کامل شده رمان بی تو، با عشق | ثمین کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ثـمین

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/14
ارسالی ها
399
امتیاز واکنش
6,045
امتیاز
531
محل سکونت
شیراز
روزبه:

حس میکنم اونی که داره کنارم قدم میزنه ممکنه هر لحظه بزنه زیر گریه ... دستش که میخوره به دستم تازه میفهمم تنش مثل کالبد یه جسد سرد سرد شده.

نمیدونم چه اتفاقی افتاد که یهو این طوری شد!...فقط میفهمم تا دیر نشده و نیوفته رو دستم باید کاری واسش بکنم .

بلاتکلیف دور و اطرافمو نگاه میکنم ... تابلو کافی شاپ رو که میبینم یهو یاد حرف معصوم خانوم میوفتم... همین امروز که روشنا حمام بود تو خاطراتی که از بچگی دخترش واسم تعریف کرد اینم گفت که روشنا وقتی خیلی ناراحت بوده دو تا چیز آرومش میکرده ...یکی یه چیز شیرین مثل بستنی دومی هم حرف یا داستانی که حواسشو پرت کنه ..

امتحانش ضرر نداره... معطلش نمیکنم... فورا انگشتای یخ کرده اشو میگیرم تو دستم و با خودم همراهش میکنم... پشت میز قرمزو سیاه کافی شاپ میشونمش و واسش بستنی سفارش میدم...

طولی نمیکشه که بستنی و آب میوه رو واسمون میارن ...

نم نگاهی به سمتش میندازم

ظاهر خوشمزه بستنی اشتهاشو تحـریـ*ک کرده اما معلومه هنوز راه گلوش بسته اس

باید کاری کنم که لااقل یه قاشقش رو به دهن بگذاره...یکم تحلیل میکنم و بعد رگ خوابش دستم میاد

-میدونی این بستنی چقدر گرونه؟

با اشاره ابرو به تابلو ال ای دی بالا سر فروشنده اشاره میکنم..رد نگاهمو دنبال میکنه... چشمو تیز میکنه و عدد چند رقمی رو که از روی برد کافی شاپ میخونه جیغ جیغ میکنه

-مگه توش پودر طلا ریختن .... چقدر گرون!!

خنده امو با یه جرعه آب میوه فرو میدم ...اخم هامو تو هم میکنم

-پس اگه نخوریش اونقدر پول به همین راحتی حروم میشه

مثل مزمزه کردن یه جنس باارزش بستنی رو زیر زبون آروم مزمزه میکنه ...با همون بستنی گول میخوره و کم کم یادش میره چقدر ناراحت بوده!

بیشتر حواسشو پرت بستنی میکنم

-خوشمزه اس؟

میخنده و میگه

-اگه نمیگفتی اینقدر گرونه شاید مزه اشم به نظرم اینقدر عالی نمیومد!

یه جرعه از آب میوه ام میخورم و حین بازی کردن با نی مارپیچ فرم گرفته میگم

- به همین دلیله که آدم ها هم سعی میکنن هر روز بهتر به نظر بیان...اینطوری دیگران بیشتر بهشون توجه نشون میدن !

روشنا تو فکر فرو میره و میپرسه

-یعنی همه ارزش آدم ها به ظاهرشونه؟ ... پس ارزش ذاتی انسان ها چی میشه؟

-نه... اما اینطور هم نیست که ظاهر هیچ ارزشی نداشته باشه... تو که حتما باید درباره آراستگی افراد برجسته ی دینی مثل پیامبران و امامانمون شنیده باشی...این ظاهر خوب موجب میشد اون ها برای پیروانشون جاذبه داشته باشن... از طرفی چون شناخت ذات آدم ها کار سخت و زمانبریه اغلب سعی میکنن آراسته باشن تا لااقل در ظاهر دافعه ایجاد نکنن وگرنه به قول شریعتی "هر انسان، کتابی است، چشم به راه خواننده‌اش…”

لیوانمو پس میزنم و تاکید میکنم

-اما تو که نمی تونی همه رو برداری بخونی تا بفهمی ذاتشون چطوریه !
 
  • پیشنهادات
  • ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    روشنا :

    این سخن دکتر شریعتی رو بارها و بارها خونده بودم... باورم نمیشد روزبه ای که سال هاست از وطن رفته اهل مطالعه آثار اندیشمندان ایرانی باشه...اقرار میکنم برای اولین بار ازش خوشم اومده

    یه سوال سخت تر میپرسم تا بیشتر با طرز فکرش آشنا بشم

    -پس چطوری میشه آدم کم ارزش رو از آدم های پرارزش سوا کرد؟

    نگاهشو به یه نقطه دور میدوزه و بعد از یکم مکث و حلاجی کردن جواب هاش میگه

    -خب... جوابت خیلی ساده نیس اما بخوام خیلی خیلی ساده اش کنم اینه که اون فردی که سعی کرده آدم تر باشه و انسانیت بیشتری داره ارزشمند تره!

    با جوابش یاد خاطراتی از دکتر خلیل رفاهی تو کتاب گردش ایامش میوفتم و با خودم بلند بلند فکر میکنم

    -چه جالب... من شبیه این جواب رو قبلا توی خاطرات یه مرد روحانی خونده بودم...اون مرد میگه وقتی که درقم طلبه بوده بعلت جوانی وخامی وبی ارتباطی با جامعه معتقد بودم که فقط کسی که درقم باشه وروحانی باشه انسان ارزشمندیه. اما وقتی اومدم دانشگاه تهران با شخصیت های با فضیلت روبروشدم ،فهمیدم که در خارج از قم ودراشخاص غیرروحانی هم اشخاص ارزشمندی وجود داره اما باز شیعه بودن را شرط اصلی میدونستم. بعد با سفر به کشورهای عربی متوجه شدم که بین سایر فرق اسلامی هم انسان ارزشمند پیدا میشه.پس از سفر به اروپا به این نکته رسیدم که در بین سایر مردم موحد هم انسان ارزشمند وجود داره. بعد در سفر ژاپن حادثه ای براش اتفاق میوفته که درک میکنه انسانیت زبان و مکان و نژاد ومذهب و رنگ نمیشناسه!

    نیم نگاهی به روزبه میندازم و وقتی میبینم هنوز گوشش با منه میگم

    -اون حادثه هم این بوده که وقتی آقای رفاهی تو ژاپن برای غذا به رستوران بسیار بزرگ و شلوغی میره ساکشو که تمام زندگیش توش بوده جا میزاره و بعد از چند ساعت سراسیمه برمگیرده و با کمال ناباوری میبینه که ساک همونجا است و پیرمردی کنار ساکه نشسته, پیرمرده میگه وقتی دیدم ساک رو فراموش کردی با این که کار مهمی داشتم موندم تا برگردی ... وقتی برای تشکر به اون مرد میگه "خدا " به شما اجر بده ... اون مرد در جواب میگه من به "خدا" اعتقاد ندارم اما به "انسانیت" معتقدم.

    روزبه لبخندی کمرنگ میزنه و تایید میکنه.

    حالا او به یه نقطه خیلی دور خیره شده و من به مهربونی لبخند کم پیدای او!

    ***

    خب دوستان عزیزم من حدود 60 پست واستون نوشتم و قصه از مقدمه در اومده ...لطفا حالا شما واسه من بنویسید...نقد کنید و کمکم کنید نقایص کارم رو برطرف کنم...ممنون میشم تو پروفایلم پیام بدید...خصوصی یا عمومی هر طور باشه در خدمتم و حتما جواب میدم... ممنون که هستید ..شب خوش./
     

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    روشنا:

    این عادت بچگیمو انگار هیچوقت نمی تونم ترک کنم..اینکه تا میشینم تو ماشین دلم میخواد شیشه رو بدم پایین و نوازش باد رو روی پوست صورتم حس کنم.
    نگاهم تو فضای ماشین روزبه میچرخه و روی نقطه ای ثابت میشه... خدای من سانروف!...
    اگه این مرد اینقدر خشن نبود میتونستم وایستم و سرمو بیرون کنم و هوا مشت مشت بریزه تو صورت...وای که چه کیفی داره!
    اما روزبه بدش میاد..حتی اگه بخوام پنجره رو پایین بکشم نمیزاره و مثل دفعه پیش میگه هوا آلوده اس و انگشتمو میچلونه و شیشه رو فورا میده بالا...انگشتمو میگیرم جلو چشمم و نگاش میکنم ...همین انگشت بود که له شده بود؟
    با یادآوری اون روزهای نه چندان دور لب و دهنم آویزون میشه...هنوز انگشتم جلو چشممه که یهو انگشتمو میگیره تو دستش و دنده رو عوض میکنه ...
    نفسم تو گلو حبس میشه..نکنه بازم میخواد انگشتمو زیر فشار انگشتاش شکنجه بده....پلک هامو برای تحمل بهتردرد رو هم فشار میدم...اما بعد از چند لحظه میبینم که انگارهیچ فشاری رو دستم نیست ... کم کم از لای چشم هام نیمه بسته ام نگاهش میکنم
    نگاهم که نمیکنه اما زمزمه وار میگه
    -کاری نکن که حواسم پرت بشه ...
    حس میکنم فشار ملایم انگشتاش یه جورایی داره موجب میشه خون جور دیگه ای تو رگ هام جریان بگیره...انگشتمو از لای انگشتاش آهسته میکشم بیرون و میگم
    -ببخشید ...نمی دونستم ممکنه حواستو پرت کنم... دیگه تکرارش نمیکنم
    دستشو تو خرمن موهاش فرو میکنه و با لحنی غمگین میگه
    -اینقدر ترسناکم که بابت هر اشتباهت هزاربار معذرت خواهی میکنی؟
    واقعا نمی دونم برای جواب باید چی بگم...خیلی میترسم از خشمش...با تاسف میگم
    - فقط نمیخوام ناراحتت کنم
    کامل برمیگرده سمتم و دقیق نگام میکنه و با تردید میپرسه
    -تو....
    یکم مکث میکنه ..از ترس نفسم بالا نمیاد..لب میزنه
    - کی میخوای چهره واقعیتو رو کنی؟
    نفسمو رها میکنم و کف دستمو نشونش میدم و صادقانه نگاش میکنم
    -من همینم که میبینی ....
    سرشو چند بار به نفی تکون میده
    -محاله باور کنم...تو هم بالاخره یه روز چهره واقعیتو رو میکنی !
    مگه چیکار کردم که فکر میکنه دارم نقش بازی میکنم؟
    قبل از اینکه بپرسم خودش دلیلشو توضیح میده
    -آخه چطور ممکنه این همه تفاوت بین تو و مامانت باشه؟
    خون با فشار بیشتری تو رگ هام جریان میگیره ... مامان خط قرمز منه!... نمی تونم اجازه بدم باز هم درباره اش بد صحبت کنه ... قاطعانه بهش میگم
    - اتفاقا من و مامانم اصلا دور از هم نیستیم ...
    در کسری از ثانیه رگ گردنش متورم میشه.... اسم شهره کافیه تا او مرد به حد مرگ عصبانی بشه...
    -اون زن یه عفریته ی به تمام معناست...اونوقت تو و اون شبیه همین؟
    قطعه قطعه شدن قلبمو حس میکنم امامیدونم که باید باز هم خودخوری کنم ...

    نقد پلیز...
     

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    روزبه:
    نیم نگاهی به سمتش میندازم ... با ناخن، ناخنش رو خراش میده.....لبهاشو محسوس رو هم فشار میده و ترجیح میده باز هم سکوت کنه
    حرصم میگیره که بخاطر اون زن بد ذات اینطوری داره خودخوری میکنه
    -متنفرم از این خودخوری هات...خب اگه حرفی داری بگو لامصب!
    سرشو میندازه زیر... با صدایی گرفته و بغض دار زمزمه میکنه
    -الان وقتش نیست...
    خشن رانندگی میکنم ...هی گاز،هی ترمز ... نهیب میزنم
    - پس کِی وقتشه؟
    ترس تو چشماش موج میزنه
    -وقتیکه تو بخوای همه واقعیت گذشته رو بفهمی اونوقت منم حرف هامو میگم
    پوفی میگم و دستمومثل چنگ تو موهام فرو میکنم وفریاد میزنم
    -حقیقت مثل روز روشنه...چندین نفر از نزدیکان مامانم شهادت دادن که مامان تو همه اون بلاها رو سر مامانم آورده... دیگه باید چیو بدونم که نمیدونم؟
    از ترس تو صندلی فرو میره
    -خواهش میکنم آروم باش... گفتم که الان وقت این حرف ها نیست...
    آتش از چشم هام زبانه میکشه ... چشماش داره التماسم میکنه که آروم بشم...صدای آرامشبخشش چند پله منو از اوج عصبانیت پایین میکشه...دستمو عصبی میکشم رو پوست گردن و رومو ازش برمی گردونم و زمزمه میکنم
    -واقعا برات متاسفم که خودتو به خواب زدی و حقیقت رو نمی بینی!
    جوابی به حرفم نمیده..میدونم چرا ..چون مثل چشماش به مامان جونش اعتماد داره !
    به دست و پام میوفته و میگه
    -گفتم که طرف انتقام تو، منم! ... بهم رحم نکن وهر طور دوست داری خشمت رو سرم خالی کن ...دلم میخواد یکم ....حتی یکم هم که شده از خشمت کم بشه و آروم تر بشی.
    از این حرفش چنان برافروخته میشم که رنگ از روش میپره...تهدیدم جدیه..خیلی جدی!
    -اگه جونتو دوست داری هیچوقت...دیگه هیچوقت اینو ازم نخواه ....چون حتی اگه یه لحظه رحم کردن بهت رو کنار بزارم دیگه هیچی کاری نیست که از دستم برنیاد!
    ***
     

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    روشنا:
    اون مرد واقعا میتونه منو بکشه؟ توی اون لحظات شک ندارم که جوابم آره اس.
    به نظرم اون مرد همون اندازه که وقت آرام بودن میتونه با چهره جذاب و لبخند مهربونش دلبری کنه موقع خشم هم میتونه قلب یکی رو از سـ*ـینه اش بکشه بیرون و درجا بکشدش!
    اونقدر بغض تو گلوم نشسته که حس میکنم راه نفسم بسته شده ... دست میزارم رو سـ*ـینه ام و از شدت بالا و پایین شدنش میفهمم که اگه همین حالا شیشه رو پایین ندم ممکنه از بی هوایی خفه بشم....بی توجه به نظر روزبه درباره هوا آلوده بیرون یا اجازه داشتن یا نداشتن برای پایین دادن شیشه ، فورا کلید شیشه بالا بر رو میزنم و پنجره رو پایین میدم ... باد فورا به صورتم هجوم میاره .... خوبه !...حالا حتی اگه نای نفس کشیدن هم نداشته باشم مشت مشت تو ریه هام هوا میریزه .

    ***
     

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    روشنا:

    اصلا پیچیده نیست...وقتی اسم مامان وسط میاد روزبه میشه همون روزبه روز اول !.. اون روز هم بعد از خرید، دقیقا همین اتفاق افتاد ...روزبه شد مثل روز اول...همون روزبه سخت و نفوذناپذیزِ ترسناک... نزدیک ایستگاه مترو منو پیاده کرد و بی هیچ حرف اضافه ای رفت پی کار و زندگیش.
    اینروزهای آخر خرداد، فصل امتحاناته...تو کتابخونه دانشکده مشغول مطالعه ام که صدای ویبره گوشیم توجه خودم و دانشجوهای دور و اطرافمو جلب میکنه...رو صفحه اسم "آر.ام" نقش میبنده...نمی دونم چرا با دیدن اسمش اینقدر هول میشم .. سریع از سالن مطالعه خارج میشم و تماسش رو جواب میدم
    جای سلام و احوالپرسی فورا تشر میزنه
    روزبه-هیچ معلومه کجایی؟
    -سلام...چطور مگه؟
    روزبه-دو روزه هر چی بهت زنگ میزنم در دسترس نیستی!
    -امتحان هام شروع شده و اغلب تو کتابخونه ام..ایجا خوب آنتن نمیده
    -همین امشب بساطت رو جمع کن و بیا خونه...الان دو شبه که من اینجام
    بی توجه به جو سالن مطالعه با وحشت جیغ میکشم
    -چی؟
    ندیده میدونم رگ گردنش باز متورم شده... با صدایی که از عصبانیت میلرزه داد میزنه
    -نکنه فکر کردی من تا ابد فرصت دارم!...امشب راس ساعت 9 باید خونه باشی!
    منتظر شنیدن جواب یا بهانه تراشی هام نمیمونه...دستورشو که صادر میکنه گوشی رو قطع میکنه.
    فورا به ساعت مچیم نگاهی میندازم...ساعت 7 شبه و هنوز هوا روشنه ... نمیفهمم چطور بند و بساطم رو از سالن مطالعه برمیدارم و خودمو به ایستگاه اتوبوس میرسونم...اولین اتوبوسی که میاد به زور خودمو میون جمعیت جا میکنم و اعتراض و بد و بیراه ملت رو به جون میخرم...
    حالا نیم ساعت گذشته و من دقیقا نیم ساعت دیگه تا رسیدن به خونه معصوم وقت دارم ...باید قبل از رسیدن به خونه یه قصه جدید واسه معصوم سرهم کنم...اون زن هرگز نمیزاره من بدون عقد رسمی و جشن و سلام و صلوات راهی خونه بخت بشم و زندگی مشترکمو با روزبه شروع کنم!
    همیشه نشستن تو اتوبوس برای ذهن آشفته و افکار پریشونم یه تسکین خیلی خوب بوده...تو اتوبوس میتونم دقایق زیادی به خیابون ها و آدم ها خیره بشم و فرصت خیلی خوبیه واسه فکر کردن به اونچیزی که فکرمو مشغول کرده...چند ایستگاه بعد یه صندلی خالی جفت پنجره خالی میشه...با کمال میل میشینم...هی از استرس ناخن میجوم و هی فکر میکنم ...نزدیک های خونه به این نتیجه میرسم که هیچ راهی جز دروغ گفتن به معصوم جون ندارم...کاری که ازش متنفرم رو ناگزیر باید انجام بدم.

    ***
     

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    روشنا:
    ساعت یه ربع به 9 شب با تاکسی خودمو به خونه ای که روزبه واسم خریده میرسونم...کلیدمو تو قفل در میچرخونم....خونه تاریک و گرمه...برق سالن رو میزنم...
    بوی محوی از ادکلن روزبه تو فضا استشمام میشه...صندل هاش کنار در ورودی به هم جفت شده و این نشونه ها خبر میده اون الان خونه نیست ... نفس راحتی میکشم و میرم سمت اتاقش تا سرکی بکشم ...دستگیره در رو با احتیاط فشار میدم ...در اتاقش قفله ...مطمئن میشم که خونه نیست .
    میرم به اتاق خودم ...لباس هاو وسائل شخصیمو تو کمد جا میدم...شال ها و مانتو ها رو آویزون میکنم ...میرم به گل و گلدون های قشنگم رسیدگی میکنم و نگاهی به ساعت میکنم...ساعت 10 شب شده...گرسنه ام...گوشی رو از تو جیب تونیکم میکشم بیرون و به روزبه پیام میدم
    "سلام...معصوم جون واست شام فرستاده ... کی میای خونه؟"
    چند لحظه منتظر میمونم اما جوابی نمیاد
    لب ورمیچینم و بی خیالِ جوابش میشم ...
    بساط درس رو پهن میکنم رو میز ناهار خوری...این تنها میزیه که تو این خونه میتونم صاحب بشم ...روزبه واسه خودش تواتاقش میز کامپیوتر شیک و بزرگی داره ....مشغول درس خوندن واسه امتحان فردا میشم...سرمو که بلند میکنم ساعت، یازده رو نشون میده ..گوشی رو چک میکنم ...هنوزجوابی نداده
    شامم رو گرم میکنم و با اینکه از تنها غذا خوردن متنفرم اما حریف گرسنگی نمیشم ...شامم رو تو تنهایی و غربت میخورم و سعی میکنم برای هزارمین بار یاد دروغی که به معصوم جون گفتم نیوفتم...بغضمو با چند لیوان آب فرو میدم و میشینم پای درس و مشقم.
    ساعت دوازده شبه...درسمو خوندم و برای امتحان فردا آماده ام ... چراغ ها رو خاموش میکنم و با نور کمـ ـرنگ شمع های روی میز ناهار خوری یه فضای شاعرانه و رویایی ترتیب میدم و برای تسکین درون ناآرومم شروع میکنم نوشتن...بی هدف هر چی تو ذهنم میاد رو کاغذ میارم....
    تو عالم رویا و خیال غوطه ورم که صدای چرخیدن کلید تو قفل در منو از تو رویا میکشه بیرون...موقع ورودم به خونه ، محض احتیاط در رو از داخل قفل کرده بودم و حالاهر کی اون بیرون بود نمی تونست در رو وا کنه و بیاد داخل...
    میرم و با ترس از چشمی نگاه به بیرون میندازم ...با دیدن چهره روزبه زنجیر در رو میندازم و در رو واسش وا میکنم...فقط خدا میدونه اون لحظه چه حال وحشتناکی دارم و چقدر به خودم بد و بیراه میگم که خودمو وارد این بازی کردم...حسم دقیقا حس شکاریه که با پای خودش رفته وسط دام شکارچیش نشسته ...قلـ ـبم مثل قلب یه گنجشک ترسیده به سیـ ـنه میکوبه....همش دارم خدا خدا میکنم که این شب جهنمی به خیر بگذره و هی به خودم دلداری میدم که فقط یه امشب بگذره فردا به یه بهانه ای از این خونه میرم...
    لب تر میکنم و از زن های سریال های تلویزیونی تقلید میکنم
    -سلام...خسته نباشی
    سلام بی جون و خسته ای تحویلم میده ...
    بارها دیدم که اون زن ها کیف شوهراشون رو میگیرن..منم ناشیانه تقلید میکنم
    برای گرفتن کیفش دستمو دراز میکنم..مکث میکنه وبعد با تردید کیفو میده دستم
    کتش رو به رخت آویز دم در آویزون میکنه و صندلشو میپوشه...
    قلـ ـبم هنوز مثل قلب یه گنجشک ترسیده به سیـ ـنه میکوبه...

    ***
     

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    روزبه :

    با کیفم چند قدم راه میره و بعد بلاتکلیف میمونه که باید باهاش چیکار کنه و کجا بگذاره ..میفهمم که قبل از اینکه من بیام متوجه قفل بودن در اتاقم شده بوده ...
    حالا که دخترک پشت به من وایساده فرصتی دارم که نگاهی بهش بندازم... تونیک آستین سه ربع خاکستری و ساپورت طرح جین سورمه ای پوشیده و موهاشو پشت سر بسته...
    یهو برمیگرده سمتم و نگاهمو غافلگیر میکنه
    -شام خوردی؟
    فورا نگاهمو از نگاهش میدزدم
    -آره
    سعی میکنه دلخوریشو مخفی کنه .میگه
    -پیاممو ندیدی؟
    دیده بودم...اما بهش اهمیت نداده بودم چون شک نداشتم اون شام واسه من فرستاده نشده!... اونقدری معصوم خانوم رو میشناسمش که بدونم محاله اجازه بده روشنا شب خونه من بمونه !...سکوتمو که میبینه توضیح میده
    -تو پیام گفته بودم که معصوم واست شام فرستاده!
    دلم میخوام ببینم چه دروغی واسه معصوم سوار کرده..با تعجب میپرسم
    -بهش گفتی داری میای پیش من و گذاشت که بیای؟!
    دیگه نمی تونه ناراحتیشو مخفی کنه...صداش محسوس می لرزه
    -نه...بهش دروغ گفتم ...گفتم تا آخر امتحان ها میرم خوابگاه پیش بچه ها .
    از حالت مضطرب چهره اش میفهمم که این دروغ گفتن به این سادگی ها که میگه نبوده و واسش گرون تموم شده
    میرم تو آشپزخونه و یه لیوان آب خنک از یخچال میگیرم ... روزبهِ بیرحمِ درونم، دست میزاره رو نقطه ضعف دخترک
    -پس بالاخره تونستی به اون پیرزن بیچاره دروغ بگی!
    با این حرف دلشو میسوزونم و خودمو به یه جرعه آب خنک مهمون میکنم
    سرشو میندازه زیر ...میتونم حجم بغض های انباشته شده تو گلوشو ببینم... ابرهای متراکمی که هر لحظه بیشتر و بیشتر روی هم فشار میارن...
    امشب به اندازه کافی تلخ هستم که اعصاب دیدن گریه هاشو نداشته باشم...به روزبه خشمگین درونم نهیب میزنم که دیگه برای امشب کافیه..بس کن!
    روشنا با صدایی ضعیف میگه
    -من فردا صبح باید برم سر جلسه امتحان...با من کاری نداری؟
    اما روزبه خشمگین درونم بس نمیکنه...شهره رو دیده و آتش کینه اش امشب شعله وره
    -امشب شام پیش مامان جونت بودم...سلام ویژه بهت رسوند
    ترس فلج کننده ، جانشین خَلَف بغض هاش میشه...وحشت زده میپرسه
    -درباره این خونه و من که چیزی بهش نگفتی؟!
    میتونم قسم بخورم بیشتر نگران اینه که خاطر عزیز مامان جونش مکدر بشه تا برباد رفتن آبرو و حیثیت و آینده خودش!
    باقیمونده آب لیوان رو یه نفس سرمیکشم ... شاید خنکی آب آتش درونمو سرد کنه اما زهی خیال باطل!
    کینه ام رو میریزم تو واژه ها و کلمه کلمه به خوردش میدم
    -نه ...اونطوری که تفریح خوبی نیست...کاری میکنم شهره خانوم با پای برهـ ـنه تا دراین خونه بدوه و با دیدنت اینجا جون به لب بشه
    خشمشو سر لب های بیچاره اش خالی میکنه ... سرخی خونی که از لب هاش جوشیده روی سفیدی دندون هاش لکه میندازه ... جوابش باز هم سکوت و صبوریه.


    ***
     

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    روزبه:

    نور شمع های روی میزناهار خوری توجهم رو جلب میکنه...از غفلتش استفاده میکنم و میرم سروقت نوشته هاش
    -اینا چیه؟ تقلب نوشتی؟
    میدوه سمتم و با جیغ میگه
    -نه...به اون دست نزن
    واکنشش اونقدر سریع و آنیه که خیلی زود دستگیرم میشه که این نوشته ها ،هر چی که هست ، یه نقطه ضعفه!...یه نقطه ضعف که میشه برای آزار دادن اون دختر ازش بهره برد.درست مثل نقطه ضعفی که اونروز توی مرکزخرید دستم داد...اونروز هم وقتی فهمیده بودم که تا چه حد روی دیده شدن جسمش حساسه از این حساسیتش سوء استفاده کردم و مجبورش کردم چند دست لباس نصفه نیمه واسه من پرو کنه.البته بگذریم از اینکه نمیخواستم اون همه زیادی روی کنم که به اون حال بیفته!
    کاغذ رو فورا برمیدارم و با بدجنسـ ـی میگم
    -مگه چیه که اینقدر واست باارزشه؟
    التماسم میکنه
    -بده به من ...خواهش میکنم...
    با اون اختلاف قد بیست سانتی که از اون دختر دارم خیلی راحت با بالا گرفتن کاغذ، دسترسیشو به نوشته هاش محال میکنم و روی حساسیتش پافشاری!
    -خب بزار ببینیم چی نوشتی
    صداش میلرزه
    -خوشم نمیاد یه مرد نوشته هامو بخونه!
    شاخک هام میجنبه...
    -چرا؟... نکنه چیزهای ناجور مینویسی؟
    چشم هاش از اشک برق میزنه...بیشتر و بیشتر تحـریـ*ک میشم بفهمم تو اون کاغذ چی نوشته...صداش اونقدر می لرزه که شک ندارم الانه که زار بزنه..ملتمسانه میگه
    - اینا رو واسه دل خودم نوشتم دلم نمیخواد یه غریبه بخوندش

    ***
     

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    روشنا:

    ملتمسانه میگم
    - اینا رو واسه دل خودم نوشتم دلم نمیخواد یه غریبه بخوندش

    دستمو که پی نوشته ها بالا بردمو بیرحمانه پس میزنه و شروع میکنه خوندن.. یه خط که میخونه با تعجب میگه
    -خب این که شبیه یه قصه ی قدیمیه...کجاش محرمانه اس؟ نکنه کد شده نوشتی؟
    دیگه حال خودمو نمیفهمم ... میرم جلو تر و سـ*ـینه به سـ*ـینه اش میشم و با یه حرکت سریع کاغذ رو از تو دستش میقاپم... اما کاغذ از همون قسمتی که تو دستای اونه پاره میشه...
    وقتی میبینه تا این حد برافروخته و عصبی شدم کوتاه میاد و دو تیکه ی کاغذو میگیره سمتم و فورا خودشو تبرئه میکنه
    - تقصیر خودت بود که اینطوری شد!

    چنان براق میشم* که برای اولین بار از کرده اش پشیمون میشه ..... نوشته ام رو جلوی چشمش ریز ریز میکنم و اون یه مشت کاغذ پاره رو محکم میکوبم به سـ*ـینه اش ... کتاب و جزومو سریع میزنم زیر بغـ*ـل و فورا از جلوی چشمش دور میشم و به اتاقم پناه میبرم.

    به درِ بسته ی اتاقم تکیه میدم …خودم هم باورم نمیشه جرات کردم و اینقدر تند واکنش نشون دادم ...
    آخه فکر کرده کیه که هر کاری دلش خواست با من میکنه؟ به چه حقی برداشت نوشته امو خوند و مسخره ام کرد؟

    هی اشکم میچکه ،هی پاک میکنم هی میچکه هی پاک میکنم....گریه ام یه دلیل معلوم نداره!... شاید از اینه که دوست نداشتم اون مرد نوشته امو بخونه و مسخره ام کنه ... شایدم بخاطر دروغیه که امشب به معصوم جون گفتم ...شایدم برای نمازهای صبحیه که چند وقته که هر روز داره قضا میشه و مطمئنم که بی علت نیست! ...
    نمیدونم...انگار حالم از خیلی وقت پیش بد بوده ..انگار به اندازه تمام رنج هایی که برای نوشتن این قصه سرنوشت متحمل شدم ،اشک واسه ریختن دارم و به اندازه تمام رنج هایی که تا پایان قصه باید تحمل کنم نگرانی دارم...

    انگار خیلی وقته که دلم گریه میخواسته و من مدام بهش کم محلی کرده بودم ... اتفاق امشب بهانه ای شده برای باریدن و سبک شدن.

    اونشب گوشه دفتر خاطراتم نوشتم:
    " خیال میکردم دوره شهریارها و شهرزادها به پایان رسیده ...شهریار من بی شک هر شب با خیال کشتن من به خواب خواهد رفت و هر روز را با همین رویا شب خواهد کرد..."

    ***
    * خشمگین نگاه کردن
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا