کامل شده رمان با عشق، با بغض✿نویسنده negin.mpکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع sevil.panahi
  • بازدیدها 11,747
  • پاسخ ها 146
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

sevil.panahi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/19
ارسالی ها
156
امتیاز واکنش
150
امتیاز
156
*******
-میدونم که درگیری زیادی داری.ولی همونطور که میبینی به کمکت احتیاج داریم.
من:یه دقیقه صبر کنید...این.....این که همون...
-بله تصادف خبرساز و رسانه ای 4 ماه پیش....
من:وحشتناکه.....ولی مسئول تحقیق این پرونده که سروان تمجیدیه.
-سروان؛ میدونی که یه تصادف معمولی نبوده.ما با یه باند طرف نیستیم شاید با یه اندیشه یا نگرش طرفیم.هرچی هست سخت سروان تمجیدی رو سردرگم کرده.نحوه قتل هم طوری بوده که کسی شک نکنه که قتل بوده.جسد راننده تریلی رو تو زندان پیدا کردن.ظاهرا بعد از اینکه اعتراف کرده کشتنش.سعی داشتن وانمود کنن خودزنیه اما قتل بود.راننده رو بایه ترنکولایزر قوی که معمولا برای اسبا استفاده میشه بیهوشش کردن و شاهرگشو زدن.

با خودم فکر کردم خونی که نشانه حیات آدمه تو بدن این راننده جریان نداره.ویا حتی تو بدن مهرداد و اشکان و اون عروس داماد.
یه چیزی هست که سرهنگ رک نمی گـه.برو سر اصل مطلب. یه نگاه عمیق بهم انداخت و لبخند زد.
-سروان، شرکت تو این پرونده برای آینده شغلیت خوبه . این پرونده تو زیر مجموعه یه افسر خبرست و خودت می دونی تمجیدی یکی از بهتریناست.توام باید کنارش باشی.هرجا که میره.هر بازجویی ای که می کنه.مشکل اینجاست که تمجیدی نمی تونه تنهایی مسئول پرونده باشه.
چونمو خاروندم :چرا؟
-خودت می دونی که تمجیدی تو بعضی موارد احساسی برخورد می کنه.
من:مگه نتیجه عکس داشته؟
با دستاش حرف میزد....
-نه ولی این پرونده خیلی مهمه. ممکنه تمجیدی همه چیزایی که به دست میاره رو به ما ابلاغ نکنه.یا نمی خوایم از کسی اعتراف بگیره و بعد طرف بزنه زیر همه چی.وعده و وعید زیاد میده.یکی باید باشه که از راه دوستی در جریان تمام پرونده و اتفاقاتش باشه.و به ما گزارش بده.تمجیدی یکی از بهتریناست، هرچند شاید روشش مورد پسند ما نباشه اما از اون پرونده هاییه که فقط اون میتونه حلش کنه.
اینا نمیدونم دارن چی از من میخوان..... دستامو گذاشتم رو پاهام و یکم خم شدم جلو......
من:بذارین خیالتونو راحت کنم. شما از من می خواین جاسوسی بهترین دوستمو بکنم؟
-کسی بهتر از تو از عهده این کار بر نمیاد.
من:جاسوسی.....
-پلیس باید قابل اعتماد باشه. یادت نیست سر پرونده قبلی توی خیابون هفت تیر کشی راه انداخته بود.برای هیچ کدوم از ما صورت خوشی نداره
من:جناب سرهنگ بچه 6 ساله خودتونم بغـ*ـل اون دزد بود و تفنگ رو شقیقش بازم همین حرفو میزدین؟رهام چاره ی دیگه ای نداشت...
اینا دارن معامله می کنن.اونم معامله یه طرفه.... معامله ای که یه سر سود و یه سر زیانه...
من:کمکش می کنم اما جاسوسی نه.....
-تضمین میکنی که مثل دفعه قبل .....
من:تضمین می کنم...
-می تونی کارتو شروع کنی ،از همین امروز......
********
دلم می خواست حتی واسه یه بارم که شده پانیذو از نزدیک ببینم .تعریفشو از بچه های اداره شنیدم اما شنیدن کی بود مانند دیدن.می خوام ببینم کیه که تونسته حال رهامو بگیره؟این پیشنهاد دبیر خصوصی عالی بود، می تونستم بیشتر باهاش آشنا شم.عکسش رو بردمه. چشماش برام آشناست.و یا حتی طرز نگاه و برق چشماش بهم یه حسی میدن که تازه نیست. انگار سالهاست من این دخترو میشناسم.سرهنگ طلوعی زنگ زد و گفت زودتر از رهام من به سرهنگ روانبخش اعلام آمادگی کنم. از اتاقم اومدم بیرون.از بچه ها پرسیدم ،گفتن رهام تو اتاقشه. به سرهنگ که گفتم لبخند زد و گفت:از اولم انتخاب ما تو بودی ولی نمی خواستیم رهام ناراحت شه گذاشتیم به عهده خودتون انتخابو. اسم دبیرارو میفرستم رو کامپیوترت نگاه کن ببین کدوم مناسبن.
رهام که فهمید ناراحت شد، اما داداشی، دوست خوبم ؛ همه اینا به خاطر خودته. ریسکه رفتن تو به اون خونه. بفهم که جونت برام مهمه.تو شخصیتش نیست کاری رو که شروع کرده نصفه رها کنه.
***
پایان جدال بین منو رهام. اون تونست بره خونه مهندس. البته ناگفته نمونه که منم دوست داشتم که برم اما نه به خاطر ترفیع مقام. به خاطر دیدن پانیذ، اما انگار قسمت نبوده. من موندم تو قسمتی که دوربینا کنترل میشن .هر از چندگاهی سرهنگ طلوعی ازم اطلاعات می خواست اما هردفعه به یه بهونه ای میپیچوندمشون.رهامم آدم تو داری بود. رفتارش خیلی تغییر کرده، چرا اینجوری شده؟مهربون شده. بداخلاق نیست.کافیه یکی بگه پانیذو بپره بهش.دیگه بچه هام گزارش دادنی میگن خانم ریاحی، اما یه چیزی این وسط درست نیست .منتظر شدم تا رهام برگرده می خواستم ببینم خودش میگه بهم که چی شده یا نه. ولی برخلاف تصورم خیلی خونسرد اومد. از خونسردیش حرصم گرفت.چجوری میتونه انقدر خونسرد باشه با شنیدن اون حرف از دهن پانیذ.کشیدمش کنار تا ازش بپرسم اما همش طفره می ره.
من دوسش دارم نمی خوام براش اتفاقی بیفته .حتی اگه یه درصد هم احتمال باشه که مهندس خبر داره، نباید این ریسکو بکنه و بره. قرار شد فعلا بین خودمون بمونه. هیچ چیز شک برانگیزی نبود ولی نمیتونستیم به پانیذ اعتماد کنیم .تا اینکه سرهنگ طلوعی از من نا امید شد و ستوان طناز الهام رو برای جاسوسی رهام فرستاد و می دونه که طناز و رهام عین کارد و پنیرن.
روز اولی که اومد هرچی که بودو به سرهنگ گزارش داد و رهام بیچاره رو بردن اداره. حالا نوبت من بود که برم خونه مهندس و به پانیذ درس بدم. رهام نگران بود اما وقت نشد بگم داداشی من کارمو بلدم.
یه باغ بزرگ جلوی ویلا بود البته جایی که من رفتم طبق گفته های رهام ویلای پشتی بود که به ویلای اصلی دید نداشت.تالار های بزرگی داشت .سقف ویلا بلند بود روی هر ستون شیرهایی جا خوش کرده بودن. روی سقفش طرح فرشته ها افتاده بود.... از بین دو تالار و چهار در بزرگ رد شدم و رفتم بالا .در هیچکدوم باز نبود تا ببینم توشون چی میگذره.اتاق کار بود و دوتا صندلی اداری تمام چرم داشت.دلم می خواست بخوابم فکر کن!خخخ. یه چند دقیقه ای منتظر پانیذ شدم و خدمتکار اعلام کرد که داره میاد . می خواستم عکس العملشو ببینم پشتمو کردم و از پنجره بیرونو دیدم. فکر می کرد مثل همیشه قراره رهام رو ببینه منو که دید جا خورد و لبخند روی لبش محو شد. البته بازیگر خوبیه چون دوباره یه لبخند شیرینی آورد رو لباش و ازم استقبال کرد.
زمانی که فهمید رهام رو بردن برای توضیح، نفسشو با حرص داد بیرون و کاغذو گرفت و نوشت. از صدای خودکار که روی کاغذ میخورد معلوم بود عصبیه. رفتارش که چیزی رو نشون نمی داد.منم مثل رهام فکر نمیکنم که به باباش چیزی گفته باشه. دختر مهربونیه اما به آدما به اندازه ظرفیتشون رو میده و یهوویی از اون جلد مهربونش در میاد. عادت ندارم مستقیم تو صورت خانما نگاه کنم اما خداییش وقتی دیدمش محو زیبایی صورتش شدم. واقعا زیبا بود، مثل مهندس پدرش. و سلیقش تو انتخاب لباس محشر بود. مثل یه پرنسس تموم عیار بود و لقب پرنسس هم براش کم بود. پیش خودم بهش می گفتم پرنسس.اما پیش رهام نه.تاکید کرد که حتما اون نامه رو به مافوقم بدم منم اطاعت کردم از پرنسس خانم و رسوندمش به رئیس بازرسی. وقتی به رهام گفتم پانیذ فرستاده نگاهش رنگ گرفت و خوشحال شد. نفهمیدم دلیل خوشحالیش چیه.
دنبال رمز گشایی پرنده قهرمان بودیم ،منظورش کی بود؟پانیذ مهران یا نه شاید مهندس. اصلا هیچکدوم؛ رهام. پرونده پیچیده ایه و ماهم چون اطلاعات کمی داریم واقعا دستمون بستست. اما مطمئنم موفق میشیم البته اگه فضولیای این دختره طناز بذاره.
موقع کار٬ موقع شام یا نه موقع جمع های خونوادگی یا بعضی وقت ها سر نمازم چهره پانیذ میاد جلوی چشمم. مثل یه بیماری میمونه که همه اعضای بدنمو درگیر خودش میکنه.میام نماز بخونم پانیذ میاد جلوی چشمم.استغفار میکنم، بازم می خونم اما بازم میاد جلوی چشمم.وقتی نماز می خونه صدای بال زدن فرشته ها دور سرشو میتونم بشنوم. پانیذ یه دختر معمولی نیست
 
  • پیشنهادات
  • sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    **********
    مهران
    بابا و بابک مشغول آماده کردن کارای رفتنمن. تو این فکرم چجوری پانیذ باهاش کنار میاد؟ اصلا یهویی رفتنم براش خطرناک نیست؟اما اگه بهش بگم طاقت اشکاشو ندارم. بخدا یه ذرم دلم راضی نیست برم.به اصرار بابا و بابکه. بهش بگم دارم میرم ،مثل اون حرفش که با بغض می گفت من که دوست دارم منو دوست نداری دیگه؟ یه حرف دیگه میزنه که جیگرمو آتیش میزنه. بین همه آدمای کثیف این دنیا تنها امید من پانیذه. مثل یه نیلوفر آبی میمونه. چون تو بدترین شرایط هم رشد میکنه.مثل بارونه که وقتی بباره براش فرقی نداره که برای کی رنج جداشدن از آسمونو تحمل می کنه.نمی دونم....دیگه هیچی نمی دونم.....
    رهام طفلک هم فکر می کنه به من تکیه کنه میتونه پرونده قتل عمو رو ببنده، اما نمیدونه به دیوار سست و کم طاقت نباید تکیه کرد فرو میریزه. اگه برگردم به چند سال قبل یادمه یه بار از دست مامان دیگه جونم به لبم رسید. دلم میخواست خوش باشم و با عمو تفریح کنم اما همیشه چهره ملامت گر مامان میومد جلوی چشمم. برای کنکور خوندم و اذیت شدم تا برسم به اینجا؟همینجا که مجبورم خواهری که همه عمر و نفس داداشیه میون این همه گرگ ول کنمو برم؟اونم چرا؟چون این براش بهتره. چون منکه نباشم همه چیه دنیا خود به خود درست میشه، انگار این منم که نظم دنیارو بهم میزنم.
    چندسال پیش خوشبخت ترین آدم دنیا بودم و اینو همیشه عمو بهم میگفت آدم تو اوج خوشبختی یه دفعه سقوط می کنه.... هیچوقت واسه خوشبختیت نقطه اوج تعریف نکن.واسه اتفاقای خوب زیاد خوشحال نباش و واسه اتفاقای بدم زیاد ناراحت نشو. زندگی با همه بدیا و خوبیاش میگذره و شاد باش از اینکه بهترینا مال توإ.اما من یه بار، فقط یه بار نا شکری کردم و گفتم این زندگی رو نمی خوام. نمی خوام خاص باشم، نمی خوام بهترین باشم. می خوام یه آدم باشم مثل همه این آدمای شهر، اما خدا از همه دعاهام باید فقط اونو میشنیدی؟نباید میزدی پس سرمو می گفتی این روزای بی هدف قبل کنکورت می گذره.تو پانیذ و مهردادو داری دیگه چی میخوای؟یه دفعه همه چیو ازم گرفتی که بی هویتم کنی؟
    حس یه شاخه چوبو دارم که تک و تنها نزدیکای آبشار بلندیه و قراره ازش پرت بشه.میدونه اگه پرت شه گم میشه اما بازم میره.از این روزا و روزایی که قراره بیاد میترسم. از بابا، از بابک، از مامان و از رهام میترسم.تنها کسی که آرامشمه پانیذه.یکمی جای نبودش تو وجودم درد می کنه. مثل کدئینه برام.

    خونه کثیف شده.دیگه دل و دماغ هیچیو ندارم.نهار پریروزم رو اپنه و دورش مگسا می پلکن.کاش بابا میفهمید من ازش حساب پر و ماشین آخرین مدل نمیخوام.دلم می خواد سر رو شونه هاش بذارمو حس کنم که تنها نیستم.این چیزیه که می ارزه به تموم چیزایی که الآن دارم.از خونه بیرون نمیرم تا به آدمای رهام زحمت ندم.اونام اسیر من شدن.من برم بدرک چیه دنیا عوض میشه؟حالم بده.خیلی بد......
    *******
    رهام
    چی داره پیش میاد نمیدونم.سعی می کنم تغییر حالم رو کارم تاثیر نذاره. شام که دیگه اصلا نمی تونم بخورم. جدیدا قهوه هم می خورم فقط تلخ. دو سه باری شده فقط زل زدم به فنجونم. دیروز مامانم سه بار صدام کرد و من بار چهارم شنیدم. تو افکارم انقدر غرق می شم که گذر زمانو حس نمی کنم. درمورد مهندس چیزای زیادی رو فهمیدیم و نیازی نیست دیگه من به اون خونه برم ولی چون آینده پانیذ برام مهمه تا تهش میرم.آهنگای غمگین گوش میدم. حالم خوب نیست خودمم میدونم اما نمیدونم چرا!
    تو راه ادارم. پخشو روشن می کنم....
    من سکوتم تو ترانه
    من یه فانوس تو زبانه
    من نگاه مات و گنگم
    تو نگاهی عاشقانه
    من یه زخمم تو
    تو یه مرحم
    من به ندرت
    تو دمادم
    من یه باغ گر گرفته
    تو مثل نزول شبنم
    منو تو دوتا عروسک
    با چشمای تیله ای
    منو تو زندونی خاطره های پیله ای
    من یه عکس پر غبار از یه ترانه ساز ناب
    اما تو هنوز مثل باور یکه قبیله ای
    من پر از شکست و تردید
    تو شکوه تخت جمشید
    من شبه شب پره مرده
    تو مثل طلوع خورشید
    من یه شهره بی پرنده
    تو یه پیروز یه برنده
    بگو تو حراج چشمات
    قیمت ستاره چنده
    منو تو دوتا عروسک
    با چشمای تیله ای
    منو تو زندونی خاطره های پیله ای
    من یه عکس پر غبار از یه ترانه ساز ناب
    اما تو هنوز مثل باور یکه قبیله ای
    من پر از شکست و تردید
    تو شکوه تخت جمشید
    من شبه شب پره مرده
    تو مثل طلوع خورشید
    من یه شهره بی پرنده
    تو یه پیروز یه برنده
    بگو تو حراج چشمات
    قیمت ستاره چنده
    چه آهنگ قشنگی. تو حراج چشمات قیمت ستاره چنده؟مثل چشمای پانیذ.......
    وقت برای بیشتر گوش دادن نبود.ماشینو پارک کردم و دویدم.دیر کرده بودم.سنگینی نگاه سرهنگو روم حس کردم اما تنها کاری که کردم خودمو سریعا به اتاق گریم رسوندم.
    امروز بازم رفتم ویلا اصلی.بهراد قبلش بهم خبر داده بود می گفت مهندس خودش به اتابک دستور داده. اسلحمو جاساز کردم و رفتم. امروز پانیذ یه لباس آجری پوشیده بود.چقدر این لباس داره.یه دونم تکراری ندیدم تنش.
    امروز عمدا همون تیپی رو زدم که روز اول بردمش اداره. نشستیم پشت میز. وسطا بود که خودکارشو برداشت وبرام چیزی نوشت بعد گفت:میشه این سوالو برام جواب بدین؟نوشتشو خوندم نوشته بود:اگه برای امتحان کردن منه بهتره بگم تا بیشتر از این انتظار نکشین، واسه اطمینانتون میگم این همون لباسیه که تو روز اولی که دیدمتون تنتون بود منتهی الآن اون عینک رو موهاتون نیست..
    سعی کردم خندمو نگه دارم و نوشتم:بله کاملا درسته همونه!
    همیشه با خودکار صورتی مینویسه.اتاقشم صورتیه.اما میدونم صورتی رو دوست نداره. تو ترکیب همه لباساش سفید هست. اون عاشق سفیده. برگشتم خونه روبرویی پیش بهراد. بازم نوبت من بود که بمونم. اخماش تو هم بود.
    من:باز چی شده؟
    دندوناش یه طوری بود که ش رو بامزه تلفظ می کرد :چی می خواد بشه؟چی برات نوشته نیشت تا بناگوشت باز شد؟
    من:خصوصی بود.....
    بهراد:حرف خصوصی نداریم ما.
    خم شدم تو صورتش . میخواستم راحت ببینمش!
    من:چته تو؟نوشت این لباست همونیه که روز اول پوشیدی.
    کاغذو پرت کردم جلوش.....
    بهراد:ببخشید.بلند شد صدام.
    بازوهامو بغـ*ـل کردم و پشتمو کردم بهش.....
    من:بخشیدم ...دیگه تکرار نشه.
    سروان جمالی صدام کرد، بهرادم از من جلوتر پرید تو اتاق.
    من:چیزی شده؟
    -داره یه نقاشی رو رنگ می کنه.
    من:جلوتر میاد؟
    تصویرو جلو آورد ،یه باغ بود با درختای خشک... باغ جلوی خونه نبود . این باغ کجاست؟چه خاطره ای از این باغ داره که کشیدتش.
    بهراد:چقدرم ماهره....
    من:نقاشی منم کشیده، نشونم داد...
    سروان جمالی خندش گرفت:شمارو؟
    من:بله یعنی به کمک اون تونسته منو بشناسه.
    -کسی هم دیدتش؟
    من:نه.چون به صورت محرمانه توی لپ تاپش نشونم داد.
    -خب آقایون تا صبح قراره اینجا بمونین؟
    خندم گرفته بود دوتاییمونم زل زده بودیم به مانیتور . گوش بهرادو کشیدم و اومدیم بیرون.اینروزا خیلی غمگینه.
    من:بهراد ما تاحالا از هم چیزیو پنهون کردیم؟
    بهراد:نه هیچی....
    من:پس بهم بگو چت شده.چرا زود عصبی میشی؟چرا بهراد شوخ سابق نیستی؟
    بهراد:نه خوبم ،فقط این پرونده خستم کرده.چون نمیتونم آخرشو حدس بزنم..
    من:همینه؟
    بهراد:آره همین.
    صدایی منو بهرادو به خودمون آورد.تا به خودم بیام نشست پشت مانیتور و گوشی رو گذاشت رو گوشش..
    -جانم بفرمائید.
    پانیذ:ببخشید یه کار فوری با سروان تمجیدی داشتم.
    گوشی رو داد بهم...
    من:خانم ریاحی خودم هستم بفرمائید.
    پانیذ:چندروزه می خوام چیزی رو بهتون بگم اما میترسم.....
    من:راحت باشید بگید .من و امین خودتون بدونین.
    پانیذ:دو روز پیش بابا خونه نبود، به اتابک گفتم برام یه شیشه عطره تازه بخره. اتابک که رفت صدای قهقهه زری اومد. درو بستم تا نشنوم، آخه گوش خراشه. صداشو میشنیدم؛ لا به لای خنده هاش گفت :چیزی نمونده تا قهرمانش پر بزنه من میترسم . از حرفش....
    من:آروم باشید.مگه قهرمان کیه؟
    پانیذ: همیشه بابا تو خونه به من می گفت نازنین پانیذ شیرینم و به مهران هم میگفت نازنین مهران قهرمانم. یا حتی بعضی وقت ها همون قهرمان صداش می کرد. مطمئنم منظور زری مهرانه.نکنه بلایی سرش بیاد؟
    من:ممنون که خبرم کردین . بازم اگه چیزی شنیدین حتما بهم اطلاع بدین. به خود مهران هم خواهشا چیزی نگین تا من پیگیری کنم.
    پانیذ:جناب سروان؟
    من:بله؟
    پانیذ:مهرانو به شما سپردم.
    من:چشم خیالتو...................
    تماسو قطع کرده بود. هووووف . گوشی رو گذاشتم رو میز.دستم رو گذاشتم رو سرم.
    بهراد:چی گفت؟
    دستمو فرو بردم لا به لای موهام......
    من:مگه نشنیدی؟
    بهراد:دٍ بگو دیگه...
    من:به بچه ها بگو رمز گشایی نکنن. قهرمان مهرانه..
    بهراد:چی؟یعنی می خوان مهرانم ...........باورم نمیشه.
    من:بچه ها مراقبشن؟
    بهراد:هر 24 ساعت عوض میشن.
    من:چهارتاشون کن.همین روزا ممکنه دست به کار شن.هرچیز مشکوکی دیدن بهت خبر بدن.بهراد نگرانشه. پانیذ دووم نمیاره اگه بلایی سر مهران بیاد.....
    بهراد:حواسم هست. من برم.آدرس آپارتمان مهرانو میدی؟
    براش نوشتم و رفت .خودمم چهار چشمی مواظب زری بودم. اما چرا تا حالا مهندس خبر دار نشده؟چون پانیذ اولین باره ازم چیزی خواست سعی می کنم نا امیدش نکنم. پانیذ نمیذارم چشمای نازت خیس شن دوباره.نبودم تا ببینم تو نبود مهرداد خدابیامرز چی کشیدی، اما نمیذارم تاریخ برات تکرار شه
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    **********
    مهران
    بابا و بابک مشغول آماده کردن کارای رفتنمن. تو این فکرم چجوری پانیذ باهاش کنار میاد؟ اصلا یهویی رفتنم براش خطرناک نیست؟اما اگه بهش بگم طاقت اشکاشو ندارم. بخدا یه ذرم دلم راضی نیست برم.به اصرار بابا و بابکه. بهش بگم دارم میرم ،مثل اون حرفش که با بغض می گفت من که دوست دارم منو دوست نداری دیگه؟ یه حرف دیگه میزنه که جیگرمو آتیش میزنه. بین همه آدمای کثیف این دنیا تنها امید من پانیذه. مثل یه نیلوفر آبی میمونه. چون تو بدترین شرایط هم رشد میکنه.مثل بارونه که وقتی بباره براش فرقی نداره که برای کی رنج جداشدن از آسمونو تحمل می کنه.نمی دونم....دیگه هیچی نمی دونم.....
    رهام طفلک هم فکر می کنه به من تکیه کنه میتونه پرونده قتل عمو رو ببنده، اما نمیدونه به دیوار سست و کم طاقت نباید تکیه کرد فرو میریزه. اگه برگردم به چند سال قبل یادمه یه بار از دست مامان دیگه جونم به لبم رسید. دلم میخواست خوش باشم و با عمو تفریح کنم اما همیشه چهره ملامت گر مامان میومد جلوی چشمم. برای کنکور خوندم و اذیت شدم تا برسم به اینجا؟همینجا که مجبورم خواهری که همه عمر و نفس داداشیه میون این همه گرگ ول کنمو برم؟اونم چرا؟چون این براش بهتره. چون منکه نباشم همه چیه دنیا خود به خود درست میشه، انگار این منم که نظم دنیارو بهم میزنم.
    چندسال پیش خوشبخت ترین آدم دنیا بودم و اینو همیشه عمو بهم میگفت آدم تو اوج خوشبختی یه دفعه سقوط می کنه.... هیچوقت واسه خوشبختیت نقطه اوج تعریف نکن.واسه اتفاقای خوب زیاد خوشحال نباش و واسه اتفاقای بدم زیاد ناراحت نشو. زندگی با همه بدیا و خوبیاش میگذره و شاد باش از اینکه بهترینا مال توإ.اما من یه بار، فقط یه بار نا شکری کردم و گفتم این زندگی رو نمی خوام. نمی خوام خاص باشم، نمی خوام بهترین باشم. می خوام یه آدم باشم مثل همه این آدمای شهر، اما خدا از همه دعاهام باید فقط اونو میشنیدی؟نباید میزدی پس سرمو می گفتی این روزای بی هدف قبل کنکورت می گذره.تو پانیذ و مهردادو داری دیگه چی میخوای؟یه دفعه همه چیو ازم گرفتی که بی هویتم کنی؟
    حس یه شاخه چوبو دارم که تک و تنها نزدیکای آبشار بلندیه و قراره ازش پرت بشه.میدونه اگه پرت شه گم میشه اما بازم میره.از این روزا و روزایی که قراره بیاد میترسم. از بابا، از بابک، از مامان و از رهام میترسم.تنها کسی که آرامشمه پانیذه.یکمی جای نبودش تو وجودم درد می کنه. مثل کدئینه برام.

    خونه کثیف شده.دیگه دل و دماغ هیچیو ندارم.نهار پریروزم رو اپنه و دورش مگسا می پلکن.کاش بابا میفهمید من ازش حساب پر و ماشین آخرین مدل نمیخوام.دلم می خواد سر رو شونه هاش بذارمو حس کنم که تنها نیستم.این چیزیه که می ارزه به تموم چیزایی که الآن دارم.از خونه بیرون نمیرم تا به آدمای رهام زحمت ندم.اونام اسیر من شدن.من برم بدرک چیه دنیا عوض میشه؟حالم بده.خیلی بد......
    *******
    رهام
    چی داره پیش میاد نمیدونم.سعی می کنم تغییر حالم رو کارم تاثیر نذاره. شام که دیگه اصلا نمی تونم بخورم. جدیدا قهوه هم می خورم فقط تلخ. دو سه باری شده فقط زل زدم به فنجونم. دیروز مامانم سه بار صدام کرد و من بار چهارم شنیدم. تو افکارم انقدر غرق می شم که گذر زمانو حس نمی کنم. درمورد مهندس چیزای زیادی رو فهمیدیم و نیازی نیست دیگه من به اون خونه برم ولی چون آینده پانیذ برام مهمه تا تهش میرم.آهنگای غمگین گوش میدم. حالم خوب نیست خودمم میدونم اما نمیدونم چرا!
    تو راه ادارم. پخشو روشن می کنم....
    من سکوتم تو ترانه
    من یه فانوس تو زبانه
    من نگاه مات و گنگم
    تو نگاهی عاشقانه
    من یه زخمم تو
    تو یه مرحم
    من به ندرت
    تو دمادم
    من یه باغ گر گرفته
    تو مثل نزول شبنم
    منو تو دوتا عروسک
    با چشمای تیله ای
    منو تو زندونی خاطره های پیله ای
    من یه عکس پر غبار از یه ترانه ساز ناب
    اما تو هنوز مثل باور یکه قبیله ای
    من پر از شکست و تردید
    تو شکوه تخت جمشید
    من شبه شب پره مرده
    تو مثل طلوع خورشید
    من یه شهره بی پرنده
    تو یه پیروز یه برنده
    بگو تو حراج چشمات
    قیمت ستاره چنده
    منو تو دوتا عروسک
    با چشمای تیله ای
    منو تو زندونی خاطره های پیله ای
    من یه عکس پر غبار از یه ترانه ساز ناب
    اما تو هنوز مثل باور یکه قبیله ای
    من پر از شکست و تردید
    تو شکوه تخت جمشید
    من شبه شب پره مرده
    تو مثل طلوع خورشید
    من یه شهره بی پرنده
    تو یه پیروز یه برنده
    بگو تو حراج چشمات
    قیمت ستاره چنده
    چه آهنگ قشنگی. تو حراج چشمات قیمت ستاره چنده؟مثل چشمای پانیذ.......
    وقت برای بیشتر گوش دادن نبود.ماشینو پارک کردم و دویدم.دیر کرده بودم.سنگینی نگاه سرهنگو روم حس کردم اما تنها کاری که کردم خودمو سریعا به اتاق گریم رسوندم.
    امروز بازم رفتم ویلا اصلی.بهراد قبلش بهم خبر داده بود می گفت مهندس خودش به اتابک دستور داده. اسلحمو جاساز کردم و رفتم. امروز پانیذ یه لباس آجری پوشیده بود.چقدر این لباس داره.یه دونم تکراری ندیدم تنش.
    امروز عمدا همون تیپی رو زدم که روز اول بردمش اداره. نشستیم پشت میز. وسطا بود که خودکارشو برداشت وبرام چیزی نوشت بعد گفت:میشه این سوالو برام جواب بدین؟نوشتشو خوندم نوشته بود:اگه برای امتحان کردن منه بهتره بگم تا بیشتر از این انتظار نکشین، واسه اطمینانتون میگم این همون لباسیه که تو روز اولی که دیدمتون تنتون بود منتهی الآن اون عینک رو موهاتون نیست..
    سعی کردم خندمو نگه دارم و نوشتم:بله کاملا درسته همونه!
    همیشه با خودکار صورتی مینویسه.اتاقشم صورتیه.اما میدونم صورتی رو دوست نداره. تو ترکیب همه لباساش سفید هست. اون عاشق سفیده. برگشتم خونه روبرویی پیش بهراد. بازم نوبت من بود که بمونم. اخماش تو هم بود.
    من:باز چی شده؟
    دندوناش یه طوری بود که ش رو بامزه تلفظ می کرد :چی می خواد بشه؟چی برات نوشته نیشت تا بناگوشت باز شد؟
    من:خصوصی بود.....
    بهراد:حرف خصوصی نداریم ما.
    خم شدم تو صورتش . میخواستم راحت ببینمش!
    من:چته تو؟نوشت این لباست همونیه که روز اول پوشیدی.
    کاغذو پرت کردم جلوش.....
    بهراد:ببخشید.بلند شد صدام.
    بازوهامو بغـ*ـل کردم و پشتمو کردم بهش.....
    من:بخشیدم ...دیگه تکرار نشه.
    سروان جمالی صدام کرد، بهرادم از من جلوتر پرید تو اتاق.
    من:چیزی شده؟
    -داره یه نقاشی رو رنگ می کنه.
    من:جلوتر میاد؟
    تصویرو جلو آورد ،یه باغ بود با درختای خشک... باغ جلوی خونه نبود . این باغ کجاست؟چه خاطره ای از این باغ داره که کشیدتش.
    بهراد:چقدرم ماهره....
    من:نقاشی منم کشیده، نشونم داد...
    سروان جمالی خندش گرفت:شمارو؟
    من:بله یعنی به کمک اون تونسته منو بشناسه.
    -کسی هم دیدتش؟
    من:نه.چون به صورت محرمانه توی لپ تاپش نشونم داد.
    -خب آقایون تا صبح قراره اینجا بمونین؟
    خندم گرفته بود دوتاییمونم زل زده بودیم به مانیتور . گوش بهرادو کشیدم و اومدیم بیرون.اینروزا خیلی غمگینه.
    من:بهراد ما تاحالا از هم چیزیو پنهون کردیم؟
    بهراد:نه هیچی....
    من:پس بهم بگو چت شده.چرا زود عصبی میشی؟چرا بهراد شوخ سابق نیستی؟
    بهراد:نه خوبم ،فقط این پرونده خستم کرده.چون نمیتونم آخرشو حدس بزنم..
    من:همینه؟
    بهراد:آره همین.
    صدایی منو بهرادو به خودمون آورد.تا به خودم بیام نشست پشت مانیتور و گوشی رو گذاشت رو گوشش..
    -جانم بفرمائید.
    پانیذ:ببخشید یه کار فوری با سروان تمجیدی داشتم.
    گوشی رو داد بهم...
    من:خانم ریاحی خودم هستم بفرمائید.
    پانیذ:چندروزه می خوام چیزی رو بهتون بگم اما میترسم.....
    من:راحت باشید بگید .من و امین خودتون بدونین.
    پانیذ:دو روز پیش بابا خونه نبود، به اتابک گفتم برام یه شیشه عطره تازه بخره. اتابک که رفت صدای قهقهه زری اومد. درو بستم تا نشنوم، آخه گوش خراشه. صداشو میشنیدم؛ لا به لای خنده هاش گفت :چیزی نمونده تا قهرمانش پر بزنه من میترسم . از حرفش....
    من:آروم باشید.مگه قهرمان کیه؟
    پانیذ: همیشه بابا تو خونه به من می گفت نازنین پانیذ شیرینم و به مهران هم میگفت نازنین مهران قهرمانم. یا حتی بعضی وقت ها همون قهرمان صداش می کرد. مطمئنم منظور زری مهرانه.نکنه بلایی سرش بیاد؟
    من:ممنون که خبرم کردین . بازم اگه چیزی شنیدین حتما بهم اطلاع بدین. به خود مهران هم خواهشا چیزی نگین تا من پیگیری کنم.
    پانیذ:جناب سروان؟
    من:بله؟
    پانیذ:مهرانو به شما سپردم.
    من:چشم خیالتو...................
    تماسو قطع کرده بود. هووووف . گوشی رو گذاشتم رو میز.دستم رو گذاشتم رو سرم.
    بهراد:چی گفت؟
    دستمو فرو بردم لا به لای موهام......
    من:مگه نشنیدی؟
    بهراد:دٍ بگو دیگه...
    من:به بچه ها بگو رمز گشایی نکنن. قهرمان مهرانه..
    بهراد:چی؟یعنی می خوان مهرانم ...........باورم نمیشه.
    من:بچه ها مراقبشن؟
    بهراد:هر 24 ساعت عوض میشن.
    من:چهارتاشون کن.همین روزا ممکنه دست به کار شن.هرچیز مشکوکی دیدن بهت خبر بدن.بهراد نگرانشه. پانیذ دووم نمیاره اگه بلایی سر مهران بیاد.....
    بهراد:حواسم هست. من برم.آدرس آپارتمان مهرانو میدی؟
    براش نوشتم و رفت .خودمم چهار چشمی مواظب زری بودم. اما چرا تا حالا مهندس خبر دار نشده؟چون پانیذ اولین باره ازم چیزی خواست سعی می کنم نا امیدش نکنم. پانیذ نمیذارم چشمای نازت خیس شن دوباره.نبودم تا ببینم تو نبود مهرداد خدابیامرز چی کشیدی، اما نمیذارم تاریخ برات تکرار شه
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ********
    راوی
    محمد سرمای شدیدی خورده بود برای همین کارها را به بابک سپرد و خود در خانه ماند.البته فرصت خوبی بود تا زری را زیر نظر بگیرد .معمولا زری ساعت 10 صبح از خواب بیدار میشد .دیشب با آوا ساعت 8 صبح قرار گذاشته بودند.شب محمد به اتابک دستور داد تا مودت را به ویلای اصلی بیاورد.
    اتابک:قربان میهمانتون تشریف آوردن....
    محمد:کجاست؟
    اتابک: تالار پایین.
    محمد:ببرش ویلا پشتی منم میام.....
    لباس هایی که خدمتکار ها برایش آماده کرده بودند را پوشید و از در آشپزخانه به ویلای پشتی رفت.
    آوا:محمد چه خبره؟واسه خودت کاخ و گلستان ساختی!
    محمد:از جهنمم بدتره.مدام باید حواسم به دور و برم باشه.چرا اصرار داشتی ببینیم؟
    آوا به سمت گلدانی رفت که نزدیک مبل بود....
    آوا:وقتی سید کریمو می بردن برای اعدام ترسیده بوده. می کشیدنش رو زمین نمیرفته. می گفته:دروغه٬نه.من خودم ختمم.... دروغه....کار کار دشمنامه.زنم ،خواهرم رفقام همشون دستشون تو یه کاسست.محمد اون عوضی کاری کرده بود داداشم فکر کنه تقصیر منه که اعدامش می کنن.اون عوضی هرکاری که تو بگی می کنه.هرکاری . شوکت شنگوله . وقتش رسیده. اومدم بگم مهرانوتو اگه دوست داری، نذار به عاقبت مهرداد دچار شه...
    محمد:بابت سید کریم متاسفم.اما مهران......چرا؟چی شده؟
    آوا:زری بهش گفته بود قهرمانش باید بره.تو مـسـ*ـتی نفهمید منم کنارش،فکر کرد زریم. بهم گفت زری اگه بشه مهرانم بمیره محمد به زانو در میاد.تسلیم میشه.
    محمد:نمیتونم باور کنم.
    آوا:مهرانو هرچه سریعتر دورش کن....
    محمد:نمیشه؛ اون دوماه دیگه میتونه بره..
    آوا:دلت می خواد همون اتفاق بدترش تکرار شه؟دلت می خواد دخترتم بمیره؟محمد دست بجنبون....
    آوا کیفش را برداشت و در آستانه در ایستاد:بچه هاتو عین بچه هام دوست دارم.اگه شهرزاد نبود شاید بچه های من بودن. فکر کن یه مادر ازت خواسته از پسرش محافظت کنی.از پسرم محافظت کن ....
    محمد توان ایستادن را از دست داد. روی مبل نشست. تصویر مهرداد از جلوی چشمش رد شد. مشتش را روی دسته مبل می کوبید...
    با خود گفت:نمی ذارم.......
    **************
    محمد:بابک می خوام هرچه سریعتر مهران بره. حتی یه روز هم نباید از دست بره.
    کتش را بالا زد و دستانش را به کمرش زد.....
    بابک:سعی می کنم. آخه فعلا اونجا چیزی فعلا آماده نیست.
    محمد دستانش را روی میز گذاشت و به جلو خم شد....
    محمد:بابک هرچقدر هزینش میشه مهم نیست؛ نمیدونم باید جور شه.
    بابک:شوکت خرفت آخه حرفش انقدر سندیت داره؟
    محمد:آره.....آره داره......یک هفته وقت داری.
    بابک:همه سعیمو می کنم.
    شهرزاد و کمیل باهم ازدواج کردند. شهرزاد مدیرعامل بخش خارج از کشور بود و نیازی هم به ادامه تحصیل پرداخت. شهرزاد از وقتی که از ایران خارج شده بود از بچه ها خبری نداشت. هر ازچندگاهی با مادر و برادرش در ارتباط بود اما آنها هم خبری از بچه ها نداشتند.یعنی برای شهرزاد بچه مهم نبود ،او فقط می خواست به هدفش برسد که رسید.او بچه را مانع پیشرفتش میدید. در خانه، پدرش اجازه نمیداد که به خارج برود .با خودش تصمیم گرفت که با محمد ازدواج کند و بعد طلاق بگیرد اما ظاهرا بعد از 20 سال یادش افتاد که چه هدفی داشته است.
    پریوش هم هرموقع پول هایش تمام میشود یادش می افتد برادر دارد و حتی به خود زحمت نمیدهد به دیدن برادرش برود و وقتی تماس میگیرد، محمد میداند که برای پول زنگ زده است.
    **********
    رهام
    با مهران قرار گذاشتم که ببینمش. تو کافه 17.بار اولیه که میرم.سعی کردم سر ساعت اونجا باشم. رو وقت خیلی حساسن .
    چه جای قشنگیه . فضاش مملو از عطر رزه. یه فواره کوچیک وسط فضا بود. دیدم مهران اومد...
    مهران:ببخشید خبر دادن ماشین بدجاییه رفتم جابجاش کنم.
    من:منم تازه رسیدم...
    لبخند زدم.
    مهران:بفرمائید میز رزرو کردم.
    دست گذاشت پشتمو باهم همراه شدیم.....
    من:سلیقه خوبی داری.جای قشنگیه.
    مهران:سلیقه من نیست.سلیقه پانیذ. پاتوق روزای تنهاییش بود.روزایی که با منو عمو نمیتونست یا نمی خواست حرف بزنه میومد اینجا و کتاب می خوند ....همیشه این میزو رزرو می کرد.
    جا خوردم از حرفش.پانیذ چه جای آرامش بخشی رو انتخاب کرده.سفارش دادیم دوتامونم قهوه تلخ.چشمم رو نمای آب بود که گفت....
    مهران:اینم سلیقه پانیذه...
    من:چی؟
    مهران:قهوه تلخ.
    می خواستم بگم آهان آره میدونم اما حرفمو خوردم. بهم لبخند می زد.
    قهوه هامونو آورد.......
    -بفرمائید. این کیکم برای شما آقای ریاحی.....
    مهران بیست هزارتومن بهش انعام داد......
    من:مهران جان وقتتو گرفتم، کارت داشتم. اینروزا چیز مشکوکی نمیبینی اطرافت؟
    مهران:خواهش می کنم.نه زیاد بیرون نمیرم.یه ماشینه اس که مراقبمه، دیدم که از افراد شماست.
    من:چیه؟
    مهران:پژو پارس مشکی...
    من:خواستم بگم حواست خیلی جمع باشه.
    مهران:کسی با من کاری نداره.
    من:طبق آخرین اطلاعاتمون کارت دارن. می خوان بکشنت.
    پوزخند زد:بکشن راحت شم.
    من:بکشن؟به همین راحتی؟خواهرت چی؟
    مهران:اگه اون نبود یه لحظه هم دوست نداشتم زنده بمونم.....
    دستشو گرفتم:درکت می کنم. اما اگه شده به خاطر اون بیشتر مواظب خودت باش.
    قهوه هامونو خوردیم ،هرچی اصرار کردم نذاشت حساب کنم... کیف پولشو که باز کرد پر بود از تراول پنجاهی. اینا واقعا میدونن سختی یعنی چی؟تو پر قو بزرگ شدن.
    مهران:ماشین اونطرفه بریم....
    من:نه عزیزم من ماشین آوردم.
    نشونش دادم.بغلش کردم. نمیدونم چرا ولی خیلی دوسش داشتم مهرانو. تو اولین برخورد نشد زیاد باهم آشنا بشیم. بهشون احترام کنی با احترام متقابل و البته چند برابر جوابتو میدن....ماشینش اونطرف خیابون بود. وقتی مهران می خواست از خیابون رد شه چندمتر اونطرف تر یه ماشین روشن شد و با سرعت زیادی به طرف مهران حرکت کرد. ذهنم قفل شده بود ،صدای پانیذ تو سرم پیچید:مهرانو به شما سپردم . دویدم طرف مهران و هلش دادم.ماشین به سرعت بهم خورد؛دستمو گرفتم رو سرم تا ضربه نبینه .چون دوره بدلکاری دیده بودم چیزیم نشد. اولش افتادم زمین، فکر کردم مردم چیزی حس نمی کنم. چشمامو باز کردم دیدم راننده شیشه رو داد پایین که مهرانو بزنه ،تو یه حرکت زدم تو سرش من .پشت سرش بودم.خونش پاشید تو ماشین. بازم من عجولانه رفتار کردم.دویدم سمت مهران از بینیش خون میومد.
    زیر بازوشو گرفتم و بلندش کردم.....
    من:آخ آخ ببینمت.....خوبی مهران؟
    مهران:زنده ای؟من فکر کردم مردی.
    من:نه زندم.حالمم خوبه!دستتو فشار بده رو بینیت خونریزش شدیدتر نشه تا برسونمت بیمارستان.
    مهران:عادت داره آخه.بار اولش نیست که.راننده.......
    من:زدمش.من باید واسه صورت جلسه برم اداره. کارم در اومده، تورو با یکی دیگه میفرستم.میتونی بری؟
    مهران:خودمم میتونم برم.
    زانو زده بودم جلوش.....
    مهران:کتت پاره شد.....
    من:مهم نیست. مهران مطمئنی خوبی؟
    مهران:من مطمئنم اما تو چی؟
    من:منم خوبم.
    مردم جمع شده بودن و فیلم می گرفتن. عصبانی شدم، گوشی یکیشونو گرفتم و شکوندم.
    بچه هایی که محافظ مهران بودن اومدن جلو، بهشون تشر زدم.با پشت زدم تو صورت یکی و اون یکیم یه مشت جانانه خورد.....
    من:خاک تو سر بی عرضتون کنن.اینجوری می خواستین مواظبش باشین؟من نبودم که معلوم نبود چه بلایی سرش میاد!
    -قربان ما فقط یه لحظه......
    من:خفه شو... توضیح نده!اونا از همین یه لحظه ها استفاده می کنن.حرف نباشه. با من بیاین اداره توضیح بدین چیزایی که دیدینو.نمی خوام باز بهم بگن عجولانه رفتار کردم....
    بی سیممو در آوردم و بهرادو پیج کردم:شاهین 1 ،شاهین2 .شاهین2 ؟
    بهراد:شاهین 1 بگوشم؟
    من:دوتا آمبولانس اعزام کنین به ..........
    آدرسو دادم.....
    بهراد:شاهین 1 چی شده؟
    من:سوء قصد به قهرمان.شاهین 2 خودت هم با نیروها بیا...
    رفتم سمت مهران:مهران داداش چیزیت نشد که؟
    مهران:نگران من نباشید من خوبم.
    من:الآن بدنت داغه متوجه نیستی.
    مهران:چیزیم نشد. فقط بینیم خورد به جدول اونم یه با ر شکسته بود؛ بار دومشه...
    آمبولانسا سریع اعزام شدن، مهرانو بردن و بعدشم راننده رو . دست مهرانو گرفتم و با مهربونی نگاهش کردم.
    من:کارم تموم شه میام پیشت....
    صورت جلسه کردن، از شاهدا هم سوال پرسیدن، از اون دوتا الدنگ هم پرسیدن.... سرگرد رحیمی اومد سمتم.
    -جناب سروان٬به خاطر عکس العمل سریعتون ممنون.شما جون آقای ریاحی رو نجات دادین. باز هم هوشمندانه عمل کردین....
    احترام گذاشتم......
    من:قربان وظیفم بود.....
    دوباره احترام گذاشتم.میدونم بازم توبیخم می کنن که چرا تو خیابون هفت تیر کشی کردم .یعنی یک ثانیه دیرتر چشممو باز می کردمو ری اکشن نشون میدادم ،مهران الآن زنده نبود.پاهام سست شده بودن. خیلی ترسیده بودم.
    بهراد طفلکی ترسیده بود، فرستادمش با مهران بره.
    من:قربان لازمه منم بیام ؟
    -نه سروان. همه چی معلومه.نمی زدیش، اون مهرانو می زد...
    سوئیچ مهرانو دادن دستم.تو بیمارستان بستری بود و قرار شد یک ساعت دیگه عملش کنن .بینیش شکسته بود.زیبایی لازم نداشت، فقط میخواست انحرافش درست شه. اما از دکتر خواست زیبایی هم انجام بده... دم اتاق عمل دستمو گرفت و گفت:پانیذ نفهمه.
    دیدم خیلی غریبه، دلم براش سوخت... تنها رفت اتاق عمل. بهرادو دوباره کاشتم اونجا و رفتم سراغ دکتر فاتح. آدرسشونو به زور یادم اومد.زنگ زدم....
    -کیه؟
    من:ببخشید با آقای دکتر کار دارم ؛میشه بگید بهشون تشریف بیارن دم در؟
    -تیرداد جان با شما کار دارن...
    اومد پایین...
    --جانم بفرمائید.....
    من:سلام. من سروان تمجیدی هستم به جا آوردین؟
    --نه متاسفانه.
    من:خیلی خب مهم نیست، برای کار دیگه مزاحم شدم. امروز تو خیابون .... به مهران سوءقصد شد و می خواستن بکشنش.....
    --الآن کجاست؟
    من:نگران نباشید اتاق عمله چیزیش نشده.... فقط بینیش شکسته.به پدرش خبر ندادیم یعنی خودش خواست. گفتم تنها نباشه شما پیشش باشین بهتره، البته منم هستم....
    دستشو گرفت به دستگیره در..... هول شد یکمی.
    --ممنون سروان الآن میام که بریم.
    مرد خوبیه.طفلکی چقدرم دلسوزه مهران و پانیذه. تا وقتی از ریکاوری بیرون بیاد منتظرش بودیم.دکتر با تسبیحش صلوات میگفت و راه می رفت. میگفت بیهوشی عمل بینی سخته . یعنی بهوش اومدن بیمار سخته.یه لحظه چشمامو بستم فکر کردم تو این دنیا نیستم. انگار تو خلاء بودم؛ با تمام وجودم از خدا خواستم اتفاقی براش نیفته. از صحبتای دکتر فاتح با دکترش فهمیدم سر دردای شدیدی داره. پس اون قرصا برای همین بود.وقتی بیرون آوردنش تو حال خودش نبود؛ هنوز اثر بیهوشی از بین نرفته بود .انقدر درگیر مهران بودم اصلا حواسم به بهراد نبود. مهران که بیرون اومد بی سر و صدا رفت بیرون .نشسته بود رو نیمکت.
    من:خداروشکر بخیر گذشت.
    لم داده بود به نیمکت و سرش رو پشتی نیمکت بود و آسمونو نگاه میکرد.
    بهراد:گفتی آمبولانس، فکر کردم مرده.....
    من:نه خدا نخواست .اگه می خواست و یکه ثانیه دیر میفهمیدم الآن اونا به هدفشون رسیده بودن.
    بهراد:این دفعه تیرت خطا نرفت رفیق.همه بدنم سسته.خستم...
    من:برو من هستم.
    بهراد:خونه نمیرم. میرم پیش بچه ها ؛کار داشتی اونجام....
    من:راستی پذیرششو تو انجام دادی؟
    بهراد:نه از پولای خودش دادم .یعنی خودش نذاشت من حساب کنم.....
    من:حالش بهتر شد خبرت می کنم.خدا فردامو بخیر کنه.
    بهراد:نه؛شانست زد سرگرد اومد. سرگرد رحیمی گزارشو خوب مینویسه ،اونم بدش نمیاد یه لات خیابونی از خیابونای شهر کم بشه.تو فقط خواستی از مهران محافظت کنی.شب بخیر داداشی.
    دست گذاشت رو شونم.....
    دکتر بالا سر مهران بود. عملش خیلی یهویی انجام شد.
    من:نمی دونستم چی میل دارین براتون چای گرفتم...
    یکی رو دادم دستش!
    -ممنون جناب سروان.
    من:حالش چطوره؟
    -بهتره.چی شد؟
    من:با من بود ،می خواستن با ماشین بزننش .هلش دادم ؛راننده با اسلحه اش نشونه گرفته بود طرفش که زدمش.
    -پس باید مدیونتون باشیم تا آخرعمر.من شما رو کجا دیدم که پرسیدین شناختم یا نه؟
    من:رو پرونده قتل مهرداد کار میکنم هنوزم.برای تحقیق اومده بودم ....
    -آهان بله.مربوط به همون موضوعه؟
    من:بله متاسفانه.فقط لطف کنید جناب مهندس خبردار نشن. لازم باشه خودم بالا سرش میمونم......
    -نمیگم.ولی اگه بخواین، میتونین برین. من هستم.
    من:منتظر میمونم بیدار شه بعد.
    -فردا صبح بیدار میشه. دیروقتم هست...
    من:پس بگین رهام می خواست بمونه چون شما بودین نموند .خدانگهدار.
    شمارمو دادم بهش تا هروقت بیدار شد بهم خبر بده.مامان 24 بار زنگ زده بود، الآن خوابه .صبح بهش زنگ می زنم. بهراد خواب بود و بچه ها ویلارو کنترل می کردن. خسته نباشیدی بهشون گفتم و بالا سر بهراد نشستم. نمیدونم چرا پشت اتاق عمل بودیم حالش خوب نبود.کتمو کشیدم روش
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ********
    نمیدونستم باید منتظر یه حمله بعدی باشیم یا نه!بابکم تو سفارت کارهای مهرانو انجام میداد که بره.اما فکر نمی کنم بتونن زودتر از موعد کاری انجام بدن.چون یه بار تاریخو جابه جا کرده بودن.مهران یک هفته بستری باید باشه و مدام نگران اینه پانیذ نفهمه .بهش گفتم آخه پسر خوب بالاخره که از رو پانسمان و تغییر مدلش می فهمه. گفت خب نمی خوام الآن بفهمه. از خونه مهندس یکراست می رفتم بیمارستان و پیشش میموندم.می خواستم دوستی رو در حقش تموم کنم. بهم میگه تا عمر دارم یادم نمیره که جونمو نجات دادی. اسمتو رو قلبم نوشتم. امروز نتونستم برم چون مامان مهمونی داشت.باید کمکش کنم. جای من بهراد رفت پیش مهران. جعبه های میوه رو برداشتمو بردم آشپزخونه.اعظم خانم کمک دستش بود.منو باباهم شیشه پاک می کردیم.
    مامان:پسرم گوشیت زنگ می خوره....
    خواستم بیام پایین.....
    بابا:سختته پایین اومدن وایسا برات میارم.
    گوشی رو داد دستم .
    من:جانم بهراد؟
    -رهام......
    صدای نگرانش لرزه به جونم انداخت. گوشه پرده رو گرفتم دستم تا نیفتم....
    من:بهراد...چی شده؟
    -می تونی بیای بیمارستان؟
    من:آره...ازت پرسیدم چی شده؟
    -مهران.....
    من:مهران چی؟
    -من که رسیدم یه پرستار تو اتاقش بود ،مهرانم خواب بود. یه چیزایی به سرمش تزریق کرد و دیگه دود شد رفت هوا.هرچی مهرانو صدا می کنن بیدار نمیشه ؛بردنش بخش مراقبت های ویژه. دکتر فاتح هم نیست...
    من:بهراد... وای!بهراد دو ساعت نبودم.چیکار کردی!وایسا اومدم.
    از چهارپایه پایین اومدم و دویدم. تو فکر مهران بودم.کم کم دارم به این نتیجه می رسم که شاید مهرداد هم بی گـ ـناه کشته شده.
    از همه چهارراه ها گذشتم. نگاه نکردم چراغ سبزه یا قرمز.
    *************
    من:دکتر وضعیتش چطوره؟
    -داروهایی که بهش تزریق کردن خیلی قوی بوده باعث شده بره کما.با توجه به بیماری ای هم که داره تمام تلاشمون اینه که وقتی از کما برگشت مشکل حادی براش پیش نیاد.
    من:وای......نه....پانیذ.......
    -چیزی فرمودین؟
    من:نه ممنون.
    رفتم حراست و شروع کردم داد و بیداد.
    من:اینجا انقدر بی صاحاب شده هر کس و ناکسی سرشو می اندازه میاد تو؟
    --آروم باشید آقا.....
    من:آروم باشم؟می خوام ببینم کی جواب گوی منه؟چرا مریضم باید بره کما؟چرا باید هرکی خودشو پرستار جا بزنه و......
    --انشاءا..... که چیزی نیست.
    دستمو به نشونه تهدید گرفتم سمتش....
    من:دعا کن بلایی سرش نیاد. در بیمارستانتونو تخته می کنم.
    --جناب ما پیگیری می کنیم.
    من:خسته میشین. فیلم همه دوربینارو می خوام.
    --نمیتونیم در اختیارتون قرار بدیم.
    من:در اختیار پلیس چی؟
    --با حکم بله.....
    زنگ زدم همتی :همتی یه حکم بگیر برام .... کنترل دوربینای بیمارستان!
    من:حالا چی؟
    --حکم با مامور مربوطه....
    من:پاشو بابا مرتیکه هرچقدر می خوام خوب رفتار کنم انگار دوست نداری.
    --آقا.....نمیشه........
    انداختمش اونور و همه دوربینارو چک کردم. همون مرده.ریختم تو فلشم و وقتی همتی اومد دادم بهش تا بچه های چهره نگاری شناساییش کنن.
    --جناب سروان ببخشید .من فکر کردم......
    من:هرچی فکر کردی برای خودت نگه دار ،من وقت ندارم. گفتم که راحتتون نمیذارم....
    انگشتمو به نشونه تهدید گرفتم سمتش.
    من:فقط دعا کنین بلایی سرش نیاد. پدرتونو در میارم!
    پشت در منتظریم تا مهران از کما برگرده.خیلی شرایط سختیه هر لحظش تو دلهره و ترس و استرسه. بازم عقیدم اینه به مهندس خبر نباید بدیم. از دکتر هم خواهش کردم و شرایطو براش توضیح دادم. گوشی مهران بین وسایلاش بود؛ روشنش کردم .بابک پیام داده بود .دنبالش می گردن حتما! اما قفل بود...
    من:بهراد یه رمز بگو.
    تاریخ تولدشو گفت.....
    من:قبول نکرد.
    بهراد:بزن مهرداد...
    باز نکرد.فقط یه شانس دیگه داشتیم. یه تاریخ دیگه گفت بازش کرد.....
    من:چی بود؟
    بهراد:تاریخ تولد پانیذ.
    دستاشو گذاشت تو جیب شلوارش و از شیشه مهرانو نگاه کرد. دوتامونم کلافه بودیم.چرا من مواظبش نبودم.مهمونی مامان یعنی انقدر مهمتر از جون یه آدم بود؟رهام دعا کن سالم بیرون بیاد ولا ........پیام هاشو باز کردم. به دوستاش جواب ندادم اما پیام بابک رو جواب دادم.نوشتم :سلام من با یکی از دوستام اومدیم روستاشون برای تفریح اگه برگشتم باهاتون تماس می گیرم.
    دروغ بهتری پیدا نکردم. خواستم یه دوستی رو بگم که مهندس نشناسه.
    پانیذ هم حتما خیلی نگرانه.خبر نداره چی شده .بی خبری خوش خبریه. اما خب میدونم دلش پر میکشه واسه دیدن مهران؛ براش پیغام دادم تا شک نکنه چرا از مهران خبری نیست!مجبور شدم پیغام قبلیارو بخونم تا بدونم لحن مهران چطوره!
    نوشتم:سلام آجی خوشگلم خوبی فدات شم؟
    چند دقیقه بعد جواب داد:کجایی تو آخه؟ نمی گی یه آجی بیچاره دارم منتظرمه؟
    من:آخ الهی من قربون این آجی کوچولوی منتظر و همیشه نگرانم برم. قربون اون دل نازکت...
    پانیذ:مهران کی میای ببینمت؟
    من:بذار امتحانای میان ترمم تموم شه میام میریم بیرون. خوبه بهار نارنجم؟
    توی پیام قبلیا دیدم نوشته بهار نارنجم. نفهمیدم برای چی این کلمه رو بهش می گـه.............
    پانیذ:خوبه عزیزدلم.
    من:پانیذ؟
    پانیذ:جونم داداشی؟
    من:مواظب خودت باش....
    پانیذ:دوست دارم.
    من:عاشقتم فرشته نازم....
    چه زبون بازایین این دوتا.آدم کم میاره پیششون.یعنی مهرداد خدابیامرزم اینجوری بوده؟خب آره دیگه غیر اون از کی می خوان یاد بگیرن.گوشی رو گذاشتم جیبم. بازم بهراد غیب شده.عین جن میمونه این پسر. مهران بی گـ ـناه و مظلوم روی تخت افتاده. آخه کثافتای عوضی مگه چیکارتون کرده که اینجوری از پا درش میارین؟یه عکس خوشگل از پانیذ رو بک گراند گوشیشه. نمی خواستم بیشتر فضولی کنم چون میدونم ناراحت میشه.خدا چی می خواد بشه؟دکتر فاتح که اومد نذاشت بمونیم گفت خودش پیششه. اونم ناراحت بود از اینکه چرا تو اون لحظه تنهاش گذاشته بوده. بهرادو رسوندم خونه.
    بهراد:مرسی...
    سرش از شرم پایین بود و به سختی نفس می کشید.
    من:بهراد.خوبی؟
    بهراد:آره خووبم.
    من:اما انگار تو خودتی.چی شده؟
    بهراد:هیچی نیست . همه چی عالیه.سلام برسون.
    .......کتمو انداختم رو تخت. حوصله فردا رو نداشتم. نمی تونستم تو چشمای پانیذ نگاه کنم. عکس مهرانو از لا به لای کاغذا پیدا کردم. داداشم منو ببخش. منه بی معرفتو.با لباسای بیرونم خوابیدم .فهمیدم مامان لای درو باز کرد و نگام کرد اما وانمود کردم خوابم.
    ************
    بهراد
    کارشونو جدی شروع کردن.می خوان هرطور شده مهرانو بکشن. یه لحظه غفلت منه خر باعث شد به این روز بیفته. ورود و خروج پرستارا رو کنترل می کردیم.کارتشونو میدیدم و بعد اجازه میدادیم برن بخش مراقبت های ویژه. احساس می کنم پانیذ هر لحظه داره با نگاهی که پر از خشم و کینست نگام می کنه. اما این کار رهام نهایت خودخواهیه.کی بیشتر از مهندس میتونه دلسوز مهران باشه؟تازه اگه بدونه بهتره .بیشتر ازش محافظت میشه.کشتن مهران چه سودی براشون داره؟
    بابا:بهراد جان پسرم چی شده؟
    من:هیچی پدر.کارمون فشردست خستم.تموم شه باهم یه سفر میریم شمال.
    بابا:بالاخره همه چی تموم میشه ،مهم اینه چجوری تموم شه. بگو خوب تموم شه..
    من:انشاءا....مامان خوبه؟
    بابا:امروز پیشش بودم. منو نمیشناسه فکر کرد دایی خدابیامرزتم.
    من:به دکترش گفتین؟
    بابا:آره داروهاشو تغییر داد.فکراتو کردی راجع به دختر آقای شهریاری؟
    من:بابا من تازه 22 سالمه. زووده.
    بابا:باشه هرطور خودت صلاح میدونی......
    چقدر آسمون امشب خشن و وحشیه.ابرها نامنظم پراکنده شدن.هیچ ستاره ای رو نمیشه دید.میشینم رو تاب و به آسمون زل میزنم. دل من چرا اینجوری شده؟کم طاقت شده. تنگ میشه .سردمه می رم داخل .بابا جلوی تلویزیون خوابیده. روش پتو می کشم. می رم تو اتاق .دفتر خاطراتمو باز کردمو تاریخ امروزو زدم:
    "کاری کن که ساحل
    رویای رسیدن به تو نباشد
    در دریا
    چاره جز
    عاشق بودن
    نیست"
    کتاب شازده کوچولو رو باز کردم :
    شازده کوچولو روی سنگی نشست و به آسمان خیره شد.بعد از چند لحظه گفت:((نمی دانم آیا واقعا ستاره ها توی آسمان چشمک می زنند تا هرکس بتواند ستاره خودش را پیدا کند.))بعد با هیجان به نقطه ای خیره شد و ادامه داد:((آنجا را نگاه کن! آن سیاره من است.درست بالای سر ما قرار دارد.....اما چقدر دور است!))
    مار گفت :((سیاره قشنگی است. تو چرا به اینجا آمده ای؟))
    شازده کوچولو:((با یک گل کمی مشکل داشتم.))
    مار:((اوه..!))
    و هردو آنها ساکت شدند.بالاخره شازده کوچولو سکوت را شکست و پرسید:((پس این آدم ها کجا هستند؟در بیابان آدم احساس تنهایی می کند.))
    مار گفت:((در بین آدم ها هم احساس تنهایی می کنی))
    شازده کوچولو برای چند لحظه به مار خیره شد و سپس گفت:((تو جانور عجیبی هستی.مثل یک انگشت باریکی.....))
    مار گفت:((اما قدرتمند تر از انگشت پادشاهانم))
    کتابو بستم و خوابیدم...
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ***************
    سرهنگ طلوعی با اون اخمای معروفش خیره شده به گزارش. نمیدونم من به قسمت اینا مربوط نمیشم اما یه لیوان هم میشکنه زنگ میزنه سپهری لیوانه چرا شکسته؟می دونم چرا گیر داده به این پرونده. می خواد درجه سرداریشو بگیره.یه تای ابروشو داده بالا و با غیض نگاهم می کنه.....
    -حالا چیکار کنیم ما با شما و سروان تمجیدی؟
    من:چی رو قربان؟
    -اون از سروان تمجیدی که وسط خیابون حکم صادر می کنه و عقلشو میده دست اسلحش.حیف سرگرد گزارشو نوشته بود و تاییدش کرده بود که جون اون پسر در خطره.موجب وحشت شهروندای شهرم شده اینش به کنار. به عقیده من نباید فکرش سمت اسلحش می رفت.
    من:قربان من واقعا متوجه منظورتون نمیشم. یعنی میذاشت مهرانو بکشن؟
    -مهران و نگه داشت. عوضش اون راننده رو کشت.میدونی خانوادش از صبح چه بلایی سر من آوردن؟مگه ما قاضی ایم که بدونیم کی مستحق مردنه!
    من:پس اونموقع حق تیرو باید ازمون بگیرین.
    -سپهری جان چی یاد دادن به شما؟گفتن با تیر هوایی اخطار بدین.
    من:تیر هوایی؟یک ثانیه دیرتر دست به کار میشد مهران الآن مرده بود.لطفا فیلم دوربین بانکو ببینین بعد قضاوت کنین. رهام فقط وظیفشو انجام داد.اینا بهانه گیری الکیه.
    -خب خود تو! حواست کجا بود که تشخیص ندادی پرستاره یا نه؟
    من:تازه رسیده بودم، درو که باز کردم دیدم اونجاست.فرصتی نبود که بفهمم پرستاره یا نه.اما در این مورد من واقعا خودمو مقصر می دونم .کوتاهی من بود.
    -خوبه پس فقط هوادار دوستت درمیای.
    سر تکون دادم.دستمو گرفتم سمت در!
    من:اجازه مرخصی می فرمائید؟
    -مرخصی....
    تو بخش خودمون طنازو دیدم.با عشـ*ـوه اومد طرفم....
    -خیلی داره خوش می گذره به رهام نه؟
    من:بهتره سرتون تو کار خودتون باشه ستوان.
    چادرشو کنار زد و درجشو نشونم داد.
    -سروان. از این به بعد سروان طناز الهام.....
    من:هه.در ضمن.یادتون نره سروان تمجیدی نه رهام.
    خودشیرینی کرده مقام گرفته. ای بابا چه دنیای مزخرفیه.شماره موبایل دکترو نداشتم؛ زنگ زدم پذیرش.
    -بفرمائید....
    من:ببخشید می خواستم بدونم وضعیت بیمار .... تغییری کرده؟
    -اجازه بدین من شیفتم تازه شروع شده.نخیر همونطور مثل قبله.
    من:ممنونم .
    -خواهش می کنم....
    من:دخترخاله، منو نشناختی؟
    -بهرااااد!دیوونه چرا نمیگی تویی.
    من:الآن شناختمتون.
    -ببین عزیزم وضعیتش تغییری کرد، خبرت می کنم. من باید برم ..به عمو سلام برسون.
    من:چشم...
    دخترخالم 38 سالشه.روشنک!خیلی خانم خوبیه، دوتا بچه داره. هردوشون منو دیدنی آویزونم میشن. خدایا خودت مهرانو کمک کن. به پانیذ رحم کن.
    رفتم خونه تیمی تا ببینم رهام در چه حاله.طبق معمول داشت به پانیذ درس می داد. پانیذ یکم مهربونتر از اوایل شده ،بیشتر لبخند می زنه. خیره شدم بهشون. رهام براش ریدینگ می خوند.از یه کتاب:
    پانیذ:مثل اون فیلمه. عاشقانه اما غمگین...
    رهام لبخند زد و آهنگ خوند.پانیذ هم زمزمه می کرد .میدونستم صداش قشنگه و وقتی یه آهنگ آروم میخونه قشنگتر میشه.

    i'm so tired of being here
    من از بودن در اينجا بسيار خسته ام

    suppressed by all of my childish fears
    سرکوب شده بوسيله تمامي ترسهاي کودکانه ام

    and if you have to leave
    و اگر مجبور به ترک من هستي

    i wish that you would just leave
    من آرزو مي کنم که تو هم اکنون ترکم کني

    because your presence still lingers here
    زيرا وجود تو هنوز اينجا پرسه مي زند (همراه من است)

    and it won't leave me alone
    و مرا تنها نخواهد گذاشت

    these wounds won't seem to heal
    به نظر مي رسد که اين زخم ها التيام نخواهند يافت

    this pain is just too real
    اين درد بيش از حد واقعي است

    there's just too much that time cannot erase
    و آن قدر زياد است كه زمان نمي تواند آن را محو كند

    when you cried i'd wipe away all of your tears
    وقتي كه گريه مي كردي ، تمام اشكهايت را پاك مي كردم

    when you'd scream i'd fight away all of your fears
    وقتي كه فرياد ميزدي من با تمام ترسهايت مبارزه مي کردم (و آنها را از تو دور مي کردم)

    and i've held your hand through all of these years
    و من در تمامي اين سالها ، دست تورا در دست داشتم

    but you still have all of me
    اما تو هنوز، تمام وجودم را در اختيار داري

    you used to captivate me by your resonating light
    تو هميشه با نور جادويي و طنين اندازت ، مرا شيفته خود مي ساختي

    but now i'm bound by the life you left behind
    اما اکنون در زندگي اي كه تو برايم به جا گذاشتي گير افتاده ام

    your face it haunts my once pleasant dreams
    تنها روياي دلپذير من چهره ي توست که همواره در مقابل من است

    your voice it chased away all the sanity in me
    اين صداي تو بود كه مرا مدهوش ساخت {تمام عقل و هوش را از من دور كرد}

    these wounds won't seem to heal
    به نظر مي رسد که اين زخم ها التيام نخواهند يافت

    this pain is just too real
    اين درد بيش از حد واقعي است

    there's just too much that time cannot erase
    و آن قدر زياد است كه زمان نمي تواند آن را محو كند

    when you cried i'd wipe away all of your tears
    وقتي كه گريه مي كردي ، تمام اشكهايت را پاك مي كردم

    when you'd scream i'd fight away all of your fears
    وقتي كه فرياد ميزدي من با تمام ترسهايت مبارزه مي کردم (و آنها را از تو دور مي کردم)

    and i've held your hand through all of these years
    و من در تمامي اين سالها ، دست تورا در دست داشتم

    but you still have all of me
    اما تو هنوز، تمام وجودم را در اختيار داري

    i've tried so hard to tell myself that you're gone
    به سختي تلاش کردم تا به خود بگويم {بقبولانم} که تو رفته اي

    and though you're still with me
    اگر چه تو هنوز با مني

    i've been alone all along
    من در تمام اين مدت تنها بود ه ام
    به هم نگاه می کردن و لبخند می زدن. رهام چرا داره اینکارو می کنه. عصبانی شده بودم. تو اون اتاق خالیه رفتم. عصبانی بودم از دستش .دستام می لرزیدن. از خونه زدم بیرون. حالم گرفته شد . ترجیح دادم برم بالا سر مهران. از دختر خالم اجازه گرفتم که برم بالا سرش....
    -بهراد 10 دقیقه دیگه بیا بیرون. اون اطرافشو درک می کنه از چیزای بد براش نگو.هرچی که دوست داره از اون براش بگو.....
    من:باشه ممنون.
    سلام. مهران اومدیم باهم حرف بزنیم. هرکی تو چشمام نگاه کنه حال دلمو میفهمه. تو نمیبینی اما اونایی که میبینن نمیفهمن. مهران چشماتو باز کن و ببین .حال و هوام تو چشمام معلومه. هرچی فکر می کنم نمیدونم چمه و از خدا چی می خوام. خاطره هام دارن لهم می کنن. براشون گریه کنم هم فقط اشکامو هدر دادم، بی خودیه.از یه جایی به بعد دلخوشیم بهم خورد .فقط به تو میگم ،حتی وقتی نماز می خونمم حواسم سر جاش نیست. صدام بغض داره. دلم تنگه، اما نمیدونم دلتنگ کیه.حتی تو اتاقمم با خودم غریبم. مهران خیلی درد بدیه که نتونی بگی تو دلت چیه. چی میگم من اومدم حرفای خوب بزنم گند زدم به همه چی. حرف زدن و سخنرانی بلد نیستم. یه چیز میگم بهت میدونم پانیذو قد تمام دنیات دوسش داری. اگه می خوای یه بار دیگه چشماش خیس و اشکی نشن برگرد. اون بهت نیاز داره. اون دوست داره توام دوسش داری و این حس قشنگیه. این حسو خراب نکن.
    -آقا بهراد!!!! گفتم 10 دقیقه 20 دقیقست اینجایی...
    من:ببخشید دخترخاله.الآن میام بیرون..
    -کیه؟دوستته؟
    من:نه . مربوط به پرونده جدیدمونه.
    -ناخواسته شنیدم گفتی پانیذ .نامزدشه؟
    من:نه! خواهرشه.اما خب خیلی بهم وابستن....
    -هی...!انشاءا... که خوب میشه .سخته به هرحال....
    من:دکترش چی میگه؟
    -فعلا ندیدمش.ولی خیلی خوشگله !
    من:وخیلیم پولدار...
    -معلومه.چندروزه اینجاست ،بوی عطرش از بین نرفته.لباساشم بسته بندی می کردن دیدم همه مارک بودن.
    من:من دیگه برم.به خاله سلام برسونین.....
    -به سلامت عزیزم.
    رهام رو تو در ورودی دیدم.سعی کردم وانمود کنم نمیبینمش.
    رهام:بهراد.وایسا....
    من:بگو کار دارم باید برم....
    -سلام...
    من:سلام.
    -مهران چطوره؟
    من:خوب نیست.شما خوش گذرونیتون تموم شد؟
    -خوش گذرونی؟
    من: تنها روياي دلپذير من چهره ي توست که همواره در مقابل من است ....رفتی درس بدی یا .... لا اله الا الله!
    -او او او یواش یواش پیاده شو باهم بریم.گفت یادم نیست اولشو بخون اگه بلدی.
    من:پپه نباش.طناز ریز به ریز آمارتو به طلوعی می ده.ارتقاهم پیدا کرده به خاطر جاسوسیش .شده سروان
    -دختره خیره سر!اه......
    من:داداش گلم توام شعرای مورد دار و تو ماموریت نخون.
    -بهراد٬إ! یه آهنگ بود ،همین...
    من:باشه.باشه نزن!خداحافظ.
    شونشو تکوندم و اومدم بیرون.به مامان هم سر بزنمو برم خونه.طفلکی این روزا تنهاست.من کم میرم دیدنش. نزدیکای اتاقش بودم شنیدم صدای جیغش میاد.دروباز کردم خدمتکار رفته بود برای نظافت. دستش خورده به عکس داییم و پرستار هم دستاشو به تخت بستن.این آلزایمرم نمیدونم چیه مامانمو درگیر کرده.عصبانی بودم، عصبی تر شدم و داد زدم سر پرستار تا دستاشو باز کنن.
    من:مامانم آروم باش عزیزم چیزی نیست .کاری نداشت من اینجام نمی ذارم دست بزنن...
    دستشو آورد جلو صورتمو لمس کنه...
    مامان:بهراد مادر گفتی این دفعه با شاداب میای.چرا نمیاد من ببینمش.؟
    سرمو برگردوندم اشکامو نبینه... دستشو بوسیدم :میارمش عزیزم، میارم.
    کمپوت باز کردم و دادم بخوره.اینجا میبینمش دلم تیکه تیکه میشه.تو خونه هم تنهاش نمیتونیم بذاریم. بابا بازنشسته که بشه برش می گردونم خونه
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    **********
    برای بابا چای میریزم.
    بابا:مرسی بهراد جان....
    من:بابا امروز مامان جیغ میزد . خدمتکار دست به عکس دایی زده بود....
    بابا:خدا نکنه دست یکی به حاج قاسم خدابیامرز برسه. اول منو نمیشناسه می گـه قاسم، اما یکم بعد میشناستم. باهم نهار می خوریم و دوباره فردا روز از نو.
    من:سراغ شادابو ازم گرفت....
    بابا:باید با دکترش صحبت کنم.
    من:پدر ببخشید من امروز خستم. میرم بخوابم.
    بابا:برو پسرم.شبت بخیر....
    حالا مثنوی خوندنش مونده .من برم چون اصلا حالم خوب نیست.
    *******
    پانیذ
    چرا هیچ خبری از مهران نیست؟ اونروزم پیام داد و بازم رفت.واسه ترم آخر تعداد واحداش کمه دیگه مگه چندتا امتحان داره.دلمم که مثل سیر و سرکه می جوشه. سعی می کنم زیادم با رهام متفرقه حرف نزنم. حالا میگه دختره قاطی داره یه بار میگه باهاتون حرف نمی زنم، بازم حرف میزنه. از بابک هم پرسید جوابمو نداد.این چه اسیری ایه بابا برام درست کرد.اگه میذاشت پیش مهران بودم دیگه اینجوری نمیشد.هر چی هم زری رو می پام دیگه راجع به مهران حرف نمیزنه.دلم برای ساز زدن تنگ شده. رفتم بیرون.یه پیانو تو پذیرایی دیده بودم نشستم پشتش و زدمو خوندم
    دوست دارم دوست دارم
    دوست دارم دوست دارم
    قد تموم آدما
    قد تموم عاشقا
    دل بردی و پنهون شدی
    دل بردی و پنهون شدی
    از من چرا ای بی وفا
    از من چرا از من چرا
    عاشق شدم عاشق شدم
    عاشق شدم عاشق شدم
    از چشم من پنهون نشو
    از چشم من پنهون نشو
    تنها شدم تنها شدم
    تنها شدم تنها شدم
    تنها نرو تنها نرو
    تنها نرو تنها نرو
    پر می کشی تا آسمون
    من خسته بی بال و پر
    پر می کشی تا آسمون
    من خسته بی بال و پر
    روزی که برگردی دگر
    از من نمی بینی اثر
    روزی که برگردی دگر
    از من نمی بینی اثر
    روزی که برگردی دگر
    از من نمی بینی اثر
    دوست دارم دوست دارم
    دوست دارم دوست دارم
    قد تموم آدما
    قد تموم عاشقا
    اشکامو پاک کردم.همه پشتم وایساده بودن و دست می زدن. بابا هم از بالا نگاه می کرد. حالم بده نمیدونم باید چیکار کنم. دلم واسه عمو و مهران تنگه.بابا صدام کرد تو اتاقش
    بابا:از مهران خبر داری؟
    من:نه نمیدونم. بعد اون روزی که شما گفتین بریم برف بازی خبر ندارم
    بابا:باشه.
    من:با اجازه.
    نشستم کف اتاق رو زمین. دل شوره ولم نمی کرد. چی می خواد بشه .طاقت نیاوردمو به رهام اس دادم.
    من:سلام.ببخشید مزاحمتون شدم. چی شد پیگیری کردین؟مهرانو زیرنظر دارین؟
    جواب نمی داد. بعد از یکساعت بالاخره جواب داد.
    -سلام خانم ریاحی شبتون بخیر .بله بچه ها مواظبشن...
    یکمی خیالم راحت شد و خوابیدم.
    ***********
    رهام
    ده روزه مهران کماست.دیگه طاقت ندارم اینجوری ببینمش.همه نگرانش شدن.اما نذاشتم بفهمن که اینجاست. دکتر فاتح رو هم بعضی وقت ها میبینمش.امروز پیششونم.تسبیح به دست بالای سر مهرانه.جز خدا هیچ کسی نمی تونه خوبش کنه. دکتر فاتح اومد بیرون.دست گذاشت رو شونم...
    -توام جای پسر من. میتونم رهام صدات کنم؟
    من:اختیار دارین بله.
    -رهام جان تو تشییع مهرداد خدابیامرز یه آن دیدیم پانیذ بغـ*ـل داییش افتاده و مهران با دیدن پانیذ زمین افتاد...دوتاییشونم وضعیت خوبی نداشتن.پانیذ سکته قلبی کرده بود. برای یه لحظه قلبش از تپیدن ایستاد.مهران هم که سر دردای شدیدی داره ،اگه شوک یا فشار عصبی بهش وارد بشه تو موارد قوی احتمال کماست.دوبار پانیذ رفت و تیم پزشکی برش گردوند، البته که به خواست خدا بوده.عقیدم این بود مهران بالای سر پانیذ باشه، پانیذ بهوش میاد و زمانی که حضور مهرانو بالای سرش احساس کرد چشماشو باز کرد.تا دیر نشده باید به پانیذ بگیم.
    من:آقای دکتر خب بازم احتمالش هست ببینتش و خدایی نکرده.......خیلی نگرانشه.نمیشه.
    -زمان طولانی شه ،برگشتنش سخته.
    من:یه فکری می کنم.....
    پانیذ دختر مقاومیه اما در برابر مهران نه.میدونم اگه بیاد یه چیزیش میشه.اومدم خونه.همه بدنم درد میکرد، احتمالا سرما خورده بودم. سرمو بردم زیر پتو و خوابیدم.
    مامان:رهام پاشو ادارت دیر میشه....
    من:مامان فقط پنج دقیقه.
    رفت اما بعد از 10 ثانیه با یه صدای وحشتناک بیدار شدم.ساعتو کوک کرده بود.
    من:مامان...........
    -بیدار نمی شدی مجبور شدم.پاشو بعدا غر غراشو سر من میکنی.تو کی زن میگیری از دستت راحت شم...
    آستینای تی شرتمو پوشیدم و میخواستم سرمو ببرم جلو که بهش گفتم....
    من:انقدر اذیتتون می کنم؟
    -پاشو دیگه..
    پتو رو برداشت و پرت کرد گوشه اتاق.صبحونه نخوردم یه قلوپ چای خواستم بخورم که .......
    آهان خودشه همینه.باید با یه ترفندی فیلمایی که با مهران داره رو ازش بگیرم.براش اس نوشتم:
    لطفا هر فیلمی که با مهران داری رو بزن رو سی دی .مهران خواسته براش ببرم.
    جواب داد:باشه حتما....
    این برای چی این موقع صبح بیداره؟
    نوشتم:فکر نمی کردم بیدار باشین.
    نوشت:نخوابیده بودم تا بیدار شم.منتظرتونم.دیر نکنید.
    دیگه جواب ندادم.
    ماما:رهام باز که برق گرفتت...
    خندیدم....
    مامان:سر صبحی با کی حرف میزنی؟
    من:مامان..........خدافظ.
    فیلمارو آماده کرده بود. 7 تا سی دی بود. برام نوشت:سی دی بیشتر نداشتم، اونایی رو که دوست داشت زدم. بهش بگین بقیه رو هم خواست فلش بده.....
    سر تکون دادم.
    کلاس که تموم شد به بهراد زنگ زدم .یه مانیتور و بذارن اونجا هرطوری شده.
    همه چی رو آماده کرده بود.
    بهراد:واسه چی می خوایش؟
    من:لپ تاپتو بده.به این وصله دیگه؟
    بهراد:آره.....
    پانیذ رو سی دی ها نوشته بود که توشون چیه.فیلمایی که مهرداد توشون بود رو پلی کردم.
    "آهنگ تولدت مبارک پخش می شد..........
    مهرداد:پانیذ خانومی٬گل ناز عمو بخنده ببینم.بخند عسلم تولدته.
    مهران با برف شادی اومد:بخند به روی دنیا دنیا به روت بخنده بخند که.....
    مهرداد:مهران بیا بدو عکس بگیریم...
    دوربینو تنظیم کردن و سه تایی عکس گرفتن...
    مهرداد:عزیزدل عمو مهرداد حالا شمع هارو دوتایی فوت کنین.
    پانیذ:اولش یه آرزو...
    دست مهردادو مهرانو گرفت و گذاشت روی قلبش.کیکو آورد بالا سه تایی فوتش کردن.
    مهران:تولدت مبارک بهترین آجی دنیا..
    کادوشو بهش داد.
    یه جعبه موزیکالی قلبی شکل .بازش که می کرد فرشته ها بیرون میمودن و میرقصیدن. تو دستاشون یه گردنبند بود....
    پانیذ لپ مهرانو محکم بـ*ـوس کرد.
    مهرداد:حالا نوبته کادوی منه...
    پانیذ خوشحال نشست روبروش.
    مهرداد:یه آرزو کن...
    چشماشو بست.
    مهرداد:حالا کدوم چشمته؟
    پانیذ به راستی اشاره کرد.
    مهرداد:قربون اون چشمای نازت برم .تولدت مبارک...
    کادوشو بهش داد.
    یه گوی کریستالی بزرگ که توش یه قلعه بود و وقتی روشنش می کردی برف می بارید.
    پانیذ:عموووو!!!!!!!عاشقتم....
    یه دستبند هم بست به دستش.
    پانیذ:عمو کی صورتتو اصلاح می کنی؟
    مهرداد:برای چی؟
    پانیذ: میخوام بوست کنم.
    مهرداد اخم کرد پاشد پشتشو کرد به پانیذ.پانیذ ناراحت شد.از کنار سرش اومد پیشش.
    مهرداد:خانم خوشگله؟
    پانیذ ترسید، جیغ زد.
    مهرداد:حالا بدو بیا بغـ*ـل عمو....
    منو بهراد اشک تو چشمامون جمع شده بود .مهرداد خیلی مهربون بود.
    مهران:عمو حالا منو پانیذ می خوایم یه کادو بهتون بدیم...
    مهرداد:چی؟
    پانیذ چراغارو روشن کرد....
    مهرداد:مینوش......تو...تو اینجا؟
    مینوش:آره منم. درست میبینی!
    مهرداد:پانیذ!!
    پانیذ:عمو فکر مهران بود.
    مهران:آخه عمو من توضیح دادم به مینوش خانم که اشتباه می کردن.شما اونشب پیش مابودین و پانیذ مریض بود.
    مهرداد مهرانو بغـ*ـل کرد.پانیذ آهنگ گذاشت .مهران و مهرداد با هم می رقصیدن و اداهای بامزه در میاوردن. پانیذ هم می خندید اما معلوم بود از ته دله.کیک و غذا رو خوردن.
    مهرداد و مینوش که رفتن مهرانو دوربینو برد جلو....
    مهران:پانیذم؟
    پانیذ:جونم.
    مهران:بگو چی؟
    پانیذ:چی؟
    مهران:بگو چی آرزو کردی؟
    پانیذ:آرزو کردم همیشه پیش تو عمو مهرداد بمونم...
    مهران:تاریخو اعلام کن...
    و بعد فیلم قطع شد."
    من:مهران تولد خواهرته.عموتم هست دیدی؟دیدی چقدر همتون خوشحالین؟دیدی.......
    گریه نذاشت حرفم کامل شه اومدم بیرون.بهراد باهاش حرف میزد بعد پیشونیشو بوسید و اومد بیرون.
    بهراد:رهام جیگرم داره کباب میشه.حقش این نیست به خدا.به مهندس بگو.ماهرچقدرم بهش محبت کنیم جای محبت پدرشو نمیگیره.
    من:برفرضم که گفتیم .می دونی چیکارت می کنه؟
    بهراد:نمی خوام به خاطر من.... آخه....
    من:تقصیر تو نبوده که.اگه منم بودم تشخیص نمی دادم.اما اگه مهندس مهرانو تو این وضعیت ببینه دنبال مقصر می گرده....
    درست میشه.بهت قول می دم.بسپرش به حضرت ابوالفضلی که مهرداد تو همه کارا ازشون کمک می خواست. حامد بهم گفت.
    بهراد:وای.......دارم دیوونه میشم.اگه حواسم جمع بود....
    من:بهراد جان ، خودتو اذیت نکن.
    بهراد:10 روزه وضعیتش فرق نکرده.چجوری درست میشه؟
    من:ناامید نباش.
    سه روز همینکارو انجام دادیم. اما هیچ نتیجه ای نداشت.
    امروز از پانیذ کوییز میگیرم.مشغوله و جوابارو مینویسه.بهم گفت بالا سرم نباش.رفتم بیرون نشستم.اتفاقا خوب بود میتونستم یکمی زیر نظر بگیرم ویلا رو.زری اومد رد شه منو دید.....
    زری:شما نباید پیش پانیذ باشین الآن؟
    اه اه کریه تر و چندش تر از این زن بازم خودشه.خانما عروسیم برن انقدر آرایش نمی کنن.
    من:شما دیرتون نشه؟
    شال و کلاه کرده بود. نمیدونم کجا می رفت .
    زری:دبیرشم عین خودشه.
    رفت پایین... یه تک به بچه ها زدم که حواسشون باشه تعقیبش کنن. خندم گرفته بود ،پانیذم حتما حالشو میگیره که اینجوری گفت.... میخواستم از پانیذ حالگیری کنم، ببین به کجا رسیدم. انقدر خوبه که اصلا دیگه بهش فکر نکردم. نمیتونم جلوش مغرور باشم. جلوی پانیذ و مهران، من انگار هیچم......
    پانیذ تموم کرد و بعدش صدام کرد .عالی بود...
    من:عالی مثل همیشه...
    پانیذ:دیگه نمیاین از فردا؟
    من:آخه شما بلدین همه مباحث رو.
    پانیذ:تا کنکور یادم میره..... اگه میشه تشریف بیارین دوره کنیم.
    من:چشم.فردا میبینمتون.
    هرچی به بهراد زنگ زدم جواب نداد. میخواستم باهم بریم دیدن مهران .ماشینو پارک کردم نگهبان نذاشت برم تو کارتمو نشون دادم و رفتم داخل. مهران تو بخش مراقبت های ویژه نبود.خدایا.....نکنه.......نههه!!!!!!! چرا اینکارو باهامون کردی؟ زود بود. چشمام سیاهی می رفت خودمو کشون کشون رسوندم به ایستگاه پرستاری
    -آقا مشکلی پیش اومده؟حالتون خوبه؟
    خواستم حرف بزنم افتادم بغـ*ـل یکی.
    بهراد:رهام حالت خوب نیست؟
    من:نه نیست.تو چرا سیاه تنت نیست؟
    بهراد:برای چی؟
    من:مهران....اون رفته..
    بهراد:پاشو خل بازی در نیار. تو اتاقشه.منتقلش کردن بخش..... منتظریم بیدار شه.دیشب از کما برگشته.
    من:آره؟..جون رهام؟
    بهراد:آره پاشو.
    خودمو جمع و جور کردم.این شادی رو با هیچی تو دنیا عوض نمی کنم.حدود 15 یا 16 روز تو کما بود.ولی الآن.. خدایا شکرت.
    شب بیدار شد.حالش برخلاف تصور دکترا خوب بود.یه معجزه دیگه.شفاشو حضرت ابوالفضل از خدا گرفتن. دکترا می گفتن چون زمان اغما زیاد بوده ممکنه فلج بشه اما مهران راحت میتونست پاهاشو تکون بده.
    من:خوبی دوستم؟
    لبخندی از رو درد زد:خوبم.پانیذ خوبه؟
    من:ندیدمش ولی خوبه.
    دروغ گفتم هر روز پانیذو می دیدم.
    بهراد:آقا مهران بهترین؟
    مهران:خوبم ممنون.
    من:مهران جان بهراد برای من مثل برادره.
    مهران:پس دوست منم محسوب میشه...
    بهراد رفت جلو باهم دست دادن.صورتشو کشید به صورت مهران:خیلی ماهی داداش...
    مهران:رهام عمومو دیدم.
    من:چیزی هم بهت گفت؟
    مهران:نه فقط خندید و گفت تومال اینجا نیستی.زود اومدی.
    من:کجا بودین؟
    مهران:کنار یه نهر.آب شفاف و زلال ازش رد میشد.هوا خنک بود.صدای بلبل میومد...
    رفتم تو فکر.پس یه همچین آدم خوبی فقط از سر کینه توزی کشته شده .هیچ خلاف و چیز دیگه ای وسط نبوده.باید دنبال قاتل باشیم.شکمون به مهرداد بی خوده .منو ببخش آقا مهرداد.این گزارشو برای سرهنگ بنویسم با تیپا پرتم می کنه بیرون.
    مهران:یادته روز اول می گفتی خلاف کاره؟خلاف کارو می برن تو اون جای قشنگ؟
    رهام:میدونم..معذرت می خوام....
    مهران:ماشینم کجاست؟
    رهام:همونجا ....به پانیذ گفتم امتحان داری و به باباتم گفتم رفتی سفر.
    مهران:مرخصم نمی کنن؟
    بهراد:یک روز نشده که بهوش اومدی.اون دارو برات مثل سمه.بذار ازت آزمایش بگیرن مطمئن شیم که اثراتش از بین رفته بعد.
    مهران:آخه دلم برای پانیذ یه ذره شده!
    من:با دکتر صحبت می کنیم...
    بهراد:صحبتم کردی، بینیشو نمیبینه؟
    مهران:راست میگیا....
    من:اما یه سوپرایز برات دارم.
    لپ تاپو به تلویزیون اتاقش وصل کردیم و فیلما رو براش گذاشتیم.تو چشماش اشک پر شده بود.می خندید و بعضی جاها توضیح می داد برامون
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    *******
    بهراد
    هرکدوم از فیلما رو میذاشتم برای مهران.بیهوش بود و نمیدید اما دکترا می گفتن حس می کنه اطرافشو. توی هر فیلم به رفتارای مهرداد نگاه می کردم، محاله این قلب مهربون خلافکار باشه.توی موسسشون هم که بودم همه رو سرش قسم میخوردن. محو تماشای پانیذ و مهران بودم که چه عاشقونه همو دوست دارن و مهرداد چقدر دوسشون داره.تو نگاهای هر سه شون عشق بهم موج می زنه. رفتاراشون عین همه.خندیدناشون، نشستناشون و یا مدل حرف زدنشون.اما چرا هرجا که هستن با مهردادن یا تنهان؟پس مهندس و خانومش چرا نیستن.
    چقدر یهویی دلم خواست یکی رو دوست داشته باشمو اونم مثل پانیذ دوسم داشته باشه! خب خواست دیگه چیکار کنم. از پیش مهران اومدم بیرون ضعف کردم یه شیر و کیک برای خودم گرفتم.شیر کاکائومو تکون میدادم تا بهم بخوره. پشت پنجره وایسادم تا مهرانم ببینم.بطری رو بردم بالا یه چیزی دیدم که شیر پرید گلوم. دویدم تو . نگاش کردم. اما مهران تکون نخورد.با نا امیدی نشستم رو صندلی کنارش .پشت دستشو نوازش می کردم.انگشتش تکون خورد. اشتباه ندیده بودم مهران برگشته. دویدم به دکترش خبر دادم. تیم پزشکی بالا سرش حاضر شدن، خیلی خوشحال بودم اما از خوشحالی نمیتونستم حرف بزنم .به زور به دکتر فاتح تونستم خبر بدم اونم بریده بریده نفهمیدم چی گفتم اصلا. رهام به کل یادم رفته بود یعنی میگفتمم فردا پانیذو ول می کرد میومد اینجا .مهرانم راضی نیست که خواهرش از درس عقب بمونه. خواستم ظهر که اومد سوپرایز شه.یعنی اگه طوریش میشد منم میمردم.خوشحالم که برگشت.
    تیک تاک ساعت حوصلمو سر می بره.مهران هم فعلا چشماشو باز نکرده.خسته بودم.چشمامو مالیدم.دستامو بردم پشت گردنم یه کش وقوسی به خودم دادم.رفتم بیرون. صدای جیغ و داد میاد.از اتاق بغلیه.رفتم ببینم چه خبره!یه پسر جوون رو تخته. مامانش جیغ میزنه و التماس می کنه پاشه.دکترش میاد بیرون پرستارا روش ملحفه سفید می کشن.
    دست می برم تو موهام.سرم انگار می خواد منفجر شه.مشتمو گذاشتم رو دیوار و سرمو تکیه دادم به سرامیک های دیوار.خنکه.آرامش بخشه.احساس می کردم تو حرفم انقدر مرگ دیدم دیگه برام عادی شده اما نه نشده.خواستم برم بیرون رهامو دیدم.رو هوا گرفتمش.فکر می کرد مهران رفته.آرزومه جای مهران باشم .رهام پیشمون موند تا مهران بیدار شه. چشماشو که باز کرد ،اولین چیزی که خواست پانیذ بود.اما خب چون نمیدونست؛ بالا سر داداشش نبود .براش فیلمارو گذاشتیم حال و هواش یکم عوض شه.با رهام دوتایی موندیم مواظبش باشیم. از فردا شبم یه نفر میاد کمک دستم . توی هر شیفت فقط میذاشتیم یه پرستار بره بالا سرش.داروهاشو کنترل می کردیم.راست می گن مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسه.دکترش اجازه داد که مرخص شه.دکتر زیبایی هم گفت بره ویزیتش کنه. بدون نوبت ویزیتش کرد.
    -خب آقای ریاحی تمومه.می خوام پانسمانشو باز کنم.
    مهران:دکتر زود نیست؟
    -نه عزیزم.دیر هم هست.یک هفته پیش باید باز میشد.
    مهران:سوراخاش یکی شده؟
    -کاملا.
    آینه رو داد دستش و گفت ورمش هم خوابیده. بینیش خوش فرم تر شده بود.قبل عملم قشنگ بود.
    مهران:من باید با شما برم خونه؟
    من:آره نمیخوای بیای بگم رهام بیاد..
    مهران:نه....فرقی نداره که.ممنون.........
    وسط راه کنار یه فروشگاه نگه داشتم و باهم خرید کردیم.آروم راه می رفت. می گفت اینطوری راحت تره.دستشو گرفتم تا بهم تکیه کنه.خرید کردیم....
    مهران:خرید یه سالو یه جا انجام میدین؟
    لبخند زدم:نه بابا اینا که خوراک دو روزه.
    همه چی خریدم.رسیدیم خونه.....
    من:مهران جان شما برو بالا منم میام الآن.
    مهران:اینارو برای چی میاری بالا؟
    من:برای شماست.
    دست گذاشتم پشتشو رفتیم بالا......
    مهران:واقعا شرمندم کردی.بذار من بدم پولشو نه نگو...
    بهراد:اصلا حرفشم نزن.
    درو باز کرد؛ یه چیزی از بالا آویزون شد... دوتامونم ترسیدیم. یه آدمکی بود که دار زده شده بود.
    من:کثافتا تا اینجام اومدن.
    مهران:دیگه واقعا می ترسم...
    من:رهام بیاد ببینیم باید چیکار کنیم.
    وسیله هارو گذاشتم رو اپن.
    مهران:ببخشید اینجا یکم شلوغه .
    من:عیبی نداره میفهممت.آدم بعضی وقتا از همه چی میبره و حوصله هیچ کاری رو نداره.
    مهران:شما خواهر داری؟
    من:خواهر؟....نه.....
    مهران:اما من عاشق خواهرمم.تنها چیزیه که دارم.
    من:یه سوال بپرسم نمیگی که فضولم؟
    مهران:نه خواهش می کنم.
    من:چرا تو فیلما پدر و مادرت پیشت نیستن؟
    مهران:ما یه نفرو داشتیم که برامون همه چی بود.
    من:عمو مهرداد؟
    مهران:دقیقا.مامان و بابا م عاشق کارشون بودن تا ما.هرروز از صبح تا شب، سر کار بودن.
    رو به پنجره ایستاد.دست گذاشتم رو شونش.
    من:حالا کمکم کن اینجا رو مرتب کنیم.
    مهران:نه فردا میگم خدمتکار میاد...
    بازوشو گرفتم و بردمش آشپزخونه.فکر کنم سرش درد می کنه.میخواستم کمکم کنه اما حالشو که دیدم، پشیمون شدم......
    من:مهران جون برو بخواب من هستم......
    مهران:آخه........
    من:چقدر تعارف می کنی برو دیگه.این دفعه دیگه خواهش نمی کنما.......
    دستمو بالا آوردم و چند بار تکون دادم تو هوا. یعنی کتکت میزنم اگه نری!
    لبخند زد:پس ببخشید.....
    خونشو براش مرتب کردم، ظرفارو چیدم ماشین شست.
    خریدامونم جا دادم تو کابینتا. زنگ زدم دختر خالم.باهاش راحت بودم.
    دستور یه سوپو گرفتم و برای مهران پختم.آب میوه هم براش گرفتم.یه بار غفلت کردم داشتم به کشتنش میدادم حالا هرکاریم انجام بدم واسه جبرانش کمه.
    رهام زنگ زد....
    -کجایین بهراد؟چرا بیمارستان نیستین؟
    من:خونه مهرانیم.منتظرتم..
    *************
    رهام:بهراد چیکار کنیم حالا؟
    من:نمی دونم.احساس می کنم خودشم روحیشو باخته.
    رهام:ببین مگه قرار نیست یه ماه دیگه بره آلمان؟
    من:خب.می دونم چی می خوای بگی .وکیل باباشم دنبالش بود اما درست نشده.
    رهام:اگه بشه فرستادش یه کشور دیگه و بعد یه ماه از اونجا بره آلمان عالی میشه.
    من:مگه الکیه؟خونه میخواد ؛پول می خواد.
    رهام:پول داره ،خونه هم پولایی که من از مهندس گرفتمو میدم میبره یه اتاق اجاره میکنه.بسش نیست؟
    یه بشکن زدم......
    من:میلاد !پیداش کردم....
    رهام:اون که سنندجه.
    من:نه خیلی وقته رفته ترکیه پیش خونواده مادرش..
    رهام:خب؟
    من:یه دایی داره تو اینترپله. سروان زیاناک......
    رهام:باهاش در ارتباطی؟
    من:آره یه شب درمیون چت می کنیم.حالا اگه بخوای منم میتونم یک ماه مرخصی بگیرم.کار اون یکی پرونده تموم شده .برا اینم کار خاصی انجام نمیدم. واسه حال خودمم خوبه.بابارم میبرم.......
    رهام:واقعا میگی؟
    من:آره.
    رهام:خطر براش کاملا جدیه . وقت فکر کردن نداریم. باید بفرستیمش.دنبال کاراش باش.منم اینجا کارای پذیرششو انجام میدم.
    من:مهندس چی؟
    رهام:بهش میگه که میره ترکیه برای گردش.مطمئن باش پولو بهش میده.
    من:سعی کن آمادش کنی.برم بیدارش کنم، سوپش آمادست.
    رهام:نه.دکتر فاتح می گفت باید خودش بیدار شه.
    من:باشه.تو میخوری؟پانیذ چطور بود؟
    رهام:چی شده نگران پانیذ شدی؟
    من:یهویی......
    مشکوک نگاهم کرد.
    رهام:یهویی؟!
    من:رهام خجسته ایا!
    پا روی پا انداختم و خونسرد نگاهش کردم.....
    رهام:نمی دونم کی خوبه کی بد! میگم خوشبحال شوهرش.نه؟
    من:هیس...........
    دستمو گذاشتم رو دهنش.
    من:زهرمار الآن میشنوه پدرمونو در میاره....
    رهام:حواسم نبود.
    من:خب حالا چرا؟
    رهام:خیلی شخصیت جالبی داره.مثل همه دخترا آهن پرست نیست.واسش پول مهم نیست...
    من:چون از اول داشته.
    رهام:نوچ.....چون نفسش غنیه.ربطی به پولدار بودن یا نبودن نداره.شخصیت خاصی داره.جالبه...
    من:می خوای من شوهرش شم خوشبحالم شه؟
    رهام:مگه خودم مردم؟
    من:بسه چرت و پرت نگو.بیا بریم رو تراس چای بخوریم.
    *******
    مهران
    بعد از 15 روز کما که بهوش اومدم حال خوبی نداشتم .سرم گیج می رفت.دکترا می گفتن طبیعیه.پانسمان بینیمو برداشت.خوشگل شده بود.دوست داشتم مثل برای پانیذ باشه اما نشد.رهام و بهراد برام خیلی زحمت کشیدن ولی واقعا خدا بهم رحم کرد.خدایا مرسی از زندگی دوبارم. مرگ وحشتناکه.بهراد بهم گفت بیام استراحت کنم. وقتش بود زنگ بزنم به پانیذ.منتظر شدم جواب بده....
    -سلام عزیز دلم.
    من:سلام آجی خوشگلم.دلم برای صدات تنگ شده بود.
    -منم عزیزم.اما خب........درسات مهمترن.
    من:پانیذ؟
    -جونم؟
    من:چه خبر؟بابا خوبه؟
    -اونروز حالتو میپرسید.
    آه کشیدم.....
    -مهران؟
    من:جونم؟
    -حالت خوبه؟
    من:آره...
    -قرصاتو خوردی؟
    من:او..ممم..
    -نخوردی نه؟سرت درد می کنه؟بیام؟
    من:نه خوبم.میخوام بخوابم...
    -بخواب عزیزم.
    من:میشه گوشی رو بذاری روی قلبت صدای نفسا و قلبتو بشنوم؟
    -ای جونم...باشه....
    این آرامشو دوست دارم.خیلی زود خوابم گرفت....
    *****8
    از اتاقم اومدم بیرون. رهام خوابیده بود و بهراد نشسته بود تلویزیون بی صدا نگاه می کرد.
    من:رهام چرا اینجا خوابیده.دوتا اتاق که هست.....
    بهراد:بیدار شدی؟گفت ناراحت میشی.
    من:بیدارش کن بره تو اتاق کناری من.
    بهراد:قفل درتو فردا باید عوض کنیم.
    من:باشه.
    بهراد:بشین پشت میز.رهامو بیدار کنم بیام بهت شام بدم.
    میز چیده بود. یه لیوان برای خودم آبمیوه ریختم و خوردم.بهراد اومد با لبخند رو لبش.
    بهراد:دکتر گفت فعلا غذای آبکی بخوری.
    برام سوپ کشید.
    من:کار پانیذه اینا؟
    بهراد:کار سرآشپز بهراده.اینم دستور پختشه.از دختر خالم پرسیدم.
    بوش کردم ،خوب بود.
    من:حسابی به زحمت افتادین ببخشید....
    بهراد:خواهش می کنم.
    من:اگه عمو هم دوتا فرشته نجات مثل من داشت هیچوقت........
    اشکم ریخت رو دستم.
    بهراد:قسمت!
    سوپو خوردم.خوش مزه بود.
    من:بهراد جان شما برو بخواب فردا باید بری سر کار.منم اینارو جمع و جور می کنم.
    بهراد:باهم جمع می کنیم....
    من:مرسی که اینجاهارو مرتب کردین.
    بهراد:فدامدا
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ******
    رفتم دانشگاه.چهارتا محافظ هم بودن .از پشت سر مواظبم بودن با ماشین بهراد رفتم.ماشینم مونده بود روبروی کافی شاپ.
    باربد و آرین تا دیدنم اومدن طرفم.....باربد دست انداخت دور گردنم.
    باربد:ماشین نو مبارک.
    من:سلام.
    آرین:سلام داداش...
    باربد:ماشین خودتو چیکار کردی؟
    من:سلام بلد نیستی؟
    باربد:سلام.
    من:ماشین خودم نیست.مال دوستمه.مال خودم خونست.
    باربد:ببینمت.
    لبخند زد:دماغه رو چیکار کردی؟بینی عمل کردت تو حلقم.تو که میگفتی بمیریم دست بهش نمیزنی؟
    من:شد دیگه.
    آرین:مگه عمل کرده؟
    باربد:بله. غیبت داشتن پس بیمارستان بودن.پانیذ مجبورت کرد؟
    اخم کردم:نه.
    تو سالن بودیم؛ همه یه جوری نگام می کردن... منم طبق معمول به هیچکدوم محل نمیذاشتم.
    من:باربد بد شده مدلش؟
    باربد:از قبلشم بهتره.چهرت خیلی عوض شده.مدل جدیده مخ زدنه دیگه؟
    من:خفه شو بابا.سه ساله اینجاییم مخ کی رو زدیم؟البته تو ماشالا.......
    باربد:تو توجه نمی کنی.می خوای اسماشونو بگم چشمک بزنی بهشون از فردا آویزونت بشن؟
    من:نه خدا خیرت بده.
    باربد:امتحانا هفته بعد شروع میشه.
    من:میدونم......
    رسیدیم کلاس. نشستم پشت.
    کلاسم تموم شد. به جز محافظا یه اپیروس مشکی دنبالم می کرد.شیشه هاش دودی بودن نفهمیدم.زنگ زدم رهام...
    من:دارن دنبالم می کنن چیکار کنم....الو...رهام...میشنوی؟
    -شما لطف کنید بپیچید .
    من:کجا بپیچم؟
    -سرشون رو گرم کنید.
    باشه خودم میدونم چیکارشون کنم.یکی از ماشینای محافظا اومد کنارم تا نذاره اپیروسه کنارم وایسه.سر سومین چهارراه وانمود کردم میخوام صاف برم تو آخرین لحظه پیچیدم. افتادم تو بزرگراه.ورودی نداشت تا بتونن برگردن.از سومین خروجی رفتم سمت خونه. چقدر ترسیده بودم... ماشینو ول کردم وسط پارکینگ و اومدم بیرون. انقدر بهش فشار آوردم داغ کرده بیچاره. تکیه دادم به ماشین. نمیدونستم چیکار کنم. امنیت نداشتم. کلید خونمم داشتن. رهام و بهراد گفتن می خوان بیان پیشم. شب بود که اومدن.ماشینمم آورده بودن.سوئیچ بهرادو پس دادم.
    رهام:محافظا پشتت بودن؟
    من:آره....
    رهام:صبح زنگ زدی نتونستم خوب صحبت کنم ببخشید.
    بهراد:مهران از دست اینا هرکاری بر میاد هرکاری.بعید نیست یه شب که تو خونه خوابی.......
    من:چیکار کنم؟نمی خوام بابام بفهمه....
    رهام:منو بهراد یه فکرایی کردیم همه چیز هم آمادست.فقط مونده تو راضی شی.
    من:چی؟
    رهام:تا ویزا و پذیرشت درست شه٬با بهراد بری ترکیه.
    من:بهراد مگه اداره نداره؟نه نمیشه!
    بهراد:نه مرخصی میگیرم.می خوام حال وهوام عوض شه.
    من:یه بار پانیذو تنه گذاشتم مطمئنم الآنم نبخشیدتم.به امید اینکه هر سه هفته یه بار میبینتم سر می کنه.اگه یهویی برم......تنها میشه...
    رهام:پس چجوری می خوای بری آلمان؟
    من:با بابام می خوان بیان پیشم. تازه شاید مقصرو بابام بدونه نه منو.
    بهراد:میفهمم سخته.اما پانیذ دلش نمی خواد داداشش بمیره....
    من:نه نمیفهمین.نمیدونین اینروزا که پیششم نیست چقدر برام سخت می گذره.
    رهام:می خوای بمونی و مثل عموت ...........! ببین داداش گلم ،مهران جان زندگیت ارزششو داره که به خاطرش بجنگی.
    حداقل به خاطر پانیذ.5 سال دیگه 10 سال دیگه وقتی فهمیدن دیگه نمیتونن پیدات کنن بیخیال میشن توام برمیگردی.این تنها راهه.
    من:اگه من نباشم پانیذو می کشن.
    رهام:کی گفته؟
    من:اصلا دلیل اینکه بابام ماهارو جدا کرد ،می خواست از پانیذ بیشتر مراقبت کنه.اول اونو تهدید کرده بودن.
    بهراد:خب چرا تو رو هم نبرد پیش خودش؟
    من:نمیدونم......سوالیه که صددفعه از خودم پرسیدم....
    بهراد:اصلا این چیزا مهم نیست.تو باید بری.اینجا رهام هست حواسش به پانیذ هست.باباتم که مراقبشه.
    من:پس بذارین به پانیذ بگم....
    رهام:نه تو باید بی خبر بری.به باباتم بگو میری گردش.پانیذ هم چه الآن بفهمه چه یه ماهه دیگه فرقی نداره،
    بهت قول میدم یه مو از سرش کم نشه.عین چشمام ازش محافظت می کنم...
    بهراد پاکت پول گذاشت رو میز.
    تعجب کردم.
    من:این چیه؟
    بهراد:هدیه منو رهام به تو!
    من:برای چی؟
    رهام:این سفرو ما برات تدارک دیدیم پس خرج و مخارجت برعهده ماست.
    من:لازم باشه تو حسابم دارم، بردارین پاکتو.
    رهام:پیشت باشه.....
    من:از بابا میگیرم.
    پاکتو هل دادم طرفش......
    بهراد:این همون پول باباته.....
    من:یعنی چی؟
    رهام:پانیذ بهت گفته دبیر خصوصی داره؟
    من:آره...
    رهام:دبیرش منم.
    من:چی؟تو؟مگه درسای تجربی رو بلدی؟
    رهام:قصش مفصله .برای پیدا کردن قاتل عموت وارد خونه بابات شدیم اما خب چیزای جالبتری پیدا کردیم که مربوطه به یه پرونده قدیمی.اینا دستمزدیه که بابات به من داده برای تدریس.
    من:زحمت کشیدی برای پانیذ.این دستمزد وقتایی که براش میذاری!
    رهام:ازم نگیری ناراحت میشم.من به خاطر پول نرفتم اونجا که.
    من:خوب یاد میدی درسارو بهش؟
    رهام:اینا برگه های کوییزشه.ببین...
    من:چقدر سخت گیری....
    رهام:می خواستم همه جوره امتحانش کنم و بفهمم که آمادست یا نه...
    من:میدونه پلیسی؟
    رهام:خودش بهمون خبر داد جونت در خطره.آره با اون همه گریم شناختم....
    خندیدم:حتما قیافه حق به جانب گرفت به خودش و جناب سروان رو گفتنی کشید آره؟
    رهام و بهراد خندیدن:دقیقا.
    من:نقاشیتم کشیده بود؟
    رهام:آره.تو از کجا میدونی؟
    من:چون تو خونمون یه عالمه از این طرح ها هست.وقتی یادش نمیاد طرف مقابلشو کجا دیده نقاشیشو میکشه.
    بهراد:همه چیتون خاصه.جالبه برام...
    گریم گرفته بود. بهراد سرمو به سینش فشرد .اونم گریه میکرد.یاد لحظه ای افتادم که تریلی عمو رو زیر گرفته.همه بدنم درد گرفت.ترسیدم. عمو من جنگجو نیستم. نمی تونم با اینا بجنگم.اما با زندگی می جنگم.منو پانیذ غیرهم هیشکیو نداریم....
    رهام:می دونم لیاقت محافظت از پانیذو ندارم اما بهت قول میدم.قول مردونه تا زمانی که بهراد پیشته مواظبشم، بعد اونم به کمک بهراد.
    من:خیالم راحت؟
    دستشو گرفتم.......
    رهام:راحته راحت.
    بهراد:رهام نظرتو تحمیل نکن. بذار تصمیم آخرو خودش بگیره.....
    من:فقط نگرانیم پانیذه.شما هرچقدر مراقبش باشین تو تنهاییاش کنارش نیستین که.
    رهام:فکراتو بکن ،صبح بهمون خبر بده.باشه؟
    من:فقط مواظبش باش دورادور باشه؟میتونم بهت اعتماد کنم؟
    رهام:منو بهراد از ائن آدمای لا.. کثافت نیستیم. مطمئن باش
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    **********
    بهراد
    تنها فکری که به ذهنمون رسید همین بود که مهرانو بفرستیم بره و واسه اینکه تنها نباشه، همراهش میرم.نمیدونم اما محبتش خیلی تو دلم افتاده. صبح با میلاد صحبت کردم و گفت با کمال میل . پس مشکل جا هم درست شد.سر نهار با بابا حرف زدم...
    من:پدر!میشه باهم صحبت کنیم؟
    زیتونی رو از پیاله برداشت و گذاشت ت. دهنش.....
    -آره....
    من:من مجبورم که برم...
    -کجا؟
    من:ترکیه...
    هسته زیتونو گذاشت کنار بشقابش.....
    -ماموریت جدیده؟
    من:نه.همراه یکی می خوام برم.باید ازش محافظت کنم.اسمش مهرانه .
    -واسه چه مدتی؟
    من:تقریبا یکماه.شما هم میاین؟دارم میرم پیش میلاد....
    -نه.مادرتو نمیشه تنها گذاشت.اتفاقا دکترش هم می گفت تورو نبینه بهتره...
    من:اجازه میدین که برم؟
    -بررو در پناه خدا.
    میز رو جمع کردم.رهام بهم زنگ زد.
    من:سلام...
    -بهراد مهرانو تعقیب می کردن.پیش پانیذ بودم زنگ زد.دیگه باید حتما برین.
    من:کی؟صبح؟
    -نه 12 بود.بریم بهش بگیم تصمیمونو؟
    من:آره حاضر میشم الآن.
    -میام دنبالت. فعلا.
    یه بلیز جذب صورتی پوشیدم با کت مشکی و شلوار لی.
    به مهران که قضیه رو گفتیم کاملا احساس کردم نگاهش رنگ غم گرفت. دودل بود. راست هم می گفت ما هر چقدر هم مواظب پانیذ باشیم یه جایی تو تنهاییاش جای خالی مهران میره سراغش و آزارش میده. تصمیم با خود مهرانه دیگه.باید ببینیم چی تصمیم می گیره. من از پیششون اومدم و رفتم یه قدمی بزنم. رهام هم شب موند پیشش.نمیتونستیم شبا تنهاش بذاریم. اگه مهران بره یعنی ممکنه هدف بعدیشون پانیذ باشه؟
    هنذفری رو گذاشتم تو گوشم:

    هنوزم میشینمو سر رو زانوم میگیرم
    گریه می کنم برا کمی آروم میگیرم
    نمیشه باتو نبود نمیشه از تو نخوند
    نمیشه حرفی نزد نمیشه که بی تو موند
    من همینجا رو زمین تو تو سقف آسمون
    نرو پشت ابر غم یکمی پیشم بمون
    آخه تو ماه منی ولی پنهونی ازم
    میدونم یه دونه ای تو چی میدونی ازم
    هنوزم میشینمو سر رو زانوم میگیرم
    گریه می کنم برا کمی آروم میگیرم
    نمیشه باتو نبود نمیشه از تو نخوند
    نمیشه حرفی نزد نمیشه که بی تو موند
    من همینجا رو زمین تو تو سقف آسمون
    نرو پشت ابر غم یکمی پیشم بمون
    آخه تو ماه منی ولی پنهونی ازم
    میدونم یه دونه ای تو چی میدونی ازم
    دست راستمو بردم پشت گردنم. حال روحیم اصلا خوب نیست.آخر این بازی چی میشه؟برگشتم سمت ماشین.ماشین مهرانو بهش پس دادم.از زیر صندلی پرونده رو برداشتم.عکس مهران و پانیذو گذاشتم کنار هم.بازم نگام قفل شد رو چشمای پانیذ.برام آشنا بودن.
    **********
    صبح
    پشت مانیتورا بودم و پانیذ و رهامو نگاه می کردم.زری هم از صبح تو سالن ورزشی بود.بقیه خدمتکارا هم خونه رو تمیز می کردن.گوشیمو نگاه کردم.مهران زنگ زده بود.گرفتمش....
    من:سلام...
    -سلام صبح بخیر...
    من:خوبی؟
    -خوب.......آره..
    من:خبری نیست که؟
    -نه.بهراد، رهام کجاست؟
    من:پیش خواهرته....
    -تصمیممو گرفتم.کی باید بریم؟
    من:بهترین کارو کردی...
    من:بهراد با تو بیشتر راحتم نمیدونم چرا.تورو جون هرکی که دوست داری تو نبود من براش برادری کن.هرچی لازم داشت بگو براش بفرستم......
    من:منم که باهات میام.
    -نه هرموقع آلمان رفتم.هوای بابامم داشته باش...
    من:بهت قول میدم...... خیالت راحت.
    -یه بار به عموم خــ ـیانـت کردم.طفلکی خودشم میدونست عرضه ندارم پانیذو پیش خودم نگه دارم.
    من:این چه حرفیه!
    -ازم قول گرفت و من عمل نکردم بهش...
    من:اما من سرم بره قولم نمیره.
    -پس زمان پروازو بگو. یه سری کارای کوچیک دارم.
    من:چشم.یه سوال بپرسم؟
    -آره...
    من:به رهام اعتماد نداری که........
    -نه دارم.اما با تو بیشتر راحتم.احساس می کنم حرفمو بهتر میفهمی.حسمو درک می کنی!
    من:کم کم به بابات بگو فقط....
    -فقط چی؟
    من:بابک نفهمه.احتیاط شرط عقله...
    -باشه.کار نداری؟
    من:نه.مواظب خودت باش.هر چی شد خبرم کن..
    دستمو به نشونه پیروزی مشت کردم
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا