رها :
یه هفته اس اومدیم مشهد ... توی این فضای روحانی ..اومدم که به آرامش برسم و از خود امام رئوف بخوام کمکم کنه آتش این عشق تو دلم سرد بشه. اما انگار نه تنها این اتفقا نیوفتاده بلکه همه جا، همه کس ، همه چیز منو یاد اون مرد و خاطرات مشترکمون میندازه ...
امشب همینطور که دارم دنبال پیرهنم میگردم بعد از چند شب گوشیمو لای لباس هام پیدا میکنم و میزنم به شارژ ...انگار حتی با این گوشی هم که یادگاری از اون مرده قهر کردم ...
تا صفحه گوشی روشن میشه دستم از حیرت میشینه رو دهنم ... خدای من بیست –سی تا تماس از دست رفته از روزبه رو صفحه گوشیم افتاده
به خودم که میام میبنم اونقدر نگرانشم که نمی تونم تماس نگیرم ...
صداش مضطرب تو گوشی میپیچه..پلک هامو رو هم میزارم.دستم میره رو قلب بی تابم میشینه
-رها...خودتی؟ حالت خوبه؟
- خوبم
-چرا تماس هامو جواب نمیدی
آهی میکشم و میگم
-من اینجا سرم خیلی شلوغه...الان تماس هاتو دیدم
عصبانی میشه و میگه
-نکنه عمدا داری نادیده ام میگیری؟
به خودم حق میدم که عصبانی بشم.داره منو میذاره و میره طلبکارم هست
- آره دارم خودمو میکشم که نادیده ات بگیرم ...الانم زنگ زدم چون دیدم کلی زنگ زدی و نگران شدم اتفاق بدی افتاده باشه؟
دلخور میشه و میگه
-یعنی حتما باید اتفاق فجیعی افتاده باشه که من حق داشته باشم بهت زنگ بزنم ؟
پلک هامو عصبی رو هم فشار میدم و میگم
-روزبه خواهش میکنم من...
صداش به طرز غریبی ضعیف میشه.نجوا کنان میگه
-یعنی نمیشه دلم واست تنگ شده باشه؟
نباید دل به دلش بدم.کم محلش میکنم و میگم
-همش همین؟
صداش خسته و بغض دار میشه
-این چیز کمیه؟....اگه کمه پس چرا حالم اینقدر بده؟ چرا همش حس میکنم گمت کردم..هان؟
اشکمو میگیره و با صدای گریه دار میگه
-ما روزهای زیادی با هم گذروندیم و تو فقط به حضور من عادت کردی...ترک عادتت هم به زمان نیاز داره
از حرفم می رنجه اما میگه
-باشه.... گیریم حرفت درست و من به زمان نیاز دارم ...تو بدون من حال بهتری داری؟
-من فقط خسته ام و نیاز به آرامش دارم..اینجا موندن هم برای من بهترین تسکینه
-اینطور که معلومه قصد نداری به این زودی برگردی!
-نمیدونم ...فعلا که هستیم
-باشه... منم صبرمیکنم تا زمان بگذره و ببینم این عادت منو میکشه یا بالاخره ازش خلاص میشم!
سکوت میکنم که میگه
- مراقب خودت باش رها
-باشه..شب بخیر
نفس حبس شده اشو بیرون میده و میگه
-صبر کن رها...
با صدایی گرفته و خش دار میگه
-گاهی باید دور بشی تا بفهمی واسه کیا عزیزو ارزشمندی...تو اینو خوب حالیم کردی رها...میشه برگردی پیشم؟
لب هامو رو هم فشار میدم و اونقدر گریه میکنم که گوشی از دستم میوفته
***
این رمان تا امشب تمومِ..ممنونم از همراهیتون
یه هفته اس اومدیم مشهد ... توی این فضای روحانی ..اومدم که به آرامش برسم و از خود امام رئوف بخوام کمکم کنه آتش این عشق تو دلم سرد بشه. اما انگار نه تنها این اتفقا نیوفتاده بلکه همه جا، همه کس ، همه چیز منو یاد اون مرد و خاطرات مشترکمون میندازه ...
امشب همینطور که دارم دنبال پیرهنم میگردم بعد از چند شب گوشیمو لای لباس هام پیدا میکنم و میزنم به شارژ ...انگار حتی با این گوشی هم که یادگاری از اون مرده قهر کردم ...
تا صفحه گوشی روشن میشه دستم از حیرت میشینه رو دهنم ... خدای من بیست –سی تا تماس از دست رفته از روزبه رو صفحه گوشیم افتاده
به خودم که میام میبنم اونقدر نگرانشم که نمی تونم تماس نگیرم ...
صداش مضطرب تو گوشی میپیچه..پلک هامو رو هم میزارم.دستم میره رو قلب بی تابم میشینه
-رها...خودتی؟ حالت خوبه؟
- خوبم
-چرا تماس هامو جواب نمیدی
آهی میکشم و میگم
-من اینجا سرم خیلی شلوغه...الان تماس هاتو دیدم
عصبانی میشه و میگه
-نکنه عمدا داری نادیده ام میگیری؟
به خودم حق میدم که عصبانی بشم.داره منو میذاره و میره طلبکارم هست
- آره دارم خودمو میکشم که نادیده ات بگیرم ...الانم زنگ زدم چون دیدم کلی زنگ زدی و نگران شدم اتفاق بدی افتاده باشه؟
دلخور میشه و میگه
-یعنی حتما باید اتفاق فجیعی افتاده باشه که من حق داشته باشم بهت زنگ بزنم ؟
پلک هامو عصبی رو هم فشار میدم و میگم
-روزبه خواهش میکنم من...
صداش به طرز غریبی ضعیف میشه.نجوا کنان میگه
-یعنی نمیشه دلم واست تنگ شده باشه؟
نباید دل به دلش بدم.کم محلش میکنم و میگم
-همش همین؟
صداش خسته و بغض دار میشه
-این چیز کمیه؟....اگه کمه پس چرا حالم اینقدر بده؟ چرا همش حس میکنم گمت کردم..هان؟
اشکمو میگیره و با صدای گریه دار میگه
-ما روزهای زیادی با هم گذروندیم و تو فقط به حضور من عادت کردی...ترک عادتت هم به زمان نیاز داره
از حرفم می رنجه اما میگه
-باشه.... گیریم حرفت درست و من به زمان نیاز دارم ...تو بدون من حال بهتری داری؟
-من فقط خسته ام و نیاز به آرامش دارم..اینجا موندن هم برای من بهترین تسکینه
-اینطور که معلومه قصد نداری به این زودی برگردی!
-نمیدونم ...فعلا که هستیم
-باشه... منم صبرمیکنم تا زمان بگذره و ببینم این عادت منو میکشه یا بالاخره ازش خلاص میشم!
سکوت میکنم که میگه
- مراقب خودت باش رها
-باشه..شب بخیر
نفس حبس شده اشو بیرون میده و میگه
-صبر کن رها...
با صدایی گرفته و خش دار میگه
-گاهی باید دور بشی تا بفهمی واسه کیا عزیزو ارزشمندی...تو اینو خوب حالیم کردی رها...میشه برگردی پیشم؟
لب هامو رو هم فشار میدم و اونقدر گریه میکنم که گوشی از دستم میوفته
***
این رمان تا امشب تمومِ..ممنونم از همراهیتون
دانلود رمان های عاشقانه
سایت دانلود رمان نگاه دانلود
آخرین ویرایش: