- بردیا من همه این کارارو واسه تو میکنم
- بسش کن یلدا من که تو رو دوست ندارم
نگاشون میکردم قصدم فوضولی نبود اما خب میخواستم ببینم چی میگن دست به سـ*ـینه وایساده بودم و با لبخند نگاشون میکردم شایدم دیوونه شده بودم.یه دفعه بعد از این حرف بردیا سارا روی پنجه پاش بلند شدولبای بردیا رو بوسید و بعد که بردیا اونو از خوش جدا کرد گفت
- حالا هم همون حرفا رو میزنی ؟
یلدا ادامه میدادو تقریبا بردیا سرش داد میزد اما من چیزی نمیفهمیدم فقط حواسم به اشکی که تو چشمم بود جمع شده بود . نباید میریخت نه نباید منو میدیدن سرمو تکون دادم و برگشتم که برم تو خونه که انگار یه دفعه پرت شدم تو بغـ*ـل یکی
از بوی عطرش فهمیدم که باراده . ای خدا ممنونم اگه باراد نبود که من دق میکردم
خداروشکر کردم که با باراد صمیمیم شاید همه کسم باراد بود . کسی که از بچگی با هم بزرگ شده بودیم. اشکم ریخت نتونستم جلوشو بگیرم اره حسودم . خواستم از باراد جدا شم که گفت
- همینجوری باش و تکون نخور بردیا داره نگاه میکنه
چون سرم تو سینش بود نمیتونستم بردیا رو ببینم اما یه حسی باعث شد دستامو بلند کنم و بزارم پشت کمر باراد . نمیدونم چند دقیقه گذشت که باراد منو از خودش جدا کرد .
نمیدونستم چی باید بگم پس فقط سرمو انداختم پایین
چی داشتم که بگم ؟
اونم حرفی نزد وبا هم رفتیم تو خونه حتی دلم نخواست بپرسم که عکس العمل بردیا چی بوده
صبح که پاشدم احساس بدی داشتم قرار بود چی بشه نمیدونستم . باهم رفتیم و صبحونه خوردیم اما اقا بهرام نبود منم که فوضول
- پس اقا بهرام چرا نیستن ؟
شکوه جون : رفته توپ والیبال بخره گفت میخواد مسابقه راه بندازه
سارا با صدای فریاد مانندی گفت : مامان
- جانم
- اخه امروز ؟ از دست بابا
- خوبه توهم شب قراره مهمون بیاد قرار نیست که همه واسه مهمونی شب از صبح بشینن تو خونه
یلدا : سارا جون حرص نخور یه دو ساعتی بازی میکنیم بعدم میایم مهمونی تورو را میندازیم
پوریا : حالا این مهمونا کیا هستن پ چرا ما خبر نداریم ؟
با این حرف پوریا سارا سرخ شد و باعث شد من بلند بخندم که همه با تعجب نگام کردم
- چیه خب اخه شما قیافه این بچه رو ببینین برای بار اوله تو عمرم دیدم از خجالت سرخ شه
گفتن این حرفم همانا و خندیدن جمع همانا اول از همه شکوه جون خندید بعد هم بردیا گفت موافقم تا حالا ندیده بودم از خجالت سرخ بشه با این حرفش یه سقلمه از سارا خورد که باعث شد بیشتر بخندیم .
بالاخره اقا بهرام اومد و هممونو وادار به بازی کرد .کلی خندیدیم و البته ما باختیم .سر اینکه سارا خانم هواسش نبود و توپو بد زد و قرار شد من و سارا و باراد و اقا بهرام به بردیا و پوریا و پریماه و یلدا شام بدیم .
- بسش کن یلدا من که تو رو دوست ندارم
نگاشون میکردم قصدم فوضولی نبود اما خب میخواستم ببینم چی میگن دست به سـ*ـینه وایساده بودم و با لبخند نگاشون میکردم شایدم دیوونه شده بودم.یه دفعه بعد از این حرف بردیا سارا روی پنجه پاش بلند شدولبای بردیا رو بوسید و بعد که بردیا اونو از خوش جدا کرد گفت
- حالا هم همون حرفا رو میزنی ؟
یلدا ادامه میدادو تقریبا بردیا سرش داد میزد اما من چیزی نمیفهمیدم فقط حواسم به اشکی که تو چشمم بود جمع شده بود . نباید میریخت نه نباید منو میدیدن سرمو تکون دادم و برگشتم که برم تو خونه که انگار یه دفعه پرت شدم تو بغـ*ـل یکی
از بوی عطرش فهمیدم که باراده . ای خدا ممنونم اگه باراد نبود که من دق میکردم
خداروشکر کردم که با باراد صمیمیم شاید همه کسم باراد بود . کسی که از بچگی با هم بزرگ شده بودیم. اشکم ریخت نتونستم جلوشو بگیرم اره حسودم . خواستم از باراد جدا شم که گفت
- همینجوری باش و تکون نخور بردیا داره نگاه میکنه
چون سرم تو سینش بود نمیتونستم بردیا رو ببینم اما یه حسی باعث شد دستامو بلند کنم و بزارم پشت کمر باراد . نمیدونم چند دقیقه گذشت که باراد منو از خودش جدا کرد .
نمیدونستم چی باید بگم پس فقط سرمو انداختم پایین
چی داشتم که بگم ؟
اونم حرفی نزد وبا هم رفتیم تو خونه حتی دلم نخواست بپرسم که عکس العمل بردیا چی بوده
صبح که پاشدم احساس بدی داشتم قرار بود چی بشه نمیدونستم . باهم رفتیم و صبحونه خوردیم اما اقا بهرام نبود منم که فوضول
- پس اقا بهرام چرا نیستن ؟
شکوه جون : رفته توپ والیبال بخره گفت میخواد مسابقه راه بندازه
سارا با صدای فریاد مانندی گفت : مامان
- جانم
- اخه امروز ؟ از دست بابا
- خوبه توهم شب قراره مهمون بیاد قرار نیست که همه واسه مهمونی شب از صبح بشینن تو خونه
یلدا : سارا جون حرص نخور یه دو ساعتی بازی میکنیم بعدم میایم مهمونی تورو را میندازیم
پوریا : حالا این مهمونا کیا هستن پ چرا ما خبر نداریم ؟
با این حرف پوریا سارا سرخ شد و باعث شد من بلند بخندم که همه با تعجب نگام کردم
- چیه خب اخه شما قیافه این بچه رو ببینین برای بار اوله تو عمرم دیدم از خجالت سرخ شه
گفتن این حرفم همانا و خندیدن جمع همانا اول از همه شکوه جون خندید بعد هم بردیا گفت موافقم تا حالا ندیده بودم از خجالت سرخ بشه با این حرفش یه سقلمه از سارا خورد که باعث شد بیشتر بخندیم .
بالاخره اقا بهرام اومد و هممونو وادار به بازی کرد .کلی خندیدیم و البته ما باختیم .سر اینکه سارا خانم هواسش نبود و توپو بد زد و قرار شد من و سارا و باراد و اقا بهرام به بردیا و پوریا و پریماه و یلدا شام بدیم .
آخرین ویرایش: