روزبه:
حس میکنم اونی که داره کنارم قدم میزنه ممکنه هر لحظه بزنه زیر گریه ... دستش که میخوره به دستم تازه میفهمم تنش مثل کالبد یه جسد سرد سرد شده.
نمیدونم چه اتفاقی افتاد که یهو این طوری شد!...فقط میفهمم تا دیر نشده و نیوفته رو دستم باید کاری واسش بکنم .
بلاتکلیف دور و اطرافمو نگاه میکنم ... تابلو کافی شاپ رو که میبینم یهو یاد حرف معصوم خانوم میوفتم... همین امروز که روشنا حمام بود تو خاطراتی که از بچگی دخترش واسم تعریف کرد اینم گفت که روشنا وقتی خیلی ناراحت بوده دو تا چیز آرومش میکرده ...یکی یه چیز شیرین مثل بستنی دومی هم حرف یا داستانی که حواسشو پرت کنه ..
امتحانش ضرر نداره... معطلش نمیکنم... فورا انگشتای یخ کرده اشو میگیرم تو دستم و با خودم همراهش میکنم... پشت میز قرمزو سیاه کافی شاپ میشونمش و واسش بستنی سفارش میدم...
طولی نمیکشه که بستنی و آب میوه رو واسمون میارن ...
نم نگاهی به سمتش میندازم
ظاهر خوشمزه بستنی اشتهاشو تحـریـ*ک کرده اما معلومه هنوز راه گلوش بسته اس
باید کاری کنم که لااقل یه قاشقش رو به دهن بگذاره...یکم تحلیل میکنم و بعد رگ خوابش دستم میاد
-میدونی این بستنی چقدر گرونه؟
با اشاره ابرو به تابلو ال ای دی بالا سر فروشنده اشاره میکنم..رد نگاهمو دنبال میکنه... چشمو تیز میکنه و عدد چند رقمی رو که از روی برد کافی شاپ میخونه جیغ جیغ میکنه
-مگه توش پودر طلا ریختن .... چقدر گرون!!
خنده امو با یه جرعه آب میوه فرو میدم ...اخم هامو تو هم میکنم
-پس اگه نخوریش اونقدر پول به همین راحتی حروم میشه
مثل مزمزه کردن یه جنس باارزش بستنی رو زیر زبون آروم مزمزه میکنه ...با همون بستنی گول میخوره و کم کم یادش میره چقدر ناراحت بوده!
بیشتر حواسشو پرت بستنی میکنم
-خوشمزه اس؟
میخنده و میگه
-اگه نمیگفتی اینقدر گرونه شاید مزه اشم به نظرم اینقدر عالی نمیومد!
یه جرعه از آب میوه ام میخورم و حین بازی کردن با نی مارپیچ فرم گرفته میگم
- به همین دلیله که آدم ها هم سعی میکنن هر روز بهتر به نظر بیان...اینطوری دیگران بیشتر بهشون توجه نشون میدن !
روشنا تو فکر فرو میره و میپرسه
-یعنی همه ارزش آدم ها به ظاهرشونه؟ ... پس ارزش ذاتی انسان ها چی میشه؟
-نه... اما اینطور هم نیست که ظاهر هیچ ارزشی نداشته باشه... تو که حتما باید درباره آراستگی افراد برجسته ی دینی مثل پیامبران و امامانمون شنیده باشی...این ظاهر خوب موجب میشد اون ها برای پیروانشون جاذبه داشته باشن... از طرفی چون شناخت ذات آدم ها کار سخت و زمانبریه اغلب سعی میکنن آراسته باشن تا لااقل در ظاهر دافعه ایجاد نکنن وگرنه به قول شریعتی "هر انسان، کتابی است، چشم به راه خوانندهاش…”
لیوانمو پس میزنم و تاکید میکنم
-اما تو که نمی تونی همه رو برداری بخونی تا بفهمی ذاتشون چطوریه !
حس میکنم اونی که داره کنارم قدم میزنه ممکنه هر لحظه بزنه زیر گریه ... دستش که میخوره به دستم تازه میفهمم تنش مثل کالبد یه جسد سرد سرد شده.
نمیدونم چه اتفاقی افتاد که یهو این طوری شد!...فقط میفهمم تا دیر نشده و نیوفته رو دستم باید کاری واسش بکنم .
بلاتکلیف دور و اطرافمو نگاه میکنم ... تابلو کافی شاپ رو که میبینم یهو یاد حرف معصوم خانوم میوفتم... همین امروز که روشنا حمام بود تو خاطراتی که از بچگی دخترش واسم تعریف کرد اینم گفت که روشنا وقتی خیلی ناراحت بوده دو تا چیز آرومش میکرده ...یکی یه چیز شیرین مثل بستنی دومی هم حرف یا داستانی که حواسشو پرت کنه ..
امتحانش ضرر نداره... معطلش نمیکنم... فورا انگشتای یخ کرده اشو میگیرم تو دستم و با خودم همراهش میکنم... پشت میز قرمزو سیاه کافی شاپ میشونمش و واسش بستنی سفارش میدم...
طولی نمیکشه که بستنی و آب میوه رو واسمون میارن ...
نم نگاهی به سمتش میندازم
ظاهر خوشمزه بستنی اشتهاشو تحـریـ*ک کرده اما معلومه هنوز راه گلوش بسته اس
باید کاری کنم که لااقل یه قاشقش رو به دهن بگذاره...یکم تحلیل میکنم و بعد رگ خوابش دستم میاد
-میدونی این بستنی چقدر گرونه؟
با اشاره ابرو به تابلو ال ای دی بالا سر فروشنده اشاره میکنم..رد نگاهمو دنبال میکنه... چشمو تیز میکنه و عدد چند رقمی رو که از روی برد کافی شاپ میخونه جیغ جیغ میکنه
-مگه توش پودر طلا ریختن .... چقدر گرون!!
خنده امو با یه جرعه آب میوه فرو میدم ...اخم هامو تو هم میکنم
-پس اگه نخوریش اونقدر پول به همین راحتی حروم میشه
مثل مزمزه کردن یه جنس باارزش بستنی رو زیر زبون آروم مزمزه میکنه ...با همون بستنی گول میخوره و کم کم یادش میره چقدر ناراحت بوده!
بیشتر حواسشو پرت بستنی میکنم
-خوشمزه اس؟
میخنده و میگه
-اگه نمیگفتی اینقدر گرونه شاید مزه اشم به نظرم اینقدر عالی نمیومد!
یه جرعه از آب میوه ام میخورم و حین بازی کردن با نی مارپیچ فرم گرفته میگم
- به همین دلیله که آدم ها هم سعی میکنن هر روز بهتر به نظر بیان...اینطوری دیگران بیشتر بهشون توجه نشون میدن !
روشنا تو فکر فرو میره و میپرسه
-یعنی همه ارزش آدم ها به ظاهرشونه؟ ... پس ارزش ذاتی انسان ها چی میشه؟
-نه... اما اینطور هم نیست که ظاهر هیچ ارزشی نداشته باشه... تو که حتما باید درباره آراستگی افراد برجسته ی دینی مثل پیامبران و امامانمون شنیده باشی...این ظاهر خوب موجب میشد اون ها برای پیروانشون جاذبه داشته باشن... از طرفی چون شناخت ذات آدم ها کار سخت و زمانبریه اغلب سعی میکنن آراسته باشن تا لااقل در ظاهر دافعه ایجاد نکنن وگرنه به قول شریعتی "هر انسان، کتابی است، چشم به راه خوانندهاش…”
لیوانمو پس میزنم و تاکید میکنم
-اما تو که نمی تونی همه رو برداری بخونی تا بفهمی ذاتشون چطوریه !