کامل شده رمان آرامی که من باشم| missmasi کاربر نگاه دانلود

نظرتون راجع به رمان و جلد رمان چیه؟؟؟

  • خوب

    رای: 24 96.0%
  • بد

    رای: 1 4.0%

  • مجموع رای دهندگان
    25
وضعیت
موضوع بسته شده است.

missmasi

حامی انجمن
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/05
ارسالی ها
143
امتیاز واکنش
4,474
امتیاز
458
محل سکونت
تهران
با عصبانیت پشتشو بهم کرد و از در عمارت زد بیرونو رفت به محوطه.ایش فکر کرده کیه که اینجوری باهام حرف میزنه؟پسره ی غول بیابونی.مینو جون اومد سمتم و گفت:آرام جان نمیگم از خودت دفاع نکنیا نه،ولی هومن یکم زود جوشه وقتیم که عصبی بشه بزرگ و کوچیک حالیش نیس.کم به پروپاش بپیچ.میترسم بلایی سرت بیاره عزیزم.باشه؟
با ناراحتی جواب دادم:آخه مینو خانوم وقتی راجع به پدرم اونجوری صحبت میکنه توقع دارید هیچکاری نکنم؟میدونم بابام قاچاقچیه و زیرتیغ اما خب در هر صورت بابامه؛میگید وقتی کار اشتباه پدرمو تو روم میزنه مثل چوب خشک نگاش کنم.من به اندازه کافی کار بابا اذیتم کرده اینکه اینجا شدم سربار شما و آقا هومن چشم دیدن منو نداره هم اذیتم میکنه،از همه طرف داره بهم فشار وارد میشه تحمل طعنه ها و حرفای پسرتونو دیگه ندارم.منم آدمم.صبرم در یه حده.
اشکام وسط صحبتام سرازیر شده بودند.نمیتونستم دیگه تحمل کنم.منی که توی تمام این ۱۹_۲۰ سال کسی اشکمو ندیده بود حالا توی این ۳_۴ روز همه خرد شدن و تنهاییامو دیده بودند.دلم میخواست یکی کنارم بود تا بهم میگفت همه چی تموم میشه.بهم میگفت تنها نیستم اون تا آخرش کنارمه.ولی واقعیت این بود که کسی نبود تا این حرفا رو بهم بزنه تنها بودم تنهای تنهای تنها...
همه داشتن با غم نگام میکردند.بدون اینکه چیزی بگم رفتن سمت پله ها و تند ازشون بالا رفتم.به سرعت رفتم داخل اتاق و به تختم پناه بردم و شروع کردم به زار زدن.بین گریه هام به زمین و زمان فحش میدادم و خودمو برای بخت بدم لعنت میکردم.طاقتم تاق شده بود.خسته شده بودم.گوشیمو از کنارم برداشتم یکی از آهنگایی که همیشه بهم آرامش میداد و پلی کردم:
***
یکی همیشه هست که عاشق منه نگام که میکنه پلک نمیزنه
تنهاست خودش ولی تنهام نمیذاره
دریا که چیزی نیست عجب دلی داره
با گریه هام میاد غمامو حل کنه
نزدیک میشه تا منو بغـ*ـل کنه
از آسمون شب خیلی پایین تره درو که وا کنم خدا پشت دره
چشمامو بستم از کنارش رد شدم چشماشو بسته تا نبینه بد شدم
هر کاری میکنم ازم نمیگذره حسی که بین ماست از عشق بیشتره
چشمامو بستم از کنارش رد شدم
چشماشو بسته تا نبینه بد شدم
هر کاری میکنم ازم نمیگذره
حسی که بین ماست از عشق بیشتره
نامهربونی با دلم نمیکنه به هیچ قیمتی ولم نمیکنه
یه قطره اشکمو که میدرخشه باز بهونه میکنه منو ببخشه باز
چشمامو بستم از کنارش رد شدم چشماشو بسته تا نبینه بد شدم
هر کاری میکنم ازم نمیگذره حسی که بین ماست از عشق بیشتره
چشمامو بستم از کنارش رد شدم
چشماشو بسته تا نبینه بد شدم
هر کاری میکنم ازم نمیگذره
حسی که بین ماست از عشق بیشتره
یکی همیشه هست:میثم ابراهیمی

***
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • missmasi

    حامی انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    143
    امتیاز واکنش
    4,474
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهران
    صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم.دیشب با تموم شدن آهنگ منم خوابم بـرده بود.امروز هم باید مثل دیروز برم دنبال کار.خدا کنه امروز بتونم کار خوب پیدا کنم.خدایا تا اینجا باهام بودی از این به بعدم باش.تصمیم گرفتم از این به بعد کاری به کار آقا هومن نداشته باشم.نمیخواستم با جواب دادنام،نمک بخورم و نمکدون بشکنم.معلوم بود بخاطر حرفام خانواده ی راد ناراحت میشن پس نمیخواستم با زبونم ناراحتشون کنم پس باید بی محلی میکردم تا شاید آقا هومن هم از خر شیطون بیاد پایین و دست از سرم برداره و کارای بابا رو به من ارتباط نده.راستی یاد بابا افتادم!کی قراره حکمو اجرا کنن؟وای خدایا با فکرش مو به تنم سیخ میشه.اما چاره چیه؟این راهه اشتباهو خودش انتخاب کرده.کاش میتونستم کاری کنم.کااش...
    بعد از شستن دست و صورت و آماده شدن مثل دیروز رفتم تو آشپزخونه.همه نشسته بودند.سلام دادم که جوابشو از همه گرفتم بجز یه نفر که کاملا عصبی به نظر میرسید.تقریبا جو همه ی افراد کمی عصبی و میشه گفت همراه با غم بود.یعنی چی شده؟با تعجب داشتم نگاشون میکردم که آقابزرگ گفت:آرام جان کارتو زود تموم کن بیا خونه تا یه کم باهم حرف بزنیم.باشه بابا؟
    _حرف؟راجع به چی؟؟
     
    آخرین ویرایش:

    missmasi

    حامی انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    143
    امتیاز واکنش
    4,474
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهران
    _چیزه..هیچی همینجوری.
    باشک گفتم:باشه چشم سعی میکنم.
    بعدش همونجور ایستاده لقمه ای برای خودم گرفتمو گفتم:با من کاری ندارین؟
    مینو خانوم گفت:نه برو به سلامت.
    سری تکون دادم و خواستم از در خارج شم که عمو محسن گفت:ارام جان قبل رفتن شمارتو بده به بچه ها تا مثل اونروز ازت بی خبر نباشیم دخترم!
    چشمی گفتمو رفتم سمت آقا مهران و شمارمو بهش دادم.اونم یک تک زنگ زد تا شمارش بیفته.بعد از جمع خداحافظی کردمو از عمارت زدم بیرون.
    روبروی برج وایسادمو به بالا نگاه کردم.اوووووه چه بلنده آدم سرش گیج میره.تا الان یه چندجایی رفتم اما چیزی گیرم نیومد خداکنه این یکی بشه.میخواستم فعلا به عنوان منشی کار کنم تا مدرکمو بگیرم و بعدش به عنوان خانوم مهندس برم سر کار.خدا کنه همه چی جور بشه تامنم یه سرو سامونی بدم به زندگیم.
    از در ساختمون وارد شدم و رفتم سمت آسانسور.خواستم دستمو ببرم سمت دکمه که یکی زودتر اینکارو انجام داد.با تعجب برگشتم سمتش.یه پسر جوون با چهره ای بانمک و موهای قهوه ای روشن با کلی وسیله و تخته دستش کنارم وایساده بود.وقتی دید دارم نگاش میکنم یه لبخند دندون نما زد و سری به معنی سلام تکون داد.منم مثل خودش سرمو تکون دادم و با رسیدن آسانسور وارد شدم.
     
    آخرین ویرایش:

    missmasi

    حامی انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    143
    امتیاز واکنش
    4,474
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهران
    طبق آدرسی که داشتم طبقه ی13 رو فشار دادم.پسره خواست 13 روبزنه ک دید من زدم یک نگاهی بهم انداخت و گفت:برای کار اومدین؟
    باتعجب برگشتم سمتش:بله ،چطور؟
    _هیچی همینطوری
    ای بابا چرا همه امروز از من سوالای همینطوری میپرسن.یه دفعه یاد اقابزرگ میفتم چرا خواست زودتر برم تا باهام حرف بزنه؟چرا جمع خانواده ی راد امروز یه جوری بود؟دلم گواهی بد میداد.خدایا خودت بخیر کن.با صدای زنی که اعلام میکرد به طبقه ی ۱۳ رسیدیم از آسانسور پیاده شدم.از روی برگه ای که آدرس و روش نوشته بودم اسم شرکت و خوندم.شرکت مهندسی آریا.اطرافمو نگاه کردم.دوتا در سمت راستم و دوتا در دیگه سمت چپم بود.سمت راست بالای یکی از درا بزرگ نوشته بود آریا.فهمیدم همونه راه افتادم سمتش که دیدم دوباره اون پسره زودتر از من وارد شد.منم پشت سرش راه افتادم.از در که وارد شدم جذب دکوراسیون عالی و شیک شرکت شدم.کاملا مهندسی بود.سمت راست در ورودی یک میز کار بزرگ با کامپیوتر و کلی پرونده و تجهیزات بود که یک خانوم باردار پشتش نشسته بود.پس بخاطر همین به منشی نیاز دارن.پسره رفت سمتشو بلند گفت:به سلام خانوم محبی عزیز.حالتون خوبه؟
    منشی:اوا سلام جناب مهندس ممنون.برید داخل رییس خیلی وقته منتظرتونن.بفرمایید لطفا.
    پسره رفت سمت اتاق انتهای راهروی سمت راست میز منشی که روش نوشته بودن مدیرعامل.
    من همونجور کنار در ایستاده بودم و اطرافمو نگاه میکردم.روبروی میز منشی یه دست مبلمان راحتی خیلی شیک بود که جلوش یک میز کوچیک قرار داشت.گوشه های اتاق هم گلدونای خیلی زیبا گذاشته شده بود.باصدای منشی که گفت:چیکار داری عزیزم؟از دید زدن دست برداشتم و رفتم سمت میزش.سلام آرومی گفتم که با مهربونی جوابمو داد.دوباره سوالشو پرسید.
    _برای آگهی اومدم.
    _آها خوبه فقط چند لحظه صبر کن من به رییس بگم .
    باشه ای گفتم و منتظر شدم.منشی تماس گرفت و گفت:یه خانومی برای کار اومدن بگم بیاد داخل؟
    بعد از منتظر شدن جواب رییس چشمی گفت و قطع کرد.روبه من کرد وگفت:برو داخل اتاق مدیر عامل.فقط مدارکتو اوردی؟
    _بله
    _پس اوکیه.برو معطل نشن.
    سری تکون دادم و رفتم سمت اتاق.
     
    آخرین ویرایش:

    missmasi

    حامی انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    143
    امتیاز واکنش
    4,474
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهران
    دستگیره رو لمس کردم و رفتم داخل.یک میز بزرگ زیر پنجره بود و یک دست مبلمان روبروش قرار داشت.که یک پسر ۳۰.۳۲ ساله پشت میز نشسته بود و همون پسر قبلیه جلوش روی یکی از مبلها.رییس تا منو دید گفت:سلام بفرمایید خواهش میکنم.
    از بهت خارج شدم و آروم سلام دادم و رفتم روبروی پسره نشستم.
    رییس گفت:خب مدارکتونو آوردید؟
    _بله.بعد پوشه مدارکو دادم دستش.
    همون پسره گفت:سنت خیلی کم نیست برای کار؟
    _مجبورم.
    رییس:ولی ما کسی رو میخوایم که کار بلد باشه.
    _خب یاد میگیرم.
    همونجور که مدارکو نگاه میکرد گفت:علوم تحقیقات درس میخونی؟
    _بله.
    _چندسالته؟
    _۲۰
    هردو با تعجب نگام کردند.
    _کسی رو داری که ضامنت بشه؟
    ضامن؟من کلا کسی رو ندارم.حالا ضامن از کجا بیارم.
    _دختر؟دختر جون؟
    باگیجی نگاش کردم :ها؟
    جفتشون خنده ی کوتاهی کردند و همون پسره گفت:میگم حامد پرسید ضامن داری؟
    یاد جناب سرگرد افتادم:بله دارم.
    _خوبه پس شمارشو بنویس برامون.
    _چشم.ازجام بلند شدم و روی گوشه ی پروندم شمارشو که تو گوشیم سیو کرده بودم نوشتم.بعد دوباره نشستم سرجام.
    رییس که حالا فهمیدم اسمش حامده رو کرد به پسره ودرحالیکه پرونده رو میداد دستش با حالت مشکوکی گفت:آرسام یه نگاه به اینا بنداز.
    آرسام نگاهی به پرونده و بعدم نگاهی به من انداخت و گفت:تو آرام بزرگمهری؟
    _بله.
    تعجبش بیشتر شد:دختر داریوش؟
    _بله.
    رییس:همونی که الان زندانه؟
    آهان پس بگو.بیچاره شدم.واسه همین همه تا پرونده رو میدیدند ردم میکردند.با شرمندگی سرم و انداختم پایین.
    رییس:ببین دخترجون ما نمیتونیم به شما کار بدیم.متاسفم.
    با شوک و ناراحتی سرمو بلند کردم:اما چرا؟
    _بخاطر پدرت.
    _پدرم چه ربطی به من داره؟بغض گلومو گرفت.
    _متاسفم اما...
    پریدم بین حرفش:بله میدونم.اشکام ریخت.پدری که شما میگید همین امروز فردا اعدام میشه.من به پول و کار نیاز دارم تا روی پاهای خودم بایستم اگه شما به خاطر کار پدر،دختر رو محاکمه کنید پس من از این به بعد چجوری زندگی کنم؟
     
    آخرین ویرایش:

    missmasi

    حامی انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    143
    امتیاز واکنش
    4,474
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهران
    هر دوشون با ناراحتی نگام میکردند.دیگه خسته شده بودم از ترحم دیگران.باید چیکار میکردم؟؟؟خواستم از جام بلند شم که حامد گفت:باشه.من یه تماس با این آقایی که شمارشو بهمون دادی میزنم و بعدا با شما تماس میگیرم.فعلا میتونید برید!
    سری تکون دادمو از در خارج شدم.با منشی خداحافظی کردم و با آژانس راه افتم سمت خونه.توی راه فکرم خیلی مشغول بود.اینکه اقابزرگ قرار چی بهم بگه؟نتیجه مصاحبه چی میشه؟خداکنه سرگرد ضمانتم و کنه وگرنه کار کجا پیدا کنم؟یاد حامد وآرسام افتادم.تقریبا هم سن و سال بودند.هردوشون کاملا معلوم بود پولدار و تحصیل کردن.قیافه ارسام شیطونتر بود و حامد جدی.آرسام چشم و ابرو مشکی بود از این پسرای عشق مد از تیپش کاملا میشد اینو فهمید.هیکلش بد نبود اما از هومن خیلی لاغرتر بود.وا چرا با هومن مقایسه کردم؟اه چرا به اون فکر میکنم؟تو این چند وقته اصلا باهام خوب برخورد نکرد.همش باهم دعوا داشتیم و تمام اشکای این مدتم مسببش اون بود.اَه سرم درد گرفت.به خونه که رسیدم استرسم بیشتر شد نمیدونم چرا دلم گواهی بد میده؟انگار تو دلم دارن رخت میشورن؟یه صلواتی زیر لب فرستادمو و در عمارتو زدم.مش رحیم درو باز کرد تا منو دید با ناراحتی سری تکون داد یا خدایا استرسم بیشتر شد.رفتم داخل ساختمون.همه نشسته بودند.سلامی کردم که تقریبا همشون با هول برگشتن سمتم.مهری خانوم سریع از جاش بلند شد و اومد سمتم:ای وای آرام جان اومدی عزیزم؟چه زود.
    _آقابزرگ گفتن زود بیام کارم دارن.
    آقابزرگ:اِ..چیزه آره...کارت دارم.
     
    آخرین ویرایش:

    missmasi

    حامی انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    143
    امتیاز واکنش
    4,474
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهران
    عمو محسن:نه آرام جان چیزی نیست که اقابزرگ بهت بگه.
    هومن که تا اون لحظه عصبی پاشو به زمین میزد از جاش پاشد:اَه...چرا اینجوری میکنید آرام باید بدونه دیره باید بریم ستاد.
    هرلحظه به ترسم اضافه میشد با ترس و لکنت زبون رو کردم به هومن و گفتم:چی..شده..؟چی..رو باید..بدونم؟
    همه سکوت کرده بودند و سرشون پایین بود.رفتم نزدیکتر و بلندتر از قبل به هومن گفتم:آقا هومن...چی شده؟..چه اتفاقی افتاده؟..میشه...
    بین حرفم پرید و گفت:پدرت ۴_۵ساعت دیگه اعدام میشه!
    چی؟؟؟؟وااای بگو چرا استرس داشتم وقتش شده یعنی؟چه زود..!!!
    اشکام بدون اراده ی خودم سرازیر شدن.بابام...بابام تا چندساعت دیگه اعدام میشه.من باید چیکار کنم؟چیکاررر؟
    زانوهام خم شدن همون جا وسط سالن افتادم.مینو خانوم و مهری خانوم اومدن سمتم.
    _واای ارام چی شد خوبی؟؟
    مهران اومد بالا سرم وایستاد و با صدای بلند شوکت خانوم و مریم و صدازد.سرم گیج میرفت شوک بدی بهم وارد شده بود.عمو معین رفت سمت هومن و با داد و عصبی گفت:اینجوری خبر بد و به یکی میدن؟چه وضعه خبردادنه؟
    مینو خانوم و درحالی که کمرمو ماساژ میداد در ادامه صحبت عمو معین گفت:راست میگه تو بچه ای مگه؟
    شوکت خانوم و مریم با لیوان آب قند اومدن سمتم.مهری خانوم از دستشون لیوانو گرفت و در حالیکه سعی داشت کمی از اون و بده به من دلداریم میداد.کمی از اب قند و خوردم دلم میخواست تنها باشم.هومن ازم پرسید:پدرت میخواد ببینتت بلند شو بریم ستاد برای آخرین بار ببینش.
    مهران عصبی رو کرد سمت هومن:نمیبینی حالش بده؟کجا بیاد؟توی بی فکر اگه...
    پریدم بین حرفش:نمیخوام ببینمش.
    آروم از جام بلند شدم و رفتم سمت پله ها وقتی رسیدم جلوی هومن با صدای ضعیفی گفتم:خوشحالی؟
    باتعجب گفت:چی؟؟
    _خوشحالی که داره اعدام میشه؟
    _چی میگی ارام یعنی چی؟
    _تو و اقا مهران دستگیرش کردین باید خوشحال باشی؟نیستی؟
    نگاشو ازم گرفت گریه میکردم بابام داشت میرفت.نمیتونستم ببینمش.نمیتونستم...رفتم روبروی هومن و در فاصله ی یه قدمیش ایستادم.
    _به من نگاه کن.
    نگام نکرد زدم رو سینش و داد زدم:گفتم نگاااام کن.باتوام سروااااان.
    با ناراحتی نگام کرد:آرام حالت خوبه؟
    باداد:مهمه؟؟
    _فکر کنم حالت خوب نیست مامان بیاین ارامو ببرین اتاقش.
    _نمیخوام برم.با توام سروان تو باعثشی تو بابامو کشتی تووووو...
    همونجور مشت میکوبیدم رو سینش و گریه میکردم و باداد حرف میزنم.همه با ناراحتی نگام میکردن.
    هومن در حالی که مانع مشتای ضعیفم میشد گفت:باشه باشه..ببخشید نباید اونجوری بهت میگفتم.باشه نرو نمیخواد بیینیش نمیخواد آروم باش تو رو خدا..
    کلافه شده بود من به مشتام ادامه دادم ایندفعه محکمتر:دلم بابامو میخواد بابامو...
    _باشه هر چی تو بگی باشه...
    آروم شدم..حالم بد بود احساس بدی داشتم.سرم گیج میرفت دستمو بردم سمت سرم.
    هومن:آرام خوبی؟
    _خو...
    .توی بغـ*ـل هومن از حال رفتم.دیگه هیچی نفهمیدم فقط صدای آرام گفتنه هومن و بعدش سیاهی.
     
    آخرین ویرایش:

    missmasi

    حامی انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    143
    امتیاز واکنش
    4,474
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهران
    دلم میخواست وقتی بیدار میشم همه ی این اتفاقها خواب بوده باشه.یه کابوس وحشتناک.دلم برای همه ی اون لحظه هایی که خوشی بوده و خنده تنگ شده بود.دلم برای تمام درخشندگیای توی چشمای خوشگل بابام تنگ شده بود دلم برای همه چی تنگ شده بود.
    با حس سردرد چشمامو آروم باز کردم گـه نوری که خورد توی چشمام باعث شد سریع ببندمشون و دستمو بزارم روشون.صدای پایی اومد که دور شد و بعد دوباره نزدیک و بعدش صدای پر از غم هومن:خوبی؟
    دوباره چشمامو باز کردم و نگاش کردم با دیدن ساعت پشت سرش که ۶ صبح و نشون میداد پرسیدم:تموم شد؟
    سرشو انداخت پایین:متاسفم هر کاری کردیم بهوش بیای نشد پدرت برات نامه نوشته حالت بهتر شد بخونش.
    اشکام مثل همیشه بی صدا ریختن.ندیده بودمش بابامو ندیده بودم.خدایا باباییم بدون خداحافظی رفت.اونم رفت حالا واقعا تنها شدم.خدایاااااااااااا
    عصبی شده بودم دلم میخواست داد بزنم دلم میخواست دق و دلیم و سر یکی خالی کنم.شروع کردم داد زدن که هومن سریع اومد سمتم:آرام چی شده؟؟آرام تو رو خدا آروم باش.ماماااااان.مهرااااان یکی بیاد کمک.
    ما توی اتاق هومن بودیم طبقه دوم.یه اتاق با دکوراسیون مشکی قرمز که در و دیوارش پر بود از پسترای خشن و تفنگ و پلیس و جنگ و این جور چیزا.من هنوز داشتم جیغ میزدمو گریه میکردم و هومن هم سعی داشت تا جلوی جیغ زدنامو بگیره که تمام خانواده ی راد با نگرانی ریختن تو اتاق.
    _چی شده؟
    _چرا آرام جیغ میزنه؟
    _چیکارش کردی هومن؟
    هومن عصبانی شد و داد زد:چی میگین شما.یکی زنگ بزنه به پرهام تو رو خدااا.
     
    آخرین ویرایش:

    missmasi

    حامی انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    143
    امتیاز واکنش
    4,474
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهران
    دلم میخواست هومن و مهران و تیکه تیکه کنم.عامل همه ی بدبختیام اونا بودن.اونا بابامو دستگیر کردن و انداختن زندان و فرستادنش بالای دار.عامل همه گریه ها و اشکام این دوتان ازشون بیزارم بیزاررررر.هنوز داشتم داد و بیداد میکردم و به هومن و مهران فحش میدادم.
    _ولم کن عوضی.تو بابامو کشتی.تو منو بدبخت کردی.توووووو ازت متنفرمممم.ازت بددم میااااد ولم کن کثافت.
    هومن درحالیکه دستام و قفل میکرد میگفت:باشه باشه آرام میدونم مقصرم باشه تو فقط آروم باش.
    _گفتم ولم کن ولممممم کن هومن ولم کن ازت بدم میاد دست کثیفتو بکش ولم کن......کمی آرومتر شدم و با هق هق ادامه دادم:مگه چیکارت کرده بودم؟مگه چه بدی از من دیده بودی که بابامو کشتی؟من بابامو میخوام من اونو میخوام من آغـ*ـوش اونو میخوام نه توی بی رحمو...ولم کن...
    هنوز داشتم تقلا میکردم که یه پسر جوون با یه کیف توی دستش اومد داخل:اینجا چه خبره؟
    عمو محسن:پرهام دایی به دادمون برس.
    پسره اومد طرف ما و روبه هومن گفت:ولش کن.
    هومن با شک نگاهی بهم انداخت با غیض نگاش کردموگفتم:ول کن دیگه...
    آروم دستاشو از دور من باز کرد و کمی رفت عقب.اشکام مثل ابر بهار میریختن روی گونه های تبدارم.از درون داشتم میسوختم.خیلی حالم بد بود.دستامو گذاشتم روی گونه هام که همزمان همون پسره ،پرهام دستشو گذاشت رو پیشونیم و باتعجب گفت:چقدر داغه.تبش خیلی بالاش.
    محکم دستشو پس زدم:دستتو بکش.
    باتعجب نگام کرد.بعد رو کرد به مهری خانوم و ادامه داد:زندایی میشه به شوکت خانوم و مریم بگید دستمالو کمی آب خنک بیارن؟
    _آره پسرم.بعدم رفت سمت در.
    پرهام اروم کنار تخت نشست و کیفشو باز کرد درحالی که داشت از توکیفش سرنگ و چند تا دارو درمیورد منو مخاطب قرار داد:تبت خیلی بالاس یه تب بر بهت میزنم بعدش بگیر بخواب...
    میخواست ادامه بده که گفتم:برو بیرون.
    سرشو با شوک بلند کرد:چی؟
    _برو بیرون.
    _ببین من دکترم میخوام کمکت کنم!
    _من نه به کمک تو نیاز دارم نه هیچ احد دیگه ای برو بیرون گفتم.با دستم هلش میدادم.
    _باشه.رورکد به هومن و گفت:نگهش دار آرامبخش بزنم بهش.
    عصبی شدم من میگم برو بیرون این میخواد به زور ارامبخش بده بهم.سمت هومن برگشتم:دستت بهم بخوره جیغ میزنم.من ارامبخش نمیخوام برید بیرووووووون.
    هومن آروم بازوم و گرفت:آرام بخاطره خودته.
    _ولممممم کن برید بیرووووون.میخوام تنها باشم.
    _باشه باشه آروم باش.
    _اًه برین بیروووون چرا نمیفهمی هومن برو بیرون.برووووووو
    هومن رو کرد به پرهام:چیکار میکنی بدو دیگه
    پرهام :باشه نگهش دار
    _ولم کنید دست از سرم برداریددددد
    تقلا میکردم اما هومن با اون بازوهای قویش محکم منو نگه داشته بود و نمیتونستم تکون میداد.بین داد و بیدادام سرم محکم خورد به لبه تخت و گرمی خونو حس کردم.هومن با ترس گفت:پرهام!!!؟؟؟دیگه هیچی نفهمیدم.
     
    آخرین ویرایش:

    missmasi

    حامی انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    143
    امتیاز واکنش
    4,474
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهران
    ***

    هومن:

    با دیدن خونی که از سرش میومد ترسیدم با همون ترسی که تو صدام بود فقط تونستم بگم:پرهام!!!؟؟؟

    چشمای آرام بسته شد و وزنش روی دستم بیشتر شد.فهمیدم بیهوش شده.همه داشتن با نگرانی نگاش میکردن.پرهام اومد جلو و گفت:هومن بزارش رو تخت ببینم چی شده؟

    آروم گذاشتمش رو تخت و از تخت کمی فاصله گرفتم.خدایا چقدر بلا سر این دختر میاد.ناراحتبودم خیلی.من خودمم یه بلا بودم که سرش نازل شده بودم.واقعا چیکار کرده بودکه انقدر باهاش بد بودم؟تو این مدت رفتار خوبی اصلا باهاش نداشتم.حق داشت ازم بدش میومد.پرهام زخم سرشو بست و یه سرم بهش وصل کرد. و گفت که آرام بخش و مسکن و تب بره.گفت حالاحالاها میخوابه.همه باهم رفتیم پایین.مامان گفت پرهام فعلا بمونه و مراقب آرام باشه که خدایی نکرده اتفاقی براش نیفته.پرهام هم قبول کرد.پرهام دکتر بود و پسر عمه ی من و مهران.هیکلش بد نبود اما به منو مهران نمیرسید.لیندا هم بعد یکی دوساعت وقتی فهمید چه بلایی سر آرام اومده خودشو رسوند عمارت ما.چند دقیقه یک بار یکی میرفت بالا به ارام سر میزد.یه 5 ساعتی از ظهر گذشته بود که لیندا رفت بالا و بعد چند دقیقه با دو اومد پایین:پرهام !پرهام بدو بیدار شده حالش خوب نیست..

    با این حرفش منو هومن سریع بلند شدیمو رفتیم بالا.درو که باز کردم با دیدن قیافه ی آرام زهر ترک شدم.چرا اینجوری شده؟رنگش به شدت پریده بود و لباش به سفیدی میزد.با دستش جلوی دهنش و گرفته بود و عق میزد.پرهام بدو رفت داخل و رو به لیندا گفت:برو ماشینو حاضر کن بدو لیندا..

    لیندا سری تکون داد و سریع رفت.من هنوز کنار در خشکم زده بود که با صدای پرهام که گفت بیا کمک ،رفتم داخل.



    ***

    آرام:

    با حالت تهوع شدیدی که احساس میکردم چشمامو باز کردم.اولین چیزی که دیدم چهره ی لیندا بود.خواستم بلند شم که اومد کمکم کرد تا نشستم احساس کردم معدم داره منفجر میشه.ستمو بردم جلوی دهنم و شروع کردم عق زدن چون معدم خالی بود هیچی بالا نمیوردم فقط احساس تهوع داشتم.نفسم بالا نمیومد.لیندا با دیدن حالم سریع رفت بیرون صداش میومد که داشت پرهامو صدا میکرد.حال مرگ داشتم هر لحظه منتظر بودم بمیرم.مردن خیلی بهتر بود اشکام ناخودآگاه ریختن.به چند ثانیه نکشید که پرهامو هومن اومدن.هومن با دیدن من جلوی در خشکش زد.اما پرهام اومد تو به لیندا گفت: برو ماشینو حاضر کن بدو لیندا...



    لیندا سریع رفت.حالم خیلی بد بود.پرهام روکرد به هومن:بیا کمک بدوووو...هومن انگار از شوک اومد بیرون سریع اود داخل:چیکار کنم؟

    یه شال و مانتو از کمدش بیار باید ببریمش بیمارستان.بدو هومن

    _یعنی انقدر حالش بده؟

    پرهام عصبی گفت:نمیبینی؟بدو هومن .

    هومن نگاهی به من کرد و سریع رفت.پرهام سرمو از دستم در آورد .هومن سریع برگشت همون مانتو و شالی مه رو تختم بودو آورده بود.پرهام گفت:بیارش پایین سریع.بعد خودش سریع رفت.

    هومن اومد نزدیکم و بلندم کرد.دستشو یک ثانیه ول کرد تا مانتو رو تنم کنه که زانوهام بی حس شد و داشتم می افتادم که گرفتتم


     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا