کامل شده رمان آرامی که من باشم| missmasi کاربر نگاه دانلود

نظرتون راجع به رمان و جلد رمان چیه؟؟؟

  • خوب

    رای: 24 96.0%
  • بد

    رای: 1 4.0%

  • مجموع رای دهندگان
    25
وضعیت
موضوع بسته شده است.

missmasi

حامی انجمن
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/05
ارسالی ها
143
امتیاز واکنش
4,474
امتیاز
458
محل سکونت
تهران
دستمو گذاشتم رو شونه هاش:حالا دیگه الکی غصه نخور ایشالا همه چی درست میشه.باشه لیندا جونم؟
آهی کشید:باشه.
من:حالا هم بیا باهم بریم بالا یه دلی از عزا در بیاریم دخترخوب.

لیندا:باشه بریم.

باهم رفتیم طبقه بالا همه توی سکوت داشتن دسر میخوردن.با نشستن ما سر مهران بلند شد و باناراحتی که توی چشماش مشخص بود زل زد به لیندا.هومن با اشاره ازم پرسید که چی شده؟منم با همون اشاره سرمو به معنی هیچی تکون دادم.
بعد از خوردن غذا و دسرها راه افتادیم به سمت مراکز خریدی که مهران و هومن پیشنهاد میدادن.توی یکی از پاساژای خیابون ولیعصر بودیم و مینو جون و مهری جون فقط کفشاشونو خریده بودن و منو لیندا هیچی.
داشتیم یکی از مغازه ها رو که کیف و کفشای شیکی داشت و نگاه میکردم که چشمم یکی از کفشا رو گرفت.خیلی خوب بود.یه پاشنه نازک 10-12 سانتی داشت و خیلی ساده بود فقط پشت کفش نگین کاری شده بود.خدا کنه آبی هم داشته باشه.برگشتم لیندا رو پیدا کنم که دیدم یه گوشه با مهران وایستادن حالا با کی برم تو؟خیلی بدم میومد که تنهایی برم تو مغازه ای که فروشندش مرد بود.داشتم اینور اونور رو نگاه میکردم که صدای هومن درست از کنار گوشم اومد:میخوای من باهات بیام؟
با مهربونی برگشتم سمتش:میای؟
با لبخند خاص خودش گفت:معلومه.
باهم رفتیم داخل.فروشنده به پامون بلند شد.بهش گفتم از اون کفش که کدش 201 بود برام بیاره.
فروشنده:چه سایزی؟
هومن زودتر از من جواب داد:37.
این از کجا میدونه؟
فروشنده دوباره پرسید:چه رنگی؟
دوباره هومن جواب داد:آبی روشن یا سفید.
با این جواب دادناش یه جوری میشدم.احساس میکردم براش مهمم که اینارو میدونه.مرده برام آورد و من پام کردم خیلی خوب بود.احساس قدبلندی بهم دست داده بود.خیلی خوش فرم بود و پام و جم و جورتر کرده بود.کنارهومن وایستاده بودم و جلوی آینه داشتم به کفشه نگاه میکردم.یه لحظه از تو اینه به هومن نگاه کردم با لبخند داشت نگام میکرد رفتم نزدیکترش تا ببینم قدم بهش رسیده که صداشو شنیدم:نه خانوم کوچولو با کفش 12 سانتیم بهم نمیرسی.
این ازکجا فهمی؟پشت چشمی براش نازک کردموکفشا رو در آوردم.هومن از دستم گرفتشون و گفت:خوبه؟
_آره.همینارو برمیدارم.
هومن:مبارکت باشه.
-مرسی.
هومن رفت سمت صندوق که سریع خودمو رسوندم بهش:من میخوام پولشو بدم؟
با اخمی تسنعی برگشت سمتم:تا حالا کسی بهت نگفته وقتی با یه مرد بیرونی حق نداری دست تو جیبت کنی؟
سرمو انداختم پایین:نه.چون تاحالا با یچ مردی بیرون نرفته بودم.
صداشو آرومتر از همیشه شنیدم:از این به بعد میای.
یعنی چی؟منظورش چی بود؟هومن پول کفش و داد و از مغازه اومدیم بیرون که لیندا و مهران عین جن جلومون سبز شدن.
لیندا:کجا بودین شما دوتا؟
من:هوووی ترسیدم چه خبرته؟
لیندا:بحث و عوض نکن کجا بودین شما دوتا؟
چرا این شنگول میزد تا چند دقیقه پیش که داشت از افسردگی خواستگارش میمرد.
چشمامو ریز کردم و بهش نگاه کردم بعدم به مهران.نه اینا مشکوک تر از ما بودن.
لیندا:چیه؟چرا اونجوری نگاه میکنی؟
اول به لیندا نگاه کردم بعد به مهران:شما دوتا کجا بودین؟
مهران انگار هل شد:هیچ..هیچجا
هومنم دست داد دست من برای اذیت کردنشون:راست میگه آرام.کجا بودین که جفتتون شنگول میزنین؟
اینبار هردو باهم گفتن:هیچ جا
هومن:کاملا معلومه.پس تا شما دوتا نگید کجا بودین ماهم نمیگیم.
بعدم دستشو گذاشت پشتمو هلم داد:بریم آرام.
سمت بزرگترا که روی صندلیها نشسته بودن راه افتادیم.مهران و لیندا با تعجب داشتن نگامون میکردن.تا یکم ازشون دور شدیم ریز ریز خندیدیم.

با رسیدنمون به بزرگترا مهران ولیندا هم رسیدن.مینو جون با دیدن نایلون دستم پرسید:چیزی خریدی آرام جان؟
من:بله مینو جون.یه کفش پسندیدم که با هومن رفتیم گرفتیم.
نمیدونم چرا با این حرفم لبخند گل گشادی روی صورت همه افتاد.اهمیتی ندادم.تقریبا دیگه داشت هوا تاریک میشد که همه خریدا تموم شد.منو لیندا مثل سری قبل ست کردیم.دو تا لباس شب خیلی شیک گرفتیم.لباسی که بالا تنش گیپور بود و استینای سه ربع داشت و دامنش کاملا ساده بود و بلند.من رنگ ابی گرفتم و لیندا رنگ صورتی.لیندا یه کفش صورتی پاشنه بلند هم گرفت که پاشنش از مال من بلندتر بود.مینو خانوم و مهری خانوم هم یه دست کت و دامن شیک گرفتن و مردها هم کت شلوار.که البته کت و شلوار هومن و مهران به انتخاب منو لیندا ست بود و کاملا شیک.از مارموزی منو لیندا اونا رو با خودمون ست کردیم.هومن کت شلوار سرمه ای با پیرهن سفید اما کرواتی که ابی روشن توش به کار رفته بود.مهران هم کت شلوار بادمجونی که توی کرواتش صورتی روشن به کار رفته بود.کفشای جفتشونم مینو خانوم و مهری خانوم پسندیدن.خریدا رو گذاشتیم توی ماشینا و راه افتادیم سمت پارک ارم.منو لینداپشت نشسته بودیم و مشغول حرف زدن که بین حرفامون یهو لیندا گفت:مهران ازم خواستگاری کرد.
من:چــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


با داد من هومن زد رو ترمز و هر دو برگشتن سمتمون.

هومن:چی شد آرام؟
نتونستم خودمو کنترل کنم رو به مهران گفتم:از لیندا خواستگاری کردی؟
با این حرف من اینبار هومن با داد پرسید:چـی؟؟؟
مهران و لیندا با خند نگامون کردن.
مهران:خب حالا مگه چیکار کردم؟
هومن:جون هومن راست بگو خواستگاری کردی؟
مهران با لبخند گفت:بله جون داداش خواستگاری کردم
من رو کردم به لیندا:حالا میخواین چیکار کنین؟
لیندا:مهران میگه وقتی از ماموریت برگردن با خانواده هامون در میون میذاره.
آخی.عزیزم.خیلی خوشحال شدم براشون.پریدم بغـ*ـل لیندا و محکم بغلش کردم که صدای آخش بلند شد ازش فاصله گرفتم و رو به هر دوشون گفتم:مبارکه.ایشالا خوشبخت شین.
هومن هم همین حرفا رو بهشون زد و هر دو تشکر کردن.هومن دوباره راه افتاد.حسابی فکرم مشغول شده بود یعنی میشه هومن هم اقدام کنه؟یعنی اصلا دوسم داره؟
با صدای مهران که گفت:بچه ها بپرین پایین از فکر اومدم بیرون.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • missmasi

    حامی انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    143
    امتیاز واکنش
    4,474
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهران
    قبل از ما مهران و لیندا پیاده شدن.تا خواستم پیاده شم هومن صدام کرد:آرام؟
    برگشتم سمتش:بله؟
    هومن:ا..چیزه..
    من:چیه؟
    هومن:میگم یه جوری شدی.
    من:نه
    هومن:از خبر خواستگاری مهران ناراحت شدی؟
    _دیوونه ای؟چرا باید از خبر خوب دیگران ناراحت بشم آخه؟
    هومن:آخه از اون موقع که این موضوع رو مطرح کردن احساس میکنم یکم گرفته شدی؟
    _نه بابا فقط یه چیزی ذهنمو مشغول کرد.
    هومن:چی؟
    _هیچی.بیا بریم دیگه منتظرن.
    سریع پیچوندمش و پیاده شدم و رفتم پیش بقیه.مهران و لیندا با خوشحالی داشتن وسایلی که میخواستن سوار شن و انتخاب میکردن.ولی من حتی نمیخواستم بهش فکر کنم.
    بعد از گذاشتن وسایلای شام و زیر انداز و اینا یه گوشه مهران و هومن ولیندا از جاشون بلند شدن ولی من از جام بلند نشدم که مهران گفت:نمیای آرام؟
    _نه..شما برید.
    لیندا:ها..یعنی چی که نمیام؟پاشو ببینم
    در همون حین هم سعی داشت منو بلند کنه:ولم کن لیندا.نمیخوام بیام.
    هومن:چرا؟
    -نمیخوام دیگه.
    لیندا با ضرب منو از جام بلند کرد:پاشو بابا.
    هر چی تقلا کردم فایده ای نداشت.روم نمیشد بگم فوبیای ارتفاع دارم.یعنی وقتی تو ارتفاع قراار میگرفتم حالم خیلی بد میشد تا سرحد مرگ میرفتم
    رفتن سمت سفینه و منم دنبالشون.صف خیلی طولانی ای بود هومن رفت تا بلیط بگیره منم رفتم دنبالش تا بهش مشکلمو بگم.راستش نمیدونستم چرا فکر میکردم واسش مهمه.وایساد تو صف بلیط.رفتم کنارش:هومن؟
    هومن:ا تو اینجا چیکار میکنی؟
    _خواستم بگم برای من بلیط نگیر من سوار نمیشم.
    هومن:چرا؟
    _من از ارتفاع میترسم.واسه همین.
    هومن:ای بابا فکر کردم چی شده.یه بار سوار شی ترست میریزه.
    _نه بحث ترس نیست...چیزه..
    مشکوک نگام کرد:آرام چیزی شده؟
    _ببین لطفا به کسی نگو تا بهت بگم.
    هومن با نگرانی پرسید:آرام داری میترسونیم چی شده؟
    _ببین هومن ترس من فقط یه ترس ساده نیست من فوبیای ارتفاع دارم.
    هومن:یعنی چی؟
    _یعنی فقط ترس نیست.اگه تو این شرایط قرار بگیرم حالم واقعا بد میشه.
    هومن:تا حالاهم بد شده؟
    _آره وقتی بچه بودم و با مدرسه اومدیم اینجا.
    هومن:بعدش چی شد؟
    _حالم بد شد و بردنم بیمارستان.
    هومن:چه بد.
    _آره حالا میشه بچه ها رو توجیه کنی منم برم پیش بزرگترا؟
    هومن:اره دختر گل.برو منم نمیرم.فقط واسه این دوتا مرغ عشق میگیرم.
    _نه خودتم برو دیگه اینجوری فکر میکنم باعثش منم.
    هومن:نه منــ..
    حرفشو قطع کردم:برو دیگه.جون من؟
    هومن اخمی کرد:باشه میرم ولی دفعه ی آخرت باشه سر چیزای بیخود جون خودتو قسم میدیا؟مفهومه؟
    واا این چرا اینجوری کرد برای اینکه اخمشو از بین ببرم پامو کوبوندم زمین و گفتم:بله جناب سروان مفهومه.
    اخمش جاشو به یه لبخند شیرین داد.بعدم روسریمو کشید جلوتر و گفت:برو شیطون مزه نریز ماهم بازی میکنیم و میایم.
    _چشم
    هومن:چشمت بی بلا.
    چقدر اینجور حرف زدناشو دوست داشتم.کاش میشد منم مثل لیندا به ارزوم و عشقم برسم.
    من رفتم پیش بزرگترا و بهشون گفتم حوصله ندارم.بچه ها هم بعد از بازی کردن 3-4 تا وسایل گشنشون شد و اومدن پیش ما.منو مهری جون و مینو جون وسایلای شامو چیدیم رو زمین و خیلی دوستانه و صمیمانه کنار هم شاممونو خوردیم.واقعا خوش گذشت مخصوصا که خوشحالیو تو چشمای لیندا و مهران میدیدم.
     
    آخرین ویرایش:

    missmasi

    حامی انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    143
    امتیاز واکنش
    4,474
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهران
    اون شب تا صبح داشتم به رفتن چندروزه هومن فکر میکردم.تو این مدتی که اینجا بودم واقعا بهش وابسته شده بودم و جدایی چند روزش برام خیلی سخت بود.لیندا اون شب توی اتاق خودش نرفت و تا صبح پیشم موند و هر دو راجع به رویاهای دخترونمون صحبت کردیم.لیندا گفت که موضوع مهران و از خیلی وقت پیش به مامانش گفته بوده و حالا خیلی راحت تر میتونه اومدن مهران به خواستگاری رو بپذیره.براش خوشحال بودم خیلی.

    نصف شب بود که خیلی تشنم شد راه افتادم سمت اشپزخونه که هومن و پشت میز دیدم.توی تاریکی نشسته بود و دستشو هی توی موهای خوش فرمش میبرد.بدون سرو صدا رفتم پشتش:هومن.
    باصدام نیم متر پرید هوا.
    _چته؟صدات کردم فقط.
    هومن:خب زهره ترکم کردی.
    _واا تو کجای دنیا سروان مملکت از صدا میترسه؟
    هومن:همینجا.چیزی میخوای؟
    _تشنم بود اومدم آب بخورم.چرا نخوابیدی؟
    هومن:نمیتونم.
    _چرا؟
    هومن با صدای اهسته تر از همیشه گفت:نمیتونم چند روز بدون تو باشم.
    چشمام داشت از حدقه درمیومد این چی گفت الان؟
    وقتی دید ساکتم گفت:دلم برات تنگ میشه آرام مراقب خودت باش.
    بعدم بدون هیچ حرف دیگه ای از آشپزخونه رفت بیرون.یه چند دقیقه ای طول کشید تا مخم اومد سرجاش.لبخندی روی لبام نشست.این حرفش از صدتا خداحافظی بهتر بود.حالا میتونستم روزای نبودنشو با فکر به این حرفش سر کنم.
    ***
    هومن:
    _مهران چیکارمیکنی؟میدونی اگه برخلاف دستور سرهنگ عمل کنی چی میشه؟
    مهران:میدونم اما میخوای این همه زحمتای 6 روزمون به باد بره؟
    _نه ولی نمیتونیم بدون دستور عمل کنیم اگه اشتباهی کنیم تمام ماموریتو از دست میدیم.
    مهران:آره اما اگه این یارو سامان از دستمون بره بیچاره ایم.3 ساله دنبالشیم اگه الان دربره زحمتای این 6 روز به کنار 3 سال هم به کنار ندیدن لیندا به باد میره.
    اینو نگاه.به جای اینکه به فکر ماموریت باشه آقا دلش برای لیندا تنگ شده.چشامو ریز کردم و با غیض نگاش کردم که خودشو جمع و جور کرد.
    مهران:منظورم ندیدن آرام هم بود؟
    دیگه داشت روشو زیاد میکرد:منظوررررر؟
    مهران:وا داداش چرا عصبی میشی من که دلم برای لیندا تنگ شده فقط اما دل تو برای آرام تنگ شده اونم بدجور.
    _اصلا هم اینجوری نیست.
    مهران:آره جون خودت.
    عصبی برگشتم سمتش:مهران داری عصبانیم میکنیا.تمرکزت و بذار رو ماموریت نه لیندا وآرام.
    مهران:بعله بعله تو هم که اصلا فکرت پیش آرام نیست.
    _ول میکنی یا نه؟
    الان 6 روز بود که عملیات شروع شده بود.سامان کیانی سردسته باند قاچاق آدم و مواد مخدره.3 ساله که دنبالشم.الانم اومدیم بندر.بهمون خبر دادن که چند تا دختر ومیخواد قاچاقی بفرسته اونور.درسته به ماموریت اهمیت میدادم اما بیشتر فکر و ذکرم پیش آرام بود.الان داشت چیکار میکرد؟رفته سرکار؟خوب غذا میخوره؟به مامان سپرده بودم حواسش به آرام باشه میدونم حواسش هست پس بیخودی نگران بودم.
     
    آخرین ویرایش:

    missmasi

    حامی انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    143
    امتیاز واکنش
    4,474
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهران
    آرام:
    الان 8 روز بود که مهران و هومن رفته بودن وغیر از اون دوباری که اولاش زنگ زدن و با مادراشون صحبت کردن دیگه خبری ازشون نبود.منو لیندا دیگه مثل مرغ سرکنده شده بودیم.دیگه داشتم از شدت دلتنگی میمردم.
    با لیندا نشسته بودیم توی حال و داشتیم فیلم کره ای میدیدم و پفک میخوردیم.تو این چند روز همه ی راهها رو برای رفع دلتنگیمون امتحان کرده بودیم و الان به فیلم کره ای متوسل شده بودیم.
    عمو معین و عمو محسن هم داشتن شطرنج بازی میکردن.مینو جون و مهری جون با خانوم جون نشسته بودن و حرف میزدن.آقابزرگ هم همونجور که به عصاش تکیه داده بود چرت میزد.ساعت نزدیکای 12 شب بود.با صدای ماشینی که از تو حیاط اومد منو لیندا ازجامون پریدیم.لیندا بدو رفت تو حیاط و منم پشت پنجره وایستاده بودم.
    همه با خوشحالی رفتن سمت در.مهران و هومن اومده بودن.تا از در وارد شدن همه پریدن بغلشون و شروع کردن احوالپرسی و گفتن اینکه همه کلی دلتنگشون بودیم.قیافه هاشون خسته تر و گرفته تر از همیشه بود.فکر کنم ماموریت خوبی رو پشت سر نذاشته بودن.
    لیندا با نیش باز از کنار مهران جم نمیخورد.من اخر از همه وایساده بودم.مهران و هومن اومدن سمتم.با خوشحالی و لبخند گفتم:سلاااام خوش اومدین.خسته نباشید.
    هر دو با لبخند جوابمو دادن.
    مهران:چطوری ارام؟چ خبرا؟
    _سلامتی.خبرا که پیش شماست.دل لیندا برات خیلی تنگ شده بودا.
    مهران با حالت مشکوک گفت:دل کسی برای هومن تنگ نشده بود احیانا؟
    منظورشو فهمیدم هومن داشت بهم نگاه میکرد:چرا از قضا دل بنده براشون تنگ شده بود.مشکلیه؟
    لبخندی به لب هر سه تاشون اومد.مهران ولیندا تنهامون گذاشتن.هومن با لبخندی روی لباش اومد سمتم:پس دلت برام تنگ شده بود؟
    دیگه نمیخواستم انکار کنم:بله جناب سروان دلمون براتون تنگ شده بود.
    هومن:دل منم برای دختر تنهای خونمون تنگ شده بود.
    با این حرفش دوباره دلم یه جوری شد.اگه از بزرگترا خجالت نمیکشیدم الان میپریدم بغلش اما نمیشد دیگه.تا نزدیکای صبح هممون نشسته بودیم و حرف میزدیم.هومن و مهران گفتن که ماموریتشون به شکست خورده اما جبران میکنن.بعد از کلی حرف زدن همه رفتن تو اتاقاشون تا بخوابن.هومن هم رفت تو اتاق خودش.اما من خوابم نمیبرد واقعا دلم براش تنگ شده بود.نمیدونم با چه فکری از اتاقم بیرون اومدم و رفتم سمت اتاق هومن.خداکنه بیدار باشه.آروم یه تق به در زدم که صداش که گفت بفرمایید باعث شد در و باز کنم و برم تو.
    رو تختش نشسته بود.هومن:اتفاقی افتاده؟
    سرمو انداختم پایین.چی میگفتم؟میگفتم دلم میخواست بیام بپرم بغلت.از رو تخت بلند شد و اومد روبروم:آرام؟
    دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و پریدم بغلش و خیلی زود اومدم بیرون.
    با بهت وایساده بود و نگام میکرد.با یه ببخشید سریع از اتاقش اومدم بیرون و رفتم تو اتاق خودم.
    خودم و پرت کردم رو تخت و یه خنده از سرخوشی کردم.ووووویییییی.چه خوب بود.خاک برسرت آرام.بعد از اون تا صبح خیلی راحت خوابیدم.
    صبح با سر و صدای مهران و هومن بیدار شدم.
    هومن:خب برو بگو دیگه.امشب که میان اینجا به خانواده ی لیندا هم میگیم.
    مهران:میترسم مامان مخالفت کنه.
    هومن:دیوونه ایا.خاله مهری خیلیم لیندا رو دوست داره.واسه چی مخالفت کنه؟
    مهران:نمیدونم.روم نمیشه برم پیش مامان و بگم زن میخوام.
    هومن پوفی کشید:وااای مهران داری خلم میکنی.اخه روانی پس چجوری به مامانت و بابات بگیم؟
    نخیر این دوتا خل روشون نمیشه برن بگن.از اتاقم اومدم بیرون که جفتشون نگام کردن:میخواین من برم بگم؟
    مهران و هومن همزمان گفتن:چیو؟
    _اینکه مهران لیندا رو دوست داره دیگه؟
    مهران تندی اومد سمتم:بگو جون هومن میرم میگم؟
    عصبی شدم:نه نمیرم.
    مهران وا رفت:چرا؟
    _چون بیخودی گفتی جون هومن!
    هومن خنده ای کرد:حالا بیا بخاطر ما برو به خاله مهری بگو مغز اینو خر خورده.
    مهران:ا هومن بی نمک یعنی هرکی عاشق میشه مغزشو خر خورده؟
    هومن:شک نکن.
    واااا یعنی مغز منم خر خورده.چه حرفا.
    _میرم میگم بابا.نمیخواد بحث کنید.
    مهران با نیش باز گفت:خیلی گلی.
    _میدونم.
    هومن:پر رو هم که هستی.
    _صددرصد.
    هرسه تامون خندیدیم و رفتیم پایین.بعد از خوردن صبحانه همه حاضر شدیم و هر کی رفت محل کار خودش.تو این مدت سعی کردم از آرسام و حامد دور بمونم یکم برخورد اولشون منو ازشون زده کرده بود.تازه هومن هم خیلی رو آرسام حساس بود.
    چون ازشون دور بودم توی شرکت اتفاق خاصی نمی افتاد نه صحبتی نه حرکتی.
    ساعت تقریبا 5 بود که شرکت و تعطیل کردیم و رفتیم خونه.مهری خانوم و مینو خانوم نشسته بودن و حرف میزدن و شوکت خانوم و مریم با چند نفر دیگه مشغول تمیز کردن خونه بودن.بعد از تعویض لباسام اومدم پایین تا موضوع مهران و لیندا رو به مهری جون بگم.
    مهری:خسته نباشی دخترم.
    _سلامت باشی مهری جون
    مینو:چه خبرا؟کار خوب بود؟
    _خبری نبود مثل همیشه.امشب کیا میان مینو جون؟
    مینو:خانواده ی پرهام و لیندا.
    _آها.
    مهری جون بلند شد تا بره که صداش کردم:مهری جون یه دیقه بشینین کارتون دارم.
    مهری جون و مینو جون با تعجب نگام کردن.
    مینو جون:چیزی شده آرام جان؟
    _نه مینو جون خیره.
    مهری:خب بگو دیگه نصف جون شدم خب دختر.
    _راستش مهری جون پسرتون عاشق شده.
     
    آخرین ویرایش:

    missmasi

    حامی انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    143
    امتیاز واکنش
    4,474
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهران
    با بهت و لبخند گفت:چــی؟عاشق شده؟
    مینو:عاشق کی شده این پسر ما؟میشناسیمش؟
    _بله خیلی هم خوب میشناسینش.
    هردو کمی فکر کردن و همزمان گفتن:لیندا؟
    با لبخند گفتم:بله لیندا خانوم ما.
    مهری:وااای عزیزم چه عالی.
    _یعنی مهری جون شما مشکلی ندارین؟
    مهری:چی؟مشکل؟معلومه که نه.اتفاقا همین امشب این موضوع رو مطرح میکنیم.نظرتون چیه؟
    _عاااااااااالیه.
    مینو:منم موافقم عالیه.ایشالا به سلامتی.
    مهری جون با دوق بلند شد و گفت:من میرم زنگ بزنم به معین بگم.
    لبخندی به این همه ذوقش زدم.مینو جون با خنده و مهربونی برگشت سمت من:آرام مادر تو هم برو حاضر شو کم کم میانا.
    _چشم مینو جونم.
    مینو:چشمت بی بلا عزیز دلم.
    با خوشحالی رفتم بالا که گوشیم زنگ خورد.هومن بود.
    _بله؟
    هومن:سلام چطوری؟
    _سلاااام عاالی.تو چطوری؟
    هومن:خوبم.آرام؟
    _بله؟
    هومن:گفتی به خاله؟
    _بله گفتم.
    یهو صدای مهران اومد:چی شد؟
    _ایش رو پخشه؟
    هومن خندید:بله این مهران کچلمون کرد از اون موقع.حالا چی شد؟
    خواستم اذیتشون کنم:اوووف مهری جون مخااالفه شدید.
    مهران داد زد:چــــــــــی؟چرا آخه؟
    هومن هم با صدای ناراحتی گفت:برای چی ؟مگه لیندا چشه؟
    _لیندا چش نیست گوشه.
    هومن با تحکم گفت:آرام
    _چرا میزنی حالا؟
    هومن:آخه تو این شرایط؟
    _مهران ناراحت شدی؟
    مهران:نشم؟
    _نه!
    مهران:چرا؟
    _چون الکی گفتم.بعدم خندیدم.چند ثانیه سکوت بود بعد صدای هردوشون که گفتن:آراااااام
    _هه هه این تلافی کاراتون.
    هومن:یعنی خاله موافقت کرد
    _بله تازشم الان رفت تا با عمو معین حرف بزنه تا امشب راجع به این موضوع با خانواده ی لیندا حرف بزنن.
    مهران:واااااااااای آرام خیلی گلی.عاشقتم که خواهر من.
    _فدات کاری نکردم که.
    بعد صدای در اومد:رفت؟
    هومن:اره.دمت گرم.
    _چاکریم.
    هومن:باشه برو پس شب میبینمت.
    _باشه زود بیاین دیگه.
    هومن:چشم آرام خانوم.
    _چشمت بی بلا.
    بعد از حرف زدن با هومن قطع کردم و رفتم یه دوش گرفتم.بعدشم لباسامو پوشیدم.یه تونیک سرمه ای با شلوار مشکی و شال مشکی سرمه ای.یه ارایش ملایم هم کردم و رفتم پایین.همه نشسته بودن و سر مهران پایین بود.هنوز لیندا و پرهام با خانواده هاشون نیومده بودن.فهمیدم دارن راجع به لیندا و مهران حرف میزنن که اینجوری لبو شده.
    سلام بلند بالایی دادم که همه با مهربونی جوابمو دادن:خب خب دارین راجع به چی حرف میزنین که این سرگرد ما اینجوری سرخ شده؟
    همه خنده ای کردن و هومن گفت:آخه داداشمون قراره بره قاطی مرغا.
    دوباره همه خندیدن که صدای ایفون اومد.اول خانواده ی لیندا اومدن یه ربع بعد خانواده ی پرهام.
    کلی با پونه سر و کله زدم.من عاشق بچه ها بودم حتی اگه ساعتها باهاشون بازی میکردم خسته نمیشدم.
    بعد از خوردن شام همه دور هم نشسته بودیم صحبت میکردیم که آقابزرگ داد زد:یه لحظه همه سکوت میخوام یه چیزی بگم.
    همه ساکت شدیم:راستش من میخوام تا نمردم عروسی نوه هامو ببینم.از قضا یکیشون زودتر اقدام کرده.
    ما که میدونستیم جریان چیه چیزی نگفتیم اما آقا سعید پرسید:کی آقابزرگ؟
    آقابزرگ ادامه داد:راستش اگه محمد و یلدا اجازه بدن ما میخوایم لیندا جون و برای اقا مهران خواستگاری کنیم؟
    دوباره سکوت شد.مهران و لیندا سرشونو انداخته بودن پایین.عمو محمد گفت:والا چی بگم اقابزرگ اجازه ی ما هم دست شماست.باید دید نظر لیندا چیه؟
    همه نگاه ها برگشت سمت لیندا.لیندا با خجالت گفت:هرچی آقابزرگ بگن.
    آقابزرگ هم با خوشحالی گفت:من خیلیم خوشحال میشم دوتا نوه هامو کنار هم ببینم.با این حساب مبارک باشه.
    همه دست زدیم منو پونه اون بین جیغم میزدیم.هومن با خنده داشت نگام میکرد.پونه هم هی بالا پایین میپرید و میگفت:عروسی عروسی.
     
    آخرین ویرایش:

    missmasi

    حامی انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    143
    امتیاز واکنش
    4,474
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهران
    داشتم با پونه بازی میکردم که گوشیم زنگ خورد.شماره ناشناس بود جواب دادم:بله؟
    یه صدای زمخت و دورگه توی گوشی پیچید.
    صدا:سلام خانوم کوچولوو.
    _ببخشید فکرکنم اشتباه گرفتین.
    صدا:نه آرام خانوم درسته درسته.
    _شما کی هستین؟منو از کجا میشناسین؟
    صدا:هه من تو و اون خانواده ی عزیز راد و خیلیم خوب میشناسم.
    دیگه ترسیدم.گوشی و سریع قطع کردم و رفتم پیش هومن.
    هومن تا چهرمو دید از جاش بلند شد و اومد سمتم:چی شده آرام؟چرا رنگت پریده؟
    -هو...هومن؟
    هومن:جانم چی شده آخه؟
    توجه همه بهمون جلب شده بود.عمو محسن پرسید:آرام عمو چی شده چرا پریشونی؟
    دوباره صدای گوشیم بلند شد با صداش نیم متر پریدم هوا.گوشی و گرفتم سمت هومن.
    با تعجب ازم گرفت و گذاشت رو بلند گو.
    هومن:بله؟
    صدای بلند خنده:آخی خانوم کوچولوت ترسید جناب سروان؟
    فک هومن منقبض شد و مهران دستاشو مشت کرد.پس راست میگفت خانوادشونو میشناسه.
    صدا:چی شد آقا هومن گفتم که پیداش میکنم.حال کردی خدایی؟
    هومن از لای دندونای قفل شدش غرید:اگه پیدات کنم میکشمت سامان.
    دوباره صدای خنده:هه نچای جناب سروان قبل اینکه دستت بهم برسه خانوم کوچولوت و میفرستم اون دنیا.
    هومن عصبانیتر از قبل داد زد:دستت به آرام بخوره میکشمت سامان بدم میکشمت.
    صدا:خواهیم دید.سی یو جناب سروان.
    بعدم صدای دوباره خنده و بعدم صدای بوق ممتد تلفن.
    هومن با دستای مشت شده نشست رو مبل.سکوت بدی حاکم شده بود.چشمای هومن از همیشه نافذتر و پررنگتر شده بود.چشمای مشکیش حالا رنگ شب داشت.
    مهری جون با ترس و لرز گفت:این کی بود خاله؟با آرام چیکار داشت؟
    مهران:هیچی مامان منو هومن درستش میکنیم.
    مینو:این اولینباره که یکی به این واضحی یکی از افراد خونه ی مارو تهدید میکنه.پس باید بگی این کی بود که آرام و میشناخت؟برای چی فکر میکرد که آرام با تو رابـ ـطه داره که بخواد بشه نقطه ضعفت؟
    هومن هیچ حرفی نمیزد.بعد از چند دقیقه عمو محسن گفت:اینی که زنگ زد سامان کیانیه.3 ساله که بچه ها دنبالشن.همین ماموریت آخرشونم نزدیک بود به دام بیفته اما نشد.پارسال توی یکی از عملیاتها زنش که همدستش بود کشته شد.اونم هومن و مقصر میدونه.حالا هم فکر میکنه که هومن آرام و دوست داره و میخواد انتقام بگیره.
    مینو:اشتباه میکنه دیگه.هومن که با آرام رابـ ـطه ای نداره.آرام مثل عضوی از خانواده ی ماهست درست اما نقطه ضعف هومن نیست که.هست؟
    همه سکوت کرده بودن.هومن از جاش بلند شدهومن:نه درست فکر میکنه.
    همه از جمله من با تعجب نگاش کردیم:من آرام و دوست دارم.میخواستم بعد از مهران و لیندا این موضوع رو مطرح کنم.ولی نمیدونم سامان اینو از کجا فهمیده.
    تعجب همه به لبخند تبدیل شد اما من نه.با یه ببخشید از کنارش رد شدم و رفتم سمت پله.صدای آرام گفتن هومن هم باعث نشد که بایستم.ولی هومن با حرف عمو معین که گفت تنهاش بذار ایستاد.
    رفتم تو اتاقمو در و بستموخودمو رو تخت ول کردم.پس چرا تا الان چیزی نگفته بود؟یعنی تو همه این مدت منو دوست داشته بود و هیچی نمیگفت؟واقعا که؟منه خنگ و بگو اون خلافکاره فهمیده بود که هومن منو دوست داره من که هرروز کنارش بودم نفهمیده بودم.با صدای در تو جام نشستم.با بفرمایید من لیندا اومد تو.
    سرشو در حالیکه نیشش تا بناگوش باز بود از لای در آورد تو:چیکار میکنی؟
    _هیچی.بیا تو دیگه.
    اومد تو و پیش من روتخت نشست.لبخندی بهش زدم:چی شده؟بگو چی میخوای با این قیافت؟
    لیندا:خوشحال نیستی؟
    _برای چی؟
    لیندا:حرفی که هومن زد؟
    _چرا خوشحالم خیلیم خوشحالم.
    لیندا:پس چرا اینجوری کردی؟
    _اولا که شوکه شدم و خجالت کشیدم دوما که ناراحت شدم که هومن تا الان چیزی نگفته.
    لیندا لبخندی زد:شاید شرایطش پیش نیومده بوده.
    _نمیدونم شاید.
    لیندا:حالا پاشو بریم پایین.
    _نه نمیخوام.میخوام بخوابم سرم درد میکنه.
    لیندا:باشه عزیز دلم میدونم حرفای اون یارو هم فکرتو مشغول کرده.اما نترس تاوقتی هومن ومهران هستن اتفاقی برات نمی افته.مطمئن باش.
    _باشه حتما.
    بـ..وسـ..ـه ای به پیشونیم زد و رفت.منم سرم و گذاشتم رو بالشت و بعد از 4-5 ساعت فکر و خیال خوابم برد.
     
    آخرین ویرایش:

    missmasi

    حامی انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    143
    امتیاز واکنش
    4,474
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهران
    صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم.بی سر وصدا حاضر شدم و بعد از این که لقمه ای از شوکت خانوم برای توراه گرفتم زودتر از همیشه از خونه زدم بیرون.نمیخواستم امروز چشم تو چشم هومن بشم.نمیدونم چرا میخواستم ازش فرار کنم.هر چی شوکت خانوم گفت که اشکال نداره بالاخره که باید ببینیش گوش ندادم.
    امروز تا 2 شرکت بودم و بعدش تا 8 شب دانشگاه.دو روز دیگه توی عمارت مهمونی بود همونی که قبل رفتن هومن و مهران براش لباس خریدیم.فکرم پیش اون روز بود.تقریبا بیشتر فامیلای راد از رابـ ـطه من با این خانواده خبر داشتن اما بودن کساییم که نمیدونستن من کیم و تو این خونه چیکار میکنم؟برخوردش چه جوری بود رو فقط خدا میدونست.ساعت نزدیکای 9 بود که گوشیم زنگ خورد.هومن بود.نمیخواستم جواب بدم ولی دلمم نیومد صداشو نشنوم:بله؟
    با دادی که زدگوشی رو از گوشم جدا کردم:آرااام کروم گوری ای؟
    _وا هومن چه طرز حرف زدنه؟
    هومن:نخیر بدهکارم شدم.کجایی میگم؟
    _کجا باید باشم سرکار دیگه.
    هومن:تو حرفای اون مردتیکه رو نشنیدی که بدون هیچ محافظی رفتی بیرون؟هاا؟
    -هومن داد نزنا.داری عصبیم میکنی.
    هومن پوووفی کرد و آ؛رومتر از فبل گفت:آرام جان من بخاطر خودت میگم تو اون سامان بی همه چیز و نمیشناسی اگه اتفاقی برات بیفته چی؟چیکار کنم اونوقت؟
    _هومن؟
    هومن:جان؟
    _جو پلیسی گرفتتت؟
    هومن:آرام وقت شوخی کردنه؟
    _شوخی چیه؟درسته اون یارو تهدید کرده اما اگه منو هم بگیره تو نجاتم میدی دیگه.نگران چی ای؟
    هومن:تو اون عوضی و نمیشناسی.حالا امروز بیا خونه نرو دانشگاه تا من یه محافظ بذارم برات.
    _نمیخوام.
    هومن:ارام لج نکن بخاطر خودته.
    _یه بار بابام برام محافظ گذاشت برای هفت پشتم بسه.نمیخوام ولم کن هومن.
    هومن:باشه پس خودم میام.
    اوووووف نخیر ول کن نیست:بخدا اگه خودت یا همکارتو دور و برم ببینم من میدونم و تو هومن.
    هومن:آخه ارام...
    _نـــ...میـــ...خواااااااااام.ولم کن.
    بعدم گوشیو قطع کرم.از محافظ داشتن خاطره ی خوبی نداشتم.اگه قرار بود اتفاقی بیفته میافتاد یه نفر نمیتونست کاری برام بکنه.
    ساعت تقریبا 1:30 بود که راه افتادم سمت دانشگاه.بعد از کلاسای کسل کننده از کوچه بغلی دانشگاه راه افتادم به سمت خیابون اصلی که احساس کردم یه نفر دنبالمه هر چی رامو عوض میکردم اونم دنبالم میومد.دیگه ترسیده بودم.گوشیمو برداشتم و به هومن زنگ زدم.
    هومن:بله؟
    خیلی اروم با صدایی که میلرزید گفتم:هومن؟
    انگار هول شد:ارام چی شده؟
    _هومن یه نفر دنبالمه.من میترسم.
    هومن:چــــــــــــی؟کجایی آرام من دارم میام کجایی؟
    خواستم حرف بزنم که یه دستمال اومد جلوی صورتم وبوی تندش و بعدم سیاهی.
    ***
    هومن:

    همه تو سالن نشسته بودیم و حرف میزدیم.خانواده ی لیندا هم بودن.نمیدونم چرا دلم شور میزد.
    بابا:هومن.میخوای بلند شی بری دنبالش؟
    _نمیدونم کلاسش تموم شده یانه.
    عمو محسن:بهتر از اینه که اینجا بشینی.
    _والا بابا نمیدونم...
    داشتم حرف میزدم که صدای گوشیم بلند شد:خودشه بابا.
    _بله؟
    صداش که با ترس بود خیلی آروم پیچید تو گوشی:هومن؟
    هول شدم:آرام چی شده؟
    آرام:هومن یه نفر دنبالمه.من میترسم
    با این حرفش انگار آب یخ ریختن رو سرم: چـــــــی ؟پاشدمو کتمو برداشتم:کجایی آرام من دارم میام کجایی؟
    خواست حرف بزنه که صدای جیغ خفیفی اومد و بعدم تلفن قطع شد.یا خدا.پاهام شل شد.نشستم رو مبل.مهران اومد سمتم:هومن؟هومن؟چی شده؟
    _گرفتش.
    با این حرفم مامان کوبید تو صورتشو لیندا جیغ کشید.
    مهران:چرا نشستی ؟پاشو بریم پایگاه.پاشو.
     
    آخرین ویرایش:

    missmasi

    حامی انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    143
    امتیاز واکنش
    4,474
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهران
    احساس میکردم روح از بدنم جدا شده.خدایا چه بلایی سر آرامم میاد؟سپردمش دست خودت.
    ***
    الان سه روز بود که هیچ خبری از آرام نبود.دیگه تا مرز دیوونه شدن رفته بودم.تمام وسایلای ستاد و آورده بودیم خونه و از اینجا پیگیری میکردیم.همه نگران حال آرام بودیم.
    توی سالن نشسته بودیم.کار این سه روز مامان و خاله دعا و قرآن بود.عمومعین هم کار شکایت و اینا رو پیگیری میکرد.مهران بیچاره هم پیش من بود هم لیندا.بابا محسن هم که یه پاش ستاد بود یه پاش خونه.پرهام هم یه چند ساعت یه بار سر میزد.
    همه تو سکوت نشسته بودیم که تلفن من زنگ خورد.گذاشتم رو پخش:بله؟
    صدای خنده.خود عوضیش بود:سلاااام جناب سروان.چطوری؟خانوم کوچولوت که خیلیم خوبه.خوش میگذره.
    _کثافت دستت بهش بخوره...
    سامان:میخوای چیکار کنی؟تو این سه روز چیکار کردی مثلا؟
    _آرام کجاست؟ولش کن تو رو خدا.
    سامان:همین جاست میخوای صداشو بشنوی؟
    صداش که اومد بیتابتر شدم:هـــ..ومـــ...ن
    _آرام؟خوبی؟
    آرام:خــ..وبـــ...مــ
    _پیدات میکنم.نمیذارم اتفاقی بیفته باشه آرام؟باشه؟
    آرام:میـــ..دونـــ...مــ
    مامان و خاله اشک میریختن.لیندا هم گریه میکرد و مهران سعی داشت آرومش کنه.همه ناراحت بودن.از صدای آرام معلوم بود حالش خوب نیست و دروغ میگه.
    آرام:هــ..ومــ..ن
    _جان دلم؟
    آرام:مــن..مــ.ن دوســ...ت دا..رم خیـــ..لی زیــ..اد
    با این حرفش آتیش انداخت به جونم:منم دوستت دارم آرامم.خیلی خیلی زیادترازهمه ی دنیا
    سامان گوشی و از دستش گرفت:خب خب بسه دیگه لاو ترکوندن.راستش جناب سروان میدونستی خیلی بهم میاین؟
    _چطور؟
    سامان:هرچی زدمش تا بگه حالش بده و نجاتش بدی قبول نکرد بازم بهت گفت حالش خوبه.فیلمش و برات میفرستم چند دقیقه دیگه.بعدم صدای بلند خنده.
    دستام مشت شد.حلقه اشکی توی چشمام نشست.از صداش معلوم بود خوب نیست معلوم بود آرام من آروم نیست.
    صدای بووق ممتد باعث شد گوشی و قطع کنم.
    مهران اومد سمتم:حالا چیکار کنیم؟
    _نمیدونم.
    کلافه شده بودم.صدای آیفون اومد.مش رحیم اومد داخل در حالیکه یه بسته دستش بود.
    مش رحیم:هومن جان پسرم بسته برای توئه.
    مهران:فکر کنم همونیه که سامان گفت.
    بسته رو بازکردم.یه سی دی توش بود.رفتم سمت دستگاه تا سی دی رو بذارم توش.دستام میلرزید.
    اولش سیاهی بود و بعد صورت پر از خون آرام.قلبم فشرده شد.
    صدای سامان:التماس کن تا ولت کنم.

    آرام در حالیکه با دستای بسته رو زمین افتاده بود نیش خندی زد:هه...من به بزرگتر ...از تو..ام التماس..نکردم.
    بعد لگدی که تو شکم آرام کوبیده شد.مامن وخاله از سالن رفتن بیرون.طاقت دیدنشو نداشتن.منم ندارم.خدااایا.
    سامان:نه زبونت خیلی درازه ولی کوتاش میکنم.
    آرام:موفــ..ق با..شی
    ضربه بعدی که کوبیده شد تو پاش و صدای جیغش.
    سامان نشست و فک آرام و گرفت تو دستش:نه خوشم اومد.بگو چرا سروان دوستت داره؟دختر نترسی هستی.
    آرام:فکم..درد..گرفــ.ت ولم ...کن
    سامان فشار دستاشو بیشتر کرد.کاملا معلوم بود:به سروان جونت بگو نجاتت بده تا ولت کنم.التماس کن.
    آرام:نیازی..نیسـ..ت خودش..نجاتــ..م میده
    سامان ولش کرد:باشه نجاتت بده فقط امیدوارم دستش به جنازت برسه
    آرام:میرسه..ولی نه به..جنازهی..من به جنازه ی...تو میرسه..هه
    بعدم سی دی قطع شد.آرام چرا تو این حالت هم زبون درازی دختروتو رو خدا اون دیوونست.؟
    با دقت داشتم محلی رو که آرام توش بود و تجزیه تحلیل میکردم که یکی از بچه ها از بالا داد زد:جناب سروان.پیداش کردیم.
    ***
    آرام:
    الان پنج روز بود که اینجا بودم.غیر از اون یه بار دیگه با هومن حرف نزدم.تو این پنج روز فقط یه تیکه نون خشک شده بهم میدادن.ولی برای نمردن خوب بود.سامان هر روز میومد و کتکم میزد و هومن و نفرین وناله میکرد.بعدم برای هومن کری میخوند و میرفت.
    توی اتاق تاریک و سوت و کور بودم.دست و پام دیگه بی حس شده بود.تمام تنم درد میکرد.هومن کجایی؟کی میای پس؟
    چشمام روی هم رفت و دیگه هیچی نفهمیدم.
    ---
    با صدای شلیک نیم متر پریدم هوا.
    صدای ایست ایت پلیس تو فضا پیچیده بود.در با صدای بدی باز شد و سامان اومد تو.از موهام گرفتمو بلندم کرد:پاشو که سروانت اومده نجاتت بده.
    لبخندی رو لبای زخم خوردم نشست.کشون کشون منو برد بیرون.صدای شلیک نکنید مهران باعث شد همه متوقف بشن.
    چشمامو گردوندم و روی هومن ایست کردم.ته ریش دراورده بود و عین شیر زخم خورده داشت به سامان نگاه میکرد.
    هومن:ولش کن کثافت.
    سامان:نه خوشم اومد زود تونستی پیدامون کنی.ولی اشتباه کردی سروان چه تو باشی چه نباشی من این خانوم کوچولوت و میفرستم اون دنیا.
    مهران:ولش کن سامان.با اینکارت فقط پروندت سنگینتر میشه.
    سامان خنده ی بلندی کرد:نخیر سرگرد دلم خنک میشه.
    بعدم سر تفنگو توی مخم فشار داد.دردم اومد.
    هومن:نکن سامان خواهش میکنم ولش کن بزار بره.
    سامان داد زد:اون موقع که من گفتم زنمو ول کنی چیکار کردی؟هاااااااااان؟کشتیش کشتیش کثافت.
    موهامو بیشتر کشید که باعث شد جیغ بزنم.هومن یه قدم اومد جلوتر که داد سامان بلند شد باز:نیا جلو میکشمش.
    منو رو زانو انداخت رو زمین.بعدم تفنگو گذاشت رو گیجگام.از بین موهای پریشون توی صورتم دویدن هومن و مهران و دیدم و بعد صدای شلیک گلوله.
    به سامان شلیک شد اما قبل از افتادنش رو به من شلیک کرد.سوزش بدی رو تو کمرم احساس کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    missmasi

    حامی انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/05
    ارسالی ها
    143
    امتیاز واکنش
    4,474
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهران
    هومن به سمت دوید منو گرفت:آرام؟آراااام؟یکی آمبولانسو خبر کنه.
    _هــو..مــ..ن
    هومن:جان؟جان؟چی شده؟درد داری؟
    _خیــ..لــی
    مهران بالا سرمون وایساده بود و با ناراحتی نگامون میکرد.
    _هومــ...ن متاســ..فم.بایــ..د به حرفــ..ت گو..ش میدادم
    هومن اشک میریخت:آروم باش.نه تو مقصر نبودی آرام.من باید مواظبت میبودم.اشتباه کردم.تو آروم باش.بعد داد زد:پس این دکتر چی شد؟
    مهران دستشو گذاشت رو شونه هومن:آروم باش.
    هومن:چی میگی؟چجوری؟آرامم تیر خورده خدایاااااا
    به لباسش چنگ زدم.نگام کرد:ممــ..نونــ..م برا..ی همــه چــ..یز
    چشام رفته رفته بسته میشد.بعد از چند ثانیه سیاهی بود و سیاهی.
    هومن:آرااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام.
    ***
    توی آینه به خودم نگاه کردم.خیلی عوض شده بودم.توی لباس سفید عروس و با اون لبخند روی لبم با اون کسی که اولین بار اومد توی اون عمارت خیلی فرق میکردم.سامان با اون تیر کشته شد و منم بعد از 2 هفته بستری شدن تو بیمارستان خوب شدم اما جای اون زخم تا ابد خواهد موند.
    موهای مشکیم فر شده بود و یه تاج خوشگل سفید روشون بود.لباس عروسم گیپور بود و دامنش پف خیلی کمی داشت.صورتم اصلاح شده بود و ابروهام تمیز شده بود.آرایش ملیحی که با لبخندی روی لبای سرخم زیبایی صورتمو دوبرابر میکرد.باصدای لیندا برگشت سمتش.
    لیندا:خودتو که خوردی.یه نگاه به من بنداز ببین خوب شدم؟
    نگاش کردم.لباس عروسش فرق خیلی کمی با لباس عروس من داشت.پف دامن اون بیشتر بود.موهای رنگ شده ی شرابیش فر شده بود و تاج اون طلایی بود.
    آرایش اون کمی غلیظتر بود.اما خیلی خوشگل شده بود.
    لیندا یه چرخی زد:خب آجی خوب شدم یا بد؟
    _هیچکدوم.
    لیندا وا رفت:واا یعنی چی؟
    رفتم سمتش:عاااالی شدی خواهر من.
    لبخند گل گشادی زد و پرید بغلم:تو هم همینطور آرام جونم.
    مهری جون و مامان مینو داشتن با لبخند و چشای پر از اشک نگامون میکردن.
    مهری جون اومد سمتمون و صلواتی فرستاد و فوت کرد سمتمون:ایشالا هر دوتاتون خوشبخت شین دخترای من
    جوابمون بهش بـ..وسـ..ـه هایی بود که رو لپای تپلیش کاشتیم.
    باصدای آرایشگر که گفت آقایون داماد تشریف آوردن شنلامون و پوشیدیم و رفتیم دم در.
    هر جفتشون با لبخندای گل گشاد به همراه دسته گلای رز آبی ما ایستاده بودن.به سر تا پای هومن نگاه کردم.کت شلوار براق مشکیش که هیکل ورزیدشو خیلی خوب نشون میداد.کفشای واکس زدش برق میزد.پیرهن سفیدش که با یه کروات پاپیونی تیپشو تکمیل کرده بود.به صورت تیغ زدش نگاه کردم.چشماش بیشتر از همیشه برق میزد.لبخندی بهم زد واومد سمتم.دست گل و رو به روم گرفت.ازش دسته گل و گرفتم.دستاشو سمتم دراز کرد.با گرفتن دستاش برگ جدیدی از دفتر زندگی من ورق خورد ومن در کنار مرد زندگیم به سمت خوشبختی راه افتادم...

    ***
    گیرم تمام دنیا بگوید ما مال هم نیستیم.ما به درد هم نمیخوریم.نه!ما به درد هم نمیخوریم چون ما کنار هم دردی نداریم..مگر نه؟


    گیرم برای زیر یک سقف رفتن ، عشق،آخرین معیار این جماعت باشد...گیرم دوست داشتن بدون سند حرام باشد...عجیب باشد...باور نکردنی باشد...گیرم تا آخر عمر تنها بمانم..گیرم هرگز دستانت در دستانم قفل نشود..گیرم آغوشت هیچ گاه مال من نشود..من اما...گیر این گیرم ها نیستم..من..تاابد...گیر چشمان توام...گیر دوست داشتنت.

    ***
    بچه ها ممنونم از تمام کسانی که رمانمو دنبال کردن و با نظراتشون کمکم کردند.این اولین رمان من بود میدونم بد نوشتم و شاید اون جور که انتظار میرفت خوب تمومش نکردم اما سعی میکنم تو رمان دومم جبران کنم.دوستون دارم
    دوستان عزیز این
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ،اولین رمان منه.لطفا بخاطر ضعف هام واشتباهاتم ببخشید.ممنون از خواهرای گلم محدثه ومهدیه جون که کمکم میکنند وانرژی میدن.


    پایان
    15 مهر 1395
    16:11
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا