روشنا:
روزبه و کیا میرن سمت ماشین تا چمدون ها رو پیاده کنن...من و مژده وارد ساختمون میشیم ... یه سالن بزرگ نیم دایره که دو دست مبل چرمی سفید و سیاه رو تو خودش جا داده ..دورتا دور پنجره های بزرگی قرار گرفته که ویوی فوق العاده کوهستان رو به نمایش میگذاره..یه شومینه بزرگ آجری رنگ و چند فرش و گلیم که بین مبل ها و جلوی شومینه پهن شده فضای دوست داشتنی سالن رو تزیین کرده . مژده منو به یه اتاق بزرگ با یه تخت بزرگ دو نفره و یه ویوی عالی تو طبقه دوم میبره .... اتاق مستر هست و ست سفید و سیاهی مشابه سالن داره اما جای مبل ،میز قهوه خوری با دو تا صندلی سفید رنگ جفت پنجره قرار گرفته.
روزبه چمدون به دست میاد تو اتاق و اونم مثل من نگاهش رو تخت دو نفره خشک میشه...احتمالا اونم داره فکر میکنی همه چیز به کنار ،شب چطور بخوابیم توی این اتاق کف سرامیک سرد با همین یه دونه تخت!
زیر نگاه کنجکاو مژده ، لبخند رو مثل یه اجبار شیرین رو لبام حفظ میکنم ... محض پرت کردن هواس روزبه هم که شده میرم سمت پنجره و به ویوی فوق العاده زیبا نگاه میکنم...کوهستان و سنگ های طوسی رنگ...طبیعت بکر ... پرواز پرنده ها بر فرار آسمون نیلی.
ذوق زده دستمو به هم میکوبم و میگم
-خدای من ... چقدر اینجا قشنگه...آدم هـ*ـوس نوشتن میکنه!
ابروی مژده از تعجب بالا میره... فورا رو به روزبه میگه
-روزبه جان ....پس اون خانوم نویسنده که گفتی با خوندن متنش ناراحتش کردی و میخوای از دلش دربیاری رها جون بود؟
روزبه هول میشه و به من و من میوفته
-خب...آره..یعنی...
دلم تو سـ*ـینه می لرزه و از هول شدن روزبه خنده ام میگیره و میگم
-آره...خودم بودم
مژده با شیطنت میپرسه
-خب؟ ...بعد چیکار کرد که باهاش آشتی کردی؟
خواستم جواب بدم که روزبه گفت
-رها خوشبختانه اصلا اهل قهر کردن نیست..خودش برگشت سمتم!
چه اصرارش برای "رها" صدا کردنم واسم شیریِنِ...با سپاسگزاری نگاش میکنم و خطاب به مژده میگم
-البته روزبه هم برای جبران، کار خیلی قشنگی کرد که واقعا واسم ارزشمند بود
مژده چشمکی میزنه و میگه
-بله ... روزبه جان استادن تو دلبری از خانوم ها!
دلم تو سین می لرزه ... نگاهمو از نگاه جفتشون می دزدم و از پنجره به بیرون میندازم و با لبخندم گفته مژده رو تایید میکنم
تو همین لحظه مژده با گفتن " من میرم تا بتونید استراحت کنید " تنهامون میزاره
بارها بوده که من و روزبه تو خونه تنها بودیم اما اینبار و اینجا تا مژده تنهامون میزاره ، طپش قلبم شدت میگیره...صورتمو میچسبونم به پنجره و با خنکی دلچسبش گرگرفتگیمو تسکین میدم
پلک هامو رو هم فشار میدم ... صدای پاشو میشنوم..داره میاد سمتم ... صداشو درست از پشت سرم میشنوم و قلبم دیوانه وار به سـ*ـینه میکوبه
-فوق العاده است این منظره ...
-آره ..خیلی قشنگه..
-یکم استراحت کن ... میرم دوش میگیرم
کف دستمو میزنم به شیشه و صورتمو از شیشه جدا میکنم و نگاهمو به نگاهش میدوزم و سوالی که ذهنمو درگیرکرده میپرسم
-تو هم فکر میکنی مژده به رابـ ـطه ما شک کرده؟
-اون از قبل در جریان قرار گرفته بوده !
-یعنی کسی بهش گفته؟
صندلی رو از پشت میز قهوه خوری میکشه و جلوی پنجره کنارم میشینه
-وقتی گفت خبر عقدمونو شنیده فهمیدم که یکی بهش خبر داده ..الان تقریبا مطمئنم که بابا از مژده خواسته بیان ایران و برنامه اینجا هم خودش ردیف کرده...اما اینطو که فهمیدم کیا در جریان هیچی نیست.
-یعنی هدف پدرجون چی بوده؟
جواب سوالمو خودمم میدونم اما حرف زدن با روزبه و شنیدن صدای بم قشنگش تازگی ها لرزش های ظریفی تو دلم موجب میشه که خیلی واسم لـ*ـذت بخشه ...میل بی پایانی دارم که پلک هامو رو هم بزارم ، او حرف بزنه ،من زیر بارون واژه هاش عاشق تر بشم.
-بابا نگرانِ جفتمونه ...لابد میخواسته کاری کنه که بعد از اون روزهای تلخ ، تو جمع دوستام یکم حال و هوام عوض بشه ...و میدونم که درباره رابـ ـطه من و تو هم نگرانِی هایی داره
-مامان اونروز زنگ زد...کلی گریه کرد و بالاخره اقرار کرد که هم خودش و هم پدرجون خیلی نگرانمون هستن و دارن عذاب میکشن..میگفت جفتشون دوماه ِ که از غصه ما خواب و خوراک ندارن...میگفت تو تمام این مدت حفظ ظاهر کردن و به رومون نیاوردن اما نمیدونم چرا اونروز یهو این حرفا رو زد...انگار دیگه دلش گنجایش نگه داشتن اون همه درد رو نداشت..
-تو کسی نیستی که باید احساس شرمندگی کنی!... این دنیا دار مکافاتِ...یه روز مامانت و بابام چشمشون رو روی ناراحتی و نگرانی های مامانم بستن..حالا هم من چشممو روی ناراحتی اونا میبندم..
-داری درباره عزیزترین آدمهای زندگیمون حرف میزنیم ...چطور میتونی نسب به درد و رنجشون بی تفاوت باشی؟
-اگه اونا تونستن درد و رنج مامانمو ببین و هیچ کاری واسش نکن منم به خاطر دل شکسته مامانم چشمم رو روی اونا و دردهاشون میبندم
نگاهم تو نگاه سردش میوفته ..لب میزنم
-این میون خودتم داری اذیت میشی
-من خوبم...حالا که میبینم اون هایی که به مامانم ظلم کردن دارن مجازات میشن و درد میکشن خوبم...اصلا بهتر از این نمی شم
بغض داره خفه ام میکنه ... اقرار تلخی میکنم
-.من...من ..همیشه واسه مامانم عامل درد و رنج بودم ..اصلا کاش...کاش هیچوقت پامو تو این دنیای بی رحم نگذاشته بودم!
بازومو میگیره و میچرخوندم جلوی خودش...نگاه مهربونش روی اون قطره اشکی که رو گونه امه ثایت میشه ...دستشو بالا میاره و با شستش خیسی غم رو از صورتم پاک میکنه و با یه لحن مهربونِ دوست داشتنی میگه
-بار آخرت باشه که از این حرف ها میزنی ...این دنیا چیزی که کم داره آدم های خوبِ...تو و امثال تو رو کم داره!
دلم مونده از نوازشش بلرزه یا از طعم شیرین حرف هاش
روزبه بهم لبخند میزنه حوله رو روی شونه اش جا به جا میکنه و بی آنه بدونه چه طوفانی در من و قلبم موجب شده ، میره سمت حمام اتاق .صدای بسته شدن در حمام رو که میشنوم با حال خوش و دلپذیرم میرم سمت تخت و گوشه اش میشینم.دستمو میزارم رو قلبم...میطپه..گرم تر...شادتر... پرامیدتر از همیشه ... حفشو بارها تو ذهنم مرور میکنم ...رخوت و خستگی بهم غالب میشه ...لبخند به لب با صدای دوش آب حمام خوابم میبره.
***
ممنونم از همراهیتون
روزبه و کیا میرن سمت ماشین تا چمدون ها رو پیاده کنن...من و مژده وارد ساختمون میشیم ... یه سالن بزرگ نیم دایره که دو دست مبل چرمی سفید و سیاه رو تو خودش جا داده ..دورتا دور پنجره های بزرگی قرار گرفته که ویوی فوق العاده کوهستان رو به نمایش میگذاره..یه شومینه بزرگ آجری رنگ و چند فرش و گلیم که بین مبل ها و جلوی شومینه پهن شده فضای دوست داشتنی سالن رو تزیین کرده . مژده منو به یه اتاق بزرگ با یه تخت بزرگ دو نفره و یه ویوی عالی تو طبقه دوم میبره .... اتاق مستر هست و ست سفید و سیاهی مشابه سالن داره اما جای مبل ،میز قهوه خوری با دو تا صندلی سفید رنگ جفت پنجره قرار گرفته.
روزبه چمدون به دست میاد تو اتاق و اونم مثل من نگاهش رو تخت دو نفره خشک میشه...احتمالا اونم داره فکر میکنی همه چیز به کنار ،شب چطور بخوابیم توی این اتاق کف سرامیک سرد با همین یه دونه تخت!
زیر نگاه کنجکاو مژده ، لبخند رو مثل یه اجبار شیرین رو لبام حفظ میکنم ... محض پرت کردن هواس روزبه هم که شده میرم سمت پنجره و به ویوی فوق العاده زیبا نگاه میکنم...کوهستان و سنگ های طوسی رنگ...طبیعت بکر ... پرواز پرنده ها بر فرار آسمون نیلی.
ذوق زده دستمو به هم میکوبم و میگم
-خدای من ... چقدر اینجا قشنگه...آدم هـ*ـوس نوشتن میکنه!
ابروی مژده از تعجب بالا میره... فورا رو به روزبه میگه
-روزبه جان ....پس اون خانوم نویسنده که گفتی با خوندن متنش ناراحتش کردی و میخوای از دلش دربیاری رها جون بود؟
روزبه هول میشه و به من و من میوفته
-خب...آره..یعنی...
دلم تو سـ*ـینه می لرزه و از هول شدن روزبه خنده ام میگیره و میگم
-آره...خودم بودم
مژده با شیطنت میپرسه
-خب؟ ...بعد چیکار کرد که باهاش آشتی کردی؟
خواستم جواب بدم که روزبه گفت
-رها خوشبختانه اصلا اهل قهر کردن نیست..خودش برگشت سمتم!
چه اصرارش برای "رها" صدا کردنم واسم شیریِنِ...با سپاسگزاری نگاش میکنم و خطاب به مژده میگم
-البته روزبه هم برای جبران، کار خیلی قشنگی کرد که واقعا واسم ارزشمند بود
مژده چشمکی میزنه و میگه
-بله ... روزبه جان استادن تو دلبری از خانوم ها!
دلم تو سین می لرزه ... نگاهمو از نگاه جفتشون می دزدم و از پنجره به بیرون میندازم و با لبخندم گفته مژده رو تایید میکنم
تو همین لحظه مژده با گفتن " من میرم تا بتونید استراحت کنید " تنهامون میزاره
بارها بوده که من و روزبه تو خونه تنها بودیم اما اینبار و اینجا تا مژده تنهامون میزاره ، طپش قلبم شدت میگیره...صورتمو میچسبونم به پنجره و با خنکی دلچسبش گرگرفتگیمو تسکین میدم
پلک هامو رو هم فشار میدم ... صدای پاشو میشنوم..داره میاد سمتم ... صداشو درست از پشت سرم میشنوم و قلبم دیوانه وار به سـ*ـینه میکوبه
-فوق العاده است این منظره ...
-آره ..خیلی قشنگه..
-یکم استراحت کن ... میرم دوش میگیرم
کف دستمو میزنم به شیشه و صورتمو از شیشه جدا میکنم و نگاهمو به نگاهش میدوزم و سوالی که ذهنمو درگیرکرده میپرسم
-تو هم فکر میکنی مژده به رابـ ـطه ما شک کرده؟
-اون از قبل در جریان قرار گرفته بوده !
-یعنی کسی بهش گفته؟
صندلی رو از پشت میز قهوه خوری میکشه و جلوی پنجره کنارم میشینه
-وقتی گفت خبر عقدمونو شنیده فهمیدم که یکی بهش خبر داده ..الان تقریبا مطمئنم که بابا از مژده خواسته بیان ایران و برنامه اینجا هم خودش ردیف کرده...اما اینطو که فهمیدم کیا در جریان هیچی نیست.
-یعنی هدف پدرجون چی بوده؟
جواب سوالمو خودمم میدونم اما حرف زدن با روزبه و شنیدن صدای بم قشنگش تازگی ها لرزش های ظریفی تو دلم موجب میشه که خیلی واسم لـ*ـذت بخشه ...میل بی پایانی دارم که پلک هامو رو هم بزارم ، او حرف بزنه ،من زیر بارون واژه هاش عاشق تر بشم.
-بابا نگرانِ جفتمونه ...لابد میخواسته کاری کنه که بعد از اون روزهای تلخ ، تو جمع دوستام یکم حال و هوام عوض بشه ...و میدونم که درباره رابـ ـطه من و تو هم نگرانِی هایی داره
-مامان اونروز زنگ زد...کلی گریه کرد و بالاخره اقرار کرد که هم خودش و هم پدرجون خیلی نگرانمون هستن و دارن عذاب میکشن..میگفت جفتشون دوماه ِ که از غصه ما خواب و خوراک ندارن...میگفت تو تمام این مدت حفظ ظاهر کردن و به رومون نیاوردن اما نمیدونم چرا اونروز یهو این حرفا رو زد...انگار دیگه دلش گنجایش نگه داشتن اون همه درد رو نداشت..
-تو کسی نیستی که باید احساس شرمندگی کنی!... این دنیا دار مکافاتِ...یه روز مامانت و بابام چشمشون رو روی ناراحتی و نگرانی های مامانم بستن..حالا هم من چشممو روی ناراحتی اونا میبندم..
-داری درباره عزیزترین آدمهای زندگیمون حرف میزنیم ...چطور میتونی نسب به درد و رنجشون بی تفاوت باشی؟
-اگه اونا تونستن درد و رنج مامانمو ببین و هیچ کاری واسش نکن منم به خاطر دل شکسته مامانم چشمم رو روی اونا و دردهاشون میبندم
نگاهم تو نگاه سردش میوفته ..لب میزنم
-این میون خودتم داری اذیت میشی
-من خوبم...حالا که میبینم اون هایی که به مامانم ظلم کردن دارن مجازات میشن و درد میکشن خوبم...اصلا بهتر از این نمی شم
بغض داره خفه ام میکنه ... اقرار تلخی میکنم
-.من...من ..همیشه واسه مامانم عامل درد و رنج بودم ..اصلا کاش...کاش هیچوقت پامو تو این دنیای بی رحم نگذاشته بودم!
بازومو میگیره و میچرخوندم جلوی خودش...نگاه مهربونش روی اون قطره اشکی که رو گونه امه ثایت میشه ...دستشو بالا میاره و با شستش خیسی غم رو از صورتم پاک میکنه و با یه لحن مهربونِ دوست داشتنی میگه
-بار آخرت باشه که از این حرف ها میزنی ...این دنیا چیزی که کم داره آدم های خوبِ...تو و امثال تو رو کم داره!
دلم مونده از نوازشش بلرزه یا از طعم شیرین حرف هاش
روزبه بهم لبخند میزنه حوله رو روی شونه اش جا به جا میکنه و بی آنه بدونه چه طوفانی در من و قلبم موجب شده ، میره سمت حمام اتاق .صدای بسته شدن در حمام رو که میشنوم با حال خوش و دلپذیرم میرم سمت تخت و گوشه اش میشینم.دستمو میزارم رو قلبم...میطپه..گرم تر...شادتر... پرامیدتر از همیشه ... حفشو بارها تو ذهنم مرور میکنم ...رخوت و خستگی بهم غالب میشه ...لبخند به لب با صدای دوش آب حمام خوابم میبره.
***
ممنونم از همراهیتون