راوی:
صدای سلام پرانرژی روشنا توجه روزبه و معصوم را به او جلب کرد
روزبه سر بلند کرد و به صورت خندان و با نشاط روشنا خیره شد ... وقتی هیچ اثری از کدورت و ناراحتی در چهره دخترک ندید، حرف معصوم یادش آمد که گفته بود روشنا اصلا کینه ای نیست
هزمان با اضافه شدن روشنا به جمع ، صدای زنگ تلفن از داخل خانه شنیده شد.معصوم پاسخ گویی به تلفن را برعهده گرفت تا روشنا صبحانه اش را بخورد.
با رفتن معصوم دختر و پسر جوان سکوت خود را به نوبت رعایت کردند.روشنا برای برداشتن ظرف پنیر دست دراز کرد و وقتی دستش به آن نرسید روزبه میانجی گری کرد و پنیر را جلوی او گذاشت
روشنا نگاهش نکرد و فقط زیر لب گفت
-ممنون
و این فتح البابی شد برای شروع صحبت
روزبه که در غیاب معصوم لحن صحبتش دوباره تلخ و گزنده شده بود پرسید
- تو که ادعای فرشته بودن داری چرا درباره ماجرای دیشب دروغ گفتی؟
روشنا جرعه ای از چایش را نوشید و خیلی ریلکس گفت
- به همه گفتم که از دست چند تا شرور نجاتم دادی و به خاطر من زخمی شدی...
روزبه از تعجب دهانش نیمه باز ماند...روشنا پنیر را روی تکه نان سنگک مالید و حین آماده کردن لقمه اش ادامه داد
-من حقیقتو گفتم اگر چه فقط بخشیشو...پس دروغ نگفتم !
روزبه یک لنگه از ابرویش را بالا داد ...بعد به چهره روشنا دقیق شد و پرسید
-به نظر دیگه از من عصبانی نیستی؟
روشنا لب زد
- اگر شب هنگام کسی را در حال گـ ـناه دیدی، فردا به آن چشم نگاهش مکن ، شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی
روزبه با تمسخر پرسید
-این از نوشته های خودت بود ؟
روشنا اخم کمرنگی کرد و با احترام و ادب خاصی گفت
-بخشی از نامه ی حضرت علی به فرماندارشون مالک اشتر بود
روزبه لبخند کجش را از چهره زدود ...کمی فکر کرد و بعد پرسید
- پس الان من رو بخشیدی و باز میتونی بهم اعتماد کنی؟
-شما یه اشتباه کردی و بعد تاوانشم دادی...من کی باشم که ببخشم یا نبخشم....
روزبه از این طرز فکر حیرت زده شد
روشنا اما با اخمی محسوس و با لحنی رنجیده ادامه داد
- اما قضیه اعتماد کاملا فرق میکنه... دیگه بهت اعتماد ندارم
ابروهای روزبه محسوس در هم گره خورد و عصبانی شد
روشنا داشت سفره را جمع میکرد که روزبه همینطور خیره خیره نگاش کرد و بی هیچ مقدمه ای گفت
-راستشو بخوای فکر میکردم کچلی چیزی هستی....
روشنا گیج به روزبه نگاه کرد ..روزبه خیلی ریلکس آخرین جرعه از چایش را فرو داد و گفت
-اذیت نمیشی اون همه مو رو اون زیر قایم میکنی؟
روشنا خجالت زده بودنش را با عصبانیت بروز داد
- خیر... اذیت نمیشم ...چون به این نوع پوشش عقیده دارم ...اما درباره شما .... باید حتما به روم میاوردید که موهامو دیدی و خجالت زده ام میکردی؟
روزبه حال روشنا را درک نمیکرد...ریلکس شانه بالا داد و گفت
-یعنی کتمان میکردم راضی تر بودی؟
روشنا نگاهی رنجیده به روزبه انداخت و کلافه گفت
-بی خیال ..ما حرف همو اصلا نمی فهمیم
روزبه خود را صاحب حق دانست و گفت
-من فقط چیزی که واسم سوال شده بود رو پرسیدم چون نمی تونم درک کنم یه دختر چرا باید زیبای هاشو قایم کنه
روشنا لیوان های چای را در سینی چید...ظرف پنیرو گردو و کره را کنار آن ها گذاشت و بی آنکه به روزبه نگاه کند گفت
-من نیازی ندارم به برای جلب نظر و نگاه تحسین آمیز دیگران جلوشون عرض اندام کنم...دیدن زیبایی من فقط سهم کسیه که بتونه منو جذب زیبایی های درونش بکنه و پیوند روحی مشترکی باهاش داشته باشم..نه هر نگاهی... نه هر هوسبازی.
***
صدای سلام پرانرژی روشنا توجه روزبه و معصوم را به او جلب کرد
روزبه سر بلند کرد و به صورت خندان و با نشاط روشنا خیره شد ... وقتی هیچ اثری از کدورت و ناراحتی در چهره دخترک ندید، حرف معصوم یادش آمد که گفته بود روشنا اصلا کینه ای نیست
هزمان با اضافه شدن روشنا به جمع ، صدای زنگ تلفن از داخل خانه شنیده شد.معصوم پاسخ گویی به تلفن را برعهده گرفت تا روشنا صبحانه اش را بخورد.
با رفتن معصوم دختر و پسر جوان سکوت خود را به نوبت رعایت کردند.روشنا برای برداشتن ظرف پنیر دست دراز کرد و وقتی دستش به آن نرسید روزبه میانجی گری کرد و پنیر را جلوی او گذاشت
روشنا نگاهش نکرد و فقط زیر لب گفت
-ممنون
و این فتح البابی شد برای شروع صحبت
روزبه که در غیاب معصوم لحن صحبتش دوباره تلخ و گزنده شده بود پرسید
- تو که ادعای فرشته بودن داری چرا درباره ماجرای دیشب دروغ گفتی؟
روشنا جرعه ای از چایش را نوشید و خیلی ریلکس گفت
- به همه گفتم که از دست چند تا شرور نجاتم دادی و به خاطر من زخمی شدی...
روزبه از تعجب دهانش نیمه باز ماند...روشنا پنیر را روی تکه نان سنگک مالید و حین آماده کردن لقمه اش ادامه داد
-من حقیقتو گفتم اگر چه فقط بخشیشو...پس دروغ نگفتم !
روزبه یک لنگه از ابرویش را بالا داد ...بعد به چهره روشنا دقیق شد و پرسید
-به نظر دیگه از من عصبانی نیستی؟
روشنا لب زد
- اگر شب هنگام کسی را در حال گـ ـناه دیدی، فردا به آن چشم نگاهش مکن ، شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی
روزبه با تمسخر پرسید
-این از نوشته های خودت بود ؟
روشنا اخم کمرنگی کرد و با احترام و ادب خاصی گفت
-بخشی از نامه ی حضرت علی به فرماندارشون مالک اشتر بود
روزبه لبخند کجش را از چهره زدود ...کمی فکر کرد و بعد پرسید
- پس الان من رو بخشیدی و باز میتونی بهم اعتماد کنی؟
-شما یه اشتباه کردی و بعد تاوانشم دادی...من کی باشم که ببخشم یا نبخشم....
روزبه از این طرز فکر حیرت زده شد
روشنا اما با اخمی محسوس و با لحنی رنجیده ادامه داد
- اما قضیه اعتماد کاملا فرق میکنه... دیگه بهت اعتماد ندارم
ابروهای روزبه محسوس در هم گره خورد و عصبانی شد
روشنا داشت سفره را جمع میکرد که روزبه همینطور خیره خیره نگاش کرد و بی هیچ مقدمه ای گفت
-راستشو بخوای فکر میکردم کچلی چیزی هستی....
روشنا گیج به روزبه نگاه کرد ..روزبه خیلی ریلکس آخرین جرعه از چایش را فرو داد و گفت
-اذیت نمیشی اون همه مو رو اون زیر قایم میکنی؟
روشنا خجالت زده بودنش را با عصبانیت بروز داد
- خیر... اذیت نمیشم ...چون به این نوع پوشش عقیده دارم ...اما درباره شما .... باید حتما به روم میاوردید که موهامو دیدی و خجالت زده ام میکردی؟
روزبه حال روشنا را درک نمیکرد...ریلکس شانه بالا داد و گفت
-یعنی کتمان میکردم راضی تر بودی؟
روشنا نگاهی رنجیده به روزبه انداخت و کلافه گفت
-بی خیال ..ما حرف همو اصلا نمی فهمیم
روزبه خود را صاحب حق دانست و گفت
-من فقط چیزی که واسم سوال شده بود رو پرسیدم چون نمی تونم درک کنم یه دختر چرا باید زیبای هاشو قایم کنه
روشنا لیوان های چای را در سینی چید...ظرف پنیرو گردو و کره را کنار آن ها گذاشت و بی آنکه به روزبه نگاه کند گفت
-من نیازی ندارم به برای جلب نظر و نگاه تحسین آمیز دیگران جلوشون عرض اندام کنم...دیدن زیبایی من فقط سهم کسیه که بتونه منو جذب زیبایی های درونش بکنه و پیوند روحی مشترکی باهاش داشته باشم..نه هر نگاهی... نه هر هوسبازی.
***