تو همونی هستی که قراره اینجا زندگی کنه؟
    _بله.
    _خوش اومدی دخترم.
    _ممنون.
    سرگرد با لبخند گفت:مش رحیم اجازه میدی بریم تو بعد بیای خوشامدگویی؟
    مش رحیم خنده ای کرد و گفت:آخ ببخشید آقا بله برید که خانوما منتطرتونن.تا الانم شام نخوردن تا شما بیاید.
    سروان گفت:اخ آخ مردیم از گشنگی.چه کاره خوبی کردن.برو برو مهران که تلف شدیم.
    سرگرد خنده ای کرد وراه افتاد.روبرومون یه عمارت بسیار زیبا و بزرگ بود.یه راه ماسه ای از جلو در تا عمارت کشیده شده بود که دو طرفشم باغچه ای با گلای خیلی خوشگل و خوشرنگ بود.بوی خیلی خوبی هم از این گلا به مشام میرسید.عمارت واقعا خوشگل بود.بیرونش که اینه داخلش چیه دیگه؟رسیدیم به عمارت.سرگرد برگشت پشت و گفت :پیاده شو.بعدم با دست زد به سرهنگ و گفت:عمو؟عمو رسیدیم پاشو.
    سرهنگ تکون هم نخورد.سرگرد خنده ای کرد و گفت:ای بابا حالا کی میخواد اینو بیدار کنه.دوباره رو کرد به منو گفت:پیاده شو بریم خاله رو صدا کنیم بیاد عمو رو بیدار کنه.
     
    آخرین ویرایش:

    missmasi

    حامی انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    143
    امتیاز واکنش
    4,474
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهران
    لبخندی زدم و آروم پیاده شدم.سروان جلو تر از ما حرکت کرد و رفت داخل.رسیدم به در ساختمون.وایستاده بودم چیکار کنم که سرگرد رسید بهم:چرا وایستادی برو تو دیگه.
    نگاش کردم و گفتم:مطمئنینمزاحم نیستم؟
    لبخندی زد و گفت:دختر خوب تو که کشتی مارو که.معلومه مزاحم نیستی این حرفا چیه؟
    _ولی..
    اومد بین حرفم:اگه منظورت هومنه که باید بگم راجع بهش بد فکر نکن پسرخوبیه تا به قول معروف یخش باز بشه طول میکشه.تازه اونوقته که دعا میکنی کاش همینجورسر سنگین باشه.
    بعد خنده ای کرد و ادامه داد:برو تو که گشنگی مردیم.
    لبخندی برای مهربونیش زدمو به دری که بادست نگهش داشته بود نگاه کردمو رفتم داخل.
    دهنم باز موند اصلا حواسم به آدمایی که وایستاده بودن نبود به قدری داخل عمارت زیبا و شیک چیده شده بود که از حیرت نمیتونستم چشم از وسایلای شیک و گرون قیمت عمارت بردارم.ما خودمون خیلی پولدار بودیم اما اینا دیگه میلیاردر بودن.همینجوری با دهن باز داشتم خونه رو نگاه میکردم که صدای خنده ی جمع منو از هپروت کشید بیرون.
    خانوم تپل بامزه ای که روبروم وایساده بود خندهی شیرینی کرد و گفت:دختر حواست کجاست؟با خجالت و هول گفتم:سلام.
    _سلام عزیزم خوش اومدی.
    _ممنون.
    _من اسمم مهریه مامان سرگرد.
    _خوش بختم
    اون یکی خانوم که کم شباهت به مهری خانوم نبود اومد جلو ودستشو زد به پشتم و گفت:منم مینوام مادر سروان و همسر سرهنگ.اسمت چیه دخترم؟
    _آرام.
    _آخی چه بهت میاد
    _مرسی
    سروان اومد کنار مادرشو گفت:مامان جان اگه تعارف تیکه پاره کردنات تموم شده برو بابا رو که تو ماشینه بیدار کن و بیار.
    مینو خانوم با حالت با مزه ای زد رو صورتش:خاک عالم خوابیده باز؟
    بعد بدو رفت سمت در و ازش خارج شد.همه یه خنده ی آرومی کردن.مهری خانوم رو کرد سمت ما و گفت:تا شما بچه ها دست و روتون و بشورین من به شوکت خانوم میگم میزو آماده کنه.باشه؟
    هرسه سری تکون دادیم و مهری خانوم رفت.
    سرگرد اومد سمتمو گفت:سرویس بهداشتی اون سمته.
    بعد با دست به انتهای یه راهرو که سمت راست ما بود اشاره کرد.سری تکون دادم و راه افتادم اون سمت
     
    آخرین ویرایش:

    missmasi

    حامی انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    143
    امتیاز واکنش
    4,474
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهران
    کلی در توی راهرو بود انتهای راهرو یه در بود که علامت wc روش زده شده بود.در و باز کردم رفتم تو.روبروی آینه وایسادم و به خودم نگاه کردم.خدایا شکرت!برای این خانواده ای که تو مسیر زندگیم قرار دادی!برای دستی که وقتی فکر میکردم تنهام به سمتم دراز کردی!خدایا!خودمو سپردم دست تو هرچی صلاحه برام رقم بزن!دوستت دارم مرسی که هستی..
    مشتی اب زدم به صورتم.آخیش جیگرم حال اومد.بعد ازاینکه موهامو یه بار باز کردمو دوباره بستم از دستشویی اومدم بیرون.رفتم به جایی که اولش اونجا وایساده بودیم.کسی نبود .نگاهی به عمارت کردم کلی در اونجا بود و یه راه پله که خیلی زیبا و مارپیچ طبقه ی اول رو به دوم وصل کرده بود.لوستری که به سقف بود مثل الماس میدرخشید.و زیبایی و جذابیت عمارت رو دوبرابر کرده بود.همینجور داشتم عمارتو نگاه میکردم که یه خانومی صدام کرد.برگشتم سمتش.یه دختر ۱۹_۲۰ ساله بود یعنی همسن خودم.نگاش کردمو گفتم:جانم؟
    _جانت بی بلا خانوم جان.مهری خانوم گفتن بیام ببرمتون به سالن غذاخوری.
    آهانی گفتم و پشتش راه افتادم.رفت سمت یکی از درا و بازش کرد.همه دور یه میز ناهار خوری خیلی بزرگ که وسط سالن بود و کلی لوسترای خوشگل بالاش وصل بود که به ترتیب از راست به چپ قدش بلندتر میشد.با ورودم مهری خانوم و مینو خانوم اومدن جلو.مینو خانوم در حالی که یکی از دستاش و پشتم گذاشته بود و با اون یکی به میز اشاره میکرد گفت:بیا دخترم بیا بشین که حتما گشنه ای.بعد لبخند مهربونی زد.مهری خانوم و مینو خانوم نشستن.دوتا صندلی خالی بود یکی درست بین سروان و سرگرد یکی هم کنار سرهنگ.توی همین یه روز خیلی سرهنگ و دوست داشتم و باهاش احساس راحتی میکردم.پس رفتم کنار سرهنگ نشستم.با نشستنم سرهنگ گفت:خوبی دخترم ؟
    بله ای گفتمو همه شروع کردن به خوردن و تعارف کردن.اون دختر همسن من که بین صحبتا فهمیدم اسمش مریم و یه خانوم مسن که اونم فهمیدم همون شوکت خانومه شروع کردن به غذا کشیدن.در آرامش و البته تعارفای مینو خانوم و مهری خانوم غذا رو خوردیم.
     
    آخرین ویرایش:

    missmasi

    حامی انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    143
    امتیاز واکنش
    4,474
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهران
    بعد از شام توی سالن نشیمن نشسته بودیم و سکوت قشنگی حکم فرما بود.چند دقیقه ای بود که کسی حرف نمیزد تا اینکه مهری خانوم رو به من گفت:راستی آرام جان چند سالته دخترم؟
    _20.البته هنوز پر نکردم.
    _دانشگاه میری؟
    _بله.
    _چه دانشگاهی؟
    _علوم تحقیقات
    _باریکلا.چه رشته ای؟
    _عمران.
    ایندفعه مینو خانوم گفت:پس خانوم مهندسی؟
    _بله!
    _موفق باشی.
    _ممنون.
    خمیازه ی بلند بالایی کشیدم که نشونه خوابم بود.خیلی خسته بودم اتفاقای امروز و مشغله فکریام باعث شده بود کسل و خسته بشم.سرهنگ خنده ای کرد و گفت:مینو جان اتاق آرام خانوم و نشونشون بده تا استراحت کنه.
    لبخند شرمگینی زدم.مینو خانوم،شوکت و صدا زد.شوکت با عجله اومد داخل سالن و گفت:بله خانوم؟
    _شوکت جان.برو اتاق ارام جونو نشونش بده تا استراحت کنه.چند دست از اون لباس نو ها رو هم بهش بده تا راحت باشه.
    شوکت خانوم چشمی گفت و به من اشاره کرد تا دنبالش برم.رو کردم به سرهنگ گفتم:واقعا از لطفتون ممنونم.امیدوارم بتونم یه روزی جبران کنم محبتتاتونو.
    سرهنگ لبخندی بهم زدو گفت:این حرفا چیه دخترخوب؟همین که به ما اعتماد کردی و اومدی خونمون خودش کلیه.برو برو بخواب که از صبح تا شب باید با مینو و مهری سروکله بزنی.
    چشمی گفتم و رو به همه شب بخیر گفتم.همه هم با مهربونی جوابمو دادن.سروان هم با سر جوابمو داد.پشت به شوکت خانوم راه افتادم از پله ها بالا رفتیم روبرومون یه راهرو مانندی بود که یه عالمه در داشت.از سمت راست به سومین در اشاره کرد و گفت برم اونجا.منم رفتم.شوکت خانومم پشتم اومد.در و که باز کردم با یه اتاق آبی دخترونه مواجه شدم.واااای خدایا اینا از کجا میدونستن؟با خنده و خوشحالی داشتم به اتاق خوشگل روبروم نگاه میکردم.یه فرش بزرگ آبی با حاشیه های سفید رو زمن بود.گوشه اتاق یه تخت یه نفره آبی که با تور سفید بالاش تزئین شده بود.یه در بزرگ با پرده آبی که گلای سفید داشت اتاق و به تراس وصل میکرد.یه کمد خوشگل آبی تیره و یه دراور خوشگل با آینه سلطنتی هم روبروی تخت خواب بود که روی دراور چند تا قاب عکس خالی بود که همون لحظه تصمیم گرفتم عکس بابا و مامان و بذارم داخلش.اما قبلش باید میرفتم وسایلای ضروریمو از خونه میوردم.
     
    آخرین ویرایش:

    missmasi

    حامی انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    143
    امتیاز واکنش
    4,474
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهران
    شوکت خانوم رفت سمت کمد و گفت:آرام جان چند دست لباس دخترونه اینجاس البته فکر کنم برات بزرگ باشه ولی بهتر از هیچیه.اگه چیزیم لازم داشتی بهم بگو دخترم.
    _چشم شوکت خانوم.
    _چشمت بی بلا مادر.شبت بخیر.
    بعد از خداحافظی رفت.رفتم سمت کمد دوروز بود این لباس تنم بود دیگه داشتم میپوکیدم.نگاه کردم ببینم سرویس جداگانه داره یانه که خداروشکر داشت.رفتم سمت کمد درشو باز کردم.چند دست لباس راحتی دخترونه توش بود یکیشونو که یه پیرهن آبی با توپای نارنجی بود با یه شلوار سرمه ای انتخاب کردم.یه حوله تمیزم توی کمد بود که برش داشتم و رفتم سمت حموم.لباسا رو توی رختکن گذاشتم و رفتم زیر دوش.آب و داغ داغ کردم و رفتم زیرش.همیشه بهم آرامش میداد.آب داغی که روی پوست سفیدم میریخت و قرمزش میکرد.چشمامو بستمو حس آرامش و با یه نفس به وجودم فرستادم.صدای قطره های آب باعث میشد به هیچی فکر نکنم.چند دقیقه ای همونجور ایستادم و بعد خودم و گربه شور کردمو اومدم بیرون.لباسا رو که پوشیدم خندم گرفت.این لباسا خیلی برام گشاد بود.توی تنم زار میزد آستیناش از دستم آویزون بود.رفتم جلوی آینه و به خودم نگاه کردم خیلی مسخره شده بودم.آستینش که آویزون بود و قد پیرهنم مثل تونیک شده بود.تا سر زانوهام اومده بود.شلوارمم که مثل شلوار کردی شده بود.ولی خیلی راحت بودن همونجوری خودم پرت کردم روی تخت.انقدر خوابم میومد که دیگه هیچی نفهمیدم و خوابم برد.


    صبح با صدای گنجشکا که توی تراس بودن از خواب بیدار شدم.نشستم رو تخت نرمم و کش و قوسی به بدنم دادم.آخیش چه خواب راحتی بود.به ساعت روی میز نگاه کردم ۸ صبح بود.پس زود بیدار شده بودم.باید امروز میرفتم خونه و وسایلای دانشگاه و وسایلای ضروریمو با خودم میوردم.از حجاب مینو خانوم و مهری خانوم فهمیدم آدمای معتقدین پس احترامشون واجب بود.رفتم سمت دستشوییو دست و رومو شستم.بعدم موهامو شونه کردمو بستم و شال و انداختم رو سرم.از اتاق اومد بیرون که همزمان سرگرد هم از اتاق روبروم اومد بیرون.
     
    آخرین ویرایش:

    missmasi

    حامی انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    143
    امتیاز واکنش
    4,474
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهران
    با لبخند نگاهی بهم کردو گفت:سلام.صبح بخیر.
    _سلام صبح شما هم بخیر
    _خوب خوابیدی؟
    _بله ممنون.
    _بیا بریم پایین صبحانتو بخور.
    خودش جلوتر از من راه افتاد سمت پله ها.خواست بره پایین که صداش کردم.برگشت سمتمو گفت:چیزی شده؟
    _نه ولی...
    _ولی چی؟
    _راستش میخواستم باهاتون حرف بزنم؟
    _راجع به چی؟
    _خودم.موندنم اینجا و البته پدرم.
    _باشه ولی فعلا بیا بریم پایین بعد صبحونه میریم تو سالن حرف میزنیم؟باشه؟
    _چشم.
    بعد باهم از پله های مارپیچ رفتیم پایین.بعدم رفتیم آشپزخونه.انگار هیچکی نبود به خاطر همین رو کردم سمت سرگرد و گفتم:پس بقیه کجان؟
    _رفتن بیرون.بابا و عمو که رفتن سرکار و هومن هم که رفته دنبال خانوم جون و آقا بزرگ که بیارتشون.مامان و خاله هم رفتن خرید.
    آهانی گفتم و پشت میزی که گوشه ی آشپزخونه بود نشستم.بعد چند دقیقه شوکت خانوم اومد داخل.بعد از سلام و صبح بخیر اومد و صبحانه رو رو میز چید.سرگرد هم روبروی من نشسته بود.بعد از خوردن صبحانه سرگرد بهم گفت که بریم تو سالن تا باهم حرف بزنیم.رفتیم تو سالن و من روی یه مبلی که وسط سالن بود نشستم و سرگرد روبروم.
    _خب بگو ببینم چیشده که میخوای راجع بهش حرف بزنی؟
    _راستش جناب سرگرد من خیلی دوست دارم اینجا بمونم و واقعا از محبتاتون ممنونم اما دلم میخواد اگه قراره اینجا بمونم باید اجاره ی اون اتاق و ازم بگیرید!
    با این حرفم اخمای سرگرد رفت توهم:اجاره؟چه اجاره ای دختر؟اون اتاق که جدا از این خونه نیست!دقیقا روبروی اتاق منه و توی این خونه س.تازه اینکه عضو جدیدی هم وارد خانواده ی ما شده هم خیلی خوشحالمون میکنه.
    _اما..
    _اما و اگر نداریم.قضیه اجاره منتفیه برو درباره ی بحث بعدیت حرف بزن.گفتی پدرت؟درسته؟چی میخوای بدونی؟
    از این یکدندگی سرگرد پوفی کشیدم و گفتم:میخوام بدونم جرم بابام چی بوده و قراره چه بلایی سرش بیاد؟
    _مطمئنی میخوای بدونی؟
    _بله.من اگه تا الان آه و ناله ای نکردم و انقدر راحت با ماجرا کنار اومدم فقط بخاطر اینه که هیچی نمیدونم و نمیتونم باور کنم که بابا رو اعدام کنن.دلم میخواد واقع بین باشم و بدونم چه اتفاقی قراره بیفته؟پس لطفا همه چی رو بگید!
    سرگرد سری تکون داد و گفت:ما چند سالی هست که پیگیر کارای پدرتیم.با فرستادن امید به خونه شما کار ما خیلی راحت تر شده بود.پدرت در یک باند قاچاق مواد همکاری داشته و برای ثابت کردن این تهمت کلی مدارک هست که تحویل دادگاه دادیم.
    _بخاطر اینکه توی باند بوده اعدام میشه؟
    _نـه!بخاطر اون شاید حبس بهش میخورد البته اگه روز اخر همراهش مواد پیدا نمیکردند.
    _مواد؟همراه بابا؟
    _آره همون روز اخری که ما پدرتو دستگیر کردیم همراهش و همینطور توی عمارت مقدار قابل توجهی مواد پیدا شده که همون باعث شده حکمش از حبس به اعدام تبدیل شده.
    یاخدا!!!بابا کی تو کار مواد افتاده بود؟چرا من هیچوقت نفهمیده بودم.هضم این حرفا برام سخت بود.از جام بلند شدم که سرگرد گفت:آرام؟
    منتظر نگاش کردم:میدونم سختته اما بهتره باهاش کنار بیای.با رفتن پدرت.باخونه و آدمای جدید و با زندگی جدیدت.
    سری تکون دادمو راه افتادم سمت در سالن که چیزی یادم افتاد.برگشتم سمت سرگرد:راستی؟
    نگام کرد:چیه؟
    _یشه من امروز یه سر برم خونه تا وسایلایی که برام مهمه رو بیارم؟
    _آره حتما.البته در قفله که دست نگهبان جدید عماراتتونه که زنگ میزنم امروز جایی نره تا بتونی کلیدارو بگیری.میخوای باهات بیام؟
    _نه ممنون خودم میرم فقط شما یادتون نره زنگ بزنیدا.
    _باشه.
    -ممنون.بااجازه
    _به سلامت.
     
    آخرین ویرایش:

    missmasi

    حامی انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    143
    امتیاز واکنش
    4,474
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهران
    به سمت پله ها راه افتادم.از پله ها رفتم بالا.رفتم توی اتاقم و همون مانتو شلواری که توی اون دو روز تنم بود و پوشیدم و دوباره از اتاق زدم بیرون.سرگرد هم لباس فرمش و پوشیده بود و داشت میرفت بیرون که با صدای قدمهای من برگشت سمتم:الان میری عمارتتون؟
    _بله یه سری وسایل لازم دارم که باید حتما برم بیارمشون.
    _میخوای ببرمت؟
    _نه میخوام یه کم بیرون گشت بزنم بعدم جایی میخوام برم کار دارم.
    _باشه پس من برم.
    وااای حالا چیکار کنم؟روم نمیشه بهش بگم یکم پول بده تا برم عمارت و کارتمو بردارم.داشت کفشاشو میپوشید که صداش کردم.
    _چیزی میخوای؟
    _راستش سرگرد...چیزه ...من..
    _چرا من من میکنی بگو دیگه؟
    _من یکم پول میخوام تابرم ولی بخدا میرم کارتامو از عمارتمون میارم بهتون برمیگردونم
    سرمو با زدن این حرف انداختم پایین.خنده ی ریزی کرد و دست کرد تو جیبشو یه مقدار تراول آورد بیرون.سمتم گرفت که دیدم خیلی زیاده برای امروز.گفتم:نه این خیلی زیاده.
    _بگیرش دیگه.لازمت میشه.مگه نمیگی برمیگردونی بهم؟خب پس بگیر بعد بده بهم دیگه.
    _آخه..
    _آخه بی آخه..بدو آرام دیرم شد.
    سریع پولو ازش گرفتمو گفتم:آخ پس برید خداحافظ.
    لبخندی زد و خداحافظی کرد و رفت سمتی که ماشینا بودن.سوار یه سوزوکی شد و رفت.تا رفتنش من همون جا وایساده بودم.چقدر خوب و مهربون بود.کاش سروان هم اینجوری بود و فکر نمیکرد من باحیله وفریب وارد خونشون شدم.هـــی...
    با مش رحیم که مشغول اب دادن به باغچه بود خداحافظی کردم و از در عمارت زدم بیرون.خونه ما با اینجا کمی فاصله داشت اما باکلانتری زیاد.تصمیم گرفتم اول برم سر خاک مامان و بد برم خونه تا وسایلامو بردارم.پیاده راه افتادم تا سر خیابون تا یه دربست بگیرم وبرم بهشت زهرا.بعد از نیم ساعت 40 دقیقه ای رسیدم بهشت زهرا.یه بطری گلاب گرفتم. با چند شاخه گل رفتم سر خاکش.تا رسیدم انگار داغ دلم تازه شد.اشکام راهشونو روی صورتم پیدا کردنو کم کم سیل اشکام بودن که صورتم خیس کرده بودن.سرخاکش زانو زدم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا