اوف دوباره دارم قاطی میکنم. برای اینکه ذهنم رو منحرف کنم، رو کردم به نوشین جون و گفتم:
- نوشین جون؟
- جونم دخترم؟
- جونتون سلامت، من یه درخواستی ازتون دارم.
نوشین جون مشکوکانه گفت:
- بفرما؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- من میتونم همون جور که به شما سر میزنم، پیش عمو اردلان هم برم؟
نوشین جون تا اسم عمو رو آوردم رنگش پرید و دستهاش سرد شد. فوری بهش گفتم:
- تو رو خدا ببخشید نوشین جون. نمیخواستم ناراحتتون کنم. من فقط...
- تو مگه اردلان رو دیدی؟
با یادآوری چهره عمو اردلان آهی کشیدم و گفتم:
- آره دو روز پیش شاهرخ... منظورم آقای مهندس بود، من رو پیش عمو بردن.
- پس شاهرخ همه چیز رو بهت گفته؟ درسته؟
- بله.
چشمهای نوشین جون غمگین شد و گفت:
- ببخش باید زودتر بهت میگفتیم.
- نه نوشین جون، درک میکنم.
نوشین جون با هر دوتا دستهاش دستم رو گرفت و گفت:
- عزیزم من بهت ایمان دارم که تو میتونی حال اردلانم رو خوب کنی.
- ولی نوشین جون من که هیچ کاری از دستم برنمیاد.
نوشین جون دست راستش رو روی قلبم گذاشت و گفت:
- من به پاکی دلت ایمان دارم. میدونم که میتونی.
سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم. در واقع چیزی نداشتم که بگم. نوشین جون دوباره خودش رشته کلام رو دستش گرفت:
- میتونی هر وقت دلت خواست بهش سربزنی. از نظر من مشکلی نداره.
با ذوق گفتم:
- یعنی الان هم میتونم برم؟
نوشین جون که از اشتیاق من تعجب کرده بود، گفت:
- آره خب.
دست انداختم دور گردنش و بوسش کردم و گفتم:
- مرسی نوشین جون.
- خواهش میکنم عزیزم، من که کاری نکردم.
چه جوری باید به نوشین جون میگفتم که همین اجازهای که بهم داده، برای من اندازه یه دنیا میارزه. ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- اجازه هست که من برم یه سر به عمو بزنم؟
- برو دخترم.
دوباره بوسیدمش و پتویی که روش کشیده شده بود رو بالا آوردم و گفتم:
- شما هم استراحت کنید، من برم دیگه.
- برو به سلامت دخترم.
با لبخند از تخت دور شدم و به سمت در اتاق رفتم و از اتاق خارج شدم. مهر عمو بدجور به دلم نشسته بود. خیلی دوست داشتم، پیشش برم. از پلهها پایین رفتم و به سالن اصلی رسیدم. راهم رو به سمت ضلع غربی کج کردم که صدای کاوه متوقفم کرد:
- دلیار وایسا!
وایسادم. به سمتش برگشتم و گفتم:
- بله کاوه؟
- کجا داشتی میرفتی؟
- داشتم میرفتم پیش عمو اردلان.
دیدم که چشمهای کاوه هم مثل نوشین جون گرد شد. قبل از این که بخواد چیزی بگه، گفتم:
- جناب مهندس همه چیز رو بهم گفته. نمیخواد این جوری نگام کنی.
کاوه نفسش رو فوت کرد و گفت:
- خدا رو شکر، فکر کردم دوباره میخوای قیام کنی و بذاری بری.
چپ چپ نگاهش کردم که کوتاه خندید و گفت:
- چیه؟ خب راست میگم دیگه. انگار خودت یادت رفته چه بلایی سرمون آوردی؟
- نه خیرم، اصلا یادم نرفته؛ ولی خب چیکار کنم دلم به حالتون سوخت. گفتم گـ ـناه دارید.
- بچه پررویی دیگه.
هر دو خندیدیم که صدای نسبتاً عصبی شاهرخ به گوشم رسید:
- اگه چیز خندهداری هست، به من هم بگید بخندم.
- نوشین جون؟
- جونم دخترم؟
- جونتون سلامت، من یه درخواستی ازتون دارم.
نوشین جون مشکوکانه گفت:
- بفرما؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- من میتونم همون جور که به شما سر میزنم، پیش عمو اردلان هم برم؟
نوشین جون تا اسم عمو رو آوردم رنگش پرید و دستهاش سرد شد. فوری بهش گفتم:
- تو رو خدا ببخشید نوشین جون. نمیخواستم ناراحتتون کنم. من فقط...
- تو مگه اردلان رو دیدی؟
با یادآوری چهره عمو اردلان آهی کشیدم و گفتم:
- آره دو روز پیش شاهرخ... منظورم آقای مهندس بود، من رو پیش عمو بردن.
- پس شاهرخ همه چیز رو بهت گفته؟ درسته؟
- بله.
چشمهای نوشین جون غمگین شد و گفت:
- ببخش باید زودتر بهت میگفتیم.
- نه نوشین جون، درک میکنم.
نوشین جون با هر دوتا دستهاش دستم رو گرفت و گفت:
- عزیزم من بهت ایمان دارم که تو میتونی حال اردلانم رو خوب کنی.
- ولی نوشین جون من که هیچ کاری از دستم برنمیاد.
نوشین جون دست راستش رو روی قلبم گذاشت و گفت:
- من به پاکی دلت ایمان دارم. میدونم که میتونی.
سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم. در واقع چیزی نداشتم که بگم. نوشین جون دوباره خودش رشته کلام رو دستش گرفت:
- میتونی هر وقت دلت خواست بهش سربزنی. از نظر من مشکلی نداره.
با ذوق گفتم:
- یعنی الان هم میتونم برم؟
نوشین جون که از اشتیاق من تعجب کرده بود، گفت:
- آره خب.
دست انداختم دور گردنش و بوسش کردم و گفتم:
- مرسی نوشین جون.
- خواهش میکنم عزیزم، من که کاری نکردم.
چه جوری باید به نوشین جون میگفتم که همین اجازهای که بهم داده، برای من اندازه یه دنیا میارزه. ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- اجازه هست که من برم یه سر به عمو بزنم؟
- برو دخترم.
دوباره بوسیدمش و پتویی که روش کشیده شده بود رو بالا آوردم و گفتم:
- شما هم استراحت کنید، من برم دیگه.
- برو به سلامت دخترم.
با لبخند از تخت دور شدم و به سمت در اتاق رفتم و از اتاق خارج شدم. مهر عمو بدجور به دلم نشسته بود. خیلی دوست داشتم، پیشش برم. از پلهها پایین رفتم و به سالن اصلی رسیدم. راهم رو به سمت ضلع غربی کج کردم که صدای کاوه متوقفم کرد:
- دلیار وایسا!
وایسادم. به سمتش برگشتم و گفتم:
- بله کاوه؟
- کجا داشتی میرفتی؟
- داشتم میرفتم پیش عمو اردلان.
دیدم که چشمهای کاوه هم مثل نوشین جون گرد شد. قبل از این که بخواد چیزی بگه، گفتم:
- جناب مهندس همه چیز رو بهم گفته. نمیخواد این جوری نگام کنی.
کاوه نفسش رو فوت کرد و گفت:
- خدا رو شکر، فکر کردم دوباره میخوای قیام کنی و بذاری بری.
چپ چپ نگاهش کردم که کوتاه خندید و گفت:
- چیه؟ خب راست میگم دیگه. انگار خودت یادت رفته چه بلایی سرمون آوردی؟
- نه خیرم، اصلا یادم نرفته؛ ولی خب چیکار کنم دلم به حالتون سوخت. گفتم گـ ـناه دارید.
- بچه پررویی دیگه.
هر دو خندیدیم که صدای نسبتاً عصبی شاهرخ به گوشم رسید:
- اگه چیز خندهداری هست، به من هم بگید بخندم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: