کامل شده رمان اسارت عشق (جلد اول ) | Ava Banoo کاربر انجمن نگاه دانلود

با توجه به رمان ،به نظر شما کدوم زاویه دید برای داستان مناسب تره ؟


  • مجموع رای دهندگان
    80
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ava Banoo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/26
ارسالی ها
724
امتیاز واکنش
61,759
امتیاز
978
سن
25
محل سکونت
شیراز
شاهرخ درنگ نکرد. پله‌ها را دو تا یکی پایین آمد و با عجله خودش را به دلیار رساند. دلیار متوجه حضور شاهرخ نبود و به کارش ادامه می‌داد. کنارش زانو زد. دستش را به طرف شانه دلیار برد که با صدای دلیار عقب کشید. دلیار داشت با خودش حرف می‌زد.
دلیار: چی‌کار کنم؟ چی‌کار کنم؟
سرش را بالا گرفت و به آسمان چشم دوخت و با صدای لرزانی گفت:
- خدایا تو بگو چی‌کار کنم؟ اون برگه چیه؟ از کجا باید پیداش کنم؟
شاهرخ با شنیدن حرف‌های دلیار، اخم‌هایش را در هم کشید با خود گفت:« برگه؟ دلیار داره راجع به کدوم برگه حرف می‌زنه؟»
به دنبال این حرف خیره به دلیار شد که مشت پر از آبش را دوباره به صورتش نزدیک می‌کرد. در یک حرکت مچ دست دلیار را گرفت و او را به سمت خودش برگرداند. آب‌ها روی زمین ریخت. شاهرخ با اخم‌های درهم به صورت سرخ شده دلیار نگاه می‌کرد. خوب می‌دانست که این سرخی فقط به خاطر سردی آبی است که دلیار به صورتش می‌زد.
- معلوم هست داری چی‌کار می‌کنی دلیار؟
- تنهام بذار، فقط تنهام بذار!
شاهرخ با چشم‌های گرد شده به دلیار نگاه می‌کرد. این همه خشم از او بعید بود. نفس عمیقی کشید و سعی کرد افکارش را متمرکز کند. اکنون زمان مناسبی برای دعوا نبود. دلیار از این فرصت استفاده کرد و مچ دستش را از میان انگشتان شاهرخ بیرون کشید. نگاه پر بغضش را از نگاه متعجب شاهرخ گرفت و زیر لب گفت:
- ببخشید.
بعد به سرعت سرش را برگرداند و خیره به آب زلال، زیر لب ادامه داد:
- از من دور باش؛ همه باید از من دور باشن. وجود من یعنی مرگ...بودن کنار من یعنی نیستی...
به دنبال این حرف، دستش را مشت کرد و به آب زد. صدای دور شدن قدم‌های شاهرخ را به وضوح می‌شنید. هیچ تلاشی برای برگرداندن شاهرخ نکرد. سرخورده و مغموم سرش را بالا گرفت و گفت:
- چرا من؟ خدایا با تو ام! چرا من؟
این را گفت و سرش را پایین انداخت و به اشک‌هایش اجازه باریدن داد. هر قطره اشک او روی آب امواج کوچکی را به وجود می‌آورد. به عکس لرزان خود در آب خیره شد؛ امّا به غیر از چهره‌ی خود، انعکاس چهره‌ی مردانه شاهرخ را در کنار عکس خودش دید و به دنبال آن سنگینی جسمی ‌را روی شانه‌های ظریفش احساس کرد.
شاهرخ پتوی بهاره را روی شانه دلیار انداخت و همانند او، روی زمین، کنارش نشست و خیره به تلالؤ آب گفت:
- من هم همیشه با خودم می‌پرسیدم چرا من؟ چرا یکی دیگه نه؟ ولی می‌دونی یه نفر بهم گفت که خدا مشکلات و سختی‌ها رو سر راه کسایی قرار می‌ده که اطمینان داره از پسشون برمیان.
دلیار با صدای گرفته‌ای گفت:
- ولی من دیگه توانی برای جنگیدن ندارم. تو قمار زندگی من فقط یه بازنده‌ام!
شاهرخ آرام بازوی دلیار را گرفت و او را به سمت خود متمایل کرد. خیره در چشمان دلیار گفت:
- همین که تا الان تونستی تنهایی به جنگ مشکلاتت بری، یعنی به اندازه کافی قوی هستی. توی قمار مهم این نیست که همیشه تاس خوب بیاری...
لبخندی زد و با تاثیرگذارترین لحنش ادامه داد:
- مهم اینه که وقتی تاس بد آوردی، باز هم بتونی خوب بازی کنی.
دلیار نگاهش را از شاهرخ گرفت. حرف‌هایش تاثیر خود را گذاشته بود. شاهرخ به چهره‌ی متفکر دلیار نگاه کرد. باید هر طور شده این راز را کشف می‌کرد. فهمیدن سرگذشت دلیار به هر دوی آن‌ها کمک می‌کرد. بسته‌های قرص‌ از داخل جیب سوییشرتش بیرون آورد و به طرف دلیار گرفت و گفت:
- این قرص‌ها بهت آرامش می‌ده. برای فرار از مشکلاتت بهتره این‌ها رو بخوری تا آروم بشی.
شانه‌هایش را بالا انداخت و با لحن به ظاهر بی‌تفاوتی ادامه داد:
- به هر حال کسی که تمام در‌ها به روش بسته شده، برای آرامش راهی جز این نداره.
به دنبال این حرف زیر چشمی ‌نگاهی به دلیار انداخت و منتظر عکس العمل او شد. در دلش دعا می‌کرد دلیار منظور حرف‌های او را بفهمد. دلیار نگاهی به قرص‌ها کرد. بعد سرش را بالا آورد و بدون آن‌که نگاهی به شاهرخ نگاه کند، کوتاه گفت:
- نمی‌خوام!
- چرا؟
- من اون‌قدرهام ضعیف نیستم که برای فرار از مشکلاتم بخوام به قرص و مسکن پناه ببرم. از اون گذشته دیگه نمی‌خوام...
ادامه حرفش را نگفت و نفسش را آه مانند بیرون فرستاد. شاهرخ مصرانه پرسید:
- دیگه نمی‌خوای چی؟
دلیار صدایش را پایین آورد و گفت:
- نمی‌خوام دوباره مثل اون روز بی‌هوش بشم.
با گفتن این حرف ناخودآگاه دست راستش را بالا آورد و آرام روی گونه‌اش کشید. شاهرخ با یادآوری حماقتش آهی کشید و دستش را در موهای خوش حالتش فرو کرد. در این بین ناگهان نگاهش به سمت لیوان گل گاوزبان کشیده شد. بهترین راه حل ممکن برای از بین بردن جو موجود، همین بود. لیوان را برداشت و به طرف دلیار گرفت و گفت:
- بیا این رو بخور. حالت رو بهتر می‌کنه.
- نمی‌خو...
دلیار متعجب به لیوان نگاه می‌کرد. نگاه پرسشگرش را بالا آورد و معطوف شاهرخ کرد. شاهرخ اخم بامزه‌ای کرد و مثل پسر بچه‌های6-5 ساله گردنش را کج کرد و گفت:
- چیه؟ چرا این‌جوری نگاه می‌کنی؟ زهر که برات نیاوردم این‌جوری با تعجب بهش زل زدی.
- چی توشه؟ من نمی‌خوام!
- شد برای تو یه چیزی بیارن بدون چون و چرا و سوال پیچ کردن، یه کلام بگی چشم و بخوری؟ شده قضیه‌ی اون جیـ...
اوه یادش آمد که دلیار نباید این موضوع را فعلا بفهمد و او بیشتر از آنچه که لازم بوده، حرف زده است. صورتش را جدی کرد و انگار که با خودش حرف می‌زند، ادامه داد:
- یادت نیست اون دفعه پری چیا بهم گفت؟ من هم رفتم با هر ضرب و زوری بود گل گاوزبون پیدا کردم و برات دم‌نوش درست کردم.
دلیار با لبخند به چهره‌ی شاهرخ خیره شده بود. توجهات او برایش شیرین و دلچسب بود. احساس می‌کرد شاهرخ دلخور است. وقتی فهمید شاهرخ با چه زحمتی گل گاوزبان را دم کرده، لبخندش عمیق‌تر شد. بدون شک برای کسی که تمام عمرش را بین صد‌ها فرمول و کتاب سپری کرده، انجام دادن چنین کار ساده‌ای دشوارترین کار عمرش محسوب می‌شود.
با یادآوری حرف پری نتوانست جلو خودش را بگیرد و آرام شروع به خنده کرد. شاهرخ با صدای خنده‌ی دلیار سرش را بالا آورد و با لبخند به او نگاه کرد. هیچ تصویری در زندگی، به اندازه طرح لبخند روی لب‌های دلیار، برایش آرامش‌بخش نبود. آرام و مهربان گفت:
- همیشه بخند.
دلیار حرفش را شنید. لبخندش محو شد و سرخی شرم بر گونه‌هایش نشست. شاهرخ با لبخند لیوان را به سمت دلیار گرفت و گفت:
- بیا این رو بخور، فکر کنم خنک شده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    دلیار سر به زیر لیوان را از او گرفت و زیر لب تشکری کرد. لیوان را به طرف لب‌های خود برد و یک جرعه از دم نوش را خورد. با خوردن اولین جرعه چشم‌هایش تا آخرین حد ممکن گشاد شد. فکر می‌کرد که شاهرخ هر چه قند و شکر در عمارت وجود داشته؛ داخل این لیوان ریخته است. دلش می‌خواست تمامی‌ محتویات دهانش را بیرون بریزد؛ ولی وقتی نگاهش به چهره شاهرخ افتاد و به یاد آورد که برای درست کردن این دم‌نوش زحمت کشیده، دلش نیامد شاهرخ را ناراحت کند. در دل لبخندی زد و دم‌نوش را تا ذره آخر خورد.
    شاهرخ با تمام وجود به دلیار نگاه می‌کرد. وقتی چشمان بزرگ شده دلیار را دید با خود گفت:
    « شاهرخ خراب کردی! آخه پسرِ عقل کل، تو که بلد نیستی دم‌نوش درست کنی بیخود می‌کنی دست به این چیزها می‌زنی. معلوم نیست چه درست کردی و به خورد دلیار دادی که طفل معصوم با خوردنش چشم‌هاش اینجوری گرد شده!»
    اما در برابر چشمان متعجب شاهرخ، دلیار تا آخرین قطره‌ی دم‌نوش را خورد و لیوان خالی شده را با لبخند به طرف شاهرخ گرفت و با لحن همیشه مهربان خود گفت:
    - ممنونم. دستتون درد نکنه.
    - جان؟
    دلیار سرش را پایین انداخت تا شاهرخ خنده‌اش را نبیند. نفس عمیقی کشید تا بر خنده‌ی خود مسلط شود. سرش را بالا آورد و با خنده مهار شده و لحنی که کمی ‌شیطنت داشت، گفت:
    - نکنه تا حالا کسی ازتون تشکر نکرده؟
    شاهرخ به خودش آمد. دست و پایش را جمع‌تر کرد. چشمان دلیار از برق شیطنت می‌درخشید و شاهرخ را دیوانه می‌کرد.
    مثل دلیار لبخندی زد و مظلومانه گفت:
    - خوب شده بود؟ تجربه اولمه!
    دلیار زیر لب گفت:
    - کاملاً مشخصه که اولین بارته.
    اما به جای این حرف سرش را بالا گرفت و با لبخند گفت:
    - ممنون، خیلی خوب بود.
    شاهرخ نگاه نافذش را به دلیار انداخت و با لحن مچ گیرانه‌ای پرسید:
    - پس چرا تا وقتی خوردی چشمات گرد شد؟
    دلیار از سوال شاهرخ تعجب کرد؛ امّا خود را نباخت و شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - خب فکر نمی‌کردم بتونید درست کنید.
    شاهرخ از صراحت دلیار خوشش می‌آمد. هر دوی آن‌ها رسمیت را کنار گذاشته و باهم مشغول صحبت بودند، بدون این‌که متوجه باشند که ساعت‌هاست از نیمه شب گذشته است.
    - و چی شد که خوردیش؟
    دوباره شاهرخ بود که از دلیار سوال پرسید. دلیار به جای جواب دادن از جای خود بلند شد و در حالی که خاک فرضی لباسش را می‌تکاند آرام گفت:
    - من یاد گرفتم هیچ وقت دست عزیزانم رو رد نکنم.
    - عزیزان؟
    دلیار تازه متوجه اشتباه خود شد. لبخند اجباری زد و گفت:
    - اوم... خب... منظورم اطرافیانم بود!
    - که این طور!
    جای آن دو عوض شده بود. حالا شاهرخ با لبخندی شیطنت‌آمیز و دلیار با چهره‌ای مضطرب و خجول به یکدیگر نگاه می‌کردند. دلیار طاقت نیاورد. سرش را پایین انداخت و گفت:
    - من دیگه میرم بخوابم. باز هم ممنون. شبتون بخیر!
    ناگهان صدای اذان صبح از گل‌دسته‌های مسجدی که چند کوچه با آن‌ها فاصله داشت بلند شد. شاهرخ گردنش را به سمت فرضی صدا چرخاند و گفت:
    - از شب که گذشت. صبحت بخیر.
    - صبح بخیر.
    دلیار این را گفت و به سمت در ورودی عمارت حرکت کرد. با صدای شاهرخ دوباره بر جای خود متوقف شد و به سمت او برگشت.
    - وقتی ناراحتی چی باعث میشه که آروم بشی؟
    دلیار لبخند تلخی زد و گفت:
    - قبلا وقتی عصبانی یا ناراحت بودم، نقاشی می‌کشیدم. احساس می‌کردم که رنگ‌ها می‌تونن تلخی اون لحظه‌ی زندگیم رو از بین ببرن؛ امّا حالا...
    آهی کشید و خیره در چشم‌های شاهرخ گفت:
    - خیلی وقته که زندگیم رنگِ بی‌رنگی به خودش گرفته.
    این را گفت و به سمت ساختمان عمارت دوید و شاهرخ را با دنیایی از فکر و خیال تنها گذاشت. حرف‌هایی که دلیار زد در باورش نمی‌گنجید. حس می‌کرد که دلیار واقعی نیست! و فقط یه تجسم از رویایی قدیمی‌ست! نمی‌توانست حقیقت داشته باشد.
    مشتی آب برداشت و به صورتش زد. دستش را همانطور که روی صورتش می‌کشید به طرف موهایش حرکت داد و آن‌ها را عقب فرستاد. به دنبال راه حلی بود تا دلیار را خوشحال کند. باید کاری می‌کرد که دلیار به او اعتماد کند. زیر لب گفت:
    - نمیشه! این جوری نمیشه. با اینکه امشب خواب بد دیده بود؛ امّا هیچ حرفی در مورد خوابش نزد! توی خوابش راجع به کاغذ حرف می‌زد. یعنی چه کاغذی؟ توی اون کاغذ چی می‌تونه باشه؟ اوف خدایا چرا همه چیز بهم ریخته؟ هر کاری می‌کنم یه جوری باهاش صمیمی ‌بشم نمیشه. حصاری که دور خودش کشیده بهم این اجازه رو نمیده...
    - حی علی خیر العمل...
    با صدای اذان بلند شد، دستانش را به آسمان گرفت و گفت:
    - خدایا خودت بهم نیرویی بده که از دلیارم محافظت کنم. یه راهی نشونم بده که بتونم اون رو خوشحال کنم.
    ناگهان فکری به ذهنش رسید. این طور می‌توانست با یک تیر چند نشان بزند. سرش را بلند کرد و با لبخند عریضی گفت:
    - نوکرتم خدا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    *‌*‌*
    فصل 16:
    دلیار:
    کاغذ رو بالا آوردم و بهش خیره شدم. چشم‌هام رو باریک کردم تا تمرکزم رو بیشتر کنم. نه! هیچ معنایی نداشت! غیر از یه مشت خطوط درهم و برهم، هیچ معنی دیگه‌ای نمی‌داد. عصبانی شدم؛ کاغذ رو مچاله کردم و اون رو به سمت سطل زباله پرتاب کردم که با فاصله زیادی از کنارش رد شد و روی زمین افتاد. دستم رو تو موهام کردم و با حرص اون‌ها رو عقب کشیدم. برگه‌ی توی خوابم تمام فکرم رو مشغول خودش کرده بود. هر چی سعی می‌کردم تصویری از اون رو به یاد بیارم نمی‌شد. تمام تصوراتم شامل چند تا خط فرضی بود که با شکل عجیبی دور هم پیچیده شده بودن. با تموم ترسی که از کابوس‌هام داشتم، آرزو می‌کردم یه بار دیگه اون خواب رو ببینم تا بفهمم اون تصویر چیه!
    بازدمم رو محکم بیرون فرستادم. از اون شبی که کابوس دیدم، 2 روزی می‌گذشت. هر روز جمله شاهرخ تو ذهنم تکرار می‌شد:
    - زندگی همیشه تاس خوب آوردن نیست، بلکه تاس بد رو خوب بازی کردنه!
    شاید حق با شاهرخ بود. درسته که من چیزهای زیادی رو از دست دادم؛ ولی هنوز هم یه شانس برای برگردوندن اون‌ها داشتم. ولی کی می‌تونست بهم کمک کنه؟ کی می‌تونست اون‌قدر مطمئن باشه که رازم رو بهش بگم؟ یعنی می‌تونستم به شاهرخ بگم؟ خب اون یه پلیسه؛ یعنی فکر می‌کنم که یه پلیس باشه. پس می‌تونم بهش اعتماد کنم؛ ولی اگه پای اون فرد نفوذی که شاهرخ و سپهر می‌گفتن تو نیروی پلیسه، به این ماجرا باز بشه، اون وقت من چه خاکی تو سرم بریزم؟
    نه فعلا موقعیت مناسبی برای گفتن این مسئله نیست. اول باید قضیه‌ی این خواب‌ها رو حل کنم. شاید هر شخص دیگه‌ای بود، ساده از کنار این ماجرا‌ها می‌گذشت، امّا منی که یک سال تموم با این کابوس‌ها دست به گریبان بودم نمی‌تونستم بی‌خیالشون بشم. برای بار هزارم رفتم سراغ کوله پشتی قدیمیم. کیف رنگ و رو رفته قهوه‌ای رنگی که مهم‌ترین وسیله زندگیم محسوب می‌شد. زیپش رو باز کردم و دفتر سیمی‌300 برگم رو بیرون کشیدم. لبخند تلخی زدم و دستی روی جلد نارنجی رنگش کشیدم. این دفتر قرار بود، دفتر شیمی ‌سال سوم دبیرستانم باشه؛ امّا فقط15-10صفحه‌اش سهم درس شد و بعد از اون...
    با یادآوری تموم اتفاقات نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط بشم. من باید قوی باشم. اتفاقاتی که تو گذشته برام افتاد، هر چه‌قدر هم که تلخ و غم‌انگیز باشه، نباید روی آینده‌ام تاثیر بذاره.
    مفصل‌های دستم رو شکوندم و آروم دفتر رو باز کردم. از صفحات درسی گذشتم و رسیدم به قسمت‌های اصلی دفترم. روی یکی از برگه‌های دفتر با خودکار مشکی بزرگ نوشته شده بود: "خواب‌های من"
    با خوندن همین یه عبارت ذهنم به سمت گذشته‌ها پر کشید و تمام خاطرات رو برام تداعی کرد...
    *‌*‌*
    - دلیار؟ چیه؟ چی شده؟ چرا دوباره تو خواب جیغ زدی؟
    - یلدا من... من... دوباره خوابش رو دیدم... یلدا دست از سرم بر نمی‌داره...
    یلدا من رو تو آغوشش گرفت و گفت:
    - هیس... چیزی نیست... تموم شده... همه‌اش برای اینه که بهش فکر می‌کنی.
    جیغ هیستریکی کشیدم و با عجز گفتم:
    - چرا بهش فکر نکنم؟‌ هان؟ به نظرت اون اتفاق چیزیه که نشه بهش فکر کرد؟ به نظرت اون جسد‌های خونی چیزی ساده‌ایه که بتونم فراموشش کنم؟ جوابم رو بده! یه چیزی بگو یلدا!
    یلدا من رو محکم‌تر تو آغوشش گرفت و همون طور که کمرم رو ماساژ می‌داد، با صدای غم‌انگیزی گفت:
    - می‌دونم عزیزکم! می‌دونم چه زجری کشیدی! می‌فهممت گلم! ولی تو باید قوی باشی؛ بی‌تابیِ تو هیچ چیز رو عوض نمی‌کنه. باید یاد بگیری که این‌جا خودت رو برای دیدن هر چیزی آماده کنی؛ حتی شاید مجبور بشی یه روز من رو...
    نذاشتم ادامه بده و محکم بغلش کردم و گفتم:
    - نه... تو رو خدا این‌جوری نگو... من قول می‌دم که قوی باشم... تحمل همه چیز رو دارم اِلّا آسیب دیدن تو...
    لبخند دلگرم کننده‌ای زد و به شونه‌هام فشار خفیفی وارد کرد و گفت:
    - پس برای من هم که شده باید محکم باشی!
    اشکم رو پاک کردم و سرم رو به نشونه‌ی تایید حرفش تکون دادم. یلدا هم لبخندش عمیق‌تر شد و با دستش روی صورتم کشید تا اشکام رو پاک کنه. یه دفعه انگار چیزی به ذهنش رسیده باشه، چشم‌های قشنگ یشمی‌ رنگش برق زد و با لبخند بهم گفت:
    - ببین من یه راه حل برات دارم!
    با تعجب پرسیدم:
    - چی؟
    یلدا بدون توجه به سوالم به سمت کوله پشتیم رفت. زیپش رو باز کرد. دفتر رو جلوم گرفت و گفت:
    - ببین از این به بعد هر صبح که از خواب بلند شدی، هر چی که از خواب شب قبلت یادت مونده توی این دفتر می‌نویسی، اینجوری به نظرم خیلی بهت کمک می‌کنه.
    با هیجان بیشتری ادامه داد:
    - مگه نمی‌گی احساس می‌کنی خواب‌ها و کابوس‌هایی که می‌بینی یه معنایی دارن و می‌خوان بهت یه پیغامی‌ رو بِدَن؟ تو که نمی‌تونی هر لحظه اون کابوس‌ها رو تو خاطرت داشته باشی و زجر بکشی! بهتره اون‌ها رو داخل این دفتر بنویسی. شاید یه روز فهمیدی معنیشون چیه! شاید هم اصلا معنی خاصی نداشته باشن!
    وسط حرفش پریدم و گفتم:
    - نه! من مطمئنم این خواب‌ها یه معنی میده!
    یلدا مثل همیشه لبخند مهربونی زد و گفت:
    - پس با این حساب فقط یه راه می‌مونه!
    - چه راهی؟
    یلدا خودکار مشکی رو برداشت و روی اولین صفحه سفید بعد از جزوه‌های درسیم با خط درشت و خوانایی نوشت "خواب‌های من "...
    *‌*‌*
    از اون زمان تا حالا تقریباً یه سالی می‌گذشت و من هر شب، هر خوابی که می‌دیدم، چه خوب چه بد، داخل این دفتر می‌نوشتم. باید سرفرصت بشینم بخونمش، شاید یه چیزی دستگیرم شد...
    - ?Beautiful Lady! Can I come in side
    (خانم زیبا! می‌تونم بیام داخل؟)
    با صدای پری از خاطرات گذشته بیرون اومدم. سریع دفتر رو داخل کوله پشتی گذاشتم و زیپش رو کشیدم. سرم رو به طرف در اتاق چرخوندم و پریچهر رو دیدم که سرش رو از لای در داخل کرده و با نگاه شیطونش بهم خیره شده بود. تازگی‌ها کلاس زبان ثبت نام کرده بود و هر وقت که از کلاس بر می‌گشت یا می‌خواست بره کلاس تا چند ساعت جو خارجی بودن رو داشت. هرکی می‌دیدش، فکر نمی‌کرد این دختر 22 سالش باشه.
    مثل خودش لبخند شیطونی تحویلش دادم و گفتم:
    -! Of course, Mrs.Mohammadi
    (البته خانم محمدی!)
    تا این رو گفتم پری مثل ماشین پلیس، آژیر کشون به سمتم اومد و اولین کاری که کرد، این بود که یه ضربه محکم به شونه‌ام زد و با اخمی‌که تصنعی بودنش کاملاً مشخص بود، رو بهم کرد و با تشر گفت:
    - خانم محمدی دیگه چه صیغه‌ایه؟!
    لبخند عریضی زدم و چشم‌هام رو تو حدقه چرخوندم و با ناز گفتم:
    - والله صیغه رو که باید حاج آقا معلوم کنن. حالا چه عجله‌ایه؟
    پری یه دونه دیگه به بازوم زد و گفت:
    - حرف زیادی نزن! فامیلی من کیاراده! نه محمدی!
    بدون توجه به حرف پری کیف رو زیر تختم هل دادم و به سمت میز آرایش رفتم و همون جور که روبه‌روی آیینه می‌نشستم و موهام رو باز می‌کردم با لحن خبیثی گفتم:
    - دلبندم وقتی یه دخترخانم ازدواج می‌کنه فامیلی شوهرش رو می‌گیره. مگه فامیلی آقا سپهر، محمدی نیست؟
    به دنبال این حرف خنده بلندی سر دادم. پری با لبخند به سمتم اومد. برس رو از جلوی آیینه برداشت. پشت من ایستاد و مشغول شونه کردن موهام شد. تو همون حالت گفت:
    - اینقدر اذیت نکن دلیار! این حرف‌ها زشته! نه به باره نه به داره! خوبیت نداره الکی اسم یکی رو روی یکی دیگه بذاری.
    این جمله‌های اخری‌ رو با یه جور حسرت خاصی می‌گفت و در آخر یه لبخند کمرنگ بهم زد. از تو آیینه به قیافه پکرش نگاه کردم. لبخند شیطانی زدم. پری از قضیه خبر نداشت؛ ولی من می‌دونستم اوضاع از چه قراره!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    لبخندی زدم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم و با خنده گفتم:
    - حالا اگه هم به بار بود هم به دار؛ جواب عروس خانوم چیه؟
    حرکت برس روی موهام متوقف شد. سرم پایین بود، ولی می‌تونستم چهره متعجب و پرسشگر پری رو تو ذهنم تجسم کنم. سرم رو بالا آوردم و از داخل آیینه بهش خیره شدم که با چشم‌هایی مشکوک و بی‌نهایت متعجب بهم خیره شده بود. با صدایی که بی‌شباهت به زمزمه نبود، گفت:
    - یعنی چـ...
    میون حرفش پریدم و با لبخند گفتم:
    - یعنی این‌که وقتی گلرخ خانوم، زنگ زده بود و داشت با نوشین جون صحبت می‌کرد، بنده مارپل بازی در آوردم و فهمیدم که خانوم محمدی، گل دختر ما رو برای آقا پسرِ پلیسشون در نظر گرفته و قراره...
    به این‌جای حرفم که رسیدم، لبخندی به پهنای صورت زدم وسرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
    - قراره کیلیلیلی داشته باشیم و من هم یه شام عروسی حسابی بر بدن بزنم.
    صدای افتادن برس تو فضای اتاق پیچید. فکر کنم شوک بدی بهش وارد شد. حالا خوبه نگفتم قراره کِی بیان، وگرنه 100% سکته می‌کرد و خونش میفتاد گردن منِ بیچاره! دوباره خودم رشته کلام رو دستم گرفتم و گفتم:
    - اوو خوبه تو هم! نگفتم که امشب قراره بیان!
    - پس کی قراره بیان؟
    با چشم‌هایی پر از خنده وشیطون بهش خیره شدم. پریچهر خودش هم فهمید چی گفته؛ سرش رو انداخت پایین و سرخ شد.
    از روی صندلی بلند شدم. رفتم روبه‌روش وایسادم و با دستم چونه‌اش رو بالا آوردم. نگاهش به زمین بود. با مهربونی بهش گفتم:
    - قراره 4 فروردین بیان. البته قرار بود بهت نگم؛ ولی دلم نیومد عروس خانوم رو تو خماری بذارم.
    لبخندی به پهنای صورت زد و محکم من رو تو بغلش گرفت. کنار گوشم گفت:
    - جبران می‌کنم قاصدک خوش خبر!
    خندیدم و چیزی نگفتم. یه دفعه من رو از خودش جدا کرد و با عجله گفت:
    - دیدی چی شد؟! اومدم ازت خداحافظی کنم؛ از بس حرف زدی کلاسم دیر شد!
    چپ چپ نگاش کردم و گفتم:
    - حقت بود بهت نمی‌گفتم تا در انتظار شاهزاده سوار بر اسب سفیدت گیس‌هات عین دندون‌هات سفید بشه.
    پریچهر لبخندی زد؛ لپم رو کشید و با ریتم خوند:
    - اینجوری نگام نکن / عاشقونه صدام نکن / دلم می‌ریزه...
    دیدم اگه نخوام هیچی بگم باید تا صبح به حرف‌های پری گوش کنم. یه نگاه به ساعت دیواری انداختم. 18:30 بود. کلاس پری ساعت 19 شروع می‌شد. به طرف در هلش دادم و گفتم:
    - مگه تو ساعت 7 کلاس نداری؟ برو دیگه تا بخوای برسی کمِ کم سه ربع تو راهی. ربع ساعت هم تاخیر می‌کنی.
    پری همون طور که با حرکت دست من به طرف در می‌رفت با خنده گفت:
    - خب باشه دلبندم؛ من فقط می‌خواستم ازت مراقبت کنم.
    ایستادم و با تعجب گفتم:
    - مراقبت؟
    عین بچه‌ها، سرش رو بالا و پایین کرد و گفت:
    - اوهوم. خاله نوشین که با سروش رفته تست ورزشش رو انجام بده. کاوه هم مطبشه. فقط تو موندی و اربابـ...
    نذاشتم ادامه جمله‌اش رو بگه و گذاشتم دنبالش. جیغ خفیفی کشید و با عجله از در اتاق بیرون رفت. من هم بدون توجه به این‌که چیزی سرم نیست و موهای اطرافم پریشونه، به سرعت دنبالش کردم. پری تو همون حالت می‌گفت:
    - تو ذهنت منحرفه! من که منظورم به اون نبود!
    با حرص گفتم:
    - لابد می‌خوای از من در مقابل گوهر و دخترهاش مراقب کنی؟
    پری خنده بلندی سر داد و با شادی گفت:
    - Yes!
    - زهر مار و Yes، کوفت و Yes! چهار جلسه رفتی کلاس زبان برای من تریپ انگلیسی برمی‌داری؟ کوفتت بشه این خبر خوشی که بهت دادم. ان شاءالله از خوشی زائد الوصفی که بهت دادم ذوق مرگ بشی.
    - نگو دلیار جونی! من فقط گفتم شاید یه دفعه حرف سین‌دخت درست از آب در اومد.
    - پری؟!
    - جان؟!
    - دلت می‌خواد عروس چلاق باشی؟
    - نه به جان خودم!
    دیگه داشتم بهش می‌رسیدم. موهام بدجوری توی دست و پا بود. همیشه از اینکه موهام رو باز بذارم متنفر بودم.
    یه دفعه دیدم پری با فاصله از من ایستاد. خوشحال شدم که بهش می‌رسم و می‌تونم تلافی این حرفش رو سرش در بیارم که یه دفعه با وحشت به سمتم برگشت و گفت:
    - دلیار! شاهرخ داره میاد!
    تو یه لحظه نفهمیدم چه جوری ترمز کنم. با وحشت به خودم نگاه می‌کردم. همیشه توی اتاقم لباس راحتی می‌پوشیدم. لباسی هم که الان تنم بود شامل یه تاپ آستین کوتاه لیمویی و یه شلوار ستش بود. با عجله دور خودم چرخیدم و گفتم:
    - حالا چی‌کار کنم؟
    پری که مشخص بود به سختی خنده‌اش رو کنترل کرده، چهره مضطربی به خودش گرفت و گفت:
    - والله دو راه داری. یا همین جا وایسی تا شاهرخ شما رو با این موهای افشون و لباس زیبا رؤیت کنه، می‌تونی هم عین فشنگ بپری بری تو اتاقت.
    - ‌هان؟
    پری سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت:
    - بجنب دختر برو تو اتاقت!
    با این حرفش انگار تازه مغزم به کار افتاده بود. با عجله پله‌ها رو دو تا یکی کردم و خودم رو به اتاقم رسوندم. قبل از اینکه بتونم در اتاق رو باز کنم و داخلش بشم، توی یه لحظه پام روی سرامیک‌ها سر خورد و سرم محکم به در اتاقم برخورد کرد. درد بدی تو سرم حس می‌کردم؛ ولی الان وقتش نبود. هر لحظه امکان داشت شاهرخ بیاد و من رو با این وضع اسف‌بار ببینه.
    با سرگیجه خودم رو انداختم داخل اتاق و در رو محکم بستم. همون جا به در تکیه دادم و آروم روی زمین نشستم. سرم بدجور درد می‌کرد. معلوم نیست با چه سرعتی می‌دویدم که اینجوری زدم خودم رو ناقص کردم. احساس می‌کردم روی سرم اندازه یه گردو بالا اومده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    همون جور که نشسته بودم و زیر لب ناله می‌کردم، یه دفعه یه نفر محکم به در اتاق کوبید؛ جوری که سه متر از جا پریدم و با ترس به در خیره شدم. آب دهنم رو به زحمت قورت دادم و گفتم:
    - کیه؟
    صدای خنده پری بلند شد که گفت:
    - منم منم مادرتون غذا آوردم براتون!
    لبخندی زدم. این پری آدم نمی‌شد! در رو باز کردم و گفتم:
    - چیه؟ چی می‌خوای؟
    لبخند با مزه‌ای زد و در حالی که عقب عقب می‌رفت، گفت:
    - ببین به اعصاب خودت مثلث باش! یعنی همون مسلط باش! نفس عمیق بکش! فقط خواستم بگم که شاهرخ نبود، چاخان به هم بافتم از دستت خلاص بشم!
    نمی‌دونم تو صورتم چی دید که دو تا پا داشت، دو تای دیگه هم قرض کرد و به سرعت از پله‌ها پایین رفت. از اینکه دستم انداخته بود هم خنده‌ام گرفته بود هم عصبانی شدم. می‌خواستم برم دنبالش که صدای مهیبِ افتادن چیزی به گوش رسید و به دنبالش صدای شاهرخ اومد که می‌گفت:
    - چه خبرته پری؟ نزدیک بود بیفتی؟
    با شنیدن صدای شاهرخ، وایسادم. از بالا جوری که دیده نشم یه نگاه به راه پله انداختم. شاهرخ بازوی پری رو محکم گرفته بود و پری هم یه دستش به نرده‌های کنار پله‌ها بود و کلاسورش روی پله‌ها افتاده بود.
    - آخ... بپوکی شاهرخ که عین دیوار چین می‌مونی! به فنا رفتم. چرا عین جن ظاهر میشی؟
    - تو داری عین کدوی قلقل زن قل می‌خوری و میای پایین و حواست به اطرافت نیست. من که داشتم راه خودم رو می‌رفتم.
    - نه خوشم اومد داری راه میفتی.
    - اه بی‌خیال شو پری؛ نگفتی چرا داشتی می‌دویدی؟
    - وقتی یه زامبی خوشکل با موی افشون بذاره دنبالت، تو هم مثل می‌دوی.
    - چی؟
    صدای قهقهه پری تو فضای عمارت پیچید:
    - نخود چی! برو بالا خودت می‌بینیش!
    من رو می‌گی، با شنیدن این حرف پری به سرعت عقب گرد کردم و به سمت اتاقم دویدم. صدای قدم‌های شاهرخ که این دفعه با شدت بیشتری روی سرامیک‌ها کوبیده می‌شد و نشون از سرعت راه رفتنش داشت، به گوشم رسید. اگه اون موقع قسر در رفتم، این دفعه دیگه نمی‌تونستم فرار کنم. با عجله خودم رو انداختم تو اتاقم و در رو محکم بستم؛ جوری که انعکاس صدای بسته شدن در تو فضای ساکت راهرو پیچیده شد.
    دستی روی صورتم کشیدم. اوف خدا رو شکر به خیر گذشت. دستم رو روی زانوم گذاشتم تا نفسی تازه کنم که با صدای در دوباره راست ایستادم. مطمئن بودم شاهرخه؛ رفتم نزدیک در و آروم گفتم:
    - بله؟
    شاهرخ با صدایی محکم گفت:
    - دلیار در رو باز کن!
    همینم مونده در رو باز کنم و جناب من رو با ریخت و قیافه ببینه. چه‌قدر خودم رو به در و دیوار کوبیدم و‌اش و لاش کردم که من رو این‌جوری نبینه، اون وقت میگه در رو باز کنم، عمراً!
    از پشت در گفتم:
    - نمیشه!
    - چرا؟
    - چون به دلیل این‌که...
    صدای خنده‌اش اومد. خودم هم خنده‌ام گرفته بود. دو باره خودش به حرف اومد:
    - تو زامبی این اطراف ندیدی؟ ترجیحاً با مو‌های پریشون؟
    از این همه بی‌پروایی که داشت حرصم گرفت. اطمینان داشتم حدس می‌زده که منظور پری از زامبی من باشم. دندون قروچه‌ای کردم و از بین دندون‌هام گفتم:
    - زامبی خودتی!
    ولی به جای این حرف، بلند‌تر گفتم:
    - نه خیر ندیدم! شما هم بهتره برید به کارتون برسید.
    با همون لحنی که خنده توش مشهود بود، گفت:
    - شنیدم قبلش چی گفتی! خواستم بهت بگم اگه این طرف‌ها زامبی دیدی بیای به خودم بگی! من شکار زامبی با موی پریشون دوست دارم.
    این رو گفت و بلند خندید. حاضرم قسم بخورم این اولین‌باری بود که صدای قهقه‌اش رو می‌شنیدم. با شنیدن صدای خنده‌اش لبخندی روی لبم اومد. برای اولین بار از اینکه مسخره شده بودم، ناراحت نبودم. چیزی که تهش رسید به خنده شاهرخ، برام خیلی با ارزش بود. صدای خنده‌اش رفته رفته کم و کمتر می‌شد و این نشون می‌داد که داره از اتاقم دور میشه. وقتی صداش به طور کامل قطع شد، از در فاصله گرفتم و به طرف میز آرایش رفتم. برسی که پری روی زمین انداخته و به امون خدا ولش کرده بود رو برداشتم و روبه‌روی آینه گذاشتم. روی صندلی نشستم. به تصویر خودم تو آینه نگاه کردم. خنده‌ام گرفت. موهام پخش و پلا شده و هر تارش به یه سمت متمایل شده بود. خب تقریبا شبیه زامبی شده بودم.
    خنده‌ی کوتاهی کردم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم. برس رو مجدد برداشتم و مشغول شونه کشیدن موهام شدم.
    زیر لب آهنگ غوغای ستارگان رو می‌خوندم و موهام رو شونه می‌کردم. با تموم شدن برس کشیدن، موهام رو به عقب فرستادم و با کش محکم بستمش. مشغول بافتن موهام بودم که یه دفعه چشمم به دایره‌ی قرمز رنگ و کبود شده گوشه‌ی پیشونیم افتاد. دستم رو به طرفش بردم و آروم فشارش دادم. دردم گرفت. آخ آرومی ‌گفتم. فکر کنم وقتی سرم محکم به در خورده این جوری کبود شده. از بی‌حواسی و دست و پا چفلتی بازی خودم، حرصم گرفته بود. زدم خودم رو ناقص کردم.
    صدای صحبت کردن چند نفر از بیرون اتاق می‌اومد. از دو روز پیش تا حالا، شاهرخ چند نفر رو برای تعمیر یکی از اتاق‌ها استخدام کرده بود. جالبیش به این بود که همیشه شاهرخ در اون اتاق رو قفل می‌کرد و به کسی اجازه نمی‌داد نزدیکش بشه. چند باری هم که می‌خواستم ببینم کدوم اتاقه، پریچهر مانعم می‌شد و می‌گفت اگه چیزی باشه شاهرخ خودش بهمون می‌گـه بهتره تو کارهاش دخالت نکنیم.
    من هم که تجربه تلخ فضولی کردنم و چه جوری آشنا شدنم با شاهرخ رو خوب به یاد داشتم، تصمیم گرفتم تا جلو کنجکاویم رو بگیرم. بالاخره معلوم می‌شد که اون اتاق برای چی داره تعمیر می‌شه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    در حالی که کنجکاویم به اوج خودش رسیده بود، سعی کردم بی‌تفاوت از کنارش بگذرم. شونه‌ای بالا انداختم و کش مشکی رنگی رو انتهای موهام بستم. یه نگاه به ساعت کردم. اوه یک ساعت تموم من جلوی آینه چی‌کار می‌کردم؟
    هر لحظه ممکن بود نوشین جون و سروش برسن. نمی‌دونم چرا نوشین جون بهم اجازه نداد که همراهیش کنم؟ گفت سروش کافیه. همه‌شون امروز عجیب شده بودن.
    نفس عمیقی کشیدم. به طرف کمد رفتم و یه سارافون یاسی رنگ که حاشیه پایین و سر آستین‌هاش، با نقش‌های سنتی کار شده بود، برداشتم. شلوار پارچه‌ای دم پای سفید رنگی هم برداشتم و اون‌ها رو پوشیدم. یه شال یاسی تیره هم برداشتم تا اون رو سرم کنم. جلو آیینه وایسادم. کبودی پیشونیم بیشتر شده و رنگش متمایل به بنفش شده بود. شالم رو سرم کردم. هر روشی رو برای پوشیدن شال انتخاب می‌کردم تا این کبودی معلوم نشه، نمی‌شد. پوفی کردم. شالم رو مثل همیشه بستم.
    نگاه به ساعت کردم. 8:15 شب بود. چرا نوشین جون و سروش هنوز نیومده بودن؟
    صدای پای شخصی رو نزدیک در اتاقم شنیدم. چشم از آینه گرفتم و به در اتاقم خیره شدم. ناگهان سایه‌ای از زیر در معلوم شد. منتظر بودم تا شخص پشت در، در بزنه؛ ولی این اتفاق نیفتاد! به جاش یه پاکت سفید از زیر در داخل اتاقم انداخته شد. با چشم‌های گرد شده به پاکت نگاه می‌کردم. سابقه نداشت این جور اتفاق‌ها بیفته. در یه لحظه تمام لحظه‌های اون اتفاق نحس، جلوی چشمم ظاهر شد.
    اون نامه خونی... شکستن شیشه... خونی که کل تراس رو پوشونده بود...
    نفس توی سـ*ـینه‌ام حبس شد. پاهام یاری نمی‌کرد که به جلو حرکت کنم و نامه رو بردارم. همه‌اش می‌ترسیدم که دوباره یه نامه تهدیدآمیز دیگه باشه. نفس عمیقی کشیدم و بازدمش رو محکم بیرون فرستادم. احساس می‌کردم هوای اتاق تموم شده. با هر بدبختی بود به خودم مسلط شدم و با قدم‌های مستاصل و غیر مطمئن به سمت در رفتم. روی زانوهام خم شدم و با دست‌های لرزون پاکت سفید رو برداشتم. هر لحظه منتظر یه اتفاق بد بودم. بسم الله‌ گفتم و آروم در پاکت رو باز کردم. یه کاغذ کاهیِ تا شده، داخلش بود. به آرومی ‌کاغذ رو باز کردم. یه دفعه انگار یه سطل آب یخ روم خالی کردن باشن. با تعجب صد برابر بیشتر از قبل، تک تک کلمه‌های نامه رو از نظر می‌گذروندم.
    با خود نویس آبی رنگی با خط نستعلیق زیبایی نوشته شده بود:
    «یا بفرما به سرایم، با بفرما به سر آیم
    غرضم وصل تو باشد، چه تو آیی چه من آیم
    نشانی لازم نیست. اگر مهری باشد، دلت بهترین راهنما خواهد بود.
    ردپای دلت را دنبال کن...
    مطمئن باش تو را به مأوایت می‌رساند.»
    همین؟! مثل دیوونه‌ها چند بار برگه رو پشت و رو کردم تا ببینم چیزی دیگه‌ای نوشته شده یا نه! ولی هیچی نبود... یعنی چی؟ چه معنی می‌ده آخه؟ اصلا کی این رو نوشته؟ یه بار دیگه به دقت به نوشته‌های زیبای روی برگه خیره شدم. بی‌اختیار لبخندی زدم و دستی روی نوشته‌ها کشیدم.
    شاید اونی که این رو برام فرستاده هنوز هم توی راهرو باشه. با چیزی که به ذهنم رسید با عجله در اتاق رو باز کردم و وارد راهرو شدم. چند بار سرم رو به چپ و راست تکون دادم تا شاید ردی، نشونی، چیزی پیدا کنم؛ ولی راهرو مثل همیشه خالی و ساکت بود. یه بار دیگه به نوشته‌ها نگاه کردم:« اگر مهری باشد، دلت بهترین راهنما خواهد بود»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    چشم‌هام رو بستم. دلم می‌خواست این نامه از طرف شاهرخ باشه. نمی‌دونم چرا؛ ولی بی‌اختیار نگاهم به انتهای راهرو، اون قسمتی که همون اتاق مرموز و در حال تعمیر قرار داشت، کشیده شد. قدم‌هام رو آهسته برداشتم و به اون سمت حرکت کردم. با هر قدمی‌که برمی‌داشتم، ضربان قلبم بالاتر می‌رفت. یه هیجان ناشناخته تمام وجودم رو پر کرده بود. منشأ این هیجان ترس نبود؛ چون با یه اشتیاق خاص داشتم به اون سمت قدم بر می‌داشتم... تو چند قدمی ‌در اتاق بودم که متوجه شدم بر خلاف همیشه که شاهرخ اون رو قفل می‌کرد، درش نیمه بازه و نور کم سویی از داخل اتاق به بیرون تابیده میشه.
    نفس عمیقی کشیدم و به اون سمت رفتم. پشت در ایستادم. فضای اتاق کاملا تاریک بود. دستم رو روی دستگیره گذاشتم و با یه فشار خفیف در رو باز کردم. وارد اتاق شدم. از دیدن چیزی که روبه‌روم بود چشم‌هام تا آخرین سایز ممکن گشاد شد؛ اون‌قدر تعجب کردم که یادم رفت کلید برق رو بزنم و لامپ رو روشن کنم.
    کف اتاق با شمع‌های تزئینی کوچولو نوشته شد بود "Sorry". نوری که از شعله‌های کوچیک شمع‌ها تابیده می‌شد. فضای قشنگی رو به وجود آورده بود. لبخند عمیقی زدم. روی زانو خم شدم و کنار اون نوشته نشستم. بی‌اختیار یکی از شمع‌ها رو برداشتم و بهش خیره شدم. با صداش به طرفش برگشتم:
    - دیدی گفتم اگر مهری باشد، دلت بهترین راهنما خواهد بود؟
    خودش بود؛ شاهرخ! با همون شمع به طرفش برگشتم. توی فضای کم نور اتاق، فقط می‌شد سایه‌ای از بدنش رو دید. صدای قدمش رو شنیدم و به دنبال اون چهره‌اش تو نور کم سوی شمع مشخص شد. با لبخند مهربونی بهم گفت:
    - مطمئن بودم که میای.
    لبخند خجولی زدم و چیزی نگفتم و به جاش سرم رو با خجالت پایین انداختم. وقتی دید حرفی نمی‌زنم، خودش دوباره گفت:
    - احیاناً نمی‌خوای سوال کنی چرا این‌جایی؟
    حرفی نزدم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم. آروم خندید و با شیطنت گفت:
    - چه جالب! یعنی شما نبودی که این چند روز عین مارپل دور و اطراف این اتاق گشت می‌زدی؟ خودم چند بار مچت رو گرفتم!
    چپ چپ نگاهش کردم. نمی‌دونستم توی فضای تاریک اتاق دیده یا نه؛ ولی برای دل خوش کردن خودم که می‌تونستم بهش چشم غره برم. با صدای خنده‌اش فهمیدم که این نگاهم رو دیده. نگاهش کردم که دیدم با حالت عجیبی بهم ذل زده. نگاهش تا عمق وجودم رو می‌سوزوند. سریع نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:
    - نمی‌خوای لامپ رو روشن کنی؟ این‌جا خیلی تاریکه!
    زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. برای همین پرسیدم:
    - چیزی گفتی؟
    - نه فقط ازت می‌خوام چشم‌هات رو ببندی و وقتی لامپ روشن شد چشم‌هات رو باز کنی.
    - باشه!
    - جر نزنی‌ها؟!
    - نه!
    حتی اگه می‌خواستم هم نمی‌تونستم جر بزنم، دلم نمی‌ذاشت. هیجانی که این کار داشت برام خیلی لـ*ـذت بخش بود. چشم‌هام رو بستم و بلند گفتم:
    - خیلی خب من چشم‌هام رو بستم.
    صدای دور شدن قدم‌هاش رو شنیدم. در یه لحظه نور شدیدی تو فضا پخش شد. جوری که باعث شد پلک‌هام رو بیشتر روی هم فشار بدم. همینطور چشم‌هام بسته بود که یه دفعه صداش رو کنار گوشم شنیدم که گفت:
    - حالا می‌تونی چشم‌هات رو باز کنی!
    مطیعانه آروم لای پلک‌هام رو باز کردم؛ ولی با دیدن چیزی که روبه‌روم بود هینی کشیدم و چشم‌هام اندازه توپ فوتبال گرد شد.این غیر ممکن بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    دست‌هام رو جلوی دهنم گرفتم تا جیغ نکشم. مات و مبهوت دور خودم می‌چرخیدم و به اتاق یک دست سفیدی که توش قرار داشتم نگاه می‌کردم. اشک شوق تو چشم‌هام حلقه زده بود. صداش رو پشت سرم شنید که با مهربونی گفت:
    - دوستش داری؟
    با لبخند به طرفش برگشتم. اون‌قدر ذوق زده بودم که نمی‌تونستم چیزی بگم. به تکون دادن سری قناعت کردم. ولی اون از کجا می‌دونست؟ رو بهش گفتم:
    - ولی تو از کجا فهمیدی که...
    نذاشت جمله‌ام رو کامل کنم و با لبخند به سمت بوم سفید رنگی که روی پایه قرار داشت رفت. دستی روی اون کشید و گفت:
    - اون شب خودت بهم گفتی خیلی وقته زندگیت رنگ خودش رو از دست داده...
    یادم اومد. به نیم‌رخ جذاب و مردونه‌اش خیره شدم. سنگینی نگاهم رو حس کرد. به طرفم برگشت و با چند قدم بلند خودش رو بهم رسوند. فقط خدا می‌دونست که این مرد روبه‌روم چه‌قدر برام عزیز و محترم شده. بدون اینکه دست خودم باشه به دریای بی‌انتهای چشم‌هاش خیره شدم. با چشم‌هایی که توش مهربونی موج می‌زد، نگاهم رو جواب داد و خیره به چشم‌هام گفت:
    - دلم می‌خواد دوباره رنگ‌ها وارد زندگیت بشن... دوست دارم این افتخار رو به من بدی.
    بعد آروم سرش رو نزدیک‌تر آورد و با لحن زیبایی خوند:
    - زندگی را تو بساز..
    نه بدان ساز که سازند و پذیری بی‌حرف...
    زندگی یعنی جنگ...
    تو بجنگ...
    زندگی یعنی عشق...
    تو بدان عشق بورز...
    تو تک تک کلماتی که از زبونش جاری می‌شد، غرق شده بودم. هر کلمه‌ای که می‌گفت مثل یه بذر تو دلم جوونه می‌زد و شکوفا می‌شد. نمی‌دونم چرا تو اون لحظه، یه دفعه این سوال رو به زبون آوردم و با لحن گیج و سردرگمی ‌پرسیدم:
    - چی؟ بجنگم و عشق بورزم؟
    شاهرخ مهربون خندید و چیزی نگفت؛ ولی ذهن من همه‌اش حول جمله‌هایی که آخر حرفاش گفته بود، می‌چرخید: «دوست دارم این افتخار رو به من بدی... زندگی یعنی عشق... تو بدان عشق بورز...»
    حس خوبی به قلبم سرازیر شد. حرف‌های شاهرخ رنگ و بوی جدیدی گرفته بود. کی فکرش رو می‌کرد شاهرخی که تو اولین برخود چنان فریادی کشید که چهارستون بدنم رو لرزوند، الان با این لحن باهام حرف بزنه؟ شاهرخ، شاهرخِ گذشته نبود. ندایی تو دلم بهم گفت:
    - تو چی دلیار؟ تو هم دلیار گذشته‌ای؟
    نه! من دیگه دلیار گذشته نبودم. احساس بی‌پناهی که داشتم با حضور شاهرخ و خانواده‌اش کم و کمتر شده بود. بعد از یک سال دوباره داشتم طعم حمایت و تکیه‌گاه داشتن رو حس می‌کردم. جالب این‌جا بود که این حس رو در کنار مردی داشتم که هیچ نسبتی با من نداشت و در کنار این احساس امنیت، هنوز هم می‌ترسیدم. ترس از اینکه اعتمادم بی‌جا باشه و دوباره ضربه بخورم...
    - به چی فکر می‌کنی خانم؟
    با صدای شاهرخ از فکر و خیال بیرون اومدم. لبخندی زدم و سرم رو به نشونه‌ی نفی تکون دادم و گفتم:
    - هیچی!
    - مطمئنی؟!
    - آره!
    - ولی من اینطور فکر نمی‌کنم.
    معلوم بود که می‌خواد اذیت کنه. شونه‌ای بالا انداختم و مثل خودش گفتم:
    - همین اختلاف سلیقه‌هاست که جهان رو زیبا می‌کنه.
    تک خنده‌ای کرد و با حفظ لحن سابقش گفت:
    - پس یعنی این اختلاف می‌تونه جهان من رو هم زیبا کنه!
    بعد از گفتن این حرفش بهم خیره شد. گرمایی که از صورتم بیرون می‌زد رو به خوبی می‌تونستم حس کنم. نمی‌دونم چرا امروز شاهرخ این‌قدر تغییر کرده بود؟! زبونم نمی‌چرخید تا حرفی در جواب شاهرخ بهش بگم و سکوت بینمون رو بشکنم. چیزی نگفتم و برای فرار از زیر نگاهش سرم رو به جهت مخالف برگردوندم که با منظره‌ی عجیبی مواجه شدم. چرا تاحالا متوجه این قسمت نشده بودم؟! اون دری که من ازش وارد شدم برای یه ضلع دیگه اتاق بود، پس الان این این‌جا چی بود؟ یعنی این اتاق...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    به سمت در رفتم و در همون حال به شاهرخ گفتم:
    - این چیه؟
    صدای خنده‌ی آرومش رو شنیدم. برگشتم و با اخم‌های در هم گفتم:
    - چیز خنده‌داری گفتم؟
    با همون لبخند عمیقی که هنوز روی لب‌هاش بود، گفت:
    - خب معلومه دیگه! دره!
    به دنبال این حرفش دوباره تک خنده‌ای کرد. پشت چشمی‌نازک کردم و گفتم:
    - این رو که خودم هم می‌دونم، ولی چرا این اتاق دو تا در داره؟
    - عیب داره مگه؟
    - نگفتم عیب داره؛ اون چیزی که مهمه، چیزیه که پشت این در وجود داره.
    خیره به در بودم؛ امّا حضورش رو کنارم احساس کردم که شونه به شونه‌ام ایستاده بود و مثل خودم به اون در سفید رنگ خیره شده بود. بهش نگاه کردم امّا اون چشم از در برنداشت و توی همون حالت گفت:
    - یه روز خودت می‌فهمی‌که چی پشت این دره!
    با این حرفش برگشت و با لبخند نگام کرد. راستش رو بخواین یه کم ترسیده بودم. هر چیزی می‌تونست پشت این در باشه. یادم افتاد به فیلم‌ها ترسناکی که یه اتاق این مدلی داخلش بود و پشت این اتاق جسد و روح و جن و... وجود داشت. وای خدا اگه اینجوری باشه...
    بزاق دهنم رو قورت دادم و با لحنی که سعی می‌کردم عادی باشه، گفتم:
    - چیز خطرناکی که اون تو نیست؛ نه؟ اصلا کلیدش کجاست؟
    یکی دو دقیقه‌ای طول کشید؛ ولی هیچ جوابی از جانب شاهرخ نشنیدم. به طرفش برگشتم، دیدم با لبخند نگاهم می‌کنه. زیر نگاهش بد جوری معذب بودم و دلیل این نگاهش رو درک نمی‌کردم. با دیدن نگاهم لبخندش عمیق‌تر شد و سرش رو به طرفم خم کرد و گفت:
    - تا وقتی من هستم، نمی‌خواد از چیزی بترسی.
    سرم رو به نشونه‌ی تایید حرف‌هاش تکون دادم. تا وقتی اون بود هیچ چیز نمی‌تونست من رو اذیت کنه. با صدای خنده‌اش سرم رو بالا گرفتم و به صورت سرخ از خنده‌اش خیره شدم. چه خوش خنده هم شده امروز! بی‌دلیل می‌خنده! فکر کنم یه چیزی زده وگرنه در حالت عادی هیچ وقت به طور مداوم و هر 5 دقیقه یه بار لبخند هم نمی‌زد، چه برسه به اینکه بخواد بخنده! سرم رو به طرفین تکون دادم به معنی "چیه؟"؛ ولی اون به جای جواب فقط می‌خندید. آخر سر هم طاقت نیاوردم و پام رو کوبیدم رو زمین و گفتم:
    - خب حداقل بگید به چی می‌خندید!
    - میگم دزد گرفتی؟
    - ‌هان؟
    به سختی لبخندش رو کنترل کرد و با چشم‌های شیطونش به جایی اشاره کرد. رد نگاهش رو دنبال کردم. ای خاک هفتاد و هفت عالم توی فرق سرم! من کِی دست‌های شاهرخ رو گرفته بودم؟! با چشم‌های از حدقه در اومده به دست‌هام که دور مچ شاهرخ قفل شده بود خیره شده بودم. ای بمیری دلیار که موقع ترس همه‌ی حیثیت و آبروت رو بر باد می‌دی. با عجله خواستم دست‌هام رو از دور مچش باز کنم که یه دفعه شاهرخ، اون یکی دستش رو روی دستم گذاشت و با لحن عجیبی گفت:
    - اینجوری که تو من رو اسیر خودت کردی، عمراً بتونم از این بند آزاد بشم.
    جمله‌اش ابهام داشت. حرارتی که از صورتم بیرون می‌زد رو به خوبی می‌تونستم احساس کنم. حس قشنگی بود؛ ولی...
    با یادآوری این‌که اون یه نامحرمه سریع دستم رو از بین دست قدرتمندش بیرون کشیدم و دو قدمی‌ به عقب رفتم و پشت بهش وایسادم. دستم رو روی صورتم گذاشتم. صورتم آتیش گرفته بود. بی‌صدا نفس عمیقی کشیدم تا ضربان قلبم به حالت عادی برگرده. دستم رو روی قلبم گذاشتم و زیر لب گفتم:
    - آروم باش؛ آروم!
    اما نه انگار دلش می‌خواست قفسه سـ*ـینه‌ام رو بشکافه و بیرون بزنه. با صدایی که سعی در پنهون کردن لرزشش داشتم گفتم:
    - دیگه هیچ وقت این کار رو نکنید؛ شما نامحرمید، اذیت میشم.
    صدایی آروم و ناواضحی از شاهرخ بلند شد که از بین حرف‌هاش فقط کلمه "سند" و "مال خودم" رو شنیدم. برنگشتم تا ازش بپرسم چی گفته. به سمت در رفتم. قبل از اینکه از اتاق خارج بشم، صداش رو شنیدم:
    - دلیار وایسا!
    وایسادم؛ ولی برنگشتم. خودش رو بهم رسوند و روبه‌روم وایساد. صدای گرفته‌اش رو شنیدم:
    - می‌خوام یه چیزی بهت بگم. چیزی که خیلی وقت پیش باید بهت می‌گفتم.
    سرم پایین بود. به آرومی‌گفتم:
    - می‌شنوم.
    شاهرخ نفس آزده‌ای کشید و با لحن دلخوری گفت:
    - دلیار نگاهم کن! خواهـ...
    نذاشتم ادامه‌ی جمله‌اش رو بگه. شاهرخ برای من همیشه در اوج غرور بود. نمی‌ذاشتم که بخواد ازم خواهش کنه. اون باید همیشه اربـاب باشه و اربـاب بمونه. سرم رو بالا گرفتم و بلافاصله گفتم:
    - حرفتون رو بگید.
    شاهرخ با نگاه کلافه‌ای گفت:
    - راستش من... من...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ava Banoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/26
    ارسالی ها
    724
    امتیاز واکنش
    61,759
    امتیاز
    978
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - اوی ملت کجایین؟ I’m comming now! اون گوسفندهایی که قرار بود جلو پام قربونی کنید کجاست پس؟
    با صدای پریچهر هر دومون به سمت در نگاه کردیم. شاهرخ زیر لب گفت:
    - باز این زلزله اومد خونه.
    بهش نگاه کردم. یعنی چی می‌خواست بهم بگه؟ همیشه از اومدن پری خوشحال بودم؛ ولی الان ذهنم اون‌قدری درگیر شده بود که جایی برای فکر کردن به پری باقی نمی‌ذاشت. رو به شاهرخ گفتم:
    - شما چی می‌خواستید بهم بگید؟
    با این حرفم به سمتم برگشت و لبخند بی‌جونی زد و گفت:
    - بعدا راجع بهش با هم صحبت می‌کنیم...
    به صداش انرژی داد و با خنده گفت:
    - بیا بریم تا پریچهر کل شیشه‌های خونه رو با صدای فریادش نشکونده.
    احساس کردم از حرفی که می‌خواست بزنه پشیمون شده. لبخندی زدم و سرم رو به نشونه‌ی موافقت تکون دادم. در رو باز کرد و اون رو نگه داشت تا اول من بیرون برم. بیرون رفتم و منتظرش وایسادم. در اتاق رو قفل کرد و به طرفم برگشت. یه کلید جلوم گرفت و گفت:
    - این هم کلید این اتاق برای شما!
    بدون حرف ازش گرفتم. اون هم چیزی نگفت و به طرف پله‌ها حرکت کرد؛ ولی من همون‌جا بی‌حرکت وایساده بودم و به کلید تو دستم نگاه می‌کردم. تازه یادم افتاد که ازش تشکر نکردم. محکم به پیشونیم زدم و به طرفش دویدم که نزدیک پله‌ها رسیده بود.
    - شاهرخ؟
    اصلا حواسم نبود که چه جوری شاهرخ رو صدا کردم ولی وقتی با "جانم " گفتنش مواجه شدم، تازه فهمیدم چه سوتی دادم. سعی کردم عادی برخورد کنم. بهش رسیدم و با لبخند توام با خجالت گفتم:
    - ممنونم.
    لبخندی زد و با مهربونی گفت:
    - این منم که باید از تو ممنون باشم.
    - آهای اهالی خونه! تلفن خودش رو کشت.
    با صدای فریاد دوباره‌ی پری شاهرخ گفت:
    - من برم تلفن رو جواب بدم.
    این رو گفت و من رو تو بهت رها کرد و از پله‌ها پایین رفت. چه‌قدر عزیز بود برام! لبخندی زدم و با خوشحالی پله‌ها رو پایین رفتم. اعتراف می‌کنم که امروز بهترین لحظات عمرم رو گذروندم. کدوم دختری هست که از توجهات کسی که دوستش داره خوشحال نشه؟ تو خیال پردازی‌های دخترونه خودم غرق بودم و پله‌ها رو با خوشحالی پایین می‌رفتم. صدای زنگ تلفن و جر و بحث شاهرخ و پری تو فضای خونه پیچیده بود. پری رو دیدم که بی‌خیال روی مبل لم داده و آب پرتقال می‌خوره، شاهرخ هم با قیافه برزخی بالای سرش وایساده.
    شاهرخ: تو که وَر دل تلفن نشستی، چرا جواب نمی‌دی؟
    پری بی‌خیال جرعه‌ای از آب پرتقالش رو خورد و با لبخند بدجنسی گفت:
    - فکر کن قصد تخریب حال و احوال بهاری شما رو داشتم اربـاب.
    این رو گفت و ریز ریز شروع به خندیدن کرد. شاهرخ همچنان به پری زل زده بود تا شاید از رو بره، ولی نمی‌دونست که پری یه سور به سنگ پا زده. این تلفن هم دیگه نوبرش بود. معلوم نیست کی پشت خطه که ول کن ماجرا هم نیست. از این دو تا که بعید بود تلفن رو جواب بدن. سری به نشونه‌ی تاسف تکون دادم و به سمت تلفن رفتم. تو همون لحظه صدای نوشین جون رو شنیدم که با صدای کلافه‌ای گفت:
    - چرا اون تلفن رو جواب نمی‌دید؟ یکی جواب بده! خودش رو کشت!
    به در ورودی عمارت نگاه کردم و نوشین جون رو دیدم که در آستانه در وایساده و با کمک سروش داره به سمت ما قدم برمی‌داره. سلام بلندی کردم که توجه شاهرخ و پری هم به حرف نوشین جون جمع شد:
    - سلام نوشین جون الان برمی‌دارم.
    همین که دستم رو به طرف گوشی دراز کردم، زنگ قطع شد و تلفن رو حالت پیغام‌گیر رفت:
    - سلام نوشین جان خوبی؟ خونه نیستین؟ شهین هستم! چند بار زنگ زدم همه‌اش رفت رو حالت پیغام‌گیر. دوست داشتم با خودت حرف بزنم؛ امّا چون وقت نمی‎کنم دیگه زنگ بزنم، مجبوری پیام گذاشتم. اون دفعات قبل هم که زنگ زدم یا جواب ندادید یا شاهرخ خان همه‌اش می‌گفت کار دارید و نمی‌تونید مهمونی بیاید و از این حرف‌ها. راستی خبر نامزدی شازده پسرت رو از سین‌دخت شنیدم. مبارکا باشه، با خودم گفتم نوشین این‌قدر بی‌معرفت نیست که بی‌‌سروصدا عروس بیاره خونه‌اش.
    بعداً گلایه‌اش رو بهت می‌کنم. غرض از مزاحمت، آخر هفته مراسم بله برون و نامزدی لاله‌ست. قرار شده مراسم نامزدیشون رو با ملیکا با هم برگزار کنیم، واسه همین یهویی شد. حالا بعدا مفصل برات توضیح می‌دم. قدم رو چشم‌مون می‌ذارید، راستی عروس گلت هم دعوته. یادت نره بیاریش تا ببینیمش. سلام برسونید خداحافظ.
    بوق... بوق... بوق... عمارت تو سکوت عجیبی فرو رفته بود و هیچ صدایی از کسی در نمی‌اومد. تنها صدای بوق قطع تماس، سکوت حاکم بر فضا رو می‌شکست. مات و مبهوت به تلفن خیره شده بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا