- عضویت
- 2015/12/19
- ارسالی ها
- 156
- امتیاز واکنش
- 150
- امتیاز
- 156
************
راوی
محمد از بیمارستان به خانه رفت.شهرزاد خواب بود، بالشتش را برداشت و روی کاناپه جلوی تلویزیون دراز کشید.دست راستش را روی پیشانی اش گذاشت و فکر کرد.به همه این سال ها.خودش و شهرزاد پیش بچه ها نبودند . پانیذ و مهران ادامه آرزوهای شهرزاد و محمد بودند.آنها بچه هایشان را برنامه ریزی شده و کامپیوتری تربیت کردند. آنها می خواستند کمبود هایی که در زندگی خودشان داشتند ،بچه هایشان نداشته و در رفاه کامل باشند. این اشتباه بود... هرچه قدر شهرزاد خشک و جدی است ،برعکس پانیذ مهربان و خونگرم است ...هرقدر محمد از خانواده دور است و درگیر کار، مهران به همان اندازه عاشق کنار هم بودن و خانواده است. فکر کرد خیلی به ندرت پیش آمده است که هرچهارنفرشان پشت یک میز غذا خورده باشند. بهترین ساعات در کنار هم بودن را در محل کارشان صرف کرده اند. پانیذ و مهران برای فرار از تنهایی، پناهی جز مهرداد نداشتند. شهنام و مهرداد مانند پدر، دلسوز بچه ها بودند. با خود فکر می کرد اگر پانیذ برنمی گشت، زندگی اش چه میشد. با همین فکر ها به خواب رفت.
٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭
اتاق مهرداد تاریک بود . گرد مرگ همه جا پاشیده شده بود. درخت گردو، دوست دوران کودکی مهرداد ،خشک بود. سامان از پله ها بالا آمد ،می خواست بداند در این اتاق چه هست که فقط پانیذ و مهران اجازه دارند در آن بروند... دستیگره را چرخاند اما قفل بود . پانیذ آن را قفل کرده بود.
سامان پایین رفت ...نینو را از کمد برداشت اما کسی متوجه نشد چرا مهرداد باید چنین هدیه ای به پانیذ می داد و چرا آنقدر برای هردویشان مهم بود! به خاطر توجه بیش از حد مادر مهرداد به سامان، پانیذ حسودی نمی کرد اما سامان به رابـ ـطه مهران و پانیذ با مهرداد حسادت می کرد. زیبا زیر سرم بود، برای بچه خطرناک بود... قرار بود چندروز دیگر دختری به دنیا بیاورد .
پریوش خواب نبود، در حیاط قدم می زد.خانه مهرداد را کم داشت اما وقتی هم که بود کسی او را نمی دید . نگرش مهرداد به زندگی با همه فرق داشت... سعی کرد پانیذ و مهران را براساس ارزش های خودش بار بیاورد. همه این ها را مدیون طلا خانم و حکمت خانم بود .بعد از مراسم سوم مهرداد ،بهنام به خانه برگشت... حامد نیز در بیمارستان نماند. هردوشان موهایشان را از ته زدند. طلا خانم نگران حامد و بهنام بود. بهنام به فیلم های شب قبل از تصادف نگاه می کرد ...شلوار خونی اش را در آغـ*ـوش گرفته و بی صدا می گریست. حامد آرامش را در سیگار میافت. مونسش شده بود. پاکت های خالی سیگار در گوشه کنار اتاقش پخش بودند. پرستو هم اصلا در فکر مهرداد نبود . در ذهنش برای خود آینده می ساخت .مادر حامد یا همان مهربانوی مهرداد ،برای مهرداد نماز می خواند... می دانست نماز قضا ندارد .پس برای بهتر شدن مقامش و ثواب بیشتر می خواند. نامزد حامد نگران حالش بود.. جواب تلفن هایش را نمی داد... بهنام و حامد و مهرداد قرار گذاشته بودند عروسی هایشان را در یک شب بگیرند اما مهرداد به قولش وفا نکرد.هنوز هیچ خبری از حال هوشیار نداشتند.
پدر مادر اشکان نیز فردا از خارج برمی گشتند تا مراسم خاکسپاری پسرشان را انجام دهند. لحظه سختی است جدا شدن.مینوش خود را در اتاق حبس کرده بود و تلاش مهرنوش برای بیرون آوردن خواهر کوچکش از این حال و هوا بی فایده بود . مینوش کاری نمی کرد، فقط به دیوار زل زده بود، نه حرف میزد نه چیزی می خورد... صدای مهرداد در گوشش می پیچید :بر سنگ گور من بنویسید یک جنگجو که نجنگید اما شکست خورد... برای بار اول بود راجع به مرگ حرف میزد. می گفت: ازش نمی ترسم اما چون برام ناشناختست استرس دارم . ولی اینو میدونم اگه بری دیگه دلت نمی خواد برگردی... مردن خوبه .آرومه آروم!
مینوش فقط این حرف هارا در ذهن مرور می کرد، از رفتار بچگانه خود با مهرداد ناراحت بود. او باید دلیل این حرف هارا از مهرداد می پرسید. او دیگر مهرداد را نداشت و نمی خواست باور کند. پانیذ و مهران هردو در خواب عمیقی بودند ...تیرداد از پشت شیشه در آنها را نگاه می کرد . چقدر دوست داشت جای محمد بود و پدر این بچه ها. حیف بودند که قربانی لجبازی های محمد و شهرزاد شوند.
راوی
محمد از بیمارستان به خانه رفت.شهرزاد خواب بود، بالشتش را برداشت و روی کاناپه جلوی تلویزیون دراز کشید.دست راستش را روی پیشانی اش گذاشت و فکر کرد.به همه این سال ها.خودش و شهرزاد پیش بچه ها نبودند . پانیذ و مهران ادامه آرزوهای شهرزاد و محمد بودند.آنها بچه هایشان را برنامه ریزی شده و کامپیوتری تربیت کردند. آنها می خواستند کمبود هایی که در زندگی خودشان داشتند ،بچه هایشان نداشته و در رفاه کامل باشند. این اشتباه بود... هرچه قدر شهرزاد خشک و جدی است ،برعکس پانیذ مهربان و خونگرم است ...هرقدر محمد از خانواده دور است و درگیر کار، مهران به همان اندازه عاشق کنار هم بودن و خانواده است. فکر کرد خیلی به ندرت پیش آمده است که هرچهارنفرشان پشت یک میز غذا خورده باشند. بهترین ساعات در کنار هم بودن را در محل کارشان صرف کرده اند. پانیذ و مهران برای فرار از تنهایی، پناهی جز مهرداد نداشتند. شهنام و مهرداد مانند پدر، دلسوز بچه ها بودند. با خود فکر می کرد اگر پانیذ برنمی گشت، زندگی اش چه میشد. با همین فکر ها به خواب رفت.
٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭
اتاق مهرداد تاریک بود . گرد مرگ همه جا پاشیده شده بود. درخت گردو، دوست دوران کودکی مهرداد ،خشک بود. سامان از پله ها بالا آمد ،می خواست بداند در این اتاق چه هست که فقط پانیذ و مهران اجازه دارند در آن بروند... دستیگره را چرخاند اما قفل بود . پانیذ آن را قفل کرده بود.
سامان پایین رفت ...نینو را از کمد برداشت اما کسی متوجه نشد چرا مهرداد باید چنین هدیه ای به پانیذ می داد و چرا آنقدر برای هردویشان مهم بود! به خاطر توجه بیش از حد مادر مهرداد به سامان، پانیذ حسودی نمی کرد اما سامان به رابـ ـطه مهران و پانیذ با مهرداد حسادت می کرد. زیبا زیر سرم بود، برای بچه خطرناک بود... قرار بود چندروز دیگر دختری به دنیا بیاورد .
پریوش خواب نبود، در حیاط قدم می زد.خانه مهرداد را کم داشت اما وقتی هم که بود کسی او را نمی دید . نگرش مهرداد به زندگی با همه فرق داشت... سعی کرد پانیذ و مهران را براساس ارزش های خودش بار بیاورد. همه این ها را مدیون طلا خانم و حکمت خانم بود .بعد از مراسم سوم مهرداد ،بهنام به خانه برگشت... حامد نیز در بیمارستان نماند. هردوشان موهایشان را از ته زدند. طلا خانم نگران حامد و بهنام بود. بهنام به فیلم های شب قبل از تصادف نگاه می کرد ...شلوار خونی اش را در آغـ*ـوش گرفته و بی صدا می گریست. حامد آرامش را در سیگار میافت. مونسش شده بود. پاکت های خالی سیگار در گوشه کنار اتاقش پخش بودند. پرستو هم اصلا در فکر مهرداد نبود . در ذهنش برای خود آینده می ساخت .مادر حامد یا همان مهربانوی مهرداد ،برای مهرداد نماز می خواند... می دانست نماز قضا ندارد .پس برای بهتر شدن مقامش و ثواب بیشتر می خواند. نامزد حامد نگران حالش بود.. جواب تلفن هایش را نمی داد... بهنام و حامد و مهرداد قرار گذاشته بودند عروسی هایشان را در یک شب بگیرند اما مهرداد به قولش وفا نکرد.هنوز هیچ خبری از حال هوشیار نداشتند.
پدر مادر اشکان نیز فردا از خارج برمی گشتند تا مراسم خاکسپاری پسرشان را انجام دهند. لحظه سختی است جدا شدن.مینوش خود را در اتاق حبس کرده بود و تلاش مهرنوش برای بیرون آوردن خواهر کوچکش از این حال و هوا بی فایده بود . مینوش کاری نمی کرد، فقط به دیوار زل زده بود، نه حرف میزد نه چیزی می خورد... صدای مهرداد در گوشش می پیچید :بر سنگ گور من بنویسید یک جنگجو که نجنگید اما شکست خورد... برای بار اول بود راجع به مرگ حرف میزد. می گفت: ازش نمی ترسم اما چون برام ناشناختست استرس دارم . ولی اینو میدونم اگه بری دیگه دلت نمی خواد برگردی... مردن خوبه .آرومه آروم!
مینوش فقط این حرف هارا در ذهن مرور می کرد، از رفتار بچگانه خود با مهرداد ناراحت بود. او باید دلیل این حرف هارا از مهرداد می پرسید. او دیگر مهرداد را نداشت و نمی خواست باور کند. پانیذ و مهران هردو در خواب عمیقی بودند ...تیرداد از پشت شیشه در آنها را نگاه می کرد . چقدر دوست داشت جای محمد بود و پدر این بچه ها. حیف بودند که قربانی لجبازی های محمد و شهرزاد شوند.