کامل شده رمان با یادت زندگی کردم | س .شب کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

س.شب

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/06
ارسالی ها
548
امتیاز واکنش
10,866
امتیاز
661
-نه عزیزم امشب کاردارم.خودت برو خرید تو هر چی بخری من می پسندم.
ناخونامو تو دستام فرو کردم.
قبلم دیوانه وار میزد.
همه جا رو تار میدیدم.
(بیتا اروم باش نزار بفهمه که چقدر بیچاره ای)
نقشه ها رو رومیز گذاشتم برگشتم سمت در.
-صبر کن.
-عزیزم فعلا کاردارم بعدا باهات تماس میگیرم.
-منم دوستت دارم.
قلبم برای چند ثانیه نزد .هنوز پشتم بهش بود.
بغضمو فرو دادم .داشتم منفجر میشدم.
-قسمت اخر این نقشه ها ایراد داره باید تا بعداز ظهر تمومش کنید.
برگشتم سمتش.
هیچ حسی تو صورتش نبود انگار من براش سالهاست غریبه بودم.
نقشه ها رو از رومیز برداشتم.
-بهتر از منو ارزو دور باشی خیلی خوشم نمیاد زنم با تو بگرده.
اشک تو چشمام جمع شده بود.
میگفت زنم .من یک روز زنش بودم به من میگفت دوستم داره.حالا دلش نمیخواست من با زنش رابـ ـطه داشته باشم.
از اتاق بیرون رفتم.
رفتم تواتاق خودم.
سارا امده بود.
-بیتا خوبی.رنگت پریده.
-اره من جون سگ دارم هر کی جای من بود الان صد تا کفن پوسونده بود.
-این حرفونزن.اون لیاقتتو نداشت.
-سارا؟
- جانم.
- اگه دوستش داری بهش بگو مثل من نباش که دیر بشه.
-چی میگی؟
-میدونم دوستش داری.وقتی میبینیش برق چشماتو میبینم.
یک قطره اشک از چشماش چکید.
-اما اون منو نمیخواد.
- از کجا میدونی.
- اصلا بهم توجه نمیکنه.
-از کجا میخواد بفهمه وقتی تو چیزی نمیگی.
-نمیدونم..
هر دو ساکت بودیم.
تلفن اتاق زنگ خورد سارا گوشی رو برداشت.
-بله .باشه حتما.
-چی شد.
- هیراده .میگه باید نقشه ها تا بعد از ظهر تموم بشه.بهم گفت برم اتاقش نقشه ها رو تموم کنم.
-بخاطر همین داری لبخند میزنی.
چون کارت زیاد شده.یا اینکه گفته بری تو اتاقش.
-بیتا اذیت نکن دیگه.
-باشه برو.
-الان خوبم.
-تو همیشه خوبی ....هیراد بی لیاقته که تو رو نمی ببینه.
- نگو گـ ـناه داره
توهم پاشو که یک عالمه کار داری باید نقشه رو تا بعد از ظهر تحویل بدی.
سارا از اتاق بیرون رفت.
-زود دست بکار شدی مهندس زمانی.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    به کارم مشغول شدم همش اون جمله ی کیان تو سرم می چرخید
    تمرکز نداشتم.
    سارا برگشت تو اتاق. نزدیک ساعت ۴ بود
    رو لباش لبخند بود.
    -چی شد.
    -وای بیتا از استرس مردم.نمیدونم چی شده رفتار هیراد عوض شده یک جوری نگام میکرد.
    تو برام خوش شانسی آوردی.
    تا حرفشو زدی اون این جوری شد.
    -برو بابا مگه تو خرافاتیی.
    -نه بخدا راست میگم تازه بهم گفت واستم خودش منو میرسونه خونه.
    دارم از خوشحالی میمیرم.
    -برات خیلی خوشحالم.
    -امیدوارم تو هم به...
    بهم نگاه کرد انگار فهمید داشت چی میگفت.
    -معذرت میخوام.
    -اشکال نداره تو برو تا آقا هیراد زیاد منتظر نمونده.
    آمد سمتم ب *غ*ل*م * کرد.
    -خیلی خوبی بیتا.
    -برو لوس نشو.
    سارا رفت . براش خوشحال بودم.
    هنوز نقشه ها کارداشت.
    ساعت نزدیک ۶بود.
    -وای آرزو.
    موبایلمو در اوردم به آرزو زنگ زدم.
    -سلام دارم میام.
    -ارزو نمیتونم بیام کار دارم.
    -یعنی چه پس من چکار کنم.
    الان به کیان زنگ میزنم بهت اجازه بده بیای.
    -نه خواهش میکنم اینجا محل کارمه نمیخوام بقیه فکر کنن دارم سو استفاده میکنم.
    -پس چکار کنم.
    -با فرشته یا الهام برو.
    -نه من میخواستم با تو برم.
    -ببخشید جبران میکنم.
    -بهرحال به کیان میگم اینقدر ازت کار نکشه.
    -خدا حافظ.
    گوشی رو قطع کردم.
    نمیدونی که گفته باهات رابـ ـطه نداشته باشم.
    رفتم سر کارم.
    ساعت۷بود خسته شدم.
    موبایلم زنگ خورد.
    -بله.
    -سلام.
    -سلام کجایی.
    -شرکت.
    -مگه کارت تموم نشده.
    -نه.
    -از قصد سرت کار ریخته.
    -نمیدونم.
    -بیایم بریم بیرون.
    -نه حوصله ندارم.
    -باشه من باید آخر هفته ی دیگه برم کانادا بابام حالش خوب نیست.
    .
    -چش شده.
    -مشکل قلبی داره.
    -متاسفم.
    -اشکال نداره.
    فقط من رفتم حواسم بهت هست نری باز مثل نقل و نبات قرص بخوری.که من میفهمم.
    -اریا!!!!
    در اتاق باز شد کیان با قیافه ی عصبانی آمد تو.
    -بهت زنگ میزنم.
    -چی شد.
    -بهت زنگ میزنم.
    گوشی رو قطع کردم.
    -خانم مگه اینجا محل صحبت‌های عاشقانه ست.. نقشه ها تموم شد.
    -اخرشه.
    -من بیکار نیستم شما اینجا با تلفن صحبت کنی من منتظر نقشه ها باشم.
    -اگه خیلی نقشه هاتونو میخواید خودتون تمومش کنید.
    من وظیفه ندارم بیشتر از ساعت کاریم اینجا بمونم.
    الانم بخاطر قولی که به مهندس زمانی دادم تو این شرکتم.

    -چیه میخوای مخ اونو هم بزنی که آریا ولت کرد بری سراغ اون.
    سیلیه محکمی بهش زدم.
    -خفه شو چطور جرات میکنی بهم این حرفو بزنی.
    دستام میلرزید.
    انتظار این کارو نداشت چشماش سرخ شده بود.
    شالمو گرفت تو دستاش.
    - مثل اینکه خیلی بهت رو دادم.
    -ولم کن خفم کردی.
    چشمام تار شده بود.
    چشمام سیاهی رفت.
    ....
    با سیلی که به صورتم خورد بیدار شدم.
    چشمامو باز کردم.
    صورتم خیس بود.
    -خوبی؟!!
    بهش نگاه کردم .تو ب*غ*ل*ش بودم.
    چشمامو بستم دوباره باز کردم انگار داشتم یک رویا میدیدم.
    رویا نبود خودش بود.
    هلش دادم .تکون نخورد.
    -برو کنار .
    دستشو که دورم بود از دورم باز کرد.
    با سرگیجه بلند شدم کیفمو از رو میز چنگ زدم.
    -بیتا صبر کن حالت خوب نیست.
    -بدرک به تو چه ..
    -مگه نگفتی از تو و از زنت دور باشم پس تو هم بهم نزدیک نشو.
    میرم بیرون یکی رو پیدا میکنم منو برسونه.
    میدونی که من تو پیدا کردن مردا استادم‌.اخه ممکنه هیرادم منو نخواد باید یکی دیگو رو هم زیر سر داشته باشم.
    -بیتا!!!!
    -دیگه صدام نکن من برای تو خانم رضاییم
    -هنوز زنمی میدونی که.
    -اخ ببخشید یادم نبود.من یک زن صیغه ایم که نامزد یکی دیگه شدم ‌‌چند نفرم زیر سر دارم بعد تموم شدن صیغم میخوام صیغه ی اونا بشم.
    بهر حال الان که دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم.
    توتنها چیزی که داشتم ازم گرفتی.
    -خفه شو بیتا.
    -باشه خفه میشم... مشکلت اگه با خفه شدن من حل میشه.
    از شرکت رفتم بیرون.برای اولین تاکسی دست تکون دادم رفتم خونه.
    مامان رفته بود خونه ی خاله . رفتم تو اتاقم
    از قرصام خوردم.روی تخت دراز کشیدم چشمامو بستم
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    امروز آریا منو رسوند خونه.
    کیان رفته اصفهان برای بازدید .سارا بهم گفت که هیراد رسوندش خونه ولی چیز خاصی بهش نگفته.
    ولی با این حال خیلی از این موضوع خوشحال بود.
    آرزو قراره بیاد بریم خرید میخواستم نرم ولی
    آرزو دیگه داشت از دستم ناراحت میشد.
    باهاش رفتم خریدکلی وسیله خرید‌.
    ولی قرار شد لباسشو با خود کیان بخره
    چند روز گذشته .
    حالم خیلی بده همش حالت تهوع دارم قراره با اریا بریم دکتر آزمایش بدم.
    وارد آزمایشگاه میشم.
    با اریا منتظر میمونیم تا جواب حاضر بشه آریا عصبی به نظر میرسه.
    مسئول آزمایشگاه اسممو صدا میکنه.
    -خانم رضایی.
    -بله .
    با اریا به سمت مسئول اونجا میریم.
    -بهتون تبریک میگم ازمایشتون مثبته.
    -یعنی چی؟!!
    آریا رنگش میپره.
    -یعنی دارید مادر میشید.
    خودم با چشمای خودم مردنمو میبینم.
    دارم سقوط میکنم.
    کنار دیوار سر میخوردم.
    آریا کمکم میکنه که روی زمین نیافتم.
    صدا ها رو نامفهوم میشنوم.
    حالت تهوع داره دیونم میکنه.
    با کمک آریا از آزمایشگاه آمدم بیرون.
    منو سوار ماشین میکنه.
    هیچی نمیگم.
    لال شدم.
    به خیابون خیره میشم.
    اینقدر تو خیابونا دور میزنه که شب میشه.
    -نمی خوای یک چیزی بگی.
    بازم سکوت میکنم.
    -همه چی درست میشه.
    دادمیزنم.
    -هیچی درست نمیشه.
    زندگیم نابود شده.
    حالا من با این بچه چکار کنم.
    باید بندازمش.
    یک دفعه پاشو رو ترمز میزاره.
    -چی میگی دیونه شدی.
    -اره من دیونم اگه دیونگی اینه که بچه ای رو که پدرش داره با بهترین دوستم ازدواج میکنه
    دیونم.
    اگه دیونگی اینه که بچه ای رو نگه دارم که شناسنامه نداره مادرش یک زن صیغه ایه
    دیونم.
    -من نمیزارم این کارو بکنی.
    -این زندگیه منه.تو دخالت نکن.
    تو چی میفهمی من دارم چی میکشم .مردی رو که دوست دارم داره ازدواج میکنه.
    بهم گفته با زنش رابـ ـطه نداشته باشم.
    ازم متنفره.
    فکر میکنه با مردا رابـ ـطه دارم.
    بهم به چشم یک زن خراب نگاه میکنه.
    بازم بگم یا نه.
    آریا سرش پایین بود.
    -تو مردی چه میدونی من چه حالیم اگه پدرم بفهمه دیگه نگام نمیکنه.
    مامانم سکته میکنه.
    بخاطر اشتباه من همه نابود میشن.
    -من با هات ازدواج میکنم.
    باتعجب نگاش کردم.
    -فکر کردی من کیم یک زن آویزون که زندگیه مردمو خراب میکنه.
    هیچ وقت دیگه این حرفو نزن از خودم بدم میاد
    حالم از خودم بهم میخوره که تو رو تو این بازی وارد کردم.
    این مشکل منه نه تو.
    -ولی من نمیتونم بزار م این کار رو بکنی.
    -اریاخواهش میکنم تو دوستمی درکم کن.
    منو برسون خونه.
    -ولی....
    -خواهش میکنم.
    رفتم خونه باید به فرشته زنگ میزدم یکی از فامیلاش دکتر زنان بود.
    ازش شماره رو گرفتم گفتم برای یکی از فامیلاش میخوام.
    رفتم به اون آدرس .
    ولی دکتر قبول نکرد که این کارو کنه
    منو با عصبانیت از مطب بیرون کرد.
    بیرون مطب نشستم.
    نمیدونستم چکار کنم.
    -ببخشید خانم شما مشکلی دارید.
    سرمو بالا آوردم یک زن میان سال با قد کوتاهی بود.
    -نه ..
    -میخوای بچتو بندازی.
    بهش نگاه کردم.
    -پس میخوای بندازی.
    به اطرافش نگاه کرد کاغذی از جیبش در آورد.کاغذو به سمتم گرفت.
    -این شمارمه.جمعه بهت زنگ میزنم بهت میگم کجا بیای.
    پولم با خودت بیار.
    شماره رو ازش گرفتم.
    -ممنون.
    باسرعت از اونجا دور شد.
    کاغذو تو جیبم گذاشتم.
    رفتم خونه.
    آرزو زنگ زد گفت که باهاش برم برای خرید لباس
    چون کیان کار داشت هنوز لباس نخریده بود فردا شب نامزدیشون بود ولی آرزو میگفت باید کیان لباسو انتخاب کنه منم باید باشم
    ولی گفتم نمیام. خیلی اصرار کرد اما من قبول نکردم
    روی تخت دراز کشیدم دستمو روی شکمم گذاشتم.
    منو ببخش چاره ای ندارم.
    اریا چند بار باهام تماس گرفته بود جمعه صبح پرواز داشت.
    بیشتر مواظبم بود که کاری نکنم.
    ولی من تصمیممو گرفته بودم
    .
    در اتاقو زدن.
    -تینا برو حوصله ندارم.
    در اتاق باز شد.
    -مگه نمیگم....
    -سلام.
    -تو اینجا چکار میکنی.
    -آمدم دنبالت بریم خرید
    -گفتم که نمیام.
    -بیتا یادته گفتی هیچ وقت تنهام نمیزاری الان بهترین لحظات زندگیمه تو تو بدترین شرایط کنارم بودی میخوام تو این شرایطم کنارم.
    -ولی ...
    -خواهش میکنم نگو نه.
    -پاشو حاضر شو.
    مانتومو در آورد داد دستم.
    مانتومو پوشیدم.
    -بریم
    -این جوری مثل مرده ها شدی خوبه اریا با این قیافت فرار نمیکنه.
    -از خداشم باشه.
    یکم آرایش کردم رفتیم پایین
    -خاله ما داریم میریم.
    -چه عجب تو داری میری بیرون
    بیچاره آریا که هر وقت میاد این خوابه مثل زنای حامله همش میخوابه.
    رنگم پرید دستمو رو شکمم گذاشتم.
    -ولش کن خاله خودشو برای آریا لوس میکنه.
    دستمو گرفت با خودش برد بیرون.
    درو بستم برگشتم تو جام خشک شدم.
    -بیا دیگه کیان یک ساعته معطله‌
    -دیونه چرا آمدی دنبال من .
    -دلم میخواد توهم باشی.
    منوهل داد تو ماشین درو بست.
    خودشم نشست.
    قلبم تند تند میزد.
    تمام ماشین بوشو میداد چقدر بو شو دوست داشتم.
    چند بار پشت سر هم بوشو نفس کشیدم.
    -ببخشید عزیزم معطل شدی
    خانم خواب بودن.
    -اشکالی نداره .
    چند بار تو آیینه نگام کرد.
    دلم آشوب بود ولی یک حس خوبی تو نزدیکیش داشتم.

    به پاساژ رسیدیم.منو آرزو پیاده شدیم
    هواسم نبود یک ماشین با سرعت از کنارم رد شد نزدیک بود به منو ارزو بخوره که یک دفعه
    یکی دستمو کشید.
    افتادم تو بغلش.
    چه احساس خوبی بود. آرزو افتاده بود رو زمین راننده پیاده شد.
    تو چشماش نگاه کردم چقدر دلم براش تنگ شده بود.
    کیان رفت سمت راننده.
    -مگه کوری نمی بینی احمق.
    -ببخشید آقا این خانوما یک دفعه آمدن وسط‌
    آرزو از روی زمین بلند شد کیان آمد سمتم.
    -خوبی چیزیت نشد.
    -خوبم.
    آرزو به منو کیان نگاه کرد.
    کیان ازم دور شد.
    -بیتا خوبی .
    -اره تو خوبی .
    -اره خوبم.
    رفتیم تو پاساژ ا رزو تو فکر بود.
    -چیزی شده .
    -بیتا به نظرت کیان منو دوست داره.
    -دیونه شدی اگه دوستت نداشت که باهات ازدواج نمیکرد.
    -بعضی وقتا احساس میکنم هیچ حسی بهم نداره
    -حتما اشتباه میکنی..
    -نمیدونم.
    کیان عقب تر از ما میامد.
    به ویترین مغازه ها نگاه میکردم.
    آرزو یک لباس طلایی انتخاب کرد. رفت تو پرو.
    منم داشتم به لباسای مغازه نگاه میکردم.که آرزو صدام کرد.
    -بیتا قشنگه.
    -اره خیلی.
    -برو کیانو بگو بیاد ببینه.
    به طرف کیان رفتم حالت تهوعم شدید شده بود.
    -ارزو کارتون داره.
    دیگه نتونستم اونجا بمونم.به طرف بیرون پاساژ دویدم.
    کنار جوی هر چی خورده بودم بلا آوردم.
    -حالت خوبه.
    برگشتم سمتش با چهره ی ناراحت نگام میکرد.
    انگار دلش برام سوخته بود.
    به طرف خیابون رفتم.
    -کجا.
    -میرم خونه.
    -باچی؟!
    -به تو ربطی نداره.
    -کاری نکن همین جا بکشمت.
    بازومو گرفت منو برد سمت ماشین درو باز کرد.
    -بشین تا آرزو رو خبر کنم.
    -لازم نیست اون هنوز لباس نخریده.
    -تو نگران اون نباش.
    به طرف پاساژ رفت.
    از ماشین پیاده شدم .سوار تاکسی شدم.
    بعد چند دقیقه به آرزو زنگ زدم.
    -کجایی بیتا.
    -من حالم خوب نبود آمدم خونه.
    -چرا واینستادی ما ببریمت.
    -تو هنوز لباس نخریده نمیخواستم مزاحم بشم.
    -این حرفا چیه.
    -برو خریداتو بکن.خدا حافظ
    گوشی رو که قطع کردم بلافاصله زنگ خورد.
    باترس نگاش کردم فکر کردم کیانه.
    آریا بود.
    -بله.
    -سلام معلومه از صبح کجایی.
    -بیرونم.
    -میدونم مامانت گفت.
    -چرا با اون حالت رفتی.
    -من خوبم الانم دارم میرم خونه
    -کجایی بیام دنبالت.
    -نمیخواد.نزدیکه خونم.
    -برای پس فردا ۶صبح بلیطم اوکی شده.
    -پس تو فردا نمیای.
    -چرا نمیخوام تنهات بزارم ولی باید زود بر گردم.
    -بخاطر من خودتو درگیر نکن.
    -نه بخاطر تو نیست .خودم میخوام بیام.
    -باشه پس تا فردا.
    -بیتا خوبی.
    -از این بهتر نمیشم.
    -بیتا اروم باش برای بچت خوب نیست.
    -باشه ارومم.
    انگار که اتفاقی نیفتاده.
    -میدونم سخته ولی الان نمیشه کاری کرد.شایدم بشه ولی تو نمیخوای.
    - کیان منو ول کرد.چرا باید خودمو الکی دل خوش کنم که اتفاقی نیفتاده.
    به هرکسم بگم که برام مهم نیست به خودم که نمیتونم دروغ بگم.
    -باشه حالا برو خونه فردا بهت زنگ میزنم.
    -باشه خداحافظ.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    رفتم خونه حالت تهوع دست از سرم بر نمیداشتم.
    چشمام پر اشک بود نمیدونستم میتونم فرداتحمل کنم یا نه.
    .....
    رفتم شرکت یکم کار عقب مونده داشتم.
    سارا آمده بود.
    -سلام.
    -سلام بیتا.
    سر جام نشستم.
    سارا میدونست که امروز نامزدیه کیانه.
    از قیافم فهمید که دارم دیونه میشم.
    چیزی نمیگفت ولی بعد یک ساعت دیگه دلش طاقت نیاورد.
    -بیتا.
    -بله.
    -چطور میتونی تحمل کنی.
    بهش نگاه کردم.صورتش ناراحت بود
    -چکار کنم مجبورم.
    -بیتا.
    -بله.
    -چقدر کیانو دوست. داشتی.
    تو چشمام اشک جمع شد
    -ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم سوالم مسخره بود.
    -اشکال نداره.
    شاید حتی نتونی تصور کنی که چقدر دوستش دارم.
    -حتی حالا که رفته سراغ یکی دیگه بازم دوستش داری
    -قلب آدم منطق سرش نمیشه هر چقدر که باخودم تصیمم میگیرم که ازش متنفر بشم بازم نمیشه.
    انگار تو سلولهای بدنم رسوخ کرده.
    - پس چرا جلوشو نمیگیری.
    -نمیدونم که منو واقعا دوست داره یا از رو لج ارزو منو میخواد.
    بعدش ارزو چی ..ارزو مثل من تحمل نداره دکترش گفته اگه بهش شک وارد بشه دیگه ممکنه نتونم به زندگیش ادامه بده.
    -یعنی بخاطر اون میخوای عشق خودتو نادیده بگیری.
    -ارزو دوستمه نمیخوام بخاطر من اتفاقی براش بیافته.
    -پس خودت چی
    -دیگه به تنها چیزی که فکر نمیکنم خودمم.
    .....
    جلوی آیینه به خودم نگاه میکنم.
    لباس قرمز ی که تنم کردم خیلی بهم میامد.
    صورتمو اینقدر آرایش کردم که کسی نتونه تشخیص بده تو دلم چی میگذره.
    باتمام اصرارهای ارزو باهاش نرفتم آرایشگاه..
    به تصویر زنی تو ایینه خیره میشم که تمام زندیگشو ازدست داده وباپای خودش داره به قربانگاه میره.
    صدای زنگ در میاد.اریا آمده دنبالم. مامان اینا یک ساعته پیش رفتن ولی من منتظر آریا بودم
    کفشای بلندمو میپوشم تمرین لبخند میکنم که برام مثل خوردن زهر میمونه از پله ها پایین میام.
    مانتومو تنم میکنم و شال قرمزمو سرم میزارم.
    آریا دم در منتظره‌.
    سوار ماشین میشم.
    -خوبی‌
    -نه.
    -خوشحالم حداقل راستشو میگی.
    -فکر کنم نمیشه به دکترا دروغ گفت.
    لبخند میزنه.
    -خوشگل شدی.
    -ممنون تو هم خوش تیپ شدی.
    کی باید بری
    -دوساعت دیگه.
    -ممنونم که بخاطر من آمدی.
    -شایدم بخاطر خودم آمدم که باور کنم همه چی تموم شده.
    -اگه هر وقت احساس کردی حالت بده بگو برگردیم.
    -با برگشتن من چیزی عوض نمیشه.
    بقول تو باید باور کنم همه چی تموم شده.
    ....
    به خونه ی آرزو اینا رسیدیم پیاده شدیم.
    خیلی مهمون نداشتن بیشتر حالت خصوصی داشت شاید حدودا ۵۰-۶۰نفر بودن.
    رفتیم داخل سالن دستو پام میلرزید.
    آریا دستامو تو دستش گرفت
    اروم باش.
    بهش نگاه کردم فکر کنم حال اونم بهتر از من نبود ولی به روی خودش نمی آورد.
    رفتم پیشش مامان اینا.
    -کجابی مادر چرا دیر کردی.
    آریا پرید وسط حرفم.
    -تقصیر من بود تو ترافیک بودم.
    -اشکال نداره.
    ماندانا جون آمد سمتم.
    -سلام بیتا جون چقدر خوشگل شدی .
    تبریک میگم نامزدتون هستن.
    -بله.
    با اریا احوال پرسی کرد رفت سمت دیگه که مهمونا بودن.
    از دور آرزو رو دیدم تو اون لباس طلایی خیلی خوشگل شده بود.
    کیان نبود دنبالش گشتم کنار پدرش واستاده بود.
    لیوانی دستش بود
    با اون کت و شلوار مشکی بی نظیر بود.
    دلم میخواست داد بزنم بگم که اون سهم منه ولی نمیتونستم.
    دستامو مشت کردم لباسمو تو دستام فشار میدادم آهنگ پخش شد آرزو رفت سمت کیان دستشو گرفت رفتن وسط.
    قلبم داشت از جا کنده میشد.
    رنگم پریده بود حالت تهوعم بیشتر شده بود.
    آریا فهمید حالم خوب نیست.
    یک لیوان آب داد بخورم .
    -میخوای بریم خونه.
    -نه.
    -بیتا بسته لج بازی نکن رنگت پریده.
    ممکنه حالت بدتر بشه.
    -کاشکی همین الان بمیرم.
    نازی خانم آمد طرفم...
    -شما نمیخواید پاشید.
    -نه بیتا حالش خوب نیست.
    -پاشید دیگه نامزدیه ارزویه حالا یک شب هزار شب‌نمیشه.
    -اخه نازی جون.
    -پاشو دیگه با آقای دکتر برو وسط.
    اریا اروم گفت.
    -میتونی.
    -سرمو تکون دادم.
    -دستمو گرفت رفتیم وسط.
    -سلام بیتا کی آمدی.
    -الان.
    -باز دیر کردی.
    آریا گفت.
    -این دفعه تقصیر من بود تو ترافیک بودم.
    -نمیدونم کیان یک دفعه کجا رفت الان این جا بود.
    کجایی کیان.
    -همین جا .
    به پشت سرم نگاه کردم.
    کیان پشت سرمن بود. چشماش قرمز بود.
    این بار یک آهنگ
    اروم پخش شد. چراغا رو خاموش کردن فقط نورای کمی روشن بود ارزو دستاشو گذاشت رو شونه های کیان.
    رومو برگردوندم.
    چشمامو بستم.
    آریا کنارم واستاد.
    -میخوای بریم بشینیم.
    -نه تنها کلمه ای بود که ازدهنو خارج شد.
    اونم دستاشو رو کمرم گذاشت.
    اروم حرکت میکردیم.
    سالن دور سرم می چرخید.
    آهنگ تموم شد چراغا روشن شد همه دست زدن.
    کیان با سرعت از سالن رفت بیرون.
    -نمیدونم امشب این کیان چش شده مثل
    دیونه ها میمونه.
    به طرف میز رفتیم سر جام نشستم.
    آریا میخواست بره...دیرش شده بود از همه خداحافظی کرد.
    تا بیرون باهاش رفتم ‌‌
    دم ماشین رسید.
    -میخوای تو رو هم ببرم خونه.
    -نه برو ایجوری بدتره.
    -بیتا نگرانتم.
    -برو من خوبم.
    -مواظب خودت باش.
    -تو هم همین طور.
    داشت سوار ماشین میشد که برگشت بغلم کرد.
    -بیتا هیچ وقت فکر نکن که تنهایی‌
    من همیشه هستم.
    ازم جدا شد سوار ماشین شد و رفت.
    یکم دلم میخواست تو حیاط بمونم
    هوای داخل تهوعمو شدید میکرد.
    به طرف پشت ساختمون رفتم.
    روی یکی از نیمکتهای پشت ساختمون نشستم.
    -نامزد عزیزت رفت.
    دستمو رو قلبم گذاشتم.برکشتم.نگاش کردم.
    چشماش سرخ تر شده بود.
    بوی الکلو احساس میکردم.
    -چه خداحافظیه پر احساسی.
    -تو اینجا چکار میکنی ‌‌
    آمد نزدیکم.
    -کجا باید باشم.
    -اهان یادم نبود نامزدیمه.
    .از جام پاشدم بر م تو تا کسی مارو ندیده.
    دستمو گرفت کشید منو هل داد خوردم به دیوار.
    پهلوم درد گرفت.
    آمد نزدیکم فاصلمون اندازه ی یک کف دست بود.
    بوی الـ*کـل به صورتم میخورد حالت تهوعمو شدیدتر کرده بود.
    -برو کنار الان یکی میاد.
    -به درک مگه تو زن من نیستی..
    -یواش تر خواهش میکنم ولم کن .
    -میگم مگه زن من نیستی.
    داد میزد.
    هم ازش ترسیده بودم هم میترسیدم یکی سر برسه.
    -چرا هستم اروم باش.
    -پس چرا تو ب*غ*ل اون بودی.هان.
    -تو الان حالت خوب نیست.
    - اتفاقا خیلی خوبم.مگه بهت نگفتم تو مال منی.
    -باشه بزار برم.
    حالم بده.
    اون بغلت میکنه حالت بد نمیشه من بهت نزدیک میشم حالت بد میشه.
    حالم داشت بهم میخورد.
    هلش دادم.
    چون مـسـ*ـت بود تعادل نداشت.
    سمت آخر باغ رفتم هرچی که خورده بودمو بالا آوردم.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    خیلی حالم بد بود.
    کیان آمد نزدیکم.
    -بیتا چی شده.
    -برو تنهام بزار.به تو ربطی نداره
    بازومو گرفت منو برد سمت نیمکت ..
    -همین جا بمون تا بیام اگه مثل دیشب جایی بری
    میام تو به همه میگم که قبلا چه اتفاقی افتاده.
    بهش نگاه کردم تو چشماش هیچ نشونه ای از شوخی نبود.
    روی نیمکت نشستم کتشو در اورد نداخت رو شونه هام.
    برگشتم سمتش.
    -رنگت پریده.
    به طرف ساختمون رفت.
    بوی ادکلنش تو بینیم پیچید.
    کتو به بینیم نزدیک کردم بوش کردم انگار ارومم میکرد.
    چشمامو بستم تا بوش بهم آرامش بده
    کتشو اینقدر فشار دادم که داشت پاره میشد.
    مثل کسی بودم که قرار بهترین چیزشو ازش بگیرن.
    .
    -میخوای پارش کنی .
    چشمامو باز کردم.
    با یک لیوان آب قند کنارم واستاده بود.
    کتو گرفتم سمتش.
    -نمیخواد اول اب قندو بخور.
    یکم ازش خوردم.
    -الان برم.
    -نه.
    -بزار برم خیلی وقته بیرونم شک میکنن.
    الان آرزو دنبالت میگرده.
    از جام پاشدم به طرف ساختمون برم که دستمو گرفت.
    قلبم مطمعن بودم امشب دوم نمیاره.
    -نگران نیستی دوستت قراره باکسی ازدواج کنه که بهش علاقه نداره.
    -به نظرم رفتارت که چیز دیگه ای رو نشون میده
    -یعنی تو هم با اون دکتره میگردی دوستش داری.
    -شاید
    به طرف ساختمون رفتم.
    سرمیز نشستم.
    آرزو آمد سمتم .کیانو ندیدی.
    -نه من رفته بودم با اریا خدا حافظی کنم میخواست بره.
    -معلوم نیست کجا رفته.
    ارزو با قیافه ی ناراحت رفت سمت ماندانا جون.
    همش میترسیدم گند قضیه بالا بیاد کاش این مهمونی تموم بشه کاش نمی آمدم.
    کیانم که تعادل نداره اگه بیاد تو به همه بگه صیغش بودم چی.
    بازم حالت تهوع داشتم ولی دیگه چیزی تو معدم نمونده بود که بالا بیارم.
    -مادر چرا قیافت این جوریه رنگت پریده.
    -میشه من برم.
    یکم حالم خوب نیست.
    -زشته مادر هنوز مراسم تموم نشده.
    -چکارش داری خانم میبینی مریضه.چرا با اریا نرفتی.
    -اون راهش فرق داشت دیرش شده بود.
    -باشه حاضر باش خودم میبرمت.
    -نمیخواد شما بیاید با آژانس میرم.
    -لازم نکرده. پس الان به اریا زنگ میزنم.
    -من میبرمش.
    برگشتیم سمت صدا.
    کیان بود.
    داشتم سکته میکردم مـسـ*ـت بود اگه حرفی میزد بیچاره میشدم
    -این چه حرفیه نامزدیتونه.
    -دارم میرم یکی از کارگرای ساختمون سر شب از ساختمون افتاده مثل اینکه حالش خوب نیست میخوان عملش کنن.
    باید برم اونجا امضا بدم بیمارستان نزدیک
    خونه ی شماست..
    -اخه این جوری که نمیشه.
    -بهرحال من دارم اون مسیرو میرم هر جور دوست دارید.
    بابا گفت باشه .
    نمیخواستم باهاش برم ولی ترسیدم عصبانی بشه
    رفت سمت آرزو.
    بهش چیزی گفت اونم خیلی ناراحت شد از دور معلوم بود
    ماندانا خانم واقای سالاری هم کنار کیان بودن داشتن باهاش حرف میزدن.
    مانتومو پوشیدم از مامان ایناخداحافظی کردم.
    -من میرم تو حیاط یکم هوا بخورم.
    -برو مادر.
    رفتم تو حیاط.
    گوشیمو دستم گرفتم.به آژانس زنگ زدم.

    سمت در خروجی رفتم.
    -خداکنه زود بیاد.
    چشمام به در بود که کیان نیاد.
    یک ماشین جلوی پام نگه داشت با دست پاچگی سوار شدم.
    ماشین حرکت کرد.
    کیانو دیدم تو لحظه ی آخر از ساختمون در امد.
    چشمامو بستم نفس عمیقی کشیدم.
    راننده داشت همین جور میرفت.
    -اقا کجا مگه مسیرو میدونید.
    -اره خوشگله خودم خونه دارم.
    بهش تو آیینه نگاه کردم.
    داشت باچشمای کثیفش بهم نگاه میکرد.
    -نگه دار.
    -چرا عزیزم.تو که تازه سوار شدی.
    -گفتم نگه دار عوضی.
    -خفه شو بشین سر جات.وگرنه حسابتو میرسم.
    در ماشینو فشار دادم قفل بود.
    داشت به طرف خارج شهر میرفت.
    -زور نزن باز نمیشه.
    از پشت موهاشو کشیدم.
    -برگشت سمتم صورتش از عصبانیت سرخ بود
    سرمو محکم کوبید به شیشه سرم گیج رفت دستمو رو سرم گذاشتم دستام خیس شد.
    از سرم خون میامد
    چشمام سیاهی رفت.
    همه جا رو تار میدیدم.
    ماشین یک لحظه نگه داشت نمیتونستم حرکت کنم.
    همه چی نا مفهوم بود.
    چشمامو به زور باز نگه داشته بودم.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    کیانو میدیم که بهم نزدیک میشه.ب*غ*ل*م کرده بود
    حتما مرده بودم داشتم رویا میدیدم.
    چه رویایه قشنگی بود.
    -بیتا عزیزم به من نگاه کن .
    بهش نگاه کردم. گنگ بودم ..چشماش نگران بود.منو از ماشین پیاده کرد به طرف دیگه ای رفت
    صدای قلبش کنار گوشم بهم ارامش میداد کاش این لحظه تموم نشه
    منو گذاشت تو ماشین خودش.
    ماشین حرکت کرد.
    هر چند وقت برمیگشت سمتم نگاهم میکرد.
    حالم بد بود.با ته مونده ی صدام گفتم.
    -نگه دار.
    -چی شده الان میرسیم بیمارستان.
    -نگه دار.
    ماشین واستاد.
    دستمو به ماشین گرفتم پیاده شدم.
    رفتم کنار خیابون.
    بازم بالا اوردم تو معدم چیزی نبود.
    احساس میکردم گلوم پر خونه.
    کیان امد نزدیکم.
    -خوبی.باید بریم بیمارستان حالت خوب نیست.
    - میخوام برم خونه.
    -اگه بهت الان چیزی نمیگم برای اینکه حالت خوب نیست پس خفه شو سوار شو وگرنه همین جا بخاطر کاری که کردی میکشمت.
    بهش نگاه کردم.د وتا دکمه ی بالای بلیزش پاره شده بود کنار لبشم خونی بود.
    حتما با اون در گیر شده بود.
    بازومو گرفت منو سوار کرد.
    خودشم سوار شد. حرکت کرد
    شیشه رو داد پایین باد که به صورتم میخورد حالمو بهتر کرده بود.
    یک دستمال از جلوم برداشتم .
    خودمو تو ایینه نگاه کردم قیافم افتضاح بود.
    خون رو پیشونیمو پاک کردم.
    نباید میزاشتم منو ببره بیمارستان.
    بهش نگاه کردم دستاشو دور فرمون مشت کرده بود.به خون کنار لبش خیره شدم.
    یک دستمال دیگه برداشتم.
    ناخوداگاه به سمت صورتش بردم.برگشت بهم نگاه کرد.هیچ حرکتی نمیکرد.
    خون کنار لبشو پاک کردم.
    -ببخشید.
    سرشوازم برگردوند .
    بازم ساکت شد.
    -میشه منو ببری خونه.
    جوابمو نداد.
    -خواهش میکنم.
    -مگه بهت نگفتم منتظر باش.
    اینقدر ازم بدت میاد که ازم فرار میکنی.
    -نه نمی خواستم ارزو.....
    - بسته دیگه همش ارزو ارزو
    مگه من ادم نیستم همش نگران اونی.
    - اون مریضه .
    - بدرک که مریضه مگه من باید تاوان مریضیه اونوبدم.
    به زور مجبورم میکنن انگشتر دستش کنم چون مریضه.
    کسی که دوستش دارم ازم فرار میکنه چون اون مریضه.
    زندگیم داره به گند کشیده میشه چون اون مریضه
    دیگه از دست همتون خسته شدم.
    -فکرکردی نمیدونم بخاطر ارزو با اون دکتره نامزد کردی.
    رنگم پرید.
    -من چشماتو از حفظم میدونم تو سرت چی میگذره.
    اگه تا الان حرفی نزدم بخاطر اینه که منتظر فرصتم همه چی رو به ارزو بگم.
    -این کارو نکن.
    -برام مهم نیست.تو چی میگی بهتره ساکت شی .چون دیگه نمیخوام در این باره چیزی بشنوم.
    بازم سکوت کرد ماشینو دم بیمارستان نگه داشت.
    -پیاده شو.
    -من خوبم.
    -گفتم پیاده شو تا بزور پیادت نکردم.
    شده بود همون کیان مغرور گذشته.
    از ماشین پیاده شدم دلهره داشتم.
    سمت اورژانس رفتیم .
    پاهام میلرزیدرفتیم تو اتاق دکتر.
    دکتر گفت سرم چیزی نشده فقط یکم زخمی شده.
    برام داروی مسکن نوشت.
    کیان-ببخشید دکتر چند وقته همش بالامیاره.
    لرزش بدنم بیشتر شده بود .دستامو مشت کردم تا از استرسم کم بشه.
    -چند وقته این جوری هستید.
    باتردید نگاش کردم.
    -چند روزه.
    -باید ازمایش براتون بنویسم.
    احتمالا باردار نیستید.
    کیان با چشمای گشاد نگام کرد.
    -نه...
    اینقدر سریع گفتم که خود مم از این کلمه ی دوحرفی جاخوردم چه برسه به کیان
    بهر حال براتون ازمایش مینویسم تا ببینید چه مشکلی دارید.
    کیان هنوز بهم خیره بود.
    -بفرمایید اینم نسختون.
    از مطب بیرون امدیم.
    به کیان نگاه نمیکردم.
    به سمت ماشین رفتیم کیان هنوز ساکت بود.
    سوار شد دم دارو خونه نگه داشت پیاده شد.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    نفس کشیدم این قدر نفسمو حبس کرده بودم که داشتم خفه میشدم.
    کیان برگشت داروهامو داد دستم.
    به طرف خونه رفت.
    هنوز مرموز بهم نگاه میکرد.
    دم خونه پیاده شدم.
    -ممنون.
    فردا صبح میام دنبالت بریم ازمایشگاه.
    نمی خواد خودم میرم.تازه فردا جمعهست همه جا تعطیله.
    - تو نگران نباش من یک جایی رو پیدا میکنم ..
    نکنه باز داری چیزی رو قایم میکنی.
    -نه چرا باید چیزی رو قایم کنم
    -فردا ساعت 10 میام.
    بعدم بدون خدا حافظی رفت.
    رفتم تو لباسامو عوض کردم.
    روی تخت دراز کشیدم.
    وای اگه میفهمید بد بخت میشدم.
    باید زودتر کارو تموم کنم.
    دنبال شماره ی که اون زن بهم داده بود گشتم.بهش زنگ زدم.
    -بله.
    -سلام
    -شما
    -من همونم که چند روز پیش جلوی مطب بهم شماره دادی.
    - من چیزی یادم نمیاد.دیگه زنگ نزن.
    -خانم تورو خدا قطع نکن.
    - این وقت شب زنگ زدی چرت تحویلم بدی.
    - خانم مجبورم خانوادم اگه بفهمن بیچاره میشم.
    -به من چه میخواستی همون موقع فکر این جاشو بکنی.
    -هر چی پول بخوای میدم.
    ساکت شد.انگار داشت نظرش عوض میشد.
    -باشه برات ادرسو اس میزنم فقط پول یادت نره
    در ضمن تنها بیا.
    -ساعت چند بیام.
    - 11 بیا.
    - نه من باید قبل ساعت 10 بیام.
    - چقدر عجله داری.
    -مجبورم.
    -باشه 9 اینجا باش.
    گوشی رو قطع کردم.
    چند دقیقه بعد ادرسو فرستاد.
    از اضطراب خوابم نمیبرد.
    این قدر این پهلو اون پهلو شدم که خوابیدم
    چشمامو باز کردم ساعت 8 بود از جام پریدم تند لباسامو عوض کردم اروم
    تو اتاق برای مامان یادداشت گذاشتم که با فرشته میخوام برم کوه .
    وقتی اولین دروغ بگی تا آخر برای اینکه گند دروغ قبلیت و بپوشونی بازم باید دروغ بگی .
    این قدر دروغ گفته بودم که داشتم تو دروغام غرق میشدم
    رفتم پایین مامان اینا خواب بودن.
    اروم رفتم سمت در با سرعت رفتم بیرون اون طرف خیابون رفتم.
    از دم خونه آژانس گرفتم نمیخواستم مثل دیشب اتفاقی بیافته.
    نزدیک ادرس رسیدم پیاده شدم تقریبا جنوب شهر بود.
    موبایلم زنگ خورد اریا بود هنوز نرفته بود.
    حتما پروازش تاخیر داشت
    گوشیمو خاموش کردم گذاشتم تو کیفم.
    ادرسو پیدا کردم یک خونه ی قدیمی بود.میترسیدم که بلایی سرم بیارن.
    قلبم تند تند میزد.
    زنگ زدم تا در باز شد یکی از پشت بازومو گرفت.
    از ترس داشتم میمردم برگشتم.
    کیان باهمون لباسای دیشب با قیافه ی
    وحشت ناک نگام میکرد.
    نزدیک بود غش کنم..
    -کدوم گوری داری میری.
    از ترس لال شده بودم.
    اینجا کجاست جواب بده ...
    رگای گردنش بیرون زده بود
    لکنت گرفته بودم.
    -هی..چ ...جا
    -الان معلوم میشه.

    منو کشوند توخونه.
    یک زن امد تو حیاط
    -مگه نگفتم تنها بیا.
    -حالا که با من امده مشکلیه.
    -نمیشه بیرون باش تا کار تموم بشه.
    دستو پام میلرزید.
    -من باید باهاش باشم.
    -نگران نباش من کارمو خوب بلدم خیالت راحت نیم ساعت دیگه از شرش راحت میشی.
    -از شر کی؟
    -از شر عمم...بچه دیگه.
    اینقدر بازومو فشار میداد که احساس میکردم دستم داره میشکنه.
    -این چی میگه.
    چشمام گشاد شده بود.
    -بگو این چی میگه.
    -اقا برو بیرون اختلافای خانوادگیتو حل کن اینجا سرو صدا نکن.
    -تو خفه شو تا اینجا رو رو سرت خراب نکردم.
    -جواب بده.لعنتی...
    اشکام سرازیر شد.
    -تو داشتی ازدواج میکردی.
    باسیلی که به صورتم زد صورتم سوخت.
    دستمو رو صورتم گذاشتم.
    منو کشوند سمت ماشینش.
    در و باز کرد پرتم کرد.تو ماشین.
    خودشم سوار شد.
    مثل دیونه ها میرفت.
    منم همش گریه میکردم.
    داشت به خونه ی خودمون نزدیک میشد.
    -کجا میری.
    -خفه شو.
    -گفتم کجا میری.
    جوابمو نداد.
    -اگه به کسی چیزی بگی خودمو میکشم.
    پوزخندی زد.
    -تورو خدا به کسی نگو.. اگه بابام بفهمه سکته میکنه.
    دستامو رو دستاش که رو فرمون بود گذاشتم.
    -تورو خدا کیان ..
    حالم خوب نیست.
    دستاشو از تو دستم کشید بیرون.
    -اون موقع که میخواستی بچمو بکشی خدا رو یادت نبود.
    -تو چه میفهمی که من چه موقعیتی دارم
    نزدیک نامزدیت بود .چی میگفتم که حاملم.
    بخدا تازه فهمیدم.
    اگه‌قبل از خواستگاری بود بهت میگفتم.
    -دروغ نگو .
    -اگه نرسیده بودم که الان کار از کار گذشته بود.
    دیشب بهت شک کردم که داری یک چیزی رو قایم میکنی ولی فکر نمیکردم بخوای این کارو بکنی.
    رفتم آپارتمان خودم ولی خوابم نبرد صبح زود آمدم دم خونتون وقتی دیدم از خونه بیرون آمدی
    آمدم دنبالت.
    چرا میخواستی این کارو کنی.
    بازم حالت تهوع داشتم.
    -تو رو خدا ابرو ی پدرم میره.
    بهم نگاه کرد مثل اینکه فهمید حالم بده
    دور زد
    یکم نفس کشیدم.
    کنار خیابون نگه داشت.
    از ماشین پیاده شد.
    با یک پلاستیک برگشت.
    پرت کرد سمتم
    -بگیر بخور.
    -نمیخوام میل ندارم.
    حوصله ی غش کردن تو ندارم.
    بریزم تو حلقت.
    -حالم بهم میخوره.
    -اشکال نداره یکم بخور.
    باعصبانیت نگام میکرد
    نی رو به دهنم نزدیک کردم.
    سرمو چرخوندم سمتش.
    داشت به صورتم نگاه میکرد.
    دستشو آورد سمت صورتم.
    همون قسمتی که زده بود. دستاش سرد بود.
    از تماس دستش هل شدم
    شیر پرید تو گلوم.
    سرفه کردم.
    چند بار زد پشتم.
    -خوبی.
    سرمو تکون دادم.
    به سمت دیگه ای میرفت.
    باترس پرسیدم.
    -کجا میری.
    -اپارتمان خودم.
    -من باید برم خونه.
    -بیخود تا تکلیفم باهات روشن نشه جایی نمیری.
    دم یک آپارتمان نگه داشت.
    -پیاده شو.
    هنوز عصبانی بود.
    ازش ترسیدم.
    دنبالش رفتم.
    وارد آسانسور شدیم.
    طبقه ی ۶رو زد .
    تو آیینه آسانسور به خودم نگاه کردم یک طرف صورتم قرمز بود.
    . آسانسور طبقه ی ۶نگه داشت.
    دو تا در بود جلوی یکی از درا واستاد درو باز کرد.
    -برو تو.
    با ترس رفتم تو.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    پشت سرم آمد تو رفت سمت یکی ازاتاقا.
    یک خونه بزرگ‌ با کلی وسایل شیک بود بعد چند دقیقه از اتاق بیرون آمد . لباساشو عوض کرده بود یک تیشرت آبی با شلوار ورزشیه مشکی تنش کرده بود
    -چرا هنوز وایستادی بیا بشین.
    سمت راحتی رفتم نشستم.
    آمد کنارم نشست.
    -خوب بگو میخوای چیکار کنی.
    -مانمیتونیم این بچه رو نگه داریم.
    خواهش میکنم درک کن.
    اخماش تو هم رفت.
    -مثل اینکه حرف حالیت نیست من این بچه رو میخوام.
    -ولی من نمیخوام.
    -کاری نکن همین الان برم به همه بگم.
    -منم به همه میگم این بچه ی اریاست‌
    رگای پیشونیش زد بیرون.
    آمد نزدیکم چسبید بهم.
    -الان چه غلطی کردی.چی گفتی
    -هیچی..
    مردمک چشماش روی صورتم می چرخید
    قلبم تند تند میزد.
    -اگه یک باره دیگه از این حرفا بزنی .
    زندت نمیزارم.
    فهمیدی!!
    سرمو به علامت تایید بالا پایین بردم.
    یکم ازم دور شد.
    -من دارم با یک روانشناس درباره ی آرزو صحبت میکنم.
    این طوری میتونم بهش بگم که ازدواج ما فایده نداره.
    فقط یک ماه بهم فرصت بده..
    -اگه بفهمه قراره با من باشی .
    -بعدا فکرشو میکنم
    تو کارت نباشه من همه چی رو درست میکنم.
    تو فقط مواظب بچه باش.
    -اگه بعد یک ماه نتونستی من با این بچه چکار کنم.
    -اون موقع یک فکری میکنم.
    -نمیدونم
    -به چشمام نگاه کن
    بهش نگاه کردم.
    -بهم اطمینان کن.ا گـه هنوز یکم دوستم داری.
    منوکشید سمت خودش
    چقدر دلم برای آغوشش تنگ بود.
    بعد این مدت تو این لحظه احساس ارامش میکردم.
    -بیتا دلم برات تنگ شده بود.
    اشکام بلیزشو خیس کرده بود.
    -گریه نکن عزیزم.همه چی درست میشه.
    -حالا بگو چی میخوری.از دیشب حتما چیزی نخوردی.
    چشمم به کنار لبش افتاد.
    دستامو روی لبش کشیدم.
    شکه شده بود.
    -ببخشید.همش تقصیر من بود.
    -میخواستم وقتی سوار اون ماشین شدی بزنمت ولی وقتی اون جوری پیدات کردم داشتم میمردم.
    که نکنه بلایی سرت آمده باشه.
    بیتا تو این مدت نمیدونی چی کشیدم.
    -منو ببخش .
    -اشکال نداره ولی باید جبران کنی.
    چشمامو گرد کردم.
    -چیه چرا اونجوری نگام میکنی.
    مگه زنم نیستی.
    -خیلی پررویی... چطور مدت صیغه رو ۳ماه کردی.
    -از اول سه ماه بود تو این قدر فکرت در گیر بود که نفهمیدی.
    -خیلی بدجنسی.
    خندید.
    منو تو آغوشش اینقدر فشار دادکه احساس میکردم داره استخونام میشکنه.
    .
    -دیگه نتونستم تحمل کنم آخی گفتم.
    -ببخشید.
    ولم کرد.میرم غذا سفارش بدم.ا گـه اینجا بمونم قول نمیدم اتفاق دیگه ای نیافته.
    با خنده بلند شد به طرف تلفن رفت.
    هنوز ته دلم ترس عجیبی داشتم.
    ...‌‌‌‌‌‌
    از اون روز ۲هفته میگذره حالم بهتر شده کیان هر شب بهم زنگ میزنه چند بارم منو بـرده آپارتمان خودش یک کلیدم بهم داده که هر وقت من خواستم برم اونجا پشت در نمونم چند بارم باهم رفتیم بیرون
    سارا و هیراد قراره نامزد کنن خیلی براشون خوشحال شدم.
    کیان کمتر با ارزویه.
    دلم شور میزنه.
    هنوز نتونسته کاری کنه آریا میخواد هفته ی دیگه برگرده.
    بابا گفته وقتی برگشت باید نامزدی بگیریم.
    از همه طرف تحت فشارم
    کیان دلداریم میده ولی میدونم هنوز نتونسته کاری کنه.
    -امروز تولد کیانه میخوام سوپرایزش کنم.
    براش کیک گرفتم ساعت ۵ میدونم رفته آپارتمان خودش چون قرار بود ساعت ۹ برم اونجا باهم بریم بیرون از شرکت دیگه خونه نمیرم مستقیم میرم اونجا.
    جلوی در آپارتمان وا میستم.
    کلیدو تو در میچرخونم یواش درو باز میکنم.
    تو سالن که نیست یواش سمت اتاق خواب میرم.
    صدای یک زن میاد.
    هل میشم خودمو‌ پشت دیوار قایم میکنم.
    پاهام میلرزه.
    اروم به تو اتاق نگاه میکنم.
    آرزو واستاده کیانم رو تخت نشسته دستاشو
    توی سرش فرو کرده.
    -خوب حالا من چکار کنم باید زود تر عقد کنیم.
    وگرنه همه میفهمن.
    -تمومش کن ارزو من چیزی از اون شب یادم نیست خودت میدونی وقتی از اصفهان برگشتم حال خوبی نداشتم مـسـ*ـت بودم بابام تحت فشارم گذاشته بود یادم نمیاد چه اتفاقی افتاده.بعدشم من از همون روز بهت گفتم باید بهم زمان بدی.
    -میگی من چکار کنم
    این بچه ی تو هم هست.
    (گفت بچه قلبم از حرکت ایستاده بود).
    به دیوار چنگ زدم کیک از دستم افتاد.
    هردو برگشتن سمتم.
    -بیتا تو اینجا چکار میکنی.
    از جام بلند شدم به سمت در خروجی دویدم
    وارد آسانسور شدم در بسته شد.
    از تو ساختمون بیرون آمدم سوار اولین ماشین شدم.
    کیان دنبالم میدوید.
    -بیتا صبر کن.
    دستامو رو گوشام گذاشتم.
    -اقاتند تر برو.
    -خانم اگه مزاحمه زنگ بزنم پلیس .
    -نه فقط برید.
    چند دقیقه بود که میرفت.
    -خانم کجا برم.
    -همین جا ‌‌وایستید.
    پیاده شدم نمیدونستم کجا بودم.
    -خانم کرایه..
    گنگ نگاش کردم.
    -هیچی همراهم نیست.
    راننده بهم نگاه کرد فهمید که خیلی داغونم.
    -اشکال نداره.خداحافظ.
    نزدیک یک ‌‌‌‌‌‌‌‌پارک بودم رفتم سمت پارک.
    روی یک نیمکت نشستم.
    داشت بارون میامد
    موبایلم تو جیبم همش زنگ میخورد.
    دستام اینقدر بیحال بود که حتی نمیتونستم گوشیمو ازجیبم در بیارم.
    حتما مامان نگرانم شده بود
    میخواستم صدای مامانو برای آخرین بار بشنوم
    موبایلم همش زنگ میزد.
    از تو جیبم درش آوردم چشمام شماره رو نمیدید.
    دستمو روی علامت سبز کشیدم.
    به گوشم نزدیک کردم.
    نمیتونستم حرف بزنم.
    -بیتا عزیزم خوبی حرف بزن.
    کیان بود .صداش میلرزید.
    - با چه رویی بهم زنگ زدی چطور تونستی این کارو باهام بکنی.
    -بیتا جان بگو کجایی برات توضیح میدم
    -میخوای بگی اون بچه تو شکم آرزو نیست.
    -بگو کجایی عزیزم .
    -من عزیزت نیستم.
    تو نابودم کردی.دیگه نمیخوام زنده بمونم.
    -بیتا خواهش میکنم این حرفو نزن.
    بیتا خواهش میکنم کار اشتباهی نکن بگو کجایی
    -تو دیگه زن داری خدا رو شکر داری بچه دارم میشی من این وسط اضافم.
    - بیتا من دوستت دارم.
    -دیگه این جمله رو نگو
    امثال تو فقط بلدن این جمله رو به گند بکشن.
    -بیتا تو فقط بگو کجایی.
    -زود میفهمی.
    صدای دادش میامد.
    -بیتا غلط کردم.بیتا دیونه بازی در نیار.
    -خدا حافظ .به مامانم بگو نمیخواستم براشون دختر بدی باشم
    گوشی رو قطع کردم.
    پرتش کردم روی زمین.
    به رو برو خیره شدم نمیدونم چقدر گذشته بود.
    تمام تنم خیس شده بود.
    برام مهم نبود که آرزو منو اونجا دیده بود.
    برام مهم نبود که حامله بودم.
    برام مهم نبود صیغه ای بودم
    برام مهم نبود کیان نابودم کرده بود
    برام مهم نبود که یک زن بیچاره بودم
    اصلا چیزی برام مهم نبود.
    هوا تاریک بود زمانو گم کرده بودم.
    دلم میخواست الان از خواب بیدار شم .ببینم -اینا همش کابوس بوده.
    از جام بلند شدم .
    به طرف خیابون رفتم.
    دلم میخواست بمیرم.
    هیچ صدایی نمیشنیدم.
    فقط می رفتم نور ماشینا رو می دیدم ولی فقط میرفتم.
    دردی توی بدنم میپیچه وبعد سیاهیه مطلق.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    تو تنم احساس درد میکنم.
    چشمامو باز میکنم.
    نور اتاق اذیتم میکنه.
    -سلام خانم خوبید.
    به چهره ی زن روبروم خیره میشم.
    -الان دکترو خبر میکنم.
    چند دقیقه بعد یک مرد با دو تا زن میان تو
    -سلام دخترم خوبی.
    بازم بهش خیره میشم.
    -گوشی رو روی قلبم میزاره.
    -میفهمی من چی میگم صدامو میشنوی.
    بازم نگاهش میکنم.
    -دکتر هنوز از شک خارج نشده.
    -به خانوادش خبر دادید.
    -نه دکتر ...
    -بهتره خبرشون کنید.
    باز چشمامو میبندم.
    ....
    سردرد دارم .
    به اطراف نگاه میکنم.
    مامان میاد طرفم.
    -خوبی دخترم.
    چرا نمیزنه تو گوشم.چرا دعوام نمیکنه .چرا نمیگه دخترش نیستم.
    بهش نگاه می کنم.
    دکتر بالای سرمه.
    -دکتر چرا چیزی نمیگه.
    -نباید بهش فشار بیارید تازه ازبیهوشی بیرون امده.
    یکم طول میکشه به حالت اولیه برگرده.
    سرم درد میکنه.دستمو به طرف سرم می برم.
    -دستاتو نو حرکت ندید سرم تو دستتونه.
    مامان بهم نگاه میکنه.
    ...
    چند روزه که گذشته که تو بیمارستانم.
    بابا نیامده دیدنم.
    حتما ازم متنفره.
    آریا آمده دیدنم هر چقدر حرف زده جوابشو ندادم.
    هنوز نمیخوام حرف بزنم.
    از این که زندم ناراحتم.یک هفته تو بیمارستان بودم البته فقط این دو روز یادمه.
    با کمک آریا سوار ماشین میشم.
    هیچ حسی ندارم منو میبره خونه.
    مامان انگار استرس داره.
    وارد میشم تینا میاد جلوی در.
    -سلام بیتا جون.
    حتی اونم دلش برام سوخته.
    بغلم میکنه.
    بابا تو پذیرایی نشسته نگام نمیکنه.
    به طرف پله ها میرم.
    روی تخت دراز میکشم.
    آریا با مامان تنهام میزارن.
    دستمو رو شکمم میزارم.
    تو هم تنهام گذاشتی.
    دیگه کسی رو ندارم.
    ...
    آریا هر روز بهم سر میزنه.
    ۳روزه خونم سارا با هیراد آمدن دیدنم.
    با اونا هم حرف نزدم
    سارا خیلی با هام حرف زد.
    ولی نمیتونستم جواب بدم انگار یک چیزی تو گلوم گیر کرده.
    ....
    از جام بلند میشم تو آیینه به خودم نگاه میکنم.روی پیشونیم چند تا کبودیه کم رنگه .
    صدای حرف زدن از پایین میاد.
    به طرف پله ها میرم.
    -هنوز نمیخوای باهاش حرف بزنی.
    -بسته میترا ما قبلا حرفامونو زدیم.
    اون دیگه دختر من نیست با اون کارایی که کرده ابرومونو بـرده نمیدونی اردشیر خان چه حرفایی بهم زد. گفت میخوایم خودمونو بهشون آویزون کنیم گفت دخترت بخاطر اینکه خودشو به پسرم بندازه ازش حامله شده.تازه محسن که اصلا نگامم نکرد
    - پسرش بیتا رو گول زد صیغش کرده بود.
    -این حرف چیه زن مگه بچه بوده که گول بخوره
    من بهش اعتماد داشتم.
    ولی چکار کرد ابرومو برد.
    چطور تونست باما این کارو بکنه اونم میدونست قرار کیان با آرزو ازدواج کنه.
    -این دختر گـ ـناه داره ندیدی داشت میمرد.تازه خوب شده.
    - کاش مرده بود .حداقل این ابرو ریزی تموم میشد.
    - چرا این حرفو میزنی اون دخترته.اریا گفته عقدش میکنه.
    -این حرفا چیه میزنی گند دخترتو میخوای بندازی گردن یکی دیگه مردم نمیدونن ما که میدونیم چه غلطی کرده.
    -کیان چی؟!
    -حرف اونو نزن.دلم نمیخواد دیگه با هیچ کدومشون رابـ ـطه داشته باشم با اون ابرو ریزی که اردشیر خان تو شرکت راه انداخت میخوای برم به پاشون بیافتم که پسرش بیاد دختر منو بگیره.
    -اما خود کیان....
    -بسته خانم تمومش کن.
    نمیخوام درباره ی این مسئله حرفی بزنیم.
    رفتم سمت اتاق
    بابام دلش میخواست من بمیرم.
    همه فهمیده بودن چیزی که ازش میترسیدم به سرم امد‌ه بود.
    ....
    دو روزه از اون موضوع میگذره فقط نفس میکشم.
    آریا هر روز میاد دیدنم.خیلی باهام حرف میزنه ولی من بازم سکوت میکنم.
    روی تخت دراز کشیدم که در اتاق باز میشه بابا تو چار چوب در ‌‌‌‌واستاده
    روی تخت میشینم.
    قیافش پیر تر از همیشه ست.
    روبرم میشینه.
    -خوب گوشاتو باز کن که حرفومو دو بار نمی زنم.
    امروز عاقد میاد اینجا آریا عقدت میکنه برای چند روز بعد طلاقت میده حتی نمیتونم تو صورت این پسره نگاه کنم.روزی که ازت جدا شد تو هم از این خونه میری .
    برات یک آپارتمان گرفتم نمیخوام دیگه ببینمت.
    برو هر گندی دوست داری بزن فقط نمیخوام جلوی چشمم باشی نمیخوام تینا هم مثل تو بشه.
    تنها صدای که از گلوم در میاد.
    .
    -بابا!!!!
    -من پدرت نیستم.
    تو تمام اعتمادی که بهت داشتمو از بین بردی.
    از جاش بلند میشه از اتاق بیرون میره.
    اشکام روی گونه هام میریزه.
    مامان میاد تو اتاق.
    -گریه نکن دخترم آریا که عقدت کرد شاید تونستم باباتو راضی کنم که باهات آشتی کنه..
    ....
    با لباس سفید که برام مثل کفن میمونه کنار آریا نشستم بهش نگاه نمیکنم ازش خجالت میکشم.
    عاقد وارد میشه بابا روی مبل کنار مامان نشسته.
    عاقد شروع به خوندن میکنه.
    زنگ درو میزنن.
    همه با تعجب به سمت در نگاه میکنیم.
    تینا میره درو باز کنه.
    -حاج آقا شما بخونید.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    صدای فریاد از سمت در میاد بابا به سمت در حال میره
    در باشدت باز میشه
    کیان باچهرهی عصبانی روبرومون واستاده.
    به لباسم چنگ میزنم.
    -اینجا چه خبره آقای رضایی.
    -به شما ربطی نداره از خونه ی من برید بیرون.
    -شما اجازه ندارید عقد کنید.
    -به اجازه ی شما احتیاج نداریم.
    آریا با تعجب نگاش میکنه ولی کاری نمیکنه
    برگه ای از جیبش در میاره.
    به عاقد میده.
    -این خانم تا آخر این ماه صیغه ی من هستند.
    عاقد به برگه نگاه میکنه .
    من هیچ عکس العملی ندارم
    -اقای رضایی این برگه نشون میده این خانم با ایشون صیغه کردن نمی تونم عقد کنن.
    -حاج آقا این آقا دختر منو گول زده بدون اجازه ی من این کارو کرده پس صیغه درست نیست.
    -من نمیدونم که شما اجازه دادید یا نه ولی این برگه مشکلی نداره.بااجازه.
    -حاج آقا بمونید خواهش میکنم.
    -شرمنده باید برم جای دیگه ای قرار دارم.
    بابا سمت کیان میره یقه شو میگیره.
    -از زندگیه ما چی میخوای.
    -زنمو.
    -مگه تو بیمارستان نگفتم به خانوادم نزدیک نشو.
    -اقای رضایی خواهش میکنم اجازه بدید با بیتا صحبت کنم.
    -از خونه ی من برو بیرون تا آخر ماه این صیغه تموم میشه اونوقت میخوای چکار کنی.
    -ببینید من نمیخوام کار بجای باریک بکشه میتونم از شما بخاطر اینکه زنمو اینجا زندونی کردید شکایت کنم.
    -برو هر کاری میخوای بکن.
    -باشه خودتون خواستید.ا لان سرباز بیرون واستاده یا بیتا با من میاد یا خودتون باید بیاید اداره ی پلیس.
    -فکر کردی کی هستی منو تحدید میکنی مشتی به صورته کیان زد.
    آریا رفت سمتشون ازهم جداشون کنه
    - ولم کن میخوام بدونم چه غلطی میخواد بکنه.
    از دهن کیان خون میامد.
    آریا -اقای سالاری بهتره موضوع رو همین جا حل کنیم.ا ینجوری که نمیشه
    -بیتا باید با من بیاد.
    بابا دستشو رو قلبش گذاشته بود
    -بیتا جایی نمیاد.
    -اقای رضایی خواهش میکنم .
    فلج شده بودم.
    نمیتونستم حرکت کنم.
    -بریم ببینم میخوای چکار کنی منو از قانون میترسونی من خودم وکیلم .
    بابا به طرف در رفت.
    -صبر کنید.
    همه به سمت من بر گشتن.
    -من باهاش میرم.
    -بیتا بشین سرجات .
    -گفتم میرم.
    -اگه بری پاتو حق نداری دیگه اینجا بزاری.
    -شما خودت گفتی که دیگه دخترت نیستم.
    مگه نمیخواستید منو بعد طلاق از خونه بیرون کنید.مگه نگفتی برای تینا بد آموزی دارم مگه نگفتی کاش مرده بودم.فرض کنید من مردم.
    چه الان برم چه چند روز دیگه.
    بابا با ناراحتی نگاه میکرد.
    آریا آمد سمتم.
    -بیتا بچه بازی در نیار.
    -خواهش میکنم آریا تو خیلی به من لطف کردی ولی نمیتونم اشتباه خودمو گردن کسی بندازم‌
    من خودم مقصرم پس خودم تنهایی باید تاوان پس بدم.
    به طرف اتاق رفتم.
    مامان آمد دنبالم.
    -مادر نرو بابات تو عصبانیت یک چیزی گفت.
    تو چرا قبول کردی.
    -مامان منو ببخش -چمیدونم دختر بدی براتون بودم ولی باید برم.
    مامان گریه میکرد
    -بعد ش میخوای چکار کنی.
    -همون کاری که بعد طلاق از آریا میخواستم بکنم.
    با این فرق که کسی این وسط آسیب نمیبینه.
    -مادر کیان نامزد داره چند وقت دیگه ولت میکنه.
    -میدونم. ولی باید برم.
    مانتومو پوشیدم کیفمو برداشتم.
    از پله ها پایین رفتم.
    سمت بابا رفتم روشو ازم برگردوند.
    -بابا ببخشید.
    به طرف در رفتم.
    کیان پشت سرم آمد بیرون.
    به طرف ماشین رفت.
    به سربازی که کنار ماشین بود یک چیزی گفت بعدشم سوار شد.
    در جلو روباز کرد.
    من بدون توجه بهش رفتم عقب نشستم
    درو بست حرکت کرد.
    به خیابون خیره شده بودم
    ماشین به آپارتمانش رسید.
    وارد پارکینگ شد پیاده شد منم پیاده شدم پشت سرش وارد آسانسور شدم.
    سرمو پایین انداخته بودم.
    فقط صدای نفس کشیدن هردومون تو آسانسور پخش میشد
    به طبقه ی ۶ رسیدیم.
    وارد آپارتمان شد.
    منم رفتم تو.
    یاد اون روز کذایی افتادم.
    کنار در ورودی واستادم.
    خودش رفت داخل اتاق.
    لباساشو عوض کرد.از اتاق بیرون آمد.
    -میخوای تا صبح اونجا وایستی.
    بهش نگاه نکردم سمت کاناپه رفتم.نشستم
    رفت تو آشپز خونه .
    سرم پایین بود هنوز بدنم درد میکرد تو تصادف یکی از دندهام شکسته بود.
    بعد چند دقیقه با دوتا چایی برگشت.
    -نمیخوای حرف بزنی.
    نگاهش نکردم.
    -میدونم ازم متنفری ولی من اون شبو یادم نیست.
    بیتا باور کن من نمیدونم چه اتفاقی افتاده.
    -برام مهم نیست که چکار کردی یا چکار میکنی.
    تا آخر ماه همین جا هستم بعدشم میرم.
    الانم نه چیزی برای از دست دادن دارم نه چیزی برای پنهان کردن.
    پس خودتو خسته نکن.
    بهتر به فکر زنو بچت باشی.
    -بیتا باور کن..‌‌‌‌
    -من باورت کرده بودم بارها و بارها.ولی تو هر بار باورمو به گند کشیدی.
    تو کاری کردی که پدرم از خونش بیرونم کنه
    بهم جوری نگاه کرد که انگار یک زن خرابم.
    بهم گفت کاش مرده بودم.
    دلش میخواست من بمیرم.
    بابا ت بهم تحمت تن فروشی زد بخاطر اینکه میخواستم خودمو آویزونت کنم چون پولدارید.
    بهم نگاه کن من ته خطم.
    حتی خدا هم منو نخواست برم گردوند تا بیشتر عذاب بکشم.
    پس ولم کن فکر کن تو اون تصادف مردم.

    -میدونم چی کشیدی...
    -تو هیچی نمیدونی تو یک آدم خودخواهی که فقط خودتو میبینی.
    ازت متنفرم...متنفرم.
    از جام بلند شدم سمت یکی از اتاق ها رفتم درو بستم کنار دیوار نشستم.
    نمیدونستم بعد این چند روز کجا باید میرفتم فقط یکم پول تو حسابم بود اگه از شرکتم تسویه حساب میکردم شاید حدود ۲ میلیون میشد
    کجا باید می رفتم.تا آخر ماه ۱۲روز بود
    فکرم کار نمیکرد .
    کنار دیوار دراز کشیدم.
    چشمامو بستم.
    ....‌‌‌‌
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا