کامل شده رمان اسارت عشق (جلد اول ) | Ava Banoo کاربر انجمن نگاه دانلود

با توجه به رمان ،به نظر شما کدوم زاویه دید برای داستان مناسب تره ؟


  • مجموع رای دهندگان
    80
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ava Banoo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/26
ارسالی ها
724
امتیاز واکنش
61,759
امتیاز
978
سن
25
محل سکونت
شیراز
حالا که کمی‌خیالم بابت نوشین جون راحت شده بود، به شدت خوابم می‌اومد؛ ولی نمی‌تونستم نوشین جون رو همین‌جوری رها کنم و خودم برم بخوابم. به سمت اتاق نوشین جون حرکت کردم که دستی جلوم رو سد کرد. بعد شاهرخ جلوم ظاهر شد و گفت:
- کجا میری؟
تو دلم گفتم میرم قلوه سنگ بچینم بزنم تو سرت! (البته دسته گل بود؛ ولی خب لیاقت این کارها رو نداره) ولی به جاش گفتم:
- هیچی می‌خوام مواظب نوشین جون باشم، می‌رم اتاقشون.
خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستم رو گرفت و مانع شد. این دیگه داره خیلی پای بابا لنگ درازیش رو دراز‌تر از گلیمش می‌کنه. با جدیت گفتم:
- دستم رو ول کنید.
دستم رو که ول نکرد هیچ با پرویی تمام محکم‌تر گرفتش. بی‌شعوره دیگه! با اخم تقلا کردم که مچ دستم رو آزاد کنم؛ ولی مگه زورم به اون هرکول غول تشن می‌رسید؟ انگار ارث باباشه که گرفته و ول نمی‌کنه. اوه خدایا معذرت! نباید پشت سر کسی که دستش از این دنیا کوتاهه چیزی بگم!
شاهرخ بدون توجه به تقلا‌های من روبه‌روم وایساد و مستقیم به چشم‌هام خیره شد. نگاه خیره‌اش انگار می‌تونست تا عمق ذهنم رو بخونه. سریع چشم‌هام رو به زمین دوختم. صداش رو شنیدم که گفت:
- لج نکن، چشم‌هات سرخِ سرخه، برو بخواب...مشکلی پیش اومد خبرت می‌کنم! قول می‌دم!
بهش توپیدم:
- از همون قول‌هایی که به نوشین جون دادید؟!
اخم‌هاش رفت تو هم! به درک پسره‌ی...! خب راست می‌گم دیگه! فشار دستش چند برابر شد که از درد چشم‌هام رو روی هم فشار دادم. برای درد هیچ وقت تا حالا جیغ و داد نکرده بودم. نفس‌های عمیق و پرحرصی که می‌کشید به صورتم می‌خورد. ازبین دندون‌های کلید شده‌اش گفت:
- من قولی نمی‌دم که بهش عمل نکنم!
هر کاری کردم نشد پوزخند نزنم. نمی‌دونم تو اون لحظه اون همه زور رو از کجا آوردم. با تمام قدرتم مچ دستم رو بیرون کشیدم و با حفظ همون ریشخند بهش گفتم:
- متاسفانه جنابعالی نمی‌تونی معجزه کنی!
با گفتن این حرف به سمت اتاقم رفتم و در رو محکم بهم کوبیدم. به در تکیه دادم، جای انگشت‌های بلندش روی مچ دستم خودنمایی می‌کرد. هنوز هم درکش برام سخت بود که چه جوری شاهرخ به مادرش قول دروغی داد و من رو مجبور کرد که مثل خودش قول بدم. اون که حال مادرش رو می‌دید چرا قولی داد که خودش هم می‌دونست ممکنه چه عواقب بدی داشته باشه؟! به سمت تختم رفتم و دراز کشیدم. این‌قدر این پهلو اون پهلو شدم که نفهمیدم کی چشم‌هام گرم شد و به خواب رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    *‌*‌*
    فصل یازدهم:
    داشتم فرار می‌کردم؛ ولی از دست کیا؟ نمی‌دونستم! فقط می‌دویدم تا بهم نرسن. خودم رو جلوی یه هتل دیدم. فوراً داخلش شدم. اون‌جا شلوغ بود و پر از آدم! ولی انگار من رو نمی‌دیدن.پیش هر کدوم‌شون که می‌رفتم مشغول صحبت بودن و صدای التماس‌های من رو که ازشون کمک می‌خواستم، نمی‌شنیدن. سرم رو برگردوندم! یه شبح سیاه بین جمعیت به طرفم می‌اومد. خواستم فرار کنم؛ ولی انگار جمعیت فشرده شده بود و نمی‌تونستم حتی یه سر سوزن تکون بخورم.
    یه دفعه انگار دستی من رو هل داد و از بین جمعیت پرتم کرد بیرون! افتادم روی یه پله. سرم رو بلند کردم دیدم راه پله طویلی رو به طبقه بالاست. هنوز هم احساس خطر می‌کردم. می‌خواستم بلند شم و از پله‌ها بالا برم؛ ولی انگار تمام قدرت پاهام رو از دست داده بودم. با بدبختی خودم رو به نرده‌های کنار پله‌ها رسوندم و آروم آروم خودم رو بالا کشیدم. طبقه بالا فقط یه اتاق بود. به سر درش نگاه کردم. تمام وجودم یخ بست! این اتاق نه!
    صدایی از داخل اتاق صدام می‌کرد. آروم داخلش شدم، سرم رو با دست‌هام گرفتم. خدایا دوباره نه! دوباره نه! اون شخص صورتش رو به پنجره بود. بهم گفت:
    - دیر کردی دختر جون!
    در حالی که با ترس پشت سرم رو نگاه می‌کردم که مبادا یه دفعه اون شبح سیاه بیاد به اون شخص گفتم:
    - تو رو خدا، من زیاد وقت ندارم باید چی‌کار کــ...
    با برگشتن سر اون شخص و دیدن چهره‌اش کپ کردم. با لکنت گفتم:
    - نو... نوش... نوشین... جون شـُ.... شما؟
    نوشین جون بی‌رمق گفت:
    - باید کمکمون کنی!
    - چی‌کار کنم نوشین جون؟
    صدای کسی از بیرون می‌اومد که می‌گفت:
    - یالا زود‌تر پیداش کنید!
    با وحشت به سمت نوشین جون برگشتم و گفتم:
    - تو رو خدا عجله کنید من باید برم!
    نفس نوشین جون به سختی بالا می‌اومد. به ته مونده نفسش گفت:
    -... نســ... نســخـــ.... دار.....
    - نوشین جون من نمی‌فهمم شما چی می‌گید! واضح‌تر بگید!
    نوشین تمام سعیش رو کرد و گفت:
    - کاغذ... گوشه... تخت...
    نتونست بقیه حرفش رو بگه و بی‌هوش شد. تکونش دادم:
    - نوشین جون بلند شید.... تو رو خدا... کاغذ گوشه تخت چی؟
    - تو قرار نیست چیزی بفهمی‌!
    برگشتم سمتش! باز هم خودش بود! با ترس نگاهش کردم که خنده‌ی بلندی سر داد و گفت:
    - می‌ترسی؟ نمی‌دونی وقتی ترس رو تو چشم‌هات می‌بینم چه‌قدر خوشحال می‌شم. من هم وقتی تو من رو می‌کشتی خیلی ترسیده بودم.
    سرش داد زدم و با بغض گفتم:
    - من تو رو نکشتم، من مقصر نیستم!
    - هه تا کی می‌خوای خودت رو پاک و بی‌گـ ـناه نشون بدی؟! من به کنار، جواب این‌ها رو چی می‌خوای بدی؟
    با دستش به پشت سرش اشاره کرد. وای خدایا همه‌شون بودن. با داد گفت:
    - تو زندگی تک تک این‌ها رو خاکستر کردی. فکر کردی این‌ها می‌بخشنت؟
    به چهره‌های خونی و لباس‌های پاره شده تک تک‌شون نگاهی کردم و دوزانو روی زمین افتادم و گفتم:
    - من نمی‌خواستم. به همون خدا قسم نمی‌خواستم این اتفاق بیفته! جبران می‌کنم!
    اومد جلو و بازوم رو گرفت و من رو وادار به بلند شدن کرد. من رو جلو یکی از اون‌ها برد و گفت:
    - دست کنده شده‌ی این رو چه جوری می‌خوای جبران کنی؟‌ هان؟!
    ‌هان رو اون‌قدر بلند گفت که احساس کردم روح از تنم جدا شد. نگاهم به دست بریده شده‌ی دختر بود که خون ازش چکه چکه روی زمین می‌ریخت. به چشم‌هاش نگاه کردم.تو چشم‌هاش یه بغض تلخ بود. زیر لب گفتم:
    - متاسفم.
    من رو هل داد که محکم به دیوار خوردم. گفت:
    - تاسف تو زندگی ما رو بهمون برنمی‌گردونه. دستت به خون ما آلوده شده!
    - داری مزخرف می....
    با وحشت نگاهم رو به دست‌هام دوختم. دست‌هام پر از خون بود! نفس کم آورده بودم. بلند گفتم:
    - این یه دروغه... دروغه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - دلیار؟ دلیار؟
    - نه!
    با ترس از خواب پریدم. نفس نفس می‌زدم. قلبم تو سـ*ـینه‌ام دیوانه‌وار می‌تپید. صدای پری رو شنیدم که گفت:
    - دلیار خوبی؟
    بی‌توجه به پری، دست‌هام رو که می‌لرزید بالا آوردم و بهشون نگاه کردم. خونی نبود! همین جور که به دست‌هام خیره بودم دست‌های گرمی‌ روی دستم نشست. نگاهم رو با گنگی به پری دوختم. پری نگران گفت:
    - دلیار چی شده؟ چرا این‌قدر یخی؟ کابوس می‌دیدی؟
    تا این رو گفت خودم رو انداختم تو بغلش و شروع به گریه کردم:
    - پری من نمی‌خواستم. من هیچ کاری نکردم! من...
    گریه امونم رو بریده بود. پری آروم من رو تو بغلش نگه داشته بود و مثل یه مادر موهام رو نوازش می‌کرد و می‌گفت:
    - هیش چیزی نیست. کابوس بوده! تموم شده!
    سرم رو بلند کردم و نگاه اشکیم رو به صورت آروم پری دوختم. به ظاهر سرم رو تکون دادم که یعنی حرفش رو قبول کردم. پری دستم رو فشرد و گفت:
    - الان بهتری؟
    سرم رو تکون دادم که با لبخند گفت:
    - موش زبونت رو خورده؟
    سرم رو به چپ و راست تکون دادم که پری خنده کوتاهی کرد و یه دفعه شکلک‌های مسخره‌ای از خودش در آورد. انگشت اشاره‌ی دست چپش رو می‌کشید کف دست راستش، بعد دست راستش رو مشت کرد برد طرف دهنش.‌ هاج و واج نگاش می‌کردم که خندید و گفت:
    - چیه؟ چرا مثل زامبی نگام می‌کنی؟
    - پری حالت خوبه؟
    پری دست انداخت دور گردنم و گفت:
    - عالی‌ام عشقم!
    - این ادا‌ها یعنی چی؟
    - خب تو فقط سرت رو تکون می‌دادی، من هم گفتم یه تاکتیک باغچه‌بانی برم!
    - خب حالا منظورت چی بود؟ من که نفهمیدم چی گفتی!
    پری با خنده گفت:
    - چون بالای سرت نوشته‌ ای‌کیو گلم!
    - پری مسخره‌ام نکن بگو دیگه!
    پری که دید اصلاً شوخی ندارم و به قول خودش امروز از اون روزهاست که از دنده چپ بلند شدم با اخم تصنعی گفت:
    - ایش مرده شور اون اخلاق سگیت رو ببرن. درویش کن اون چشم‌های پاچه گیرت رو! داشتم می‌گفتم بلند شو بریم صبحونه بخوریم.
    زیر لب بهش گفتم:
    - باشه تو برو من یه دوش بگیرم بیام.
    - اهه دلیار فقط چهل ساعت طول می‌کشه تا تو موهات رو بشوری، تا بیای بیرون باید شام بخوریم.
    دستم رو روی صورتم کشیدم و با حرص گفتم:
    - باشه حداقل برو تا لباسم رو عوض کنم. صورتم رو بشورم بیام. اجازه این یکی رو که دارم؟!
    پری پشت چشمی‌نازک کرد و گفت:
    - باشه اجازه‌ میدم فقط زودا! یه ربع دیگه باید پایین باشی!
    - باشه پری، تو برو بذار من هم یه گلی تو سرم بریزم.
    پری با تعجب نگام کرد و بعد زیر لب گفت:
    - باشه من می‌رم.
    فهمیدم دلخور شده. خودم هم ناراحت شدم از این برخوردم. ولی ذهنم اون‌قدر درگیر اون خواب بود که فرصت فکر کردن و تجزیه تحلیل رفتار بقیه رو نداشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    شیر آب رو باز کردم و صورتم رو زیرش گرفتم. رگ‌های صورتم به خاطر سردی آب منجمد شد؛ ولی عین خیالم نبود. برای کم کردن التهاب درونم لازم بود. دیگه داشتم نفس کم می‌آوردم. نفس عمیقی کشیدم و شیر آب رو بستم. به چهره‌ی خیس دخترِ تو آینه خیره شدم. دنبال چی می‌گشتم؟ هه صفت قاتل بودن چه بهم می‌اومد! من نمی‌خواستم! تقصیر من نبود!
    دستی به صورتم کشیدم و به سمت موهام بردم و اون‌ها رو عقب کشیدم. خدایا! چشم از آینه برداشتم و از توالت بیرون اومدم. لباسم رو عوض کردم و بی‌حوصله پله‌ها رو پایین رفتم. وقتی به سالن رسیدم همه پشت میز نشسته بودن. سلام آرومی‌کردم و سر جام نشستم، سمت راست شاهرخ. یه لیوان چایی روبه‌روم گذاشته شد؛ ولی من بی‌توجه به اطراف به بخار‌هایی که از فنجون چایی بلند می‌شد چشم دوخته بودم.
    - دلیار؟ دلیار؟ دلیار خانوم؟
    با صدای شاهرخ به طرفش برگشتم و مات نگاهش کردم. متوجه حالم شد؛ چون با نگرانی که تو صداش کاملاً مشهود بود گفت:
    - خوبی؟!
    خوب؟ واقعاً نمی‌تونستم حالم رو توصیف کنم. وسط اون همه درگیری ذهنی، به این فکر کردم که چه‌قدر شاهرخ رفتارش باهام فرق کرده. نه به اون داد و فریاد و تحقیر کردنش تو اولین برخوردمون، نه به توجهات الانش! نگرانی و مهربونی شاهرخ برام مبهم بود. دلیل این همه توجه‌اش چی بود؟!
    نه می‌تونستم توجهاتش رو مثل کاوه تعبیر کنم، نه می‌تونستم به اون خیال پردازی دخترونه توی ذهنم پر و بال بدم. اهه! ندایی تو دلم گفت:
    - واقعاً فکر می‌کنی احساسی بهت داره؟! خیلی احمقی که همچین فکری می‌کنی! از خواب و رویا بیا بیرون. ترحم رو پای محبت نذار، اون داره بهت ترحم می‌کنه! تو کجا و اون کجا؟ هیچ پیش خودت فکر کردی خیلی بالاتر از توئه؟ چی باعث شده فکر کنی احساسی بهت داره؟
    خودم از دادن این جواب به خودم، درمونده شدم. واقعاً چی باعث شده بود که من یه همچین توهمی‌بزنم؟ ندای دیگه‌ای سرم داد زد:
    - خاک بر سرت دلیار! یعنی این‌قدر بدبخت شدی که چشمت دنبال محبت یه مَرده که بچه داره و زنش رو طلاق داده؟ این‌قدر خوار و خفیف شدی؟ مگه چند سالته؟ 5-4 ماه دیگه تازه 18 ساله میشی!
    یه جورایی حق با هر دوشون بود. با قرار گرفتن دستی رو دست‌هام عین برق گرفته‌ها 4-3 متری پریدم بالا! نگاهم افتاد به دست‌های مردونه شاهرخ که روی دست‌هام قرار گرفته بود. رفتار‌های شاهرخ بدجوری اذیتم می‌کرد. این آزادی بی‌قید و بندش که به خودش اجازه می‌داد هر کاری رو انجام بده عصبانیم می‌کرد. شاید به خاطر این‌که آب و هوای خارج به تنش خورده آداب این‌جا رو فراموش کرده. بدبختی این‌جا بود که تلاش‌های من هم برای این‌که بهش حد و حدودش رو بفهمونم بی‌فایده بود. بعضی اوقات حالم از خودم بهم می‌خوره. منی که اجازه نمی‌دادم پسری نگاهش بهم بیفته الان این برخوردها برام پیش می‌اومد. درسته که ناخواسته و خلاف میلم بوده؛ ولی به هرحال اصلا رفتار شاهرخ برام قابل هضم نیست.
    اوف، وجدانم سرزنشگر بهم گفت:
    - چی به سر ایمانت اومده؟ این بود اون همه ادعای نجابت کردن؟ اجازه می‌دی یه نامحرم دستت رو بگیره؟ از کی تا حالا اینقدر وقیح شدی؟
    - من نمی‌خوام که اون این‌کارها رو بکنه. من که بهش نمی‌گم بیا دستم رو بگیر...
    - ولی اجتنابم نمی‌کنی. اگه خودت هم دوست نداری، پس الان دستت تو دست‌های اون چی‌کار می‌کنه؟
    به خودم اومدم. هنوز هم دست‌هام تو دست‌هاش بود. فشار خفیفی به دستم وارد کرد و گفت:
    - ببینمت دلیار!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    سرم رو تا حد ممکن پایین گرفته بودم. نگاه‌های بقیه هم سمت ما معطوف شده بود. خواستم دستم رو از زیر دست‌هاش بیرون بکشم که محکم‌تر از قبل گرفت و گفت:
    - بهت می‌گم نگاهم کن!
    موندن رو جایز ندونستم. از جام بلند شدم دلم می‌خواست ازش دور باشم خیلی دور! جایی که حداقل این فکرها به سراغم نیاد. من کم مشکل و بدبختی ندارم که الان بخوام تفسیر رفتار‌ها و کارهای شاهرخ رو هم بهشون اضافه کنم. به نگاه نگران بقیه لبخند کم جونی زدم؛ یعنی سعی‌ام رو کردم لبخند بزنم. رو بهشون گفتم:
    - بابت صبحونه ممنون. ببخشید من باید برم.
    دستم رو از دست‌های قدرتمند شاهرخ بیرون آوردم و به سمت باغ رفتم. صدای شاهرخ رو شنیدم که گفت:
    - دلیار صبر کن هوا سرده!
    اهمیتی به حرفش ندادم و حرکت کردم. صداش رو شنیدم که از پری پرسید:
    - دلیار چشه؟!
    نموندم تا بقیه حرفش و توجیهات پری رو بشنوم، زدم بیرون. به سمت آلاچیق رفتم. نشستم، ذهنم در معرض انفجار بود.
    مقصر این زندگی من کی بود؟ من؟! شاهرخ؟! کیومرث؟! مژگان؟! کارن؟! کی؟ من که مثل آدم داشتم زندگیم رو می‌کردم. مثل بقیه دخترهای دبیرستانی مدرسه می‌رفتم. تو یه خونه‌ی کوچیک محله پایین شهر! زندگی فقیرانه ولی آبرومندی داشتیم! چی شد که زندگی روی بی‌رحمش رو نشونم داد؟ کی خوشبختی ساده‌ی خانواده‌ام رو چشم زد؟
    دستم رو روی صورتم گذاشتم و شروع به گریه کردم. می‌گن گریه برای آدم‌های ضعیفه! ولی خدا خودش شاهده که هر کسی هم جای من بود تا الان کمرش خم شده بود. تنها چیزی که می‌تونست آرومم کنه همین گریه‌ها بود. شاید این اشک‌ها رو آتیش دلم می‌ریختن و خاموشش می‌کردن. ادعای محکم بودن نداشتم؛ چون اون‌قدر شکسته و دوباره بلند شدم که فکر نکنم حتی تحمل یه شکست دیگه رو داشته باشم. روحم خسته‌ی خسته بود.
    دستم رو از روی صورتم برداشتم و بهشون نگاه کردم. تو دلم به خودم پوزخند زدم. خیلیه که آدم تو سن 17 سالگی بهش برچسب قاتل بودن بخوره. صحنه‌های خواب‌هام مثل فیلم سینمایی جلو چشمم می‌اومد. از اون شب کذایی و نفرین شده یه سال می‌گذره و این کابوس‌ها از همون موقع گریبان‌گیرم شده! هر چی می‌خوام به خودم بفهمونم که مقصر من نبودم؛ ولی نمی‌تونستم. مقصر مرگش من بودم، نه هیچ کس دیگه! فقط من!
    قفسه سـ*ـینه‌ام می‌سوخت، نفسم به سختی بالا می‌اومد؛ ولی دست از گریه کردن بر نمی‌داشتم. دلم پر بود. ترسی که به دلم چنگ می‌زد غیر قابل توصیف بود. ترس از فاش شدن حقیقت! حقیقتی که با روشن شدنش نمی‌دونستم قراره چه اتفاقی بیفته.
    با قرار گرفتن جسم ضخیمی ‌روی شونه‌ام پشت سرم رو نگاه کردم؛ اوه خدای من شاهرخ! خدایا نذار برای خودم فکر و خیال الکی کنم. من می‌خوام دور بشم از همه‌ی این خیالات، خدایا خودت کمکم کن. این چیزی نیست که بخواد به سرانجام برسه. نذار پیش خودم شرمنده بشم. اون کارهاش فقط از روی ترحمه ترحم! دلیار دلت رو نباز!
    چشم‌هام رو بستم و سعی کردم برای یه لحظه هم که شده از این فکر و خیال‌ها خودم رو راحت کنم؛ ولی مگه می‌شد با حضور کسی که دلیل اصلی این خود درگیری‌هام بود رویا بافی نکنم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    شاهرخ اومد و کنارم نشست؛ هیچی نمی‌گفت و فقط به صورتم خیره شده بود. سنگینی نگاهش کلافه‌ام کرده بود؛ ولی هم چنان سرم پایین بود و نگاهش نمی‌کردم. شاید اگه قبلاً نگاه می‌کردم مشکلی نداشت؛ ولی الان حتی نگاه کردن بهش هم گـ ـناه بود. تا همین لحظه هم پرونده اعمالم سنگینِ سنگین شده، دیگه نمی‌خوام به گناهم اضافه کنم.
    خواستم بلند شم برم داخل که دستم رو گرفت. نفسم بالا نمی‌اومد، شاهرخ با چهره‌ی در هم جلوم وایساد. نگاش نکردم و سعی کردم انگشت‌هاش رو که دور مچم پیچیده شده بود رو باز کنم. صداش رو شنیدم که گفت:
    - نگاهم کن!
    با لجاجت سرم رو پایین نگه داشتم. نفس عمیقی کشید، فکر کنم عصبی شده بود؛ چون دفعه دوم با حرص آشکارا و صدای کمی‌بلند گفت:
    - بهت می‌گم به من نگاه کن!
    همون طور که سرم پایین بود گفتم:
    - من هیچ حرفی با شما ندارم، دستم رو ول کنید.
    تو یه حرکت ناگهانی دستم رو محکم کشید که پرت شدم تو بغلش. این‌قدر ناگهانی این کار رو کرد که شوکه شدم، مبهوت نگاهش می‌کردم که غرید:
    - وقتی یه چیزی می‌گم دوست دارم همون کاری انجام بشه که گفتم.
    محکم من رو گرفته بود و اجازه نمی‌داد یه ذره تکون بخورم. با عصبانیت گفتم:
    - چی از جون من می‌خواید؟ ولم کنید دارم اذیت می‌شم.
    حصار دست‌هاش شل شد؛ امّا ولم نکرد. با عصبانیت بهش توپیدم:
    - درک این موضوع که شما نامحرمید، این‌قدر براتون سخته؟ یا شاید هم براتون مهم نیست و به خودتون اجازه می‌دید از هر حد و مرزی تجـ*ـاوز کنید؟
    دوباره حلقه دورم رو تنگ‌تر کرد و گفت:
    - من هر کاری دلم بخواد می‌کنم، کیه که بخواد جلوم رو بگیره؟
    دیگه داشت رو مخم اسکی می‌رفت. مشتی به سـ*ـینه‌اش زدم و گفتم:
    - ولم کن هرکول وگرنه.....
    مهربون خندید و گفت:
    - وگرنه چی خانوم کوچولو؟ می‌خوای چی‌کار کنی؟ باز هم می‌خوای فلفل هندی به خوردم بدی یا می‌خوای این‌دفعه تمساح بندازی تو غذام؟
    مات نگاش کردم. بالاخره قضیه‌ی اون‌شب رو به روم آورد! پس فهمیده بود! خنگ که نبود، می‌فهمید کار منه! نگاهم رو که دید لبخند محوی زد و آروم من رو از تو بغلش در آورد؛ ولی دستم رو رها نکرد. اون‌قدر خجالت کشیدم که احساس می‌کردم گدازه آتش‌فشانی دا ره از صورتم می‌زنه بیرون. عذاب وجدان داشت دیوونه‌ام می‌کرد، نمی‌دونم دیگه باید با چه زبونی بهش بفهمونم که این برخوردهاش غلطه! صداش رو شنیدم که زیر لب گفت:
    - کوچولو خجالتی!
    - من هیچم کوچولو نیستم!
    یه لنگه ابروش رو برد بالا و گفت:
    - اوه ببخشید مادمازل متوجه نبودم. خب دختر کوچولو‌هایی که عروسک‌شون گم شده این‌جوری گریه می‌کنن، من هم با خودم فکر کردم شاید تو هم مثل اون‌ها عروسکت رو گم کردی!
    با عصبانیت نگاهش کردم. از چشم‌هاش شیطنت می‌بارید. با دیدن نگاهم گفت:
    - منظوری نداشتم! فقط می‌خواستم ذهنت رو نسبت به چیزی که اشکت رو در آورده منحرف کنم. اشاره‌ای به صورتم کرد و ادامه داد:
    - گویا موفق هم بودم.
    اون دستم رو که آزاد بود روی صورتم کشیدم و با تعجب بهش نگاه کردم. لبخند محوی روی صورتش بود. با دیدن نگاهم دستم رو کشید و دوباره روی صندلی‌های آلاچیق نشوند. دستم رو رها کرد و با جدیت بهم گفت:
    - اگه دختر خوبی باشی و برام توضیح بدی دستت رو نمی‌گیرم؛ ولی اگه بخوای لج بازی کنی...
    ادامه‌ی حرفش رو نگفت و به دست‌هام اشاره کرد. اخم‌هام رفت تو هم! بدم می‌اومد از اینکه یه مرد با زور و قدرتش بخواد حرفش رو به کرسی بنشونه؛ ولی خب شاهرخ هم از اون دسته آدم‌هایی بود که یا حرف خودشه یا حرف خودشه! از این همه غرور و تکبرش حرصم می‌گرفت. زورگو! چپ چپ نگاهش کردم که شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - میل خودته، بهت یه پیشنهاد دادم می‌تونی قبول کنی، می‌تونی ردش کنی!
    - ولی این اسمش پیشنهاد نیست.
    لبخند مغروری زد و گفت:
    - پس اسمش چیه؟!
    - باج گیری!
    خنده‌ی بلندی سر داد. خنده‌هاش محکم و پر از غرور بود و جذبه‌اش رو چند برابر می‌کرد. از این‌که هیچ جور نمی‌شد ازش ایراد گرفت از خودم حرصی می‌شدم. پای راستش رو روی پای چپش انداخت و بهم گفت:
    - کجای حرفم باج‌گیری بود؟!
    با غیظ نگاهش کردم و گفتم:
    - اینکه بین مسائل شخصی یه نفر و اعتقاداتش فاصله بندازید و اون رو مجبور کنید از بین این دو، یکی رو انتخاب کنه باج‌گیری محسوب نمی‌شه؟
    لبخندی زد و گفت:
    - از نظر من نه!
    - ولی از نظر من آره! خواهش می‌کنم این مسئله رو درک کنید که شما نسبت به من نامحرمید و این کارهایی که انجام می‌دید اعتقادات من رو زیر پا می‌ذاره و من ناراحت می‌شم. شاید سبک زندگی شما این مدلی باشه؛ ولی این جور روابط تو فرهنگ لغت من بی‌معنی هستن. پس ازتون خواهش می‌کنم همون طور که برای خودتون ارزش و احترام قائل هستید؛ سعی کنید درک متقابلی هم از احساسات و خصوصیات اطرافیان‌تون داشته باشید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    تو تموم مدتی که من حرف می‌زدم جدی بهم نگاه می‌کرد؛ شاید توقع نداشت این‌قدر واضح بهش تذکر بدم یا... نمی‌دونم؛ ولی هر چی که بود با تموم شدن حرفم با یه نیمچه اخم گفت:
    - بسیار خب؛ ولی فکر می‌کردم شما با نوع روابط مشکلی نداشته باشید. از اون گذشته تو کشور خودمون هم دیگه این چیزها عادی شده، سخت‌گیریت بی‌مورده.
    - نه اسمش سخت‌گیری نیست، من هم برای زندگیم یه سری چارچوب‌هایی دارم و از نظر خودم این‌ها سخت گیری محسوب نمی‌شه. این‌ها اعتقاد و باور و ایمان من هستند.
    شاهرخ با جدیت گفت:
    - من به خواسته‌ات احترام می‌ذارم؛ ولی قبلش باید یه سوال ازت بپرسم.
    با شک نگاش کردم و گفتم:
    - چه سوالی؟!
    - دیشب چه کابوسی می‌دیدی؟!
    از این که این‌قدر رک و بی‌حاشیه پرسید جا خوردم. انتظار نداشتم بخواد همچین سوالی بپرسه. سرم رو انداختم پایین و گفتم:
    - این مسائل شخـ...
    نذاشت حرفم تموم بشه و گفت:
    - این مسائل شخصی نیست دلیار، بفهم! از وقتی اومدی کابوس می‌بینی و مدام تو خواب گریــ...
    حرفش رو خورد و به من که با چشم‌های اندازه توپ بسکتبال نگاهش می‌کردم خیره شد. یعنی چی؟ اون از کجا می‌دونست که شب‌ها خواب می‌بینم؟! از کجا می‌دونست گریه می‌کنم. نذاشت علامت سوال‌های توی ذهنم بیشتر بشه. کلافه دستی بین موهاش کشید و گفت:
    - منظورم حرف پری بود. پری می‌گفت از دیشب که حال مامان بد شد تو کابوس می‌دیدی و گریه می‌کردی. می‌خوام بدونم چه خوابی می‌دیدی!
    مشکوک نگاهش کردم. یه جورایی احساس می‌کردم حرفش رو پیچوند؛ ولی خب گفت حرف پری، یعنی قضیه‌ی دیشب...یعنی شاهرخ می‌خواست بدونه من دیشب چی خوابی دیدم؟ یعنی.... اه مرده شور من رو ببرن با این یعنی!
    نمی‌دونم چرا؛ ولی یه حسی تو وجودم می‌گفت که خوابم رو براش تعریف کنم؛ ولی نه همه‌اش رو! شاید می‌خواستم بهش بفهمونم که دروغ گفتن ممکنه چه عواقب بدی داشته باشه! از اون گذشته شاهرخ از کجا می‌خواست بفهمه که خواب من تمام و کمال چی بوده؟! جایی که باید بدونه رو بهش می‌گم. آره این خودش بهترین راهه!
    نفس عمیقی کشیدم و بهش گفتم:
    - نوشین جون چه‌قدر براتون مهمه؟
    - منظورت چیه؟ این جواب سوال من نبود!
    - شما بهم جواب بدید بعد من می‌گم.
    شاهرخ با جدیت نگام کرد و گفت:
    - مشخصه اون مادرمه! مادرم برای من یعنی عزیزترین بعد از خدا.
    سرم رو انداختم پایین و گفتم:
    - پس چرا بهش دروغ گفتید؟
    شاهرخ کلافه و عصبی از جاش بلند شد و گفت:
    - چرا این‌قدر این بحث رو کِشِش می‌دی؟
    - چون باید بفهمید دروغ گفتن به مادرتون کار اشتباهیه!
    شاهرخ این‌دفعه صداش رو برد بالا و گفت:
    - من هیچ وقت به مادرم دروغ نمی‌گم این برای بار هزارم!
    مثل خودش با اخم گفتم:
    - وعده‌ی برگشتن کسی که دستش از این دنیا کوتاه‌ست رو به نوشین جون دادید. شما چه اسمی ‌روی این رفتارتون می‌ذارید؟ دلسوزی؟ محبت؟ چی آخه؟! این کار شما چیزی جز دروغ نیست. من هم بـ...
    - بس کن دلیار!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    با تعجب به شاهرخ نگاه کردم که سرم داد کشیده بود. راستش ترسیده بودم. صورتش از عصبانیت قرمز بود، دستش رو مشت کرد و به ستون چوبی آلاچیق زد و بلند گفت:
    - لعنتی!
    چشم‌هام رو با صدای دادش محکم روی هم فشار می‌دادم تا شاید آروم بشم. صدای نفس‌های عصبیش رو نزدیکم شنیدم. آروم چشم‌هام رو باز کردم که نگاهم تو نگاه به خون نشسته‌اش قفل شد. آروم امّا عصبی گفت:
    - بار آخرت باشه که می‌گی...
    حرفش رو ادامه نداد به جاش عصبی تو موهاش دست کشید. سعی کردم حداقل با ملایمت باهاش حرف بزنم. آروم گفتم:
    - ببین شاهرخ من.......
    اما با دیدن نگاه شاهرخ حرف تو دهنم ماسید. نگاهش کلافه بود. با همون لحن خسته گفت:
    - چرا داری عذابم می‌دی دلیار؟ من داغونم!
    با بهت نگاش کردم که گفت:
    - باید یه قول بهم بدی!
    مشکوک پرسیدم:
    - چه قولی؟
    - می‌خوام مثل یه خانم فهمیده درک کنی و بچگانه رفتار نکنی.
    - ببخشید متوجه منظورتون نمی‌شم.
    - ببین تو گفتی هر کس مسائل شخصی مربوط به خودش رو داره درسته؟
    گیج گفتم:
    - خب آره هنوز هم حرفم همونه.
    - پس من اگه یه مسئله شخصی زندگیم رو از تو پنهون کرده باشم تو نباید ناراحت بشی، درسته؟
    دقیق نمی‌دونم چرا؛ ولی از حرفش ناراحت شدم. منطقی که فکر می‌کردم زندگی اون نباید برام مهم می‌بود و طبیعتاً من نباید ناراحت بشم؛ ولی با شنیدن حرفش اخم‌هام رفت تو هم. ولی سعی کردم خودم رو به بی‌خیالی بزنم، برای همین بی‌تفاوت شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
    - بله زندگی هر کس به خودش ربط داره، دلیلی نداره شما بخواید جزئیات خصوصی زندگی‌تون رو بهم بگید...و بالعکس!
    یه دفعه‌ی شاهرخ به طرفم اومد و گفت:
    - پس دنبالم بیا!
    با تعجب گفتم:
    - کجا؟!
    - تو همراهم بیا، خودت متوجه می‌شی.
    و بلافاصله حرکت کرد. من هم پشت سرش به راه افتادم. دلم به شور افتاده بود، نمی‌دونستم قراره چی نشونم بده و چه اتفاقی بیفته! دست‌هام رو مشت کرده بودم تا حداقل یه کم از استرسم کم بشه.
    وارد عمارت شدیم، دیدم که شاهرخ به سمت ضلع غربی رفت. اوف باز هم ضلع غربی! چرا هر چی اتفاق هست باید تو این بخش از عمارت بیفته. شاهرخ پله‌ها رو بالا می‌رفت؛ امّا من پایین پله‌ها وایساده بودم و حرکتی نمی‌کردم. دوباره تموم خاطرات گذشته به ذهنم هجوم آورد. اولین دیدارم با شاهرخ، دعوایی که کردیم، رفتن من به اون انباری. نمی‌دونم چرا هیچ وقت به این بخش از عمارت حس خوبی نداشتم. شاهرخ به سمتم برگشت و وقتی دید حرکتی نمی‌کنم پله‌های رفته رو پایین اومد و روبه‌روم وایساد و گفت:
    - چیه دلیار؟ چرا نمیای؟
    بدون اینکه متوجه باشم گوشه‌ی آستینش رو گرفتم و گفتم:
    - شاهرخ اصلاً حس خوبی ندارم، من نمی‌خوام چیزی بدونم.
    کارم تحت اختیار خودم نبود. اون لحظه، ترس، قدرت فکر کردن رو ازم گرفته بود، برای همین بدون اینکه متوجه باشم این کار رو کردم. خدا خودش می‌دونه که کارم بدون هیچ قصد و نیتی بود. من فقط با تمام وجودم می‌ترسیدم. یه دفعه شاهرخ دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
    - من پیشتم! تا وقتی من نفس می‌کشم از هیچ چیز نباید بترسی.
    به چشم‌هاش خیره شدم. درخشش چشم‌هاش مثل تلالو نور آفتاب روی دریا بود. از چشم‌هاش آرامش به دلم تزریق می‌شد. نگاهم سر خورد و به دست‌هاش که روی دست‌هام بود دوخته شد. خدای من! با خجالت دستم رو از زیر دستش کشیدم و نگاهم رو ازش گرفتم که آروم خندید و من رو با خودش به طبقه بالا هدایت کرد.
    همه‌اش منتظر یه اتفاق بد بودم. با هم وارد همون راهرو اتاق‌ها شدیم. دوباره همون فضای تاریک و ترسناک! صحنه‌های خوابم از جلو چشمم کنار نمی‌رفت. انگار تو واقعیت باهاش روبه‌رو شده بودم. دست‌هام می‌لرزید. شاهرخ متعجب گفت:
    - دلیار؟ چرا می‌لرزی؟
    - می‌ترسم! باور کن می‌ترسم. من از این‌جا می‌ترسم!
    این جمله‌ها رو با بغض می‌گفتم. شاهرخ آروم امّا محکم گفت:
    - حتی وقتی من کنارتم؟!
    با این جمله‌اش مثل آتیشی که روی آب ریخته باشن، آروم شدم. به سمت انتهای راهرو می‌رفتیم. آخر راهرو یه در بیشتر نبود. پشت در وایسادیم. شاهرخ به سمتم برگشت و گفت:
    - دلیار می‌خوام ببینی و خوب به حرف‌هام فکر کنی. عجولانه قضاوت نکن، باشه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    فقط تونستم سرم رو به معنی باشه تکون بدم. شاهرخ نفس عمیقی کشید و در رو باز کرد. جرئت نداشتم داخل اتاق رو ببینم. هزار جور فکر و خیال مختلف به ذهنم هجوم آورده بود. شاهرخ خودش وارد شد و وقتی دید من نمی‌رم داخل، با لحن غمگینی گفت:
    - بیا داخل، این‌جا چیزی برای ترس وجود نداره.
    آروم وارد اتاق شدم؛ ولی هم چنان سرم پایین بود. دلم نمی‌خواست سرم رو بالا بیارم. صدای بسته شدن در اتاق من رو به خودم آورد. پشت سرم رو نگاه کردم، شاهرخ با چشم‌های غمگین بهم زل زده بود. دلم از این نگاه غمگینش آتیش می‌گرفت. دوست داشتم همیشه نگاهش همون نگاه شاهرخ مغرور و خشک باشه. همون شاهرخی که جدیت تو نگاهش هر کسی رو به اطاعت مجبور می‌کنه. درک این نگاه غمگینش برام ممکن نبود. بهش نگاه کردم که با سر بهم اشاره کرد که پشت سرم رو نگاه کنم. آروم به عقب برگشتم که با دیدن صحنه‌ی روبه‌رو نفس تو سـ*ـینه‌ام حبس شد.
    چشم‌هام تا اخرین حد ممکن گشاد شده بود. نفس‌هام به شماره افتاده بود. این امکان نداشت! امکان نداشت! تعادلم رو از دست دادم و دو قدم عقب رفتم که دست‌های شاهرخ کمرم رو گرفت و مانع از افتادنم شد. با وحشت پرسید:
    - دلیار چرا اینجوری شده؟
    چشم‌هام فقط گوشه اتاق رو می‌دید. تنها چیزی که تونستم بگم این بود:
    - این کیه؟!
    شاهرخ همون طور که مواظب بود دوباره زمین نخورم زمزمه‌وار گفت:
    - پدرم!
    ضربه اصلی بهم وارد شد، با نگاهی که توش هزار معنی نهفته بود بهش خیره شدم. پدرش؟! مگه نگفته بودن پدرش مرده؟!
    رنجش تو نگاهم به وضوح معلوم بود. سرم رو بین دست‌هام گرفتم. نه نمی‌تونه واقعیت داشته باشه! مگه می‌شه؟! آخه چه‌قدر وجه تشابه؟! نگاه سرگردونم رو به تختی دوختم که مردی رنجور روی اون خوابیده بود و یه عالم سیم و دستگاه اطرافش رو احاطه کرده بود. اوه خدای من! هیچ تمرکزی روی افکارم نداشتم. ذهنم آشفته‌ی آشفته بود. نمی‌دونستم باید چه رفتاری از خودم نشون بدم. عصبانی باشم یا متعجب!
    دلم می‌خواست چشم‌هام رو باز می‌کردم و می‌دیدم که دوباره یکی از کابوس‌های شبانه‌ام بوده ولی نه! این یکی از هر حقیقتی واقعی‌تر بود. نگاه منتظرم رو دوختم به شاهرخ. باید توضیح می‌داد. منظور نگاهم رو فهمید. آروم از روی مبل بلند شد و به طرف تخت رفت. بهم اشاره کرد که من هم برم. با قدم‌های لرزان به تخت نزدیک شدم. با هر قدم، روزگار حقیقت رو مثل سیلی به گوشم می‌زد که این یه رویا نیست واقعیِ واقعیه!
    چه‌قدر شکسته شده بود. گذر زمان رو به راحتی می‌تونستی تو چهره‌اش ببینی. بغض بدی تو گلوم بود. شاهرخ دو تا صندلی آورد و کنار تخت گذاشت و خودش روی یکیش نشست. دست‌های پدرش رو تو دست‌هاش گرفت و گفت:
    - سلام بابا! مهمون نمی‌خوای؟ یکی از اعضای جدید خانواده‌مون رو آوردم بهت معرفیش کنم.
    صداش با بغض همراه بود؛ امّا تمام سعیش رو می‌کرد که اشک نریزه. شاید نمی‌دونست که این لحن پر از دردش از صد‌ها قطره اشک بدتره. قطره اشکی از چشم‌هام چکید. آروم روی صندلی نشستم و به چهره عمو اردلان نگاه کردم. حتی با این‌که چشم‌هاش بسته بود؛ ولی مهربونی از صورتش می‌بارید. محو چهره عمو اردلان بودم که شاهرخ شروع به حرف زدن کرد:
    - 3 ساله که نتونستم لبخند پدرم رو ببینم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    نگاهش کردم که لبخند تلخی زد و ادامه داد:
    - از دست دادن شمیم همه‌ی ما رو داغون کرد. بیشتر از همه بابام و...
    منتظر نگاهش کردم که نفس عمیقی کشید و گفت:
    - کسی که شمیم رو دیوانه‌وار دوست داشت و عاشقش بود.
    و بعد با حالت خاصی نگاهم کرد. گنگ نگاش کردم و گفتم:
    - من می‌شناسمش؟
    یه لبخند محو زد؛ از اون لبخندهایی که من رو یاد بابام می‌انداخت. مستقیم بهم خیره شد و گفت:
    - آره!
    اخم‌هام رفت تو هم. من تعداد افراد کمی‌ رو می‌شناختم. داشتم تو ذهنم تک تک آدم‌ها رو بررسی می‌کردم که یه دفعه چشم‌هام گرد شد! اوه نه! یعنی...
    دستم رو جلو دهنم گرفتم تا جیغ نزنم، با بهت و بغض گفتم:
    - کاوه؟!
    شاهرخ فقط به تکون دادن سرش قناعت کرد. حالم خراب شد! بیچاره کاوه! اول خانواده‌اش بعد هم عشقش!
    خدای من! مگه یه آدم چه‌قدر تحمل داره؟
    با یاد آوری رنج‌هایی که کاوه کشیده بود، گریه‌ام گرفت. شاهرخ با صدای گرفته‌ای ادامه داد:
    - کاوه پسر محکمیه! زود تونست خودش رو جمع کنه. این اخلاقش رو دوست دارم، از خودش برای بقیه می‌گذره؛ بعد از رفتن شمیم پدرم طاقت یه مصیبت دیگه رو نداشت و سکته کرد. مادرم هم به خاطر شمیم و هم به خاطر بابا دووم نیاورد و کارش به بیمارستان روانی کشید.
    دستم رو جلو دهنم گرفته بودم تا صدای گریه‌ام بلند نشه. چه‌قدر این خانواده سختی کشیده بودن! حالا به این حقیقت رسیدم که پول خوشبختی نمیاره! واقعاً در مورد شاهرخ و خانواده‌اش صدق می‌کرد. با صدایی که به خاطر گریه خش‌دار شده بود گفتم:
    - پس چرا عمو حالش این‌جوری شد. مگه فقط یه سکته نبود؟
    شاهرخ بهم نگاهی کرد و از توی جیب سوئیشرتش یه دستمال خوشگل در آورد و داد بهم و گفت:
    - اشک‌هات رو پاک کن!
    دستمال رو ازش گرفتم و تشکر کردم. شاهرخ از روی صندلی بلند شد و کنار پنجره رفت. نگاهم به عمو بود که صداش رو شنیدم:
    - بابا سکته قلبی کرد و یه مدت تو ICU بود. فکر می‌کردیم که حالش خوب می‌شه؛ ولی در کمال تعجب دیدیم که بابا رفت تو کما! همگی جا خوردیم! دکترها می‌گفتن چون شدت حمله قلبی زیاد بوده باعث این اتفاق شده. 8 ماه گذشت و ما هر روز به این امید می‌رفتیم بیمارستان که به هوش اومده باشه؛ ولی بعد از 8 ماه انتظارِ بیهوده، دکترها آب پاکی رو روی دستمون ریختن و گفتن که بابا وارد زندگی نباتی شده! الان دقیقا 2 سال و چهار ماهه که بابا روی این تخت خوابیده و هیچ حرکتی نمی‌کنه. پزشکی که پدرم تحت معالجه‌اش بود، می‌گفت افرادی که وارد زندگی نباتی می‌شن تمامی‌علائم حیاتی‌شون مثل یه فرد نرماله و گاهی هم ممکنه حرکات غیر ارادی ازشون سربزنه ولی هیچ عکس العملی در برابر محرک‌های بیرونی از خودشون بروز نمی‌دن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا