کامل شده رمان با عشق، با بغض✿نویسنده negin.mpکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع sevil.panahi
  • بازدیدها 11,722
  • پاسخ ها 146
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

sevil.panahi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/19
ارسالی ها
156
امتیاز واکنش
150
امتیاز
156
***********
راوی
جلسه محمد تمام شد و محمد بدون توجه به مهمانان جشن از پله ها به سمت اتاقش رفت .گره کراواتش را شل کرد و دکمه یقه اش را باز کرد. صدای خنده زن و مردی از یکی از اتاق های سالن می آمد. محمد توجهی نکرد اما انگار صدا برایش آشنا بود... نزدیک در ایستاد.
-امشب٬چشمام فقط تورو دیدن. پیش خودم گفتم حیفه توٳ که معشـ*ـوقه محمد باشی.
صدای بوسیدن می آمد .محمد عصبانی شد، در را باز کرد تا به زری ثابت کند که شک هایش الکی نیست.زری در آغـ*ـوش آن مرد بود .برایش مسـ*ـتانه پشت چشم نازک می کردومحمد مرد را نمیدید و فقط چهره زری جلو چشمش بود.
زری با دیدن محمد از آن مرد جدا شد.مرد با پوزخندی به محمد خیره شد.
محمد:تو؟تو چطور جرات کردی......
-تند نرو محمد ریاحی. زری به اجبار پیش من نبود.
محمد:ببین مرتیکه من تورو بکشم انگار سگ کشتم فهمیدی؟پس یالا گمشو بیرون وگرنه میگم پرتت کنن بیرون. به حساب زری هم بعدا می رسم.
-گفتم که تند نرو، این دومیش بود.بیشتر مواظب باش.
محمد گوشی را از جیبش درآورد :الو٬دو نفر.سالن بالا.
نگهبان ها سراسیمه به اتاق رفتند و مرد را به بیرون از ویلا بردند.
زری:عزیزم اون ........
محمد:خفه شو!باشه؟
زری:محمد آروم باش.
محمد:می دونی چی آرومم میکنه؟اینکه تو از جلو چشمام گم شی. کاریتم ندارم چون بی لیاقت تر از اونی هستی که فکرشو میکردم.
با عصبانیت از اتاق بیرون آمدو به اتاق خود رفت ...در را قفل کرد.کتش را به گوشه ای پرت کرد. سیگارش را روشن کرد و پک محکمی زد.
٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭
صبح
گوشی اش را از جیب کتش درآورد:بله؟
تیرداد:سلام محمد.
محمد:سلام.
تیرداد:مراسم چی شد؟
محمد:هیچی. کسی نیست.زیبا و پری که قهر کردن.مراسم بگیرم کی میخواد بیاد؟مامانم؟یا نسیم؟
تیرداد آه بلندی کشید:به خدا مهرداد حقش نبود. زنگ زدم بگم اگه مراسم گرفتی بیام پیشت ،اگه نه که با مهرنوش برم مراسم زیبا.
محمد:زیبا مراسم گرفته؟
تیرداد:آره. محمد؟پشت خطی؟
محمد:آره.
تیرداد:خب مزاحمت نمیشم. کار نداری؟
محمد:نه حواست باشه چیزی کم و کسر نباشه.
تیرداد:باشه خداحافظ.
محمد خسته بود.از آدماهای دور و برش. از زندگی. خدمتکار چندبار برای صبحانه صدایش کرد اما محمد خود را در اتاق حبس کرده بود. پرده ها جلوی نور را می گرفتند سیگاری روشن کرد و به دودش خیره شد. در هر دود سیگار زندگی اش را از گذشته تا کنون می دید.دلش برای پانیذ و مهران تنگ شده.اما این راهی بود که خودش انتخاب کرده بود.محمد در دنیایش تنها بود و این را دوست نداشت.
بابک وکیل و مشاورش بود . به بابک گفت که برای مراسم زیبا تاج گل بفرستد.
پریوش تماس گرفت:الو داداش؟پریوشم.میشنوی صدامو.
-سلام آره آبجی.خوبین؟
پریوش:سلام داداش.الهی من قربونت برم.خوبی؟من خوبم مرسی.
-خداروشکر منم بد نیستم. میگذره .پریوش؟
پریوش:جانم؟
-همه .... هم....هه خوبن؟
پریوش:آره داداش خوبن.
-مهران و پانیذ کجان؟
پریوش:قراره نهار بیان خونه زیبا .نمیدونم .راستی داداش زنگ زدم بگم بعدازظهر مراسم داریم بیا.
-میدونم. نه آبجی نمیام.... مجلستون خودمونیه .
پریوش:محمد این چه حرفیه.مجلس مهرداده.ما با مامان قهر کردیم. باتو که نه.
-میام کدورت پیش میاد ،شهنام یه چیزی میگه، اونیکی یه چیزی میگه.... عیب خواهرشونو نمیبینن که، فعلا مقصر منم.
پریوش:باشه اما من منتظرتم که بیای. کار نداری؟
-نه. کم و کسر داشتین خبرم کن.
گوشی را روی میز انداخت .در فکر معامله دیشب بود . زری پشت در بود.
-محمد؟باز کن. باشه من اشتباه کردم برات توضیح میدم. محمد؟محمدجان؟
محمد:خرم نکن.گفتم که فقط برو نمی خوام ببینمت ...من به خاطر تو جن... زن و زندگی و بچه هایی که عاشقشون بودمو ول کردم.
-میدونی که؟حتی اگه خودتم بخوای نمیتونی ولم کنی!امیدوارم اینو بفهمی .
************
پانیذ
عمه زیبا همه چیو آماده کرده بود. حس خوبی داشتم تو این مجلس. دیگه خبری از پچ پچ نبود.کسی غیبت نمی کرد.مامانی که اومد ،انگار دنیا رو بهم دادن ... بغلش کردم و دستشو بوسیدم.
-دخترم سرتو بلند کن عزیزکم.
من:مامانی٬جیگرم داره میسوزه، دارم آتیش میگیرم ...مرسی که هستی .
-فدای تو بشم من، اینجوری که گریه می کنی مهرداد عذاب میکشه خانومم.
ازش جدا شدم ....رفت سمت عمه زیبا و بغلش کرد و باهم گریه کردن .مداح میکروفن رو امتحان میکرد .
--بسم الله الرحمن الرحیم، برای شادی روح عزیز تازه درگذشته فاتحه ای قرائت بفرمائید.
نثار شادی روح امام راحل و شهدای 8 سال جنگ تحمیلی صلوات بلند عنایت بفرمائید...
گوش جان میسپاریم به آیاتی چند از کلام الله مجید:اللهم صل علی محمد و آل محمد...
وَ إِذا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَ أَنْصِتُوا لَعَلَّکُمْ تُرْحَمُونَ
چند آیه از سوره آل عمران و می خوند .
زیبا:مهردادم ،داداش نازنیم رفت.داداش چطور دلت اومد تنهامون بذاری...........
..........صدق الله العلی العظیم.صلوات محمدی ختم کن.
بعد پرپر شدنت ای گل زیبا چه کنم ؟من به داغ تو جوان رفته ز دنیا چه کنم؟
بهر هر درد دوا نیست به جز داغ جوان، من به دردی که براو نیست مداوا چه کنم.
ضمن عرض تسلیت به خانواده داغدار جوان ناکام، مرحوم، مغفور، شادروان ،سید مهرداد ریاحی، فرزند دلبند آقای اسد ریاحی، برادر ارجمند شهید مهدی و آقای محمد ریاحی ٬برادر خانم آقایان فرید زرین٬حسین توکلی٬بنیامین سالک و نیما مطلبی٬ یادبود هفتمین روز درگذشت مرحوم مهرداد را با کسب اجازه از بزرگان مجلس و با صلوات برمحمد و آل محمد شروع می کنیم .عرض ادب و احترام وتشکر دارم خدمت همه عزیزانی که با شرکت در این مجلس موجبات تسلی خاطر بازماندگان اون مرحوم رو فراهم آوردن.
« یَا رَبَّ الْحُسَیْن ، بِحَقِّ الْحُسَیْن ، اِشْفِ صَدْرَالْحُسَیْن ، بِظُهُورِالْحُجَّه.»
یَا دَائِمَ الْفَضْلِ عَلَى الْبَرِیَّهِ ـ یَا بَاسِطَ الْیَدَیْنِ بِالْعَطِیَّهِ ـ یَا صَاحِبَ الْمَوَاهِبِ السَّنِیَّهِ ـ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ خَیْرِ الْوَرَى سَجِیَّهً ـ وَ اغْفِرْ لَنَا یَا ذَا الْعُلَى فِی هَذِهِ الْعَشِیَّه
نقل است هرکس بر محبت آل محمد از دنیا برودشهید مرده .متوجه باشید هرکس بر محبت آل محمد بمیرد آمرزیده است.
هرکس با کینه آل محمد بمیرد، روز قیامت بر پیشانی او می نویسند:مایوس از رحمت خداست (گریه می کنه)
مرحوم مهرداد رو همه شماهایی که در این مجلس هستین می شناسین. یه حرف دارم ،میگم خداااااا ،مهرداد مهربون بود ...با اون مهربون باش.
عمه پریوش:داداشم ،داداش مهردادم ؛خواهر برات بمیره....
خدا نصیب هیچ کدومتون نکنه، داغ جوون کمر آدمو خم میکنه.خواهرای داغ دیده مرحوم به حق حضرت زینب (س) خدا بهتون صبر عطا کنه .....
غم داغ جوان سخت است ودشوار
کسی نبــود ازاین غصه خبـــر دار
مگرآن کس که خود داغ جوان دید
که دارد دیده ای از غصه خونبـار
جوان ازدست داده خـــــوب دانــد
چه آمــد برسرسلطــــان ابـــــــرار
غم داغ جوان زخمی است جانکاه
که براین زخم مرحم نیست درکـار
حسین بن علی زخمی به دل داشت
زداغ آن جــــــوان مــاه رخســـــار
که آن عـــــالم به رؤیـا دید ونالیـــد
فشـــــاند ازدیدگــانش اشک بسیـــار
بنـــــا باشد اگـــــر اشکی بریزیـــم
که از هر قطره اش بر خیزد آثــار
تسلــــی دل غمـــــد یـــده گـــــردد
شود نـــوروچـــراغی در شب تــار
کـــه هـــم قلب پـــــدرآرام گیـــــرد
وهــــم بهره برد فــــرزنـد سر شار
بدین منـــظور در این محفــل غـــم
ســــزاواراست تا بنمــــایم اظهــــار
بخــــوانم از جــــوان سـرو قـــــدی
کــــه در کـــــرببلا از جور اشرار
تنش از تیــــغ کیـــــن شد ارباً اربا
زجـــور دشمـــن بی رحــم وغـــدار
دم آخـــــر صـــدا میــــزد پـــدر را
بیـــا بنگـــــر علی را آخــــرین بار
امان از لحظه ای کـــه خسرودیـن
زقتـــل نـــور چشمش شد خبــــر دار
بــه سرعت آمـــده در قلـــب میـــدان
بـدیــدآن مــــردم بــدتــــر زکفـــــــار
علـــی اکبـــــرش را دور کــــردنـــد
چه آمد برسرش زآن قــوم خونخـوار
حسیــــن آمـــــد کنـــــار نعش اکبــر
چنــــان زدصیحـــه مولا با دل زار
بدن چــــون اربا اربا شد مپـرسید
زبان عاجــــز بـــود از نقـــل گفتار
تنش را در عبـــــا پیچیــــــد بـابـا
کمک خـــواهی نمود از آل اطــهار
جــــوانــان بنــی هــــاشم کجـــائید
ببینیدم چســـــان گشتـــــم گـــرفتار
سخــــن کــــوتاه محسن زاده زیـرا
ببین جاری است اشک غم زابصار
بدان این اشکــــها را بی چـه وچنـد
خــــداوند جهــــان باشد خــــریــدار
صلوات بلند عنایت بفرمائید
مجلس هفتم این عزیز مقارن هستش با اول محرم الحرام .اجازه می خوام تا روضه ای رو بخونم .
حامد میکروفون رو گرفت و شروع کرد:
میر علمدار حسین بی سر افتاده
شال عزا در گردن حیدر افتاده
ای شاه بی دست و علم در میان خون
بعد از تو کارم با دوصد لشکر افتاده
(اینو عمو همیشه تو مراسم می خوند٬گریه می کردم و از بالا پایین رو میدیدم حامد اشک از گونه هاش می ریخت پایین اما می خوند تا کار عمو رو ناتموم نذارن)
گشتی ملوم از صحبتم ای برادر جان
در سر تورا شوق علی اکبر افتاده
ای میوه قلب منو محرم زینب
زینب پس از تو در کف دشمن افتاده
حامد رو زانوهاش افتاد زمین...... بهنام میکروفونو گرفت.
از مرگ تو ماه حرم ای برادر جان
ندای یا محمدا در دل افتاده
حیدر بسی زاری کنان می زند بر سر
اکنون که عباسش به خاک اندر افتاده
زینب که بیند واقعه با دل محزون
گفتا که شیر نینوا بی سر افتاده
بعد از تو شیر کربلا شد سیه روزم
چون ذوالفقار مرتضی بی کس افتاده
در کربلا شور و نوا از فراق تو
گویا که در دشت بلا محشر افتاده
دادن به مهران:
میر علمدار حسین بی سر افتاده
شال عزا در گردن حیدر افتاده
در وقت مردن شاید این بر سرش آمد
گفتا سکینه از عطش با غم افتاده
شال عزا زین ماجرا روز عاشورا
در گردن شیر خدا ،حیدر افتاده
خیلی ممنون از دوستان مرحوم مهرداد ریاحی...
باربد بازوی مهرانو میگیره و کمکش میکنه بشینه... خیلی حالش بده، پرده رو می اندازم و به مینوش نگاه می کنم. زل زده به یه گوشه .این خیلی بده که گریه نمی کنه.. مامان هم اومده.میشینم تو راه پله ،جلوی عکس عمو
عمو ...یادته گریه می کردم میگفتی قربون اون دل نازکت برم؟عمو دیگه دلی برام نمونده ،تنها شدم. مهرانم تنها شد. ندیدنت سخته . عمو چرا هرچی میگم لبخند می زنی؟نخند توروخدا. چرا باید عکس اعلامیه با لبخند باشه؟عمو خاطره ها خیلی بی رحمن... دارن پدرمو در میارن. چی میشد آخه نمی رفتی؟دیدی؟کار نیمه تموم امسالتو تموم کردن دوستات. امسال محرم بدون تو..... ای خدا...
دلم از دنیا خونه! عمو از خوابام خستم ! اگه زودتر میدیدم، تو زنده بودی!مامان بابا رو میبینی؟منو مهران و وسط این همه آدم سنگی تنها گذاشتی .تنهامون گذاشتی!
امام رضا علیه السلام فرمود: “یَا ابْنَ شَبِیبٍ إِنْ کُنْتَ بَاکِیاً لِشَیْ‏ءٍ فَابْکِ لِلْحُسَیْنِ” ای فرزند شبیب اگر می خواهی برای چیزی گریه کنی برای حسین گریه کن . کسی که بر حسین گریه کند جایگاهش در بهشت کنار معصومین خواهد بود .
امام صادق علیه السلام فرمودند : در تمام مصیبت ها صبر کردن و جزع و فزع نکردن ثواب دارد مگر در مصیبت جد ما ابا عبدالله الحسین علیه السلام که هرچه جزع و فزع بیشتر باشد فضیلتش بالاتر است.
نفس در سـ*ـینه حبس است ای برادر
سکوت امشبم هم رنگ درد است ای برادر
نوای دل شنیدن دارد امشب
ندای "انا الیه راجعون " است ای برادر
نمی دانم صدایی میرسد اینک به گوشت؟
صدای ناله ای از عمق جان است ای برادر
نگاهی اشک ریزان رو به راهت٬که باز آیی
بگویی این همه ماتم دروغ است ای برادر
تنی آشفته که باورد ندارد که زین پس
بودنت همچون سراب است ای برادر
بخوان قاری "الرحمن" بخوان تا مطلع الفجر
که امشب زیر این خاک تنی بسیار سرد است ای برادر
هـر آن کسی که قـدم زد در آستان حسین عزیز هر دو جهان شد قسم به جان حسین

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبـت اسـت بـر جـریـده عالـم دوام مـا
دعای فرج رو خوند
یکبار دیگه تشکر می کنم به خاطر حضور شما عزیزان و تشکر ویژه دارم از خانواده های: صبوری٬توکلی٬فاتح٬رحمتی٬ایمانی٬آرمان ٬مدیرت و کارکنان شرکت ..... ٬کارکنان شرکت ......٬شهرداری منطقه3٬معاونت امور اجرایی و سایر عزیزان.
وسیله ایاب و ذهاب آماده است..... بر سر مزار آن مرحوم گرد هم خواهیم اومد.
رحمه الله من یقرا فاتحه مع الصوات
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَا اَبَاعَبْدِالله ـ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ الله ـ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ اَمیرِالْمُؤْمِنین ـ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابنَ فَاطِمَهَ الزَّهْراء سَیِّدَهِ نِساءِ الْعَالَمیِن ـ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ جَمیِعاً وَ رَحْمَهُ اللهِ و بَرَکَاتُه.
همه مهمونا پا میشن.... از عمه زیبا و عمه پریوش خداحافظی می کنن. زندایی و خاله بغلم می کنن، دیگه اشکم نمیاد پایین ....یه صداهای نامفهوم تو گوشم میپیچه، بینشون قرآنم هست ...اینا چین؟تو خونه مادر جون هم شنیدم.
با خودم زمزمه میکنم:
خدایا منو دریاب تشنمه به کرمت محتاجم
منو دریاب حسین به حرمت محتاجم
منو دریاب امشب بدجوری سرگردونم
منه دلمرده رو از بی راهی برگردونم
مهرنوش:پانیذ جان تسلیت میگم بهت عزیزم .
من:مرسی خاله، لطف کردین تشریف آوردین.
مینوش:پانیذ یادته مهرداد چی گوش میداد تو عاشورا؟
من:داشتم همین الآن زمزمش می کردم.براش خوندم.
مینوش:آره همین بود. امسال نباید کارای مهرداد انجام نشده بمونه پیشم هستی؟
من:آره عزیزم.
مینوش:مواظب خودت باش.
من:مینوش جون؟
مینوش:جونم؟
من:تسلیت می گم بهت!
مینوش:برای چی؟مهرداد من زندست.... فکر می کردم حداقل تو اینو درک کنی.
من:ببخشید. میدونم واسه همیشه زندست قوربونت برم .
بغـ*ـل کردیم همدیگه رو و رفت.
پرستو:به جای اینکه اون به تو تسلیت بگه تو به اون دختره میگی؟
من:ببین پرستو اون دختره نه و مینوش، فهمیدی؟بعدشم اونم جزئی از ماست. داغ دیده. اگه عشق توام میمرد، عین خیالت نبود؟
پرستو :وا نه خدانکنه یه زبونم لالی چیزی بگو.
من:زبون دوست دخترش لال. ببین حوصله ندارم اما لطفا دیگه به مینوش توهین نکن.
دختره پرو.نوه همون زن مغرور و خودخواهی.... کاریت نمیشه کرد.
مامان حامد اومد:دخترم تسلیت میگم بهت مادر.
من:منم بهتون تسلیت میگم، خدا بهتون صبر بده.
-مهرداد پسرم بود..... هیچوقت یادش از دلم بیرون نمیره .
گریه کرد .....
من:طلا خانم لطف کردین تشریف آوردین.
طلا خانم:مرسی از شما که این مجلسو تدارک دیدین برای پسر نازنیم که روحش شاد شه....
من:قربونتون برم .
دستمو چندبار کشیدم پشتش. آرامش خاصی داره طلا خانم... فکر میکنم آرامش عمو مهرداد هم به خاطر طلا خانمه.
عمه زیبا عکس عمو رو بغـ*ـل کرد و رفتن پایین..... منو مامانی هم باهم اومدیم.
مهران عینک زده بود و خوش آمد می گفت .....منتظر شدم اومد.
مهران:رفتن همه؟
من:آره!مهران مرسی که تو خوندن نوحه کمکشون کردی .....عمو خیلی دوست داشت توام مثل اون بخونی.
مهران:عزیزممم! یه لحظه انگار دیدمش، نمی دونم این نوحه رو حفظ نبودم ولی خوندم .
آه می کشم....
مهران:پانیذ میبرمت سرخاک ولی تو رو جون من نشه مثل قبل.من دیگه طاقت ندارم. مگه من تو این دنیا غیرتو کی رو دارم؟
من:باشه داداشی.باشه قربونت برم.
 
  • پیشنهادات
  • sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ************
    مهران
    مسجد بزرگی بود، همه چیم آماده بود . دایی شهنام و بابایی هم اومدن .عمو تیرداد بهنام و حامد همه بودن بقیه رو هم نمیشناختم.
    حسین:مهران جان به حاج آقا و آقا شهنام بگو بیان دم در بایستن برای خوش آمدگویی.
    من:باشه.....
    رفتم پیش دایی، خودش فهمید چی می خوام... اومد کنارم وایساد، آقا جون هم رو صندلی نشسته بود.
    مداح چی میگه؟وای محرمه؟عمو قرار بود تعزیه رو یادم بده! قرار بودبین حضرت علی اکبر و قاسم و حضرت ابوالفضل یکیو به من بدن. حضرت ابوافضل؟نقش خودش؟چرا؟وای دارم دیوونه میشم. عمو چیکار می کردی تو؟چرا میدونستی قراره بمیری؟امسال اولین سالی بود که می خواستن تعزیه رو متفاوت اجرا کنن!بدنم سست شد .
    شهنام:مهران؟خوبی؟
    من:آره... آره...
    حامد شروع کرد تا اون نوحه همیشگی رو بخونه. همیشه عمو اول اینو میخوند بعد مراسم شروع میشد .
    به وسطاش رسید، گریه امونش نداد.... بهنام ادامش داد. انگار تویه استخر آب بودم... صداها واضح نبودن .عمو مهرداد به نظرم اومد، چشماشو هم گذاشت و سرشو تکون داد ......انگار یکی پرتم کرد جلو. رفتم میکروفون رو از بهنام گرفتم.بلد نبود اما خوندم:
    میر علمدار حسین بی سر افتاده
    شال عزا در گردن حیدر افتاده
    در وقت مردن شاید این بر سرش آمد
    گفتا سکینه از عطش با غم افتاده
    شال عزا زین ماجرا روز عاشورا
    در گردن شیر خدا حیدر افتاده
    دیگه هیچی یادم نیومد .باربد کمکم کرد بشینم .دایی شونمو فشار داد.سرمو گذاشتم رو شونش و گریه کردم.بدنم گر گرفته. من عمو مهردادو دیدم؟
    کراواتمو شل کردم، گردنم عرق کرده بود. عینکمو زدم و وایسادم بیرون . هواگرم بود ،خواستم برگردم تو مداح تشکر خوند.... وایسادم بیرون تا پانیذ بیاد.کراواتمو درست کردم.
    یکی اومد بیرون، گفت آقا مهران تسلیت می گم و قدماشو تند کرد. نگاهش کردم... ماشینشو که دیدم ،فهمیدم کیه. مرتیکه نیازی. دستمو مشت کردم.... خواستم برم سمتش که یکی از همکارای عمو اومد :مهران جان تسلیت می گم بهت... خدابیامرزتش.
    دستمو گذاشتم رو سینم...
    من:ممنون لطف کردین تشریف آوردین.
    زندایی فرگل و خاله شیده اومدن ،منتظر دایی و حمید بودن. عمو تیرداد کشیدم کنار:پانیذ کجاست؟
    من:بالاست.
    تیرداد:خودت خوبی؟بابات سپردتون به من.
    من:بابام؟خودش کجاست؟پوزخند زدم.
    تیرداد:عینکتو در بیار ٬تو چشمای من نگاه کن. از ته دلت نیست این کینه! به خاطر پانیذه؟
    من:اگه نمی ذارم دلم ازش متنفرشه به خاطر خواهرمه!چون فکر می کنم به راهی که برشون گردونم.
    تیرداد:آب در هاون کوبیدن است.مامانتو ببین.
    برگشتم دیدم با نیازی حرف میزنه و لبخند ملیح رو لباشه...
    تیرداد:مهران.به خاطر مهرداد نذار سروصداشه. میدونم الآن چقدر عصبانی هستی.
    من:سعی می کنم به روی خودم نیارم.
    دستاشو گذاشت رو شونه هام و بغلم کردم.پانیذ اومد اما اخم کرده بود خواستم زود ببرمش تا مامانو نبینه.
    تاج گلها از قبل اونجا آماده بود. پانیذ نتونست راه بیاد کمکش کردم یه جا افتاد زمین.
    من:عزیزدلم پاشو خانومی.
    دایی شهنام اومد کمک کرد.با هم نشستیم کنار خاکش.سنگ قبرشو بابا گذاشته بود، یه عکس بزرگ روش بود و متن روش این بود: ...
    زندگی بوم سفیدیست...
    من و تو نقاشهای این صفحهایم٬
    زندگی را میتوان زیبا نگاشت...
    زندگی را میتوان رنگی کشید...
    اندکی رنگ محبت٬
    بیشتر رنگ عشق٬
    سایه روشنهایی هم رنگ صفا.
    تورو دوست دارم مثل حس دوباره تولدت
    تور دوست دارم وقتي ميگذري هميشه از خودت
    تورو دوست دارم مثل خواب خوب بچگي
    بغلت ميگيرم و ميرم به سادگي
    عمه زیبا پانیذو که دید شروع کرد .سرمو آروم گذاشتم رو سنگ و دو زانو نشستم و هق هق زدم... شونه هام می لرزید. عمو تیرداد خواست بلندم کنه زورش نرسید... سفت چسبیده بودم سنگشو ،می خواستم خودمو خالی کنم.
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ***********
    راوی
    محمد از ماشین پیاده شد. فاصله اش زیاد نبود، پشت درخت چنار پنهان شد تا کسی او را نبیند ...عینک آفتابی اش را گذاشت تا شناخته نشود.دلش می خواست بین آن همه جمعیت، بالای سر برادر کوچکش بود. بچه هایش را در آغـ*ـوش می گرفت تا تسکین یابند. شهرزاد قمار کرد... با زندگی اش و محمد باخت. محمد بچه هایش را دوست داشت اما از واکنش آنها می ترسید . اشک هایش را پاک کرد و تلفن همراهش را جواب داد:بله؟
    تیرداد:محمد؟نمیخوای بیای؟
    محمد:نه.....
    تیرداد:گریه کردی؟بیام پیشت؟
    محمد:نه تیرداد نه!
    تماس را قطع کرد .هرچقدر به خودش فشار آورد اما نتوانست جلو برود..... تا آخر مراسم از دور نگاه می کرد. زجه های دختر و خواهرش زیبا را می دید اما جلو نمی رفت. تصمیم گرفت جلو برود.... او هم از مهرداد سهم داشت. برادرش بود. اما ... اما با دیدن نیازی و شهرزاد در کنار هم سوار ماشین شد و به سرعت از آنجا دور شد.
    تیرداد نگران بود .هرچه سعی کرد مهران را بلند کند، نتوانست.... دل مهران پر بود ،از دنیا و نامردی هایش. مینوش فقط نگاه می کرد.عکس العملی نداشت.
    شهنام:پانیذ جان پاشو عزیزم، عمو مهرداد اذیت میشه اینطوری .
    پانیذ:دایی نمیام . دایی می خوام بمونم. خونه ما دیگه اینجاست.
    مهران سر بلند کرد ....سفیدی چشمانش قرمز بود.
    مهران:پانیذم، پاشو قربونت برم... همه دارن می رن.
    پانیذ:مهران بازم میاری منو؟
    مهران:آره گل ناز عمو!بهارنارنجم بریم.
    شهرزاد جلو نیامد، می دانست اگر سمت پانیذ برود ففایده نداردو روی صندلی های ردیف اول نشسته بود. مادر شهرزاد هم زیر چادرش گریه میکرد. مادر بهنام و حامد هم بودند. سعی می کردند زیبا را آرام کنند. سامان و پرستو گلهارا پرپر میکردند.
    شهنام و مهران بازوهای پانیذ را گرفته بودند . پانیذ انگار جای دیگری بود .صورتش بی روح و خسته بود.
    مهران:قربونت برم، بخواب اینجا من میام.
    باربد و پدرمادرش برای تسلیت پیش مهران آمدند.
    مادر باربد:مهران جان پسرم خدابیامرزتش، بابا رو هم نتونستیم ببینیم... از قول ما تسلیت بگو بهشون.
    مهران:لطف کردین تشریف آوردین. انشاءا... تو شادیا جبران کنیم.
    باربد:شب می بینمت داداش فعلا.
    مهران:باربد آب داری؟
    باربد:میارم برات.
    از یخچال ماشینش، شیشه آب معدنی را برداشت... مهران دو قرص از ورق جدا کرد. شیشه را روی پیشانی اش گذاشت. خنک بود. گرمای درون مهران را می توانست کم کند. قرص ها را خورد و بقیه آب را روی صورت خود ریخت و نفس عمیقی کشید.
    باربد:مهرانی خوبی داداش؟
    مهران:خوبم.باربد ؟
    باربد:جونم؟
    مهران:سرمو با دستات قاب بگیر، فشار بده.
    باربد انجامش داد.... مهران چشمانش را بست و نفس عمیق کشید.
    باربد:چرا میگی خوبی وقتی میپرسم؟مهران کار دست خودت می دیا!
    مهران:برو بچه!خوبم.شب میبینمت.
    باربد گوشه لبش را گزید .
    پدر باربد:چی شده بود پسرم؟
    باربد:نمی دونم . از وقتی عموش رفته حالش خوب نیست !با منم حرف نمیزنه، حالش بده ها میگه خوبم.
    پدر:چی بگم والا!باباش نبود چرا؟
    باربد:گفت کار ضروری براش پیش اومد ،هرکار کرد بیاد نتونست.
    مادر: ای بابا شما با مردم چیکار دارین آخه. برو عزیزم! خسته شدم.
    مهران سرش را روی فرمان ماشینش گذاشت!پانیذ خواب بود و در خواب ناله می کرد!10 دقیقه چشمانش را بست و بعد حرکت کرد . ترافیک بزرگراه سنگین بود . صدای اذان مغرب از رادیو ماشین کناری پخش می شد. مهران صلوات فرستاد.... ترافیک روان شد و به سمت سالن حرکت کرد.
    دلش نمی آمد پانیذ را بیدار کند. گونه اش را نوازش کرد. پانیذ چشمانش را باز کرد.
    **********
    پانیذ
    نفهمیدم مسافت بین ماشین تا مزار عمو رو چجوری رفتم. چشمم هیشکیو نمیدید جز اون که الآن خوابه!هر از چندگاهی فقط صدای جیغ عمه زیبا رو می شنوم! مهران کنارمه، می خوام بغلش کنم اما نمی تونم. حتی دستم جلو نمی ره تا سرش نوازش کنم و بگم پاشه. طاقت نداره عمو این صحنه هارو ببینه!افتادم رو سنگش و باهاش درد و دل کردم. دایی شهنام و بقیه واقعا نمی فهمن حال منو؟مگه دفعه پیش ضعف نکرده بودم؟نگرانیشون برای چیه؟عمو؟قربونت برم بزنمت؟چرا بدون من رفتی؟میشه برگردی؟بیشتر از اینکه باهات حرف بزنم دلم می خواد زار بزنم !عمو سنگ قبرتو بابا گذاشته؟داداش محمدت؟میبینی نیست! بی معرفت شده! یادته می گفتی حاضری شهرزاد خواهرت باشه اما نسیم و لادن نباشن؟ببین بی معرفتو!پیشت نیست.برای داداشش گریه نمی کنه. عمو بعد رفتنت نذاشتم کسی به عشقت توهین کنه.برام مثل خودت عزیزه.عمو ولی به خدا مینوش گـ ـناه داشت.اونم مثل ما جز تو کسی رو نداشت.چی شد یهویی آخه بی معرفت شدی!مهران ازم خواست بریم ..... بهش گفتم دوباره میاریم؟گفت آره! چشمام باز نمیشدن با دایی آوردنم پیش ماشین!خوابیدم رو صندلی عقب.سردرد داشتم.
    ************
    چرا هرچی می رم به تهش نمی رسم.چه کوچه بزرگیه٬درختای چنار هر دو طرف کوچه هستن. خونه ها همه مجلل و بزرگن ...دیگه خسته شدم.نمی تونم جلو برم. چندتا خونه بالاتر هست که رفت و آمد توش زیاده.برم شاید تونستم آب پیدا کنم.اینجا کجاست دیگه؟حجله کیه؟عکس عمو مهرداد رو حجلست! در خونه رو باز کردم.خدای من چه باغ خوشگلیه ،ای جانم شاپرک و پروانه هارو. فواره ها بازن.بو می کنم ... بوی رز سفیده!وای چه آرامشی.
    -خانم؟
    من:بله؟
    -آقا بالا منتظرن.
    من:آقا؟
    -بفرمائید....
    کم کم داشتم می ترسیدم. دستام می لرزید ...گذاشتم رو نرده ها و رفتم از پله ها بالا.یه اتاق بزرگ بود با تخت دو نفره... میز کار و یه کتابخونه بزرگ!دیزاین صورتی چرک و سفید داشت!خوشگله. یه تراس بزرگ داره که به پشت ویلا مشرفه چون از جلو چیزی نبود... باد میزنه و پرده ها می رقصن!یه نفر با کت شلوار سفید بیرون ایستاده.
    پرده رو زدم کنار.چه آسمون خوشگلی.
    --خوشگله نه؟
    من:بله؟اومم... بله ببخشید من شمارو میشناسم؟اصلا حجله عموی من اینجا چیکار می کنه؟
    برگشت طرف من.
    من:عموووو!تو نرفتی؟می دونستم نرفتی!
    بغلش کردم.
    --سلام گل ناز من. خوبی؟
    من:عمو اینجا خونته؟بذار بگم مهرانم بیاد توروخدا داره دق میکنه.
    --پانیذ الآن نمیشه..... پیش اونم می خوام برم.بعدا میاد.
    من:عمو نگفتی یهویی می رم اینا چیکار می خوان بکنن؟مینوش خبر داره؟
    --آره اون می دونه..... پانیذ وقت تنگه .
    به آسمون اشاره کرد.
    --این راه سعادت منه.همه این خونه و دم و دستگاه پاداش منه .پانیذ سعادت تو ٬تو راهیه که......
    یکی گونمو نوازش کرد.چشمامو باز کردم .
    من:عمو؟عمو مهرداد؟.
    نیم خیز شدم، نگاه کردم نه نبود.
    مهران:قربونت برم خواب می دیدی.رسیدیم بریم تو سالن.
    من:وای.مهران. خواب بود؟عین واقعیت بود.
    مهران:چی بود؟
    براش تعریف کردم.
    مهران:حرفش نصفه موند؟
    من:آره.
    مهران:تقصیر من بود ببخشید.
    من:نه داداشی مهم باشه بازم میاد.گفت مینوش میدونه من کجام.وای بوی باغ هنوز تو بینیمه.
    مهران:خوشحالم که جاش خوبه.
    دستشو گرفتم و راه افتادیم.
    مهران:پانیذ؟
    من:بله؟
    اخم کرد:بله نه جانم.این صدبار.
    من:جانم؟
    مهران:هیچی.یادم رفت.
    رفتم قسمت خانما. تقریبا همه بودن.مینوش نبود، خاله مهرنوش و مامان حرف می زدن.عمه زیبا عکس عمو رو بغـ*ـل کرده بود. مامانی هم یه گوشه نشسته بود و تو دلش ذکر میگفت. رفتم پیشش ،چادرشو بوسیدم.
    من:قربونت برم.
    مامانی:دیر کردین.
    من:نمیدونم من خواب بودم.
    مامانی:امروز فکر می کنم مهرداد خوب باشه. خیلی خوب بود اون نوحه خونی.کارش ناتموم نموند.مهران بلد نبود، چجوری خوند؟
    من:منم حس خوبی داشتم... حس می کردم خودشم اونجاست. می گفت انگار یکی تو گوشم می خوندش!
    شام رو آوردن.... همه سر یه میز نشستیم!
    پریوش:پانیذ جان او نمکه؟
    من:بله. بفرمائید.
    نشسته بودم و نگاهشون می کردم. انگار از قحطی فرار کردن.
    زیبا:پانیذ جان چرا نمی خوری؟
    من:عمه ما باید جمع می شدیم و شام عروسیشو می خوردیم. دلم نمیاد شام عزاشو بخورم.
    لقمه تو دهن عمه پریوش بود که وایساد، دیگه نجوئید.... یه لیوان آب خورد.
    زیبا:قربونت برم.
    غذاهاشونو گذاشتن کنار. عمه پریوش رفت به مهمونا سر بزنه .
    مامانی:دختر گلم حلالت باشه اون شیری که خوردی. تربیت مهرداد اینه.
    حرفش تیکه بود به مامان. مامان دور دهنشو پاک کرد و پاشد رفت.همه مهمونا رفتن . مهران زنگ زد گفت برم پایین.
    من:جونم داداشی؟
    شهنام:مهران کارت نداشت عزیزم. من کارت داشتم... پانیذ جان فردا می رم امارات ،گفتم باهات خداحافظی کنم. بغلم کرد.
    یاد آخرین خداحافظی عمو افتادم، چشمام خیس شدن . اون چشمک خوشگلو بهم زد و رفت.
    شهنام:پانیذ؟عزیزم؟چی شد؟
    من:هیچی دایی، به سلامتی انشاءا....!مواظب خودتون باشین.
    شهنام:توام مواظب خودتو مهران باش تا برگردم .
    من:چشم.
    رفت... مهران با اون ژست خاصش وایساده بود و دستش تو جیبش بود. وقتی اینجوری نگاه می کنه می خواد که بهش بگی. نمی پرسه ازت ولی از نگاهش معلومه.
    من:یاد خداحافظی عمو افتادم.
    مهران:نکنه از دست مادرجون عصبانی بوده؟
    من:مهران؟خوبی؟مگه تو راه برگشت تصادف نکرده؟
    مهران:راست میگی.خل شدم.بالا چیکار می کنن ؟ما بریم؟
    من:نمی دونم من خداحافظی کردم اومدم.
    مهران:پس بریم.
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    *******
    مهران
    از سر خاک که برگشتیم، اصلا حال خوبی نداشتم. نیاز به آرامش داشتم . از خدا آرامش خواستم ،یه ترافیک وحشتناک نصیبم کرد. شهر کم کم سیاه پوش می شد.دلم پوکید ... پانیذم خوابه. چیکار کنم؟وضعیت مامان و بابا مشخص شه میرم شمال. دارم چل می شم اینجا. وقتی رسیدیم سالن ،پانیذو بیدار کردم. کاش بیدارش نمی کردم.خواب عمورو می دیده. پس به خواب منم میای ؟منتظرتم......
    سمت باربد و باباش نرفتم ،چون از بابا می پرسیدن. نشستم پیش بهنام .
    بهنام:مهران٬مهرداد که می گفت بلد نیستی و از امسال می خواد یادت بده!
    من:سوالیه که صددفعه از خودم پرسیدم ....انگار یکی تو گوشم زمزمش می کرد.
    حامد:دستت درد نکنه داداش.خوشحالش کردی. آرزو داشت تورو حسینی کنه.آرزو به دلش نموند.
    من:هوشیار چطوره؟
    بهنام:تو کماست.
    سرشو تکون میده.ناخن انگشت شستشو میذاره رو دندون بالاییش . یه قطره اشکش می افته پایین. شامو آوردن اما ما سه تا نخوردیم . از عمه زیبا اجازه گرفتم و غذاهای دست نخورده رو جمع و جور کردم تا حامد ببره برای بچه های سر چهارراه. از دایی خداحافظی کردیم و پانیذو بردم خونه.
    حوصله هیچی رو نداشتم. نفهمیدم خوابه پانیذ یا تو تاریکی نشسته.من خودم داغونم، چجوری انتظار دارم بتونم آرومش کنم. لباسامو در آوردم و پریدم رو تختم. فرو رفتم تو تشک . خوابیدم.
    صبح پانیذ برام صبحانه آماده کرده بود.
    من:دستت درد نکنه. این همه رو باید بخورم؟
    پانیذ:حتی یه دونشم نباید بمونه.
    من:پس خودتم بشین کنارم.
    پانیذ:مهران؟
    من:جونم عزیزم؟
    پانیذ:یه صداهای مبهمی رو می شنوم.لابه لاش هم فقط میتونم صدای قرآنو تشخیص بدم.
    من:صدای کیه؟
    پانیذ:صدای عموإ.
    من:عمو نذر ختم قرآن داشته و نتونسته انجام بده؟
    پانیذ:نه . از مینوش پرسیدم ،گفت نه!
    من:از بهنام و حامد می پرسم ببینم چیزی میدونن یا نه!
    برام لقمه می گرفت و می داد دستم. خیلی باحاله.شده شکل مامانا!
    من:الهی شکر. پانیذ تلفن کجاست؟
    گوشی رو داد دستم... شماره بهنامو گرفتم:سلام مهرانم.شناختی؟
    -سلام مهران جان.
    من:ببخشید بدموقع مزاحم شدم.عمو نذری داشت که نتونه انجام بده؟
    -تا اونجایی که خبر دارم ......... صبر کن !نه، داره مهران جان.
    من:چی؟
    -امسال می خواست حلیم بذاره و ختم زیارت عاشورا بگیره.
    من:تو تکیه خودتون دیگه؟
    -آره.
    من:خب انجامش بدیم. فقط بگین چی می خواد تا آماده کنم.
    -مهران جان باید گندم پاک بشه، 8 روزه که نمیشه.
    من:گندم پاک شده رو از من تحویل بگیرین... منتظرم بهم خبر بدین. فعلا.
    پانیذ:چی شد؟
    من:نذر حلیم و زیارت عاشورا داشته.
    پانیذ:مهران می دونم خواسته زیادیه اما میشه.... میشه عمو رو به آرزوش برسونی؟
    من:چی بود آرزوش بهارنارنجم؟
    پانیذ:تو تعزیه امسال باشی.
    من:آخه بلد نیستم که.
    پانیذ:حامد یادت میده .
    من:باشه. حتما. پانیذ خیلی کار داریم، نذر حلیم کلی کار داره.دست تنهاییم.
    پانیذ:گندم رو ببریم خیریه .... خانما تمیز می کنن. می مونه گوشت و دیگ و آشپز.
    دیگه چیزی نگفت.... رفت تو فکر.
    من:پانیذ به چی فکر می کنی؟
    پانیذ:اون صدا٬زیارت عاشورا بود. چرا خودم نفهمیدم زودتر!
    من:باید برم چاپ کنن. یه سری قرآن و مفاتیح هم میبرم حسینیه.برو حاضر شو ببرمت خونه بهنام با مامانش برین تکیه ببینین چی کم و کسره.پانیذ می خوام امسال یه مراسمی باشه که تاحالا هیچ جا نبوده.
    پانیذ:باشه.
    بردمش خونه طلا خانم و خودم رفتم تا اونا رو بدم چاپ کنن.
    ***********
    پانیذ
    بالاخره فهمیدم معنی اون صداها چیه. آماده شدم با مهران رفتم.
    طلا خانم با مامان حامد اومدن و رفتیم تکیه. همه چی رو چک کردم.... یه لیست هم نوشتم .چیزایی که قرار بود مهران بخره... مامان حامد هم گفت که برادرش آشپزه اونم میاد.
    همه چی آماده بود . فقط مهران باید برای تعزیه آماده می شد.حامد اومد کمکمون.
    من:عمو حامد ٬امسال تعزیه رو چیکار می کنین؟
    حامد:هرسال تا الآن تمرینامون تموم شده بود.مهرداد که نیست ،نقش کم داریم. امسال قرار بود کلا صحنه و لباسا عوض شه . حتی متن و حرکتا.
    من:چند نفر کم دارین؟
    حامد :نقش خود مهرداد و حضرت علی اکبر. حضرت قاسم هم یکیو دارم.
    من:شماو بهنام نمی خواین جای عمو مهرداد باشین؟
    حامد:نه ! ما لایق اون نقش نیستیم بعد صدای مهردادم نداریم.حنجرش واقعا عالی بود .
    من:مهران. بهترین گزینست.
    حامد:می تونه؟پانیذ نشدنیه. هیچی آماده نیست.
    من:ببین من درستش می کنم، باشه؟فهمیدم دیگه ،دیزاین صحنه و صداها و متن و لباساتون. تا صبح سوم همه رو تحویل میدم بهتون... خوبه؟
    حامد:نقش حضرت علی اکبر چی پس؟
    من:اون با من.
    حامد:کاش خدا کمک کنه و بابام بتونه امسالم نقش امام حسینو بازی کنه.
    من:خدا بزرگه.
    حامد:نقش هوشیارم هومن میاد.گفت مامانم نذر کرده تا هوشیار برگرده از کما.
    من:باشه پس برای من یه آژانس بگیر برم..... مهران اومد این لیستو بده بهش.
    حامد:من بی کارم. می خوای ببرمت؟
    من:بریم .
    از طلا خانم و مامانش خداحافظی کردیم.اونا موندن تا اونجا رو تمیز کنن.رفتم آموزشگاه موسیقیمون. خانم پرویزی نشسته بود پشت میز و پرونده هارو مینوشت.
    من:سلام لیلی جون.
    لیلی:سلام پانیذ گل خودم .غیبتت طولانیه ها.چوب خطت پر شده.کجایی؟
    من:معلوم نیست؟
    نگام کرد. لیلی:خاک بر سرم چی شده؟
    من:عموم .فوت شده!
    لیلی:خدای من!آقای ریاحی خودمون؟چرا الآن میگی؟
    گریش گرفت .
    من:لیلی جون یه کار نیمه تموم داره ،اومدم کمکم کنین.
    لیلی:چی عزیزم؟
    من:مراسم تعزیه داشتن هرسال امسال می خوایم عوضش کنیم.... یعنی خواسته عموم بوده ،کمک می خوام یه نفرم می خوام صداش قشنگ باشه.
    لیلی:تعزیه!آهان فرشته تزش تعزیه بود . از بابت صحنه خیالت راحت. اون یه نفر خوش صدام که....
    پا شد درو باز کرد:ایناهاش.
    من:مزدک؟
    مزدک:سلام پانیذ. مزدک چی؟
    لیلی:می خواد ببرتت تعزیه.
    مزدک:منکه روم نمیشه بین اون همه جمعیت بخونم.
    من:مزدک اگه خواهش کنم چی؟
    حامد:آقا مزدک سخت نیست ،تازه ثوابم داره.
    مزدک:تو کنسرتام همیشه نیمرخم به مردمه، نمیبینمشون و پیانو می زنم . من خراب می کنم کارتونو.
    من:آقا حامد کمکت می کنه.
    مزدک:پانیذ مشکی پوشیدی چرا؟
    من:عمو مهردادم یادته؟
    مزدک:آره پارسال خیریه کار کردیم باهم.
    من:فوت شده!
    مزدک:چی؟چرا به ما نگفتی؟
    من:حالم خیلی بد بود. مزدک یادته می گفتی تورو به خدا نزدیک کرد و به خاطر همین مدیونشی؟میدونی با این کارت میتونی دینتو بهش ادا کنی.
    مزدک:پانیذ خراب نشه؟خودم خیلی دلم می خواد.
    حامد:نه مزدک جان ما کمکت می کنیم.
    لیلی:خب دیگه چی می خواستی؟
    من:طراح لباس و آهنگا و صداهای زمینه.
    لیلی:تا کی می خوای؟اصلا متن آمادست؟
    من:تا بعداز ظهر متنو بدم بهتون، می تونین تا فردا آماده کنین؟
    لیلی:چیکار کنیم دیگه ،یه پانیذ که بیشتر نداریم. به لیا و بهمن میگم امشب بیان پیشم. بابات و عموت خیلی به گردن ما حق دارن. خود توام اگه نبودی، آموزشگاه ما رونق الآنو نداشت.
    من:شرمنده به خدا!جبران می کنم.
    لیلی:وظیفست.بعد از ظهر بهم برسون... لباسا و صحنه چی؟
    من:تا دوشنبه شب باید آماده باشن.
    لیلی:خوراک فرشتست. خیلی وقت بود منتظر همچین تعزیه ای بود.
    من:قربونتون برم .نداشتموتون چیکار می کردم.
    لیلی:عزیزمی. برو دنبال متن. وقتمون کمه ها.
    من:مرسی. خداحافظ. مزدک خداحافظ.
    حامد:باورم نمیشه ،یعنی همه چی آمادست؟
    من:بله دیگه.
    حامد:هزینش چقدر میشه؟
    من :هرچی بشه مهم نیست .....تو فقط حواست به تمرینا باشه. مهرانو مزدکو آماده کن. الآن منو ببر محله ....
    حامد:باشه.
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    زنگ زدم به استاد ادبیاتم:سلام استاد.
    -سلام دخترم.
    من:استاد خونه این؟
    -بله هستم .
    من:یه کار دارم باهاتون، میشه بیام؟
    -منتظرم .
    من:خب اینم حله آقا حامد..... بقیش بستگی به خودتون داره.
    حامد:رو سفیدتون می کنم.
    زنگ در خونه استادو زدم. عاشق خونش بودم.مثل کاخ گلستان بود با یه معماری قدیمی.یه جوی آب از وسط حیاطش رد میشد.
    -بیا پانیذ جان که به موقع اومدی.
    من:استاد برای شاهنامه خونی نیومدم.
    -چیزی شده؟مشکی پوشیدی چرا؟
    من:استاد عموم فوت شده و یه کار بهم سپرده.
    -خدا بیامرزتش..... پسر خوبی بود .
    ساکت شد.
    من:استاد؟
    -بله؟
    من:یه متن داشتین که نمایشنامه بود و گفتین هیچ موقع جرات نکردین اجراش کنین.....
    -دختر من خیلی پیر شدم واسه این کارا.
    من:واسه یه مراسم تعزیه می خوام.
    برق شادی رو تو چشماش دیدم.
    -اما من لیاقتشو ندارم. شان آقام امام حسین بیشتر از این حرفاست.
    من:استاد من که میدونم بی نظیره، به خاطر من.مگه نمی گفتین مثل دختر نداشتتونم.دخترتون ازتون می خواد.
    -پانیذ..............
    من:استاد خواهش می کنم.
    -چی بگم که بالاخره آدمو متقاعد می کنی.چند نفرین؟
    حامد براش توضیح داد. قرار شد متنو تغییر بده برای مزدک و دو نفر دیگه نقش اضافه کنه .نشست پشت میزش و خودنویس مخصوصشو گرفت دستشو مشغول شد.
    حامد:پانیذ دلشوره دارم. مطمئنی هول هولکی نمیشه و خوب میشه؟
    من:منو نگاه کن.تو چشمای من اطمینان کاملو نمی بینی؟
    حامد:چرا میبینم.
    من:کنسرتامون که اومدی. مگه بد بودن؟
    حامد:سر تک نوازیای تو همیشه با مهرداد اشک ریختیم . تو با احساست ساز می زنی.
    من:بچه های دیگم کارشون عالیه. ببخشید.
    جانم داداشی؟.
    -پانیذ نیستین تو تکیه؟
    من:نه عزیزم..... با عمو حامد اومدیم دنبال کارا.
    -پول می خوای؟
    من:نه .
    -پس منم با بهنام میریم دنبال دیگ و گوشت.
    من:باشه.فعلا.
    تو حیاط نشسته بودیم. استاد سخت مشغول نوشتن بود.
    حامد:خونه خوشگلی داره ها.کین؟
    من:استاد ادبیاتم. تابستونا که دیگه درس تعطیله، میام و باهم کتاب می خونیم .
    حامد:چه جالب. دلم واسه طفلکی اشکان میسوزه.مراسم مهرداد یه چیز دیگه بود .
    من:چرا؟چی شده ؟
    حامد:یه مراسم خشک و خالی گرفتن و برگشتن خارج ...... ولی مراسم مهرداد شور و حال خاصی داشت.
    آه می کشم.کی از فردای خودش خبر داره؟ اما خب بعضیا خیلی بی عاطفن.
    من:اشکان تو تعزیه نبود؟
    حامد:نه اون تو خدمات بود.
    حامد:نمی خوای نقش مهردادو بابات بازی کنه؟صداش رساتره از مهرداد و بم بودنش خیلی قشنگه.
    من:بابام؟نه وقت نمی کنه. صدای مهرانو نشنیدی! تو مسجد گریه می کرد ،صداش گرفته بود..
    حامد:نه میدونم، مهران صداش خیلی قشنگه.ولی گفتم شاید بابات بخواد کار داداششو انجام بده.
    من:نه. مهران انجام میده.مگه خواسته عمو نبوده؟
    حامد:آره.
    من:ببخشید نمی تونم تو برم برات چیزی بیارم بخوری..... استاد باید تو سکوت کامل باشه.
    حامد:نه اینجا خوبه.
    تا ساعت 3 گشنه و تشنه نشستیم تا استاد تموم کرد.
    -بیا عزیزم تموم شد.... فقط من خودمم باید باشم .
    من:باشه استاد اینو می برم به طراح صحنه و لباس میدم .....برای تمرین شما هم پیش بچه ها باشین.
    -امیدوارم کار خوبی باشه.
    من:استاد قلم شما حرف نداره .
    -در پناه خدا.
    حامد رنگش پریده بود، گشنش بود... اصرار کردم بریم یه چیزی بخوریم ،گفت مامانم پخته .... مهران و بهنامم اونجان.
    رفتیم اول متنو دادم به لیلی جون و بعد خونه.
    مهران:کجایی تو پانیذ؟
    من:دنبال کارای تعزیه.
    بهنام:تعزیه کی؟
    من:تعزیه گروهیتون با عمو مهرداد.
    حامد:بهنام، پانیذ همه چیو آماده کرد...... فقط مونده تمرین ما. اینم سناریوش.
    بهنام:آخه تغییرات داشتیم.
    حامد:همه چی حتی تغییراتو بر اساس متن انجام داد... فقط باید بریم پیش طراح لباس تا اندازه هامونو بزنه.
    بهنام خوشحال شد اما یهویی غم چشماشو گرفت:بدون مهرداد که نمی تونیم.
    حامد:قرار شد از مهران بخوایم جاش باشه.
    مهران:من؟؟؟؟؟؟؟نقش عمو؟
    حامد:چه اشکالی داره؟تصمیم فرماندست.
    مهران:عمو به من گفت یا حضرت علی اکبر یا حضرت ابوالفضل.
    حامد:متاسفم با فرمانده صحبت کنین..... اون قبلا پر شده.
    من:حضرت قاسمو یکی از بچه هایی که تو پاساژ شعر می خونه بازی می کنه... حضرت علی اکبر هم مزدک . میمونه حضرت ابوالفضل که عمو نیست و میرسه به جانشینش. البته من به حامد گفتم ،گفت نه !حالا شما موندین... بازم میگم آقا بهنام شما نقش عمو رو بازی کنین ،مهرانم نقش شمارو.
    بهنام:نه.محاله. من نمیتونم. اون حسو حال مهردادو ندارم.... گند می زنم به نمایش.
    من:باشه. نقش هوشیارم هومن بازی می کنه.مهرانم اینم لیست لوازم مورد نیاز.
    مهران:آهان قوربون دستت.
    من:گندما رو بردی؟
    مهران:آره گفتن فردا بیاین ببرین.
    بهنام:ما یک ماه زودتر کار می کردیم، همه کارامونم نصفه می موند مگه میشه آخه؟
    من:خدا نظر داره به همه چی.... اگه اون نخواد هیچی نمیشه.تو پول بده ،تا دو ساعت دیگه گندم پاک شده تحویلت میدن.
    با طلا خانم و مادر حامد تکیه رو مرتب کردیم..... پرچم مشکی هارو نصب کردیم ،دو جا داشتم می افتادم.لیلی جون گفت فردا فرشته میاد صحنه رو درست کنه. به استاد هم خبر دادم.فرشته یه فضای عالی رو طراحی کرد .انقدر مشغول بودم اصلا حواسم نبود مامانو نمیبینم. بابام که رفته. لباساشون صبح دوشنبه آماده شد. آقایون هم سخت مشغول تمرین بودن.... بعضی جاها مهران کم می آورد ،بهش دلگرمی می دادم.دستشو می گرفتم تا احساس آرامش کنه.اولین اجراشون دوشنبه شب بود.دوشنبه بعدازظهر لیا و لیلی و بهمن اومدن تا با بچه ها تو زدن ساز ها هماهنگ شن.یه سری صدای پس زمینم لازم بود. اونارم اضافه کردیم. برای فرات، جوری که طبیعی در بیاد، فرشته یه پارچه آبی رو طراحی کرده بود که مثل مسیر آب دو نفر تکونش میدادن.لباسامو خونه بهنام عوض کردم. تیزر های اجرای تعزیه تو شهر پخش شده بود.برای پذیرایی همه چی آماده بود ...جای اشکان، آبدارچی آموزشگاه اومد .جای عمو و اشکان خالی بود. برای اینکه صحنه خراب نشه، خونه حامد اینا خانوما رفتن... دیوار به دیوار تکیه بود و آقایونم تو ساختمون. هرشب برای شادی روح و آمرزیده شدن گناهای عمو و اشکان طلا خانم شام می داد ،با همکاری دایی حامد. شب اول گفتم چون دیر تیزر هارو نصب کردیم کسی نمیاد.اما غیر قابل باور بود اون جمعیتی که جلوم بودن.اسب ها رو آوردن و مراسم با شبیه خوانی استاد صمدی شروع شد. خیلی عالی بود ...مخصوصا فضا خیلی تاثیر داشت رو همه.آهنگاش همه سوزناک بودن .فرشته از تمام مراسم فیلم گرفت .انقدر احساسی بود که همه گریه میکردن اما من خیلی خودمو نگه داشتم... چون مهران بغض داشت، اگه اشک منم میدید گریه می کرد و ادامه نمی داد.قسمت کشته شدن امام حسین و حضرت علی اصغر و حضرت ابولفضل خیلی احساسی بود . مردم خون گریه می کردن. سال های پیش اندازه امسال جمعیت نبود اما با وجود عمو شوروحال خاصی داشت پارسال نسبت به امسال. عمو ازمون راضی ای؟ نذاشتم کارت نصفه بمونه. باید مدیون فرشته باشم که انقدر طبیعی بود. همه خودشونو معرفی کردن، آخرای نمایش بود. کل جمعیت پا شدن و یه سری هم بیرون فیلمشو میدیدن که فرشته میگرفت. صدای صلواتشون بلند شد.دیوارا می لرزیدن. اشک تو چشم بچه های صحنه پرشده بود .حامد دست باباشو بوسید ....من از مزدک تشکر کردم......
    من:عالی بود .
    مزدک:مرسی پانیذ.امشب یه حال دیگه دارم. مرسی . فکر نمی کردم این همه جمعیت بیاد.
    من نمیشنیدم:چی؟؟؟؟؟؟
    مزدک: فکر نمی کردم این همه جمعیت بیاد.
    من:آهان. آره.منم باورم نشد.
    مهران نشسته بود روبروی عکس عمو ...شمشیرو فرو کرده بود تو زمین و سرشو گذاشته بود رو دسته شمشیر.
    من:من بهت افتخار می کنم.
    مهران:پانیذ اگه تو نبودی نمی تونستم .....مرسی که نذاشتی چراغ این هیئت خاموش بمونه.
    من:هرکار کردم برای آرامش عمو بود..
    مهران:چادر بهت میاد.
    بهش لبخند زدم.
    /صبح/
    لیوان شیرمو خوردم، چادرمو سرکردم برم تکیه، فرشته زنگ زد:سلام پانیذ جون...
    من:سلام استاد هنر.
    -خجالتم میدیا.کاری نکردم که.
    من:فرشته جونم عالی بود.
    -میتونی شبکه 3 رو نگاه کنی؟
    من:آره......
    تلویزیون آشپزخونه رو باز کردم.
    من:اینکه مراسم دیشبه.
    فرشته:داییم تو صداسیماست .براش فرستادم، گفت از امشب خودشون میان برای مصاحبه و فیلم برداری.
    من:باورم نمیشه ...... مرسی خانومی.
    -شب زود میایم.قبل دعا.
    من:شام منتظریم. خداحافظ.
    مهرانو صدا کردم:مهران بدو بیا.
    اقدس خانم:چیه دخترم؟
    من:تعزیه ایه که دیشب داشتیم.
    مهران:جانم بهارنارنج؟
    من:ببین...
    مهران:خدای من این که ماییم.اینارو بگیر ازشون.
    من:باشه. ببین چقدر خوب شده!جمعیت تو و بیرونو میبینی؟همه به خاطر اینه که خدا و امام حسین، عمو رو دوست دارن.
    مهران:خدایا شکرت.
    چشمش به تلویزیون بود اما با گوشیش ور میرفت: الو حامد، بزنین شبکه سه.
    مهران:ٳٳٳ!من اومدم.
    دیشب که نتونستم گریه کنم اما الآن گریه کردم. قشنگ تر از اونی بود که فکرشو می کردم. امشب تعداد بیشتری میان. برنامه تموم شد.
    مهران:قربونت اون اشکات برم ...بدو بریم که کلی کار داریم.... امشب یه عالمه مهمون داریم .
    من:ببین سر راه بریم دنبال مینوش، گفت بیاین دنبالم.
    با مینوش رفتیم تکیه. زیر عکس عمو مهردادو اشکان صندلی خالی گذاشتیم. خریدارو کردیم، البته 3 برابر دیشب.صندلی اضافم آوردن. مینوش هم عین فرفره کار می کرد. شب ،عمو تیرداد هم میومد.
    وقتی تعزیه تموم شد گفت:شیری که خوردین حلالتون باشه. شما مهردادو زنده کردین. عالی بود.هیچی ندارم بگم.... خیلی خوشحالم.
    من:عمو جون درسته بدون عمو مهرداد اینجا اون صفای قبلی رو نداره اما مهران با تمام وجودش نقش عمو رو بازی می کنه ،این خواسته قلبی عمو بود.
    از شب سوم تا شب دهم اجرا کردن .فیلمارو گرفتم ازشون. هرشب یه جمعیت عظیم میومد که کنترل کردنشون واقعا سخت بود. یه شب هم نماینده ها و شوراهای شهر اومدن .هرشب از تلویزیون پخش میشد، دیگه وقت حلیم بود.... امشب حال همشون خرابه چون دیگه اون شور و حال تعزیه تموم شده .میدونم اذیت شدن همشون... جای خالی اشکان و عمو رو دیدن و بیشتر از همه مهران اذیت شد، ولی خب انشاءا... اجرشونو از امام حسین می گیرن.
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    10 دیگ حلیم بار گذاشته بودن. مهران برای هر دیگ کلی گوشت خریده بود.... صبح که آماده شد، اومدن برای بردن. کسایی میومدن که اصلا نمی شناختیم. استاد هم بود .... برای بچه های محلشون برد. آخه استاد تو یکی از محله های قدیمی بود که حالا پایین شهره.اونی که نقش قاسمو داشت برای دوستاش برد. و در عرض یک ساعت همه دیگ ها تموم شدن. حامد درو بست... پرده رو که کنار زد نوحه عمو رو خوند. این دفعه هممون باهم زمزمه کردیم... منو مینوش و عمو تیردادو و مهران و بهنام و بقیه. یه عالمه برای اشکان و عمو صلوات فرستادن... احسان عمو بود اما راضی نمیشد خودش فقط تنهایی ثوابشو ببره..... گفتم برای اشکانم بگن.
    دیگ هارو تمیز کردیم و همه رفتیم جلوی عکس عمو و اشکان وایسادیم. دستامون رو قلبمون بود و فاتحه خوندیم. سکوت مطلق بود ،هرکسی تو دلش باهاشون حرف میزد.مهران دستاش رو شونه من بود. طفلکی خیلی اذیت شد.در تکیه بسته نمیموند، هرشب مراسم زیارت عاشورا داشتیم.
    حامد:مهران جان حالا دیگه بشینیم حساب کتاب کنیم.
    مهران:نه این چه حرفیه. من بی هیچ چشم داشتی فقط برای عمو خرج کردم. منو پانیذ از پول تو جیبیای خودمون دادیم.
    عمو تیرداد:مهران جان خیلی هزینه سنگینی بود آخه .
    مهران:میگم چقدر شد اما ازتون نمی گیرم.5 تومن دادیم به کرایه میز و صندلیا 2، تومن قنادی برای نقل و میشکا گرفت و بقیه کساییم که پانیذ هماهنگ کرده بود به خاطر ثوابش هیچی نخواستن ......برای حلیم 1 تومن گندم شد و 3 تومنم گوشت خرج های متفرقم 2 تومن شد.حالا آقا بهنام شما بگو هزینه غذا نذریارو.
    بهنام :جمعا 7و نیم میلیون.
    عمو تیرداد:خب تو این شبا چقدر نذریه جمع شد؟
    من:نه عمو، تا وقتی عمومهرداد بود ،دوستانه پیش خودشون از اون پول استفاده میکردن... اونا رو بذارین بمونه.
    حامد : خب نفری 3 تومن می ذاریم... اضافشم میذاریم صندوق برای کارای خیر، خوبه؟
    تیرداد:عالیه...... من چک خودمو مینوشو مینویسم.
    استاد هم سهم داد. اصرار کردم نده گوش نداد. حساب کتابا تموم شد .
    /دو روز بعد/
    مهران:پانیذ حیف شد تموم شد. تازه داشتم بهش عادت می کردم.
    من:خیلی خوب بود.ولی کاش باباهم بود.
    مهران:حیف شد.ببین از مراسمامون کلیپ درست کردم.
    خیلی کارش قشنگ بود...
    من:مهران عالیه مخصوصا شروعش !
    مهران:می ذارم تو فیسبوکم.
    من:باشه.
    اومدم پایین نشستم رو مبلای ال تا استراحت کنم. تلویزیون رو هم روشن کردم.... مامان هم سرکار بود . گوشیم زنگ خورد.
    سریال جاده چالوس رو نگاه می کردم ،خیلی بامزه بود ولی خندم نمی گرفت. بی احساس شده بودم.
    من:بله بفرمائید.
    -سلام خانم ریاحی؟
    من:بله خودم هستم .
    -من هومنم برادر هوشیار.
    من:خوبین؟آقا هوشیار خوبن؟
    -ممنون. پانیذ خانم هوشیار بهوش اومده و فقط میگه می خواد شمارو ببینه تا دیر نشده.
    من:خداروشکر. منو؟باشه میام.
    -اگه نمی تونین من بیام دنبالتون .
    من:ممنونم... مهران هست میایم.
    تلویزیونو خاموش کردم و رفتم بالا .
    من:مهران جان منو میبری بیمارستان؟
    مهران:بریم.پیش هوشیار میری؟
    من:آره.
    رفتم سمت ایستگاه پرستاری نفس نفس می زدم.
    من:ببخشید هوشیار غلامی کجاست؟
    -بخش مراقبت های ویژه .انتهای سالن .
    گان پوشیدم و رفتم تو .
    من:عمو٬عمو هوشیار؟(به همشونم می گفتم عمو چون عمو مهرداد یادم داده بود ...میگفت داداشمن پس عموی تو و مهران هم هستن)
    چشماشو باز کرد:پانیذ٬اومدی؟
    من:خوبی؟
    -خوبم.پانیذ مهرداد قبل از حرکت یه چیزایی گفت .
    چشماشو بست . گریم گرفته بود.
    من:عمو هوشیار؟توروخدا بگو. چی گفت؟
    به خاطر بیهوشی عملش بود .
    هوشیار:گفت یه چیزی رو زیر درخت گردو برات گذاشته. گفتم چرا به من میگی ؟خودت بهش بگو.لبخند زد گفت حالا دیگه!
    هیچی نگفتم ،دستمو گذاشتم رو دهنم تا صدای هق هق ام در نیاد ،هوشیار حرف که می زد دهنش پر کف می شد. چشماشو بست و دیگه چیزی نگفت. اومدم بیرون. به زور راه می رفتم .
    هومن:پانیذ خانم چیشد؟حالش خوبه؟
    دستم رو گلوم بود. یه چیزی بود که پایین نمی رفت. خودمو پرت کردم بغـ*ـل مهران . نشست زمین.
    مهران:پانیذ؟چی گفت؟
    من:مهرااان باید بریم خونه مادر جون.
    مهران:اصلا حرفشم نزن.
    من:خودم می رم تو نیای.
    مهران:هوشیار چی گفت؟
    گریم بیشتر شد :گفت عمو گفته زیر درخت گردو یه چیزی گذاشته برای ما.
    مهران:پانیذ کاریمون ندارن بیخیال. ببیننمون شروع می کنن.
    من:باشه من خودم میرم.
    پا شدم تا ایستگاه پرستاری رو تنها اومدم.
    مهران:وایسا منم میام.
    پرستو رو گرفتم:الو پرستو کجایین؟
    -خونه مادر جون.
    من:اوکی. بیا درو باز کن. به هیشکی نگو من پشت درم.
    -باشه ولی......
    من:منتظرم بیا .
    درو باز کرد.
    -پانیذ برای چی اومدی؟
    من:وایسا کنار می فهمی.
    بیلچه عمو کنار باغچه بود، خاکا رو کنار زدم .....یه جعبه بود.
    مهران:چیه؟
    جعبه رو باز کردم نامه بود :نامه 1 نامه2.نامه 1 رو باز کردم........
    ((بسم الله ارحمن الرحیم
    پانیذ عزیزم می دونم وقتی که این نامه رو می خونی من دیگه پیشت نیستم. وقت نداشتم بعضی چیزا رو رو در رو بهت بگم. این٬ چجوری بگم یه جورایی وصیت منه.به تو و مهران که می دونم بعد رفتنم شماها همیشه به یادمین. یه کارای نیمه تموم دارم راجع به اموالم البته همه چی به صورت قانونی بهتون منتقل شده ،فقط امضا مونده.می دونم مشکلاتی سر این، مسائل براتون پیش می آید اما من فقط به شما اطمینان داشتم. تلفن وکیلم توی این پاکت هست .....بهش زنگ بزن و بگو بیاد.تاکید می کنم که مهران هم حتما پیشت باشه.شدم مثل ساعت شنی، ثانیه های عمرم داره به آخرش نزدیک میشه. نمی خوامم کسی برش گردونه... اگه تو و مهران و مینوش نبودین، به خدا می گفتم همین الآن منو ببره. قربونت برم... اشکاتو پاک کن که خیلی کار داریم .اول زنگ بزن به وکیلم.
    پاکتو نگاه کردم ...یه کارت بیزینس بود، زنگ زدم .
    من:سلام آقای شیخی ...من ریاحی ام.
    -سلام پانیذ خانم؟
    من:بله.
    -تسلیت می گم بهتون خانم ریاحی... اگه برادرتون پیشتون هستن، من بیام.
    من:بله ایشونم هستن... ممنون، خونه مادربزرگم هستیم.
    مهران :پانیذ چیکار می کنی؟ پاشو بریم دیگه!اون چیه؟این کیه؟
    من:وصیت نامه عمو.
    مهران:ها؟وصیت؟
    من:الآن وکیلش میاد.
    پرستو:داده به مادرجون اموالشو؟
    من:هه نه عزیزم. منو مهران.
    خواست بره تو...
    من:پرستو وایسا سر جات.
    بقیه نامه رو خوندم:به مهران بگو کبوترامو آزاد کنه چون تو می ترسی گفتم مهران.کبوترا که رفتن، زیر قفس بزرگه یه چاله هست که توش آخرین یادگاریامه براتون.
    مهران:پانیذ بذار بابام بیاد.
    من:بیاد.
    مهران:پرستو خانم زنگ میزنین بگین بیاد؟
    -باشه فقط گوشیمو برم بیارم.
    من:بابا لازم نیست باشه ها.
    مهران:پانیذ می دونم واکنش مادرجون چی میشه.نمیخوام بهشون بی احترامی کنم ،در شان من نیست... بابا که باشه ،خودش جوابشونو میده.
    من:بگیر بخون، ببین عمو چی گفته.
    بقیه نامه رو خوندم... اونم از اول:به تنه درخت گردوم بـ..وسـ..ـه بزنید و ببرینش. همدم تنهاییامو از این خونه ببرین. همه وسایل اتاقم، پانیذ جان، مهران عزیزم تاکید می کنم همشو ببرین . حلقم تو شکم عروسک زورومه پس بدین به مینوش.بقیه چیزام برای خودتون.
    مهران:پانیذ باورم نمی شه.
    صدای ترمز اومد.بابا اومد تو با عجله .اومد جلو بغلمون کنه که نامه رو گرفتیم سمتش .
    بابا:این چیه؟
    من:وصیت عمو. جاشم به هوشیار گفته بود.
    یکم بعد تکیه داد به دیوار... سست شد بدنش ...عینک آفتابیشو گذاشت رو چشمش تا ما نبینیم گریه میکنه .
    بابا:به شیخی زنگ زدین؟
    مهران:بله تو راهه.
    بابا:خب شروع کنین... من هستم، راحت باشین.
    باهامون اومد پایین.... دونه دونه کبوترارو بوسید و داد به مهران.اونم پرشون میداد.اینا یادگاریای عمو مهدی بودن که عمو مهرداد نگهشون داشته بود.
    قفسو کشیدن کنار، جعبه بزرگ بود. آوردن بیرون...... در زدن.شیخی بود.
    پرستو اومد پایین:دایی مادرجون غش کرده... بیاین ببریمش درمونگاه.
    بابا:انقدر غش کرده هممون می دونیم الکیه. من کار دارم.
    شیخی اومد:سلام.شما باید برادرشون باشید؟تسلیت می گم آقای ریاحی.
    بابا:ممنونم.قضیه وصیتش چیه؟
    شیخی:والا ایشون 6 ماه پیش بود اومدن دفتر من، گفتن می خوان وصیت نامه ای تنظیم کنن.گفتم شما که جوونی زووده حالا وقت داری.یه لبخند تلخ زد گفت نه ندارم، گفت خانوادم خبر ندارن، بعدا بهشون میگم ...وصیت نامه رو تنظیم کردیم .فکر میکنم مهران و پانیذ که وراث خودش اعلام کرد، بچه های شما باشن.درسته؟
    بابا:بله درسته.
    -خب تشریف بیارید امضا هاتونو بزنید تا من کارا رو انجام بدم.
    امضا کردم که مادر جون اومد.
    -نگفتم ؟دیدین همتون؟همه رو بالا کشیدن ...مال و اموال پسرمو دارن می خورن و یه آبم روش....
    شیخی با تعجب یه نگاهی بهش انداخت و سرشو از روی تأسف تکون داد....
    من:تا قبل این پسرتون نبود، الآن بوی پول خورد به دماغتون و پسرتون شد؟شما مگه غش نکرده بودین؟
    نسیم:دختره چشم سفید....
    بابا:نسیم نمی خوام استخوناتو خرد کنم..... پس زر نزن ،پانیذ راست میگه.
    من:نسیم خانم ،همین مادری که الآن دلسوز شده ،همیشه می گفت مهرداد جوون مرگ شی!به آرزوش رسید. تو جوونی رفت. یادش رفته وقتی داشت می رفت گفت بری برنگردی... پس دیگه ادای خواهر ومادر دلسوزو در نیارین که حالم بهم می خوره .
    مهران امضا کرد و شیخی رفت . جعبه رو بردیم بالا.جهان تاج خانم خودشو زد زمین تا احساسات بابارو تحـریـ*ک کنه.
    بابا رفت بیرون .یه بسم الله گفتم و رفتم سراغ اتاقش. چمدوناشو برداشتم.... همه چی رو گذاشتم توش... لباساشم که عمه جمع کرده بود.تختشم مهران باز کرد با تلویزیون برد پایین ...سه ساعت کارمون طول کشید . درخت رو هم منومهران بوسیدیمش و بعد بریدن .دیگه نیومدن پایین. فکر کنم خودشونم میدونستن چیزی دستشونو نمی گیره. یه مینی کامیون اومد بار زد. خواستیم بریم، به بابا یه مرسی خالی گفتم و سوار شدم.دلم واسش میسوزه. دلم می خواست بپرم بغلش کنم. از تو آینه دیدم لگد زد به لاستیک مشینشو و نشست وسط کوچه... مهران پیچید و نگه داشت :پانیذ خدارو خوش نمیاد ،داره اذیت میشه.
    من:من نمیتونم !نه به خاطر اینکه سر مامان هوو آورده نه!اون نباید به خاطر ما اینکارو میکرد. میدونست که چقدر دوسش داریم و مامان هم که اصلا ما براش مهم نیستیم.فکر آینده مارو نکرد. من باهاش قهرم.
    مهران زد رو فرمون و راه افتاد.
    به عمه زیبا و مینوش گفتم اومدن تا وصیت دومو باز کنیم و یادگاریارو تقسیم کنیم.بازش کردم.دادم مهران بخونه.
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ((به نام خدایی که من را آفرید.
    به نفس کشیدن... به ارامش بعد از هر دم و باز دم زیادی محتاجم...برای نوشتن "خسته ام " بیشتر از هر چیزی خسته تر... برای خالی کردن اراجیف سیاه مغزم روی این صفحه سفید ..برای بغض ها برای لبخند ها و خیلی چیزهای دیگرم خسته ام.
    تعجب نکنین آره خستم. از دردایی که خودم تنهایی تحملشون کردم. البته فقط حامد در جریان بود . از 2 سال پیش شروع می کنیم. دردایی رو زیرقفسه سینم احساس میکردم.بعد از عاشورا رفتم دکتر و عکس و آزمایش گرفتن، گفتن احتمال سنگ کیسه صفراست! یه سری دارو داد گفت مصرف می کنی. اما دردم خوب نشد... دکترمو عوض کردم . تشخیص تومورمعدی داد. گفت ولی خوب میشه . معرفیم کرد به یه مشاور، می رفتم... ازم پرسید یکسال بعدتو چجوری می بینی؟گفتم عروسی کردم و با پانیذ و مهران و مینوش مثلا رفتیم سفر. گفت حتی به رفتنت فکر نمی کنی؟من گفتم نه به هیچ وجه. من باید بمونم. خندید و گفت این خیلی خوبه.بهم تمرین می داد تا از نظر روحی مشکل نداشته باشم. آذر ماه بود که دکتر فرستادم برای آزمایش نهایی و گفت که خوب شدی.منم نذر کرده بودم امسال که محرم اومد حلیم بپزم. اما اسفند بود که دوباره دردام شروع شدن ... خیلی دردای بدی بود. دکترا گفتن که تشخیص ندادن که یه تومور دیگه هم هست که مهار نشده و کم کم تو کل بدنم پخش میشه.
    مهران:پانیذ نمی تونم بخونم بقیشو...
    ازش گرفتم:موضوع رو به حامد گفتم ،گفت باید بری آلمان .واسه ششم فروردین بلیط گرفت و رفتیم و شما همه فکر کردین ما برای تعطیلات رفتیم ... یک ماه که اونجا بودم ،به حامد گفته بودن که بهش بگو کار نیمه تموم داره انجام بده 3... ماه نهایتا زندست. اونم اگه خوش شانس باشه.گفتن بمونه اینجا بستری شه اما من می خواستم روزای آخر عمرمو پیش اونایی باشم که عاشقشونم. حامد روزی هزار بار بهم التماس می کرد که حداقل به مهران بگو ،می گفتم نه ،اون درس داره. بعضی شبا انقدر درد داشتم که باید یکی پیشم می موند اما من همه رو ریختم تو خودم تا آخرین تصویر من تو ذهنتون خوب باشه، نه یه مهرداد ضعیف و مریض.به مراسم تعزیه امسالم نمیرسم. امیدوارم مهران جان زود ببینی اینو و جامو پر کنی! نذرمو ادا کنین. میمونه اموالم که همشونو آقای شیخی توضیح میده.جاتون همیشه تو قلب مهرداده .....خداحافظ.
    دارم فکر میکنم که چقدر خوب است که بعضی حس ها را هیچ کس نمی فهمد، اصلا نباید هیچ کس بفهمد...
    بعضی حس ها را باید در خلوت خودت مرورشان کنی، بعضی حس ها را باید بنشینی روبروی آینه و مرور کنی تا چند برابر شود این حس لعنتی ...
    بعضی حس ها را باید تنها مرور کنی...به وقت خواب به یاد او... شاید بالشت نزدیک ترین باشد برای شنیدنش.
    اصلا قرار نیست که بدانی این روزها را به ذکر دعای "اللهم عجل وفاتی" طی می کنم...
    بعضی دوست داشتنی ها را هیچ وقت نمی شود، دوست نداشت...
    اسمش.. یادش... خاطراتش...قلبت... حس ت... ذهن ت... دوست داشتن ات...
    بعضی حس ها و حرف هامردانه است... باید سر به مهر بماند.))
    خدای من چی شده.چی گذشته بهش!چرا نفهمیدم من.پاشدم اومد تو آشپزخونه.بی صدا گریه کردم. سرطان معده؟نه!!!!
    سامان اومد:پانیذ بیا بقیشم بخون.
    من:برو میام.
    اشکامو پاک می کنم. میشینم کنار مینوش.سرشو میذاره رو شونم.
    جعبه رو باز می کنم روی همه جعبه ها اسم نوشته.اما پر درد ترینشون مال مینوشه.یه عکسه و یه گوی کریستال که اسم عمو و مینوش روش حکه.یه شیشه که لابه لای شن هاش نوشته مینوش!
    من بازش نکردم..... می خواستم یه چیزی از عمو داشته باشم که برام تازه باشه.
    برای مهران یه دستبند فروهر و یه گردنبند بود که اسم موعود روش حک شده بود .یه ست دستکش ساق و کلاه شالگردن بود با یه شیشه عطر.
    مهران دستکشارو چسبوند به سینش. مال عمه زیبا و سامانم نفهمیدم چیه... تو فکر بودم که چقدر دردو تنهایی تحمل کرده! عمو این دفعه بیام پیشت دعوات می کنم ،چرا بهم نگفتی!آره کتکم می زنم.باهات قهر کنم؟
    مینوش:پانیذ جون ببخشید من برم. حالم خوب نیست .
    من:باشه گلم.
    تا دم در بدرقش کردم.
    مهران:پانید بازش نمی کنی؟
    من:نه!
    عمه زیبا سرشو تکیه داد به پشتی مبل.رفتم تو حیاط.نشستم رو تاب و زل زدم به خونه چوبی رو درخت.
    مهران:پانیذم؟خودش نخواست بهت بگه.
    من:یعنی چی؟اگه می دونستیم، شبا تو پیشش موندی!شیمی درمانی و پرتو درمانی... بالاخره یه راهی بود دیگه.
    مهران:می دونم چی می گی.ولی پانیذ عمو اینطوری راضی بوده.زمانم به عقب بر نمی گرده! اگه تصادف نمی کرده، بالاخره می رفته. می دونی تقدیرش این بوده!بهتر شد که ذره ذره آب شدنشو ندیدی!اگه جلوی چشمات چشماشو برای همیشه میبست، میدونی چه حالی میشدی؟
    من:مهران؟
    مهران:جونم؟
    من:عمو راضیه الآن؟
    مهران:عمو زمینی نبود. باید آسمونی شدنشو بهش تبریک بگیم. اون عاشق خدا بود.به عشقش هم رسید.
    من:دلم می خواد انقدر بزنم به دیوار تا حرصم خالی شه.
    مهران:بیا منو بزن.
    من:توروهم می خوام بزنم منتهی بعدا.
    اخم کردم بهش. راجع به اون دختره هیچی نمی دونم. فکر می کنه یادم رفته، حالم که خوب شد حالشو می گیرم.
    پا شدم اومدم تو .مهران نیومد.
    من:عمه زیبا چیزی می خواین؟
    زیبا:نه خانومی. هوشیار چطور بود؟
    من:نمی دونم. زیاد نموندم.
    زیبا:شماره داداششو داری؟!
    من:بله!
    زیبا:دیروز تلویزیون ،تکیه مهرداد اینا رو نشون می داد. کیا تعزیه رو اجرا کردن؟
    من :سال قبلیا .
    زیبا:انقدر گریه کردم. آخه مهرداد که نبود.
    من:مهران بود جای عمو. کلا نسبت به پارسال فرق داشت. می گفتن عمو می خواست عوضش کنه، ماهم عوض کردیم.
    زیبا:منو که دعوت کردین فکر نمی کردم اون همه جمعیت بیاد ...دیروز توی تلویزیون دیدم.
    هیچی نگفتم... وقتی خودش نیومد، من چیکار کنم، تازه خیلیم ناراحت شدم از اینکه نیومده.
    وسایلای عمو رو چیدیم تو انباری پایین. مامان نذاشت بیاریم بالا .می خواستم بیارم بچینم تو اتاق خالیمون تا هروقت دلمون گرفت بریم اونجا اما نشد.
    اموالشم موند برای وقتی که من به سن قانونی رسیدم. بیشترش وقفی بودن ،مهران کاراشو انجام داد. مونده بود ماشینی که تحویل نگرفته بود از نمایندگی و حسابای بانکیش که وصیت کرده بود خرج مراسم و کفن و دفنشو از اونا برداریم. دیر فهمیده بودیم ...عمه زیبا قبول نکرد، برای بابام فرستادیم، بابک وکیلش برش گردوند. پولا رو برداشتیم و ماشینو فروختیم و واسه بیمارستان یه دستگاه خریدیم.برای مداوای سرطانی ها بود. تو دلم همیشه به اون دکتر لعنت می فرستم که چرا خوب تشخیص نداده و گفتم که یه روزی به سزای عملت می رسی یعنی میرسونمت.
    *******
    مهران
    این پانیذم یه کارایی می کنه ها !آدمو تو عمل انجام شده قرار می ده.آخه من چجوری می تونم نقش عمو رو بازی کنم. تو این دو روز یه لحظم خوابم نبرد ،فقط تمرین می کردم تا خراب نکنم اونجا بازی رو. به خاطر عمو مهرداد بود ،می خواستم آرزوشو برآورده کنم. بعضی وقت ها واقعا بهم فشار می اومد اما پانیذ با مهربونیاش آرومم می کرد. خواهر کوچولوی من ٬فکر نمی کردم انقدر بزرگ شده باشی.همه کارا رو خودش منیج کرد و خیلیم عالی بود. شب اول ما فقط جمعیت داخلو می دیدیم .وقتی تو تلویزیون دیدم، باورم نمی شد این همه آدم بیان . آخه قبلنا فقط محلیا میومدن.پانیذ تو کل شهر تیزر پخش کرده بود ...البته کار تیم اجراییشون بود. استقبال زیاد بود که حتی از تلویزیون پخش هم شد. حلیم رو هم بار گذاشتیم... خیلی خوشحال بودم !
    جای عمو خیلی خالی بود... عذاب آورترین خاطره امشب ،اون صندلیای خالی جلوی عکس عمو مهرداد و اشکان بود .پانیذ هرشب یه گل رز سفید می ذاشت روشون. یه حس عجیبی به آدم می داد اون قسمت از تکیه. خدایی و معنوی بود.دلم آروم می گرفت، شب اول که دیدم چقدر کار عمو تو این تعزیه سخت بود، فقط تونستم جلوش زانو بزنم که چقدر این مرد بزرگ بوده!
    تو این 20 روز انقدر اتفاقا سریع افتادن که اصلا اجازه ندادن ،یعنی زمان نبود برای درک و باورشون.اول رفتن عمو، بعد مامان و بابا... بعدش بهوش اومدن هوشیار و فهمیدن اینکه وراث عمو ماییم.چیزی که جادوگر و دخترش حدس زده بودن که ممکنه اتفاق بیفته و عجیب تر از همه این که فهمیدیم عمو سرطان داشته و از ما پنهون کرده. این بدترین ضربه روحی رو به منو پانیذ زد. پانیذ دیگه اون آدم قبل نبود. مراسم عاشورا حالشو خوب کرده بود اما این چیزی که فهمید از عمو اذیتش کرد. نمی دونم ناراحته یا عصبانیه یا خودشو سرزنش میکنه یا قهره رونمی دونم. بیشتر تو خودشه ،بعضی وقت ها 2 ساعت میشینه زل می زنه به یه نقطه.بخیه های دستشو کشیدیم... بازم نگرانشم. من جلوی اون وانمود می کنم که زیاد درگیرش نیستم ولی یک لحظه هم تصویری از عمو که داره درد میکشه رو که تو ذهنم ساختم ،از جلو چشمم نمی ره.
    کاش مامان اینجوری نبود، من هرچقدر به پانیذ محبت کنم بازم جای محبت مادری رو براش پر نمی کنه.کلاسام شروع شده . وقت کم میارم برای بیشتر بودن باهاش. از مدرسه که میاد ؛میره اتاقش ودرو قفل می کنه و فقط ساز می زنه. شایدم داره ملودی می سازه.غذا هم خیلی کم می خوره؛ اینارو اقدس خانم بهم گفت.من نهار دانشگاه میمونم. از چیزایی که بدش میومد، سرش اومدن یکی یکی. دوست نداشت پشت یه میز بزرگ، تنهایی بشینه و غذابخوره اما می شینه. کاش ترم تموم شه و باهاش حرف بزنم. ببرمش بیرون ولی تازه یه هفتست شروع شده. دیگه مراسم چهلمی برای عمو مهرداد درکار نیست. عمه زیبا زایمان داره.عمه پریوش دو ماه میره کانادا پیش دخترش پروانه به خاطر نوش.موقع رفتن تو فرودگاه گفت به پرستو که هرچی خواست به من و بابا بگه.
    امروز جمعست . بازم یه بعدازظهر دلگیر.رفتم پیش پانیذ ... در زدم.
    پانیذ:در بازه.
    من:پاشو آماده شو بریم بیرون. هـ*ـوس پیتزا کردم.
    پانیذ:میام ولی .... هیچی. بریم.
    من:ولی چی؟پایین منتظرم.
    می ترسیدم در انباری رو باز کنم . می ترسیدم پانیذ بیاد ببینه حالش بد شه. براش نگرانم . اون دو روز اول که فهمیده بودم عمو سرطان داشته، سردردای وحشتناکی داشتم .پانیذ متوجه نشد. اما من بهش هیچی نمی گم، نکنه اونم حالش خوب نیست؟به قلبش فشار نیاد؟خیلی وقتا دستشو می کشید رو قفسه سینش. دارم دیوونه می شم . مامان و بابام که انگار نه انگار.دایی شهنام هم اماراته. مامانی هم یا روضست یا کلاس قرآن.پس ما چیکار کنیم؟آسانسور پایین میاد.
    من:بخند.
    پانیذ:برای چی؟
    من:چون داداشی دلش تنگ شده واسه خنده های خوشگل آبجیش.
    لبخند محوی زد. سرد و بی روح.همینم خوبه، نمی ذاره دلم بشکنه.
    همه جاهایی که با عمو مهرداد رفته بودیم و یادم آوردم که اونجا نریم و گند بزنم به حالش.تو 20 کیلومتری شهر یه مرکز تفریحی بود. یه بار رفتیم تولد باربد.بردمش اونجا ،آبشار داشت... یه جام بود پر درخت .الآن برگ های خشک شده زمین ریختن و می دونم دوست داره.
    پانیذ:چرا میری بیرون از شهر؟
    من:یه جای خوشگل می برمت.
    تو پلیس راه نگهم داشتن .
    -مدارک رو لطف می کنین؟
    دادم بهش.
    -آقای مهران ریاحی درسته؟
    من:بله.
    پلاک ماشینو چک کرد. چیکار داره می کنه !نه سرعت داشتم و نه سبقت گرفتم.
    -بفرمائید.نسبتتون با خانم چیه؟
    خندم گرفت.
    من:جناب سروان!یعنی چی؟
    -می خوای بگی فامیلیه؟آره فامیلیه! ما گوشمون پره...
    پانیذ:من خواهرشم جناب سروان. اینم کارت ملیم...
    -بله. خانم پانیذ ریاحی. فرزند ؟
    پانیذ:محمد!
    -ببخشید معطل شدین... می تونین تشریف ببرید.
    من:کارتو لطف می کنین؟
    گرفتم وشیشه رو دادم بالا.
    پانیذ:کنف شد، خوشم اومد.... مرتیکه پررو ،به تو چه، اصلا دوست دخترشم.
    من:خیلی بامزه بود.بعد یه مدت، شاد شدم کلی.
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    جلو در، لباسمونو تحویل می گرفتن. تحویل ندادم کتمو .می خواستم با پانیذ عکس بگیرم.پانیذ یه روسری سه گوش بزرگ انداخته بود رو دوشش که کاموایی بود و توپ های کاموایی ازش آویزون بودن.تیپ سرمه ای سفید زده بود. هرکی که نگاهش می کرد، چشماش رو لباش قفل میشد، لباش غنچه است و قرمز. چشمای سیاهشم که منو کشته.واقعا چشاش منو داده به دستای باد؛دست راستمو گذاشتم روشونش و چسبوندمش به خودم. چندتا از دوستام با دوست دختراشون بودن ،از هر اتاقک صدای سلام میومد خخخخ.
    پانیذ:مهران همشون میشناسنت؟
    من:نمی دونم .
    پانیذ:ٳمهران ،اون باربد نیست؟
    من:کجاست؟
    پانیذ:ببین تو کافی شاپ.پشت شیشه.
    من:آره باربده.اون که my friend نداره.
    پانیذ:بریم زهرمارشون کنیم؟
    من:نه گـ ـناه داره.
    پانیذ رفت تو... من موندم.دستم رو هوا موند، مجبور شدم رفتم .اما نذاشت برم تو.
    من:برق گرفتت؟چی شد؟
    پانیذ:برو بیرون میگم بعدا.
    نشستیم تو یکی از اتاقک ها؛ برامون چایی آوردن.
    -لطفا نوع قلیونو انتخاب کنید.
    من:قلیون نمی خوایم ممنون.
    نایلون جلو درو انداخت پایین.
    من:تنهاییم .... حالا میگی چی شد؟
    پانیذ:دختره......
    من:دختره چی؟
    پانیذ:هولم نکن می گم. چجوری بگم آخه ،دختره آشنا بود.
    من:چی؟آشنا؟بذار ببینم، نکنه اون دختره عوضی سهاست؟
    پانیذ:قول میدی عصبی نشی؟
    سرمو تکون دادم و ادامه داد:دختره پرستوٳ.دختر عمه پریوش.
    من:دختره بیشعور ،بشین اینجا الآن میام.
    پانیذ:بیخیال. بشین.
    من:فردا مامانش برگرده ،همه کاسه کوزه ها سرمن میشکنه.دخترم می رفته سر قرار؛با کی؟با باربد .حالا باربد کیه ؟دوست صمیمی مهران. مهران مگه من رفتنی به تو نسپردمش؟دختر من اهل این کارا نیست.تازه این حالت خوبشه پانیذ،باربد چیزیش نمیشه که ،فوقش میذاره میره... من این وسط خراب میشم .حالا اجازه هست برم؟
    پانیذ:منم میام.
    وایسادیم بیرونو به باربد زنگ زدم.
    -سلام داداش مهران گل.
    من:سلام باربد، عجیب دلم گرفته .... کجایی؟
    -با آرین داریم درس می خونیم.
    من:درس؟صدای آهنگ میاد آخه!
    -این هم اتاقیشه دیگه،ملاحظه نمی کنه که.
    دست پانیذو گرفتم و رفتیم تو، پشت ستون روبروییشون وایسادیم .
    من:آرین خوبه؟
    -آره خوبه، سلام می رسونه.
    من:ٳ ؟سلام مخصوص منو برسون بهش.
    -آرین جان، مهرانم بهت خیلی سلام میرسونه.
    گوشیمو گذاشتم تو جیب کتم ،نفس عمیق کشیدم و از پشت ستون اومدیم بیرون. باربد الو گفت ،فهمید قطع شده. سرش پایین بود و منو ندید.
    من:آرین جان ایشونن دیگه آقا باربد؟
    باربد هول شد و از جاش بلند شد....
    - تو اینجا چیکار می کنی؟
    من:باید با شما هماهنگ می کردم آقا؟ببخشید عفوم کنید.
    -نه منظورم اینه چرا نگفتی میای؟
    من:تو به من گفتی که میای؟اونم تنها نه ،دونفره.
    -چیزه !اومدیم مشکل درسی داشت... از بچه های دانشگاهه.
    دست به سـ*ـینه وایسادم و زل زدم تو چشماش.....
    من:معرفیشون نمی کنی؟
    -نه بمونه برای بعد ....الآن دیرش شده، می خواد بره. شما بفرمائید خانم.
    من:جالبه تو کافی شاپ دست تو دست هم مشکل درسی برطرف می کنن. فانتزیه امساله؟
    -مهران.الآن منظورت چیه؟
    من:منظورم اینه اونی که تو منو فرض می کنی خودتی .این نمایش مسخره رو تموم کن. خانم شمام میتونین راحت سرتونو بیارین بالا!
    -چه نمایشی؟
    من:پرستو.......
    داد زدم... همه برگشتن طرف ما.پانیذ پشت ستون بود.پرستو ترسید ،سرشو بلند کرد:تو حق نداری سرمن داد بزنی.
    من:حرف نزن. دارم و می زنم! مامانت که داشت می رفت به منو بابام اعتماد کرد و تورو بهمون سپرد ،شاید اون حواسش نباشه اما حواس من هست.
    -مهران دیگه داری شورشو در میاری.منو پرستو خیلی وقته باهمیم.
    من:آره من خرم که نفهمیدم.
    -الآن تو چرا عصبی شدی؟
    من:عمم برگرده نصف شهر آمارتونو بهش میدن. و تو کی ای؟دوست صمیمی من. اونوقت من میشم آدم بده و بی غیرت. چون حواسم به دخترش نبوده.پرستو میری خونه.دیگم با باربد نمیای بیرون تا مامانت بیاد... تحویلش که دادم، هر غلطی که دلت می خواد بکن. و اما تو باربد، به خاطر اینکه نمی خوام امروزم خراب شه ،باهات هیچ کاری ندارم. میخوام امروزم جزو خاطره هام باشه؛ اجازه نمی دم خرابش کنین .مثل یه پسر شیک و مامانی برمی گردی خونتون.
    دوبار دستمو کشیدم رو کتش و مرتبش کردم.
    -اگه نذارم پرستو بره؟و اگه خودم نخوام برم؟
    من:اونموقع دایی محمدش میاد می برتش. می خوای فردا تو روزنامه اولین خبر با تیتر بزرگ، اعلام ورشکستگی بابات باشه؟ باشه نذار بره ،خودتم نرو.... از ما گفتن بود.
    پشتمو کردم بهش.
    -فکر کردی منم سهام هرکار دلت بخواد بکنی جیکم در نیاد؟
    با حرص برگشتم سمتش.
    پرستو:باربد خواهش می کنم بس کن. من نمیخوام دایی محمد بفهمه .من میرم،شمام کشش ندین.
    من:سها خره کیه!درضمن دفعه آخرت باشه اسم اونو جلوی من میاری.
    کیف پرستو رو گرفتم سمتش.گرفت و گریه کنان رفت بیرون.
    -پرستو؟
    دستامو زدم رو سینش:وایسا سر جات.
    واسه پرستو آژانس گرفتم. برگشتم تو ،پانیذ نبود.زنگ زدم ،گفت تو اتاقکه. باربد هم قهوشو می خورد.
    پانیذ:رفت؟
    من:آره فرستادم بره.
    پانیذ:یقه کتتو درست کن.
    من:خب بریم تو کار خودمون. جوجه و کوبیده و برگ و چنجه.کدومو می خوای؟
    پانیذ: بال و چنجه.
    من:باشه اونورم میریم سیب زمینی تو آتیش می خوریم.
    پانیذ:مهران روزشونو خراب کردیم، خودمون بشینیم اینجا تفریح کنیم؟
    من:پانیذ بسه تا الآن هرچیو دیدم و به روم نیاوردم... هرچیو شنیدم و به خودم نگرفتم. خودت که می دونی عکس العمل عمه چی میشه وقتی بفهمه!مظلوم همیشگی عمو مهرداد بود ،بعد اونم من. مطمئن باش یه عالمه حرف پشت سرم می گفتن. اگه بابا هم می فهمید که پرستو چیکار کرده اول اونو دعوای حسابی می کرد بعدم منو.نمیخواستم من درگیر این ماجراشم... باربدم اینجوری نگاه نکنا ،هرجا به ضررش باشه می کشه کنار.
    پانیذ:راست می گی!
    سفارشامون و آوردن... دوربینو تنظیم کردم و با ژست های خوشگل عکس گرفتیم. چشماشو بستم و بردمش طرف اون درختا.
    پانیذ:مهران بذار ببینم .... می افتم شل و پل می شم.
    من:من هواتو دارم .خب حالا وایسا .
    آروم دستامو از رو چشماش برداشتم.
    پانیذ:ای جاااانممم چه خوشگله.خدای من!فتبارک الله احسن الخالقین.
    من:به آدم آرامش میده وقتی مثل یه گربه روی برگا غلت بزنی.
    پانیذ:بزنیم ...
    من:لباست کثیف میشه.
    پانیذ:نه باحاله.
    اینجا بهتر میشد عکس گرفت .عکسامون که تموم شد بردمش آب رو هم دید.پاهشو فرو کرد تو آب، داشت یخ میکرد. سیب زمینی رو که خورد ،گرمش شد .
    گوشیمو جواب دادم:بله؟
    --سلام.پرستوام.
    من:شناختم.کاری داشتین؟
    --میخواستم بگم اگه میشه مامانمو دایی از ماجرای امروز چیزی نفهمن.
    من:قطعا نمیفهمن.
    --ممنون.
    من:خداحافظ.
    شب شده .برگشتیم ... مامان نشسته بود رو مبلای جلوی آشپزخونه.پانیذ اگه دکمه آسانسورو اشتباه نمی زد نمیدیدیمش.
    مامان:چه عجب افتخار دادین اومدین.میموندین فردا میومدین.
    پانیذ:جمعه ها همه خانوادگی میرن بیرون.ماهم خانوادگی بودیم ،منو مهران.
    دکمه آسانسور رو زد رفتیم بالا.خسته بودم.فردا کلاس داشتم.باربدو می دیدم اما محلش نمیذارم. اون باید به من میگفت .... از جیک و پوک من خبر داره اما من هیچی نمی دونم. عجب آدمیه ها.
    پانیذ چراغش خاموش شد . من تو تختم بودمو فکر می کردم.چقدر دلم برای جوجه کبابای عمو تنگ شده.هعی.... ذهن عزیزم شب بخیر.
    **********
    پانیذ
    با شروع شدن مدرسه ها دیگه کمتر پیش میومد با مهران باشم.یعنی دیگه دل و دماغشو نداشتم. بهم شوک وارد شده بود ،خیلی وقتا تو قفسه سینم سوزش احساس می کنم اما برای چیه نمیدونم.میخوام یه ملودی بسازم، تنها کاری که میشه تو این چهاردیواری کرد.از مدرسه که برمیگردم، تنهام تا ساعت 8 که مهران برگرده. شام هم کم میخورم.فقط ذهنمو متمرکز کردم رو درسام و سازم. میخوام کنسرت بعدی رو بترکونم.اولین کنسرت بدون عمو.به قول مرتضی، دلم تنگه مثل ابرای تیره.بابا هم که اصلا سراغی ازمون نمی گیره. باشه دنیا.بزن.بزن آدم کش.بزن تو با بی رحمی ٬بزن که من راحت شم از این وجود زخمی. بعد دعوای حسابی اونروز توی کافی شاپ، پرستو رو دیگه ندیدم. از مهران هم خبر ندارم با باربد چیکار کردن.به ذهنمم خطور نمی کرد باربد و پرستو.وایی.این سها خیلی اذیتم می کنه، باید بفهمم کیه.اما هرموقع حالم خوب شد از مهران می پرسم.هیچ اتفاق خاصی نمی افته.تکرار تکرار تکرار.
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ************
    راوی
    همه چیز برای دادگاه آماده بود.شهرزاد و محمد در راهرو منتظر بودند تا نوبتشان شود:
    سرباز:آقای ریاحی٬خانم صبوری.
    بابک:محمد پاشو مارو صدا میکنن.
    قاضی:خب خانم صبوری؛حاضرین با وجود دوتا بچه جداشین؟به آیندشون فکر کردین؟
    شهرزاد:حاج آقا از نظر شرعی من هیچ مسئولیتی دربرابرشون ندارم ،اونا الآن بزرگ شدن.اما می خوام دخترمو ببرم با خودم. نمی خوام تو این شرایط بزرگ شه.اونجا آینده بهتری داره.
    قاضی: فکر نمیکنین سرنوشتش چی میشه؟بدون پدر. این همه بچه اینجا بزرگ میشه ،اونا آینده ندارن؟
    شهرزاد:حاج آقا ما هممون، چهار نفری، خیلی وقته طلاق عاطفی گرفتیم. اونا با من و پدرشون کار ندارن.من نمیتونم بدون دخترم برم.با پدرش بمونه خراب میشه.
    محمد:حاج آقا همش به خاطر بی ملاحظگیه ایشونه. ما هیچی از بچه هامون نمی دونیم.با تو و نیازی بیاد خوب میشه اونور آب؟ کی رفته خوشبخت شده که تو دومیش باشه.پانیذ باتو نمیاد.مهرانو ول نمی کنه.
    شهرزاد:تقصیر منه؟یادت رفته کاراتو؟حاج آقا لطفا امضا کنین من خلاص شم.
    محمد:بله حاج آقا کارای مهمتری دارن. دختر 16 سالتو بدبخت کنی و بری دنبال عشقت؟
    شهرزاد:از اولشم نباید زن تو می شدم.
    قاضی:خانم٬آقا.آروم باشین لطفا!آقای ریاحی شما می خواین جداشین؟دخترتون میخواد با مادرش بره؟
    محمد:نه آقای قاضی. از من بدشون میاد، من خونه نمیرم تا منو نبینن ،اما اگه جداشیم بچه هام میمونن.میدونمم پیش من نمیان. دخترمم نمیره با این خانم.برادرش نباشه هیچ جا نمی ره.
    قاضی:برین 2ماه دیگه بیاین.... توافق کردین که فبها، اگه نکردین برمیگردین رای میدم. ختم جلسه.....
    شهرزاد:حاج آقا....
    محمد:خسته نباشید.
    از اتاق خارج شدند.
    بابک:چی شد؟
    محمد:پانیذو می خواد.
    بابک:توافق که نکردی؟
    محمد:نه.بدم بره زیر دست مرتیکه نیازی؟
    بابک:وقت بعدیتون کیه؟
    محمد:دوماه دیگه.
    بابک:بریم.
    **********
    نیازی:شهرزاد خونسردیتو حفظ کن، وقت داریم حالا. مجبورش میکنیم رضایت بده.
    شهرزاد:پانیذم میتونی راضی کنی؟
    نیازی:تو باید باهاش مهربونی کنی بیاد سمتت. مهران که نمیتونه بیاد. پایان خدمت نداره. پانیذو باید خودت راضی کنی.
    شهرزاد:غیرممکنه. اون نه با محمد میمونه، نه با من.
    نیازی:باید عدم صلاحیت محمدو اثبات کنیم.پاشو بریم.
    نیازی و شهرزاد به شرکت بازگشتند و محمد و بابک هم به ویلا رفتند.زری با لبخند به تالار پایین آمد. محمد و بابک باهم در آنجا صحبت می کردند.
    زری:شیرین یا روباه؟تموم شد دیگه؟
    محمد:نه متاسفانه نشد تو یکم خوشحال شی بازم جشن بگیری و به گند کاریات برسی.
    بابک:محمد آروم باش.
    محمد:من نمی دونم این چی می خواد از جون من .
    زری جواب نداد و از پله ها بالا رفت.او با خود عهد کرده بود هرچه برسر راه رسیدن او به محمد باشد ،بردارد .حتی اگه قرار برکشتن باشد.باید شهرزاد را از سر راه برمیداشت.اگر گاهی با مرد دیگری بود، فقط میخواست کم محلی های محمد را جبران کند. می دانست او اینکار را دوست ندارد و عصبانی میشود .پیش خودش کم محلی های محمد را تلافی می کرد.حس زری هوسی بیش نبود.
    مهران و پانیذ بی خبر از اتفاقاتی که قرار است برایشان بیفتد به کارهای خود مشغول بودند.ملودی جدید پانیذ آماده بود.حال باید برای کنسرت تمرین می کرد اما این بار با ویولن سل اجرا می کرد. هر روز به آموزشگاه می رفت تا با ویولن سل تمرین کند. مهران هم درگیر پروژه هایش بود با باربد کم حرف میزد.میخواست درسش را تمام کند و کار کند. می دانست دیر یا زود مسئولیت پانیذ برعهده او میشود.کارهای شهنام در امارات خوب پیش می رفت .4 ماه دیگر برمیگشت.برای مهرداد مراسم چهلمی برگزار نشد. کسی نبود تا مراسم بگیردو خرجش را بدهد.
    ***********
    مهران
    دو روز دیگه چهلمه عمو مهرداده.باید یه کاری بکنم. از دانشگاه که در اومدم رفتم سمت خونه بهنام اینا. با طلا خانم راحت تر بودم ....زنگ درشونو زدم.
    -کیه؟.
    من:حاج خانم مهرانم.
    -بیا تو مادر.
    درو بستمو رفتم تو.
    -مهران جان بیا تو پسرم.
    من:همینجا خوبه یک دقیقه کارتون داشتم.
    -صبر کن الآن میام .
    با زیر انداز و یه ظرف میوه تو دستش برگشت.زیراندازو ازش گرفتم.
    من:حاج خانم زحمت نکشین .... ممنون.
    نشست وپاشو دراز کرد:مادر ببخش منو ،پاهام امونمو بریدن.بگو کارتو.
    من:راحت باشین،دو روز دیگه چهلم عمو مهرداده.
    -آره عزیزم میدونم. چیکار کردین براش؟
    من:عمه ها که نیستن، گفتم بزرگترمون شما و حاج حکمت خانم مادر حامد هستین.
    -نظر لطفته. من نظرم اینه یه ختم انعام زنونه تو خونه ما یا حاج خانم بگیریم.... مجلس مردونم تو تکیه باشه. خوبه؟
    من:عالیه. پس پانیذو میارم پیشتون.
    -حالا یه چیزی بخور خستگیت دربره.
    یه پرتقال پوست کندمو نصفو خوردم. به طلا خانمم تعارف کردم، نخورد . فردا همه چی خریدم ...میشکا و خرما و حلوا و گلاب... بردم خونه طلا خانم. میوه هاروهم که گرفتم ،دنبال پانیذ رفتم و بردمش خونه طلا خانم .
    با حامد و بهنام نشسته بودیم تو تکیه. فقط دوستا و آشناهای عمو اومدن... از فامیلا کسی نبود. غم دلمو گرفت از این همه بی معرفتی.تنها آشنای من عمو تیرداد بود ...یکم نشستن و بعد یه فاتحه خوندن. نمی خواستیم مزاحمشون شیم ،گفتم مجلسو یک ساعته تموم کنن. همگی باهم رفتیم سر خاک. پانیذ این دفعه فقط سنگو نوازش می کرد. منم روبروش نشستمو نگاهش کردم . اشکام می ریختن بی اختیار اما پانیذ اشکاشو پاک می کرد. بهنام و حامد و مادراشونم گریه می کردن.
    تیرداد:مهران جان غم آخرت باشه پسرم ....مواظب پانیذ باش.
    من:لطف کردین اومدین ممنون.
    از بهنام و حامد جدا شدیم.نذاشتم پانیذ فردا مدرسه بره ....موند تو خونه .
    حس میکنم چندروزه مامان می خواد یه چیزی بهم بگه اما نمی تونه.منم دلم میخواد بپرسم قضیه طلاقشون چی شده؟نمیخوام یهویی بهت زده شم .شب نشستم جلوی تلویزیون طبقه اتاق خوابا تا شاید بیاد حرف بزنیم.یه کم بعد اومد.
    مامان:نخوابیدی؟
    من:داشتم می رفتم .شب به خیر.
    خواستم بلند شم گفت:بشین کارت دارم.
    من:خانم مدیر این یه دستوره یا خواهش؟
    مامان:خواهش یه مادر از پسرش.
    من:مادر...! بفرمائید...
    مامان:با بابات حرف زدی؟
    من:نه. من کاری ندارم باهاش.
    مامان:نمی دونی که رفتیم دادگاه و چی شد؟
    من:مسلمه نه.از کجا باید بدونم؟
    مامان:رفتیم اما نتیجه همه کارام داره از بین می ره. بابات زده زیر همه چی. انگار نه انگار خودش از من مشتاق تر بود.
    من:مامان شما یا بابا چه فرقی می کنه؟ بالاخره تصمیم دارین جداشین.چیه اونیکه نمیتونین تو این چندروز بهم بگین؟
    مامان:مهران هرکار کنم نمی تونم از بچم بگذرم. توافقی نکردیم راجع به این موضوع! فکر میکردم بابات غرق تو کارشه و این چیزا براش مهم نیست .من مادرم، حق دارم نخوام بچم تو این جهنم بزرگ شه.پانیذو خواستم ازش اما قاضی گفت چون به سن قانونی نرسیده باید بابات اجازه بده. اگه اونم اجازه بده پانیذ نمیاد.تو باهاش حرف بزنی میاد. 4 ماه بیشتر وقت ندارم ،می خوام ازت خواهش کنم بهش بگی با من بیاد....
    من:آهان پس موضوع اینه. اونموقع راجع به من تصمیم نگرفتین؟بدونم آیندم قراره چی باشه.
    مامان:تو پایان خدمت نداری نمی تونم ببرمت اما اگه بخوای بعد اینکه .......میتونی بیای....
    من:کافیه مامان. اون چیزایی که باید میشنیدم شنیدم.شما دوتا بچه دارین اینو یادتون نره.حتی اگه منم ازش بخوام نمیاد خودتونو خسته نکنین.پیش بابام نمیره پس سعی نکنین مجبورش کنین.منم که اصلا مهم نیستم. کی به شما این حقو داده مارو. آزار بدین؟خدا؟قانون؟
    بلند شدم ... خشممو سر مشت بیچارم خالی کردم. همونجوری که پشتم بهش بود گفتم:درضمن من پایان خدمت دارم....
    اومدم تو اتاقو درو بستم.مامان گریه میکرد.خیلی عصبی بودم.تازه فهمیدم اونی که بی ارزشه منم نه پانیذ .نمیگه پایان خدمتت درست شد میبرمت .پیش خودم میگه اگه خواستی میای.از صدتا فحشم بدتره حرفش.عمو مهرداد می بینی؟هیچکدومشون منو نمی خوان.درسمم تموم شد نمیرم پیش دایی کار کنم.اونم از سر دلسوزیه.خدایا پانیذو ازم نگیر.میگن حضرت زینبو به برادرشون امام حسین قسم بدین... منم قسم میدم پانیذ از پیشم نره.قول میدم یه کار کنم موفق ترین بشه.چجوری بهش بگم اصلا.نمیتونم.برش دارم بریم شمال.جدا از این آدما.آره از احدی باک ندارم.فردا صبح میبرمش.
    نماز صبح بیدار شدم وسایلامو جمع کردم. لباساییم که پانیذ دوست داشت برداشتم بغلش کردم.نازی خوابه. گذاشتم رو صندلی پشت.... واسه مامانم نوشتم چندروز نیستیم لطفا زنگ نزنین. زدیم به جاده.تا روشن شدن هوا خیلی وقت داشتم .رانندگی می کردم اما اصلا حواسم به جلو نبود، تو فکر بودم. حرفای دیشب مامان خیلی بهم ضربه زد.هیچ کس تا حالا جرات نکرده بود منو اینجوری خرد کنه.همیشه سعی می کردم تصور یه فرشته رو ازش داشته باشم.... گند زد به همه باورام. دست راستم رو فرمونه و انگشت وسطی دست چپمو گاز میگیرم تا پانیذ متوجه گریه کردنم نشه.5 ساعت طول می کشه تا به ویلامون می رسیم. میرم جلو دریاو آتیش روشن می کنم ...رو شن با چوب نقاشی می کشم . حالم خیلی بده.چی میشد می رفتم تو این دریا و دیگه برنمیگشتم؟غرق شدن خوبه٬هیچکس نمیفهمه کجایی. پانیذ دیگه الآناست که بیدار بشه. هوا ابریه ،بعضی اوقات چند قطره از آب دریا می خوره به صورتم.منتظرم بیدار شه بریم خرید .
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ***********
    پانیذ
    کاش می شد مدرسه نرم. امروز که خونه بودم خیلی بهم خوب گذشت. همش تو فکرم کنسرت بهمن ماهو تصور می کردم. میترکوند این آهنگ جدیده.امروزم رفتم تمرین کردم. لیا که شنید گفت تو فوق العاده ای. حالا می خوام رو پیانو مزدک کار کنم. بعد تعزیه روحیش خیلی فرق کرده. دو روز دیگه که چهلم عمو مهرداده، قرار شد بریم خونه طلا خانم. میوه هارو با اشک بسته بندی می کردم.خواهر بزرگ حامد اومد پیشم. شونه هامو مالید و گفت:میگذره. فقط مهم اینه ازت به خوبی یاد کنن یا بدی. دستم و گذاشتم رو دستش و لبخند زدم. ختم انعام تموم شد... مهران اومد دنبالم، خسته بودم. تنهایی تو اتاق بهنام گریه کردم.بدنم کرخت بود.دوتا قرص خوردمو خوابیدم ...میدونستم از اون شبایی که قراره خوابم نبره پس پیش دستی کردم. میشه یه کاری کرد آدم هیچی نفهمه ،حتی واسه یه لحظه؟
    این صدای چیه؟سیل اومده؟چشمامو باز کردم... پف کرده بودن .به پهلو خوابیدم. من که تو ماشینم. لباسامو کی پوشیدم. وای چه سردردی. دستمو گرفتم پشت گردنمو پاشدم. دریاااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟آخ جوووووون. کفشامو در آوردمو روی شن ها راه رفتم . ذوق زده شده بودم... سردردم یادم رفت.... مهران پشتش به من بود. دستامو گذاشتم رو چشماش. دستامو گرفت و بوسید:پانیذ گله.
    من:می گفتی پانیذ خله بیشتر بهم میچسبید.
    یه چوب برداشتمو افتادم به جون آتیش.:خب قربان شما؟اینجا؟چی شد یهوویی بی خبر؟
    مهران :دلم هوای شمالو کرد. توروهم دزدیدم.
    من:خوبه حوصله مدرسه رو ندارم.
    مهران:گشنت نیست؟
    من:اوووممم زیاد نه.کلید آوردی؟
    مهران:آره.
    من:ای جانم دفعه آخر با عمو اینجا بودیم.
    مهران:یادش بخیر.بریم خرید؟
    من:لباسامو آوردی؟
    مهران:بلههه! یه عالمه همشم ست با خودم.
    من:با خودت؟
    مهران:خودت چی فکر می کنی؟
    اشاره کرد به خودش و من. لباسای بادمجونی و سفید تنمون بود.سوئیشرت بادمجونیشو بسته بود دور شونش. پیرهن سفید و شلوار بادمجونی تیره با کتونای سفید وای که جیگری شده.منم یه زیر سارافونی سفید و سارافون بادمجونی با شلوار و شال سفید و کتون بادمجونی.قربون خودمم برم خخخخ.اگه الآن عمو بوود می پرید تو دریا انقدر خیسم می کرد مجبور میشدم برم تو آب باهاش.رسیدیم مرکز خرید یه سبد من برداشتم و یکی مهران . یه عالمه چیز خریدیم و مهران کیفشو یادش رفته بود. وایسادم رفت از ماشین آورد. عینکشم فریمش بادمجونی بود گذاشته بود رو موهاش. ته ریشاشو الآن دیدم، جونم چقدر بهش میاد. عزیزم!
    من:مهران اونشب طلا خانم به شمام پیرهن داد تا دیگه مشکی نپوشین؟
    مهران:آره عزیزم.
    وسایلارو چیدم. مهران هم کمکم کرد. ویلا مرتب بود .
    -آقا؟یا الله.
    مهران:سلام یاور.
    -سلام قربونتون برم من. خسته از راهین؟میگفتین که قراره بیاین سروناز میومد اینجارو مرتب می کرد.
    مهران:نه یاور خسته نیستیم. بیا تو.کسی نیست. مرتبه.به این قشنگی.تو راهیتون اومد؟
    -بله آقا. دست بـ..وسـ..ـه، 3 ماهشه.
    مهران:قدمش مبارک باشه.
    اومدن تو .
    من:سلام یاور.
    -سلام.آقا مهمون دارین... من برم.فکر کردم تنها اومدین. سوپری سرکوچه زنگ زد گفت یه ماشین اومد، نشناختم.... اومدم ببینم کیه.
    مهران می خنده:یاور مهمون چیه!سرتو بلند کن ببین.
    من:یاور پانیذم دیگه.دختر آقا محمد.
    -ای خانم جان .ببخشید توروخدا نشناختمتون.ماشالا هزار ماشالا چقدر بزرگ شدین.
    من:سروناز جون خوبه؟
    -دست بـ..وسـ..ـه خانم.توروخدا بریم خونه ما.یه نون و پنیری پیدا میشه بخوریم. زنگ میزنیم خانم و آقا هم میان.
    مهران:نه ممنون.با ما نیومدن.
    -شب میام پیشتون تنها نباشین. راستی آقا مهرداد نیومدن؟
    مهران نفس عمیق کشید.
    -آقا چیزی شده؟
    من:یاور از پیشمون رفت .41 روزه.
    -پس چرا کسی به ما خبر نداد؟
    دستاشو گرفت جلو چشماشو گریه کرد:ای آقا جان. چقدر حیف شد.قربون اون قدوبالاتون برم من.
    مهران:براش طلب خیر کن.
    و چندبار زد به شونش.
    -آقا با اجازتون من برم. دل و دماغ کار ندارم .خیلی ناراحت شدم.... چیزی خواستین زنگ بزنید.
    مهران:درپناه خدا.ممنون.
    من:طفلکی چقدر ناراحت شد.
    مهران:پارسال محصولش خراب بود ،عمو مهرداد همه رو خرید ...میدونست زنش بارداره.
    من:گر نام نیک بماند ز آدمی به کزو ماند سرای ماندگار.چای یا کافی؟
    مهران :کافی پیش شومینه.
    درست کردم ،شومینه رو روشن کرده. نشستم رو صندلی ای که جلو عقب میره.همون صندلی رورئکی خودمون. مهرانم نشست رو اون یکی خیره شدیم به شعله های آتیش.قهوشو دادم دستش.
    مهران:پانیذ حالت چطوره؟
    من:خووووب.
    مهران:پس خوبه اومدیم اینجا.
    من:آره خوبه.
    مهران:باخودم می گفتم تو راه بیدار میشی.
    من:نه قرص خورده بودم... سرم درد می کرد.
    مهران:خب گشنه پلو قراره بخوریم؟
    من:نه خیر. اسفناج پلو.
    مهران:جانمی جان.
    من:فقط٬بیا مرغ هارو بشور که من دستام بو میگیره.
    مهران:بریم.
    نهار رو خوردیم و رفتیم کوه.منبع آرامشه.دستامونو به طرف آسمون باز کرده بودیم و نفس عمیق پشت سرهم.حس خوبیه.
    شام رو پیتزا خوردیم ودوتا کلاه حصیری هم از مغازه بغلی خریدیم.برای من پاپیون سفید داشت دورش.میخواستم بذارم بمونه ویلا برای سفرهای بعدیمون.
    **********
    مهران
    کسی از همسایه هامون نبودن تو ویلاها.سکوت عجیبی بود.هوا ابریو دریام که عشق من.طوفانی و پر موج.تو ویلا هیچی نداشتیم.... صبرکردم پانیذ بیدار شه.آتیش درست کردم. روی شن ها نقاشی اونوقتارو کشیدم که با عمو میومدیم .بعد یه مشت شن پاشیدم و همه رو از بین برد. با خودم زمزمه می کردم:
    هوا ابری و من با چشمای تر
    دوباره بدون تو میرم سفر
    شبیه یه تصویر بی حس و حال
    دوباره بدون ِ تو میرم شمال
    با من حسرت پرسه تو اسکله
    کنار تو و کمترین فاصله
    با من عادت غرق ِ دریا شدن
    به عشق تو و توو دلت جا شدن
    کدوم ساحل دنج پهلوی تو
    بشینم پی ردی از بوی تو
    صدف تا صدف موج ِ غم با منه
    دل تنگمو صخره پس میزنه
    کدوم ساحل دنج پهلوی تو
    بشینم پی ردی از بوی تو
    صدف تا صدف موج ِ غم با منه
    دل تنگمو صخره پس میزنه
    ♫♫♫
    چه وقتی کجا قایق لحظه هام
    منو میبره تا رسیدن به ماه
    شمال و غروب و مُعمای تو
    کدوم روز خوب ِ تماشای تو
    امان از نم ِ جاده و بغض من
    میبارم برای سبک تر شدن
    کدوم ساحل دنج پهلوی تو
    بشینم پی ردی از بوی تو
    صدف تا صدف موج ِ غم با منه
    دل تنگمو صخره پس میزنه

    دلم شکسته ،کار بابا انقدر آزارم نداد که حرف مامان.ولی شاید پانیذ بخواد بره.باید بهش بگم.گوشیمم رو حالت پرواز بود.بدون مزاحم.سهاهم که دک شد. صدای زوزه هم قاطی صدای موج های دریاست.کاش من عاشق خواهرم نبودم، دارم آزارش میدم .عمو رو هم با عشق زیادم عذاب میدادم. اگه من نبودم از اول یا مثل برادرای دیگه سر هر وعده غذایی میدیدمش، انقدر وابستم نمی شد. البته مامان بابای ما مثل بقیه نیستن.دیگه از همه زده شدم. پانیذ تنها چیزیه که دارم. آخرش چی میشه؟ خدا صدام و میشنوی؟
    بیدار شده ...دستاشو گذاشته رو چشمم. چرا من انقدر دوسش دارم؟اگه الآن نرفت بعدا بخواد ازدواج کنه بازم تنها میشم. سعی می کنم زیاد نگاهش نکنم تا غم چشمامو ببینه.دلم میخواد بغلش کنم اما اشکم در میادو فعلا وقتش نیست بهش بگم.
    سرشو گرم کردم تا بهش خوش بگذره. یاور مهربون اومد.با امسال فکر می کنم 8 ساله برای بابا کار می کنه. یه روز باید با پانیذ بریم برای نی نی دیدنی.شامو خوردیم و خوابیدیم ...فردا بازار روز اینجاست ..باید ببرمش ببینه.واسه خودم جالب بود اومده بودم.سرش رو دست راست منه.موهاش پخش و پلا شده.آجی ناز من٬گل ناز عمو مهرداد٬شاید دیگه آخرین دیدارمون باشه. تا وقتی که صبح شه فقط نگاهش کردم.
    پانیذ:مهران تا صبح رو دستت بودم؟ببینم؟خوبه؟
    من:به یاد بچگی.خوب بود.نه چرا چیزیش بشه.
    پانیذ:مهران یه چیزی می خوام.
    من:چی عسلم؟
    پانیذ:لباس محلی اینجارو.میخوام مثل محلیا برم بیرون و ببینم روستاهاشون چجوریه.
    من:خونه یاور میبرمت میبینی.لباسم بریم اون نمایشگاهه بخرم برات.
    پانیذ:خسته شدم.اونجا قصر اینجا قصر. بزرگیاشون دلمو زده.
    من:چرا؟قشنگن که.به نقشه دایی توهین کردی؟
    پانیذ:نه میدونم مشاورش اینجاست...
    با دست بهم اشاره کرد.
    من:بریم امروز بازار محلیا؟پرسیدن نداره که پاشو حاضر شو.
    سرشو میاره پایین موهاش می افته پایین. جمع می کنه.
    پانیذ:هیچکدوم از دوستام باور نمیکنن داداشمی.
    من:چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    پانیذ:می گفتن مهرداد داداشته و مهران دوست پسرت .
    من:دوستای منم همین فکرو میکنن.
    میخنده:بیا شیرکاکائوتو بردار.
    من:باشه بدو من بیرون منتظرم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا