کامل شده رمان اسارت عشق (جلد اول ) | Ava Banoo کاربر انجمن نگاه دانلود

با توجه به رمان ،به نظر شما کدوم زاویه دید برای داستان مناسب تره ؟


  • مجموع رای دهندگان
    80
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ava Banoo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/26
ارسالی ها
724
امتیاز واکنش
61,759
امتیاز
978
سن
25
محل سکونت
شیراز
اوف دوباره دارم قاطی می‌کنم. برای اینکه ذهنم رو منحرف کنم، رو کردم به نوشین جون و گفتم:
- نوشین جون؟
- جونم دخترم؟
- جونتون سلامت، من یه درخواستی ازتون دارم.
نوشین جون مشکوکانه گفت:
- بفرما؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- من می‌تونم همون جور که به شما سر می‌زنم، پیش عمو اردلان هم برم؟
نوشین جون تا اسم عمو رو آوردم رنگش پرید و دست‌هاش سرد شد. فوری بهش گفتم:
- تو رو خدا ببخشید نوشین جون. نمی‌خواستم ناراحتتون کنم. من فقط...
- تو مگه اردلان رو دیدی؟
با یادآوری چهره عمو اردلان آهی کشیدم و گفتم:
- آره دو روز پیش شاهرخ... منظورم آقای مهندس بود، من رو پیش عمو بردن.
- پس شاهرخ همه چیز رو بهت گفته؟ درسته؟
- بله.
چشم‌های نوشین جون غمگین شد و گفت:
- ببخش باید زود‌تر بهت می‌گفتیم.
- نه نوشین جون، درک می‌کنم.
نوشین جون با هر دوتا دست‌هاش دستم رو گرفت و گفت:
- عزیزم من بهت ایمان دارم که تو می‌تونی حال اردلانم رو خوب کنی.
- ولی نوشین جون من که هیچ کاری از دستم برنمیاد.
نوشین جون دست راستش رو روی قلبم گذاشت و گفت:
- من به پاکی دلت ایمان دارم. می‌دونم که می‌تونی.
سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم. در واقع چیزی نداشتم که بگم. نوشین جون دوباره خودش رشته کلام رو دستش گرفت:
- می‌تونی هر وقت دلت خواست بهش سربزنی. از نظر من مشکلی نداره.
با ذوق گفتم:
- یعنی الان هم می‌تونم برم؟
نوشین جون که از اشتیاق من تعجب کرده بود، گفت:
- آره خب.
دست انداختم دور گردنش و بوسش کردم و گفتم:
- مرسی نوشین جون.
- خواهش می‌کنم عزیزم، من که کاری نکردم.
چه جوری باید به نوشین جون می‌گفتم که همین اجازه‌ای که بهم داده، برای من اندازه یه دنیا می‌ارزه. ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- اجازه هست که من برم یه سر به عمو بزنم؟
- برو دخترم.
دوباره بوسیدمش و پتویی که روش کشیده شده بود رو بالا آوردم و گفتم:
- شما هم استراحت کنید، من برم دیگه.
- برو به سلامت دخترم.
با لبخند از تخت دور شدم و به سمت در اتاق رفتم و از اتاق خارج شدم. مهر عمو بدجور به دلم نشسته بود. خیلی دوست داشتم، پیشش برم. از پله‌ها پایین رفتم و به سالن اصلی رسیدم. راهم رو به سمت ضلع غربی کج کردم که صدای کاوه متوقفم کرد:
- دلیار وایسا!
وایسادم. به سمتش برگشتم و گفتم:
- بله کاوه؟
- کجا داشتی می‌رفتی؟
- داشتم می‌رفتم پیش عمو اردلان.
دیدم که چشم‌های کاوه هم مثل نوشین جون گرد شد. قبل از این که بخواد چیزی بگه، گفتم:
- جناب مهندس همه چیز رو بهم گفته. نمی‌خواد این جوری نگام کنی.
کاوه نفسش رو فوت کرد و گفت:
- خدا رو شکر، فکر کردم دوباره می‌خوای قیام کنی و بذاری بری.
چپ چپ نگاهش کردم که کوتاه خندید و گفت:
- چیه؟ خب راست می‌گم دیگه. انگار خودت یادت رفته چه بلایی سرمون آوردی؟
- نه خیرم، اصلا یادم نرفته؛ ولی خب چی‌کار کنم دلم به حالتون سوخت. گفتم گـ ـناه دارید.
- بچه پررویی دیگه.
هر دو خندیدیم که صدای نسبتاً عصبی شاهرخ به گوشم رسید:
- اگه چیز خنده‌داری هست، به من هم بگید بخندم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    آروم جوری که فقط کاوه بشنوه گفتم:
    - من تو رو ببینم یاد دراکولا می‌افتم، زهره‌ام می‌ترکه، خنده‌ام یادم می‌ره.
    کاوه سرش رو انداخته بود پایین و شونه‌هاش از خنده می‌لرزید. نگاهم به شاهرخ افتاد که مثل شیر آماده به حمله گارد گرفته بود و اگه می‌تونست من رو در جا می‌کشت. وقتی کاوه خنده‌اش تموم شد، رو به من گفت:
    - دلیار چند لحظه صبر کن من الان میام.
    حتی اجازه نداد من چیزی بگم، سریع به سمت پله‌های ضلع شرقی رفت. داشتم رفتنش رو نگاه می‌کردم که با احساس سنگینی نگاه شاهرخ به سمتش برگشتم. اوه اصلا حضور اون رو فراموش کرده بودم. اهه حالا من و این شاهرخ تنها شده بودیم. نه که این روزها خیلی هم اخلاقش حسنه شده بود، برای همین از تنها بودن باهاش مثل چی می‌ترسیدم.
    سریع نگاهم رو ازش گرفتم و به زمین دوختم. صدای قدم‌هاش تو فضای ساکت سالن می‌پیچید و هر لحظه به من نزدیک‌تر می‌شد. قلبم تند تند می‌زد. حضورش رو کنارم احساس کردم. کاوه خدا نکشتت، کجا رفتی؟ من با این آتشفشان در حال فوران چی کار کنم؟
    دستم رو مشت کردم تا حداقل یه کم آرامش خودم رو به دست بیارم. موندن جایز نبود. کاوه اگه کاری داشته باشه بعداً هم می‌تونه بهم بگه. آروم از کنارش رد شدم و خواستم به سمت اتاق عمو اردلان برم که با صدای فوق العاده عصبانی شاهرخ، سرجام میخکوب شدم:
    - وایسا!
    ایستادم ولی برنگشتم. جرئت نداشتم برگردم؛ چون مطمئن بودم الان اصلا چهره دلنشینی نداره که بخوام نگاهش کنم. موقع عصبانیت واقعاً ترسناک می‌شد. خودش رو بهم رسوند و جلوم وایساد. سرم رو بلند نکردم تا نگاهش کنم. صداش رو شنیدم که گفت:
    - خوبه...خوبه، فکر نمی‌کردم اهل این جور برنامه‌ها باشی؛ ولی انگار خیلی حرفه‌ای از آب در اومدی.
    چی چی می‌گـه؟ جن زده شده؟ این چرت و پرت‌ها چیه که بلغور می‌کنه؟ حرفه‌ای؟ یعنی چی؟ آروم بهش گفتم:
    - متوجه منظورتون نمی‌شم.
    خنده عصبی کرد و گفت:
    - عجب، که متوجه نمی‌شی؟! مثل این که خوب بلدی آدما رو دور بزنی!
    وای خدایا این داره چی می‌گـه؟ نتونستم طاقت بیارم. بهش نگاه کردم و گفتم:
    - من واقعاً نمی‌فهمم شما چی می‌گید. اگه به خاطر مسئله دو روز پیشه من واقعاً عذر می‌خوام. از قصد این کار رو نکردم.
    این رو که گفتم انگار یه کم از عصبانیتش کم شد. تو صورتم خم شد که کمی‌خودم رو عقب کشیدم. آروم گفت:
    - کدوم مسئله؟
    اوف حق با نوشین جون بودا. این اعصاب نداره یکی مریض بشه. با فکر این که هنوز به خاطر خوردن اون قرص‌های آرام‌بخش عصبانیه رو بهش گفتم:
    - واقعاً من رو ببخشید. نمی‌خواستم برای شما دردسر درست کنم. اصلاً فکرش هم نمی‌کردم که اون قرص‌ها بخواد این قدر قوی باشه. من فقط چون یه کم اعصابم خرد بود و ناراحت بودم، اون‌ها رو خوردم تا بتونم راحت بخوابم. قصد نداشتم که برای شما دغدغه‌ی خاطر درست کنم.
    الهی دور خودم بگردم، چه ادبی هم معذرت خواهی می‌کنم، دغدغه خاطر! اوه خدایا، من هم یه چیزیم می‌شه با این مدل حرف زدن. با فکر این که این شیر ژیان آروم شده و قصد تیکه‌تیکه کردن من رو نداره، آروم بهش نگاه کردم؛ ولی ای کاش نگاه نمی‌کردم. با دیدنش سکته ناقص رو زدم. همچین دود از کله‌اش بلند شده بود که با خودم گفتم الان مثل این کارتون‌ها از گوشش بخار می‌زنه بیرون و صدای سوت قطار بلند می‌شه. با این فکر خنده‌ام گرفت؛ ولی خیلی جلوی خودم رو گرفتم که نخندم چون خندیدنم مصادف بود با اعلامیه شدنم. بهم نگاه کرد و با خشم گفت:
    - یا خنگی یا خودت رو به خنگی زدی یا من رو خنگ فرض کردی داری این اراجیف رو تحویل من می‌دی.
    تو دلم گفتم من با گزینه 3 موافق‌ترم. ولی جلوش چیزی نگفتم و متعجب بهش خیره شدم و گفتم:
    - ببینید من واقعاً متوجه این برخوردتون نمی‌شم. اگه خطایی از من سر زده، حداقل بهم بگید چی بوده که بی‌گـ ـناه مجازات نشم.
    به نظرم الان بهترین برخورد همین بود. اگه می‌خواستم الان جلوش گارد بگیرم و حاضرجوابی کنم، اوضاع قمر در عقرب می‌شد. فعلاً باید از قضیه خبردار می‌شدم. نگاهش کردم که سرش رو پایین انداخته بود و زیر لب چیزی رو زمزمه می‌کرد. تنها چیزی که شنیدم این جمله بود:
    - چرا کاری می‌کنی که فکر کنم اشتباه کردم و اشتباه دیدم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    جان؟ یعنی چی؟ مگه چی‌کار کردم؟ چرا شاهرخ فکر می‌کنه اشتباه کرده؟ اصلاً چه اشتباهی کرده؟
    صدای شاهرخ من رو از فکر و خیال بیرون کشید:
    - بهتره مراقب رفتارت باشی. من همیشه این قدر راحت از کنار یه موضوع نمی‌گذرم. شیرفهم شد؟
    - ببینید. من رفتار سبک‌سرانه‌ای نکردم که حالا بخوام مراقب رفتارم باشم.
    شاهرخ دهنش رو باز کرد تا چیزی بهم بگه ولی انگار پشیمون شد. به جاش نفس عمیق و پرحرصی کشید و به پشت سرم نگاه کرد. رد نگاهش رو دنبال کردم و به کاوه رسیدم که از پله‌ها پایین می‌اومد. یه نگاه به کاوه کردم یه نگاه به شاهرخ.
    جدیداً شاهرخ با کاوه هم آبش تو یه جوب نمی‌رفت. رفتارش باهاش سرد شده بود. ایش خود درگیری مضمن پیدا کرده.
    با لبخند به سمت کاوه رفتم و بهش گفتم:
    - چه‌قدر دیر کردی. خسته شدم از بس منتظرت موندم.
    کاوه یه لبخند قشنگ زد و در برابرم تعظیم کرد و گفت:
    - بانو بنده رو عفو کنند.
    با این کارش خنده‌ام گرفت؛ ولی وقتی نگاهم به شاهرخ افتاد خنده یادم رفت. اگه می‌فهمیدم چشه خیلی خوب می‌شد. انگار سادیسم داره، همچین به کاوه‌ی بیچاره زل زده بود، انگار داره به دشمن خونیش نگاه می‌کنه. پشت چشمی‌ براش نازک کردم و به سمت کاوه برگشتم و گفتم:
    - اِ خب بسه دیگه تو هم. بگو دیگه چی کارم داشتی؟
    - خب راجع به یه موضوعی می‌خواستم باهات حرف بزنم.
    - خب بگو.
    - شاهرخ می‌شه چند لحظه صبر کنی؟
    نگاهم به سمت شاهرخ کشیده شد که داشت به سمت ضلع غربی عمارت می‌رفت. شاهرخ بدون اینکه برگرده گفت:
    - من تمایلی برای شنیدن حرفای شما ندارم. می‌خوام برم، کار دارم.
    کاوه به سمتش رفت و دستش رو روی شونه شاهرخ گذاشت و چیزی بهش گفت. کنجکاو بهشون خیره شده بودم که دیدم هر دوشون اومدن و روی مبل نشستن. اخم‌های شاهرخ بیشتر از قبل تو هم رفته بود. یا خدا این کاوه به جای این که بزنه ابروش رو درست کنه، زد چشمش رو هم کور کرد. این که شد عین برج زهرمار. خدایا خودم رو به خودت می‌سپرم. کاوه بهم اشاره کرد و گفت:
    - دلیار بیا بشین می‌خوام راجع به یه موضوعی باهات حرف بزنم.
    آب دهنم رو قورت دادم و رفتم روی مبل روبه‌رویی‌شون نشستم. خدایا خودت به خیر بگذرون. کاوه نفس عمیقی کشید و گفت:
    - ببین دلیار، ما اصلاً نمی‌خوایم تو رو تحت فشار یا به اجبار تو رو تو این عمارت نگه داریم. متوجهی؟
    سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم که ادامه داد:
    - خب تو تا حالا چیزی در مورد خانواده‌ات بهمون نگفتی! در واقع ما هیچی از تو نمی‌دونیم.
    تنم یخ بست. اوه خدای من! از چیزی که می‌ترسیدم سرم اومد. احساس می‌کردم نفسم داره بند میاد. حالا چه جوابی بهشون بدم؟ چی بگم؟ خدایا یه وقت همین شاهرخ که هنوزم نمی‌دونم پلیسه یا نه من رو دستگیر نکنه؟ دست‌هام شروع به لرزیدن کرد و اشک تو چشم‌هام جمع شد. هنوز وقتش نبود! با صدای آروم و لرزونی گفتم:
    - چی می‌خواید بدونید؟
    - هر چیزی که به خانواده‌ات یا نزدیکانت یا...
    نگاه کوتاهی به شاهرخ کرد و گفت:
    - یا عزیزانت مربوط می‌شه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    خدایا چی بگم؟ الان هر چیزی هم که بگم باور نمی‌کنن. تا وقتی سندی برای اثبات گفته‌هام ندارم، هر چی هم که بگم باور نمی‌کنن. مفصل‌های دستم رو می‌شکستم تا شاید آروم بشم. با همون لحن گفتم:
    - من چیزی که قابل تعریف کردن باشه ندارم.
    کاوه مهربون نگاهم کرد و گفت:
    - تو بگو. هر جاش که دیدی نمی‌تونی بهمون بگی اشکال نداره نگو.
    نگاهم به شاهرخ افتاد که دیدم اون هم با اخم نگاهم می‌کنه. خدایا یعنی سهم من از این زندگی اینه که فقط مصیبت بکشم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - خب... خب راستش من اهل این‌جا نیستم.
    شاهرخ تا این رو گفتم روی مبل نیم‌خیز شد که از ترس تو خودم جمع شدم. با صدای کمی‌بلندی گفت:
    - چی؟ یعنی چی؟
    کاوه دستش رو روی شونه شاهرخ گذاشت و مجبورش کرد که بشینه. آب دهنم رو به زور قورت دادم و گفتم:
    - من و خانواده‌ام مشهد زندگی می‌کردیم. یه خانواده 5 نفره داشتم. من، مامانم، بابام و خواهر و برادر دو قلوم.
    بغض سنگینی تو گلوم نشسته بود. نه دلیار! نه! تو نباید بشکنی دلیار! نباید! چشمم رو بستم تا همون یه ذره اشکی هم که مهمون چشم‌هام شده بود خشک بشه؛ ولی انگار پلک‌هام منتظر بسته شدن، بودند تا مثل پرده‌ی سینما، تموم خاطرات تلخ گذشته‌ام رو جلوی چشمم بیارن. دست‌هام رو مشت کردم. نه، حالا وقت اشک ریختن نیست. چشم‌هام رو باز کردم و به کاوه و شاهرخ خیره شدم. آب دهنم رو قورت دادم تا همراهش این بغض لعنتی هم پایین بره. نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم وادامه دادم:
    - من تو یه خانواده معمولی بزرگ شدم. بابام راننده تا کسی بود، مادرم خونه‌دار بود ولی تو خونه سفارش قبول می‌کرد و خیاطی می‌کرد...
    خدایا خودت بهم نیرو بده. بذار قوی به نظر برسم. خدایا نذار جلوی بنده‌ات بشکنم! نذار!
    با تموم تلاشی که کردم، آخر سر یه قطره اشک لجوجانه از چشم‌هام چکید. فوری با دستم پاکش کردم و نذاشتم رو صورتم رد پای غم به جا بذاره. سریع نگاهم رو به پایین دوختم. این جوری بیشتر می‌تونستم، آرامش خودم رو به دست بیارم. خدایا کاش همه چیز به عقب برمی‌گشت. کاش! با صدای شاهرخ سرم رو بلند کردم:
    - دلیار بیا این رو بخور.
    نگاه غمگینم رو به دستش دوختم که لیوان آب رو به سمتم گرفته بود. بهش نگاه کردم، تو چشم‌هاش دیگه خبری از تنفر نبود، غم توی چشم‌هاش بیداد می‌کرد. انگار چشم‌هاش منعکس کننده چشم‌های من بود. آروم تشکری کردم و لیوان رو ازش گرفتم. دلم می‌خواست همین الان همه چیز رو بگم. مرگ یه بار شیون یه بار. لبم رو گزیدم. جرعه‌ای از آب رو نوشیدم تا حالم بهتر بشه. همین توقف زمانی کوتاه کافی بود تا من بتونم جسارت لازم رو برای گفتن حرفم به دست بیارم. آروم گفتم:
    - پدرم یه دوست به اسم صمد داشت، البته دوست که نمی‌شه گفت، در واقع با هم همکار بودن. بعد از یه مدت، پای صمد به خونه ما باز شد...
    با یادآوری تک‌تک اون لحظات آتش خشم تو وجودم زبانه کشید. اخم‌هام ناخودآگاه تو هم رفت و با خشم غیر قابل توصیفی گفتم:
    - ولی اون عوضی... اون خائنِ پست... نمک خونه‌ی ما رو خورد و نمکدون رو شکست... اون آدم رذل با حیله و کلک وارد زندگی ما شد و خانواده‌ام رو نابود کرد.
    نفس عمیقی کشیدم تا آروم بشم؛ ولی انگار هرکلمه مثل یه هیزم به آتیش دلم اضافه و اون رو شعله‌ور‌تر می‌کرد. همون طور که به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بودم، با صدایی لرزان از خشم گفتم:
    - اولش خودش وارد زندگیمون شد؛ بعدش برای جلب اعتماد ما، خانواده‌اش رو هم دخیل کرد و وقتی دید همه چیز طبق نقشه‌اش پیش رفته، تو یه چشم به هم زدن خانواده‌ام رو ازم گرفت.
    ثانیه به ثانیه زجرهایی که کشیدم، جلوی چشمم رژه می‌رفتن. هنوز هم فریاد‌های دلخراش بابام و شیون‌های جگرسوز مامانم تو گوشم زنگ می‌زدن. صدای گریه‌ی معصومانه دانین و دلناز مثل خنجری تو قلبم فرو می‌رفت. خدایا به خودت قسم، تا تقاص تک‌تک این‌ها رو ازهمه‌شون نگیرم ولشون نکنم. خدایا خودت تا این جا باهام بودی، هیچ وقت تنهام نذاشتی، کمکم کردی. از این به بعد هم خودت کمکم کن. اومدن من به این خونه، آشنایی با افراد این‌جا، می‌دونم که همه‌اش خواست تو بوده. بهم شهامتی بده تا بتونم با کمک یکی از اعضای همین خانواده انتقامم رو بگیرم. شاهرخ تنها کسیه که می‌تونه بهم کمک بکنه. اون یه پلیسه؛ حتما من رو درک می‌کنه. باید تمام حقیقت رو بهش بگم. دهن باز کردم تا همه چیز رو بگم که شاهرخ اجازه نداد و گفت:
    - کافیه دلیار؛ برای امروز کافیه. نمی‌خوام اذیت بشی.
    متعجب به شاهرخ نگاه کردم. چرا نذاشت حرفم رو بزنم؟ اون‌ها خودشون بهم گفتن حرف بزنم؛ حالا خودشون من رو وادار به سکوت می‌کنن؟ شاهرخ به سمتم خم شد و دستمال سفید پارچه‌ای رو به طرفم گرفت و گفت:
    - بیا اشک‌هات رو پاک کن.
    چی؟ اشک؟ متعجب به صورتم دست کشیدم. آره، انگار حق با شاهرخ بود. من کی گریه کردم که خودم متوجه نشدم؟ هه این بود ادعای شهامت داشتنم؟ واقعاً که! از دست این ضعف خودم ناراحت بودم؛ ولی نمی‌تونستم با یادآوری اون خاطرات، بی‌تفاوت از کنارشون رد بشم. اون اتفاقات زندگی من رو خاکستر کرد. دستمال رو گرفتم و اشکام رو پاک کردم. با صدای کاوه به سمتش برگشتم.کاوه به سمت شاهرخ نگاه کرد و گفت:
    - اگه دلیار دوست داره بگه تو چرا جلوش رو می‌گیری؟
    احساس کردم که کاوه این کلمات رو با حرص ادا می‌کنه. شاهرخ خیلی خونسرد گفت:
    - اگه بخواد چیزی بگه بعداً هم می‌تونه.
    - امّا...
    - بی‌خیال شو کاوه.
    کاوه چشم غره‌ای به شاهرخ رفت که اون هم خیلی ریلکس نگاهش رو به سمت دیگه‌ای چرخوند و از روی مبل بلند شد و رو به کاوه گفت:
    - من می‌رم.
    کاوه اهمیتی به حرفش نداد و روش رو برگردوند. با دیدن بچه بازی این‌ها دلم می‌خواست بخندم. خدایی انگار نه انگار که دو تا مرد گنده بودن، عین بچه‌ها قهر می‌کردن.
    به کاوه نگاه کردم که زیر چشمی ‌به شاهرخ نگاه کرد و بلند، جوری که شاهرخ بشنوه، به من گفت:
    - راستی دلیار تو اتاق، اسم کسی به اسم دانین رو آوردی. گفتی عشقمه، تو از همه خانواده‌ات گفتی به جز همین دانین. دانین کیه؟
    تموم این‌ها رو در حالی می‌گفت که زیر چشمی‌به شاهرخ نگاه می‌کرد و لبخند پلیدی روی لباش بود. نگاهم به شاهرخ کشیده شد. پشت به ما وایساده بود و انگار قصد نداشت که بره. نگاهم به دست‌هاش افتاد که اون‌ها رو مشت کرده بود. اوه خدا بگم چی‌کارت نکنه کاوه با این طرز سوال پرسیدنت. حالا حتما باید می‌گفتی عشقمه؟ اصلا چه لزومی‌داشت همین الان بپرسی؟
    شاهرخ رو پاشنه پاش چرخید و به سمت ما اومد. کاوه که اومدن شاهرخ رو تماشا می‌کرد، به محض رسیدن شاهرخ صورتش رو برگردوند به سمتی که شاهرخ نبینه و لبخندی به پهنای صورت زد. ‌هاج و واج داشتم نگاهش می‌کردم. این حالش خوبه؟ چرا این جوری می‌کنه؟
    اوف من اگه امروز از زیر دست شاهرخ زنده بیرون بیام، دیگه به درخت هم خواهر می‌گم. یکی نیست به من بگه مرض داری این جوری داداشت رو توصیف می‌کنی که ملت اشتباه بگیرن؟ اومدیدم و این شاهرخ زد من رو کشت، کی قراره مسئولیت پرپر شدن من رو به عهده بگیره؟
    شاهرخ با چهره‌ی به ظاهر خونسردی مقابلم قرار گرفت. دست به سـ*ـینه وایساد و گفت:
    - چه جالب! خیلی خوبه. من هم دوست دارم در مورد عشقتون بدونم.
    یا خدا! فکر کنم خیلی جلو خودش رو گرفته تا نزنه من رو با دیوار یکی کنه. قیافه‌اش با اژدها هیچ تفاوتی نداشت. متنها یه اژدهای خوشکل و عصبانی. خدا یکی باید پیدا بشه الان تو سرم بزنه و بهم بگه خنگ الان وقت گفتن این حرف‌هاست؟
    بهتره زود‌تر قضیه رو فیصله بدم تموم بشه. با وجود اینکه از قیافه برزخی شاهرخ ترسیده بودم؛ سعی کردم لبخند بزنم و با لبخند گفتم:
    - خب... راستش... دانین...
    با صدای زنگ گوشی کاوه نگاه هر سه نفرمون بهش افتاد. کاوه گوشیش رو برداشت و با یه ببخشید از روی مبل بلند شد و بیرون رفت. با حالت زار داشتم رفتنش رو نگاه می‌کردم. این واقعاً رفت؟ یعنی من رو با این جلاد تنها گذاشت؟ حالا چه خاکی بریزم تو سرم؟...
    - نترس برمی‌گرده.
    با صدای شاهرخ، چشم از کاوه برداشتم و به سمتش برگشتم. سر جای کاوه نشسته بود و با اخم بهم زل زده بود. نمی‌دونم چرا ازش می‌ترسیدم؟ من که کار خلافی نکرده بودم، پس چرا احساس یه خطاکار بهم دست داده بود؟ بهش نگاه کردم که پوزخندی مسخره‌ای زد و گفت:
    - خب می‌گفتی؟
    سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم، نمی‌دونم چرا! انگار یه دفعه مهر سکوت به لب‌هام زده بودن و دهنم رو دوخته بودن. صداش بلندتر از قبل به گوشم رسید:
    - چرا حرف نمی‌زنی؟ مگه با تو نیستم؟
    بعد با عصبانیت از جاش بلند شد و ادامه داد:
    - چیه؟ منتظر کاوه جونت هستی؟
    با این حرفش اخم‌هام رفت تو هم. بی‌شعور، یعنی چی؟ با اخم بهش نگاه کردم که دوباره پوزخند زد. اصلا این قدر پوزخنده بزن تا شبیه سکته‌ای‌ها بشی. با لحن ناپسندی گفت:
    - اوه ببخشید. مثل این که بهتون برخورد که کاوه جونتون رو این جوری خطاب کردم.
    دست‌هام رو مشت کردم و بلند شدم روبه‌روش وایسادم. دیگه هر چی در مقابل چرت و پرت‌هاش سکوت کردم بسه. رو بهش گفتم:
    - بسه هی هیچی بهتون نمی‌‌گم. دیگه شورش رو در آوردید.
    عصبی به سمتم خیز برداشت و تو فاصله چند سانتی متریم وایساد و از بین دندون‌های کلید شده‌اش گفت:
    - من شورش رو درآوردم؟ حالا بهت نشون می‌دم کی شورش رو در آورده.

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    حتی فرصت نداد جوابش رو بدم. دستم رو محکم گرفت و من رو با خودش کشوند. با عصبانیت گفتم:
    - اهه دستم رو ول کنید.
    به سمتم برگشت و انگشت اشاره‌اش رو به نشونه تهدید تکون داد و گفت:
    - بهتره ساکت بمونی تا خودم خونت رو نریختم.
    با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. این چشه؟ هر چی تقلا می‌کردم تا دستم رو ول کنه، فایده‌ای نداشت. من رو به سمت ضلع غربی برد. به سمت یکی از اتاق‌ها رفت، درش رو باز کرد و من رو به داخل هل داد. خیلی خودم رو کنترل کردم تا زمین نخورم. به محض این که دستم رو رها کرد، با خشم به سمتش برگشتم و گفتم:
    - این چه کاریه؟ یعنی چی که به خودتون اجازه می‌دید با من این رفتار رو بکنید؟
    در حالی که نفس نفس می‌زد، گفت:
    - بهتره با زبون خوش بگی دانین کیه قبل از این که...
    میون حرفش پریدم و گفتم:
    - قبل از این که چی؟‌هان؟ هر چی من کوتاه اومدم شما دور برداشتید که خبریه. زندگی من به خودم مربوطه؛ نه به شما و نه به هیچ احد دیگه‌ای ربط نداره که دانین چی کاره منه. مفهومه؟
    داشتم از حرص منفجر می‌شدم. پسرِ بی‌شعورِ روانی! پلیسِ خنگ. اصلا حقشه هر چی بهش بگم. من احمق رو باش که می‌خواستم بهش بگم دانین داداشمه. حالا که این طور بهت نمی‌گم تا از فضولی منفجر بشی. با عصبانیت از کنارش رد شدم و همین که خواستم به سمت در برم یه دفعه دستم رو کشید و من رو محکم به دیوار زد و دست‌هاش رو مثل حصار به دیوار چسبوند. شاید به اندازه 20-10سانت باهام فاصله داشت. با خشم گفتم:
    - ولم کن بذار برم.
    روی صورتم خم شد و بدون توجه به حرفی که زده بودم، گفت:
    - هر چیزی که به تو مربوطه، حتی همین نفسی که می‌کشی به من مربوطه. حالیت شد یا نه؟ ‌هان؟
    هان رو اون‌قدر بلند گفت که یه لحظه حس کردم روح از بدنم خارج شد. چه پرروئه. به خاطر فاصله‌ی کمی‌که باهام داشت سرم رو پایین گرفته بودم و نگاهش نمی‌کردم. بوی عطرش تمام مشامم رو پر کرده بود. یه لحظه پیش خودم گفتم:
    - چه عطر خوش بویی داره!
    اما بعدش بلافاصله به خودم اومدم. الان وقت این خنگ بازی‌ها نیست. از جمله‌اش تعجب کرده بودم؛ ولی سعی کردم به خودم مسلط بشم برای همین جمله‌ای رو که تو این مواقع تموم دخترها به زبون میارن رو بهش گفتم:
    - دقیقاً شما چی‌کاره من هستید که خودتون رو در حدی می‌دونید که بخواید بگید زندگی من به شما مربوط می‌شه؟ من کسایی رو دارم که زندگیم بهشون مربوط بشه، احتیاجی به دخالت...
    - خفه شو، خفه شو!
    با دادی که زد حرفم یادم رفت. سفیدی چشم‌هاش به سرخی متمایل شده بود و پره‌های بینیش از خشم باز و بسته می‌شد. نفس‌های داغ از عصبانیتش به صورتم می‌خورد. چشم‌هام رو بستم که صدای فریادش چهار ستون بدنم رو لرزوند:
    - چه غلطی کردی دلیار؟ اگه جرئت داری یه بار دیگه حرفت رو تکرار کن. اون وقت می‌بینی عاقبت این حرفت چه‌قدر برات گرون تموم می‌شه.
    به معنی واقعی کلمه لال شده بودم. با دم شیر بازی کردن این عواقب رو هم داره. اون هم یکی مثل شاهرخ که زیادی شیره. اصلا هم شیره، هم خرسه، هم اژدهای دو سره. وقتی سکوتم رو دید ادامه داد:
    - چیه؟ چرا لال شدی؟ حرفی نداری که بزنی؟
    آروم گفتم:
    - خودت گفتی خفه شم. من چی بگم؟
    هیچ صدایی از شاهرخ بلند نشد. با گفتن این حرف آروم لای یکی از چشم‌هام رو باز کردم و بهش خیره شدم. چشم‌هاش گرد شده بود و با تعجب بهم خیره شده بود. مطمئن بودم حرفی که زدم رو شنیده. نگاهش کردم که دیدم به من زل زده. تا نگاهم رو دید گره بین ابروهاش باز شد و لب‌هاش کش اومد و من احساس کردم که طرح یه لبخند محو رو لبش نشست. یه جوری نگاهم می‌کرد انگار داره به یه شیرین‌مغز یا یه بچه نگاه می‌کنه. خودم هم هم خنده‌ام گرفته بود؛ ولی جرئت نداشتم بخندم.ولله! خب من وقتی می‌ترسم همین جوری می‌شم. هر کاری می‌کنم تا از بالا گرفتن بحث جلوگیری کنم. شاهرخ آروم سرش رو پایین انداخت و نفس عمیقی کشید. حس ششمم بهم می‌گفت اون هم خنده‌اش گرفته. وقتی سرش رو بالا آورد دیگه اثری از اون خشم اژدهایی اولش تو صورتش نبود؛ ولی چهره‌اش هم چنان سخت و جدی بود. اهه حداقل یه کم نمی‌ره عقب‌تر نفس بکشم. اون همه سخن‌رانی که در مورد نامحرم و... کردم انگار یاسین تو گوش جیـ*ـگر خوندم. والله! اصلا فکر نکنم بهشون گوش می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - یه بار دیگه ازت می‌پرسم دانین کیه؟
    با حرفش از عالم هپروت بیرون اومدم و نگاهش کردم. ای کاش زبونم لال می‌شد و این جمله رو نمی‌گفتم؛ ولی خب اون لحظه فقط دلم می‌خواست لج بازی کنم. از بس رمان خونده بودم، جو من رو گرفته بود که با پسر مغرور داستان لج بازی کنم و اون هم عاشقم بشه؛ ولی نمی‌دونستم که رمان با دنیای واقعی فرق داره. رو بهش کردم و گفتم:
    - اول از من فاصله بگیرید. دوماً من نمی‌فهمم چه اصراریه که شما بخواید از زندگی من سر دربیارید. هرکس تو زندگیش یه سری مسائل خصوصی داره. دلیل نداره که همه چیز رو به شما بگم.
    با هر کلمه‌ای که می‌گفتم قیافه‌اش بیشتر تو هم می‌رفت و من بیشتر به عمق غلطی که کردم پی می‌بردم. یه دفعه با خشم گفت:
    - قبلاً بهت گفتم خوشم نمیاد برای من اولاً و دوماً راه بندازی. بعد هم من تمایل چندانی ندارم که راجع به زندگیت بدونم؛ هر چند که با این رفتارت مشخص می‌شه چه جور آدمی‌هستی.
    این‌ها رو با یه لحن ناپسند گفت. چشم‌هام رو باریک کردم و با عصبانیت گفتم:
    - منظور؟
    پوزخندی زد و گفت:
    - فکر نمی‌کنم اون‌قدر احمق باشی که متوجه منظورم نشی. خوبه، بازیگر ماهری هستی. پشت این چهره‌ی معصومت یه آدم زرنگ رو مخفی کردی. با خودت گفتی دانین که فعلاً در دسترس نیست بذار حداقل این که الان دَم دست هست رو سفت بچسبم.
    با عصبانیت گفتم:
    - معلوم هست چی می‌گید؟
    - من که معلومه دارم چی می‌گم؛ ولی انگار تو زیادی توهم زرنگ بودن برداشتت و مثل کبک سرت رو کردی زیر برف و ادعای ندونستن می‌کنی.
    بهم برخورد. بی‌شعور! معلوم نیست از کجا داره آتیش می‌گیره که تلافیش رو داره سر منِ بدبخت درمیاره. اصلا از حرفاش سر در نمی‌آوردم. یعنی چی آخه؟ منظورش چیه که می‌گـه ادعای زرنگ بودن می‌کنم؟ مگه من چی کار کردم؟ با تشر بهش گفتم:
    - مراقب حرف زدنتون باشید. مگه من چی‌کار کردم که شما دارید این جوری رفتار می‌کنید؟ اگه هم کاری کردم که خودم خبر ندارم بهتره راست و حسینی بهم بگید. این‌قدر آسمون به ریسمون بافتن نمی‌خواد.
    - خیلی خب. انگار خوشت میاد از زبون یکی دیگه شاهکاری که کردی رو بشنوی.
    متعجب بهش خیره شدم وگفتم:
    - از کدوم کار داری حرف می‌زنی؟ من چیزی متوجه نمی‌شم.
    پوزخندی زد و گفت:
    - نباید هم متوجه باشی. این کارها برای دخترهایی مثل تو عادیه.

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    دهنم رو باز کردم تا چیزی بهش بگم که با حرفی که زد دهنم بسته شد:
    - وقتی که شعر عاشقونه می‌خونی و بـ ــوسه‌ی عشق براش می‌فرستی. باید هم برات عادی باشه.
    با تعجب به دهنش زل زده بودم. یعنی چی؟ شعر عاشقونه؟ برای کی؟
    اصلا نمی‌فهمیدم که داره راجع به چی حرف می‌زنه. با عصبانیت بهش گفتم:
    - این حرف‌ها یعنی چی؟ مراقب حرف زدنتون باشید.
    اون هم مثل خودم، جوابم رو داد:
    - هه! تو می‌خوای به من یادآوری کنی مراقب حرف زدنم باشم؟ ببین دختر خانوم خوشم نمیاد که یکی بخواد زرنگ بازی در بیاره و من رو احمق فرض کنه.
    - در موردم درست حرف بزنید.
    - من هر جور دلم بخواد رفتار می‌کنم و حرف می‌زنم. با خودت گفتی دانین که فعلا در دسترس نیست، بذار به همین کاوه بچسبم که دم دست‌تره. بله دیگه نو که اومد به بازار کهنه می‌شه دل آزار.
    با این حرفی که زد دیگه نتونستم تحمل کنم و آمپرم بدجور چسبید و تو یه تصمیم ناگهانی دست‌هام رو روی سـ*ـینه‌اش گذاشتم و محکم به عقب هلش دادم. چون انتظار این حرکت رو از من نداشت، دست‌هاش از دیوار جدا شد و یه قدم عقب رفت و من تونستم از حصاری که برام درست کرده بود، نجات پیدا کنم.
    بغض تو گلوم شکست و هزار تیکه شد. با چشم‌های اشکی بهش زل زدم و با فریاد گفتم:
    - تو چه حقی داری که راجع به من این جوری حرف می‌زنی؟ تو کی هستی که به خودت اجازه میدی بهم توهین کنی؟
    شاهرخ همون یه قدم عقب رفته رو جبران کرد و روبه‌روم وایساد و با فریاد گفت:
    - وقتی که برای کاوه شعر می‌خونی و براش بـ ـوسـ می‌فرستی؛ این اجازه رو بهم می‌دی که هر چی که دلم بخواد بهت بگم.
    در حالی که تعجب کردم بودم، با فریاد گفتم:
    - مزخرف نگو! من هیچ وقت همچین کاری نکردم.
    - هه، دروغی بگو که باورم بشه. یعنی می‌خوای بگی تو نبودی که اون روز این شعر رو خوندی: من کزین فاصله غارت شده‌ی چشم تو ام...‌هان؟ یعنی تو نبودی که دستت رو جلوی صورتت گرفتی و بـ ـوسـ فرستادی؟
    تو فکر رفته بودم. من این شعر‌ها رو برای پری گفتم. حتی اون بـ ــوسه رو برای پری فرستادم. چه ربطی به کاوه داره؟ اصلا کاوه که اون‌جا نبود! رو بهش گفتم:
    - دارید اشتباه می‌کنید اون....
    یه دفعه شاهرخ با صدای فوق العاده بلندی گفت:
    - می‌دونستم اشتباه نکردم. خوبه این قدر جرئت داری به کاری که کردی اعتراف کنی. دیر شناختمت ولی بالاخره شناختمت؛ ولی این رو تو گوش‌هات فرو کن! من این اجازه رو بهت نمی‌دم که هر غلطی دلت خواست بکنی و...
    حرف‌هاش برام گرون تموم شد. همه‌اش این موضوع تو ذهنم می‌چرخید که چی باعث شده که شاهرخ همچین فکری در موردم بکنه. قلبم تیر می‌کشید، تو یه لحظه کنترل خودم رو از دست دادم و با فریاد بهش گفتم:
    - خفه شو! بهت اجازه نمی‌دم که هر چی دلت خواست در موردم بگی. فکر کردی کی هستی؟
    کنترل خودم رو از دست داده بودم و با مشت به سـ*ـینه‌اش می‌زدم. اون هم هیچی نمی‌گفت و با اخم بهم خیره شده بود. میون هق هق گفتم:
    - تو در مورد من چی می‌دونی که به خودت اجازه میدی بهم توهین کنی؟ تو از زجرهایی که من کشیدم تا پاکی و عفتم رو حفظ کنم چی می‌دونی؟ چی می‌فهمی‌تا پای جون جنگیدم تا خودم رو از دست اون کفتار‌ها نجات بدم؟ به چه حقی به من برچسب هـ ـر*زه بودن می‌زنی؟
    با خشم اشکم رو پاک کردم و گفتم:
    - وقتی هیچی از ماجرا نمی‌دونی بهتره قضاوت نکنی که بعد از فهمیدن حقیقت پشیمون بشی.
    با عصبانیت به چشم‌هاش زل زدم و گفتم:
    - بعضی‌ها بالای خط فقر؛ ولی زیر خط فهم و شعور هستن.
    مکثی کردم و ادامه دادم:
    - تو هم جزء همون آدم‌ها هستی. درک و فهم نداشته‌ات، اون همه ثروتی که داری رو خنثی می‌کنه و می‌شی صفر؛ یعنی کسی که نه خودش ارزش داره و نه برای دیگران ارزش قائله.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    به سمتم اومد و شونه‌هام رو گرفت و با خشم گفت:
    - دیگه باید چی رو می‌فهمیدم که هنوز نفهمیدم؟ ‌هان؟
    چشم‌هام رو به خاطر دردی که تو کل بدنم پخش شده بود، محکم روی هم فشار می‌دادم. فشار دست‌هاش هر لحظه بیشتر می‌شد. تو یه لحظه شونه‌هام رو محکم رها کرد و من رو به عقب پرت کرد. با یه لحن خسته و عصبانی گفت:
    - اون روز وقتی سپهر و بقیه داشتن به سمت ما می‌اومدن کاوه پشت سر پری بود و داشت از در خروجی بیرون می‌رفت. چشمش به تو خورد و برات دست تکون داد که تو هم کم نذاشتی و در جوابش....
    به این جای حرفش که رسید، سکوت کرد و بهم خیره شد. رنجش و کلافگی نگاهش کاملاً مشهود بود. با دیدن نگاهم پوفی کشید و مشت محکمی ‌به دیوار زد و بلند فریاد کشید:
    - لعنتی!
    چشم‌هام رو بستم. اشک از گوشه چشمم روون شد. باورم نمی‌شد این قدر راحت بخواد بهم تو هین و در موردم قضاوت کنه. من اصلا اون روز کاوه رو ندیده بودم. قلبم تیر می‌کشید، فکرش رو هم نمی‌کردم که دلیل عصبانیت این چند روزش برای این مسئله باشه که من حتی روحم هم ازش خبر نداره. نگاه تلخی بهش انداختم. بغض راه گلوم رو گرفته بود. نفس عمیقی کشیدم تا بغضم رو فرو بدم؛ ولی نشد. نفسم داشت بند می‌اومد، نگاهم به شاهرخ افتاد که از کنارم رد شد و خواست از اتاق بره بیرون که به سمتش برگشتم. ته مونده توانم رو جمع کردم و رو بهش با فریاد گفتم:
    - گفتنی‌ها رو گفتی جناب کیاراد. پس صبر کن شنیدنی‌ها رو هم بشنو که بی‌نصیب از این در بیرون نری. هر چی دلت خواست گفتی. حالا بدون شنیدن یه کلمه حرف می‌خوای بذاری بگی که بعد پیش خودت بگی حق با من بوده، نه شاهرخ خان! نه!
    نفس عمیقی کشیدم و به قفسه سـ*ـینه‌ام چنگ زدم. نفسم بدجور گرفته بود. شاهرخ یه قدم به جلو گذاشت که با فریاد گفتم:
    - یه قدم دیگه جلو‌تر بیای به خدای احد و واحد کاری می‌کنم که پشیمونیش تا آخر عمر دامن گیرت باشه.
    چیزی نگفت و عصبی چنگی به موهاش زد و عقب رفت. تو همون حال بهش گفتم:
    - همیشه همین قدر بی‌انصافی جناب مهندس؟ با عدالت خودت قضاوت می‌کنی، حکم می‌دی و محکوم می‌کنی؟ دلیلی نمی‌بینم که بخوام دلیل رفتارم رو به تو توضیح بدم. تویی که ذهنت این قدر مسمومه. ولی حیفه که حقیقت رو ندونی و به نادونی خودت پی نبری. اگه این‌ها رو می‌گم برای اینه که نمی‌خوام پاکی که تموم زندگی برای حفاظت ازش زجر کشیدم به خاطر فکر خراب جناب‌عالی یه روزه زیر سوال بره.
    من اون روز اگه حرفی زدم همه‌اش با پری بودم. اگه کاری کردم مخاطبم پری بود نه هیچ احد دیگه‌ای. من اون روز هیچ کاوه‌ای رو ندیدم که بخوام این کارها رو بکنم. اون‌قدری برای خودم شخصیت و احترام و غرور قائلم که برای یه همچین چیزهای پیش و پا افتاده‌ای نخوام خودم رو خوار و خفیف کنم که آدم‌ کوته فکری مثل شما به خودش اجازه بده که پاکی و نجابت من رو زیر سوال ببره. اگه هنوز هم شک دارید برید از پری یا خود کاوه سوال کنید. ولی همون خدایی که اون بالاست خودش شاهده که من دست از پا خطا نکردم.
    تو چی می‌دونی از زندگی من؟ تو از دردای من چی می‌دونی که به خودت اجازه میدی من رو خرد کنی؟ تو شاید از من بزرگ‌تر باشی؛ ولی دردهای من خیلی بزرگ‌تر از تو هستن. تو سایه پدرت بالای سرته، هرچند چشم‌هاش بسته است و حرفی نمی‌زنه، ولی همین نفس‌های گرمش، گرمی‌بخش زندگیته. تو پدرت رو در کنارت داری که هر وقت خواستی با یکی حرف بزنی، بری توی اون اتاق و دست‌هاش رو تو دستت بگیری و باهاش درد و دل کنی. تو چیزی داری که من ازش محرومم! تو پشتوانه‌ای به اسم پدر و سایه‌ی پدری داری؛ ولی من چی؟ می‌دونی تو آتیش حسرت آغـ*ـوش پدرت سوختن یعنی چی؟ می‌دونی دلت پر بزنه واسه گرفتن دست‌های حمایت گر پدرت ولی نتونی یعنی چی؟
    تو مادری رو داری که آغـ*ـوش مهربونش همیشه به روت بازه. هر وقت، هر زمان، هر موقع که دلت گرفت، می‌تونی با خیال راحت سرت رو روی زانوهاش بذاری و گله کنی. بچه بشی و تو دامن مادرت بچگی کنی. صدای مهربونش رو بشنوی و آروم بشی؛ ولی من چی؟ می‌فهمی‌آرزوی در آغـ*ـوش گرفتن مادرت رو به گور بردن یعنی چی؟ ذره ذره پرپر شدن یه تیکه وجودت رو دیدن یعنی چی؟
    می‌فهمی‌داغِ دیدن خنده‌های خواهر و برادر کوچیکت تا ابد به دلت موندن یعنی چی؟ ‌هان، می‌فهمی‌؟
    می‌فهمی‌رو اون‌قدر بلند گفتم که احساس کردم حنجره‌ام پاره شد؛ ولی برام اهمیتی نداشت. حرف‌های شاهرخ برام گرون تموم شده بود. خنده تلخی کردم و گفتم:
    - هه تو نمی‌فهمی‌! هیچ وقت نمی‌فهمی‌. اگه می‌فهمیدی ‌این‌قدر راحت بهم برچسب هـ ـر*زه بودن نمی‌زدی. وقتی هیچی نمی‌دونی چه‌طور ناعادلانه قضاوتم می‌کنی؟ سخته جناب کیاراد، خیلی سخته! سخته که برای حفظ پاکیت، ضربه شلاق و قمه رو به جون بخری، بعد یکی پیدا بشه این قدر راحت پاکیت رو زیر سوال ببره. بین یه مشت کفتار از خدا بی‌خبر زندانی شدن و آرزوی مرگ کردن می‌فهمی‌ یعنی چی؟ تو هیچی نمی‌دونی و ادعای عالِم بودن می‌کنی. هیچی!
    هق هق می‌کردم. شاهرخ هم با یه نگاه کلافه و پشیمون بهم خیره شده بود. باید ضربه آخر رو بهش می‌زدم. خیلی بهم توهین کرده بود. با دست‌های لرزون اشکم رو پاک کردم و با صدایی که می‌لرزید بهش گفتم:
    - کاوه برای من مثل داداشم می‌مونه. یه داداش بزرگ‌تر. کسی که با وجود غریبه بودنش مثل یه آشنا همیشه پشتیبانم بوده. یه حامیِ ‌مهربون. بهتون اجازه نمی‌دم که با این افکار مزخرفی که دارید بخواید به من یا کاوه تو هین کنید. اصلا من به درک! من به جهنم! شما که می‌دونستید کاوه هنوزم که هنوزه شمیم رو دوست داره؛ چه طور به خودتون اجازه دادید به کاوه هم شک کنید؟ واقعاً به خاطر داشتن این طرز فکر براتون متاسفم.
    شما این قدر ذهنتون آلوده شده که با یه کلمه ساده طرف مقابلتون رو محکوم می‌کنید، اگه اون‌قدری که به ظاهر براتون مهم بود، تو واقعیت هم همون‌قدر اهمیت داشت و به حرف‌هام گوش می‌کردید متوجه می‌شدید که من گفتم که یه خواهر برادر دو قلو دارم...
    نفس عمیقی کشیدم و پوزخندی زدم و گفتم:
    - دانین برادر منه، برادر کوچولوم. اون‌قدری هم پاک و بی‌گـ ـناه هست که روح شما نتونه پاکیش رو درک کنه. آره من عاشق داداش کوچولوی خودم هستم. مگه عیب داره کسی عاشق برادر خودش باشه؟ کسی که فقط 10 سالش بود امّا سعی می‌کرد مثل یه برادر بزرگ‌تر رفتار کنه. من عاشقش بودم هستم و همیشه هم عاشق خانواده‌ام می‌مونم. اگه این اتفاقات برام نمی‌افتاد شاید الان...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    به این جای حرفم که رسیدم گریه، فرصتی برای حرف زدن بهم نداد. حالم اصلاً خوب نبود، از پشت پرده‌ی اشک بهش نگاه کردم و گفتم:
    - واقعا براتون متاسفم.
    این رو گفتم و به سرعت از کنارش رد شدم، در اتاق رو باز کردم و خودم رو از اون اتاق نحس بیرون انداختم. پاهام تحمل وزنم رو نداشت. شروع به دویدن کردم. انگار کل هوای اطرافم تموم شده بود. دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای هق هقم بلند نشه. همه‌ی چیزهایی که اطرافم بود رو پشت لایه‌ای از اشک می‌دیدم.
    چند بار سکندری خوردم و نزدیک بود محکم با صورت زمین بخورم؛ ولی به هر بدبختی بود خودم رو جمع کردم. داشتم به سمت پله‌های ضلع شرقی می‌رفتم که صدای آقا کریم به گوشم رسید:
    - بانوی جوان؟ بانوی جوان؟
    ایستادم و آروم به سمتش برگشتم و با صدای خش‌داری گفتم:
    - بله کریم آقا؟
    آقا کریم با چشم‌های گرد شده بهم خیره شد و گفت:
    - حالتون خوبه بانو؟
    نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:
    - بله خوبم ممنون. کاری با من داشتید؟
    دستش رو بالا آورد که دیدم یه نامه تو دستشه. با تعجب نگاهش کردم که گفت:
    - این نامه برای اربابه. نمی‌دونید ایشون کجا هستن؟
    با آوردن اسمش دوباره غم بزرگی به دلم چنگ زد. دستم رو به طرف ضلع غربی گرفتم و چیزی نگفتم. اصلا نمی‌تونستم حرف بزنم. می‌ترسیدم کلمه‌ای به زبون بیارم و این بغض بشکنه. کریم آقا هم تشکر کوتاهی کرد و با عجله به سمت غربی دوید. دلم می‌خواست هرچه زود‌تر به اتاقم برم و تا اون‌جایی که می‌تونم گریه کنم. به سمت اتاقم دویدم. در رو باز کردم و خودم رو داخل اتاقم انداختم و در رو قفل کردم. برای یه لحظه راه گلوم باز شد و من تونستم نفس بکشم. چشمه‌ی اشکم جوشید و صورتم رو خیس کرد. پاهام سست شد و با زانو روی زمین افتادم. هق هق گریه‌ام اوج گرفته بود.
    قلبم می‌سوخت. از این اینکه شاهرخ همچین فکری راجع به من می‌کرد، داشتم روانی می‌شدم. حرف‌هاش مثل خنجر تو قلبم فرو می‌رفت. این اشک‌ها، به جای اینکه داغِ آتیش دلم رو خاموش کنن، بدتر شعله‌ورش می‌کردن.
    از خودم، از شاهرخ، از این زندگی لعنتی متنفر بودم. چی تو سرنوشت من بود که این بلا‌ها سرم اومد؟ چرا همیشه این منم که باید تاوان پس بدم؟ چرا من؟ خدا؟ چرا من؟...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    *‌*‌*
    فصل سیزدهم
    دانای کل:
    دلیار به سرعت از کنار شاهرخ گذشت و از اتاق بیرون رفت؛ امّا شاهرخ ساکت و مبهوت به جای خالی دلیار خیره شده بود. صداقت و پاکی دلیار را از چشمانش فهمید؛ ولی امان از این آتش حسادتی که به جانش افتاده بود. نمی‌توانست بپذیرد که کسی جز خودش در قلب دلیار جایی دارد. چه قدر بچگانه رفتار کرده بود و دل بانویش را رنجانده بود.
    چشمان بارانی دلیار یک لحظه از مقابل دیدگانش کنار نمی‌رفت. چه طور توانسته بود این قدر ظالمانه و ناعادلانه به قضاوت کسی بنشیند که روحش به پاکی چشمه‌ساران بود؟ از خودش بدش می‌آمد. ندایی از درونش فریاد کشید:
    - مردونگیت رو خوب نشون دادی!
    شاهرخ پشیمان و کلافه، طول و عرض اتاق را طی می‌کرد. اتفاقی که نباید می‌افتاد افتاده بود. حق با دلیار بود. صدای روح بخش دلیار در ذهنش تکرار شد:
    - همیشه همین قدر بی‌انصافی جناب مهندس؟ با عدالت خودت، قضاوت می‌کنی، حکم می‌دی و محکوم می‌کنی؟ دلیلی نمی‌بینم که بخوام دلیل رفتارم رو به تو توضیح بدم. تویی که ذهنت این قدر مسمومه. ولی حیفه که حقیقت رو ندونی و به نادونی خودت پی نبری. اگه این‌ها رو می‌گم برای اینه که نمی‌خوام پاکی که تموم زندگی برای حفاظت ازش زجر کشیدم به خاطر فکر خراب جناب‌عالی یه روزه زیر سوال بره.
    و او چه ناعادلانه پاکی دلیار را زیر سوال بـرده بود. احساس بدی نسبت به خودش پیدا کرده بود. باید تمام آن ویرانه‌هایی را که خودش مسببش بود را دوباره از نو می‌ساخت.
    با عجله به سمت در رفت تا پیش دلیار برود و از او معذرت خواهی کند. وقتی جسارت توهین کردن و محکوم کردن را داشت، باید جسارت پذیرفتن اشتباه و معذرت خواهی را نیز در خود به وجود می‌آورد. با این فکر دستش را روی دستگیره در گذاشت و در را آرام باز کرد. به سرعت قدم‌هایش افزود تا هر چه سریع‌تر به اتاق دلیار برود.
    شاهرخ غرق در افکار خود راه می‌رفت که ناگهان صدای بلند کریم او را به خود آورد:
    - اربـاب؟ اربـاب؟
    شاهرخ سرش را بلند کرد و به کریم نگریست که شتابان به سمت او می‌دوید. کریم در چند قدمی ‌شاهرخ ایستاد. به خاطر دویدن نفس نفس می‌زد. دستش را روی زانو‌هایش گذاشت و خم شد تا نفسی تازه کند. شاهرخ در جلد سخت و محکم خود فرو رفت و گفت:
    - چیه کریم؟ چی شده؟ چرا میدوی؟
    کریم آب دهانش را قورت داد؛ نفس عمیقی کشید؛ صاف ایستاد و به شاهرخ گفت:
    - اربـاب براتون یه نامه اومده!
    به دنبال این حرف پاکت سفید رنگ نامه را به سمت شاهرخ گرفت. شاهرخ با تعجب به پاکت خیره شد. رو به کریم گفت:
    - پستچی نامه رو آورده؟
    - نه اربـاب. وقتی رفتم دم در دیدم پشت در افتاده. اول فکر کردم شاید برای یکی دیگه‌ست، برش داشتم؛ ولی خب پشتش اسم شما رو نوشته بود برای همین اون رو براتون آوردم.
    شاهرخ نگاهی به پاکت انداخت و گفت:
    - بسیار خب! تو می‌تونی بری.
    کریم سری تکان داد و از آن جا رفت. شاهرخ مشکوک به پاکت نامه خیره شده بود. هیچ اسمی‌ در محل فرستنده نامه درج نشده بود. تنها با خودکار قرمز این جمله نوشته شده بود:
    - برای اربـاب جوان، جناب شاهرخ کیاراد.
    و یک آرم لبخند پایین این عبارت کشیده شده بود. اخم‌های شاهرخ در هم کشیده شد. حس خوبی نسبت به این نامه نداشت. راه خود را کج کرد و به سمت اتاق کارش رفت. وارد اتاقش شد و یک راست به سمت میزش رفت و روی صندلی چرمش نشست. کشوی میزش را باز کرد و کاتر مخصوصی که برای باز کردن نامه‌ها داشت را از کشوی میزش بیرون کشید. پاکت را به آرامی ‌باز کرد و نامه را بیرون کشید.
    با دیدن نامه گره بین ابروهایش بیشتر شد. قطرات خون خشک شده روی کاغذِ نامه، دلهره عجیبی را به جانش می‌انداخت. بعد از اتفاقی که برای شمیم افتاد، سابقه نداشت که به دلش هراس بیفتد؛ اما الان...
    شروع به خواندن نامه کرد:

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا