روشنا:
مامان خیلی عصبانیه ... جرات ندارم بهش بگم دست از آرایش کردنم برداره و من اهل این همه آرایش نیستم!
دقایقیست که روی صورتم خم شده
-چشم هاتو نیمه باز کن عزیزم و به پایین نگاه کن
چون بره ای مطیع هر چی که میگه انجام میدم...خط چشم را خیلی سریع میکشه و بعد تقارن و تناسبش رو چک میکه... بعد از جلو ام کنار میره و میگه
-خب حالا عالی شد
خدای من .. رژ کالباسی... مژه مصنوعی چند سانتی ریمل خورده...سایه ی تیره که چشم هامو کشیده و عمیق کرده ... زیبا شده ام..از همیشه زیباتر..
مامان با تحسین نگام میکنه...و چون دخترشو میشناسه انگشتش را به نشانه تهدید جلوی صورتم تکون میده
-دست به آرایشت نمیزنی ..حالا پاشو مثل دختر خوب همراهم بیا
تو آینه نیم نگاهی به آرایشم میندازم و پلک هامو رو هم میزارم و از خود واقعیم کیلومترها فاصله میگیرم.
پشت به آینه میکنم و شالم رو روی موهام میندازم ... با تعجب نگام میکنه ..با نگاهم التماسش میکنم که با این یه مورد دیگه کاری نداشته باشه
توجیه میکنم
-یقه لباسم خیلی بازه
-همه مدل لباست به سنگ دوزی دور یقه اشه
-میدونم...اما عادت ندارم مامان ...لطفا بزار راحت باشم
لب ور میچینه ..حساسیتم واسش مسخره اس... به ناچارجلوتر راه میوفته و من پشت سرش چون گوسفندی مطیع حرکت میکنم..
مزه رژ زیر زبونمه .. طعم شیرین و تلخ میده...درست مثل طعم تلخ همین لحظه ها که میتونست شیرین باشه!
کم کم به جمعیت نزدیک میشیم..دورتا دور استخر صندلی چیده شده ...جلوی استخر سن بزرگیه که دختر ها وپسرهای جوان روی اون مشغول رقصند...
هوا پر از بو شده..بوی سیگار ... بوی پیپ ....بوی محوی از گل های شب بو ... بوی عطرهای میلیونی ...بوی فخر فروشی خانم ها به هم
و صدای کرکننده موسیقی...صدای پچ پچ محو جمعیت چند صد نفری ... و یه عالم چهره جدید و غریب و نگاه هایی غریب تر!
چند دقیقه بعد مامان دستشو میزنه به کمرم ..ترسیده نگاش میکنم ..نکنه میخواد منو تنها بزاره
آره ..حدسم درسته...لب میزنه
-برو یه جا واسه خودت بشین و جلب توجه نکن ...خودم به موقعش صدات میکنم
اطاعت میکنم و راهم را از او سوا میکنم
میان آن همه چهره های عجیب و غریب و ناآشنا قدم میزنم ... لااقل روزبه را که باید بشناسم...
نگاهی به ساعت میندازم ... بهم گفته بود ساعت 9 ......الان نه و نیمه.. ...توی دلم رخت میشورن...
نگاهم را دور تا دور باغ می چرخانم ... دخترها روی سن مردی را دوره کرده اند و می رقصند ..مردی که کت و شلوار سفیدش از همان فاصله دور از میان اندام لرزان دخترکان دیده میشود ...
پلک هایم از سنگینی آرایش و مژه مصنوعی و غم تمایل به بسته شدن دارد...کاش میشد به جای این همه سرو صدا و شلوغی در سکوت خانه معصوم جای خواب می انداختم و با دیدن چهره آشنای نورانیش آرامش میگرفتم.اما افسوس که اینجا در میان این همه زرق و برق و شلوغی لحظه هایم پر از تشویش و تنهاییه.
نگاه نگرانم مدام روی عقربه ساعت و آشنایی که میان جمعیت پیدایش نمیکنم در رفت و آمده..مرد جوان روی سن ،همان که کت و شلوار سفید به تن داشت هم مدام داره به ساعت نگاه میکنه و نگاهش در میان جمعیت پی آشنایی میگرده که پیداش نمیکنه
چند لحظه بعد نگاهم در نگاه همان مرد گره میخوره...خودش بود، روزبه...با آن تیپ سفید فوق العاده اش!
لبخند محوش را از همان فاصله دور میبینم و قلبم کمی آروم میگیره ...
جایی دورتر از همه، گوشه ای دنج پیدا میکنم و تنهاییم را بغـ*ـل میزنم و مینشینم تا روزبه و مامان یک به یک به وقتش سراغم بیایند.
بی هدف به اطراف خیره میشم.. ... در جزیره دور افتاده ام دور از بقیه خلایق نشسته ام که دستی روی شونه ام میشینه ..جا میخورم
-چرا تنها نشستی؟ ...میتونم پیشت بشینم ؟
پسری بود تقریبا همسن و سال خودم...نمیدونم چی باید بگم
سکوتم رو که میبینه ...لبخند میزنه ، صندلی رو عقب میکشه و روبه روم میشینه ...
بوی تند الکلی که از دهانش متساعد میشه مشامم رو آزار میده
-قبلا ندیدمت ... چه نسبتی با روزبه داری؟
همه جور نسبتی و هیچ جور نسبتی...
دلم میخواد دست به سرش کنم ...جوابش رو کوتاه میدم
- یکم گفتن نسبت دقیقمون سخته
به شوخی میگیره و قهقهه مسـ*ـتانه میزنه
دستش را به سمتم دراز میکنه و میگه
-شهابم...پسر عموی روزبه ...
به جای دست دادن با شهاب لبخند میزنم و به گفتن خوشوقتم اکتفا میکنم
مامان گفته جلب توجه نکنم اونوقت پسرعموی مـسـ*ـت روزبه به پستم خورده....رویم را برمیگردانم ..پلک هایم را عصبی روی هم فشار میدهم و به شانس گندم لعنت میفرستم...
همین که پلک میزنم نگاهم به روزبه میوفته....آن دور ها با دختری ل*وند قدم میزنه...دختری که با آن طرز لباس پوشیدن که فقط بخش هایی از بدنش را عـریـان نگذاشته از همون لحظه ورود توجه ام را به خودش جلب کرده بود...همان دختری که روی سن با روزبه زوجی رقصیده بود..همان که چون عروسکی زیبا روزبه را سرگرم خود کرده بود!
شهاب مسیر نگاهم را دنبال کرده
-اسمش فلوره...تنها دختر خانیانی معروف..دختر شریک عمو اردشیره...دا*ف ل*وندیه لامصب!
صدایی از ته گلویم بیرون میپره
-آهان..
به من دست درازی میکنه ..چونه ام رو میگیره و به سمت خودش میچرخونه
-نگفتی عزیزم ...چرا تنها نشسته بودی ؟
***
مامان خیلی عصبانیه ... جرات ندارم بهش بگم دست از آرایش کردنم برداره و من اهل این همه آرایش نیستم!
دقایقیست که روی صورتم خم شده
-چشم هاتو نیمه باز کن عزیزم و به پایین نگاه کن
چون بره ای مطیع هر چی که میگه انجام میدم...خط چشم را خیلی سریع میکشه و بعد تقارن و تناسبش رو چک میکه... بعد از جلو ام کنار میره و میگه
-خب حالا عالی شد
خدای من .. رژ کالباسی... مژه مصنوعی چند سانتی ریمل خورده...سایه ی تیره که چشم هامو کشیده و عمیق کرده ... زیبا شده ام..از همیشه زیباتر..
مامان با تحسین نگام میکنه...و چون دخترشو میشناسه انگشتش را به نشانه تهدید جلوی صورتم تکون میده
-دست به آرایشت نمیزنی ..حالا پاشو مثل دختر خوب همراهم بیا
تو آینه نیم نگاهی به آرایشم میندازم و پلک هامو رو هم میزارم و از خود واقعیم کیلومترها فاصله میگیرم.
پشت به آینه میکنم و شالم رو روی موهام میندازم ... با تعجب نگام میکنه ..با نگاهم التماسش میکنم که با این یه مورد دیگه کاری نداشته باشه
توجیه میکنم
-یقه لباسم خیلی بازه
-همه مدل لباست به سنگ دوزی دور یقه اشه
-میدونم...اما عادت ندارم مامان ...لطفا بزار راحت باشم
لب ور میچینه ..حساسیتم واسش مسخره اس... به ناچارجلوتر راه میوفته و من پشت سرش چون گوسفندی مطیع حرکت میکنم..
مزه رژ زیر زبونمه .. طعم شیرین و تلخ میده...درست مثل طعم تلخ همین لحظه ها که میتونست شیرین باشه!
کم کم به جمعیت نزدیک میشیم..دورتا دور استخر صندلی چیده شده ...جلوی استخر سن بزرگیه که دختر ها وپسرهای جوان روی اون مشغول رقصند...
هوا پر از بو شده..بوی سیگار ... بوی پیپ ....بوی محوی از گل های شب بو ... بوی عطرهای میلیونی ...بوی فخر فروشی خانم ها به هم
و صدای کرکننده موسیقی...صدای پچ پچ محو جمعیت چند صد نفری ... و یه عالم چهره جدید و غریب و نگاه هایی غریب تر!
چند دقیقه بعد مامان دستشو میزنه به کمرم ..ترسیده نگاش میکنم ..نکنه میخواد منو تنها بزاره
آره ..حدسم درسته...لب میزنه
-برو یه جا واسه خودت بشین و جلب توجه نکن ...خودم به موقعش صدات میکنم
اطاعت میکنم و راهم را از او سوا میکنم
میان آن همه چهره های عجیب و غریب و ناآشنا قدم میزنم ... لااقل روزبه را که باید بشناسم...
نگاهی به ساعت میندازم ... بهم گفته بود ساعت 9 ......الان نه و نیمه.. ...توی دلم رخت میشورن...
نگاهم را دور تا دور باغ می چرخانم ... دخترها روی سن مردی را دوره کرده اند و می رقصند ..مردی که کت و شلوار سفیدش از همان فاصله دور از میان اندام لرزان دخترکان دیده میشود ...
پلک هایم از سنگینی آرایش و مژه مصنوعی و غم تمایل به بسته شدن دارد...کاش میشد به جای این همه سرو صدا و شلوغی در سکوت خانه معصوم جای خواب می انداختم و با دیدن چهره آشنای نورانیش آرامش میگرفتم.اما افسوس که اینجا در میان این همه زرق و برق و شلوغی لحظه هایم پر از تشویش و تنهاییه.
نگاه نگرانم مدام روی عقربه ساعت و آشنایی که میان جمعیت پیدایش نمیکنم در رفت و آمده..مرد جوان روی سن ،همان که کت و شلوار سفید به تن داشت هم مدام داره به ساعت نگاه میکنه و نگاهش در میان جمعیت پی آشنایی میگرده که پیداش نمیکنه
چند لحظه بعد نگاهم در نگاه همان مرد گره میخوره...خودش بود، روزبه...با آن تیپ سفید فوق العاده اش!
لبخند محوش را از همان فاصله دور میبینم و قلبم کمی آروم میگیره ...
جایی دورتر از همه، گوشه ای دنج پیدا میکنم و تنهاییم را بغـ*ـل میزنم و مینشینم تا روزبه و مامان یک به یک به وقتش سراغم بیایند.
بی هدف به اطراف خیره میشم.. ... در جزیره دور افتاده ام دور از بقیه خلایق نشسته ام که دستی روی شونه ام میشینه ..جا میخورم
-چرا تنها نشستی؟ ...میتونم پیشت بشینم ؟
پسری بود تقریبا همسن و سال خودم...نمیدونم چی باید بگم
سکوتم رو که میبینه ...لبخند میزنه ، صندلی رو عقب میکشه و روبه روم میشینه ...
بوی تند الکلی که از دهانش متساعد میشه مشامم رو آزار میده
-قبلا ندیدمت ... چه نسبتی با روزبه داری؟
همه جور نسبتی و هیچ جور نسبتی...
دلم میخواد دست به سرش کنم ...جوابش رو کوتاه میدم
- یکم گفتن نسبت دقیقمون سخته
به شوخی میگیره و قهقهه مسـ*ـتانه میزنه
دستش را به سمتم دراز میکنه و میگه
-شهابم...پسر عموی روزبه ...
به جای دست دادن با شهاب لبخند میزنم و به گفتن خوشوقتم اکتفا میکنم
مامان گفته جلب توجه نکنم اونوقت پسرعموی مـسـ*ـت روزبه به پستم خورده....رویم را برمیگردانم ..پلک هایم را عصبی روی هم فشار میدهم و به شانس گندم لعنت میفرستم...
همین که پلک میزنم نگاهم به روزبه میوفته....آن دور ها با دختری ل*وند قدم میزنه...دختری که با آن طرز لباس پوشیدن که فقط بخش هایی از بدنش را عـریـان نگذاشته از همون لحظه ورود توجه ام را به خودش جلب کرده بود...همان دختری که روی سن با روزبه زوجی رقصیده بود..همان که چون عروسکی زیبا روزبه را سرگرم خود کرده بود!
شهاب مسیر نگاهم را دنبال کرده
-اسمش فلوره...تنها دختر خانیانی معروف..دختر شریک عمو اردشیره...دا*ف ل*وندیه لامصب!
صدایی از ته گلویم بیرون میپره
-آهان..
به من دست درازی میکنه ..چونه ام رو میگیره و به سمت خودش میچرخونه
-نگفتی عزیزم ...چرا تنها نشسته بودی ؟
***
آخرین ویرایش: