کامل شده رمان با عشق، با بغض✿نویسنده negin.mpکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع sevil.panahi
  • بازدیدها 11,748
  • پاسخ ها 146
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

sevil.panahi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/19
ارسالی ها
156
امتیاز واکنش
150
امتیاز
156
******
مهران
از بیمارستان اومدم بیرون، عمو منو رسوند خونه.وسیله هامو برداشتم و با ماشینم رفتم خونه خودم.اینجاهم پر از عکس پانیذه.
شبام سرد و ساکته .برای ارائه گزارش نمایشگاه باید میرفتم دانشگاه. کلاه گذاشتم سرم .پخش ماشینو روشن کردم:
دل دیوونم از تو
تنها نشونم از تو
یه عکس یادگاری
که خودتم نداری
شده رفیق شبهام
وقتی که خیلی تنهام
میگیرمش روبروم
بازم میشی آرزوم
وقتی تورو ندارم
وقتی که بی قرارم
چشمامو باز میبندم
شاید بیای کنارم
دل دیوونم از تو
تنها نشونم از تو
یه عکس یادگاری
که خودتم نداری
شده رفیق شبهام
وقتی که خیلی تنهام
میگیرمش روبروم
بازم میشی آرزوم
داره بارون میباره
اما چه فایده داره
وقتی تورو ندارم
که بشینی کنارم
چشامو باز میبندم
به گریه هام میخندم
تورو صدا میزنم
شاید بیای دیدنم
یه عکس یادگاری
شده رفیق شبهام
میگیرمش روبروم
وقتی که خیلی تنهام
چشمامو باز میبندم
به گریه هام میخندم
رفیق خستگی هام
باز به تو دل میبندم
ماشینو پارک کردمو کلاهمو درست کردم.به سمت اتاق اساتید می رفتم. عکس منوبزرگ روی دیوار نصب کرده بودن و تبریک گفته بودن.استاد سر کلاس بود.در زدم
-بفرمائید.
درو باز کردم. پچ پچ ها شروع شد.بی توجه بهشون رفتم پیش استاد باهم دست دادیم.
-آقای مهندس زودتر از اینا منتظر بودیم...
من:کوتاهی از منه. عذر تقصیر.
-این درسو از الآن پاس شده بدون.نیازی نیست سر کلاس باشی.
من:برای تحویل گزارش اومدم.
-سفر خوبی بود؟
من:بله.خوب بود.
-تو اتاقم منتظر باش کارت دارم.کلاس کم مونده تموم شه.
رفتم سمت اتاق .تو راه باربدو دیدم.
باربد:تبریک می گم...
من:ممنون.
باربد:راستی سها رو حل کردم.
من:لطف کردین.
باربد:یه نفرم چرا جمع می بندی؟
من:یه نفر غریبه...
باربد:مهران چی شده بهت؟باهم دست دادیم تا آخر عمر داداش باشیم.
من:اما تو زدی زیرش. قرار شد چشممون دنبال ناموس همدیگه نباشه.
باربد:ول کن توروخدا. اونقدری که تو بهشون احترام می ذاری اونا می خوانت؟
من:طبق چیزی که از بابام یاد گرفتم عمل می کنم.بی احترامی اونا نشونه بی شخصیتیشونه.
باربد:فکر میکردم عاقل تر از این باشی که بخوای دوستی چندین سالتو به خاطر پرستو خراب کنی.
من:من پرستو نمیشناسم.
باربد:باشه داداش بعدا میام پیشت بشتر حرف میزنیم.
یکمی ازم دور شد صدام زد:مهران تیپ جدیدت عالیه.
اومد جلو خواست کلاهمو برداره نذاشتم.
باربد:باشه بابا نزن.خشنی عجیب.
جواب ندادم راهمو کشیدم رفتم.استاد چند دقیقه بعد اومد.
-بشین آقای ریاحی.
من:ممنون.
-گفتم بمونی برات خبر خوب دارم.
سه تا کاغذ داد دستم...
من:اینا چین؟
-پذیرش از سه تا دانشگاه معتبر.
من:متوجه نمیشم من که درخواست نداده بودم.
-اونا خودشون انتخابت کردن.آلمانو استرالیا و سوئد.تا 7 ماهه دیگه وقت داری انتخاب کنی.بهت ویزا میدن و کلی امکانات. اگه بری بردی.کدومو انتخاب می کنی؟
من:شوکه شدم.نمیدونم چی بگم.
-همه منتظر یه همچین موقعیتین...
من:بله. اما من نه.
-چرا؟این بهترین موقعیته که خودتو بکشی بالا.آینده خوبی در انتظارته.
من:گفتین 7 ماه وقت دارم؟
-بله.
من:فکر می کنم.
-موفق باشی.اگه بخوای میتونی بری.کارم تموم میشه.
من:ممنون.
-قیافت تغییر کرده یکم.
من:به خاطر کلاهه.
-آهان. حواسم نبود.به پدر سلام برسون.
من:چشم.
گیج شده بودم این دیگه چه خبری بود چرا بدون هماهنگی باهام اینکارو کردن.حواسم به دور و برم نبود نشستم تو ماشین. هووووف.عرق کردم.
چهار روز تو شوک این خبر بودم. چه تصمیمی باید بگیرم؟
********
راوی
محمد وارد شرکت شد.در اتاقش را برایش باز کردند.بابک هم وارد شد.
بابک:زمینای کنار جاده بودن...
محمد:خب؟
بابک:بالاخره راضی شد به فروش.
محمد:شوخی می کنی؟چند؟
بابک:2 برابر مبلغ پیشنهادیمون.
محمد:این که عالیه.
تلفن زنگ خورد.
محمد:بله؟
-قربان خانم زری پشت خطن وصل کنم؟
محمد:وصل کنید.
زری:سلام.
محمد:بگو.
زری:امشب میریم؟
محمد:احتمالا.
زری:باشه....
محمد:پانیذ لباس نمیخواد مزاحمش نشو.
زری:باشه چشم خداحافظ.
بابک:کجا؟
محمد:مگه آوا نگفته؟
بابک:آهان آره.واقعا پانیذو میبری؟
محمد:نه مغز خر نخوردم که.
بابک:تنها بمونه خونه؟این بهترین فرصته برای اونا.
محمد:میگم آمادش کنن بره پیش یکی.
بابک:این بهتره.فقط مهران نه.
محمد:نه اونجا نمیره.بابک از سید کریم برام بگو.
بابک:آوا برات نگفته؟
محمد:فقط میدونم سرخه ای به کشتنش داده.
 
  • پیشنهادات
  • sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    بابک:برای سرخه ای و دو نفر دیگه کار می کرد. اون اوایل سرخه ای واسه خودش نوچه جمع می کرد.با سیدکریم تو ژاپن آشنا شدن.اونجا کار می کرد وقتی رسید فرودگاه تهران دید همه پولاشو زدن سرخه ای بردش پیش خودش تا خرده کاریاشو انجام بده.یه شب میفهمه زنش حاملست به سرخه ای و چند نفر دیگه شیرینی میده.سرخه ای سوئیچ یه ماشینو بهش میده.میگه جلوی شرکته مال یه آدم بی ادبه میخوام ادبش کنم بترکونش.سید کریمم میبره ماشینو تو بیابون و منفجرش میکنه.چندوقت بعد سید کریم با یه مرد آشنا میشه.اون مرد بهش میگه که بچه تو شکم زنت مال تو نیست و مال سرخه ایه.سید کریم دیوانه میشه و میخواد که از سرخه ای انتقام بگیره اما تو آتیش انتقام اون مرد میسوزه.ماشینی که سید کریم منفجر می کنه یه پسر 14 ساله تو صندوق عقبش بوده و پسر همون مردیه که به کریم آمار داد زنش خــ ـیانـت کرده بهش.سید کریم اون بچه رو کشته بود و خبر نداشت تا اینکه اون مرد پدر بچه بهش گفت و سعی کرد سید کریمو بکشه.سید کریم تو درگیری با اون مرد هلش میده و سر مرد می خوره به حفاظ های شومینه و میمیره.سرخه ای سید کریمو کمک می کنه تا از دست پلیسا فرار کنه و توی راه ماشین سید کریمو متوقف می کنن و ازش مواد پیدا می کنن.سرخه ای دیگه نیازی به سید کریم نداشت مهره سوخته بود براش.زنش میره زندان ملاقات و به سید کریم میگه بچت مرد و اون هم به روی خودش نمیاره که بچه مال خودش نیست.موقع اعدام یک هفته غذا نخورد تا وقتی طناب دور گردنشه خودشو خیس نکنه.چهارپایه زیر پاشو خودش زد مرد بود اما سرخه ای تباهش کرد.2 سال تو زندان بود به خاطر پرونده سازیای اونا و این اواخرم که قتل اون مرد رو فهمیدن اعدامش کردن.
    محمد:بچه مال سرخه ای بود؟
    بابک:نه.اخبار غلط بهش داده بودن.مال خودشه.الآن فکر کنم همسن مهرانت باشه.
    محمد:زنش چی شد؟
    بابک:زن سرخه ای شد و بعدها مرد.سرخه ای به همه میگه که پسره برادرزادشه.
    محمد:مرتیکه پست فطرت.
    بابک:آوا خیلی زجر کشیده.دلم براش میسوزه.
    محمد:انتقام اونم از سرخه ای میگیرم.
    بابک:محمد بیا و بیخیالش شو.
    محمد:بابک٬خودت که دیدی چه بلایی سر مهرداد آورد.راحتش نمیذارم.
    بابک:مواظب باش.
    محمد:آوا....هنوزم دوسم داره؟
    بابک:آره....
    محمد:بابک!تنها کسی که توی این دنیای کثیف بهش اعتماد دارم تویی.
    بابک:مطمئن باش بهت خــ ـیانـت نمی کنم.ماها یه درد مشترک داریم.هممون از سرخه ای ضربه خوردیم.رفیق قدیمی باهاتم تا آخرش.
    محمد:به خاطر سید کریمه؟
    بابک:نه خواهرم.....
    محمد:خواهرت که پیشته.
    بابک:زن سید کریم خواهر من بود.
    محمد:چرا اینارو زودتر بهم نگفتی؟
    بابک:چون جاش الآن بود. از اولش تو آدم اون بودی وقتی ازش جدا شدی هنوز نفرت کافی رو نداشتی برای انتقام.الآن داری. میخوام خواهرزادمو بیارم بیرون از زیر چنگ اون حیوون.به خواهرم قول دادم.آوا تو حسرت بغـ*ـل کردن برادرزادشه.
    محمد:حیوون .
    بابک:واسه همینه کمکت میکنم بچه هاتو جدا کنی. با این کار هردوشون سالم میمونن.مهمونی امشب موقعیت خوبیه تا بدونی چه خبره.کی با کیه.آوا گفت امانتیه پیشت باشه
    محمد:اسلحم زن منه.همه جا باهامه.
    بابک:همه چی رو زیر نظر بگیر.سرخه ای میاد اما با قیافه مبدل. باید بشناسیش.
    محمد:حواسم هست.
    بابک:پانیذ رو هم من میبرم.
    محمد نگاه نگرانی به بابک انداخت.ته دلش شور میزد که مبادا بابک نقش بازی کند.بابک متوجه نگاه محمد شد و گفت:
    رفیق ٬منو اینجوری شناختی؟
    محمد:نه.بهم حق بده.
    بابک:حق میدم.طبیعیه نگران باشی اما به شرافتم قسم من آدم اون نیستم.
    محمد:باشه اگه خودش خواست میگم بیای دنبالش.از در مخفی.
    بابک:پس خبر از تو. من برم چندجای دیگه کار دارم.
    محمد به حرف های بابک فکر میکرد. چرا این همه مدت متوجه نفرت بابک نشده است.محمد از شرکت یکراست به خانه رفت زری نبود و همه چیز آرام بود .
    محمد:اتابک کلید اتاقو بیار.
    در اتاق را باز کرد پانیذ خواب بود.روی تخت نشست.طره ای از موهایش را عقب زد.
    محمد:جوجوی من؟
    پانیذ چشمانش را باز کرد.
    محمد:عزیزم من امشب نیستم و توام نباید تنها بمونی.بفرستمت پیش عمو تیرداد یا بابک؟
    پانیذ جوابی نداد و دوباره چشمانش را بست .
    محمد:دخترم٬میدونم ازم ناراحتی چاره ای نداشتم.دلت نمیخواد باهام حرف بزنی باشه نزن.به اتابک بگو بهم میگه.
    پانیذ پتو را کنار زد از روی میز کاغذی برداشت و و چیزی نوشت و به دست محمد داد.
    محمد:بابک؟چرا؟
    پانیذ از پنجره به باغ نگاه میکرد.
    محمد:باشه.جواب نده.تا یکساعت دیگه آماده باش اتابک میاد میبرتت.
    پانیذ لباس هایش را باهم ست می کرد.
    محمد به اتاقش رفت .
    زری از خرید بازگشت.لباس مجلسی بلند سرمه ای خریده بود.اتابک برای محمد نیز کت و شلوار سرمه ای آماده کرد .
    محمد :اتابک ماشینو آماده کن.به زری هم بگو که آمادم.
    زری پس از چند دقیقه از اتاقش بیرون آمد.محمد بدون توجه به او از پله ها پایین رفت.
    زری:محمد کجا میری وایسا.....
    محمد:دیره.
    زری:قرار بود 3 نفره بریم.
    محمد:نه نبود.این قرار تو با خودت بود.میای یا تنها برم؟
    زری:شوکت خان ناراحت نشه.
    محمد:به جهنم...
    وقتی زری و محمد از ویلا خارج شدند بابک که از قبل در خانه مجاور ویلا بود از راه مخفی به ویلا رفت پانیذ را به خانه خود برد.
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    **********
    ماشین
    بابک:منو یادته؟
    پانیذ سر تکان داد.
    بابک:کجا بریم؟
    پانیذ از پنجره بیرون را نگاه می کرد.جوابی نداد.
    بابک به سمت خانه اش رفت. خواهرش شام تدارک دیده بود. خانه ای قدیمی با وسیله های آنتیک و قدیمی.گرامافون آهنگ قدیمی پخش می کرد.ونوشه خواهر بابک 33 سال دارد و کارشناس ارشد حقوق است. چهره اش مانند بابک است.چشم های درشت خاکستری ابروهای کمانی و بینی قلمی متوسط.فرم لب هایشان باهم فرق دارد.ونوشه لبخندی بر لب داشت و دندان های سفید و مرتبش مانند مروارید نمایان بودند.
    بابک درب را باز کرد.
    بابک:ونوشه؛ما اومدیم.
    ونوشه:خوش اومدین.
    بابک:پانیذ جان خواهرم ونوشه.
    ونوشه:چه دختر نازی. سلام عزیزم
    پانیذ را در آغـ*ـوش کشید.
    ونوشه:بشین عزیزم.خوش اومدی.
    پانیذ اطراف را نگاه می کرد. خانه شان همانطوری بود که پانیذ دوست داشت. دیزاین قدیمی.
    ونوشه:سلیقه داداشیه.
    پانیذ سر پایین انداخت و حرف نزد.
    بابک روی مبل روبروی ونوشه نشست.
    بابک:ونوشه جان بهش تعارف کن.
    ونوشه:پانیذ جون عزیزم میدونم ناراحتی .اما ما میتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم. امشب از اون حال و هوا دور شو.
    پانیذ:ببخشید منو کی می برین خونه؟
    بابک:حالا که تازه اومدی.هروقت بابات زنگ زد برت می گردونم.
    ونوشه:بالاخره حرف زدی.
    پانیذ:زندانی توی یه اتاق کسی رو نداره تا باهاش حرف بزنه.
    بابک:این به صلاحته.از بابات دلگیر نشو.
    ونوشه:اینجوری نگو عزیزم.بعضیا حسرتشونه پدر داشته باشن.گفتم یه امشبو بیخیال.از این شیرینی ها بخور خوشمزن.
    *******
    خانه شوکت
    جشن در تالار بزرگ پذیرایی ویلای شوکت برگزار میشد. سگ ها آماده بودند.ساختمان ویلا ستون های بزرگی داشت. شوکت و آوا به میهمانان خوش آمد میگفتند. بساط ساز و آواز به راه بود.آوا کت و دامن مشکی رنگی را پوشیده بود .شوکت مشغول نوشیدن نوشید*نی بود که اعلام کردند مهندس ریاحی وارد سالن شدند.
    زری دستش را دور بازوی محمد حلقه کرده بود اما محمد سرد و بی روح دستش در جیبش بود.
    شوکت:به به جناب مهندس مشتاق دیدار.
    محمد با دیدن آوا دستش را از دست زری خارج کرد.
    محمد:ممنون از دعوتتون...
    شوکت:پرنسس خانم تشریف نیاوردن؟
    محمد:نه متاسفانه ...
    شوکت:ولی این جشن برای ایشون بود.
    تلفن همراه محمد زنگ خورد.
    -سلام بابا.....
    محمد:سلام پسرم.
    -کارتون دارم کی میتونم ببینمتون؟
    محمد:فردا صبح تو شرکت خوبه؟
    -نه میشه بیاین خونم؟
    محمد:باشه فردا قبل اومدن خبرت می کنم ....
    الو....... صدامو داری؟.....
    -بابا؟
    محمد:جانم؟
    -پانیذ خوبه؟
    محمد:درس می خونه ولی ته دلش ازم دلگیره. فکر کنم دلتنگ توام باشه.
    -از طرف من ببوسیدش.شب به خیر...
    محمد:شبت بخیر .....
    به جمع مهمانان بازگشت. گروه ارکستر آهنگ های فرانسوی و ایتالیایی اجرا می کردند و عده ای هم می رقصیدند.
    محمد گوشه خلوتی را انتخاب کرد تا بتواند همه جا را زیر نظر داشته باشد.کمی بعد خدمتکاران بین همه حضار نقاب پخش کردند.برنامه ویژه امشب رقـ*ـص با نقاب بود.
    محمد مشکوک شد. نقاب را نصفه روی صورتش گذاشت فضا خاموش شد.محمد دید 6 نفر محافظ مردی را همراهی می کنند به احتمال زیاد سرخه ای بود.فضا که روشن شد همه نقاب بر صورت داشتند.محمد نیزنقاب را کامل روی صورتش قرار داد. همه چیز را زیر نظر داشت.
    شوکت:تنهایی مهندس. جای دخرت خالیه.
    محمد:تنهایی رو ترجیح میدم.دخترم عادت به همچین جشنایی نداره.
    شوکت:دوست داشتیم باهاش آشنا شیم....
    محمدلبخند زورکی تحویل شوکت داد. بعد از اتمام مراسم محمد وزری به خانه برگشتند.زری مـسـ*ـت بود محمد به خدمتکاران دستور داد زری را به اتاق بردند.خود نیز به اتاقش رفت.اتابک را پیج کرد.
    اتابک:درخدمتم قربان.
    محمد:پانیذ برگشته؟
    اتابک:نه قربان.
    محمد:میتونی بری.
    شماره بابک را گرفت.
    محمد:الو...بابک....
    بابک:سلام رئیس...
    محمد:پانیذو بیار من برگشتم.
    بابک:چشم......
    *******
    ونوشه دختر شوخی بود ،برای پانیذ خاطره های خنده دار تعریف می کرد. از خاطرات کودکی اش با بابک.اما نمی دانست هر حرفی که می زند پانیذ را غرق در خاطرات خودش می کند.روزهایی که با مهران و مهرداد بودند.خنده تلخ پانیذ از هر روایت دردناکی دردناک تر بود.شب خوبی برای پانیذ نبود .
    بابک:پانیذ خانوم بابات برگشته حاضرشو ببرمت.
    ونوشه:چه زود.حالا بود دیگه.
    بابک:نگرانشه..
    پانیذ:من حاضرم بریم .
    بابک پانیذ را از در مخفی وارد سالن ویلا کرد.خودش به ماشین برگشت.
    ونوشه:احساس کردی همه خنده هاش الکیه؟تو چشم هاش نگاه کردی؟آدم تو عمق نگاهش گم میشه.پر از غم پنهانه.به خدا این ظلمه.داره ذره ذره آب میشه.ازش بپرسی راضیه پیش مهران بمیره اما اینجوری زنده نمونه.
    بابک:ونوشه٬محمد حق داره.هنوز یکسال نشده مهردادو از دست داده.دیدی خودت عکسارو.از اون حیوون هرکار که بگی برمیاد.
    ونوشه:میدونم اما خیلی بهم وابستن سختشه.....
    بابک:سر خاکسپاری مهرداد محمد میگفت پانیذ که افتاد مهرانم پشت سرش حالش بد شد.خار تو دست پانیذ بره آهن داغ فرو می کنن تو قلب مهران.
    ونوشه:از رفتارای پانیذ معلومه.
    بابک:دلم واسه محمد طفلک میسوزه .
    ونوشه:روزای خوب تو راهه.............
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ******
    صبح روز بعد
    محمد سینی صبحانه پانیذ را برایش برد.پانیذ خواب بود.منتظر ماند تا بیدار شد.
    محمد:صبح بخیر دخترم......
    پانیذ:صبح شماهم بخیر.
    محمد:می خواستم امروزو باتو صبحونه بخورم.
    پانیذ:مرسی رئیس.ولی اگه برین سرکارتون راحت ترم.
    محمد:این یعنی برم؟
    پانیذ:هرطور راحتید.من صبحانه نمی خورم.
    محمد:باشه خانم بداخلاق.
    محمد پشت در ایستاد.نفرت پانیذ را از چشم هایش میفهمید.سینی را به دست خدمتکار داد و به اتاقش برگشت.
    تقه ای به در خورد.
    محمد:بفرمائید....
    اتابک:قربان خانم بیدار شدن منتظر شمان...
    محمد:بگو من خوردم.کار دارم می خوام برم.
    محمد گوشی را برداشت.
    "در حال حاضر قادر به پاسخگویی نیستم لطفا پیغام خود را بفرمائید تا در اولین فرصت با شما تماس بگیرم"
    محمد:مهران جان٬پسرم؟بیداری؟می خواستم بیام پیشت.
    -سلام بابا......
    محمد: بیدارت کردم؟
    -نه بیدارم بیاین منتظرم.
    محمد:الآن راه می افتم.
    محمد از پله ها پایین آمد.
    زری:محمد جان؟
    محمد:بله؟
    زری:کجا میری؟
    محمد:شرکت.
    زری:منم سر راه می بری تا جایی؟
    محمد:نه ....
    خدمتکار در را برایش باز کرد با راننده اش رفت تا زری شک نکن.
    -کجا برم قربان؟
    محمد:راه بیفت نشونت میدم.
    ***********
    محمد مشغول تماشای دیوار ها بود.پر بود از عکس های پانیذ.
    مهران:چای یا قهوه؟
    محمد:قهوه
    فنجان قهوه را روی میز گذاشت.
    محمد:همه اینا پانیذه؟
    مهران:بله...
    محمد:خوشگلن....
    مهران سه برگه کاغذ به دست محمد داد.
    محمد:اینا چیه؟
    مهران:پذیرش از سه تا دانشگاه معتبر.کار شماست؟
    محمد:تبریک می گم بهت.نه عزیزم من خبر ندارم.....
    مهران:اما شما بهم گفته بودین بعد تموم شدن درسم باید برم جایی .منظورتون چی بود؟
    محمد:حالا که تموم نکردی.
    مهران:پس همه اینارو ریجکت کنم؟
    محمد:چرا باید همچین کاری کنی؟موقعیتی که خیلیا آرزو شو دارن تو رد کنی؟
    مهران:بابا، نفس کم میارم تو هوایی که پانیذ توش نفس نکشیده باشه....
    محمد:پسر گلم آخه تو که تا آخر عمرت نمیتونی کنار پانیذ باشی.بالاخره یه روز زن میگیری پدر میشی مسئولیتت بیشتر میشه....
    مهران:عمو هم قرار بود ازدواج کنه مارو ول کرد؟
    محمد:نه.
    مهران:حالا میفهمم چرا اون روز بهم اون حرفو زد...
    محمد:چی گفت؟
    مهران:گفت میترسم بعد مرگم بهم خــ ـیانـت کنی.
    محمد:برای چی؟
    مهران :گفت تحت هر شرایطی پانیذو رها نکن.من تنهاش گذاشتم به عمو خــ ـیانـت کردم.از خودم بدم میاد
    محمد:پانیذ پیش منه.جای بدی نیست.اگه اوضاع خوب پیش بره دوباره سه تایی کنار هم جمع میشیم.
    مهران:حرف می زنه؟
    محمد:نه.امروز بردم صبحانه رو باهم بخوریم نخواست اومدم پیش تو.
    مهران:قاتل عمو پیدا نشد؟
    محمد:پلیسا اومدن سراغت؟
    مهران:نه فقط یه بار خودم رفتم .
    محمد:اونم پیدا میشه....
    مهران:بابا٬خانم جدیدتون پانیذو که اذیت نمیکنه؟
    محمد:خانم جدیدم کیه؟
    مهران:مادر جون گفت......
    محمد:نه عزیزم اولین و آخرین زن زندگی من شهرزاد بود اون همکار منه.
    مهران:بهتر نبود خودتون از اول همه چی رو بهمون میگفتین؟
    محمد:نمیخواستم دیدت نسبت به مامانت عوض شه. وقتی رفت سمت نیازی راضی شدم به طلاق.
    مهران:خیلی مصمم بود پانیذو ببره.....
    محمد:مردی که مامانت عاشقش شده تا پول دید عشق یادش رفت.بابک با پول خریدش تا مامانتو راضی کنه بیخیال پانیذ شه.
    مهران:به من میگفت اگه توام دوست داری بعدا میتونی بیای .جوری حرف میزنه انگار من مهم نیستم.
    محمد سر مهران را به سـ*ـینه اش فشرد.
    محمد:کدومو قبول می کنی؟
    مهران:هیچکدوم. نمی خوام بیشتر از این به عمو خــ ـیانـت کنم.
    محمد:چندروز وقت داری؟
    مهران:40 روز......
    محمد:احساسی تصمیم نگیر با بابک مشورت می کنیم...
    مهران:ویبره گوشی شماست؟
    محمد:آره شروع شد.به قول پانیذ آقای رئیس. من برم.
    مهران:مواظب خودتون و پانیذ باشین.
    ***********
    خانه شوکت
    شوکت:آوا؟
    آوا:جانم؟
    شوکت:زری نگفت چرا پانیذ نیومده؟
    آوا:نه عزیزم....
    شوکت:چیکار کنیم محمد راضی شه؟
    آوا:راضی به چی؟
    شوکت:رئیس میگفت باید پانیذو ببینه....
    آوا:دختر کم کسی نیستا.دختر محمد ریاحیه.خودت که میدونی نگاه چپ بهش بندازی یه شبه همه اینا جلال و جبروتت دود میشه..
    شوکت:رئیس ٬حرف اون برام مهمتره.
    آوا:منو وارد این بازی نکن.نمیخوام دختر بیچاره رو بدبخت کنم.فکر می کنی چقدر برای رئیس جذابیت داره؟یه ماه نه فوقش سه ماه.بعدش یه کاری می کنه همه بهش به چشم یه هـ*ـر*زه نگاه میکنن.
    شوکت پاکتی را روی میز پرت کرد...
    شوکت:برش دار...
    آوا پاکت را باز کرد چند قطعه عکس داخلش بود:کیه؟
    شوکت:پانیذ ریاحی دختر محمد...
    آوا:شوخی می کنی!
    شوکت:میبینیش؟عین یه تیکه جواهره.یه جور خاصه .خوشگله. برای رئیس با همه فرق داره.کدوم یکی از دور و بریای رئیس مثل اینن؟حتما گوهر با ارزشیه که محمد انقدر ازش محافظت می کنه.
    آوا:نه...نه ... شوکت یه لحظه فکر کن دختر خودته.میفرستیش زیر چنگال عقابا و کفتارا؟
    شوکت:کسی که اومد تو این کار دیگه ناموسو میذاره کنار...
    آوا:ازت میترسم.بهت گفتم من هیچ کمکی نمیتونم بکنم.
    آوا از اتاق بیرون آمد.سر درد شدیدی داشت از آینده پانیذ می ترسید. ترس و اضطرابی وجودش را گرفته بود.خدمتکار برایش مسکن آورد. روی تخت دراز کشید.
    ******
    شرکت محمد
    بابک در اتاق کارش مشغول بررسی پرونده های مالی وحقوقی شرکت بود.تلفن زنگ خورد.
    بابک:بله؟
    -مهندس ریاحی تشریف آوردن.
    بابک:خبر بدین که من میرم پیششون.
    منشی خط محمد را گرفت.
    محمد:بگو ....
    -قربان .......
    بابک در را باز کرد.
    محمد:خب.
    -میخواستم بگم که تشریف میارن که اومدن ببخشید.
    بابک:دیر کردی.مهمونی چه طور بود؟
    محمد:پیش مهران بودم.بد نبود. اومد .وقتی می خواست بیاد تو به همه نقاب دادن.با 6 تا محافظ اومد.یه گرگ هم جلوش راه می رفت.البته وانمود کردم نمیبینمش.
    بابک:پانیذو نبردی چیزی نگفت شوکت؟
    محمد:میتونه چیزی بگه؟دست به سرش کردم.
    بابک:چهار نفرو پیدا کردم خیلی وقته منتظرن.بگم بیان ببینیشون؟
    محمد:فوق لیسانسن؟
    بابک:دوتاشون دکترا و رتبه برتر.یه نفرشون پزشکه یکیشونم فوق لیسانس.
    محمد:یکی یکی بفرستشون تو....
    بابک:منم باشم؟
    محمد:آره آره حتما.....
    بابک:خانم آقایون رو یکی یکی بفرستید داخل ...
    تقه ای به در خورد.....
    محمد:بفرمائید.
    -سلام....
    محمد:خب افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟
    -آراز رهبر هستم........
    محمد:خب جناب رهبر.میتونم سوابقتونو ببینم؟
    پرونده را نگاه کرد.مدرک دکترای پیوسته بیوتکنولوژی از دانشگاه تهران با معدل 19.
    محمد:برای تدریس خصوصی و تکنیکی کنکوری میخوام.سابقه تدریس دارین؟
    -نه تازه فارغ التحصیل شدم.اولین تجربمه.
    محمد:رتبتون چند بود تو کنکور؟
    -325 منطقه یک......
    محمد:تو کدوم درس ها بیشتر تخصص دارین؟
    -فیزیک و شیمی...
    محمد:خیلی ممنونم پرونده رو بدین خانم منشی کپی بگیرن شماره و مشخصات یادتون نره. باهاتون تماس میگیرن.
    -ممنون.
    بابک:نفر بعدی رو بی زحمت بگید تشریف بیارن.
    -با اجازه.سلام...
    بابک:بفرمائید.
    محمد:پرونده رو لطف می کنید؟
    بعد از بررسی:خب آقای امین آذر کارشناس ارشد زیست شناسی درسته؟
    -بله.
    محمد:خب آقای آذر سابقه تدریس خصوصی رو دارین؟
    -بله دو سال.
    محمد:تو کدوم زمینه؟
    -تو همه درسا البته بیشتر زیست و شیمی....
    محمد:رتبتون چند بود ؟
    -اونجا هست.رتبم 2000 بود چون علاقه داشتم زیست رو انتخاب کردم.
    محمد:برای همکاری با ما چقدر میتونیم روتون حساب کنیم؟
    -از شنبه تا سه شنبه صبح ها.
    محمد:خوبه.خیلی خب آقای آذر شماره تماستون رو به منشی بدین باهاتون تماس میگیریم..
    نفر سوم وارد شد...
    محمد:جناب آقای دکتر مودت.کجا مشغولین؟
    -بیمارستان .
    محمد:عمومی یا..
    -فعلا عمومی...
    محمد:رتبتون چند بود؟
    -25منطقه دو....
    محمد:لهجه دارین.میتونم بپرسم بچه کجایین؟
    -ساری....
    محمد:هرچند وقت یکبار میرین؟
    -هیچوقت.مادرم اینجا هستن....
    محمد:تدریس حرفه ای کنکوری و به سبک مدرسه می خوام.معلم خصوصی .سابقه تدریس دارید؟
    -بله.این آدرس سایت ماست میتونید بازدید کنید.از ترم 4 من شروع کردم.تو همه زمینه ها فعالیت می کنم.
    محمد:خوبه.شماره تماستون رو بدین خانم منشی باهاتون تماس میگیریم.
    -خوشحال شدم از آشناییتون چشم.
    نفر چهارم....
    محمد:خودتون معرفی می کنید؟
    -ایمان امیدواری هستم.دکترای دامپزشکی از دانشگاه تبریز...
    محمد:جناب امیدواری برای تدریس خصوصی چند سال سابقه دارین؟
    -به صورت حرفه ای سه ساله زیست تدریس می کنم و بقیه درس هارو هم مکمل در کنار تدریسم دی وی دی ارائه میدم....
    محمد:یعنی چطور؟
    -اول دانش آموز دی وی دی رو نگاه می کنه تا یه پیش زمینه ای براش بوجود بیاد و بعد براش توضیح میدیم.
    محمد:شما رتبتون چند بود؟
    -500 منطقه 2. چون علاقه داشتم دنبال دامپزشکی رفتم.
    محمد:خیلی ممنون.شمارتونو بذارین پیش خانم منشی پروندتون یادتون نره بعد از بررسی باهاتون تماس میگیریم.
    -ممنون.خدانگهدار.
    بابک در را بست.
    بابک:چی شد؟تصمیمیت چیه؟
    محمد:نمیدونم. باید با پانیذ صحبت کنم ببینم چی میخواد.
    بابک:باهات حرف میزنه؟
    محمد خندید:نه...
    بابک:پس چی میگی؟
    محمد:میگم تیرداد ازش می پرسه.....
    بابک:با اونم مشورت کن...
    محمد:چشم مرسی بابک...
    بابک:من برم کارم زیاده.کارم داشتی به منشی بگو....
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ******
    پانیذ
    رفتم خونه بابک و خواهرش ،خونه قشنگی داشتن. همونی که من عاشقشم بود. ونوشه ٬خانم مهربونیه و همینطور بابک.اینروزا دلم شور مهرانو میزنه.حرفای ونوشه منو برد به دوران بچگیمون.بابا میبردمون دریا و آب بازی میکردیم.یا اون روزی که اومدیم تو خونه جدیدمون..چه روزایی بود.دستپخت ونوشه خوب بود اما من حالم خوب نبود نمیدونم چرا حتی حوصله خودمم نداشتم.رسوندنم خونه.اصلا نمی خواستم باباروببینم.از وقتی اومدم دوبار دیدمش.شهریوره و معلوم نیس مدرسه ثبت نامم کرده یانه .در زدم.کسی نیومد.بلند داد زدم:اتابک.....بیا درو باز کن.
    درو باز کردم....
    اتابک:درخدمتم خانم جوان....
    من:می خوام تلفن بزنم.
    اتابک:تو اتاقتون تشریف داشته باشین میارم...
    نشستم رو صندلیم.اومد درو قفل کرد گوشی رو داد دستم....
    من:می خوای وایسی نگام کنی؟
    اتابک:دستور آقاست.....
    من:دستور آقاست دستور آقاست.اه.مردم از این همه انضباط...
    شماره عمو تیردادو گرفتم.
    -بله؟
    من:ببخشید با دکتر فاتح فاتح کار دارم....
    -کار دارن. مشغول هستن...
    من:کی کارشون تموم میشه؟
    -گوشی حضورتون اومدن ....
    --کیه خانم؟
    -نمیدونم آقای دکتر.....
    --بفرمائید ؛دکتر فاتح هستم.
    من:سلام عمو...
    --پا...نیذ....خوبی؟
    من:خوووب؟نمیدونم شاید.
    --چه عجب دختر!
    من:عمو می خواستم یه خواهشی بکنم....
    --جانم.
    من:میشه زیستمو شما بهم بگین؟
    --عزیزم من خیلی سال پیش کنکور دادم ،عوض شده؛ یادمم نمیاد.بخوای از دانشجوهام یکیو پیدا می کنم.
    من:نمیدونم با بابا صحبت می کنین؟
    --باشه.مدرست همونجاست؟
    من:نمیدونم.....
    --به این شماره زنگ بزنم؟
    من:نتیجه رو یا به بابا یا به آقا بابک بگین ممنون.عمو؟
    --جانم؟
    من:مهران خوبه؟
    --نمیبینیش؟
    من:نه.
    --منم چندوقتی میشه ندیدمش اما فکر کنم خوبه.
    من:باشه مرسی.فعلا.
    --خداحافظ...
    من:مرسی بابت گوشی ...
    اتابک:خواهش میکنم.چیز دیگه لازم ندارین؟
    من:نه ممنون.
    درو بست و رفت.
    *****
    چند روز بعد
    در اتاقم باز شد. روی تختم دراز کشیده بود.اتابک بود.
    اتابک:خانم؟
    من:بله؟
    اتابک:دکتر فاتح پشت خط منتظرن.....
    من:سلام عمو.
    -سلام خانم دکتر آینده.
    من:چی شد عمو؟
    -اول بگو ببینم هدفت پزشکیه؟
    من:بله.....
    -خب بابات ترتیبی داده تو خونه خصوصی بخونی .دیگه مدرسه نمیری.برات معلم گرفته.
    من:چی؟
    چقدر بد شد اگه مدرسه میرفتم میتونستم بپیچونم برم پیش مهران.
    -پانیذ شنیدی؟گفتم خصوصی می خونی.
    من:دبیرش کیه؟
    -هنوز انتخاب نکرده....
    من:پس بگین زود انتخاب کنه من وقت ندارم.
    -باشه دختر...
    من:خداحافظ.
    اتابک رفت بیرون.چقدر ناراحت شدم.ای بابا.مثل اینکه فکر همه جاشو کرده. اون از من زرنگ تره.گوشیمو گرفتم دستم مهران و نگاه کردم چقدر دلم براش تنگ شده.واسه بغـ*ـل کردناش واسه مهربونیاش واسه خر غیرت بازیاش.ای جانممم....
    امیدوارم مشکلی با این دبیره نداشته باشم وترجیحا خانم باشه.
    ******
    مهران
    بچه ها زنگ میزنن دعوتم می کنن اما دل و دماغ هیچی رو ندارم .عصرا تنهایی تو پارک کنار خونم قدم میزنم.قدم زدن تنهایی خیلی بده.تازه میفهمم پانیذ چه نعمتی بوده برام.حتی چند هفتست نذاشتم کسی برای نظافت خونه بیاد.قضیه اون بورسیه هام اعصابمو ریخته بهم کاش اصلا به بابا نمیگفتم .چون اصرار داره یکیشو بپذیرم.روز تولد پانیذ هرچقدر خواستم بهش تلفن کنم اما دستم سمت گوشی نمیرفت . نمیتونستم. هدیه شو هرشب نگاه می کنم.یه ساعت براش خریدم.شبیه خودشه. چرا تقدیر من اینه؟چرا نمیشه زمان به عقب برگرده؟مامان که رفت دیگه از دایی و بقیه خبر ندارم.من موندم و تنهایی.ترم آخرمون کم مونده شروع شه.سالگرد عمو مهرداد نزدیکه اما با چه رویی برم پیشش؟
    *******
    راوی
    تیرداد منتظرمحمد بود.منشی گفته بود که امروز بازدید از کارخانه است و ممکن است نیاید.
    محمد در را باز کرد اما متوجه حضور تیرداد نشد.
    محمد:خانم دکتر فاتحو برای من بگیرین وصل کنین.
    -آقای رئیس یه آقایی اومدن منتظرتونن.
    محمد برگشت.
    محمد:آقای دکتر فاتح.از این ورا....
    -سلام رفیق.سرت شلوغه حسابی.
    محمد:بریم تو.دوتا قهوه لطفا.
    محمد کتش را آویزان کرد.
    -چه کت خوشگلی.
    محمد:کادوی تولد پانیذ و مهرانه.چند سال پیش.
    -از مهران خبر داری؟
    محمد:چندروز پیش رفتم خونش.
    -محمد شهریوره کم مونده مدرسه ها باز شن. امسالم که پانیذ کنکور داره.بهم زنگ زد گفت زیستو براش بگم اما من دیگه یادم نیست چی به چیه.از دانشجوهام بگردم دنبال کسی؟
    محمد:مدرسه نمیخواد بره.دنبال یه معلم خصوصیم اما به نتیجه نرسیدم.4 نفرو پیدا کردم.
    -خب رشتشون چیه؟
    محمد:خانم لطف کنین پرونده اون چهار نفرو بیارین ممنون.
    -خودت کدومو می خوای؟
    محمد:اولی رشتش بیوتکنولوژیه دومی زیست سومی پزشکه و چهارمیم دامپزشک.
    -اینا توانایی هاشونه؟
    محمد:آره......
    بعد از مدتی
    -محمد به نظرم اولی و سومی خوبن.سایت این سومیه رو هم که دیدیم باهم ....
    محمد:من نظرم رو سومی بود خیلی با اعتماد به نفس حرف میزد.راستی پانیذ چی می خواد؟
    -نمیدونم اما فکر می کنم مهرداد خواسته بود دکتر شه.اگه پزشکی بخواد مورد سوم خوبه اما نه رشته دیگه بخواد اولی رو خبر کن.
    محمد:بامن حرف نمیزنه.ازش میپرسی؟
    -آره...حتما.بابک نیست؟
    محمد : نه مونده تو کارخونه.
    -آدم خوبیه.مثل بچگیاش.اینطور نیست؟
    محمد:آره...
    -من برم مهرنوش منتظرمه.
    محمد:منتظر خبرت هستم فعلا.
    ******
    دو روز بعد
    تیرداد به محمد گفت که هدف پانیذ پزشکی است.محمد نیز نفر سوم را خبر کرد.
    تلفن زنگ خورد.
    محمد:بله؟بفرستیدشون داخل.
    -سلام آقای مهندس..
    محمد:خوش آمدید آقای دکتر بفرمائید.
    -ممنونم...
    محمد:آقای دکتر بررسی کردیم و شما رو انتخاب کردیم .آماده همکاری هستین؟
    -بله کاملا.از کی باید شروع کنیم؟
    محمد:از اول مهر.
    -قراره اینجا باشه؟
    محمد:نخیر.فقط شما لطف می کنید برای ضمانت چندتا سفته پیش من گرو می ذارید و تعهد میدین که کارتونو تا آخر انجام میدین.
    -مشکلی نیست.
    محمد:ساعت کاریتون از ساعت 8 صبحه تا 2 ظهر خوبه؟
    -بله خوبه اما ممکنه برای کنکور بعضی وقت ها بعدازظهر ها هم مجبور شیم باهم کار کنیم.
    محمد:اونو از قبل هماهنگ می کنید.
    -خب قبلش باید جزوه هامو تقدیمتون کنم.
    محمد:به من؟
    -بله مگه خودتون نمی خواید ادامه تحصیل......
    محمد حرفش را قطع کرد خندید:نه آقای دکتر٬شما به دختر من تدریس می کنید.
    -ٳ! من متوجه نشدم ببخشید پس جلسه اول با خودم میارمشون.ببخشید سطح دخترتون چطوره؟
    محمد:این سوابق تحصیلیشه
    دکتر نگاهی به آنها انداخت:نه خوبه.عالیه یعنی.حتما موفق میشن.
    محمد:درمورد دستمزدتون از چندجا پرسیدم قیمت های مختلفی گفتن.نظر خودتون چیه؟
    -والا آقای دکتر ما با ماهی 8 تومن کار می کنیم....
    محمد لبخند زد:شما بسیار منصفین جناب دکتر.
    -چطور؟
    محمد:فکر می کردم بیشتر از اینا مدنظرتون باشه....
    -نه حالا اگه دخترتون نیاز به وقت بیشتری نباشن کمتر هم میشه.
    محمد:29 شهریور لطف کنید باهام تماس بگیرید تا آدرس رو بگم خدمتتون.....
    -چشم حتما.
    محمد:قهوتون سرد نشه.
    -اگه اجازه بدین من برم از بیمارستان مرخصی گرفتم.
    محمد:خواهش می کنم بفرمائید میتونید برید.
    -خدانگهدار.
    محمد به پشتی صندلی تکیه داد و دست هایش را زیر سرش گذاشت.دخترش را در لباس سفید پزشکی می دید.
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ******
    پانیذ
    سالگرد عمو مهرداد فرداست از چهلمش تا حالا نرفتم پیشش تنهاش گذاشتم .ازم قول گرفته بود اما تنهاش گذاشتم.بهتره بهبابک بگم ونوشه ببرتم.نمیخوام بابا رو ببینم.شب که اومد اتابکو صدا کردم.
    من:به پدرم بگو من با وکیلش کار دارم.
    اتابک:شام رو که میل کردن می گم.برای شما هم میارن الآن.
    من:برو باشه.
    یکم بعد برگشت.
    اتابک:آقا فرمودن با این گوشی تماس بگیرین اینم شماره.
    من:ممنون.
    شماره رو گرفتم .
    بابک:سلام رئیس.
    من:من پانیذم.....
    بابک:سلام دخترم خوبی؟
    من:ممنون.خوبین شما؟
    بابک:بله ماهم خوبیم.
    من:میشه یه خواهشی بکنم؟
    بابک:بله حتما .
    من:میشه فردا ونوشه جون منو ببره جایی؟
    بابک:آره عزیزم با بابا هماهنگ می کنم.
    من:مرسی.شبتون بخیر....
    گوشی رو دادم اتابک برام شام آوردن .حیفم میاد به غذاهایی که نمی خورم و میریزن دور. امشب خوشحالم میخورم بعد از مدت ها می خوام برم پیش عمو مهرداد.
    *******
    مهران
    اومدم یه دقیقه بخوابم نمیذارن که.این چرا رو پیغامگیر نمیره؟کلافه شدم.پاشدم جواب دادم.
    من:بله؟
    -بابکم مهران جان.
    من:سلام.حال شما؟
    -خوبم ممنون مهران جان بابا باهام صحبت کرد راجع به پذیرش کی میتونم ببینمت؟
    من:ساعت 4 کلاس دارم.6 خوبه؟
    -عالیه.بیام دانشگاه؟
    من:اگه زحمتی نیست.
    -باشه میام.
    من:ممنون خدانگهدار.
    ساعتمو نگاه کردم از 2 گذشته دیرم شد .تند حاضر شدم.یه مدل کلاه دیگه گذاشتم و دویدم تا پایین منتظر آسانسور نشدم.
    جلوی تابلو اعلانات شلوغ بود رفتم جلو ببینم چه خبره .سفر تفریحی گذاشته بودن برای آخر هفته.اولین باریه که داوطلب نمیشم. حوصلشو ندار. کنار کشیدم دست یکی افتاد دور گردنم.
    من:میمونی مگه؟گردنم شکست ول کن.
    دستشو کنار زدم
    باربد:بداخلاق. ذوق زده شدم.مگه تابلو رو ندیدی؟
    من:که چی؟
    باربد:من اسم تو رو هم نوشتم.
    من:اما من نمیام برو پاکش کن.
    باربد:مهران خوش می گذره.میدونی چند وقته باهم نرفتیم؟
    من:آرین رو ببر من وقت ندارم....
    باربد:مهران هنوز از قضیه اونروز ناراحتی؟
    من:نه.یکم خودم حالم خوب نیست.
    باربد:برای پانیذ اتفاقی افتاده؟
    من:زبونت لال نه.
    باربد:آهان حالا شدی مهران خودم.پس اومدی.
    من:نه....
    باربد:کلاه مد الآنه؟
    من:چرا چرت میگی؟
    باربد:آخه نمیدونی چه جیگری میشی.میگم اگه تاثیر داره منم امتحان کنم.
    من:تاثیر چی؟
    باربد:مخ زدن.....
    من:بروگمشو دیوونه.نه میخوام یکم متنوع باشم همین.
    باربد:متنوع هستی لازم نیس تلاش کنی.....
    من:حسوووود.
    باربد:آره .چی میشد منم مثل تو بودم.
    من:من هیچی نیستم.... رو سرمم تاج ندارم.
    باربد:می خوای از دخترای کلاس بپرسم کیا آرزوشونو تو بهشون سلام بدی؟
    من:باربد خل شدی؟
    باربد:نه
    من:پس برو.انقدر فک زدی دیرم شد.
    باربد:منم تو همون کلاسم بریم.
    انقدر چرت و پرت میگه می ره رو اعصاب آدم. هیچ دختر دیگه ای به چشمم نمیاد چون یه تیکه جواهر دارم. درسته پیشم نیست اما توی خیالم که هست.آبجی من یه دونست واسه نمونست.شاید اگه از مامان الگو می گرفت یه پول پرست بی احساس میشد.
    کلاسم که تموم شد تو حیاط نشستم منتظر بابک شدم.سر ساعت 6 اومد. میدونم بابا عادتش داده چون خیلی رو ساعت حساسیم...
    بابک:دیر که نکردم؟
    من:کاملا آن تایم......
    بابک از کیفش یه عالمه کاغذ در آورد و بهم توضیح داد .
    من:من نمیتونم بدون پانیذ برم...
    بابک:این یه فرصت خوبیه.از دستش نده.اگه بری کارای پانیذم درست می کنیم میفرستیمش.
    من:نقد و ول کنم نسیه رو بچسبم؟
    بابک خندید:نه عزیزم بالاخره باید فکر آیندت باشی.
    من:حالا برفرضم که رفتم دوباره برگردم اینجا همون کارو می خوام انجام بدم چه با مدرک خارجی چه با مدرک ایرانی.
    بابک:ببین عزیزم کار پدرت معلوم نیست ممکنه مجبور شه همه چی رو ول کنه و بره خارج از کشور. اگه بیاد که خوبه پانیذم میاد پیشت اما اگه نیومد تو میای پیششون. تو ایران بمونی واسه چی؟میدونی چقدر اونجا پیشرفت میکنی؟اگه خارج بد بود داییت اونجا سرمایه گذاری نمی کرد حالا تو کشور بزرگی هم نیست اما تو سه تا شانس داری.
    من:اصلا نمیدونم باید چیکار کنم.
    بابک:عاقلانه ترین کار اینه یکیشونو انتخاب کنی مطمئن باش پانیذ هم دوست داره موفقیت داداششو ببینه .خواستی بری مالزی مخالفت کرد؟
    من:نه هیچوقت به روی خودش نمیاره.نفهمیدم ناراحت شد یا نه.
    بابک:مطمئن باش نشده.
    من:پیشنهاد شما کدومه؟
    بابک:آلمان.اما بازم تصمیم با خودته.
    من:استخاره می کنم.
    بابک:الآن که پانیذ کنکور داره یکسال سرش شلوغه .بعد اونم مطمئن باش بابات نمیذاره اینجا بمونه.
    من:کاش اون تز لعنتی رو انجام نمی دادم.
    بابک:اونموقع کی تو تهییش کمکت کرد؟
    من:کارای گرافیکشو پانیذ انجام داد.یعنی موضوعشم انتخاب کرد.بین چندتا مونده بودم چون پانیذ گفت اینو انجام دادم.
    بابک:خب دیگه. دوست داره موفق شی....
    من:تا هفته بعد وقت دارم.فکرامو می کنم.
    بابک:پس نتیجه رو بهم بگو.رو آلمان بیشتر فکر کن.
    من:چشم.
    بابک:امروز پانیذ و خواهرم رفتن بهشت زهرا...
    من:برای سالگرد عمو.
    بابک:گفتم اگه بخوای میتونی بری ببینیش.
    من:ممنون.نه نمیرم.
    بابک:من برم کاری نداری؟
    من:لطف کردین اومدین ممنون.
    برگشتم داخل.وسایلامو جمع و جور کردم و رفتم بهشت زهرا.پانیذ نبود اما روی سنگ عمو پر بود از رز.عاشق رز بود عمو.
    من:عمو رو سیاه اومدم.قول شکستم.از همونی که میترسیدی سرت اومد من مهراااان برادر زادت بهت خــ ـیانـت کردم گذاشتم پانیذ بره.تعزیه نخوندم.چون پانیذ نبود . مثل خودت.وقتی هست همه رو یه جا جمع می کنه.عمو من وارث خوبی برات نبودم.نمیدونم منو میبخشی یا نه.تو خواب گفتی به پانیذ پیش منم میای اما نیومدی.منتظرت شدم نیومدی.شایدم باهام قهری.
    کنارش خوابیدم احساس آرامش بهم دست داد. صورت نازشو بوسیدمو اومدم.نمیتونستم بیشتر بمونم. ******
    پانیذ
    اتابک:خانم آقا گفتن که از فردا دبیرتون میان آماده باشید ساعت 8 صبح و ساعت 5/7 با من میاین ویلا پشتی چون باید در باز بمونه اینجا نمیشه.
    من:باشه.من 7 بیدارم فردا.
    شب کارامو زوود انجام دادم صبح بیدار شدم. لباس رسمی پوشیدم و با اتابک رفتم ویلا پشتی.چشمام داشت از حدقه در میومد. از ویلای اصلی کوچیک تر بود اما خیلی خوشگل بود طبقه پایین دوتا سالن داشت یکی پذیرایی بودهمش مبل سلطنتی یک دست داشت حدود 30 تا میشدن . دیزاینش طلایی و زرشکی بود.بالای سالن یه عقاب تاکسی درمی بود.سالن هال هم نتونستم ببینم روی نرده ها فرشته های کوچولو بودن.در یه اتاقو باز کرد اتاق کار بود یه میز بزرگ داشت با دوتا صندلی چوبی دیواراش کاغذ دیواری طرح دار بود.رنگش دلگیر بود. نشستم پشت میز و شروع کردم چیزایی که دیدمو نوشتن.
    صدای سرفه ای منو به خودم آورد.سر بلند یه پسر قد بلند با موهای نسکافه ای و چشمای طوسی عسلی. بینی قلمی.خوشگل و خوشتیپ بود.سعی کردم نگام عادی باشه...
    -سلام....
    من:سلام بفرمائید..
    -خانم ریاحی درسته؟
    من:بله.
    -خب خانم ریاحی از آشناییتون خوشوقتم .امیدوارم بتونیم نتیجه خوبی بگیریم .
    من:انشاءا....
    -اینا جزوه های من هستن بعد از تدریس یا همراه تدریس مطالعه می کنید.قراره اول به سبک مدرسه باشه بعد کنکوری.کتاباتون آمادن؟
    من:نمیدونم.
    -خدمتکارتون گفتن تو کشو سمت چپتونه.
    من:چی رو بیارم؟
    -ادبیات.
    شروع کرد درس داد.شعر میخوند ،صداش بد نبود اما به مهران نمی رسه. خیلی مسلطه .نکته های خوبی هم میگه.دوتا درس دیگه هم خوندیم کلاس تموم شد ازم نصفه کوییز گرفت .
    -خوب بود خانم ریاحی؟
    من:بله.ممنون....
    -تا فردا.پیش خوانی درسا یادتون نره...
    من:خسته نباشید آقای......
    -خودم معرفی نکردم ببخشید .من پدرام مودت هستم.فارغ التحصیل رشته پزشکی....
    من:منم خوشبختم از آشناییتون آقای دکتر.
    رفت بوی عطرشو دوست نداشتم خوب بود اما سلیقه من نبود .فرانسوی اصل بود...
    انصافا دبیر خوبی بود .هفته اولش آزمایشی بود به اتابک گفتم به بابا بگه ازش راضیم. هر روز می رفتم ویلا پشتی اما تو راه زری رو نمی دیدم.عجیبه.
    تولد مهران فرداست باید یه جوری برم بیرون فقط چجوری باید این همه آدمو بپیچونم؟
    صبح دکتر مودت اومد .امروز ریاضی خوندیم با شیمی.ظهر که رفت من آروم برگشتم اتاقم دیگه درو قفل نمی کردن.یه مانتو سفید پوشیدم با شلوار و شال سرمه ای چشمامو بستم یه نفس عمیق کشیدم.آروم باش پانیذ بهترین فرصته نباید از دستش بدی. از در باغ که بیرون بیام حله.از سوراخ قفل در نگاه کردم هیچکس رد نمیشد.درو آروم باز کردم تا صداش در نیاد دزدکی بیرونو نگاه کردم هیچ خبری نیست.اومدم بیرون قلبم داشت از جا کنده میشد.پشت سرهم آب دهنمو قورت میدادم. رسیدم به پله ها پایینو نگاه کردم نگهبانا دم در بودن اه گندت بزنن.حالا چیکار کنم؟اشکم دراومده بود .دیگه مهرانو نمیتونستم ببینم.اینجا چرا اینجوریه؟مگه لازمه مدیرعامل کارخونه یا همون بابا این همه محافظ داشته باشه؟چشمامو بستم دستمو گذاشتم رو قلبم عمو مهرداد توروخدا تورو جون مهران به خدا بگو یه راهی جلوپام بذاره تا بتونم برم پیش مهران.اون که یادش رفته خواهر داره اما من که یادم رفته.چشمامو باز کردم.یه بار دیگه پایینو نگاه کردم نه خیر انگار قرار نیست برن.انقدر همشون منضبطن یه لحظم از پستشون جم نمی خورن.تکیه دادم به دیوار تا تمرکز کنم.پشتم درد گرفت چی بود ؟
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    خداااای من عاشقتم عزیزدلمی عمو مهرداد جونمممم فداتم.خدایا راه بهتر از این نیست.برگشتم تو اتاقم زیر پتوم چندتا لباس گذاشتم انگار من زیرشم.مو مصنوعیمو پخش کردم رو بالشت.یادداشت نوشتنمو زدم رو در:"من خوابم لطفا مزاحم نشید اگه بیدارم کنین مطمئن باشین اخراجین"گذاشتم اونجایی که غذامو میذارن .برگشتم تو سالن. اونجایی که پشتم بهش خورد.درشو با سنجاق باز کردم. طفلکی خدابیامرز اشکان یادم داده بود.چندتا دکمه بود یکی مال باغ بود یکی مال طبقه بالا یکیم آشپزخونه آژیر باغ رو فشار دادم دیدم پیجر نگهبانا صدا داد پشت سرش آشپزخونه رو فشار دادم همه خدمتکارا دویدن تو آشپزخونه فقط 5 ثانیه وقت داشتم دویدم بیرون نمیدونم چجوری فقط دویدم بیرون از ویلا.رفتم پشت ماشین بابا قایم شدم با رانندش رفته بود.ارتفاع دیوار زیاد بود ولی باید ازش رد میشدم .پامو آروم گذاشتم رو ماشین تا دزدگیرش صدا نده پریدم اونور.بالاخره اون همه کلاس ورزش اینجا به دردم خورد.افتادم زمین مچ دست راستم موند زیرم درد گرفت.امونمو بریده بود مانتوم خاکی شد تکوندمش .مچ دستمو ماساژ میدادم .تا سر خیابون چندتا خونه فاصله داشتم. تاکسی دربست گرفتم.
    -کجا می ری دخترم؟
    آدرس قنادی رو دادم .
    دستم خیلی درد می کرد نمیتونستم تکونش بدم.بالا گرفته بودمش و فشارش می دادم .
    -دخترم ببخشید فضولی می کنم دستت درد می کنه؟
    من:بله..
    -به دکتر نشون دادی؟
    من:نه .لازم نیست.
    -گفتم اگه بخوای ببرمت درمونگاه...
    من:یه کار دیگه دارم.میشه انجامش بدین؟
    -چیه؟
    من:یه شماره بهتون میدم بهش زنگ بزنید و بگید بسته پستی داره و آدرس بگیرین.
    -متوجه نمیشم......
    من:ببینین من میخوام برم پیش برادرم نمیدونم خونه خودمونه یا خونه خودش همین.
    -چرا نمیدونی؟
    من:من با پدرم زندگی می کنم.....
    -برادرته دیگه؟
    من:بله برادرمه.بهش بگین بسته از طرف خواهرت پانیذه اونموقع میفهمین برادرمه.اینم کارت ملیم.فقط خواهش می کنم ضروریه.
    -تولدشه؟
    من:ازکجا فهمیدین؟
    -آخه با این حالت آدرس قنادی دادی .....
    من:بله.
    -شمارشو بده.....
    شمارشو گرفت زد رو اسپیکر....
    مهران:بله ؟
    -سلام آقای ریاحی؟
    مهران :بله خودم هستم.
    -آقای مهران ریاحی؟
    مهران:بله....
    -ببخشید جناب ریاحی برای شما بسته ارسال شده . مراجعه کردیم تشریف نداشتین. آدرس جدیدتون رو میشه لطف کنید؟
    مهران:بسته؟چی هست؟
    -از طرف خانم ریاحیه.
    مهران:اسم کوچیکشون هست تو نام فرستنده؟
    -بله اجازه بدین نگاه کنم....خانم پانیذ ریاحی.
    مهران:من خونم.آدرسو یادداشت کنین....
    -بفرمائید.
    مهران:طول میکشه؟بذارین خودم بیام....
    -نه میفرستیم با پیک.
    مهران:ممنونم.
    مهران سعی کرد خوشحالیشو پنهان کنه اما از صداش معلوم بود دل تو دلش نیست.
    من:ممنونم پدر جان...
    -خواهش می کنم دخترم. اینم قنادی...
    من:منتظرم میمونین؟
    -آره......
    کیک خریدم و یه جعبه شیرینی هم برای راننده سفارش دادم.با دست چپم به زور قوطی هارو گرفته بودم.اومد کمک کرد....
    من:این شیرینی هم برای شما....
    -زحمت کشیدی ممنونم.
    من:حالا بریم پاساژ .......
    دم پاساژ منتظرم موند رفتم تو مغازه یه ساعت براش انتخاب کردم ....
    --خیلی عالین کار جدیدمونه سرامیکی اصل 6 تومن.
    من:مهم نیست قیمتش گفتین بهترینشه؟
    --بله.....
    دوتا کارت دادم بهش دادم وحساب کردم گل فروشی اونطرف بود یه دسته گل هم خریدم.تا شب کلی وقت داشتم تا الآن فهمیدن من نیستم؟
    سر خیابون پیاده شدم اصرار کرد کمکم کنه گفتم نه از پیتزا فروشی پیتزا هم خریدم دستم خیلی درد میکرد اما همشونو بردم. لوستر پذیراییش روشن بود خواستم زنگو بزنم پشیمون شدم. زنگ واحد بغلی رو زدم.
    ---بله؟
    من:سلام خانم مجد پانیذم خواهر مهران.....
    ---سلام عزیزم.....
    من:میشه درو بزنین.
    ---بله حتما......
    درو باز کرد یه طبقه پایین تر اومدم بیرون از آسانسور شمع هارو گذاشتم روی کیکو روشنشون کردم با پله رفتم بالا کیکو گذاشتم جلوی در.گل و پیتزاهارم گذاشتم رو پله ها خودمم قایم شدم درو زدم چراغا خاموش بودن .پرسید کیه جوابی نشنید درو باز کرد چشماش 8 تا شده بود خم شد کیکو برداشت قلبم داشت از جا کنده میشد رفت تو درو خواست ببنده پامو گذاشتم لای در.کفشمو دید.درو باز کرد کیک دستش نبود فقط خداکنه سالم باشه.
    مهران:آلبالووووووووی من.....
    پریدم بغلش.
    من:سلام داداشی.....
    مهران:سلام عزیزدلم. نفسم. زندگیمی آجی نازم.
    چشمام خیس شدن. دلم نمیخواست ولش کنم بدنم می لرزید.اونم بغلم کرده بود. شالم از سرم افتاده بود.ذوق زده شدم خب.....
    مهران:بریم تو خانومی.
    رفتیم داخل گل و پیتزارو آورد. گوشیمو در آوردم.
    من:مهران بخند.
    ازش عکس گرفتم......
    براش شعر تولدو خوندم فیلم هم میگرفتم بعد موقع فوت کردن چشماشو بست و آرزو کرد.
    مهران:پانیذ؟
    من:جونم؟
    مهران:مرسی که اومدی.
    من:قربونت برم. کیک بخوریم یا کادو بدیم؟
    مهران:کادوت بودنت کنار منه کیک بخوریم.....
    من:نه اول کادو.
    نشستم کنارش .
    مهران:فهمیدم چی می خوای .....
    لپمو محکم چسبوند به لباش و بوسم کرد.....
    از تو کیفم جعبه رو در آوردم.
    من:تولدت مبارک داداشی.
    مهران:واو پانیذ چیکار کردیییی!عاشقتم بهارنارنج...
    منو به خودش فشرد.....
    من:دوسش داری؟
    مهران:آره......
    انداخت دستش. نگاهش می کرد .
    مهران:از این به بعد شبانه روز برام میشه 48 ساعت.....
    به ساعتاش اشاره کرد.
    من:نخیرم باید همینی که برات خریدمو بندازی دستت.....
    مهران:پانیذ چه گل خوشگلی.
    من:مثل خودته.
    مهران:بابا میدونه اینجایی؟
    رفتم از تو کابینت ظرف بیارم گفتم:نه.
    مهران:پس برو.نمی خوام عصبانی شه.
    من:اگرم بشه منو دعوا می کنه نه تورو.
    مهران:منم همینو نمی خوام .نمیخوام دعوات کنه.
    من:مهران یه امشبو خراب نکن.
    کیک خوردیم با قهوه .
    مهران:پس پیتزا ها رو خوردیم میری.
    من:باشه میرم. خیلی دلت می خواد پرتم کنی بیرون؟
    مهران:نه عسلم گفتم که بابا نمیدونه ممکنه دعوات کنه.
    یه تیکه پیتزا رو گذاشتم تو دهنش/
    پیتزارو که خورد آماده شد تا ببرتم اتاقشو نگاه می کردم همه جا عکس منو عمو بود. قبلا اینطوری نبود.به عکس عمو خیره شدم.مهران از پشتم اومد و بغلم کرد.دست چپمو آورد بالا.ساعت انداخت توش.
    مهران:اینم کادوی من آجی جونم.
    من:برای چی؟
    مهران:برای تولدی که گذشت و من نبودم تا تبریک بگم.من مثل تو نیستم.بی معرفتم.
    من:خودم اصلا یادم نبود مرسی عزیزم.
    مهران:تولدت یادت نبود؟
    من:واقعا نبود.الآن که گفتی یادم افتاد دوماه پیشه.
    مهران:مبارکت باشه.
    من:مرسی.چه تفاهمی.دوتامونم ساعت خریدیم.
    مهران:دلامون بهم راه داره.
    من:منو میبری؟
    مهران:آره خوشگلم.
    آدرس رو بهش دادم شب خیلی خوبی بود خوب شد از همه لحظه هاش فیلم گرفتم. چشمم به ساعتم بود خیلی خوشگل بود.
    مهران:اینجاست؟
    من:اره......
    مهران:بیام باهات؟
    من:میذاره بیای؟
    مهران:بابا؟آره چرا نذاره؟
    من:پس چرا پیشم نیستی؟
    جوابمو نداد.سرشو برگردوند.
    من:خب من برم .....
    مهران:مواظب خودت باش پانیذم.
    براش دست دادم دست چپمو گرفت نذاشت برم.بغلم کرد /
    مهران:یه چیزی رو میدونستی؟
    من:چیو؟
    مهران:که من عاشقتم.قول دادی مواظب خودت باشی یادته؟
    من:یادمه. من دیوونتم دیوونه.....
    پیاده شدم واسم بوق زد زنگو زدم نگهبان درو باز کرد .
    من:آقا هستن؟
    -نه با خانم خیلی وقته رفتن بیرون.
    خیالم راحت شد رفتم بالا.کسی تو سالن نبود. .یادداشت تکون نخورده بود کسی نیومده بود اتاقم. لباسامو آویزون کردم کیف و کفشمو گذاشتم کمد و رفتم حموم .وانو پر کردم و فیلمای امشبو نگاه کردمو گریه کردم. می خواستم از قرمز چشمام نفهمن گریه کردم.چقدر دلم می خواست الآن پیشم بود.واسه اونم سخته اما فکر کنم غرورش اجازه نمیده از بابا بخواد پیشم باشه شایدم به خاطر اون زنیکه است.اون دیگه چه بلایی بود سرمون نازل شد.مچ دست راستم هنوز درد می کرد ماساژش دادم اما درست نشد از حموم اومد بیرون و خوابیدم می خواستم واسه فردا سرحال باشم.
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ********
    مودت:خب آرک تانژانت زاویه 45 درجه .......
    نگام کرد......
    مودت:خانم ریاحی؟
    من:بله؟
    مودت:خوبین؟
    من:بله چطور؟
    مودت:آخه از اول کلاس مچ دستتونو ماساژ میدین.
    من:یکم درد می کنه همین.
    مودت:وسیله سنگین بلند کردین؟
    من:نه ......
    مودت:میشه ببینم؟
    من:خوب میشه ادامه بدین......
    مودت:آخر کلاس میبینم.
    این چرا انقدر حواسش جمعه؟یعنی بعضی وقت ها زیرزیرکی نگاهش می کنم میفهمه؟خیلی تیزه.ای بابا
    دستمو ول کردمو چسبیدم به درس.کلاس که تموم شد یادش رفت می خواد دستمو نگاه کنه منم از خدا خواسته به روم نیاوردم همینم مونده دست بزنه بهم فوری پسر خاله میشه.
    *******
    راوی
    آژیر خطر به صدا در آمد ،نگهبان ها به ته باغ رفتند اما آژیر خطر آشپزخانه نیز به صدا در آمد. پانیذ توانست از در ورودی ویلا بیرون بیاید.نگهبانان وقتی همه چیز را خوب بررسی کردند دنبال کسی گشتند که دکمه آژیر خطر را فشرده است.زری سراسیمه به پایین آمد .
    زری:چه خبره اتابک؟
    -چیزی نیست.شاید اتصالی کرده باشه.....
    زری:بگو برام آب قند بیارن.....
    اتابک به اتاق پانیذ رفت .دید زیر پتو خوابیده است بیدارش نکرد.
    به محمد خبر دادند و زودتر از قبل به خانه آمد.
    محمد:چی شده؟پس این نگهبانا اینجا چیکارن؟
    اتابک:نمیدونیم قربان.
    محمد:پانیذ کجاست؟
    اتابک:اتاقشونن.
    محمد سراسیمه به اتاق پانیذ رفت .پتو را کنار زد پانیذ را ندید.چشمش به نامه افتاد نمی دانست خط پانیذ است یا نه .به اتاقش رفت در را قفل کرد، گاوصندوق را باز کرد.گوشی موبایل را برداشت 10 تماس بی پاسخ شماره مهندس را گرفت.
    -سلام قربان خوب شد تماس گرفتین......
    محمد:چی شده بگو پانیذ کجاست؟
    -چندساعت پیش حاضر شدن که برن بیرون چند دقیقه ای تو ی سالن منتظر بودن.بعد برگشتن اتاق و زیر پتو رو پر کردن ......
    محمد:دیدم اونارو .آژیر کار کیه؟
    -کار دخترتون.میخواستن حواس نگهبانارو پرت کنن که فرار کنن.
    محمد:از باغ چجوری بیرون رفت؟
    -از رو دیوار.....
    محمد:باشه ممنون به کارتون برسین....
    محمد لبخندی روی لبش نشست که دخترش چه ماهرانه از ویلا خارج شده اما لبخند روی لبش محو شد کجا رفته است؟
    بعد از کمی فکر کردن چیزی به ذهنش نرسید .اتفاق های مهم در تقویمش را نگاه کرد .تولد مهران بود پس پانیذ پهلوی مهران است به اتاق پانیذ برگشت و پتو را درست کرد تا پانیذ نفهمد که متوجه شده اند که خانه نیست.دلش نمی خواست اما زری را بیرون برد تا پانیذ که از بیرون بازگشت با خیال راحت فکر کند که پدرش چیزی متوجه نشده. محمد میدانست پانیذ از این دزدکی رفتن ها چه لذتی می برد برای همین نخواست شادی امشبشان را خراب کند.با زری به رستوران ایتالیایی رفتند زری خوشحال بود .چون دعوت محمد برای شام غیر منتظره بود فکر میکرد توانسته محمد را رام خود کند .
    *******
    مهران
    تصمیم خودمو گرفتم.یعنی مجبورم کردن گفتن اگه برم به احتمال 70 درصد پانیذ و بابام میان پیشم. البته فعلا فقط تا دکتری برای بعدش تصمیم نگرفتم.تمام سعیمو می کنم تا پانیذو ببرم حتی شده جلو بابا زانو میزنم و التماسش می کنم.نمی تونم ازش دور باشم .هرروز میرم دم مدرسش اما نمیبینمش.دیدنش برام آرزو شده.اگه چند روز دیگه پذیرشو قبول کنم تا 8 ماه دیگه ویزام میاد باید یه فکری بکنم برای بردن پانیذ.
    آرین بهم زنگ زد گفت باهاشون برم بیرون اما حوصله نداشتم میدونم ازم شیرینی می خواستن چون امروز تولدمه.خانم مجد همسایه کناری برام نهار آورد اما نخوردم .هرسال تو این روز با یه سورپرایز جدید از پانیذ و عمو مواجه میشدم اما امسال نه عمو هست نه پانیذ.چشمامو بستم تا بخوابم و شب بیدار شم.
    گوشیم زنگ خورد با صداش بیدار شدم.یه سردرد خفیف گرفتم.اما وقتی شنیدم قراره یه بسته از پانیذ برام بیاد سردردم یادم رفت.نشستم و چشم دوختم به ساعت تا بسته برسه به دستم .
    یکساعت گذشته وقتی صدای زنگ در اومد عین فنر ازجام پریدم.پرسیدم کیه جواب نداد ..........
    درو با کردم یه کیک بود ای جونم آجی نازم یادشه که برام کیک فرستاده برش داشتمو رفتم تو در بسته نشد این کفشا............
    خدای من پانیذه ،کیکو گذاشتم زمین درو باز کردم پرید بغلم .کاش از خدا یه چیز دیگه می خواستم.اشکام قدرت وایسادن نداشتن.سرشو با دستام گرفتم و چسبوندم به لبم. موهاشو بو کردم چقدر آرامش بخشه این دختر اقیانوسی از آرامشه.بهترین جشن تولد عمرمه.اما چرا انگار نگرانه؟چشمش به ساعته! بدون اجازه اومده؟بابا گفت دزدکی بیاد .ای خدا این دیگه چه مدل امتحان کردن منه آخه؟با اصرار بردمش ویلای بابا چقدر دلم می خواست باهاش می رفتم تو. ازم پرسید چرا پیشش نیستم؟واقعا جوابی نداشتم بدم. فیلمارو ازش گرفته بودم ریختم تو لپ تاپ تا صبح نگاه کردم.خنده هاشو دوست دارم.با تمام وجودش می خنده. سرمو گذاشتم رو عکسش تا آروم شم. اما اگه بدونه که دیگه همین دزدکی اومدن رو هم نمی تونه بیاد چی؟باید قبلش بهش بگم که قراره برم آلمان.بعد فیلما یه آهنگی پلی شد. اینم پانیذ زده بود.
    برام هیچ حسی شبیه تو نیست
    کنار تو درگیر آرامشم
    همین از تمام جهان کافیه
    همین که کنارت نفس می کشم
    برام هیچ حسی شبیه تو نیست
    تو پایان هر جستجوی منی
    تماشای تو عین آرامشه
    تو زیباترین آرزوی منی
    منو از این عذاب رها نمیکنی
    کنارمی به من نگاه نمیکنی
    تموم قلب تو به من نمیرسه
    همین که فکرمی برای من بسه
    از این عادت باتو بودن هنوز
    ببین لحظه لحظم کنارت خوشه
    همین عادت باتو بودن یه روز
    اگه بی تو باشم منو میکشه
    یه وقتایی انقدر حالم بده
    که میپرسم از هرکسی حالتو
    یه روزایی حس می کنم
    پشت من همه شهر
    می گرده دنبال تو
    منو از این عذاب رها نمیکنی
    کنارمی به من نگاه نمیکنی
    تموم قلب تو به من نمیرسه
    همین که فکرمی برای من بسه
    سه چهار بار گوش دادم تا حفظ شدم متنش عالی بود.همیشه سلیقه پانیذ تو انتخاب آهنگ قشنگ بود. با این آهنگ کلی حرف زد باهام.ولی قبلنا رو در رو بهم میگفت .
    گفتم حتما بابا زنگ میزنه دعوا میکنه خودم برای هر عکس العملی از طرف بابا آماده کرده بودم اما زنگ نزد امروز میخوام برم شرکت پیش بابک.رسیدم منشی جلومو گرفت.نذاشت برم تو گفت باید هماهنگ کنه.باهام بحث می کرد که بابک رسید.
    -خانم چه خبره؟
    --میخوان شمارو ببینن.
    -من در خدمتم....
    برگشتم طرفش.
    -خانم ایشون پسر آقای مهندسن.بریم پیش بابا مهران جان....
    من:نه با شما کار دارم....
    -بریم دفترم.
    تعارف کرد نشستم.
    -از اینورا آقای مهندس...
    من:اومدم بگم تصمیممو گرفتم....
    -خب؟
    من:میرم آلمان...
    -بهترین انتخابه.
    من:فقط به یه شرط...
    -چی؟
    من:بعد 5 سال برگردم و با بابامو پانیذ بریم.
    -باباتم نشد بیاد پانیذو میفرستیم.
    من:مطمئن؟
    -شک نکن.حالا بریم این خبر خوبو به بابا بدیم...
    من:میخواین من برم بعد بگین؟
    -نه باهم بریم.
    میترسیدم برم پیشش بابت اون شب دعوام کنه .
    در زدیم رفتیم تو.
    بابا:چه خبر پسرم؟
    من:سلامتی.....
    بابا:خوش گذشت تولدت؟
    سرمو انداختم زیر .
    بابا:خجالت نکش من میدونستم می خواد بیاد .اگه بدونی چجوری اومده...
    بابا عصبانی نبود میخندید.
    من:چجوری؟
    بابا:اول آژیر خطرو زده تا سر خدمتکارا و نگهبانارو پرت کنه بعدشم از رو دیوار پریده.
    من:پانیذ؟
    گریم گرفت من باعث شدم ازم دور شه سعی کردم جلوی اشکامو بگیرم.....
    بابا اومد پیشم نشست یه جعبه از جیب کتش در آورد ....
    بابا:اینم کادوی من.
    یه گردنبند بود آیه والله و خیر الحافظین روش حک شده.حس خوبی بهم میداد نمیدونم چرا.گرفتم دستمو بوسیدمش.....
    بابک:حالا رئیس خبر خوبه.......
    بابا:عروس دار شدم؟
    من:باباااااااااااا
    بابا:باشه تسلیم.
    بابک:مهران آلمانو انتخاب کرده به شرطی که کارات که تموم شد با پانیذ بری.
    بابا:خوبه یعنی عالیه......
    من:بابا من یه چیزی رو نمیفهمم.من چرا باید از پانیذ جدا باشم؟
    بابا:تو باید از ایران بری.برات آینده ای درست کردم که لازمه یه چند وقتی جدا باشین.بعدش اونا ببینن پانیذ به تو وابستس قبل پانیذ تورو میکشن تا پانیذ قبولشون کنه اگه نکنه اونم میکشن.
    من:اگه صلاح اینه من حرفی ندارم.
    بابا:کی میری؟
    من:7 ماه دیگه.
    بابا:پانیذ که نمیدونه؟
    من:نه ولی می خوام بگم....
    بابا:اصلا همچین کاری نکن.
    من:چرا؟
    بابا:صلاح اینه....
    من:با اجازتون من برم....
    بابا:باشه.کادو چی بهت داد؟
    من:این ساعتو.
    بابک:اینو؟این که...
    من:میدونم گرونه فکر کردم با بابا دوتایی خریدن اما تنها خریده بود......
    بابا:یعنی پس انداز داره؟
    من:هم من هم اون.یعنی خودش برا دوتاییمون پس انداز می کرد.
    بابا:براش بریزم خوب شد گفتی.
    من:بابا پانیذ خیلی خوبه.توروخدا حواستون بهش باشه....
    بابا:هستم پسرم.
    من:روز خوبی داشته باشین خداحافظ.....
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    *******
    پانیذ
    امتحانای ترم اولمو تو مدرسه خودمون دادم.بدبختا تشنه پولن.بابا پول داد و قانون آموزش و پرورش رو شکست و من پیش دانشگاهی رو غیر حضوری خوندم.خیلی سطح بالا خونده بودم و از این بابت خوشحال بودم.راننده بابا منو میبرد و برمیگردوند...
    مودت هم بعدازظهر ها میومد و درس میداد.چند وقتیه یه چیزی افتاده تو سرم ولمم نمی کنه.احساس میکنم مودت رو یه جایی دیدم.آخه بعضی رفتاراش برام آشناست اما شبیه هیچکدوم از مردایی نیست که تا حالا دیدم. حالا از خودشم بپرسم میگه دختره چه پرروٳ!یکم اخلاقم عوض شده.چون از عمو مهرداد دور شدم.چون مهران پیشم نیست.حالم خوب نیست.این مودت هم میره رو اعصابم امروز که اومد ازش میپرسم.هرچیزی اینجوری تو سرم بیفته تا پیداش نکنم اعصابم راحت نمیشه.اومد و درسشو داد.....
    مودت:سوالی ندارین؟
    من:نه.راستش چرا.
    مودت:من در خدمتم.
    من:ما قبلا همدیگه رو جایی ندیدیم؟
    یکم جابه جا شد.
    مودت:منظورم سوال درسی بود .
    من:خب سوال درسی نداشتم.دیدیم؟
    مودت :نه......
    اخم کرد وسایلاشو جمع کرد و رفت بیرون. از بالا نگاهش می کنم همیشه با دقت اطراف باغو نگاه می کنه.
    آخرین امتحانمم تموم شد. مودت سه روز از بابا مرخصی گرفته بود و من سه روز وقت استراحت داشتم.تصمیم گرفتم برم پیش مهران از دفعه قبلی که رفتم یک ماه و نیم میگذره.زنگ زدم بهش صبح ساعت 9 بود و اصلا هم یادم نبود این موقع میخوابه...
    گوشی رو برداشت با صدای گرفته ولی لحن رسمی گفت:بله بفرمائید.
    فکر کنم نفهمید منم.زبونم قفل شده بود نتونستم بگم منم یکم بعد فکر می کنم فهمید منم گفت:
    پانیذم؟قربونت برم تویی؟الو...پانیذ.....چرا جواب نمیدی؟
    تماس رو قطع کردم.نتونستم باهاش حرف بزنم و اصلا قضیه رفتن به اونجارو هم منتفی کردم.هرموقع بابا می رفت مهمونی منه بدبخت باید می رفتم خونه بابک. این چندماهی هم که اینجام دوبار بیشتر با بابا حرف نزدم.یعنی اصلا نمیبینمش. اتابک اومد تو......
    اتابک:خانم یکساعت دیگه حاضر باشید باید برید جایی.....
    من:کجا؟
    اتابک:آقا فرمودن نمیدونم....
    حاضر شدم رفتم پایین بابک منتظرم بود .
    -سلام پانیذ خانووووم!
    من:سلام.با شما قراره بیام؟
    -آره بابات امشب خونه نیست نمی خواست با زری تنها باشی.....
    من:فکر خوبیه چون یا من اونو میکشتم یا اون منو.
    -چرا؟چیزی شده؟حرفی بهت زده؟
    نگاهش نگران شد....
    من:مگه جرٲت داره؟مال این حرفا نیست...
    -دختر کو ندارد نشان از پدر.
    خندید منم خندیدم رفتیم بیرون ونوشه تو ماشین منتظر بود دویدم و بغلش کردم خیلی بهش وابسته شده بودم ،نمیدونم چرا!
    ونوشه:سلام خانومی....
    من:سلام ونوشه جونم.
    رفتیم خونشون.اینبار ونوشه منو برد اتاقش .اتاق قشنگی داشت ترکیب سبز و زرد فسفری کم رنگ بود.آرامش خاصی داشت.
    آقا بابک تو حیاط کباب برگ میپخت. ماهم رفتیم حیاط ...
    من:ونوشه جون چرا کسی کمک دستتون نیست خسته نمیشین؟
    ونوشه:عادت نداریم آدم دور و برمون زیاد باشه، وقتی ما نیستیم میان تمیز می کنن و میرن.
    من:آهان.من که چپ میرم اتابکو میبینم راست میرم اتابکو میبینم.خسته شدم.....
    ونوشه:مامانت خدمتکار نداشت؟
    من:چرا مثل شما بود ولی فقط یه نفر مدام بود اونم آشپزی می کرد.
    بابک:عادت کردی به تدریس دکتر؟
    من:آره خوبه دستتون درد نکنه.همون چیزیه که میخواستم.
    بابک:پس خوب بخون تا خانم دکتر شی.بابات به آرزوش برسه.....
    من:چشم.
    نهارشون خیلی خوشمزه بود .چون مودت نمیومد شبو موندم اونجا . وقتی خوابیدن من خوابم نبرد و از پنجره آسمونو نگاه می کردم.آسمون شبیه اونشبیه که عمو مهرداد از پیشم رفت غم داره .قرمزه قرمز!آسمون غم داشت می خواست خون گریه کنه.
    دست کشیدم به صورتم خیس بود. یعنی الآن عمو مهرداد خوبه؟حامد هم داره داماد میشه اما تو حسرت به دل از دنیا رفتی .....
    -پانیذ جان؟پانیذ عزیزم؟گل ناز من؟
    برگشتم یکی نشسته بود رو بروم .خدای من عمو مهرداااااااااااااد؟دستمو آروم آروم بردم جلو تا لمسش کنم اما آوردمش عقب.
    من:عم.....و ع....مو.خودتی؟
    -آره خود خودمم....
    من:تو که خوبی! سرت سالمه.دست و پاتم خوبن.....
    -آره عزیزم خوبم حتی سرطانمم خوبه.
    پریدم بغلش قربونت برم من.میدونی نبودنت چقدر اذیتم می کرد؟کجا بودی آخه تو؟
    -پانیذ همیشه پیشتم حتی تو سخت ترین شرایط حتی اون وقتی که احساس کردی هیشکیو نداری بازم من کنارتم.تنهات نمی ذارم.....
    من:مثل مهران که می گفت اما تنهام گذاشت؟
    -نه گلم.
    من:پس اومدی که بمونی..
    دست زد به نوک بینیم:نه فندق باید برم.گفتم که بدونی من همیشه مواظبتم و کنارتم...
    من:این چجور کنار من بودنه؟عمو انقدر دوست داشتم همین الآن میومدم پیشت.
    -مگه پیشم نیستی؟تو هنوز خیلی کارا داری.
    من:عمو مهرداد......
    از خواب پریدم.موهامو مرتب کردم.خواب بود؟ولی عین واقعیت بود هنوز میتونم بوی عطرشو حس کنم.اصلا من کی خوابم برد؟احساس می کنم پیشمه.نکنه از بی تابیای من ناراحت میشه؟
    ریه هامو پر از عطرش کردم.دراز کشیدم که بخوابم صدای اذان صبح رو شنیدم.رفتم بیرون دیدم بابک نماز می خونه. منم پشت سرش خوندم.
    بابک:قبول باشه .....
    من:قبول حق ....
    بابک:میرم کله پاچه بخرم میای؟
    من:با کمال میل.ونوشه جون خوابن؟
    بابک:صبح ها دیر بیدار میشه.راستی کله پاچه دوست داری؟
    من:عاشقشم......
    بابک:تو چقدر شبیه مهردادو محمدو مهرانی.
    من:مثل اینکه فامیلیما.
    کله پاچه رو خریدیم اما اصلا دلم نمیومد بدون عمو و مهران بخورم.صبحانه رو خوردیم گوشی بابک زنگ زد.
    -جانم؟باشه میارمش....
    من:منو باید ببرین؟
    بابک:آره دکتر اومده منتظرته...
    من:یه روز از مرخصیش مونده که.
    بابک:نمیدونم بریم.....
    با ونوشه خداحافظی کردم و راه افتادیم پسره گنده دماغ اه حالا الآن نمیومدی نمیشد؟خرمگس.
    دویدم بالا در اتاقمو باز کردم نشسته بود تو اتاقم.این اینجا چیکار داره؟عصبانی شدم برگشتم بیرون اتابکو صدا زدم.....
    من:در اتاقم قفل نبود مگه؟
    اتابک:آقا فرمودن اینجا منتظر باشن.تو ویلا پشتی مهمان هست.
    من:از این به بعد بی اجازه کسی وارد اتاق من بشه خودت که میدونی چی انتظارشو میکشه؟
    بابا از اتاقش اومد بیرون:پانیذ؟دخترم چه خبره؟
    من:من باید از شما بپرسم....
    بابا:عیبی نداره آقای دکتر ....
    من:یه غریبست.
    بابا:حالا برو تو خوبیت نداره.
    با حرص درو بستم ....
    مودت:سلام.
    من:شما مگه مرخصی تشریف نداشتین؟
    مودت:الآن تشریفمو آوردم.
    زیر لب گفتم:بزنم لهت کنم پسره پررو...
    مودت:درو باز بذارین کلاسو شروع کنم.
    من:من به خودم اعتماد دارم.
    هاهاهاها حالش گرفته شد.صورتش قرمز شده بود داشت از حرص خفه میشد.
    چقدر این حالت عصبانیتش برام آشناست.حالتای مهرانو مرور کردم اما اون اینجوری عصبی نمیشد. من اینو کجا دیدم؟از قیافش هیچی برام آشنا نیست جز حالت چشماش و فرم لباش.
    لا به لای کاغذاش رو میز عکس عمو بود همونی که من گذاشته بودمش رو آینه.نگاه کردم سرجاش نبود.
    من:خوشتیپه نه؟
    مودت:چی؟
    من:همونی که از رو پیانو برش داشتین.
    مودت:بله.خوشتیپن.
    من:میشه بفرمائید چرا برش داشتین؟
    مودت:حوصلم سر رفته بود قدم میزدم چشمم خورد بهش.
    من:بهتره از این به بعد تو حریم خصوصی کسی وارد نشین.این دفعه چون با اجازه پدرم بوده چشم پوشی می کنم
    مودت:برای یه عکس انقدر ناراحت شدین؟سخت نگیر.اصلا من برم امروز شما اعصاب ندارین.
    من:جناب مودت پول میگیرین موظفین تا ساعت 2 تدریس کنین بفرمائید.
    انقدر زل زدم بهش تا یادم بیاد کیه .کاش یه دوربینی باشه ازش عکس بگیرم مدام جلوی چشمم باشه یادم بیاد کیه داره دیوونم می کنه.دختره خل و چل به جای اینکه فکرت کنکور باشه به چیا فکر می کنی! گوش کن ببین چی میگه داره خودشو می کشه خخخ.....
    مودت که رفت بابا رو دیدم. اومد تو اتاقم.
    بابا:خوبه با بابک و ونوشه کنار اومدی.
    من:مهربونن.
    بابا:چرا عصبانی بودی امروز؟
    من:شما انقدر نبودی اصلا نمی دونی چی منو ناراحت می کنه بابا منو مهران و عمو هیچ وقت بی اجازه وارد اتاق همدیگه نمیشدیم و اگه کسی هم در نبود ما میرفت اتاقمون ناراحت میشدیم.
    بابا:حتی اگه من بیام؟
    من:شما به مودت اجازه دادین بیاد.
    بابا:من چی؟
    من:شما میتونین بیاین اما اون زنه.....
    بابا:نمیاد......
    من:پس چرا بعضی وقتا میاد قفلمو دست کاری می کنه؟
    بابا:به اتابک می گم حواسش باشه.دخترم رفتار امروزت با این پسره بد بود....
    من:حقش بود.فضولی کرده بود.
    بابا:فقط چون تو اتاقت منتظرت بود؟
    من:نخیر چون عکس عمو مهردادو از رو آینه برداشته بود.
    بابا:شاید مجذوب نگاهش شده بوده.
    من:هرچی. اجازه نداشت.
    بابا:سخت نگیر عزیزم .
    شونمو فشار داد و رفت. درسامو که خوندم یه کاغذ بزرگ برداشتم و گذاشتم رو بوم نقاشیم. بابا میدونه عاشق نقاشیم برام همه چی خریده بود. در اتاقو باز کردم یه خدمتکار رد می شد.
    من:ببین منو...
    تعظیم کرد:در خدمتم خانم....
    من:برام یه تیکه ذغال بیار.
    -چشم .......
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    شروع کردم حالت صورت و موهاشو کشیدم در عرض 10 روز چهرش کامل شد هر روز زوم میکردم رو یه قسمت صورتش تا بتونم دقیقه دقیق بکشمش.10 روز بعد تموم شد .دقیق نگاهش می کردم یادم بیاد کجا دیدمش.قبلنا حافظم زودتر جواب میداد عجیبه.بابا و زری صبح رفتن کره.منم تنهام مودت که رفت منم پیچوندم اتابکو رفتم پیش مهران . دل تو دلم نبود. دلشوره داشتم میترسیدم خونه نباشه.نگهبان آورده بودن برای ساختمون.در و باز کرد بهش گفتم با مهران کار دارم اجازه داد برم بالا.
    در زدم باز نکرد.ماشینش تو پارکینگ بود.دوباره زنگ زدم.درو باز کرد......
    مهران:سالم دیوونم کردی بهت گفتم خودم میگم کی بیای. آشغالا تو آشپزخونن.
    رفتم تو داشتم از خنده می مردم یکم سر و صدا کردم فکر کرد آشغالو بـرده.درو بستم برگشتم تو آشپزخونه.براش قیمه پختم خواب بود هنوز فکر کنم سر درد داره خوابیده تا خوب شه چراغارو روشن نکردم میزو چیدم و منتظرش شدم.هوا تاریک شده بود.بیدار شد با حوله صورتشو خشک می کرد.
    من:شام باید علف پلو بخوریم.زیر پام علف سبز شد.
    داد زد .
    من:آروم.یواش.چی شده؟
    مهران:ترسیدم.پانیذ اینجا چیکار می کنی؟
    من:می خوای برم؟
    مهران:نه دیوونه از دیدنت شوکه شدم.
    من:درو باز می کنی نمیبینی پشت در کیه؟
    مهران:ای کلک .بدو بیا بغلم ببینم آلبالو....
    بغلم کرد.عاشق دستاش بودم،وقتی بغلش کردم گریم گرفت. یاد خوابم افتادم...
    مهران:بهارنارنجم چی شد ؟
    من:هیچی .دلم برات تنگ شده بود.
    دست کشید رو صورتم اشکامو پاک کرد.
    مهران:مثل بچگیامون میای انقدر بچرخیم تا خسته شیم؟
    من:آره.
    با هم میچرخیدیم.
    من:مهران بسه. دل و رودم اومد تو دهنم.
    مهران:قوربونت برم من.
    من:غذا منتظره تا بخوریش.....
    مهران:چیه؟
    من:قیمه.....
    مهران:واو. چی کردی.نفهمیدم چرا تو اینجایی؟
    من:بکشم برات؟
    مهران:مرسی.....
    شامو خوردیم .ظرفارو شست و من تکیه دادم به کابینت و نگاهش کردم.
    مهران:پانیذ؟
    من:بله؟
    مهران:بله نه جانم.
    من:جانم عزیزم؟
    مهران:مدرسه خوبه؟
    من:مدرسه نمیرم که. دبیر میاد خونه..
    مهران:خانمه دیگه؟
    من:نه یه پسر جوونه.
    مهران:باهم میشینین تو یه اتاق؟
    من:با در باز.....
    مهران:به بابا بگم عوضش کنه؟
    من:نه خوبه. نگاه چپ بکنه پدرشو در میارم. تو چی؟دانشگاه خوبه؟
    مهران:آره کم مونده .
    من:برا کنکور ارشد می خونی؟
    مهران:قراره شروع کنم.خیلی دیر شد ببرمت خونه...
    من:اومدم بمونم.
    مهران:بابا اجازه نمیده....
    من:ایران نیست منم می ترسم تو اون خونه....
    مهران:باشه بمون عزیزم.
    شب سرمو گذاشتم رو پاش و مهرانم موهامو نوازش کرد.چقدر خوبه کنارش چقدر حال من خوبه.این حس میشه تا ابد بمونه؟
    صبح دیدم طفلکی دلش نیومده بیدارم کنه همونجوری نشسته خوابش بـرده.چقدر لاغر شده!غذا نمیخوره حتما روی آینش پر بود از لبخندای من.ای جونم .فداش بشم من آخه چقدر ماهه.آروم پاشدم تا بیدار نشه صبحونش رو آماده کردم و براش یادداشت نوشتم و اومدم بیرون الآن مودت میومد و باز سرک می کشید تو اتاقم.
    اخم کردم و وارد ویلا شدم این ژستو دوست دارم همه ازم ترسیدن کسی چیزی نگفت رفتم بالا دیدم رو مبلای سالن انتظار منتظرمه.
    اتابک اومد و گفت:آقا گفتن دیگه نرین ویلا پشتی...
    من:باشه.بهش بگو بیاد من آمادم.
    شروع کرد درسشو داد وسطای بحثمون بهم یه تمرین داد .
    مودت:اتاق خوشگلی داری سلیقه خودته؟
    من:ممنون.نه.
    مودت:سرویس خوابت کار کجاست؟
    من:نمیدونم.
    مودت:تک فرزندی؟
    من:مهمه؟
    مودت:نه آخه حس می کنم خیلی تنهایی..
    من:نیستم.
    مودت:مطمئنی چیزی هم عذابت نمی ده؟
    من:چرا یه چیزی هست.
    مودت:چی؟
    من:این سوالای بی ربط شما...
    مودت:من دیگه حرف نمی زنم.
    من:لطف بزرگی می کنید.
    من اراده کنم بابام کل خاندانشو می خره یکجا اونوقت همچین خودشو میگیره انگار کیه. سوالو حل کردم خواست حالمو بگیره یه سوال سخت تر داد.اونم حلش کردم.پا شدم برم بگم اتابک برام آب بیاره.
    مودت:خانم ریاحی من اجازه ندادم.
    من:مدرسست مگه؟الآن برمی گردم...
    وقتی برگشتم تو اتاق دیدم عکس مهران.و گرفته دستش .سرفه کردم گذاشت سر جاش.
    مودت:میتونم بپرسم ایشون کین؟
    من:برادرم....
    مودت:شبیهین بهم..
    لبخند زورکی آوردم رو لبام خدمتکار آب آورد برام.وقتی لیوانو گذاشتم رو میز دهنمو پاک کرد دستمو تکون دادم یعنی برو.....
    مودت که رفت شیرجه زدم رو تختم. نقاشی رو برداشتم.یکم درستش کردم.جمله من اجازه ندادمش هم برام آشنا بود. این کیه؟چرا ذهن من درگیره بشناستش؟نهارمو که خوردم خوابیدم.اتابک بیدارم کرد خوابی که دیدم و یادم آوردم.....
    یه تصویرای نصفه نیمه میبینم.اینا مربوط به چه زمانین؟من پیش یه مرد جوونی که نمیشناسمش؟مربوط به گذشته بود چون لباس مدرسه تنم بود.
    اتابک:خانم٬حواستون هست؟
    من:آره.چی گفتی؟
    اتابک:خانم و آقا نیستن تشریف بیارید پایین غذا میل کنین.
    من:باشه برو میام.
    لباسامو مرتب کردم و یه لباس دیگه پوشیدم .تونیک سبز و خاکی با شلوار رفتم پایین.
    صندلی رو برام گذاشتن درپوش ظرفارو برمی داشتن و توضیح می دادن.پایین نمیام چه کلاهی سرم میره چقدر غذا و دسر.
    یه خانم اومد از همه غذاها تست کرد و رفت.
    اتابک:مسئول غذای آقاست اول میخوره تا اگه غذا مسموم بود آقا بفهمن...
    شروع کردم به خوردن.بابا چه حالی می کنه خخخ.جای مهرانم خالیه! خوابم اومد جلوی چشمم...
    اه استخون رفت لای دندونم. دستمو گرفتم به لپم. اون مرررررررررررد نههههههه!!!!!
    اتابک:چیزی شد خانم؟
    یه لیوان آب گرفت سمتم.
    یادم اومد اون پسره ٬اونروز جلو خونه عمو تیرداد.چی بود اسمش؟آهان سروان رهام تمجیدی شامو ول کردم دویدم بالا نقاشی رو نگاه کردم .خود خودشه.پدرام مودت همون سروان رهام تمجیدیه.اما اینجا چیکار می کنه؟عدل باید بیاد اینجا برای تدریس برفرضم اگه پزشک باشه.دستامو به نشونه پیروزی مشت کردم
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا