اردشیر گیج به همسرش خیره شد..در همین لحظه یکی از خدمه موبایل اردشیر را آورد و گفت
-آقا تلفن از آمریکاست...جناب خانیانی هستن و میخوان با شما صحبت کنن
پدر روزبه از جمع خانواده فاصله گرفت و با ذوق مشغول صحبت با شریک چندین و چند ساله اش شد....روزبه با نگاه ترسناکش به شهره خیره شد و با کینه ای خاص به زن هشدار داد
- بیشتر از این پدرمو از خودت ناامید نکن!
شهره شمشیر را از رو برای روزبه بست، آخر پای آینده جگر گوشه اش وسط بود ..هشدار داد
-اون صیغه رو فراموش کن و دست از سر دخترم بردار
روشنا میانجی گری کرد تا شاید قبل از اینکه دیر شود کاری کرده باشد
-نه مامان ...منم میخوام باهاش ازدواج کنم
شهره با نگاه شماتت گر به چم های ملتمس دخترش خیره ماند و عصبی گفت
-دیونه شدی؟...خام حرفاش نشو... این مرد میخواد خون به جیگرت کنه!
و روشنا چیزی گفت که شهره را بیش از پیش شوکه کرد
-اگه اینطوری آروم میشه ....من حرفی ندارم!
شهره دست روشنا را گرفت و او را پشت سر خود کشید تا در این نزاع تن به تن مداخله نکند
-مگه تو رو از سر راه آوردم...هرگز نمیزارم این اتفاق بیوفته!
روشنا با اصرار خود را بین شهره و روزبه کشاند و با التماس گفت
-مامان ...ما هم در حق این مرد و مادرش کم بدی نکردیم...
نگاه ملتمس دخترک روی هر دو صورت خشمگین رفت و آمد کرد ..
-از جفتتون خواهش میکنم همینجا جنگ و دعوا رو تموم کنید و بیاید یه بارم که شده مثل یه خانواده دور هم زندگی کنیم
روزبه پوزخند زد و به تمسخر زمزمه کرد "خانواده"
شهره دندان هایش را بر هم سائید
روشنا که دید بی فایده است و حرف زدن با آن دو فایده ندارد دست مادرش را گرفت و او را دنبال خود کشاند تا شاید با مزاکره خصوصی فرجی حاصل شود
مشهره عصبی دست روشنا را میانه راه رها کرد و گفت
-تو نخواسته خودتو فدا کنی...اگه کسی باید جواب پس بده اون منم نه تو
-مامان...برای یه بارم که شده بزار خودم انتخاب کنم...
-محاله بزارم همچین حماقتی بکنی
اشک های روشنا برای چکیدن التماسش میکردند.با لب های لرزان گفت
-من...نمی تونم نسبت به اون مرد و غمی که داره بی تفاوت باشم...نگرانشم مامان... همونطوری که نگران توام
شهره حس کرد مغزش هنگ کرده و توان تحلیل حرف های روشنا را ندارد..چشم هایش را تنگ کرد و گفت
-چی میگی روشنا؟
روشنا دست به دامن مادر شد و گفت
-به خدا راس میگم مامان...میدونم روزبه از من بدش میاد..اما میخوام شانسمو امتحان کنم ... اون مرد خیلی ترسناک تر از اونیه که فکرشو میکنی...اون الان مثل یه بمب آماده انفجاره ...من فقط میخوام قبل از اینکه این بمب خودشو و همه ما رو نابود کنه جلوشو بگیرم...مامان کمکم کن ... بذار اول آرومش کنیم و بعد کم کم حقیقت ماجرا رو نشونش بدیم...
شهره آرام تر شده بود اما هنوز به شدت مخالفت میکرد
-اون مرد روح و روان تو رو به بازی میگیره و برای تو مرد زندگی نمیشه!
روشنا حرفی زد که شهره را متاثرکرد
-مامان روزبه که غریبه نیست ...جگر گوشه مردیه که دوسش داری ... واست مهم نیست چه بلایی سر اون مرد میاد و فقط نگران دختر خودتی؟ ... مطمئنی این عادلانه اس ؟..من میدونم دارم چه کار میکنم اما با این حال بزار اینبار اونطوری که من میخوام بشه..هر وقت توی زندگی مشترکم کم آوردم یا حس کردم دیگه تلاشم بی فایده است میام و از خودت میخوام که کمکم کنی و نجاتم بدی!
و بعد اشک هایش تند و تند چکید..شهره با تاسف نگاهش کرد و گفت
-من مادرتم...آخه چطورمیتونم بهت اجازه بدم خودتو بندازی ته چاه؟
-حتی اگه بزرگترین اشتباه زندگیم باشه اما میخوام اینکارو بکنم...هیچ تضمین وجود نداره که کاری که من میخوام جواب میده اما نمی تونم دست رو دست بزارم و هیچ کاری نکنم
مادرش بغض کرد و روشنا حرف آخرش را زد
-لطفا بزارید خودم راهمو انتخاب کنم..اگه مانع این ازدواج بشید اتفاقی میوفته که تا ابد خودتون رو بخاطرش نمیبخشید ...میدونید؟..خطرناک ترین آدم ها اون هایی هستن که هیچی برای از دست دادن ندارن...روزبه هم الان چیزی برای از دست دادن نداره ...من مصمم که کمکش کنم
و شهره اونشب سکوت کرد و همین سکوت مهر تاییدی شد برای سر گرفتن اون وصلت!
***
ممنونم http://forum.انجــمن نگـاه دانلـود/images/smilies/mara.gif
-آقا تلفن از آمریکاست...جناب خانیانی هستن و میخوان با شما صحبت کنن
پدر روزبه از جمع خانواده فاصله گرفت و با ذوق مشغول صحبت با شریک چندین و چند ساله اش شد....روزبه با نگاه ترسناکش به شهره خیره شد و با کینه ای خاص به زن هشدار داد
- بیشتر از این پدرمو از خودت ناامید نکن!
شهره شمشیر را از رو برای روزبه بست، آخر پای آینده جگر گوشه اش وسط بود ..هشدار داد
-اون صیغه رو فراموش کن و دست از سر دخترم بردار
روشنا میانجی گری کرد تا شاید قبل از اینکه دیر شود کاری کرده باشد
-نه مامان ...منم میخوام باهاش ازدواج کنم
شهره با نگاه شماتت گر به چم های ملتمس دخترش خیره ماند و عصبی گفت
-دیونه شدی؟...خام حرفاش نشو... این مرد میخواد خون به جیگرت کنه!
و روشنا چیزی گفت که شهره را بیش از پیش شوکه کرد
-اگه اینطوری آروم میشه ....من حرفی ندارم!
شهره دست روشنا را گرفت و او را پشت سر خود کشید تا در این نزاع تن به تن مداخله نکند
-مگه تو رو از سر راه آوردم...هرگز نمیزارم این اتفاق بیوفته!
روشنا با اصرار خود را بین شهره و روزبه کشاند و با التماس گفت
-مامان ...ما هم در حق این مرد و مادرش کم بدی نکردیم...
نگاه ملتمس دخترک روی هر دو صورت خشمگین رفت و آمد کرد ..
-از جفتتون خواهش میکنم همینجا جنگ و دعوا رو تموم کنید و بیاید یه بارم که شده مثل یه خانواده دور هم زندگی کنیم
روزبه پوزخند زد و به تمسخر زمزمه کرد "خانواده"
شهره دندان هایش را بر هم سائید
روشنا که دید بی فایده است و حرف زدن با آن دو فایده ندارد دست مادرش را گرفت و او را دنبال خود کشاند تا شاید با مزاکره خصوصی فرجی حاصل شود
مشهره عصبی دست روشنا را میانه راه رها کرد و گفت
-تو نخواسته خودتو فدا کنی...اگه کسی باید جواب پس بده اون منم نه تو
-مامان...برای یه بارم که شده بزار خودم انتخاب کنم...
-محاله بزارم همچین حماقتی بکنی
اشک های روشنا برای چکیدن التماسش میکردند.با لب های لرزان گفت
-من...نمی تونم نسبت به اون مرد و غمی که داره بی تفاوت باشم...نگرانشم مامان... همونطوری که نگران توام
شهره حس کرد مغزش هنگ کرده و توان تحلیل حرف های روشنا را ندارد..چشم هایش را تنگ کرد و گفت
-چی میگی روشنا؟
روشنا دست به دامن مادر شد و گفت
-به خدا راس میگم مامان...میدونم روزبه از من بدش میاد..اما میخوام شانسمو امتحان کنم ... اون مرد خیلی ترسناک تر از اونیه که فکرشو میکنی...اون الان مثل یه بمب آماده انفجاره ...من فقط میخوام قبل از اینکه این بمب خودشو و همه ما رو نابود کنه جلوشو بگیرم...مامان کمکم کن ... بذار اول آرومش کنیم و بعد کم کم حقیقت ماجرا رو نشونش بدیم...
شهره آرام تر شده بود اما هنوز به شدت مخالفت میکرد
-اون مرد روح و روان تو رو به بازی میگیره و برای تو مرد زندگی نمیشه!
روشنا حرفی زد که شهره را متاثرکرد
-مامان روزبه که غریبه نیست ...جگر گوشه مردیه که دوسش داری ... واست مهم نیست چه بلایی سر اون مرد میاد و فقط نگران دختر خودتی؟ ... مطمئنی این عادلانه اس ؟..من میدونم دارم چه کار میکنم اما با این حال بزار اینبار اونطوری که من میخوام بشه..هر وقت توی زندگی مشترکم کم آوردم یا حس کردم دیگه تلاشم بی فایده است میام و از خودت میخوام که کمکم کنی و نجاتم بدی!
و بعد اشک هایش تند و تند چکید..شهره با تاسف نگاهش کرد و گفت
-من مادرتم...آخه چطورمیتونم بهت اجازه بدم خودتو بندازی ته چاه؟
-حتی اگه بزرگترین اشتباه زندگیم باشه اما میخوام اینکارو بکنم...هیچ تضمین وجود نداره که کاری که من میخوام جواب میده اما نمی تونم دست رو دست بزارم و هیچ کاری نکنم
مادرش بغض کرد و روشنا حرف آخرش را زد
-لطفا بزارید خودم راهمو انتخاب کنم..اگه مانع این ازدواج بشید اتفاقی میوفته که تا ابد خودتون رو بخاطرش نمیبخشید ...میدونید؟..خطرناک ترین آدم ها اون هایی هستن که هیچی برای از دست دادن ندارن...روزبه هم الان چیزی برای از دست دادن نداره ...من مصمم که کمکش کنم
و شهره اونشب سکوت کرد و همین سکوت مهر تاییدی شد برای سر گرفتن اون وصلت!
***
ممنونم http://forum.انجــمن نگـاه دانلـود/images/smilies/mara.gif