کامل شده رمان با عشق، با بغض✿نویسنده negin.mpکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع sevil.panahi
  • بازدیدها 11,720
  • پاسخ ها 146
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

sevil.panahi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/19
ارسالی ها
156
امتیاز واکنش
150
امتیاز
156
************
راوی
محمد از بیمارستان به خانه رفت.شهرزاد خواب بود، بالشتش را برداشت و روی کاناپه جلوی تلویزیون دراز کشید.دست راستش را روی پیشانی اش گذاشت و فکر کرد.به همه این سال ها.خودش و شهرزاد پیش بچه ها نبودند . پانیذ و مهران ادامه آرزوهای شهرزاد و محمد بودند.آنها بچه هایشان را برنامه ریزی شده و کامپیوتری تربیت کردند. آنها می خواستند کمبود هایی که در زندگی خودشان داشتند ،بچه هایشان نداشته و در رفاه کامل باشند. این اشتباه بود... هرچه قدر شهرزاد خشک و جدی است ،برعکس پانیذ مهربان و خونگرم است ...هرقدر محمد از خانواده دور است و درگیر کار، مهران به همان اندازه عاشق کنار هم بودن و خانواده است. فکر کرد خیلی به ندرت پیش آمده است که هرچهارنفرشان پشت یک میز غذا خورده باشند. بهترین ساعات در کنار هم بودن را در محل کارشان صرف کرده اند. پانیذ و مهران برای فرار از تنهایی، پناهی جز مهرداد نداشتند. شهنام و مهرداد مانند پدر، دلسوز بچه ها بودند. با خود فکر می کرد اگر پانیذ برنمی گشت، زندگی اش چه میشد. با همین فکر ها به خواب رفت.
٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭
اتاق مهرداد تاریک بود . گرد مرگ همه جا پاشیده شده بود. درخت گردو، دوست دوران کودکی مهرداد ،خشک بود. سامان از پله ها بالا آمد ،می خواست بداند در این اتاق چه هست که فقط پانیذ و مهران اجازه دارند در آن بروند... دستیگره را چرخاند اما قفل بود . پانیذ آن را قفل کرده بود.
سامان پایین رفت ...نینو را از کمد برداشت اما کسی متوجه نشد چرا مهرداد باید چنین هدیه ای به پانیذ می داد و چرا آنقدر برای هردویشان مهم بود! به خاطر توجه بیش از حد مادر مهرداد به سامان، پانیذ حسودی نمی کرد اما سامان به رابـ ـطه مهران و پانیذ با مهرداد حسادت می کرد. زیبا زیر سرم بود، برای بچه خطرناک بود... قرار بود چندروز دیگر دختری به دنیا بیاورد .
پریوش خواب نبود، در حیاط قدم می زد.خانه مهرداد را کم داشت اما وقتی هم که بود کسی او را نمی دید . نگرش مهرداد به زندگی با همه فرق داشت... سعی کرد پانیذ و مهران را براساس ارزش های خودش بار بیاورد. همه این ها را مدیون طلا خانم و حکمت خانم بود .بعد از مراسم سوم مهرداد ،بهنام به خانه برگشت... حامد نیز در بیمارستان نماند. هردوشان موهایشان را از ته زدند. طلا خانم نگران حامد و بهنام بود. بهنام به فیلم های شب قبل از تصادف نگاه می کرد ...شلوار خونی اش را در آغـ*ـوش گرفته و بی صدا می گریست. حامد آرامش را در سیگار میافت. مونسش شده بود. پاکت های خالی سیگار در گوشه کنار اتاقش پخش بودند. پرستو هم اصلا در فکر مهرداد نبود . در ذهنش برای خود آینده می ساخت .مادر حامد یا همان مهربانوی مهرداد ،برای مهرداد نماز می خواند... می دانست نماز قضا ندارد .پس برای بهتر شدن مقامش و ثواب بیشتر می خواند. نامزد حامد نگران حالش بود.. جواب تلفن هایش را نمی داد... بهنام و حامد و مهرداد قرار گذاشته بودند عروسی هایشان را در یک شب بگیرند اما مهرداد به قولش وفا نکرد.هنوز هیچ خبری از حال هوشیار نداشتند.
پدر مادر اشکان نیز فردا از خارج برمی گشتند تا مراسم خاکسپاری پسرشان را انجام دهند. لحظه سختی است جدا شدن.مینوش خود را در اتاق حبس کرده بود و تلاش مهرنوش برای بیرون آوردن خواهر کوچکش از این حال و هوا بی فایده بود . مینوش کاری نمی کرد، فقط به دیوار زل زده بود، نه حرف میزد نه چیزی می خورد... صدای مهرداد در گوشش می پیچید :بر سنگ گور من بنویسید یک جنگجو که نجنگید اما شکست خورد... برای بار اول بود راجع به مرگ حرف میزد. می گفت: ازش نمی ترسم اما چون برام ناشناختست استرس دارم . ولی اینو میدونم اگه بری دیگه دلت نمی خواد برگردی... مردن خوبه .آرومه آروم!
مینوش فقط این حرف هارا در ذهن مرور می کرد، از رفتار بچگانه خود با مهرداد ناراحت بود. او باید دلیل این حرف هارا از مهرداد می پرسید. او دیگر مهرداد را نداشت و نمی خواست باور کند. پانیذ و مهران هردو در خواب عمیقی بودند ...تیرداد از پشت شیشه در آنها را نگاه می کرد . چقدر دوست داشت جای محمد بود و پدر این بچه ها. حیف بودند که قربانی لجبازی های محمد و شهرزاد شوند.
 
  • پیشنهادات
  • sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ************
    پانیذ
    سرم درد می کرد ،بهش اهمیت ندادم و پاشدم .دلم برای اتاق عمو تنگ شده بود.نینو رو هم گم کرده بودم.مهران خوابیده بود... سرمو گذاشتم رو دستش و گریه کردم.. به خاطر خیسی دستش بیدار شد.
    مهران:از کی بیداری؟
    من:الآن.با کفش خوابیدی!
    مهران: ٳ راست میگی.حواسم نبود ،حالت چطوره؟
    من:سلام میرسونه.
    لبخند زد و بینیمو کشید . دستامو گرفت و تو چشمام خیره شد و برام خوند.
    من گریه تو می بینم احساستو میفهمم
    دستات تو دستامه من حالتو میفهمم
    من گریه تو میشناسم وقتی که چشمات بستست
    دستات تو دستامه انگار دلت خستست
    انقدر دوست دارم که حاضرم بمیرم
    تو یک لحظه بخندی غم چشماتو نبینم
    انقدر دوست دارم که حاضرم نباشم
    تو فکر و خیالم دل دستاتو بگیرم
    انقدر دوست دارم
    من:انقدر دوست دارم
    دستات که تو دستامه من حال خوشی دارم
    وقتی که تو اینجایی از عشق تو می بارم
    دستات که تو دستامه حس تورو می گیرم
    مجنون نگات میشم بی عشق تو میمیرم
    انقدر دوست دارم که حاضرم بمیرم
    تو یک لحظه بخندی غم چشماتو نبینم
    انقدر دوست دارم که حاضرم نباشم
    تو فکر و خیالم دل دستاتو بگیرم
    من:منم دوست دارم داداشی.
    پاشدم و اشکامو پاک کردم.... برامون صبحانه آوردن و خوردیم با کلی دیوونه بازی اما ته دلم خوشحال نبود . اینو مهران از خنده های تلخم می فهمید.دستم تیر می کشید و روی بخیه هام می خارید .
    مهران:ببینم دستتو.
    من:خوبه . عمو مهرداد دوست داشت پروازو یادته؟خیلی زووود پرید .
    مهران:قربونت برم. بریم بگردیم؟
    من:سرت خوبه؟اگه خوبی بریم ....
    لباسم خوب نبود ،برام شنل گرفت و رفتیم ...حیاط بیمارستان شلوغ نبود ،دو سه نفر میومدن و می رفتن... برام بستنی مگنوم زعفرانی خرید .
    مهران:پانیذ میذاری عین بچگیات من بهت بستنی بدم؟
    من:نیکی و پرسش؟خیلی باحاله .
    بهم بستنی میداد و با دستمال دهنمو پاک می کرد. چشمامو بستم و نفس عمیق کشیدم... چشمامو باز کردم ،یه ظرف بزرگ پاستیل دستش بود. داشتم ذوق مرگ می شدم... همه این کارارو می کرد تا من خوب شم اما تا من خودم نخوام خوب نمیشم، خوب نمیشم چون عمو مهردادمو ندارم .
    من:آخ جون بده ببینم .
    مهران:شرط داره .
    من:باشه قبول بیا جلو .
    لپشو بوسیدم .بوی عطرش بینیمو نوازش داد ... دوسش داشتم یکم معطل کردم تا بیشتر ریه هامو پرکنم.
    مهران:پانیذ؟خوبی؟
    من:آره بوی عطرتو دوست دارم .
    مهران:سوغاتی عمو مهرداده دیگه . از آلمان اومده بود آورد.
    من:خیلی قشنگه ......
    سردم شد ،خودمو جمع کردم ...کتشو انداخت رو شونم و رفتیم تو. گوشی مهران زنگ خورد:جانم؟سلام، آهان باشه! چشم میام .... خداحافظ.
    مهران:پانیذ باید تنهات بذارم... مامانو می فرستم میاد.
    من:کجا میری؟
    مهران:تشییع اشکان.
    من:برو از عوض منم فاتحه بده بهش.
    چشمام پر شد. بی احتیاطی کی باعث این اتفاقا شده؟
    مهران:پانیذی؟میخوای نرم؟
    من:نه عزیزم برو. مواظب خودت باش.
    مهران:قربونت برم. خداحافظ عزیزم. زودی میام .
    براش دست تکون دادم و بدون ناهار خوابیدم. درد داشتم و با خوابیدن پنهونش می کردم .
    *************
    مهران
    هرچی می خواستم پانیذو از این حال و هوا دور کنم بازم حرفمون به عمو مهرداد کشیده می شد. بابا گفت یه تاج گل سفارش بدم و بریم سرخاک. تاج گل رو تحویل گرفتم و با وانت فرستادم خونه اشکان . مادر پدرش عاشق اشکان بودن... تک پسر خونواده بعد3 تا دختر بود. رفتیم بهشت زهرا ،مادرش حالش بد بود، خواهراش خودشونو می زدن. عمه پریوش هم اومده بود با بابا. داماد بزرگشون اومد سمت من وبابا .
    -آقای ریاحی ببخشید ما نتونستیم بیایم مراسم مهرداد جان. امروز تازه به خواهراش خبر دادیم و پدر و مادرشم که تازه اومدن .
    بابا:خواهش می کنم .خدا بیامرزتشون .
    همدیگه رو بغـ*ـل کردن... حامد و بهنام هم اومده بودن. سرشون کلاه بود ،اومدن پیشم ...بهنام کلاهشو برداشت .
    من:بهنام ؟
    بهنام:یهوویی شد. عزاداریم.
    حامد:پانیذ خوبه؟
    من:آره بهتره .
    با بابا هم سلام علیک کردن . اشکان هم رفت پیش عمو . وضعیت عمو از اشکان بدتر بود. اگه اشکانم اونجوری بود، قلب مادرش طاقت نمیاورد... مادر جونه که مثل سنگه . گفتن یه مراسم بعدازظهر میگیرن و دیگه سوم و هفتم و چهل ندارن چون مهموناشون از شهرای دیگه اومدن . بعدازظهر رفتیم مراسمشون... من پیش حامد و بهنام بودم. شام رو هم تو رستوران نزدیک مسجد خوردیم، چشمم افتاد به دست حامد... گرفتم دستشو، آستینشو کشید پایین .
    من:حامد؟!نمیفهمم معنی این کاراتو،یعنی چی؟
    بهنام:مهران حالمون بده ...درکمون نمی کنی. پانیذ خیلی طاقت داره به خدا، من جاش بودم میمیردم ...ما خودمون اونجا بودیم و دیدیم . اشکان گفت بریم یه حالی به عروس داماد بدیم ...از سمت چپ ماشین عروس سبقت گرفتیم. منو حامد عقب موندیم، اونا جلو بودن... تریلی با سرعت زیادی میومد، اصلا نه بوق ،نه چیزی !جا داشت بگیره سمت راست.سمت راست بیابون بود اما گرفت رو بچه ها... داماد هم حواسش به هوشیار بود، داشت پول میداد بهشون . تریلی با سرعت بالا اومد رو بچه ها ...مـسـ*ـت بود، بارش تیر آهن بود... وااای مهران خیلی بد بود ....مغز .....
    حامد:بهنام بس کن .
    پشتشو کرد به ما گریه کرد. حرکت نمی کردم، به گلدون روی میز خیره شده بودم... تصور اون صحنه برام سخت بود . تریلی بدون هیچ هشداری زیرشون گرفته. باورم نمیشه.
    بهنام:مهران خوبی داداش؟
    تکونم میداد ،برام آب آورد . دستمو بالا آوردم و اشاره کردم خوبم.
    من:نمیخوام...
    اومدم بیرون. یقه پیرهنمو باز کردم، پانیذ طفلک چی کشیده . چرا این خوابارو میبینه؟قلب من که طاقت نمیاورد، چه برسه به پانیذ . بابا اومد .
    بابا:چی شده پسرم؟بریم تو .
    بغلش کردم من:بابا مقصر تریلیه؟
    بابا:آره پسرم.
    من:بازداشتگاهه؟میکشمش مرتیکه پست فطرتو .
    بابا:آروم باش عزیزم . تقدیر مرگ مهرداد به دست اون بوده حالا اگه مهرداد و بقیه سالم میومدن باز دوباره مرگ سراغشون میومد.نمی تونستن چیزی رو تو اون لحظه تغییر بدن . اگه تغییر میدادن ،یه جوری جون سالم به در میبردن، یه جور شکاف در واقعیت میشد... بازم هیچی تغییر نمی کرد.تقدیر اون عروس داماد هم مرگ بوده. چیزی رو نمیشه تغییر داد. پسرم مطمئن باش ساده ازش نمیگذرم... راننده تریلی رو به روزی میرسونم که آرزوش مرگ باشه. مردن تدریجی بهتره. کار خداست، مصلحتشه.
    بازم بابا با حرفاش مطمئنم کرد، آرومم کرد... ولی همش اون تصویری که پانیذ برام تعریف کرده بود میومد جلوی چشمم... نتونستم شام بخورم، دست نخورده برگردوندم آشپزخونه تا به یه مستحق بدن.
    بهنام:پانیذ از کجا میدونست؟
    مهران:اون همه چیو تو خواب میبینه... بعضی چیزا رو زودتر و بعضی چیزا رو دیر.
    حامد:قبل حرکت ،هوشیارو کشید کنار و یه چیزایی بهش گفت .
    مهران:اون چطوره؟
    بهنام:کما. میگن واقعا معجزست که زندست .
    مهران:شایدم زندست چون هنوز نوبتش نبوده.
    تو فکر حرفای بابا بودم ...مو به تنم سیخ میشد. خداحافظی کردم و برگشتم پیش پانیذ با مامان دوتایی خواب بودن ...نشستم تو سالن .از مردن میترسیدم. از اینکه با اون وضع بمیرم میترسیدم... زانو هامو جمع کردم بغلم . پانیذ حرف نمیزد ،حالش بد بود... میدونم، دارم دیوونه میشم خدا . کاش میشد یه جوری از فکر آزاد شم، حالم بده. رفتم خونه... دویدم پایین و پریدم تو استخر... بدنم گر گرفته بود ،حس خوبی داشت زیر آب بودن.احساس خفگی کردم و اومدم بیرون... نفس نفس می زدم، الآن گرمم نبود ...می لرزیدم !وسط سالن ،کنار دستگاها دراز کشیدم ...گوشیم خیس شده بود ولی ضد آب بود... خاموشش کردم و چشمامو بستم.
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ************
    پانیذ
    وقت دارو هام که میشه میترسم؛ حالو خراب می کنن. احساس می کنم روح از بدنم خارج میشه٬ مامان با لپ تاپش ور میره .عمو دلم می خواد ببینمت، میشه بیای به خوابم؟تاب و توان دلم بیشتر از ایناست عمو . چون دوست دارم تحمل می کنم. به مینوش اس دادم اما جوابمو نمیده.از اومدن مهران نا امید شدم و خوابیدم.
    صبح عمو تیرداد اومد پیشم .
    من:عمو اگه قراره زجر کشم کنین بگین من خودم قرص برنج پیدا می کنم ... آروم و راحت تر از اینه.
    تیرداد:بهت بد گذشته؟
    من:عمو! وضعیتمو که میدونین، اینجا اسیر شدم !من میخوام برم پیش عمو مهرداد .
    تیرداد: میری ٬کسی رو پیدا نکردم بیاد دنبالت ،بیا بریم باهم.
    من:واقعا؟
    پریدم بغلش کردم .بعدا خودم خجالت کشیدم، اونم تعجب کرد ولی بغلم کرد . اون جای بابای منه!
    تیرداد:مینوش خوب نیست .
    من:میشه بیام ببینمش؟
    تیرداد:به یه شرط. نریزی تو خودت و هرجا دیدی لازمه گریه کنی، گریه کن. مراعات نکن مینوش رو .
    من:باشه .
    تیرداد:منتظرتم بیرون.
    به مهران زنگ زدم ،خاموش بود.حاضر شدم و رفتم بیرون... مینوش خودشو تو اتاق حبس کرده بود. در زدم .
    من:مینوش جونم٬منم پانیذ . میشه بیام تو؟
    درو برام باز کرد. خاله مهرنوش گریش گرفت، رفتم تو، هنوز سیاه تنش نبود .
    مینوش:پانیذ٬چرا برگشتی؟تو یه قدم با مهرداد فاصله داشتی.
    از سوالش جا خوردم .
    من:مینوش جون یه چیزایی دست ما آدما نیست. اگه برگشتم حتما کار نیمه تموم داشتم. عمو مهرداد غرق خون که بود ما پیشش نبودیم. من ندیدمش، اگه میفهمیدم از قبل میدونستی چی میشد؟الآن پیشمون بود.
    مینوش:پانیذ تو ندیدی؟
    من:نه ولی بعدش دیدم .
    مینوش:ولی من همون شب دیدم .هرچی به گوشیش زنگ زدم خاموش بود، دیدم غرق تو خونه، بهم لبخند میزنه اما لبخند رو لبش پر درده... باهام حرف نزد .نگاهش پر از حرفای نگفته بود.
    بغلش کردم، نتونستم چیزی بگم.هممون دیر فهمیدیم. واقعا چرا؟اگه میشد تغییر داد ،عمو مهرداد پیشمون بود .
    گوشیشو داد دستم... اس ام اس هارو خوندم .عمو چه دلیلی داشت این حرفارو بزنه . آدم میشه خودش زمان مرگشو بدونه؟دستم می لرزید . گوشی رو گذاشتم رو تخت و اومدم بیرون .
    تیرداد:چی شد پانیذ؟مینوش....
    من:خوبه عمو، میشه ببرینم خونه؟
    منو رسوند خونه... ماشین مهران خونه است. رفتم بالا ،نبود !تا سالن ورزشو گشتم و پیداش کردم. خواب بود. ترسیدم .... سرمو گذاشتم رو سینش،چک کردم ،نفس میکشید .
    من:داداشی؟مهرانم؟
    چشماشو باز کرد .
    مهران:پانیذ؟
    دور و برشو نگاه کرد :تو اینجا چیکار می کنی؟
    من:مرخص شدم، عمو تیرداد منو آورد... تو چرا اینجایی؟
    مهران :هیچی .
    بلند شد و حوله رو برداشت از رو شونش. گوشیش رو برداشت و رفت بالا .به حرفای عمو فکر می کردم؛ منم رفتم بالا و حرفای عمو رو تو دفترچه خاطراتم نوشتم.
    اینروز ها این گونه ام ،فرهاد واره ای که تیشه خود را گم کرده است؛آغاز انهدام چنین است،این گونه بود آغاز سلسله انقراض مردان. یاران، وقتی صدای حادثه خوابید، بر سنگ گور من بنویسید یک جنگجو که نجنگید اما شکست خورد!
    برای بار اول بود راجع به مرگ حرف میزد .می گفت: ازش نمی ترسم اما چون برام ناشناختست استرس دارم . ولی اینو میدونم اگه بری دیگه دلت نمی خواد برگردی... مردن خوبه .آرومه آروم! مینوش اگه من برم چی میشه؟دلم پرواز میخواد.دلم میخواد خودمو پرت کنم تو بغـ*ـل خدا.
    مهران:پانیذ؟کجایی؟
    من:اتاقم .
    مهران:کلید اتاق عمو کجاست ؟
    من:تو داشبورد ماشینت.
    مهران:بریم منتظرن.
    کیفمو برداشتم و رفتیم. در اتاقو باز کردم ،بوی عطرش خورد به بینیم. فقط لباساشو جمع کردن .میگن لباس مرده نباید تو خونه باشه ؛منم سه تا از پیرهناشو برداشتم و کادوهای مینوشو تا بهش بدم .برس موهاشو که توش مو بود ،رو بالشتشم بود .عمو که ریزش مو نداشت .شیشه عطرشم برداشتم، عمه پریوش کیسه رو داد بهمون و گفت هرجا میخوایم ببریم و رفت بیرون.... منو مهران موندیم.
    مهران:کس دیگه هم کلید اینجارو داره؟
    من:نه فقط همینه .
    مهران :چرا اینجا انقدر بوی عطرش میاد؟
    من:از صبح روزی که فهمیدم دیگه رفته اینجوری بود.
    مهران:قفل کن! دست به لباسا نزن..... از حاج آقای مسجد میپرسم بعد میبرم ...بریم ،نمیتونم اینجا بمونم.
    وسایلای خودمو برداشتم و اومدیم بیرون .... صداهای مبهمی میومد که صدای قرآن هم از لابلاشون شنیده میشد. وسط راه وایسادم .
    مهران:پانیذ؟خوبی؟
    من:آره بریم...
    فکر کنم دیوونه شدم، صدای عمو تو گوشم میپیچه. یه سری پچ پچ های نامفهوم. خونه نرفتم، گفتم منو برد پیش مامانی.دلم میخواست واسه چندساعت آرامش داشته باشم. مهران هم با من اومد .
    مامانی:فدات بشم دختر ناز من. خوبی مامان؟
    من:بله خوبم.
    مامانی:خدایاشکرت٬مهران جان پسرم تو خوبی؟
    مهران:خوب؟تا خوب چی باشه.نه مامانی حالم گرفتست .
    سرامونو گذاشتیم رو پاش و موهامونو نوازش می کرد و حکایت می گفت. انقدر قشنگ حرف میزد که حتی مرگم تو حرفاش قشنگ بود .یه عروسک خرسی داشتم مال خونه مامانی بود هروقت اینجا میومدم پیشم میخوابوندمش. مامان میگفت دختر گنده مگه عروسک بازی می کنه اما خب عمو با نینو بد عادتم کرده بود. مهران زودتر از من خوابید.... سرمو چسبوندم به سینش، اضطراب داشت. ضربان قلبش تند بود ...مامانی رفت بیرون .
    مامانی:پانیذ جان تو اتاق نمازم منتظرم.
    چشمامو هم گذاشتم یعنی چشم . صدای نفس های مهران مثل آب رو آتیش بود ؛التهاب درونیمو ازم میگرفت. خواستم بلند شم ،دست راستشو دورم حلقه کرد.
    مهران:نرو پانیذ.
    منم از خدا خواسته خوابیم رو دست چپش. مامان خجسته اومد.
    مامانی:حاجی خوابیدن. پتو رو بیار٬مادر قربونتون بره. خسته بودن و خوابشون گرفت. شهرزاد اصلا باهاشون حرف نمی زنه. آخه حیف این بچه ها نیست؟
    در اتاقو بست و رفت... مهران با حرص نفس می کشید .
    من:مهران ؟
    مهران:جونم خواهری؟
    من: برام لالایی می خونی؟
    مثه بچه کوچیکا انگار نه انگار 16 سالمه.
    برگشت طرفم و پیشونیمو بوسید و دست برد تو موهام:
    لا لا لا لا لا
    لا لا لا لا
    قصه بخوای میگم برات
    بخواب پیشش عروسکات
    چشمای نازتو ببند
    به روی این دنیا بخند
    خودم کنارت میمونم
    واست لالایی میخونم
    تا خوابای خوب ببینی
    ماهو با دستات بچینی
    خواهر ناز کوچولو
    دیگه نترسی از لولو
    داداش کنارت میمونه
    واست لالایی میخونه
    اما دیگه ادامه همیشگیشو نخوند ٬ مکث کرد ٬گریه میکرد و بینیشو کشید.عوضش کرد.10 سال پیش فقط با این شعر خوابم میبرد. مهران 10 سالش بود اما از همون اولم هوامو داشت.
    عمو تو خونه خداست
    دست ما از اونجا کوتاست
    اون ولی مارو میبینه
    رو بال ابرا میشینه
    اما بزرگتر که بشی
    مثل کبوتر که بشی
    یه روز باهم پر میزنیم
    به آسمون سر میزنیم
    میپرسیم از فرشته ها
    از همه ی ستاره ها
    کجا خونه داره خدا
    (آروم زمزمه می کرد)
    لالایی لالایی
    لالایی لالایی
    سرمو چسبوند به سینش و گریه کرد. محکم منو به خودش میفشرد .
    من:مهرانی؟ داداشی؟ منم گریه کنم؟
    جواب نداد ،منم گریم گرفت . زمزمه کردم:مرد که گریه می کنه، کوه که غصه می خوره ،یعنی هنوزم عاشقه، یعنی خیلی دلش پره.
    مهران:دلم پره و اضافیش از چشمام میزنه بیرون.
    خودمو ازش جدا کردم ونشستم.
    من:منو ببین. صدامو نازک کردم اشکام میریختن رو گونم :
    دیوونه؟ دیوونه!من که دوست دارم؛منو دوست نداری دیگه؟
    منم برم؟اگه بگی برو میرم. برم پیش عمو؟ (هق هق می زدم)
    مهران:پانیذ آخ!جیگرمو سوزوندی.نه کجا بری عشقم. تو خواهری خودمی.
    سرشو گذاشت رو پام و خوابید . منم نزدیکای صبح بود خوابم گرفت .
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ************
    مهران
    اسیر یه حس غریبی شدم. عمو رفته ولی خاطره هاش قلبمو از جا می کنه. اومدم بیرون، کار عمه پریوش که تموم شد رفتم تو. از پانیذ خواستم دست نزنه تا از حاج آقا بپرسم چیکارشون کنم. رفتیم خونه مامانی. هیشکی سراغمونو نگرفت که کجاییم. مامان بابا چرا اینجورین؟خب اگه نمی خواستن مارو برای چی گذاشتن دنیا بیایم. مامانی برامون نقل می گفت. آرومم می کرد. یه چیزی یادم اومد که از ذهنم پاک شده بود. یه روز برفی تو گل خونه عمو بودم که اومد. مثل همیشه رو لبش لبخند بود.....
    مهرداد:چیه؟کفن پیچشون می کنی می ذاری تو خاک!
    من:خب اینجوری دیگه سالم میمونن تا خود بهار که گل بدن.امسال دیگه لازم نیست پول گل بدی عمو.
    مهرداد:حیفه که آدم پولش خرج گل نشه.
    لبخند زدم:حرف حساب جواب نداره.
    اومد و کنارم نشست:مهران یه حرفی توی دلمه ٬دلم میخواد.... نمیدونم چطوری بهت بگم.
    من:راحت باشین.من سراپا گوشم.
    مهرداد:می ترسم به من خــ ـیانـت کنی٬بعد از مرگم.
    من:خدانکنه عمو این چه حرفیه؟حالا شما قراره داماد شی ...بچه و نوه و نتیجه و اوووه بعد که اومدن انشاءا.. بعد 120سال....
    نذاشت حرفم تموم شه:نه چیز دیگه منظورمه٬می ترسم یادت بره چه قولی به من دادی!بهم خــ ـیانـت کنی.
    من:عمو کی گفته با اون قیافه جدی شوخیات بامزه میشه؟من نمی خوام گوش بدم.
    مهرداد:گوش کن٬اگه من نباشم تحت هیچ شرایطی نباید پانیذو ترک کنی. همیشه باید کنارش باشی... امانتمو بهت میسپرم.
    با صدای مامانی از فکر در اومدم. انقدر تو فکرم غرق بودم که انگار واقعا اونجام .سردم شد؛ پانیذ سرش رو سینم بود. بغلش کردم و لالایی خوندم براش اما آخرشو عوض کردم ،نمیدونم چرا!گند زدم به حال دوتاییمون. چم شده! بذار بدونه که خرابی.... گریه کن ،اون تنها پناهته مهران. خواهرته ،سنگ صبور غماته. با حرص ازم جدا شد... چشمای درشتش می لرزید و اشکاش میریختن پایین. با حرفی که زد انگار جیگرمو آتیش زد... لحنش یه جوری بود. سرمو گذاشتم رو پاش و خوابیدم.
    *******
    راوی
    خجسته از اتاق بیرون آمد .صدای بچه هارا می شنید ،لالایی خواندن مهران برای خواهرش دلش را لرزاند.
    حاج حشمت:خانم پاشو بریم...... بذار تنها باشن .
    خجسته:حشمت، شهرزاد خون به دلم می کنه.... آخه آدم انقدر بیخیال؟مثل اینکه تازه از بیمارستان مرخص شدن اما نمی گـه کجان چیکار می کنن!مهران طفلک برا پانیذ هم مادره هم پدر. با رفتن مهرداد من فقط میفهمم چی به این بچه ها میگذره.
    حشمت:وقتی محمد اومد خواستگاری چی گفتم بهش؟گفتم بلند پروازه ، آدم زندگی نیست.خودش قبول کرد.
    خجسته:دوتاشونم کله شقن حاجی، بیا گوش کن.
    و صدای التماس پانیذ به مهران را شنیدند :دیوونه! من که دوست دارم .............
    حشمت:بگم شهنام بیاد پیششون؟با شهنام راحتن.
    خجسته:بذار بعد از چندشب سخت، امشبو بخوابن .
    محمد هرچه شماره مهران را می گرفت خاموش بود. به تیرداد زنگ زد.
    تیرداد:جانم داداش؟
    محمد:بچه ها.... میدونی کجان تیرداد؟
    تیرداد:پانیذو بردم خونه، دیگه خبر ندارم . محمد بلانسبت یاسین به گوش خر می خوندم؟نگفتم مواظبشون باش؟شهرزاد نمیدونه کجان؟
    محمد:چه می دونم کجا سرش گرمه که جوابمو نمی ده.... همراه مهران خاموشه.
    تیرداد:پانیذ چی؟
    محمد:گوشیش خونه جا مونده.
    تیرداد:پیش شهنام نیستن؟با شهنامم زیاد احساس راحتی می کردن .محمد منم باشم تو شرایطی که شما براشون درست کردین می بریدم ....کجایی؟بیام دنبالت بگردیم دنبالشون.
    محمد:خونم.تیرداد دیر نکن.
    ساعت 12 نیمه شب بود و شهرزاد تازه کارهای شرکتش تمام شده بود .چراغ مطالعه اش را خاموش کرد و از شرکت به سمت خانه رفت. محمد و تیرداد باهم به خانه شهنام رفتند .شهنام خبر نداشت.
    شهنام:من نمیدونم آقا محمد خبر ندارم . ممکنه پیش مامان باشن.
    محمد:شهنام جان یه زنگ میزنی بپرسی؟
    شهنام:برم گوشیمو بیارم.
    تیرداد گوشی اش را به شهنام داد:الو مامان پانیذ و مهران اونجان؟
    خجسته:چی شده مادر؟آره عزیزم اینجان.
    شهنام:آقا محمد دنبالشون می گرده ،باشه مامان شبتون بخیر . خونه مامانن .
    محمد نفسش را بیرون داد و به حالت رکوع ایستاد.
    تیرداد:ممنون مهندس؛ ببخشید شمارم زا به راه کردیم. محمدبریم دنبالشون؟
    محمد:نه .
    **********
    حشمت:کی بود؟
    خجسته:یادشون افتاده بچه هاشون نیستن ،دنبال بچه هاشون می گردن... شهنام بود، میگفت محمد نگرانه.
    حشمت:لا اله الا الله ! عاطفه ندارن؟
    خجسته:نمیدونم ،والا نمیدونم!
    سری تکان داد و دست هایش را بالا برد.به رختخواب رفت .
    شهرزاد بی توجه به نبود ماشین مهران و محمد به خانه رفت و خوابید . خسته بود. کار برایش سخت بود چون از نطر روحی واقعا خسته بود... دلش کمی تنوع می خواست. پتو را روی سرش کشید ،محمد به سرعت به بالا رفت. در اتاق را با حرص گشود و چراغ را روشن کرد....
    محمد:چه عجب، خانوم تشریف آوردن. سراغی از بچه هات نگیری یه موقع. نپرسی تو چه حالین .
    شهرزاد پتو را کنار زد:چی شده باز؟
    محمد پوزخند زد:دلتو زدن؟چی شده باز؟ واقعا که.شهرزاد گند زدی به همه چی ،بچه هامون دیگه مارو نمی خوان.
    شهرزاد:تقصیر کیه؟من گند زدم؟من شبا دیر اومدم؟من وقتی اومدم مـسـ*ـت بودم؟
    محمد:اینجوری میخواستی زندگی بهت فرصت جبران بده؟! دوست داری نقش بازی کنی و بگی مظلومی؟
    شهرزاد:کارای خودتو به من نسبت نده!
    محمد:بسه! نمی خوام هیچی بشنوم .برو عزیزمن، برو دنبال مرد رویاهات. می خوام ببینم اون چقدر تحملت می کنه.
    شهرزاد:کارای من به خودم مربوطه.
    محمد در را بست و موقع نشستن روی کاناپه پایش به میز گیر کرد و بلند گفت:اه...
    شهرزاد :اه؟به من میگی اه؟دلتو زدم؟خوش اومدی. اونی که می خواد بره تویی نه من.
    محمد:دلتو صابون نزن، خونه ای که به اسمته شرط داره.... تا وقتی که ازدواج نکردی.فکر کردی حاصل یه عمر جون کندنمو میدم ببری با اون مرتیکه بخوری؟کورخوندی! فقط به خاطر بچه هاست تحملت می کنم ...
    شهرزاد:چقدرم که تو کار میکنی!بچه هاتم مال خودت . ولم کن دیگه ولم کن.
    محمد آه کشید و به خواب رفت.از بحث کردن های بی حاصل با شهرزاد خسته بود.دیگر اعصابش نمیکشید.
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ************
    پانیذ
    روی تخت بودم .کار مهرانه؛ پا میشم .دلم تنگ شده واسه اون بیدارشدنایی که عمو رو بالاسرم میدیدم. موهامو بستم و اومدم بیرون .کتری رو گاز بود، مامانی دعا میخوند. بابایی هم به گل ها آب میداد.مهران نبود ،مامانی پشتش به من بود بغلش کردم. چادرش بوی گل مریمو می داد .
    مامانی:گشنت که نیست نفسم؟
    من:چرا هست!
    مامانی:مهران رفته نون بگیره میاد٬فکر کنم اومده صداش میاد.
    رفتم بیرون:مرسی داداشی.
    مهران:خوب خوابیدی؟
    من:آره عمیق بود بعد از مدت ها....
    نشستیم و صبحانه خوردیم .
    مهران:پانیذ حاضرشو بریم .
    مامانی:مهران جان ناهارم بمونین بعد برین.
    مهران:نه مامانی ممنون باید بریم .
    ازشون خداحافظی کردیم و تو ماشین نشستیم.
    من:میری بهشت زهرا؟
    مهران:از کجا فهمیدی؟
    من:تولد عمو مهرداد یادم نمیره.
    مهران:گل و کیک بگیریم بعد بریم .
    به جای سبد گل 20 شاخه از هرکدوم گرفتیم. می خواستم سنگش پر گل باشه، میخواستم واسش بهشت درست کنم. گلهارو چیدم خیلی خوشگل شده بود. شمع ها رو گذاشتم رو کیک و روشن کردم. مهران دوربینو تنظیم کرد و ازمون عکس گرفت. دوتایی براش آرزو کردیم، خدا بیامرزتش و شمعو فوت کردیم . کیک رو دادیم به بچه هایی که آب میفروختن.
    من:مهران کادوشو چیکار کنیم؟
    مهران:چی می خواستی بخری براش؟
    من:گوشیش قدیمی بود ٬گوشی.
    مهران:منم میخواستم گوشی بخرم ای جان. بدیم به موسسه خوبه؟
    من:آره عالیه.
    رفتیم موسسه با احترام باهامون برخورد کردن و بردنمون اتاق رئیس.مهران باهاش دست داد .
    مدیر:خیلی خوش اومدین .
    مهران:ممنون.امروز تولد عمو هستش. ما میخواستیم وجه کادوشو به اینجا کمک کنیم.
    مدیر:خدارحمتش کنه.مهرداد خیلی خوب بود، همه ما دوسش داشتیم.باعث افتخار ماست... میتونید تشریف ببرید امور مالی.
    مهران:ممنون.
    مهران از کارت خودش کشید و منم نقدی دادم... اسمامونو ثبت کردن و یه فیش دادن. از موسسه اومدیم بیرون، مهران جلوی عروسک فروشی ایستاد.
    من:مهران؟بریم آیا؟
    مهران:بریم تو یه دقیقه.
    یه سندی نارنجی برام خرید، دوسش داشتم اما عاشق نینو بودم.چرا گمش کردم؟فکر می کردم آخرین بار تو اتاق عمه لادن بود.... سامان اگه بفهمم کار توٳ میکشمت.رسیدیم خونه. به بازوش زدم، برگشت سمتم.
    من:مهران مامان دعوامون میکنه.
    مهران:پانیذ چرا می ترسی؟هرکی یه چیزی دوست داره ،توام عروسک !مگه هرکی بزرگ شد باید بمیره؟اتفاقا تو خوبی که کودک درونت زندست.
    جواب ندادم.البته دعواهای مامان دیگه برام مهم نبود، چون 10 دقیقه غر میزد و بعد آروم می شد.
    مهران:پانیذ؟پانیذ؟کجایی؟
    من:همینجا.
    رفتیم خونه یه دوش آب گرم حسابی گرفتم.... واقعا خسته بودم .لالایی دیشب مهرانو زمزمه میکردم.
    مامان:پانیذ؟نمیای بیرون؟
    من:میام الآن.
    مامان:زوود باش...
    ناهار میخوایم بریم خونه مادرجون .اومدم بیرون و حاضر شدم .مهران یه پیرهن خوشگل مشکی پوشیده بود، طرح پارچه رو دوست داشتم .کت اسپرت چرمی که زیپش سمت راسته رو هم پوشید .رو موهاش خیلی حساس بود و با ظرافت خاصی درستشون می کرد . منم سارافون مشکی پوشیدم.. مامان هم شنل. راه افتادیم و طبق معمول بدون بابا.رفتیم تو خونه، با عمه پریوش و عمه زیبا روبوسی کردیم. طرف مادرجون نرفتم .مامان و مهران هم از دور سلام کردن. سیاه تنشش نبود، چشمام داشت از حدقه در میومد .عمه نسیم رو که دیدم حرصم در اومد... لباس نارنجی تنش بود، پاشدم برم حیاط ،عمه زیبا مچ دستمو گرفت و آروم گفت:
    -بشین پانیذ.
    سرمو خم کردم سمتش و زیر لب گفتم.....
    من:عمه لطفا دستمو ول کنین. این بی احترامیه به عمو .
    مادر جون سرشو کج کرد تا بین حرفای ما سرک بکشه. فاصلش زیاد بود و نمیتونست بشنوه!
    مادرجون:زیبا چیزی هست بلند بگین مام بشنویم.
    زیبا:بشین پانیذ.هیچی نیست شما راحت باشین.
    مهران با اخم ملایمی رو بهم گفت.......
    مهران:پانیذ لطفا بشین.... من اعصاب ندارم، یه چیزی بهت بگن پا میشم اینجارو رو سرشون خراب می کنم.
    من:باشه تو آروم باش.
    میزو چیدن و نشستیم پشت میز . مادرجون یکم بعد شروع کرد:همتونو صدا کردم اینجا تا بعدا حرف و حدیث نباشه. قضیه سر چیزاییه که بعد از مهرداد مونده و متعلق به منه.میخواستم تکلیف اونا رو مشخص کنم.هرچی بوده تا قبل مرگش به خودش مربوط بوده، پس بعد مرگش همه اموالش به من میرسه.
    پریوش:مامان واسه این کارا زوده ... مهرداد هنوز کفنش خشک نشده.
    نسیم:پریوش باید تکلیف مشخص شه، نمیشه که. باید معلوم شه مال مامانه تا کسی ادعای مالکیت نکنه .
    به منو مهران و مامان اشاره کرد.
    مادرجون:سند خونه٬گلخونه٬گوشی موبایلش٬حسابای بانکیش و دسته چک هاش همه رو برگردونین بهم . میدونم مهرداد برای اون زنیکه عوضی خیلی چیزا خریده بود .
    عمه زیبا نوشابه پرید گلوش، زدم پشتش.
    نسیم:پانیذ شنیدی که؟هرچی رو با مهران و مامانت تو این سالا کشیدین بالا وقتشه پس بدین .
    به مهران هیچی نمیتونست بگه .... عین سگ از بابا و مهران می ترسیدن. بشقابو هل دادم عقب و پاشدم.چیزی پیش من نبود آخه.
    من:حیف تف.... حتی لایق اونم نیستین ،خجالت نمیکشین؟جرات داشتین جلوی عمو به مینوش توهین می کردین. چرا عین سگ فقط هاپ هاپ می کنین.
    نسیم:پا میشم میکوبم تو دهنت دختره.......
    مهران رو هوا دستش گرفت و سعی می کرد آروم باشه... دستشو محکم فشار می داد و چشماشو بسته بود. دندوناشو رو هم فشار میداد:بشین سرجات .
    زیبا:مهران جان عزیزم به خاطر من. نسیم خجالت بکش، خودش نیست اما از عکسش خجالت بکش... میدونم تو مامانو تحـریـ*ک کردی . اما نکن، مرده خوری عاقبت نداره... اموالیم اگه هست باید وقف شه... چیزی به تو نمی رسه. دست بچه ها و شهرزادم باشه شما چرا جلز ولز میکنین؟مهرداد دوست داشته و داده بهشون.
    من:هیچی دستم نیست اما اگه بود مطمئنا به شما نمی دادم.
    خیلی عصبانی بودم، حرص های این چند ساله رو داشتم خالی می کردم سرشون ...عمو میدونم ناراحت میشی ولی ببخشید.مامان هم حرف نمی زد.با این حرفم عصبانی شد و به طرفم حمله کرد... مهران نخواست بهش دست بزنه، میدونست شره .... میزو برگردوند و همه ظرفا خورد شدن.عمه نسیم دیگه جلو نیومد.
    مهران وایساد جلوم و دستاشو برد طرفش:دستت به پانیذ بخوره قسم می خورم به روح عمو مهرداد .....
    زیبا:مهران جان پسرم کسی جرات نداره به پانیذ حرفی بزنه. نمایش خیلی مسخره ای بود مامان خانم، بسه !کم تفرقه بنداز بین بچه هات. بریم سامان......
    -صبرکن زیبا خانم ،تموم نشده.... بذار اینم بگم و با همه وجودت برو و دیگه برنگرد ... همتون شدین سربازای زره پوش شهرزاد و بچه هاش . من برای محمد زن گرفتم و از این به بعد این خانم و بچه هاش حق ندارن پا بذارن تو این خونه .
    عمه زیبا سری از روی تاسف براشون تکون داد.....
    زیبا:گند زدین به مراسم مهرداد. حق داداشم این نبود. چجوری می خواین جوابشو بدین؟
    دست سامانو کشید و برد... منو مهران و مامانم اومدیم بیرون.
    نسیم:به سلامت .
    لبخند زد ودرو بست .
    پریوش:زیبا جان آروم باش.... ما باید مامانو درک کنیم.
    زیبا :پریوش یه عمره زندگی هممونو خراب کرده تازه به آرامش رسیده بودیم که بازم شروع کرد ... من درکش نمی کنم .نمیکنم باشه؟الآنم که رفتم، اگه اومدی که هیچ، اگه نیومدی فکر می کنم خواهری به اسم پریوش ندارم. آبجی بترس از اینکه پانیذ یا مهران آه بکشن. تایید نکن کار مامانو .
    سوار ماشین شد.
    مهران:پانیذ با مامان برین تو ماشین .
    سوئیچو داد دستم ،خودشم رفت با عمه پریوش حرف زد .تصویر عمو همش جلو ذهنم بود. چقدر بهش بی احترامی کردن امروز ....بمیرم برات عمو.
    مامان کاملا خونسرد بود ٬پس بابا به خاطر همین نیومده. وااای چی شد؟چی می گفت؟بابا زن گرفته؟سخته باورش برام.مهران اومد و حرکت کردیم ... وقتی عصبی میشد، انگشتاشو ضرب می زد رو فرمون. خندم میگرفت وقتی بهش فکر می کردم. شایدم خنده تلخ بود برای فرار از واقعیت.خنده از روی درد.
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ************
    مهران
    پانیذ خیره شده بود بهم ،فکر کنم پسندید تیپمو چون ایراد نگرفت. دلم اصلا رضا نیست بریم اونجا . نگه داشتم و پیاده شدن. پارچه های سیاه دم درو کنده بودن؛ انگار اینجا یه خبراییه. رفتیم تو.... وقتی وضع و ظاهر جادوگر و نسیمو دیدم فهمیدم یه خبرایی هست . عصبانی شدم ،عمو مهرداد هفتمش نگذشته اینا لباس مشکی نپوشیدن. بی احترامی به اونیه که فوت شده. پانیذ پاشد ،میدونم طاقت نداره ببینه اما منو عمه زیبا جوری بیچاره رو از هردو طرف سیخونک زدیم که نشست. و بله اونی که انتظار داشتم شد... اینجا یه خبراییه. افتادن به میراث خوری. فکر میکنن ما خوردیم و اونا جا موندن.... تمام عصبانیتمو میریختم تو مچم و محکم فشارش میدادم. اینارو تو خلوت بهم می گفتین گردنتونو خرد می کردم، احترام مامان شهرزادو نگه میدارم.
    نسیم پا شد به پانیذ حمله کنه ،دستش گرفتمو جوری فشار دادم که فکر کردم استخوناش خورد شد، اما نه جون سخته. عمه زیبا دیگه اون عمه زیبای ساکت همیشگی نیست. با نفرت حرف میزد. نسیم یه بار دیگه سمت پانیذ حمله کرد اما میدونم شره نمیخام بزنمش..... میزو برگردوندم. صدای خرد شدن ظرفا آرومم کرد. انگار صدای استخونای نسیم بود.بابا هم بود اجازه نمی داد به ما بی احترامی کنن ... یعنی کافیه یه بار دستش رو پانیذ بلند شه عادت میکنه.اینا چی دارن میگن؟بابا؟زن بگیره؟محاله وااای فقط میخواستم بزنم بیرون... خیلی عصبی بودم، عکس عمو مهردادو خوابوندم تا نبینه این اتفاقارو .
    پریوش:مهران جان برین خونه با زیبا میایم اونجا ببینیم چی شده آخه.آقا با باباتم حرف نزنیا.
    من:چشم عمه.
    مامان و پانیذو بردم خونه اما تو نرفتم . نشستم تو پارک بعد از یه مدت پانیذ با ی لیوان اومد پیشم.برام شربت آورده بود . دلش نمی خواست باور کنه، ضربه سختیه.دخترا بابایین. میدونم !دستمو انداختم دور شونش ،سرشو گذاشت رو شونم .هروقت با انگشتاش بازی می کنه می خواد یه حرفی رو بزنه اما مردده.همه چپ چپ نگاهمون میکنن، طفلکا نمی دونن که خواهرمه.
    عمو تیرداد زنگ زد:سلام مهران جان.
    من:سلام خوبین شما؟
    -ممنون ما خوبیم. مهران بابات زنگ زد الآن بهم .چه خبر شده؟
    من:مادرجون گفتن که بابا زن گرفته. عمه زیبا هم دعوا کرد و اومد بیرون.
    -مامانت چطوره؟پانیذ خوبه؟
    من:مامان واکنشی نشون نداداما پانیذ پیشمه..... نمی دونم خوبه یا نه!
    -بیام پیشتون؟
    من:نه .ممنون الآن عمه زیبا و عمه پریوش میان.
    -کاری بود بهم زنگ بزنین.
    پانیذ گوشیو از دستم کشید.
    پانیذ:عمو شما می دونستین؟
    -سلام دخترم. الآن فهمیدم.
    پانیذ:عمو می دونستین.مگه میشه قضیه به این مهمی رو بابا بهتون نگه؟
    -عزیزم بابات الآن به منم گفت و منم باهاش برخورد کردم ...گفتم حق نداشته همچین کاری بکنه.
    پانیذ:باشه عمو.
    -الآن ازم عصبانی نیستی که؟میگم به جون خودت من نمی دونستم.
    پانیذ:نه عمو از شما چرا! یکی دیگه خطا کرده.... سلام برسونین ،خداحافظ.
    گوشی رو داد دستم. سامان جلومون وایساده بود..... شاکی بود؛
    سامان:اینجایین زندایی دنیا رو زیر و رو کرد؟
    من:سلام آقا سامان.
    سامان:سلام. بیاین بالا . آها راستی پانیذ اون خرست بود ،نینو بود دیگه، آره؟جا گذاشته بودی آوردم برات.
    پانیذ انگار برق گرفته باشتش از جاش پرید: کو؟کجاست؟
    سامان:گذاشتم دم در اتاقت .
    پانیذ دوید تو خونه. می گفت گمش کرده.رفتیم خونه و من اول رفتم تا لباسامو عوض کنم... دیدم پانیذ نشسته رو زمین و نینو بغلشه و های های گریه می کنه.زانو زدم کنارش :پانیذی؟نازم؟چی شده عزیزم؟
    پانیذ:هیچی، میشه بری؟
    پاشد و رفت تو اتاقش... نشستم پشت در:پانیذم؟خانومی؟نمیگی بهم؟داداشی باید بدونه... یادت که نرفته ما قول دادیم بهم!تو داری میزنی زیرش.
    تلاش کردم حرف دیشبش یادم بیاد.بعضی اوقات خیلی چیزای بامزه ای میگه... بامزه بود ولی بی نهایت دردناک! صدامو مظلوم کردم: دیوونه؟......دیوونه!........ من که دوست دارم منو دوست نداری دیگه؟ اگه بگی برو میرم، برم؟؟؟!!!!!!!
    دلش برام سوخت و درو باز کرد.:مگه می تونی بری؟ مثه عقاب بالا سرتم و میپامت.
    دست راستشو شکل پنجه عقاب کرد ،از حالتش خندم گرفت... دستمو گرفت و بلند کرد :نخند ٬ من راست گفتم .
    من:آخه آلبالو کوچولوی من، هرجا بخوام برم تو رو هم می برم. میدونی؟ مارو مرگ هم نمیتونه جدا کنه.
    خودشو پرت کرد رو تخت.
    پانیذ:مهران حالا چی میشه مراسم عمو؟
    من:هیچی. بهشت زهرا هست، مام هستیم .خودمون دوتایی براش مراسم میگیریم خوبه؟
    سرشو تکون داد . یه دفترچه رو از رو میز برداشت و داد دستم و خوندمش من:آلبالو چیه این؟
    پانیذ:آخرین حرفای عمو به مینوش.
    من:مگه می دونسته که قراره چی بشه؟
    پانیذ:حتما به دلش افتاده بوده. یا نمیدونم شاید یه جور الهام بوده......
    دفترچه رو گذاشتم رو تخت سرمو گرفتم تو دستام . عمو نیستی حالم خرابه.
    پانیذ:آب بیاارم برات؟
    من:نه خوبم. میای پایین؟
    پانیذ:نه....
    آسانسور رو زدم و اومدم پایین .
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    *******
    پانیذ
    مهران رفت.لپ تاپمو روشن کردم و دنبال آهنگ به خدا مرتضی پاشایی میگشتم.صداش عین لالایی تو گوشم بود. فکر کنم وصف حالم این باشه. از دست بابا خیلی ناراحت بودم... با این کارش سرخوردمون کرد.هنذفری رو گذاشتم گوشم.
    به خدا زوده٬زوده که بگی دیگه حرفی نمیمونه
    به خدا زوده٬زوده واسه مردن این دل دیوونه
    به خدا خیلی زوده
    به خدا سخته٬سخته که بخوام بمونم بی تو تو دنیا
    به خدا سخته ٬سخته که بگی نبوده چیزی بین ما
    به خدا خیلی سخته
    دلتو راحت واسه همیشه نگو بریدی ساده
    اونیکه اینجاست دلشو راحت به تو داده
    بگو یه خوابه بگو می مونی
    نرو میترسم بی تو
    میمیره آخه دل شکستم تو بری تو
    به خدا دیره میبینی به تو آخه این جوری وابستم
    به خدا ظلمه میدونی که قلبتو هیچ موقع نشکستم
    به خدا خیلی دیره
    به خدا بی تو این خونه واسم مثل زندون تنهایی
    به خدا تنهام این خوابه بگو نمیری بگو اینجایی
    به خدا خیلی تنهام
    دو سه بار گوشش دادم.از شنیدنش سیر نمی شدم. از وقتی شنیدم بابا دیگه قرار نیست بیاد ،احساس می کنم رو ابرا بودم و با مخ خوردم زمین. خیلی سخت بود نبود بابا. دستمو گذاشتم رو پیشونیم و نفس عمیق کشیدم . رفتم اتاق مامان بابا... کمدو باز کردم. چی؟همش سه تا کت و شلوار مونده؟خیلی وقت بوده می خواسته بره؟باز قفسه سینم درد گرفت ...در کمدو بستم و اومدم پایین. از تو یخچال آب برداشتم. اقدس خانمم بود:دخترم واسه شام آقا میان ؟
    من:نه اقدس خانم، فکر نکنم.منم نمی خورم ممنون.
    –باشه . میگم به خانم.
    تو پاگرد پله ها میشینم و گوش میدم.
    پریوش:شهرزاد٬تو مثل خواهر مایی ... محمدهم داداشمونه اما یکم فکر نکردین به آینده این بچه ها؟ پانیذ پدر بالا سرش نباشه چیکار می خواد بکنه؟
    مامان:پریوش خانم شما خودتون چرا طلاق گرفتین؟پرستو هم همسن پانیذ بود اما هیچ مشکلی براش پیش نیومد.
    پریوش:فرید زن میاورد خونه.دلیل واضح تر از این؟داداش محمد من کی نازک تر از گل به شماها گفته؟
    شهرزاد:نمیدونم والا، اگه من زندگی کردم باها، برای پدری تاییدش نمی کنم ولی انگار شما بهتر میدونین زندگی ما رو.
    زیبا:شهرزاد جان اگه تصمیمی هم بوده، پانیذ و مهران حق داشتن بدونن.... میدونی با این کاراتون چقدر تحقیر شدن؟
    شهرزاد:خواسته محمد بود.
    زیبا:سامان کم کن صداشو کری مگه؟
    آخی بچم سینما خانگی ندیده.... سامان جون خالی کن خودتو.
    پریوش:موندم این طفلک مهران چقدر طاقت داره آخه. این خیلی مسئولیت بزرگیه واسش .
    شهرزاد:بچه ها مشکلی ندارن. مهران جان عزیزم بگو دیگه؟
    مهران:چی بگم؟همه چی رو بریدین و دوختین. الآنم تنمون کردین. تموم شده ! تازه از ما میپرسین خوشمون میاد یا نه؟ما هیچ کاره ایم.شما به فکر خودتون باشین.... منو پانیذم خدای بالاسرمونو داریم.
    شهرزاد:مهران........ حرفام تموم نشده!
    زیبا:تازه مشکلا شروع میشن.
    مهران در آسانسورو همچین کوبید من ده متر پریدم هوا .
    مهران:اقدس خانم بگین کسی بالا نیاد سراغم.... میرم بخوابم.
    -چشم.آقا قبل رفتن قرصاتونو بخورین بعد.
    لیوان شکست.... دویدم بالا .
    مهران سرشو گرفته بود و افتاده بود رو زمین.
    -آقا مهران؟آقا؟
    من:داداشی؟پانیذ بمیره برات نکن عزیزم پاشو.
    سردرد تعادلشو ازش گرفته بود ...
    میلرزید. دستاشو گرفتمو فشار دادم. نفس نفس می زدم...
    من:آروم باش.... توروخدا! نفس عمیق بکش...
    -نمیدونم چی شد، دستم شل شد و نتونستم نگهش دارم....
    من:بیا، ببرمت بالا.....
    اشکامو پاک کردم...سردرداش همه عصبی بود، دستش رو کابینت بود تا نیفته.سعی کردم راش ببرم.. خودش کمک کرد .بردمش بالا خوابید رو تخت.پتو رو کشیدم روش .
    مهران:میشینی پیشم تا بخوابم؟
    من:آره فدات شم.
    چراغ خوابشو روشن کردم . خیره شدم بهش ،بعضی وقتا ابروهاشو جمع می کرد از درد. این سردرد کوفتی چیه آخه انقدر اذیتش میکنه؟ اشکامو پاک می کنم .قفسه سینش که حرکتش آروم شد و مطمئن شدم خوابش بـرده اومدم بیرون . بالشت بابا رو روی کاناپه دیدم. بغلش کردم و گریه کردم. مامان٬بابا چرا با ما اینکارو می کنین آخه؟
    ******
    راوی
    محمد دکمه زنگ را فشرد.در با صدای تیکی باز شد. موها ی نسیم را در دستش گرفت و کشید.
    نسیم:محمد٬ولم کن چته؟
    محمد حرف نمی زد.... در اتاق مادرش را باز کرد و نسیم را به داخل اتاق پرت کرد.
    محمد:غلط اضافه کردی باز؟نسیم باید یزنم بکشمت آدم شی؟کثافت .
    حمله برد سمت نسیم و او جیغ کشید.
    مادر:هار شدی؟پاچه میگیری؟کار ناتمومتو تموم کردیم .
    محمد:من هار شدم؟مامان چرا دخالت میکنی؟از این به بعد اگه تو کارم سرک بکشین به یه دقیقه نمی کشه پرتتون می کنم بیرون ....مامان هرچی داری از منه !یادت که نرفته؟نسیم این دفعه مامان اومد جلو، دفعه دیگه به بچه هامو زنم چیزی بگی، زندت نمی ذارم.
    نسیم:زنم زنم نکن.
    محمد:تا وقتی اسمش تو شناسناممه، زنمه. گفتم حواستون باشه .
    از خانه بیرون آمد، پیش تیرداد هم نمی توانست برود. با خود فکر می کرد: محمد گند زدی. چیکار می کنی تو؟حالیته داری همه چیو از دست می دی؟ شهرزاد چیکار کردی با من آخه. خودت خواستی، نمی ذارم یه روز خوش داشته باشی! من محمدم. کسی که سر لج بیفته ،دنیارو خراب میکنه روسرت.نیازی رو هم راحت نمی ذارم. دزد ناموس.شهرزاد همه چیو ازت میگیرم.
    شماره وکیلش را گرفت:الو٬بابک ؛پرونده طلاقو به جریان بنداز.
    ناچار به ویلا رفت .
    زری:همه چی تموم شد؟
    محمد:تموم.....
    زری:خوبه. امشبو جشن میگیریم .
    محمد:زری! جشن؟ بس کن.
    زری:آره جشن. باید با چند نفر ملاقات کنی.
    محمد:زری به حد کافی اعصابم خرده. بس کن.
    زری:محمد تو منتظر این لحظه بودی. یادت رفته؟خب من برات جورش کردم.
    محمد:پس بگو این آتیشا از گور کی بلند میشه. زری کی به تو اجازه داده تو زندگیم دخالت کنی؟
    زری:خودت. همون روزی که گفتی تکلیف رابطمون باید مشخص شه...
    محمد:اه.لعنتی. چی می خوای از جونم؟
    زری:خودتو.میخوام برای من باشی.
    محمد رو به پنجره ایستاد. فکرش مشغول بچه ها بود.
    زری:نگران توله هاش نباش.
    محمد:خفه شو آشغال... برو گمشو از جلو چشمم.
    وگلدانی را به سوی او پرت کرد.
    زری از اتاق بیرون آمد.به خدمتکار دستور داد تدارک مهمانی را برای امشب ببینند.
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ********************
    زیبا و پریوش هردو سعی داشتند شهرزاد را قانع کنند اما فایده ای نداشت. از حال مهران خبر نداشتند ،پانیذ را هم ندیده اند. پرستو و سامان فیلم سه بعدی تماشا می کنند .اقدس خانم شهرزاد را برای سرو شام صدا می کند.
    شهرزاد:زیبا جون، پریوش خانم شام حاضره٬ اقدس خانم بچه ها رم صدا کنین.
    اقدس خانم به بالا رفت تا بچه ها را صدا کند اما چون مهران دوست نداشت وقتی در اتاقش است کسی مزاحمش نشود جلو نرفت. پانیذ هم روی کاناپه خوابش گرفته بود .
    شهرزاد:چی شد؟
    اقدس خانم:خانوم خوابن.
    شهرزاد:قهر کردن؟نقشه پانیذه .
    زیبا:با اون حالی که مهران از پیشمون رفت، فکر نکنم بتونه بیاد نقشه چیه!بذار بخوابن .
    هیچکس حرف نمی زد. بعد شام زیبا و پریوش به خانه زیبا رفتند.
    پریوش:زیبا فردا میری مراسم مهرداد؟
    زیبا:نه! همه همکارام قراره بیان.... صبح، مسجد محلمونو هماهنگ می کنم.
    پریوش:زیبا خوبیت نداره.
    زیبا:من با حرف مردم کار ندارم.
    حسین در را برایشان باز کرد.
    حسین:سلام پریوش خانم خوش اومدین .
    پریوش:ممنون آقا حسین...
    زیبا:پرستو خاله اتاق کناری سامان خالیه ،ببر اونجا وسیله هاتونو.
    حسین:چیزی شده زیبا؟
    زیبا:نه!حسین واسه فردا بعداز ظهر یه مسجد می خوام با سالن برای شام.
    حسین:باشه عزیزم مسجد و رستوران اداره رو هماهنگ می کنم.چند نفر؟
    زیبا:500 تا جوجه کباب.
    حسین جرات نکرد از زیبا بپرسد که چه شده ،پس فقط کارهایی را که گفته بود انجام داد.با مسئول خدمات اداره تماس گرفت ومسجد را هماهنگ کرد.
    زیبا:فردا صبح اول وقت برو 300 تا کارت بگیر .
    حسین:باشه عزیزم.
    پریوش:واقعا لازمه زیبا؟
    زیبا:شما می تونی بری اونجا٬بابا رو هم فردا می رم میارم پیش خودم.
    پدر مهرداد به محل کار محمد رفته بود تا از همسرش جهان تاج دور باشد .چون او را مقصر مرگ مهرداد میدانست.
    مهران فارغ از مشکلاتی که داشت خوابیده بود و پانیذ هم می خوابید که بیدار نباشد.شهرزاد به اتاق خوابش رفت و شماره نیازی را گرفت.
    -سلام شهرزاد خانم.تعطیلات آخر هفته خوش گذشت؟
    --سلام.بد نبود. خوبیش این بود همه چی تموم شد.
    -واقعا؟فردا می بینمت؟
    --آره میخوام پروندمون به جریان بیفته.
    -فردا صبح اول وقت دادگستریم باشه.
    --کمیل؟
    -بله؟
    --کار درستی می کنم؟
    -شهرزاد بعد اونهمه دوندگی الآن تازه یادت افتاده فکر کنی؟شک نکن که درسته.ویزاهامون 9 ماه دیگه میان.
    --بچه ها چی؟
    -مهران بزرگ شده ،پانیذم بسپر به مامانت.
    --کمیل خیلی راحت حرف میزنی! شاید تو ظاهر نشون ندم ولی نمی تونم پانیذو مهرانو نبینم.
    -پس نگو همه چی تمومه.صبر کن محمد پا پیش بذاره.
    --معلومه پانیذ و مهران اونو انتخاب می کنن. وابستن بهش. بیشتر وقتا نبود اما وقتاییم که بود همیشه با بچه ها بود و بهشون محبت میکرد.
    -شهرزاد٬از چی می ترسی؟
    --محمد الآن مثل یه شیر زخمیه.
    -فقط به کانادا فکر کن.شهرزاد به منم فکر کن که 3 ساله منتظرم. منم آدمم.
    --فردا میبینمت.شب بخیر...
    گوشی را خاموش کرد و خوابید.
    اقدس خانم پانیذ را بیدار کرد تا به اتاقش برود. نمی دانست چه خبر شده و آقا طبق معمول خانه نیامده... شانه ای بالا انداخت و به اتاق خدمتکاری رفت تا بخوابد.
    مهمان های زری جمع شده بودند. برای همه نوشید*نی سرو میشد. وسیله های پذیرایی آماده بودند و نوبت خوش آمد گویی محمد و زری به میهمانان بود.
    زری:محمد آماده ای؟
    محمد:واسه چی؟
    زری:همه اومدن.
    محمد:برو میام.
    خدمتکار ها کت شلوار رسمی محمد را آوردند و محمد کفش هایش را انتخاب کرد.با ژست خاصی و اخمی به چهره از پله ها پایین آمد. بعضی ها سر به حالت تعظیم خم میکردند و با بقیه هم خیلی جدی و خشک دست می داد.
    روی صندلی مخصوصش نشست و لیوان شرابش را دست گرفت.می خواست امشب فارغ از این دنیا باشد و فکرش مشغول نباشد.
    زری:دیدی همه رو؟
    محمد به روبرو خیره شده بود:آره خیالت راحت شد؟حالا برو!
    همه با آهنگ لایت می رقصیدند.محمد به داخل باغ رفت.
    محمد:سلام تیرداد.
    تیرداد:سلام.
    محمد:زنگ زدی به بچه ها؟
    تیرداد:برفرضم زده باشم.مگه این چیزا برای تو و شهرزاد مهمه؟
    محمد:تیرداد نمک رو زخمم نپاش ...تو که همه چیو نمی دونی. خوب بودن پانیذ و مهران؟
    تیرداد:نمی دونم.محمد به خدا تو کارای مامانت موندم.آخه مگه فروش اون چیزایی که مهرداد داره چقدر دستشو میگیره که پانیذ و مهرانو عذاب میده؟
    محمد:اگه چیزی دست بچه ها باشه مال خودشونه . مامانم هرچقدرم زور بزنه به هیچی نمیرسه.این تقصیر من نیست.
    تیرداد:محمد بچه های تو نیاز ندارن، اگه بخواین طبق خواسته قلبی مهرداد اقدام کنین باید وقف شن... بعدشم خیلی زوده واسه این حرفا.
    محمد:میدونم زوده.مامانم این دفعه بهانه نداشته دعوا بندازه.کار نسیمه.
    تیرداد:چیکار کنم برات؟
    محمد:هیچی.هرچی بگی پانیذ و مهران قانع نمی شن.
    تیرداد:.مراسم فردا کجاست؟
    محمد:آدرس میفرستم برات.معلوم نیست فعلا .
    تیرداد:خداحافظ.
    محمد به داخل ویلا بازگشت. میز مذاکره آماده بود . با ورود محمد بحث شروع شد.
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    **********
    مهران
    صدای اذان بیدارم کرد .وضو گرفتم و رفتم پانیذو بیدار کنم.موهاش ریخته بود رو صورتش... کنار زدم .
    من:آجی؟وقت نمازه.
    پانیذ مثل گربه توی بالشتش فرو رفت :مرسی بیدارم کردی .
    دوتامون جدا خوندیم .نیاز داشتیم با خدا خلوت کنیم.چشمامو بستم و با خدا حرف میزنم:بازم یه جمعه دیگه و قراره یه بعدازظهر غمگینشو تحمل کنم.خدایا خیلی از این جمعه ها یادمه.ما نه آواره بودیم نه غریب فقط تنها بودیم. تنها تر شدیم . از تنهایی تو خیابونا رو شونه های عمو گریه می کردیم.و بعد از ظهرای جمعه تمومی نداشتن. همه میگن زمان بر نمی گرده ولی دروغه ،چرا بعدازظهرای جمعه هی برمیگردن؟دیگه عمو مهردادی توش نیست... فرقش اینه.دیگه از بابا یه اسم خالی تو شناسناممونه. درسته وقتی که بود، اصلا نبود اما آدم دلش گرم بود یه چیزی بشه پشتته.حالا دلتنگیامو رو دوش کی بذارم؟خدایا نذار خسته شم. پانیذو چیکار کنم؟مامان خیلی بی رحمه!چجوری تونست اون حرفارو بزنه؟خدایا میشه بغلم کنی؟اول راهی خستم.
    به سجده رفتم.یکی صورتشو گذاشت رو دستم بوی عطره پانیذه . سجدم طولانی شد بالاخره خودش پا شد... اشکاش دستمو خیس کرد.
    پانیذ:قبول باشه عزیزم.
    من:قبول حق آجی.
    پانیذ:مهران پاشو بریم.
    من:بریم.
    پانیذ:عاشقتم هیچوقت نمی پرسی کجا، همیشه پایه ای.
    من:میشه تو یه چیزی بگی قبول نکنم؟برو حاضر شو.
    پانیذ:حاضر نمی خواد عمه زیبا پایین منتظرمونه.... کار داره.
    من:ٳ؟کی اومد؟باشه بریم.
    تو آسانسور دستامو گذاشتم رو سرش... براش شاخ گذاشتم، می خواستم بخنده از ته دل خندید.
    من:سلام عمه .میگفتین ما خدمت می رسیدیم با این حالتون.
    زیبا:من خوبم.سلام عزیزم بشینین.پانیذ خیلی طول ندادی؟
    پانیذ:باید مینشستم نمازش تموم شه ،ببخشید.
    زیبا:خب بچه ها بعدازظهر مراسم داریم برای مهرداد.
    مهران:ممنون عمه اما ما نباشیم بهتره.
    زیبا:خودم براش گرفتم.
    پانیذ:مهران؟نریم؟
    من:نه بریم، فکر کردم اونا گرفتن.عمه زیبا کار چی دارین برای امروز؟
    زیبا :هیچی عزیزم... کارگر گرفتم. فقط این کارتارو بی زحمت به آقای مهندس و خاله شیده و عمه خجسته بدین.برای بقیه ام هست که اگه خودتون خواستین بنویسین... فقط تعدادشو بهم بگین.
    مهران:چشم.
    زیبا:پانیذ نازم ،خانومی به مینوش و حامد و بهنامم شما بگو.
    پانیذ:حتما میگم عمه جون ...نگران نباشین، فقط زمانشو بگین.
    زیبا:تو محوطه ادارمون...... هم مسجد اونجاست، هم سالن.
    مهران:عمه ببخشید ولی غذاش خوبه؟
    زیبا:غذای افطاریمون بد بود؟
    مهران:نه خوب بود.اونجاست؟خوبه مرسی.
    زیبا:من برم دیگه آژانس منتظرمه.
    عمه رو بدرقه کردیم و کارت هارو نوشتم .
    من:پانیذ به باربد بگم؟
    پانیذ:آره چرا نگی؟
    من:نمی خوام از قضیه اختلاف چیزی بدونه.نمیپرسه بابات کجاست؟
    پانیذ خم شد طرفم:بلدی بپیچونی؟دروغ بلدی؟
    من:نه.
    پانیذ:یاد میگیری. یه چیزی بگو ،چه میدونم حالش خوب نبود، کارخونه مشکل داشت ،یه چی پیدا کن.
    من:باشه .برو زود زنگ بزن.
    چه حرفایی بلده این بهارنارنج...
    پانیذ رفت بالا و من بقیه کارت هارو نوشتم.حاضرشدم تا کارت ها رو ببرم.
    من:پانیذ من میرم ،میای؟
    پانیذ:نه !
    من:پس مامانو بیدار کن.
    پانیذ:حوصله دعوا ندارم ...خودش بخواد بیدار میشه.مواظب خودت باش .
    از خونه اومدم بیرون.
    *******
    پانیذ
    از اینکه مهران گفت دوتایی براش مراسم بگیریم، دلم برای عمو سوخت ولی حرفای امروز عمه زیبا آرومم کرد.شماره بهنام و گرفتم.با صدای گرفته جواب داد.
    -بله؟..
    من:سلام. آقا بهنام؟من پانیذم.
    -ببخشید به جا نیاوردم ... شما؟
    من:برادرزاده مهردادم.
    -به به پانیذ خانم ،شما به مام زنگ میزنین ؟
    از حرفش جا خوردم:حالا که زدیم. زنگ زدم بگم امروز ساعت 3 مسجد و 8 هم شام تو محوطه اداره عمه زیبا منتظریم.... با مادر تشریف بیارین.
    -باشه ممنون میایم.به حامدم بگم؟
    من:ناراحت نمیشه از اینکه خودم دعوتش نکردم؟
    -نه خودم میگم که من نذاشتم زنگ بزنه.فقط مامانبزرگتم هست؟
    من:نه .
    -باشه به مهران سلام برسون... خداحافظ.
    شماره مینوش رو گرفتم ،خاموش بود و خاله مهرنوش جواب نداد.زنگ زدم مطب عمو تیرداد.
    من:سلام .ببخشید با آقای دکتر کار داشتم.
    -بیمار ویزیت میکنن.اگه پیغامی دارین بفرمایید من بهشون میگم.
    من:باشه با همراهشون تماس میگیرم.
    -اجازه بدین وصل می کنم.....
    منتظر شدم تا جواب داد ...بیمار از اتاق بیرون رفت ،جوابمو داد. تو همه این مدت برداشته بود اما جواب نمیداد.
    -بله بفرمائید.
    من:سلام عمو.
    -سلام عزیزم.خوبی؟
    من:ممنون خوبم. مهرانم خوبه، همه خوبن... وقتتونو نگیرم بیشتر از این.
    -وایسا کجا؟ بذار بپرسم زدی به برق یه نفسه میریا.صبرر کن دیگه نمی ذاری که.
    من:عمو جون امروز ساعت 3 و ساعت 8 تو محوطه اداره عمه زیبا مراسم داریم ...خوشحال میشیم تشریف بیارین.
    -آشتی کردین ؟
    من:مراسم اونارو نمی دونم ولی اونایی که از جهان تاج خانم می ترسیدن امروز میان پیش ما.
    -پانیذ٬عزیزم!این شدنی نیست.
    من:عمو دستور عمه زیبا رو اجرا کردم فقط! شما میتونین برین پیش بابا.
    -ببینم چی میشه.مینوشو میفرستم پیش شما.
    من:باشه ،هرطور راحتین... ببخشید مزاحم شدم.خداحافظ.
    -پانیذ...........
    من:بله؟
    -الآن یعنی ناراحت شدی؟
    من:نه.ببخشید گوشیم زنگ میزنه باید برم.
    -باشه.خداحافظ.
    حامد بود پشت خط.
    من:جانم؟
    -سلام پانیذ جان .
    من:سلام .
    -قضیه مراسمه چیه؟جلو خونه که هیچ خبری نیست.اعلامیه هم نزدن .
    من:مهربانو و مادر طلای عمو مهرداد مگه نمی خواستن راحت تو مراسم پسرشون عزاداری کنن؟خب دیگه تو این مراسم جهان تاجی نیست که ازش بترسن.
    –واقعا میگی؟
    من:آره. منتظریم. حتما بیاین.
    –مراسم اشکانو که سرهمش آوردن یه جوری .مرسی پانیذ که یاد مهردادو نگه می دارین .
    من:نمی ذارم فراموش شه.
    –بعدازظهر میبینمت.
    من:خداحافظ ....
    نشستم پشت میزم . اون جمله رو با خودم تکرار می کردم. ((یک جنگجو که نجنگید اما شکست خورد...........))
    مامان درو باز کرد :نرفتی بیرون؟
    من:نه.باید می رفتم؟
    مامان:مهرانو تنها گذاشتی تعجب کردم .
    من:نیاز داریم بعضی وقت ها تنها باشیم.حالا اگه بخواین می تونم برم کافه 17 .چندوقته نرفتم .
    مامان:نه.من دارم میرم .
    من:اگه یه موقع دلتون خواست بیاین ساعت 3 مسجد اداره ......
    مامان:پانیذ٬چرا سر خود تصمیم میگیرین؟
    من:مامان جان من چیکار کردم که سزاوار سرزنش شمام؟یکی دیگه واسه داداشش مراسم میگیره ،منو دعوا میکنین؟
    مامان:ببینم کارم تموم شه ،میام .
    من:مهران رفت کارت بده به دایی و مامانی .
    مامان:نمی خوام از قضیه دیروز چیزی بفهمه.
    من:بلانسبت خر که نیستن ،میفهمن.اما همچین اتفاق قابل تعریفی هم نیست.
    مامان:به خاطر خــ ـیانـت بابات ،من باید مجازات شم؟
    صندلی رو برگردوندم:شمام بی تقصیر نیستین .
    مامان:بابات زن گرفته پانیذ. امیدوارم درک کنی .
    گریم گرفته بود:منو مهران میدونستیم شما مارو نمیخواین، نیاز به این کارا نبود.
    مامان:پانیذ جان عزیزم........
    نذاشتم حرفش تموم شه:خداحافظ .روز خوبی داشته باشین .
    مامان:اگه منظورت از این کارا اینه بیام بعدازظهر، خب میام .
    من:نه هیچ منظوری ندارم.میدونم کاراتون سنگینه.اگه عمو مهرداد اندازه سر سوزن براتون ارزش داشت، بیاین .فقط به خاطر احترام بهش. به خاطر من یا مهران نه. فقط به خاطر اینکه از وقتی که خودمونو شناختیم ،برامون هم پدر بوده هم مادر.به خاطر اینکه بچه هاتونو اندازه دنیا دوست داشت و تنهاشون نذاشت تا شما و بابا به کارتون برسین.آره مامان ،وقت زیادی ازتون نمیگیره دوساعت وقت بذارین.
    مامان:بی احترامی به مادرتم عمو مهرداد یادت داده؟!
    من:من فقط واقعیتو گفتم . ببخشید من باید برم حموم.خداحافظ .
    در حمومو بستم... شیر آبو باز کردم، رفت .شیرو بستم... اشکامو پاک کردم و اومدم بیرون .حولمو برداشتم و رفتم پایین استخر. واسه چند ثانیه موندم زیر آب ،خیلی آرامش داشت... حس خوبی داشتم.اومدم بالا ،نشستم تو جکوزی .حرصمو سر آب خالی کردم و پشت سر هم بهش مشت می زدم.عمو مهرداد سزاوار این همه بی احترامی نیست. چرا باهاش اینکارو می کنن.بی حال از جکوزی میام بیرون .حولمو میپوشم.اقدس خانم تو آشپزخونه مشغوله. وسواس داره فقط میسابه.موهامو خشک کردم .وز شده بودن.. حوصله اتو کشیدن نداشتم.عکس عمو مهردادو بغـ*ـل کردم .دلم برای تو بغلش رفتن تنگ شده. عمو نخند.چرا تو عکس میخندی؟خندت اشکمو درمیاره!الآنم اگه بودی می رفتی گلخونه و میگفتی بیخیال و یه بـ..وسـ..ـه می فرستادی و میگفتی اینم جواب دوست و دشمن.ساعت 9و نیم بود مهران و دایی اومدن خونه.
    مهران:پانیذی؟خواهری؟ما اومدیم.
    رفتم استقبالشون و دایی رو بغـ*ـل کردم ... خم شد تا قدم بهش برسه:سلام دایی .
    -سلام عزیزم خوبی؟
    من:خوبم ،بریم پایین صبحونه بخوریم .
    -نه گلم . اومدم پیش خودتون ... واسه خوردن وقت زیاده.
    رفت تا بشینه رو کاناپه ،پشتش به ما بود ... به مهران اشاره کردم چی شده؟ اشاره کرد بریم بشینیم.
    –مامان نیست؟
    من:رفت پیش پای شما. کی بوده که بخواد الآن باشه.
    –اونم بعدازظهر میبینم عیبی نداره .
    من:دایی فکر نکنم بیاد. همیشه شرکت از ماها مهم بوده .
    -پانیذ اینجوری نگو. اون دوستون داره .
    مهران:پانیذ راست میگه دایی شهنام. بعدش ما که از دوست داشتنش چیزی نمیبینیم.جدا که شدن پانیذو بر میدارم و میریم یه وری. مزاحم نباشیم .
    -مهران جان مگه من مردم؟خودم هستم. این درسته که بهشون حق زندگی رو میدین اما انقدر بی غیرت نیستم بذارم تنها برین جایی .
    من:دایی.قربونتون برم من الهی!حالا که چیزی نشده .
    -پانیذ وارد یه برهه سخت از زندگیتون شدین، خیلی حساسه. میشناسمتون میدونم جدا که شدن ،سمت هیچکدوم نمیرین... اومدم بگم تحت هیچ شرایطی تو و مهران همدیگه رو رها نکنین .متاسفم بهتون این حرفارو میزنم. اما خودتون بهتر از من محمد و شهرزاد میشناسین... اونا اگه جداشن، دیگه بچه نمیدونن چیه و مهردادی هم نیست که تمام مدت پیشتون باشه.
    من:دایی ببخشیدا اما اگه از گشنگی هم بمیریما بهتر از اینه زندایی بشینه همه جا بگه شهنام جمع و جورشون کرد... الآن به خدا نصف شهر میدونستن و ما فقط تازه فهمیدیم.
    –فرگل حرفی بزنه با من طرفه.
    مهران:پانیذ ؛دایی میخوان بهم کار بدن.اون موقع منو تو میتونیم مثه خیلی از خواهربرادرای این شهر زندگی کنیم .
    من:مهران٬چرا الآن؟پشت سرهم اتفاقای بد .
    مهران:عزیزدلم دایی امروز اومد اینجا تا ما رو آروم کنه. میدونم سخته برات.
    –پانیذ جان نیومدم راجع به مامان باباتو اینده حرف بزنم... هرچی قسمت باشه همون میشه ولی خب لازم بود اینارو بدونی.مامانت تصمیمایی گرفته که مسیر زندگیشو کاملا عوض می کنه.
    من:و طبق معمول بدون اینکه فکر کنه بچه داره .
    -دقیقا. لجباز ،یه دنده و بلند پرواز. همیشه همینطور بوده .
    مهران:قربونت برم .خودم هواتو دارم .
    پا شدم و با قاب عکسای رو میز بازی کردم و این آهنگ مرتضی رم زمزمه می کردم:
    اشک چشممو ببین٬ ببین چه حالیم می خوام سرم رو باز رو شونه هات بذارم
    انگاری تموم اون روزای خوبمون تمومه داری میری
    اون کیه داری میری به جای دست من دست اونو بگیری
    اونیکه عاشقی رو یاد من داده داره میره
    نمیدونه کسی به جای من براش نمیمیره
    آخه کی فکرشو میکرد یه روزی خسته شه ازم
    داره میره نمیدونه دیگه نفس نمیکشم
    یادش نمونده که میگفت باهام میمونه تا ابد
    دلم تموم غصه هاشو مینویسه خط به خط
    حالا سیاه شده از اسم اون دوباره یک صفحه
    (از این جا به بعدو مهران خوند اومد پیشم دستشو گذاشت رو شونم):
    میمیرم از نبودنش تمومه کارم این دفعه
    التماسمو ببین بیا پیشم بشین نذار دیوونه شم نرو نذار بمیرم
    زل بزن تو چشم من ببین دوست دارم مثه همون روزا تو دست تو اسیرم
    گریه های من داره تا آسمون میره چجوری بیخیالی
    قول دادی نری بمون به پای عشقمون نگو دوسم نداری
    دوباره من میمونمو یه عکس و خاطرات اون
    داره میره میگه نمونده دیگه چیزی بینمون
    داره میره میگه واسش مهم نبوده حال من
    دوتایی باهم گفتیم: کی اومده به جای من که ساده دل برید ازم
    مهران:قربون اون دل نازکت برم من عزیزم.
    –حرف دلت بود اینایی که برام خوندین ؟
    من:توصیف یه کوچولو از دردایی بود که تو دلمه
    مهران:دایی حس بدیه پس زده شدن
    -کی شما رو پس زد؟از مامان خجسته مامان مهربونتر سراغ دارین؟چرا بی انصافین اون که همه دنیاش شمایین .
    مهران:مامانی چه گناهی داره پاسوز ما بشه .
    اشکامو پاک کردم لبخند زدم.من:دایی ؟من مامان مهران٬ مهرانم بابای من .
    -آخه حیف این بچه ها نیست؟! نمیدونم محمد و شهرزاد چشونه!آره عزیزم خوبه . هم تومامان خوبی هستی هم مهران بابای خوبیه.
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ********
    مهران
    کارت هارو دادم و آخرین نفر دایی بود.بهم گفت که بریم خونمون میخواد پانیذم ببینه. فکر کنم عمو تیرداد بهش گفته بود، چون کاملا در جریان بود.
    -مهران٬چیکار می خوای بکنی؟
    من:دایی درسم کم مونده تموم شه ٬ می خوام اگه بشه یه کاری رو شروع کنم.
    –تو پروژه بعدی میبرمت پیش خودم. فقط باید ادامه بدی درستو.
    من:نه اون که حتما. دایی منو پانیذ به خدا گـ ـناه داریم . نمی فهمم چرا اینکارارو می کنن؟ دایی من که یه بار امتحانمو پس دادم........
    -میدونم عزیزم. عالی بود کارت.مهران جان عزیزم تازه اول راهی. قضیه بابات زمان زیادی نیست. ما می دونستیم. دو ماهه. مهرداد بهم گفت ولی مامانت و بابات 3 ساله دعوا دارن و میخوان جداشن.مامانت می خواد بره کانادا.
    من:چرا الآن؟نمی دونن پانیذ کنکور داره؟
    -اون موقع هم تو داشتی و به خاطر تو صبر کردن.
    من:دایی ، پانیذ دختره ،به مراتب از من زودرنج تره. نامردیه، به خدا نامردیه!
    -نمی دونم دایی! این دوتا یهو چشون شد نمی دونم. جدا که بشن فقط تو میمونی و پانیذ. مامانت می ره کانادا با همسر جدیدش .
    من:دایی .وای نه دایی! چجوری می تونین انقدر راحت باشین؟
    -به شهرزاد گفتم ،گفت شهنام دخالت نکن .
    من:کیه اون مرتیکه؟
    -کمیل نیازی .
    من:پست فطرت به زن شوهر دار چشم داره. دایی می کشمش ،بخدا می کشمش. نمی ذارم بابا هم بره. پانیذ طفلکی گـ ـناه داره . همه چی رو باهم از دست میده. من خودم حالا هیچی، اون نمی تونه هضمش کنه... اون فقط 16 سالشه. از ابتدایی براش سرمایه گذاری کردن، جهشی خونده... اذیت شده ،بچگیش از بین رفته که از این ور راحت باشه... حالا چی بهش بگم؟بگم نوجوونیتم پر؟!هرجوری شده بابا رو برمیگردونم... حساب مرتیکه نیازی رو هم میرسم .
    -مهران جان عزیزم من همه اینارو میدونم. من و مهرداد همه رو به شهرزاد گفتیم اما مرغ یه پا داره. تلاش نکن.فکر می کنی مامانت چرا یهویی با مهرداد بد شد؟چون دلسوز شماها بود و نمی خواست شهرزاد و محمد جدا شن و شهرزاد فکر میکنه ما بدشو می خوایم.آخه کی رفته اونور خوشبخت شده که شهرزاد خوشبخت شه. شهرزاد و شیده سرشون باد داره، تا دستشون نسوزه نمیفهمن آتیش یعنی چی! گفتیم تو و محمد مثل هم نیستین گفت نه خواب دیدم... یا محمد یا هیچکس ...حالام کلید کرده رو کمیل .
    بلند قهقهه زدم. خنده دار بود کار مامان. کدوم زنای همسن و سالش تو این شهر اینکارو می کنن. هیچوقت حرف مردم برام مهم نبود ولی با این کارش انگشت نمامون میکنه . پانیذ تحمل نمیکنه ،باید از این شهر بریم.
    –مهران جان.خوبی؟
    من:کارشون خنده داره.
    –جرات داری؟به مامانت بگو ببین چیکار میکنه. به پانیذ هم نمی خواد فعلا چیزی بگی .
    رفتیم خونه ،پانیذ اومد استقبالمون. انگار دیگه مامان بابارو نمیشناسم براش توضیح دادیم و بهترین جوابو داد بهمون... آهنگ مرتضی پاشایی رو خوند! منم همراهش شدم، واقعا حرفای دل من بود... خطاب بعضیاش به عمو مهرداد بود و بعضی هم به بابا ومامان. دایی برای نهار نموند و رفت... عمه زیبا دعوتمون کرد خونشون برای نهار. هرکار کردم پانیذ زنگ بزنه به مامان بگه، نزد.... منم نمی خواستم فعلا باهاش حرف بزنم. به اقدس خانم گفتم بهش زنگ بزنه.یه پیرهن مشکی براق پوشیدم با کراوات مشکی . یه کت هم برداشتم. موهامو چون حوصله نداشتم درست کنم یه وری رو به بالا شونه کردم .پانیذم یه مانتو جلو باز مشکی پوشیده بود با کیف و کفش ورنی . باهم ست بودیم مثل همیشه.رفتیم خونه عمه زیبا. آقاجون اومده بود. فکر کردم اونم می خواد مثل مادرجون تحقیرمون کنه اما هیچی نگفت.اصلا ما رو ندید. پیش سامان مگه میشه مارو ببینن. سر میز نهار دیدم پانیذ بغض کرده و هیچی نمی خوره... قاشق تمیز برداشتم، پرش کردم و گرفتم سمت پانیذ .طفلکی هیچی نگفت، خوردش. براش کشیدم تا بخوره. نصفشو خورد و دیگه نخورد.دستمو گذاشتم پشتش .میزو جمع کردن.خرما و حلوا و میشکا آماده بود... برداشتن و راه افتادیم.کنارعکسش روبان مشکی کشیده بودن، کی فکرشو می کرد .آدم از یک دقیقه بعد خودش خبر نداره اما ظاهرا عمو خبر داشته. نفهمیدم چی شد یه بچه جلوم سبز شد ... پامو فشار دادم رو ترمز. پانیذ دستاش رو گوشاش بود، ماشین که وایساد ،سرم خورد به فرمون.... از ترس می لرزیدم و نتونستم سرمو بلند کنم.مردم جمع شده بودند.... آقا حسین درو باز کرد و کمکم کرد پیاده شم .
    من:چی شد؟بچه هه.....
    حسین:خوبه. به موقع نگه داشتی .پانیذ بردش مغازه .
    چقدر خدا رحم کرد بهم. چرا اینجوری شدم من. منکه خیلی احتیاط می کردم.فکرم پیش عمو مهرداد بود، حواسم پرت شد.... آقاحسین جمعیتو دور میکرد. پانیذ اومد پیشم:آجی فدات شه. مهرانم با خودت چیکار می کنی آخه؟! بیخیال .
    دستامو گرفته بودو فشار میداد .بلند شدم نشستیم تو ماشین .
    پانیذ:عزیز دلم ببین منو داداشی.
    دستشو با یه دستمال گذاشت رو پیشونیم .
    من:آخ آخ.چقدر درد می کنه ،چی شده؟
    پانیذ:یه خراش کوچولو .یکمیم کوفته شده .
    خون روی فرمونو پاک کرد... ماشینو روشن کردم ،رد لاستیکا رو آسفالت مونده .
    پانیذ:داداشی؟برای چی فکرت مشغوله؟
    من:آیندمون .
    پانیذ: چیزی نمیشه.ته تهش تنهاییه دیگه.مگه عمو مهرداد پدر مادرشو دوست نداشت و ترکشون کرده بود اتفاقی افتاد؟کی ضرر کرد؟عمو مهرداد آخرش کی شد؟اونا چی شدن؟مهم نیست عزیزم هیشکی حال ماهارو نمیدونه . چیزی نمیشه.بهت قول میدم تو مهندس میشی .بعدش داماد میشی.من عمه میشم، منم هرچی قسمتم باشه اونو میخونم و راه عمو مهردادو ادامه میدم.
    من:خودت موندی.
    پانیذ:خودم چی؟
    من:خودتم عروس میشی.
    پانیذ:هه!نه داداشی .من عروس نمیشم.
    من:منم داماد نمیشم اون موقع.
    پانیذ:میمونی پیش خودم. دخترا دلشون بخواد همچین شوهری داشته باشن .
    میخواست حال و هوامو عوض کنه.وایسادیم تو چراغ قرمز.یه پسره دوید تند تند شیشه ماشینو پاک کرد... پیاده شدم .
    من:نکن عزیزم نکن.
    -آقا تمیزش می کنم ،نگران نباشین.
    من:نکن داداش کوچولو.
    -ببخشید .
    بغلش کردم:کارت خیلیم عالیه.... سرتو بالا بگیر داداش کوچولوی من. اما تو برای این کار خیلی کوچیکی.
    دوتا تراول دادم بهش .
    -مرسی آقا. فکر کردم می خواین دعوام کنین.
    من:من دستتو میبوسم عزیزم .
    دستشو بوسیدم، هنوز 100 ثانیه ای وقت داشتیم تا چراغ سبز .
    من:یه قولی بهم میدی؟
    -چی؟هرچی باشه قبول.
    من:اینو از عوض مهرداد ریاحی دادم... اونی که با موتور سر همه چهارراه ها به بچه ها کمک می کرد .
    -همون آقا مهربونه؟یه بار خواهرمو برد درمونگاه .
    من:اون آقا الآن پیش خداست. هیچوقت فراموشش نکن باشه؟برای شادی روحش دعا کن.
    -یعنی دیگه نمیاد؟مرده؟مامانم برای تشکر شال بافته بود براش .
    من:نه عزیزم نمیاد. قولت یادت نره ها.
    و محکم بغلش کردم ...میدونستم همه بچه ها عمو رو میشناسن .برگشتم دیدم همه پیاده شدن و برام دست می زنن. چراغ قرمز سبز شد و دوباره قرمز شد ...هیشکی حرکت نکرد ،همه به اون پسر پول دادن. برام دست تکون داد.
    پانیذ:مهران میدونی این کارت چقدر خوشحالش کرد؟فدات شم داداش گلم.
    من:فقط میخوام خوشحال باشه و هیچوقت خنده از رو لبش نره.
    پانیذ:خب حالا بری بهتره. راه مردمو بند آوردی.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا