کامل شده رمان بی تو، با عشق | ثمین کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ثـمین

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/14
ارسالی ها
399
امتیاز واکنش
6,045
امتیاز
531
محل سکونت
شیراز
روشنا:
مامان خیلی عصبانیه ... جرات ندارم بهش بگم دست از آرایش کردنم برداره و من اهل این همه آرایش نیستم!
دقایقیست که روی صورتم خم شده
-چشم هاتو نیمه باز کن عزیزم و به پایین نگاه کن
چون بره ای مطیع هر چی که میگه انجام میدم...خط چشم را خیلی سریع میکشه و بعد تقارن و تناسبش رو چک میکه... بعد از جلو ام کنار میره و میگه
-خب حالا عالی شد
خدای من .. رژ کالباسی... مژه مصنوعی چند سانتی ریمل خورده...سایه ی تیره که چشم هامو کشیده و عمیق کرده ... زیبا شده ام..از همیشه زیباتر..
مامان با تحسین نگام میکنه...و چون دخترشو میشناسه انگشتش را به نشانه تهدید جلوی صورتم تکون میده
-دست به آرایشت نمیزنی ..حالا پاشو مثل دختر خوب همراهم بیا
تو آینه نیم نگاهی به آرایشم میندازم و پلک هامو رو هم میزارم و از خود واقعیم کیلومترها فاصله میگیرم.
پشت به آینه میکنم و شالم رو روی موهام میندازم ... با تعجب نگام میکنه ..با نگاهم التماسش میکنم که با این یه مورد دیگه کاری نداشته باشه
توجیه میکنم
-یقه لباسم خیلی بازه
-همه مدل لباست به سنگ دوزی دور یقه اشه
-میدونم...اما عادت ندارم مامان ...لطفا بزار راحت باشم
لب ور میچینه ..حساسیتم واسش مسخره اس... به ناچارجلوتر راه میوفته و من پشت سرش چون گوسفندی مطیع حرکت میکنم..
مزه رژ زیر زبونمه .. طعم شیرین و تلخ میده...درست مثل طعم تلخ همین لحظه ها که میتونست شیرین باشه!

کم کم به جمعیت نزدیک میشیم..دورتا دور استخر صندلی چیده شده ...جلوی استخر سن بزرگیه که دختر ها وپسرهای جوان روی اون مشغول رقصند...
هوا پر از بو شده..بوی سیگار ... بوی پیپ ....بوی محوی از گل های شب بو ... بوی عطرهای میلیونی ...بوی فخر فروشی خانم ها به هم
و صدای کرکننده موسیقی...صدای پچ پچ محو جمعیت چند صد نفری ... و یه عالم چهره جدید و غریب و نگاه هایی غریب تر!
چند دقیقه بعد مامان دستشو میزنه به کمرم ..ترسیده نگاش میکنم ..نکنه میخواد منو تنها بزاره
آره ..حدسم درسته...لب میزنه
-برو یه جا واسه خودت بشین و جلب توجه نکن ...خودم به موقعش صدات میکنم
اطاعت میکنم و راهم را از او سوا میکنم
میان آن همه چهره های عجیب و غریب و ناآشنا قدم میزنم ... لااقل روزبه را که باید بشناسم...
نگاهی به ساعت میندازم ... بهم گفته بود ساعت 9 ......الان نه و نیمه.. ...توی دلم رخت میشورن...
نگاهم را دور تا دور باغ می چرخانم ... دخترها روی سن مردی را دوره کرده اند و می رقصند ..مردی که کت و شلوار سفیدش از همان فاصله دور از میان اندام لرزان دخترکان دیده میشود ...
پلک هایم از سنگینی آرایش و مژه مصنوعی و غم تمایل به بسته شدن دارد...کاش میشد به جای این همه سرو صدا و شلوغی در سکوت خانه معصوم جای خواب می انداختم و با دیدن چهره آشنای نورانیش آرامش میگرفتم.اما افسوس که اینجا در میان این همه زرق و برق و شلوغی لحظه هایم پر از تشویش و تنهاییه.

نگاه نگرانم مدام روی عقربه ساعت و آشنایی که میان جمعیت پیدایش نمیکنم در رفت و آمده..مرد جوان روی سن ،همان که کت و شلوار سفید به تن داشت هم مدام داره به ساعت نگاه میکنه و نگاهش در میان جمعیت پی آشنایی میگرده که پیداش نمیکنه
چند لحظه بعد نگاهم در نگاه همان مرد گره میخوره...خودش بود، روزبه...با آن تیپ سفید فوق العاده اش!
لبخند محوش را از همان فاصله دور میبینم و قلبم کمی آروم میگیره ...
جایی دورتر از همه، گوشه ای دنج پیدا میکنم و تنهاییم را بغـ*ـل میزنم و مینشینم تا روزبه و مامان یک به یک به وقتش سراغم بیایند.
بی هدف به اطراف خیره میشم.. ... در جزیره دور افتاده ام دور از بقیه خلایق نشسته ام که دستی روی شونه ام میشینه ..جا میخورم
-چرا تنها نشستی؟ ...میتونم پیشت بشینم ؟
پسری بود تقریبا همسن و سال خودم...نمیدونم چی باید بگم
سکوتم رو که میبینه ...لبخند میزنه ، صندلی رو عقب میکشه و روبه روم میشینه ...
بوی تند الکلی که از دهانش متساعد میشه مشامم رو آزار میده
-قبلا ندیدمت ... چه نسبتی با روزبه داری؟
همه جور نسبتی و هیچ جور نسبتی...
دلم میخواد دست به سرش کنم ...جوابش رو کوتاه میدم
- یکم گفتن نسبت دقیقمون سخته
به شوخی میگیره و قهقهه مسـ*ـتانه میزنه
دستش را به سمتم دراز میکنه و میگه
-شهابم...پسر عموی روزبه ...
به جای دست دادن با شهاب لبخند میزنم و به گفتن خوشوقتم اکتفا میکنم
مامان گفته جلب توجه نکنم اونوقت پسرعموی مـسـ*ـت روزبه به پستم خورده....رویم را برمیگردانم ..پلک هایم را عصبی روی هم فشار میدهم و به شانس گندم لعنت میفرستم...
همین که پلک میزنم نگاهم به روزبه میوفته....آن دور ها با دختری ل*وند قدم میزنه...دختری که با آن طرز لباس پوشیدن که فقط بخش هایی از بدنش را عـریـان نگذاشته از همون لحظه ورود توجه ام را به خودش جلب کرده بود...همان دختری که روی سن با روزبه زوجی رقصیده بود..همان که چون عروسکی زیبا روزبه را سرگرم خود کرده بود!
شهاب مسیر نگاهم را دنبال کرده
-اسمش فلوره...تنها دختر خانیانی معروف..دختر شریک عمو اردشیره...دا*ف ل*وندیه لامصب!
صدایی از ته گلویم بیرون میپره
-آهان..
به من دست درازی میکنه ..چونه ام رو میگیره و به سمت خودش میچرخونه
-نگفتی عزیزم ...چرا تنها نشسته بودی ؟
***
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    راوی:

    دخترک فورا صورتش را پس میکشید و با اخم های در هم به شهاب خیره می شود شاید پسر حدو حدودش را بفهمد اما نشانه های مـسـ*ـتی مرد جوان دارد هر لحظه بیشتر و بیشتر نمود پیدا میکند....سپیدی چشمانش پر از رگه های سرخ شده و روشنا از او می ترسد.
    روشنا به سردردش اشاره میکند شاید مرد او را تنها بگذارد و برود.در جواب مرد که علت تنهایی اش را پرسیده بود میگوید
    - یکم سردرد دارم ... خواستم از سرو صدا و جمعیت دور باشم
    جوان مـسـ*ـت میخندد..به چه؟..نمیداند!
    نگاه بی تابش پی روزبه میگردد ..دارد با فلور قدم میزند..درست روی اعصاب متشنج او!
    دخترک نمیداند.. شاید باید بابت اینکه روزبه سرگرم است وعروسک دیگری برای بازی پیدا کرده سپاسگزار هم باشد... اما صادقانه اش این است که از عروسک بازی آن مرد دلگیراست ...از نادیده گرفته شدنش، بیشتر!
    با پر دستمال عرق پیشانیش را پاک میکند... نگاهش را از روزبه میگیرد...ازعروسکش هم!
    شهاب نفس مسموم از الکلش را به سمتش فوت میکند...مشام دخترک آزرده میشود..اما لجاجت میکند ...نمیخواهد روزبه دوباره در دایره دیدش بیاید و عروسک نیمه برهنه اش کراهت بصری برایش بیافریند ..لاجرم نگاهش را دوباره به شهاب میدوزد ..
    جوانک توجه روشنا را که میبیند ذوق می کند... آنقدر ذوق می کند که به سکسکه می افتد...از جام نگاه روشنا مینوشد و مـسـ*ـت ترهم میشود
    لب میزند
    -یکم از خودت بگو عزیزم..
    دخترک در دلش پوزخند میزند ... با خودش میگوید که چه جالب!..بالاخره کسی پیدا شد که دوست دارد از من و علایقم سر در بیاورد!...کسی دارد مرا عزیز خود صدا میکند! کسی در لحظات گنگ مستیش به من توجه دارد!
    پوزخند میزند اما خودش هم نمیداند چرا جواب میدهد..جواب آن مرد خمـار همسن و سال را!
    -اسمم رهاست...
    و نمیفهمد چرا گفته رها؟ چرا این همه دور رفته ؟ هفده سال ، کم نیست!
    شاید آنقدر در زندگی نادیده گرفته شده...آنقدر ترد شده که حتی اندک عنایتی از سمت شهاب مـسـ*ـت هم میتوانست به اواحساس ارزشمند بودن بدهد و اندکی از خلا محبت و کمبود های عاطفیش بکاهد...امشب داغ بی توجهی آن سفیدپوش هم بدجور دلش را سوزانده. حس میکند هیچ کدام از تلخی های زندگیش این اندازه که روزبه دارد امشب او را میسوزاند نسوزانده اش..نه ترد شدن از سمت مادر...نه حتی رها شدن در خیابان توسط شهناز و نه حتی سپرده شدن به معصوم با دست های اردشیر...همه و همه نوعی ترد شدن بودند اما روزبه جوری تلخ تر داشت دلش را میسوزاند.
    روشنا اشک نطفه بسته در چشمش را با پر دستمال گرفت...حتی اجازه نداد آن اشک که اقراری بود بر احساست تلخش روی پهنه ی صورت قد علم کند و آب پاکی شود و بریزد بر دستش و بفهمد در این بازی دردناک مغلوب روزبه گشته است.
    بوی تند الـ*کـل بینی روشنا را باز هم سوزاند...حرصی شد و با خودش گفت ای کاش شهاب برود پی کارش
    برای خلاصی از شر آن مرد به دنبال ترفندی بود که صدای مـسـ*ـت و کش دار جوان غافلگیرش کرد
    -خــــــــوشگله؟
    ابروان روشنا از تعجب بالا رفت.. خودش را نشان داد و با حیرت گفت
    -با من بودید؟
    شهاب خنده مسـ*ـتانه زد ..انگشتش را به سمت روشنا اشاره رفت و میان قهقه اش گفت
    -اسمتو میگم، خوشگله!
    روشنا لب ورچید و اخم هایش را در هم کرد ...خنده های مسـ*ـتانه جوانک زیادی جلب توجه میکرد..مادرش گفته بود تنها بنشیند و جلب توجه هم نکند ..حالا نه تنها، تنها نبود با قهقه های شهاب بسیار هم جلب توجه میکرد.
    روشنا سریع نگاهی به اطراف انداخت...برای اطرافیان دیدن مـسـ*ـتی شهاب محیرالعقول نبود ...مهمان ها خیلی سریع نگاهشان را از آن ها گرفته بودند و به کار خودشان مشغول بودند ...
    وقتی روشنا نگاهش را از اطراف گرفت تازه فهمید شهاب انگشتش را به سمت صورت او دراز کرد تا گونه اش را نوازش کند...
    جا خورد...فورا صورتش را پس کشید
    شهاب با چشمان سرخ و نگاه خمارش طوری به او خیره شده بود که روشنا عرق سرد بر اندامش نشست و اوج نیاز را در آن چشمه خمـار دید
    جوانک زمزمه کرد
    - اسمت خوشگله ....درست مثل خودت...خانوم خوشگله
    صدای آشنایی توبیخ گر مرد را مخاطب قرار داد...
    -شهاب!!!!!
     

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    روشنا:

    سر جفتمون به سمت صدا میچرخه...خدای من روزبه..با همان اخم های در هم و نگاه ترسناک!
    شهاب از من فاصله میگیره و تکیه اش را به صندلی میده ... چند بار پلک میزنه تا شاید تاری دید که از مستیش نشات گرفته زایل بشه...
    -به به روزبه جان...ستاره امشب مهمونی ...اون بالا کلی دختر دوره ات کرده بودن و حال میکردی...اینجا چیکار میکنی؟
    روزبه از عصبانیت خون خونش رو میخوره..آنقدر در این مدت آشنایی ازش شناخت دارم که بتونم بگم به سختی داره خودداری میکنه...با
    عصبانیت شهاب رو به باد ملامت میگیره
    -تو چی؟ داری اینجا چه کار میکنی؟
    شهاب با ذوق به من اشاره میکنه و میگه
    - من اینجا یه کشف جدید دارم...این دختر خانوم خوشگل رو میشناسی؟میگه اسمش رهاست
    روزبه دستشو تو جیب میزنه و نگاه خشمگینش رو از شهاب میگیره و تو چشمای ترسیده من می ریزه...سرم رو زیر میندازم و نمیفهمم چرا همش حس میکنم کاربدی از من سرزده و مستحق تنبیه هستم
    نگاه شهاب روی صورت من و روزبه چندین بار رفت و آمد میکنه ...خنده مسـ*ـتانه اشو تکرار میکنه و میگه
    -این نگاه ها یعنی اینکه شما دوتا همو میشناسین..آره؟
    روزبه نگاه سنگینش رو از روی من برمیداره و من تازه اونوقته که میتونم نفس حبس شده ام رو بیرون بدم..با نوک انگشت عرق های درشت روی پیشانیم رو میگیرم و خدا خدا میکنم هر چه زودترهمه چیز ختم به خیر بشه
    روزبه دستش رو از جیب بیرون میکشه و به بغـ*ـل میزنه بعد با لحنی استفهام آمیز میگه
    -آره...این خانوم مهمونیه که خودم شخصا دعوتش کردم
    شهاب هیجان زده شده و با دست روی زانوش میکوبه و میون خنده های سبک سرانه اش میگه
    - واییی که چه بدشانسم من ...فک کردم این خوشگله مال خودمه
    مال او؟ به چه حقی فکر کرده بود سهمی از من به او می رسد؟ عوضیِ....
    نگاه اخم آلودم در نگاه ترسناک روزبه گره میخوره ... همانند قبل سربه زیر بودنم رو رعایت میکنم ..خفه خون میگیرم و با دندون گوشه لبم رو میگزم
    شهاب دوباره به سمتم خم میشه و میپرسه
    - خب....پس تو چرا نگفتی که به روزبه نزدیکی!
    مغزم هنگ کرده ... نگاه های غضب آلود روزبه همانند آتش داغ است... عرق های درشتی که از سر و گردنم میچکد گواه این ادعاست..
    چشم هایم رو تنگ میکنم و محض تمام شدن بحث هم که شده بی تفکر و آنی جوابش را میدم
    -خب... فرصت نشد که بگم!
    دقایقی سکوت خفه کننده ای بینمون برقرار میشه که دقیقا مَثَل آرامش قبل از طوفانه......
    نگاهم که به نگاه آتشین روزبه میوفته میفهمم که موندن دیگه جایز نیست... نمیدونم چه گناهی مرتکب شدم که اینطور داره زیر شلاق نگاهش شکنجه ام میکنه ...میخوام با رفتنم قائله رو ختم به خیر کنم که شهاب مچم رو تو هوا میقاپه و چهره روزبه ترسناک تر از همیشه میشه./
     

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    روشنا:

    صدای آشنایی از پشت میکروفون به گوشم میرسه ...صدایی که داره از مهمون ها بابت حضورشون تشکر میکنه...

    تا سر بلند میکنم آقا اردشیر رو میبینم و میشناسمش...پیر شده...موها و ریش های همیشه پرفسوریش، رگه های سفید به خودش گرفته...شکمش برجسته تر و هیکلش پر تر از قبل شده...آره ..خودشه ...همون اردشیری که مامان عاشقش شد...همون که تو تمام این سال ها جای منو واسه مامان پر کرد.

    نگاهم بین صورت مامان و روزبه و ازدشیر رفت و آمد میکنه..روی لبخند های مصنوعی هر سه نفرشون ....لبخند روزبه از همه شل و ولتره ... درست مثل شلوار بی کشی که هی از پا میوفته،لبخند اونم هی از رو لبش میوفته پایین ..!

    مامان و روزبه جفت هم وایسادن اما شاید فقط منم که میتونم فرسنگ ها فاصله بین اون دو تا قلب ببینم ..

    آه میکشم و به حرف های اردشیر گوش میدم...داره توضیح واضحات میده و میگه این مراسم به افتخار ورود روزبه به ایران برگزار شده ..این جشنو ترتیب داده تا روزبه و فامیل تجدید دیدار کنن و ...بعدش هم دقایقی به تعریف و تحسین از پسرش میپردازه ...از پسری که مایه افتخارشه .. از هوش و زکاوتش..از موفقیت های علمی و شغلی روزبه میگه و تازه اینجاست که من میفهمم روزبه دکتری مدیریت ام بی ای از کالج امپریال انگلیس داره

    اونقدری امشب از این مرد سفید پوش خوشِ تیپِ مغرورِ حرص درآر، دلخورم که بی انصافی میکنم و پیش خودم میگم حالا مگه فیل هوا کرده..امپریال کالج حتما یه دانشگاه رنکینگ پایین انگلیسه که هر ننه قمری میتونه توش پله های ترقی رو تی بکشه!!!

    نگاهمو از دکتر روزبه میگیرم و با دیدن مامان که داره درگوشی با اردشیر حرف میزنه دوباره استرس به سراغم میاد..با خودم فکر میکنم که نکنه مامان داره درباره من با اردشیر صحبت میکنه؟

    با ناخن پوست دستمو میکنم...انتظارم به درازا نمیکشه ... مامان داره منو به اردشیر نشون میده ...دیگه مطمئنم شیپور جنگ زد شده و یکی از حریفان داره حرکت خودشو شروع میکنه ..خدا به خیر کنه امشبو...

    از رو لب های مامان میخونم که به آقا اردشیر میگه " اون دختر مهمون ویژه امشبه..همون سورپرایزی که قبلا گفته بودم"

    بعد مامان از دور اشاره میکنه که برم سمتش

    ای خدا ... مامان با منه...حالا چه غلطی بکنم

    چاره ای نیست...خودمو میسپارم به دست سرنوشت و با قدم های سست و ناموزون میرم سمت اون سه نفر!

    ***
    Bokmal
     

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    راوی:

    مرد جوان مشغول جوابگویی به سوالات چند نفر از پسرهای فامیل درباره شرایط تحصیل و اقامت در انگلیس است که متوجه نزدیک شدن روشنا می شود .... رشته کلام از دستش خارج می شود و پس از عذر خواهی از سوال کنند گان به سمت دخترک میرود
    روزبه-کجا؟
    روشنا-مامان ...کارم داره؟
    روزبه-مگه میدونه اینجایی؟
    روشنا من و من کنان گفت
    -موقعی که اومدم تو باغ ...منو دید ... این ..آرایش ها هم کار خودشه دیگه
    روزبه نگاهش به آرایش روشنا بود اما با خود می اندیشید که شهره چه نقشه ای در سر دارد که این دختر را به این شکل تزیین کرده؟!
    شهره فرصت زیادی برای فکر کردن به روزبه نداد ..وقتی دید دخترش در میانه راه توسط روزبه متوقف شده ، دستش را در بازوی اردشیر انداخت و خیلی سریع به جمع دو نفره آن ها ملحق شد ... فورا رو به اردشیر کرد و گفت
    -عزیزم...این همون دختریه که واست تعریفشو کردم ..
    روشنا نفسش در گلو حبس شده بود...اردشیر روشنا را به جا نمی آورد...روزبه هنوز هم ذهنش درگیر کدگشایی از نقشه شهره بود و سکوت اختیار کرده بود
    شهره باز هم فرصت فکر کردن را از روزبه گرفت .. رو به روزبه کرد و با زیرکی گفت
    -روزبه جان ...میخوای تو این دخترو به پدرت معرفی کنی یا خودم معرفیش کنم ؟
    روزبه مات و مبهوت به شهره خیره شد...یعنی در ذهن آن زن چه میگذشت؟..میخواست تا کجا پیش روی کند؟
    روشنا نگران سرش را به علامت نفی تکان داد ..یعنی نگو مامان !
    شهره که سکوت پر اخم روزبه را دید معطل نکرد
    دست روشنا را در دست گرفت و روبه روی روزبه کشاند ..دخترک رنگ به رو نداشت ... شهره رو به روشنا گفت
    -مگه نشناختی روشنا جان ؟ ایشون اردشیر هستن... پدر روزبه جان..سلام کن بهشون!
    اسم روشنا موجب شد جام نوشیدنی از دست اردشیر رها شود و روی زمین صد تکه شود
    رنگ از روی مرد پرید و رو به همسرش کرد و من من کنان پرسید
    -درباره ..چی ..صحبت میکنی... شهره ؟
    چشمان شهره از اشک برق زد..با لحنی آرزومند گفت
    - درباره دختر گم شده ام...روشنای من اینجاست درست کنار ما..باورت میشه عزیزم؟
    و بعد زد زیر گریه
    اردشیر جا خورد...انگار آنچه میشنید در بارورش نمیگنجید .. نگاهش را به صورت دخترک دوخت... دخترک خیلی تغییر کرده بود ولی حق با شهره بود...خودش بود همان دختر بچه معصوم و آرام و کم حرف..همان روشنا.
    نگاه اردشیر روی صورت روشنا بی وقفه حرکت میکرد ... بیشتر از هر چیز در صورت دخترک دنبال جواب یه سوال بود....دنبال یه جواب درباره هفده سال پیش..درباره روزی که پلیس، روشنای هفت ساله را که تنها در خیالان رها شده بود پیدا کرد و تحویلش داد ... درباره همان روز که روشنا را با دستان خودش از پلیس تحویل گرفت و به دستان معصوم سپرد...همان روز که پبش معصوم متعهد شد که آن خانه ای کلنگی را از مالکش بخرد تا معصوم دیگر هرگز نگران اجاره های عقب افتاد و آبروریزی صاحب خانه نباشد...همان روز که متعهد شد هزینه های تحصیل و زندگی روشنا را هر ماه به حساب آن زن بریزد و بابت این همه لطف از معصوم که همسر نگهبان فوت شده شرکتش بود خواست که روشنا را در اولین فرصت ممکن از تهران خارج کند و با خود به زادگاه دور افتاده اش ببرد تا عملا آن دختر از دسترس شهره خارج شود...حال بعد از این همه سال می ترسید که روشنا از همه چیز با خبر شده باشد..یعنی معصوم لب باز کرده بود و گفته بود مالک اصلی آن خانه کلنگی چه کسی است؟ آیا گفته بود که اردشیر او را برایش هدیه آورده؟آیا؟.آیا؟ آیا؟..
    مغزش داشت از آن همه سوال بی جواب منفجر میشد و دخترک آرام بود مثل همیشه ... و لبخند میزد ...لبخند ی که از کودکی پس زمینه ای از غم داشت ... جلو رویش ایستاده بود و با آن صورت کد شده نگاهش میکرد...اردشیر هیچگاه نفهمیده بود در پس آن نگاه براق از اشک دخترک چه پنهان کرده است !!

    و روشنا متاسفانه همه چیز را با گوش خود شنیده بود ...همان هفده سال پیش ... همان زمان که اردشیر داشت شرط و شروطش را با معصوم مطرح میکرد و از او میخواست دخترک را با خود همراه کند و به شهر دور افتاده ای ببرد ..همان روز و همان لحظه دخترک بیدار بود و چون تاب شنیدن نداشت، خود را به خواب زده بود ... حال بعد از این همه سال دوباره او و پدرخوانده اش با هم روبه رو شده بودند و تمام حسرت روشنا دانستن جواب یک سوال بود...چرا؟ چرا اردشیر با من آن کار را کرد و مرا به معصوم سپرد؟
    اردشیر که هنوز ناباورانه به روشنا خیره شده بود با لحنی پر از حیرت پرسید
    -واقعا... خودتی عزیزم؟
    روشنا اشکش چکید...تند تند..بی وقفه...آخر اردشیر "عزیزم " صدایش کرده بود....چه پارادوکس مسخره ای ..آخر چه کسی "عزیزش" را دور می اندازد؟

    دخترک نگاهش را از اردشیر گرفت و به زیر انداخت ... آخر تاب نمی آورد در چشمان کسی که باعث و بانی آوراگی چندین و چند ساله اش است نگاه کند ...اگر قرار بود بابت رها شدنش از کسی دلگیر باشد از اردشیر بسیار دلگیر تر از شهناز بود..
    اشک های دخترک تندو تند میچکید و دندان هایش روی لبش فشار مضاعف می آورد ...دخترک واقعا نمی دانست چه بگوید که وصف حالش باشد...از دیدن اردشیر خوشحال است یا ناراحت ؟ از آن مرد بیزار است یا نه؟ حالش با دیدن او بهتر شده یا بدتر؟
    اردشیر بازوی روشنا را گرفت و خیلی زود او را میان بازوان مردانه اش کشید...چه حس خوبی بود...روشنا پیش تر هم این حس را تجربه کرده بود...آن روز هم در یک موقعیت دردناک و پرتنش این آغـ*ـوش گرم به او حس حمایت و آرامش داده بود...
    آغـ*ـوش پدر یادآور آغـ*ـوش گرم پسر بود...همان روز که روزبه نقشه بی آبرو کردنش را کشیده بود و سر کوچه او را در آغـ*ـوش حمایتش کشید بود واز او مراقبت کرده بود روشنا یک حس فراموش نشدنی را تجربه کرده بود ..حمایت شدن ..چیزی که کمبودش در تمام لحظه های زندگیش ریشه دوانده بود.
    اردشیر دستش را روی گونه روشنا گذاشت و حین پاک کردن اشک های دختر نوازشش کرد
    -چقدر نگرانت بودم عزیزم ... خیلی خوشحالم از دیدنت دخترم

    ***
    :aiwan_light_heart:
     

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    روشنا:
    عزیزم ،دخترم...دروغه..من نه عزیز تو بودم نه دخترت!
    حس میکنم جای انگشت های اردشیر رو بازوم میسوزه...تو حال خودش نیست..صدای گریه هاش از عجز و ناراحتی چندین و چند ساله اش خبر میده...منو تو بغلش گرفته و گریه میکنه .
    تاب دیدن گریه های یه مرد رو هیچوقت نداشتم و ندارم ... کاش می تونستم باور کنم که از کرده اش پشیمونه..ای کاش بتونم فراموش کنم که چطور بیرحمانه منو از مامانم جدا کرده و همین حالا ببخشمش تا دیگه گریه نکنه!
    حالا صدای گریه های من و مامان و اردشیر تو هم پیچیده ...مهمون ها دورمون جمع شدن و هی از روزبه میپرسن چی شد؟ چه اتفاقی افتاده؟ و بی صبرانه منتظر توضیح و پاسخ اوهستن.. و روزبه انگار سنگ شده..نه تکونی میخوره نه حرفی میزنه ..زل زده داره نگاهمون میکنه
    مامان اولین کسیه که به حرف میاد رو به اردشیر میگه
    -عزیزم...باید از روزبه ممنون باشیم ...روزبه روشنا رو واسمون پیدا کرد
    اردشیرسرشو از روی شونه ام برمیداره ...شونه ام از اشک های مردونه اش خیس خیسه...همونطور که منو تو حریم آغوشش داره رو به روزبه میکنه و بالحنی سپاسگزار میگه
    -واقعا روزبه؟ تو اینکارو کردی؟
    روزبه واقعا مونده چی بگه .بیشتر حس و حال کسی که بازی خورده داره و مطمئنم اگه کاردش بزنم خونش درنمیاد... داره با کینه به مامان نگاه میکنه
    مامان فورا توضیح میده و میگه
    -آره...چند وقت پیش روزبه ازم خواست برای آشنایی با خانواده یه دختر خانومی برم دیدنشون ...از قضا گویا روشنای من به دلش نشسته بوده و خبر نداشته ! منم وقتی روشنا رو دیدم شک کرده بودم اما وقتی روزبه گفت که این دختر همون روشناست انگار دنیا رو بهم بخشیدن
    اردشیر چند بار با دست میزنه رو شونه ی روزبه و تحسینش میکنه و با قدرشناسی نگاش میکنه ...
    با دست آزادش بازوی منو میگیره و با چشم های سرخ از اشکش به چشمام خیره میشه ... تو نگاهش ترس و تاسف با هم قاطی شده.. طوری که واقعا نمیتونم بفهمم کدوم غالب تره...
    دوست دارم باورش کنم..دوست دارم بگم بس کنه و دیگه گریه نکنه...آخه دیدن اشک های اون مرد دل سنگ میخواد ..
    مشتاق نگاهم میکنه و میگه
    -امشب باید تو رو به همه معرفی کنم..باید به همه بگم که روبزبه تو رو پیدات کرده... دنبالم بیا عزیزم
    اردشیر ذوق زده منو تا بالای سن دنبال خودش میکشه...جمعیت که مشتاق شنیدن توضیح های اردشیر هستن دورمون جمع میشن
    صدای اردشیر از ذوق می لرزه
    -لطفا همه گوش کنید... این دختر که اینجا کنار من ایستاده .... همون دختر گمشده هفده سال پیشه...روشنای ما پیدا شده ..و ما اینو مدیون ستاره امشب این جمع هستیم ..روزبه عزیزم
    همه برای روزبه کف میزنن اما هیچ اثری از روزبه نیست..انگار آب شده و رفته تو زمین
    اردشیر با ذوق به شهره اشاره میکنه و میگه من اتفاق خوب امشبو به همراه همیشگیم تبریک میگم..بیا بالا عزیز دلم
    مامان هم به جمع ما روی سن اضافه میشه...هنوز اشکم خشک نشده ..انگار اشک های این همه سالو دارم امشب گریه میکنم!
    ***
    ممنونم
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    روزبه :
    به ردیف جام های مشروبی که بالا دادم نگاه میکنم...یکی ..دوتا...سه تا...چهار تا...اه لعنتی چرا امشب نوشیدنی هم به دادم نمیرسه و منو از این حال بد نجات نمیده...عصبانیم ..به حد مرگ از بازی ای که امشب شهره شروعش کرده عصبانیم...هنوزم نمیدونم اون زن چی تو سرشه ومیخواد تا کجا پیش بره؟!
    روشنا تلو تلو خوران از پله های سن میاد پایین...کی نوشیدنی خورد که مـسـ*ـت شد؟...تمام مدت که زیر نظر داشتمش و جفت مامانشو بابا نشسته بود و به ابراز عواطف مهمون ها جواب میداد..پس کی نوشید؟ اصلا مگه اون دختر اهل نوشیدنه؟ اگه مـسـ*ـت نیست پس چرا اینطوری راه میره..چش شده!
    داره میره سمت سرویس بهداشتی...حالش مثل کسیه که مسموم شده و میخواد بالا بیاره ...
    ساعتیه که برای راحت شد از شر هر مزاحمی خودمو یه گوشه دنج باغ که دید خوبی به بقیه جاها داره مخفی کردم اما حالا برای اینکه بفهمم تو سر شهره چی میگذره از مخفیگاهم میام بیرون..باچند قدم بلند میرم سمت روشنا و مچشو تو هوا میقاپم
    دخترک شوکه نگاهم میکنه و با دیدن من کم کم نگاهش رنگ آرامش میگیره...نمیدونم شاید میترسیده باز شهاب مزاحمش شده باشه
    با اخم نگاهش میکنم و بی حوصله میگم
    - دنبالم بیا
    بیرحمانه مچشو فشار میدم و دنبال خودم میکشمش تا انتهای سنگ فرش ها ... یه گوشه خلوت که پیدا میکنم می ایستم وسریع میرم سر اصل مطلب
    -مامانت... چه فکری تو سرشه؟
    رنگش مثل گچ سفید شده...نه به خودش اهمیت میدم نه به حال بدش ...ذهنم بدجوری درگیره و باید قبل از اینکه دیر بشه جوابمو بفهمم
    صداش بی جونه..تازه سردی دستاش تو حرارت انگشتای ملتهبم خودی نشون میده... تنش مثل جسد یخ کرده..باز هم چشم هامو به روی دخترک میبندم و بهش رحم نمیکنم ... لب های رنگ پریده اشو به زور از هم وا میکنه و بی رمق لب میزنه
    -نمیدونم ..
    نگاه خشمگینمو تاب نمیاره و با اینکه جونی واسش نمونده با نگرانی میگه
    -من که بهت اخطار دادم ...الان دیگه آب از سرمون گذشته..منم واقعا نگرانم روزبه
    تک خنده ای عصبی میزنم و به تمسخر جمله اشو تکرار میکنم
    -آب از سرمون گذشته ؟...واقعا فکرمیکنی من احمقم و باورم میشه شما دو تا دستتون تو دست هم نیست؟
    عصبی تر میشم و ز این فکر که دخترک داره بازیم میده حتی عصبی تر از قبل هم میشم و دستمو مثل چنگ تو موهام میکنم و میگم
    -شک ندارم این نقشه رو جفتتون با هم کشیدید...
    رنگ پریدگیش عذابم میده اما سرش داد میزنم تا بترسه و زودتر اقرار کنه
    - خودتو به موش مردگی نزن... زود بگو چه برنامه ای واسه من و بابای بیچاره ام دارین ؟
    یهو حالش منقلب میشه.انگار فشارش افتاده ... دستشو به زور از تو دستم میکشه بیرون و با قدم های نامتعادل اونقدر دور میشه تا بالاخره خودشو به سرویس بهداشتی میرسونه و تو اولین توالت فرنگی مردونه پشت سر هم عق میزنه ...
    از همون دور نگاهش میکنم ... به اندام ترکه ای و بلندش که حالا خم شده ...پوفی میگم و پلک هامو عصبی رو هم فشار میدم ...و پیش خودم میگم..خدای من حال من بده ،این دیگه امشب چش شده؟!
    چند لحظه دودل نگاهش میکنم..برم ؟ نرم ؟ ... تا اینکه دخترک با ضعف زیادی بلند میشه و به زور تکیه اش رو به دیوار میده ...بی رمق شیر آب رو باز میکنه و مشتی آب به صورتش میزنه...
    توان ایستادن نداره اما من مثل خون آشامی که تشنه خونِ، سریع میرم سراغش...بازوشو میگیرم و سـ*ـینه به سـ*ـینه اش میشم و باز بازخواستش میکنم تا شاید بتونم از این آب گل آلود ماهیمو بگیرم!
    -ببینم ... نکنه مامانت میخواد وقاهتش رو به انتها برسونه و درباره دروغش ، پیش بابام همه چیزو اقرار کنه؟...
    چشماش از ترس برق میزنه و نگران نگاهم میکنه...انگار که میخواد بگه اونم از همین بابت نگرانه!
    عصبی دستمو به سرامیک دیوار تکیه میدم و یه قدم دیگه میرم سمتش...میترسه و تنشو بیشتر به سرامیک ها فشار میده... رخ به رخ که میشیم از مذاب چشمام میریزم تو چشماش و عصبی تهدیدش میکنم
    - من نمیدونم چی توی سر تو و اون مامان جونت میگذره اما ..محض رضای خدا هم که شده تو برو و جلوی اون زنو بگیر!
    چشماش از ترس می لرزه... بازوشو میگیرم و تن نحیفشو تکون میدم و با بغض میگم
    -آره... دارم ازت خواهش میکنم که بری و اجازه ندی مامانت حقیقت رو به بابام بگه ...میدونی چرا ؟... چون بابام با شنیدن حقیقت از همه ما ناامید میشه...بابام تنها کسیه که واسم مونده... نمیخوام آسیب ببینه!

    ادامه داره...ممنونم
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    همونطور که تن دختر میون بازوهام بیرحمانه تکون میدم و بارخواستش میکنم اشک تو چشام نطفه میبنده ... یه دسته از موهام می ریزه تو چشمم ...هیچ تصمیمی برای کنار زدنش ندارم ... آخه نمیخوام غرورم پیش اون دختر بیشتر از این زایل بشه..اما می ترسم..به حد مرگ می ترسم..از اینکه بابا رو هم از دست بدم به حد مرگ میترسم ..دست از شکنجه دخترک برمیدارم.....بغض داره خفه ام میکنه..حرف هامو با همون صدای ضعیفِ بغض دارِ خسته میزنم
    -من مثل تو و مامانت نیستم که برای رسیدن به خواسته ام همه چیزو و همه کس رو به گند بکشم ... برای امثال شما آدما فقط یه مشت ابزار و وسیله ی بی ارزشن برای رسیدن به اهدافتون ... این ..این خیلی ...این
    پشتمو بهش میکنم تا نه رنگ پریدگی و معصومیت بی انتهای چشم های گریونش دلمو نرم کنه و نه اجازه بدم اشک هامو که بی اجازه از چشمام روون شده ببینه...جون راه رفتن ندارم اما میرم ..میرم و ازش دور میشم و تو دلم خدا خدا میکنم که یکی پیدا بشه اون دخترو از این حال خراب نجات بده ...هر کسی جز شهاب عوضی!
    دارم از مسیر سنگ فرش ها خارج میشم و میرم سمت گوشه دنج خودم تا از شر فلور مزاحم و چسبیدن هاش راحت بشم که یهو میبینم دخترک دنبالم اومده و مچ دستمو تو دستای یخ کرده اش گرفته و داره نفس نفس میزنه
    همونطور پشت به او می ایستم و چشم های اشکیمو به هر زحمتی که هست از نگاهش مخفی میکنم ... از صداش میفهمم که داره اشک می ریزه...
    -یادت رفته گفتم تا زمانی که به قرارمون پایبند باشی منم پشتت میمونم...تو زدی زیر قولت اما ....من هنوزم طرف توام ... تنهات نمیزارم روزبه!

    به دخترک گفتم حق نداره اسمم رو صدا کنه ... اما مایه دلگرمیه که توی این لحظه های سیاه زندگیم ،توی این تنهایی مطلق قلبم ، لااقل یکی هست که بگه دردمو میفهمه ... طرف منه و تنهام نمیزاره...همین که یکی هست خوبه...اصلا عالیه...حتی اگه اون آدم روشنا باشه!

    خیسی چشم هامو با پشت دست میگیرم و همونطور که پشت به اون دختر وایسادم کوتاه میگم
    -اگه طرف منی برو و جلو مامانت رو بگیر...بابام به مامانت دلبسته اس...زخم خوردن از کسی که دوسش داری خیلی تلخه!
    اونقدر اقرار به این که بابا شهره رو دوست داره واسم گرون تموم میشه که بی رحمانه دست روشنا رو از رو مچم میکنم و اون دست رو مثل یه جسم بی ارزش دور میندازم...دخترک بینوا انگار که دیوار حمایتش رو ازش گرفته باشن هل میخوره و یکم اونطرف تر با زانو زمین میخوره.
    یه لحظه نگرانش میشم و برمیگردم نگاش میکنم ... نگاه خیسم تو نگاه خیسش گره میخوره ...
    همیشه یه دیوار کوتاه تر پیدا میشه که بشه دردها و تلخی ها رو سرش هوار کرد ... بیرحمانه به نگاه نگران خیس دخترک پوزخند میزنم و اونچیزی که لایق یکی دیگه اس رو سر اون بیچاره خالی میکنم
    -تو...علاوه بر پلید بودن ، بازیگر قابلی هم هستی!
    حرفمو که میزنم ، بیرحمانه راهمو میگیرم و میرم...همونطور که دور میشم و اشک می ریزم تو دلم خدا خدا میکنم که یکی زودتر بیاد دخترکو با خودش ببره...آخه دخترک تاب شنیدن این حرفو نداشت .. خوب میدونم که زیاده روی بود..خوب میدونم دخترک گناهکار اصلی نیست ...اما انگار دیوار او مدتیه واسه ی من کوتاه ترین دیوار عالم شده.
    حالا دیگه اونقدر از روشنا دور شدم که واسم تبدیل یه نقطه سیاه شده... یه نقطه سیاه که تو خودش مچاله شده و داره گریه میکنه...با اینکه خیلی ازش دورم اما هنوز نگرانشم ....
    ای کاش یکی جز من ، خیلی زود جای دخترک رو پیدا کنه ... ای کاش یکی بیاد و اونو با خودش ببره ...یکی بیاد ، حتی اگه اون آدم شهاب باشه! آخه تازه میفهمم که از شهاب هم عوضی تر، پیدا میشه.... کسی که پشتشو به دخترک کرده و داره میره...خود من!

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    روشنا:
    نیمه شب بود که مامان و اردشیرمنو تا خونه معصوم جون رسوندن و رفتن...اصرار خودم بود که امشب بیام اینجا...بعد از این شب پرماجرا نیاز به آرامش داشتم..نیاز داشتم با معصوم حرف برنم و آروم بشم
    معصوم جون تشکشو تو ایوان انداخته ..واسه منم جفت خودش تشک انداخته..این نشون میده منتظرم بوده...با خودم میگم چه خوب شد که اومدم پیش پیرزن.
    به اتاقم پناه میبرم...زیپ پیرهن سبزآبی رو تا آخرین مهره کمرم پایین میکشم ..لباس در کسری از ثانیه رو زمین میوفته و از بندش رها میشم...یه پیرهنو شلوار خنک و گشاد میپوشم و میشینم جلوی آینه و به آرایش درب و داغونم خیره میشم ... از بس امشب گریه کردم همه سایه ها و ریملم پلک شده و دیگه چیز زیادی از آرایشم نمونده .
    خاطره ی اتفاقات شب گذشته دوباره میخواد به مغزم یورش بیاره که نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم به هیچ چیز جز به معصوم جون فکر نکنم.آخه اون پیرزن مهربون تا نیمه شب چشم به در دوخته و منتظر آمدنم بوده .حتی الانم چشم به راهه که برم پیشش بخوابم و واسش از اتفاقات مهمونی امشب تعریف کنم .
    با پنبه وشیر پاک کن به جون آرایش نصفه نیمه ام میوفتم و همه اون جرم های کمرنگ رو از صورتم پاک میکنم ...بوی خوش شیرپاک کن حالمو خوش میکنه و به صورتم حس خوب تازگی وسبک شدن میده.
    معصوم جون رو بیشتر از این منتظر نمیزارم..میرم تو ایون و فورا میخزم تو جای خوابم ..طاق باز میخوابم و با یه لـ*ـذت خاص میگم
    -آخیش ...چه خوبه..خنک خنکه تشکم...آخ که چه آرامشی داره شب های مهتاب این خونه ... ستاره های چشمک زن آسمونش ...چقدر دلم تنگ شده بود واسه همه چیز
    صدای جیرجیرک که بی وقفه میخونه تو گوشم میپیچه...با حسرت میگم
    -همش سه شب نبودما اما مثل یکسال گذشت ... معصوم جون باور کن دلم حتی واسه صدای جیر جیر این جیرجیرکه هم یه ذره شده بود
    پیرزن میخنده و میگه
    -وقتی نیستی این خونه خیلی سوت و کوره...جات خالی بود این چند شب دلبندم
    لبخند رو لب هام میشینه....نفس میکشم ...حریص و بی وقفه...عطر خوش سبزی خوردنی که تو باغچه کاشتم ...بوی خاک رطوبت دیده باغچه...آخ که چقدر این خونه فسقلی رو به اون آپارتمان ترجیح میدم...
    یهو یاد همخونه ام میوفتم ...یاد روزبه ...چقدر امشب نبود! ...
    با اون حالی که داشت ...با اون بغضی که کرده بود.. کجا گذاشت و رفت ؟
    به آسمون سیاه و بی ستاره امشب خیره میشم ...
    آه میکشم و با خودم میگم چقدر دیدن اشک های این پدر و پسر امشب دلمو کباب کرد.....روزبه ...کجایی؟ حالت خوبه؟
    یهو یه ستاره به نگاهم چشمک میزنه...تو کل آسمون فقط همون تک ستاره مونده.........یکم که میگذره لبخند آروم آروم رو لب هام جون میگیره...انگار جوابمو از خود خدا گرفته باشم خوشحال میشم و میخندم
    معصوم به پهلو میخوابه تا بتونه نیم رخمو ببینه....بعد با لـ*ـذت میگه
    -داری میخندی ؟
    -اوهوم
    -به چی؟
    انگشت اشاره امو میگیرم بالا سمت ستاره ام و میگم
    -به اون ستارهه...همون که دست اون بالاست..میبینیش؟
    -نه عزیزم... عینک رو چشام نیست ... چیش خنده داره ؟
    -ستارهه بهم چشمک زد...انگار بهم گفت ببین من هنوز هستم ...هستم و هنوز توی سیاهی آسمونی که دور تا دورمو گرفته گم نشدم ...هنوز دلم روشنه که مثل باقی ستاه ها کم نیاوردم و سیاه و خاموش نشدم..هنوز امیدی به موندن دارم که هستم و میدرخشم...
    به پهلو میشم تا بتونم صورت معصوم پیرزن رو ببینمو لـ*ـذت ببرم..لب میزنم
    - شایدم اون ستاره چشمک زن، میدرخشه تا اگه اون دورها یکی نگرانش شده باشه ، بهش پیغام بده و بگه هی فلانی نگرانم نباش...من خوبم، هستم ...ببین دارم به زیبایی میدرخشم!
    معصوم میخنده و صورتش پر از چین و چروک ریز میشه و میگه
    -من که نفهمیدم کجاش خنده دار بود!!
    سرخوش میخندم و یه نفس هوا با عطر گل های شب بو فرو میدم...دستمو بالش سر میکنم و به ستاره ام خیره میشم و واسه معصوم مبهم درد دل میکنم...
    -معصوم جون؟
    -جونم؟
    -چرا هیچ چیز اونجوری که ما میخوایم پیش نمیره؟
    میگه-مگه نگفتی پدر روزبه از سفر برگشته و میخواد امشب با تو آشنا بشه؟
    میگم –چرا گفتم!
    میگه -مگه نگفتی روزبه مرد خوبیه ؟
    میگم -آره ..خوبه!
    میگه-مگه نگفتی به زودی عقد رسمی میکنید و میرید سرخونه زندگیتون و خانوم خونه اش میشی؟
    -خب...آره
    میگه-پس چی اونجوری که تو میخوای پیش نمیره؟
    - ...
    -داری گریه میکنی قربونت برم؟
    -چیزی نیست ... فقط یکم نگرانم
    -ناشکری نکنیا مادرجون...تو خدا رو داری...خدایی که نزدیک تر از رگ گردنتِ...توکل کن بهش عزیز دلم..همه دخترای جوون واسه اول زندگیشون ترس و نگرانی دارن این طبیعه مادر..توکل کن ،خودش همه چیز درست میکنه
    لب میزنم
    -چشم معصوم جون
    دستمو میگیره تو دست های گرم و پر چین و چروکش و با مهربونی انگشتامو فشار میده و میگه
    -چشمت بی بلا...حالا بخواب عزیز دلم...بخواب که چیزی تا صبح نمونده دخترکم
    به ستاره ام خیره میشم..باز چشمک میزنه...لبخند میزنم و خوابم میبره
    ***
     

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    راوی:

    دخترک مگر دست خودش بود... نمی تونست خاطرات آن مهمانی را تا ابد فراموش کند...
    آخر شب وقتی مهمان ها رفته بودند اردشیر روزبه و روشنا و شهره را فراخوانده بود...هر کدام به نوبت سکوت خود را رعایت کردند...آنقدر جو بینشان سنگین بود که اردشیر که قرار بود شنونده باشد، به حرف آمد
    -شهره جان چه حرف مهمی بود که ازم خواستی بچه ها رو صدا کنم
    شهره سنگینی بار دروغ چندین ساله اش را بر دوشش داشت و ترس دردناکی از اقرار کردن به ناگفته هایش داشت اما همین که نگاهش به دخترش افتاد که چون گوشت قربانی در دست روزبه افتاده بود ، مهر مادریش جوشید و به قیمت فدا کردن خود و زندگیش هم که بود لب باز کرد تا قرار کند.من من کنان گفت
    -اردشیر...راستش... یه حرفیه که باید خیلی وقت پیش بهت میگفتم اما ... نتونستم اون موقع بگم ... حرفم درباره دخترمه...روشنا...این دختر...
    روزبه که شهره را برای اقرار مسر میدید، رنگ از رویش پرید...به هر قیمتی بود نباید اجازه میداد این اتفاق بیفتد... پیش دستی کرد و قبل از اینکه شهره شهامت گفتن بقیه جمله را پیدا کند خیلی آنی گفت
    -این دختر کسیه که من عاشقش شدم!
    و بعد میون بهت و حیرت روشنا و شهره ادامه داد
    -بابا، میخواستم توی یه موقعیت بهتر بهتون بگم اما حالا که کار به اینجا کشید میخوام شما هم بدونید که من و روشنا مدتیه که با هم آشنا شدیم و به هم علاقه مندیم ..معذرت میخوام که اونروز تو شرکت وقتی فلور رو بهم پیشنهاد دادین درباره احساسم چیزی نگفتم ..نمیخواستم ناامیدتون کنم ... اما انتخاب من روشناست نه فلور!
    اردشیر بعد از اینکه از شوک حرف روزبه درآمد ...به زحمت لبخند زد و دست حمایتش رو پشت روزبه زد و گفت
    -خب ..این خیلی آنی بود و من یکم شوکه شدم اما...تو پسر عاقل و بالغی هستی... حق داری همسرتو خودت انتخاب کنی...حالا که تو و روشنا همدیگه رو انتخاب کردید دیگه مشکلی هست؟..تو مخالفی شهره؟
    شهره اونقدر شوکه بود که حس میکرد قدرت تکلم ندارد
    - با ازدواج بچه ها مخالفی عزیزم؟
    شهره خودش را جمع و جور کرد..آب دهانش را قورت داد و گفت
    - خب...من فکر میکنم این دوتا به درد هم نمیخورن!
    ...
    ادامه داره http://forum.انجــمن نگـاه دانلـود/images/smilies/mara.gif
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا