کامل شده رمان پریای عشق | فاطمه میرشفیعی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

فاطمه میرشفیعی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/17
ارسالی ها
968
امتیاز واکنش
5,665
امتیاز
561
محل سکونت
Tehran
- بردیا من همه این کارارو واسه تو میکنم
- بسش کن یلدا من که تو رو دوست ندارم
نگاشون میکردم قصدم فوضولی نبود اما خب میخواستم ببینم چی میگن دست به سـ*ـینه وایساده بودم و با لبخند نگاشون میکردم شایدم دیوونه شده بودم.یه دفعه بعد از این حرف بردیا سارا روی پنجه پاش بلند شدولبای بردیا رو بوسید و بعد که بردیا اونو از خوش جدا کرد گفت
- حالا هم همون حرفا رو میزنی ؟
یلدا ادامه میدادو تقریبا بردیا سرش داد میزد اما من چیزی نمیفهمیدم فقط حواسم به اشکی که تو چشمم بود جمع شده بود . نباید میریخت نه نباید منو میدیدن سرمو تکون دادم و برگشتم که برم تو خونه که انگار یه دفعه پرت شدم تو بغـ*ـل یکی
از بوی عطرش فهمیدم که باراده . ای خدا ممنونم اگه باراد نبود که من دق میکردم
خداروشکر کردم که با باراد صمیمیم شاید همه کسم باراد بود . کسی که از بچگی با هم بزرگ شده بودیم. اشکم ریخت نتونستم جلوشو بگیرم اره حسودم . خواستم از باراد جدا شم که گفت
- همینجوری باش و تکون نخور بردیا داره نگاه میکنه
چون سرم تو سینش بود نمیتونستم بردیا رو ببینم اما یه حسی باعث شد دستامو بلند کنم و بزارم پشت کمر باراد . نمیدونم چند دقیقه گذشت که باراد منو از خودش جدا کرد .
نمیدونستم چی باید بگم پس فقط سرمو انداختم پایین
چی داشتم که بگم ؟
اونم حرفی نزد وبا هم رفتیم تو خونه حتی دلم نخواست بپرسم که عکس العمل بردیا چی بوده
صبح که پاشدم احساس بدی داشتم قرار بود چی بشه نمیدونستم . باهم رفتیم و صبحونه خوردیم اما اقا بهرام نبود منم که فوضول
- پس اقا بهرام چرا نیستن ؟
شکوه جون : رفته توپ والیبال بخره گفت میخواد مسابقه راه بندازه
سارا با صدای فریاد مانندی گفت : مامان
- جانم
- اخه امروز ؟ از دست بابا
- خوبه توهم شب قراره مهمون بیاد قرار نیست که همه واسه مهمونی شب از صبح بشینن تو خونه
یلدا : سارا جون حرص نخور یه دو ساعتی بازی میکنیم بعدم میایم مهمونی تورو را میندازیم
پوریا : حالا این مهمونا کیا هستن پ چرا ما خبر نداریم ؟
با این حرف پوریا سارا سرخ شد و باعث شد من بلند بخندم که همه با تعجب نگام کردم
- چیه خب اخه شما قیافه این بچه رو ببینین برای بار اوله تو عمرم دیدم از خجالت سرخ شه
گفتن این حرفم همانا و خندیدن جمع همانا اول از همه شکوه جون خندید بعد هم بردیا گفت موافقم تا حالا ندیده بودم از خجالت سرخ بشه با این حرفش یه سقلمه از سارا خورد که باعث شد بیشتر بخندیم .
بالاخره اقا بهرام اومد و هممونو وادار به بازی کرد .کلی خندیدیم و البته ما باختیم .سر اینکه سارا خانم هواسش نبود و توپو بد زد و قرار شد من و سارا و باراد و اقا بهرام به بردیا و پوریا و پریماه و یلدا شام بدیم .
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • فاطمه میرشفیعی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/17
    ارسالی ها
    968
    امتیاز واکنش
    5,665
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    Tehran
    بعد از ظهر همه بسیج شدن تا خونه رو مرتب کنن.
    شب قرار بود که افشین و خانوادش یه سر بیان اینجا البته اونا هم شمالی نبودن فقط برای تفریح اومده بودن که من حدس میزنم همش از روی نقشه ی قبلی بوده . چه میشه کرد ساراست دیگه ولی خیلی از صمیم قلبم براش خوشحال بودم .
    - میگما چیزه اگه یه وقت یلدا یه کاری بکنه مامان افشین خوشش نیاد چی؟
    - وا دیوونه ای تو دختر اونا اومدن تورو ببینن نه یلدا رو که . بعدشم افشن قراره تورو بگیره اون وقت چه دلیلی داره که نگران باشی مامان افشین از یلدا خوشش نیاد ؟
    پریماه : راس میگه اصل کار تویی نگران یلدا هم نباش
    سارا : چطور ؟
    پریماه : اخه دیدم خیلی با من بد حرف میزنه بهش گفتم اخه میمون ارزشش رو نداری بهت جواب بدم
    سارا هم با هیجان گفت ایول بعد چی شد ؟چی گفت ؟
    - جمع کنید بابا زشته پری رفته دری وری بار مردم کرده اون وقت توداری تشویقش میکنی
    بعدم اداشو در اوردم : ایول بعد چی شد ؟چی گفت ؟
    پریماه : پریا توروخدا از بالا منبر بیا پایین بزار بقیشو بگم
    سارا : بگو بگو
    - هیچی دیگه گفت یعنی چی میمون ؟ با من بودی ؟ حالابردیا از خنده صورتش قرمز شده بود بدبخت میترسید بخنده باراد از اون بدتر
    - خب
    - گفتم به نظرت به غیر از تو کسی هست اویزون بشه ؟ مطمئن باش با تو بودم هیچی دیگه پوریا که یه دفعه باصدای بلند زد زیر حنده یلدا هم از صحنه دور شد وقتی رفت باراد و بردیا هم زدن زیر خنده ولی اخ خنک شدم مطمئن باش تا شب دپرسه
    همونجوری که میخندیدم گفتم : دختر اخرش تو کار دست خودت میدی نشنیدی میگن زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد .
    - نگران نباش من در جریانم
    بعد از کلی حرف زدن خوابمون برد بعدم که بلند شدیم رفتیم کمک مامانا حسابی تدارک دیده بودن و بالاخره اقا داماد تشریف اوردن
    پسر خوبی بود . خانواده ی خوبی هم داشت اما چی شد که بار اول مامانش برخورد بدی داشته خدا داند .
    داستان این دوتاهم خیلی عجیب بود .
    شب خوبی بود خانواده گرمی هم بودن همونجوری که پریماه گفته بود یلدا از سر شب تا اخر شب زانو غم بغـ*ـل کرده بود و البته کسی هم کاری بهش نداشت.
    چند هفته گذشت . و البته فردای اون روز ما برگشتیم تهران . واسه سارا نشون اورده بودن وقرار بود دو ماه دیگه عروسیش باشه و حسابی درگیر خرید عروسی بود .
    خیلی وقت بود به منم زنگ نزده بود و حسابی درگیر نامزد ونامزد بازی بود .بعد از ظهر منو باراد و پریماه نشسته بودیم حرف میزدیم اخه باراد فردا میخواست بره . از دوسال پیش که مامان بزرگ مرد باراد خیلی نابود شد واسه همین نمیخواست تهران باشه یکی از دوستاش تو قشم براش کار جور کردو کم کم کارش بهتر شد و رفت کیش .
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه میرشفیعی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/17
    ارسالی ها
    968
    امتیاز واکنش
    5,665
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    Tehran
    چندوقت یه بارم به ما و فامیلا سر میزد و میرفت . همون جوری داشتیم حرف میزدیم که احساس کردم گوشیم ویبره میره با تعجب دیدم ساراست
    - سلام
    - سلام علیکم عروس خانم یادی از ما کردین .دلم یه ذره شده برات
    - منم همینطور ولی بخدا اصن وقت نشد بهت زنگ بزنم
    - میدونم عزیزم خب کاری داشتی ؟چرا انقدر تند تند حرف میزنی؟
    - پری
    - جونم
    - پری جون جونی
    - بله باز چی میخوای
    - میگما چیزه؟
    - وا خب درست بگو جون به سرم کردی بچه
    - راستش افشین پنج تابیلیط تاتر گرفته
    - خب به سلامتی
    - راستش قرار شد من و افشن و بردیا بریم مثل اینکه یلدا فمیده بعدم اویزون من شده بود که به اونم بیلیط بدم
    - خب
    - خب به جمالت ما هم اصلا دلمون نمیخواست با ما بیاد بعد یه دفعه افشین گفت دو تا بیلیط ها رو دادیم به تو و باراد
    - سارااااااااا
    - خب ببخشید چیکار کنم شر بهمون ریخته بود رفته بود بیلیط هم بگیره گیرش نیومده بود .
    - باراد فردا مسافره
    - میدونم تو رو خدا یه جوری راضیش کن
    - بزار ببینم چی میشه
    - باشه فعلا
    - فعلا
    باراد : سارا بود ؟ چی میگفت ؟ اسمی از خودم شنیدم
    - جون به جونت کنن فوضولی پاشو اماده شو تاتر مفتی افتادیم
    - جونم کوفت باشه مفت باشه من الان حاضر میشم
    - یعنیا چی بگم بهت اخه سارا رو بگو که فک کرده باید یه ساعت اقا رو راضی کنم
    - وا مگه میشه راضی نباشم ؟
    - بدو برو به مامان بگو
    - ابجی سحر که حرفی نداره بنده خدا
    - باشه پاشو بهش بگو منم میرم اماده شم
    باشه ای گفت و رفت تا به مامان بگه منم رفتم واماده شدم
    با هم راه افتادیم سمت ادرسی که سارا داده بود به همه سلام دادم وگفتم : اقا افشین داشتیم دیگه
    - ببخشید تورو خدا یه دفعه ای شد
    - نه بابا این حرفا چیه
    سارا: خب دیگه بریم تو الان شروع میشه .
    هممون راه افتادیم ورفتیم تو تقریبا با حال وخنده دار بود منکه به شخصه کلی خندیدم. بعد از تاتر همون رفتیم بیرون تو خیابون وایساده بودیم و در مورد اینکه شام کجا بریم حرف میزدیم که یهو یه ماشین پیچید این طرف و معلوم بود رانندش حالش خوب نیست و خورد به بارد یه دفعه باراد پخش زمین شد به چشمام شک داشتم نمیدونستم چیکار کنم سریع دوییدم بغـ*ـل دستش و فریاد زدم
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه میرشفیعی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/17
    ارسالی ها
    968
    امتیاز واکنش
    5,665
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    Tehran
    - باراد باراد پاشو باراد
    سارا : اروم باش افشین زنگ بزن اورژانس زود باش .
    منم اون لحظه ساکت بودم و فقط گریه میکردم . اورژانس اومد و باراد و بردن منم با کمک سارا سوار ماشین بردیا شدم . وقتی رسیدیم دیدیم باراد و بردن تو بخش اورژانس و بهش سرم زدن دکتر هم گفت سرعت ماشین کم بوده و ضربه جدی نخورده و بیهوش شده ولی باید از سرش عکس بگیرن با این حرفش اروم شدم وگرنه تا مرز دیوونگی رفته بودم . رو سندلی ها نشسته بودم و داشتم فکر میکردم که بردیا گفت :خیلی برات سخت بود که عشقتو اونجوری دیدی نه ؟
    - کیو ؟
    - عشقتو
    - چی ؟ عشقم ؟
    - اره دیگه باراد
    - وای خدا. من چی بگم اخه به تو ؟باراد داییمه
    - چی؟
    - گفتم داییمه میتونی از سارا بپرسی
    - واقعا ؟
    - اره انقدر تعجب داره ؟
    کمی لبخند زد بعدم اخماش رفت تو هم این واقعا یه چیزیش میشد هه فک میکرد باراد عشقمه
    اخه چی میگفتم بهش
    سارا رو راهی خونه کردم وازش خواستم چیزی به کسی نگه چون دکتر گفت چیز جدی ای نبود . بعد چند دقیقه ای دکتر اومد بیرون و ازش پرسیدم میتونم باراد و ببینم یا نه اونم موافقت کرد که برم وببینمش وقتی رفتم تو به هوش اومده بود.
    - پسر تو که مارو جون به سرمون کردی
    - پریا به سحرینا چیزی نگو خب ؟
    - باشه خیالت راحت
    بعد چند دقیقه ای دکتر و بردیا اومدن تو ودکتر گفت بعد سرم میتونه بره .بردیا مونده بود تا مارو برسونه . مامان هم زنگ زد و گفت دلشوره گرفته اما خیالش رو راحت کردیم که اتفاقی نیافتاده .بعد از اینکه سرم باراد تموم شد و مرخص شد با ماشین باراد راه افتادیم که بریم خونه تو ماشین باراد گفت که خیلی گشنشه بردیا هم پیشنهاد داد بریم رستوران از اونجایی که من و باراد هم خیلی گشنمون بود با پررویی تمام قبول کردیم وقرارشد بریم یه رستوران تا شام بخوریم برام تعجب انگیز بود بردیا از وقتی فهمید باراد داییمه بیشتر باهاش حرف میزد و گرم میگرفت و رفتارش مث رفتارش با پوریا بود . کم کم داشتم شاخ در میاوردم و انقدر ذهنم درگیر این چیزا بود که نفهمیدم کی رسیدیم خونه . وقتی رسیدیم خونه یه راست رفتم رو تختم و شروع کردم به فکر کردن تو اون وضع. خواب محال بود انقدر فک کردم تا یه چراغایی تو ذهنم روشن شد .
    یعنی اونم حسی به من داشت ؟
    تو همین فکرا بودک که اون سر درد لعنتی بازم اومد سراغم و گریبان گیرم شد کمی که باهاش دست و پنجه نرم کردم تونستم بخوابم ^^

    بعد از خوندن اینا یه لبخند اومد رو لبم چه احمق بودم که فکر میکردم پریا از من متنفره
    احساس پریا کاملا درست بود اره من یه کششی سمتش داشتم که نمیدونستم اسمش چیه هر وقت میخواستم بهش نزدیک شم بد تر از خودم دورش میکردم بیشتر احساس میکردم گند زدم این غرور لعنتی نمیزاشت حتی یه لبخند بزنم
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه میرشفیعی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/17
    ارسالی ها
    968
    امتیاز واکنش
    5,665
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    Tehran
    هر روز با خودم در گیر بودم خوب یادمه که بیلیط ها هم کار من بود و به جاش افشین مقصر شناخته شد یادمه یلدا میخواست با ما بیاد که من سریع گفتم قراره پریا و باراد با ما بیان
    مبخواستم با سفر شمال ببینمش اما با دیدن باراد انگار یه پارچ اب یخ ریختن رو سرم بدتر اخم کردم هیچکس نمیدوست سفر کار منه اما من حس میکردم غرورمو پیش خودم له کردم .
    اونشب وقتی یلدا منو بوسید به شدت کنارش زدم طوری که پرت شد. وقتی برگشتم ودیدم پریا یه دفعه رفت تو بغـ*ـل باراد دلم میخواست یلدا رو خفه کنم
    من واقعا نمیدونستم که باراد داییشه و فک میکردم که نامزدشه اما با این حال وقتی دست همو میگرفتن یه جوری میشدم .
    روانی شده بودم هر کاری میکردم که غیر مستقیم به پریا نزدیک شم اما اتفاقات کاری میکردن که بد تر ازش دور شم .
    وقتی دیدم برای یه اتفاق ساده واسه باراد زجه میزد دلم میخواست غرورمو له کنم و برم بغلش کنم اما تا یه قدم برداشتم سارا دوید و ارومش کرد . شاید افکارم مسخره بود اما من اینجوری بزرگ شده بودم .
    همیشه مامان و بابام میگفتن پسره .معمولیه . منم عادت کرده بودم واسه هر چیزی غرور داشتم . زیادی. بیش از حد
    احساس کردم یه قطره چکید رو دفتر دفترو بستم و خوابیدم .
    زندگیم نابو شده بود صبح و شب معنی نداشت هر موقع میتونستم خواب بودم و هر موقع نمیتونستم نمیخوابیدم .
    - داداش داداش
    - ...
    - بردیا پاشو عزیزم میدونم خوابی پاشو پنج شنبس میخوایم بریم فاتحه بخونیم
    سریع سر جام نشتم . چرا من یادم نبود . چه تلخ بود برای دیدن عشقت زندگیت
    زنت .کسی که بیشتر از خودت دوسش داری بری قبرستون
    حال امروز منو هیچ کس نمیفهمید و نمیتونست خوب کنه .
    سوار ماشین افشین شدم سارا جلو نشست و منم عقب نشستم . نمیدونستم چجوری کنار بیام با این غم .اره خودمو باخته بودم . شکسته بودم .
    تا رسیدیم نشستم سر قبر نه اشکی نه فریادی و نه حرفی فقط خاطرات بود و خیالات . این خیالات و که هر وقت میومدم اینجا و میدیم دوست داشتم
    - ضعیفه ! دلمون برات تنگ شده .اومدم ببینمت
    - تو باز گفتی ضعیفه ؟
    - خب ... منزل بگم خوبه ؟
    - وااای ... از دست تو
    - باشه .. باشه ببخشید ویکتوریا خوبه ؟
    - اه .. اصن من قهرم
    - باشه بابا .تو عزیز منی . خوب شد ؟
    - اشتی.. راستی گفتی دلت چی شده بود ؟
    - دلم .اها اها یکم میپیچه ...! از دیشب تا حالا
    - واقعا که
    - خب چیه نمیگم مریضم اصلا .حالا خوبه ؟
    - چیییش
    - ای بابا ضعیفه این دفعه اگه قهر کنی دیگه ناز کش نداریا از من گفتن بود
    - بازم گفت این کلمه رو ...!
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه میرشفیعی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/17
    ارسالی ها
    968
    امتیاز واکنش
    5,665
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    Tehran
    - خب تقصیر خودته ! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت میکنم .. هی نقطه ضعف نده دست من
    - من از دستت چیکار کنم ؟
    - شکر خدا ... دلم هم پیچ میخوره چون تو تب و تاب ملاقاتت بودم
    - ...
    - صفای وجودت خانومم
    - میدونی.. دلم تنگه برای پیاده روی هامون ... برای شونه به شونه را رفتنمون ....برای نگاه حسرت بار بقیه..... اخه هیچکس تو دنیا مردی مث مرد منو نداره که
    - میدونم . میدونم . دل منم تنگه . برای دیدن چشمات . برای شنیدن صدات . برای گیتار زدنات . برای اینده ایکه تو خیالمون ساخته بودیم و من مردش بودم
    - یادته همیشه به من میگفتی توله ؟
    - اره اخه تو خیلی پر رو و تخس بودی ....
    - ولی منکه اروم بودم
    - باشه .. فرقی نمیکنه ...
    - اخ چه روزایی بودن . چقدر دلم هوای دستای مردونت رو کرده ... وقتی تو دستام گره میخوردن ... مرد من
    - ...
    - چت شد چرا چیزی نمیگی ؟
    - ...
    - نگام کن ببینمت ! منو نگاه کن
    - ..
    - الهی من بمیرم این اشکا چیه ؟
    - خدا .. نه .. (گریه )
    - چرا گریه میکنی
    - چرا گریه نکنم .. ها ؟
    - گریه نکن من دوست ندارم مرد گریه کنه اونم جلو این همه ادم بخند ...بخند دیگه
    - وقتی نیستی چجوری بخندم ؟کی اشکامو پاک کنه ؟
    - بخند منم گریه میکنما
    - باشه گریه نمیکنم ولی نمیتونم بخندم
    - افرین حالا بگو کادو ولنتاین برام چی خریدی پس فردا ولنتاینه ها
    - میدونی که از این چیزا خوشم نمیاد ولی امسال یه کادو برات دارم
    - چی ؟ زود باش بگو
    - ....
    - چرا دوباره ساکت شدی؟
    - برا کادو برات یه دسته گله گلایل یه شیشه گلاب و یه بغض ابدی اوردم
    پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونا صفا نداره
    اینجا کنار خونه همیشگی و جدیدت میشینم و فاتحه میخونم
    نه، اشک و فاتحه
    نه، اشک و فاتحه و دلتنگی
    اروم بخواب خانومم
    دیگه نگرانم نباش
    نگران خیره شدن مردم به اشکامم نباش
    بعد تو دیگه مرد نیستم اگه بخندم
    اما ....
    تو ارام بخواب ^
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه میرشفیعی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/17
    ارسالی ها
    968
    امتیاز واکنش
    5,665
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    Tehran
    نمیدونم چقدر تو خیال بودم که مادرم با زجه گفت : بسه بسه بردیای من گریه نکن
    بسه ...
    و جواب من فقط و فقط نگاه خیره بود و اشک هایی که میریختن و من روشون کنترلی نداشتم .
    دیگه نمیترسیدم از اینکه کسی اشکامو ببینه فقط و فقط بی حس اشک میریختم .
    دنیایی برام نمونده بود . گفته بودم بهش . گفته بودم بی اون میمیرم.
    الانم مرده بودم . سرد تر از همیشه . بی احساس تر از همیشه . و تنها تر
    دلم تنگ بود برای خودم . اطرافیانم و خانومم کسی که قرار بود بعد یه ماه عروس مادرم شه اما حالا عروس قبرستون بود .
    نمیدونم کی خانواده پریا همه اومده بودن . اونم مهم نبود . کم کم داشتم میرفتن اما من نمیخواستم برم و اینو افشین فهمیده و گفتن با سارا میمونن تا من و پریماه رو که مونده بود برسونن .
    پریماه و درک میکردم ولی اون نمیتونست منو بفهمه .
    انگارپریماه تو شوک بود. هیچ حرکتی نمیکرد . چهل و شش روز گذشته بود اما حتی یه اشکم نریخته بود حتی حرفم نزده بود من شاید فقط پنج روز تو این حالت بودم . افشین و سارا رفته بودن بطری اب کنن .
    - پریماه
    سرش و اورد بالا و نگاهم کرد . بی حرف.
    - میشه یه خواهشی کنم
    - ...
    - هروقت رسیدی خونه گیتار و عطر پریا رو برای من بیار . من که نتونستم باهاش زندگی کنم بزارید با خاطرات و وسایلش زندگی کنم . میدونی چقدر دلم تنگه براش . دلش پاک و روشن بود .مهربون بود مهربون ترین .هر وقت اومدم دنبالش بریم بیرون با خجالت ازم میخواست تو هم باهامون بیای منم میخندیدم و میگفتم بیای اولا نمیومدی ولی بعد یخت اب شد با شیطنت میومدی و کلی ما رو میخندوندی . یبار پرسیدم چرا همیشه دوست داری پریماه باهامون بیاد گفت اخه تنهاست و همش داره درس میخونه دوست ندارم من بیام خوش گذرونی و اون بمونه تو خونه . ولی خدایی سر هر قراری که میومدی کلی اذیتش میکردی .
    یه لبخند تلخ زدم . اونم یه لبخند تلخ تر زد ولی یه اشک چکید پایین . شاید تا خاطرات یادش اومد بغضش ترکیده بود کم کم گریش شدت گرفت و تبدیل شد به زبحه و بعد به هق هق سارا دویید سمتش و بغلش کرد تا اروم شه ولی هی بد تر میشد تازه اولش بود کم کم میفهمید چی شده منم اشکام اروم و کاملا بی صدا میریختن درسته خوب بود صدا نداشت ولی عوضش صدام میگرفت .
    حدود یه ساعت گذشت که رفتیم . دم در منتظر پریماه موندم اونم همینطوری که گریه میکرد گیتار وعطرو برام اورد .
    یه نگاه به گیتار انداختم چقدر دلم واسه صداش تنگ بود . نبود چه سخت بود باورش .
    بازم دفترو باز کردم .

    ^^

    با صدای تلفنم صبح و شروع کردم .
    - سارااااااااا
    - جونممممم
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه میرشفیعی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/17
    ارسالی ها
    968
    امتیاز واکنش
    5,665
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    Tehran
    - این وقت صبح مرض داری خواب منو ازم گرفتی ؟
    - جفت پا میام تو حلقتاااا حرف نباشه پاشو اماده شو
    - چیه نکنه داستان دو هفته پیشه . بزار بگم خیالت راحت شه باراد رفته من تنهام در ضمن حوصله تاتر هم ندارم اگه بیلیطات مونده رو دستت یکی دیگرو پیدا کن .
    - زیادی حرف میزنیا این چرت و پرتا چیه تحویل من میدی ؟
    - وا
    - والا دو هفته دیگه عروسیه منه اونوقت توی بیمعرفت نمیخوای باهام بیای خرید نکنه دوست نو پیدا کرد ی؟
    - چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    - اه جیغ نزن گوشم کر شد بچه
    - چی میگی تو چرا انقدر دیر من باید با خبر دارشم
    - نه به مرگ خودت که اهمیتی برام نداری اولین نفری که بیرون از خونه فهمید تو بودی همه چیز یهویی شد
    - مباااارکه عشقم
    - فداتم که . حالا حرفو نپیچون نگفتی دوست جدید پیدا کردی ؟
    - امروز میخواستم پیدا کنم که دوست خل و چله نزاشت
    - زیاد حرف نزن پاشو ببینم زود لباساتو پوشیدیا
    - باشه فقط کی اینجایین ؟
    - پنج دقیقه دیگر
    - ادبیاتو. فعلا
    - کوفت فعلا

    بعد از قطع کردن یه لبخند اومد کُنج لبم این شیطون بلا داشت عروس میشد ولی حیف شدا میخواستم امروز زنگ بزنم به ستایش همون دختری که تو مهمونی دیده بودمش .
    بیخیال شدم و لباسامو عوض کردم بعدم سارا اومد و رفتیم دم یه پاساژ بزرگ و شیک.
    - سارا سوار شو بریم یه جا دیگه
    - چرا؟
    - چون اینجا زیادی بزرگه
    - حرف نزن بیا بریم بالا
    بعدم دست منو گرفت کشید ای خدا از دست سارا .
    بعد از کلی گشت زدن و حرف کشیدن از سارا فهمیدم که ای داد بیداد عروسی قاطیه . یخورده دیگه که گشتیم یه لباس ماسکی بلد که بالاش دو بنده بود و پارچش برق میزد و به رنگ مشکی بود چشممو گرفت وای خدا این چه ناز بود البته ناگفته نماند یخورده قیمتش زیاد ولی مگه من چند تا دوست داشتم و یا چند بار عروسی سارا بود بعدم یخورده که فکر کردم دیدم که لباسی که واسه تولد گرفتم زیادی ارزون بود پس ایندفعه خرج کردن عیبی نداشت
    - براوو دوستم انتخابت عالیه . حالا گمشو برو بپوشش ببینم چه نکبتی میشی
    - یعنی جون به جونت کنن ادم نمیشی نه به اولش نه به اخرش
    - مرض نخند دلتم بخواد علف باید به دهن بزی شیرین بیاد که اومده
    - قربون ادبیات بشم من عروس خانم
    خندید : بسه دیگه خودتو لوس نکن
    رفتیم تو من لباسو تنم کردم و سارا پسندید و گفت خیلی بهم میاد دوباره رفتم تو اتاق پرو یه چرخی جلو اینه زدم چه جیگری شده بودما چون رنگ موهای روشنم با رنگ لباس تیرم تضاد بود زیبایی جالبی به وجود اورده بود .
    همونو خریدم و با سارا راه افتادیم دوباره تو پاساژ یه گل سر خیلی ناز دیدم ولی چون عروسی سارا بود میخواستم برم ارایشگاه پس بیخیالش شدم حسابی خسته شده بودیم که سارا پیشنهاد داد بریم بالا و تو کافی شاپ یه استراحتی بکنیم منم قبول کردم . رفتیم طبقه بالا و سر یه میزدونفره دنج یه گوشه با سارا نشستیم سارا کلا با خنده هاش
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه میرشفیعی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/17
    ارسالی ها
    968
    امتیاز واکنش
    5,665
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    Tehran
    وشیطونیاش سعی میکرد غم چشماش رو مخفی کنه ولی هیچ وقت نمیتونست موفق بشه . اگه صداش و میشندی احساس میکردی شاد شاده اما با دیدن چشاش همه چیز لو میرفت. الانم یه غم بزرگی تو چشماش بود .
    - سارا
    - جونم ؟
    - نمیخوای بگی چت شده ؟
    - هان ؟
    - هان و کوفت زود بگو ببینم چی شده
    - چیزی نشده
    - دروغ نگو تابلوعه ناراحتی
    - هیچی با مامان بحثم شد
    - بگو دیگه
    - پریا نمیدونی چقدر فشار رومه یه دفعه دیشب گفتن دو هفته دیگه عروسیه منم مجبور شدم چیزی نگم در واقع من و افشین موافق نیستیم
    - پس چرا قبول کردید
    - افشین گفت اینجوری بهتره اخه مامان افشین دنبال بهونه واسه بهم خوردن عروسیه
    - نمیدونم چی بگم . غصه نخور ابجیم .درست میشه
    - تازه افشین میگفت به جای عروسی پولشو بگیریم و هفته دیگه بریم سر خونه و زندگی
    - خب تو چی گفتی ؟
    - گفتم نه . خودش گفت فک نکن خسیسم یا هرچی واسه من خرجی نداره واسه این میگم که بهونه ای واسه مامانم درست نشه تا همه چیو بهم بزنه منم گفتم نه . هر دختری یبار عروس میشه .بابای منم یه دختر که بیشتر نداره کدوم پدری حاضره عروسی دخترشو نبینه
    - موافقم بابات هم موافقت نمیکرد
    - معلومه که میگفت نه تا همین جاشم به خاطر منه که چیزی نگفته
    - خب مهریت چند سکه است ؟
    - با اینکه خودم راضی نبودم ولی بابام سر مهریه سرشون حسابی کردا
    خندیدم : خب
    - هیچی دیگه اندازه سال تولدم سکه تمام و دو دونگ از ویلای شمال که البته اینو خوده افشین گفت با سه کیلو بال مگس . یکی نیس بگه من بال مگس میخوام چیکار اخه اینو بزارم کجای دلم
    - خدا نکشتت
    - درد نخند
    - اون بدبخت از خونه هم بیرونش کنی طلاقت نمیده
    قیافه حق به جانبی گرفت و گفت : درستشم همیشه
    - میگم این افشین مغز خر نخورده
    - درد کوفت مرض زهر مار نخنننننننننند
    - خب بابا ساکت همه دارن نگامون میکننا
    تقریبا شاد شده بود و میخندید یه بستنی من و یه اسنک هم سارا خورد و راه افتادیم .
    تا رسیدم خونه دیدم همه جا خوش اب ورنگ شده
    - اهل خونه کسی نیست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    - چته دختر تو داد میزنی
    - به مامان سحرمو قراره جایی بریم ؟
    - اره شب خونه عموت دعوتیم

    تا شنیدم اخمام رفت تو هم
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه میرشفیعی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/17
    ارسالی ها
    968
    امتیاز واکنش
    5,665
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    Tehran
    - و شما هم میدونی که نمیام
    - دختر تو چرا انقدر کینه ای هستی
    - چون بدی نکرده بدی دیدم من اونجا نمیام
    - اخه کجا میخوای بری لجباز خونه سارا اینا که نمیتونی بری
    - نمیدونم یه خاکی تو سرم میکنم
    - باشه برو تو اتاقت خاک و بکن تو سرت
    بیچاره مامانم چقدر حرص خورد راه افتادم سمت اتاقم منو رومینا از بچگی با هم خیلی خوب بودیم یه دعواهایی داشتیم ولی خوب بچگی بود دیگه تا کم کم رسیدیم به سن بلوغ یازده دوازده سالم بود شاید دیگه بیش از حد با هم صمیمی بودیم یه هفته من خونه اونا بودم یه هفته اون خونه ما
    دیگه همه میدونستن ما هر روز پیش همیم . دو سال دیگم گذشت اما ما از هم دور تر شده بودیم که بهم تهمت زد انقدر گریه کردم که بابام با عموم بحثش شده بود یه بچه که تو اوج غروره یه دفعه بهش تهمت بزنن اونم تهمت دزدی .
    گذشتو همه فهمیدن که رومینا دروغ بسته و شد انگشت نمای فامیل باز من بخشیدم و دوباره با هم صمیمی شدیم تا یه سال بعدش فک کنم من تو گیتار اوازه ای پیدا کردم و قرار شد تا کارامو ضبط کنم همون موقع ها بود که رومینا نامزد کرد .
    یه چند وقتی گذشت اما بعد از هم جدا شدن و رومینا از نظر روحی داغون بود حتی حرفم نمیزد یه شب خبر اومد مامان بزرگم مرده من و باراد به شدت به مامان بزرگ وابسته بودیم و این خبر داغونمون کرد حدودا یه هفته ای رو همش خونه مامان بزرگم بودیم زن عموم دختر دایی مامانم بود پس قطعا اونام تو این مجلس حضور داشتن بعد سوم هممون تو خونه مامان بزرگم نشسته بودیم و طبق معمول باراد نبود و منم با مامانم گریه میکردم و حتی خاله هامم سعی داشتن ارومم کنن که یه دفعه در باز شد وزن عموم و رومینا اومدن تو .نشستن و پذیرایی شدن ده دقیقه ای گذشت که رومینا یه پوزخند زد و گفت : باورم نمیشه تو داری مظلوم نمایی میکنی باورم نمیشه تو تا چه حد پستی
    همه با تعجب نگاش میکردن . گنگ نگاش کردم که زن عموم گفت رومینا بس کن آبروشو جلو خاله هاش نبر. بلند شدم و گفتم : میشه درست حرف بزنی ؟ نمیفهمم چی میگی
    - بایدم خودتو بزنی به نفهمی
    کلافه نفسمو که حبس شده بود دادم بیرون که زبون وا کرد : دختره ی پست انقدر جلو نامزد من عشـ*ـوه اومده که اون منو ول کرده یه مدتم با نامزدم ل*ـاس زده بعد که منو ول کرده بهش گفته نمیخوامت
    از حرفایی که شنیدم شوکه شدم سرم سیاهی رفت این چی میگفت یه خنده ی عصبی کردم و گفتم :
    خواب دیدی دختر عمو
    احساس کردم یه طرف صورتم سوخت : من خواب دیدم پست عوضی دختره ی..
    ایندفعه دست مامان من بود که نشست تو صورتش : دختره پررو نمک خوردی نمکدون میشکنی از وقتی نامزد کردی دختر من اصن خونتون اومده فک کردی خیلی بزرگ میشی اگه الان که پریا وضعیت روحی مناسبی نداره این حرفارو بهش بزنی گمشو بیرون زود
    تا حالا ندیده بودم مامانم به کسی فوش بده اما من بی حرکت سعی میکردم اشکی که تو چشمام بود پایین نیاد. همونجوری وایساده بودم حتی نفهمیدم کی رفتن فقط دیدم باراد جلوم داره دست تکون میده تا دیدمش اشکم ریخت . چرا ؟ دلیلش چی بود واسه چی میخواست ابرومو ببره اخه .اونم به خاطر کاری که نکردم به زور باراد و پوریا رفتم تو حیاط
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا