کامل شده رمان با عشق، با بغض✿نویسنده negin.mpکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع sevil.panahi
  • بازدیدها 11,722
  • پاسخ ها 146
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

sevil.panahi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/19
ارسالی ها
156
امتیاز واکنش
150
امتیاز
156
*******
یه اس از طرف مهران بازش کردم:
"بریم بیرون؟"
جواب دادم :آره بریم....
فرستاد:یکساعت دیگه میام.آبی تیفانی ؛مشکی،طلایی.
خندم گرفته بود.اردر لباس هم میده بهم. دوست داره همیشه باهم ست باشیم.
حالا لباسو از کجا پیدا کنم؟اول کمدی رو نگاه کردم که بابا برام خریده بود آبی تیفانی نداشت.مانتوی خودمو به زور پیدا کردم. دادم اتابک اتو بکشن شلوار و شال مشکیمو دادم.کیف اسپرت و کتونی همرنگ مانتومم پیدا کردم.چشمم خورد به اون چمدونی که یادگاریای عمو توشون بود.بستم در کمدو تا نبینمش. اشکمو به زور نگه داشتم. لباسامو آوردن پوشیدم و رفتم پایین منتظرش موندم.
اتابک:جایی میرین؟
من:بله.غذا نپزید......
تا دم در دویدم .به ماشین تکیه داده بود چقدر ناز شده الهییییی.روی باربند دوچرخه هامون بود.
مهران:سلام خانم خوشگله، کجا میری؟
من:میروم به همدون؛ شو کنم آق رمضون، قلیون بلور بکشم؛ منت بابا نکشم.......
دستامم تکون دادم و حالت خاله سوسکه رو گرفتم و باچشمام ناز کردم.مهران لپمو کشید...
مهران:قربونت برم.
درو برام باز کرد.
عطر جدید زده. چقد قشنگه بوش........چشمامو می بندم و باتمام وجودش بوش می کنم.
من:عطرت جدیده؟
مهران:آره کادو تولدمه...
من:کادو؟کی اونوقت؟
مهران:باربد....
من:بهش میگی دفعه آخره به عشق من کادو میده.......
قیافه جدی گرفت به خودش...
مهران:میگم بهش...
خندید.خودمم از قیافه خودم خندم گرفته بود.
مهران:این کلید خونه پیشت باشه.
من:پیش خودت باشه بهتره .مگه مال مامان نیست؟
مهران:نه بابا شرط گذاشته بود تا زمانی که همسر قانونیشه مال اونه، بعدش مال ماست.....
من:اینارو بیخیال.نهار چی داریم؟
مهران:جوجه و استیک......
من:اووو!!!!!بابا ایولا...
لبخند گشادی اومد رو لبم؛ ابروهامو بالا دادم و سرانگشت اشاره و وسطیمو مکیدم...پخشو روشن کرد.....
خیلی وقته دلم می خواد بگم دوست دارم
بگم دوست دارم
بگم دوست دارم
از تو چشمای من بخون که من تورو دارم
فقط تورو دارم
بی تو کم میارم
نبینم غم و اشک و تو چشمات
نبینم داره میلرزه دستات
نبینم ترسو توی نفس هات
ببین دوست دارم
منم مثل تو با خودم تنهام
منم خسته از تموم دنیام
منم سخت میگذره همه شب هام
ببین دوست دارم
ببین دوست دارم
دوست دارم وقتی که چشماتو می بندی
با من به دردای این دنیا می خندی
آروم میشم بگی از غمات دل کندی
بیا به هم بگیم دوست دارم
دوست دارم من اون چشمای قشنگتو
دارم واست می خونم این آهنگتو
هرچی می خوای بگو از دل تنگتو
بیا به هم بگیم دوست دارم
نبینم غم و اشکو تو چشمات
نبینم داره میلرزه دستات
نبینم ترسو توی نفس هات
ببین دوست دارم
منم مثل تو با خودم تنهام
منم خسته از تموم دنیام
منم سخت میگذره همه شب هام
ببین دوست دارم
ببین دوست دارم
دوست دارم وقتی که چشماتو می بندی
با من به دردای این دنیا می خندی
آروم میشم بگی از غمات دل کندی
بیا به هم بگیم دوست دارم
دوست دارم من اون چشمای قشنگتو
دارم واست می خونم این آهنگتو
هرچی می خوای بگو از دل تنگتو
بیا به هم بگیم دوست دارم
رفتیم کنار یه دریاچه .همه وسایلو آوردیم پایین. دوچرخه ها رو آورد پایین .مثل بچگی اون از جلو رفت و من از پشت...
مهران:دلم واسه دعوا کردنای الکی عمو تنگ شده.اون موقع ها ترک دوچرخم می نشستی دوست داشتم تند برم تا تو بترسی و ازم بخوای آروم برم اما یادته یه روز وقتی صدای جیغتو شنیدم پشت سرمو نگاه کردمو دیدم رو زمین افتادی و داری گریه می کنی؟از ترس نمی دونستم باید چیکار کنم.باز این تو بودی که بهم اعتماد می کردی و سوار دوچرخم می شدی.
من:کاش همون روزا بود.کاش عمو بود خیلی چیزا مونده بود بهم نگفته بود.
مهران:خسته شدم پانیذ....
من:از چی؟
مهران:از تنهایی، از جای خالیش؛ از جای خالی تو از اینکه باید دزدکی ببینمت.از اینکه باید صبر کنم تا تو هروقت تونستی بیای......
من:
فقط چند لحـظه کنارم بشین
یه رویـــای کوتاه تنها همین
تهِ آرزوهــای مـن ایـن شده
تهِ آرزوهـــای مـــارو ببـــین
فقـط چـند لـحظـه کنـــارم بشــین
فقـط چـند لحظه به من گــوش کن
هر احساسی رو غیر من تو جهان
واســه چـند لـحظه فرامـــوش کن
برای همین چند لحظه یه عمر
همه سهم دنیــامو از من بـگیر
فقط این یه رویا رو با مـن بساز
هــمه آرزوهــامـو از مــن بـگیر
نگـــاه کــن فقــط با نگـــاه کــردنت
مــنو تو چـه رویــــایـی انداختــــی
به هــرچـی نـــدارم ازت راضیــــم
تو ایــن زندگــی رو بـرام ساختـی
به مـن فـرصت هم زبونــی بـده
به من که یه عمــره بهت باخـتم
واسه چند لـحظه خــرابش نـکن
بُتی رو که یک عمر ازت ساختم
فقط چــند لــحظه به مـن فکــر کن
نگو لـــحظه چـی رو عوض میـــکنه
همیـــن چــند بــــرای یه عــــــمر
هـــــمه زندگیمو عـــوض میــــکنه
برای همین چند لحظه یه عــمر
تو هر لحظه رویـامو از من بگیــر
فقط این یه رویــا رو با من بساز
هـــمه آرزوهـامو از مـــن بگیــر
مهران:پانیذ........
من:اگه اینجوری دیدنم اذیتت می کنه دیگه همو نمیبینیم.
مهران:نه فقط گفتم کاش مثل اونروزا پیشم بودی.
من:اما فکر می کردم اگه پیشت نیستم حداقل تو خیالت هستم.....
مهران:اونروزا خیلی خوشحال بودم، اما اونجور خوشحال بودن خطرناکه.چون دنیا آماده میشه یه چیزی رو ازت بگیره......
یه تای ابرومو دادم بالا و نگاهش کردم.
من:یعنی قراره الآن از من چی بگیره؟
وایساد سرشو انداخت پایین:هیچی.....
من:خواب عمو رو دیدم، انگار ازت راضی نیست.چیکار کردی؟بازم دختره برگشته؟
مهران:دختره الآن تو زندانه. به خاطر تو ازم راضی نیست.....
من:چرا؟
مهران:بهم گفت بعد مرگم میترسم بهم خــ ـیانـت کنی و مواظب پانیذ نباشی.گفت انقدر عرصه بهت تنگ میشه که میذاری میری! انگار میدونست همچین چیزی قراره بشه. پانیذ تورو جون من اذیتت می کنن؟
من:نه خوبه.چون از تو دورم و بی تابی می کنم ناراحته...
چندتا عکس خوشگل گرفتیم بعد رفت تو دریاچه خیسم کرد هوا سرده مریض نشم خوبه.نفس نفس میزدم انقدر که دویدم خیسم نکنه...
من:مهران یه چیزی بپرسم ازت ناراحت نمیشی؟
مهران:نه بابا ناراحت چرا.....
من:چی شد با اون دختره دوست شدی؟
سرشو انداخت پایین. بازوهاشو بغـ*ـل کرد.خواستم بگم نگو، سرشو بلند کرد و به غروب آفتاب خیره شد.تو نگاهش غم موج می زد...
مهران:"یه روز زمستونی بود.برفا آب شده بودن و خیابونا خیس بودن و ماشینا از رو برفای نیمه آب شده رد میشدن شرت شرت میکردن.منم تورو بردم استودیو پیش بچه هاتون ضبط داشتین.تو میدون ..... دیدم سه تا پسر یه دختره رو دوره کردن و دختره هم می خواد از دستشون فرار کنه، نمیذارن.پیاده شدم و جلو رفتم دستم دستکش بود، درستشون کردم و با سه ضربه اولم سه تاشون نقش زمین شدن.دختره نبود .سرد بود نوک بینیم قرمز شده بود ترسیدم سرم دردو شروع کنه باز رفتم تو ماشین. دختره نشسته بود تو ماشین. تا یه جایی بردمش و بعد پیاده شد.چند روز بعد با باربد بودیم گوشیم زنگ خورد.به باربد گفتم جواب بده.....
باربد با تعجب داد زد :مهران؟!!!!!!!
منم ترسیدم گفتم:هاااااا؟
باربد:دختره.....
من:کیه؟شمارشو بخون....
زد رو سرمو گفت:دیوونه اسم سیوه...
هرچی فکر کردم یادم نمیومد. من کلا با دختر جماعت جور نبودم. تنها دختر زندگیم تو بودی!یادم افتاد تو دعوای اونروز یهویی غیب شد. از قفل نبودن گوشیم سوءاستفاده کرده بود و شمارمو برداشته بود.واسه من هیچ ارزشی نداشت...
اصلا جوابشو ندادم؛ چند بار دیگه هم زنگ زد.هی گیر داد و پاپیچ شد... یه روز اومد دانشگاه. گفتم برو؛ گفت چیزی که ازت میخوام انجام ندی،آبروتو میبرم... بالاخره راضیم کرد یه قرار باهاش بذارم.آه و ناله کرد گفت؛ مامانم معتاده نمیدونمم بابام کیه .تنهام.پول ندارم.دلم سوخت گفتم باشه کمکت می کنم. یکم بعد حس کردم وقتی میبینمش مثل روز اول نیست حسم. داشتم عاشقش میشدم.5 ماه می گذشت از اون روز دعوام .همه بهم میگفتن آدم خوبی نیست باور نمی کردم.عمو هم باهام قهر کرده بود سر این موضوع؛ نذاشتیم تو بفهمی.دایی شهنام می گفت، گوش نمیدادم.
کاملا کور و کر شده بودم. نه صدایی میشنیدم؛ نه چیزی می دیدم. تصمیم گرفتم سکوت کنم. دیگه به هیچکس ،تحت هیچ شرایطی جواب نمیدادم....سها منو مجذوب خودش کرده بود...عمو قبل اینکه بهم ثابت بشه بهم گفت دختر هرزست.... به حرف اونی که تو قلبم تا قیامت مرده گوش ندادم... باهام قهر کرد... دایی شهنامم بهم گفت حرفایی که راجع به خونوادش زده بهت دروغه....
یه روز باربد با یکی از دوستای قدیمیمون اومد پیشم، شرکت مامان بودم .حرف زدیم گفت قبلا باهاش دوست بوده و چقدر آبروشوبرده و تیغش زده .من گفتم آس نشونم بدین باور کنم. قراره یه مهمونی رو گذاشتیم و با باربد رفتیم.مهمونیشون از جهت آدمایی که توش بودن یا حرفاییی که توش رد و بدل میشد و کشیدنیاش و نوشیدنیاش مهمونی مناسبی نبود. امیر my friend قبلی سها بردمون طبقه بالا... چیزیو که میدیدم باورش برام سخت بود سها با یه مرده رو تخت بود...
امیر:امشب نسبت به شبای قبل حراجه.
انقدر عصبانی بودم، می لرزیدم... همه بدنم کرخت شده بود. همه انرژیای منفی عالم جمع شده بودن تو وجود من... احساس می کردم اگه الآن جلوم بود ؛ می گرفتمش تو مشتمو خردش می کردم.... عکسش. گذاشته بودم وسط دارت و پشت سر هم میکوبیدم بهش....
تو فکر انتقام بودم؛ همه وجودمو پر کرده بود... میخواستم برم بغـ*ـل عمو و گریه کنم اما نبود... آلمان بود. با باربد اومدیم بیرون.یه روز هم که سها باهام قرار گذاشت جلو همه کتکش زدم . یه جوری اظهار بی خبری می کرد که اگه باربد و امیر اونشب کنارم نبودن به چشمای خودم شک می کردم....بعد اونم که تو مراسم اومد.از رو نمیرفت به پلیس معرفیش کردیم .حبسه الآن...."
دستشو گرفتم و سرمو به شونش تکیه دادم:عیبی نداره داداشی.خدا راحتش نمیذاره.
با صدایی که سعی داشت بغض و اشک و آه و حسرتو توش خفه کنه؛ خیلی آروم و سوزناک گفت:پانیذ، دلمو شکست... احساسمو خرد کرد... نمیدونم ولی احساس می کردم حق من نبود.... نمیدونم سرش تو جادوی کی گرم شد و یه شبه همه حرفاش یادش رفت. شایدم همه حرفاش دروغ بود..... اونشب؛ تو آغـ*ـوش اون مردای هوسباز؛ چجوری شبو صبح کرد و منو یادش نیفتاد؟!
من:مهران جان،
-پانیذ بذار بگم تا خالی شم.....
میخواستم بهش بگم کیا با شعله بـ..وسـ..ـه هاش گرم شدن، بگه چرا اینکارو با من کرد... اما هیچی نگفت... با نفرت نگاه کرد تو چشمام...... گفت از همه مردا بدم میاد.. گفتم اون موقع که واسه ناله هات قیمت تعیین می کنی ، نفس هاتو به یه قیمت هنگفت می فروختی یادت نبود از همه مردا متنفری؟خــ ـیانـت پستش کرده بود.... خیلی! تعادل نداشت... یه لحظه خوب بود یه لحظه بد. اما من ازش گذشتم و نمیدونم دلیل گذشتن ازش عشق بود یا اشتباه.....
من:خــ ـیانـت اذیتت کرد؟!
یه لحظه خیره شد تو چشمام،لباشو رو هم فشار می داد تا بغضش نشکنه... نفساش سنگین بود.... اما یهویی بغضش شکست....
-نه... اون اولین بار بود که به حرف عمو گوش ندادم.... اون منو بخشید اما من فرصت نکردم معذرت خواهی بکنم...
من:عزیزم....
حالا آغـ*ـوش من پناه بود برای گذشته سیاه و کدر مهران... برای فرار از اونی که بهش گذشته بهم پناه آورد. با نرمی و مهربونی بغلش کردم.... انقدر گریه کرد تا خالی شد.. چند قطره بارون خورد به گونش...
من:شاهد از غیب رسید.......
-دلم تاریکه..... مهتاب میخوام..... تو حسرت موجم، بارون کفافمو نمیده..... درمون درد من بارون نم نم نیست....
 
  • پیشنهادات
  • sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ******
    سه روز خوابیدم. به خاطر اونروز مریض شدم اما به مهران نگفتم.سعی کردم فراموش کنم چیزایی که راجع به اون دختره گفت رو.جناب سروان هم نیومد.از وقتی فهمیدم پلیسه ، حس بدی بهش پیدا کردم.امروز قراره بیاد؛ یعنی اونه واقعا؟امروز بازم نگاهش می کنم.سعی می کنه صداش یکم فرق کنه و یه ته لهجه مازنی هم به لحنش اضافه می کنه. اما حالتاش هیچ فرقی نکردن.همونجوری خشک و جدی و مغروره.دودل بودم بهش بگم یانه؟همینجوری بدون مقدمه بپرسم تو سروانی؟نه نمیشه که.درس امروزم نفهمیدم چی شد .
    مودت:سوالی نیست؟
    من:نخیر ممنون
    مودت:پس تا فردا.کوییز یادتون نره.....
    من:خسته نباشید(یه پوزخند زدم )جناب سروان تمجیدی!
    هیچ تغییری توی حرکاتش ندادو فقط دستشو محکم به دسته کیفش فشار داد و زیر لبی ممنون گفت و رفت....
    *******
    رهام
    سرهنگ پرونده جدیدی رو به من و بهراد پیشنهاد کرد. دومین پروندمون بعد از گرفتن درجه سروانیمونه. منو بهراد از بچگی با هم دوستیم.مثل برادریه که هیچوقت نداشتم.خیلی وقتا از این تک فرزندیم ناراضی بودم اما بهراد همیشه پیشم بود. چندروز پیش تولد 22 سالگیمونو جشن گرفتیم باهم.دوست داشتم تو این پرونده هم مثل پرونده قبلی با بهراد بودم اما اون با بچه های امنیت روی یه پرونده دیگه کار می کنه. امروز تحویل گرفتم و دارم می خونمش......
    عینکمو در میارم می ذارم رو میز به پشتی صندلیم تکیه می دم.
    مامان:رهام جان خسته شدی بذار بقیشم فردا.
    رهام:دستت درد نکنه مامان گلم.
    برام چایی آورده بود ،دوست نداشت من وارد این حرفه شم اما خب به اصرار بابام واردش شدم.
    من:باید تمومش کنم تا از فردا بازجوییا شروع شه.....
    مامان:بالاخره استراحت باید بکنی یا نه؟
    من:قربونت برم مامان مهربوونم چشم استراحت می کنم......
    مامان:پس بخواب تا خیالم راحت شه.
    من:چشم چاییمو بخورم بعدش....
    مامان:بهراد نیومد پیشت؟
    من:آخه رو این پرونده تنهایی کار می کنم...
    چشمش افتاد به عکسای صحنه جرم،ابروهاش جمع شد و خواست یه سرکی توشون بکشه......
    مامان:رهام جان اونا چین؟
    زیر کاغذا قایمشون کردم:هیچی . مرسی واسه چایی.شبتون بخیر...
    مامان:شبت بخیر عزیزم.....
    چراغ مطالعمو خاموش کردم. خوابیدم رو تخت .عکسا رو که دیدم حالم بد شد.خیلی وحشتناک بود.آخه یه آدم چجوری دلش میاد با این وضع یه آدم دیگه رو بکشه؟فکر نکنم اون تصویرا بذارن بخوابم.
    ******
    سر صحنه جرمیم.بچه ها سعی دارن صحنه رو بازسازی کنن.هرچند بدون قاتل فکر نکنم بشه.از اظهارات قاتل و شاهدای تو صحنه یه چیز نصفه نیمه ای درست شد.نتونستم طاقت بیارم ،تصور این تصادف تو واقعیت زجر آوره. از صحنه اومدم بیرون......
    برمی گردم اداره.عکسای زیادی رو تابلو نصب شده.مهرداد و اشکان.خانواده اشکان ایران نیستن پس تنها کسایی که مطلعن دوستاشن و اما خانواده مهرداد.با نگاه کردن تو چشماش انگار پرت میشم تو یه اقیانوس بی انتها.اولین حلقه زنجیر برادرزاده هاش مهران و پانیذ هستن.پانیذ..... چشم هاش مثل عموشه و یه لبخند رو لبش.مهران اما با اینا فرق داره.انگار یه غمی تو چشماش داره.حلقه بعدی دوستای مشترکشون حامد بهنام و هوشیار.کسایی که زنده موندن.و آخرین حلقه برادر مهرداد مهندس محمد ریاحیه.
    -ببخشید قربان چرا تلفنو جواب نمیدین؟
    منشیم بود حواسم پرت بود متوجه نشدم...
    من:از کجاست؟
    -زندان....
    من:سروان تمجیدی هستم؛ درخدمتم.....
    --جناب سروان راننده تریلر به قتل رسیده.خواستن وانمود کنن خود زنی بوده اما کشته شده...
    من:کی؟
    --دیشب .صبح هم بندیاش توی حموم پیداش کردن.
    من:گزارششو می خوام.منتقل شده به سردخونه؟
    --بله.
    پرونده پیچیده ای شد حالا شد سه تا سوال بی جواب.اینا کین؟رابطشون با مهرداد و اشکان چی بوده؟و چرا باید این دو نفرو به قتل برسونن و یا حتی راننده رو.تو موهام دست می برم.باید اطرافیانشونو بیارم تا حرف بزنیم.
    همه توضیحات راجع به مهرداد تو پرونده هست.مددکار بچه های ناتوان و کم توان تو یه موسسه معروف بود و سهامدار یه شرکت. این اواخر هم پیش برادرش کار می کرده.اما اشکان کار نمی کرده پدر و مادرش از خارج براش پول می فرستادن.
    من:ستوان همتی؟
    اومد احترام گذاشت:بله قربان!
    من:آماده باش،باید بریم جایی.
    رفتیم خونه هوشیار.کسی که لحظه برخورد تریلر با مقتولین از نزدیک شاهد بوده. زنگ درشونو می زنم.
    -کیه؟
    من:به آقا هوشیار میگین چند لحظه تشریف بیارن دم در؟
    -چشم...
    هوشیار:سلام.
    باهاش دست دادم....
    من:سلام؛ سروان تمجیدی هستم از دایره جنایی.
    هوشیار:چه کمکی ازم بر میاد؟
    من:می خواستم خواهش کنم برای ادای پاره از توضیحات تشریف بیارین اداره ولی خب انگار وضعیتتون مناسب نیست..
    هوشیار:هومن جان برو بالا داداش.
    من:خب همینجا بپرسم؟
    هوشیار:راجع به چیه؟
    من:راجع به تصادف.حتما میدونین که عمدی بوده.
    هوشیار:از کجا باید بدونم؟عمدی؟چطور ممکنه؟
    دست برد تو موهاش......
    من:میتونید تشریف بیارید؟
    هوشیار:بله... حتما!
    رو ویلچیر بود؛وقتی شنید کلافه شد...
    تو اداره منتظرش موندم... با برادرش اومدن رفتن اتاق بازجویی.
    من:ممنون از اینکه تشریف آوردید. آقا هومن ممکنه بیرون منتظر باشید؟
    هوشیار:جناب سروان چی شده؟
    من:چند روز پیش راننده تریلر اقرار کرد که از کسایی پول گرفته تا مهردادو بکشه...
    هوشیار:از کی؟کی می خواسته مهرداد و بکشه؟
    من:این سوالیه که ماهم دنبال جوابشیم.دیشب راننده رو هم تو زندان به قتل رسوندن...
    هوشیار:آشغالای عوضی چطور تونستن با مهرداد اینکارو بکنن...
    دستاشو گذاشت رو صورتش....
    من:مهرداد اهل کار خلاف بود؟یا شایدم هدفشون اشکان بوده مهردادو بهانه کردن!
    هوشیار:هیچکدوم اهل کار خلاف نبودن.....
    من:شما چی؟
    با گنگی تو نگاهش خیره شد بهم....
    هوشیار:یعنی چی من چی؟
    من:ممکن بوده سوء قصد به جون شما باشه؟
    هوشیار:دارم میگم ما هیچکدوممون اهل اینکارا نیستیم.مگه نمیدونین ما تکیه داریم؟بعدشم ما نیازی نداریم. شرکتی که باهم راه انداختیم خداروشکر بی نیازمون کرده.
    من:اون راننده اسم مهردادو بـرده.پس ما باید از مهرداد بیشتر بدونیم .احتمال میدین کی بتونه کمکمون کنه؟
    هوشیار:این وصله ها به مهرداد نمیچسبه.یه سر برین سر چهارراه از بچه ها بپرسین بهش میگن آقای مهربون.
    من:با کی بیشتر در ارتباط بود؟
    هوشیار:با ما.
    انگشتش رو لبش بود...
    - ولی چرا با پانیذ و مهران هم زیاد در ارتباط بود....
    من:ارتباط صمیمی؟
    هوشیار:این سه نفر عاشق هم بودن.اکثر مواقع هم باهم بودن.
    من:از پانیذ و مهران برام بگید.....
    هوشیار:یه کپی از رو مهرداد. فقط میگم اینجا نیارینشون رو مهرداد خیلی حساسن. من کما بودم ولی میگن موقع خاکسپاری پانیذ میره بیمارستان . مهران هم حالش بد میشه.ارتباطشون خیلی نزدیکه.یعنی حاضرن به خودشون توهین شه اما به مهرداد نه. مواظب کلماتتون باشین....
    پرونده رو بستمو جدی نگاهش کردم...
    من:کارمو بلدم.چیزی مونده که بخواین بگین؟
    هوشیار:نه.هیچی نمیدونم.اون عروس و داماد چی؟
    من:خانوادهاشون شکایتاشونو تنظیم کردن.شما چی؟
    هوشیار:منم شکایت دارم. هم به خاطر خودم هم به خاطر مهرداد و اشکان....
    من:از همکارم فرم شکایت نامه رو بگیرین.
    هوشیار:میتونم برم؟
    من:بله الآن برادرتونو صدا می کنم.فقط سعی کنین از شهر خارج نشید تا پایان تحقیقاتمون.
    -الآن من به عنوان متهم اینجا بودم؟!
    نگاهش کردم، لبخند زدم و یه نگاه سرسری بهش انداختم....
    من:الآن فعلا مطلع.....
    وای خدا چرا هرچی میگردم به هیچی نمیرسم؟
    -جناب سروان؟
    برگشتم سمتش.....
    من:بله؟
    -من آمادم ؛نفر بعدی اون دخترست؟
    من:اون دختره؟منظورتون خانم ریاحیه؟
    -بله همون.....
    من:با سروان همتی میرم شما همینجا باشید. در ضمن، همون نه و ایشون!
    ستوان الهام.من نمیدونم چرا باید با این کار کنم. با بهراد هی میپرن بهم اما سمت من نمیاد اصلا......
    رفتیم مدرسه پانیذ.عکسشو تو پرونده نگاه می کردم.چی تو وجود این دختره ؟عکسش یه جاذبه خاصی داره.تو جمعیت پیداش کردم.
    -قربان اونه؟
    عینکمو زدم به چشمم....
    من:آره دنبالش باش جوری که نفهمه.
    -شبیه مقتوله.خوشگله نه؟!
    با لبخند برگشت سمت من. اخم کردم و با عصبانیت گفتم....
    من:ستوان حواست به کارت باشه...
    اونجوری که میگن حرف زدن باید باهاش سخت باشه.کاش اول میرفتم سراغ برادرش. ولی اون از اینم بدتره. من چی میگم قاطی کردم.
    من:آروم، وایسا همینجا.....
    نفس عمیق کشیدم.دکمه های کتمو بستم .وایسادم پشتش.ترسید.خیلی رک و صریحه. محو تماشاش بودم .خدایا باید تبارک بگم. مینیاتوریه.به خودم اومدم که باید ازش عذر خواهی کنم. قیافه جدی و حق به جانب به خودم گرفتم فکر نکنه که تونسته حالمو بگره. به هر زحمتی بود آوردمش اداره.التماس نکردم، حرفم با تحکم و دستور همراه بود.
    نمیذاره حرف از دهنم بیرون بیاد، این چرا با من لجه؟ از قیافم خوشش نیومده حتما! یا هم چون مثل پسرای دیگه نیستم باهاش خوش و بش کنم بر خورده بهش.سعی می کنم یه جوری حرفامو بگم که فکر نکنه توهین به مهرداد.
    خیلی لجبازه.خواستم از ستوان الهام کمک بگیرم اما حالمو گرفت. رهام جلوی دختر 16 ساله کم نیار. اون اقتضای سنشه.تو آروم باش، اون بچست.... یه بار وا بدی دیگه محل سگم بهت نمیذاره. تو حالا حالا باهاش کار داری. مهمترین فرد تو زندگی مهرداد بوده. این پرونده مهمه اما پانیذ هیچ کمکی بهم نکرد . مجبور شدم بفرستمش خونه. از دستش عصبانی بودم . الآن همه برام دست میگیرن مخصوصا این دختره افاده ای ستوان الهام.هوووف دختره لجباز . وایسا تو یه موقعیت مناسب حالتو میگیرم. اونموقع که بهت ثابت شه عموت خلاف کاره، قیافت دیدنیه. خواستم برسونمش اما دوتا پسر اومدن بردنش. خوب که نگاه کردم حامد و بهنام بودن. برگشتم اداره ولی با یه اعصاب داغون و خط خطی.یه اخم آوردم رو صورتم و خودمو از تا ننداختم تا هیچکدوم جرٲت نکنن حرف بزنن. کلاهمو یکمی آوردم پایین و با قیافه اخمو رفتم بالا. بی سیم دستم بود...فکر کنم همه فهمیدن چی شد. من چرا رفتم خواهش کردم بهش که برگرده تو اتاقم؟دختره پررو دارم برات....
    بهراد:رهام.وایسا!
    سر تکون دادم و رفتم تو اتاقم.پرید تو.چشمای قهوه ای و بادومی، صورت صاف و رو لپش یه دونه خال داره ..بینی گوشتی متوسط و موهای قهوه ای سوخته.فرفری.لپاشم عین کلوچه رشته.....
    کتمو در میاوردم که یه نگاه سرسری بهش انداختم و ازش خواهش کردم شروع نکنه. میدونستم برای چی اومده. رخت آویز کنار میزم بود. کتو که آویزون کردم، فوری نشستم پشت میز تا خودمو مشغول نشون بدم. نشست رو صندلیای جلوی میزم و دستاشو تو هم فرو کرد.....
    من:بهراد الآن حوصله ندارم باشه؟
    بهراد:چی شده؟دختره زد تو برجکت؟
    نچ نچ می گفت و سرشو با یه لبخند مضحک رو لبش به طرفین تکون تکون می داد..... بهش اخم کردم و لبامو یه کوچولو رو هم فشار دادم.
    من:نخیرم ،من فقط ملاحظه حالشو کردم.بالاخره تازه داغ دیدن.
    چشمامو ریز کردم و انگشتمو به نشونه تهدید گرفتم سمتش...
    من:ولا میدونستم باهاش چیکار کنم...
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    مسخره نگاهم کرد و لبخند کجی رو لبش آورد.آرنجشو گذاشت رو دسته صندلی و سرشو ریز خاروند. یه چیزی از لا به لای موهاش در آورد و نگاهش کرد. حتما شوره بوده، خیلی خونسرد گفت.....
    بهراد:به من که نه دیگه!خیلی باحال بود؛ زورتون ستوان الهامه؟
    ادای پانیذو در میاورد. داشتم از حرص خفه میشدم.... با انگشت اشارم چشم چپمو ماساژ دادم....
    من:بهراد بس کن. نری کل اداره رو پر کنیا!
    با دست ابروهاشو مرتب کرد. خنده هاش حرصمو در میاره. چرا میخوای وانمود کنی حرصمو در آورده؟در نیاورده. من منتظر تلافیم......
    بهراد:تو کل اداره نقل دخترست.منم از بقیه شنیدم...
    من:کل اداره غلط می کنن.بهراد یه چیزی میگم بهتا برو...
    بهراد:عزیزدلم شیک و مجلسی شستت، پهنت کرد رو بند ؛اومدم جمعت کنم.....
    من:وااای کلافم کردیا.بالاخره که مجبوره زبونشو کوتاه کنه...
    بهراد:وای باورم نمیشه، رهام تویی داری تهدید می کنی؟چرا اینارو جلو روش نگفتی؟
    من:چون مطمئن نیستم راجع به عموش. بهراد یکاری می کنم بیاد بگه معذرت می خوام... فقط بشین و نگاه کن..... اشکشو در میارم....
    خیره شده بودم به نور چراغ و تو ذهنم نقشه های خبیثانه می کشیدم برای حالگیری از پانیذ!
    بهراد:کیه؟
    من:دختر یه کارخونه دار....
    بهراد:امیدوارم موفق باشی داداش.البته اگه این دفعه زندت بذاره!
    من:به جای کمک کردنته؟
    بهراد:کم مونده به نتیجه برسیم ،میام کمکت.منم سوسک می کنه. کارت با اینه فقط؟
    من:نه با داداشش و باباش هم کار دارم.
    بهراد:ببین به بچه های اداره رو بدی برات دست میگیرن.امروزو فراموش کن!
    من:باشه.فعلا.
    بهراد:شب وایسا با هم بریم.
    من:باشه برو دیگه...
    به زور انداختمش بیرون.چقدر حرف زد !سرسام گرفتم.دستامو گذاشتم رو شقیقه هام و مالش دادم. میگن مهرداد آدم پیچیده ای بوده .چجوری باید سر از کارش در بیارم؟همشون از خوبی مهرداد حرف میزنن.هوشیار و پانیذ حرفاشون هیچ تناقضی نداره باهم.اما پانیذ..... اون باید بدونه. چون 24 ساعته پیش مهرداد بوده. یعنی یه باره دیگه باید ببینمش؟خدایا نه، خواهش می کنم. دیگه نمیخوام ببینمش. واسه امروز بسه. پانیذ بدجوری ذهنمو مشغول کرده. چندتا کار دیگه داشتم به اونا رسیدم. ساعت 8 شب بود بهراد اومد در زد.
    من:بفرمائید.
    بهراد:بریم؟
    من:با من میخوای بیای؟
    بهراد:نه پس با عمم می خوام برم ،پاشو دیگه.نکنه دلت پانیذ می خواد؟
    من:خانم ریاحی.
    بهش اخم کردم.کتمو از آویز برداشت و گرفت سمتم.....
    بهراد:رهام پاشو از گشنگی مردم.
    دست کشید رو شکمش!
    من:کارد بخوره به اون شکمت . خونه ما میای؟
    بهراد:نخیر.
    فکر کنم ناراحت شد.رفتم پیشش و دست کشیدم پشتش.
    من:بهراد؟داداش؟قهری؟
    بهراد:نه...
    من:پس اونجوری نباش.
    بهراد:چشم.حالا میشه بیای؟
    من:بریم.
    سوئیچو دادم به بهراد ،حوصله رانندگی نداشتم.احساس می کردم مغزم تو یه کاسه بزرگ آب شناوره.
    بهراد:رهام چی بهمت ریخته؟
    من:شخصیت پانیذ.یه موجی از انرژی رو همراه خودش داره.... می دونی حس یخ زدن تو آتیش یا سوختن تو سرما رو دارم....
    بهراد:چرا؟
    من:آخه کارش برام غیرقابل هضم بود.هیچکس حق نداشت با من اونجوری حرف بزنه.
    بهراد:بعضیا اینجورین دیگه.عکسشو داری؟
    پرونده رو باز کردم....
    بهراد:خدای من.از اون دخترای شر و شیطونه... خدا بهت رحم کنه!
    من:بچه پولداره دیگه.پول باباش بهش اعتماد به نفس داده.
    بهراد:خوشگلم هست.خب کسی نیست که راجع به مهرداد احساساتی نشه؟
    من :آخرین امیدم برادر و باباشه.
    بهراد:فکر نکنم از برادرش به نتیجه ای برسی.خواهره که اینه دیگه ببین برادره چیه.گودزیلاییه.
    من:چیکار کنم پس؟
    بهراد:به نظرم مهندس فعلا بهترین گزینست.
    من:ببینش...
    بهراد:اوووه تیپش تو ....! خوشتیپه چقدر!
    من:همشون همینطورین.این مهران داداشش و مهرداد عموش.
    بهراد:رهام عجب چیزین... تا حالا بچه پولدار از نزدیک ندیدم.من میرم خواستگاری پانیذ.
    من:زهرمار مسخره.دارم باهات جدی حرف میزنم.
    بهراد:منم جدی میگم، دختر به این خوشگلی پولداری.از تو متنفره اما مطمئنم عاشق من میشه.
    من:نفرت تو چشماش کاملا مشخص بود. ولش می کردم میزد لت و پارم می کرد......
    بهراد:10 روز تحمل کن میام کارتو درست می کنم.
    وایساد و دستی رو کشید...
    من:مرسی. شبت بخیر.
    جابه جا شدیم رفت خونشون و منم برگشتم. مامانم زنگ زد.
    من:جانم مامان؟تو راهم......
    رسیدم خونه.رفتم زیر دوش. عکسای مهرداد و اشکان دلمو آشوب می کرد.پرونده قتل داشتیم اما نه اینجوری.
    سر اشکان له شده بود.اون راننده و بالا سریاش فقط یه حیوونن همین. هیچ توصیفی نمیشه کرد. یه خوابه تو بیداری یا یه حقیقته تو رویا، هرچیه این دفعه خدا بد تا کرده با بنده هاش. جنایته نه قتل معمولی! حوله پیچیدم دور سرمو رفتم پیش مامان و بابا...
    بابا:اداره خوب بود؟
    من:بله. مثل همیشه دیگه!
    بابا:سرهنگ چطور بود؟؟
    من:ندیدمشون بابا.
    مامان:بده برات پلو بکشم.....
    شامو خوردن و من فقط بازی کردم.متوجه میشدم دارن بهم اشاره می کنن اما من تو دنیای دیگه ای بودم. راه نزدیک شدن به دنیای مهرداد و اشکان چیه؟میگن واسه شناختن آدما باید چند قدم با کفششون راه رفت..... وقتی چیز زیادی از مهرداد و اشکان نمیدونم چجوری میتونم خودمو بذارم جای اونا!
    میزو جمع کردیم و من ببخشید گفتم و رفتم تو اتاقم.
    فردا صبح باید برم پیش برادر خانم مهرداد و بعدم دنبال حامد.حامد تنها کسی بوده که از قضیه سرطان خبر داشته.....
    **********
    -آقای دکتر الآن وقت ندارن.میتونید پیش دکترای دیگه تشریف ببرید ،بنویسم؟
    من:نخیر فقط دکتر فاتح. کار شخصی دارم....
    -اجازه بدید.آقای دکتر یه آقایی اصرار دارن شمارو ملاقات کنن٬چشم.
    لبخند زد و گوشی رو گذاشت سر جاش...
    -میتونید تشریف ببرید الآن.
    با دوتا دستام یقمو درست کردم، نفس عمیق کشیدم.بعد از چندتا سرفه ، تقه ای به در زدم.....
    مرد خوبی به نظر میاد وخیلی هم خوش برخورد...
    من:آقای دکتر ببخشید وقتتون رو گرفتم. من سروان تمجیدی هستم، در ارتباط با پرونده قتل مهرداد مزاحم شدم.
    دستکششو انداخت تو سطل آشغال...
    دکتر:قتل؟اما اون یه تصادف معمولی بوده.....
    من:نه نبوده.راننده تریلر اعتراف کرده که نبوده.برای گفتن همچین خبری میدونم باید کلی مقدمه چینی می کردم اما من واقعا وقت ندارم. اومدم پیش شما تا از مهرداد برام بگید...
    دکتر:مهرداد همتا نداشت تو خوبی و مهربونی! همین.فکر می کنم بهترین جملست برای توصیفش....
    من:میتونست خلاف کار باشه؟
    دکتر:نه به هیچ وجه.
    من:فکر می کنید بیشتر اسرارشو به کی می گفت؟
    دکتر:پانیذ ،مهران و حامد...
    من:یعنی به خانم رحمتی نمی گفتن؟
    دکتر:نه.مینوش رو وارد مسائل و درگیریاش نمی کرد. می خواست فقط عاشقش باشه، همین.....
    من:کجا میتونم ببینمشون؟
    تکیه داد به پشتی صندلی و از بالای عینکش نگاهم کرد.......
    دکتر:بهتون اطمینان میدم چیزی نمیدونسته. دوماه بیشتر نشد رابطشون، اون هم نصفش به دعوا گذشت. خانوادش راضی نبود.مینوش به حد کافی شوک زده هستف این خبر براش بده. تازه داره برمیگرده به زندگی قبلیش.....
    من:وضعیت مارو هم درک کنید. بالاخره ماهم باید از یه جایی به نتیجه برسیم....
    دکتر:پانیذ . فقط اون میتونه کمکتون کنه.مهران ایران نیست اما اگه چیزی باشه دوتاییشون خبر دارن.ولی فکر نکنم مهرداد وقت همچین کارایی رو داشته باشه پرونده پزشکیشو که میدیدم یه سال بود درگیر سرطانش بوده
    من:با خانم ریاحی صحبت کردم ولی............
    دکتر:پرسیدین خلاف می کرده یا نه؟
    من:بله.....
    دکتر:عکس العملش چی بود؟
    من:خیلی تند برخورد کردن.
    از جاش بلند شد و از چای ساز برام چای ریخت... فنجونو بو کرد....
    دکتر:چای لاهیجانه. تازه و عطری!بفرمائید....
    لبخند زدم و فنجونو ازش گرفتم.... راست می گفت خیلی عطر خوبی داشت.....
    دکتر خندید:پس عصبانیش کردین....اگه خونسرد برخورد می کرد باید تعجب می کردین.میشناسمش، از حرفتون تعجب کرده که اونجوری رفتار کرده...
    من:آقای مهندس رو از کجا میتونم پیدا کنم؟
    دکتر:یه سر برید شرکتشون.در ضمن من با پانیذ صحبت می کنم، اگه دیدم چیزی میدونه بهتون خبر میدم...
    من:ممنون میشم..
    آدم منطقی ای بود.خب حالا حامد و مهندس موندن.
    از سوپری محله پرسیدم؛ آدرس تکیه رو دادن.درش باز بود ،رفتم تو.
    من:یا ال.....
    آخی طفلکیا! چه صحنه دردناکیه.اشک تو چشمام جمع شد. عکسشون و بزرگ و صاف رو دیوار انداخته بودن با دوتا صندلی خالی جلوشون و گل رز سفید روشون...
    یه پسر خوشروی ریز نقش ریزه میزه اومد سمتم......
    -میتونم کمکتون کنم؟
    من:بله.ببخشید بدون اجازه اومدم.دنبال آقا حامد می گردم...
    -الآن میگم میان خدمتتون.
    چهره معصوم مهرداد و اشکان نشون نمیده که قلب بدی داشته باشن اما رهام احساسات رو بذار کنار برو تو جلد همون سروان بداخلاق و خشن.با غرور خاصی تو چشمام و حتی طرز ایستادنم، با حامد روبه رو شدم......
    حامد:سلام....
    من:سلام .سروان تمجیدی هستم......
    حامد:بله شناختمتون.....
    باهام دست نداد. رفت سمت صندلیا تا رز روشونو برداره. از الآن گارد گرفتی جلوی من؟ هرچی پیش بیاد مقصرش خودتیا! سعی کن سر لج نندازی منو. ابروهامو بالا دادم و با نگاه موشکافانه بهش خیره شدم....
    من:از کجا؟
    حامد:اونروز که پانیذو بردیم ،شما اونجا بودین. برامون تعریف کرد...
    من:خب خوبه چند قدم جلوتریم.شما چرا از مهرداد و بقیه عقب موندین؟
    حامد:اونا راه گرفتن و رفتن جلو، منو بهنام پشت کارناوال عروسی موندیم.میخواستن برن سر به سر داماد بذارن.
    من:دلیل دیگه ای نداشت؟
    ابروهاش جمع شد و تو هم گره خورد.....شونه بالا انداخت......
    حامد:نه چه دلیلی! انقدر همه چی طبیعی بود ،البته شک برانگیز بود چون تریلی سمت راستش بیابون بود میتونست با دیدن بچه ها فرمونو بچرخونه اما با نهایت بی رحمی.......
    اشکش در اومد.....
    من:متاسفم.شما تو دوران بیماریشون باهم بودین ،چیز خاصی ندیدین ازشون؟
    حامد:اینو اونروز که پانیذو دیدم گفتم بهش، میخواست خودش خبرتون کنه اما میدونستم سراغ منم میاین. یه چندباری تلفن های مشکوک داشت، تهدیدش می کردن .میگفتم مهرداد چرا جوابشونو نمیدی؟ یه بـ..وسـ..ـه میفرستاد می گفت: جواب دوستدار و دشمن. آدم عجیبی بود. مطمئن باشین اگه متوجه معده درداش نمیشدم ؛سرطانشو به من هم نمیگفت....
    من:تماسا از طرف کی بود؟
    حامد:نمی دونم .این حرفا زدنش اصلا قشنگ نیست .مهرداد و اشکان نمی تونن خلاف کار باشن.غیرتشون صاعقه نزده بود.اگه پانیذ بد برخورد کرد ،چون واقعا میدونست مهرداد اینکاره نیست. دوست نداره توهین کنن بهش.جناب سروان شما نمیتونین جای ماباشین .نمیفهمین ما چه دردی رو تحمل می کنیم.مهرداد سیاه که تنش می کرد میگفت آقام امام حسین گفته اگه دین نیست، آزاد مرد باشید. واسه پول کثیف، مهرداد؟یا اشکان؟نه غیرممکنه.حالا شاید ممکنه بدهکار بوده....
    اصلا نگاهم نمی کرد و هردفعه خودشو مشغول یه کاری می کرد. می خواست از جلوم رد شه بازوشو گرفتمو با خشم نگاه کردم تو صورتش. اینا احتمالا با هم دست به یکی کردن منو گمراه کنن. فکر کنم فشار حصار انگشتام دور بازوش خیلی محکمه . یه نگاه انداخت به دستش و هیچی نگفت... دستمو برداشتم.
    من:چرا همتون احساسی بر خورد می کنین؟
    حامد:احساس نیست واقعیته.از هرکی بخواین میتونین بپرسین...
    من:مسلمه شما هیچ وقت دوستتونو پیش یه غریبه خراب نمی کنین....
    حامد نگاه معنی داری بهم انداخت و همونجوری خیره بهم موند......
    حامد:زیادی بدبینین......
    من:فقط دارم وقتمو تلف می کنم... می خوام ببینم اگه به نتیجه رسیدم راجع به این پرونده و معلوم شد همتون نقش بازی می کنین؛ عکس العملتون چیه... اونوقت همتون به جرم گمراه کردن پلیس بازداشت میشین....
    پوزخند زد... پشتم به علم بود....
    حامد:لطف کنین جاتونو عوض کنین. باشه ماهم تا آخرش مرد و مردونه پای حرفمون وایمیسیم....
    من:کارتون قشنگه ولی بی نهایت دردناکه....
    حامد:کار پانیذه به اضافه ی تعزیه امسال....
    بهم دوتا سی دی داد...
    من:پانیذ ٬ چجور آدمیه؟
    حامد:مثل مهرداد پیچیده نیست اما اگه چیزی بفهمه اول به من میگه.میپرسه خبر دارم یا نه؟الآنم اصلا حالش خوب نیست. آدمی که غم داره خوب نمیشه....
    حرفامو با طعنه وتهدید می گفتم بهش.......
    من:میدونید که هرچی شد باید ماهم درجریان باشیم.
    حامد:مطمئن باشین ما از شما بیشتر دلمون میخواد اون آشغالا پیدا شن.هرچی باشه درجریان میذارمتون.
    من:ممنون. شما منطقی تر از خانم ریاحی بودین...
    حامد:بهش حق بدین .رفتن مهرداد براش خیلی سخته.سر مزارش از حال رفت، 2 روز بیهوش بود.
    من:این دلیل نمیشه به همه توهنین کنن.مهندس رو کجا میتونم پیدا کنم؟
    حامد:پانیذ به کسی توهین نمی کنه. شما مواظب حرف زدنتون نبودین .شرکتشون یا هم کارخونه.
    من:خوشحال شدم از آشناییتون.منتظر خبراتون هستم.
    زنگ زدم به منشیم. گفتم شماره شرکتو پیدا کنه و برام وقت ملاقات بگیره.
    اما هنوزم حس می کنم پانیذ می دونه ،نمیدونم چرا.چشماش با حرفاش یکی نبودن.
    بعد از 8 روز تونستم مهندس ریاحی رو ببینم اما اونم کمکم نکرد. همشون پاسم میدن طرف پانیذ و مهران .
    منتظر مهران بودم. این پرونده زیادتر از حد معمول طول کشید و من هیچ سرنخی جز چندتا تماس مشکوک ندارم. گوشی موبایلش هم نمیدونیم کجاست. شاید اون میتونست کمکمون کنه
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ********
    یه لجبازه دیگه عین پانیذ .
    اینا چرا انقدر رو مهرداد حساسن؟مهران هم عین پانیذ . خیلی بی حوصله جوابمو داد و رفت. مغرور و حاضر جواب .از این به بعد بهراد هم جزو افسر تحقیقای پرونده شد. هرچی بیشتر می گشتیم کمتر چیزی پیدا می کردیم.فعلا هیچکدومشون روحیه خوبی ندارن .
    از خواهر مهرداد شنیدیم که مهرداد وصیت کرده پانیذ و مهران وارث قانونی اموالش باشن و وسایل اتاق مهرداد همه تو خونه مهندسه. مهران جدا زندگی می کنه و مهندس هم دنبال یه دبیره خوبه برای پانیذ.بهترین موقعیت برای وارد شدن به خونه مهندس و دسترسی به وسیله های مهرداد.تونستیم پیامکای مهردادو پیدا کنیم تو پیامکاش از یه دفترچه صحبت شده بود که به خاطرش تهدید ها شروع شده بود ولی با نوع برخورد مهران و پانیذ بعیده بتونیم راجع به دفترچه اطلاعاتی پیدا کنیم . حالا هدف ما سه نفر بودن، مهندس و مهران و پانیذ. عکسای هر سه تاشون تو دفتر کار منو بهراد بود. امروز جلسه داریم با سرهنگ.....
    سرهنگ:ما با آدمای معمولی طرف نیستیم؛ یه سری آدمای خاص. آدمایی که مهردادو کشتن خاص از نظر خلاف و اون سه نفر هم خاص از نظر شخصیتی.آدمایی که به سختی میشه شناختشون. چندماهه رو پرونده کار می کنیم اما هیچی نمیدونیم.از بالا به من فشار میارن، نکته مهم اینه شما دوتا باید وارد خونه محمد ریاحی بشین و بدونین چه خبره و چرا پسرش تنها زندگی می کنه؟ چرا محل سکونتشون عوض شده. به عنوان معلم پانیذ ریاحی.البته می خوام هرکدومتون که واقعا آمادگی دارین داوطلب شین چون ما نمی خوایم برای رسیدن به اهدافمون زندگی اون دختر رو خراب کنیم. یه دبیره خبره تو همه زمینه ها برای کنکور می خواد. البته قبل هر کلاستون شما اینجا با دبیرای خبره آموزش میبینین.خونه روبروی اونجا رو میگیریم تا شنودها و دوربین ها تو اونجا چک بشن رفت و آمد ها دیده بشن. برید فکراتون رو بکنید و تا یکساعت دیگه ازتون جواب می خوام.....
    هردومون احترام گذاشتیم و اومدیم بیرون. هم خوشحال بودم هم ناراحت.دلم می خواست دوباره ببینمش اما دوست نداشتم باهام اونجوری حرف بزنه.
    بهراد:رهام چیکار می کنی؟میگم من برم .دختره بفهمه تویی میخورتت...
    انگشتاشو یکم خم کرد و دهنشو باز کرد. ادای گرگا تو بازی های بچگی رو در آورد.
    من:باز مسخره بازی در آوردیا.
    بهراد:بی شوخی من میخوام برم.
    من:بو کباب به دماغت خورده؟
    بهراد:برو گمشو مسخره.
    من:برو تو اتاقت بذار فکرامونو بکنیم. بعد تصمیم بگیر.
    زل زدم به عکسش. پانیذ ببین منو ،خواهش می کنم لجبازی نکن. اگه من بیام بهم کمک کن. بیخیال اون خرده حسابمون باهم، اما مطمئنم از ته دلت می خوای قاتل عموتو بالای دار ببینی.با کی لج کردی؟بخدا اون آدمی که فکر می کنی نیستم. اگه میدونستم انقدر دیوانه وار عاشق عموتی هیچوقت با اون لحن حرف نمیزدم.بهم حق بده، من اقتضای کارم اینه. فیلمای تعزیه رو صددفعه دیدم.توشون احساس موج میزد، پر از درد بود. پس تو که انقدر مثل عموت خوبی لجبازی نکن باشه؟عموت منتظره تا قاتلش به سزاش برسه.حتی اگه عموت خلافکار باشه!
    آه .... چقدر دلم می خواست اینارو رو در رو بهت می گفتم. اونجوری نگام نکن .از جاذبه چشمات می ترسم. عکسو برگردوندم.دستامو بردم پشت سرم. واقعا اعصابم خرد بود ،آخه اینا آدمن؟مهرداد٬اشکان٬سعید و مژگان بهتون قول دادم اون آدمو به سزای عملش میرسونم. سعید و مژگان بی گـ ـناه رفتن و عشقشون آسمونی شد ؛اما مهردادو اشکانو نمیدونم .
    به احترام اون همه کارات برای بچه های بی سرپرست و قلب بزرگت، قاتلتو پیدا می کنم. توروخدا تو دل پانیذ بنداز .اون تنها کسیه که میتونه کمکم کنه.می خوام برم تا بهش نزدیک شم.واسم مهم نیست چیکار کردی که اونا کشتنت اما نمیذارم همچین حیوونی زنده بمونه.تصمیممو از اول گرفته بودم. من میرم پیش پانیذ.از اتاق اومدم بیرون ،بهراد پیش ستوان همتی بود.
    من:سروان سپهری؟
    بهراد اومد پیشم:بله؟
    من:تصمیمتو گرفتی؟
    بهراد:آره دیگه قرار شد من برم.
    من:قرار؟ کی همچین قراری گذاشت؟
    بهراد:منو سرهنگ...
    من:منم هویجم دیگه.من مسئول تحقیق پروندم.
    بهراد:رهام کشتی منو برو پیش سرهنگ، من کار دارم....
    عصبانی شده بودم. بدون هماهنگی با من میره.کور خونده.نمیذارم بره.من باید برم.
    **********
    اتاق سرهنگ
    -سروان سخت میگیریا ،تو همه پرونده ها با هم بودین .چی شد اینجا می خوای جدا شی؟
    من:قربان من اونارو بهتر میشناسم ... بهراد هیچی نمیدونه.
    -اما ممکنه تورو بشناسن.رفتن سروان سپهری بی دردسره. جون تو برام مهمه!
    من:گریم برای همچین روزاییه...
    -سروان نمیدونم چی تو فکرته ،برو، امکان نداره تو بری.
    من:قربان....
    -برو تو اتاقت .برات یه پرونده تازه میفرستم.بسپرش به سپهری.
    با حرص اومدم بیرون.خودمم نمیدونم چرا برای رفتن به این ماموریت پافشاری می کنم.
    بهراد:چی شد؟
    دستشو گذاشت رو شونم...
    من:ولم کن.هیچی.
    دستشو از رو شونم برداشتم،رفتم تو اتاقو درو بستم.عکس پانیذو مهران و مهردادو انداختم زمین .همه کاغذارو پرت کردم.اه لعنتی. دو بار با پام به دیوار لگد زدم... از لابه لای کاغذا آدرس خاک مهردادو پیدا کردم.حس بدی بهش نداشتم.فکر میکردم میتونم کمک کنم.کتمو برداشتمو زدم بیرون از اداره .بیخیال توبیخ.....
    یه خانمی نشسته احتمالا نامزدشه.رفتم جلو...
    من:سلام.
    -سلام...
    خودشو جمع و جور کرد اما اصلا تو صورتم نگاه کرد....
    -تاحالا ندیدمتون .مهردادو میشناختین؟
    من:بله ،از دوستانشون بودم؛ البته مدت زیادی نبود که باهم دوست بودیم اما تو همون مدت کوتاه هم منو شیفته خودش کرد.
    -مهرداد. هیچ واژه و کلمه ای برای توصیفش نمیتونم پیدا کنم ...چقدر بزرگ بود و جوون مرد.اما خب قسمتش رفتن بود.
    عکس روی سنگ رو نوازش می کرد.
    من:البته بودن بعضیا که می گفتن اهل کار خلافه.....
    یه لحظه نگاهم کرد و با عصبانیت گفت....
    -این حرفا بالا سرش خوبیت نداره.هرکی گفته غلط کرده... اونا چشم دیدن خوبی مهردادو نداشتن، اون تو همه چی موفق بود. حرف مفت خریدار نداره.
    من:یعنی نبوده؟
    -نه که نبوده.شما که دوستشین باید بهتر بدونین.
    من:شما خواهرشین؟
    -نه. قرار بود باهم ازدواج کنیم....
    فاتحه خوندم ،نخواستم بیشتر از این خلوتشو بهم بزنم.خدایا اگه قسمته من برم، منو بفرست.. اگه نه که من حرفی ندارم ،پیش خودش دارم بهت میگم.
    برگشتم خونه.گوشیمو از دسترس در آوردم .اون چیزی که تو وجود پانیذ نهفته واسه خودش دریاییه.ببینم میتونم تو اون دریا پیدا کنم چرا مهرداد کشته شده یا نه
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ********
    اداره
    همتی:قربان، جناب سرهنگ باهاتون کار دارن......
    دیگه چی می خواد بگه؟خودشون بریدن و دوختن منو برای چی میخوان؟
    احترام گذاشتم.بهراد خودشیرینم پیشش بود....اصلا نگاهش نکردم و نگاهم فقط رو سرهنگ بود.... از دست به یکی کردنشون حرص می خوردم اما سعی می کردم به روی خودم نیارم.....
    با اخم بهش نگاه کردم و با فاصله سه تا صندلی ازش نشستم.....
    -بشین سروان.مهندس قراره با کسایی که وکیلش پیدا می کنه مصاحبه کنه، نمیتونیم این ریسکو بکنیم فقط بهرادو بفرستیم. تنها شانس ما همینه، پس دوتاتون معرفی میشین. هرکدومتونو که خودش خواست، انتخاب می کنه.
    انگار دنیارو بهم دادن.خبر خوبی بود...
    اومدیم بیرون بهراد زد رو شونم:زهرمار نیشتو ببند چه ذوقیم میکنه.
    من:کو بخندم؟
    بهراد:از درون داری می خندی..
    من:برو بریم اتاق گریم....
    بهراد:من فکر نکنم گریم بخوام، اما چون همشون تورو دیدن تو باید تغییر کنی... فقط صدات چی؟
    یه ذره فکر کردم و یه نقشه توپ کشیدم. لبخند خبیثانه ای زدم و بهش چشمک زدم.....
    من:حله.
    رفتیم اتاق گریم. سه ساعت رو چهره من کار کردن. بهرادو صدا کردم تو..سرشو آورد تو. دنبال من می گشت...
    بهراد:رهام؟جناب سروان؟
    من:منم ببین.......
    بهراد:تو رهام خودمونی؟چقدر فرق کردی، نشناختمت!
    اومد جلو....
    من:واقعنی؟
    بهراد:آره به جون خودم.
    تو راهرو همه نگام می کردن. می رفتیم تا به سرهنگ نشون بدیم....
    ستوان الهام:جناب سروان، دنبال سروان تمجیدی میگردم ندیدیشون؟
    بهراد خندید:همین دور و برا بود. بگردین تا پیدا کنین!
    دختره خل و چل منو نشناخت .حتی سرهنگ هم نشناخت. روز مصاحبه اصلا معلوم نشد از کدوممون خوشش اومده. اینا چرا انقدر عجیبن پس؟
    خدای من اگه من قبول شم باید کلی مطالعه کنم تا پیش پانیذ کم نیارم. ولا میفهمه اینکاره نیستم.
    چندروز منتظر بودیم؛ دلشوره داشتم... نمیدونم چرا!تو بازجویی بودم که صدام کردن.
    من:جای حساسش باید صدام کنین؟
    -جناب سروان گوشیتون چندبار زنگ خورد...
    من:ببینم.
    یه یوهو بلند گفتم.... دستمو گرفتم جلوی دهنم تا جلوی خندم رو بگیرم. چقدر خرشانسم من.....
    -چیزی شده؟
    من:نه به کارتون برسید....
    اومدم بیرون جواب دادم. مهندس منو انتخاب کرده بود، باورم نمیشه. به سرهنگ خبر دادم.از همین امروز آموزشام شروع شد؛ جزوه هاشونو گرفتم و یه ذره تغییر دادم. دوباره باید می رفتم و مهندسو میدیدم. نمیدونم چرا ولی دوسش داشتم ،مرد خوبی بود......
    آدرس خونه باغو بهم داد که شروع کنم ،بهراد هم منو میدید هر هر می خندید .صبح ساعت 5 گریمم شروع میشد و 8 میرفتم خونه مهندس.پانیذ خانم از شیوه تدریسم خوشش اومد.دیگه موندنی شدم. پانیذ تویه سطح عالی بود، باورنکردنی بود . میخواست یه سال زودتر دبیرستانشو تموم کنه.نمیدونم ولی مهران هم همینکارو کرده.هیچوقت ساختمون اصلی رو ندیدم، از یه راهی که نمیدونم چجوریه که ساختمون دیده نمیشه ،منو میبرن ساختمون پشتی.یه ساختمون مجلل . مثل خونه سفرا میمونه.دوتا تالار بزرگ داره.حتی اتاقی که با پانیذ توش درس می خونیم وسیله هاش همه گرونن.از در ورودی ویلا که میریم داخل، یه سالن بزرگ جلو رومونه. سقفش خیلی بلنده و روی سقف دایره بزرگیه و از کناراش نور بیرون میزنه. چهارتا ستون بلند داره و جلوی هر ستون یه در بزرگ هست. حیوونای بزرگی تو گوشه این سالن بزرگ هستن. یه گوشه فیل، یه گوشه شیر.... سمت چپ و راستمون هم دوتا تالاره. منو مستقیم میبرن. از یه در شیشه ای رد میشیم. زیر پامون استخره... با یه راهروی پیچ در پیچ که دیواراش پره از تابلوهای قیمتی،میرسیم به اتاق تدریس.... اتاقی که نور طبیعی نداره به خاطر رنگ دیزاینش ولی با چراغ هایی که داره کاملا روشنه. یه کتابخونه پر از کتابای قیمتی کنار پنجرست. سمت راست در ورودی میز تحریر هست. همه چیزای این خونه شیک و مدرنن. آدم انگار اومده موزه. آقای ریاحی رو دوبار دیدم آدم با کمالات و با شخصیت و متین و آرومیه، ولی امان از پانیذ که نمیشه با یه من عسلم خوردش.همیشه با یه خدمتکار میاد و میره. قدم به قدم این خونه دوربین هست برای کنترل و حتما غیرممکنه شنود نباشه.تدریس خوب پیش میره.البته این به خاطر هوش خود پانیذه
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ********
    مهران
    به تنها چیزی که فکر نمی کنم اینه که الآن مامان کجاست و چیکار می کنه!حتی دیگه از دایی شهنام و مامانی هم خبری نیست.نمیدونستم با رفتنش ماهم باید از اونا جداشیم.تا وقتی پول بابام بود عمه هام همه قربون صدقه ما میرفتن البته الکی.اما من با همشون عین خودشون برخورد کردم.حتی عروسی لادن فقط یکساعت رفتم اونم به خاطر پانیذ.......
    دست کشیدم رو شیشه قاب تا گرد و خاکش پاک شه... دکمه آن پخشو زدم.....
    یه عمر که از چشم تو دورمو

    کنار توام بی تو هر ثانیه

    صدا میکنم اسمتو با خودم

    نبینم که جات پیش من خالیه

    هـ*ـوس کردم امشب که دستاتو باز

    دوباره تو دست خودم حس کنم

    تو رو از همونی که از من گرفت

    یه امشب برای خودم قرض کنم

    بذار حس کنم امشبو با منی

    کنارم تو بارون قدم میزنی

    برای من این دلخوشی کافیه

    بذار حس کنم امشبو با منی

    تو این لحظه چشماتو از من نگیر

    من از بودن تو نفس میکشم

    بهت قول میدم نباشی یه روز

    از این زندگی پامو پس میکشم

    نمیشه تظاهر به خوبی کنم

    خودت تو یه راهی نشونم بده

    بمونم به پای تو تا آخرش

    اگه جای خالیت امونم بده

    بذار حس کنم امشبو با منی

    کنارم تو بارون قدم میزنی

    برای من این دلخوشی کافیه

    بذار حس کنم امشبو با منی

    چه روزای گندین این روزا. خونه موندن واسه منو پانیذی که هر دقیقه با عمو بیرون بودیم، سخته!
    عمو، جای خالیت کاملا مشخصه.....
    *********
    رهام
    بعد از امتحانات ترم اول
    چندروزیه فکرم مشغوله.پانیذ ازم پرسید که جایی همو دیدیم یا نه؟به سرهنگ چیزی نگفتم ولی خب باید بدونم منو شناخته یا نه.همه دوربینای ساختمونارو هک کردیم و تو خونه روبرویی مستقریم.پانیذ بیرون نمیره پس طبیعتا جز اتابک با کسی حرف نمیزنه. اگه میشد میتونستم برم اتاق خودش عالی بود. آقای ریاحی چک اولمو برام فرستاد، مبلغی بیش از اونی که قرارداد بسته بودیم.چون رفته بود مسافرت برای اولین بار بردنم ویلای اصلی. تو اتاق پانیذ معطل نکردمو شنودو جوری که دوربینا نشون ندن کار گذاشتم.زیر توری تخت دوربین دید نداشت. خیلی ماهرانه کار گذاشته بودنش.فقط یه اتاق اینجا دوربین نداره اونم اتاق بغلی اتاق پانیذه.چشمم افتاد به مهرداد خدابیامرز. بازم سه ماه بی حاصل.فقط می رم و میام.از این به بعد هرچی با پانیذ حرف بزنیمو بچه ها ثبت می کنن.
    ده روز بعد
    موقع خداحافظی، پانیذ بهم گفت سروان تمجیدی، واقعا کم مونده بود شاخ در بیار.م میگم اینا عادی نیستن اما مسئله مهم اینه از کجا فهمیده؟کی به جز اون میدونه که من پلیسم؟ البته به روی خودم نیاوردم خیلی خونسرد و عادی راه همیشگی رو تا دم در اومدم.رفتم تو خونه، بهراد اومد.عصبی و نگران بود.دویدم تو دستشویی و صورتمو شستم... تنم داغ بود و پوستم می خارید.... چرا من وقتی پیش پانیذم اینجوری میشم.
    بهراد:رهام بیا بیرون کارت دارم...
    رفتم بیرون با یه لبخند رو لبم:بهراد جون تو خستم بذار بمونه برای بعد.
    بازومو گرفت و منو کشید تو اتاق:چته تو؟
    من:هیچی....
    -موقع خداحافظی، پانیذ بهت چی گفت؟
    من:مثل همیشه.....
    -مثل همیشه گفت آقای دکتر خسته نباشید؟
    من:وا آره دیگه.
    دست کشید رو پیشونیش....
    -رو پیشونیم چیزی نوشته؟ رو سرم چیزی میبینی؟!آخه احمق جون جلو یه دختر نتونستی نقش بازی کنی؟
    من:نمیفهمم چی میگی....
    -اون تورو شناخته. رهام گند زدی به همه تلاشای این چند ماه.
    انگشتمو به نشونه اتهام گرفتم سمت خودم.....
    من:تقصیر منه که شناختم؟
    دست چپمو گذاشتم جیبم و دست راستمم پشت گردنم....
    -اگه به باباش بگه چی؟
    از پنجره ویلا رو نگاه می کردم. انگار پیش بهراد نبودم.خیلی مطمئن بهش گفتم......
    من:نمیگه.مطمئنم.اونروزی که من تو اتاقش بودم با باباش خیلی خشک برخورد کرد..
    -اینا همش نقشست.
    من:چه نقشه ای؟سه ماهه دارین اونجارو کنترل می کنین. از اتاقش اومده بیرون؟البته جز اون یه دفعه که رفت پیش مهران.
    -بعضی شبا میره بیرون با وکیله.اگه به اون بگه؟
    یکمی روی شونشو تکوندم و لبخند زدم.... خیلی خونسرد بودم ولی بهراد خیلی عصبی بود.
    من:ساده نباش، اگه گفته بود من الآن پیش تو نبودم. سگای تو باغو ندیدی.. یکی اندازه خرسه، مطمئن باش اگه میفهمیدن شام لذیذی براشون بودم.بهراد نمیخوام سرهنگ بفهمه اوکی؟اگه بشناستم که خوبه!بیشتر ازش اطلاعات میگیریم....
    همه عضلات صورتش می لرزید.
    -اون که ب اباباش همچین رفتاری داره فکر نکنم باتو کنار بیاد.رهام بیخیال شو ،دردسر داره.
    من:نمیتونم بهراد.یه چیزی تو وجودمه که میگه پیشش بمون، این دختر بهت نیااز داره.....
    چشماش پر شدو بازوهامو گرفت. نمیتونستم تکون بخورم. چشماش میلرزید. خیره شد بهم.
    -مگه تو سوپر منی؟
    از حالتش خندم گرفت....
    من:نه زورو ام. شایدم اسپایدر من. راستی دخترا کدومو دوست دارن؟
    -نمیدونم.
    من:بهراد عزا گرفتی چرا؟ هرموقع جنازمو برات آوردن عزا بگیر؛ من فعلا زندم......
    -رهام از این حرفا بزنی خودم میکشمت.چقدر بهت گفتم بذار من برم.نذاشتی...
    من:مهندس خودش منو انتخاب کرد، به دلخواه من نبود که.دوربین اتاق پانیذو کی کنترل می کنه؟
    -ستوان شمس.
    من:بهراد هیچ مردی نباید ببینتشا ،حتی خودت......
    -تو خودت پیششی مرد نیستی؟چارقد سر می کنی؟
    من:من؟اومممم..خب من....اصلا بیخیال......
    -این زنه تو خونشون کیه؟
    من:خواهره که میگفت زنداداشمه.
    -آخه هیچ وقت باهم نیستن.پانیذ چطور بود؟
    من:امروز انقدر شیطون شده بوده.نگاهاش فرق داشت، احساس پیروزی تو نگاهش موج میزد. حالا من فردا چجوری برم؟
    -خونسرد میری، هیچی نمیگی تا اون سر حرفو باز کنه.....
    من:باشه.من برم دیرم شده مامانم منتظره.
    -مواظب خودت باش.....
    مامانو از خونه خاله برداشتمو رفتیم خونه.رو تختم بودمو عکس پانیذم لای کتاب تو دستم بود.مامان اومد پیشم نشست و منم کتابو بستم تا نبینه.
    مامان:اینروزا خیلی شنگولی.چه خبره؟
    من:هیچی.چیز خاصی نیست. فقط این پرونده رو دوست دارم....
    مامان:چرا اونوقت؟
    من:مامان بهراد چرت و پرت گفته؟
    مامان:نه عزیزم بعد 22 سال پسرمو نشناسم که دیگه شکوه نیستم.
    من:چجوری شناختین منو؟
    مامان:اینکه اینروزا یه چیزیت هست و نمیخای بگی.....
    من:نه به خدا......
    مامان:قسم خدا رو نخور....
    من:فقط فردا سر نماز صبحت منو خیلی دعا کن.
    مامان:باشه مواظب خودت باش پسرم.
    خواست کتابو برداره بذاره اونور ،نذاشتم. خندید، سر تکون داد و رفت......
    خدایا یعنی فردا عکس العمل پانیذ چیه؟به باباش گفته تا حالا؟
    زنگ زدم به بهراد....
    من:الو....
    -بگو......
    من:قبلنا بعد سلام حرفتو می گفتیا....
    -جانم رهام جان داداش گلم.
    من:ببین ........اصلا هیچی شب به خیر......
    نباید استرس داشته باشم ولی دارم.چند ساعت مونده تا صبح. کی می گذره ثانیه ها؟ بار آخره من اتاقمو میبینم؟ فردا قراره بمیرم؟
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ********
    پانیذ
    خوشحال بودم از اینکه تونستم مچ این پسره رو بگیرم.خیلی حال داد.محاله کسی از یاد من بره.نشستم رو مبلای سلطنتی پایین. یکی از تک نوازیامو دادم تا بذارن برام پخش بشه.خدمتکار داشت برام چای سبز می ریخت که عطسه کردم،ریخت زمین اما خوشحال بودم .حس دعوا کردنشو نداشتم.کاش اون خرمگس نبود و من میتونستم از اتاق بیرون بیام و بابارو ببینم.
    سی دی مو پس گرفتمو رفتم اتاقم. خوابیدم!
    بوی خون حالمو بهم می زنه.پاشدم پرده رو کنار زدم رفتم تو تراس هیچ خبری نبود.پس بوی خون از کجا میاد؟به به نگهبانارو خوابیدن. داشتم بالا میاوردم.همه جارو گشتم رفتم ویلا پشتی اینجا بیشتر حس میشه.پشت ویلا یه باغ خشکه که از وسطش یه جوی خون رد میشه.این باغ آشناست، خیلی وقتا خوابشو میدیدم. خم شدم آره خونه احساس کردم دارم خفه میشم.....
    با تمام قدرتی که داشتم جیغ زدم از این خوااابم وحشت کرده بودم.چی بود؟با این که خواب بود اما وحشتناک بود. همچنان جیغ می زنم.اتابک میاد تو....
    -چی شده؟
    گریم گرفته بود.
    -خانم؟خوبین؟
    دستور داد برام آب آورن.یکم نشست پیشم آروم که شدم رفت.دیگه خوابم نبرد . پتومو محکم بغـ*ـل کرده بودم و میلرزیدم.تو کمد بوم بود؛ شروع کردم باغی رو که دیدم بکشم. سروان تمجیدی امروزم اومد .می خوام ببینم امروز چه توضیحی داره بده.چشمام پف کردن عجیب. روی نقاشی یه ملحفه سفید میکشم . لباسامو عوض کردمو منتظر شدم بیاد. اخم کردم تا فکر نکنه خبریه.
    ماشالا رو نیست که سنگ پای قزوینه.....
    چشمام سنگین شدن به زور بازن.
    رهام:چیزی شده؟
    من:مهم نیست.....
    انگشت شست و اشاره دست چپمو گذاشتم رو چشمام.
    رو یه کاغذ نوشتم حرفمو؛ مطمئن بودم اینجام دوربین داره .آخه دوربینای پذیرایی رو دیدم.....
    نوشتم براش:فکر می کردم امروز نیاین.....
    نگاه متفکرانه به خودش گرفت روش نوشت:چرا نیام؟طبق قرارداد عمل می کنم...
    باهم مکاتبه رو شروع کردیم:قرارداد؟بس کن جناب سروان؛دکتر قلابی...
    نوشت:حالا چرا حرف نزنیم؛ مینویسی؟
    نوشتم:به خاطر دوربینا.
    -شمارتو میتونم داشته باشم؟
    من:برای چی؟
    -کارت دارم....
    خط اعتباریمو براش نوشتم.تعجب کرد نوشت:اعتباری؟
    من:دائمی برای افراد خاصه....
    بعدازظهر بابا اینا اومدن.صدای قهقهه زنیکه رو اعصابم بود، پاشدم و درو بستم .صداشونو از پشت در میشنیدم...
    زری:چی شد که درو بست؟
    محمد:چه میدونم.بهتره کار نداشته باشی.
    از پنجره بیرونو میدیدم، اولین برف زمستونی میشینه رو زمین واولین باری که من تنهام .ووووی لرزیدم باز، کاش مهران باشه... دویدم تو حموم.کاش از خدا یه چیز دیگه می خواستم درو قفل کردم....
    من:سلام عزیزم.
    مهران:سلام بهارنارنجم.خوبی خوشگلم؟
    من:خوبم تو خوبی؟
    مهران:منم عالیم ،بیرونو دیدی؟
    من:الآن نگاه می کردم ...تو فکرم بودی که خودت زنگ زدی.
    مهران:بریم؟
    من:بابا الآن اومد آخه.
    مهران:بذار ازش اجازه بگیرم....
    من:نه خودم میرم.
    مهران:بدو پس بچه ها منتظرن.
    من:باشه.
    مهران:پانیذ؟
    من:جونم؟
    مهران:سفید مشکی.
    من:ببین ممکنه با گوشیش زنگ بزنم، سوتی ندیا.
    مهران:دیره! بدو باشه.
    رفتم پشت در اتاق بابا.در زدم..
    بابا:بفرمائید.....
    درو باز کردم، زری پیشش بود..... میخواستم درو ببندم که بابا گفت....
    بابا:بیا دخترم.
    من:بعدا میام.
    برگشتم اتاقم، خواستم درو ببندم که بابا اومد تو...
    بابا:چه عجب جوجو بعداز مدت ها اومد بیرون.
    من:بابا بیرونو دیدین؟
    بابا:برفو؟آره.
    هیچی نگفتم و سرمو انداختم پایین.... با مهربونی خندید.
    بابا:زنگ بزن بیاد.
    من:به کی؟
    بابا:مهران دیگه.
    من:واقعا؟یعنی....یعنی آره؟اجازه دادین؟
    بابا:عجله کن تا پشیمون نشدم....
    من:پس گوشیتونو میدین بهم؟
    الکی و فیلمی با مهران حرف زدم.اونم هی میخندید پشت خط.حاضر شدم ،از پایین بابا رو دیدم باهاش بای بای کردم و بـ*ـوس فرستادم. با یه لبخند دستشو بالا آورد.مطمئن بودم اون کاپشن ستشو میپوشه باهام، اونیکه زمینش سفیده و طرح های مشکی داره روش.و همون تنش بود.جیگرتو ناناسم.
    درو برام باز کرد، برف می بارید.
    من:مهران ؟
    مهران:جونم؟
    من:هروقت با توام از غم دنیا آزادم. این خوب و قشنگمو مدیون توأم.
    مهران:هیشکی هم به اندازه تو دلیل دلخوشی من نیست ماه قشنگم.....
    من:کدوم بچه ها منتظرن؟
    مهران:بچه های دانشکده با دوستاشون.منم که بهترین دوستم تویی، آوردمت.
    وایساد پشت چراغ تکیه داد به در و نگام کرد:ناز بودی نازتر شدی.
    گوشیم رو سایلنت بود ،پیاده شدم .چکش کردم ؛ده تا میس داشتم یه شماره ناشناس .نمیخوام مهران حساس شه . مهران با پسرا احوالپرسی کرد منم با دخترا.
    حامدو نامزدشم از دور دیدم. رفتم جمع پسرا بازوی مهرانو گرفتم....
    من:ببخشید یه لحظه.
    مهران:چی شده عشقم؟
    من:حامد و خانومش...
    مهران:کجان؟
    من:اوناهاشش. بریم پیششون؟
    مهران:بریم آلبالو.
    باهاشون احوالپرسی کردیم و برگشتیم پیش بچه ها.
    یک عالمه برف بازی کردیم و بعد پیشنهادشون این بود تلکابین سوار شیم. داشتم سکته می کردم.پیش my friend آرین بودم، آرینم پیش مهران بود.
    -آقا مهران می خواین جاتونو با من عوض کنین؟
    مهران:اگه زحمتی نیس ممنون میشم .پایین نذاشتن باهم بشینیم....
    فکر کنم فهمیده میترسم، اومد پیشم. پشت دستمو ناز می کرد. دوس دختر قبلی آرین شیرین تر از این بود.
    -پانیذ جون شما و آقا مهران چند وقته دوستین؟
    آرین از خنده مرده بود. منم سعی کردم جلو خندمو بگیرم :عزیزم دوست که...
    آرین:بهناز خواهرشه.
    -واقعا؟!!!!!!!! فکر کردم دوستن.آقا مهران باید افتخار کنن یه همچین خواهر خوشگلی دارن .رابطشون انقدر خوبه آدم تشخیص نمیده........
    مهران نگاه کرد به من بعد دستشو دور گردنم انداخت و منو به خودش فشرد.
    از تلکابین بیرون اومدیم و منو رسوند خونه.امشب خیلی قشنگ بود.رسیدم بابا و زری شام می خوردن....
    زری:پانیذ جان دخترم، منتظرت بودیم. بیا شام...
    چکمه هامو دادم به خدمتکار. برگشتم پوزخند زدم بهش :دخترم!هه..
    رفتم بالا درو قفل کردم...
    صبح خواب مونده بودم .یه دختره از خدمتکارا اومد بیدارم کرد.
    من:یه باره دیگه بیدارم کنی اخراجی!
    اتابک اومد گفت برم ویلا پشتی.چندنفر همراهیم کردن .وایساده بود رو به پنجره پشتش به من بود.
    چندتا سرفه کردم، برگشت ؛این که رهام نیست....
    چسبیم به در. ترسیدم.نگاهمو شکل علامت سوال کردم لبخند زد و گفت:من دکتر بابایی هستم ،همکار دکتر مودت... امروز نتونستن تشریف بیارن..
    من:خوش آمدید، بفرمائید.....
    درسو شروع کرد.قیافه شیرینی داشت. خیلی زود به دل آدم می نشست.
    کاملا مسلط بود مثل رهام.لابلای کاغذا نوشت من سروان بهراد سپهری هستم ،جا نخورین از اینکه من اومدم. رهام نمیتونه بیاد ،چون شما شناخته بودینش و فعلا من درخدمتم.
    من:آقای سپهری لطف کنین این دست خطو به مافوقتون نشون بدین. کار سروان تمجیدی خیلی هم عالی بود و یک درصد هم شک برانگیز نبود، اما من حافظه تصویریم خوبه و اگه ذهنم به چیزی مشغول باشه جوابشو تو خوابام پیدا می کنم. خواب اولین روزی که دیدمشون رو دیدم و نقاشی رو از صورتشون کشیدم با چهرشون تطابق دادم. فهمیدم ،جز من کسی نمیدونه... البته تا زمانی که نمیدونم برای چی اینجان و چیکار دارن، ممنون میشم کاری باهاشون نداشته باشید.
    لبخند زد و ادامه داد درسو. بهراد مهربونه من نمیدونم رهام چرا دوست داره خودشو خشن نشون بده. وقتی که رفت یه پوشه داد دستم گفت مطالعش کنید. منم تو اتاقم، زیر توری تخت، بازش کردم تا از پشت دوربینا نبینن.توش یه دستگاه ام پی تری بود و یه نامه .توش نوشته بود برای ارتباط با ما میتونین دکمه پخشو دوبار فشار بدین. ارتباط فقط از طریق شما برقرار میشه. برای اینکه کسی شک نکنه وانمود کنین آهنگ گوش میدین .گذاشتمش زیر بالشتمو خوابیدم.بوی عطر رهام دیوونم میکرد.مونده بود روی ام پی تری. خیلی تند بود، بینیم میسوخت.پرتش کردم رو زمین.... خوابالو بودم ؛هیچی برام مهم نبود جز خوابم.من واسه یه ساعت خواب راحت آدم میکشم، انتظار دارم حالا دکتر هم بشم
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    *******
    راوی
    دختر فریده؛ خواهر زری به ایران آمده بود تا خاله اش را ببیند و همراه محمد و زری برای ملاقات مهمی با مادرش به کره بروند. زمان و مکان ملاقات هر دفعه عوض می شد.محمد شرط کرده بود فقط درصورتی صدف می تواند در خانه محمد اقامت داشته باشد که در ویلای پشتی بماند و زری برای دیدنش به ویلای پشتی برود.به تیم مهندسین مستقر در اتاق کنترل هم قبلا دستور داده بود تا دستگاه های شنود نامحسوس را وصل کنند .لحظه به لحظه صدف و زری چک می شدند. پانیذ و مودت هم در ویلای اصلی کلاس تشکیل می دادند. وقت رفتن محمد و زری فرا رسید و محمد برای محافظت از پانیذ به مهران و بابک خبر داده بود تا کاملا حواسشان به پانیذ باشد. ونوشه نیز طبق معمول زمان هایی که محمد نیست کارهای بابک را انجام میدهد و بابک به جای محمد به برخی کارها رسیدگی می کند.ملاقات فریده و محمد صورت گرفت و قرارداد کار جدیدی بسته شد.
    محمد لحظه به لحظه اتفاقات را برای بابک ایمیل می کرد و اتابک نیز شرح روزانه کارها را برای محمد مینوشت. پس از بازگشتن محمد از سفر ،به پانیذ اجازه داد با مهران بیرون رود. سعی می کرد تا حد امکان با زری روبرو نشود. کارهای تاسیس شرکتشان در آلمان انجام میشد و چیزی به افتتاحیه کارخانه نمانده بود. وقتی پذیرش ها برای مهران فرستاده شدند ،تمام تلاششان این بود تا اورا قانع کنند که به آلمان برود.چون قرار بود رئیس شرکت آلمان مهران باشد و محمد پس از انتقام از سرخه ای به همراه پانیذ به آلمان برود.
    ******
    مهران
    چند ساعتی میشه که برف میاد .از اون روزای مزخرف و تکراریه.همیشه با عمو و پانیذ می رفتیم پارک و روی برفا شیرجه میزدیم. پانیذ که سردش میشد عمو کاپشنشو میداد بهش و وانمود میکرد سردش نیست. زیپ کاپشنمو باز می کردمو سعی میکردم با یه طرفش گرمش کنم.عمو چرا خواستی بری؟چرا بهمون نگفتی که سرطان داری؟اگه بستری میشدی میدونی هیچ وقت این تصادف اتفاق نمی افتاد؟چرا همون آدمایی که کشتنت باید پانیذ رو هم تهدید کنن؟یعنی منم جزو لیستشون هستم؟ کار درستیه که میرم آلمان؟عکس دوتاییشونو گذاشتم روبروم و نشستم رو صندلی که عقب جلو میره و این آهنگ مرتضی رو گوش می دم .انگار قصه زندگیمو میدونه که اینو خونده......
    چشامو می بندم می خوام هرچی غصه است بمیره
    که تو خواب یکی از تنم عطرتو پس بگیره نمیشه
    نمیشه.............
    عزیزم نمیدونی عشقت چقدر سـ*ـینه سوزه
    چه سخته چشات چشم به تاریکی شب بدوزه
    همیشه ...........همیشه...........
    شبا بیدار و روزا خیره به عکست
    این شده کارم دیگه طاقت ندارم
    دلم می خواد یه جایی اونور دنیا
    خودمو جا بذارم
    آخه عادت ندارم تو که نباشی
    خوابم نمیره خیلی دلم میگیره
    فراموشم نمیشه خاطره هامون
    واسه من خیلی دیره
    یه آدم............
    چقدر طاقت غصه داره
    چجوری.....
    میشه خنده روی لبم پا بذاره
    دوباره.....دوباره......
    به جایی رسیدم که با هیشکی حرفی ندارم
    نباشی..........
    من هیچ حسی به روز برفی ندارم
    نمیخوام بباره.....
    شبا بیدار و روزا خیره به عکست
    این شده کارم دیگه طاقت ندارم
    دلم می خواد یه جایی اونور دنیا
    خودمو جا بذارم
    آخه عادت ندارم تو که نباشی
    خوابم نمیره خیلی دلم میگیره
    فراموشم نمیشه خاطره هامون
    فکر میکنم چهل و خرده ای بار گوشش دادم عاشق این تیکشم:
    آخه عادت ندارم تو که نباشی
    خوابم نمیره خیلی دلم میگیره
    فراموشم نمیشه خاطره هامون
    گوشیم زنگ خورد.
    من:بله بفرمائید.
    -سلام داداش.آرینم.
    من:شمارتو عوض کردی؟
    -آره اینو سیو کن زنگ زدم بگم با بچه ها جمعیم میای پیشمون؟
    من:با کیا؟
    -همه هستن...
    من:تا یک ربع دیگه خبرت می کنم.
    عالیه بهتر از این نمیشه امیدوارم پانیذ بیاد.
    ******
    احساس کردم پانیذ می ترسه ،بهناز هم که پیشنهاد داد از خدا خواسته نشستم پیش پانیذ. آخه پایین اجازه ندادن کنار هم باشیم. نمیدونم من چرا انقدر عاشق پانیذم؟فکر کنم هیچکس حس منو درک نکنه. البته عمو درک میکرد چون خودشم عاشق ما بود......
    چقدر دلم می خواست پیش خودم بمونه امشبو اما از بابا ترسیدم.عکسای امشبو چاپ کردم دوتاشونو می ذارم تو قاب. این همه عکس تو این خونه چه فایده دارن وقتی صاحباشون نیستن؟ خداروشکر پانیذ اونموقع ها که داغون بودم منو ندید. حالش بد میشد.
    از مراسم عمو به اینور یه سری قرص بهش دادن برای قلبش البته بدون نام و نشون، چون خودش نفهمه که چین.نمی دونم اونارو می خوره یا نه.
    رفتم خونمون. تو حیاط یه دونه آدم برفی درست کردم. انگار گذشته اونجا مثل فیلم نمایش داده میشد... خودمو پانیذو دیدم که دور استخر می دویم. نشستم رو تاب یخ زده و بهشون نگاه کردم. خودم اومد طرفم ،غمگین نگام کرد . بعد سرشو چرخوند سمت استخر!خواستم اشکاشو پاک کنم، دوید و فرار کرد.دیدم پانیذ افتاده زمین. یادم اومد، آره اونموقع پاش لیز خورد و افتاد. اما هیچیش نشد ؛دویدم طرفشون اما محو شدن.
    از مامان هیچ خبری نیست ،رفت که رفت. مامان مارو به کی فروختی؟میدونم بابا بهم دروغ نگفته و نیازی تورو به یه میلیارد فروخته.خیلی خوبه که اینارو پانیذ نمی دونه.دیگه اشکم در نمیاد فقط حس گریه بهم دست میده.در اتاق سرایداری رو باز می کنم عمو نباید وسایلت اینجا باشه قبل اینکه برم میام و وسایلاتو میچینم بالا.
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ********
    رهام
    بازم این دختره فضول اومد پیشمون.به سرهنگ خبر داد که پانیذ منو شناخته خودشیرین خانم. امروز احضار شدم به بازرسی . بهراد جای من رفت.دلم نمی خواست بره. براشون توضیح دادم که تقصیر من نیست اما حرفمو گوش ندادن .بهرادو برای بازرسی فرستاده بودن اونجا.دل تو دلم نبود. داره چیکار می کنه اونجا؟خوب درس داد به پانیذ؟تو همین فکرا بودم که درو باز کرد و اومد تو.دستش یه کاغذ بود با فیلم اینکه پانیذ نوشته رو روی کاغذ نوشته.قانع شدن که تقصیر من نیست ولی یه تصویر از اون نقاشی می خواستن. بالاخره تونستیم آدمای تو خونه مهندسو شناسایی کنیم و مهمترینشون زری بود .دوربین اتاقش از اونایی بود که صدارو هم ضبط می کنه و صداشو می شنیدیم یه سری حرفای رمزی . رمز گشاییشون برای بچه ها سخت بود. باید می رفتیم سراغ مهران و همه چی رو بهش می گفتیم چون حالا دیگه پانیذ خبر داشت که ما پلیسیم. توی دانشگاه منتظرش بودم .خودمو پلیس معرفی نکردم. ساعت 6 کلاسش تموم شد و اومد بیرون.سمت ماشینش که می رفت متوجه من شد....
    مهران:ببخشید مشکلی پیش اومده؟
    من:نه.
    سر تکون داد و در ماشینو باز کرد. وقتی دید من از جام تکون نمیخورم با عصبانیت بهم گفت...
    مهران:اگه کاری ندارین ممنون میشم کنار برین.
    من: اومدم باهاتون صحبت کنم.
    مهران:ما همدیگه رو میشناسیم؟
    لبخند زدم:امیدوار بودم بشناسید....
    مهران:نه متاسفانه.....
    دست گذاشت رو پیشونیش یعنی ذهنم یاری نمی کنه......
    من:میشه تو مسیر بهتون بگم؟
    مهران:ببخشید....
    من:نه خواهش می کنم. من از اداره آگاهی مزاحمتون شدم.
    مهران:خواهش می کنم بفرمائید....
    نشستیم تو ماشین . فعلا اخلاقش خوبه چون نمیشناستم. انگشتامو تو هم میپیچم.
    مهران:خب من منتظرم که بشنوم.....
    من:شما منو به جا نیاوردین . چندماه پیش باهم آشنا شدیم، من رهام تمجیدی هستم....
    مهران لبخندی زد سر تکون داد و گیج نگام کرد.
    ادامه دادم:از مالزی برگشته بودید تشریف آوردین .....
    حرفمو قطع کرد:بله..بله....حالا متوجه شدم.جناب سروان درسته؟
    من:بله.....
    مهران:قاتل عموم پیدا شد؟
    من:پیدا میشه. به زودی....
    مهران:پس شما٬اینجا.......
    همه چیزایی که تو این چندماه از باباشو شرکت و روابطشو کارش و زری فهمیده بودیم براش توضیح دادم.خواهش کردم چیزی به کسی نگه تا تحقیقات تموم شه.دستاشو به فرمون گرفت و سرشو بهش تکیه داد.از جیبش یه قوطی قرص در آورد...
    من:بذارین براتون آب بیارم.
    سر بلند کرد و لبخندی از رو درد زد:نه ممنون عادت دارم.....
    نفساش تند شدن.فکش منقبض شده.لب پایینشو گاز میگیره.انگشت وسط دست راستشو رو پیشونیش می کشه.
    مهران:الآن من باید چیکار کنم؟
    من:فعلا هیچی.فقط خواستم در جریان باشید.
    مهران:اما من چندماهه دیگه میرم...
    من:پس پانیذ.....منظورم اینه خواهرتون چی؟
    مهران:مجبورم که برم.اینجا موندنم فایده ای نداره.قول داد که میفرستتش پیشم.جناب سروان یعنی قضیه جدیه؟
    من:جدیه جدی. میتونی منو رهام صدا کنی.
    دستمو بردم جلو تا باهام احساس صمیمیت کنه...
    مهران:ممنون منم مهران صدا کنید، خیلی اهل القاب آقا یا خانم نیستم.
    شمارشو ازش گرفتم. لبخند زدم ناخودآگاه، آخرش یه دونه کمتر از شماره پانیذ بود.
    مهران:چیزی شده؟
    من:نه همینجوری لبخند زدم.خیلی رنده!
    بهش نگفتم معلم خصوصی پانیذم؛ می خواستم بدونم پانیذ این موضوع رو به مهران که محرم اسرارشه گفته یا نه.
    مهران:کجا تشریف میبرید جناب سروان؟
    با اخم شیرینی نگاهش کردم:رهام....جلوی ایستگاه مترو پیادم کنی ممنون میشم....
    مهران:چشم......
    تو مترو به قیافه مهران فکر می کردم.مثل پانیذ همه چیه صورتش خوب بود اما صورت مردونه و دلنشینی داشت. اهل ریش نیست چون همیشه صورتش صافه. بینی خوش تراش کوچیک داره .چشمای درشت و مژه های پرپشتش همه و همه قشنگن. خودم هیچ مردی رو نمیپسندم ولی چهره مهران جذابه.لبخنداش مثل پانیذ خاصه. چهارشونه است و قد بلند . چشمش نزنم خوبه. ماشینم موند اداره، خودم رفتم خونه. مامان عینکشو زده بود رو چشمش و حافظ می خوند. باباهم که طبق معمول اخبار شبکه 1 رو تماشا میکرد.اینارو از پنجره دیدم. خودم وایسادم تو حیاط.حوض خالیه. دلم میخواد سرمو فرو کنم تو آب ولی آب نیست. چرا خودمو انقدر درگیر این پرونده کردم، بابا بیخیالش شو بده به بهراد.
    نه........نمیتونم یه چیزی هست که منو مجبور می کنه که تا تهش برم.کفشامو تو جا کفشی گذاشتم و رفتم تو.
    من:سلام......من اومدم.......
    خم شدم و اتاقو نگاه کردم.
    من:هیشکی نیست منو تحویل بگیره؟
    بازم جواب ندادن. کتمو انداختم رو دستم پله ها رو دوتا یکی رفتم بالا. لوسترو روشن کردم.همیشه رنگ آبی آسمانی بهم آرامش میداد و تو ترکیب وسیله های اتاقم داشتمش.چندتا اسمارتیز برمیدارم تا به یاد بچگیام بخورم.همیشه اون خدمتکار سبیل قیطونیه برامون قهوه میاره ،پانیذ تلخ می خوره. تلخ میخوره تا به تلخی دنیا عادت کنه. با یه ژست خاص میشینه. رفتاراشو تو هیچ دختری ندیدم.لباسامو آویزون می کنم. رخت آویز دستمه و گوشیمو جواب میدم....
    من:سلام.
    -سلام پسر. چطوری؟گوشمالی بهت مزه داد؟
    من:گوشمالی نبود و یه گفتگوی دوستانه بود.
    -خیلی خب.حالا هرچی.
    من:امروز چی شد؟
    -رفتم پیشش.انتظارم چیز دیگه ای بود.
    من:یعنی چی؟
    -یعنی اینکه......هیچی بیخیال.فردا من برم؟
    من:نه.خودم میرم.چی میخواستی بگی؟
    -هیچی شبت بخیر......
    من:من که نفهمیدم چی شد.شب خوش.
    پرتش کردم رو تخت.دیوونه چش بود؟شونه بالا انداختم. تو آینه زل زدم به خودم. خدایا چرا انقدر تبعیض قائلی؟مهران چرا باید اونجوری باشه و من نباشم؟ناخودآگاه از حرفم خندم گرفت.موهامو مرتب کردم مدل اتاقم و دوست ندارم. می خوام تختم زیر پنجره باشه نه روبروی در ورودی.میزمم از زیر پنجره بردارمو بذارم جای تخت. فقط یه عکس رو دیوار اتاقمه ، اونم عکس سه نفری منو مامان و باباست.دلم برای مهران خیلی سوخت.نمی دونم اون قرصارو برای چی خورد ولی معلوم بود خیلی اذیتش می کنه.امشب از شام خبری نبود، صدام نکردن... ساعت 12 بود گرسنگی بهم فشار آورد رفتم از یخچال یه چیزی پیدا کنم پچ پچ مامان و بابارو شنیدم:
    -خانم 23 سالشه من چی بهش بگم.خودش خوب و بد رو تشخیص میده....
    --حاج آقا میدونین که همین یه پسرو داریم.نگرانشم.
    -چیزی نیست.تموم میشه...
    سرفه کردم و فهمیدن من گوش وایسادم....
    من:چیزی شده؟
    --نه مادر!به یاد قدیما با بابات نشسته بودیم.
    من:چیزی داریم برای خوردن؟
    --از ظهر دمی باقالی مونده...
    -رهام جان از پرونده جدیدت چه خبر؟
    من:پرونده؟......خوبه........در جریانه...
    -می دونی که وظیفت به عنوان پلیس چیه؟
    من:بله پدر.کاملا!
    اینا چیه اینا میگن.چرت و پرتای سر شب بهراد چی بودن؟ عین سنگ از گلوم پایین می رفت....
    مامان قبلنا مهربون تر بود ،برام غذا داغ می کرد.چی شده که نگران منه؟غذارو گذاشتم یخچال و خوابیدم. صبح ساعت 4 راه افتادم برم اداره، ماشین نداشتم طول می کشید.
    گریمم انجام شد، قبل رفتن بهرادو دیدم که نگران بودو هم عصبی . صداش کردم.....
    من:بهراد چیزی شده؟
    بهراد:دیشب من پای دوربینا و شنودا بودم.زری تلفنی حرف میزد.تو حرفاش می گفت پرنده قهرمان وقتشه که بپره. من هیچی نفهمیدم از حرفاش اما بعدش گفت که یکاری می کنم محمد روزی هزاربار آرزوی مرگ بکنه.
    من:از پانیذ یا مهران چیزی نگفت؟
    بهراد:دلشوره گرفتم.نمیدونم. منظورش چی بود؟
    من:دوتا از بچه هارو بفرست خونه مهران، زیر نظرش داشته باشن .منم میرم الآن پیش پانیذ.
    بهراد:مواظب خودت باش. دلم نمی خواد اتفاقی برات بیفته.....
    من:حواسم جمعه داداشی...
    به طرف خونه مهندس حرکت کردم، برگ همه درختا ریخته بود و باغ عـریـ*ـان بود. از بیرون میشد دید همه چی رو.چندتا کلاغ از درخت پریدن. هوا ابری بود. سوز سرما تنمو لرزوند .انگشتمو بردم زیر یقه اسکیم تا عرقشو پاک کنم. امروز همه چی اینجا ترسناکه.یا نمی دونم حرف زری باعث شده محتاط باشم و به همه چی مشکوک.بردنم ویلا پشتی. سیستم امنیتی مهندس حرف نداشت، حتی یه مگس بدون اجازه پرواز می کرد حسابشو داشت. پانیذ اومد. یه شنل صورتی ملایم تنش بود با یه شلوار جذب سفید.یه رژ ملایم صورتی هم زده بود نمیدونم ولی نمیتونم تو چشماش نگاه کنم. احساس می کنم مثل آهنربا منو میکشونن سمت خودشون. پوست سفیدی داشت و ناخنای کشیده و لاک زده. با هر لباسش یه رنگ لاک می زد. با لبخندی همراهیم کرد و درسو شروع کردیم. ساعت اول تو سکوت گذشت. بهش چنتا تمرین دادم حل کنه. لابه لاشون برام نوشت:خوشحالم؛نمی دونم چرا! شاید همینجوری٬ شاید الکی.ولی خوشحالم که به حرفم گوش دادن و توبیخ نشدین. جناب سروان.
    جناب سروانش. کشیده نوشت.خندم گرفت نوشتم براش:اما اگه پیگیر شناختنم نبودین کارا بهتر پیش می رفت، خانم دکـتر...
    منم خانم دکتر رو کشیده نوشتم.
    پانیذ:ببخشید استاد این گزینه چهارمش چرا نمیشه جواب؟
    با مدادش جملشو نشونم داد:من متاسفم که همه برنامه هاتونو بهم ریختم. به جون مهرانم حاضرم قسم بخورم که جز من کسی نمیدونه شما دکتر مودت نیستین.اینم بدونین من همینجوری الکی جون مهرانو قسم نمی خورم.از این لحظه به بعد فراموش می کنم و شمارو همون دکتر مودت میبینم.راحت به کارتون برسون. کاغذو هل داد طرفم. با ژست خاصی در خودکارو بست و فنجون قهوش رو برداشت.
    وسطای ساعت شیمی بود که ببخشید گفت و رفت سمت سرویس بهداشتی. کاغذامو مرتب می کردم چشمم افتاد به فنجونش. رژ لبش افتاده بود روش. برش داشتم دستم رفت سمت رژ لبش .احساس کردم گرممه.یقمو جابه جا کردم.گذاشتم سر جاش تا نفهمه بر داشته بودمش. من چم شده؟پیشونیمو تکیه دادم به دست چپم.چندتا نفس عمیق کشیدم.
    -آقای دکتر؟
    سرمو بلند کردم:جانم؟
    -خیلی وقته منتظرم، ادامه نمی دین؟
    من:چرا.....ببخشید حواسم نبود....
    دیگه سرشو از رو برگه ها بلند نکرد، راست می گفت جون مهرانو الکی قسم نمی خوره اما کسی اینو جز من باور نمی کرد .تو دوربینا هم میدیدیم که از اتاقش بیرون نمیره و با اتابک هم راجع به این مسئله حرفی نمیزنه.سر از کار مهندس در نمیارم اما با شناختن آدمای دور و برش یه چیزایی برام روشن شد. از وقتی پانیذ اون حرفو بهم زده پکر شدم.تو یکی از اتاقای خونه روبروییه باغ نشستم.تکیه دادم به صندلی و پام روی میزه،
    بهراد کاغذ دستشه .انگشت اشارشو میزنه رو کاغذ:غیرممکنه رهام. دخترا بابایین.محاله این نباشه......
    من:این فرق داره.باهمه فرق داره.یه جوره خاصه.....
    بهراد:اوهوع، بسه بابا هرکی ندونه فکر می کنه چه خبره.اونم یه آدمه مثل بقیه آدما......
    من:اون اسم داره. پانیذ.....
    بهراد:چیکار کنم کاغذارو؟
    من:بایگانی کن.
    بهراد:خطش قشنگه ولی.
    من:میشه بیخیال پانیذ شی؟مهران چی شد؟
    بهراد:بچه ها مراقبشن.
    من: اونروز که پیشش بودم دوست نداشتم از ماشین پیاده شم.بوی ادکلن یک و نیم میلیونیش تو بینیم پر شده بود.
    ابروهاشو از تعجب بالا برد .
    بهراد:حالا چه قیمتم میذاره روش.آخه از کجا میدونی انقدره؟
    من:تبلیغشو دیده بودم قبلا مسخره.
    بهراد:پاشو برو یه بادی به کلت بخوره خیلی چرت میگی.
    من:من امشب هستم برو...
    بهراد:پیشی نیام ببینم خوابیا .
    فرستادمش رفت.پشت سر هم قهوه می خورم تا خوابم نبره.سروان جمالی هم اتاق پانیذو زری رو چک می کرد.تنهاهمکار خانممون بود که ازمون بزرگ بود.باتجربه تر هم بود.در زدم...
    -بفرمائید.
    من:اجازه هست؟
    -اختیار دارین.بفرمائید.....
    پشت مانیتور روبه من بود.
    من:چه خبر جناب سروان؟
    -دختر ناز قصمون خوابه.
    من:کدوم قصه؟
    لبخند زد:هر پرونده قصه زندگی یه آدمه.حالا خواه نخواه آدمایی وارد این قصه میشن یا ازش بیرون میان. مهم اینه هرکی نقش خودشو خوب بازی کنه.
    من:به نظرتون پانیذ نقش بازی می کنه که منو خام کنه؟
    -نه این طفلک که از این چهاردیواری بیرون نمیاد.منظورمو متوجه نشدی سروان. گفتم یعنی آدم خوبه قصه پانیذه.
    من:نمیدونم باید چیکار کنم.
    -تا وقتی مدرک مستندی پیدا نشده ،مجبوری فکر کنی که کسی خبر نداره.
    من:هیچوقت قلبم بهم دروغ نمیگه.پانیذ و مهران آدمای ساده این. حرف و عملشون یکیه.
    -ولی سروان تو حرفه ما نباید با احساس جلو بری...
    من:بله شیشه احساس ما همیشه با پتک عقلمون میشکنه.
    -شعاری شد....
    من:نه واقعیته.
    -از این زری میترسم.اصلا کیه؟!
    من:تو پرونده هست، سر فرصت بخونیدش.ترسناکه.!
    -جناب سروان؟
    من:بله؟
    -سروان تمجیدی منضبط و مغرور کجاست؟
    من:متوجه نمیشم.....
    -تو این پرونده، مثل خیلی پرونده های دیگه باید از اون سروان مغرور، مغرور تر باشید... ولی احساس می کنم فرق کردین.
    من:حواسم هست.....خیلی...... زندگی من لباسمه.....
    مزاحمتون نشم مواظب دختر ناز قصمون باشین.
    لبخند زد و سری تکون داد.روانی این چه حرفی بود بهش گفتی؟حرف پیدا نمی کنی مجبوری چرت و پرت بگی؟ همکارمونو باش مثلا کمک دست منه. زودتر از من خوابیده.
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    *******
    پانیذ
    عجب غلطی کردما.کاش به این پسره نمی گفتم شناختمت. شیطونه میگه برو به بابا بگو پدرشو در بیاره ها. اه ولم نمی کنه، این میره اون میاد. بهش گفتم دیگه فکر نمی کنم که سروانی فکر می کنم همون مودتی. ببینم دست از سرم بر میداره؟ولی نمیدونم چرا اینجاست؟مگه بابا عمو رو کشته؟دارن وقتشونو تلف می کنن. تازه بره خداروشکر کنه الآن به خاطر زنده موندنش باید مدیون من باشه.اگه بابا بفهمه........پانیذ بسه. انقدر نگو بفهمه بفهمه ،مگه رهام چه هیزم تری به تو فروخته؟اون جوونه چطور دلت میاد اینطوری بگی؟ول کن بابا بخوابم بهتره.
    روانی شدم.خوابم نمیبره.میخوام تماس بگیرم باهاشون. رهام پشت خطه یا اون پسره؟ام پی تری رو برداشتم و دکمه پلی رو دوبار فشار دادم...
    -جانم خانم ریاحی؟
    آروم گفتم:سروان تمجیدی هستن؟
    -خودمم.
    من:لازمه حرف بزنیم.....
    -شما شروع کنین اول...
    من:میتونم بپرسم برای چی میاین خونه ما با این گریم و اسم مستعار؟
    -ببخشید ولی نمیتونم جواب بدم.یعنی فعلا اجازه ندارم.
    من:خب شما شروع کنین.
    -م...ننن.م...ن.اوووم خب حالتون خوبه؟
    من:خوووب.از حرف امروزم ناراحت شدین؟
    -ناراحت؟نه.
    من:خب پس حرفی نمیمونه شبتون بخیر.
    -خانم ریاحی؟
    من:بله؟
    -رو قسمتون حساب کردم.
    من:شک نکنین. من مهران رو به دنیاها نمیفروشم.منم آدمم می فهمم تو خطرین. بابامم میشناسم، میدونم اگه بدونه که شما کی هستین حتی تکه های پیرهنتونم پیدا نمیشه..بابای من حساسه رو این موضوع.
    -میشه اون نقاشی رو ببینم؟
    من:فردا تو لپ تاپم براتون میارم.
    -از تدریسم راضی هستین؟
    من:بله ممنون.شبتون بخیر.
    قطعش کردم.
    ******
    نقاشی رو به زور بهش نشون دادم. میترسیدم از تو دوربینا ببینن. برام نوشت:استعدادتون عالیه...
    دارم به این فکر می کنم که میگن برخورد اول با آدما خیلی مهم،ه اگه ازشون خوشتون اومد تا آخر مهرشون به دلتون میفته اما برعکس اگه بدتون بیاد تا آخر مثل کارد و پنیرین.بار اولی که دیدمش دلم می خواست دونه دونه موهاشو بکنم . نمیدونم شاید چون رو نقطه ضعفم دست گذاشته بود.نقطه ضعف منم عمو مهرداده. از چیزای تکراری متنفرم. قهوم برام تکراری شده. مهران نیست، اعصاب معصاب ریخته بهم. خدمتکار قهوه آورد......
    من:عوضش کن.
    سرش پایین بود گفت:چی؟
    من:پول میگیری درست کار کنی. چی نه و بله خانم.اتابک چی یاد می دی به اینا؟بندازش بیرون.
    اتابک اخماش رفت تو هم دختره رو فرستاد بیرون یکی دیگه رو صدا کرد.
    اتابک:خانم می خوان همین حالا قهوشونو عوض کنی.
    -ببخشید خانم چی میل دارین به جاش؟
    من:کافه گلاسه. ببین آقای دکتر چی میل دارن؟
    رهام لبخند زد و گفت:ممنون همین خوبه.
    اتابک وایساده بود نگامون می کرد.
    من:شما قصد نداری بری احیانا؟
    اتابک:الآن سرویستون رو میارن ؛باید اینجا باشم.
    من:برو هرموقع اومد باهاش برمیگردی.
    رهامم ر به ره لبخند می زد.
    رهام:انقدر خشونت لازم نیست.......
    من:هرجوری که من دوست دارم باید باشن چون برای من کار می کنن.شماهم لطف کنین درستونو بدین.وظیفتون چیز دیگه ایه آیا؟
    رهام:نخیر.
    ادامه دادیم درسو. کافه گلاسمو آوردن خوردم. مزش بد نبود.یعنی افتضااااحه. اوووووق...
    رهامو فرستادم رفت ،موقع نهار بود .همینجوری یهوویی دلم خواست برم پایین و با بابا غذا بخورم.
    زری:پانیذ جون عزیزم خوشحالمون کردی. این غذا خوردن داره.
    جوابشو ندادم.غذارو برامون سرو کردن.نوشابمو انتخاب کردم و برام ریختن.
    زری:پانیذ جون از اینم بخور ،مزش عالیه.
    و همینجور یک ریز چرت و پرت گفت.
    زری:ماشاءا...... انگار یه سیبو از وسط نصف کردی.
    بابا خونسرد غذاشو می خورد ،چنگالمو گذاشتم زمین و با اخم و عصبانیت رو بهش گفتم:شما همیشه انقدر حرف میزنی؟
    بابا یه خنده زیرزیرکی کرد زری هم هنگ کرد...
    زری:حرر...ف.......چی؟!!!
    پاشدمو اومدم بالا .صداشون میومد...
    محمد:همیشه همینجوری مخ منم میخوری... غذاتو بخور دیگه.
    زری:اصلا لال شم خوبه آقا محمد؟
    محمد:هرجور راحتی...
    جلوی دهنمو گرفتم تا صدای خندم بلند نشه. دویدم تو اتاقم و عین دیوونه ها می خندیدم. آخه بدبخت چقدر دیگه می خوای خرابت کنن تا بفهمی زیادی ای و باید گورتو گم کنی؟
    چقدر دلم برای مهران تنگ شده.چجوری دووم میارم خدا میدونه!مطمئنم از این به بعد زری منو ببینه گارد میگیره، روبرو نشیم بهتره. پس پانیذ خانم بمون تو اتاقت.
    قیافه امروز رهام جلوی چشممه. همش می خندید. زهرمار رو آب بخندی بچه پررو. شیشه عطرم تموم شده اتابکو صدا می کنم....
    اتابک:بله خانم؟
    من:یه شیشه از این عطر میفرستی برام بگیرن، البته قبلش با آقا هماهنگ کن.
    اتابک:اگه میشه محبت کنین شیشه رو به من تا تهیه کنم براتون.
    ******
    بهراد
    (کافی شاپ)
    یه روز الکی دیگه.تنها٬خسته٬بدون انگیزه. من چیکار می کنم اینجا بین این همه الکی خوش؟فنجون قهومو برام میارن. برمیگردم به میز دختر پسرایی که صداشون آرامشمو بهم میزنه نگاه می کنم.دیگه باخت تیم مورد علاقمم منو غیرتی نمی کنه....
    دیگه حتی از تماشای بارون هم لـ*ـذت نمیبرم.واقعا چی توی زندگیمه که هنوز سرپام؟ بعضی وقتا مجبوری تو فضای بغضت بخندی..دلت بگیره ولی دلگیری نکنی..شاکی بشی ولی شکایت نکنی...گریه کنی اما نذاری اشکات پیدا شن...خیلی چیزارو ببینی ولی ندیدش بگیری...خیلی ها دلتو بشکن و تو فقط سکوت کنی.
    گوشیمو جواب دادم:بله قربان؟
    -سروان می خوام که همین حالا اداره باشی.
    دستی به صورتم کشیدم....
    من:چی شده؟
    -یه پرونده جدیده.
    قهومو دست نخورده گذاشتم موند ،از کیفم پول در آوردمو رو میز گذاشتم.در ماشینو باز کردم.تو این مورد با رهام یکی نیستیم. ماشینامون عین هم نیست!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا