حالا که کمیخیالم بابت نوشین جون راحت شده بود، به شدت خوابم میاومد؛ ولی نمیتونستم نوشین جون رو همینجوری رها کنم و خودم برم بخوابم. به سمت اتاق نوشین جون حرکت کردم که دستی جلوم رو سد کرد. بعد شاهرخ جلوم ظاهر شد و گفت:
- کجا میری؟
تو دلم گفتم میرم قلوه سنگ بچینم بزنم تو سرت! (البته دسته گل بود؛ ولی خب لیاقت این کارها رو نداره) ولی به جاش گفتم:
- هیچی میخوام مواظب نوشین جون باشم، میرم اتاقشون.
خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستم رو گرفت و مانع شد. این دیگه داره خیلی پای بابا لنگ درازیش رو درازتر از گلیمش میکنه. با جدیت گفتم:
- دستم رو ول کنید.
دستم رو که ول نکرد هیچ با پرویی تمام محکمتر گرفتش. بیشعوره دیگه! با اخم تقلا کردم که مچ دستم رو آزاد کنم؛ ولی مگه زورم به اون هرکول غول تشن میرسید؟ انگار ارث باباشه که گرفته و ول نمیکنه. اوه خدایا معذرت! نباید پشت سر کسی که دستش از این دنیا کوتاهه چیزی بگم!
شاهرخ بدون توجه به تقلاهای من روبهروم وایساد و مستقیم به چشمهام خیره شد. نگاه خیرهاش انگار میتونست تا عمق ذهنم رو بخونه. سریع چشمهام رو به زمین دوختم. صداش رو شنیدم که گفت:
- لج نکن، چشمهات سرخِ سرخه، برو بخواب...مشکلی پیش اومد خبرت میکنم! قول میدم!
بهش توپیدم:
- از همون قولهایی که به نوشین جون دادید؟!
اخمهاش رفت تو هم! به درک پسرهی...! خب راست میگم دیگه! فشار دستش چند برابر شد که از درد چشمهام رو روی هم فشار دادم. برای درد هیچ وقت تا حالا جیغ و داد نکرده بودم. نفسهای عمیق و پرحرصی که میکشید به صورتم میخورد. ازبین دندونهای کلید شدهاش گفت:
- من قولی نمیدم که بهش عمل نکنم!
هر کاری کردم نشد پوزخند نزنم. نمیدونم تو اون لحظه اون همه زور رو از کجا آوردم. با تمام قدرتم مچ دستم رو بیرون کشیدم و با حفظ همون ریشخند بهش گفتم:
- متاسفانه جنابعالی نمیتونی معجزه کنی!
با گفتن این حرف به سمت اتاقم رفتم و در رو محکم بهم کوبیدم. به در تکیه دادم، جای انگشتهای بلندش روی مچ دستم خودنمایی میکرد. هنوز هم درکش برام سخت بود که چه جوری شاهرخ به مادرش قول دروغی داد و من رو مجبور کرد که مثل خودش قول بدم. اون که حال مادرش رو میدید چرا قولی داد که خودش هم میدونست ممکنه چه عواقب بدی داشته باشه؟! به سمت تختم رفتم و دراز کشیدم. اینقدر این پهلو اون پهلو شدم که نفهمیدم کی چشمهام گرم شد و به خواب رفتم.
- کجا میری؟
تو دلم گفتم میرم قلوه سنگ بچینم بزنم تو سرت! (البته دسته گل بود؛ ولی خب لیاقت این کارها رو نداره) ولی به جاش گفتم:
- هیچی میخوام مواظب نوشین جون باشم، میرم اتاقشون.
خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستم رو گرفت و مانع شد. این دیگه داره خیلی پای بابا لنگ درازیش رو درازتر از گلیمش میکنه. با جدیت گفتم:
- دستم رو ول کنید.
دستم رو که ول نکرد هیچ با پرویی تمام محکمتر گرفتش. بیشعوره دیگه! با اخم تقلا کردم که مچ دستم رو آزاد کنم؛ ولی مگه زورم به اون هرکول غول تشن میرسید؟ انگار ارث باباشه که گرفته و ول نمیکنه. اوه خدایا معذرت! نباید پشت سر کسی که دستش از این دنیا کوتاهه چیزی بگم!
شاهرخ بدون توجه به تقلاهای من روبهروم وایساد و مستقیم به چشمهام خیره شد. نگاه خیرهاش انگار میتونست تا عمق ذهنم رو بخونه. سریع چشمهام رو به زمین دوختم. صداش رو شنیدم که گفت:
- لج نکن، چشمهات سرخِ سرخه، برو بخواب...مشکلی پیش اومد خبرت میکنم! قول میدم!
بهش توپیدم:
- از همون قولهایی که به نوشین جون دادید؟!
اخمهاش رفت تو هم! به درک پسرهی...! خب راست میگم دیگه! فشار دستش چند برابر شد که از درد چشمهام رو روی هم فشار دادم. برای درد هیچ وقت تا حالا جیغ و داد نکرده بودم. نفسهای عمیق و پرحرصی که میکشید به صورتم میخورد. ازبین دندونهای کلید شدهاش گفت:
- من قولی نمیدم که بهش عمل نکنم!
هر کاری کردم نشد پوزخند نزنم. نمیدونم تو اون لحظه اون همه زور رو از کجا آوردم. با تمام قدرتم مچ دستم رو بیرون کشیدم و با حفظ همون ریشخند بهش گفتم:
- متاسفانه جنابعالی نمیتونی معجزه کنی!
با گفتن این حرف به سمت اتاقم رفتم و در رو محکم بهم کوبیدم. به در تکیه دادم، جای انگشتهای بلندش روی مچ دستم خودنمایی میکرد. هنوز هم درکش برام سخت بود که چه جوری شاهرخ به مادرش قول دروغی داد و من رو مجبور کرد که مثل خودش قول بدم. اون که حال مادرش رو میدید چرا قولی داد که خودش هم میدونست ممکنه چه عواقب بدی داشته باشه؟! به سمت تختم رفتم و دراز کشیدم. اینقدر این پهلو اون پهلو شدم که نفهمیدم کی چشمهام گرم شد و به خواب رفتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: