کامل شده رمان بی تو، با عشق | ثمین کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ثـمین

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/14
ارسالی ها
399
امتیاز واکنش
6,045
امتیاز
531
محل سکونت
شیراز
رها:
حسِ بودن تو حصار آغـ*ـوش روزبه، حس داشتن یه تکیه گاه مهربون و نوازش لب های روزبه که نه تنها گوشم و بلکه قلب زنانه ام رو هم داره قلقلک میده و اون حرف دلنشین "خودم مراقبتم " که با جنس صدای روزبه صد برابر واسم قشنگ ترِ، درون ناآرومم رو یکباره آروم میکنه. حالا دیگه نمی لرزم... آروم شدم ..آروم آروم ... حالا هم جسمم تو آغـ*ـوش محبت روزبه آروم گرفته هم قلبم.
صدای جیغ های مامان هم آروم شده.اما صدای پا میاد.انگار چند نفر دارن میدون و میان سمت اتاقم.از صداها می ترسم و تو آغـ*ـوش مردانه اش فرو میرم.چقدر خوب حالمو میفهمه ... تنگ تر بغلم میکنه.سرمو میچسبونه به سـ*ـینه اش و اجازه میده با صدای قلبش اونقدر آروم بشم که آرزو کنم که ای کاش بشم بخشی از قلب اون مرد تا همیشه کنارم باشه، تا همیشه کنارش باشم.
روزبه دستشو نوزاش وار رو کمرم میکشه . صدای زمزمه اش همراه با ریتم موزون قلبش تو گوشم میپیچه
- رها...من کنارتم..از هیچی نترس
دلم تو سـ*ـینه می لرزه..حالا میفهمم ساده ترین واژ های دنیا با صدای اون مرد که باشه میتونه دلمو بلرزونه و عاشق ترم کنه.
صداهای پا جفت تختم متوقف میشه.حس میکنم سبک شدم.دیگه درد ندارم .انگار روحم جسمم رو ترک کرده .حالا فقط صداها رو میشنوم
صدای زنانه ای خطاب به روزبه میگه
-مریض رو بخوابونیدش روی تخت.
روزبه منو آروم آروم از خودش جدا میکنه و روی تخت می خوابونه ...
همون صدای زنانه بعد از چند لحظه سکوت مرگ آور دستور میده
-خانوم اسدی ...لطفا پانسمان دستشو انجام بده و مطمئن شو که خونریزی متوقف شده باشه!
صدای مامان تو گوشم میپیچه ..نگران و ملتمس از خانوم دکتر می پرسه
-چه اتفاقی برای دخترم افتاد؟ دخترم چند ساعته از اتاق عمل اومده بیرون.نکنه بخاطر عملش اینطوری شد؟
میفهمم اون زن دکتر کشیکِ...همون خانوم دکتر میگه
-نه..این یه شوک عصبی بوده ربطی به عمل نداره..بیشتر مراقبش باشید...این دختر به آرامش نیاز داره .اگه این آقا نبود و آرومش نکرده بود حتی مریضتون میتونست به خودش آسیب جدی هم وارد کنه. حتی مورد ضربه مغزی هم در جریان تشنج عصبی داشتیم . میخوام بهتون هشدار بدم که فقط آرامش ِ که مریضتون نیاز داره.
روزبه ملتمسانه میپرسه
-خانوم دکتر... توده خوش خیم بوده؟
دکتر خیلی رک و صریح میگه
-نمیدونم..از چند روز تا دو هفته طول میکشه تا نتایج پاتولوژیک توده بیاد..امیدوارم که اینطور باشه و خوش خیم بوده باشه!
دکتر حین رفتن یهو برمیگرده و از روزبه میپرسه
-راستی شما چه نسبنی با این خانوم دارید؟
روزبه سکوت میکنه.انگار واقعا خودشم نمیدونه چه نسبتی با من داره.بعد ناباورانه میگه
-همسرمِ
صدای دکتر تو گوشم میپیچه
-اگه ممکنه شما امشب پیشش بمونید..اینطور که معلومه به شما واکنش مثبت تری از بقیه داره.من میتونم با بخش هماهنگ کنم .تصمیمتون رو همین حالا بگیرید. می مونید؟
صدای آه روزبه رو خیلی واضح میشنوم.کسی انگشتامو دونه دونه از کنار جسم خسته ام برمیداره و با محبت تو دستاش فشار میده .
آرزومند التماس میکنم که اون فرد روزبه باشه
و این روزبه هست که با لحن مهربونش زمزمه میکنه " من امشب پیشش میمونم "
دلم تو سـ*ـینه می لرزه.
***
ممنونم
 
  • پیشنهادات
  • ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    رها:
    با خشکی گلو و سرفه های ممتد از خواب بیدار میشم.فورا نگاهم میره پی دستام که تنها و بی کس روی تخت رها شدن.
    آهی میکشم و با خودم میگم "پاک خل شدی رها.دیدی همش خواب و خیال بود؟ هیشکی هم نه، روزبه؟! کل شب و پیشت بمونه و تا صبح دست هاتو تو دستش نگه داره؟ آخ که کم کم مشکل روحی روانیت داره به جاهای باریک کشیده میشه !"
    گلوم بدجوری خشک شده و میسوزه .بدبختیش اونجاست که هر بار که سرفه میکنم بخیه هام میسوزه و بدجوری دردم میگیره.
    دستی تو دستم میشینه.نگاه آرزومندم از روی دستای زنونه مامان بالا میره و روی چشمای سرخش که پر از آثار بی خوابیه ثابت میشه.
    -سلام مامان..
    -سلام قربونت برم.بهتری؟
    کویر خشک لب هامو با زبون خیس میکنم .به نگرانی هاش لبخند میزنم اما تا میام جوابشو بدم باز به سرفه میوفتم.
    هنوز دارم سرفه میکنم که میبینم دکترم داره وارد اتاق میشه. خانوم دکتر وقتی برگه ی شرح حالم رو میخونه خیلی سریع اجازه ترخیصم و صادر میکنه.
    نفس راحتی می کشم و برای رفتن لحظه شماری می کنم.همیشه از بیمارستان و بوی الـ*کـل و مواد ضدعفونی بیزار بودم .ساعت یازده صبح رو نشون میده. برعکس من مامان هیچ عجله ای برای رفتن نداره و هنوز داره توصیه های غذایی و دارویی رو از دکتر جراحم میگیره و من باید خودمو بکشم که هواسم مدام پی روزبه خیالاتم نره و هی نگران حال و روزش بعد از شنیدن اون حرف های سنگین نشم.
    نفس کلافه ای میکشم و هواسمو پرت مامان میکنم که حالا داره با نگرانی علت سرفه هامواز خانوم دکتر جویا میشه. دکتر هم داره میگه علت سرفه ها گاز بیهوشیِ که تو اتاق عمل استفاده کردن و میگه که جای نگرانی نیست و کم کم سرفه ها برطرف میشن . مامان کمک میکنه لباس هامو با پیرهن آبی گل ریز بیمارستان تعویض کنم و آماده برگشتن به خونه بشم.
    باز هم پرهیز میکنم از پرسیدن درباره روزبه و حال و روزش.پدرجون میاد و برگه های حسابداری و ترخیصم تو دستشه.چقدر خوشحالم از این رها شدن دوباره.چقدر خوشحالم که میتونم برگردم به خونه .حس پرنده قفسی رو دارم که حالا اجازه پرکشیدن پیدا کرده .همراه مامان و پدرجون از بیمارستان خارج میشیم. باز هم لب بر لب میفشارم و از اونی که تمام ذهنمو درگیر خودش کرده هیچی نمیپرسم.این پرهیز ادامه داره تا زمانی که دیگه جونم به لبم میرسه و میبینم هیچکدوم هیچ حرفی درباره اون مرد نمیزنن.انگار با هم قرار گذاشتن جلو من نگرانی هاشون رو بروز ندن. دلمو به دریا میزنم و رو به اردشیر میکنم و میپرسم
    -روزبه حالش خوبه؟
    -...
    -به خاطر اون جریاناتی که شنید، نگرانشم!
    اردشیر نیم نگاهی به مامان که اثرات استرس تو صورتش دیده میشه،میندازه و بالاخره به خودش اجازه میده با من همدل بشه.با صدای گرفته میگه
    -راستشو بخوای صبح هم که از بیمارستان رفت خیلی تو خودش بود.بهش گفتم بره خونه ما اما بهونه آورد.انگار میخواست تنها باشه
    گیج با خودم تکرار میکنم "صبح از بیمارستان رفت؟ نکنه اونی که شب تا صبح بالای سرم بوده و ...؟"
    صدای مامان ذهنمو از افکارم منحرف میکنه
    -راستش منم دلم شور میزنه .کاش بریم دنبالش و نذاریم تنها بمونه
    اردشیر دیگه معطل نمیکنه میره سمت خونه .خدا میدونه چقدر دلم شور میزنه و نگرانشم
    وقتی اردشیر جفت آپارتمان روزبه می ایسته بالاخره حرفی که نیم ساعته میخوام بگمش رو به زبون میارم
    -ببخشید.میشه من اول برم بالا.میخوام یه چیزهایی بهش بگم که...
    مامان نگران نگاهم میکنه .نگران ضعف و مریضیمِ. اما اردشیر حمایتم میکنه و خیلی مصمم میگه
    -آره برو دخترم.. ما همین پایین منتظریم برو یه سر بهش بزن و اگه تونستی قانعش کن که بیاد تا با هم بریم خونه ما.
    تا در ماشین و وا میکنم مامان میاد و زیر دستمو میگیره .کمکم میکنه و منو تا جفت آسانسور میرسونه بعد نگران زمزمه میکنه
    -مراقب خودت باش رها جان. با این همه بخیه و درد زیاد راه نریا! به خودت فشار نیاریا!
    لبخند گرمی تقدیم نگاه نگران مادرانه اش میکنم و حین چرخوندن کلید تو قفل در واسش سر تکون میدیم
    ***
     

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    روزبه:
    دوش آب حمام رو وا میکنم ..میشینم زیر آب و زانومو بغـ*ـل میزنم و تکیه امو به دیوار حمام میدم .سرم بدجوری دوران داره و از وقتی از بیمارستان برگشتم خونه، مدام حرف های شهره تو ذهنم رژه میره . انگار اونچیزهایی که از گذشته شنیدم داره مغزمو منفجر میکنه. حالت تهوع دارم.
    هیچ جوری دلم نمیخواد یه طرفه به قاضی برم.به هیچ عنوان دلم نمیخواد حتی توی ذهنمم مامان و مقصر همه این اتفاقات بدونم!
    یهو یاد بازوی سوخته رها میوفتم و اونقدر بهم فشار عصبی وارد میشه که میخزم سمت توالت و تمام محتویات معده ام رو تو توالت فرنگی گوشه حمام، بالا میارم.
    نیم ساعت بعد وقتی دوش رو میبندم ازبس گریه کردم کمی حال خرابم آروم گرفته .انگار قبول اینکه این ماجرا تنها یه مقصر نداشته و هر کسی به سهم خودش تقصیری کوچک یا بزرگ داشته، کمی به قلب ناآرومم مرحم گذاشته.
    همین که لباسمو میپوشم و از حمام میام بیرون بوی خوش دمنوش های روشنا تو نفسم میپیچه و حالمو خوش میکنه.با خودم میگم که حتما خیالاتی شدم و بو از یه واحد دیگه اس.
    صدای قشنگش تو گوشم میپیچه "عافیت باشه".پاک خیالاتی شدم آخه دخترک که الان تو بیمارستان خوابیده!
    وقتی از آشپزخونه میاد و خود مهربونش و نشونم میده تازه باورم میشه که خودشه، رهاست .با پاهای خودش برگشته پیشم و داره اون لبخند قشنگش رو به نگاه متعجبِ ،خیسِ،سرخ از اشکِم تقدیم میکنه.
    درست مثل همیشه اس، عادیِ عادی. انگار که نه خانی اومده نه خانی رفته . نه ترحم ،نه تنفر،نه تاسف .یه نگاه مهربون که برای منی که حتی روی نگاه کردن تو صورت معصوم اون دختر رنجدیده رو ندارم یه تسکینِ عالیِ.
    حوله رو از رو موهای خیسِ آبم برمیدارم .یه دسته از موهام می ریزه تو صورتم و خیسیشون آزارم میده اما کنارشون نمیزنم .انگار که با خودم قهر باشم با خودم لجبازی میکنم.
    حوله رو جوری میندازم رو موهام که حصاری واسه صورت خیس از اشکم بشه .میشینم رو مبل .کف دستمو میکشم رو صورتم واشک هامو پاک میکنم .هیچ وقت دوست نداشتم توی خلوت احساسیم کسی حضور داشته باشه.مخصوصا یه دختر!
    با صدایی گرفته که پر از بغض و اثرات گریه اس مظلومانه لب میزنم
    -کاش تنهام گذاشته بودی !
    نگاهشو از چشمای سرخ از اشکم میگیره و دست هاشو تو هم گره میزنه و صادقانه میگه
    -میفهمم چی میگی .خیلی هم با خودم کلنجار رفتم که نیام.اما متاسفانه الان اینجام.راستشو بخوای ترسیدم کاری دست خودت بدی!
    گره دستاشو از هم وا میکنه و آب دهنشو قورت میده
    نفس کلافه ای میکشم و میگم
    -نترس..اهل خودکشی که نیستم !
    لبخندشو رو صورتم میپاشه و فورا نگاهشو از نگاه سرخ از اشکم میدزده .نفس راحتی میکشه و من من کنان میگه
    -خوبه...خیالم راحت شد. چیزه...میخوای برم ؟
    میل دارم تنها باشم اما کجا بره با اون وضع و حال خراب؟!
    لب میزنم:
    -با این حال و روز کجا میتونی بری؟
    میخنده ..سر خوش..انگار نه انگار که چه ظلمی در حقش شده...انگار که نه انگار چه به روزش آوردیم تک تک ما!
    چقدر خوب حالمو میفهمه .تنهام میزاره تا بتونم تو خلوت مردونه ام غم و غصه هامو هضم کنم.نیم ساعت بعد وقتی با فنجون دمنوش برمی گرده میل عجیبی برای حرف زدن و دراومدن از غاز تنهاییم دارم .لبمو خیس میکنم و میگم
    - حرفای مامانت...
    میاد جفتم میشینه .جفتم میشینه تا کمتر نگاهش تو نگاه خیسم بیوفته ..تا کمتر بابت اشک هام خجالت زده بشم بعد خیلی مهربون و خواستنی میگه
    -روزبه ، اگه حرف زدن درباره امروز آرومت میکنه حرف بزن.من حتما گوش میدم
    برمی گردم سمتشو نگاهشو غافلگیر میکنم.خیلی جدی ازش می پرسم
    -چرا اینقدر با من خوبی رها؟ حتی بعد از اون همه بلایی که من و مامانم سرت آوردیم !
    سرمو شرمنده میندازم زیر و غصه دار میگم
    -همین الانشم روی نگاه کردن تو چشماتو ندارم ، میخوای شرمنده تر از اینم بکنی؟
    لبخند میزنه و با جوابش داغونم میکنه
    -نه روزبه...هیچوقت شرمنده نباش...آخه تو مهربون تر از اون بودی که بتونی منو اذیت کنی!
    به گل های قالی خیره میشم و یادم میاد که چه بلاها که سرش نیوردم ..چه حرف های درشتی که بهش نزدم ..چه تهمت ها و توهین هایی که به خودش و مامانش نکردم ..واقعا می مونم چی بگم که میگه
    -تو فقط کاری کردی که فکر میکردی درسته !
    نگاش میکنم..بی پلک زدن ... خیره خیره
    به نقطه ای دور و مبهم تو گذشته رابـ ـطه مون خیره شده . لبخندش پر رنگ و پررنگ تر میشه و با صدای قشنگ و آرامشبخش که عاشقشم میگه
    -تو خیلی وقتا هم با من مهربون بودی و خیلی جاها هوامو داشتی.
    چشام پر میشه و بغض دار میگم
    -رها؟ خواهش میکنم ...
    دیدن چشم های اشکیمو تاب نمیاره .نگاهشو میدوزه به جایی که نه روزبه شرمنده باشه نه اشک هاش
    بغض داره خفه ام میکنه..انگار هنوزم دلم نمیخواد باور کنم که شهره همه حقیقتودرباره گذشته گفته باشه .دلم انکار کردن میخواد..دلم میخواد تا آخر عمرم همه حقایق گذشته رو انکار کنم .ملتمسانه به کسی که گوشه ای از پازل حقایق گذشته اس خیره میشم و با بغض ازش میپرسم
    -واقعا مامان من کسی بود که بازوتو سوزوند ؟ واقعا مامانم تو رو تو خیابون رها کرد؟
    نگاهش تو نگاه سرخ و ملتهبم قفل میشه .اونقدر غم چشمام دل مهربونش رو میسوزونه که اشک هاش تند و تند از چشماش میچکه . لبخند تلخی میزنه و جوری جوابمو میده که حالم دگرگون میشه
    -مامانت اونقدر تنها و بی کس بود که تو روزهای سختش حتی از منم کمک میخواست...اما من بچه تر از اون بودم که بتونم دستاشو بگیرم و کمکش کنم ...روزبه ،من تا ابد شرمنده مامانتم !
    با ته صدایی که بغض هام واسم گذاشتن التماسش میکنم که دیگه ادامه نده
    -رها ..بس کن..
    سیل اشکم روون میشه ..اون دختر داره چیکار میکنه با من و دلم ؟!
    نمیدونم چرا گریه کردن جلوی اون دختر غرور مردونه ام رو جریحه دار نمیکنه.انگار که دارم پیش محرم اسرارم درد های درونمو فاش میکنم!
    میون هق هق گریه ام میگم
    -آخه چطور باور کنم رها ؟ مامانم حتی آزارش به یه مورچه هم نمیرسید ...چطور ممکنه؟ تو بهم بگو چطور باور کنم؟
    دست مردونه امو تو مهربونی زنانه ی دستاش میگیره ... پا به پام اشک می ریزه و میون گریه هاش تیکه تیکه میگه
    - روزبه ... من خیلی متاسفم که اون حرفا رو دیشب شنیدی...همش پرهیز میکردم از گفتنش...همش میخواستم نشنوی و ندونی...اما انگار تقدیر این بود که بفهمی که گذشته تا چه اندازه برای همه مون تلخ بوده ..پس لطفا بیا درباره اینکه کی بیشتر تقصیر داشته و کی کمتر، نه فکر کنیم و نه حرفشو بزنیم.
    تو چشمای سرخ از اشکش زل میزم
    -رها...اگه ازم متنفری بگو! ...من کاملا بهت حق میدم که تا ابد از من و مامانم متنفر باشی !
    دستمال و میگیره سمتم و حین پاک کردن اشک های خودش .آهی میکشه و میگه
    --میدونی چیه روزبه ؟! ... زمانه به من یاد داده که آدم ها رو تو روزهای سختشون قضاوت نکنم...روزهای سخت ادم ها روزهاییه که اگه خوب گوش کنی صدای فریاد کمکشون رو توی خشم اون ها میتونی ببینی ...توی اون روزها جای قضاوت کردن باید دست کمک به سمتشون دراز کنی باید کمکشون کرد ...باید دستشون رو بگیری و محکم تو دستت نگه داری و بهشون بگی نترس..ترکت نمیکنم..میمونم کنارت و پشتت رو خالی نمیزارم
    نگاهم میره رو دست هامون که تو هم گره خورده.دقیقا داره همین کارو واسه من میکنه.داره پشتم میمونه و از احساسات جریحه دار شده ام مراقبت میکنه.
    نگاهمو از نگاهش می دزدم و متاسف لب میزنم
    -رها ... هر چی فکر میکنم میبینم که من با حضورم و شروع این بازی همه چیزو بغرنج تر کردم..مامان بیچاره ام دنبال این بود که از تو طلب بخشش کنه اما من...گند زدم به همه چیز!
    دستمو آروم فشار میده و مهربون میگه
    -نه روزبه... الان که فکرشو میکنم میبینم من قطعا باید تو رو میدیدم و حتما باید این روزها برما میگذشت تا من با دیدن عشقی که به مامانت داری بهم ثابت بشه که در پس نقاب خشمی که او روی چهره اش زده بود یه مادر فوق العاده ای خوب و مهربون مخفی شده بود که خشمش فریاد کمکش بوده ...
    دستشو میزاره رو قلبش و نفسی تازه میکنه .بعد آماده میشه تا قشنگ ترین اقرار دنیا رو پیشم بکنه
    -راستش الان اومدم تا تنها چیزی که پیشمِ و شاید بتونه بار غمتو سبک تر کنه رو بهت بدم و برم ..
    سکوت میکنه و با سکوتش نفسمو میگیره .گوشه لبشو زیر فشار دندون هاش میگیره .وقتی نگاهش تو نگاهم میوفته اون اقرار قشنگ رو به زبون میاره
    -روزبه اگه خواسته مامانت این بوده که من عفوش کنم و به همین دلیل روزهای آخر داشته دنبالم میکشته ، پس من بخاطر رضای خدا و بعدشم بخاطر آرامش روح مادرت و آروم گرفتن دل غمدیده تو .... میخوام بهت بگم که درست توی همین لحظه و برای همیشه، مامانتو بخشیدم ... حتما از امشب تو نمازهام واسش از خدا طلب مغفرت و آمرزش میکنم
    -رها تو...تو...
    -هیس!...نمیخواد هیچی بگی روزبه.من بیشتر از تو مامانت به این بخشیدن نیاز داشتم فقط ..فقط دلم اونقدر بزرگ نبود که اینکارو بکنم..رها شدم روزبه ..الان رها شدم از اون همه درد و از اون همه بغض!
    برای نشون دادن اوج سپاسگزاری و ارداتم به اون فرشته ی مهربون هیچ کاری جز اینکه بی اجازه بغلش کنم و تو حریم آغوشم جاش بدم از دستم برنمیاد.شونه هامون از شدت گریه می لرزن..صدای هق هق گریه جفتمون خونه رو برمیداره...یکم بعد که خودش آروم میگیره سرشو به شونه ی مردونه ام تکیه میده و آروم آروم دستشو میکشه رو بازوم و نوازشم میکنه...توی اون لحظه های تلخ احساسی، شریک غمم میشه و مثل همیشه با حضورش و با حرفای قشنگش بهم آرامش می ده.
    ***
    ممنونم.رو خوش
     

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    روزبه:
    نیم ساعتی از رفتن رها گذشته که پلک هام سنگین میشه و خوابم میبره ... خوابی میبینم که مدت ها ست حسرت دیدنشو دارم..خواب مامان..خواب خونه مون ..خواب اون روزهای طلایی من و مامان و بابا.
    صدای مامان رو از طبقه پایین میشنوم
    -روزبه بیداری عزیزم ...نمیای عصرونه و با هم بخوریم؟
    -چرا مامان الان میام...
    همیشه منو همون پسر کوچولوی 10 سال پیش میبینه.انگار اصلا باورش نشده که پسرش حالا یه نوجوون مغرور و زودرنج شده.
    -مراقب پله ها باش پسرم...باز ندویی بیوفتیا
    از پله های طبقه دوم به سمت حیاط سرازیر میشم ..مامان و بابا روی مبل های فلزی حیاط نشستن..مامان داره چای میریزه .
    لبای همیشه سرخ و براقش داره میخنده. تا منو میبینه دستشو از رو دست بابا برمیداره و به سمت من دراز میکنه
    -بیا عزیز دلم...بیا که خیلی دلم واست تنگ شده بود
    تازه پشت لبم سبزشده و غرور نوجوونی موجب میشه اخم کنم و بهش غر بزنم
    -مامان دلتنگی واسه چی؟ ناهار و که با هم خوردیم ..همین چند ساعت پیش!
    مامان میاد سمتم وشیطون نگاهم میکنه.از نزدیک شدن بهش پرهیز میکنم و از دستش در میرم
    منو نبوسیا مامان ...باز رد رژت روی صورتم میمونه و دوستام مسخره ام میکنن!
    میاد سمتم و شیطون تر میگه
    -نمیشه فدات شم ...برای تو یه ساعت بوده برای من که واسه دیدنت لحظه شماری کردم خیلی بیشتر طول کشیده!
    بعد کوتاه میاد و رو به خدمتکار میگه
    -منیژه لطفا کیک رو بیار و یه برش واسه آقا روزبه ما بگذار..کم کم داره مرد میشه پسرم!
    باز غر میزنم تا منو دست کم نگیره
    -مامان خودم میتونم.بچه که نیستم !
    بابا میخنده و میگه
    -خانوم اینقدر لوسش نکن...دختر که نیست...باید مرد بار بیاد پسرم!
    تا نگاهم به ساعت میوفته یهو مثل فنر از جا میپرم و رو به مامان میگم
    -اوه..دیرم شد ... باید برم به کلاس زبانم برسم..دیرم شد مامان!
    میدوم و ازشون دور میشم
    مامان صدام میکنه
    -صبر کن روزبه !
    میاد دنبالم .برمیگردم با تعجب نگاش میکنم و میگم
    -چی شده مامان؟ چیزی یادت رفت؟
    عاشقانه نگام میکنه و میگه
    -آره عزیزم...بغلت نکردم...بعد از این همه وقت که اومدی پیشم بغلت نکردم.
    معترض میگم
    -مامان من دیگه بزرگ شدم ... زشته هی جلو همه منو بغـ*ـل میکنی!
    -آخه دست خودم نیست مادر... این روزا خیلی زود به زود دلتنگت میشم عزیزم...دوست دارم همش صورت قشنگت جلوی چشمم باشه
    دل به دلش میدم و کف دستمو میزارم رو گونه اش و میگم
    -میدونم دوسم داری مامان ...منم عاشقتم !
    از شوق گریه میکنه و میگه
    -ممنون پسرم
    با ناامیدی زمزمه میکنم
    -چرا میگی ممنون؟ ...من که هیچ کاری واست نکردم مامان!
    میون بغض هاش میگه
    -نه عزیزم... همین که پسرمی ...همین که کنارمی...عالیه!
    به لبخندش لبخند میزنم و با همون لبخند شاد از اون رویای زیبا بیدار میشم
    پلک هامو میمالم و به اطرافم خیره میشم.نیمه شبِ...تنهام ... بوی عطر عجیبی تو اتاق خوابم میاد..پنجره بازِ و نسیم خنک مراد ماه گونه مردانه ام رو به نوازش گرفته.از رو تخت میخزم پایین و مستقیم میرم جفت پنجره می ایستم و اجازه میدم باد موهای لخ تم رو به بازی بگیره .پلک هامو رو هم میزارم و نرمی انگشت های مامان رو لابه لای موهام حس میکنم. نفس میکشم و ریه امو از هوای تازه نیمه شب پرمیکنم .بعد از مدت ها حس میکنم دوباره زنده ام...دوباره قلبم داره میطپه...تو همون لحظه حس میکنم روزبه سرد و تلخ درونم سرکوب شده و خود واقعیم داره ظهور میکنه. انگار که روح مامان همراه با نسیم شبانه آمده و رفته و واسه من و قلب سختم عشق به زندگی و آینده هدیه آورده.

    ***
     

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    روزبه:

    -سلام به مامان خوشگلم...خوبی مامان؟

    با گلاب سنگ مرمر رو میشورم و با دقت تمیزش میکنم

    -دلم واست تنگ شده مامان...کاش پیشم بودی...

    چشام پر میشه

    -مامان خوشحالی؟ حالا که رها بخشیدتت حال بهتری داری؟

    اشکم میچکه رو سنگ سفید و با لبخند میگم

    -مطمئنم که بهتری،درست مثل من .منم خیلی خوبم...اصلا عالیم.

    آخه اون بار سنگین که رو دلم بود دیگه نیست، رفته و حالا نفس هام گرم تره.. بعد از چند ماه و چند روز بالاخره آروم گرفتم. مخصوصا از وقتی اومدی به خوابم..چون دیگه شک ندارم روحت آروم گرفته و شادی و این بزرگترین دلخوشی من توی این روزهاست...ولی مامان از رها شرمنده ام...خیلی اون دخترو اذیت کردم....

    آه میکشم و با حسرت میگم:

    -مامان، چطوری واسش جبران کنم؟...چطوری روزهایی که براش جهنم کردمو جبران کنم؟...خیلی تلخ بودم و تلخیمو مثل زهر بهش تزریق کردم..طفلی دخترک خیلی اذیت شد ..خیلی اذیت شد و هیچوقت نازک تر از گل هم بهم نگفت ...


    لبخند م پررنگ تر میشه ...رو به اسم حک شده رو روی سنگ قبر میگم

    -مامان خیلی اون دختر صبوره...خیلی قلب بزرگ و مهربونی داره...واقعا راست میگن که فرشته اس ...دیروز با اینکه تازه از بیمارستان مرخص شده بود اومد پیشم و با اون دل بزرگش گفت که ما رو میبخشه ...گفت که از گناهمون میگذره ...مامان هیشکیو مثل اون دختر ندیدم ...خیلی شرمنده اشم ..اونقدر شرمنده ام که روی دیدنشو ندارم...اصلا نمیدونم امروز که دارم میرم دیدنش چی باید بگم ؟...یه ببخشید و غلط کردم خشک و خالی که نه دردی ازش دوا میکنه و نه گذشته ها رو جبران ! کاش ...کاش لیاقتشو داشتم و...

    تلخ میخندم و میگم

    -چی دارم میگم؟ پاک خل شدم... نه من لیاقت اون دخترو دارم و نه اون دختر میلی به ادامه زندگی بامن داره! خیلی خانومی کنه و ازم متنفر نشه حالا دوست داشتن و چیزهای دیگه پیشکش!

    نفس کلافه ای میکشم و نگاهمو به غروب سرخ خورشید میدوزم.دلتنگم و غروب با رنگ های سرخ و تیره محوش دلتنگیمو به رخم میکشه و یادم میندازه که یک روز تمامِ که دخترک رو ندیدم .شرمندگیم موقتا از یادم میره.

    فکری که از ذهنم گذشته روی ل*ب*هام گل لبخند کاشته . به بهانه عیادت از دخترک گل میخرم و میرم به دیدار فرشته ام.


    ممنونم از همراهیتون:*
     

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    روشنا:
    صدای زنگ آیفون رو یکم پیش شنیدم.روی تختخواب اتاقم نشستم و کتاب "کیمیاگر" رو جلوی روم گرفتم و دارم میخونم که خدمه خونه که مامان "کبری خانوم" صداش میکنه وارد اتاقم میشه و حین برق انداختن سرویس چوب اتاق آهسته میگه
    -خانوم ..آقا روزبه تشریف آوردن
    اونقدر جذب کتابم شدم که درست نمی شنوم چی میگه
    یهو صدای محوی از تو سالن میشنوم و قلبم شروع میکنه طپیدن.تپش قلبم موجب میشه تمرکزم از دست بره و تازه بفهمم کبری خانوم چی گفته.صدای صحبت روزبه و مامان که از فاصله ای نزدیک تو گوشم میپیچه چنان هول میشم که در کسری از ثانیه عرق سرد به کل هیکلم میشینه.با این حال خرابی که دارم به هیچ عنوان دلم نمیخواد با روزبه روبه رو بشم.خدا خدا میکنم روزبه کاری با من نداشته باشه و دارم آرزو میکنم که ای کاش پاشو تو اتاقم نذاره که تو همین لحظه کبری خانوم میگه
    -آقا روزبه با یه سبد گل برای عیادت از شما اومدن خانوم
    دیگه اصلا نمیفهمم دارم چیکار میکنم. به خودم که میام میبینم ملحفه رو کشیدم رو صورتم و طاق باز دراز کشیدم و اصرار دارم به زمین و زمان بگم که خوابیدم .
    خیلی طول نمیکشه که روزبه وارد اتاق میشه و چون از اون دور میبینه دراز کشیدم با تعجب از کبری خانوم میپرسه
    -خوابیدن؟
    زن بیچاره هم ساددلانه میگه
    -نه آقا ....
    بعد که اونم میبینه پتو رو کشیدم رو صورتم حیرت زده میگه
    -وا... تا همین الان که رها خانوم بیدار بودن!
    یعنی دلم میخواد با دستای خودم یه بلایی سر کبری بیارم تا اینقدر بلبل زبونی نکنه
    خدای من...صدای قدم های روزبه و می شنوم که میاد سمت تختم...تمام بدنم داره می لرزه .
    میاد درست بالای سرم می ایسته و آروم ملحفه رو از روی صورتم کنار میزنه .یعنی حتی اگه بمیرم هم حاضر نیستم پلک هامو وا کنم
    حس میکنم خنده اش گرفته .رو به کبری خانوم که به خونش تشنه ام میگه
    -میشه یکی از کمپوت ها رو آماده کنید و واسم بیارید
    تو دلم میگم "خب عزیز دلم برو خونه ات بشین و سر استراحت کمپوتت و بخور...اومدی بالا سر من ، منو سکته بدی؟"
    اونقدر گیج و مضطربم که حتی به مغزمم خطور نمکینه که روزبه داره کبری رو دک میکنه .
    در اتاق که بسته میشه ، قلبم دیگه داره خودکشی میکنه. انگار که لو نرفتن احساسم پیش روزبه شده واسم یه قضیه ی ناموسی که هیچ جوره حاضر نیستم ازش دست بکشم و دقیقا به همین دلیله که برای بسته نگه داشتن پلک هام حاضرم از جونم هم مایه بزارم.
    صندلی رو میکشه جفت تختم .میشینه و نگاهم میکنه. پیش تر حس کرده بودم نگاهش وزن داره اما الان حس میکنم نگاهش درست مثل یه وزنه سنگین روی پلک هام افتاده! اون مرد خوب میدونه که چطور حال خرابم و خراب تر کنه.
    یه تار موی مزاحم شده خرمگس معرکه ...با باد کولر هی رو صورتم میچرخه و قلقلکم میده ...
    انگشتشو میاره جفت صورتم و اون تار مو رو از روی صورتم برمیداره
    صدای بم قشنگش نا و توانی واسه قلب عاشقم نمیزاره.دلخور میگه
    -این همه راه اومدم واسه عیادتت اونوقت گرفتی خوابیدی دختر بد؟
    با حرفاش دل می لرزه ...آشفته تر که میشم اصرارم هم برای لو نرفتن احساسم و به خواب زدن خودم بیشتر میشه
    با نوک انگشت نیم رخ صورتمو دوباره طرح میزنه ..تقصر نداره نمیدونه که چه بلایی داره سر قلب من میاره.
    حس میکنم دستشو زده زیر چونه اش وزل زده تو صورتم .یهو شیطنتش گل میکنه و تهدیدم میکنه
    -پس میخوای کل بندازی؟..باشه! پس یادت باشه خودت خواستی!
    ملحفه رو تو مشتم میگیرم و از ترس تهدیدش تو دستم فشار میدم
    بدترین کل دنیا رو با من میندازه و به بدترین شکل ممکن ضایعم میکنه
    یهو پا میشه و خم میشه سمتم و نفس های داغشو فوت میکنه رو صورتم و درست تا جفت لب هام پیشروی میکنه...
    از شدت استرس و شوکی که بهم وارد کرده قافیه رو میبارم ...پلک هامو رو هم فشار میدم و صورتم تو هم جمع میشه...از ترس یه بـ..وسـ..ـه دیگه ملحفه رو تا روی لب هام بالا میکشم... تو همون فاصله چند سانتی به ضایع بازیم میخنده و میگه
    -اِ..چه خوب...مثل اینکه حالا بیدار شدی؟!
    یهو یه خاطره تو ذهنم تداعی میشه..اون بـ..وسـ..ـه...کوهستان.. اینکه گفته بود دلش نمیخواد اونی که نزدیکشه اول بره و ترکش کنه..خدای من..چرا خاطره به این مهمی از ذهنم پاک شده بود؟ چطور حالا تو چشاش نگاه کنم وقتی یادم اومده منو بوسیده!
    اینبار از خجالت ِ که دلم نمیخواد چشامو وا کنم .. اما چازه ای نیس.مشتم پیشش وا شده ... لو رفتم که بیدارم ...به اجبار پلک هامو آروم آروم از هم وا میکنم و فورا نگاهم میوفته تو زیتونی های چشماش و دلم هری می ریزه
    گلوم خشک خشکِ...آب دهنمو قورت میدم و شوریده ترین سلام دنیا رو به زبون میارم
    -سلام...
    یه نگاه دقیقِ شیطنت بارِ خندون به تک تک اجزی صورتم میندازه و بعد نگاهشو تو خود چشمام قفل میکنه و با چهره ای که پر از نشانه های خنده اس لب میزنه
    -خب حالا بهتر شد...علیک سلام!
    حالا حتی جواب سلامش میتونه حال منو منقلب کنه
    انگار که هیچ قصدی واسه فاصله گرفتن از صورتم نداره..شایدم داره صدای قلبمو از اون فاصله رصد میکنه.من من کنان مسخره ترین سوال رو ازش میپرسم
    -تو... اینجا چیکار میکنی؟
    یه تای ابروشو بالا میندازه و با جوابش کنفم میکنه
    -یعنی اینقدر محیرالعقوله که بیام دیدنت؟...ناسلامتی همه افراد این خونه میدونن که ما زن و شوهریم...اگه نمی اومدم که دیگه خیلی ناجور بود!
    از اون همه نزدیکی و تپیدن پشت تپیدن کلافه میشم. دستمو به سـ*ـینه اش میزنم و هین هل دادنش به عقب عصبی میگم
    -خیلی خب.. برو عقب تر ... تو حلقم وایسادی .... چشام درد گرفت!
    نگاهش یه بار دیگه رو صورتم گشت میزنه و اینبار جای چشمام روی لبام ثابت میشه . یهو نگاهش عجیب غریب میشه و در کسری از ثانیه ازم فاصله میگیره و صاف می ایسته .
    نمیدونم چرا هول شده و داره به در و دیوار نگاه میکنه.حس میکنم کلی هم باید ازش ممنون باشم که دیگه نگاهم نمیکنه.فرصتی به دستم اومده که کمی به حال آشفته ام مسلط بشم.
    روزبه که انگار بعد از در و دیوار نگاهش میخ یه چیز دیگه شده به جایی بالای سرم اشاره میکنه و میگه
    -برای شماست بانو..می پسندید؟
    نگاهم میره به سمتی که اشاره کرده ... یه سبد گل لیلیوم سفید باروبان زرد واسم آورده ... فوق العاده گلش زیباست..باز هم قلبم داره تند میزنه..حالا حتی گل خریدن روزبه هم میتونه قلبمو بلرزونه.
    با ذوق به گل خوشگلش که روی پاتختی جفت تختم گذاشته خیره میشم و حین بازی با روبان زردش میگم
    -خیلی خوشگله...دستت گلت درد نکنه
    نگاهش بهم میخنده و شیطنت بار میگه
    -آفرین ...دیدی بالاخره تونستم تشکر کردن یادت بدم؟
    لب ورمیچینم و با اخم میگم
    -تو به من یاد دادی؟ من تا حالا یه تشکر خشک و خالیم از تو نشنیدم!
    انگشتامو میگیره تو دستاش و با نگاه شیطونش نگاهم میکنه و میگه
    -نشنیدی... اما یعنی میخوای دیدنشم انکار کنی؟
    گیج تو چشمای شیطونش نگاه میکنم و یهو میفهمم منظورش چیه... منظورش همون بـ..وسـ..ـه ایه که برای تشکر تو خونه معصوم جون رو انگشتام زد
    فورا هول میشم و دستمو از تو دستش میکشم بیرون و نگاهمو از نگاهش میدزدم ..همین موجب میشه بخنده و بگه
    -خوبه...مثل اینکه یادت اومد!
     

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    روزبه دست از اذیت کردنم برمیداره و میشینه رو صندلی.جدی میشه و صدام میکنه
    -رها ...
    قلبم با همین صدا کردنشم هری می ریزه
    -امروز ... وقتی مامانتو دیدم برای اولین بار دیگه عصبی نبودم...خب راستشو بخوای حتی موندم که چی باید صداش کنم ؟...گیج بودم و آخر سرهم "شهره خانوم " صداش کردم اما حس کردم این زیادی رسمیِ... باید کمکم کنی یه اسم بهتر واسه صدا کردنش پیدا کنم...
    لبخند میزنم و با علامت سر تایید میکنم.سرشو میندازه زیر و با جلد گوشیش ورمیره و غمگین میگه
    - من..درباره مامانت خیلی ذهنیت اشتباهی داشتم ... ولی خب ..با اینکه خیلی ازش شرمنده ام اما...صادقانه بخوام بگم اینه که...هنوزم دیدنش کنار بابا واسم سخته ...هنوزم دیدن جای خالی مامانم توی این خونه آزارم میده...اما
    آهی میکشه و نگاهشو به چشمام میدوزه و آروم تر از قبل میگه
    -چون ازم خواستی دیگه توی اتفاقات گذشته دنبال مقصرها نباشم، میخوام همینکارو بکنم و دیگه به گذشته فکر نکنم ...
    به نگاهش لبخند میزنم.نگاهشو باز زیر میندازه و با لبخندی غمگین که دلمو آتیش میزنه میگه
    -دارم میبینم که مامانم و بابات به هم احتیاج دارن و کنار هم خوشن...پس منم ترجیح میدم سکوت کنم و یاد و خاطره مامانمو تا ابد تو دلم زنده نگه دارم ...خب...حتما تو هم مثل من دلت میخواسته که مامانت بعد از بابات، مرد دیگه ای رو تو زندگیش راه نده اما .. مامانتم اینطور که خودش میگفت تا حد زیادی این تصمیمش رو بخاطر تو و آینده نامعلوم زندگیش گرفته ...پس... ترجیح میدم دیگه قضاوتی نکنم و اجازه بدم زندگی مامانت و بابام درست مثل قبل از اومدن من به ایران در آرامش پیش بره .

    یاد روزبه خشمگین روز اول میوفتم..یاد اونکه از کشتن و نابود کردن خودش و مامان و انتقام گرفتن از من حرف میزد.پلک هامو رو هم میزارم و نفس راحتی که سه ماه تموم نتونسته بودم بکشم رو اونشب میکشم و از ته قلبم خدا رو شکر میکنم که همه چیز به خیر و خوبی پیش رفت و این میون هیشکی آسیبی ندید.برای روزبه بیش تر از همه خوشحالم.چون حالا کاملا معلومه که دلش از کینه سبک شده ..نفس هاش گرم تر شده .اینکه داره باز میخنده ...درد دل میکنه ... به درد و رنج و شادی اطرافیانش اهمیت میده یعنی اینکه اون داره دوباره طعم شیرین زندگی رو میچشه.شاید هیشکی مثل من و او ندونه چه کوره راهیه جاده کینه.
    صدای قشنگش تو گوشم میپیچه
    -رها...دیروز بعد از یه انتظار چندین ماهه بالاخره خواب مامانمو دیدم...
    واقعا واسش خوشحال میشم و میگم
    -چه عالی
    -آره..مامان مدام میگفت که دلتنگم بوده...
    از خوشحالی بغض میکنم ...با شرمندگی نگام میکنه و میگه
    -رها من همه این ها رو مدیون تو ام...کاش، میتونستم واست جبران کنم!
    نگاه هامون تو هم قفل شدن...با خودم میگم "چقدر برق مهربونی به چشاش میاد! مژده راست میگفت که روزبه نقاب سرد و بی عاطفه بودن به چهره اش زده"
    دارم زیر بارون نگاهش خیس میشم و الانه که قافیه رو ببازم...شانس مسارم که کبری خانوم درمیزنه و سینی کمپوت رو میده دست روزبه و تنهامون میزاره
    روزبه مهربون امروز واسم سنگ تموم میزاره ... کمپوت گلابی رو اول تیکه تیکه میکنه و وقتی انتظار دارم خودش اونو بخوره قاشقو میاره جفت لبم و میگه
    -آآآآ کن
    باورم نمیشه...یعنی این همون مرد سرد دیروزِ؟ نکنه سرش به جایی خورده ؟
    اخم کمرنگی میکنه و رو به صورت متعجبم میگه
    -با تو هستما...چرا دهنتو وا نمیکنی؟
    آب دهنمو قورت میدم و مصلحت آمیز میگم
    - ممنون...میل ندارم
    با نوک قاشقو میزنه رو لبم و میگه
    -باید بخوری تا جون بگیری
    دستمو دراز میکنم به سمت کاسه و میگم
    -باشه...میخورم .....دستم که سالمه خودم میخورم
    اخم میکنه و ژست مدیریتی میگیره واسم و با غرور میگه
    -میدونی من چه آدم گرونی ام؟...این افتخار فقط همین یه بار نصیبت شده اینم میخوای ردش کنی؟زود باش بخور!
    تا لب از تعجب وا میشه اولین قاشقو به خوردم میده ...
    یعنی فکر کنم گلابیم هم مثل من تعجب کرده که چطوریرفته تو دهنم !
    از کارش خندم میگیره...میخنده و صدای خنده مون کل اتاقو برمیداره
    همونطور که نگاهش به خند هام ِ یهو یاد چیزی میوفته..کم کم خنده هاش میشن یه لبخند میشن یه لبخند غمگین میشن یه بغض تو گلو...دقایقی سکوت میکنه و بعد با حسی بین ترحم ، تاسف و یا شاید حتی دلتنگی نگاهم میکنه و با یه لحن غمگین میگه
    -رها ...غذاهام تموم شدن ...میدونی که غذای بیرون به معده ام نمیسازه ...خونه هم خیلی ریخته پاشیده اس و وضعیتش روی اعصابمه ... کلی ظرف کثیف هم رو هم تلنبارشده و بوی تعفن گرفته ...گَل هاتم دارن خشک میشن ...پرنده هات ازت ناامید شدن....خلاصه ...زودتر خوب شو و برگرد خونه.
    لبخند تلخی میزنم و حس میکنم خیلی دلتنگم ..انگار که سال هاست از اون خونه دور شدم.
    با علامت سر حرفشو تایید میکنم
    غرور همیشگیشو کجا جا گذاشته! عجولانه میپرسه
    -کی میای؟
    -خب ...راستشو بخوای با این وضعیتم محاله مامان بزاره زودتر از یه هفته از این تخت بیام پایین.میگن بخیه هام تا ده روز درد داره بعد بهتر میشم
    با ناامیدی میگه
    -ده روز؟
    دلم نمیخواد مثل احمق ها ساده دلانه به مهر کلامش دل ببندم و بعد تو اوج دلبستگی ترکم کنه و بره...برای اینکه تکلیفمو بدونم سوال سختی ازش میپرسم..سوالی که جوابش حکم مرگ و زندگی نهال عشقمِ
    من و من کنان میپرسم
    - میگم ... حالا که همه چیزو درباره گذشته فهمیدی... برنامه ات چیه؟
    سرشو به نفی تکون میده و صادقانه میگه
    -نمیدونم... واقعا نمیدونم ... حس میکنم دیگه کاری اینجا ندارم...
    دلم از تو دستاش میوفته درست جلوی پاش
    تو عالم خودشِ...غمگین لب میزنه
    -شاید حق با مامان بود که نمیذاشت برگردم ....رها .. من هیچ وقت نباید میومدم ایران ... اومدنی که رنج تو و اطرافیانمو بیشتر کرد چه فایده ای توش بود؟
    آهی میکشه و درباره مرگ مامانش میگه
    -کاش قبل از اینکه دیر بشه آدم برای رفتن آماده باشه....کاش قبل از هر رفتنی نه حرف نگفته ای داشته باشه نه کارنصفه نیمه ای
    تقه ای به در میخوره ...مامان میاد داخل و میگه
    -روزبه جان ... پدرت سر میزشام منتظرته..
    حواسمو از حرف های تلخ روزبه که حکم مرگ عشقم نوپامو داره پرت این میکنم که مامان به جای "اون پسره" روزبه رو با پسوند جان صدا کرده..لبخند تلخی رو لب هام میاد
    حال خودمو نمیفهمم جز غمی سنگین روی قلب عاشقم
    صدای صحبت محبت آمیز مامان روزبه و مامان رو خیلی مبهم میشنوم...گیجم ..یه گیج پردرد
    روزبه برای رفتن بهانه میاره
    -باید برم سر خاک مامان
    -میشه بعد از شام با هم بریم؟
    -خب...
    -متاسفم روزبه..نباید اون حرف ها رو از من میشنیدی
    -نه...اونی که متاسفه منم...هیچی نمیدونستم و با ندونستنم خیلی اذیتتون کردم...مخصوصا رها رو خیلی اذیت کردم ...هر چی من بهش بدی کردم دخترتون کرد خوبی و تحویلم داد...الان میفهمم که وقتی میگفتید "ما دوتا به درد هم نمیخوریم" یعنی چی! ....من لیاقتشو نداشتم!
    نگاهم میره سمت دست های مامان که حالا رو بازوی روزبه نشسته
    -روزبه جان ... من هیچوقت نتوستم در حقت مادری کنم.اما میشه یه فرصت بهم بدی؟ میشه از این به بعد منو مثل یه دوست، مثل خاله ات بدونی...خدا شاهده خیلی شرمنده روح مامانتم ... خدا میدونه خیلی خوشحال میشم بعد از سال ها بد قولی برگردم سر عهد روز اولم با مامانت و مثل یه مادر هواتو داشته باشم!
    گریه های مامان باز غمی که رو دلم رو سنگین تر میکنه.اقرار هاش در عین تلخ بودن معنی شیرینی داره
    حالا روزبه هست که دستشو میزاره رو شونه مامان و دلداریش میده
    -شهره خانوم ... نه...شاید بهتر باشه بگم خاله ... خواهش میکنم بعد از رفتنم هوای بابا رو داشته باشید ...
    مامان با چشمای خیسش اول به چشمای روزبه و بعد به صورت بق کرده من نگاه میکنه و بعد با تعجب از روزبه میپرسه
    -مگه تصمیم گرفتی برگردی؟
    روزبه سرشو میندازه زیر و تلخ ترین حرف دنیا رو پیش رویمن میزنه
    -مژده و کیا دارن آخر هفته آینده برمیگردن لندن و ازم خواستن زودتر تصمیم رو بگیرم ... هنوز تصمیمم برای اون تاریخ قطعی نیست اما به هر حال کار و زندگی من اونطرفه و دیر یا زود باید برگردم.
    اشکی که بی اجازه از چشام میچکه قطعا از درد بخیه ها نیست..ملحفه رو میکشم رو صورتم و آرزو میکنم که ای کاش زمین و زمان باور کنن که من خوابم میاد .اونقدر خوابم میاد که هیچ میلی به بیدار شدن ندارم.

    ممنون و شب خوش
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    ***
    رها:
    دو روز از روزی که روزبه اومد دیدنم گذشته .با اینکه عقل حکم میکنه که از مردی که قصدی واسه موندن پیشم نداره دوری کنم اما دل صاحب مرده ام هم دوریشو تاب نمیاره..دلم واسش تنگ شده ..واسه خونه ..واسه یا کریم هام.
    از نبود مامان نهایت سواستفاده رو میکنم و شاید برای آخرین بار میرم به آپارتمان مشترکم با روزبه. با اینکه مطمئنم روزبه این موقع عصر خونه نیست اما باز هم هیجان غریبی موقع ورود به خونه دارم.تا وارد می شم برق سالن رو روشن میکنم و صندلمو از جاکفشی جفت در برمیدارم وبه پا میکنم.
    نگاهی به دور و اطراف خونه میندازم و از همون دم در چشمام از تعجب گرد میشه..همه جا تمیز تمیزه..گشتی تو خونه میزنم و متوجه میشم نه ظرف تلنبار شده ای هست و نه ریخت و پاشی...نه گل هام خشک شدن و نه یا کریم ها ترکمون کردن..خیسی پای گلدون ها ،کاسه ی دونه ی یا کریم ها که پر از گندمه بهم ثابت میکنه که آقای مهربون خونه هوای علایق منو داشته و به خوبی به همه چیز رسیدگی کرده.
    تو بالکن می شینم و یه نفس های پردود پاتخت رو نفس میکشم ... دارم یا کریم ها رو نوازش میکنم که صداش از فاصله ای نزدیک تو گوشم میپیچه و دلمو می لرزونه
    -اینجایی رها؟
    آخ که چقدر دلم تنگ رها گفتن هاش بود.
    حال آشفته ام حال یه دختر بیست و دو ساله که در آستانه فارغ التحصیلیه نیس...حس و حال یه نوجون که ناخواسته توی دام عاشقی افتاده، با منه ..همون اندازه شوریده حال..همون اندازه خیالاتی...همون اندازه بیقرار.
    باز با دل ساده و زودباورم دارم خیال میکنم که نگاه های خیره ای که از جفت در بالکن میخ صورتم شده هم رنگ دلتنگی داره..سده دل شدم ...ساده باور...شاید اینم خاصیت عشقه که آدمو پاک خیالاتی میکنه ...شایدم چون خودم بی نهایت دلتنگش شده بودم خیال میکنم اون مرد هم توی ای دو روز بهش سخت گذشته و دقیقا همین حس و حال و داشته .
    این روزها تازه میفهمم که چقدر عشق بیرحمِ...چقدر عاشقی دردناکه ..دردش حتی از درد بخیه ها هم بیشتر...حتی از دردهای بعد از عمل هم دردناک تر...و درد فراق...میگن بدترین درد ِ..اونو چطور تاب بیارم ؟ با ندیدنش چه کنم؟...یعنی شهریار قلبم منو بذاره و بره و من هنوز بتونم نفس بکشم ؟ وقتی رفت شب به چه امیدی بخوابم؟ صبح چی؟! به چه امیدی یه روز دیگه رو شروع کنم وقتی او دیگه نیست!
    او میره جایی که زندگیش اونجاست... زندگی من میره جایی که زندگیش اونجاست......من بدون عشقم بدون زندگیم توی سردرگمی های این پایتخت میلیونی چه خاکی به سرم بریزم؟! ..آخ که پشیمونم از اومدن...نباید میدیدمش..این چشمای غمگین داره عاشق ترم میکنه ...حس میکنم حالا حتی عاشق تر از دیروزم ..عاشق تر از روزهای گذشته ..عاشقتر از همیشه !
    چقدر خوب میفهمه برای دیدارش داشتم له له میزدم..چه خوب ساکت و ساده و مطیع جفت در بالکن و ایساده و داره اجازه میده یک دل سیر نگاهش کنم و بار دلتنگیم سبک تر بشه...من درد عشق دارم او چش شده ؟..او چش شده که زل زده تو چشامو و لب هاشو بسته و داره به ذهن مالیخولیای عاشق من تلقین میکنه که حالش بهتر از من نیست!
    اونقدر حضور یکباره اش حواسم افکارمو پرت کرده که یادم رفته باید سلام بگم
    -سلام
    جای جواب دادن به سلامم ، نفس میکشه..انگار باورش میشه که هستم، که خیال نیستم ، که برگشتم به خونه اش.
    لبخند میریزه رو لب هاش و میاد سمتم ... دستشو واسم دراز میکنه تا کمک کنه باز بایستم ..چه خوب که هنوز نمیدونه دلم از دستش افتاده و مدت هاست که زانو زده روزگارم .
    نگرانم شده ...از خودم میپرسم " چقدر باید نگران یکی باشی که یادت بره که جواب سلام واجبه؟!"
    زیر بازومو میگیره و بلندم میکنه..درد بخیه ها امونمو میبره و نفسمو میگیره ... این روزها بلند و کوتاه شدن سخت ترین کار دنیا شده اما کاش اون درد ها تمام دردهام بود... میگن ده روزه خوب میشم و بعد انگار نه انگار... اما غصه ی من اون درد بی درمونیه که چاره خوب شدنش نه دست منِ و نه دست گذر ده روزه زمان !
    نمیدونم چه مرگم شده ...هواسم مدام پرت اون مردِ
    منو نشنوده رو میل ها و رفته تو آشپزخونه تا نوشیدنی مخصوصشو که اسمش "معجون" واسم درست کنه.. حریصانه نگاهش میکنم...کاش میشد قابش کنم و بزنمش سر در دلم و تا ابد همونجا زندانیش کنم تا هیچ وقت از خیال دلم خارج نشه .
    با یه جفت نیم لیوان سرامیک سفید که تو دستشه میشینه درست روبه روم..چقدر خوب که حالمو میفهمه و میذاره در این آخرین دیدار ، فریم فریم با نگاهم از لحظایی که کنارم هست عکس یادبودی بگیرم و بزنم تو قاب خاطرات ذهنم ..این عکس ها وقتی که رفت ،وقتی دلتنگش بشم ،محض نمردن از دلتنگی ،حتما لازمم میشه..با دقت به تمام لحظه ها با تمام جزییات ممکنش دقت میکنم...هیچ لحظه ای تو زندگیم به دقیقی اون لحظه ها زندگی نکردم ، گوش ندادم ،با چشم ندیدم و به حواس لامسه جزییات رو لمس نکرده ام .انگار همه حواسم به کار افتاده تا تمام جزییات خاطرات حضورششو ثبت کنه .
    جرعه ای از نوشیدنی گرم فوق العاده اش مینوشم و پیش خودم فکر میکنم " روزها کنار هم بودیم و واسم این معجون خوشمزه رو درست نکرده بود " لب میزنم
    -اگه قبل از رفتنت اینو نمیخوردم یه تجریه فوق العاده رو از دست میدادم
    نگاهم میچرخه سمت بالکن و گل ها.لب میزنم
    -اگه قبل از رفتنت نمیدیم که به گل هام اینطور عالی رسیدگی کردی باورم نمیشد گل و گیاه دوست داشتی و هیچی نگفتی!
    به یاکریم ها که با دیدن او به بالکن دلبسته تر شدن خیره میشم و با بغض میگم
    -اگه یاکریم ها رو امروز ندیده بودم نمی فهمیدم که عاشق پرنده ها بودی و لب نزدی!
    گره دستاشو پیش روم وا میکنه و آروم و بی رمق لب میزنه
    -همیشه از ترس اینکه گلم پژمرده بشه و یا پرنده ام بمیره ، سمت گل و گیاه و پرنده نمیرفتم اما...تو به من یاد دادی میشه عاشق پرنده ها بود و قفس نخرید...میشه یه گلخونه گل داشت و با آفتاب مهر و عاطفه همشون رو سبز نگهش داشت ..بهم یاد دادی اگه آدمم ،آدمیت هم داشته باشم ..اگه مردم،مردونگی هم داشته باشم ... و بخشش که تو توش فوق العاده ای ... خیلی چیزهای دیگه هم هست که ذره ذره از تو یاد گرفتم...

    لبخند تلخی میزنه و میره به گذشته ای دور ومیگه
    -میگفتن فرشته ای، باورم نشد...خودت اومدی تو زندگیم و ذره ذره حالیم کردی که فرشته بودن یعنی چی!
    یه جور خاص به لبخندم خیره میشه و با حسی بین نگرانی و دلواپسی زمزمه میکنه
    -میشه یه چیزهایی هم از من یاد بمونه ؟ یادت بمونه دیگه هیچوقتِ هیچوقت مریض نشی و نگرانم نکنی؟!
    دیگه هیچوقت هیچوقت تو قسم خوردنت جونتو قسم نخوری؟! دیگه هیچوقت از خودت ..از رها بودن دست نکشی؟!
    حتی زیر بدترین فشار و درد هم که باشی حاضر نشی از خود واقعیت دور بشی ؟!
    خودت بمون...همین رهای فوق العاده ..همین فرشته نجات زندگی مامانت و بابامو و روزبه!
    میشه قول بدی همیشه همین اندازه مهربون و خوب بمونی..میشه تا همیشه یادت بمونه که بهت گفتم "دنیا امثال تو رو کم داره ، نه زیاد" ؟!
    پس لطفا بمون و زندگی کن و مثل خورشید بی دریغ محبتت رو به اطرافیانت ببخش
    بغض داره خفم میکنه .التماسش میکنم که بس کنه
    -روزبه...بس کن...
    -مراقبت خودت باش رها..وقتی رفتم...
    دیگه اشکم میچکه.التماسم اینبارآخر عجز و ناتوانیمو به رخش میکشه
    -روزبه...بس کن...دیگه نمیتونم جلوی اشکامو بگیرم...میخوای باز اعصابت خورد بشه با دیدن اشک هام ؟
    میگه
    -رها دست خودم نیست ... نمیدونم... نمیدونم حالا که همه چیز تموم شده چرا اینطوریم؟...سه ماهِ که تو تهران بلاتکلیفم و از کارو زندگی و پیشرفتم تو لندن زدم و افتادم دنبال انتقام گیری ... تا همین چند وقت پیش داشتم واسه برگشتن لحظه شماری میکردم اما ...اما الان که دم رفتنِ حس میکنم اینطوری رفتن درست نیست ..نامردیه! ....نمیدونم رها... هر چی فکر میکنم عقلم به جایی قد نمیده ... شاید بخاطر این نمی تونم خودم تمومش کنم که حس میکنم زندگی تو این وسط به بازی گرفته شده ... رها ... این بازی رو من شروع کردم و ازت خواستم شروعش کنی.من خیلی ازت ممنونم که با من همراهی کردی .... متاسفم که اینو ازت میخوام ، اما میشه تو تمومش کنی؟ هر وقت تو گفتی ... شاید اینطوری بتونم برم و تا این حد احساس گـ ـناه نکنم.
    خدای من ،اون مرد چون احساس منو نمیدونه، نمیفهمه داره چی از من میخواد! ...اون مرد نمدیونه اگه دست من باشه هرگز نمیخوام از پیشم بره!
    به چهره غمگین ِدرمونده اش نگاه میکنم.عاشق که باشی فقط واست عشق مهمه و حال خوش عشقت.واسه خاطر اون مرد..
    با پای عشق میرم جفتش میشینم و به نیم رخش خیره میشم ...این آخرین کنارش بودنو از خودم محروم نمیکنم ...و بعد فقط و فقط واسه خاطر دوباره خوب شدنش لب میزنم
    -باشه.همین کارو می کنیم..پس هر وقت بهت گفتم برو دیگه شک نکن و برو...
    لحظه ای مردد نگاهم میکنه و بعد با شرمندگی سرشو میندازه زیر و با علامت سر تایید میکنه .آهی میکشه و دوباره دستاشو به هم گره میزنه و میگه
    - به وکیلم سپردم که کارهای به اسم زدن خونه رو پیگیری کنه.طبق قول و قرارمون اینجا مال توِ.همین فردا برای بستری شدن معصوم خانوم هم اقدام میکنم.پیرزن خیلی زودتر از این ها باید عمل میشد.اینقدر ذهنم درگیر اون کینه لعنتی بود که سه ماه معصوم جون بیشتر درد تحمل کرد.رها ...همه چیزو به حالت اول برمی گردونم و بعد هر وقت گفتی از زندگیت میرم بیرون.
    نگاه غمگین دقیقشو به تک تک اجزای صورتم میدوزه و بعد دستشو میزنه رو شونه ام و دلسوزانه میگه
    -دیروقته ... پاشو یه زنگ به مامانت بزن و بگو اینجا می مونی... وقتی رفتم خونه بابا ، کبری خانوم گفت که بی اجازه اومدی اینجا...میشه از فردا یه مدت خونه رو به من قرض بدی و بری خونه بابا؟
    حیرت زده نگاش میکنم
    نگاهش تو همون فاصله نزدیک رو صورتم میچرخه و روی دهن باز از تعجبم ثابت میشه
    نفس کلافه ای میکشه و با اخم میگه
    -نکنه فک کردی با یه قدیس زیر یه سقف داری سر میکنی...به نفعته به حرفی که میزنم گوش کنی...برو عقب تر
    ازش فاصله میگیرم.باز میگه
    -عقب تر...بازم عقب تر..آهان خوبه...
    یه خط فرضی رو مبل میکشه و میگه
    -از این نزدیک تر قدغنِ...
    از رو مبل پا میشه و خیلی رک و صریح میگه
    -تا قبل از این اونقدر ازت بیزار بودم که حتی اگه آخرین دختر رو کره زمین هم بودی نگاهتم نمیکردم اما...حالا ...واسم حلال ترین زن دنیای و خیلیم جذاب ...اینو گفتم چون نمیخوام این دم آخری کاردست جفتمون بدم...خودت هوامو داشته باش
    چشمکی میزنه و منو گیج گیج میکنه
    میره مسواک میزنه و میاد.هنوز همونجا رو میل خشکم زده و دارم به حرفاش فکر میکنم که میگه
    -میشه اگه خواب موندم فردا صبح ساعت 7 بیدارم کنی؟ ساعت ده یه جلسه مهم دارم.
    هنوز یه قدم نرفته سمت اتاقش که برمیگرده سمتم و میگه
    - میشه حرفمو پس بگیرم؟
    ابروهامو از تعجب میدم بالا ...نگاهش رنگ خواهش و التماس گرفته
    -میشه فردا نری خونه و شب که برمیگردم خونه باشی
    وقتی میبینه گیج تر شدم و افکار خوبی تو ذهنم نیست میگه
    -منظور بدی ندارم... فقط میخوام تا قبل از برگشتنم بازم ازت خاطره داشته باشم
    آه میکشم و همون لحظه تلخ ترین تصمیم زندگیمو میگیرم .
    ***
     

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    راوی:

    شب خسته از یک روز کاری طاقت فرسا خود را به مامن امنش رسانده بود.نگاهش برای هزارمین بار روی تک شاخه گل رزی که در دستش بود افتاد.بالاخره خود را راضی کرده بود که بهانه خریدنش را بگذارد حس ترحمی که نسبت به دخترک سر چهاراه پیدا کرده بود و اضافه کند "هیچ فکر دیگری نکن".چراغ های خاموش خانه اینبار متعجبش نکرد بلعکس لبخند کمرنگی روی لبانش نشاند.بارها در پس این خاموشی ها غافلگیر شده بود. پیش آمده بود که بانوی خانه هنگام ورود او، با حضورش و یا با نورهای رویایی شمع ها فضای میزناهارخوری را برای صرف شامی خوشمزه و رویایی تدارک دیده بود. آنشب هم برای رودست خوردن و غافلگیر شدن هیجانی کم پیدا داشت.

    معطل نکرد ..کلید را در قفل چرخاند و وارد شد. اما سکوت اینبار خانه و تاریکی مطلق فضا حس ناخوشایندی بر قلبش نشاند...برق سالن را روشن کرد .با دیدن میز خالی از شام ، حس بدتری پیدا کرد...کفش ها را به سرعت کند و مانند دیوانه ها به اتاق ها و جاهای پیدا و پنهان خانه سرک کشید....اما واقعیت داشت ...آن که همیشه آنجا بود، دیگرنبود...رفته بود...سفیدی کاغذ تا خورده روی یخچال توجهش را جلب کرد..لبخند زد و دست خط زیبای دخترک را فورا شناخت...دلش پر کشید برای خواندن دلنوشته های او و زیر لب آن دلوشته را خواند

    تو را دیدم... امروز هم. خواب بودی ...نگاهت کردم. باور که نمیکنی اما درست با همان شور و اشتیاق روزهای اول این رابـ ـطه .

    تو اما مرا ندیدی....درست مثل تمام ندیدن های این چند ماه و چند روز و چند ساعت . آرام بودی... قانونت را شکستم و در فاصله ای که قدغن کرده بودی نشستم ... یک دل سیر نگاهت کردم و به اندازه تمام روزهای غیر مشترکمان در این رابـ ـطه، به تو فکر کردم و بعد آهسته جوری که اوغاتت مکدر نشود نوازشت کردم.

    باورش برایت سخت است، میدانم! ...اما من امروز هم از پس پلک های بسته ات احساست را دیدم...هنوز خسته ...هنوزکلافه..هنوز هم بی میل!

    حق با تو بود...عبث بود تلاشم... زندگی مشترک و فاعل مفرد مزاح است! من به چنگ و دندان بگیرم، تو رهایش کنی،معلوم است ریسمان رابـ ـطه رها می شود.

    آری ..کم آورده ام ... امروز بالاخره کم آوردم. همینجا،پشت پلک های بسته ات،پشت درب مهر و موم شده قلبت کم آوردم و زانو زدم..حال اعتراف میکنم که تلاش بیهوده ام حاصلی جز رنجش خاطر خودم و بی میلی روزافزون تو نداشته،بیهوده دست و پا زده ام،حال میخواهم این دور باطل را بس کنم .

    دیر فهمیدم که رهاورد سفرم به سمت تو کولباری درد بود و بار اضافه بر قلب هایمان... اقرار میکنم که این خیال خام نرم شدنت بود که مرا این همه روز به ماندن حریص کرد و لحظه ها را بر تو تلخ ..امروز تمامش میکنم و با تو از نو بیدار میشوم.

    دیگر اسیرمن نمان،برو..برو و بگذار این جرم تپنده ناآرام که گاه و بیگاه با نگاهی، لبخندی ،عنایتی بی تاب میشد برای همیشه سرجایش آرام بگیرد..بپوسد ..بمیرد و رهایم کند.

    امروز که شهامتش را پیدا کردم که در کمال سلامت عقل بگویم برو،این خواسته ام را به گوش جان بشنو و از این خانه، از این زندگی و از تمام خاطرات آینده ام برو.

    میدانی؟ اینجا همیشه من بوده ام و خیال تو، رفتنت نباید سخت باشد .من میمانم بی تو، با عشق."قربانت رها"


    روزبه سنگین تر از همیشه روی لبه تخت خواب غیر مشترکشان نشست و انگشتانش را در خرمن موهایش فرو کرد و دقایقی کوتاه صرف آرام گرفتن کرد ...باید میرفت ... کاری بود که باید می کرد و تا همینجا هم زیادی کشش داده بود ....دخترک حکم رفتنش را صادر کرده بود ..اقرار کرده بود که او را دوست دارد اما چون این عشق بار اضافه است روی دلش و امید وصلی نیست همان بهتر که روزبه برود و ترکش کند.

    با جسمی خسته و درونس آشفته به سراغ کمد خالی از لباس هایش رفت ... نگاهش به چمدان بسته افتاد ....رها زحمتش را کم کرده بود و چمدان را برایش بسته بود ... ...فقط یک لباس و یک اودکلن نیمه خالی جا مانده بود...روزبه همین را از خودش برای او باقی گذاشت و رفت.

    ***
     

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    راوی:
    یک روزکاری بی هیچ خبری سپری شده ..بی هیچ اس ام اسی...زنگی...خبری.روزبه کلافه است.با خودش روراست که میشود میبیند همه اش نگران دخترک است.غرور مردانه اش را کنار میگذارد و کلافه به دنبال خبر گرفتن از آن دختر، از شرکت بیرون میزند.به خانه پدریش میرود .آنجا دیگر شهره برایش آن غول همیشگی نیست..حال محبت و علاقه را در وجود آن زن میتواند ببیند و گفتگویی محترمانه بین آن دوشکل میگیرد...
    قصدش از آمدن را به صراحت اقرار میکند
    - از رها خبری ندارید؟
    شهره لبخند تلخی میزند و میپرسد
    -چرا داری دنبالش میردی؟
    روزبه کلافه است ... دستش را در خرمن موهایش فرو می کند و لب میزند
    -نمیدونم...خودمم نمیدونم چرا دارم دنبالش میگردم...شاید چون همیشه کنارم بوده و الان نیست ...حس میکنم یه چیزی گم کردم
    شهره دستش را مادرانه روی شانه روزبه میگذارد و کلام تلخش کام خودش را هم تلخ میکند
    -تو به بودن رها عادت کردی...یکم تحمل کن.... به نبودنش هم عادت میکنی!
    روزبه نگاه نگرانش را در چشمان درشت زن می اندازد و ملتمسانه می گوید
    -پس فقط بهم بگید که حالش خوبه یا نه؟
    شهره پلک های خسته اس را روی هم میگذارئ و وامیکند
    -آره... داره تلاششو میکنه که فراموشت کنه!
    روزبه سرش را با تاسف تکان می دهد و صادقانه اقرار می کند
    -من..من نمیدونستم...که رها به من احساسی داره...تازه وقتی نامه اشو خوندم فهمیدم .. به خدا قشم قصد نداشتم احساسشو به بازی بگیرم...به خدا حال منم الان بهتر از حال رها نیست...من...من
    شهره لبخند تلخی میزند و اشکش میچکد .سرش را به نشانه تایید تکان میدهد و حرف تلخی میزند
    -هیشکی مقصر احساسی که دیگران بهش پیدا میکنن نیست...رها باید با خودش کنار بیاد و این احساسو سرکوب کنه!
    روزبه به دنبال رها از خانه پدری بیرون میزند و برای چندمین بارشماره رها را میگیرد و رها باز هم جواب نمیدهد
    می رود و پای پنجره خانه مشترکشان می ایستد ...خانه در خاموشی بی کسی فرو رفته.با دلی بیقرار و خیالی ناراحت شماره معصوم خانوم را میگیرد و از پیرزن میشنود که او و رها همین امشب عازم مشهد هستند و اگر عجله کند میتواند رها را برای آخرین بار در فرودگاه ببیند.روزبه با عزمی راسخ و شاید برای آخرین دیدار به سمت فرودگاه حرکت می کند.

    ممنونم و روز خوش
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا