- عضویت
- 2015/12/19
- ارسالی ها
- 156
- امتیاز واکنش
- 150
- امتیاز
- 156
******
مهران
از بیمارستان اومدم بیرون، عمو منو رسوند خونه.وسیله هامو برداشتم و با ماشینم رفتم خونه خودم.اینجاهم پر از عکس پانیذه.
شبام سرد و ساکته .برای ارائه گزارش نمایشگاه باید میرفتم دانشگاه. کلاه گذاشتم سرم .پخش ماشینو روشن کردم:
دل دیوونم از تو
تنها نشونم از تو
یه عکس یادگاری
که خودتم نداری
شده رفیق شبهام
وقتی که خیلی تنهام
میگیرمش روبروم
بازم میشی آرزوم
وقتی تورو ندارم
وقتی که بی قرارم
چشمامو باز میبندم
شاید بیای کنارم
دل دیوونم از تو
تنها نشونم از تو
یه عکس یادگاری
که خودتم نداری
شده رفیق شبهام
وقتی که خیلی تنهام
میگیرمش روبروم
بازم میشی آرزوم
داره بارون میباره
اما چه فایده داره
وقتی تورو ندارم
که بشینی کنارم
چشامو باز میبندم
به گریه هام میخندم
تورو صدا میزنم
شاید بیای دیدنم
یه عکس یادگاری
شده رفیق شبهام
میگیرمش روبروم
وقتی که خیلی تنهام
چشمامو باز میبندم
به گریه هام میخندم
رفیق خستگی هام
باز به تو دل میبندم
ماشینو پارک کردمو کلاهمو درست کردم.به سمت اتاق اساتید می رفتم. عکس منوبزرگ روی دیوار نصب کرده بودن و تبریک گفته بودن.استاد سر کلاس بود.در زدم
-بفرمائید.
درو باز کردم. پچ پچ ها شروع شد.بی توجه بهشون رفتم پیش استاد باهم دست دادیم.
-آقای مهندس زودتر از اینا منتظر بودیم...
من:کوتاهی از منه. عذر تقصیر.
-این درسو از الآن پاس شده بدون.نیازی نیست سر کلاس باشی.
من:برای تحویل گزارش اومدم.
-سفر خوبی بود؟
من:بله.خوب بود.
-تو اتاقم منتظر باش کارت دارم.کلاس کم مونده تموم شه.
رفتم سمت اتاق .تو راه باربدو دیدم.
باربد:تبریک می گم...
من:ممنون.
باربد:راستی سها رو حل کردم.
من:لطف کردین.
باربد:یه نفرم چرا جمع می بندی؟
من:یه نفر غریبه...
باربد:مهران چی شده بهت؟باهم دست دادیم تا آخر عمر داداش باشیم.
من:اما تو زدی زیرش. قرار شد چشممون دنبال ناموس همدیگه نباشه.
باربد:ول کن توروخدا. اونقدری که تو بهشون احترام می ذاری اونا می خوانت؟
من:طبق چیزی که از بابام یاد گرفتم عمل می کنم.بی احترامی اونا نشونه بی شخصیتیشونه.
باربد:فکر میکردم عاقل تر از این باشی که بخوای دوستی چندین سالتو به خاطر پرستو خراب کنی.
من:من پرستو نمیشناسم.
باربد:باشه داداش بعدا میام پیشت بشتر حرف میزنیم.
یکمی ازم دور شد صدام زد:مهران تیپ جدیدت عالیه.
اومد جلو خواست کلاهمو برداره نذاشتم.
باربد:باشه بابا نزن.خشنی عجیب.
جواب ندادم راهمو کشیدم رفتم.استاد چند دقیقه بعد اومد.
-بشین آقای ریاحی.
من:ممنون.
-گفتم بمونی برات خبر خوب دارم.
سه تا کاغذ داد دستم...
من:اینا چین؟
-پذیرش از سه تا دانشگاه معتبر.
من:متوجه نمیشم من که درخواست نداده بودم.
-اونا خودشون انتخابت کردن.آلمانو استرالیا و سوئد.تا 7 ماهه دیگه وقت داری انتخاب کنی.بهت ویزا میدن و کلی امکانات. اگه بری بردی.کدومو انتخاب می کنی؟
من:شوکه شدم.نمیدونم چی بگم.
-همه منتظر یه همچین موقعیتین...
من:بله. اما من نه.
-چرا؟این بهترین موقعیته که خودتو بکشی بالا.آینده خوبی در انتظارته.
من:گفتین 7 ماه وقت دارم؟
-بله.
من:فکر می کنم.
-موفق باشی.اگه بخوای میتونی بری.کارم تموم میشه.
من:ممنون.
-قیافت تغییر کرده یکم.
من:به خاطر کلاهه.
-آهان. حواسم نبود.به پدر سلام برسون.
من:چشم.
گیج شده بودم این دیگه چه خبری بود چرا بدون هماهنگی باهام اینکارو کردن.حواسم به دور و برم نبود نشستم تو ماشین. هووووف.عرق کردم.
چهار روز تو شوک این خبر بودم. چه تصمیمی باید بگیرم؟
********
راوی
محمد وارد شرکت شد.در اتاقش را برایش باز کردند.بابک هم وارد شد.
بابک:زمینای کنار جاده بودن...
محمد:خب؟
بابک:بالاخره راضی شد به فروش.
محمد:شوخی می کنی؟چند؟
بابک:2 برابر مبلغ پیشنهادیمون.
محمد:این که عالیه.
تلفن زنگ خورد.
محمد:بله؟
-قربان خانم زری پشت خطن وصل کنم؟
محمد:وصل کنید.
زری:سلام.
محمد:بگو.
زری:امشب میریم؟
محمد:احتمالا.
زری:باشه....
محمد:پانیذ لباس نمیخواد مزاحمش نشو.
زری:باشه چشم خداحافظ.
بابک:کجا؟
محمد:مگه آوا نگفته؟
بابک:آهان آره.واقعا پانیذو میبری؟
محمد:نه مغز خر نخوردم که.
بابک:تنها بمونه خونه؟این بهترین فرصته برای اونا.
محمد:میگم آمادش کنن بره پیش یکی.
بابک:این بهتره.فقط مهران نه.
محمد:نه اونجا نمیره.بابک از سید کریم برام بگو.
بابک:آوا برات نگفته؟
محمد:فقط میدونم سرخه ای به کشتنش داده.
مهران
از بیمارستان اومدم بیرون، عمو منو رسوند خونه.وسیله هامو برداشتم و با ماشینم رفتم خونه خودم.اینجاهم پر از عکس پانیذه.
شبام سرد و ساکته .برای ارائه گزارش نمایشگاه باید میرفتم دانشگاه. کلاه گذاشتم سرم .پخش ماشینو روشن کردم:
دل دیوونم از تو
تنها نشونم از تو
یه عکس یادگاری
که خودتم نداری
شده رفیق شبهام
وقتی که خیلی تنهام
میگیرمش روبروم
بازم میشی آرزوم
وقتی تورو ندارم
وقتی که بی قرارم
چشمامو باز میبندم
شاید بیای کنارم
دل دیوونم از تو
تنها نشونم از تو
یه عکس یادگاری
که خودتم نداری
شده رفیق شبهام
وقتی که خیلی تنهام
میگیرمش روبروم
بازم میشی آرزوم
داره بارون میباره
اما چه فایده داره
وقتی تورو ندارم
که بشینی کنارم
چشامو باز میبندم
به گریه هام میخندم
تورو صدا میزنم
شاید بیای دیدنم
یه عکس یادگاری
شده رفیق شبهام
میگیرمش روبروم
وقتی که خیلی تنهام
چشمامو باز میبندم
به گریه هام میخندم
رفیق خستگی هام
باز به تو دل میبندم
ماشینو پارک کردمو کلاهمو درست کردم.به سمت اتاق اساتید می رفتم. عکس منوبزرگ روی دیوار نصب کرده بودن و تبریک گفته بودن.استاد سر کلاس بود.در زدم
-بفرمائید.
درو باز کردم. پچ پچ ها شروع شد.بی توجه بهشون رفتم پیش استاد باهم دست دادیم.
-آقای مهندس زودتر از اینا منتظر بودیم...
من:کوتاهی از منه. عذر تقصیر.
-این درسو از الآن پاس شده بدون.نیازی نیست سر کلاس باشی.
من:برای تحویل گزارش اومدم.
-سفر خوبی بود؟
من:بله.خوب بود.
-تو اتاقم منتظر باش کارت دارم.کلاس کم مونده تموم شه.
رفتم سمت اتاق .تو راه باربدو دیدم.
باربد:تبریک می گم...
من:ممنون.
باربد:راستی سها رو حل کردم.
من:لطف کردین.
باربد:یه نفرم چرا جمع می بندی؟
من:یه نفر غریبه...
باربد:مهران چی شده بهت؟باهم دست دادیم تا آخر عمر داداش باشیم.
من:اما تو زدی زیرش. قرار شد چشممون دنبال ناموس همدیگه نباشه.
باربد:ول کن توروخدا. اونقدری که تو بهشون احترام می ذاری اونا می خوانت؟
من:طبق چیزی که از بابام یاد گرفتم عمل می کنم.بی احترامی اونا نشونه بی شخصیتیشونه.
باربد:فکر میکردم عاقل تر از این باشی که بخوای دوستی چندین سالتو به خاطر پرستو خراب کنی.
من:من پرستو نمیشناسم.
باربد:باشه داداش بعدا میام پیشت بشتر حرف میزنیم.
یکمی ازم دور شد صدام زد:مهران تیپ جدیدت عالیه.
اومد جلو خواست کلاهمو برداره نذاشتم.
باربد:باشه بابا نزن.خشنی عجیب.
جواب ندادم راهمو کشیدم رفتم.استاد چند دقیقه بعد اومد.
-بشین آقای ریاحی.
من:ممنون.
-گفتم بمونی برات خبر خوب دارم.
سه تا کاغذ داد دستم...
من:اینا چین؟
-پذیرش از سه تا دانشگاه معتبر.
من:متوجه نمیشم من که درخواست نداده بودم.
-اونا خودشون انتخابت کردن.آلمانو استرالیا و سوئد.تا 7 ماهه دیگه وقت داری انتخاب کنی.بهت ویزا میدن و کلی امکانات. اگه بری بردی.کدومو انتخاب می کنی؟
من:شوکه شدم.نمیدونم چی بگم.
-همه منتظر یه همچین موقعیتین...
من:بله. اما من نه.
-چرا؟این بهترین موقعیته که خودتو بکشی بالا.آینده خوبی در انتظارته.
من:گفتین 7 ماه وقت دارم؟
-بله.
من:فکر می کنم.
-موفق باشی.اگه بخوای میتونی بری.کارم تموم میشه.
من:ممنون.
-قیافت تغییر کرده یکم.
من:به خاطر کلاهه.
-آهان. حواسم نبود.به پدر سلام برسون.
من:چشم.
گیج شده بودم این دیگه چه خبری بود چرا بدون هماهنگی باهام اینکارو کردن.حواسم به دور و برم نبود نشستم تو ماشین. هووووف.عرق کردم.
چهار روز تو شوک این خبر بودم. چه تصمیمی باید بگیرم؟
********
راوی
محمد وارد شرکت شد.در اتاقش را برایش باز کردند.بابک هم وارد شد.
بابک:زمینای کنار جاده بودن...
محمد:خب؟
بابک:بالاخره راضی شد به فروش.
محمد:شوخی می کنی؟چند؟
بابک:2 برابر مبلغ پیشنهادیمون.
محمد:این که عالیه.
تلفن زنگ خورد.
محمد:بله؟
-قربان خانم زری پشت خطن وصل کنم؟
محمد:وصل کنید.
زری:سلام.
محمد:بگو.
زری:امشب میریم؟
محمد:احتمالا.
زری:باشه....
محمد:پانیذ لباس نمیخواد مزاحمش نشو.
زری:باشه چشم خداحافظ.
بابک:کجا؟
محمد:مگه آوا نگفته؟
بابک:آهان آره.واقعا پانیذو میبری؟
محمد:نه مغز خر نخوردم که.
بابک:تنها بمونه خونه؟این بهترین فرصته برای اونا.
محمد:میگم آمادش کنن بره پیش یکی.
بابک:این بهتره.فقط مهران نه.
محمد:نه اونجا نمیره.بابک از سید کریم برام بگو.
بابک:آوا برات نگفته؟
محمد:فقط میدونم سرخه ای به کشتنش داده.