وای من دوباره رفتم رو ویبره! سپهر که چپ چپ به شاهرخ نگاه میکرد؛ امّا شاهرخ شیطون ابرویی بالا انداخت و خندید. اگه چند دقیقه پیش که مثل شیر درنده شده بود رو ندیده بودم، فکر میکردم قرصی چیزی مصرف کرده که اینجوری شنگول میزنه. یکی نیست به خودم بگه آخه خود تو که عین ماست پهن شدی کف زمین و از خنده داری زمین رو میجوی مگه چیزی زدی که داری به شاهرخ این برچسب رو میزنی؟
سرم رو زانوم بود که حضور کسی رو بالای سرم حس کردم. سرم رو بلند کردم و شاهرخ رو دیدم که با لبخند نگاهم میکنه. امروز شاهرخ، شاهرخ همیشه نبود. حصار غرور و سردیش ناپدید شده بود. از این شاهرخ خوشم میاومد؛ نگاه مهربونش بهم آرامش میداد.
همون جور بهش خیره بودم که جلوم زانو زد و روی زمین نشست، با همون لبخند محوش بهم گفت:
- به چی فکر میکنی خانوم؟
چی میگفتم بهش؟ میگفتم درد بیدرمون گرفتم که مدام نگاهم به سمتت کشیده میشه؟ میگفتم از همون لحظهای که جلوی همه ازم معذرت خواستی دلم لرزیده؟ میگفتم همهاش دارم با خودم میجنگم که به خودم بفهمونم هیچی نیست؛ ولی تپش هر لحظهی قلبم که با دیدنت تندتر میشه بهم میگـه که از هر حقیقتی واضحتر و از هر رویایی شیرینتره؟
به زور لبخندی زدم و گفتم:
- هیچی!
با نگاهی مچگیرانه زل زد به چشمهام و با لبخندی که عمیقتر شده بود گفت:
- مطمئنی؟
عین بچهها سرم رو تکون دادم و گفتم:
- اوهوم!
تک خندهای کرد و بلند شد و به منم گفت:
- بلند شو؛ زمین سرده لرز میکنی.
و به دنبال این حرفش دستش رو به سمتم دراز کرد. نمیخواستم دستش رو بگیرم؛ ولی از طرفی هم نمیخواستم ضایعش کنم، برای همین لبخند به چهره نشوندم و با شوخی گفتم:
- درسته به خاطر خنده این جوری پخش زمین شدم؛ ولی دیگه خودم میتونم روی پای خودم بایستم.
با گفتن این حرف از روی زمین بلند شدم. به محض بلند شدن دستم رو به کمرم گرفتم؛ آخ! تازه فهمیدم سنگهای کف سالن چهقدر سرد بوده، استخونهای پا و کمرم درد میکرد. شاهرخ با نگرانی گفت:
- خوبی؟!
- آره فقط کمرم یکم درد میکنه.
- اوف از دست تو، آخه کی میشینه رو زمین سفت و سرد؟
لبخند کم جونی زدم و گفتم:
- من!
نگاهم به پری افتاد که پشت سر سپهر و سروش به آرومیبه سمت ما میاومد. تا دیدمش دوباره یاد جنگولک بازی چند لحظه پیشش افتادم و به قول خودش نیشم شل شد. با همون لبخند نظارهگر اومدنشون بودم که صدای شاهرخ رو نزدیک گوشم حس کردم:
- خاله ریزه چی تو فکرته که همهاش میخندی؟
اصلاً تو این عالم نبودم و ذهنم همهاش پیش سپهر و پری بود. عشق هر چیزی که هست خوشگله! یه حس نابه! مثل چشمه توی قلبت میجوشه و کم کم کل وجودت رو تو خودش غرق میکنه. سپهر هر از گاهی به عقب برمیگشت و لبخند زیبایی تحویل پری میداد و پری محجوبانه سر به زیر میانداخت. با لبخند در حالی که چشم از اون دو تا بر نمیداشتم زیر لب شعری رو زمزمه کردم که فکر میکردم به حال و هوای اون دوتا بخوره؛ ولی هرگز فکرش رو نمیکردم که ممکنه همین دو بیت باعث چه ماجراهایی بشه!
- « من کزین فاصله غارت شدهی چشم تو ام
چون به دیدار تو افتد سر و کارم چه کنم؟
یک به یک با مژههایت دل من مشغول است
میلههای قفسم را نشمارم چه کنم؟»
با لبخند بهشون نگاه میکردم که یه دفعه پری سرش رو بلند کرد و باهام چشم تو چشم شد. به بقیه نگاه کردم؛ کسی حواسش به من نبود. لبخند شیطونی زدم. دستم رو جلو لبم گرفتم و یه بـ ـوسـ هوایی برای پری فرستادم. پری این حرکتم رو که دید، چشمهاش گرد شد و دوباره سرش رو پایین انداخت.
سرم رو زانوم بود که حضور کسی رو بالای سرم حس کردم. سرم رو بلند کردم و شاهرخ رو دیدم که با لبخند نگاهم میکنه. امروز شاهرخ، شاهرخ همیشه نبود. حصار غرور و سردیش ناپدید شده بود. از این شاهرخ خوشم میاومد؛ نگاه مهربونش بهم آرامش میداد.
همون جور بهش خیره بودم که جلوم زانو زد و روی زمین نشست، با همون لبخند محوش بهم گفت:
- به چی فکر میکنی خانوم؟
چی میگفتم بهش؟ میگفتم درد بیدرمون گرفتم که مدام نگاهم به سمتت کشیده میشه؟ میگفتم از همون لحظهای که جلوی همه ازم معذرت خواستی دلم لرزیده؟ میگفتم همهاش دارم با خودم میجنگم که به خودم بفهمونم هیچی نیست؛ ولی تپش هر لحظهی قلبم که با دیدنت تندتر میشه بهم میگـه که از هر حقیقتی واضحتر و از هر رویایی شیرینتره؟
به زور لبخندی زدم و گفتم:
- هیچی!
با نگاهی مچگیرانه زل زد به چشمهام و با لبخندی که عمیقتر شده بود گفت:
- مطمئنی؟
عین بچهها سرم رو تکون دادم و گفتم:
- اوهوم!
تک خندهای کرد و بلند شد و به منم گفت:
- بلند شو؛ زمین سرده لرز میکنی.
و به دنبال این حرفش دستش رو به سمتم دراز کرد. نمیخواستم دستش رو بگیرم؛ ولی از طرفی هم نمیخواستم ضایعش کنم، برای همین لبخند به چهره نشوندم و با شوخی گفتم:
- درسته به خاطر خنده این جوری پخش زمین شدم؛ ولی دیگه خودم میتونم روی پای خودم بایستم.
با گفتن این حرف از روی زمین بلند شدم. به محض بلند شدن دستم رو به کمرم گرفتم؛ آخ! تازه فهمیدم سنگهای کف سالن چهقدر سرد بوده، استخونهای پا و کمرم درد میکرد. شاهرخ با نگرانی گفت:
- خوبی؟!
- آره فقط کمرم یکم درد میکنه.
- اوف از دست تو، آخه کی میشینه رو زمین سفت و سرد؟
لبخند کم جونی زدم و گفتم:
- من!
نگاهم به پری افتاد که پشت سر سپهر و سروش به آرومیبه سمت ما میاومد. تا دیدمش دوباره یاد جنگولک بازی چند لحظه پیشش افتادم و به قول خودش نیشم شل شد. با همون لبخند نظارهگر اومدنشون بودم که صدای شاهرخ رو نزدیک گوشم حس کردم:
- خاله ریزه چی تو فکرته که همهاش میخندی؟
اصلاً تو این عالم نبودم و ذهنم همهاش پیش سپهر و پری بود. عشق هر چیزی که هست خوشگله! یه حس نابه! مثل چشمه توی قلبت میجوشه و کم کم کل وجودت رو تو خودش غرق میکنه. سپهر هر از گاهی به عقب برمیگشت و لبخند زیبایی تحویل پری میداد و پری محجوبانه سر به زیر میانداخت. با لبخند در حالی که چشم از اون دو تا بر نمیداشتم زیر لب شعری رو زمزمه کردم که فکر میکردم به حال و هوای اون دوتا بخوره؛ ولی هرگز فکرش رو نمیکردم که ممکنه همین دو بیت باعث چه ماجراهایی بشه!
- « من کزین فاصله غارت شدهی چشم تو ام
چون به دیدار تو افتد سر و کارم چه کنم؟
یک به یک با مژههایت دل من مشغول است
میلههای قفسم را نشمارم چه کنم؟»
با لبخند بهشون نگاه میکردم که یه دفعه پری سرش رو بلند کرد و باهام چشم تو چشم شد. به بقیه نگاه کردم؛ کسی حواسش به من نبود. لبخند شیطونی زدم. دستم رو جلو لبم گرفتم و یه بـ ـوسـ هوایی برای پری فرستادم. پری این حرکتم رو که دید، چشمهاش گرد شد و دوباره سرش رو پایین انداخت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: