شاهرخ درنگ نکرد. پلهها را دو تا یکی پایین آمد و با عجله خودش را به دلیار رساند. دلیار متوجه حضور شاهرخ نبود و به کارش ادامه میداد. کنارش زانو زد. دستش را به طرف شانه دلیار برد که با صدای دلیار عقب کشید. دلیار داشت با خودش حرف میزد.
دلیار: چیکار کنم؟ چیکار کنم؟
سرش را بالا گرفت و به آسمان چشم دوخت و با صدای لرزانی گفت:
- خدایا تو بگو چیکار کنم؟ اون برگه چیه؟ از کجا باید پیداش کنم؟
شاهرخ با شنیدن حرفهای دلیار، اخمهایش را در هم کشید با خود گفت:« برگه؟ دلیار داره راجع به کدوم برگه حرف میزنه؟»
به دنبال این حرف خیره به دلیار شد که مشت پر از آبش را دوباره به صورتش نزدیک میکرد. در یک حرکت مچ دست دلیار را گرفت و او را به سمت خودش برگرداند. آبها روی زمین ریخت. شاهرخ با اخمهای درهم به صورت سرخ شده دلیار نگاه میکرد. خوب میدانست که این سرخی فقط به خاطر سردی آبی است که دلیار به صورتش میزد.
- معلوم هست داری چیکار میکنی دلیار؟
- تنهام بذار، فقط تنهام بذار!
شاهرخ با چشمهای گرد شده به دلیار نگاه میکرد. این همه خشم از او بعید بود. نفس عمیقی کشید و سعی کرد افکارش را متمرکز کند. اکنون زمان مناسبی برای دعوا نبود. دلیار از این فرصت استفاده کرد و مچ دستش را از میان انگشتان شاهرخ بیرون کشید. نگاه پر بغضش را از نگاه متعجب شاهرخ گرفت و زیر لب گفت:
- ببخشید.
بعد به سرعت سرش را برگرداند و خیره به آب زلال، زیر لب ادامه داد:
- از من دور باش؛ همه باید از من دور باشن. وجود من یعنی مرگ...بودن کنار من یعنی نیستی...
به دنبال این حرف، دستش را مشت کرد و به آب زد. صدای دور شدن قدمهای شاهرخ را به وضوح میشنید. هیچ تلاشی برای برگرداندن شاهرخ نکرد. سرخورده و مغموم سرش را بالا گرفت و گفت:
- چرا من؟ خدایا با تو ام! چرا من؟
این را گفت و سرش را پایین انداخت و به اشکهایش اجازه باریدن داد. هر قطره اشک او روی آب امواج کوچکی را به وجود میآورد. به عکس لرزان خود در آب خیره شد؛ امّا به غیر از چهرهی خود، انعکاس چهرهی مردانه شاهرخ را در کنار عکس خودش دید و به دنبال آن سنگینی جسمی را روی شانههای ظریفش احساس کرد.
شاهرخ پتوی بهاره را روی شانه دلیار انداخت و همانند او، روی زمین، کنارش نشست و خیره به تلالؤ آب گفت:
- من هم همیشه با خودم میپرسیدم چرا من؟ چرا یکی دیگه نه؟ ولی میدونی یه نفر بهم گفت که خدا مشکلات و سختیها رو سر راه کسایی قرار میده که اطمینان داره از پسشون برمیان.
دلیار با صدای گرفتهای گفت:
- ولی من دیگه توانی برای جنگیدن ندارم. تو قمار زندگی من فقط یه بازندهام!
شاهرخ آرام بازوی دلیار را گرفت و او را به سمت خود متمایل کرد. خیره در چشمان دلیار گفت:
- همین که تا الان تونستی تنهایی به جنگ مشکلاتت بری، یعنی به اندازه کافی قوی هستی. توی قمار مهم این نیست که همیشه تاس خوب بیاری...
لبخندی زد و با تاثیرگذارترین لحنش ادامه داد:
- مهم اینه که وقتی تاس بد آوردی، باز هم بتونی خوب بازی کنی.
دلیار نگاهش را از شاهرخ گرفت. حرفهایش تاثیر خود را گذاشته بود. شاهرخ به چهرهی متفکر دلیار نگاه کرد. باید هر طور شده این راز را کشف میکرد. فهمیدن سرگذشت دلیار به هر دوی آنها کمک میکرد. بستههای قرص از داخل جیب سوییشرتش بیرون آورد و به طرف دلیار گرفت و گفت:
- این قرصها بهت آرامش میده. برای فرار از مشکلاتت بهتره اینها رو بخوری تا آروم بشی.
شانههایش را بالا انداخت و با لحن به ظاهر بیتفاوتی ادامه داد:
- به هر حال کسی که تمام درها به روش بسته شده، برای آرامش راهی جز این نداره.
به دنبال این حرف زیر چشمی نگاهی به دلیار انداخت و منتظر عکس العمل او شد. در دلش دعا میکرد دلیار منظور حرفهای او را بفهمد. دلیار نگاهی به قرصها کرد. بعد سرش را بالا آورد و بدون آنکه نگاهی به شاهرخ نگاه کند، کوتاه گفت:
- نمیخوام!
- چرا؟
- من اونقدرهام ضعیف نیستم که برای فرار از مشکلاتم بخوام به قرص و مسکن پناه ببرم. از اون گذشته دیگه نمیخوام...
ادامه حرفش را نگفت و نفسش را آه مانند بیرون فرستاد. شاهرخ مصرانه پرسید:
- دیگه نمیخوای چی؟
دلیار صدایش را پایین آورد و گفت:
- نمیخوام دوباره مثل اون روز بیهوش بشم.
با گفتن این حرف ناخودآگاه دست راستش را بالا آورد و آرام روی گونهاش کشید. شاهرخ با یادآوری حماقتش آهی کشید و دستش را در موهای خوش حالتش فرو کرد. در این بین ناگهان نگاهش به سمت لیوان گل گاوزبان کشیده شد. بهترین راه حل ممکن برای از بین بردن جو موجود، همین بود. لیوان را برداشت و به طرف دلیار گرفت و گفت:
- بیا این رو بخور. حالت رو بهتر میکنه.
- نمیخو...
دلیار متعجب به لیوان نگاه میکرد. نگاه پرسشگرش را بالا آورد و معطوف شاهرخ کرد. شاهرخ اخم بامزهای کرد و مثل پسر بچههای6-5 ساله گردنش را کج کرد و گفت:
- چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟ زهر که برات نیاوردم اینجوری با تعجب بهش زل زدی.
- چی توشه؟ من نمیخوام!
- شد برای تو یه چیزی بیارن بدون چون و چرا و سوال پیچ کردن، یه کلام بگی چشم و بخوری؟ شده قضیهی اون جیـ...
اوه یادش آمد که دلیار نباید این موضوع را فعلا بفهمد و او بیشتر از آنچه که لازم بوده، حرف زده است. صورتش را جدی کرد و انگار که با خودش حرف میزند، ادامه داد:
- یادت نیست اون دفعه پری چیا بهم گفت؟ من هم رفتم با هر ضرب و زوری بود گل گاوزبون پیدا کردم و برات دمنوش درست کردم.
دلیار با لبخند به چهرهی شاهرخ خیره شده بود. توجهات او برایش شیرین و دلچسب بود. احساس میکرد شاهرخ دلخور است. وقتی فهمید شاهرخ با چه زحمتی گل گاوزبان را دم کرده، لبخندش عمیقتر شد. بدون شک برای کسی که تمام عمرش را بین صدها فرمول و کتاب سپری کرده، انجام دادن چنین کار سادهای دشوارترین کار عمرش محسوب میشود.
با یادآوری حرف پری نتوانست جلو خودش را بگیرد و آرام شروع به خنده کرد. شاهرخ با صدای خندهی دلیار سرش را بالا آورد و با لبخند به او نگاه کرد. هیچ تصویری در زندگی، به اندازه طرح لبخند روی لبهای دلیار، برایش آرامشبخش نبود. آرام و مهربان گفت:
- همیشه بخند.
دلیار حرفش را شنید. لبخندش محو شد و سرخی شرم بر گونههایش نشست. شاهرخ با لبخند لیوان را به سمت دلیار گرفت و گفت:
- بیا این رو بخور، فکر کنم خنک شده.
دلیار: چیکار کنم؟ چیکار کنم؟
سرش را بالا گرفت و به آسمان چشم دوخت و با صدای لرزانی گفت:
- خدایا تو بگو چیکار کنم؟ اون برگه چیه؟ از کجا باید پیداش کنم؟
شاهرخ با شنیدن حرفهای دلیار، اخمهایش را در هم کشید با خود گفت:« برگه؟ دلیار داره راجع به کدوم برگه حرف میزنه؟»
به دنبال این حرف خیره به دلیار شد که مشت پر از آبش را دوباره به صورتش نزدیک میکرد. در یک حرکت مچ دست دلیار را گرفت و او را به سمت خودش برگرداند. آبها روی زمین ریخت. شاهرخ با اخمهای درهم به صورت سرخ شده دلیار نگاه میکرد. خوب میدانست که این سرخی فقط به خاطر سردی آبی است که دلیار به صورتش میزد.
- معلوم هست داری چیکار میکنی دلیار؟
- تنهام بذار، فقط تنهام بذار!
شاهرخ با چشمهای گرد شده به دلیار نگاه میکرد. این همه خشم از او بعید بود. نفس عمیقی کشید و سعی کرد افکارش را متمرکز کند. اکنون زمان مناسبی برای دعوا نبود. دلیار از این فرصت استفاده کرد و مچ دستش را از میان انگشتان شاهرخ بیرون کشید. نگاه پر بغضش را از نگاه متعجب شاهرخ گرفت و زیر لب گفت:
- ببخشید.
بعد به سرعت سرش را برگرداند و خیره به آب زلال، زیر لب ادامه داد:
- از من دور باش؛ همه باید از من دور باشن. وجود من یعنی مرگ...بودن کنار من یعنی نیستی...
به دنبال این حرف، دستش را مشت کرد و به آب زد. صدای دور شدن قدمهای شاهرخ را به وضوح میشنید. هیچ تلاشی برای برگرداندن شاهرخ نکرد. سرخورده و مغموم سرش را بالا گرفت و گفت:
- چرا من؟ خدایا با تو ام! چرا من؟
این را گفت و سرش را پایین انداخت و به اشکهایش اجازه باریدن داد. هر قطره اشک او روی آب امواج کوچکی را به وجود میآورد. به عکس لرزان خود در آب خیره شد؛ امّا به غیر از چهرهی خود، انعکاس چهرهی مردانه شاهرخ را در کنار عکس خودش دید و به دنبال آن سنگینی جسمی را روی شانههای ظریفش احساس کرد.
شاهرخ پتوی بهاره را روی شانه دلیار انداخت و همانند او، روی زمین، کنارش نشست و خیره به تلالؤ آب گفت:
- من هم همیشه با خودم میپرسیدم چرا من؟ چرا یکی دیگه نه؟ ولی میدونی یه نفر بهم گفت که خدا مشکلات و سختیها رو سر راه کسایی قرار میده که اطمینان داره از پسشون برمیان.
دلیار با صدای گرفتهای گفت:
- ولی من دیگه توانی برای جنگیدن ندارم. تو قمار زندگی من فقط یه بازندهام!
شاهرخ آرام بازوی دلیار را گرفت و او را به سمت خود متمایل کرد. خیره در چشمان دلیار گفت:
- همین که تا الان تونستی تنهایی به جنگ مشکلاتت بری، یعنی به اندازه کافی قوی هستی. توی قمار مهم این نیست که همیشه تاس خوب بیاری...
لبخندی زد و با تاثیرگذارترین لحنش ادامه داد:
- مهم اینه که وقتی تاس بد آوردی، باز هم بتونی خوب بازی کنی.
دلیار نگاهش را از شاهرخ گرفت. حرفهایش تاثیر خود را گذاشته بود. شاهرخ به چهرهی متفکر دلیار نگاه کرد. باید هر طور شده این راز را کشف میکرد. فهمیدن سرگذشت دلیار به هر دوی آنها کمک میکرد. بستههای قرص از داخل جیب سوییشرتش بیرون آورد و به طرف دلیار گرفت و گفت:
- این قرصها بهت آرامش میده. برای فرار از مشکلاتت بهتره اینها رو بخوری تا آروم بشی.
شانههایش را بالا انداخت و با لحن به ظاهر بیتفاوتی ادامه داد:
- به هر حال کسی که تمام درها به روش بسته شده، برای آرامش راهی جز این نداره.
به دنبال این حرف زیر چشمی نگاهی به دلیار انداخت و منتظر عکس العمل او شد. در دلش دعا میکرد دلیار منظور حرفهای او را بفهمد. دلیار نگاهی به قرصها کرد. بعد سرش را بالا آورد و بدون آنکه نگاهی به شاهرخ نگاه کند، کوتاه گفت:
- نمیخوام!
- چرا؟
- من اونقدرهام ضعیف نیستم که برای فرار از مشکلاتم بخوام به قرص و مسکن پناه ببرم. از اون گذشته دیگه نمیخوام...
ادامه حرفش را نگفت و نفسش را آه مانند بیرون فرستاد. شاهرخ مصرانه پرسید:
- دیگه نمیخوای چی؟
دلیار صدایش را پایین آورد و گفت:
- نمیخوام دوباره مثل اون روز بیهوش بشم.
با گفتن این حرف ناخودآگاه دست راستش را بالا آورد و آرام روی گونهاش کشید. شاهرخ با یادآوری حماقتش آهی کشید و دستش را در موهای خوش حالتش فرو کرد. در این بین ناگهان نگاهش به سمت لیوان گل گاوزبان کشیده شد. بهترین راه حل ممکن برای از بین بردن جو موجود، همین بود. لیوان را برداشت و به طرف دلیار گرفت و گفت:
- بیا این رو بخور. حالت رو بهتر میکنه.
- نمیخو...
دلیار متعجب به لیوان نگاه میکرد. نگاه پرسشگرش را بالا آورد و معطوف شاهرخ کرد. شاهرخ اخم بامزهای کرد و مثل پسر بچههای6-5 ساله گردنش را کج کرد و گفت:
- چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟ زهر که برات نیاوردم اینجوری با تعجب بهش زل زدی.
- چی توشه؟ من نمیخوام!
- شد برای تو یه چیزی بیارن بدون چون و چرا و سوال پیچ کردن، یه کلام بگی چشم و بخوری؟ شده قضیهی اون جیـ...
اوه یادش آمد که دلیار نباید این موضوع را فعلا بفهمد و او بیشتر از آنچه که لازم بوده، حرف زده است. صورتش را جدی کرد و انگار که با خودش حرف میزند، ادامه داد:
- یادت نیست اون دفعه پری چیا بهم گفت؟ من هم رفتم با هر ضرب و زوری بود گل گاوزبون پیدا کردم و برات دمنوش درست کردم.
دلیار با لبخند به چهرهی شاهرخ خیره شده بود. توجهات او برایش شیرین و دلچسب بود. احساس میکرد شاهرخ دلخور است. وقتی فهمید شاهرخ با چه زحمتی گل گاوزبان را دم کرده، لبخندش عمیقتر شد. بدون شک برای کسی که تمام عمرش را بین صدها فرمول و کتاب سپری کرده، انجام دادن چنین کار سادهای دشوارترین کار عمرش محسوب میشود.
با یادآوری حرف پری نتوانست جلو خودش را بگیرد و آرام شروع به خنده کرد. شاهرخ با صدای خندهی دلیار سرش را بالا آورد و با لبخند به او نگاه کرد. هیچ تصویری در زندگی، به اندازه طرح لبخند روی لبهای دلیار، برایش آرامشبخش نبود. آرام و مهربان گفت:
- همیشه بخند.
دلیار حرفش را شنید. لبخندش محو شد و سرخی شرم بر گونههایش نشست. شاهرخ با لبخند لیوان را به سمت دلیار گرفت و گفت:
- بیا این رو بخور، فکر کنم خنک شده.
آخرین ویرایش توسط مدیر: