کامل شده رمان بی تو، با عشق | ثمین کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ثـمین

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/14
ارسالی ها
399
امتیاز واکنش
6,045
امتیاز
531
محل سکونت
شیراز
اردشیر گیج به همسرش خیره شد..در همین لحظه یکی از خدمه موبایل اردشیر را آورد و گفت
-آقا تلفن از آمریکاست...جناب خانیانی هستن و میخوان با شما صحبت کنن
پدر روزبه از جمع خانواده فاصله گرفت و با ذوق مشغول صحبت با شریک چندین و چند ساله اش شد....روزبه با نگاه ترسناکش به شهره خیره شد و با کینه ای خاص به زن هشدار داد
- بیشتر از این پدرمو از خودت ناامید نکن!
شهره شمشیر را از رو برای روزبه بست، آخر پای آینده جگر گوشه اش وسط بود ..هشدار داد
-اون صیغه رو فراموش کن و دست از سر دخترم بردار
روشنا میانجی گری کرد تا شاید قبل از اینکه دیر شود کاری کرده باشد
-نه مامان ...منم میخوام باهاش ازدواج کنم
شهره با نگاه شماتت گر به چم های ملتمس دخترش خیره ماند و عصبی گفت
-دیونه شدی؟...خام حرفاش نشو... این مرد میخواد خون به جیگرت کنه!
و روشنا چیزی گفت که شهره را بیش از پیش شوکه کرد
-اگه اینطوری آروم میشه ....من حرفی ندارم!
شهره دست روشنا را گرفت و او را پشت سر خود کشید تا در این نزاع تن به تن مداخله نکند
-مگه تو رو از سر راه آوردم...هرگز نمیزارم این اتفاق بیوفته!
روشنا با اصرار خود را بین شهره و روزبه کشاند و با التماس گفت
-مامان ...ما هم در حق این مرد و مادرش کم بدی نکردیم...
نگاه ملتمس دخترک روی هر دو صورت خشمگین رفت و آمد کرد ..
-از جفتتون خواهش میکنم همینجا جنگ و دعوا رو تموم کنید و بیاید یه بارم که شده مثل یه خانواده دور هم زندگی کنیم
روزبه پوزخند زد و به تمسخر زمزمه کرد "خانواده"
شهره دندان هایش را بر هم سائید
روشنا که دید بی فایده است و حرف زدن با آن دو فایده ندارد دست مادرش را گرفت و او را دنبال خود کشاند تا شاید با مزاکره خصوصی فرجی حاصل شود
مشهره عصبی دست روشنا را میانه راه رها کرد و گفت
-تو نخواسته خودتو فدا کنی...اگه کسی باید جواب پس بده اون منم نه تو
-مامان...برای یه بارم که شده بزار خودم انتخاب کنم...
-محاله بزارم همچین حماقتی بکنی
اشک های روشنا برای چکیدن التماسش میکردند.با لب های لرزان گفت
-من...نمی تونم نسبت به اون مرد و غمی که داره بی تفاوت باشم...نگرانشم مامان... همونطوری که نگران توام
شهره حس کرد مغزش هنگ کرده و توان تحلیل حرف های روشنا را ندارد..چشم هایش را تنگ کرد و گفت
-چی میگی روشنا؟
روشنا دست به دامن مادر شد و گفت
-به خدا راس میگم مامان...میدونم روزبه از من بدش میاد..اما میخوام شانسمو امتحان کنم ... اون مرد خیلی ترسناک تر از اونیه که فکرشو میکنی...اون الان مثل یه بمب آماده انفجاره ...من فقط میخوام قبل از اینکه این بمب خودشو و همه ما رو نابود کنه جلوشو بگیرم...مامان کمکم کن ... بذار اول آرومش کنیم و بعد کم کم حقیقت ماجرا رو نشونش بدیم...
شهره آرام تر شده بود اما هنوز به شدت مخالفت میکرد
-اون مرد روح و روان تو رو به بازی میگیره و برای تو مرد زندگی نمیشه!
روشنا حرفی زد که شهره را متاثرکرد
-مامان روزبه که غریبه نیست ...جگر گوشه مردیه که دوسش داری ... واست مهم نیست چه بلایی سر اون مرد میاد و فقط نگران دختر خودتی؟ ... مطمئنی این عادلانه اس ؟..من میدونم دارم چه کار میکنم اما با این حال بزار اینبار اونطوری که من میخوام بشه..هر وقت توی زندگی مشترکم کم آوردم یا حس کردم دیگه تلاشم بی فایده است میام و از خودت میخوام که کمکم کنی و نجاتم بدی!
و بعد اشک هایش تند و تند چکید..شهره با تاسف نگاهش کرد و گفت
-من مادرتم...آخه چطورمیتونم بهت اجازه بدم خودتو بندازی ته چاه؟
-حتی اگه بزرگترین اشتباه زندگیم باشه اما میخوام اینکارو بکنم...هیچ تضمین وجود نداره که کاری که من میخوام جواب میده اما نمی تونم دست رو دست بزارم و هیچ کاری نکنم
مادرش بغض کرد و روشنا حرف آخرش را زد
-لطفا بزارید خودم راهمو انتخاب کنم..اگه مانع این ازدواج بشید اتفاقی میوفته که تا ابد خودتون رو بخاطرش نمیبخشید ...میدونید؟..خطرناک ترین آدم ها اون هایی هستن که هیچی برای از دست دادن ندارن...روزبه هم الان چیزی برای از دست دادن نداره ...من مصمم که کمکش کنم
و شهره اونشب سکوت کرد و همین سکوت مهر تاییدی شد برای سر گرفتن اون وصلت!
***
ممنونم http://forum.انجــمن نگـاه دانلـود/images/smilies/mara.gif
 
  • پیشنهادات
  • ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    روشنا:
    غروب که میشه آبپاش رو آب میکنم و به ردیف گلدون هام که جفت دیوار خونه معصوم جون چیدم دونه به دونه آب میدم.. تابستون گرم تر از همیشه داره خودشو نشون میده... چقدر تشنه و پلاسیده شدن طفلی ها... یهو یاد گلدون های خوشگلم تو آپارتمان میوفتم ..یاد روزبه...یادم میوفته که سه روز از مهمونی گذشته...سه روز در بی خبری محض! ..انگار نه خانی اومده و نه خانی رفته!
    نگرانم..نگران گلدون های تشنه ی آب...نگران یاکریم های گرسنه مونده توی بالکن...نگران اونی که سه روزه رفته بی اونکه هیچ پیام و خبری از خودش بده!اونیکه حتی وقتی باهاش تماس هم میگیرم حاضر نیست صحبت کنه و مدام رد تماس میده! دیگه طاقت ندارم که تو بی خبری بمونم
    معصوم وقتی میبینه مانتو پوشیدم و دارم میرم میگه
    -خیره؟ کجا عزیزم؟
    -باید برم معصوم جون...باید برم به خونه سر بزنم و به گلدون ها و یاکریم ها برسم ... شایدم دیر بشه و چون راه دوره شب همونجا بخوابم
    -تنهایی نمیترسی تو اون خونه ؟
    میخواد بدونه روزبه هم شب خونه اس یا نه
    دروغ میبافم
    -روزبه که تا چند روز دیگه ماموریته و نیستش که به گلدون ها آب بده ..طفلی ها خشک میشن از بی آبی ...از طرفی اون آپارتمان سرایدار داره و از تنهایی نمی ترسم!
    با اینکه دلش به رفتنم نیست اما کوتاه میاد ...از خونه معصوم میزنم بیرون و سوار بر اتوبوس میرم سمت خونه مون.
    حدودا چهل دقیقه بعد ، وقتی دارم از جلوی سرایداری رد میشم مرد صدام میکنه و میگه
    -پدر آقای معزی چند دقیقه پیش رفتن بالا..گفتم نیستین اما گفتن منتظرتون میمونن !
    خدای من ..اردشیراز کجا آدرس اینجا رو پیدا کرده؟ ... یهو چیزی از ذهنم میگذره ... دلم نمیخواد روزبه جلو باباش ضایع بشه و آقا اردشیر واقعیت رابـ ـطه ما رو بفهمه..سریع تکمه اسانسور رو میزنم و خودمو به اردشیر خان میرسونم ...مرد با اون قد بلندش ، پشت در بسته خونه دست به بغـ*ـل زده و نگران وایساده
    سلام و احوالپرسی میکنیم فورا میپرسه
    -روزبه کجاست؟ چند روزه شرکت نیومده و نمی تونم باهاش تماس بگیرم...
    تو دلم رخت میشورن...لبخند مصنوعی رو لب هام میچسبونم ..میخندم و به دروغ میگم
    -نگران نباشید...حالش خوبه...
    داره با نگاه نافذش از چشم هام ترس و نگرانی رو میخونه ..بیخودی که یه مدیرعامل موفق نشده ..اون مرد تیزبینه وخیلی زود میفهمه یه جای کار میلنگه
    میرم جلو و در واحد رو باز میکنم و میگم
    -بفرمایید ...
    مطمئنم که بو بـرده که منم از روزبه خبری ندارم چون فورا میگه
    -زنگ بزن و بگو خودشو زود برسونه خونه!
    دست و پام میلرزه...آخه روزبه تماس های منم جواب نمیده..لبخند میزنم و میگم
    -چشم...بفرمایید داخل
    به چیدمان وسائل و دور و اطراف خونه با دقت نگاه میکنه و اطلاعاتی که داره رو به رخم میکشه
    -میگن این آپارتمان رو خریده و چندین بار به این آپارتمان رفت و آمد داشته...
    حین درست کردن شربت پلک هامو با حرص رو هم فشار میدم ...منظورش اینه که خبر دارم تو هم پیشش بودی!
    زنگ میزنم به روزبه..رد تماس میده ..بهش پیام میدم "بابات اومده خونه امون خودتو برسون" ... بعد به چهره جدی و منتظر اردشیر خان لبخند میزنم و میگم
    -چقدر خط ها قاطی پاتی شده ... روزبه تو راهه اما همش میگه دردسترس نیست!
    مرد دقیق نگاهم میکنه و بعد با حرفش آب یخ می ریزه رو تنم
    - زنشی اما نادیده ات میگیره! همیشه اینطوریه؟
    خنده مسخره ترین ماسکیه که اون لحظه رو صورتم میزنم...
    -نه...روزبه مرد خوبیه و ...
    شربتو میزارم تو سینی و با دست و دلی لرزون میرم سمت مهمون ناخونده ام...شربتو بمیداره و یه جرعه از شربتشو میخوره و با گفتن یه حرف کاملا خفه ام میکنه
    -من پسرمو خوب میشناسم..
    سینی خالی رو بغـ*ـل میزنم و به این فکر میکنم که چقدر بده پیش اون مرد با جذبه و پرابهت کم آوردن....سرمو میندازم زیر و بابت دروغ هام شرمنده میشم
    مابقی شربتشو یه نفس بالا میده ... ظاهرش آرومه اما وقتی لیوان رو با صدا روی میز میکوبه ، میفهمم در پس چهره این مدیر مقتدر، یه پدر با غیرت و پر تعصب نشسته که نگران کارهای پسرشه...
    مستقیم تو چشمام زل میزنه و با اعتماد به نفس بینهایتش میگه
    -نمیزارم بیش تر از این تو این مسیر اشتباه جلو بره!
    خودش نمیدونه چقدر با این حرفش بهم آرامش داده...باور نکردنیه اما اردشیر مثل یه پدر دلسوز داره میگه دردمو میدونه و از من حمایت میکنه
    خدایا نکنه این جواب کاریه که دارم واسه روزبه میکنم؟ نکنه جواب نیت خوبمو اینطوری داری میدی...نه؟
    اردشیر با تاسف سرشو میندازه زیر و میگه
    -همه ما تو زندگیمون اشتباهاتی داشتیم که اگه به خودمون نیایمو و به موقع جبرانش نکنیم خیلی زودتر از اونچه خیال میکنیم دیر میشه و بعد فقط حسرته که نصیبمون میشه...مرگ شهناز این درسو به من داد که خیلی زودتر از اونچه فکرشو بکنیم دیر میشه و دیگه فرصتی واسه جبران نیست و بعد حسرت حسرت و حسرتِ
    چرا حس میکنم اردشیر حتی درباره جریان من و خواهرم هم حقیقت رو میدونه...وقتی گفت همه مون اشتباهاتی داشتیم دلم هری ریخت پایین
    ملتمسانه نگاهش میکنم و میگم
    -لطفا مامانمو تنها نگذارید
    پامیشه میاد سمتم...خدای من اون مرد هم مثل پسرش خیلی جذبه داره و آدمو بارفتارهای آنیش میترسونه...میاد درست جلوم می ایسته ... قلبم از ترس داره از سـ*ـینه ام میزنه بیرون که دستشو دراز میکنه و دستمو میگیره...از آسمون میام زمین...چقدر دستای پدر منو یا دست های پسر میندازه..همونقدر بزرگ..همونقدر گرم و حمایتگر

    ممنونم
     

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    با نگاه پدرانه و مهربونش به چشم هام خیره میشه و با لحنی ملتمس میگه
    -تو هم پشت پسرمو خالی نکن و کنارش بمون!
    بی اختیار لبخند میزنم و با علامت سر حرفشو تایید میکنم
    به چهره ام دقیق میشه..انگار رفته به سال ها قبل...بعد از چند لحظه سکوت معنی دار با تاسف و شرمندگی بهم میگه
    -عزیزم..هیچ آدمی کامل نیست...بنابراین هر کی ممکنه یه نقطه سیاه تو گذشته اش داشته باشه ...منم داشتم...منم بد کردم و حالا قبل از اینکه دیر بشه میخوام اشتباهمو جبران کنم ...و خوب میدونم گاهی خطاهای ما میتونه اونقدر بزرگ باشه که لکه ننگش تا ابد بمونه و پاک نشه ...اما دخترم من دلمو اینطوری راضی کردم که ترک بدی و تصمیم برای جبران یه تصمیم مبارکه و هر وقت باشه خوبه! اینطور نیست؟
    اشکم میچکه..سرمو به علامت تایید تکون میدم
    دستمو میون دستای بزرگِ حمایتگرش آروم فشار میده و بهم اطمینان میده که این دست ها دیگه منو تنهام نمیزارن...بعد پدرانه میگه
    -از الان مثل یه پدر رو من حساب کن...من پشتتم عزیزم...همونقدر که روزبه از پدر بودن من سهم داره تو هم سهم داری دخترم! من نیت خوبتو درباره پسرم میفهمم و الانم به همین دلیل اینجام......من روزبه رو خوب میشناسم...اگه بهت سخت گرفت...اگه واست کم گذاشت ...مادرت رو بیش از این نگران نکن و به خودم بگو تا مشکلتون رو حل کنم!
    ساعتی از اومدن اردشیر و گپ و گفتمون میگذره که روزبه میاد خونه .. گرم ازش استقبال میکنم...چقدر چهره اش گرفته و صورتش آشفته اس...ته ریش های چند روزه اش بدجوری حس آشفته بودنشو منتقل میکنه ... باورم نمیشه این همون روزبه همیشه اتو کشیده و مرتبه!
    اردشیر خان از جاش بلند میشه و خودشو به رو به روزبه میرسونه
    -سلام بابا
    -سلام...پسرم این چه وقت خونه اومدنه..ساعت ده شبه؟
    -ببخشید
    -اونی که باید ببخشه من نیستم..این دخترچند ساعته که نگران و منتظر چشم به دره که زودتر برگردی خونه
    با یه خنده مصنوعی میگم
    -البته من درک میکنم روزبه کارش سنگینه و ..
    میون حرفم میاد و با لحن قاطعش میگه
    -دلیل نمیشه واسه تو کم بزاره..اونم وقتی که میدونه زن زیبا و جوونش تو خونه منتظرشه...مرد باید از کارش بزنه و برای زن و زندگیشم هم وقتی کنار بذاره!
    روزبه پلک های خسته اشو رو هم میزاره و محض پایان دادن به بحث هم که هست میگه
    -چشم بابا...ببخشید نتونستم این دو سه روز بیام شرکت...تهران نبودم و باید به یکسری کارها رسیدگی میکردم تا بتونم گواهی انحصار وراثت بگیرم و خونه مامان رو بفروشم ...آخه مامان همیشه میگفت دلش میخواد پولش صرف درمان مردم نیازمند بشه...با اجازتون میخوام این کارو واسش بکم!
    حس میکنم بحث زیادی خصوصیه و باید پدر و پسر رو تنها بزارم ...به آشپزخونه پناه میارم و حین آماده کردن شام و ملزوماتش ناخواسته میشنوم که اردشیر به روزبه میگه
    - یه مرد نباید زن جوونشو این همه وقت تو خونه تنها رها کنه...از تو بعیده روزبه...به زنت بیشتر برس...ببرش تفریح...بذار حس کنه که همه کسش تویی...اینطوری دلش تو مشت تو میمونه و هرگز بیرون از این خونه چشمش کسی جز تو نمیبینه !
    و بعد خم میشه سمت روزبه و میگه
    - شهره خبر نداره که شما دارید با هم یه جا زندگی میکنید...اگه اینو بفهمه ممکنه واسش سوتفاهم پیش بیاد و ناراحت تر از اینی هم که هست بشه ...بهتره همین فردا با روشنا بیاید دفتر خونه تا با حضور بزرگ ترها عقدتون رو رسمی کنیم !
    روزبه فورا واکنش نشون میده و معترض میگه
    -اما بابا...
    اردشیر خان با صلابت پدرانه اش حرف روزبه رو قطع میکنه و میگه
    -اما نداره..همین که گفتم !...تو مگه غیرت و انسانیت حالیت نمیشه!...این دختر از بین خودمونه ...ناموسمونِ!...تو که قصد نداری ناموسمون رو بی آبرو کنی؟!
    روزبه سرشو میندازه زیر و کلافه رو پیـ ـشونیش دست میکشه .. آقا اردشیر صدام کرد...
    -روشنا..دخترم ...
    نفسم تو گلو حبس میشه
    -بله آقا اردشیر
    پدرانه میگه
    -من پدرتم بهتر نیست مثل روزبه بابا یا پدر صدام کنی؟
    سرمو میندازم زیر و مطیع میگم
    -چشم پدرجون
    لبخند پرشوری به لبش میاره و میگه
    حالابهتر شد عزیزم...داشتم به روزبه میگفتم فردا صبح یه تک پا بیاین محضر و عقدتون رو رسمی کنید...فراموش نکن دخترم..فردا صبح...ساعتش رو با دفترخونه هماهنگ میکنم و خبرتون میدم..خواستم تو هم در جریان باشی.
    نگاهم به روزبه هست و قیافه درهمش..کاردش بزنی خونش درنمیاد..منم حالم بهتر از اون مرد نیست..چی فکر میکردیم و چی شد!!!
    اردشیر خان منتظر تاییدمه...سرمو میندازم زیر و لب میزنم
    -چشم ...هر چی شما بگید پدرجون

    ***
    http://forum.انجــمن نگـاه دانلـود/images/smilies/mara.gif
     

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    فصل دوم:


    روشنا:

    کشو میز رو میکشم و دفتر خاطرات قدیمی رو میزارم تو کشو و بایگانیش میکنم و اولین خاطره از دوران پس از مجردی رو در دفتر جدیدم مینویسم
    "امروز فصل جدیدی در زندگی من آغاز شد ...خواسته یا ناخواسته من و روزبه امروز زن و شوهر رسمی و قانونی هم شدیم...مراسم عقد محضریمون خیلی ساده و خودمونی با حضور مامان ،آقا اردشیر ، معصوم ومن و روزبه برگزار شد و من و اون مرد با رضایت و دعای خیر بزرگ تر ها و عزیزانمون راهی آینده مشترکمون شدیم...امروز روز عجیبی بود...نگاه معنی دار اردشیر و معصوم به همدیگه! ...نگاه های پر تردید و نگران مامان به تنها دخترش و سکوت محض روزبه رو هرگز از یاد نمیبرم...امروز شاید من غمگین ترین عروس دنیا نبودم اما شک ندارم که روزبه غمگین ترین داماد قرن بود."

    با یاد آوری چهره غمگین روزبه آه میکشم ... صدای تقه ای به در اتاق موجب میشه لای دفترو ببندم و برمیگردم سمت در ... نگاهم روی صورت نورانی معصوم جون ثابت میشه ..لبخندشو با لبخند جواب میدم
    -میدونم مزاحمت شدم دخترم
    -نه قربونت برم شما همیشه مراحمی...
    -راستش دوست دارم اولین نفر باشم که شما عروس و داماد جوون رو پاگشا میکنه...فردا شب شام با آقا روزبه میاین اینجا؟
    یکم فکر میکنم ...نمیدونم برنامه روزبه خالیه یا نه! نمیدونم روی خوش نشون میده یا نه !
    رو به معصوم که منتظر جوابمه میگم
    -پس بزار با روزبه هماهنگ کنم ببینم برنامه اش خالیه یا نه !
    لبخند میزنه و به علامت تایید سرشو تکون میده...هنوز یه قدم دور نشده که برمیگرده و سوال سختی میپسه
    -راستی روشنا جون ..آقا روزبه غذای مورد علاقه اش چیه؟میخوام همونو واسش درست کنم
    پیش خودم میگم من حتی نمیدونم اون مرد چی دوست داره و چی دوست نداره ... خدای من حالا چی جواب معصوم جون رو بدم؟ ..اگه بگم نمیدونم که خیلی ضایعه!!!
    زرنگی میکنم و میگم
    -خب راستش روزبه چند تا غذا رو خیلی دوس داره ...بزار زنگ بزنم از خودش بپرسم کدومو واسه شام ترجیح میده!
    معصوم که لبخند میزنه و میره نفس کلافه ای میکشم و دستم میشینه رو قلبم....اینبارم به خیر گذشت!
    دستمو تو کیفم میکنم تا موبایلمو بیرون بکشم که کارت ویزیت آقا اردشیر هم با موبایلم میاد بیرون...روی صفحه گوشی انگشت میکشم..نه تماسی نه پیامی...آخه دختری هم پیدا میشه که روز بعد از عقدش هیچ تماس و پیامی از شوهرش دریافت نکرده باشه؟!فکرکنم من اولین دختر خوشبخت دنیا باشم!
    باز هم نفس کلافه ای میکشم و به خودم دلداری میدم که مورد من یه مورد خاصه و کم کم همه چیز درست میشه!
    میخوام شماره روزبه رو بگیرم که یادم میاد همین امروز صبح بعد از عقد جای اینکه روی خوش بهم نشون بده ، خیلی جدی بهم هشدار داد که آدم گرفتاریه و هر موقع که دلم خواست نباید باهاش تماس بگیرم..لب ورمچینم و با حرص میگم
    -تحفه!!!..چه خودشو تحویلم میگیره!... حالا کی خواست بهت زنگ بزنه؟!
    کارت ویزیت تو دست چپم بلاتکلیف مونده... پیش خودم فکر میکنم که منشی ها منابع اطلاعاتی خیلی خوبین ...بی درنگ شماره شرکت اردشیر خان رو میگیرم و خودمو دختر اردشیر معرفی میکنم ... منشی که خانومی خوش برخورد و غیر فیس و افاده ایه حسابی تحویلم میگیره .. از خانوم امینی درباره برنامه کاری روزبه میپرسم تا مطمئن بشم سفر کاری یا برنامه دیگه ای واسه فردا شب نداشته باشه که جوابم منفیه و برنامه جناب دکتر خالیه...سوال بعدیم درباره غذاهاییه که روزبه اغلب سفارش میده ...منشی هم یه لیست کامل از سفارشات روزبه از روز اول ورود به شرکت تا به امروز واسم ردیف میکنه و خودش تحلیل میکنه که دکتر اصولا غذای اصیل ایرانی مثل قرمه سبزی و انواع کباب ها رو به باقی غذاها ترجیح میدن ...بعد از تشکر و خداحافظی میرم و اطلاعات مفیدی که به دست آوردمو در اختیار معصوم جون میزارم ... اینبار هم واقعیت رابـ ـطه من و روزبه از پیرزن مخفی میمونه.

    ****
     

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    روزبه:

    باز هم دارم میرم به اون خونه نوستالژیک...دیدن معصوم جون و فضای قدیمی و بکر اون خونه همیشه واسم خاطرات خوبی رقم زده...از صبح که روشنا بهم پیام داد و گفت که شب اونجا مهمونم حالم بیخودی بهتر از روزهای کسل کننده اخیر بوده.
    ماشینو سر خیابون اصلی پارک میکنم و تا اون خونه قدیمی قدم میزنم...دوباره همون کوچه های تنگ و باریک ..دوباره بوی گند جوی لجن گرفته.... دوباره همون خانوم های چادر رنگی به سر و زل زدن های تابلوشون به رهگذرهای غریبه و درگوشی پچ پچ کردنشون...دوباره خاطره اون شبی که روشنا رو تو همین کوچه های تنگ به دست اون مزدورها سپردم...
    اوووف چقدر توی این مدت کم ، این محله واسم خاطره ساخته ...
    نفس کلافه ای میکشم...کی میدونه چی در انتظارشه؟...اون روز که برای اولین بار برای دیدن روشنا به این محل اومدم حتی تو خواب هم نمیدیدم که اون دختری که روی صندلی فلزی روبه رورم نشسته بود و سر به زیر با تن قشنگ و پر از آرامش صداش واسم حرف میزد و با نوک انگشتای ظریف و بلندش با لبه ی چادر گل درشت حریرش بازی بازی میکرد امروز همسر شرعی و قانونیم باشه! حتی تو خواب هم نمیدیدم یه روز با همچین دختری ازدواج کنم!
    یکم بعد وقتی پشت در خونه قدیمی می ایستم به خود نهیب میزنم که با این عقد زوری هیچ چیز عوض نشده و باید با دخترک مثل همیشه رفتار سرد و قاطعی داشته باشم... اخم هامو تو هم میکشم تا واسه خودم خاطر نشان کنم که اینبار دیگه نباید مثل دفعه های قبل با ورود به این خونه، اجازه بدم اخم هام از صورتم قهر کنه ... نباید با ورود به این خونه از شخصیت روزبه سرسخت دور بشم و با اون مادر و دختر صمیمی و دوستانه رفتار کنم ...
    اخم هامو غلیظ تر میکنم و تکمه سفید زنگ در رو فشار میدم ..در کمال تعجب زنگ در کار میکنه ...حتما کار ابراهیمه که همیشه برای کمک کردن به این خونواده تو صف اول وایساده و کمربند همتش رو از همه سفت تر بسته ..
    هرگز روی مرد دیگه ای حساس نبودم اما درباره ابراهیم قضیه فرق میکنه ...میخوام سر به تنش نباشه ... با صدای قدم های زنانه ای که از ایوان تا کنار در به استقبالم میاد اخم هام ذره ذره مثل یخ آب میشه و از روی صورتم پایین میریزه..وقتی روشنا در رو به روم وا میکنه و لبخند صورتیشو تقدیمم میکنه میتونم حس کنم که دیگه هیچ چیز از اون همه اخم رو صورتم نمونده..تن خوش آهنگ صداش مثل یه موسیقی قشنگ تو گوشم میپیچه
    -سلام ... خوش اومدی
    با اون همه شرطو شروطیکه پشت در واسه خودم ردیف کردم علی القاعده نباید دخترک رو تحویل بگیرم و حتی جواب سلامش هم بدم اما مطمئنم که اون خونه و اون آدم ها آدمو مسخ میکنن ... چون بی اختیار لبخند کمرنگی روی لب هایم میچسبد که هر کار میکنم از لبام جدا نمیشه!
    چشمم به معصوم خانوم که میوفته دیگه کلا یادم میره باید همچنان نقاب روزبه خشنِ سرسختو روی چهره ام حفظ کنم و نباید خود واقعیم باشم
    پیرزن لنگ لنگان به استقبالم میاد...شاید عقل از سرم پریده که خم میشم و از روی چادر دستاشو میبوسم ...روشنا با چشم های از تعجب گرد شده مات و مبهوت به رفتارم خیره مونده ...تعجبشو درک میکنم آخه خودم از اون دخترم گیج ترم!!
    بعد از اون سلام و حال و احوال گرمی که با معصوم خانوم میکنم حس میکنم خیلی ضایعِ که تو روز بعد از عقد این همه نسبت به دخترش بی تفاوت باشم
    روشنا با فاصله داره پت سرم فدم میزنه ... به عقب برمیگردم و دست چپم رو دور گردنش میندازم و میکشمش جفت خودم ...با چشم های گرد از تعجب نگاهم میکنه .. خم میشم سمتش و قبل از اینکه بخواد چموشی کنه و از چنگم در بره جفت گوشش میگم
    -فقط چند لحظه همینطور بمون ...معصوم جون داره نگاه میکنه
    به نگاه مشتاق پیرزن لبخندی تصنعی میزنم و از میون دندون های به هم قفل شده ام به دخترک میگم
    -یکم بخند ...خیلی تابلوه که به حد مرگ تعجب کردی!
    به زور لب هاشو از هم وا میکنه و مصنوعی ترین خنده ی دنیا رو جلوی نگاه معصوم خانوم به نمایش میزاره
    تا معصوم جون روشو اونور میکنه مثل فشنگ از آغوشم بیرون میاد و ازم فاصله میگیره ... پوزخند میزنم و آهسته جوری که فقط خودش بشنوه زمزمه میکنم
    -همچین آرزو به دلم نبود که نزدیکم باشی
    با دلخوری لب ورمیچینه و به سکوتش ادامه میده
    تا به پله های ایون میرسیم مثل یه پسرخوب وظیفه شناس میرم زیر بازوی معصوم خانومو میگیرم و کمکش میکنم پله ها رو بالا بره...قبلا دیده بودم که چقدر پیرزن سختشه که با اون زانوهای دردناکش از اون دو تا پله بالا پایین بشه
    روی ایون قدرشناسانه نگاهم میکنه و با رضایت قلبی واسم دعا میکنه
    -خدا خیرت بده پسرم
    لبخند گشادی رو لب هام میشینه
    میپرخم سمت روشنا ... بهت زده داره به رفتار من نگاه میکنه ...لبخند حرص در آری به روش میزنم و مثلا نگرانش میشم و میگم
    -عزیزم مراقب پله ها باش
    معصوم با لـ*ـذت خاصی به اداهای عاشقانه من خیره شده..نگاه خندون و ذوق زده اش هست که به ادامه دادن ژست های عاشقانه حریص و حریص ترم میکنه..حاضرم هر کار بکنم تا اون چشم های ریز، برق بزنه و بخنده
    همین که معصوم نگاهشو از ما میگیره و میره تو خونه روشنا اخم میکنه و معترض میگه
    -هیچ معلومه داری چیکار میکنی؟
    لبخندمو با یه اخم جدی جایگزین میکنم و طلبکارمیگم
    -جای تشکرته؟ دارم نقش یه مرد عاشق پیشه رو اجرا میکنم تا دروغ هات پیش اون پیرزن بیچاره رو نشه!
    با این حرفم به شدت ناراحت میشه و فورا واکنش نشون میده و دلخور میگه
    - به اندازه کافی از دروغ های که گفتم شرمنده هستم ..حالا تو هم هی چماقش کن و بکوب تو سرم ...خب؟!!!
    میره دنبال معصوم جون و تنهام میزاره
    با نوک انگشت سرمو میخارونم و با خودم میگم
    -چرا اینطوری واکنشو نشون داد؟ مگه من چی گفتم؟!
    نفس کلافه ای میکشم...و میگم
    - باید همراه با شما خانوم ها یه کتاب هزار صفحه ای دستورالعمل رفتاری وِیژه آقایون ارائه میشد !!!
    ***
    ممنون که هستید...:aiwan_light_heart:
     

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    چند دقیقه بعد معصوم خانوم میاد تو حیاط و واسه صرف شام صدام میکنه
    همین که وارد هال میشم بوی خوش قرمه سبزی مشامم رو نوازش میکنه ...عاشق غذاهای اصیل ایرونیم، مخصوصا قرمه سبزیم که سال های سال ازش محروم شده بودم
    درست مثل قدیم ها سفره زمینه سفید و گل آبی رو روی زمین پهن کردن...توی اون خونه خبری از میز ناهار خوری و مبلمان و تلویزیون های چند اینچی های تک نیست.انگار همه چیز در سادگی و صمیمیت سال ها پیش متوقف شده..
    با لـ*ـذت به سفره و بشقاب های چینی گل سرخی خیره میشم و دنبال جایی واسه نشستن میگردم ... روشنا آخرین کاسه ماست رو سر سفره میذاره و یه گوشه سفره میشینه ...همونجا جفتش میشینم...خودشو مشغول تغییر چیدمان سفره میکنه و توجهی بهم نشون نمیده
    بشقابم رو میدم دستش و میگم
    -بی زحمت واسم برنج بکش
    بشقابو پر از برنج میکنه و بی تفاوت میده دستم ...
    زیر چشمی نگاهی به معصوم جون میندازم ... نگاه کنجکاوشو که رو صورت روشنا میبینم با لبخندی ژکوند خطاب به روشنا میگم
    -دست گلت درد نکنه خانومی!
    با اینکه دخترک خیلی خوب میدونه که حتما معصوم باز روی ما زوم کرده بوده که اینطوری تحویلش گفتم اما هول میشه وغذا میپره تو گلوش و به سرفه میوفته
    نگرانش میشم و لیوانو سریع آب میکم و میگیرم جفت لباش...نمیدونم چه فکری کرده که لیوانو از تو دستم میکشخ بیرون و به طور مستقل یه جرعه آب میخوره... بعد که سرفه هاش آروم میشه با یه لبخند عصبی به من و ظرف پر ازغذام اشاره میکنه ...حالا یا منظورش اینه که خفه شم و غذاموم کوفت کنم یا نگران اینه که غذام سرد بشه و از دهن بیوفته ...با خودم میگم اون دختر همیشه جای اینکه نگران خودش باشه نگران منه پس حتما منظورش همون دومیه!
    با غذام مشغول میشم و از خوردنش لـ*ـذت وافرمیبرم اما روشنا انگار بی اشتهاست چون داره با سالادِ تو ظرفش بازی بازی میکنه.. شونه امو آروم میزنم به شونه اش تا توجهش بهم جلب بشه... با تعجب نگاهم میکنه و با حرکت صورت و ابرو میپرسه چیه یا چه مرگته؟ نمیدونم کدومش منظور دقیقشه ! با خودم میگم اون دختر هر چقدرم که عصبانی باشه هیچوقت نشده که بهم بی احترامی کنه پس منظورش حتما همون اولیه!
    معصوم نگران به ظرف غذای روشنا خیره شده...پیش دستی میکنم و خطاب به روشنا خیلی آنی میگم
    -غذا به این خوشمزگی..چرا نمیخوری عزیزدلم؟
    همونطور که نگاهش به ظرف غذاشه پلک هاشو عصبی روی هم میزاره و با یه مکث کوتاه وا میکنه...اگه بیشتر دقت کنم احتمالا صدای سائیده شدن دندون هاشم خواهم شنید ... به اجبار به حرف میاد و مظلومانه میگه
    -اشتها ندارم
    مطمئنم منظورش اینه که اشتها داشتم اما تو با کارهای مزخرفت کورش کردی!
    خودم خوب میدونم که دارم زیاده روی میکنم اما برعکس روشنا ، توی چشمای معصوم آتیش بازیه..کیف کرده این همه خاطر دخترش واسم عزیزه...اصلا همش تقصیر معصوم جونه......روشنا هم مثل من از گوشت و خونش نیست ... چرا باید اون دخترو بیشتر از من دوست داشته باشه؟! من حسودم و همه اون قلبو واسه خودم تنها میخوام !
    غذام تموم شده ... با دستمال صورتمو تمیز میکنم و با لـ*ـذت رو به معصوم خانوم میکنم و میگم
    -دست گلتون درد نکنه معصوم جون...عالی بود....عالی
    معصوم با ذوق نگاهم میگه و حرفی میزنه که واسم خیلی گرون تموم میشه
    -دست پخت روشنا جون بود....قرمه سبزی هاش حرف نداره!!
    آب یخ به تنم میپاشن...اما به خودم نهیب میزنم که از همین فرصت هم باید برای دلبری از پیرزن استفاده کنم
    نگاهم میره روی دست چپ دخترک که درست جفت پاهام، روی زانوش رها شده ..معطل نمیکنم .. دستشو نرم میگیرم تو دستم...
    صورت روشنا میچرخه سمت صورتم و نگران نگاهم میکنه...نگرانیشو درک میکنم .. چون تا به حال همش سهم اون انگشت های ظریفِ بیچاره ها، له شدن زیر فشار دست من بوده و بس...
    اما دخترک مطمئنا ندونه که قصدم اینبار دل شکشتن نیست و برعکس دلبریه! مطمئنم نمیدونه که قراره در آینده نزدیک چه بلایی سر ضربان قلبش بیاد!
    معصوم با لبخند شیطنت باری نگاهم میکنه ...شاید پیرزن به خاطر سن و تجربه اش حدس های بهتری درباره آینده نزدیک دست های روشنا داره ... نگاه خندون معصوم جون مصمم ترم میکنه ...انگشت های ظریف دخترک که به لب هام می رسه بر سر انگشتان ظریف دخترک بـ..وسـ..ـه میزنم و وقتی دخترک شوکه به نگاه پراز شیطنتم خیره میشه ...عاشقانه لب میزنم
    -دست گلت درد نکنه...
    دهنش از تعجب وا مونده..احتمالا داره با خودش فکر میکنه من دیگه کیم!
    اونقدر شوکه و بدحاله که حتی یادش میره یه اخم از اون اخم های خوشگل مخفی تقدیمم کنه ... دستشو فورا از تو دستم میکشه بیرون و مثل فنر از جا میپره ...رو به معصوم جون میکنه و من من کنان میگه
    -من..من ...میرم دسر بیارم!

    ***
    http://forum.انجــمن نگـاه دانلـود/images/smilies/mara.gif
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    روزبه:
    خیلی وقته روشنا رفته و برنگشته ...خودشو تو آشپزخونه قایم کرده ...نمیدونم شوکه اس یا روی برگشتن نداره و خجالت میکشه با من چشم تو چشم بشه؟!
    معصوم که نگاهمو به در آشپزخونه میبینه میگه
    - تو زندگی روشنا هیچ مردی نبوده که بهش توجه نشون بده...نه پدر و برادر داشته و نه اهل دوست و رفیق خیابونی بوده...یکم زمان میبره تا بتونه به این شرایط جدید زندگیش عادت کنه
    با علامت سر حرف معصوم رو تایید میکنم و تو دلم میگم این دختر از اولشم عجیب غریب بود و چیز تازه ای نیست!
    یکم بعد وقتی روشنا با سینی چای تو چارچوب در ظاهر میشه هنوز آثار اخم و خجالت زدگی تو صورتش دیده میشه ...سعی میکنه نشون نده اما هنوز دوست نداره با من چشم تو چشم بشه
    معصوم با محبت نگاش میکنه واشاره میکنه که اول چای به من که مهمونم تعارف بشه .
    وقتی خم میشه ...یه دسته از موهاش از روی شونه هاش سرمیخوره پایین...نگاهش میکنم...به وضوح معلومه که ازدستم ناراحته .. .اخم میکنه و نگاهشو از نگاهم میدزده.... چند لحظه معطلش میکنم ... از نگاه مستقیم و خیره ام جون به لب میشه و با حرص میگه
    -نمیفرمایید؟
    نگاه نگران معصوم خانوم اذیتم میکنه ... جای فنجون، سینی رو از روشنا میگیرم و میزارم رو فرش ....بعد مچ ظریف دخترک رو میگیرم و جوری که پیرزن بشنوه و لذتشو ببره میگم
    - عزیزم یکم بشین کنارم ، خستگیم در بره!
    با حرکت دستم مجبورش میکنم جفتم بشینه ... دستمو دور کمرش حلقه میکنم تا چموشی نکنه و از کنارم جم نخوره ...
    معصوم خانوم به بهانه آوردن پولکی های زعفرونی میره سمت آشپزخونه و تنهامون میزاره
    روشنا با آرنج آروم میزنه تو پهلوم... و با لحنی دلخور میگه
    -چرا ولم نمیکنی .. معصوم جون رفته!
    حقیقت اینه که نزدیک بودن به اون دختر برام یه حس آرامشبخش خیلی خوبه که تجربه جدیدیه ...اما خودمو از اون لحظات لـ*ـذت بخش محروم میکنم تا دخترک خیالاتی نشه! دستمو از دور کمرش برمیدارم و دخترک ازم فاصله میگیره
    حالا که چشم معصومو دور دیده عصبانیتشو بروز میده ... با دست صورت گر گرفته اشو باد میزنه و با حرص میگه
    - تو اگه بازیگر بودی حتما سوپراستار میشدی
    لبخند دندون نمایی میزنم و میگم
    - آره اتفاقا پیشنهاد بازی هم بهم شده...قبولش نکردم!
    زیر لب مبهم چیزی زمزمه میکنه که به نظر بد و بیراه میاد
    اخم میکنم و میگم
    -هی...نشنیدم.. اما اگه فحش بود خودتی!!
    لب ورمیچینه ...قهر آمیزکه نگاهم میکنه خیلی ناز میشه، جوری که نمیتونم چشم ازش بردارم
    یهو اخم هاشو از چهره اش برمیداره و لبخندی تصنعی میزنه...تازه متوجه حضور معصوم خانوم میشم... پیرزن میاد و حلقه ی روشنا رو میگیره سمتم و میگه
    -پسرم این دختر که به فکر نیست ... صد بار بهش گفتم بده این حلقه رو اندازه کنن تا بتونی دستت کنی.... روشنا عاشق حلقه اشه ها ..هی میزاره جلو روش نگاش میکنه ..هی ذوق میکنه ...اما حیف که نمی تونه ازش استفاده کنه!
    روشنا خجالت زده نگاهم میکنه و زیر لب غر میزنه
    - من کی نگاش کردم و ذوق کردم؟چه چیزها میگین شما معصوم جون؟!
    معصوم میخنده و میگه
    -ای بابا ..این که دیگه خجالت نداره ... آقا روزبه دیگه شوهرته...چه اشکال داره بدونه که حلقه ای که بهت هدیه داده رو خیلی دوست داری
    با یه لبخند حرص درآر زل میزنم به روشنا تا بیشتر سرخ بشه وخجالت بکشه ..معصوم هم به باد نصیحت میگیردش
    -خب دختر قشنگم ... حلقه نشونه تعهد یه زن و شوهر به همِ...باید حلقه ات همیشه دست کنی تا کس و ناکس بدونن ازدواج کردی و هی سراغتو از من و دیگرون نگیرن مادر.
    با تعجب میپرسه
    -چی میگید معصوم جون ؟ ... دیگه خواجه حافظ شیراز هم خبر شده که من عقد کردم!
    معصوم جدی میشه و میگه
    -نه اتفاقا همین دیروز یه خانومه زنگ زد سراغتو میگرفت..میگفت پسرش تو رو دیده و پسندیده ... وقتی گفتم دخترم عقد کرده گفت چون حلقه دستت نبوده گفته شاید هنوز خبری نیست و پا جلو گذاشته
    روشنا میزنه زیرخنده و میگه
    -واقعا ؟ ...میشناختیشون؟
    با اخم به روشنا خیره میشم ..پیش خودم غر میزنم دختره اصلا تو باغ نیستا
    معصوم با حرکت ابرو به من اشاره میکنه و با تک سرفه ای میگه
    -دیگه باقیش مهم نیس...خدا بهت یه شوهر دست گل داده که جفتت نشسته
    روشنا انگار تازه تشریف آورده تو باغ و متوجه عمق فاجعه شده...مضطرب نگاهم میکنه...نگاه جدیمو که میبینه خنده ذره ذره رو لباش می ماسه !
    رگ غیرتم متورم شده ...نفس کلافه ای میکشم و با لحنی کنایه آمیز و دلخور میگم
    - کدوم احمقی میره خواستگاری یه دختر شوهر دار؟!
    ***
    http://forum.انجــمن نگـاه دانلـود/images/smilies/mara.gif
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز

    روشنا:

    واقعا که مردها موجودات عجیبی هستن...حتی روی زنی که دوستش ندارن هم میتونن تعصب و غیرت داشته باشن.
    روزبه هم از این اصل و قاعده مستثنی نیست ... با اخم نگام میکنم و میگه
    - آخه کدوم احمقی میره خواستگاری یه دختر شوهر دار؟!
    هنوز گیج حرفشم که با یه حرکت سریع حلقه و دستمو تو هوا میقاپه و شروع میکنه سایز زدن ..هی حلقه رو میکنه دستم و هی درمیاره ... آخرشم با اطمینان میگه سایز 37...اوکی...شما نگران نباشید معصوم جون ... خودم به این قضیه رسیدگی میکنم
    معصوم با اردات خاصی دستشو میزنه به سی*نه و از ته قلبش میگه
    -قربونت برم پسرم... الهی خیر ببینی ...
    بعد هم که خیالش راحت میشه میره سمت دستشویی برای تجدید وضو
    لب ورمیچینم و به ذوق زدگی روزبه که از واکنش معصوم جون نشات گرفته با تاسف خیره میشم ..پسره پاک شیفته معصوم جون شده ... نچ نچ کنان میگم
    -زود باش حلقه مو پس بده
    برای اینکه حرصم بده حلقه رو یه لحظه نشونم میده و مثل یه پسر تخس، لجبازی میگه
    -نچ...
    -چرا خب؟
    - وقتی اندازه شد بهت برمیگردونم تا دستت کنی .. مگه نشنیدی معصوم جون چی گفت؟ حلقه نشونه تعهد یه زن به شوهرشه!
    داره حرف معصوم جون رو تحریف میکنه اون گفت تعهد زن و شوهر به هم نه فقط یکیشون ...کفری میشم و به جای خالی حلقه روی انگشتش خودش اشاره میکنم و میگم
    -آهان... که تعهد فقط مال زنه! پس شوهر چی؟ مرد نباید به چیزی و کسی تعهد داشته باشه؟
    خیلی بی تفاوت و ریلکس میگه
    -شوهر چرا ... اما من قرار نیست به تو تعهدی داشته باشم...نکنه یادت رفته!....این یه قصه اش که تو نوشتی و من فقط دارم نقشمو بازی میکنم!
    لب ورمیچینم و واسش پشت چشم نازک میکنم
    که میگه
    -هه ....تو ناز و ادا هم داشتی و رو نمیکردی؟!
    با حرکت ظریفی گوشه ابرومو بالا میدم و یه نگاه جدی بهش میندازم و با زرنگی حرف خودشو به خودش برمیگردونم
    -من قرار نیست همه هنرهامو پیش تو رو کنم...نکنه یادت رفته!...من واسه توام فقط پوسته ای از یه زنم نه دقیقا همسرت!
    کاملا حرص خوردنش رو حس میکنم..پیش خودم میگم امشب روزبه واسم سنگ تموم گذاشته و برای خوشایند معصوم جون، هر طور تونسته منو اذیت کرده، حرص داده و به ریشم خندیده بزار تا اینجاییم یکم واسش تلافی کنم
    روزبه میخنده تا نشون بده ککش هم نگزیده ...کف دستمو صاف میگیرم جلوی روشو و میگم
    -زود باش حلقه مو پس بده....شاید دلم نخواد حلقه ی تو رو دستم کنم و به خاطر این بازی، خواستگارهای واقعیمو از دست بدم
    به وضوح کفری میشه از دستم اما میزنه به کوچه علی چپ و به تمسخر میگه
    -آخه مگه پسرا عقلشون کمه که بیان سمت تو ؟
    -همه ...آقا رو باش ....توی دانشگاه خودم همه پسرای کلاس یه دور ازم خواستگاری کردن و جواب منفی شنیدن
    -بابا... اعتماد به سقف!!!
    -فکرمیکنی لاف میزنم؟ ...دارم راستشو میگم
    میخنده وبه تمسخر میگه
    -اصلا پسری هم سر کلاستون بود یا همه دختر بودن و باز با ذهن خلاقت خیال پردازی کردی؟!
    -ای بابا باورش نمیشه! ... به جون خودم راس میگم!
    یهو جدی میشه و بهم خیلی جدی اعتراض میگه
    -هی...حالا چه راست چه دروغ! ...حق نداری جونتو قسم بخوری!
    از تعجب یه لنگه ابروم بالا میره ... این مرد هم بگیر نگیر داره ها! خب جونمو قسم بخورم به او چه صنمی داره؟!
    شاید میخاد حواسمو از حرفی که زده پرت کنه که باز حلقه رو نشون میده و میگه
    -سایزت 37 بود؟
    با زبون خوش بهش میگم
    -لطفا بدش به من !
    ابروشو بالا میندازه و میگه
    -نچ...اگه ندم چی میشه مثلا؟
    -اگه با زبون خوش ندی با زبون زور میگیرمش
    شونه اشو بی خیال بالا میندازه و خنده اش میگیره که من نحیف بخوام چیزیو از اون جناب هیکل به زور بگیرم
    همونطور که جفت هم نشستیم حلقه رو میگیره بالا و منو به این چالش دعوت میکنه ... با نام و یاد خدا عملیات نجات حلقه رو شروع میکنم .. اول چنگ میندازم سمت دستش تا حلقه رو بقاپم که دستشو عقب میکشه و عملیات شماره یک با شکست رو به رو میشه... اما مایوس نمیشم و به تقلام برای نجات حلقه ادامه میدم ..بدجنسی میکنه و حلقه رو هر بار بالاترو بالاتر میبره...دیگه مجبور میشم رو زانو بلند شم و با یه خیز و حرکت آنی دستشو که حامل حلقه ی عزیزمه تو هوا بقاپم ...مشتشو محکم بسته و حاضر نیست بهم رحمی بکنه ...به دستش آویزون شدم و دارم سعی میکنم مچ سفتشو وا کنم که یهو دستشو پس میکشه و منم که تمام سطح اتکام دست او بوده ، فورا تعادلمو از دست میدم و هل میخورم سمتش...دیگه چشم هامو میبیندم تا نبینم چه اتفاق فجیعی واسم رخ میده ... ....از شانس خوبم تو همین لحظه معصوم جون برمیگرده و نمیدونم ما رو تو وضعیتی میبینه که موجب میشه محکم بکوبه تو صورتش و بگه
    -اِ وا... خاک به سرم

    ---
    http://forum.انجــمن نگـاه دانلـود/images/smilies/mara.gif
     

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    لای یکی از پلک هامو آروم وا میکنم تا دزدانه نگاهی به اطرافم بندازم و عمق فاجعه رو درک کنم ....اما دقیقا همون چیزی که ازش میترسم اتفاق میوفته ... با روزبه چشم تو چشم میشم!
    تازه به خودم میام و میفهمم که بعد از اینکه روزبه دستشو کشید و من تعادلمو از دست دادم ، روی سر روزبه آوار شدم و بعد به اتفاق هم تو هوا معلق شدیم و حالا در فاصله میلیمتری از هم پهن شدیم کف سالن...باید اقرار کنم که انتظار داشتم روزبه به حد مرگ از دستم عصبانی باشه اما خدا رو شکر انگار نه انگارشه...تازه شایدم خوش به حالشه..نمیدونم ..این بشر کلا عکس العمل هاش نامتعارفه!
    صدای معصوم جون که تو گوشمون میپیچه انگار تازه از شوک در میایم
    - قربونتون برم... میدونم تازه اول ازدواجتونه ...اما درست نیست هر رفتاری هر جایی داشته باشه! ...حالا هم زود جمع کنید برید خونه خودتون که منم خسته ام و باید سحر بیدار شم
    روزبه که تیز تر از منه صاف تو جاش میشینه ....میخوام منم تیز بلند شم که درد تو بازوم میپیچه و صدای آخم در میاد
    برای اولین بار تو زندگیش منم آدم حساب میکنه و کمکم میکنه تا از اون وضعیت دهشناک بیرون بیام...
    اونقدر خجالت زده ام که دستمو سایبون چشمام میکنم و مخفیانه نیم نگاهی به معصوم جون میندازم..حالا که نصیحتشو کرده و به حد مرگ خجالتمون داده داره همراه پیش دستی های میوه میره سمت آشپزخونه
    نفس کلافه ای میکشم ... نگاهم که به نگاه روزبه میوفته در کمال تعجب میبینم نیشش بازه و داره لبخند حرص درآرشو با سخاوت تمام تقدیمم میکنه ..با دیدن چهره کفری من جفت شونه هاشو بالا میندازه.. داره بهم میفهمونه که خود کرده را تدبیر نیست!
    از اینکه معصوم جون تو تصورات اشتباهش بمونه و مَثَل آش نخورده و دهن سوخته بشم اعصابم به هم میریزه بنابراین معطل نمیکنم ... مثل فنر از جا میپرم و تیز میرم تو آشپزخونه ..
    معصوم جون داره پیش دستی ها رو میشوره...میرم پیشش وایمیسم و محض دلجویی میگم
    -چیزه...شما خسته ای ..بذار این ها رو من میشورم
    دست یاریمو آروم پس میزنه و بدون اینکه نگاهشو از سینک بگیره قاطع میگه
    -نه عزیزدلم...برو زودتر آماده شو و همراه شوهرت برو
    از تعجب کم مونده چشم هام از کاسه بزنه بیرون...جیغ جیغو میگم
    -چــــــــــــــــی؟بــــــــاهــــــــــــاش برم؟ ما که هنوز ازدواج نکردیم... کجـــــــــــــــا برم؟
    خیلی روشنفکرانه جوابمو میده جوری که حس میکنم منم که متولد دهه سیم !!!
    -الان همه دختر پسرها همین که عقد میکنن صبح و شب پیش همن...
    در ادامه جمله ای میگه که دیگه آخر چوب کاریه
    - ضمنا آقا روزبه هم نیاز داره که پیشش باشی!!!!
    یعنی دلمو میخواد کف آشپزخونه رو حتی اگه شده با ناخن هام بکنم و درست همونجا خودمو چال کنم تا این همه خفت و خجالت نکشم.... جانم؟ نیاز داره؟..نیازش بخوره تو سرش!!!
    گونه ام از بس خجالت کشیدم سرخ سرخ شده ..لبم از بس پوستشو کندم پوستی واسش نمونده ... ای لعنت به تو روزبه که هر چی میکشم از دست توِ!!!
    نه ...اینطوری نمیشه ... دست به دامن معصوم جون میشم و ملتمس میگم
    -نه به خدا...اتفاق الان اونطوری که شما فکر میکنی نیست!!!!
    یهو روزبه میاد تو آشپزخونه و با یه عذر خواهی کوتاه از معصوم جون ، مچمو میگیره و در کسری از ثانیه منو از آشپزخونه میکشه بیرون و بی اجازه وارد اتاقم میشه
    اونجا تازه از شوک حرکت آنی و سریعش در میام و معترض میشمو خیلی جدی بهش غر میزنم
    - هیچ معلومه داری چیکار میکنی؟
    باز نمیدونم چه غلطی کردم که اخم هاش تو همه .... مچمو میکشه ... سـ*ـینه به سـ*ـینه اش میشم .... با چشم های درشت و ترسناکش زل میزنه تو چشم هام و در حالیکه داره خودشو میکشه که تن صداش پایین بمونه با عصبایت میگه
    -خودت تو چی؟..هیچ میفهمی داری چیکار میکنی؟ . آخه دختره ی نادون چی اونطوری که معصوم جون فکر میکنه نیست؟

    ادامه داره...:campeon4542:
     

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    از خجالت سرخ میشم ... سرمو میندازم زیر و با نوک انگشت پا با ریشه های سفید فرش بازی بازی میکنم و اجازه میدم حین این بازی عصبی ، اون مرد مثل تمام مواقعی که ازدستم ناراحته یا کاری خلاف خواسته اش انجام دادم منو به باد انتقاد بگیره
    -اصلا خودتم میدونی چی رو میخوای واسش توضیح بدی؟ نکنه برای اینکه معصوم خانوم فکر بدی نکنه میخوای حتی تا اونجا پیش بری که بگی همه چیز ساختگیه و هیچ ارتباطی بین ما نیست؟
    نفس کلافه ای میکشه و زیر نگاه و سکوت سنگینش به بدترین شکل ممکن مجازاتم میکنه.
    بعد به خودش حق میده جای من هم تصمیم بگیره..کوتاه میپرسه
    -مانتو هات کجاست؟
    مثل چوب خشک می ایستم و به کمد نگاه میکنم...رد نگاهمو میگیره و میره از تو کمد مانتوم رو میاره و تنم میکنه ...چرخی تو اتاق میزنه و تا چشمش به کیف چرمم میوفته اونو هم برمیداره ... بعد مثل همیشه جوری دستمو میگیره که انگار دزدی ،سارقی، خلافکاریو دستگیر کرده باشه و همونطور که مچم تو دستاش قفل شده منو دنبال خودش این ور و اون ور میکشه ... اونقدر از تغییر رفتارش گیج و ناراحتم که نمیفهمم کِی از معصوم تشکر کرد...ِ کی خداحافظی کرد ... کی منو از اون خونه آورد بیرون ...
    وقتی به خودم میام دارم تو کوچه ها تند و تند دنبال اون مرد کشیده میشم... تو تاریکی کوچه ، با اون سرعتی که داره منو دنبال خودش میکشه حتی اختیار قدم هامم ندارم ... همونطور که دارم میدوم تا از قدم های بلندش جا نمونم یهو پام میره تو چاله چوله های کف کوچه و صدای آخ از گلوم میپره بیرون
    بالاخره مجبور میشه ترمزشو بکشه و بایسته ..برمیگرده سمتم و به وضعیت پاهام خیره میشه و با یه لحن تلخ طعنه میزنه
    -حتی راه رفتن ساده هم بلد نیستی؟!
    اشک تو چشام میدوه ...نمیفهمم چرا دلم میشکنه...آخه اون مرد که همیشه تلخ بوده و من همیشه صبور...اما چرا امشب این همه دارم از حرف هاش ناراحت میشم؟ ...شاید صبوریم کمتر از قبل شده ؟ ... شایدم چون امشب اون روی دیگه اشو نشونم داده حالا تحمل این روزبه تلخ واسم سخت شده ! نمیدونم واقعا گیج شدم
    دلم که میگیره ... بغض که میکنم ...اشک که تو چشام میاد..بی رحمانه میگه
    -چیه ؟ باز میخوای مثل بچه ها گریه کنی؟
    همه حال بدی که از طعنه هاش به من تزریق شده رو به حساب پای دردناکم تموم میکنم تا نفهمه امشب چقدر تلخ شدنش داره آزارم میده
    برای بغض گلوم..برای تری چشمام بهانه تراشی میکنم و میگم
    - پام خیلی درد میکنه ...
    نفس کلافه ای میکشه و به اجبار جفتم میشینه .. بند کفشمو وا میکنه و آروم پامو تو دستاش میگیره ....حالا او به پاهای دردناک من خیره شده و من برای اولین بار به خوبی هایی کم پیدای او..
    باز نزدیکمه...بوی ادکلنش که تو نفسم میپیچه منو میبره به لحظه های خوبی که گذشته... به سخاوت دستاش...به مهر لبخندش...به رگه های زیتونی نگاهش وقتی زل میزد تو چشمام..و ...به طعم دلچسب آغوشش که هنوز زیر زبون افکارمه!
    میدونم ..خوب میدونم که نباید عادت کنم... نباید وابسته و دلبسته بشم به اون خیال محال.. میدونم و خوب هم میدونم که باید چشم پوشی کنم از اون همه مهرو نگاه و توجه که امشب از اون مرد گرفتم ....... پس پلک هامو محکم روی هم میزارم و از اون مرد و احساسات جدیدم چشم پوشی میکنم
    روزبه مچ پامو میون دست هاش میگیره و فشار میده...تا همین چند لحظه پیش که هنوز پاهامو تو دستاش نگرفته بود خیلی درد داشتم اما حالا انگار همه دردها رفتن و دیگه هیچ حس بدی نیست ... گیج میشم و با خودم هزیون میگم .."دیگه دردی نیست شاید چون خودم هم نیستم... نیستم و رفتم تو دنیای جدیدی که تازه کشفش کردم .....پام درد نمیکنه چون اونم تو دنیای جدیدم با منه ...فاصله ای بین این دو تا دست همون دنیای جدیدیه که تازه کشفش کردم...دنیای جدیدی که شاید باید بگردم و واسش یه اسم خیلی خوب پیدا کنم."
    مگه نگاه وزن داره ؟ حتما داره چون من سنگینی نگاه روزبه رو روی پلک های بسته ام حس میکنم... با تعجب میپرسه
    -چرا چشماتو بستی ؟ خوابت میاد؟
    باز هم دروغ میگم
    -آره
    -بالاخره درد داری یا خوابت میاد ؟
    لب میزنم
    -جفتش
    کلافه میگه
    -خیلی خب...اگه واقعا درد داری سر راه میریم بیمارستان تا نگاهی به پات بندازن بعد میریم خونه
    وقتی به ماشن میرسیم خط هایی که بچه های تخس محل رو بدنه ماشین انداختن به خط خطی های اعصابش اضافه میشه و تلخ تر میشه
    یه قانون نانوشته بی ماست ... تلخ که میشه باید مثل عسل توی لحظه هاش حل بشم و ذره ذره شیرینش کنم ...این وسط دیگه نه دیگه از تلخی اون چیزی باقی میمونه و نه از شیرینی من...اسمشو میزارن فدا شدن ..توی اون لحظات هم برای چندمین بار خودمو عسل میشم تو لحظه هاش ...همه حجم عظیم عصبانیت فرو خورده ام ...همه اون حرص های که امشب با رفتار و حرف ها و عملش خورده بودم وتمام اون وعده هایی که به دلم داده بودم که بعد از مهمونی تلافیشو سر روزبه در میارم رو به جای اینکه سرش فریاد بکشم میکنم یه درد دل آروم و بی مقدمه !
    -امشب ....
    صدام که تو گوشش میپیچه توجهش بهم جلب میشه
    بی مقدمه تر از قبل میگم
    -شورشو درآوردی....
    با تعجب به پارادوکس عجیبی که بین کلام تند و تیزم و تن آروم و دردل گونه صدامه گوش میده...
    آه میکشم و همونطور که به انعکاس نور چراغ ها روی آسفالت کف خیابون خیره شدم لب میزنم
    -اون زن بیچاره کاملا باور کرد که تو دخترشو خوشبخت کردی...
    نگاهشو به نقطه کوری در آینده جاده میدوزه و سکوتشو رعایت میکنه تا فرصت کنم باز افکار نشخوار شده امو از تو ذهنم تف کنم بیرون
    - حالم بده ...حالم بده از این همه دروغ و ریاکاری
    برای اولین بار پیش من از احساسش میگه
    -منم دلم نمیخواست به پیرزن دروغ بگم ... اما ... دیدن خوشحالی و رضایتش بهم لـ*ـذت میده...زندگی تو چشماشه پیرزن .. .اصلا خوشم میاد دوستم داشته باشه...من فقط کاری که فکر میکردم درسته رو کردم و پشیمونم نیستم.
    به چهره روزبه خیره میشم ... نیمی تاریک و نیمی روشن
    زمزمه وار میگه
    -فکر میکنی اون زن چند شب دیگه زنده است و میتونه بخنده؟ ....خواستم تا از دستش ندادیم ...تا هست و بودنش نشده حسرت ... تا هستیم و می تونیم راضیش کنیم ...راضی باشه ... ذوق کنه ...بخنده!
    نمیدونم چی درسته چی غلط..اما حرف های روزبه قشنگه و به دلم میشینه ... آرومم میکنه..برای اولین بار حرف های اون مرد منو آروم میکنه
    پاهام که دیگه درد نمیکنه ...قلبمم که آروم گرفته ..می پرسم
    -کجا میریم؟
    -بیمارستان دیگه..مگه درد نداشتی؟
    -داشتم اما دیگه خوب شده ...میشه بریم خونه ؟
    -باشه...اما خودت خواستیا ... نصف شب داد و بیداد راه نندازی حوصله ندارما !
    -هیــــــــــس! ....لطفا فقط منو ببر خونه.
    انگشتام ،همون ها که روزبه بوسیده بودشون حالا روی رطوبت چشمام نشستن ...به این میگن یه سفر از کینه تا عشق!

    ***
    شب خوش
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا