- عضویت
- 2015/12/19
- ارسالی ها
- 156
- امتیاز واکنش
- 150
- امتیاز
- 156
*******
-میدونم که درگیری زیادی داری.ولی همونطور که میبینی به کمکت احتیاج داریم.
من:یه دقیقه صبر کنید...این.....این که همون...
-بله تصادف خبرساز و رسانه ای 4 ماه پیش....
من:وحشتناکه.....ولی مسئول تحقیق این پرونده که سروان تمجیدیه.
-سروان؛ میدونی که یه تصادف معمولی نبوده.ما با یه باند طرف نیستیم شاید با یه اندیشه یا نگرش طرفیم.هرچی هست سخت سروان تمجیدی رو سردرگم کرده.نحوه قتل هم طوری بوده که کسی شک نکنه که قتل بوده.جسد راننده تریلی رو تو زندان پیدا کردن.ظاهرا بعد از اینکه اعتراف کرده کشتنش.سعی داشتن وانمود کنن خودزنیه اما قتل بود.راننده رو بایه ترنکولایزر قوی که معمولا برای اسبا استفاده میشه بیهوشش کردن و شاهرگشو زدن.
با خودم فکر کردم خونی که نشانه حیات آدمه تو بدن این راننده جریان نداره.ویا حتی تو بدن مهرداد و اشکان و اون عروس داماد.
یه چیزی هست که سرهنگ رک نمی گـه.برو سر اصل مطلب. یه نگاه عمیق بهم انداخت و لبخند زد.
-سروان، شرکت تو این پرونده برای آینده شغلیت خوبه . این پرونده تو زیر مجموعه یه افسر خبرست و خودت می دونی تمجیدی یکی از بهتریناست.توام باید کنارش باشی.هرجا که میره.هر بازجویی ای که می کنه.مشکل اینجاست که تمجیدی نمی تونه تنهایی مسئول پرونده باشه.
چونمو خاروندم :چرا؟
-خودت می دونی که تمجیدی تو بعضی موارد احساسی برخورد می کنه.
من:مگه نتیجه عکس داشته؟
با دستاش حرف میزد....
-نه ولی این پرونده خیلی مهمه. ممکنه تمجیدی همه چیزایی که به دست میاره رو به ما ابلاغ نکنه.یا نمی خوایم از کسی اعتراف بگیره و بعد طرف بزنه زیر همه چی.وعده و وعید زیاد میده.یکی باید باشه که از راه دوستی در جریان تمام پرونده و اتفاقاتش باشه.و به ما گزارش بده.تمجیدی یکی از بهتریناست، هرچند شاید روشش مورد پسند ما نباشه اما از اون پرونده هاییه که فقط اون میتونه حلش کنه.
اینا نمیدونم دارن چی از من میخوان..... دستامو گذاشتم رو پاهام و یکم خم شدم جلو......
من:بذارین خیالتونو راحت کنم. شما از من می خواین جاسوسی بهترین دوستمو بکنم؟
-کسی بهتر از تو از عهده این کار بر نمیاد.
من:جاسوسی.....
-پلیس باید قابل اعتماد باشه. یادت نیست سر پرونده قبلی توی خیابون هفت تیر کشی راه انداخته بود.برای هیچ کدوم از ما صورت خوشی نداره
من:جناب سرهنگ بچه 6 ساله خودتونم بغـ*ـل اون دزد بود و تفنگ رو شقیقش بازم همین حرفو میزدین؟رهام چاره ی دیگه ای نداشت...
اینا دارن معامله می کنن.اونم معامله یه طرفه.... معامله ای که یه سر سود و یه سر زیانه...
من:کمکش می کنم اما جاسوسی نه.....
-تضمین میکنی که مثل دفعه قبل .....
من:تضمین می کنم...
-می تونی کارتو شروع کنی ،از همین امروز......
********
دلم می خواست حتی واسه یه بارم که شده پانیذو از نزدیک ببینم .تعریفشو از بچه های اداره شنیدم اما شنیدن کی بود مانند دیدن.می خوام ببینم کیه که تونسته حال رهامو بگیره؟این پیشنهاد دبیر خصوصی عالی بود، می تونستم بیشتر باهاش آشنا شم.عکسش رو بردمه. چشماش برام آشناست.و یا حتی طرز نگاه و برق چشماش بهم یه حسی میدن که تازه نیست. انگار سالهاست من این دخترو میشناسم.سرهنگ طلوعی زنگ زد و گفت زودتر از رهام من به سرهنگ روانبخش اعلام آمادگی کنم. از اتاقم اومدم بیرون.از بچه ها پرسیدم ،گفتن رهام تو اتاقشه. به سرهنگ که گفتم لبخند زد و گفت:از اولم انتخاب ما تو بودی ولی نمی خواستیم رهام ناراحت شه گذاشتیم به عهده خودتون انتخابو. اسم دبیرارو میفرستم رو کامپیوترت نگاه کن ببین کدوم مناسبن.
رهام که فهمید ناراحت شد، اما داداشی، دوست خوبم ؛ همه اینا به خاطر خودته. ریسکه رفتن تو به اون خونه. بفهم که جونت برام مهمه.تو شخصیتش نیست کاری رو که شروع کرده نصفه رها کنه.
***
پایان جدال بین منو رهام. اون تونست بره خونه مهندس. البته ناگفته نمونه که منم دوست داشتم که برم اما نه به خاطر ترفیع مقام. به خاطر دیدن پانیذ، اما انگار قسمت نبوده. من موندم تو قسمتی که دوربینا کنترل میشن .هر از چندگاهی سرهنگ طلوعی ازم اطلاعات می خواست اما هردفعه به یه بهونه ای میپیچوندمشون.رهامم آدم تو داری بود. رفتارش خیلی تغییر کرده، چرا اینجوری شده؟مهربون شده. بداخلاق نیست.کافیه یکی بگه پانیذو بپره بهش.دیگه بچه هام گزارش دادنی میگن خانم ریاحی، اما یه چیزی این وسط درست نیست .منتظر شدم تا رهام برگرده می خواستم ببینم خودش میگه بهم که چی شده یا نه. ولی برخلاف تصورم خیلی خونسرد اومد. از خونسردیش حرصم گرفت.چجوری میتونه انقدر خونسرد باشه با شنیدن اون حرف از دهن پانیذ.کشیدمش کنار تا ازش بپرسم اما همش طفره می ره.
من دوسش دارم نمی خوام براش اتفاقی بیفته .حتی اگه یه درصد هم احتمال باشه که مهندس خبر داره، نباید این ریسکو بکنه و بره. قرار شد فعلا بین خودمون بمونه. هیچ چیز شک برانگیزی نبود ولی نمیتونستیم به پانیذ اعتماد کنیم .تا اینکه سرهنگ طلوعی از من نا امید شد و ستوان طناز الهام رو برای جاسوسی رهام فرستاد و می دونه که طناز و رهام عین کارد و پنیرن.
روز اولی که اومد هرچی که بودو به سرهنگ گزارش داد و رهام بیچاره رو بردن اداره. حالا نوبت من بود که برم خونه مهندس و به پانیذ درس بدم. رهام نگران بود اما وقت نشد بگم داداشی من کارمو بلدم.
یه باغ بزرگ جلوی ویلا بود البته جایی که من رفتم طبق گفته های رهام ویلای پشتی بود که به ویلای اصلی دید نداشت.تالار های بزرگی داشت .سقف ویلا بلند بود روی هر ستون شیرهایی جا خوش کرده بودن. روی سقفش طرح فرشته ها افتاده بود.... از بین دو تالار و چهار در بزرگ رد شدم و رفتم بالا .در هیچکدوم باز نبود تا ببینم توشون چی میگذره.اتاق کار بود و دوتا صندلی اداری تمام چرم داشت.دلم می خواست بخوابم فکر کن!خخخ. یه چند دقیقه ای منتظر پانیذ شدم و خدمتکار اعلام کرد که داره میاد . می خواستم عکس العملشو ببینم پشتمو کردم و از پنجره بیرونو دیدم. فکر می کرد مثل همیشه قراره رهام رو ببینه منو که دید جا خورد و لبخند روی لبش محو شد. البته بازیگر خوبیه چون دوباره یه لبخند شیرینی آورد رو لباش و ازم استقبال کرد.
زمانی که فهمید رهام رو بردن برای توضیح، نفسشو با حرص داد بیرون و کاغذو گرفت و نوشت. از صدای خودکار که روی کاغذ میخورد معلوم بود عصبیه. رفتارش که چیزی رو نشون نمی داد.منم مثل رهام فکر نمیکنم که به باباش چیزی گفته باشه. دختر مهربونیه اما به آدما به اندازه ظرفیتشون رو میده و یهوویی از اون جلد مهربونش در میاد. عادت ندارم مستقیم تو صورت خانما نگاه کنم اما خداییش وقتی دیدمش محو زیبایی صورتش شدم. واقعا زیبا بود، مثل مهندس پدرش. و سلیقش تو انتخاب لباس محشر بود. مثل یه پرنسس تموم عیار بود و لقب پرنسس هم براش کم بود. پیش خودم بهش می گفتم پرنسس.اما پیش رهام نه.تاکید کرد که حتما اون نامه رو به مافوقم بدم منم اطاعت کردم از پرنسس خانم و رسوندمش به رئیس بازرسی. وقتی به رهام گفتم پانیذ فرستاده نگاهش رنگ گرفت و خوشحال شد. نفهمیدم دلیل خوشحالیش چیه.
دنبال رمز گشایی پرنده قهرمان بودیم ،منظورش کی بود؟پانیذ مهران یا نه شاید مهندس. اصلا هیچکدوم؛ رهام. پرونده پیچیده ایه و ماهم چون اطلاعات کمی داریم واقعا دستمون بستست. اما مطمئنم موفق میشیم البته اگه فضولیای این دختره طناز بذاره.
موقع کار٬ موقع شام یا نه موقع جمع های خونوادگی یا بعضی وقت ها سر نمازم چهره پانیذ میاد جلوی چشمم. مثل یه بیماری میمونه که همه اعضای بدنمو درگیر خودش میکنه.میام نماز بخونم پانیذ میاد جلوی چشمم.استغفار میکنم، بازم می خونم اما بازم میاد جلوی چشمم.وقتی نماز می خونه صدای بال زدن فرشته ها دور سرشو میتونم بشنوم. پانیذ یه دختر معمولی نیست
-میدونم که درگیری زیادی داری.ولی همونطور که میبینی به کمکت احتیاج داریم.
من:یه دقیقه صبر کنید...این.....این که همون...
-بله تصادف خبرساز و رسانه ای 4 ماه پیش....
من:وحشتناکه.....ولی مسئول تحقیق این پرونده که سروان تمجیدیه.
-سروان؛ میدونی که یه تصادف معمولی نبوده.ما با یه باند طرف نیستیم شاید با یه اندیشه یا نگرش طرفیم.هرچی هست سخت سروان تمجیدی رو سردرگم کرده.نحوه قتل هم طوری بوده که کسی شک نکنه که قتل بوده.جسد راننده تریلی رو تو زندان پیدا کردن.ظاهرا بعد از اینکه اعتراف کرده کشتنش.سعی داشتن وانمود کنن خودزنیه اما قتل بود.راننده رو بایه ترنکولایزر قوی که معمولا برای اسبا استفاده میشه بیهوشش کردن و شاهرگشو زدن.
با خودم فکر کردم خونی که نشانه حیات آدمه تو بدن این راننده جریان نداره.ویا حتی تو بدن مهرداد و اشکان و اون عروس داماد.
یه چیزی هست که سرهنگ رک نمی گـه.برو سر اصل مطلب. یه نگاه عمیق بهم انداخت و لبخند زد.
-سروان، شرکت تو این پرونده برای آینده شغلیت خوبه . این پرونده تو زیر مجموعه یه افسر خبرست و خودت می دونی تمجیدی یکی از بهتریناست.توام باید کنارش باشی.هرجا که میره.هر بازجویی ای که می کنه.مشکل اینجاست که تمجیدی نمی تونه تنهایی مسئول پرونده باشه.
چونمو خاروندم :چرا؟
-خودت می دونی که تمجیدی تو بعضی موارد احساسی برخورد می کنه.
من:مگه نتیجه عکس داشته؟
با دستاش حرف میزد....
-نه ولی این پرونده خیلی مهمه. ممکنه تمجیدی همه چیزایی که به دست میاره رو به ما ابلاغ نکنه.یا نمی خوایم از کسی اعتراف بگیره و بعد طرف بزنه زیر همه چی.وعده و وعید زیاد میده.یکی باید باشه که از راه دوستی در جریان تمام پرونده و اتفاقاتش باشه.و به ما گزارش بده.تمجیدی یکی از بهتریناست، هرچند شاید روشش مورد پسند ما نباشه اما از اون پرونده هاییه که فقط اون میتونه حلش کنه.
اینا نمیدونم دارن چی از من میخوان..... دستامو گذاشتم رو پاهام و یکم خم شدم جلو......
من:بذارین خیالتونو راحت کنم. شما از من می خواین جاسوسی بهترین دوستمو بکنم؟
-کسی بهتر از تو از عهده این کار بر نمیاد.
من:جاسوسی.....
-پلیس باید قابل اعتماد باشه. یادت نیست سر پرونده قبلی توی خیابون هفت تیر کشی راه انداخته بود.برای هیچ کدوم از ما صورت خوشی نداره
من:جناب سرهنگ بچه 6 ساله خودتونم بغـ*ـل اون دزد بود و تفنگ رو شقیقش بازم همین حرفو میزدین؟رهام چاره ی دیگه ای نداشت...
اینا دارن معامله می کنن.اونم معامله یه طرفه.... معامله ای که یه سر سود و یه سر زیانه...
من:کمکش می کنم اما جاسوسی نه.....
-تضمین میکنی که مثل دفعه قبل .....
من:تضمین می کنم...
-می تونی کارتو شروع کنی ،از همین امروز......
********
دلم می خواست حتی واسه یه بارم که شده پانیذو از نزدیک ببینم .تعریفشو از بچه های اداره شنیدم اما شنیدن کی بود مانند دیدن.می خوام ببینم کیه که تونسته حال رهامو بگیره؟این پیشنهاد دبیر خصوصی عالی بود، می تونستم بیشتر باهاش آشنا شم.عکسش رو بردمه. چشماش برام آشناست.و یا حتی طرز نگاه و برق چشماش بهم یه حسی میدن که تازه نیست. انگار سالهاست من این دخترو میشناسم.سرهنگ طلوعی زنگ زد و گفت زودتر از رهام من به سرهنگ روانبخش اعلام آمادگی کنم. از اتاقم اومدم بیرون.از بچه ها پرسیدم ،گفتن رهام تو اتاقشه. به سرهنگ که گفتم لبخند زد و گفت:از اولم انتخاب ما تو بودی ولی نمی خواستیم رهام ناراحت شه گذاشتیم به عهده خودتون انتخابو. اسم دبیرارو میفرستم رو کامپیوترت نگاه کن ببین کدوم مناسبن.
رهام که فهمید ناراحت شد، اما داداشی، دوست خوبم ؛ همه اینا به خاطر خودته. ریسکه رفتن تو به اون خونه. بفهم که جونت برام مهمه.تو شخصیتش نیست کاری رو که شروع کرده نصفه رها کنه.
***
پایان جدال بین منو رهام. اون تونست بره خونه مهندس. البته ناگفته نمونه که منم دوست داشتم که برم اما نه به خاطر ترفیع مقام. به خاطر دیدن پانیذ، اما انگار قسمت نبوده. من موندم تو قسمتی که دوربینا کنترل میشن .هر از چندگاهی سرهنگ طلوعی ازم اطلاعات می خواست اما هردفعه به یه بهونه ای میپیچوندمشون.رهامم آدم تو داری بود. رفتارش خیلی تغییر کرده، چرا اینجوری شده؟مهربون شده. بداخلاق نیست.کافیه یکی بگه پانیذو بپره بهش.دیگه بچه هام گزارش دادنی میگن خانم ریاحی، اما یه چیزی این وسط درست نیست .منتظر شدم تا رهام برگرده می خواستم ببینم خودش میگه بهم که چی شده یا نه. ولی برخلاف تصورم خیلی خونسرد اومد. از خونسردیش حرصم گرفت.چجوری میتونه انقدر خونسرد باشه با شنیدن اون حرف از دهن پانیذ.کشیدمش کنار تا ازش بپرسم اما همش طفره می ره.
من دوسش دارم نمی خوام براش اتفاقی بیفته .حتی اگه یه درصد هم احتمال باشه که مهندس خبر داره، نباید این ریسکو بکنه و بره. قرار شد فعلا بین خودمون بمونه. هیچ چیز شک برانگیزی نبود ولی نمیتونستیم به پانیذ اعتماد کنیم .تا اینکه سرهنگ طلوعی از من نا امید شد و ستوان طناز الهام رو برای جاسوسی رهام فرستاد و می دونه که طناز و رهام عین کارد و پنیرن.
روز اولی که اومد هرچی که بودو به سرهنگ گزارش داد و رهام بیچاره رو بردن اداره. حالا نوبت من بود که برم خونه مهندس و به پانیذ درس بدم. رهام نگران بود اما وقت نشد بگم داداشی من کارمو بلدم.
یه باغ بزرگ جلوی ویلا بود البته جایی که من رفتم طبق گفته های رهام ویلای پشتی بود که به ویلای اصلی دید نداشت.تالار های بزرگی داشت .سقف ویلا بلند بود روی هر ستون شیرهایی جا خوش کرده بودن. روی سقفش طرح فرشته ها افتاده بود.... از بین دو تالار و چهار در بزرگ رد شدم و رفتم بالا .در هیچکدوم باز نبود تا ببینم توشون چی میگذره.اتاق کار بود و دوتا صندلی اداری تمام چرم داشت.دلم می خواست بخوابم فکر کن!خخخ. یه چند دقیقه ای منتظر پانیذ شدم و خدمتکار اعلام کرد که داره میاد . می خواستم عکس العملشو ببینم پشتمو کردم و از پنجره بیرونو دیدم. فکر می کرد مثل همیشه قراره رهام رو ببینه منو که دید جا خورد و لبخند روی لبش محو شد. البته بازیگر خوبیه چون دوباره یه لبخند شیرینی آورد رو لباش و ازم استقبال کرد.
زمانی که فهمید رهام رو بردن برای توضیح، نفسشو با حرص داد بیرون و کاغذو گرفت و نوشت. از صدای خودکار که روی کاغذ میخورد معلوم بود عصبیه. رفتارش که چیزی رو نشون نمی داد.منم مثل رهام فکر نمیکنم که به باباش چیزی گفته باشه. دختر مهربونیه اما به آدما به اندازه ظرفیتشون رو میده و یهوویی از اون جلد مهربونش در میاد. عادت ندارم مستقیم تو صورت خانما نگاه کنم اما خداییش وقتی دیدمش محو زیبایی صورتش شدم. واقعا زیبا بود، مثل مهندس پدرش. و سلیقش تو انتخاب لباس محشر بود. مثل یه پرنسس تموم عیار بود و لقب پرنسس هم براش کم بود. پیش خودم بهش می گفتم پرنسس.اما پیش رهام نه.تاکید کرد که حتما اون نامه رو به مافوقم بدم منم اطاعت کردم از پرنسس خانم و رسوندمش به رئیس بازرسی. وقتی به رهام گفتم پانیذ فرستاده نگاهش رنگ گرفت و خوشحال شد. نفهمیدم دلیل خوشحالیش چیه.
دنبال رمز گشایی پرنده قهرمان بودیم ،منظورش کی بود؟پانیذ مهران یا نه شاید مهندس. اصلا هیچکدوم؛ رهام. پرونده پیچیده ایه و ماهم چون اطلاعات کمی داریم واقعا دستمون بستست. اما مطمئنم موفق میشیم البته اگه فضولیای این دختره طناز بذاره.
موقع کار٬ موقع شام یا نه موقع جمع های خونوادگی یا بعضی وقت ها سر نمازم چهره پانیذ میاد جلوی چشمم. مثل یه بیماری میمونه که همه اعضای بدنمو درگیر خودش میکنه.میام نماز بخونم پانیذ میاد جلوی چشمم.استغفار میکنم، بازم می خونم اما بازم میاد جلوی چشمم.وقتی نماز می خونه صدای بال زدن فرشته ها دور سرشو میتونم بشنوم. پانیذ یه دختر معمولی نیست