کامل شده رمان اسارت عشق (جلد اول ) | Ava Banoo کاربر انجمن نگاه دانلود

با توجه به رمان ،به نظر شما کدوم زاویه دید برای داستان مناسب تره ؟


  • مجموع رای دهندگان
    80
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ava Banoo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/26
ارسالی ها
724
امتیاز واکنش
61,759
امتیاز
978
سن
25
محل سکونت
شیراز
وای من دوباره رفتم رو ویبره! سپهر که چپ چپ به شاهرخ نگاه می‌کرد؛ امّا شاهرخ شیطون ابرویی بالا انداخت و خندید. اگه چند دقیقه پیش که مثل شیر درنده شده بود رو ندیده بودم، فکر می‌کردم قرصی چیزی مصرف کرده که اینجوری شنگول می‌زنه. یکی نیست به خودم بگه آخه خود تو که عین ماست پهن شدی کف زمین و از خنده داری زمین رو می‌جوی مگه چیزی زدی که داری به شاهرخ این برچسب رو می‌زنی؟
سرم رو زانوم بود که حضور کسی رو بالای سرم حس کردم. سرم رو بلند کردم و شاهرخ رو دیدم که با لبخند نگاهم می‌کنه. امروز شاهرخ، شاهرخ همیشه نبود. حصار غرور و سردیش ناپدید شده بود. از این شاهرخ خوشم می‌اومد؛ نگاه مهربونش بهم آرامش می‌داد.
همون جور بهش خیره بودم که جلوم زانو زد و روی زمین نشست، با همون لبخند محوش بهم گفت:
- به چی فکر می‌کنی خانوم؟
چی می‌گفتم بهش؟ می‌گفتم درد بی‌درمون گرفتم که مدام نگاهم به سمتت کشیده می‌شه؟ می‌گفتم از همون لحظه‌ای که جلوی همه ازم معذرت خواستی دلم لرزیده؟ می‌گفتم همه‌اش دارم با خودم می‌جنگم که به خودم بفهمونم هیچی نیست؛ ولی تپش هر لحظه‌ی قلبم که با دیدنت تند‌تر می‌شه بهم می‌گـه که از هر حقیقتی واضح‌تر و از هر رویایی شیرین‌تره؟
به زور لبخندی زدم و گفتم:
- هیچی!
با نگاهی مچ‌گیرانه زل زد به چشم‌هام و با لبخندی که عمیق‌تر شده بود گفت:
- مطمئنی؟
عین بچه‌ها سرم رو تکون دادم و گفتم:
- اوهوم!
تک خنده‌ای کرد و بلند شد و به منم گفت:
- بلند شو؛ زمین سرده لرز می‌کنی.
و به دنبال این حرفش دستش رو به سمتم دراز کرد. نمی‌خواستم دستش رو بگیرم؛ ولی از طرفی هم نمی‌خواستم ضایعش کنم، برای همین لبخند به چهره نشوندم و با شوخی گفتم:
- درسته به خاطر خنده این جوری پخش زمین شدم؛ ولی دیگه خودم می‌تونم روی پای خودم بایستم.
با گفتن این حرف از روی زمین بلند شدم. به محض بلند شدن دستم رو به کمرم گرفتم؛ آخ! تازه فهمیدم سنگ‌های کف سالن چه‌قدر سرد بوده، استخون‌های پا و کمرم درد می‌کرد. شاهرخ با نگرانی گفت:
- خوبی؟!
- آره فقط کمرم یکم درد می‌کنه.
- اوف از دست تو، آخه کی می‌شینه رو زمین سفت و سرد؟
لبخند کم جونی زدم و گفتم:
- من!
نگاهم به پری افتاد که پشت سر سپهر و سروش به آرومی‌به سمت ما می‌اومد. تا دیدمش دوباره یاد جنگولک بازی چند لحظه پیشش افتادم و به قول خودش نیشم شل شد. با همون لبخند نظاره‌گر اومدن‌شون بودم که صدای شاهرخ رو نزدیک گوشم حس کردم:
- خاله ریزه چی تو فکرته که همه‌اش می‌خندی؟
اصلاً تو این عالم نبودم و ذهنم همه‌اش پیش سپهر و پری بود. عشق هر چیزی که هست خوشگله! یه حس نابه! مثل چشمه توی قلبت می‌جوشه و کم کم کل وجودت رو تو خودش غرق می‌کنه. سپهر هر از گاهی به عقب برمی‌گشت و لبخند زیبایی تحویل پری می‌داد و پری محجوبانه سر به زیر ‌می‌انداخت. با لبخند در حالی که چشم از اون دو تا بر نمی‌داشتم زیر لب شعری رو زمزمه کردم که فکر می‌کردم به حال و هوای اون دوتا بخوره؛ ولی هرگز فکرش رو نمی‌کردم که ممکنه همین دو بیت باعث چه ماجراهایی بشه!
- « من کزین فاصله غارت شده‌ی چشم تو ام
چون به دیدار تو افتد سر و کارم چه کنم؟
یک به یک با مژه‌هایت دل من مشغول است
میله‌های قفسم را نشمارم چه کنم؟»
با لبخند بهشون نگاه می‌کردم که یه دفعه پری سرش رو بلند کرد و باهام چشم تو چشم شد. به بقیه نگاه کردم؛ کسی حواسش به من نبود. لبخند شیطونی زدم. دستم رو جلو لبم گرفتم و یه بـ ـوسـ هوایی برای پری فرستادم. پری این حرکتم رو که دید، چشم‌هاش گرد شد و دوباره سرش رو پایین انداخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    الهی حتی از من هم خجالت می‌کشه. با لبخند صورتم رو برگردوندم و با قیافه برزخی شاهرخ در چند سانتی صورتم روبه‌رو شدم. لبخندم به خاطر عصبانیتش جمع شد. سفیدی چشم‌هاش به سرخی می‌زد و رگ‌های صورتش به خاطر عصبانیت بیرون زده بود. نفس‌های داغ از عصبانیتش به صورتم می‌خورد و جالب این‌جا بود که من حتی دلیل این تغییر رفتار ناگهانی رو نمی‌دونستم.
    آب دهنم رو به زحمت قورت دادم و آروم گفتم:
    - چیزی شده؟
    از بین دندون‌های کلید شده‌اش گفت:
    - برات متاسفم!
    با گفتن این حرفش ازم فاصله گرفت و نگاه سردی بهم انداخت. از سردی نگاهش یخ بستم و دلم لرزید؛ ولی این لرزش حس خوبی بهم نمی‌داد. می‌ترسیدم از این نگاه! بهت زده نگاهش کردم که پوزخندی زد و با اخم به سمت سپهر این‌ها رفت. ناراحت سرم رو انداختم پایین و به این رفتار شاهرخ فکر می‌کردم که صدای سپهر باعث شد توجهم به سمتشون جلب بشه. سپهر که دیگه اثری از خجالت چند دقیقه پیشش نبود، دستش رو روی شونه‌ی شاهرخ انداخت و گفت:
    - حال و هوات چطوره اربـاب؟
    - طوفانی!
    همه با تعجب بهش نگاه کردن و بعد یه نگاه به من کردن که سرم رو پایین انداختم. شاهرخ با صدای فوق العاده سرد و جدی به سپهر گفت:
    - بیا اتاقم کارت دارم.
    با گفتن این حرفش نایستاد تا جوابی بشنوه، یک راست به سمت ضلع غربی عمارت رفت. سپهر متعجب و مشکوک به سروش نگاه کرد و گفت:
    - یهویی این چش شد؟
    سروش شونه‌ای بالا انداخت و سری به نشونه‌ی ندونستن تکون داد و گفت:
    - نمی‌دونم.
    - من برم پیشش فعلاً داداش.
    - باشه برو، من هم باید برم پیش محمد، مثل اینکه شاهرخ کارش داره. فعلاً.
    هر دوشون نگاهی به من کردن و از همدیگه جدا شدن. پری خودش رو بهم رسوند و گفت:
    - دلیار چی شد یه دفعه؟
    بغضم رو فرو دادم و همون جور که سرم پایین بود، بهش گفتم:
    - هیچی!
    - مگه می‌شه برای هیچی این جوری کنه؟ این همون شاهرخ نیم ساعت پیشه که داشت برای تو اینجوری عربده می‌کشید که من نفرین نکنم؟ ‌هان؟
    صدای پری کمی‌ عصبی به نظر می‌رسید. اشک تو چشم‌هام جمع شده بود و هر لحظه ممکن بود بغضم بشکنه. در جواب سوال پری گفتم:
    - نه نیست. من نمی‌دونم چه اتفاقی برای جناب کیاراد افتاده، برام اصلاً مهم نیست. اگه این‌قدر کنجکاوی برو از خودش بپرس چشه.
    این رو گفتم و راهم رو به سمت ضلع غربی در پیش گرفتم. الان فقط عسل کوچولوی خودم می‌تونست من رو یکم آروم کنه. پری با تعجب به رفتنم نگاه می‌کرد؛ امّا چیزی نگفت و من چه‌قدر ممنونش بودم که بحث رو ادامه نداده.
    یعنی چی شد که شاهرخ این کار رو کرد؟ برای چی گفت متاسفم؟ مگه چی‌کار کردم؟ اه...هر چی فکر می‌کردم کمتر به نتیجه می‌رسیدم. با افکاری مشوش خودم رو به پشت در اتاق عسل رسوندم و همین که خواستم واردش بشم صدایی از یکی از اتاق‌ها به گوش رسید. بین اون اتاق و اتاق عسل فقط به اندازه 3 تا در فاصله بود. آروم نزدیکش شدم. صدای مکالمه دو نفر به گوش می‌رسید. خوبیش به این بود که در اتاق رو کاملاً نبسته بودن و می‌شد فهمید که دارن چی می‌گن. مطمئن بودم شاهرخ و سپهر هستن. اصلاً کنجکاو نبودم؛ در واقع این‌قدر ناراحت شده بودم که دیگه برام مهم نبود شاهرخ چی‌کار می‌کنه و چه حرفی می‌زنه. بی‌خیال خواستم از پشت در برم کنار که با شنیدن اسم خودم از زبون سپهر مکث کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    سپهر: دلیار می‌دونه؟
    شاهرخ: نه، برای چی باید بدونه؟
    - یعنی تو بهش نگفتی؟
    - اه یه بار پرسیدی جوابت هم گرفتی. دیگه چرا هی تکرار می‌کنی؟
    - چته انگار اعصاب نداری؟
    - دست از سرم بردار سپهر! حوصله ندارم. اومدی همین‌ها رو بهم بگی؟
    - نه، اومدم بهت بگم بیشتر مواظب خودت باش.
    - هه چی‌کار کنم؟ لباس بیشتر بپوشم سرما نخورم؟
    - شاهرخ یه دندگی رو بذار کنار! چند بار بهت گفتم بذار چند تا از بچه‌ها تو ساختمون بغلی مستقر بشن؛ چرا گوش نمی‌دی؟
    - تو چرا نمی‌خوای بفهمی‌از این که زیر نظر باشم بدم میاد؟
    - تو چرا نمی‌خوای بفهمی‌ جونت در خطره؟
    - من از مردن نمی‌ترسم!
    - احمق، بحث فقط خودت نیستی. مگه فقط تو این‌جا زندگی می‌کنی؟
    - خودم با همه‌ی وجودم ازشون محافظت می‌کنم.
    - خیلی خری!
    - لطف داری.
    سکوت نسبی بین هر دو شون برقرار شده بود؛ ولی من متعجب شده بودم و ذهنم هنوز اتفاق قبلی رو هضم نکرده یه سری افکار دیگه واردش شد. یعنی چی؟ برای چی جونش در خطره؟ یعنی جونمون در خطره؟
    صدای شاهرخ رشته‌ی افکارم رو پاره کرد:
    - تا کی هستی؟ مدارک رو بهت بدم؟
    - نه اصلاً فکرش هم نکن. باید فردا دوباره برگردم، خیلی زرنگ از آب در اومدن. این دفعه هم تعداد زیادی‌مون شهید شدن. سرهنگ خیلی عصبانیه! من فکر می‌کنم...در واقع مطمئنم نفوذی داریم.
    - چه‌طور؟
    - همه چیز به خوبی پیش می‌رفت تا نزدیکی هدف هم رسیدیم؛ ولی در عرض چند ثانیه بارون تیر بود که روی سرمون می‌بارید. باید هرچه زودتر اون آشغال خائن رو پیدا کنیم وگرنه معلوم نیست قراره چی پیش بیاد.
    - من تا کی باید صبر کنم؟ 5 ماه گذشته.
    - خب بده به پیمان، درعرض چند روز همه‌ی اطلاعات رو بهت می‌ده.
    - به هیچ کس جز خودت اعتماد ندارم، صبر می‌کنم تا برگردی.
    - اوف از دست تو! آها راستی داشت یادم می‌رفت، جاسوس‌ها خبر دادن که وضع داخلی اهریمن سیاه نا به سامانه.
    تن صدای شاهرخ کمی‌شاد شد و گفت:
    - بالاخره یه خبر خوب دادی.
    - خیلی هم خوب نیست جناب.
    - خب؟
    - خبر رسیده یکی از افرادشون بهشون خــ ـیانـت کرده و در رفته. هنوز نمی‌دونن اون فرد کی بوده و دنبالش هستن. هدف اصلی اون‌ها فعلاً سیمرغه.
    - چه خیانتی کرده؟ سیمرغ همون فرد خــ ـیانـت کاره؟
    - آره! هنوز هیچی مشخص نیست. فقط این رو می‌دونم هر چی که بوده، هر کسی که بوده باعث شده کل سیستم و تشکیلاتشون بهم بریزه.
    صدایی از جانب شاهرخ بلند نشد. از سکوتش تعجب کرده بودم که یه دفعه به سپهر گفت:
    - یعنی ضعیف شدن؟
    - متشنج چرا ولی ضعیف نه! الان بحث رقابته...
    شاهرخ دنبال حرف سپهر رو گرفت و گفت:
    - رقابت بین ما و اون‌ها برای پیدا کردن سیمرغ!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - آره اگه بشه این مجموعه‌ی کوچیک رو متلاشی و دستگیر کنیم، می‌تونیم به سردسته‌ی اصلی‌شون برسیم. شاید اون وقت بشه پرونده‌ی مختومه رو دوباره درجریان قرار بدیم.
    - امیدوارم!
    - اگه خدا بخواد همه چیز درست میشه. کاری نداری؟ من دیگه کم کم باید برم...
    نفسم رو تو سـ*ـینه‌ام حبس کرده بودم. اوه! دیگه موندن من جایز نبود. عقب عقب از در دور شدم که یه دفعه پام گیر کرد به گلدون کنار دیوار و خورد به دیوار! صدای شاهرخ اومد که به سپهر گفت:
    - تو هم شنیدی؟
    - چی رو؟
    - صبر کن برم نگاه کنم.
    به محض اینکه این رو گفت دو تا پا داشتم دوتا دیگه هم قرض کردم و پا به فرار گذاشتم. با خودم فکر کردم اگه الان به سمت پله‌ها برم از صدای پام متوجه حضورم می‌شه. قبل از اینکه از اتاق بیرون بیاد رفتم و پشت دیوار پنهون شدم. یواشکی نگاه کردم که دیدم شاهرخ اومد بیرون و نگاهی به هر دو سمت راهرو انداخت. وقتی که دید کسی اون‌جا نیست دوباره به اتاق برگشت. نفسم رو بیرون دادم پوف! کفش‌هام رو در آوردم و با پای برهنه شروع به دویدن کردم. آره داشتم فرار می‌کردم. مغزم از هجوم این همه اتفاقات ناگهانی داغ کرده بود.
    حتی به اتاق عسل هم نرفتم. اگه اون‌جا می‌رفتم و شاهرخ من رو می‌دید، مطمئنم می‌فهمید که فالگوش وایساده بودم. با دو خودم رو به اتاقم رسوندم و در رو قفل کردم. به خاطر دویدن نفس نفس می‌زدم. تکیه‌ام رو به در دادم و همون جا سر خوردم و روی زمین نشستم. چشم‌هام رو بستم و سعی کردم ذهنم رو متمرکز کنم؛ ولی حرف‌های اون دوتا بدجور تو مغزم رژه می‌رفت. من باید چی رو می‌دونستم؟ شاهرخ باید چه چیزی رو بهم می‌گفته که نگفته؟ چرا جون‌مون در خطره؟ چرا جون شاهرخ در خطره؟ مگه اون چی‌کاره است؟ نکنه اون...
    از فکری که کردم چشم‌هام زد بیرون! نه! امکان نداشت! پری خودش گفت که مهندسه؛ گفت داره برای دکترای معماری می‌خونه. اصلاً اون که بیشتر وقت‌ها همین جاست. خب چرا لباس فرم نداره؟ اصلاً درجه‌اش چیه؟
    سرم رو بین دست‌هام گرفتم. برای سوال‌هایی که تو ذهنم بود هیچ جواب قانع کننده‌ای نداشتم. از فکر اینکه شاهرخ پلیس باشه حالم دگرگون شده بود. یه جورایی هم خیالم راحت شده بود، هم استرس گرفته بودم. حداقلش این بود که می‌شد بهش اعتماد کرد؛ ولی بدترینش هم این بود که...
    نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بهش فکر نکنم...یعنی حداقل بهش فکر نکنم؛ ولی مگه می‌شد به چیزی که زندگیم رو تباه کرد و خانواده‌ام رو ازم گرفت فکر نکنم؟
    مثل همیشه تمام تلاشم رو کردم تا به یه چیز دیگه فکر کنم. آها یافتم! وویی اهریمن سیاه دیگه چه اسمیه؟ سیمرغ مگه اسم پرنده نیست؟ پس چرا روی اون بدبخت همچین اسمی‌گذاشتن؟ وای فکرش رو بکن! یعنی چی‌کار کرده؟ شاهرخ عجب آدم مرموزی بود، تا حالا نگفته بود که پلیسه! فکرش هم نمی‌کردم که سپهر پلیس باشه. وای (خنده‌ام گرفت) پس اون روز که گفت می‌خوای بدیش دست آقا پلیسه پس منظورش سپهر بوده! الهی خوش به حال پری! عشقت پلیس باشه هم خیلی هیجانی هستا! مثل مــ..........
    اه، خبر مرگم می‌خواستم ذهنم رو منحرف کنم؛ ولی به هرچی هم که فکر کنم آخرش فقط می‌رسم به یه اسم:
    « شاهرخ»!
    کلافه از روی زمین بلند شدم و رفتم تا وضو بگیرم و نماز بخونم. تنها راه آرامشم همین بود.
    سجاده رو پهن کردم و همین که نیت کردم بغضم ترکید. اشک‌هام راه خودشون رو باز کرده بودن. با گریه نمازم رو خوندم.
    وقتی سر به سجده گذاشتم اشک‌هام شدت بیشتری گرفت. دلیل این همه اشک رو نمی‌دونستم؛ شاید هم می‌دونستم و نمی‌خواستم قبولش کنم. آره درستش همین بود، نمی‌خواستم قبول کنم که حسی به شاهرخ دارم، نمی‌خواستم قبول کنم که گل عشقش تو دلم جوونه زده.
    زار زدم و تو دلم گفتم:
    - خدایا این چه آتیشی بود که انداختی به جونم؟ مگه می‌شه یه دفعه عاشق شد؟ اصلاً من رو چه به عاشقی؟ تو که خودت می‌دونی من نمی‌تونم، من حق عاشق شدن ندارم. چرا این حس رو گریبان‌گیرم کردی؟ اصلاً این حس عاشقیه یا نه؟
    نمی‌شه! امکان نداره! خدایا خودت کمکم کن!
    مهر رو بوسیدم و سجاده رو جمع کردم. سرم بدجور درد می‌کرد. این‌قدر اتفاق‌های جور وا جور اطرافم افتاده بود که نمی‌دونستم به کدوم‌شون فکر کنم. یه لحظه ذهنم به سمت حرف‌های سپهر و شاهرخ کشیده می‌شد؛ لحظه‌ی بعد می‌رفتم تو فکر رفتار شاهرخ که چرا یه دفعه این‌جوری کرد. بعدش به خودم و بدبختی پیش روم و این حس عجیبی که داشت من رو عذاب می‌داد.
    به سمت عسلی کنار تخت رفتم و قرص آرام بخشی رو که توی کشوی عسلی گذاشته بودم رو بیرون آوردم. یه نگاه بهش کردم؛ به کاوه قول داده بودم فقط وقتی کابوس می‌بینم ازش استفاده کنم؛ ولی الان من فقط نیاز به یکم آرامش و خواب بدون دغدغه داشتم. بدون فکر دو تا از قرص‌ها رو برداشتم و بدون آب قورت دادم. روی تختم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. اون‌قدر به چیزهای مختلف فکر کردم که نفهمیدم کی پلک‌هام سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    *‌*‌*
    فصل دوازدهم:
    حس کردم کسی داره محکم به صورتم می‌زنه؛ ولی حال این‌که چشم‌هام رو باز کنم نداشتم. صدای چند نفر بالای سرم می‌اومد، داشتن اسمم رو با نگرانی صدا می‌کردن. سعی کردم چشم‌هام رو باز کنم؛ ولی انگار یه وزنه‌ی صد کیلویی به پلک‌هام آویزون کرده بودن. صداهای اطرافم برام واضح‌تر می‌شد:
    پری: دلیار؟ دلیار جونم چشم‌هات رو باز کن!
    به سختی تونستم پلک‌هام رو تکون بدم. واقعاً نمی‌دونم چم شده بود؛ انگار یه سال بود که نخوابیده بودم. به محض اینکه تکون خوردم، پری با شوق عجیبی گفت:
    - کاوه؟ کاوه بیا دلیار به هوش اومد.
    به دنبال حرف پری صدای گام‌های بلندی در اتاق به گوش رسید. بوی عطرش همه فضا رو پر کرده بود. صدای نگرانش رو شنیدم که گفت:
    - دلیار؟ دلیار صدام رو می‌شنوی؟ چشم‌هات رو باز کن.
    همه تلاشم رو کردم و به آرومی‌چشم‌هام رو باز کردم، صورت کاوه رو در فاصله نزدیکی از صورتم دیدم. از این نزدیکی‌اش هول کردم و یه دفعه چشم‌هام تا آخرین سایز ممکن گشاد شد.
    فهمید که هول شدم، سرش رو برد عقب و چنگی به موهاش زد. با دلخوری به سمتم برگشت و گفت:
    - چرا این کار رو کردی دلیار؟ همه‌ی ما از نگرانی داشتیم می‌مردیم.
    با تعجب بهش نگاه کردم. این هم که مثل شاهرخ حرف‌های عجیب و غریب می‌زنه. نمی‌دونم مگه من چی کار کردم که یکی میاد می‌گـه برات متاسفم، اون یکی می‌گـه چرا این کار رو کردی؟
    دهنم رو باز کردم تا جواب کاوه رو بدم که یه دفعه در اتاق با صدای بدی باز و قامت شاهرخ تو چارچوب در نمایان شد. صورتش از عصبانیت کبود شده بود و نفس نفس می‌زد. خیلی ازش ترسیده بودم. با دو تا قدم خودش رو به کنار تختم رسوند. کاوه خودش رو جلوی شاهرخ انداخت و یه جورایی راهش رو سد کرد. نمی‌دونم چرا؛ ولی چشم‌های کاوه هم نگران شده بود. با آرامش به شاهرخ گفت:
    - ببین شاهرخ، الان...
    یه دفعه شاهرخ مثل بمب ترکید و با خشم فریاد زد:
    - کاوه حتی نمی‌خوام یه کلمه ازت بشنوم. برو کنار!
    و با گفتن این حرفش کاوه رو محکم کنار زد. کاوه هم که عصبانی شده بود، بازوی شاهرخ رو گرفت و گفت:
    - بهت می‌‌گم الان وقتش نیست.
    - هه تو نمی‌خواد برای من تعیین تکلیف کنی که کی وقتشه، برای تو که بد نمی‌شه.
    کاوه با تعجب و خشم بهش نگاه می‌کرد. شاهرخ به سمتم برگشت. اون‌قدر عصبانی بود که مطمئن بودم الان می‌تونست یه لشکر آدم رو با دست‌هاش خفه کنه. من که از همون شروع دعوا خیلی ترسیده بودم، وقتی نگاه شاهرخ بهم افتاد سکته رو زدم. آب دهنم رو به زحمت قورت دادم و بهش خیره شدم که با صدای فریادش چهار ستون بدنم لرزید. با خشم به سمتم حمله کرد و شونه‌هام رو محکم گرفت و گفت:
    - این چه غلطی بود که تو کردی؟ ‌هان؟
    هان رو اون‌قدر بلند گفت که از ترس چشم‌هام رو بستم؛ ولی نه، الان وقتش نبود که بخوام از خودم ضعف نشون بدم. برای همین سعی کردم به خودم مسلط بشم و با لحن عادی گفتم:
    - من نمی‌فهمم در مورد چی حرف می‌زنید! من هیچ کار اشتباهی نکردم که بخوام توضیح بدم.
    مجبورم کرد که از تخت پایین بیام. شونه‌هام داشت تو دست‌هاش خرد می‌شد. در حالی که از خشم نفس نفس می‌زد، از بین دندون‌های کلید شده‌اش گفت:
    - یا نفهمی‌که بعید می‌دونم باشی یا خودت رو به نفهمی‌زدی.
    عصبانی شدم. حق نداشت هرچی دلش می‌خواد بهم بگه، اون از رفتار صبحش، این هم از رفتار الانش. با خشم بهش گفتم:
    - درست صحبت کنید. وقتی کاری نکردم دلیلی نداره که بخوام برای شما توضیح بدم. دستتون رو بکشید کنار.
    با گفتن این حرفم، من رو محکم ول کرد. جوری که تعادلم رو از دست دادم و بازوی سمت چپم محکم به تاجِ بالای تخت خورد و درد بدی تو بدنم پیچید. دست راستم رو روی بازوم گذاشتم و با خشم بهش خیره شدم. فقط برای یه لحظه پشیمونی رو تو چشم‌هاش دیدم؛ ولی این حس حتی یه ثانیه هم دووم نداشت چون با خشم بهم گفت:
    - من خیلی خوشم نمیاد که بخوام بهت دست بزنم. اصلاً تو دخترگدا کجا و من کجا...
    یه دفعه صدای داد کاوه بلند شد:
    - بس کن شاهرخ!
    بغض بدی تو گلوم نشسته بود؛ ولی الان وقت گریه نبود. اجازه نمی‌دادم برای کار نکرده بخواد این‌قدر بهم تو هین کنه. با عصبانیتی که کمتر از خودم سراغ داشتم، روبه‌روش وایسادم و گفتم:
    - آره راست می‌گی من گدام. ولی منِ گدا صد بار شرف دارم به توی پادشاه، تویی که زرق و برق و مال دنیا کورت کرده. اگه من تو این دنیا هیچ پولی ندارم؛ ولی در عوضش حلال و حروم سرم می‌شه امّا تو چی؟ با این که صدهزار بار بهت یادآوری کردم که تو نامحرمی‌، ولی اون‌قدر این چیزها برات بی‌ارزشه که به خودت اجازه می‌دی از حد و مرزی که خدا برات تعیین کرده تجـ*ـاوز کنی. می‌دونی از نظر من تو با اون گرگ‌هایی که اسیرشون بودم هیچ فرقی نداری. تو یه آدم هو...
    - خفه شو! خفه شو!
    دستش رو بالا برد که بهم سیلی بزنه. پوزخندی زدم و چشم‌هام رو بستم. هر لحظه منتظر برخورد دستش به صورتم بودم که با صدای ضعیفی چشم‌هام رو باز کردم:
    - این جا چه خبره؟
    با دیدن نوشین جون که با رنگی پریده نزدیک در اتاق ایستاده بود و با وحشت به ما نگاه می‌کرد، تعجب کردم. نگاهم به سمت شاهرخ کشیده شد که دستش تو هوا معلق مونده بود و اون هم با تعجب به نوشین جون نگاه می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز

    دو تا از خدمتکارها، دست‌های نوشین جون رو گرفته بودن و مواظبش بودن. نوشین جون آروم گفت:
    - شاهرخ داشتی چی‌کار می‌کردی؟
    شاهرخ همون دستی رو که می‌خواست باهاش بهم سیلی بزنه تو موهاش فرو کرد و گفت:
    - هیچی مامان.
    نوشین جون آروم آروم قدم برداشت و به سمت شاهرخ رفت. اصلاً حالش خوب نبود و تعادلی روی راه رفتنش نداشت. خدمتکارها مدام مواظبش بودن که زمین نخوره. رفت و روبه‌روی شاهرخ وایساد و با صدای کم جونی گفت:
    - شاهرخ از گل نازک‌تر بخوای به دخترم بگی من می‌دونم و تو. من این جوری بزرگت کردم؟ تا وقتی حرفی زده نشه، چه جوری می‌شه مشکلات رو حل کرد؟‌ هان؟
    شاهرخ چیزی نگفت و سرش رو پایین انداخت. نوشین جون به سمتم برگشت و گفت:
    - دخترم تو خوبی؟
    دست‌هاش رو گرفتم و گفتم:
    - خوبم نوشین جون. چرا شما اومدید این‌جا؟ بیاین من شما رو تا اتاقتون می‌برم.
    - من خوبم دخـ...
    هنوز جمله‌اش رو تموم نکرده بود که یه دفعه دیدم چشم‌هاش بسته شد و تو بغلم افتاد. با وحشت بهش نگاه کردم و محکم گرفتمش تا زمین نخوریم. با نگرانی صداش می‌زدم:
    - نوشین جون؟ نوشین جون تو رو خدا جواب بدید.
    داشت گریه‌ام می‌گرفت. پری هم با عجله به سمت من اومد و با هم نوشین جون رو روی تختم خوابوندم. به شاهرخ نگاه کردم و با بغض گفتم:
    - شاهرخ تو رو خدا یه کاری کن.
    شاهرخ که تازه به خودش اومده بود، به تخت نزدیک شد و با یه حرکت نوشین جون رو از روی تخت بلند کرد و رو دست‌هاش گرفت. همون جور که به سمت بیرون اتاق می‌رفت به کاوه گفت:
    - زنگ بزن دکتر وحدانی بیاد.
    این رو گفت و از اتاق بیرون رفت. زانوهام تحمل وزنم رو نداشت. روی تخت نشستم و اشک‌هام شروع به باریدن کرد. احساس می‌کردم که مقصر این اتفاقی که برای نوشین جون افتاد، منم. پری کنارم روی تخت نشست و دستش رو گذاشت روی شونه‌ام و گفت:
    - نگران نباش دلیار، حتماً دوباره فشارشون افتاده. چیزی نیست، حالش خوب می‌شه.
    - پری همه‌اش فکر می‌کنم مقصر منم. اگه دعوا نمی‌کردیم حال نوشین جون بد نمی‌شد.
    - کاملاً درسته! خوبه که حداقل به کار اشتباه خودت اعتراف می‌کنی.
    با شنیدن صدای شاهرخ سرم رو بالا آوردم و بهش خیره شدم. اصلاً همه‌اش تقصیر اون بود که این اتفاق افتاد. بلند شدم روبه‌روش وایسادم و انگشت اشاره‌ام رو به نشونه‌ی تهدید جلوش گرفتم و...
    - اگه بلایی سر مامان بیاد من می‌دونم و تو!
    متعجب به شاهرخ خیره شده بودم.باورم نمی‌شد در یه لحظه هر دومون یه جمله رو به زبون آورده باشیم! به خاطر این هماهنگی، لبخندی اومد روی لب‌هام بشینه که با حرف شاهرخ سریع جمع شد:
    - ببین خیلی ادعای دلسوزی نکن. کسی که نمی‌تونه مواظب خودش باشه؛ لازم نیست بخواد واسه مادر من دلسوزی کنه، مادر من هنوز محتاج دلسوزی کسی مثل تو نشده.
    دست‌هام رو مشت کرده بودم. معلوم نبود از کجا داره می‌سوزه که دق و دلیش رو داره سر من خالی می‌کنه. مثل خودش بهش گفتم:
    - حرف از مراقبت نزنید که اگه بخواد بحث بی‌مسئولیتی بیاد وسط، شما خودت یه پا اسطوره‌ای. کسی به بقیه درس مسئولیت و مراقبت و محافظت می‌ده که خودش تو این موارد مثال زدنی باشه نه کسی مثل...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - دلیار، شاهرخ بس کنید دیگه!
    هر دومون به سمت کاوه که این حرف رو زده بود، برگشتیم. کاوه با عصبانیت خودش رو به ما رسوند و گفت:
    - واقعاً برای هردوتاتون زشته که عین بچه‌ها دارید دعوا می‌کنید. خجالت نمی‌کشید؟ نوشین جون تو اون اتاق رو تخت خوابیده. یه ذره به مغزتون فشار بیارید، درک می‌کنید که حال و رو الان نوشین جون همه‌اش به خاطر بچه بازی‌های شماست.
    رو به شاهرخ کرد و گفت:
    - دکتر وحدانی اومده، برو پیشش. من با دلیار حرف می‌زنم.
    شاهرخ چیزی نگفت و به ساییدن دندون‌هاش روی همدیگه قناعت کرد. به سمت در رفت؛ امّا قبلش برگشت و با پوزخند بهم گفت:
    - بهتره از این بعد اگه خواستی خودت رو بکشی، همه رو یه جا بخوری؛ چون دیگه حوصله حرص و جوش خوردن و پرستاری از خانوم رو ندارم.
    این رو گفت و در رو محکم به هم کوبید. هیچی از حرف‌هاش نفهمیدم. عاجزانه به شاهرخ نگاه کردم تا شاید اون برام توضیح بده که چی شده. کاوه نگاهی به پری انداخت که پری سرش رو تکون داد و گفت:
    - من می‌رم بیرون، شاید دکتر وحدانی چیزی لازم داشته باشه.
    با گفتن این حرفش، منتظر جواب کسی نشد و از اتاق بیرون رفت. کاوه روی کاناپه نشست و با دستش به کاناپه روبه‌روییش اشاره کرد که من هم بشینم. روی کاناپه‌ی یه نفره نشستم و بهش نگاه کردم. کاوه نگاه دلخورش رو بهم دوخت و گفت:
    - دلیار این چه کاری بود کردی؟
    دیگه آمپر چسبوندم. با عصبانیت گفتم:
    - من نمی‌فهمم چه جرمی ‌مرتکب شدم که هر کی می‌رسه من رو به صلابه می‌کشه.
    چشم‌هاش رو ریز کرد و بهم خیره شد و گفت:
    - یعنی واقعاً نمی‌دونی چی‌کار کردی؟
    - نه چی‌کار می‌تونم کرده باشم؟ من ظهر بعد از اینکه از پری جدا شدم اومدم طبقه بالا و چون...
    - چی؟
    - ‌هان؟
    کاوه با تعجب نگاهم کرد و گفت:
    - چی گفتی؟ ظهر؟
    مشکوک بهش نگاه کردم و گفتم:
    - آره دیگه پس کی؟
    کاوه دست‌هاش رو به هم قلاب کرد. به جلو خم شد و بهم گفت:
    - دلیار تو الان بیشتر از یه روزه که بی‌هوشی.
    - چی؟
    کاوه به پشتی کاناپه تکیه داد و گفت:
    - فکر می‌کردم تا الان متوجه شدی!
    گیج و منگ نگاهش کردم که پوفی کرد و از روی کاناپه بلند شد. همون جور که تو اتاقم قدم می‌زد شروع به حرف زدن کرد.
    کاوه: دلیار صد دفعه بهت گفتم فقط در صورتی از این قرص مصرف می‌کنی که حمله عصبی بهت دست داده باشه یا دوباره کابوس دیده باشی. برای چی سر خود بلند شدی دو تا قرص رو با هم خوردی؟ ‌هان؟
    - خب من... من...راستش...
    هیچ حرفی برای زدن نداشتم؛ یعنی داشتم؛ ولی نمی‌تونستم به کاوه بگم. به ناچار سکوت کردم و گذاشتم فکر کنه که مقصر سهل‌انگاری خودم بوده. کاوه رو صندلی پشت میزتحریرم نشست و ادامه داد:
    - چرا هیچ چی نمی‌گی دلیار؟ می‌دونی همه‌ی ما چه‌قدر ترسیده بودیم؟ دیروز موقع ناهار پری اومد صدات کنه. هر چی منتظر شدیم دیدیم پری نمیاد. یه دفعه دیدم که داره نگران از پله‌ها پایین میاد و می‌گـه هر چی دلیار رو صدا می‌زنم بلند نمی‌شه. نمی‌دونی چه‌قدر ترسیده بودیم، شاهرخ هم...
    ادامه‌ی حرفش رو نگفت؛ یه جورایی احساس کردم انگار بیشتر از اون چیزی که لازم بوده، بهم گفته. بهش نگاه کردم که نگاهش رو ازم گرفت و به تابلوی روی دیوار دوخت. نفس عمیقی کشید و گفت:
    - شاهرخ بیشتر از همه نگران بود.
    به این حرف کاوه پوزخندی زدم که از چشمش دور نموند. خیلی جدی بهم گفت:
    - فکر می‌کنی دارم بهت دروغ می‌گم؟
    سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم:
    - نه کاوه. از این خنده‌ام می‌گیره که می‌گی شاهرخ نگران بوده. هه اگه نگران بود پس این داد و بی‌داد الانش برای چی بود؟ نکنه این‌جا مردم نگرانی‌شون رو این جوری نشون می‌دن؟ چاره نداشت من رو خفه کنه. اصلا نمی‌دونم از همون به قول خودت دیروز چه...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    اوه، زیادی حرف زدم. زیر چشمی ‌به کاوه نگاه کردم که منتظر بود بقیه حرفم رو بزنم. خدا جون حالا چی بگم؟ نگاهم رو بی‌هدف اطراف می‌چرخوندم. کاوه نزدیکم اومد و صدام زد:
    - دلیار؟
    - بله؟
    - می‌شه چند لحظه نگاهم کنی؟
    به حرفش گوش نکردم و سرسختانه از تیررس نگاهش فرار می‌کردم. یه دفعه دیدم پایین پام نشست و نگاهش رو به چشم‌هام دوخت و آروم گفت:
    - دلیار؟ خواهری؟ با تو‌ام چرا نگاهم نمی‌کنی.
    چه‌قدر لحنش به دلم نشست. اولین باری بود که بهم می‌گفت خواهری. نتونستم زیر نگاهش تاب بیارم و بالاخره مجبور شدم نگاهش کنم. تا دید نگاهش می‌کنم مهربون خندید و گفت:
    - دیدی؟ بالاخره کار کرد!
    بهش لبخندی زدم و سرم رو انداختم پایین که با لحن شیطونی گفت:
    - فکر نکن می‌تونی از زیر سوال‌های من شونه خالی کنی. یالا بگو ببینم دیروز چی شده؟
    نگاهش کردم و مظلومانه گفتم:
    - هیچی به خدا داداشی!
    نگاهش کردم که چشم‌هاش رو بسته بود و لبخند قشنگی روی صورتش بود. چشم‌هاش رو باز کرد و با لبخند گفت:
    - می‌دونی تو اولین کسی هستی که بهش می‌گم خواهری، من از این افتخارها به کسی نمی‌دم که خواهرم باشه.
    چه‌قدر ممنونش بودم که نخواست از قضیه با خبر بشه و موضوع رو زیاد کشش نداد. اخم مصلحتی کردم و گفتم:
    - ایش از خدات باشه که آبجی مثل من داشته باشی.
    - هست.
    با تعجب نگاش کردم و پرسیدم:
    - چی هست؟
    شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - از خدام هست که آبجی کوچولویی مثل تو دارم.
    ازحرفش ذوق کردم؛ ولی به خاطر لفظ کوچولو قیافه‌ام تو هم رفت. اخمو نگاهش کردم و گفتم:
    - همچین با غلظت می‌گی کوچولو انگار یه 40-30 سالی ازم بزرگ‌تری.
    لبخندی زد و گفت:
    - به هرحال 11-10 سال که بزرگ‌تر هستم.
    - ایش باشه بابابزرگ.
    خندید و چیزی نگفت. خیلی خوبه که من رو مثل خواهرش می‌دونه، حداقلش دیگه شایعه بی‌ربطی در موردمون درست نمی‌شه. چه‌قدر ممنونشم. اگه دانین هم...
    با یادآوریش اشک تو چشم‌هام حلقه زد. کاشکی می‌شد هر چه زودتر کارم رو انجام بدم. کاوه متوجه ناراحتیم شد.
    کاوه: دلیار چی شد یهو؟
    لبخندی زدم و اشکی که می‌خواست روی گونه‌ام بچکه رو با انگشتم گرفتم و پاکش کردم و رو بهش گفتم:
    - من خیلی دوست داشتم دانین بچه‌ی اول باشه. این جوری بیشتر عاشقش می‌شدم.
    کاوه مشکوک نگاهم کرد و در حالی که اخم عمیقی بین ابروهاش بود، زیر لب گفت:
    - دانین؟ دانین کیه؟
    بی‌توجه به اون اخم عمیقش، لبخندی زدم و گفتم:
    - آره دانین! عشق من! شاهزاده‌ی زندگی من.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    خاک تو سرم! من که بهشون راجع به خانواده‌ام تا حالا یه کلمه هم نگفتم، خب حق داره کاوه اخم کنه. اون از کجا باید بدونه که دانین، داداش کوچولوی منه؟
    خنده‌ام گرفته بود. معلوم نیست حالا از دانین چه غولی پیش خودش ساخته باشه. خنده‌ام رو قورت دادم و با قیافه به ظاهر خونسرد از روی کاناپه بلند شدم و دنبالش رفتم. یه حس قوی شیطنت، تو وجودم، خودش رو به در و دیوار می‌زد. می‌خواستم تا اطلاع ثانوی کاوه همون فکری که الان راجع به دانین داره رو داشته باشه؛ کیف می‌ده این جوری اذیت کنی.
    شونه به شونه‌اش از اتاق خارج شدیم و به سمت اتاق نوشین جون رفتیم. زیر چشمی‌نگاهم بهش بود که اخم عمیقی بین ابروهاش نشسته بود و به جلو خیره شده بود. الهی داداشم غیرتی شده. پشت در اتاق نوشین جون که رسیدیم، کاوه آهسته چند ضربه به در زد و در رو باز کرد که همزمان شاهرخ هم پشت در بود. تا نگاهش به من و کاوه افتاد چشم غره وحشتناکی به من رفت و رو به کاوه گفت:
    - مامان داره استراحت می‌کنه؛ اگه می‌خواید اون رو ببنید بهتره یه وقت دیگه بیاید.
    کاوه نگاهی به شاهرخ انداخت و چیزی نگفت؛ ولی من بی‌توجه به نطقی که کرد از کنارش رد شدم و وارد اتاق شدم. هنوز اولین قدم رو بر نداشته بودم که دستی جلوم رو سد کرد و به دنبال اون هیکل غول تشن شاهرخ جلوم ظاهر شد. از بین دندون‌های کلید شده‌اش گفت:
    - زبون آدمیزاد حالیت نمی‌شه که گفتم مادر داره استراحت می‌کنه؟
    دست به سـ*ـینه نگاش کردم و گفتم:
    - مگه شما به زبون آدمیزاد حرف زدید؟
    اعتنایی به قیافه کبود شده‌اش نکردم و به سمت تخت نوشین جون رفتم. بچه پررو! نوشین جون خواب نبود! این که می‌گفت داره استراحت می‌کنه. نوشین جون به پنجره خیره شده بود که با صدای پای من سرش رو برگردوند. با دیدن من، لبخندی زد که جواب لبخندش رو دادم. پایین تخت نشستم و دست‌هاش رو گرفتم و گفتم:
    - نوشین جون شما خوبید؟ خیلی ترسیدم.
    نوشین جون با صدای ضعیفی گفت:
    - من خوبم مادر. تو حالت بهتره؟
    سوالی نگاهش کردم که خنده‌ی آرومی‌کرد و گفت:
    - این جوری نگاهم نکن دخترم. درسته که شاهرخ و بقیه، به خاطر بیماریم، نمی‌خوان من از چیزی با خبر بشم؛ ولی این دلیل نمی‌شه که من از وضعیت این عمارت غافل بمونم. نباید اون قرص‌های آرام‌بخش رو می‌خوردی؛ حالا هر چه‌قدر هم که اعصابت خرد بود و ناراحت بودی، نباید سلامتی خودت رو به خطر می‌انداختی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    اوه نوشین جون که از همه چیز خبر داشت؛ ولی کی بهش گفته بود؟! چون شاهرخ از وقتی حال نوشین جون بد شده بود، اولتیماتوم داده بود که هر بحث و اتفاقی که می‌افته نباید نوشین جون با خبر بشه. یعنی کی به نوشین جون گفته بود؟ خجالت‌زده سرم رو پایین انداختم که فشار خفیفی به دستم داد و گفت:
    - حالا هر چی که بود به خیر و خوشی تموم شد.
    تو دلم گفتم اگه از داد و بیداد و غرش‌های اون شیر عصبانی فاکتور بگیریم، آره همه چیز به خیر و خوشی تموم شد. با صدای نوشین جون به خودم اومدم:
    - عزیزم از دست شاهرخ ناراحت نباش. به هر حال اون هم الان زیر فشاره؛ اون فقط برای...
    - مادر من، مگه من به شما نگفتم باید استراحت کنی؟ واسه چی به حرفم گوش نمی‌کنی؟
    سرم رو برگردوندم که دیدم شاهرخ دقیقاً پشت سرم وایساده و با یه نیمچه اخم به مادرش خیره شده. تا دید نگاهش می‌کنم اخم عمیقی کرد که یواش یواش دست نوشین جون از دستم سر خورد و رها شد. با همون اخم بهم گفت:
    - شما هم بهتره مادر رو تنها بذاری تا استراحت کنه.
    خواستم بلند بشم که نوشین جون دستم رو کشید و اجازه نداد برم. به شاهرخ گفت:
    - دلیار کجا بره؟ من حالم خوبه؛ اصلا از وقتی دلیار اومده پیشم حس می‌کنم حالم بهتر شده. دلیار پیشم می‌مونه.
    - ولی آخه مادر من دلیار خودش...
    - ولی نداره پسرم، دلیار خودش چی؟ دلیار مگه تو حالت بده؟
    متعجب به چشم‌های نوشین جون خیره شدم. چشم‌هاش داشت می‌خندید. سرم رو به سمت شاهرخ برگردوندم که با چشم‌های گرد شده بهم خیره شده بود و سرش رو به طرفین تکون می‌داد؛ یعنی چیزی از بی‌هوشیم بهش نگم. خنده‌ام گرفته بود، نوشین جون که از همه چی خبر داشت. شاهرخ الکی داشت خودش رو به در و دیوار می‌زد؛ ولی نوشین جون چرا باید ادای ندونستن رو دربیاره؟
    با لبخند به سمت نوشین جون برگشتم و گفتم:
    - نه نوشین جون، چرا بد باشم؟ خیلی هم خوبم.
    صدای نفس شاهرخ رو که از روی آسودگی کشیده شد، به وضوح شنیدم. نوشین جون لبخندی به شاهرخ زد و گفت:
    - بیا، دلیار هم که خوبه. برو بذار من و دخترم راحت باشیم. شاید بخوایم حرف‌های خصوصی بزنیم.
    شاهرخ چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت:
    - خصوصی؟
    - آره خصوصی حالا برو دیگه. اگه کارت داشتم خبرت می‌کنم.
    شاهرخ به تخت نزدیک شد و پیشونی نوشین جون رو بوسید و چیزی در گوش نوشین جون گفت که نوشین جون ضربه‌ای به شونه شاهرخ زد و گفت:
    - برو بچه! من تو رو بزرگ کردم.
    شاهرخ خندید و برگشت که بره؛ امّا همین که نگاهش به من افتاد اخم غلیظی کرد و بدون گفتن حرفی از اتاق بیرون رفت. حقیقتش خیلی ناراحت شدم. بیشتر از همه این موضوع عذابم می‌داد که من حتی دلیل این رفتارهاش رو نمی‌دونستم. ناراحت سرم رو پایین انداختم که نوشین جون صدام کرد:
    - دلیار؟
    - جونم نوشین جون؟
    نوشین جون نفس عمیقی کشید و با لبخند گفت:
    - من هم هر وقت مریض می‌شم، شاهرخ اخلاقش خیلی بد می‌شه. می‌دونی شاهرخ نسبت به کسایی که براش مهم هستن، خیلی حساسه. رفتارش رو به دل نگیر.
    با این حرف نوشین جون به فکر فرو رفتم. یعنی من برای شاهرخ مهم هستم؟! یعنی به همون اندازه که از مریضی نوشین جون ناراحت می‌شه، از مریضی من هم ناراحت می‌شه؟! اصلاً چرا نوشین جون این رو گفت؟! رفتار شاهرخ به من چه ربطی داره؟! اگه ناراحتی الان شاهرخ به خاطر اون سهل‌انگاری من بوده، پس چرا قبلش هم باهام بد شده بود؟ چرا بهم گفت متاسفم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا